کامل شده رمان تاوان بی گناهی | راضیه درویش زاده کاربر انجمن نگاه دانلود

از نظر شما رمان تا به اینجا چطور بود؟ دوست داشتنی ترین و واقعی ترین شخصیت رمان کدام است؟؟


  • مجموع رای دهندگان
    8
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Raziyeh.d

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/10/26
ارسالی ها
1,052
امتیاز واکنش
8,430
امتیاز
606
محل سکونت
اهواز
-اما دیگه کافیه...
اجازه ی هیچ حرفی به بابا ندادم دسته شهاب رو کشیدم و با خودم سمته بیرون رستوران کشوندم.
ایستاد و دستشو از دستم بیرون کشید
اما من به راهم ادامه دادم
سوار ماشین شدیم اما حرکت نکرد
گیج برگشتم سمتش
-حرکت نمیکنی؟؟
کاما برگشت سمتم و یه دستشو پشت صندلی من گذاشت و خودشو یکم جلو کشید
-اون داخل یه چیزی گفتی؟؟
با اینکه میدونستم چه حرفی رو میگه اما به روی خودم نیوردم
-چی؟؟
تای ابروشو بالا برد
-باور کنم که یادت رفت؟؟
لبهامو غنچه کردم و به معنی فکر کردن به سقف خیره شدم
-اووووم
سرشو جلو آوردم با انگشت اشاره روی لبم زد
-اول که این لباتو درست کن
از این فاصله ی کم صورتش با صورتم
هول کردم و سریع لبهامو درست کردم
تو چشم هام خیره شد
-خب حالا با حالت عادی فکر کن ببین یادت میاد
سرمو یکم به صندلی فشاد دادم
تا شاید فاصله رو بیشتر کنم
آروم گفتم
-اینجوری نمیتونم فکر کنم
دست دیگشو کنار سرم به صندلی زد
و جلو تر اومد
-چرا؟؟
آب گلوم رو به زور قورت دادم
و نگاهمو به چشم هاش و ل*ب*هاش گردوندم
-چون...
حرفمو ادامه ندادم سرشو کج کرد و نزدیک تر اورد
دیگه هیچ فاصله ی نبود و ل*ب*هاش به ل*ب*هام میخورد
-چون چی؟؟
حرف که میزد ل*ب*هاش به ل*ب*هام میخورد
و حالم رو دگرگون میکرد
خوب میدونست چکار کنه تا منو دیوونه کنه
نگامو به ل*ب*هاش انداختم
-یادم میاد
تو چشم هام خیره شد
-خب!!
دستمو رو سینش گذاشتم
قلبش مثل قلب من تند تند میزد
-چون...
تقه ی به شیشه ی خورد
تنها نگاهشو بالا آورد، ولی یهو اخم هاش تو هم رفت
با عصبانیت عقب رفت و به سرعت از ماشین پیاده شد درو با شدت به هم کوبید
وحشت زده برگشتم تا ببینم کیه
با دید ملیسا به سرعت از ماشین پیاده شدم
شهاب سپتش هجوم آورد
داد زد:
-با چه رویی دوباره اومدی سمته ماشین من
ملیسا با صدای لرزون از روی ترس گفت
-شهاب بخ...
شهار پرید تو حرفش و داد زد
-حرف نزن ملیسا نمیخوام چیزب بشنوم. یک هفته اس دارم میپرسم ازت که چیزی شده که چرا انقدر داری تماس میگیری.
بلند تر گفت
-1هفته ملیسا 1 هفته
آروم صداش زدم
-شهاب، آروم باش
ملیسا با لحن غمگینی گفت
-آخه تهدیدم کردن
شهاب پوزخندی زد
-تهدید؟؟ تهدید به چی؟؟
-به کشتنه تو!!
شهاب نیش خندی زد و رو به من گفت
-سوار شو پانیذ
ملیسا سریع دسته شهاب رو گرفت
-به محمد نگو خواهش میکنم
خشمگین سمتش برگشت
-مگه نمیگی تهدیدم کردن؟؟ اگه تهدید کردن پس چرا میترسی؟؟
ملیسا حرفی نزد و سرشو پایین انداخت
شهاب انگشت اشارشو تهدید وار جلو صورت ملیسا گرفت
-فقط یک بار دیگه، یک بار دیگه تلاش کنی که بین منو پانیذ موش بدوونی قول نمیدم به این راحتی دست از سرت بردارم
و نگاه عصبیش رو ازش گرفت
سمته ماشین رفت جدی گفت
-سوار شو
انقدر از این جذبه و جدیتش ترسیده بودم که بی هیچ حرفی سوار شدم
به سرعت حرکت کرد
من هم تصمیم گرفتم ساکت بمونم
دست به سـ*ـینه نشسته بودم
و خیره به رو به رو
چند دقیقه گذشت که برگشت سمتم
زیر چشمی نگاش کردم
داشت میخندید
-چرا عین این بچه کلاس اولیا دسته به سـ*ـینه و ساکت نشستی
سریع خودمو جمع کردم
-هیچ همینجور
ماشینو گوشه خیابون نگه داشت
کامل برگشت سمتم
-ببینم تو رو!! نکنه از من ترسیدی؟؟
حق به جانب گفتم
-نه بابا چرا بترسم
 
  • پیشنهادات
  • Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    کامل برگشت سمتم
    -ببینم تو رو!! نکنه از من ترسیدی؟؟
    حق به جانب گفتم
    -نه بابا چرا بترسم
    مشکوک نگام کرد، حرصم گرفت
    با لحن پر حرصی گفتم
    -ها چیه!؟ اونجور نگاه نکن، آره ترسیدم
    چشم هاش درشت شد
    -جدی؟
    مظلوم سرمو به معنی آره تکون دادم
    -آره خب وقتی اونجوری داد و فریاد میزدی سر ملیسا
    با خنده گفت
    -خب سر ملیسا داد زدم تو چرا ترسیدی؟
    زیر چشمی نگاش کردم
    -بالاخره که یه روز از منم عصبی میشی
    با صدا بلند زد زیر خنده
    جلو اومد بغلم کرد
    -آخه من قربون این نگاهت، تو از الان برا اون موقع میترسی؟؟
    سرمو رو سینش گذاشتم
    -نترسم!؟
    مهربون جواب داد
    -نه
    عقب رفت دستشو دور صورتم قاب کرد
    -چون تو کاری نمیکنی که من عصبی بشم
    با شیطنت گفتم
    -مطمئنی
    تک خنده ی زد
    لپمو کشید و دیوونه ی نثارم کرد
    یهو یاد چیزی افتادم
    سریع گفتم
    -راستی...
    در حالی که ماشین رو روشن میکرد جواب داد
    -بله!؟؟
    -بابا اون موقع که زنگ زد گفت بیا شرکت، چکارت داشت؟؟ یعنی 3 ماه قبل
    حس کردم قیافش تو هم رفت

    &

    دوباره ماشین رو خاموش کرد
    و برگشت سمتم، تو نگاهش یه دو دلی وجود داشت که نمیدونستم برای چیه
    منتظر نگاش میکردم
    لب زد
    -پانیذ...
    کلافه نگاهشو به بیرون انداخت
    نفسشو با حرص بیرون داد
    از ان همه کلافگی نگران شدم دستمو رو بازوش گذاشتم
    -شهاب اتفاقی افتاده؟؟
    تو چشم هام خیره شد، چشم هاش پر از نگرانی بود
    -پانیذ هیچ چیز اونجوری که تو فکر میکنی نیست؟
    با شک و تردید پرسیدم
    -یعنی چی؟؟
    دستامو تو دستش گرفت
    -پانیذ، از اون اتفاقی که تو داری میگی 4 سال گذشته؟؟
    حیرت زده و بلند گفتم
    -4سال!؟ یعنی چی؟
    چشم هاشو بست و با مکث کوتاهی گفت
    -تو فراموشی گرفتی، یعنی به خاطر ضربه ی که به سرت خورده اتفاقهای این چند سال اخیر رو کامل فراموش کردی
    گیج تر شدم
    -یعنی چی؟؟
    دوباره مکثی کرد، انگار میخواست یه جمله بی نقص پیدا کن تا منو باهاش توجیه کن
    -ببین پانیذ، خیلی اتفاقها افتاده که تو فراموش کردی. 4 سال گذشته و تو، به خاطر سانحه تصادف...


    &


    نگاه گیج من رو که دید
    کلافه دستشو تو موهاش کشید
    -بیخیال پانیذ، کم کم همه چی یادت میاد همین که بدونی هنوز تو 4 سال قبل نیستیم کافیه.. بقیش به مرور زمان درست میشه
    با شک پرسیدم
    -مطمئنی؟؟
    لبخندی به روم زد دستمو بوسید
    -آره، دکتر گفت
    -خدا رو شکر
    دستهامو رها کرد
    -خب بریم؟؟
    لبخندی به روش زدم
    -بریم
    از همون فاصله بـ..وسـ..ـه ی واسم فرستاد
    منم به حالتی که انگار بـ..وسـ..ـه رو تو هوا گرفتم
    دستمو مشت کردم
    و روی لبم گذاشتم
    خندید، ماشینو روشن کردو حرکت کرد
    دیگه هیچ کدوم حرفی نزدیم
    و خیلی ضایع زیر چشمی همو نگاه میکردیم
    دیگه آخرش خندم گرفته بود
    بعد از 15 مین ماشینو رو به روی خونشون نگه داشت
    -خب رسیدیم
    با تعجب به در خونشون نگاه کردم
    -چرا اومدیم اینجا
    با شیطنت گفت
    -میخوام به مامانم بگم که تو جلو بابات اعلائم کردی که میخوای با من ازدواج کنی.
    شونه ی بالا انداخت
    -اینم یه جور درخواست ازدواج
    چشم هام گرد شد با وحشت گفتم
    -نه اصلا
    بلند خندید
    -اتفاقا حتما
    و سریع از ماشین پیاده شد
    دوید سمته خونشون
    جیغ زد
    -نه شهاب، میکشمت
    و به سرعت از ماشین پیاده شدم
    و دویدم دنبالش...
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    از آشپزخونه بیرون اومدم
    به جای خالی شهاب چشم دوختم
    زهرا خانوم رو به من گفت
    -رفت تو اتاقش عزیزم
    و از جاش بلند شد سینی چای ها رو از من گرفت
    -تو اینا رو به من بده و برو پیشش
    خجالت زده آروم گفتم
    -اما...
    لبخند مهربونی زد
    -اما و اگر نیار دیگه
    آروم پشت کمرم زد
    -برو عزیزم برو
    امیر هم بلند با شیطنت گفت
    -من هم با اجازه زنگ میزنم پریناز بیاد
    محمد نامردی نکرد و پس گردنی بهش زد
    -اول که پریناز نه و پریناز خانوم دوما..
    گوشی رو از دستش کشید
    -خاله زهرا زنگ میزنه نه تو
    جلو خودمو گرفتم تا نخندم
    زهرا خانوم با خنده گفت
    -آفرین پسرم بلکه تو آدمش کنی
    و گوشی رو از دسته محمد گرفت
    امیر هم زیر لب بیشوری نثار محمد کرد
    با خنده سری تکون دادم
    و سمته اتاقِ شهاب رفتم
    به اطراف نگاه کردم همه چی کامل تغییر کرده بود
    یعنی تو این 4 سال چه اتفاقی افتاده که من خبر نداره یا بهتر بگم فراموش کردم
    تقه ی به در زدم اما صدایی نیومد
    به هوای اینکه خوابه دیگه در نزدم
    و وارد شدم تا درو باز کردم
    شهاب دستشو جلو اورد دستمو کشید
    سریع کشوندم داخل درو بست
    و به در چسبوندم، با تعجب نگاش کردم
    -شهاب ترسیدممم

    بـ..وسـ..ـه ی کوتاهی روی لبم زد
    -ببخشید
    لبخندی روی لبم نشست
    سرشو جلو آورد آروم دم گوشم گفت
    -خیلی دلم برات تنگ شده بود
    سرشو توی گردنم برد نفس عمیقی کشید
    از نفس های داغش که به گردنم میخورد یه جوری شدم
    چشم هام بستم آروم زمزمه کردم
    -شهاب
    با همون لحن آروم و پر احساس جواب داد
    -جانم
    و بـ..وسـ..ـه ی رو گردنم زد
    با بـ..وسـ..ـه اش لال شدم دستمو آروم دور گردنش حلقه کردم
    سرشو روی شونم گذاشت
    چند دقیقه تو همون حالت موندیم
    که خودش عقب رفت
    لبخندی زد
    -ببخشید اذیت کردم
    لبخند محوی رو لبم نشست
    میخواستم بگم اذیت نشدم انرژی گفتم
    اما فقط گفتم
    -اذیت نشدم
    لبخند شیطونی زد
    -پس چی؟؟
    تو نگاه شیطون و دوست داشتنیش غرق شدم
    وای که من چقدر عاشق این مرد و تمام حرکتهای کوچیک و بزرگش بودم
    ناخوداگاه لب زدم
    -انرژی گرفتم
    با دیدن چشم هاش که درشت شده بود و بیش تر پیش شیطنت وار
    به خودم اومدم و فهمیدم چه غلطی کردم
    با حالتی که ضایعگی از صورتم میبارید نگاش میکردم
    -چیزه...یعنی...من...
    خندید و بغلم کرد
    -باشه تمام فهمیدم از دهنت پرید، میخواستی نگی ولی نشد
    با حرص زدم تو دستش
    -شهاببب
    بلند تر خندید
    ازش تو بغلش جدا شدم
    -نخنددددد
    سعی کرد نخنده و گفت
    -چشم نمیخندم
    نیشم باز شد
    لپشو کشیدم
    -عالیا آفرین
    نگاهی به اطراف انداختم
    -خب ببینم تو این 4 سالی که میگی چی تغییر کرده
    و یهو یا خودمون افتادم
    سمتش برگشتم
    -راستی ما چی شدیم؟؟ چکار کردیم؟؟چرا تو این 4 سال ازدواج نکردیم؟؟ آخرین چیزی که یادمه اون روز تو خیابون که بابا زنگ زد و گفت بیاید شرکت اون موقع هم تو به من درخواست ازدواج داده بودی. بین ما چی شد شهاب؟؟
    لیخند تلخی رو لبش نشست
    -انقدر اتفاق افتاد، که فکر میکردم هیچوقت دیگه من و تو، ما نمیشیم
    لبخندی رو لبم نشست، حرفی رو که خودش یا روزی بهم گفت رو آروم زمزمه کردم
    -من و تو مثل قلم و کاغذیم شهاب، هیچوقت ازهم جدا نمیشیم. انقدر با هم اتفاقهای بد و خوب زندگی رو مینویسم و میگذرونیم تا هردو با هم تمام بشیم...
    لبخند تلخ شهاب کم کم محو شد و لبخند پر از هیجانی رو لبش نشست
    با نگاهی عاشقانه نگاش میکردم
    محکم بغلم کرد
    از تو بغلم جدا شد چند ثانیه تو چشم هام خیره شد
    و آروم زمزمه کرد:
    -عروسی کنیم پانیذ
    با حرفی که زد دوباره لال شدم
    دقیق نگاش کردم تا بفهمم این حرفو به شوخی گفتم یا جدی
    اما نگاهش جدی جدی بود
    دستامو گرفت اول به دستهامون که تو هم گره شده بود نگاه کرد
    و بعد به چشم هام
    -ازدواج کنیم خیلی زود....
    خیره نگاش میکردم
    آروم و با احساس گفت
    -با من ازدواج میکنی؟؟
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    با صدای در و خنده ی پریناز از فکر بیرون اومدم
    و دویدم سمته اتاقم
    با حرص داد زدم
    -میکشمت شهاااااااااب
    سریع وارد اتاقم شدم، سمته لباسهای که کنار گذاشته بودم تا بپوشم رفتم
    دوباره به لباسهام نگاه کردم و بیشتر حرصی شدم
    با حرص گفتم:
    -از دماغت در میارم شهاب
    لباسهامو عوض کردم و تونیک سفید رنگی که یقه اش بسته و حالته گیپور بود روی سر سـ*ـینه هاش هم خیلی قشنگ کار شده بود
    آستینهاش هم گیپور بود اما دستهام زیاد مشخص نبود
    با شلوار کتون مشکی رنگ
    همزمان با بستن زیپ شلوارم در باز شد
    پریناز که نیشش باز بود اومد داخل
    چشم غره ی بهش رفتم
    که بلند زد زیر خنده
    با حرص برگشتم سمتش
    -ببین حرصیم میزنم لهت میکنما
    دستهاشو به حالت تسلیم بالا برد و با ته خنده ی تو صداش گفت
    -تمام ببخشید
    به بیرون اشاره کردم
    -باشه برو بیرون زشته
    در اتاق رو باز کرد
    -نگران نباش مامان اومد
    با تعجب پرسیدم
    -جدی؟
    سرشو برگردوند سمتم
    -انتظار نداشتی
    به معنی نمیدونم شونه ی بالا انداختم
    سری تکون داد و بیرون رفت
    پوفی کردم
    دستی تو موهام کشیدم
    و با یادآوری وضعیت بدو سمته آیینه رفتم
    اول یکم کرم زدم خط چشم رو مثل همیشه کشیدم همراه با ریمل، رژ گونه ی صورتی و براقی رو، روی گونم کشیدم که گونه هامو برجسته تر نشون میداد
    در آخر رژ مایع قرمز رنگمو برداشتم و به لبم کشیدم.
    موهامم فرق گرفتم و اطراف صورتم ریختم
    شال شیری رنگ رو از تو کمد در آوردم
    سر کردم
    عطر هم زدم و د برو که رفتیم
    سریع از اتاق بیرون اومدم
    سمته پله ها رفتم، اولین پله رو که پایین رفتم
    استرس گرفتم و سریع دستهام سرد شدن
    نمیدونم چرا اما دلشوره گرفتم
    آروم آروم از پله ها پایین رفتم
    آخرین پله رو که رفتم
    با دیدن شخص رو به روم وا رفتم
    یه قدم عقب رفتم که نزدیک بود بیوفتم دستمو به حفاظ پله ها گرفتم
    به بابا که جدی و سرد نگام میکرد، نگاه کردم
    نگاهمو از بابا به شهاب که اخم هاش بدجور تو هم بود تغییر دادم
    آب گلوم رو به زور قورت دادم
    سعی کردم صدام نلرزه و عادی باشم
    یه قدم عقب رفتم، لبخند مصنوعی روی لبم نشوندم
    -س...سلام
    زهرا خانوم از جاش بلند شد
    با خوش رویی گفت
    -سلام عزیز دلم
    دست دادم و روبوسی کردم
    رو به بابا و مامان سلام دادم و به بقیه هم سلام کردم
    کنار پریناز نشستم
    انگار متوجه حال خرابم شد
    چون دستمو گرفت
    و آروم زیر لب گفت
    -آروم باش پانیذ، رنگ به روت نمونده
    برگشتم سمتش آروم گفتم
    -تو خبرشون کردی؟
    پشیمون سری به نشونه ی آره تکون داد
    نفسمو با حرص بیرون دادم
    -اوف
    به مبل تکیه زدم
    چند دقیقه سکوت بود
    که زهرا خانوم شروع کرد
    -خب بهتر که شروع کنیم آقا...
    برگشت سمته بابا
    که بابا پرید تو حرفش
    -بذارید من اول بگم خانوم گرامی
    زهرا خانوم در حالی که حرف تو دهنش مونده بود
    دهنشو که باز مونده بود رو بست
    و سری تکون داد
    -بله بفرمایید
    بابا نگاهی به من انداخت
    -من اصلا از این وصلت راضی نیستم، یعنی نبودم نیستم و نخواهم بود
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    -من اصلا از این وصلت راضی نیستم، یعنی نبودم نیستم و نخواهم بود
    شوکه شدم تو جام تکون خوردم
    که پریناز سریع دستمو گرفت
    شهاب اخم هاش بیشتر تو هم رفت اما سرشو بالا نیورد
    بابا ادامه داد
    -اما به خاطر پانیذ اومدم، و مجبورم که قبول کنم
    با حرص بلند گفتم
    -بابا
    جدی سمتم برگشت
    -لطفا پانیذ
    خشم آلود نگاش کردم
    -لطفا ساکت باش و بزار حرفهامو بزنم
    چشم هام با حرص بستم
    و به مبل تکیه زدم
    زهرا خانوم تو جاش جا به جا شد
    -بله آقای دارابی خبر داشتم، برای همین تشریف آوردیم اینجا
    بابا تای ابروشو بالا داد
    -یعنی براتون مهم نیست که من راضی نیستم
    لبخندی روی لب زهرا خانوم نشست
    -والا راستیش نه مهم نبود
    و به من و شهاب نگاه کرد
    -تنها چیزی که مهم بود و هست پانیذ و شهاب هستن که هم رو دوست دارن
    و یهو امیر بلند و با لحن شوخی گفت
    -به قول قدیمیا این راضی اون راضی ما راضی گور .....
    و حرف تو دهنش ماسید
    شهاب سریع برگشت و چشم غره ی بهش رفت
    زیر لب گفت
    -ببر صداتو
    پریناز سرشو پایین انداخته بود
    و آروم میخندید نباید انکار کنم که من هم خندم گرفته بود
    محمد که کامل سرخ شده بود
    بابا با عصبانیت سرفه ی کرد و تو جاش جا به جا شد
    -خب داشتیم میگفتیم
    زهرا خانوم نگاه چپ چپش رو از امیر گرفت و برگشت سمته بابا
    با لحن ناراحتی گفت
    -ببخشید شما آقای دارابی
    بابا پوزخندی زد و جواب داد
    -ناراحت نشدم، انتظار میرفت که..
    مامان سریع گفت
    -داوود جان
    من که سرخ شده بودم از خجالت
    و سعی میکردم به شهاب نگاه نکنم
    زهرا خانوم لبخند روی لبش رو حفظ کرد
    اما مشخص بود که از وضعیتی که توش هست اصلا راضی نیست
    بابا برگه روی از روی میز کنارش بلند کرد
    از جاش بلند شد
    -نه مهریه نه شیربها نمیخوایم هیچی فقط...
    رو به روی شهاب ایستاد و برگه ی رو سمتش گرفت
    -این رو امضاء کن
    شهاب سرشو بالا آورد
    با شک سوال کرد
    -چی هست؟؟
    بابا خیلی عادی جواب داد
    -قرار داده، اینکه اگه بعد از مرگه من وقتی پانیذ سهمش رو گرفت تو هیچ حقی تو این سهم نداشته باشی
    شونه ی بالا انداخت
    -خیلی ساده یعنی اینکه ارث دخترمو بالا نکشی
    ناباوارانه به بابا خیره شدم
    از جام بلند شدم
    شهاب با چشم های گرد شده به بابا خیره شده بود
    مامان با حرص گفت
    -داوود چکار میکنی؟؟
    زهرا خانوم عصبی از جاش بلند شد
    -خجالت بکش آقای گرامی، یعنی چی فکر کردید که...
    شهاب تو حرفش پرید
    -امضاء میکنم
    برگه رو از دسته بابا کشید
    سریع جلو رفتم
    -شهاب نه...
    سرشو بالا آورد، نگاه غمگین و عصبیش رو به من انداخت
    بابا دوباره و اینبار رو به زهرا خانوم گفت
    -خوبه پسرتون مثل خودتون نیست، وگرنه کلامون پس معرکه بود
    شهاب به شدت سمته بابا برگشت
    در عرض چند ثانیه صورتش قرمز شده بود
    زهرا خانوم سرشو پایین انداخت
    عصبی رو به بابا گفتم
    -بابا تمامش کن کافیه این....
    اما شهاب که انگار نمیتونست حرفی که به مادرش زده شد رو هضم کنه بی هوا مشت محکمی تو صورته بابا زد
    صدای جیغ مامان و پریناز بلند شد
    بابا روی زمین افتاد
    زهرا خانوم وحشت زده سمته شهاب برگشت
    شهاب داد زد
    -کافیه دیگه کافیه، تحقیر کافیه...هر چی به خودم گفتی حرف نزدم لال موندم اما.....
    دسته زهرا خانوم رو گرفت و کشوند
    -بریم مامان
    با نگاهی اشک آلود به شهاب چشم دوختم.
    اشکهام آروم روی گونم سُر خورد
    آروم صداش زدم
    -شهاب!!
    نگاه غمگین و آخری بهم انداخت و بیرون رفت...
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    شهاب داد زد
    -کافیه دیگه کافیه، تحقیر کافیه...هر چی به خودم گفتی حرف نزدم لال موندم اما.....
    دسته زهرا خانوم رو گرفت و کشوند
    -بریم مامان
    با نگاهی اشک آلود به شهاب چشم دوختم.
    اشکهام آروم روی گونم سُر خورد
    آروم صداش زدم
    -شهاب!!
    نگاه غمگین و آخری بهم انداخت و بیرون رفت.
    سمته بابا برگشتم
    یه قدم جلو رفتم که پریناز سریع دستمو گرفت
    نگاه عصبیم رو بهش انداختم
    آروم گفت
    -برو دنبالِ شهاب
    نفسمو با حرص بیرون انداختم
    و دویدم بیرون، آسانسور داشت پایین میرفت
    به قدم هامم سرعت دادم
    و تند تند از پله ها پایین رفتم
    صدای نفس هام با صدای قدم هام قاطی شده بودن
    صدای بابا تو گوشم پیچید
    و چهره ی غمگین و عصبی شهاب
    اشکهام آروم روی گونم سُر خورد آخرین پله رو پایین اومدم
    از همینجا هم متوجه شهاب که داشت سوار ماشین میشد شدم
    داد زدم
    -شهاب...
    ایستاد و برگشت
    با دیدنش از خود بی خود شدم به سرعت سمتش دویدم
    اشک هام به سرعت روی گونم سُر میخورد
    از در بیرون اومدم و به سمته شهاب دویدم
    خودمو تو بغلش انداختم
    با صدای بلند زدم زیر گریه
    دستمو محکم دور گردنش حلقه کردم
    دستشو روی موهام که شال از روش افتاد بود گذاشت
    -آروم باش عزیزم
    هق زدم عقب رفتم
    دستشو محکم گرفتم
    -ببخش شهاب، بخدا من نمیخواستم یعنی نمیدونستم بابا قرار بیاد الان هم...
    انگشت اشارشو روی لبم گذاشت
    -هیسسسس
    با نگاهی اشک آلود و پر از عجز تو چشم هام خیره شدم
    مهربون نگام میکرد
    دستاشو دور صورتم حلقه کرد
    با لحن مهربونی گفت
    -آخه تو چرا انقدر خودتو اذیت میکنی شهاب قربونت بشه
    و گونمو بوسید
    -من از دست تو ناراحت که نیستم، حتی اگه میدونستی بابات میاد....
    سریع گفتم
    -بخدا نمیدونستم
    لبخندی به روم زدم
    بـ..وسـ..ـه ی به کف دستم زد
    -میدونم عزیز دلم، میدونم، منم میگم اگه میدونستی، حق داشتی که بخوای امشب اینجا باشن...
    سرمو پایین انداختم و با لحن آروم و ناراحتی گفتم
    -اما دلم نمیخواست
    با یاد زهرا خانوم وحشت زده سرمو بالا آوردم
    -مامانت..
    تا خواست حرفی بزنه سمته در ماشین رفتم
    که شیشه پایین اومد
    نگاه شرمنده ی به زهرا خانوم انداختم
    -خیلی متاسفم واقعا، من بابت حرفهای پدرم معذرت میخوام
    لبخندی به روم زد
    -مهم نیست عزیزم، تو خودتو ناراحت نکن
    امیر که سرش پایین بود و دورِ گوشی بود یهو گفت
    -اما راستی راستی شهاب خوب زدش
    سمتش برگشتم
    انگار اصلا حواسش به من نبود
    زهرا خانوم عصبی سمتش برگشت
    شهاب هم که حرصش گرفته بود با مشت به شیشه زد
    و رو به محمد گفت
    -جلو دهن بی صاحب اونو بگیر
    امیر گیج سرشو بالا آورد
    -چی!؟
    با دیدن من دهنش باز موند
    -نهههههه، وای جون محمد فکر کردم رفتی
    ریز خندیدم
    -عیب نداره ناراحت نشدم
    و چشمکی بهش زدم
    نیشش باز شد
    -نوکر زن داداش خودمم هستم
    خجالت زده سرمو پایین انداخت
    و یه قدم عقب رفتم
    شهاب در ماشین رو بست
    -الان میام..
    دستمو گرفت و از ماشین دورم کرد
    و بی هوا گونمو بوسید
    -چند بار بگم خجالت میکشی خوردنی تر میشی..
    حس کردم تمام صورتم سرخ شد
    -شهااااب!؟
    دستشو زیر چوونم گذاشت
    و سرمو بالا گرفت
    مهربون و عاشقونه نگام کرد
    -جون!؟
    لبخندی رو لبم نشست، جلو رفتم که گونشو بـ*ـوس کنم
    که نگاهم به امیر که سرشو از شیشه آورده بود بیرون
    و با شیطنت نگامو میکرد افتاد
    از بوسیدنش منصرف شدم و خجالت زده عقب رفتم
    کنجکاو برگشت با دیدن امیر
    با حرص مریضی زیر لب نثارش کرد
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    آروم گفتم
    -شهاب!!
    برگشت که نگاهش بالا میخ موند
    رد نگاهشو گرفتم
    با دیدن بابا که از پشت پنجره به ما نگاه میکرد
    اخم هام تو هم رفت
    برگشتم سمته شهاب
    به من نگاه کرد، لبخندی زد
    -برو داخل هوا سرده، من هم برم
    خواست بره که دستشو گرفتم
    -فردا همو ببینم
    لبخند مهربونی به روم زد
    -حتما
    لبخندی رو لبم نشست و چند قدم عقب رفتم
    چشمکی زد و از همون فاصله بـ..وسـ..ـه ی واسم فرستاد
    که باعث شد نیشم باز تر بشه
    -برو عزیزم
    دستمو به نشونه خداحافظی براش تکون دادم
    سوار ماشین شد
    و دستشو برام تکون داد
    بلند گفت
    -برو داخل
    ابروهام بالا انداختم
    -نچ اول تو برو..
    به صندلی تکیه زد
    -تو برو، منم میرم
    خندم گرفت، دستمو براش تکون دادم
    و وارد ساختمون شدم
    همزمان با بسته شد در شیشه ی
    ماشین رو روشن کرد
    سمتش برگشتم، بوسی واسم فرستاد
    و رفت
    نفسمو به راحتی بیرون دادم و سوار آسانسور شدم......
    در خونه رو باز کردم
    بدجور سردم شده بود خودمو بغـ*ـل کرده بودم
    درو بستم سعی کردم
    اصلا به بابا نگاه نکنم
    سرم پایین بود و سمته پله ها رفتم
    که صدای بابا اومد
    با تمسخر گفت
    -چی شد!؟ از دلشون در اوردی
    سعی کردم نشنوم حرفاشو ، و جوری رفتار کنم
    که انگار حرفاش عصبیم نمیکنه
    بلند گفت
    -با توام؟
    نفسمو با حرص بیرون دادم
    و ایستادم به مامان و پریناز که نگران نگام میکردن، نگاه کردم
    یه پله دیگه رفتم
    که داد زد
    -من راضی نیستم با این وصلت! یعنی برات مهم نیست رضایت من
    دیگه طاقتم طاق شد برگشتم
    و داد زدم
    -مگه من شهاب رو میخوام و دوستش دارم برا تو مهمه؟؟
    پله ها رو پایین اومدم
    بلند گفتم
    -مگه برا تو مهمه که من چی میخوام؟ مگه برات مهمه احساس و خواسته های من!؟ که برای من مهم باشه
    خشمگین تو چشمهام زل زده بود
    -به خاطر اون پسره ی گدا و بی همه چیز داری با من اینطوری صحبت میکنی!؟
    با لحنی که سعی میکردم زیاد بر نباشه گفتم
    -شهاب گدا نیست شهاب بی همه چیز نیست، لطفا دیگه تمامش کن
    پوزخندی زد
    -تمامش کنم!؟ چیو تمام کنم!؟ بزارم بری با اون پسره بی....
    نذاشتم حرفشو ادامه بده و داد زدم
    -بابا، بسه کافیه
    خشم آلود نگاش کردم
    نفسم به سختی در میومد
    با حرص رو به بابا گفتم
    -برو بیرون بابا، از این خونه برو بیرون
    با بی احساس ترین حالت ممکن نگام میکرد
    خیلی ریلکس برگشت و روی مبل نشست
    -اینجا خونه ی تو نیست، که برم بیرون
    نیش خندی زدم
    -باشه شما بمون...
    سمته پالتوم رفت که مامان و پریناز سریع سمتم اومدن
    مامان با لحن غمگینی گفت
    -لطفا پانیذ، برگرد تو اتاقت
    پریناز نگران نگام کرد
    -آخه کجا میخوای بری!؟
    بابا با تمسخر گفت
    -معلومه دیگه، پیش اون پسره که فقط به خاطر پول میخوادش
    به سرعت و خشمگین سمتش برگشت
    مامان بلند گفت
    -داوود تمامش کن بسه.
    بابا شونه ی بالا انداخت
    نگاهمو با حرص ازش گرفتم
    دسته پریناز رو که دستم رو گرفته بود پس زدم
    پالتو رو تنم کردم
    برگشتم سمتش بابا خیلی جدی گفتم
    -پولهات و تمام ثروتی که داری و قرار نصفش به من برسه، همش برای خودت بابا. من از اون ثروت هیچی نمیخوام...
    نگاه جدی و عصبیم رو از بابا گرفتم
    و بیرون رفتم پریناز خواست دنبالم بیاد
    برگشتم خیلی جدی گفتم
    -دنباله من نیا پریناز...
    برگشتم و به سرعت از ساختمون بیرون اومدم
    در ساختمون رو بستم به آسمون نگاه کردم
    نفسمو به راحتی بیرون دادم....
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    دو دل به در رو به روم نگاه میکردم
    یه قدم عقب رفتم، کلافه به اطراف نگاه کردم
    نفسمو با حرص بیرون دادم
    با تصمیم آنی دستمو بالا بردم
    که به در تقه ی بزنم
    اما دستم رو هوا موند
    کلافه تر از قبل دستمو پایین آوردم
    با حرص گفتم
    -اووف خدا چکار کنم!
    نگاه دیگه ی به در انداختم
    و منصرف شدم
    برگشتم که برم سمته ماشین
    یه قدم رفتم که صدای باز شدن در
    و صدای نگران شهاب
    -نه مامان نیا، من خودم میرم..
    سریع برگشتم
    سرش پایین بود داشت دکمه پالتوش رو میبست
    با حرص گف
    -کجا رفتی پانیذ کج..
    سرشو بالا آورد
    با دیدن من حرف تو دهنش موند
    با شک لب زد
    -پانیذ؟؟
    مظلوم نگاش میکردم
    چون از نگاه عصبیش مشخص بود
    که اگه این مظلومیت رو نداشته باشم
    میکشم
    به خودش اومد اخم هاش تو هم
    عصبی سمتم اومد
    -اینوقت شب کجا بودی پانیذ؟
    دهن باز کردم تا حرف بزنم
    که بلند تر داد زد
    -با توام پانیذ!؟ از ساعت 9 تا الان کجایی؟
    مظلوم گفتم
    -شهاب..
    با اخم های در هم و کاملا جدی نگام میکرد
    -با، بابام دعوا کردم
    عصبی گفت:
    -خب؟ شد که شد از اولش میومدی اینجا! نه که تا ساعت 1 بیرون باشی
    تا خواستم حرفی بزنم
    زهرا خانوم با عجله بیرون اومدم
    -شهاب گو..
    با دیدن من هیجان زده گفت
    -اِ اومدی!؟
    و به شهاب که جدی نگام میکرد، نگاه کرد
    با شک لب زد
    -میخوای بریم داخل
    شهاب نگاه عصبیش رو با غیض ازم گرفت
    و داخل رفت
    مظلوم به زهرا خانوم نگاه کردم
    آروم گفت
    -از وقتی شنیدن فکر کنم 10 کیلو کم کرده انقدر حرص خورد و نگران شد
    پوفی کردم
    و آروم ببخشیدی گفتم
    لبخندی زد
    -فدات سرت دخترم، بریم داخل بریم شاید تونستی آرومش کنی
    شونه ی بالا انداختم
    و رفتم داخل......
    زیر چشمی به شهاب نگاه کردم
    و دوباره به نوشته های قرآن توجه کردم
    صدای عاقد تو گوشم میپیچید
    که داشت خطبه عقد رو میخوند
    دستهام از روی هیجان میلرزیدن
    خطبه رو کامل خوند و منتظر جواب موند
    سرمو بالا آوردم
    به جمع کوچیک و 4 نفره ی که برای عقد اومدن نگاه کردم
    زهرا خانوم، محمد امیر و پریناز که با نگاهی پر از هیجان نگام میکردن
    و من برای بار هزاروم
    از تصمیمی که اون شب گرفتم
    و قرار شد بدون حضور بابا عقد کنم راضی بودم
    صدای عاقد اومد
    -عروس خانوم وکیلم
    برگشتم و به شهاب نگاه کردم
    به شهابی که بالاخره داشت میشد شوهرم
    لبخندی به روش زدم
    بلند گفتم:
    -بله
    لبخند عمیقی روی لبش نشست
    همه دست زدن و عاقد شروع به خوندن کرد اینبار برای شهاب
    شهاب بی هوا پرید تو حرفش و بلند گفت
    -بله...
    هممون متعجب سمتش برگشتیم
    مظلوم نگام کرد
    -زود گفتم...
    انقدر قیافش باحال بودم که همه زدن زیر خنده
    عاقد با خنده گفت
    -مبارکه..
    شهاب سمتم برگشت نگاه عاشقش رو به چشم هام دوخت
    و آروم بغلم کرد... که صدای زد و سوت بلند زد
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    *************
    آخرین ظرف رو، روی میز گذاشتم
    یه قدم عقب رفت و با رضایت کامل به میزی که چیده بودم نگاه کردم
    نیشم باز شد
    با اینکه میز صبحانه بود
    ولی با کلی حساسیت و عشق چیده بودمش
    نگاه آخری به میز انداختم و از آشپزخونه بیرون اومدم
    سمته اتاق مشترک خودم و شهاب رفتم
    مثل همیشه لبخند رو لبم اومد
    وارد اتاق شدم، هنوز خواب بود به ساعت نگاه کردم
    هنوز 15 مین وقت بود تا بیدار بشه
    واسه همین فقط کنارش نشستم
    خیره نگاش میکردم ولی مگه این دل بی صاحبم میذاشت که کاری نکنم
    با اون چهره ی خوشکل تو خوابش
    با زبون بی زبونی میگفت که منو ببوس
    از فکر خودم خندم گرفت
    جلو دهنمو گرفتم که نخندم
    چشمم به موهای پر پشت و صافش افتاد
    لبخندم عمیق تر شد و غیر ارادی دستمو تو موهاش کشیدم
    که تکونی خورد اما بیدار نشد
    سریع دستمو عقب کشیدم روی شکم خوابید
    لبخندی به چشم های بستش زدم
    و از جام بلند شدم برگشتم
    که نگاهم به برگه های روی میز افتاد
    سمتشون رفتم. برگه ی انتقال سهام رو بلند کردم
    باز با دیدنشون نفس راحتی کشیدم
    سهامی که شهاب از شرکت بابا خرید بود
    رو بالاخره به بابا پس داد و تصمیم گرفت شرکت خودش رو راه اندازی کنه
    تو این 1 ماه که از عروسی من و شهاب گذشت
    همه چی کلی تغییر کرد
    و این تغییر بهترین و مثبت ترین تغییر بود
    تنها چیزی که تغییر نکرد حافظه من بود که هنوز در مورد 4 سال گذشته چیزی یادم نیومده.
    با حلقه شدن دستهای شهاب دور کمرم
    تکونی خوردم و از فکر بیرون اومدم
    بـ..وسـ..ـه ی به گردنم زد و با لحن مهربونی گفت
    -صبح بخیر عزیزم
    لبخند رو لبم نشست
    کامل برگشتم سمتش با ناز گفتم
    -صبح تو هم بخیر عزیزممم
    و گونه بــ..وسـ...ید
    دستشو محکم تر دور کمرم حلقه کرد
    آروم گفت
    -اول صبح ناز کردنت شروع شد
    سرمو جلو بردم
    -بده
    خیلی سریع و کوتاه بوسیدم
    -نچ
    و باز خواست ببوسه که سریع عقب رفت
    با شیطنت گفتم
    -بدو بریم صبحانه، دیر شد
    چشمکی واسش زدم و دویدم بیرون
    شنیدم که با خنده نامردی نثارم کرد...
    صبحونه رو با کلی سوال من در مورد شرکت جدید تمام کردیم
    از جاش بلند شد که بره لباس عوض کنه
    که دوباره سوالی یادم افتاد
    -راستی شهاب میگم!!
    با حالت کلافه ی برگشت سمتم
    -پانیذ!!!
    نگران پرسیدم
    -چی شده؟
    سریع سمتش رفتم
    -حالت خوبه؟ نکنه مریض شدی؟؟
    با لحن خسته ی گفت
    -دارم دیوونه میشم
    نگران تر شدم دستمو دور صورتش قاب کردم
    -چرا چی شده یهو شهاب؟؟
    با همون لحن قبلی گفت
    -از سوالات چند تا دیگه مونده؟
    گیج نگاش کردم
    -چی؟
    با خنده گفت
    -میگم از سوالات چند تا دیگه مونده؟ آخه از سوالات دیوونه شدم
    تازه فهمیدم منظورشو
    از اینکه الکی نگران شده بوده حرصم گرفت
    با مشت زده تو بازوش
    -بیشور دیوونه ترسیدم
    خندید و محکم بغلم کرد
    -قربونت بشم من
    و روی سرمو بوسید
    هولش دادم کنار
    -خوبه خوبه خرم نکن، بریم آماده بشیم
    با لحن کشیده ی گفت
    -چشممممم
    و با هم رفتیم تو اتاق، براش کت و شلوار مشکی رنگی که از دیشب آماده کرده بودم رو آوردم
    هر چی نباشه روز اول کاریه و شهابم رئیس
    تا کت و شلوار رو پوشید
    از انتخابی که کردم کامل پشیمون شدم
    آخه خیلی بهش میومد
    سریع سمتش رفتم
    -شهاب نه...
    گیج برگشت سمتم
    -ها؟؟
    مظلوم نگاش کردم
    -نپوش اینو
    با لحن عادی گفت:
    -اِ چرا این که خوبه
    و در حالی که خودشو تو آیینه نگاه میکرد گفت
    -کلی هم دختر کش شدم
    چشم هام کم کم درشت شد
    با لحن کشیده ی گفتم
    -دخترکشششششششش
    با شک نگام کرد
    -نشدم؟؟
    با حرص جیغ زدم
    -شهااااااااب
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    با حرص جیغ زدم
    -شهااااااااب
    با چشم های درشت شده از تعجب نگام کرد
    -جانم؟
    از این همه ریلکسیش بیشتر حرصم گرفت
    دستم سمته دکمه کتش رفت
    -در بیار نمیخوام اینو بپوشی اصن
    خندید و دستمو گرفت
    -وایسا چه میکنی؟
    چشم غره ی بهش رفتم که خندش شدت گرفت
    بغلم کرد
    -آی قربون اون قیافه حرصیت بشم من
    و محکم گونمو بوسید
    -باشه خانوم حرص نخور قول میدم به کسی نگاه نکنم
    مظلوم نگاش کردم و با لحن مظلومی گفتم
    -تو رو که میدونم نگاه نمیکنی اما بقیه که نگاه میکنن
    عقب رفت با حالت مغروری تو آیینه نگاه کرد
    -اون که عادیه
    جیغ زدم
    -شهاااب
    و با مشت زدم تو بازووش
    با خنده گفت
    -انقدر جیغ نزن اول صبح همسایه ها رو دیوونه کردی
    دست به سـ*ـینه شده بودم و زیر چشمی با حرص نگاش میکردم
    واقعا خیلی خوشتیب شده بود قبلا هم کت و شلوار مشکی پوشیده بود و همینقدر بهش میومد
    ولی نمیدونم چرا امروز بیشتر به چشمم اومده
    از خودم حرصم گرفت دیشب بهم گفت فردا بیا با هم بریم شرکت
    اما من احمق قبول نکردم، گفتم میخوام با پری برم بیرون
    اه احمق بیشور
    به دیوار تکیه دادم بدون اینکه متوجه باشم
    هر ثانیه فشار دندونام بیشتر میشد
    و حرصی تر بهش نگاه میکردم
    -اینجوری نگاه کنی هنوز نرفته از پله ها پرت میشم پایین
    با صداش به خودم اومدم
    -ها؟
    به صورتم اشاره کرد
    -نگاهتو میگم
    و خم شد گونمو بوسید
    -حسادت کردن هم بهت میاد
    و لپم رو کشید، کروات رو سمتم گرفت
    کروات رو از دستش گرفتم و با لحن پر از حرصی گفتم
    -به هم می رسیم آقا شهاب یه بار که تیپ کردم خواستم برم بیرون
    یهو یقمو گرفت و کشوند سمته خودش
    -ضعیفه مگه من میخوام برم خوش گذرونی!؟
    دستمو رو دستش گذاشتم و تو چشم هاش زل زدم
    و با ناز گفتم
    -حالا هر چی
    بی هوا جلو اومد و بوسیدم
    عقب رفت
    -حالا هر چی نداریم، شما فکر تلافی رو از سرت بیرون میکنی من هم فراموش میکنم چه تهدیدی کردی
    چشمکی بهم زد و از اتاق رفت بیرون
    لبخند عمیقی رو لبم نشست شونه ی بالا انداختم
    آروم زمزمه کردم
    -چشم آقا
    از اتاق بیرون اومدم همزمان صدا زنگ در اومد
    انگار شهاب درو باز کرد چون صدا پریناز اومد.
    -شهاب یه چیزی به این برادرت بگوها
    با همین یه جمله فهمیدم که باز امیر سر به سر پریناز گذاشته
    خندم گرفت از کاراشون این دوتا شده بودن عین بچه های دبستانی که سر هر موضوع کوچیک دعوا میکنن و منو شهاب هم مادر و پدر این دوتا
    از پله ها پایین اومدم
    شهاب همونجور که سمته مبلها میرفت گف
    -چی شده؟
    پریناز که به مبلها رسیده بود برگشت سمته شهاب
    با شیطنت گفت
    -کلک کجا قرار بری؟؟ نکنه داری به خواهرم خــ ـیانـت میکنی
    امیر که متوجه من شد بلند گفت
    -میبینی پانیذ، میبینی این ورپریده چه فکری میندازه تو سر شهاب
    پریناز سریع سمته من برگشت
    آخرین پله رو پایین اومدم
    -وای پانی بخدا شوخی کردم
    و چشم غره ی به امیر رفت
    -تو لال شووووووو
    امیر خودشو جلو برد جوری که صورتش از تنش جلوتر بود. و صورتش نزدیک صورت پریناز
    آروم و کشیده گفت
    -خووووددددت
    تا پریناز خواست حرفی بزنه
    شهاب مداخله کرد دسته امیر رو کشید و عقب بردش
    -یالا داداش بیا بریم کافیه
    امیر با لحن عادی گفت
    -کجا!! تازه که اومدیم
    دستشو کشید و با لحن حرصی گفت
    -بیا بریم بعدا باز بیا
    و این در حالی بود که پریناز با نگاهی به خون نشسته به امیر نگاه میکرد
    شهاب به زور امیر رو سمته در برد
    انداختش بیرون
    -د برو
    پریناز بلند و با حرص گفت
    -برنگردی
    امیر سرشو از در داخل اورد
    -به کوری چشم حسودااا شب برمیگردم
    شهاب نگاه سرسری به من انداخت و خیلی کوتاه لبمو بوسید
    -فعلا خدافظ
    و سریع رفت. به خاطر این دوتا عجوزه نشد درست خداحافظی کنیم اوف..
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا