«پست 100»
-فقط همینا رو گفت یا از خودشم چیزی تعریف کرد که...
-همین بود،خبر داره که مشتاق شنیدن زندگیش نیستم .
-باشه، بعد اگه خواستی حرف می زنیم.فعلا می خوام ذوقمو خالی کنم؛ناراحتی نمی خوام پس تو هم نباش،هنوز نرقصیدیما،فکر کنم اولیش هم باشه؛پس پارتنر بااستعدادتو از دست نده که امشب می خوام خودمو بیشتر شکوفا کنم.
با هم به طبقه ی پایین برگشتیم.
روی میز یه عالمه غذاهای خوش آب و رنگ و فوق العاده برای سرو کردن گذاشته بودن و چند نوع نوشیدنی مجاز هم دیده می شد.اطراف رو یکم خلوت تر کرده بودن تا جا برای رقصیدن باشه،با دیدنمون باز صدای دست زدن و سوتشون بالا رفت.اطراف به قول خودشون پیست رو هم گلپر های سفید و قرمز و شمع های روشن کوچیک گذاشته بودن و فضا رمانتیک شده بود.
مهتا جلو اومد.
-ترجیح می دین اول کیکتونو ببرین یا اول رقـ*ـص؟
-کیک هم گرفتین؟
-اختیار دارین، مگه غیر از این امکان داشت؟دوست داشتیم با دستای خودمون درست کنیم اما ترسیدیم خراب کنیم و وقت نباشه تا از اول انجامش بدیم.
-وای خیلی توی زحمت افتادین؛کی و چه جوری بشه جبران کنیم؟
-شکسته نفسی نمی کنم،تو برای من خیلی کم گذاشتی و همه اش دمغ بودی،از وقت جبران کردنتم که دیگه گذشته.
-من راهشو پیدا می کنم،نگران نباش.
پشت چشم نازک کرد.
-انشاالله.
کیاراد:ای بابا، بالاخره میاین وسط یا نه؟
سارا:معلومه که میان،شما فقط کافیه ترتیب آهنگو بدین .
آروین:شب عروسی برادرته چی می شد گیتارتو می اوردی زنده می خوندی؟صداتم که حرف نداره.
رونیکا:کم بهش گفتم؟تازه برام خجالتی شده.
سرم رو به گوش رونیکا نزدیک کردم.
- بهش نگفتی؟
-نه نمی خواد چیزی ازش بشنوه،برای خودمم عجیبه ولی تصمیم گرفته حسابی به خانواده ی 5 نفره مون وفادار باشه.
گیج گفتم:
-5 نفر؟اشتباه حساب کردیا شما که فقط...
با شیطنت نیشش رو باز کرد.
-نه دیگه، درسته،مگه امروز رسما عروسمون نشدی؟پس دیگه از پارساها حساب می شی.
من رو می گی قیافه ام دیدن داشت.نیشم به عرض صورتم باز شده بود.
از ته دل خندید.
-از دست رفتیا!
-نه بابا، از نیکنام بودنمم راضیم،شلوغش نکن.اینقدرم جو نده.
-می دونم می دونم!
سارا آهنگ رو عوض کرد و مهتا چراغ ها رو خاموش کرد،همون شمع ها و رقـ*ـص نور هم به اندازه ی کافی فضا رو روشن می کرد،البته با تاریکی هم هیچ مشکلی نداشتم!
به طرفم اومد و بی مقدمه دستش رو به طرفم دراز کرد.
دستم رو توی دستش گذاشته به همراه هم وسط همون جایی که به عنوان پیست درستش کرده بودن رفتیم.حالا چه اصراریه؟
تجربه ی سنگینیه.امیدوارم به امتحانش بیارزه
بقیه هم همین قصد رو داشتن و همین باعث می شد راحت و بدون خجالت از مرکز توجه بودن توی آغوشش فرو برم و خودم رو از اون بهشت محروم نکنم.یه دستم رو روی شونه اش گذاشتم و یه دستش روی گودی کمرم نشست،فاصله مون ناچیز بود؛نفسهای داغش به وضوح حس شدنی بود.
همون چشمها از هر جایی بیشتر منبع روشناییم بود.مخصوصا حالا و با این برق بیشتر خاص و روشن کننده که دیگه اثری از ناراحتی و گرفتگی هم نمی شد ازش دید،فقط محبت بود و آرامش محض.
آرزوی زیادی بود همینجا متوقف شدن زمین و زمان؟
جز این چی می تونستم بخوام؟
از این زندان، دوست داشتنی ترش هم جایی پیدا می شد؟
چه خوب که همه مشغول و توی حال خودشون بودن.
مهتا و آروین با هم و کیاراد هم با سارا و رها با بردیا و ماهان و رونیکا هم در کمال تعجب با هم.
حالا آهنگ عاشقانه ی دیگه ای در حال پخش بود.تا اینجا هم زیادی همراهی ام کرده بود،البته همه ی حرکات که با من بود و فقط همراهی می کرد.
-این مهمونی چقدر دیگه قراره طول بکشه؟
-مگه بد می گذره؟خوبه به افتخاره ماست ها.
سرش رو نزدیک تر اورده و پایین جایی توی گردنم فرو کرد و زمزمه وار گفت:
-اگه تو هم مثل من رفته رفته بیشتر خودداریتو از دست می دادی برات بد می گذشت.
انگار خنگ هم شده بودم.خودم که اینجوری حس می کردم.
-چرا باید طاقتت رو از دست بدی؟
با خودخواهی ل*ب*هاش رو بیشتر به گردنم فشرد و با حرصی که عجیب به دلم که نه به جونم چسبید و نشست گفت:
-مگه چاره ی دیگه ای هم برام گذاشتی؟
هدف بعدی اش چونه ام بود و خواسته ی بعدی اش رو هم می دونستم،با این رنگ و حالتش که بیشتر توی چشم اومده بود هم پیدا بود که توجهش جلب می شه و حالا دیگه خودم هم قصد اذیت کردن و بیشتر توی دردسر انداختن خودم رو نداشتم؛اما باملاحظه تر از این حرفها بود که آتو دست کسی بده و آنتن هاشون رو فعال کنه.برای من همین نگاه ها که فقط معطوف من بود کافی بود ،پیشروی بیشتر رو جایز ندونست و همون فاصله ی نیم سانتی رو حفظ کرد.
اما بالاخره من بودم که هرچند با اکراه ولی عقب کشیدم چون چشمهام رو به سختی کمی باز کرده نگاه های موذیانه اشون به چشمم اومده بود و تونسته بود خجالت کشیدن از مکان فعلا عمومی رو بهم یادآوری کنه!ضربان قلبم هنوز به حالت عادی برنگشته بود و حتما قصد نداشت حالا حالا هم برگرده.
راه زیادی در پیش داشتم و از این به بعد همیشه و همه جا باید تحملش می کردم.
بعد از شام ،کیک رو هم با چاقوی تزیین شده ای اوردن تا با هم ببُریم.روی گذاشتن و چاقو رو هم دستمون دادن،ما پشت قرار گرفتیم و بقیه اطراف یا روبه رومون حلقه زده بودن .
-واقعا واقعا واقعا نمی دونم چه جوری ازتون تشکر کنم؛این نقشه ی دسته جمعی خیلی برام ارزش داشت و داره،جبران کردنش هم حتما به همین راحتی نیست،بیشتر از همه از اینکه اومدین و توی این اتفاق قشنگ تنهامون نذاشتین ممنونم؛اما خوب بیشتر از همه جا داره از عاملش تشکر کنم که بی خبر از من به فکر همچین چیزی بوده،اینی که زیاده روی کردین و از چیزی که می خواست فراترش رو رفتین می دونم اما بهرحال نمی شه نادیده گرفت.چه اینجوری و چه هر شکل دیگه ای همینقدر عاشقش می شدم.چون بازم فهمیدم که بیشتر از خودش که همه می دونیم چقدر طالب سکوت و آرامشه به فکر خوشحال کردنم بوده تا از نظرش بعضی از کمبودا رو حس نکنم.
با یادآوری این لطفش بازم دلم هوای لبخند و آغوشش رو کرد اما فعلا باید روی بقیه و این کیک تمرکز می کردم،باز دست و سوت زدنشون رو از سر گرفتن.همین نگاه به نیمرخم خیره مونده اش بزرگترین تشویق و دلگرمی بود و بعد گرمای دستش پشت کمرم؛هر کس یه چیزی می گفت و دخترا هم که مدام بـ*ـوس می فرستادن.
بالاخره اون کیک خامه ای خوشگل و اشتها آور هم به دستمون بریده شد و بین همه تقسیم شد.
نگاهش کردم و با پررویی گفتم:
-خوب؟از دست خودت بهم نمی دی؟رسمه ها، می بینی که کسی حواسش نیست خیالت راحت باشه.
چپ چپی نگاهی بهم انداخت و یه چنگال برداشت.
اعتراض آمیز گفتم:
-اینجوری با اخم و تخم و اکراه نمی خواما.اینجوری از زهرم تلخ تر می شه.
پوزخند زد.
-پس چه جوری رو ترجیح می دی؟
پشت چشم نازک کنان جواب دادم:
-نمی خواد اصلا،خودم بخورم سنگین ترم.
رونیکا:زود باشین که وقت عکسه ها،زشت نیست یه عکس دو نفره هم ندارین؟هنوز کیکتونم که نخورین.
با حرص از بین دندونهام گفتم:
-می خوریم،می خوریم.
واقعا این کار چقدر براش سخت بود؟
یا شایدم من توقعم بالا بود،با توجه به شناختم ازش حتما همون انتظار من بالا بود.
دوربین به دست رفت پیش بقیه.
دیگه اشتها هم برام نگذاشته بود؛حیف من که این همه ازش قدردانی کردم!
نیشخندی زد و گفت:
-داری فکر می کنی که نباید ازم تشکر می کردی؟
با تعجب نگاهش کردم.
بازم بلند بلند فکر کرده بودم؟
-نه چه ربطی داره؟مگه بچه ام؟
-اینطور می گن.
شونه بالا انداختم،دروغ هم نگفتن.همین فکر رو کرده بودم دیگه.
-نترس، به خاطر این قصد قهر کردن ندارم.
با چنگال تکه کیکی رو سر چنگال زده و به طرفم گرفته گفت:
-به نظر منم این قدر بچه نمی تونی باشی.نمی خوری؟
حقش نبود الان اینقدر ببوسمش که بخواد به زور خودش رو از دستم خلاص کنه؟!
فکر کن بگم نه دلم نمی خواد.
- حالا این لطف رو مدیون چی هستم؟فردا پس فردا منتی سرم نباشه.
چشم غره ای رفت و چیزی نگفت.
مثلا با اکراه سرم رو جلو بردم و کمی از کیک رو خوردم که از شانسم بیشتر خامه نصیبم شد.
ابرویی بالا انداخت و خیلی جدی گفت:
-خوب؟این عمل قرار نیست عکسش تکرار بشه؟
تو بخوای و من مخالفت کنم؟
تکه ای از قسمتی که به نظر خوشمزه تر می رسید سر چنگال زدم و به طرفش گرفتم.
همین که خواستم با شیطنت و بدجنسی ازش دورش کنم و نذارم بخوره کیک رو بلعید و ابرویی بالا داد که یعنی اگه تو زرنگی من از تو زرنگ ترم بچه!
یکم دیگه هم خودم خوردم و عکس انداختن ها شروع شد؛خیلی اهل شیرینی نبود و همون رو هم به زور خورده بود؛اول چند تا عکس دسته جمعی و چند نفره ها و بعد دو دو نفره شد.وسطش هم رفتم و لباسم رو با پیراهن دیگه ای که مهتا برام گذاشته بود،عوض کردم.
چون یکم باز و کوتاه تر بود تصمیم گرفتیم همه اش دو نفره و طبقه بالا که کسی نبود گرفته بشه و رونیکا این وظیفه رو که عکسها رو بگیره به عهده گرفت.
یه پیراهن آبی کاربنی بود که آستین حلقه ای و اندازه اش تقریبا تا یکی دو وجب بالاتر از زانو بود،دامنش حریر بود و قسمت قفسه سـ*ـینه ش تور و توی گردنی بود و دور گردن و روی سـ*ـینه و شکمش نگین کاری شده بود و روی حریرش هم پراکنده نگین دوخته شده بود.
یکم بابت کوتاهی اش خجالت می کشیدم و مهتای نامرد هم جوراب شلواری ام رو فراموش کرده بود بیاره.
کلی عکس گرفتیم و همه اش عالی از آب در اومد و رونیکا با پررویی گفت به جای من همه رو برای پریناز اینا می فرسته؛از چیزی که فکر می کردم صمیمی تر شده بودن.قرار شد چند روز دیگه حرفه ای توی آلبوم بهمون تحویل بده.
دیگه دیر وقت شده بود و وقتش بود همه جا رو جمع و جور کنیم و برق بندازیم،تا همینجا هم لطف کرده بود شاکی نشده بود،از چیزی که فکر می کردم بیشتر ریخت و پاش شده بود.
رها اینا بعد از کلی تشکر خداحافظی کردن و رفتن،خیلی نتونسته بودم باهاشون باشم و شخصا بهشون رسیدگی کنم اما حتما درک می کردن.
عجیب بود اما با وجود این همه فعالیت ذره ای احساس خستگی و کسالت نمی کردم که حتما این همه خوشحالی و ذوق رسیدن نقش بزرگ و مهمی داشت.
شروع به جمع کردن خونه و اطراف کردیم.کارها اونقدر زیاد بود که تا صبح به زور شاید تموم می شد؛همه به جز کیارش و ماهان مشغول بودن،به ماهان شاید ولی به کیا کسی جرات داشت بگه بیکار نایست؟!
بشقاب ها رو روی کابینت گذاشتم،یه عالمه ظرف جمع شده بود.
رونیکا:کی به تو گفته کار کنی؟برو بشین ببینم،چه جدی هم گرفته.
-همه ی اینا به خاطر ما بوده، معلومه که باید کمک کنیم .تازه ساعت از 12 گذشته وقتشه که به دنیای واقعی برگردیم و از سیندرلا بودن دربیایم،شما هم خسته شدین؛خودش گفت که فردا خدمتکار میاد تمیز می کنه ما گوش ندادیم،بشینیم یه قهوه بخوریم بعدم بریم خونه،امشبو خونه ی آروین می مونم،الان برم مامان و بابا بدخواب می شن.
با تعجب گفت:
-با هم اینجا نمی مونین؟
-معلومه که نه،نه خواسته نه من می خوام.قبلش به بابا زنگ می زنم شاید بیدار باشه اون موقع می رم خونه، در غیر این صورت در خونه ی آروین همیشه به روم بازه!
با خنده سرش رو تکون داد.
-اگه می خوای بمون؛دیگه چی می خوان بهتون بگن؟شما که ماشاالله به سرعت پیش می رین.
نگاه چپی بهش انداختم .
-نه دیگه،بی جنبه نباشیم.
خندون شونه ای بالا انداخت.دوباره اشتهام داشت باز می شد و دلم بیش از اندازه کیک می خواست،کلی مونده بود و توی یخچال نگه داشته بودیم.
یه وقتی که همه سرشون گرم بود می رفتم سراغش،دوباره برگشتم تا به مهتا کمک کنم؛کیا و ماهان سر همون جای قبلی ایستاده بودن.
-جارو برقی کجاست؟همین طبقه ی پایینه؟
کمی از ماهان دور شد و به من نزدیک تر.
- نیازی بهش نیست..گفتم که فردا...
-ولی اینجوری حس خوبی ندارم،کار خاصی که نداره،همه ی ظرفا رو گذاشتیم نگران نباش،زودتر تمیز بشه یکم توی سکوت استراحت کنیم؛دیگه منم محتاجشم.
آروین و کیاراد پایین اومدن.
آروین:کار بالا هم تموم شد یعنی دیگه وقت رفتنمون رسیده.
-حق دارین،خیلی شرمنده تونم بخدا،ولی یکم همینجا بشینی اینجا رو جارو بکشم آماده می شم؛احتمال داره امشب مهمونتون باشم.
-چه عالی، چی از این بهتر؛تا حالا که اصلا نشده بیای و بمونی.
-قسمت امشب بود.
رونیکا: اِ خیلی نامردین، حتما تا صبحم می خواین غیبت کنین؛منم می خوام بیام،اصلا کیاراد بره خونه ی شما ما خونه ی ما دخترونه راحت باشیم،مامانم خیلی خوشحال می شه.
مهتا با ذوق سری تکون داد.
مهتا:عالی می شه .
آروین:چی شده امشب همه تصمیم گرفتن یاراشونو تنها بذارن؟
کیاراد:منم نفهمیدم ،اتحاد خانماست دیگه.
رونیکا با ذوق گفت:
-پس من برم به مامان خبر بدم.
-نه برگردم خونه بهتره،مهرناز جون چه گناهی کرده تا صبح سر و صدای ما رو تحمل کنه؟
-حرف نباشه ببینم،خیلی هم خوب برنامه ای چیدم.
حس می کردم نگاهش یکم دلخوره.
واقعا دلم می خواست بمونم اما حدس می زدم که چقدر خسته است .بعد از یکم کار و دورهمی بچه ها پراکنده شدن تا برای خونه رفتن آماده بشنومنم بالاخره وقت کردم برم سراغ اون کیک حواسم دنبالش رفته؛اون موقع چون عجله داشتیم زیاد نشد اونجوری که دلم می خواست ازش لـ*ـذت ببرم،لیوان آب پرتقالم هم کنار دستم بود و بهم بد نمی گذشت.
چنگال بعدی رو هم پر کردم که صداش رو از پشت سرم شنیدم.
-خوبه که هنوز توی این خونه اینقدر احساس راحتی می کنی.
حتما منظورش به اجازه نگرفتنم بود.
خونسرد چنگال رو توی دهانم گذاشتم.
-چرا نکنم؟دیگه من و تو نداریم که؛فقط ما!
نگاه براق و خیره اش خیلی چیزا رو دستگیرم کرد.
-راستی،هنوزم نمی خوای چیزی از اون مکالمه بگی؟
بلافاصله ابروهاش رو هرچند کمرنگ در هم کشید.
-دوست داری بدونی؟
-اگه تو مخالف نباشی معلومه که می خوام؛الان بگی بهتر از اینه که تا صبح به فکرش باشی و حرص بخوری،به نظرم تعریف کردنش ممکنه حرصتو کم کنه.
-شاید!اما بهتره بمونه برای فردا.
دیگه مانعی برای دیدنش نبود،هر وقت می خواستم و اراده می کرد باید با هم می موندیم.
-مگه قرار نیست جایی بری؟
-کاری نیست که تا شب طول بکشه.
-چه خوب ولی امیدوارم تحمیل شده نباشه.
سرش رو تکون داد و بی هوا فاصله رو کمتر کرد و دستش رو کنار بدنم روی کابینت قرار داد و به نوعی اطرافم حصار کشید.
-مطمئنی تنها گذاشتنم فکر خوبیه؟
به نظر خودم هم فکر خوبی نبود اما ممکن بود بابا خوشش نیاد؛اصلا عجله ای هم نبود و تا عروسی نمی خواستم اتفاق غیرمنتظره ای بیفته،می دونستم درکم می کنه و تا نخوام فشاری نمیاره .زیاد پیش اومده بود توی خونه اش تنها بمونیم اما بهتر بود حداقل امشب رو تکرارش نکنیم.
مهتا از همون در آشپزخونه خطاب به من گفت:
-طناز خانم هنوز آماده نیستی؟خوبه فکر رفتن از خودت بود.
-آماده ام،فقط یه مانتو باید بپوشم.
سریع ظرف کیک رو توی یخچال برگردوندم و لیوانم رو هم که دیگه چیز زیادی داخلش نمونده بود توی سینک گذاشتم.
-یادت نره زنگ بزنی بیان برای تمیز کردن.
با اخمی ناشی از نارضایتی دستش رو درون جیب فرو بـرده سری تکون داد.
-یادم می مونه.
هول بیرون اومدم و مانتو و شالم رو پوشیدم.
همه نزدیک در منتظر بودن .
کیا ازشون برای زحمتهای امروزشون تشکر کرد و بالاخره قصد راهی شدن کردیم.زودتر رفتن تا ما راحت خداحافظی کنیم،قرار بود همه مون به جز ماهان با آروین برگردیم.
ولی مگه به این جدایی دلم راضی می شد؟
روی پنجه ی پا ایستاده دستهام رو دور گردنش انداختم.
-حالا وقت دوباره تشکر کردن من رسیده،خیلی خوشحالم.ولی حیف که اینقدر زود تموم شد؛فردا هم همین قدر قشنگ می شه؟
مثل بچه ها مدام تکون می خوردم و بالا و پایین می شدم و زبونم هم حسابی فعال شده بود.
-اگه سر حرفت بمونی و قصد نداشته باشی چیزی رو تغییر بدی این اتفاق می افته.
-اینو من باید به تو بگم که از وظیفه شناسی و عشق کار بودن هزار درصد امکانش هست برنامه تو عوض کنی،پس من میام بیمارستان که از اونجا با هم بریم؛کار داشته باشی هم منتظر می مونم،بهرحال وقت زیاد داریم.شام درست کردن رو هم می تونیم آخر هفته انجام بدیم.
سرش رو تکون داد.
نگاه پر از لبخندش خیره و انگار پر از اشتیاق و لـ*ـذت خاصی توی چشمهام بود و همین بس بود تا بفهمم باهام مخالف نیست.برای دلخوشی آخر هم ثانیه هایی خودم رو مهمون آغوشش کردم و بالاخره تصمیم گرفتم سوار آسانسور بشم و به خواسته و اصرار خودم همراهم نیومد.
بعد از دیشب،امشب هم خوابی برام نمی ذاشتن؛دیشب از استرس و هیجان و امشب از خوشحالی و تکرار لحظه هایی که بعد از گذشت چند ساعت داشتن به خاطره تبدیل می شدن.
***
سه روز گذشته بود و توی این مدت اتفاقی نیفتاده بود.اصلا همدیگه رو نمی دیدیم که اتفاقی بیفته ،این بار به خواسته ی خودم بود که عذاب وجدان زیادی رو تحمل می کردم که مدتی طولانی از کار عقب افتاده بود،من هم یا خواب بودم و یا خرید ظروف و وسایل تزئئینی رو انجام می دادم .مامان و مهرنازجون و مهتا هم حسابی کمکم می کردن؛خوشبختانه مامان دیگه ضدحال های قبلش رو نمی زد و وقتی سرحال بودن و آرامش من و تماس گرفتنهای روزانه اش رو که می دید براش کافی بود تا متوجه بشه این بار همه چی زیادی خوب و درسته ،البته مادربزرگ که موافقتش رو تاثیر گوش مالی های تلفنی اش می دونست و فقط از من می خواست حالش رو ببرم!همین که هیچ آدم اضافه ای از اطراف سر و کله اش پیدا نمی شد و سلب آرامش نمی کرد کافی بود و تا وقتی صداش رو می شنیدم و توجهش رو می دیدم می تونستم با غیبت موقتی و جسمی اش کنار بیام.دیشب هم که تا صبح بیمارستان بوده و پیام داده بود که زود بیدار می شه و میاد دنبالم تا یه برنامه تدارک ببینیم.مامان و بابا هم که از دیروز با دوستهاشون با تور رفته بودن ترکیه ولی بهش نگفتم تا نگران تنها بودنم هم نباشه؛خیلی دلم می خواست برم ولی همینجوری اش هم همدیگه رو نمی دیدیم چه برسه به اینکه از کشور هم خارج بشم؛تازه مطمئن هم نبودم با بچه هاشون تفاهم داشته باشم،بابا هم با عکسهایی که می فرستاد و به اشتراک می گذاشت داغ دلم رو تازه می کرد؛با دیدن دریا حسابی سرحال شده بودن؛ظاهرا نقش ها عوض شده بود!
از صبح زود بیدار بودم و دیگه خوابم نبرده بود و فقط مشغول ثانیه شماری بودم تا زودتر بگذره اما انگار برای من زمان ایستاده بود.همه ی کارهام رو کرده بودم،حمام و شستن ظرفهای صبحانه و داشتم قهوه ام رو می خوردم که صدای زنگ گوشی ام بلند شد.
با شوق به طرفش هجوم بردم و لیوان قهوه رو روی میز گذاشتم و به جاش گوشی ام رو برداشتم؛اما با دیدن شماره متوجه بی جا بودن ذوقم شدم و صدام رو صاف کرده جواب دادم:
-سلام ،صبح بخیر.خیر باشه توی این ساعت.
آریو به آرومی جواب داد:
-سلام عروس خانم،خوبی؟
-ممنون،تو خوبی؟چه خبر؟
-نه به خوبی شما،تنهایی؟
-بله،با اجازه ی شما!
سکوت کردم تا حرفی بزنه.چه اتفاقی برامون افتاده بود؟این مکالمه ی مسخره چی بود؟!
انگار با من موافق بود که با خنده گفت:
-چند دقیقه ی پیش عمو تماس گرفت سفارشتو کرد که حالا که کیارش سرکاره تنهات نذاریم ؛زن داداش ما که احتمالا هنوز خوابه ،زنگ بزن بیدارش کن برو خونه اشون ولی ناهار مهمون منین،از بیرون می گیرم میارم.
از محبتش شرمنده شدم و با لحن خجول و متاسفی جواب دادم:
-ممنون از تماست ولی ما...الان داشتم می رفتم،تنها نیستم ولی خوب شد زنگ زدی چون خودم می خواستم به بچه ها زنگ بزنم تا همه ی دوستامون پیشمون باشن؛توی همون خونه جوجه درست می کنیم،از طرف خودم قول می دم که خیلی خوش می گذره ،تعریف نباشه ولی پاتوق با صفایی پیدا کردیما،از دستش نده.
بعد از کمی مکث جوابش رو شنیدم.
-خوبه،خیالم راحت شد.
علیرغم دونستن جوابش باز هم ساده لوحانه پرسیدم:
-یعنی اوکی رو دادی دیگه؟
-اونقدر عاقل هستم که بدونم نباید نزدیک آتیش بشم ولی به آروین می گم که بیان .
من هم که حدس زدم همینطور راحت تره یه بار دیگه اصرار کردم و وقتی بهونه اش رو برای رسیدن به کارهاش شنیدم راحتش گذاشتم و باز هم بابت توجهش تشکر کرده قطع کردم.
ساعت نزدیک به 10 بود و می تونستم آماده ی رفتن بشم و با فرستادن پیام مشترکی برای بچه ها همه اشون رو دعوت کردم،تا مامان و بابا نبودن راحت می تونستیم توی یه خونه باشیم و برای تنها شدن عجله ای نبود؛هرچند باز هم احتمال شکایت کردنش زیاد بود و بعد از تحمل این همه خستگی انتظارش رو نداشت که بخوام دورش رو شلوغ کنم.
قبل از حرکت تماس گرفتم و گفت به جای خوابیدن به باشگاه رفته و تا نیم ساعت دیگه خودش رو می رسونه،واقعا برام سوال شده بود که چرا اینقدر خودش رو اذیت می کنه؟
اینقدر از استراحت فراریه یا اختلال خواب پیدا کرده؟
کار از کار گذشته بود و دیگه نمی تونستم برنامه رو کنسل کنم و فقط می تونستم کمی کنترلشون کنم تا زیاد سر و صدا نکنن.
همزمان به ساختمون رسیدیم و پشت سرم متوقف شد و از ماشین پیاده شده منتظر ایستاد.از همه چیز که مطمئن شدم فقط کیفم رو برداشتم و پیاده شدم،ریموت رو زدم و به طرفش رفتم.
با دیدنش عینک آفتابی ام رو دراوردم.
-سلام،خسته نباشی،ببخشید یه کم زود اومدم؛دیگه تحمل تنهایی رو نداشتم.
-چرا تنهایی؟مگه...
دستش رو گرفتم.
-حالا بریم داخل،بهت می گم.
-نمی خوای توی پارکینگ پارک کنی؟
سرم رو تکون دادم و بعد از پیدا کردن جایی مناسب توی پارکینگ از همونجا سوار آسانسور شدیم.
-نتونستی یکم به خودت استراحت بدی؟چه عجله ای بود؟راستی من چون خبر نداشتم بی اجازه ات یه کاری کردم.
خونسرد سری تکون داد.
-می دونم،کیاراد زنگ زد ؛تنها چیزی که می تونست بیدارش کنه همین بود.
خندیدم.
-مگه شرکت نبود؟
-آخر هفته است؛گفت همه چیز رو خودش حل می کنه،دیگه نیازی به بیرون رفتن ما نیست.
حالتش خبیثانه شده بود؛آب دهانم رو قورت دادم.
-می گفتی زحمت نکشه،با مامانت میان؟
-چیزی نگفت.
از آسانسور خارج شدیم و با کارت که در رو باز کرد رفتم داخل و اول از همه کولر رو روشن کردم.
-اگه می خوای برو دوش بگیر،یکم دیگه هم می تونم دوریتو تحمل کنم.
سری تکون داد و بی حرف به طبقه ی بالا رفت،من هم با مهتا تماس گرفتم تا مستقیم دعوتش کنم؛اینجوری درست تر بود.
لباسهام رو با نیم تنه و شلوار ستش به رنگ مشکی عوض کردم و آرایشم رو تجدید کرده به طبقه ی پایین برگشتم که با فاصله ی کمی از من پایین اومد؛آماده و لباس پوشیده ،قبل از خودش متوجه بوی عطرش شده بودم.
نگاهش روی لباسهام خیره و طولانی نشد و زیاد معذبم نکرد.
-قهوه می خوری یا میز کامل بچینم؟
-قهوه کافیه؛نگفتی چرا تنها بودی؟
عجیب بود که به کیا نه، و به آریو زنگ زدن و سفارشم رو کردن؛بهتر بود نگم که بهش برنخوره.
خونسرد جواب دادم:
-دیروز با دوستاشون رفتن ترکیه،راستش می خواستن برای منم بلیط بگیرن ،منم قصدشو داشتم؛به هر حال کار از کار گذشته و توی مشتمی ،5 روزم بیشتر نبود ولی دلم نیومد بیشتر از این دور بشیم.
در جوابم پوزخندی زد.
-آره خوب،بالاخره یکی پیدا می شه این دفعه بیاد اینجا و دوباره منو...
یه تای ابروم رو بالا انداخته ل*ب*هام رو با حرص به هم فشردم.
-نه بابا؟
مرموز ابرویی بالا انداخت و قهوه ساز رو روشن کرد.
-متاسفانه دیشب دیشب پر حادثه ای بود و وقت نشد گوشیم رو چک کنم اما پدرت باید تماس گرفته باشه.پس این چند ساعتو تنها بودی؟
سرم رو تکون دادم.
-آره ولی دیگه نیستم،اگه مجبور نیستی بازم بری بیمارستان همینجا می مونم یا می ریم اونجا،بخوای بری هم که رونیکا پیشم می مونه،مگه نه؟
-اینا رو باید همون دیشب می گفتی؛فقط وقتی خیالم راحته که خودم باشم.فعلا می تونم اونجا رو فراموش کنم.
لبخند کمرنگی زدم و قهوه اش رو آماده به دستش دادم.
-البته فکر کنم اشتباه کردم که اینو پیشنهاد دادم،باید می خوابیدی ؛تا اومدنشون دو سه ساعت وقت مفید داری.
نگاه خاصی بهم انداخت و خونسرد و با حاضرجوابی گفت:
-پس مفیدتر از خواب هم می تونه بگذره!
چپ چپ نگاهش کردم.
-اینجوری احساس امنیت فراهم می کنی؟
با یک دست کمرم رو به خودش فشرد و دستم رو روی قفسه ی سـ*ـینه اش گذاشتم.
-اعتراضی شنیدم؟نگو کم تحملم چون خودت باعثشی.
-مگه چیکار کردم؟
-یکم فکر کنی می فهمی؛اگه بخوای بفهمی!
به جای اینکه بهم بربخوره و اخم کنم ل*ب*هام بی اختیار کش اومد که سریع جمعش کردم ولی زرنگ تر از این حرفا بود که به دام نندازه.
-پس بی قصد و غرض نیست.
-این همه تو، یه بارم من؛ دلم نمی اومد پیش من باشی و فکرت هزار جا،چه عجله ایه؟یه روز دلمون برای همین روزشماری ها هم تنگ می شه؛این شاید اوج قشنگی هاش باشه،شاید.
-فقط همینا رو گفت یا از خودشم چیزی تعریف کرد که...
-همین بود،خبر داره که مشتاق شنیدن زندگیش نیستم .
-باشه، بعد اگه خواستی حرف می زنیم.فعلا می خوام ذوقمو خالی کنم؛ناراحتی نمی خوام پس تو هم نباش،هنوز نرقصیدیما،فکر کنم اولیش هم باشه؛پس پارتنر بااستعدادتو از دست نده که امشب می خوام خودمو بیشتر شکوفا کنم.
با هم به طبقه ی پایین برگشتیم.
روی میز یه عالمه غذاهای خوش آب و رنگ و فوق العاده برای سرو کردن گذاشته بودن و چند نوع نوشیدنی مجاز هم دیده می شد.اطراف رو یکم خلوت تر کرده بودن تا جا برای رقصیدن باشه،با دیدنمون باز صدای دست زدن و سوتشون بالا رفت.اطراف به قول خودشون پیست رو هم گلپر های سفید و قرمز و شمع های روشن کوچیک گذاشته بودن و فضا رمانتیک شده بود.
مهتا جلو اومد.
-ترجیح می دین اول کیکتونو ببرین یا اول رقـ*ـص؟
-کیک هم گرفتین؟
-اختیار دارین، مگه غیر از این امکان داشت؟دوست داشتیم با دستای خودمون درست کنیم اما ترسیدیم خراب کنیم و وقت نباشه تا از اول انجامش بدیم.
-وای خیلی توی زحمت افتادین؛کی و چه جوری بشه جبران کنیم؟
-شکسته نفسی نمی کنم،تو برای من خیلی کم گذاشتی و همه اش دمغ بودی،از وقت جبران کردنتم که دیگه گذشته.
-من راهشو پیدا می کنم،نگران نباش.
پشت چشم نازک کرد.
-انشاالله.
کیاراد:ای بابا، بالاخره میاین وسط یا نه؟
سارا:معلومه که میان،شما فقط کافیه ترتیب آهنگو بدین .
آروین:شب عروسی برادرته چی می شد گیتارتو می اوردی زنده می خوندی؟صداتم که حرف نداره.
رونیکا:کم بهش گفتم؟تازه برام خجالتی شده.
سرم رو به گوش رونیکا نزدیک کردم.
- بهش نگفتی؟
-نه نمی خواد چیزی ازش بشنوه،برای خودمم عجیبه ولی تصمیم گرفته حسابی به خانواده ی 5 نفره مون وفادار باشه.
گیج گفتم:
-5 نفر؟اشتباه حساب کردیا شما که فقط...
با شیطنت نیشش رو باز کرد.
-نه دیگه، درسته،مگه امروز رسما عروسمون نشدی؟پس دیگه از پارساها حساب می شی.
من رو می گی قیافه ام دیدن داشت.نیشم به عرض صورتم باز شده بود.
از ته دل خندید.
-از دست رفتیا!
-نه بابا، از نیکنام بودنمم راضیم،شلوغش نکن.اینقدرم جو نده.
-می دونم می دونم!
سارا آهنگ رو عوض کرد و مهتا چراغ ها رو خاموش کرد،همون شمع ها و رقـ*ـص نور هم به اندازه ی کافی فضا رو روشن می کرد،البته با تاریکی هم هیچ مشکلی نداشتم!
به طرفم اومد و بی مقدمه دستش رو به طرفم دراز کرد.
دستم رو توی دستش گذاشته به همراه هم وسط همون جایی که به عنوان پیست درستش کرده بودن رفتیم.حالا چه اصراریه؟
تجربه ی سنگینیه.امیدوارم به امتحانش بیارزه
بقیه هم همین قصد رو داشتن و همین باعث می شد راحت و بدون خجالت از مرکز توجه بودن توی آغوشش فرو برم و خودم رو از اون بهشت محروم نکنم.یه دستم رو روی شونه اش گذاشتم و یه دستش روی گودی کمرم نشست،فاصله مون ناچیز بود؛نفسهای داغش به وضوح حس شدنی بود.
همون چشمها از هر جایی بیشتر منبع روشناییم بود.مخصوصا حالا و با این برق بیشتر خاص و روشن کننده که دیگه اثری از ناراحتی و گرفتگی هم نمی شد ازش دید،فقط محبت بود و آرامش محض.
آرزوی زیادی بود همینجا متوقف شدن زمین و زمان؟
جز این چی می تونستم بخوام؟
از این زندان، دوست داشتنی ترش هم جایی پیدا می شد؟
چه خوب که همه مشغول و توی حال خودشون بودن.
مهتا و آروین با هم و کیاراد هم با سارا و رها با بردیا و ماهان و رونیکا هم در کمال تعجب با هم.
حالا آهنگ عاشقانه ی دیگه ای در حال پخش بود.تا اینجا هم زیادی همراهی ام کرده بود،البته همه ی حرکات که با من بود و فقط همراهی می کرد.
-این مهمونی چقدر دیگه قراره طول بکشه؟
-مگه بد می گذره؟خوبه به افتخاره ماست ها.
سرش رو نزدیک تر اورده و پایین جایی توی گردنم فرو کرد و زمزمه وار گفت:
-اگه تو هم مثل من رفته رفته بیشتر خودداریتو از دست می دادی برات بد می گذشت.
انگار خنگ هم شده بودم.خودم که اینجوری حس می کردم.
-چرا باید طاقتت رو از دست بدی؟
با خودخواهی ل*ب*هاش رو بیشتر به گردنم فشرد و با حرصی که عجیب به دلم که نه به جونم چسبید و نشست گفت:
-مگه چاره ی دیگه ای هم برام گذاشتی؟
هدف بعدی اش چونه ام بود و خواسته ی بعدی اش رو هم می دونستم،با این رنگ و حالتش که بیشتر توی چشم اومده بود هم پیدا بود که توجهش جلب می شه و حالا دیگه خودم هم قصد اذیت کردن و بیشتر توی دردسر انداختن خودم رو نداشتم؛اما باملاحظه تر از این حرفها بود که آتو دست کسی بده و آنتن هاشون رو فعال کنه.برای من همین نگاه ها که فقط معطوف من بود کافی بود ،پیشروی بیشتر رو جایز ندونست و همون فاصله ی نیم سانتی رو حفظ کرد.
اما بالاخره من بودم که هرچند با اکراه ولی عقب کشیدم چون چشمهام رو به سختی کمی باز کرده نگاه های موذیانه اشون به چشمم اومده بود و تونسته بود خجالت کشیدن از مکان فعلا عمومی رو بهم یادآوری کنه!ضربان قلبم هنوز به حالت عادی برنگشته بود و حتما قصد نداشت حالا حالا هم برگرده.
راه زیادی در پیش داشتم و از این به بعد همیشه و همه جا باید تحملش می کردم.
بعد از شام ،کیک رو هم با چاقوی تزیین شده ای اوردن تا با هم ببُریم.روی گذاشتن و چاقو رو هم دستمون دادن،ما پشت قرار گرفتیم و بقیه اطراف یا روبه رومون حلقه زده بودن .
-واقعا واقعا واقعا نمی دونم چه جوری ازتون تشکر کنم؛این نقشه ی دسته جمعی خیلی برام ارزش داشت و داره،جبران کردنش هم حتما به همین راحتی نیست،بیشتر از همه از اینکه اومدین و توی این اتفاق قشنگ تنهامون نذاشتین ممنونم؛اما خوب بیشتر از همه جا داره از عاملش تشکر کنم که بی خبر از من به فکر همچین چیزی بوده،اینی که زیاده روی کردین و از چیزی که می خواست فراترش رو رفتین می دونم اما بهرحال نمی شه نادیده گرفت.چه اینجوری و چه هر شکل دیگه ای همینقدر عاشقش می شدم.چون بازم فهمیدم که بیشتر از خودش که همه می دونیم چقدر طالب سکوت و آرامشه به فکر خوشحال کردنم بوده تا از نظرش بعضی از کمبودا رو حس نکنم.
با یادآوری این لطفش بازم دلم هوای لبخند و آغوشش رو کرد اما فعلا باید روی بقیه و این کیک تمرکز می کردم،باز دست و سوت زدنشون رو از سر گرفتن.همین نگاه به نیمرخم خیره مونده اش بزرگترین تشویق و دلگرمی بود و بعد گرمای دستش پشت کمرم؛هر کس یه چیزی می گفت و دخترا هم که مدام بـ*ـوس می فرستادن.
بالاخره اون کیک خامه ای خوشگل و اشتها آور هم به دستمون بریده شد و بین همه تقسیم شد.
نگاهش کردم و با پررویی گفتم:
-خوب؟از دست خودت بهم نمی دی؟رسمه ها، می بینی که کسی حواسش نیست خیالت راحت باشه.
چپ چپی نگاهی بهم انداخت و یه چنگال برداشت.
اعتراض آمیز گفتم:
-اینجوری با اخم و تخم و اکراه نمی خواما.اینجوری از زهرم تلخ تر می شه.
پوزخند زد.
-پس چه جوری رو ترجیح می دی؟
پشت چشم نازک کنان جواب دادم:
-نمی خواد اصلا،خودم بخورم سنگین ترم.
رونیکا:زود باشین که وقت عکسه ها،زشت نیست یه عکس دو نفره هم ندارین؟هنوز کیکتونم که نخورین.
با حرص از بین دندونهام گفتم:
-می خوریم،می خوریم.
واقعا این کار چقدر براش سخت بود؟
یا شایدم من توقعم بالا بود،با توجه به شناختم ازش حتما همون انتظار من بالا بود.
دوربین به دست رفت پیش بقیه.
دیگه اشتها هم برام نگذاشته بود؛حیف من که این همه ازش قدردانی کردم!
نیشخندی زد و گفت:
-داری فکر می کنی که نباید ازم تشکر می کردی؟
با تعجب نگاهش کردم.
بازم بلند بلند فکر کرده بودم؟
-نه چه ربطی داره؟مگه بچه ام؟
-اینطور می گن.
شونه بالا انداختم،دروغ هم نگفتن.همین فکر رو کرده بودم دیگه.
-نترس، به خاطر این قصد قهر کردن ندارم.
با چنگال تکه کیکی رو سر چنگال زده و به طرفم گرفته گفت:
-به نظر منم این قدر بچه نمی تونی باشی.نمی خوری؟
حقش نبود الان اینقدر ببوسمش که بخواد به زور خودش رو از دستم خلاص کنه؟!
فکر کن بگم نه دلم نمی خواد.
- حالا این لطف رو مدیون چی هستم؟فردا پس فردا منتی سرم نباشه.
چشم غره ای رفت و چیزی نگفت.
مثلا با اکراه سرم رو جلو بردم و کمی از کیک رو خوردم که از شانسم بیشتر خامه نصیبم شد.
ابرویی بالا انداخت و خیلی جدی گفت:
-خوب؟این عمل قرار نیست عکسش تکرار بشه؟
تو بخوای و من مخالفت کنم؟
تکه ای از قسمتی که به نظر خوشمزه تر می رسید سر چنگال زدم و به طرفش گرفتم.
همین که خواستم با شیطنت و بدجنسی ازش دورش کنم و نذارم بخوره کیک رو بلعید و ابرویی بالا داد که یعنی اگه تو زرنگی من از تو زرنگ ترم بچه!
یکم دیگه هم خودم خوردم و عکس انداختن ها شروع شد؛خیلی اهل شیرینی نبود و همون رو هم به زور خورده بود؛اول چند تا عکس دسته جمعی و چند نفره ها و بعد دو دو نفره شد.وسطش هم رفتم و لباسم رو با پیراهن دیگه ای که مهتا برام گذاشته بود،عوض کردم.
چون یکم باز و کوتاه تر بود تصمیم گرفتیم همه اش دو نفره و طبقه بالا که کسی نبود گرفته بشه و رونیکا این وظیفه رو که عکسها رو بگیره به عهده گرفت.
یه پیراهن آبی کاربنی بود که آستین حلقه ای و اندازه اش تقریبا تا یکی دو وجب بالاتر از زانو بود،دامنش حریر بود و قسمت قفسه سـ*ـینه ش تور و توی گردنی بود و دور گردن و روی سـ*ـینه و شکمش نگین کاری شده بود و روی حریرش هم پراکنده نگین دوخته شده بود.
یکم بابت کوتاهی اش خجالت می کشیدم و مهتای نامرد هم جوراب شلواری ام رو فراموش کرده بود بیاره.
کلی عکس گرفتیم و همه اش عالی از آب در اومد و رونیکا با پررویی گفت به جای من همه رو برای پریناز اینا می فرسته؛از چیزی که فکر می کردم صمیمی تر شده بودن.قرار شد چند روز دیگه حرفه ای توی آلبوم بهمون تحویل بده.
دیگه دیر وقت شده بود و وقتش بود همه جا رو جمع و جور کنیم و برق بندازیم،تا همینجا هم لطف کرده بود شاکی نشده بود،از چیزی که فکر می کردم بیشتر ریخت و پاش شده بود.
رها اینا بعد از کلی تشکر خداحافظی کردن و رفتن،خیلی نتونسته بودم باهاشون باشم و شخصا بهشون رسیدگی کنم اما حتما درک می کردن.
عجیب بود اما با وجود این همه فعالیت ذره ای احساس خستگی و کسالت نمی کردم که حتما این همه خوشحالی و ذوق رسیدن نقش بزرگ و مهمی داشت.
شروع به جمع کردن خونه و اطراف کردیم.کارها اونقدر زیاد بود که تا صبح به زور شاید تموم می شد؛همه به جز کیارش و ماهان مشغول بودن،به ماهان شاید ولی به کیا کسی جرات داشت بگه بیکار نایست؟!
بشقاب ها رو روی کابینت گذاشتم،یه عالمه ظرف جمع شده بود.
رونیکا:کی به تو گفته کار کنی؟برو بشین ببینم،چه جدی هم گرفته.
-همه ی اینا به خاطر ما بوده، معلومه که باید کمک کنیم .تازه ساعت از 12 گذشته وقتشه که به دنیای واقعی برگردیم و از سیندرلا بودن دربیایم،شما هم خسته شدین؛خودش گفت که فردا خدمتکار میاد تمیز می کنه ما گوش ندادیم،بشینیم یه قهوه بخوریم بعدم بریم خونه،امشبو خونه ی آروین می مونم،الان برم مامان و بابا بدخواب می شن.
با تعجب گفت:
-با هم اینجا نمی مونین؟
-معلومه که نه،نه خواسته نه من می خوام.قبلش به بابا زنگ می زنم شاید بیدار باشه اون موقع می رم خونه، در غیر این صورت در خونه ی آروین همیشه به روم بازه!
با خنده سرش رو تکون داد.
-اگه می خوای بمون؛دیگه چی می خوان بهتون بگن؟شما که ماشاالله به سرعت پیش می رین.
نگاه چپی بهش انداختم .
-نه دیگه،بی جنبه نباشیم.
خندون شونه ای بالا انداخت.دوباره اشتهام داشت باز می شد و دلم بیش از اندازه کیک می خواست،کلی مونده بود و توی یخچال نگه داشته بودیم.
یه وقتی که همه سرشون گرم بود می رفتم سراغش،دوباره برگشتم تا به مهتا کمک کنم؛کیا و ماهان سر همون جای قبلی ایستاده بودن.
-جارو برقی کجاست؟همین طبقه ی پایینه؟
کمی از ماهان دور شد و به من نزدیک تر.
- نیازی بهش نیست..گفتم که فردا...
-ولی اینجوری حس خوبی ندارم،کار خاصی که نداره،همه ی ظرفا رو گذاشتیم نگران نباش،زودتر تمیز بشه یکم توی سکوت استراحت کنیم؛دیگه منم محتاجشم.
آروین و کیاراد پایین اومدن.
آروین:کار بالا هم تموم شد یعنی دیگه وقت رفتنمون رسیده.
-حق دارین،خیلی شرمنده تونم بخدا،ولی یکم همینجا بشینی اینجا رو جارو بکشم آماده می شم؛احتمال داره امشب مهمونتون باشم.
-چه عالی، چی از این بهتر؛تا حالا که اصلا نشده بیای و بمونی.
-قسمت امشب بود.
رونیکا: اِ خیلی نامردین، حتما تا صبحم می خواین غیبت کنین؛منم می خوام بیام،اصلا کیاراد بره خونه ی شما ما خونه ی ما دخترونه راحت باشیم،مامانم خیلی خوشحال می شه.
مهتا با ذوق سری تکون داد.
مهتا:عالی می شه .
آروین:چی شده امشب همه تصمیم گرفتن یاراشونو تنها بذارن؟
کیاراد:منم نفهمیدم ،اتحاد خانماست دیگه.
رونیکا با ذوق گفت:
-پس من برم به مامان خبر بدم.
-نه برگردم خونه بهتره،مهرناز جون چه گناهی کرده تا صبح سر و صدای ما رو تحمل کنه؟
-حرف نباشه ببینم،خیلی هم خوب برنامه ای چیدم.
حس می کردم نگاهش یکم دلخوره.
واقعا دلم می خواست بمونم اما حدس می زدم که چقدر خسته است .بعد از یکم کار و دورهمی بچه ها پراکنده شدن تا برای خونه رفتن آماده بشنومنم بالاخره وقت کردم برم سراغ اون کیک حواسم دنبالش رفته؛اون موقع چون عجله داشتیم زیاد نشد اونجوری که دلم می خواست ازش لـ*ـذت ببرم،لیوان آب پرتقالم هم کنار دستم بود و بهم بد نمی گذشت.
چنگال بعدی رو هم پر کردم که صداش رو از پشت سرم شنیدم.
-خوبه که هنوز توی این خونه اینقدر احساس راحتی می کنی.
حتما منظورش به اجازه نگرفتنم بود.
خونسرد چنگال رو توی دهانم گذاشتم.
-چرا نکنم؟دیگه من و تو نداریم که؛فقط ما!
نگاه براق و خیره اش خیلی چیزا رو دستگیرم کرد.
-راستی،هنوزم نمی خوای چیزی از اون مکالمه بگی؟
بلافاصله ابروهاش رو هرچند کمرنگ در هم کشید.
-دوست داری بدونی؟
-اگه تو مخالف نباشی معلومه که می خوام؛الان بگی بهتر از اینه که تا صبح به فکرش باشی و حرص بخوری،به نظرم تعریف کردنش ممکنه حرصتو کم کنه.
-شاید!اما بهتره بمونه برای فردا.
دیگه مانعی برای دیدنش نبود،هر وقت می خواستم و اراده می کرد باید با هم می موندیم.
-مگه قرار نیست جایی بری؟
-کاری نیست که تا شب طول بکشه.
-چه خوب ولی امیدوارم تحمیل شده نباشه.
سرش رو تکون داد و بی هوا فاصله رو کمتر کرد و دستش رو کنار بدنم روی کابینت قرار داد و به نوعی اطرافم حصار کشید.
-مطمئنی تنها گذاشتنم فکر خوبیه؟
به نظر خودم هم فکر خوبی نبود اما ممکن بود بابا خوشش نیاد؛اصلا عجله ای هم نبود و تا عروسی نمی خواستم اتفاق غیرمنتظره ای بیفته،می دونستم درکم می کنه و تا نخوام فشاری نمیاره .زیاد پیش اومده بود توی خونه اش تنها بمونیم اما بهتر بود حداقل امشب رو تکرارش نکنیم.
مهتا از همون در آشپزخونه خطاب به من گفت:
-طناز خانم هنوز آماده نیستی؟خوبه فکر رفتن از خودت بود.
-آماده ام،فقط یه مانتو باید بپوشم.
سریع ظرف کیک رو توی یخچال برگردوندم و لیوانم رو هم که دیگه چیز زیادی داخلش نمونده بود توی سینک گذاشتم.
-یادت نره زنگ بزنی بیان برای تمیز کردن.
با اخمی ناشی از نارضایتی دستش رو درون جیب فرو بـرده سری تکون داد.
-یادم می مونه.
هول بیرون اومدم و مانتو و شالم رو پوشیدم.
همه نزدیک در منتظر بودن .
کیا ازشون برای زحمتهای امروزشون تشکر کرد و بالاخره قصد راهی شدن کردیم.زودتر رفتن تا ما راحت خداحافظی کنیم،قرار بود همه مون به جز ماهان با آروین برگردیم.
ولی مگه به این جدایی دلم راضی می شد؟
روی پنجه ی پا ایستاده دستهام رو دور گردنش انداختم.
-حالا وقت دوباره تشکر کردن من رسیده،خیلی خوشحالم.ولی حیف که اینقدر زود تموم شد؛فردا هم همین قدر قشنگ می شه؟
مثل بچه ها مدام تکون می خوردم و بالا و پایین می شدم و زبونم هم حسابی فعال شده بود.
-اگه سر حرفت بمونی و قصد نداشته باشی چیزی رو تغییر بدی این اتفاق می افته.
-اینو من باید به تو بگم که از وظیفه شناسی و عشق کار بودن هزار درصد امکانش هست برنامه تو عوض کنی،پس من میام بیمارستان که از اونجا با هم بریم؛کار داشته باشی هم منتظر می مونم،بهرحال وقت زیاد داریم.شام درست کردن رو هم می تونیم آخر هفته انجام بدیم.
سرش رو تکون داد.
نگاه پر از لبخندش خیره و انگار پر از اشتیاق و لـ*ـذت خاصی توی چشمهام بود و همین بس بود تا بفهمم باهام مخالف نیست.برای دلخوشی آخر هم ثانیه هایی خودم رو مهمون آغوشش کردم و بالاخره تصمیم گرفتم سوار آسانسور بشم و به خواسته و اصرار خودم همراهم نیومد.
بعد از دیشب،امشب هم خوابی برام نمی ذاشتن؛دیشب از استرس و هیجان و امشب از خوشحالی و تکرار لحظه هایی که بعد از گذشت چند ساعت داشتن به خاطره تبدیل می شدن.
***
سه روز گذشته بود و توی این مدت اتفاقی نیفتاده بود.اصلا همدیگه رو نمی دیدیم که اتفاقی بیفته ،این بار به خواسته ی خودم بود که عذاب وجدان زیادی رو تحمل می کردم که مدتی طولانی از کار عقب افتاده بود،من هم یا خواب بودم و یا خرید ظروف و وسایل تزئئینی رو انجام می دادم .مامان و مهرنازجون و مهتا هم حسابی کمکم می کردن؛خوشبختانه مامان دیگه ضدحال های قبلش رو نمی زد و وقتی سرحال بودن و آرامش من و تماس گرفتنهای روزانه اش رو که می دید براش کافی بود تا متوجه بشه این بار همه چی زیادی خوب و درسته ،البته مادربزرگ که موافقتش رو تاثیر گوش مالی های تلفنی اش می دونست و فقط از من می خواست حالش رو ببرم!همین که هیچ آدم اضافه ای از اطراف سر و کله اش پیدا نمی شد و سلب آرامش نمی کرد کافی بود و تا وقتی صداش رو می شنیدم و توجهش رو می دیدم می تونستم با غیبت موقتی و جسمی اش کنار بیام.دیشب هم که تا صبح بیمارستان بوده و پیام داده بود که زود بیدار می شه و میاد دنبالم تا یه برنامه تدارک ببینیم.مامان و بابا هم که از دیروز با دوستهاشون با تور رفته بودن ترکیه ولی بهش نگفتم تا نگران تنها بودنم هم نباشه؛خیلی دلم می خواست برم ولی همینجوری اش هم همدیگه رو نمی دیدیم چه برسه به اینکه از کشور هم خارج بشم؛تازه مطمئن هم نبودم با بچه هاشون تفاهم داشته باشم،بابا هم با عکسهایی که می فرستاد و به اشتراک می گذاشت داغ دلم رو تازه می کرد؛با دیدن دریا حسابی سرحال شده بودن؛ظاهرا نقش ها عوض شده بود!
از صبح زود بیدار بودم و دیگه خوابم نبرده بود و فقط مشغول ثانیه شماری بودم تا زودتر بگذره اما انگار برای من زمان ایستاده بود.همه ی کارهام رو کرده بودم،حمام و شستن ظرفهای صبحانه و داشتم قهوه ام رو می خوردم که صدای زنگ گوشی ام بلند شد.
با شوق به طرفش هجوم بردم و لیوان قهوه رو روی میز گذاشتم و به جاش گوشی ام رو برداشتم؛اما با دیدن شماره متوجه بی جا بودن ذوقم شدم و صدام رو صاف کرده جواب دادم:
-سلام ،صبح بخیر.خیر باشه توی این ساعت.
آریو به آرومی جواب داد:
-سلام عروس خانم،خوبی؟
-ممنون،تو خوبی؟چه خبر؟
-نه به خوبی شما،تنهایی؟
-بله،با اجازه ی شما!
سکوت کردم تا حرفی بزنه.چه اتفاقی برامون افتاده بود؟این مکالمه ی مسخره چی بود؟!
انگار با من موافق بود که با خنده گفت:
-چند دقیقه ی پیش عمو تماس گرفت سفارشتو کرد که حالا که کیارش سرکاره تنهات نذاریم ؛زن داداش ما که احتمالا هنوز خوابه ،زنگ بزن بیدارش کن برو خونه اشون ولی ناهار مهمون منین،از بیرون می گیرم میارم.
از محبتش شرمنده شدم و با لحن خجول و متاسفی جواب دادم:
-ممنون از تماست ولی ما...الان داشتم می رفتم،تنها نیستم ولی خوب شد زنگ زدی چون خودم می خواستم به بچه ها زنگ بزنم تا همه ی دوستامون پیشمون باشن؛توی همون خونه جوجه درست می کنیم،از طرف خودم قول می دم که خیلی خوش می گذره ،تعریف نباشه ولی پاتوق با صفایی پیدا کردیما،از دستش نده.
بعد از کمی مکث جوابش رو شنیدم.
-خوبه،خیالم راحت شد.
علیرغم دونستن جوابش باز هم ساده لوحانه پرسیدم:
-یعنی اوکی رو دادی دیگه؟
-اونقدر عاقل هستم که بدونم نباید نزدیک آتیش بشم ولی به آروین می گم که بیان .
من هم که حدس زدم همینطور راحت تره یه بار دیگه اصرار کردم و وقتی بهونه اش رو برای رسیدن به کارهاش شنیدم راحتش گذاشتم و باز هم بابت توجهش تشکر کرده قطع کردم.
ساعت نزدیک به 10 بود و می تونستم آماده ی رفتن بشم و با فرستادن پیام مشترکی برای بچه ها همه اشون رو دعوت کردم،تا مامان و بابا نبودن راحت می تونستیم توی یه خونه باشیم و برای تنها شدن عجله ای نبود؛هرچند باز هم احتمال شکایت کردنش زیاد بود و بعد از تحمل این همه خستگی انتظارش رو نداشت که بخوام دورش رو شلوغ کنم.
قبل از حرکت تماس گرفتم و گفت به جای خوابیدن به باشگاه رفته و تا نیم ساعت دیگه خودش رو می رسونه،واقعا برام سوال شده بود که چرا اینقدر خودش رو اذیت می کنه؟
اینقدر از استراحت فراریه یا اختلال خواب پیدا کرده؟
کار از کار گذشته بود و دیگه نمی تونستم برنامه رو کنسل کنم و فقط می تونستم کمی کنترلشون کنم تا زیاد سر و صدا نکنن.
همزمان به ساختمون رسیدیم و پشت سرم متوقف شد و از ماشین پیاده شده منتظر ایستاد.از همه چیز که مطمئن شدم فقط کیفم رو برداشتم و پیاده شدم،ریموت رو زدم و به طرفش رفتم.
با دیدنش عینک آفتابی ام رو دراوردم.
-سلام،خسته نباشی،ببخشید یه کم زود اومدم؛دیگه تحمل تنهایی رو نداشتم.
-چرا تنهایی؟مگه...
دستش رو گرفتم.
-حالا بریم داخل،بهت می گم.
-نمی خوای توی پارکینگ پارک کنی؟
سرم رو تکون دادم و بعد از پیدا کردن جایی مناسب توی پارکینگ از همونجا سوار آسانسور شدیم.
-نتونستی یکم به خودت استراحت بدی؟چه عجله ای بود؟راستی من چون خبر نداشتم بی اجازه ات یه کاری کردم.
خونسرد سری تکون داد.
-می دونم،کیاراد زنگ زد ؛تنها چیزی که می تونست بیدارش کنه همین بود.
خندیدم.
-مگه شرکت نبود؟
-آخر هفته است؛گفت همه چیز رو خودش حل می کنه،دیگه نیازی به بیرون رفتن ما نیست.
حالتش خبیثانه شده بود؛آب دهانم رو قورت دادم.
-می گفتی زحمت نکشه،با مامانت میان؟
-چیزی نگفت.
از آسانسور خارج شدیم و با کارت که در رو باز کرد رفتم داخل و اول از همه کولر رو روشن کردم.
-اگه می خوای برو دوش بگیر،یکم دیگه هم می تونم دوریتو تحمل کنم.
سری تکون داد و بی حرف به طبقه ی بالا رفت،من هم با مهتا تماس گرفتم تا مستقیم دعوتش کنم؛اینجوری درست تر بود.
لباسهام رو با نیم تنه و شلوار ستش به رنگ مشکی عوض کردم و آرایشم رو تجدید کرده به طبقه ی پایین برگشتم که با فاصله ی کمی از من پایین اومد؛آماده و لباس پوشیده ،قبل از خودش متوجه بوی عطرش شده بودم.
نگاهش روی لباسهام خیره و طولانی نشد و زیاد معذبم نکرد.
-قهوه می خوری یا میز کامل بچینم؟
-قهوه کافیه؛نگفتی چرا تنها بودی؟
عجیب بود که به کیا نه، و به آریو زنگ زدن و سفارشم رو کردن؛بهتر بود نگم که بهش برنخوره.
خونسرد جواب دادم:
-دیروز با دوستاشون رفتن ترکیه،راستش می خواستن برای منم بلیط بگیرن ،منم قصدشو داشتم؛به هر حال کار از کار گذشته و توی مشتمی ،5 روزم بیشتر نبود ولی دلم نیومد بیشتر از این دور بشیم.
در جوابم پوزخندی زد.
-آره خوب،بالاخره یکی پیدا می شه این دفعه بیاد اینجا و دوباره منو...
یه تای ابروم رو بالا انداخته ل*ب*هام رو با حرص به هم فشردم.
-نه بابا؟
مرموز ابرویی بالا انداخت و قهوه ساز رو روشن کرد.
-متاسفانه دیشب دیشب پر حادثه ای بود و وقت نشد گوشیم رو چک کنم اما پدرت باید تماس گرفته باشه.پس این چند ساعتو تنها بودی؟
سرم رو تکون دادم.
-آره ولی دیگه نیستم،اگه مجبور نیستی بازم بری بیمارستان همینجا می مونم یا می ریم اونجا،بخوای بری هم که رونیکا پیشم می مونه،مگه نه؟
-اینا رو باید همون دیشب می گفتی؛فقط وقتی خیالم راحته که خودم باشم.فعلا می تونم اونجا رو فراموش کنم.
لبخند کمرنگی زدم و قهوه اش رو آماده به دستش دادم.
-البته فکر کنم اشتباه کردم که اینو پیشنهاد دادم،باید می خوابیدی ؛تا اومدنشون دو سه ساعت وقت مفید داری.
نگاه خاصی بهم انداخت و خونسرد و با حاضرجوابی گفت:
-پس مفیدتر از خواب هم می تونه بگذره!
چپ چپ نگاهش کردم.
-اینجوری احساس امنیت فراهم می کنی؟
با یک دست کمرم رو به خودش فشرد و دستم رو روی قفسه ی سـ*ـینه اش گذاشتم.
-اعتراضی شنیدم؟نگو کم تحملم چون خودت باعثشی.
-مگه چیکار کردم؟
-یکم فکر کنی می فهمی؛اگه بخوای بفهمی!
به جای اینکه بهم بربخوره و اخم کنم ل*ب*هام بی اختیار کش اومد که سریع جمعش کردم ولی زرنگ تر از این حرفا بود که به دام نندازه.
-پس بی قصد و غرض نیست.
-این همه تو، یه بارم من؛ دلم نمی اومد پیش من باشی و فکرت هزار جا،چه عجله ایه؟یه روز دلمون برای همین روزشماری ها هم تنگ می شه؛این شاید اوج قشنگی هاش باشه،شاید.
آخرین ویرایش: