کامل شده رمان پرواز | F@EZEH کاربر انجمن نگاه دانلود

این اولین رمانمه نظرتون درباره اش چیه؟

  • عالیه

    رای: 37 78.7%
  • خوبه

    رای: 5 10.6%
  • بدک نیست

    رای: 3 6.4%
  • افتضاحه

    رای: 2 4.3%

  • مجموع رای دهندگان
    47
وضعیت
موضوع بسته شده است.

F@EZEH

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/18
ارسالی ها
2,743
امتیاز واکنش
70,134
امتیاز
1,115
محل سکونت
ραяƨıαп
به کارت توی دستم نگاه کردم دلم برای اون دختر سوخت، ببین این عشق لعنتی چه بر سر آدم می‌‌اره اوف.
-خیلی دیر اومدم؟
وای، دستم رو گذاشتم روی قلبم که دیدم داره می‌‌‌خنده.
-زهر هلاهل، ترسیدم.
-ببخشید.
-هر هر برام می‌‌‌خنده.
-اخه با حال ترسیدید.
-نه بابا.
حمید-بی‌خیال این برای شماست.
و به بستنی توی دستش اشاره کرد، بستی رو ازش گرفتم و روی نیمکتی نشستم.
-ممنون.
-خواهش می‌‌کنم.
شروع کردم به بستنی خوردن.
-اون دختره کی بود؟
-کدوم؟
چنان نگاهم کرد که خودم رو خیس کردم.
-اهان اون رو می‌‌‌گید! یکی بود که به خاطر شکست عشقی می‌‌‌خواست خودش رو از دره پرت کنه پایین و منم که فرشته نجات، نجاتش دادم و کلی نصیحتش کردم، اونم قول داد دیگه خودکشی نکنه.
حمید-شما فرشته نجاتین؟
اخمی کردم و گفتم:
-بله پس چی
بلند شد و ایستاد و گفت:
-پاشو جاهای دیگه رو بگردیم.
بلند شدم و گفتم:
-بریم
***
تا ساعت دو یکسره گشتیم این هم خسته نمی‌‌شد ساعت دو و ده دقیقه رسیدم خونه کیانی‌ها، از ماشین پیاده شدم و رو به حمید گفتم:
-ممنون خوش گذشت.
-خواهش می‌‌کنم.
ناهید-پسرم اومدین؟
حمید-بله مادر
ناهید-دخترم خوش گذشت؟
حمید به جای من جواب داد:
-مگه می‌‌شه کسی با حمید باشه و بهش خوش نگذره؟!
-ای شیطون، مگه من تو رو گفتم؟ من گفتم ترانه جان.
قبل از اینکه حمید فرصتی برای حرف زدن پیدا کنه گفتم:
-بله خاله جان خوش گذشت.
حمید-خیلی
-چی؟
-میگم خیلی خوش گذشت تو خیلیش رو یادت رفت.
با غیض به طرفش برگشتم، نه مثل اینکه هــ ـو*س کرده یه گلوله تو سرش خالی کنم پسره‌ی استغفرالله، صدای خنده‌ی خاله من رو به خودم اورد.
-شماها چتونه؟ نمردین از کل کل کردن؟
اوف سعی کردم چیزی نگم و زود وارد خونه شدم، برام بودن در جایی که پدرم و مادرم در اون کشته شده بودن سخت بود، وارد اتاقم شدم، در رو قفل کردم، پشت در روی زمین نشستم و به در تکیه‌ دادم، اشک‌هام کم کم روی گونه‌هام فرو ریخت، جنس این اشک رو می‌‌‌شناختم اشک غم بود اشکی بود که 18سال پیش موقعِ مرگ پدر و مادرم ریختم.
***
ترانه برای پدر و مادرش گریه می‌‌‌کرد در حالی که حمید در اتاقش به فکر عمیقی فرو رفته بود، او در فکر دختری بود که قرار بود وارد بازی جدید کیانی‌ها شود. حمید با خود می‌‌‌اندیشید که آن دختر را کجا دیده؟ کجا آن چشم‌های زیبا و پر از اشک را دیده؟ زیرا هر گاه چشم‌های زیبای آن دختر را پر از اشک می‌‌دید ذهنش پر می‌کشید به گذشته‌ها، گذشته‌های تلخ، گذشته‌ای که ارزو می‌‌کرد کاش وجود نداشت، مرگ ترانه و پدرش برایش بسیار سخت بود، در بچگی ترانه که شاید هم سطح آنها نبود برایش بسیار اهمیت داشت، شاید به خاطر معصومیت آن دختر همیشه با خود می‌‌‌اندیشید که شاید ترانه نمرده باشد، ولی گوشه‌ای از ذهنش فریاد می‌‌کشید که ترانه مرده، اشک‌های حمید روی گونه‌اش لغزید، به حال برگشت، چرا فکر می‌‌کرد رفتارهای این ترانه‌ی جدید مانند رفتارهای ترانه‌ی گذشته هایش است؟! این دختر برایش بسیار عجیب و مرموز بود، هنوز برایش مبهم بود که آن دختر از کجا امده؟! ایا به راستی از انگلیس امده؟! هر چی بود در آن چشمان زیبا غمی کهنه نهفته بود، غمی که تنهایی آن دختر را فریاد می‌‌زد، قطره اشک بعدی به روی گونه‌اش لغزید، به فکر فرو رفت مگر مادرش چه گناهی کرده بود که باید در سن کم بیوه می‌‌شد؟ او تصمیمش را گرفته بود باید انتقام می‌‌گرفت. در همین حال آرسام در اتاقش در حال کشیدن نقشه‌ای بود او می‌‌خواست به هر طریق شده آن دختر سرکش را به دست بیاورد حتی به زور، لبخند کریهی روی لبش نمایان بود. در اتاقی دیگر منوچهر و همسرش نشسته بودند و با یکدیگر حرف می‌‌زدند.
منوچهر-حالا می‌‌خوای با دختره چیکار کنی؟
کیانا-فعلا کاری بهش ندارم ولی می‌‌خوام کاری کنم که الکی پاشو تو خونه‌ی کیانی‌ها نذاره.
منوچهر با گیجی به همسرش نگاه کرد ولی بعد لبخندی زد، او و همسرش بلند شدند و به نشیمن خونه‌اشون رفتن.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • F@EZEH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    2,743
    امتیاز واکنش
    70,134
    امتیاز
    1,115
    محل سکونت
    ραяƨıαп
    فصل سوم: سیاهی
    بلند شدم و توی آینه نگاهی به خودم انداختم، چشم‌هام کاملا سبز شده بود رفتم سمت دستشویی اتاقم و صورتم رو با اب سرد شستم و از دستشویی بیرون اومدم، روی تختم دراز کشیدم و به فکر فرو رفتم ، دلم برای آرمین، سونیا، مامان و بابا تنگ شده بود، اها گفتم آرمین و سونیا، یه چند روزیه فهمیدم این داداش خل بنده به دوست خلم یعنی سونیا علاقه داره و سونیا هم از سنگ نیست و بهش علاقه داره ولی هنوز نه این می‌‌دونه نه اون، خنده‌ام گرفت از حرفم چی گفتم؟ در اتاقم زده شد.
    -کیه
    اقدس-خانوم، خانوم بزرگ می‌‌گـه بیایین نهار.
    -باشه برو
    اون نهاربخوره فرق سرِ همون خانوم بزرگت، اه حالم بهم خورد، چندش‌ها خانوم بزرگ، هه والا آدم که نیستن بلند شدم و لباسم رو با یه تونیک مشکی و یه شال حریر مشکی تعویض کردم، کلا امروز دوست داشتم سیاه بپوشم نمی‌‌دونم چرا؟ از اتاقم که بیرون اومدم همزمان با منم حمید بیرون اومد اوه مرسی سِت، خواستم رد بشم که گفت:
    -ترانه خانوم من رو ببخشین امروز زیادی باهاتون شوخی کردم.
    برگشتم سمتش و به چشم‌هاش زل زدم به چشم‌هایی که غمی عمیق در اون نهفته بود، سعی کردم لبخند بزنم که موفق هم شدم.
    -آقا حمید من همچین آدم بی‌جنبه‌ای هم نیستم.
    -منظورم این نبود کلا من آدم شوخی طبعی نیستم ولی امروز... اصلا ولش کنین فقط من رو ببخشین.
    -به هر حال من عادت دارم به شوخی و شما خودتون رو ناراحت نکنین.
    حمید به پله اشاره کرد و گفت:
    -پس بفرمایین.
    لبخندی زدم و سری تکون دادم و رفتم پایین، تو فکر بودم، حمید اینجوری نبود، چقدر این دنیا عوضش کرده، رفتم توی نشیمن که حمید گفت:
    -اینجا که کسی نیست بهتره بریم توی سالن غذا خوری.
    سری تکون دادم و همراهش شدم وقتی وارد سالن شدم سکوت سنگینی ایجاد شده بود حالم از این همه سکوت بهم می‌‌خورد، تنهای جاهای خالی که باقی مونده بود دوتا صندلی کنار هم بودن به اجبار روی یکی از صندلی‌ها نشستم و حمید هم کنارم، اه حواسم نبود چرا روی اون یکی صندلی ننشستم؟ این آرسامِ چندش دوباره روبروی من نشسته و همه‌ی نگاهش به منه، اینقدر ضایع نگاه می‌‌کرد که همه متوجه شدن، ولی کسی چیزی نگفت حمید کنار گوشم گفت:
    -به نظر من که عوض نشدین ولی این چرا نگاه‌تون می‌‌کنه؟
    خنده‌ام گرفت عقل کلی بودا، ولی برای جلوگیری از خنده‌ام لبم رو گاز گرفتم، از روی صندلی بلند شدم و به اتاقم پناه بردم، سریع در رو قفل کردم لپ تاپم رو برداشتم و گزارش رو برای سرهنگ فرستادم، حالا باید منتظر می‌‌موندم تا منوچهر و زنش برن بیرون تا من هم نقشه‌ام رو عملی کنم یهو صدای منوچهر و زنش ا‌‌ومد گوشم رو چسبوندم به در، ولی انگار لازم نبود چون صداها بلند بود.
    کیانا-من و منوچهر دو هفته می‌‌ریم شمال یه وقت دست گل به اب ندیا.
    آرسام-چشم مادر من، کی می‌‌رید؟
    کیانا-همین الان وسایلمون رو جمع کردیم داریم می‌‌ریم.
    ای ول موقعیت جور شد، خدا نوکرتم، سریع از در فاصله گرفتم توی دلم عروسی به پا بود که یهو در رو زدن.
    -کیه؟
    کیانا-منم
    -بفرمایین تو
    ایش
    اومد داخل و گفت:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F@EZEH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    2,743
    امتیاز واکنش
    70,134
    امتیاز
    1,115
    محل سکونت
    ραяƨıαп
    -دخترم ما قراره دو هفته بریم شمال امیدوارم تو نبود ما بهت خوش بگذره.
    -آها، متوجه شدم خوش بگذره.
    البته به خودم که بیشتر خوش می‌‌گذره.
    کیانا-پس فعلا خداحافظ.
    -خداحافظ.
    بعد رفت بیرون و در رو بست، می‌‌خواستم از خوشحالی جیغ بزنم ولی جیغ نکشیدم سریع آماده شدم و رفتم به اتاق مادربزرگ.
    ***
    ترانه به سمت اتاق مادربزرگ می‌‌رفت ولی حتی فکرش را نمی‌‌کرد که سرنوشت چه چیزی را برای او در نظر گرفته باشد اون حتی نمی‌‌دانست که در این دو هفته قرار است چه اتفاقی برایش بیافتد! ولی اگر هم می‌‌فهمید کاری نمی‌‌توانست بکند چون سرنوشت تصمیمش را گرفته بود و می‌‌خواست زندگی ترانه را عوض کند. در طرفی دیگر ناهید در فکر بود در فکر تنها پسرش که بعد از مدتها صدای خنده‌اش را شنیده و لبخند روی لبش را دیده بود. به روی تختش نشست، اشک‌هایش روی گونه‌اش لغزید آن دختر که بود که که باعث خنده های پسرش شده؟ هر که بود یک فرشته نجات بود. به یاد شوهرش افتاد با فکر شوهرش اشک‌هایش با شدت بیشتری روی گونه‌اش لغزید او هم به فکر انتقام بود پس بهزودی انتقامش را می‌‌گرفت، انتقام از خانواده‌ای که نه تنها شوهرش را بلکه پسر دومش را هم کشته بودند. انتقام تنها چیزی بود که جلوی چشم این سه نفر رژه می‌‌رفت.
    *******
    به در اتاق مادربزرگ رسیدم و در زدم.
    -کیه
    -منم ترانه، می‌‌تونم بیام تو؟
    -بیا تو دخترم.
    عاشق مهربونیاش بودم همیشه بدون چشم داشتی به همه کمک می‌‌کرد، در اتاق رو باز کردم و وارد اتاق شدم عاشق دکوراسیون اتاقش بودم.
    -سلام دخترم.
    -اوه ببخشید سلام.
    -بیا بشین کنارم.
    رفتم کنارش نشستم.
    -دخترم چرا چشم‌هات اینقدر آشناست؟
    لبخندی زدم و گفتم:
    -نمیدونم شاید شبیه چشم‌های کسی باشه.
    آروم گفت مثل چشم‌های ترانمه
    آروم گفت ولی من شنیدم.
    -چیزی گفتین؟
    -نه چیزی نگفتم.
    بعد از لحظه‌ای سکوت گفت:
    -دخترم چند سالته؟
    - بیست و پنج
    -خواهر یا برادری نداری؟
    -نه
    -دخترم پدر و مادرت کجا هستن؟
    -عمرشون رو دادن به شما.
    مادربزرگ-اوه متاسفم.
    تو چرا متاسفی کسی که باعثش شده متاسف نیست.
    -دخترم می‌‌تونی من رو مادربزرگ صدا کنی، نمی‌‌دونم چرا ولی با شنیدن مادربزرگ از دهن تو یه ارامش می‌‌گیرم.
    لبخندی زدم:
    -چشم، مادربزرگ.
    لبخندی زد و یهو بعد از چند دقیقه لبخندش محو شد.
    -دوباره بگو
    -چی رو بگم؟
    -دوباره بگو مادربزرگ.
    -مادربزرگ.
    مادربزرگ با چشم‌هانی پر از اشک به من زل زد.
    -چرا صدات مثل ترانه است؟ چرا؟
    ای وای من نباید سوتی بدم.
    -خوب من ترانه‌ام صدام هم مثل خودمه دیگه.
    -نه تو نمی‌‌دونی.
    -چی رو؟
    -مهم نیست.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F@EZEH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    2,743
    امتیاز واکنش
    70,134
    امتیاز
    1,115
    محل سکونت
    ραяƨıαп
    بلند شدم و گفتم:
    -من دیگه می‌‌رم کمی کار دارم.
    -باشه دخترم به کارت برس.
    -پس فعلا.
    -خداحافظ دخترم.
    از اتاقش خارج شدم و به سمت اتاق منوچهر کیانی به راه افتادم، نیم ساعتی می‌‌شد که حرکت کرده بودن یواش یواش رفتم و وارد اتاق منوچهر شدم، نگاهی به اتاق انداختم و در رو بستم، حالا کجا رو بگردم؟ شروع کردم به گشتن کشوهای میز‌ و کمد، اوف هیچی نیست! که یهو صدایی شنیدم !شک نداشتم که صدای کیاناست، اون صدا داشت به اتاق نزدیک‌تر می‌‌شد اگه من رو می‌‌دید کل ماموریت بهم می‌‌ریخت، با چشم‌هام اطراف رو بررسی کردم و جلدی پریدم زیر تخت و خودم رو جمع کردم، یهو در اتاق باز شد درست حدس زده بودم کیانا بود همین طور که راه می‌‌رفت با خودش می‌‌گفت:
    - من حالا باید یادم می‌‌رفت؟! این پوشه که خیلی مهم بود.
    منظورش کدوم پوشه بود؟ از زیر تخت دیدم که به سمت قاب عکس روی دیوار رفت و با دستش قاب رو برداشت از چیزی که دیدم چشم‌هام شش تا شد، پشت قاب یه گاوصندوق بود پوشه رو برداشت، قاب رو سر جاش گذاشت، رفت بیرون و در رو بست، چشم‌هام شده بود اندازه یه سکه دویست تومنی، بیست دقیقه‌ای گذشت داشتم زیر تخت ذوب می‌‌شدم، وقتی دیدم اوضاع آرومه از زیر تخت بیرون اومدم و به سمت قاب عکس رفتم، عکس خانوادگی بود، سریع قاب رو برداشتم و خواستم در گاوصندوق رو باز کنم که دیدم رمز داره، خدایا رمزش چی می‌‌تونه باشه؟ با خودم یواش یواش حرف می‌‌زدمو
    -رمزش چی می‌‌تونه باشه؟ یعنی بزنم لهشون کنم!
    زیر گاوصندوق نوشته بود تا سه بار می‌‌تونم امتحان کنم و بعد از سه باز آژیر می‌‌زنه، یا خدا اگه آژیر بزنه که بدبخت می‌‌شم، رمزش چهار حرفی بود، وایسا؛ منوچهر که شش حرفه، کیانا که پنج حرفیه آرسام و ایرسا هم پنج حرفیه، چراغی بین سلول‌های خاکستری مغزم فعال شد چیزی که به خاطرش پدرم و مادرم کشته شدن و تمامی مردم این منطقه اسیر کیانی‌ها شدن، رمز رو وارد کردم، اره درست بود، رمز«بـرده»بود، وقت گریه کردن نبود، در گاوصندوق رو باز کردم، وای این همه پوشه! پوشه‌ها رو زیر و رو کردم و از بین اونها پوشه‌ای که روش نوشته بود«سیاه» رو برداشتم، درش رو بستم و قاب رو گذاشتم سر جاش، سریع از اتاق بیرون رفتم. وارد اتاق خودم شدم، بزار ببینم چیه بازش کردم و از دیدن اولین صفحه‌اش شکه شدم آدم اینقدر پست؟! سریع لپ تاپم رو روشن کردم و یه ایمیل به سرهنگ فرستادم و نوشتم که کیانی‌ها به خاطر ساختن یه دارو رفتن شمال، که این دارو به محض پخش شدن تو هوا باعث می‌‌شه که مردم اول دچار خارش گلو و سرفه بشن، بعدش می‌‌افتن زمین و مایع سفید رنگی از دهنشون خارج می‌‌شه، از عوارض دیگه‌ی این دارو خونریزیه که از پوست و دهان خارج میشه و در انتها باعث مرگشون میشه، منتظر ایمیل سرهنگ بودم که حس کردم گوشم تیر می‌‌کشه، ‌ای بابا حتما سونیاست ، سریع دستم رو بردم سمت گوشم و دکمه‌اشو که خیلی ریز بود زدم، صدای سونیا تو گوشم پیچید.
    -سلام ترتر.
    چشم‌هام پر از اشک شد، دلم خیلی براشون تنگ شده بود.
    یواش گفتم: سلام سونی جونم.
    -بی معرفت دلم برات تنگ شده.
    -من هم.
    -راستی تری این چیزهایی که برای سرهنگ فرستادی درسته؟
    سونیا هم پلیس بود و درگیر این ماموریت.
    -آره سونی درسته.
    سونیا-باورم نمی‌‌شه! یعنی آدم اینقدر پست!
    -از پست هم پست‌ترن.
    -دیشب رفتم پیش خاله رعنا.
    -مامان بابا و آرمین خوبن؟
    سونیا با خنده‌ای که می‌‌خواست جو رو عوض کنه گفت:
    -بدون تو عالین.
    -واقعا؟!
    -مگه می‌‌شه بدون ترانه خوش بگذره؟
    -به تو خوش می‌‌گذره که.
    سونیا-عالیــ...وایسا بینم منظورت چیه؟
    خنده کوتاهی کردم و گفتم:
    -با آرمین دیگه!
    -زهر مار رو آب بخندی من که تو رو می‌‌بینم.
    -فعلا که جام خوبه و اون اطراف نمی‌‌ام.
    سونیا-اره جون عمه‌ات.
    -سونیا حرص نخور آرمین زن چروکیده دوست نداره ها.
    جیغ بلندی کشید که رسما گوش من رو کر کرد.
    -میکشمت می‌‌کشمت.
    -من دیگه می‌‌رم زن...داداش.
    و فرصت دوباره جیغ جیغ کردن رو ازش گرفتم، یعنی ارتباط رو قطع کردم. سراغ لپ تاپم رفتم وایمیل سرهنگ رو باز کردم نوشته بود که به اون یکی نفوذی اطلاع داده و قراره نقشه عوض بشه و گفته بود که فوضولی نکنم و دنبال اون نفوذیه نباشم، خب حالا کمی کنجکاوم ولی سرهنگ جان عیبه زشته، من دختر به این خوبی، خنده‌ام گرفته بود چه نوشابه‌هایی باز می‌‌کنم برای خودم یهو در رو زدن.
    -کیه؟
    اقدس-خانوم بیاین شام.
    -باشه تو برو من میام.
    صدایی نیومد زودی لباسم رو عوض کردم و رفتم پایین همه سر سفره بودن، ولی باور کنین بدون منوچهر و زنش این خونه آرامش عجیبی داشت، انگار از شر هوای تنگ نجات پیدا کنی نشستم پای سفره و شروع کردم به غذا خوردن، سنگینی نگاهی رو حس می‌‌کردم ولی هر وقت سرم رو بالا می‌‌گرفتم کسی نگاهم نمی‌‌کرد ولش کن بابا، زودی غذام رو خوردم و از سر سفره بلند شدم و رفتم به اتاقم، درو بستم و بعد روی تختم دراز کشیدم و به خواب عمیقی فرو رفتم.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F@EZEH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    2,743
    امتیاز واکنش
    70,134
    امتیاز
    1,115
    محل سکونت
    ραяƨıαп
    فصل چهارم:راز
    «دو روز بعد»
    صبح با خوردن نور تو چشم‌هام از خواب بیدار شدم یه خمیازه‌ی بلند کشیدم، از روی تخت بلند شدم و لباسام رو برداشتم و رفتم حموم بعد از تقریبا پانزده دقیقه از حموم بیرون اومدم، لباسم رو پوشیدم و نشستم روی صندلی میز آرایش، روبروی آینه موهام رو شونه کردم، بلندی موهام تا گودی کمرم می‌‌رسیدچقدر سونیا به خاطر موهام حرص می‌‌خورد و می‌‌گفت موهای تو بلنده موهای من کوتاه، بلند شدم و یه شال روی سرم انداختم و از اتاق بیرون رفتم ، رفتم پایین وقتی رسیدیم با خودم گفتم یه سری به مادربزرگ بزنم و بیام، رسیدم به اتاق مادربزرگ و در زدم.
    -کیه؟
    -منم مادربزرگ.
    -بیا تو دخترم.
    وارد اتاقش شدم و روی مبل کنار تختش نشستم و با خوشرویی گفتم:
    -سلام مادربزرگ صبحت بخیر.
    -سلام دخترم صبح تو هم بخیر.
    -چه خبر خوبی مادربزرگ.
    -شکر خدا دخترم خوبم، اول صبحی شاد می‌‌زنی؟
    -مادربزرگ من کلا این جوریم و صبحا خوش اخلاقم.
    -برعکس بقیه، آره؟
    خندیدم و گفتم:
    -آره دیگه.
    زیر لب گفت:
    -ترانه‌ی منم این طور بود.
    با اینکه زیر لب گفت ولی من شنیدم.
    -چیزی گفتین مادربزرگ؟
    -نه دخترم چیزی نگفتم.
    -خب من دیگه می‌‌رم باشه؟
    -باشه دخترم.
    بلند شدم و از اتاق خارج شدم یهو یکی گفت:
    -پخ
    قلبم ایستاد می‌‌شه گفت چهار متر پریدم هوا برگشتم و با ایرسای خندون مواجهه شدم.
    -وای ترانه.
    -ترسیدم دختر.
    -شرمنده خواستم شوخی کنم.
    لبخندی زدم و گفتم:
    -باشه بابا
    یهو ایرسا دستش رو به سمت من دراز و گفت:
    -میدونی من تا حالا فقط یه دوست داشتم که اون رو18سال پیش از دست دادم و حالا از تو می‌خوام که اگه مایلی با هم دوست بشیم.
    دستم رو گذاشتم تو دستش و گفتم:
    -من هم دوست دارم باهات دوست بشم.
    با خوشحالی بهم نگاه کرد و گفت:
    -میدونی ترانه من توی این خونه به این بزرگی خیلی تنهام.
    شروع کردم کنارش راه رفتن و گفتم:
    -میدونی ایرسا منم خیلی وقته که تنهام.
    -ترانه من از اول عمرم تنهام.
    -زیاد مهم نیست ولش کن باشه.
    سری تکون داد و گفت:
    -میخوای بیرون رو بهت نشون بدم؟
    لبخندی زدم و گفتم:
    -چرا که نه خیلی دوست دارم.
    -پس زود باش بریم.
    دستم رو گرفت و من رو کشید بیرون از خونه، توی حیاط ایستادیم به جای اینکه احساس آزادی کنم بیشتر احساس خفگی می‌‌کردم هنوز اون صحنه‌ها جلوی چشم‌هام بود.
    -میدونی ترانه اولین بار که دیدمت تو نظرم خیلی آشنا اومدی ولی باید اعتراف کنم اولین بار ازت ترسیدم.
    تک خنده‌ای کردم و گفتم:
    -از من ترسیدی؟ اما چرا؟
    -فکر می‌‌کردم یه آدم خشک و سرد و خودخواه و مغرور باشی و حالا می‌‌بینم که اشتباه کردم.
    دوباره خندیدم و گفتم:
    -خیلی باحال.
    -نخند دیگه.
    -باشه.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F@EZEH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    2,743
    امتیاز واکنش
    70,134
    امتیاز
    1,115
    محل سکونت
    ραяƨıαп
    تا ساعت هشت توی حیاط بودیم ساعت شش بیدار شده بودم و تا الان نزدیک یک ساعت و خورده‌ای بود که تو حیاط بودیم.
    -ترانه بریم تو که وقت صبحانه‌ست.
    -باشه بریم.
    همراه ایرسا وارد سالن غذا خوری شدم برعکس همیشه این دفعه سر می‌ز اصلا ساکت نبود نشستم روی صندلی و شروع کردم به غذا خوردن.
    ناهید-ترانه دخترم تو چرا اینقدر کم حرفی؟
    جان؟من؟نه بابا اشتباه می‌‌کنه، من و کم حرفی؟ توبه توبه!
    -نه خاله جان کم حرف نیستم ولی بیشتر اوقات حرفی برای گفتن ندارم.
    -نمی‌دونم ترانه جان ولی من این چند روز که دیدمت همه‌اش تو خودتی.
    ای بابا عجب گیری کردما.
    قبل از من ایرسا جواب داد:
    -تو جمع ما غریبی می‌‌کنه زن عمو، ولی اگه دو سه روز دیگه بگذره خودش عادت می‌‌کنه، مگه نه ترانه؟
    لبخندی زدم و سرمو تکون دادم و گفتم:
    -آره تو درست می‌‌گی.
    خاله دیگه چیزی نگفت و مشغول خوردن شد منم بعد از اینکه یه دور با جد و آباد منوچهر و زنش رفتم ماه عسل و برگشتم صبحونه‌ام رو خوردم.
    ***
    تو طول صبحانه همه‌اش سرم پایین بود، راستش از تنها بودن کنار چهار پنج تا خانوم خجالت می‌‌کشیدم نمی‌‌دونم این آرسام گور به گوری کجاست؟! زودی صبحانه‌ام رو خوردم و از پای میز بلند شدم.
    مامان-پسرم تو که چیزی نخوردی!
    -ممنون مامان سیرم.
    -اما پسرم.
    -ممنون مامان گفتم که سیرم.
    -باشه پسرم و یه چیز دیگه بعد از اینکه صبحونه‌ام رو تموم کردم بیا اتاقم.
    کم پیش می‌‌اومد مامان من رو به اتاقش بکشونه ولی حتما الان یه چیزی شده بود.
    -چشم مامان
    سریع از سالن جیم زدم تو نشیمن، نشستم رو مبل و رفتم تو فکر یعنی مامان چیکارم داره؟ یهو ایرسا و ترانه نشستن رو مبل در یه حرکت غیر منتظره‌ای ایرسا دراز کشید رو پای ترانه و ترانه هم لبخندی زد و دستش رو کشید تو موهای ایرسا، ایرسا همیشه بدون روسری می‌‌گشت درست برعکس ترانه،ترانه اصلا موهاش پیدا نبود یعنی پیدا بود اما یه مقدار کم، ولی اینا به کنار من در عجب کار این دوتام تا حالا ایرسا تو بغـ*ـل زن عمو نرفته چه برسه رو پاش دراز بکشه؟! یا خود خدا داشتم با چشم‌هایی از حدقه بیرون اومده نگاه‌شون می‌‌کردم که خنده‌ی ایرسا بالا رفت بیبینم این برای چی می‌‌خنده؟!
    ایرسا-وای داداش حمید چشم‌هات چه باحال شده.
    همیشه ایرسا من رو مثل داداشش می‌‌دونست و گاهی اوقات من هم اون رو آبجی صدا می‌‌کردم یه لحظه گفت چشم‌هام؟! ای بابا آبروم جلو این تازه وارد هم رفت منظورم ترانه‌ست، اخم غلیظی کردم و گفتم:
    -که چی؟
    ایرسا انگار از اخمم ترسید با لکنت گفت:
    -هیچی، همین طوری گفتم، ببخشید.
    ترانه روش رو کرد سمت ایرسا و با اخم گفت:
    -چرا ازش معذرت خواهی می‌‌کنی؟ مگه تو چی گفتی؟
    بعد یواش زیر لب گفت:
    -این پسرها هم نمی‌‌شه ازشون تعریف کرد و یا چیزی بهشون گفت، آرمینم همینطوره.
    هم خنده‌ام گرفته بود هم عصبانی بودم، خنده به خاطر حرف‌های ترانه، عصبانی هم بودم ولی خیلی کم بود اون هم به خاطر رفتن آبروم ولی به جمله آخرش فکر کردم«آرمین»کی بود اونکه تو ایران کسی رو نداره رو کردم سمت ترانه و گفتم:
    -ببخشید ترانه خانوم،آرمین کیه؟
    به وضوح رنگش پرید و با صدایی که کمی لرزش توش بود گفت:
    -آرمین؟من نمی‌‌دونم کیه!
    -اما شما الان خودتون گفتین.
    پوزخندی زد و گفت:
    -گوشاتون مشکل داره تونستی برو دکتر می‌‌ترسم با این اوصاف کر بشی جناب، من نمی‌‌دونم آرمین کیه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F@EZEH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    2,743
    امتیاز واکنش
    70,134
    امتیاز
    1,115
    محل سکونت
    ραяƨıαп
    امکانش صفر درصده که گوش‌هام مشکل داشته باشه من مطمئنم شنیدم، باید حواسم به این دختره باشه، زیاد نمی‌‌شه بهش اعتماد کرد، ولی بیشتر از همه به لرزش صداش شک کردم من مطمئنم این یه چیزی رو مخفی می‌‌کنه باید حواسم به تمام این اطراف باشه، مخصوصا همون موقع بلند شدم و به سمت اتاق مامان رفتم و در زدم.
    -کیه؟
    -منم مامان.
    -بیا تو پسرم.
    رفتم تو اتاقش و کنارش نشستم حس می‌‌کردم مامان کمی آشفته‌ست.
    -پسرم می‌‌خوام یه حقیقتی رو بهت بگم.
    -کدوم حقیقت؟
    -فقط گوش بده و وسط صحبتم نیا باشه.
    -باشه
    -نزدیک به 29سال پیش وقتی فهمیدم حامله‌ام خیلی خوشحال شدم، خوشحالیم وقتی دوبرابرشد که فهمیدم بچه‌هام دوقلوهستن، می‌‌دونی زن عموت هم ایرسا رو حامله بود موقعی که بچه‌ها به دنیا اومدن دیدم که هر دوتاشون پسرن، یکی شبیه من یکی شبیه بابات، اونی که شبیه بابات بود رو من اسمش روگذاشتم حمید و اونی که شبیه من بود رو بابات اسمش رو گذاشت وحید، بعد از چند روز برگشتم خونه،خودت خوب می‌‌دونی اینجا خونه پدر شوهرمه و پدرتم گفت اینجا خونه ماهم هست، شب بود خواب بودم که یهو با صدای راه رفتن از خواب بیدار شدم ولی فکر کردم توهمه، ولی فقط صدای گریه تو بالا رفت، فهمیدم اشتباه نکردم اتاق تو و داداشت جدا از ما بود برای همین زودی پریدم تو اتاق شما ولی از چیزی که افتادم زمین و جیغ کشیدم می‌‌دونی چی دیدم؟


    سرم رو به معنی نه به طرفین تکون دادم.
    -دیدم که پسر چند روزه‌ام وحید غرق خونه نمی‌دونم خون چی بود ولی بابات سریع وحید رو بلند کرد و بردش بیمارستان منم رفتم اما می‌‌‌دونی چی شنیدم.
    بازم سرم رو به طرفین و به معنی نه تکون دادم.
    مامان-دکتر گفتمتاسفم اما بچه فوت کرده.
    مامان با این حرف گریه‌اش بالا رفت. خدایا چی می‌‌‌شنیدم؟ چرا تا حالا کسی به من چیزی نگفته بود؟!
    مامان با گریه ادامه داد:
    -میگفتن خون زیادی از دست داده، می‌‌‌دونی حمید هیچکدوم از دکترها نفهمیدن اون خونی که از دهنش خارج می‌‌‌شد برای چی بود اما من بعد از یه هفته فهمیدم.
    سوالی نگاش کردم که گفت:
    -بعد از یک هفته که از مرگ وحید می‌‌‌گذشت رفتم تو اتاق شما دوتا و اولین چیزی که توجه من رو جلب کرد دوربینی بود که تو اتاقتون کار گذاشته بودم سریع دوربین رو پایین اوردم و وصلش کردم روی لپ تاپ و فیلم اون روز رو پخش کردم.
    -خب بعدش چی دیدی؟
    بلند شد و از کشو یه فلش بیرون اورد و اومد نشست کنارم و گفت:
    -فهمیدم پسرم رو از قصدت کشتن.
    -یعنی چی؟ چرا به پلیس چیزی نگفتی؟ اصلا چرا تا حالا به خودم نگفتی؟
    مامان حرفم رو قطع کرد و گفت:
    -این فلش رو بگیر خودت متوجه می‌‌‌شی کی اونو کشته و به کسی نگفته بودم چون می‌‌‌ترسیدم.
    فلش رو ازش گرفتم که گفت:
    -گمش نکن پسرم این تنها مدرکیه که وجود داره، به دردت هم می‌‌‌خوره.
    -باشه پس من می‌‌‌رم.
    از اتاق بیرون اومدم و به سمت اتاق خودم رفتم.
    *******
    «دانای کل»
    از اتاق مادرش خارج شد و به سمت اتاق خودش رفت، درک کردن این همه حرف برایش سخت بود. وارد اتاقش شد نفس عمیقی کشید هنوزهم این اتاق بوی تلخ کودکی‌اش رو می‌‌‌داد به اطراف نگاهی انداخت یک اتاق کاملا سیاه، همه چیز سیاه بود، قلبش هم از این همه درد سیاه شده بود، لباسش را بیرون اورد، همزمان فلش که در جیبش بود از لباسش پرت شد و به زیر تخت افتاد، حمید اما اصلا حواسش به فلش نبود گویی از یادش رفته بود، لباس مشکی دیگری پوشید، پوزخندی زد و در دل گفت نگاه کن همه‌ی لباس‌هایت سیاه است، خودش را روی تخت پرت کرد، چشم‌هایش را بست و ساعدش را روی چشم‌هایش گذاشت، حالا قطرات اشک بودند که از گوشه چشم این پسرک می‌‌‌چکید. باور کن اون هنوز هم آن حمید کوچولو بود که وقتی ناراحت می‌‌‌شد گریه می‌‌‌کرد راستش برایش قابل درک نبود اون یه برادر داشته و تا این مدت نفهمیده بود، چند لحظه خودت را جای این پسر بگذار باور کن کم می‌‌‌اوری، همه فکر می‌‌‌کردند او سنگ دل است اما حمید دلش به بزرگی دریا بود اما خودش هم انکار می‌‌‌کرد و می‌‌‌گفت که دلی ندارد و دلش سیاه شده، اشک‌هاش گویی انگار با هم مسابقه می‌دادند سریع روی گونه‌اش می‌‌‌ریختند و لباس و صورت حمید را خیس می‌‌‌کردند به گذشته رفت انگار با حرف‌های مادرش گذشته برایش زنده شده بود.


    ***
    -بابا کجا می‌‌‌ری؟
    مسعود جلوی حمید9ساله زانو زد، دستش را گرفت و با مهربانی گفت:
    -پسرم قول می‌‌‌دی تو نبود بابا از مامان مواظبت کنی؟
    حمید سرش رو تکون داد و گفت:
    -قول می‌‌‌دم اما کجا می‌‌‌ری؟
    مسعود لبخندی زد و گفت:
    -می‌ریم یه جای دور پسرم.
    -بابا قول می‌‌‌دی زود بیای؟
    قطره اشکی از گوشه چشم مسعود چکید و گفت:
    -قول نمی‌دم اما قول می‌‌‌دم یه روزی هم رو ببینیم، باشه گل پسرم؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F@EZEH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    2,743
    امتیاز واکنش
    70,134
    امتیاز
    1,115
    محل سکونت
    ραяƨıαп
    حمید ساده لوح پذیرفت و با ناهید یعنی مادرش، مسعود را برای سفر بدرقه کردن، آن هم چه سفری! سفری که پدرش را به آسمان می‌‌‌برد بعد از چند روز خبری امد که فهمیدند پدر حمید کشته شده، مادر حمید به خوبی فهمید چه کسی باعث مرگ شوهرش شده بود ولی حمید گوشه‌ای نشسته بود و فقط به در خیره شده بود، می‌‌‌دانست، بله، او می‌‌‌دانست کار کیست! خودش فهمیده بود، حمید به حال برگشت و با صدایی که نفرت در آن موج می‌‌‌زد گفت:
    -انتقامم رو از همه‌اتون می‌‌‌گیرم کاری ندارم کی هستین فقط انتقام می‌‌‌گیرم.
    ***
    تو اتاقم نشسته بودم و موهام رو می‌‌‌کشیدم و خودم رو فحش می‌‌‌دادم.
    -بگم خدا چیکارت نکنه دختره‌ی خیره سر، می‌‌‌دونی سوتی دادی؟
    گریه ام گرفته بود ولی اشک‌هام پایین نمی‌اومد.
    -حالا می‌‌‌مردی اسم آرمین رو جلوی ایرسا و حمید نیاری؟
    یعنی می‌‌‌خواستم جیغ بلندی بزنم.
    -ای خدا آخه چرا من اینقدر احمقم؟
    دوباره موهام رو کشیدم که پوست سرم درد گرفت.
    -ای خدا بگم چیکارت نکنه حمید!
    مثل پیرزن‌ها نفرین می‌‌‌کردم.
    -جز جیـ*ـگر بگیری الهی، انشاالله تموم موهات سفید شه، انشاالله تموم دندونات سیاه شه.
    ادامه دادم:
    -الهی بمیری بیام سر قبرت برقصم.
    دوباره موهامو کشیدم.
    -مامان
    هم خنده‌ام گرفته هم عصبی بودم و هم ناراحت، یعنی فقط می‌‌‌خواستم تا جا داره حمید رو بزنم دوباره خواستم موهام رو بکشم که دستم خورد به گردنبندی که توی گردنم بود و همین باعث شد که اشک‌هام سرازیر بشه، رفتم به گذشته.
    -مامان امروز تولدمه چی می‌‌‌دی بهم؟
    -صبر کن دختره‌ی خیره سر.
    -مامان من امروز هفت سالم می‌‌‌شه‌ها، می‌‌‌دونستی؟
    -اره اره می‌‌‌دونستم، لازم نیست بگی بچه‌ام چند سالش می‌‌‌شه.
    خنده‌ای کردم گفتم: یه چیزی هم می‌‌‌دونی؟
    -چی؟
    -همینطور که بچه‌ات بزرگ می‌‌‌شه تو هم پیر می‌‌‌شی.
    چشم‌هاش گرد شد:
    -دختره‌ی بلبل زبون اینارو کی گفته؟
    یواش گفتم: اگه بگم به کسی نمی‌گی؟
    -نه بگو.
    -بابا گفته!
    مامان-چی؟
    -هیس حالا هدیه‌امو بده.
    مامان لبخندی زد و گفت:
    -باشه می‌‌‌دم ولی اول پشتت رو کن سمت من.
    پشتم رو کردم سمت مامان که یهو چیزی توی گردنم انداخته شد.
    -این هم یه گردنبند از طرف من و بابات، می‌‌‌دونی چرا هفتا مهره داره؟
    -نه مامان چرا هفتا مهره داره؟
    -به خاطر این که تو امروز هفت ساله شدی.
    به حال برگشتم، درسته گردنبندی ساده بود که با مهره و نخ درست شده بود ولی یک دنیا برام ارزش داشت دوباره یاد دردسر امروز افتادم باز دوباره موهام رو کشیدم.
    -ای حمید خدا بگم انشاالله کچلت کنه خوراک لاشخورات کنه.
    یهو رفتم تو فاز آرسام.
    -ای الهی خدا اون چشم‌هاتو از کاسه دربیاره آرسام.
    خنده‌ام گرفته بود، دیوونه‌ام حسابی، رفتم تو ایمیل تا ببینم پیامی از سرهنگ دارم یا نه! دیدم یدونه پنج دقیقه پیش فرستاده زود بازش کردم که نوشته بود حواسم باشه که دیگه مثل امروز سوتی ندم اگه همینطور سوتی بدم که کلا ماموریت به فنا می‌‌‌ره.
    خدا جون سرهنگ از کجا فهمیده؟ وای نکنه اون نفوذیه دوم حرفم رو با حمید و ایرسا شنیده باشه؟ گند زدم.
    با اعصبانی خراب به سمت در رفتم و درو باز کردم و به سمت اتاق ایرسا رفتم در زدم و بعد از کسب اجازه وارد اتاقش شدم، نشستم رو صندلی کامپیوترش و گفتم:
    -به خدا حوصله‌ام سر رفته.
    خندید و گفت:
    -می‌خوای برات برقصم؟
    -اگه می‌‌‌شه.
    -روت رو برم.
    ********
    تا ساعت دو فقط حرف زدیم و از هر دری صحبت کردیم یهو درو زدن که ایرسا گفت:
    -بله؟
    اقدس-خانوم غذا حاضره.
    -باشه اقدس ولی دیگه لازم نیست به اتاق ترانه بری چون اون اینجاست و دیگه اینکه ...یواش رو به من گفت:
    -مامان چی می‌‌‌گفت؟!
    بشکنی زد و گفت:
    -آره داشتم می‌‌‌گفتم و اینکه بقیه رو هم صدا کن.
    خنده‌ام گرفته بود، اقدس چشمی گفت و رفت.
    -پاشو بلند شو بریم اگه اینجا تنها بزارمت می‌‌‌ترکی از خنده.
    با ایرسا رفتم سر سفره و بعد از غذا به اتاقم رفتم و دراز کشیدم و کم کم هم خوابم برد.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F@EZEH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    2,743
    امتیاز واکنش
    70,134
    امتیاز
    1,115
    محل سکونت
    ραяƨıαп
    فصل پنجم: حس آشنا
    تقریبا ساعت نه بود که به اتاقم رفتم امروز خیلی خوش گذشته بود روی تختم دراز کشیدم و به فکر فرو رفتم و داشتم به سوتی امروزم فکر می‌‌‌کردم یعنی هر بار که بهش فکر می‌‌‌کردم دلم می‌‌‌خواست موهام رو بکشم و جیغ بزنم، کم کم خوابم برد با احساس تشنگی از خواب بیدار شدم، پس بلند شدم و از اتاقم به سمت آشپز خونه رفتم تو راه داشتم فکر می‌‌‌کردم امروز که آرسام نبود چقدر خوش گذشت، بعد از اینکه آب خوردم داشتم از پله می‌‌رفتم بالا که بوی بدی توی بینیم پیچید مثل بوی تند الـ*کـل! ولش کن بابا، حتما توهم زدم یهو حس کردم دست کسی دور دهنم پیچیده شد و همون شخص من رو چسبوند به در اتاق خودم، چون نزدیک اتاق بودم یهو یارو دستشو برداشت و صوتش رو آورد جلوتر.
    -تو؟!
    آرسام-آره عشقم.
    جانم؟گفت عشقم؟! دست‌هام اتوماتیک بالا اومد و یه سیلی محکم زدم تو گوشش، می‌‌دونستم زیاد محکم زدم ولی حقش بود، یهو من رو محکم چسبوند به در که از کمر درد لبم رو گاز گرفتم، آرسام زیر لب غرید:
    -منو می‌‌زنی آره؟
    بعد خنده‌ای کرد و گفت:
    -می‌دونستی من از دخترای خشن خوشم می‌‌اد؟
    -ولم کن عوضی.
    -نوچ نوچ، من تا کارم رو انجام ندم ولت نمی‌کنم.
    -خفه شو عوضی
    بین دستاش اسیر بودم و تقلا می‌‌کردم، یهو حس کردم چیزی از گردنم جدا شد اول گردنم سوزش داشت بعدش سوزشش قطع شد، حواسم رو دادم به ارسام که روبروم بود، کم کم نزدیکم اومد بوی الـ*کـل از دهن اون بود، اه چندش.
    -ولم کن.
    نزدیکم اومد یهو اب دهنم رو تف کردم تو صورتش، با عجز ازم فاصله گرفت اما فقط یکم، اهه یکم بیشتر فاصله می‌‌گرفتی بهتر نبود؟! یهو برگشت سمتم و یه کشیده محکم زد تو گوشم که مزه شور خون رو تو دهنم حس کردم با عصبانیت داد زد:
    -که اینطور! اول یه جوجه بودی برام ولی حالا بهت رحم نمی‌کنم.
    اومد نزدیکم، داشتم کم کم تو دلم اشهدم رو می‌‌خوندم که یکی از پشت ارسام رو گرفت و محکم زد رو زمین تازه مغزم داشت یاری می‌‌کرد، سر خوردم و نشستم زمین سرم رو گذاشتم رو زانوهام کاری نداشتم کی نجاتم داده، مغزم قفل کرده بود، یکی کنارم نشست و گفت:
    -حالتون خوبه؟
    صدای حمید بود جوابی نداشتم بهش بدم پس سکوت کردم و سرم رو همچنان رو پاهام ثابت گذاشتم.
    -حالتون خوبه ترانه خانوم؟ ترانه خانوم؟
    دید چیزی نمی‌گم یهو صداش عصبی شد و دو طرف بازمو گرفت و گفت؟
    -با شمام حالتون خوبه؟ ترانه با توام!
    این اخری رو بلند گفت دلم می‌‌خواست گریه کنم اما غرورم تا حالا جلو هیچکس خرد نشده بود جلوی اینم خورد نمی‌شه.
    -خو...خوبم
    کلافه دستی تو موهاش کشید و از جیبش دستمالی بیرون اورد و گفت:
    -گوشه لبتونو پاک کنین.
    دستمال رو ازش گرفتم و گوشه لبم کشیدم لامصب بدجور زده بود انتقام سیلی رو ازت می‌‌گیرم آرسام کیانی، خواستم بلند بشم که سرم گیج رفت و کنترل خودم رو از دست دادم داشتم می‌‌افتادم که یهو بین زمین و اسمون معلق شدم، درسته افتاده بودم تو بغـ*ـل حمید، زل زده بود به چشم‌هام، مگه تو تاریکی هم چیزی می‌‌بینه؟ یهو انگار برقم گرفته باشه سریع از تو بغلش بیرون اومدم، اون هم انگار هول شده بود
    -معذرت می‌‌خوام.
    راهم رو گرفتم که برم، یهو حس کردم شالم به جایی گیر کرده!
    -ترانه خانوم وایسین یه لحظه.
    ایستادم که اومد کنارم ایستاد و گفت:
    -شالتون به ساعتم گیر کرده.
    اوف کلا من امشب شانس ندارم ایستادم و اون مشغول باز کردن ریشه های شالم که به ساعت گیر کرده بود شد بهش زل زدم و گفتم:
    -ببخشین اما شما از کجا فهمیدین که من یعنی...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F@EZEH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    2,743
    امتیاز واکنش
    70,134
    امتیاز
    1,115
    محل سکونت
    ραяƨıαп
    حرفم رو قطع کرد و گفت: تو اتاقم بودم و هندزفری تو گوشم، داشتم آهنگ گوش می‌‌دادم رو صندلی روبروی پنجره نشسته بودم بی خوابی به سراغم اومده بود، بلند شدم اب بخورم که حس کردم چیز درشتی زیر پامه، وقتی نگاه کردم یه مهره دیدم و فکر کردم شاید مال کسی باشه برای همین اومدم بیرون و شما رو دیدم، این هم مهره.
    مهره‌ای گرفت سمتم، مهره رو ازش گرفتم چقدر شبیه مهره گردنبندمه، وایسا ببینم، گردنبندم؟! دستی کشیدم دور گردنم که با جای خالی گردنبندم مواجهه شدم، پس اون سوزش گردن به خاطر گردنبندم بود، دستم رو گذاشتم رو دهنم، اشک‌هام خود به خود رو گونه‌ام ریخت.
    -چی شده؟
    بدون حرف زدن با حمید اطرافم رو نگاه کردم، مهره‌ها روی زمین پخش شده بودن با خودم حرف زدم.
    -وای خدا، مامان من رو ببخش، نتونستم از هدیه‌ات مواظبت کنم.
    مهره رو انداختم رو زمین و با گریه به سمت اتاقم رفتم، خودم رو روی تخت انداختم و گریه رو سر دادم، کم کم با گریه خوابم برد.
    *******
    صبح با خوردن نور تو چشم‌هام از خواب بیدار شدم نگاهی به ساعت انداختم ساعت شش صبح بود بلند شدم و به طرف دستشویی رفتم، تو راه چندبار به خاطر سرگیجه نزدیک بود بیوفتم، می‌‌دونم به خاطر چی بود، به خاطر گریه‌های دیشبم، دوباره با یاداوری گردنبندم اشک تو چشم‌هام جمع شد رفتم جلوی اینه ایستادم، با دیدن قیافه‌ی خودم تو اینه جا خوردم، اخه زیر چشم‌هام یکم سیاه شده و چشم‌هام کاسه خون بود، سریع صورتم رو شستم و لباسم رو عوض کردم، خواستم به سمت نشیمن برم که یکی صدام کرد، برگشتم دیدم حمید اومد کنارم و گفت:
    -یه لحظه صبر کنین.
    بی توجه به حرفش گفتم:
    -سلام صبح بخیر.
    هول کرد و گفت:
    -ام ببخشید، صبح بخیر.
    -کاری داشتین؟
    -اره می‌‌خواستم این رو بهتون بدم.
    دستش رو به سمت دراز کرد، مشتش رو که باز کرد از دیدن چیزی که تو دستش بود می‌خواستم جیغ بکشم.
    -اگه می‌‌شه برش دارید، مثل اولش نیست، ولی از هیچی بهتره.
    با خوشحالی گردنبندم رو که درستش کرده بود رو ازش گرفتم و گفتم:
    -واقعا ازتون ممنونم خیلی خوب شده.
    سریع گردنبند رو بستم به گردنم و گفتم:
    -ازتون خیلی ممنون، داشتم بدون گردنبندم دق می‌‌کردم.
    خواستم از پله‌ها برم پایین که گفت:
    -این گردنبند رو از کجا اوردین؟
    -مادرم اینو به من داده.
    -آها، بفرمایین.
    سری تکون دادم و از پله‌ها با خوشحالی پایین رفتم صدا از پایین زیاد می‌‌اومد رفتم پایین که دیدم کنار ایرسا یه دختر مو زرد نه ببخشید طلایی نه بابا فکر کنم بلوند بود، ایرسا من رو که دید با دو اومد سمتم و گفت:
    -ترانه جان ایشون هستی هستن دختر دوست مامان.
    -خوشبختم.
    هستی-همچنین.
    چنان با غیظ و چشم غره این رو گفت که یه لحظه حس کردم ارث باباش رو خوردم و یه ابم روش آروقش رو هم زدم، نمی‌دونم هستی پشت من چی دید که جیغ بلندی کشید که رسما گوش من رو کر کرد.
    هستی-عزیزم
    اولا عق، دوما عزیز مزیز ایشون کی می‌‌باشن؟ برای دریافت جوابم برگشتم پشتم رو مشاهده فرمودم چقدر ادبی حرفیدم سونی بفهمه کلی مسخره‌ام می‌‌کنه بگذریم، در کمال تعجب من حمید رو دیدم، حالا همچین تعجب هم نداشت دوست دخترش بود لابد.
    -تو اینجا چیکار می‌‌کنی؟
    هستی با لحن لوسی گفت:
    -عشقم(عق)دوست نداشتی اینجا باشم؟
    اه چندش چطور حرف می‌‌زنه لوس.
    حمید یواش طوری که فقط کسی که نزدیکشه می‌‌شنید گفت:
    -ابدا اگه بخوام تو یه لحظه باشی.
    بعد سرش رو بلند کرد و لبخندی زد، هستی هم فکر کرد که معنی لبخند حمید یعنی اینکه خیلی خوشحاله که اون اونجاست، پس در یک حرکت خیلی غافل‌گیر کننده خودش رو پرت کرد تو بغـ*ـل حمید، یهو یه حسی تموم بدنم رو گرفت نمی‌دونم چی بود ولی اونقدر زیاد نبود.
    خاله-اینجا چه خبره؟
    حمید امیدوارانه به خاله نگاه کرد، راه نجات می‌‌خواست بیچاره، هستی که با صدای خاله از بغـ*ـل عشقش بیرون اومده بود و یه جورایی خورده بود تو ذوقش، با بد خلقی رو به خاله گفت:
    -ناهید جون شمایین؟! خوشحال شدم که دوباره دیدمتون.
    خاله لبخندی به اجبار زد و گفت:
    -من هم همینطور.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا