به کارت توی دستم نگاه کردم دلم برای اون دختر سوخت، ببین این عشق لعنتی چه بر سر آدم میاره اوف.
-خیلی دیر اومدم؟
وای، دستم رو گذاشتم روی قلبم که دیدم داره میخنده.
-زهر هلاهل، ترسیدم.
-ببخشید.
-هر هر برام میخنده.
-اخه با حال ترسیدید.
-نه بابا.
حمید-بیخیال این برای شماست.
و به بستنی توی دستش اشاره کرد، بستی رو ازش گرفتم و روی نیمکتی نشستم.
-ممنون.
-خواهش میکنم.
شروع کردم به بستنی خوردن.
-اون دختره کی بود؟
-کدوم؟
چنان نگاهم کرد که خودم رو خیس کردم.
-اهان اون رو میگید! یکی بود که به خاطر شکست عشقی میخواست خودش رو از دره پرت کنه پایین و منم که فرشته نجات، نجاتش دادم و کلی نصیحتش کردم، اونم قول داد دیگه خودکشی نکنه.
حمید-شما فرشته نجاتین؟
اخمی کردم و گفتم:
-بله پس چی
بلند شد و ایستاد و گفت:
-پاشو جاهای دیگه رو بگردیم.
بلند شدم و گفتم:
-بریم
***
تا ساعت دو یکسره گشتیم این هم خسته نمیشد ساعت دو و ده دقیقه رسیدم خونه کیانیها، از ماشین پیاده شدم و رو به حمید گفتم:
-ممنون خوش گذشت.
-خواهش میکنم.
ناهید-پسرم اومدین؟
حمید-بله مادر
ناهید-دخترم خوش گذشت؟
حمید به جای من جواب داد:
-مگه میشه کسی با حمید باشه و بهش خوش نگذره؟!
-ای شیطون، مگه من تو رو گفتم؟ من گفتم ترانه جان.
قبل از اینکه حمید فرصتی برای حرف زدن پیدا کنه گفتم:
-بله خاله جان خوش گذشت.
حمید-خیلی
-چی؟
-میگم خیلی خوش گذشت تو خیلیش رو یادت رفت.
با غیض به طرفش برگشتم، نه مثل اینکه هــ ـو*س کرده یه گلوله تو سرش خالی کنم پسرهی استغفرالله، صدای خندهی خاله من رو به خودم اورد.
-شماها چتونه؟ نمردین از کل کل کردن؟
اوف سعی کردم چیزی نگم و زود وارد خونه شدم، برام بودن در جایی که پدرم و مادرم در اون کشته شده بودن سخت بود، وارد اتاقم شدم، در رو قفل کردم، پشت در روی زمین نشستم و به در تکیه دادم، اشکهام کم کم روی گونههام فرو ریخت، جنس این اشک رو میشناختم اشک غم بود اشکی بود که 18سال پیش موقعِ مرگ پدر و مادرم ریختم.
***
ترانه برای پدر و مادرش گریه میکرد در حالی که حمید در اتاقش به فکر عمیقی فرو رفته بود، او در فکر دختری بود که قرار بود وارد بازی جدید کیانیها شود. حمید با خود میاندیشید که آن دختر را کجا دیده؟ کجا آن چشمهای زیبا و پر از اشک را دیده؟ زیرا هر گاه چشمهای زیبای آن دختر را پر از اشک میدید ذهنش پر میکشید به گذشتهها، گذشتههای تلخ، گذشتهای که ارزو میکرد کاش وجود نداشت، مرگ ترانه و پدرش برایش بسیار سخت بود، در بچگی ترانه که شاید هم سطح آنها نبود برایش بسیار اهمیت داشت، شاید به خاطر معصومیت آن دختر همیشه با خود میاندیشید که شاید ترانه نمرده باشد، ولی گوشهای از ذهنش فریاد میکشید که ترانه مرده، اشکهای حمید روی گونهاش لغزید، به حال برگشت، چرا فکر میکرد رفتارهای این ترانهی جدید مانند رفتارهای ترانهی گذشته هایش است؟! این دختر برایش بسیار عجیب و مرموز بود، هنوز برایش مبهم بود که آن دختر از کجا امده؟! ایا به راستی از انگلیس امده؟! هر چی بود در آن چشمان زیبا غمی کهنه نهفته بود، غمی که تنهایی آن دختر را فریاد میزد، قطره اشک بعدی به روی گونهاش لغزید، به فکر فرو رفت مگر مادرش چه گناهی کرده بود که باید در سن کم بیوه میشد؟ او تصمیمش را گرفته بود باید انتقام میگرفت. در همین حال آرسام در اتاقش در حال کشیدن نقشهای بود او میخواست به هر طریق شده آن دختر سرکش را به دست بیاورد حتی به زور، لبخند کریهی روی لبش نمایان بود. در اتاقی دیگر منوچهر و همسرش نشسته بودند و با یکدیگر حرف میزدند.
منوچهر-حالا میخوای با دختره چیکار کنی؟
کیانا-فعلا کاری بهش ندارم ولی میخوام کاری کنم که الکی پاشو تو خونهی کیانیها نذاره.
منوچهر با گیجی به همسرش نگاه کرد ولی بعد لبخندی زد، او و همسرش بلند شدند و به نشیمن خونهاشون رفتن.
***
-خیلی دیر اومدم؟
وای، دستم رو گذاشتم روی قلبم که دیدم داره میخنده.
-زهر هلاهل، ترسیدم.
-ببخشید.
-هر هر برام میخنده.
-اخه با حال ترسیدید.
-نه بابا.
حمید-بیخیال این برای شماست.
و به بستنی توی دستش اشاره کرد، بستی رو ازش گرفتم و روی نیمکتی نشستم.
-ممنون.
-خواهش میکنم.
شروع کردم به بستنی خوردن.
-اون دختره کی بود؟
-کدوم؟
چنان نگاهم کرد که خودم رو خیس کردم.
-اهان اون رو میگید! یکی بود که به خاطر شکست عشقی میخواست خودش رو از دره پرت کنه پایین و منم که فرشته نجات، نجاتش دادم و کلی نصیحتش کردم، اونم قول داد دیگه خودکشی نکنه.
حمید-شما فرشته نجاتین؟
اخمی کردم و گفتم:
-بله پس چی
بلند شد و ایستاد و گفت:
-پاشو جاهای دیگه رو بگردیم.
بلند شدم و گفتم:
-بریم
***
تا ساعت دو یکسره گشتیم این هم خسته نمیشد ساعت دو و ده دقیقه رسیدم خونه کیانیها، از ماشین پیاده شدم و رو به حمید گفتم:
-ممنون خوش گذشت.
-خواهش میکنم.
ناهید-پسرم اومدین؟
حمید-بله مادر
ناهید-دخترم خوش گذشت؟
حمید به جای من جواب داد:
-مگه میشه کسی با حمید باشه و بهش خوش نگذره؟!
-ای شیطون، مگه من تو رو گفتم؟ من گفتم ترانه جان.
قبل از اینکه حمید فرصتی برای حرف زدن پیدا کنه گفتم:
-بله خاله جان خوش گذشت.
حمید-خیلی
-چی؟
-میگم خیلی خوش گذشت تو خیلیش رو یادت رفت.
با غیض به طرفش برگشتم، نه مثل اینکه هــ ـو*س کرده یه گلوله تو سرش خالی کنم پسرهی استغفرالله، صدای خندهی خاله من رو به خودم اورد.
-شماها چتونه؟ نمردین از کل کل کردن؟
اوف سعی کردم چیزی نگم و زود وارد خونه شدم، برام بودن در جایی که پدرم و مادرم در اون کشته شده بودن سخت بود، وارد اتاقم شدم، در رو قفل کردم، پشت در روی زمین نشستم و به در تکیه دادم، اشکهام کم کم روی گونههام فرو ریخت، جنس این اشک رو میشناختم اشک غم بود اشکی بود که 18سال پیش موقعِ مرگ پدر و مادرم ریختم.
***
ترانه برای پدر و مادرش گریه میکرد در حالی که حمید در اتاقش به فکر عمیقی فرو رفته بود، او در فکر دختری بود که قرار بود وارد بازی جدید کیانیها شود. حمید با خود میاندیشید که آن دختر را کجا دیده؟ کجا آن چشمهای زیبا و پر از اشک را دیده؟ زیرا هر گاه چشمهای زیبای آن دختر را پر از اشک میدید ذهنش پر میکشید به گذشتهها، گذشتههای تلخ، گذشتهای که ارزو میکرد کاش وجود نداشت، مرگ ترانه و پدرش برایش بسیار سخت بود، در بچگی ترانه که شاید هم سطح آنها نبود برایش بسیار اهمیت داشت، شاید به خاطر معصومیت آن دختر همیشه با خود میاندیشید که شاید ترانه نمرده باشد، ولی گوشهای از ذهنش فریاد میکشید که ترانه مرده، اشکهای حمید روی گونهاش لغزید، به حال برگشت، چرا فکر میکرد رفتارهای این ترانهی جدید مانند رفتارهای ترانهی گذشته هایش است؟! این دختر برایش بسیار عجیب و مرموز بود، هنوز برایش مبهم بود که آن دختر از کجا امده؟! ایا به راستی از انگلیس امده؟! هر چی بود در آن چشمان زیبا غمی کهنه نهفته بود، غمی که تنهایی آن دختر را فریاد میزد، قطره اشک بعدی به روی گونهاش لغزید، به فکر فرو رفت مگر مادرش چه گناهی کرده بود که باید در سن کم بیوه میشد؟ او تصمیمش را گرفته بود باید انتقام میگرفت. در همین حال آرسام در اتاقش در حال کشیدن نقشهای بود او میخواست به هر طریق شده آن دختر سرکش را به دست بیاورد حتی به زور، لبخند کریهی روی لبش نمایان بود. در اتاقی دیگر منوچهر و همسرش نشسته بودند و با یکدیگر حرف میزدند.
منوچهر-حالا میخوای با دختره چیکار کنی؟
کیانا-فعلا کاری بهش ندارم ولی میخوام کاری کنم که الکی پاشو تو خونهی کیانیها نذاره.
منوچهر با گیجی به همسرش نگاه کرد ولی بعد لبخندی زد، او و همسرش بلند شدند و به نشیمن خونهاشون رفتن.
***
آخرین ویرایش توسط مدیر: