کامل شده رمان سهم من از عشق تویی | behnush7878کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

behnush7878

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/07/18
ارسالی ها
125
امتیاز واکنش
15,949
امتیاز
616
محل سکونت
زیر آسمون آبی
«پست 100»
-فقط همینا رو گفت یا از خودشم چیزی تعریف کرد که...
-همین بود،خبر داره که مشتاق شنیدن زندگیش نیستم .
-باشه، بعد اگه خواستی حرف می زنیم.فعلا می خوام ذوقمو خالی کنم؛ناراحتی نمی خوام پس تو هم نباش،هنوز نرقصیدیما،فکر کنم اولیش هم باشه؛پس پارتنر بااستعدادتو از دست نده که امشب می خوام خودمو بیشتر شکوفا کنم.
با هم به طبقه ی پایین برگشتیم.
روی میز یه عالمه غذاهای خوش آب و رنگ و فوق العاده برای سرو کردن گذاشته بودن و چند نوع نوشیدنی مجاز هم دیده می شد.اطراف رو یکم خلوت تر کرده بودن تا جا برای رقصیدن باشه،با دیدنمون باز صدای دست زدن و سوتشون بالا رفت.اطراف به قول خودشون پیست رو هم گلپر های سفید و قرمز و شمع های روشن کوچیک گذاشته بودن و فضا رمانتیک شده بود.
مهتا جلو اومد.
-ترجیح می دین اول کیکتونو ببرین یا اول رقـ*ـص؟
-کیک هم گرفتین؟
-اختیار دارین، مگه غیر از این امکان داشت؟دوست داشتیم با دستای خودمون درست کنیم اما ترسیدیم خراب کنیم و وقت نباشه تا از اول انجامش بدیم.
-وای خیلی توی زحمت افتادین؛کی و چه جوری بشه جبران کنیم؟
-شکسته نفسی نمی کنم،تو برای من خیلی کم گذاشتی و همه اش دمغ بودی،از وقت جبران کردنتم که دیگه گذشته.
-من راهشو پیدا می کنم،نگران نباش.
پشت چشم نازک کرد.
-انشاالله.
کیاراد:ای بابا، بالاخره میاین وسط یا نه؟
سارا:معلومه که میان،شما فقط کافیه ترتیب آهنگو بدین .
آروین:شب عروسی برادرته چی می شد گیتارتو می اوردی زنده می خوندی؟صداتم که حرف نداره.
رونیکا:کم بهش گفتم؟تازه برام خجالتی شده.
سرم رو به گوش رونیکا نزدیک کردم.
- بهش نگفتی؟
-نه نمی خواد چیزی ازش بشنوه،برای خودمم عجیبه ولی تصمیم گرفته حسابی به خانواده ی 5 نفره مون وفادار باشه.
گیج گفتم:
-5 نفر؟اشتباه حساب کردیا شما که فقط...
با شیطنت نیشش رو باز کرد.
-نه دیگه، درسته،مگه امروز رسما عروسمون نشدی؟پس دیگه از پارساها حساب می شی.
من رو می گی قیافه ام دیدن داشت.نیشم به عرض صورتم باز شده بود.
از ته دل خندید.
-از دست رفتیا!
-نه بابا، از نیکنام بودنمم راضیم،شلوغش نکن.اینقدرم جو نده.
-می دونم می دونم!
سارا آهنگ رو عوض کرد و مهتا چراغ ها رو خاموش کرد،همون شمع ها و رقـ*ـص نور هم به اندازه ی کافی فضا رو روشن می کرد،البته با تاریکی هم هیچ مشکلی نداشتم!
به طرفم اومد و بی مقدمه دستش رو به طرفم دراز کرد.
دستم رو توی دستش گذاشته به همراه هم وسط همون جایی که به عنوان پیست درستش کرده بودن رفتیم.حالا چه اصراریه؟
تجربه ی سنگینیه.امیدوارم به امتحانش بیارزه
بقیه هم همین قصد رو داشتن و همین باعث می شد راحت و بدون خجالت از مرکز توجه بودن توی آغوشش فرو برم و خودم رو از اون بهشت محروم نکنم.یه دستم رو روی شونه اش گذاشتم و یه دستش روی گودی کمرم نشست،فاصله مون ناچیز بود؛نفسهای داغش به وضوح حس شدنی بود.
همون چشمها از هر جایی بیشتر منبع روشناییم بود.مخصوصا حالا و با این برق بیشتر خاص و روشن کننده که دیگه اثری از ناراحتی و گرفتگی هم نمی شد ازش دید،فقط محبت بود و آرامش محض.
آرزوی زیادی بود همینجا متوقف شدن زمین و زمان؟
جز این چی می تونستم بخوام؟
از این زندان، دوست داشتنی ترش هم جایی پیدا می شد؟
چه خوب که همه مشغول و توی حال خودشون بودن.
مهتا و آروین با هم و کیاراد هم با سارا و رها با بردیا و ماهان و رونیکا هم در کمال تعجب با هم.
حالا آهنگ عاشقانه ی دیگه ای در حال پخش بود.تا اینجا هم زیادی همراهی ام کرده بود،البته همه ی حرکات که با من بود و فقط همراهی می کرد.
-این مهمونی چقدر دیگه قراره طول بکشه؟
-مگه بد می گذره؟خوبه به افتخاره ماست ها.
سرش رو نزدیک تر اورده و پایین جایی توی گردنم فرو کرد و زمزمه وار گفت:
-اگه تو هم مثل من رفته رفته بیشتر خودداریتو از دست می دادی برات بد می گذشت.
انگار خنگ هم شده بودم.خودم که اینجوری حس می کردم.
-چرا باید طاقتت رو از دست بدی؟
با خودخواهی ل*ب*هاش رو بیشتر به گردنم فشرد و با حرصی که عجیب به دلم که نه به جونم چسبید و نشست گفت:
-مگه چاره ی دیگه ای هم برام گذاشتی؟
هدف بعدی اش چونه ام بود و خواسته ی بعدی اش رو هم می دونستم،با این رنگ و حالتش که بیشتر توی چشم اومده بود هم پیدا بود که توجهش جلب می شه و حالا دیگه خودم هم قصد اذیت کردن و بیشتر توی دردسر انداختن خودم رو نداشتم؛اما باملاحظه تر از این حرفها بود که آتو دست کسی بده و آنتن هاشون رو فعال کنه.برای من همین نگاه ها که فقط معطوف من بود کافی بود ،پیشروی بیشتر رو جایز ندونست و همون فاصله ی نیم سانتی رو حفظ کرد.
اما بالاخره من بودم که هرچند با اکراه ولی عقب کشیدم چون چشمهام رو به سختی کمی باز کرده نگاه های موذیانه اشون به چشمم اومده بود و تونسته بود خجالت کشیدن از مکان فعلا عمومی رو بهم یادآوری کنه!ضربان قلبم هنوز به حالت عادی برنگشته بود و حتما قصد نداشت حالا حالا هم برگرده.
راه زیادی در پیش داشتم و از این به بعد همیشه و همه جا باید تحملش می کردم.
بعد از شام ،کیک رو هم با چاقوی تزیین شده ای اوردن تا با هم ببُریم.روی گذاشتن و چاقو رو هم دستمون دادن،ما پشت قرار گرفتیم و بقیه اطراف یا روبه رومون حلقه زده بودن .
-واقعا واقعا واقعا نمی دونم چه جوری ازتون تشکر کنم؛این نقشه ی دسته جمعی خیلی برام ارزش داشت و داره،جبران کردنش هم حتما به همین راحتی نیست،بیشتر از همه از اینکه اومدین و توی این اتفاق قشنگ تنهامون نذاشتین ممنونم؛اما خوب بیشتر از همه جا داره از عاملش تشکر کنم که بی خبر از من به فکر همچین چیزی بوده،اینی که زیاده روی کردین و از چیزی که می خواست فراترش رو رفتین می دونم اما بهرحال نمی شه نادیده گرفت.چه اینجوری و چه هر شکل دیگه ای همینقدر عاشقش می شدم.چون بازم فهمیدم که بیشتر از خودش که همه می دونیم چقدر طالب سکوت و آرامشه به فکر خوشحال کردنم بوده تا از نظرش بعضی از کمبودا رو حس نکنم.
با یادآوری این لطفش بازم دلم هوای لبخند و آغوشش رو کرد اما فعلا باید روی بقیه و این کیک تمرکز می کردم،باز دست و سوت زدنشون رو از سر گرفتن.همین نگاه به نیمرخم خیره مونده اش بزرگترین تشویق و دلگرمی بود و بعد گرمای دستش پشت کمرم؛هر کس یه چیزی می گفت و دخترا هم که مدام بـ*ـوس می فرستادن.
بالاخره اون کیک خامه ای خوشگل و اشتها آور هم به دستمون بریده شد و بین همه تقسیم شد.
نگاهش کردم و با پررویی گفتم:
-خوب؟از دست خودت بهم نمی دی؟رسمه ها، می بینی که کسی حواسش نیست خیالت راحت باشه.
چپ چپی نگاهی بهم انداخت و یه چنگال برداشت.
اعتراض آمیز گفتم:
-اینجوری با اخم و تخم و اکراه نمی خواما.اینجوری از زهرم تلخ تر می شه.
پوزخند زد.
-پس چه جوری رو ترجیح می دی؟
پشت چشم نازک کنان جواب دادم:
-نمی خواد اصلا،خودم بخورم سنگین ترم.
رونیکا:زود باشین که وقت عکسه ها،زشت نیست یه عکس دو نفره هم ندارین؟هنوز کیکتونم که نخورین.
با حرص از بین دندونهام گفتم:
-می خوریم،می خوریم.
واقعا این کار چقدر براش سخت بود؟
یا شایدم من توقعم بالا بود،با توجه به شناختم ازش حتما همون انتظار من بالا بود.
دوربین به دست رفت پیش بقیه.
دیگه اشتها هم برام نگذاشته بود؛حیف من که این همه ازش قدردانی کردم!
نیشخندی زد و گفت:
-داری فکر می کنی که نباید ازم تشکر می کردی؟
با تعجب نگاهش کردم.
بازم بلند بلند فکر کرده بودم؟
-نه چه ربطی داره؟مگه بچه ام؟
-اینطور می گن.
شونه بالا انداختم،دروغ هم نگفتن.همین فکر رو کرده بودم دیگه.
-نترس، به خاطر این قصد قهر کردن ندارم.
با چنگال تکه کیکی رو سر چنگال زده و به طرفم گرفته گفت:
-به نظر منم این قدر بچه نمی تونی باشی.نمی خوری؟
حقش نبود الان اینقدر ببوسمش که بخواد به زور خودش رو از دستم خلاص کنه؟!
فکر کن بگم نه دلم نمی خواد.
- حالا این لطف رو مدیون چی هستم؟فردا پس فردا منتی سرم نباشه.
چشم غره ای رفت و چیزی نگفت.
مثلا با اکراه سرم رو جلو بردم و کمی از کیک رو خوردم که از شانسم بیشتر خامه نصیبم شد.
ابرویی بالا انداخت و خیلی جدی گفت:
-خوب؟این عمل قرار نیست عکسش تکرار بشه؟
تو بخوای و من مخالفت کنم؟
تکه ای از قسمتی که به نظر خوشمزه تر می رسید سر چنگال زدم و به طرفش گرفتم.
همین که خواستم با شیطنت و بدجنسی ازش دورش کنم و نذارم بخوره کیک رو بلعید و ابرویی بالا داد که یعنی اگه تو زرنگی من از تو زرنگ ترم بچه!
یکم دیگه هم خودم خوردم و عکس انداختن ها شروع شد؛خیلی اهل شیرینی نبود و همون رو هم به زور خورده بود؛اول چند تا عکس دسته جمعی و چند نفره ها و بعد دو دو نفره شد.وسطش هم رفتم و لباسم رو با پیراهن دیگه ای که مهتا برام گذاشته بود،عوض کردم.
چون یکم باز و کوتاه تر بود تصمیم گرفتیم همه اش دو نفره و طبقه بالا که کسی نبود گرفته بشه و رونیکا این وظیفه رو که عکسها رو بگیره به عهده گرفت.
یه پیراهن آبی کاربنی بود که آستین حلقه ای و اندازه اش تقریبا تا یکی دو وجب بالاتر از زانو بود،دامنش حریر بود و قسمت قفسه سـ*ـینه ش تور و توی گردنی بود و دور گردن و روی سـ*ـینه و شکمش نگین کاری شده بود و روی حریرش هم پراکنده نگین دوخته شده بود.
یکم بابت کوتاهی اش خجالت می کشیدم و مهتای نامرد هم جوراب شلواری ام رو فراموش کرده بود بیاره.
کلی عکس گرفتیم و همه اش عالی از آب در اومد و رونیکا با پررویی گفت به جای من همه رو برای پریناز اینا می فرسته؛از چیزی که فکر می کردم صمیمی تر شده بودن.قرار شد چند روز دیگه حرفه ای توی آلبوم بهمون تحویل بده.
دیگه دیر وقت شده بود و وقتش بود همه جا رو جمع و جور کنیم و برق بندازیم،تا همینجا هم لطف کرده بود شاکی نشده بود،از چیزی که فکر می کردم بیشتر ریخت و پاش شده بود.
رها اینا بعد از کلی تشکر خداحافظی کردن و رفتن،خیلی نتونسته بودم باهاشون باشم و شخصا بهشون رسیدگی کنم اما حتما درک می کردن.
عجیب بود اما با وجود این همه فعالیت ذره ای احساس خستگی و کسالت نمی کردم که حتما این همه خوشحالی و ذوق رسیدن نقش بزرگ و مهمی داشت.
شروع به جمع کردن خونه و اطراف کردیم.کارها اونقدر زیاد بود که تا صبح به زور شاید تموم می شد؛همه به جز کیارش و ماهان مشغول بودن،به ماهان شاید ولی به کیا کسی جرات داشت بگه بیکار نایست؟!
بشقاب ها رو روی کابینت گذاشتم،یه عالمه ظرف جمع شده بود.
رونیکا:کی به تو گفته کار کنی؟برو بشین ببینم،چه جدی هم گرفته.
-همه ی اینا به خاطر ما بوده، معلومه که باید کمک کنیم .تازه ساعت از 12 گذشته وقتشه که به دنیای واقعی برگردیم و از سیندرلا بودن دربیایم،شما هم خسته شدین؛خودش گفت که فردا خدمتکار میاد تمیز می کنه ما گوش ندادیم،بشینیم یه قهوه بخوریم بعدم بریم خونه،امشبو خونه ی آروین می مونم،الان برم مامان و بابا بدخواب می شن.
با تعجب گفت:
-با هم اینجا نمی مونین؟
-معلومه که نه،نه خواسته نه من می خوام.قبلش به بابا زنگ می زنم شاید بیدار باشه اون موقع می رم خونه، در غیر این صورت در خونه ی آروین همیشه به روم بازه!
با خنده سرش رو تکون داد.
-اگه می خوای بمون؛دیگه چی می خوان بهتون بگن؟شما که ماشاالله به سرعت پیش می رین.
نگاه چپی بهش انداختم .
-نه دیگه،بی جنبه نباشیم.
خندون شونه ای بالا انداخت.دوباره اشتهام داشت باز می شد و دلم بیش از اندازه کیک می خواست،کلی مونده بود و توی یخچال نگه داشته بودیم.
یه وقتی که همه سرشون گرم بود می رفتم سراغش،دوباره برگشتم تا به مهتا کمک کنم؛کیا و ماهان سر همون جای قبلی ایستاده بودن.
-جارو برقی کجاست؟همین طبقه ی پایینه؟
کمی از ماهان دور شد و به من نزدیک تر.
- نیازی بهش نیست..گفتم که فردا...
-ولی اینجوری حس خوبی ندارم،کار خاصی که نداره،همه ی ظرفا رو گذاشتیم نگران نباش،زودتر تمیز بشه یکم توی سکوت استراحت کنیم؛دیگه منم محتاجشم.
آروین و کیاراد پایین اومدن.
آروین:کار بالا هم تموم شد یعنی دیگه وقت رفتنمون رسیده.
-حق دارین،خیلی شرمنده تونم بخدا،ولی یکم همینجا بشینی اینجا رو جارو بکشم آماده می شم؛احتمال داره امشب مهمونتون باشم.
-چه عالی، چی از این بهتر؛تا حالا که اصلا نشده بیای و بمونی.
-قسمت امشب بود.
رونیکا: اِ خیلی نامردین، حتما تا صبحم می خواین غیبت کنین؛منم می خوام بیام،اصلا کیاراد بره خونه ی شما ما خونه ی ما دخترونه راحت باشیم،مامانم خیلی خوشحال می شه.
مهتا با ذوق سری تکون داد.
مهتا:عالی می شه .
آروین:چی شده امشب همه تصمیم گرفتن یاراشونو تنها بذارن؟
کیاراد:منم نفهمیدم ،اتحاد خانماست دیگه.
رونیکا با ذوق گفت:
-پس من برم به مامان خبر بدم.
-نه برگردم خونه بهتره،مهرناز جون چه گناهی کرده تا صبح سر و صدای ما رو تحمل کنه؟
-حرف نباشه ببینم،خیلی هم خوب برنامه ای چیدم.
حس می کردم نگاهش یکم دلخوره.
واقعا دلم می خواست بمونم اما حدس می زدم که چقدر خسته است .بعد از یکم کار و دورهمی بچه ها پراکنده شدن تا برای خونه رفتن آماده بشنومنم بالاخره وقت کردم برم سراغ اون کیک حواسم دنبالش رفته؛اون موقع چون عجله داشتیم زیاد نشد اونجوری که دلم می خواست ازش لـ*ـذت ببرم،لیوان آب پرتقالم هم کنار دستم بود و بهم بد نمی گذشت.
چنگال بعدی رو هم پر کردم که صداش رو از پشت سرم شنیدم.
-خوبه که هنوز توی این خونه اینقدر احساس راحتی می کنی.
حتما منظورش به اجازه نگرفتنم بود.
خونسرد چنگال رو توی دهانم گذاشتم.
-چرا نکنم؟دیگه من و تو نداریم که؛فقط ما!
نگاه براق و خیره اش خیلی چیزا رو دستگیرم کرد.
-راستی،هنوزم نمی خوای چیزی از اون مکالمه بگی؟
بلافاصله ابروهاش رو هرچند کمرنگ در هم کشید.
-دوست داری بدونی؟
-اگه تو مخالف نباشی معلومه که می خوام؛الان بگی بهتر از اینه که تا صبح به فکرش باشی و حرص بخوری،به نظرم تعریف کردنش ممکنه حرصتو کم کنه.
-شاید!اما بهتره بمونه برای فردا.
دیگه مانعی برای دیدنش نبود،هر وقت می خواستم و اراده می کرد باید با هم می موندیم.
-مگه قرار نیست جایی بری؟
-کاری نیست که تا شب طول بکشه.
-چه خوب ولی امیدوارم تحمیل شده نباشه.
سرش رو تکون داد و بی هوا فاصله رو کمتر کرد و دستش رو کنار بدنم روی کابینت قرار داد و به نوعی اطرافم حصار کشید.
-مطمئنی تنها گذاشتنم فکر خوبیه؟
به نظر خودم هم فکر خوبی نبود اما ممکن بود بابا خوشش نیاد؛اصلا عجله ای هم نبود و تا عروسی نمی خواستم اتفاق غیرمنتظره ای بیفته،می دونستم درکم می کنه و تا نخوام فشاری نمیاره .زیاد پیش اومده بود توی خونه اش تنها بمونیم اما بهتر بود حداقل امشب رو تکرارش نکنیم.
مهتا از همون در آشپزخونه خطاب به من گفت:
-طناز خانم هنوز آماده نیستی؟خوبه فکر رفتن از خودت بود.
-آماده ام،فقط یه مانتو باید بپوشم.
سریع ظرف کیک رو توی یخچال برگردوندم و لیوانم رو هم که دیگه چیز زیادی داخلش نمونده بود توی سینک گذاشتم.
-یادت نره زنگ بزنی بیان برای تمیز کردن.
با اخمی ناشی از نارضایتی دستش رو درون جیب فرو بـرده سری تکون داد.
-یادم می مونه.
هول بیرون اومدم و مانتو و شالم رو پوشیدم.
همه نزدیک در منتظر بودن .
کیا ازشون برای زحمتهای امروزشون تشکر کرد و بالاخره قصد راهی شدن کردیم.زودتر رفتن تا ما راحت خداحافظی کنیم،قرار بود همه مون به جز ماهان با آروین برگردیم.
ولی مگه به این جدایی دلم راضی می شد؟
روی پنجه ی پا ایستاده دستهام رو دور گردنش انداختم.
-حالا وقت دوباره تشکر کردن من رسیده،خیلی خوشحالم.ولی حیف که اینقدر زود تموم شد؛فردا هم همین قدر قشنگ می شه؟
مثل بچه ها مدام تکون می خوردم و بالا و پایین می شدم و زبونم هم حسابی فعال شده بود.
-اگه سر حرفت بمونی و قصد نداشته باشی چیزی رو تغییر بدی این اتفاق می افته.
-اینو من باید به تو بگم که از وظیفه شناسی و عشق کار بودن هزار درصد امکانش هست برنامه تو عوض کنی،پس من میام بیمارستان که از اونجا با هم بریم؛کار داشته باشی هم منتظر می مونم،بهرحال وقت زیاد داریم.شام درست کردن رو هم می تونیم آخر هفته انجام بدیم.
سرش رو تکون داد.
نگاه پر از لبخندش خیره و انگار پر از اشتیاق و لـ*ـذت خاصی توی چشمهام بود و همین بس بود تا بفهمم باهام مخالف نیست.برای دلخوشی آخر هم ثانیه هایی خودم رو مهمون آغوشش کردم و بالاخره تصمیم گرفتم سوار آسانسور بشم و به خواسته و اصرار خودم همراهم نیومد.
بعد از دیشب،امشب هم خوابی برام نمی ذاشتن؛دیشب از استرس و هیجان و امشب از خوشحالی و تکرار لحظه هایی که بعد از گذشت چند ساعت داشتن به خاطره تبدیل می شدن.
***
سه روز گذشته بود و توی این مدت اتفاقی نیفتاده بود.اصلا همدیگه رو نمی دیدیم که اتفاقی بیفته ،این بار به خواسته ی خودم بود که عذاب وجدان زیادی رو تحمل می کردم که مدتی طولانی از کار عقب افتاده بود،من هم یا خواب بودم و یا خرید ظروف و وسایل تزئئینی رو انجام می دادم .مامان و مهرنازجون و مهتا هم حسابی کمکم می کردن؛خوشبختانه مامان دیگه ضدحال های قبلش رو نمی زد و وقتی سرحال بودن و آرامش من و تماس گرفتنهای روزانه اش رو که می دید براش کافی بود تا متوجه بشه این بار همه چی زیادی خوب و درسته ،البته مادربزرگ که موافقتش رو تاثیر گوش مالی های تلفنی اش می دونست و فقط از من می خواست حالش رو ببرم!همین که هیچ آدم اضافه ای از اطراف سر و کله اش پیدا نمی شد و سلب آرامش نمی کرد کافی بود و تا وقتی صداش رو می شنیدم و توجهش رو می دیدم می تونستم با غیبت موقتی و جسمی اش کنار بیام.دیشب هم که تا صبح بیمارستان بوده و پیام داده بود که زود بیدار می شه و میاد دنبالم تا یه برنامه تدارک ببینیم.مامان و بابا هم که از دیروز با دوستهاشون با تور رفته بودن ترکیه ولی بهش نگفتم تا نگران تنها بودنم هم نباشه؛خیلی دلم می خواست برم ولی همینجوری اش هم همدیگه رو نمی دیدیم چه برسه به اینکه از کشور هم خارج بشم؛تازه مطمئن هم نبودم با بچه هاشون تفاهم داشته باشم،بابا هم با عکسهایی که می فرستاد و به اشتراک می گذاشت داغ دلم رو تازه می کرد؛با دیدن دریا حسابی سرحال شده بودن؛ظاهرا نقش ها عوض شده بود!
از صبح زود بیدار بودم و دیگه خوابم نبرده بود و فقط مشغول ثانیه شماری بودم تا زودتر بگذره اما انگار برای من زمان ایستاده بود.همه ی کارهام رو کرده بودم،حمام و شستن ظرفهای صبحانه و داشتم قهوه ام رو می خوردم که صدای زنگ گوشی ام بلند شد.
با شوق به طرفش هجوم بردم و لیوان قهوه رو روی میز گذاشتم و به جاش گوشی ام رو برداشتم؛اما با دیدن شماره متوجه بی جا بودن ذوقم شدم و صدام رو صاف کرده جواب دادم:
-سلام ،صبح بخیر.خیر باشه توی این ساعت.
آریو به آرومی جواب داد:
-سلام عروس خانم،خوبی؟
-ممنون،تو خوبی؟چه خبر؟
-نه به خوبی شما،تنهایی؟
-بله،با اجازه ی شما!
سکوت کردم تا حرفی بزنه.چه اتفاقی برامون افتاده بود؟این مکالمه ی مسخره چی بود؟!
انگار با من موافق بود که با خنده گفت:
-چند دقیقه ی پیش عمو تماس گرفت سفارشتو کرد که حالا که کیارش سرکاره تنهات نذاریم ؛زن داداش ما که احتمالا هنوز خوابه ،زنگ بزن بیدارش کن برو خونه اشون ولی ناهار مهمون منین،از بیرون می گیرم میارم.
از محبتش شرمنده شدم و با لحن خجول و متاسفی جواب دادم:
-ممنون از تماست ولی ما...الان داشتم می رفتم،تنها نیستم ولی خوب شد زنگ زدی چون خودم می خواستم به بچه ها زنگ بزنم تا همه ی دوستامون پیشمون باشن؛توی همون خونه جوجه درست می کنیم،از طرف خودم قول می دم که خیلی خوش می گذره ،تعریف نباشه ولی پاتوق با صفایی پیدا کردیما،از دستش نده.
بعد از کمی مکث جوابش رو شنیدم.
-خوبه،خیالم راحت شد.
علیرغم دونستن جوابش باز هم ساده لوحانه پرسیدم:
-یعنی اوکی رو دادی دیگه؟
-اونقدر عاقل هستم که بدونم نباید نزدیک آتیش بشم ولی به آروین می گم که بیان .
من هم که حدس زدم همینطور راحت تره یه بار دیگه اصرار کردم و وقتی بهونه اش رو برای رسیدن به کارهاش شنیدم راحتش گذاشتم و باز هم بابت توجهش تشکر کرده قطع کردم.
ساعت نزدیک به 10 بود و می تونستم آماده ی رفتن بشم و با فرستادن پیام مشترکی برای بچه ها همه اشون رو دعوت کردم،تا مامان و بابا نبودن راحت می تونستیم توی یه خونه باشیم و برای تنها شدن عجله ای نبود؛هرچند باز هم احتمال شکایت کردنش زیاد بود و بعد از تحمل این همه خستگی انتظارش رو نداشت که بخوام دورش رو شلوغ کنم.
قبل از حرکت تماس گرفتم و گفت به جای خوابیدن به باشگاه رفته و تا نیم ساعت دیگه خودش رو می رسونه،واقعا برام سوال شده بود که چرا اینقدر خودش رو اذیت می کنه؟
اینقدر از استراحت فراریه یا اختلال خواب پیدا کرده؟
کار از کار گذشته بود و دیگه نمی تونستم برنامه رو کنسل کنم و فقط می تونستم کمی کنترلشون کنم تا زیاد سر و صدا نکنن.
همزمان به ساختمون رسیدیم و پشت سرم متوقف شد و از ماشین پیاده شده منتظر ایستاد.از همه چیز که مطمئن شدم فقط کیفم رو برداشتم و پیاده شدم،ریموت رو زدم و به طرفش رفتم.
با دیدنش عینک آفتابی ام رو دراوردم.
-سلام،خسته نباشی،ببخشید یه کم زود اومدم؛دیگه تحمل تنهایی رو نداشتم.
-چرا تنهایی؟مگه...
دستش رو گرفتم.
-حالا بریم داخل،بهت می گم.
-نمی خوای توی پارکینگ پارک کنی؟
سرم رو تکون دادم و بعد از پیدا کردن جایی مناسب توی پارکینگ از همونجا سوار آسانسور شدیم.
-نتونستی یکم به خودت استراحت بدی؟چه عجله ای بود؟راستی من چون خبر نداشتم بی اجازه ات یه کاری کردم.
خونسرد سری تکون داد.
-می دونم،کیاراد زنگ زد ؛تنها چیزی که می تونست بیدارش کنه همین بود.
خندیدم.
-مگه شرکت نبود؟
-آخر هفته است؛گفت همه چیز رو خودش حل می کنه،دیگه نیازی به بیرون رفتن ما نیست.
حالتش خبیثانه شده بود؛آب دهانم رو قورت دادم.
-می گفتی زحمت نکشه،با مامانت میان؟
-چیزی نگفت.
از آسانسور خارج شدیم و با کارت که در رو باز کرد رفتم داخل و اول از همه کولر رو روشن کردم.
-اگه می خوای برو دوش بگیر،یکم دیگه هم می تونم دوریتو تحمل کنم.
سری تکون داد و بی حرف به طبقه ی بالا رفت،من هم با مهتا تماس گرفتم تا مستقیم دعوتش کنم؛اینجوری درست تر بود.
لباسهام رو با نیم تنه و شلوار ستش به رنگ مشکی عوض کردم و آرایشم رو تجدید کرده به طبقه ی پایین برگشتم که با فاصله ی کمی از من پایین اومد؛آماده و لباس پوشیده ،قبل از خودش متوجه بوی عطرش شده بودم.
نگاهش روی لباسهام خیره و طولانی نشد و زیاد معذبم نکرد.
-قهوه می خوری یا میز کامل بچینم؟
-قهوه کافیه؛نگفتی چرا تنها بودی؟
عجیب بود که به کیا نه، و به آریو زنگ زدن و سفارشم رو کردن؛بهتر بود نگم که بهش برنخوره.
خونسرد جواب دادم:
-دیروز با دوستاشون رفتن ترکیه،راستش می خواستن برای منم بلیط بگیرن ،منم قصدشو داشتم؛به هر حال کار از کار گذشته و توی مشتمی ،5 روزم بیشتر نبود ولی دلم نیومد بیشتر از این دور بشیم.
در جوابم پوزخندی زد.
-آره خوب،بالاخره یکی پیدا می شه این دفعه بیاد اینجا و دوباره منو...
یه تای ابروم رو بالا انداخته ل*ب*هام رو با حرص به هم فشردم.
-نه بابا؟
مرموز ابرویی بالا انداخت و قهوه ساز رو روشن کرد.
-متاسفانه دیشب دیشب پر حادثه ای بود و وقت نشد گوشیم رو چک کنم اما پدرت باید تماس گرفته باشه.پس این چند ساعتو تنها بودی؟
سرم رو تکون دادم.
-آره ولی دیگه نیستم،اگه مجبور نیستی بازم بری بیمارستان همینجا می مونم یا می ریم اونجا،بخوای بری هم که رونیکا پیشم می مونه،مگه نه؟
-اینا رو باید همون دیشب می گفتی؛فقط وقتی خیالم راحته که خودم باشم.فعلا می تونم اونجا رو فراموش کنم.
لبخند کمرنگی زدم و قهوه اش رو آماده به دستش دادم.
-البته فکر کنم اشتباه کردم که اینو پیشنهاد دادم،باید می خوابیدی ؛تا اومدنشون دو سه ساعت وقت مفید داری.
نگاه خاصی بهم انداخت و خونسرد و با حاضرجوابی گفت:
-پس مفیدتر از خواب هم می تونه بگذره!
چپ چپ نگاهش کردم.
-اینجوری احساس امنیت فراهم می کنی؟
با یک دست کمرم رو به خودش فشرد و دستم رو روی قفسه ی سـ*ـینه اش گذاشتم.
-اعتراضی شنیدم؟نگو کم تحملم چون خودت باعثشی.
-مگه چیکار کردم؟
-یکم فکر کنی می فهمی؛اگه بخوای بفهمی!
به جای اینکه بهم بربخوره و اخم کنم ل*ب*هام بی اختیار کش اومد که سریع جمعش کردم ولی زرنگ تر از این حرفا بود که به دام نندازه.
-پس بی قصد و غرض نیست.
-این همه تو، یه بارم من؛ دلم نمی اومد پیش من باشی و فکرت هزار جا،چه عجله ایه؟یه روز دلمون برای همین روزشماری ها هم تنگ می شه؛این شاید اوج قشنگی هاش باشه،شاید.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • behnush7878

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/18
    ارسالی ها
    125
    امتیاز واکنش
    15,949
    امتیاز
    616
    محل سکونت
    زیر آسمون آبی
    «پست 101»
    -چی باعث این افکارت شده؟
    -من دلسرد نشدم ولی وقتی شنیدم آروین و مهتا که اینقدر هیجان داشتن هم ممکنه فاصله بگیرن اینو فهمیدم که قبول کنیم یا نه بالاخره یکم فروکش می کنه وگرنه می دونی که من همیشه خوش بینم.
    جمله ام تموم نشده دستهاش صورتم رو قاب گرفت.
    -پس بهش ادامه بده چون همه امون بهش نیاز داریم،چیزی هم که می خوایم هیجان نیست ؛توجهه و همون چیزی که خوب اسمشو می دونی،ازت توقع همچین استقبالی رو نداشتم.
    -اینا رو برای دلگرمی گفتم وگرنه من راضیم؛تازه خودت قانع نبودی و جشن خواستی وگرنه من آماده بودم و هستم،زیادی هم عقب افتادیم.الانم دیگه چیزی نمی گم؛چون قراره کیاراد آماده کنه ممکنه زودتر بیان.اگه واقعا خسته به نظر برسی زود معذب می شن و می رن و خودمون می تونیم ادامه بدیم؛البته اگه از همون اولش شروع نکنی .
    چشمک شیطونی زدم و لبخندش آرامش رو به قلبم برگردوند،اینبار بوسیدن و نوازش همه ی گرفتگی ها و خستگی هاش وظیفه ی من بود.فکر نمی کردم ناراحت بشه اما شد،هرچند زود فراموش می کرد و از طرف من کینه به دل نمی گرفت.
    برنج رو دم کرده بودم و مقابل تلویزیون نشسته بودم،چند دقیقه ای می شد که به طبقه ی بالا رفته بود؛ظاهرا می خواست یه چیزی بیاره.مامان که زنگ زد و مشغول صحبت بودیم با جعبه ای توی دستش و اخمهای در هم پایین اومد.خیال مامان رو با اطلاع دادن اینکه تنها نیستم و همه دور هم جمع می شیم راحت کردم و بعد خواست با کیا هم حرف بزنه و چون پایین اومده بود راحت گوشی رو بهش دادم،جعبه رو روی میز گذاشته کنارم نشسته بود و انگار که داخلش بمب باشه مشکوک نگاهش می کردم و بهش دست نمی زدم؛در واقع حس خوبی بهش نداشتم و حدس می زدم فرستنده اش کیه.قطع کرد و گوشی رو به دستم داد.
    -رونیکا بهت نگفته عکسا رو آماده کرده یا نه؟
    -این چیزا رو به من نمی گـه.
    -پس بهش پیام بدم که اگه آماده است بیاره .
    سری تکون داد و دست به کار شدم تا برای شروع ماجرایی تازه آماده بشه.بعد از فرستادن پیام گوشی ام رو کاملا کنار گذاشتم.
    -دیگه می تونی گوش بدی؟
    -کاملا گوشم با توئه،راستش یه حدسی می زنم .
    -خوبه،جای امیدواری هست.
    باز داشت خودش رو یادآوری می کرد؛برای من فرقی نداشت اما زندگی رو به کامش تلخ می کرد و تنها مشکلی که باهاش داشتم همین بود.
    -اومده بود اینجا؟تنها دیگه؟
    عاقل اندر سفیه نگاهم کرد.
    -تو چی فکر می کنی؟
    نفس عمیقی کشیدم و ساکت موندم تا ادامه بده.
    -احتمالا از این که من این وسط سر و سامون گرفتم خوشحال بود؛از قبل و بعدش چیزی نپرسید اما ظاهرا به خاطر زمان از دست رفته مون شرمنده بود و توی لفافه اعتراف کرد ارزششو نداشته.
    -پس یعنی یه جورایی پشیمونه؟
    -کسی هست که بتونه اون دخترو بیش از چند ساعت تحمل کنه؟این کارش جز حماقت اسم دیگه ای نداشت.
    -اینجوری نگو؛هر چی باشه و هر کاری کرده باشه پدرته،نمی تونی به همین راحتی این نسبتتونو بیخیال بشی.حالا منظوری از این حرفش داشت؟می خواست کاری براش انجام بدی؟مثلا واسطه شدن و...
    -فقط خواست توی فرصت مناسب تر ما رو ببینه.
    -تو هم که حتما قبول نکردی یا می تونم امیدوار باشم که بهش فکر می کنی؟
    -به حال تو فرقی هم می کنه؟
    -معلومه که نه؛کیاراد و رونیکا رو نمی دونم اما دیدنش حتما روی تو تاثیر خوبی نمی ذاره،واسه همین خیلی موافق نیستم که ببینیش گرچه حتما اون رفتاری رو که جلوی تلما نشون دادی جلوی پدرت انجام نمی دی.
    -بدترش رو هم ممکنه نشون بدم.دلیل عقب افتادن همه چیز برای ما در واقع اون بود و سر و تهش به اون حماقتش مربوط می شد.
    -باشه ،به هرحال وقت داشتیم و چه خوب که نذاشتی زیاد طول بکشه؛بازم فهمیدیم بدون هم یا با یکی دیگه نمی تونیم و حتی نخواستیم امتحانش کنیم.هم اینکه انگار بهتر و بیشتر شناختمت.راستشو بخوای فکرشو هم نمی تونستم اینقدر و تا اینجا بخوای حمایتشون کنی و به کس دیگه ای اجازه ندی،ارزشش بیشتر از این حرفا و قدردانیاست.
    لبخند جذاب و مردونه ای کنج ل*ب*هاش نشست.
    -اما توی این مورد نمی شه فقط به خودمون فکر کنیم و مامان و خواهر و برادرت مهمترن ،بهشون گفتی؟قبول کردن ببیننش؟
    -هنوز نگفتم اما فکر کنم جوابشونو می دونم.
    -یعنی نظر تو رو دارن؟
    سرش رو تکون داد.
    -به نظر منم هنوز خیلی زوده؛مخصوصا برای رونیکا.شاید به اندازه ی روزای اول نباشه ولی حالش خوب نیست.
    -می دونم، ولی نظر تو رو نمی دونم که هدیه اش رو قبول می کنی یا نه؟
    -وقتی تو قبول کردی حتما دوست داری یا انتظار داری منم...
    -نه؛می تونی مطمئن باشی.
    -پس اگه ناراحت نمی شی از ته دل قبول می کنم ولی پیشت بمونه تا توی ماه عسلی جایی استفاده کنیم.برای بیشتر به دست اوردن دل تو نیست؛فقط بابت یه چیزایی ازش ممنونم.
    کمی نزدیک تر به من نشست و نگاه روشن و صادقانه اش رو بهم دوخته برای گرفتن دستم پیش قدم شد.
    -مهم نیست چی از دست دادم چون کسی رو به دست اوردم که برای تمام عمرم کافیه وهمین که اینجایی یعنی ارزششو داشته؛چون اگه کاری نمی کردم و از مسیر دیگه ای می رفتم فقط یه احساس جدیدو تجربه می کردم که اونم پشیمونی بود،حتی اگه مخالفم باشین هم از همه تون دور نگهش می دارم،حقش اینه که فقط مخاطب من باشه.
    با لبخند دلنشینی دستم رو روی صورتش کشیده سرم رو پیش بردم .
    گفته بودم عاشق همین حمایت هاشم؟
    کنارش خودم رو از هر شومی و ناآرومی دور حس می کردم و فقط گرمای امنیت اطرافم رو پر می کرد؛واقعا خوش شانس بودم .
    برخلاف میلم دل از نگاه و هوای سرکشش کندم و بلند شدم.
    -من می رم آماده بشم،کم کم می رسن.راستی به مامانت زنگ زدی یا خودم دوباره تماس بگیرم؟نکنه دعوت منو جدی نگیرن و فکر کنن خودمون چند نفری راحت تریم؟ماشاالله هنوز جوونن؛تازه باید ما رو ارشاد کنن!
    -من می تونم تماس بگیرم.
    -اگه می خوای برو دنبالشون؛ممکنه کیاراد حالا حالاها دستش بند باشه،منم یکم گردگیری یا جارو می کنم.
    زیاد لازم نبود اما از بیکار نشستن بهتر بود.
    با تردید سری به معنی موافقت تکون داد و بلند شد،تیپ اسپرت و راحتی زد و از خونه خارج شد.اینطوری تمرکزم راحت تر می شد و دقتم بیشتر.
    اول همه جا رو بیشتر برق انداختم و میوه ها رو شستم و شیک توی ظرف چیدم و بعد به طبقه ی بالا رفتم تا به خودم برسم ،خوشبختانه از بوی پیاز و مواد غذایی هم راحت بودم و نیاز به دوش گرفتن نداشتم.همه چیزم هم تکمیل بود و تقریبا کل اتاقم رو بار زده بودم،از لباس مجلسی گرفته تا اتوی مو و لاک ،تعارف که نداشتم!
    با رضایت آخرین نگاه رو به خودم انداختم و با صدای زنگ آیفون از صندلی مقابل کنسول بلند شدم و با نهایت سرعتی که از خودم سراغ داشتم از پله ها پایین رفتم.آروین و مهتا و ماهان و کیاراد بودن،کجا همدیگه رو دیدن و پیدا کردن؟
    ولی حالا که مهتا بود خوب بود و با هم به همه چیز می رسیدیم.بالاخره اون تجربه ی میزبانی اش شاید بیشتر بود و من هم که آبروم رو از سر راه نیاورده بودم!
    کیاراد و آروین و ماهان از همون اول آستین ها رو بالا زدن و مشغول سیخ گرفتن شدن و ما هم سالاد و دسر رو آماده کردیم.
    -خونه داری خوش می گذره؟
    -تازه دو دقیقه گذشته ها.تازه بی دلیل نیست.می خوای بگی مامانم خبر نداده؟پس تیکه ننداز و فقط قدرشناس باش که ما از شما زرنگ تر بودیم.
    -والا جنابعالی مسافرت بودین و کیا هم که ظاهرا سر به بیابون گذاشته بود که ما مهمونیمونو دادیم و بدون آبروریزی جمعش کردیم.خلاصه هیچوقت برامون توی شادیا جبران نکردین.
    -حالا فرصت زیاده؛ایشاالله تولد بچه تون.
    به آروین اشاره کرد.
    -والا تولد بچه ام یه هفته دیگه است،می خوام براش سنگ تموم بذارم.
    -به سلامتی مشکلتون حل شد؟
    شیفته نگاه دیگه ای بهش انداخت و نفس عمیقی کشیده جوابم رو داد:
    -تا وقتی همو دوست داشته باشیم هیچ مشکلی غیرقابل حل نیست؛این برای ما یعنی تا آخر عمر.
    هر وقت دیگه ای بود از شنیدن این حرفها اعتراض و مسخره می کردم اما حالا اونقدر درک می کردم که فقط در سکوت لبخند می زدم.شاید توی این زمان که همه چیز رو به نابودی و پایان بود و دنیا پر از اهانت و چیزهای زشت و عجیب از نوع بدش بود ما ارزشمندترینمون رو پیدا کرده بودیم و همه چیز داشتیم؛یه سقف بالای سرمون و دوست های خوب که با لـ*ـذت کنار هم وقت می گذروندیم و هنوز لحظه هایی برای به اشتراک گذاشتن داشتیم.
    -حالا این چند روزو همینجا می مونی؟
    -بستگی داره تا کی حوصله مو داشته باشه؟ولی قصد ندارم مزاحم کس دیگه ای بشم مخصوصا یه تازه عروس و داماد.از یه طرف دیگه هم باید ببینم تا کی می تونم خونه رو خالی بذارم.
    -بیخیال،فکر اینجاهاشو نکنین.اصلا شما هم برید یه جایی،دیگه کاری ندارین.
    لبخند معناداری زدم و با چشمکی جواب دادم:
    -نه،اینجا تازه داره قشنگ می شه.
    خندید.
    -واقعا از تو باید ترسید ؛البته به ماه عسلتونم چیزی نمونه؛اگه قصد اونو داشته باشین.
    -آره برای همین برنامه شو فشرده کرده و منم فعلا ساکت موندم.
    -حالا نقشه ای هم کشیدین؟
    -نه والا،من که به همین چالوس هم راضیم ولی فکر کنم به کمتر از اروپا راضی نمی شه.
    آهی کشید.
    -حق داره،تو هم ضدحال نشو دیگه.برو یکم دنیا رو ببین؛چون کارش سخته خواسته هاتو محدود نکن، چون ماه عسل فقط یه باره باید خاص باشه و برای همین تا می تونین باید دور باشین.حواسمون به رونیکا و مهرنازجونم هست؛شما فقط به خوش گذرونی فکر کنین.
    - من فعلا فقط به شکمم فکر می کنم،خیلی گرسنمه.از اول صبح تا حالا که یه لقمه عسل خوردم تا حالا سرپام .به رونیکا یه زنگ می زنی ببینی راه افتادن یا نه؟
    -خودت چرا زنگ نمی زنی؟تاکتیک جدیده؟
    - حالا چی می شه زنگ بزنی؟گوشی به دستت نمی چسبه، نترس.
    با پشت چشمی رو ازم گرفت و رفت تا اول دستهاش رو بشوره و همین که گوشی اش رو از کیفش بیرون کشید اول زنگ در زده شد و بعد کلید توی در چرخید و وارد شدن؛خوشبختانه سه تایی اومده بودن.جمع شلوغ بود و هنوز مونده بود تا متوجه من بشن.
    سریع دستهام رو شستم و آینه ی جیبی مهتا رو از کیفش برداشتم.خوب بودم و لباسهام هم کج و کوله نشده بود و موهام هم دم اسبی و مرتب بود.دستی به لباسم کشیدم و نفس عمیقی کشیده از آشپزخونه خارج شدم تا رسم خوش آمد گویی رو به جا اورده باشم ،دیگه تقریبا جای هیچکس خالی نبود.کیاراد از خدا خواسته سریع رفت تا استارت رو بزنه،ما دخترا هم همون پایین موندیم تا سینی های سیخ رو به دستشون برسونیم و میز رو بچینیم.
    بعد از آماده کردن میز مهتا و مهرناز جون توی سالن نشسته بودن و من و رونیکا بالا پیششون توی حیاط بودیم،خوشبختانه هوا زیاد آفتابی نبود و همه چیز کاملا رویایی به نظر می رسید.
    -انگار این دفعه خیلی آروم ترین،همه چیزو حل کردین؟
    پا روی پا انداختم.
    -حل می شه،عجله ای نیست؛فعلا تنها وظیفه امون ریلکس کردنه.شما چی؟چیزی هست که ازش بی خبر باشم؟حس می کنم ماهان یه زیرآبی هایی می ره؟
    چشمهاش رو گرد کرد.
    -با من؟نه بابا.
    -اگه واقعا در نبودش همه چیز رو به ماهان سپرده باشه و این همه بهش اعتماد داره اگه یکم غرورتو کنار بذاری چرا که نه؟
    -همون موقع هم خیلی حمایتم می کرد ولی این چیزا اینجوری نیست.
    -نظر منم همینه ،اگه بخوای از هر حرکتش یه معنی دربیاری که دیوونه می شی!حداقل کار من سخت بود.
    خندید و سری تکون داد.
    -خودت هلم می دی خودتم می کشی عقب؟
    -داشتم امتحان می کردم که فهمیدم غرور و عزت نفست برات مهم تره و چون کیا هم به این خوبی و خوش شانسی سر و سامون گرفت احتمالا بعدش همه روی ماهان زوم می کنن و آفرین که امیدی نداری!
    آهی کشید.
    -راست می گی،ولی لجبازه،اگه نخواد کسی نمی تونه مجبورش کنه.
    -معلومه،ببخشید نمی خواستم ناراحتت کنم.حالا مونده تا کیا براش از تجربه هاش بگه؛آروین که زن ذلیله و قبولش نداره،تازه اون شوهر خواهرشه مجبوره تعریف کنه!
    خندید.
    -عجب بویی راه افتاد؛حداقل یه عکس بگیرم ،یه کپشن باحال هم بذارم چشم بعضیا دربیاد.
    چه فایده وقتی اثری از کیا نبود و به جاش مهتا بهشون ملحق شده بود؟
    حتما نخواسته مامانش رو تنها بذاره.
    پا به پاش بلند شدم تا برم پایین.رونیکا عکسش رو گرفته بود و از صدای گوشی ام فهمیدم که به اشتراک هم گذاشته و حالا داشت فیلم یادگاری می گرفت و دلقک بازی هاشون پررنگ تر از همیشه بود،کیاراد هم حین رفتنم ازم خواست گوجه و فلفل ها رو بیارم و این یعنی بهانه ام جور بود.
    توی سالن نشسته بودن و دقیق نمی تونستم از حرفهاشون سر در بیارم اما حداقل خوشحال بودم که ناراحت به نظر نمی رسن.
    تازه داشتم گوجه و فلفلهای درشت رو با حوصله و طمانینه سر سیخ می زدم که بلکه اسم خودم رو هم لابه لای حرفهاشون بشنوم اما با آرامشم ممکن بود اعصاب کیاراد خورد بشه و صداش دربیاد ولی فضولی هم اجازه نمی داد بیخیال بشم و برم و چه حیف که مجبور بودم بزرگ بشم و قبول کنم همیشه تنها مخاطبش نیستم.
    قبل از اینکه صدای بالایی ها دربیاد داشتم تند تند بالا می رفتم که پرسید:
    -تموم نشده؟
    جلوی مامانش نمی تونستم تیکه بندازم که:
    - وقتی صاحبخونه پا روی پا انداخته نشسته و گل می گـه و گل می شنوه معلومه که تموم نمی شه!
    در عوض لبخند شیرینی تحویلش دادم و به آرومی گفتم:
    -داره تموم می شه.
    مهرنازجون هم بلند شد.
    -پس من بیام برای پایین اومدنتون کمک کنم.
    -نه تو رو خدا بفرمایید،خودمون از پسش برمیایم؛چیز زیادی هم نیست.بشینید لطفا.بعد از این همه مدت همدیگه رو دیدین پس از هم صحبتی با پسرتون لـ*ـذت ببرین؛البته از بس که خوش صحبته یه روز و دو روز که کافی نیست اما...
    از ته دل خندید.
    -از دست تو.من که نفهمیدم جدی گفتی یا نه.
    نگاه شیطونم رو سریع از خیرگی نگاهش که هشدار می داد"منتظر جواب پس دادن باشم"گرفتم.
    -شک نکنید.
    تند پله ها رو بالا رفتم و نیم ساعت بعد همگی دور میز نشسته بودیم.
    حس خوب همین دور هم جمع شدن ها به همین بهانه های کوچیک بود و بعد لحظه شماری برای خلوت شدن و احساسات عمیق تری رو تجربه کردن.
    از ظرف شستن که راحت بودیم و خونه هم که تمیز بود،فقط چای رو دم کردم و بعد شیرینی ها رو توی ظرف چیدم.مهتا و رونیکا رو هم توی سالن فرستاده بودم تا بعد از این همه زحمت عکس و فیلم و سلفی گرفتن یکم استراحت کنن.
    داشتم چای ها رو می ریختم که وارد شد.
    -وقت بیرون اومدنت نرسیده؟
    -داشتم می اومدم،چی شده؟
    -حس می کنم خیلی خونه داریو جدی گرفتی.
    صورتم رو مقابلش گرفتم.
    -چرا نگیرم؟
    چیزی نگفت که ادامه دادم:
    -نمی خوای بگی با مامانت چی می گفتین؟غیبت از من که نبود؟
    -مگه تو پشت سر من حرف می زنی؟
    -هنوز که زوده!
    -زود یا دیر شکی ندارم که هیچ بهونه و نقطه ضعفی دستم نمی دی.
    اینطور که قاطع و بااطمینان می گفت دیگه جراتش رو هم نداشتم و باید حسابی حواسم رو جمع می کردم؛گرچه من هم از خودم مطمئن بودم و با هیچکدوم مشکلی نداشتم.
    لبخند دلنشینی تحویلش دادم و وقتی خوب خیالم راحت شد که کسی حواسش به ما نیست و از نگاه ها دوریم گونه اش رو بوسیدم و سرم رو عقب بـرده چشمک زدم.
    -منم همینو می خوام ؛البته شاید نقطه ضعف اصلیمو بدونی.حالا می تونیم بریم،بقیه ی هیجان باشه برای بعد!
     
    آخرین ویرایش:

    behnush7878

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/18
    ارسالی ها
    125
    امتیاز واکنش
    15,949
    امتیاز
    616
    محل سکونت
    زیر آسمون آبی
    «پست 102»
    هوا رو به تاریکی می رفت که بعد از یک ساعت تشکر سرحال ازمون خداحافظی کردن و رفتن،من هم احساس خستگی نمی کردم و امیدوار بودم به این زودی نخواد بخوابه و تنهام بذاره.با مامان که ازش میس کال داشتم صحبت کردم و خیالش رو راحت کردم که به من هم خوش می گذره.
    تلویزیون رو خاموش کردم و کمی اطراف رو جمع و جور کردم،الان دلم می خواست فقط بشینم و یه فیلم قشنگ و شاد ببینم اما حدسش سخت نبود که فکر متفاوت تری داره!
    مشغول بعضی کارها و تماس های تلفنی اش بود و من هم سرم رو با تلویزیون گرم کرده بودم؛گفته بود کارهاش زیاد طول نمی کشه و انگار همینطور هم بود و دقیقا وقتی که داشتم جذب برنامه می شدم پایین اومد و صدای تلویزیون رو کم کردم.بعد از دوشی که گرفته بودم دیگه به نصیحت های مهتا گوش داده لباسهای راحتم رو که یه تاپ و شلوارک ساتن مشکی با گلهای ریز صورتی بود پوشیده بودم اما رب دوشامبر مشکی ام رو هم بهش اضافه کرده بودم و با پایین اومدنش گره اش رو محکمتر کردم.
    کنترل رو روی میز گذاشتم.
    -کارات تموم شد؟عجله نمی کردی.
    -فردا خونه ام،به موقع می رسونمش.
    سرم رو تکون دادم.
    -خسته نیستی؟منم می خوام زود بخوابم؛مثل تو خیلی وقته...
    کنارم روی مبل نشست .
    -تنها چیزی که بهش فکر نمی کنم همینه.
    شونه ای بالا انداختم.
    -فردا می ری بیمارستان؟طول می کشه؟
    -نه ،فقط یه جلسه است.
    ذوق زده نگاهش کردم.
    -پس می تونم به فکر سرگرمی باشم؟نگران نباش دیگه کسیو دعوت نمی کنم؛خرید و این چیزا هم نیست .اگه به تو باشه که فقط باید دست به سـ*ـینه توی خونه بشینیم،به من اعتماد کن.
    -چند بار امتحان کردم و نتیجه اشو دیدم،جاهایی خودمو پیدا می کنم که باهاشون غریبه ام.
    -بله، چون تو از اجتماع فقط بیمارستانو می شناسی ولی ذهن من اونقدر محدود نیست،متاسفم.نگران نباش قول می دم انتخابام سنگین باشه و جلف نباشه ولی حالا که اینقدر خوشحالم باید یه جوری هیجانمو تخلیه کنم.
    لبخند خبیثی زده بدجنس نگاهش کردم و فاصله ام رو باهاش کمتر کردم.
    -خلاصه که توی این چند روز که با همیم می خوام ازت یه آدم جدید بسازم!جوری که آخرش خودتم تعجب کنی!
    دستش رو به طرفم دراز کرد و همونجور خیره به چشمهای ذوق زده ام موهای توی صورتم رو به آرومی پشت گوشم زد و به همون آرومی جواب داد:
    -دیگه هیچی نمی تونه تغییرم بده ؛همین اندازه اش هم دست من نبوده.
    پشت چشمی نازک کردم.
    -بله،متوجهم.ولی فکر نکن تموم شده ؛شاید یکم درد داشته باشه ولی قشنگه .برای من که تا حالا ارزششو داشته،واسه همین جرات دارم بلند بگم خوشحالم و احساسمو توی دلم نگه نمی دارم.
    همینطور بود؛همه ی ما می ترسیم بلند اعتراف کنیم چیزی کم نداریم و خوشحالیم چون از بعدش و خراب شدنش می ترسیم ولی حتی اگه اتفاقی هم می افتاد من دیگه به چیزی شک نداشتم و کسی نمی تونست خوشبختی ام رو ازم بگیره.
    منتظر بودم بپرسه:
    "فقط یه حستو توی دلت نگه نمی داری؟پس دوست داشتن من چی؟"
    ولی نپرسید.
    چرا نمی خواست بشنوه؟چون خودش نمی گفت یا نمی خواست تلفظش کنه؟
    دنباله اش رو نگرفتم و چیزی نپرسیدم.چرا بپرسم وقتی از هر نگاه عمیق و هر کلمه اش می تونستم همه ی چیزهایی رو که می خواستم به دام بندازم؟
    پیشونی ام رو به پیشونی اش تکیه دادم.
    -تو چی؟هنوز وقت زدن حرفهای عمیق نرسیده؟
    -تنها چیزی که یادم میاد قولیه که چند ساعت پیش دادی.
    نیازی نبود منظورش رو بپرسم وقتی همون چیزی بود که از ذهن خودم هم می گذشت.
    با نرم نرمک پایین اوردن سرش به مقصودش نزدیک تر شد.
    دستش رو محافظ کمرم کرده کمی به عقب هلم داد و سرم با دسته ی مبل نرم برخورد کرده روم سایه انداخت.دیگه نه صدای تلویزیون رو می شنیدم و نه به یاد می اوردم کجا هستیم؛چه اهمیتی داشت وقتی همه ی دنیام رو مال خودش کرده بود؟
    هرچقدر سخت بود حواسم جمع بود که زیاد از حال خودم خارج نشم و به موقع به خودم بیام تا شرایط از کنترل خارج نشه؛احتمالا زورم بهش می رسید.
    سرش رو از گودی گردنم دوباره به طرف چونه ام بالا کشید.دیگه تقریبا از سنگینی اش به سختی نفس می کشیدم و همین بهونه ی خوبی بود تا کمی سرم رو عقب بکشم و صدای زنگ گوشی اش هم به موقع بلند شد و لازم نبود عذرش رو بخوام.
    -نمی خوای جواب بدی؟
    -به نظرت؟
    -حتما مهمه.
    خودش رو عقب کشید که نیم خیز شدم و نفسم رو عمیقا بیرون دادم.
    -می بینم خیلی زود کم اوردی.
    پشت چشمی نازک کردم و جوابش رو با تک سرفه ای دادم.
    -هر چی.البته این چند وقت بهونه ای نداری،باید بیای پیاده روی.
    پوزخند دیگه ای زد.
    -تنها چیزی که می تونستی بگی همین بود؟
    خندیدم .
    -نخیر،گرسنه امم هست.میوه بیارم؟عکس و فیلما رو هم می بینیم؛گرچه پایه ی غیبت نیستی ولی از این موقع خوابیدن بهتره.
    با تکون دادن سر موافقتش رو اعلام کرد.
    ***
    توی مدتی که پیشش می موندم تا جای ممکن تنها از خونه خارج نمی شد و زیاد هم بیمارستان نیست؛می رفت هم اعتراضی نداشتم و واقعا نمی تونستم سرش غر بزنم .تا جای ممکن هم بهونه ای دستم نمی داد و پا به پام می اومد و جلوی هیجان و شیطنتهام رو نمی گرفت.تقریبا هر شب بیرون بودیم و هر شب یه سرگرمی داشتم،یه بار جامپینگ،یه بار اسب سواری و دوچرخه سواری و پینت بال.گرچه تقریبا برای همه اشون به جز اسب سواری تنهام می گذاشت و تماشاگر بود اما جلوم رو هم نمی گرفت.
    راه خونه رو هم فراموش کرده بودم و ماهان بیچاره کلید رو گرفته بود و هر روز می رفت چک می کرد و به گلهای بابا آب می داد.روز آخر هم خونه موندیم و کارتهای تبریک رو خودمون دو تایی نشستیم.همون فردا هم مامان و بابا برمی گشتن و هم مادربزرگ و پریناز و دلناز می اومدن و دیدارمون سخت می شد،بعدش هم که آرایشگاه و غیره و غیره.
    حداقلش این بود که دیگه جهیزیه ام رو کامل چیده بودم و دیگه تا جای ممکن خونه و پیش خانواده می موندم.
    این بار انگار اشتیاق و هیجانم خیلی بیشتر بود.هیچ حس بدی نداشتم؛فقط آرامش و خوشحالی بود که وجودم رو پر کرده بود.هیچ کم و کاستی هم که وجود نداشت.
    حتی این نگرانی و استرس برای درست پیش رفتن همه چیز هم شیرین بود.
    البته مگه چنین اجازه ای هم می داد؟
    همه چیز برای به هم رسیدنمون آماده بود و همه ی عزیزانمون هم کنارمون بودن و حسابی کمک حالمون.
    چه جوری دوباره داشتم این روزها رو می دیدم رو یادم نمیاد اما همه ی اینا از قطع نکردن امیدم بود.
    چه خوب که با لجبازی قصد نکردم جفتمون رو بیشتر زجر بدم و با هر نگاهش و هر کلمه اش بیشتر مطمئنم می کرد که اشتباه نکردم.قدر این فرصت رو واقعا می دونست و تمام تلاشش و می کرد؛منم خوب می دونستم و هزار بار شنیده بودم که تنها دلیل خوشحالی و آروم بودنش فقط منم.
    ***
    با مهتا و رونیکا داشتیم می رفتیم تا برای آخرین بار از مرتب بودن و آمادگی های مکان جشن مطمئن بشیم.
    تا فردا شب مگه چقدر دیگه وقت بود؟
    صبح هم که حتما فرصت نمی شد.
    وظیفه ی پخش کردن کارتها هم ماهان و کیاراد به عهده گرفته بودن و از صبح مشغول بودن.آهنگ شاد ترکی به دستور رونیکا در حال پخش بود و کیا هم به سختی ناچار بود تحملش کنه.
    رونیکا پشت چشم نازک کنان گفت:
    -ای بابا چقدر اخم و تخم می کنی،یکم شاد باش بابا شاه دوماد؛تازه طناز که هزار بار گفت دوست نداری نیا چون ما و خودشو می شناسه خودت اصرار داشتی بیای.
    پوزخندی زد و گفت:
    -چون می دونستم به تنها گذاشتنتون اعتباری نیست؛هنوز اون صبحی رو که از بازداشتگاه بیرونتون اوردم یادم نرفته.
    چه خوب هم یادش مونده بود.
    رونیکا:خیلی تجربه ی خاص و جالبی بود والا.حیف از اون تکرار نشدنیاش بود،ولی احتمالا مجبورم تنهایی تکرارش کنم چون متاسفانه زود قافله رو باختن و تنهام گذاشتن.
    -امیدوارم این تنهایی به عاقل شدن تو هم کمک کنه.
    با دلخوری از شنیدن کنایه اش دست به سـ*ـینه به صندلی اش تکیه داد.
    -دیگه اصلا باهاتون نمی گردم، خیلی خسته کننده شدین.خیلی روی هم تاثیر گذاشتین؛ دیگه اصلا دیوونه بازی ندارین.
    پوزخندی زد و نگاه خاصی به من انداخت.
    -تو اینجوری فکر کن.
    آره خوب این مدت تنها شاهد خل بازیام و چرت و پرت گفتنهام فقط و فقط خودش بود.
    مهتا لبخند به لب گفت:
    -بالاخره آدم کم کم یه فرقایی با اون زمانش می کنه دیگه ولی من از طناز انتظار نداشتم!
    -فقط چون اون شب گفتم حوصله ی شهربازی رو ندارم؟
    -فقط همین نیست،شاید اگه طرفت یکم نرم تر و شوخ تر و باحال تر بود تو هم همون جوری می موندی.
    از توی آینه نگاه تندی بهش انداخت.
    -حواست باشه پیش کی درباره ی کی اینجوری حرف می زنی.
    چه سریع هم واکنش نشون داد.
    -حالا وقت هست که ثابت کنم عوض نشدم،پیاده نمی شین؟
    همزمان پیاده شدیم.
    قصد داشتم این بار جشن توی باغ باشه اما چون تابستون بود احتمال بعضی مشکلات برای آرایش خانمها بود، اما اصرار داشت مختلط نباشه و برای همین یه تالار که خارج از شهر بود رو انتخاب کرده بود؛اما خوب باغ هم داشت و می تونستیم اواخر جشن رو بیرون بگذرونیم؛ظاهرا برنامه های جالبی هم برای اون شب داشت.
    رونیکا و مهتا محو شده جلوتر می رفتن تا ما مثلا راحت تر باشیم.بازوش رو گرفته شونه به شونه اش می رفتم.
    -از دانشگاه چند نفرو دعوت کردی؟
    -هیچکس ؛فقط رها اینا.تو به همکارات کارت دادی؟
    -به متاهلا آره.
    -چقدر تبعیض!
    -عادت ندارم با آدمای سبک صمیمی بشم؛اونهایی هم که نخواستم باشن شبیه دکترها نیستن.
    با لبخندی سرم رو تکون دادم.
    -من که چیزی نگفتم؛حق داری.راستی تعریف نکردی دیشب چی شد؟از رونیکا هم که جرات ندارم چیزی بپرسم.
    -چیز خاصی نشد.
    -پنهون کردن نداشتیما.
    -فقط اینکه انتظار به همین زودی پشیمون شدنشو نداشتم،حتما انتظار روزهای بهتر و با هم موندن طولانی تری رو داشته.
    متوقف شدم.
    -یعنی جدا شدن؟
    -هنوز نه.فکر نکنم اون زن به همین زودی و به راحتی طلاق بگیره.قصدشو هم نداره،اما انگار فعلا تنها ترجیحش کنار ما بودنه.(پوزخند زد)انتظار داشت برای فردا شب دعوتش کنم.
    با صدایی آروم و لحنی نامطمئن گفتم:
    -خوب دعوتش می کردی،جا که داشتیم.
    نگاهش تلخ شد.
    -دیگه چی؟به همین سادگی اون روزا رو فراموش کنم؟
    -حتی دلت هم نمی خواد؟تازه بهتره این مسائلو با هم قاطی نکنیم.
    خوب شد مامان اینجا نبود وگرنه دوباره قاطی می کرد.
    بی احساس و خشک جوابم رو داد:
    -اصلا،لیاقتشو نداره.
    -اینجوری نگو،دلتم براش نمی سو...
    -لطفا ادامه نده.نه خودم دلم می خواد ازش حرف بزنم و نه تو حق داری بهش فکر کنی؛حواست به اینکه کجا هستیمم باشه،لایق قشنگ تر از این حرفاست.
    بدون شک همینطور بود.
    جوابش رو با لبخند کمرنگی دادم و دوباره راه افتادیم تا به بچه ها برسیم.
    واقعا که اون دختر عقده ای بود،چشم دیدن خوشبختی هیچکس رو نداشت،از بدبخت کردن بقیه احساس خوشبختی می کرد.باز خوبه هر جور بود خودشون رو جمع و جور کرده بودن،در واقع ارزشش رو نداشت،شاید هم هیچکدوم نداشتن.
    همه جا اینقدر قشنگ بود که بیشتر به رویا شباهت داشت و تصور این که توی واقعیت دیده می شد سخت بود.
    لبخند از روی ل*ب*هام پاک نمی شد،تماما از سر رضایت و ذوق فردا شب بود.می خواستم بی ترس از افتادن یه اتفاق بد فقط خوش بگذرونم و فکر کنم خودمم اونجا یه مهمونم؛البته مگه مامان و مهتا گذاشته بودن؟
    کلی مقدمه چینی کرده بودن که نترسم و این شتریه که در خونه ی همه می خوابه،با این حرفهاشون بیشتر ترس رو بهم القا می کردن وگرنه یکی شدن که ترسی نداشت و تازه مقدس هم بود،می دونستم اذیتم نمی کنه.
    -چطوره؟همونی که می خواستی هست؟
    هر چی می خواستم اروپایی بازی درنیارم مگه این ذوق و شوق می ذاشت؟
    به شدت میل داشتم از گردنش آویزون بشم اما حضور اون خانم و آقا که کارهای برگزاری مراسم رو انجام می دادن مانع می شد.
    -عالیه.تازه از اونی که فکر می کردمم قشنگ تره،واقعا ازتون ممنونم.
    خانم مسئول با لبخند گفت:
    -خواهش می کنم،خوشحالم که پسندیدین.پیشاپیش تبریک می گم.مراسم از بعد از ظهر شروع می شه، درسته؟
    -بله عقد قبلا انجام شده ،خوشحال می شیم شما هم تشریف بیارین.
    لبخندی زد و تشکر کرد.
    -سفره رو هم فردا طبق همون مدل و رنگی که خواستین آماده می کنیم،کیک و غذا هم که سفارش داده شده و به موقع می رسه.در کل هیچ مشکلی پیش نمیاد.خیالتون راحت باشه،همه ی سعی ما اینه که بهترین خاطره رو براتون رقم بزنیم.
    -از این بابت شکی نداریم.
    باز هم تبریک گفتن و رفتن تا یه سری چیزها رو چک کنن،قبل از رفتن دوباره قدمی هم توی باغ زدیم.
    رونیکا:راستی مامان دوباره به آرایشگرت زنگ زد،همه ی وقتشو برات خالی کرده؛عادت داره روزایی که عروس داره مشتری دیگه ای قبول نمی کنه که راحت تمرکز کنه.
    کیا:پس ظاهرا زیاد اعتماد به نفس نداره.
    -وا چرا روی مردم عیب می ذاری؟فقط می خواد بیشتر دقت کنه.
    چیزی نگفت.
    بازوی کیا رو گرفته رو بهش گفت:
    -ببینم تو نمی خوای برای فردا شب تحولی ایجاد کنی؟
    با اعتماد به نفس کامل گفت:
    -تحول وقتی لازمه که مشکلی وجود داشته باشه.
    پشت چشم نازک کردم.
    -همینو بگو.
    مهتا خندید.
    -چه دوتایی هوای خودشونو ،همدیگه رو دارن.
    این رو دوست داشتم که وقتی تنها نیستیم فاصله اش و حفظ می کنه و توجهش فقط چشمیه و اهل کارهای معمول شده توی جمع نیست؛کلا ابهتش رو کنار نمی گذاشت.
    مهتا ایستاده دست رونیکا رو گرفت.
    -چیز...بعد از اینجا ما دیگه تنهاتون می ذاریم،تاکسی خبر می کنیم رونیکا رو می رسونم خونه؛شما هم اگه برنامه ی دیگه ای دارین راحت بهش می رسین.
    کیا:نیازی نیست،وقت زیاد داریم.
    -مشکلی پیش نمیاد،راحت باشین.پس من صبح میام اونجا طناز.بدون من شروع نکنینا.
    رونیکا:نیازی به گفتن نیست که منم تنهاتون نمی ذارم، مگه نه؟
    لبخند زدم.
    -نه اصلا.
    با ذوق دستهاش رو به هم کوبید.
    -وای باورم نمی شه این طلسم بالاخره داره شکسته می شه.
    پس ما چی باید می گفتیم؟
    ما که اوضاع حادتری داشتیم.
    سرخوش خداحافظی کرده ازمون جدا شدن.
    -برنامه ای داشتیم که راحت قبول کردی برن؟
    دستم رو گرفت و با تند کردن قدمهاش مجبورم کرد پشت سرش برم.
    -توی راه بهش فکر می کنم.
    -امشب زودتر برگردم خونه بهتر نیست؟شب آخره بهتره بیشتر باهاشون وقت بگذرونم،یه چیزی بگیریم بریم خونه ی ما؟لبته با قبلش یکم گردش کردن اصلا مشکلی ندارم.
    مخالفتی نکرد؛چه خوب بود که درک می کرد،شاید اونم حالا دلش می خواست این حس و این شب رو کنار پدر و مادر خودش تجربه کنه.مادرش هم به خاطر مهرنازجون و بچه ها نمی تونست بیاد وگرنه من هم بهش زنگ زده بودم؛هرچقدر که فکرش رو نمی کردم واقعا خانم مهربونی بود!
    بغض پررنگی گلوم رو لمس کرد.
    خدایا حالا که برام برش گردوندی قول می دم تا می تونم نذارم دیگه سختی و ناراحتی رو تجربه کنه،اون با ارزش ترینمه،باید هواش رو داشته باشم.
     
    آخرین ویرایش:

    behnush7878

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/18
    ارسالی ها
    125
    امتیاز واکنش
    15,949
    امتیاز
    616
    محل سکونت
    زیر آسمون آبی
    «پست 103»(آخر)
    با نوری که صاف توی چشمهام خورد پلک هام رو محکم تر روی هم فشار دادم.دیشب که نه ولی خیلی دیر خوابیده بودم،هنوزم دلم خوابیدن می خواست.
    -طناز امروز وقتش نیستا،اول و آخرش باید از اون تخت بیای بیرون،دوش هم باید بگیری.پاشو ببینم.
    چشمهام بسته و خواب آلود گفتم.
    -5 دقیقه دیگه؛فقط 5 دقیقه،دیشب اصلا نخوابیدم.
    حس کردم صداش گرفته و بغض آلود شد.
    -قبلا که اینو می گفتی...(با تک سرفه ای گلوش رو صاف کرد)2 دقیقه و 5 دقیقه نداریم؛الان میاد دنبالت.پاشو ببینم،باید حموم هم بری تازه.
    جواب ندادم و دوباره داشتم غرق خواب می شدم که با شنیدن صدای هق هقش پلکهام تا آخرین حد باز شد.
    ای خدا،دیشب کم اشک ریخته بود و زاری کرده بود؟
    نه طاقتش رو داشتم و نه روز عروسی ام گریه کردن می خواستم.
    به سختی بلند شدم.
    -ای بابا من که چیزی نگفتم.این اشکا برای چیه آخه قربونتون برم؟فقط قراره از این خونه برم نه از این دنیا.
    چپ چپ با حرص نگاهم کرد .
    با شیطنت گفتم:
    -تازه تنها شدن که گریه نداره.از خداتونم باشه بی مزاحم از خجالت هم دربیاین و دیگه لازم نیست این همه راه تا یه کشور دیگه خرج کنین،خدا رو شکر دلتون هنوز جوونه .
    با حرص نیشگونی از پهلوم گرفت.
    -پاشو؛پاشو که اشک ریختن برای تو فایده نداره.
    -منم می خواستم به همین نتیجه برسین.همه بیدارن؟
    -آره، دارن صبحونه می خورن؛تو هم زودتر دوش بگیر و بیا صبحونه بخور.
    گونه ام رو بوسید و نگاه پر از غم و حسرتی بهم انداخته دستی روی موهام کشید.از اتاق خارج شد و در رو بست.هیچ خبری از تماس یا پیامش نبود،اصلا عادت نداشت.
    با نگاهی به لباس عروسم که پوشیده شده توی کاور به در کمد آویزون بود خواب و گریه از سرم پرید،لباسهام رو برداشتم و از اتاق بیرون زدم.
    وقت زیادی رو تلف نکردم و نیم ساعته تونستم خودم رو برای بیرون اومدن وادار کنم.داشتم دومین نون تست آغشته به نوتلا رو با اشتها می خوردم که صدای زنگ آیفون رو شنیدم و از جا پریدم.
    مامان جواب داد،رونیکا و مهتا بودن که سریع مانتو و وسایلم رو از بالا اوردن تا سوار بشیم و بریم.
    یعنی حالا حالاها قرار نبود ببینمش؟
    بین گریه و زاری و قرآن و اسپند خداحافظی کردیم و بیرون اومدیم.
    رونیکا پشت فرمون بود و آهنگ شادی هم با صدایی که به آسمون می رسید در حال پخش بود اما از زنگ نزدن و بی خبری ازش حس خوبی نداشتم.
    به زور بین همون صداهای بلند حرف می زدیم و خوشحالیشون رو ابراز می کردن که متوجه ویبره ی گوشی ام شدم،اولش فکر کردم به خاطر دست اندازه ولی وقتی بی حوصله و خواب آلود از جیب مانتوم بیرون کشیدمش هوش از سرم پرید.سریع رو به جلو خم شدم و صدای ضبط رو کم کردم و حس رونیکا رو پروندم.
    بعد از مکثی جواب دادم:
    -بله؟
    -صبح بخیر.
    احتمالا این آخرین صبح بخیر تلفنی ام بود و گاهی آخرین ها هم می تونستن به اندازه ی اولین ها شیرین باشن.
    -صبح بخیر.
    خواسته ی خودم یه آرایش سبک و در حد گریم بود اما از نوع توجهی که نشون داد فهمیدم که قصد دیگه ای داره.
    -هنوز خونه ای؟
    -نه، داریم با بچه ها می ریم.
    -بهتر نبود خونه آماده می شدی؟
    -نه دیگه،رسما رو کامل به جا بیاریم.البته می دونم که به خاطر خودت می گی،خجالت نداره ؛مطمئنم عکاس و فیلمبردارو متقاعد کردی چیز غیرمعقولی نخوان.
    -غیرمعقولی وجود نداره؛همه چیزو تحمل می کنم تا به لحظه ی مورد علاقه ی خودم برسیم.
    رسما داشت تهدید می کرد.
    علیرغم استرسم پوزخند صداداری زدم.
    -من اگه از شنا کردن می ترسیدم خودم رو توی دریا نمی انداختم!
    مهتا "واو"کشداری گفت و رونیکا سوت و دست زد.
    انگار تعجب کرده بود که صداش در نمی اومد.شاید هم از پررویی ام طبق معمول مخفیانه و زیرزیرکی می خندید.
    حرف رو عوض کردم .
    -تو هم می ری آرایشگاه؟به نظر من اصلا نرو،واقعا لازم نداری.
    -مجبورم،ماهان از دوستش وقت گرفته.
    -بگذریم،امیدوارم دلت بیاد ماشینتو تزیین کنی.
    -چاره ای هم گذاشتی؟
    -دسته گلمم یادت نره.
    -تا حالا اینقدر یه جا سفارش نکرده بودی.
    -تازه هنوز به لیست ماست و قارچ و گوجه نرسیدیم!من دیگه قطع می کنم،احتمالا رسیدیم.
    -خوبه،فکر کنم منم سفارشای لازمو کردم؛برای رونیکا هم همینطور.
    -بله،یادمه،می بینمت.فعلا.
    -می بینمت.
    قطع کردم.
    جای مناسبی پارک کرد و پیاده شدیم و هر کس وسایل و لباسهای خودش رو برداشت،رونیکا ریموت رو زد و سوییچ رو به دستم داد.
    رونیکا:چی می گفت؟
    -که مراقب باشم زیاده روی نکنی.
    پشت چشمی نازک کرد.
    -پس بگو جشن خودشو هم می خواد کوفتم کنه.
    -همینجوری هم خوشگلی؛تا وقتی دختری باید همین معصومیتتو نشون بدی،ولی بازم تا من هستم آزادی،همینجا هر عکسی که می خوای بگیر،به هر حال مختلط نیست؛یکمم بیشتر شد عیبی نداره.
    بالا رفتیم و اسارتم شروع شد.پارچه ای روی آینه انداخت تا احتمالا با دیدن خودم اعتراضی نکنم.یه روز که ایرادی نداشت؛اول از اصلاح صورتم شروع کرد که دردش غیرقابل فراموش شدن بود و نمی دونم چند بار مردم و زنده شدم.کار ناخنهام رو هم که بعد از یک ساعت تمام کرد تازه رفت سراغ آرایش صورتم.ناخنهام که عالی شده بودن و حسابی راضی و ذوق زده ام کردن.
    آرایشم که شروع شد کارم سخت تر شد.همین تکون نخوردن و حرف نزدن برای من یه عذاب الیم بود،جهنمی بالاتر از این برام وجود نداشت؛البته بعد از نبودنش.ولی به بهای خوب ظاهر شدنم مقابلش باید این زجر رو تحمل می کردم،موهام رو یه مدل شینیون شلوغ درست کرد و واقعا برای دیدن خودم هیجان داشتم.
    چه خوب که اصراری به رنگ زدنشون نداشتن و به نظر خودشون هم فقط مشکی بهم می اومد،شاید چند سال دیگه امتحانش می کردم ولی حالا که اینقدر می پسندید خودمم علاقه ای به امتحان کردنش نداشتم.ولی حسابی بدجنسیشون گل کرده بود،نمی خواستن تا وقتی لباسم رو نپوشیدم و کامل آماده نشدم بذارن خودم رو ببینم.
    توی این مدت تعریفی نمونده نبود ازم نکرده باشن و تلافی همه ی سکوتهاش رو در اوردن.
    دیگه نمی تونستم صبر کنم
    تا اینکه با لبخند رضایت بخشی به حاصل کارش نگاه کرد و نفس عمیقی کشید.
    -خوب اینم از این،می تونی بلند شی خودتو ببینی.وای به خدا نمی شه ازت چشم برداشت؛چه قبلش چه حالا.ماشاالله.ایشاالله بختت هم اندازه ی صورتت قشنگ باشه.
    دستیارش لبخند به لب پارچه رو از روی آینه برداشت و اون موقع بود که خودم از دیدن خودم حض کردم،کارش رو فوق العاده انجام داده بود،توی ذوق نمی زد و خیلی خیلی غلیظ نبود اما همونقدر هم حرفه ای بود؛مخصوصا از چشمهام و رژلبم خیلی راضی بودم.
    حالت دکلته داشت اما از بالا برای یقه و بندهای نسبتا پهنش از تور کار شده ای استفاده شده بود که از همون پارچه تا زیر شکم هم کار شده بود و دامنش هم مدل ماهی و می شه گفت پف بود؛اما پارچه ی انتخاب شده برای یقه و بالاتنش خاص بود.
    با ذوق ازش تشکر کردم،یعنی به اندازه ی من خوشش می اومد؟
    مگه می تونست نقصی بذاره؟
    لباس هم توی تنم محشر بود و واقعا عالی از آب در اومده بود،خودم خواسته بودم دنباله دار نباشه،اعصاب دردسرهاش رو نداشتم.اونم با آمار سوتی هایی که من با این کفشها می دادم.
    دیگه چیزی تا اومدنش نیومده بود و قلبم رسما توی دهانم می زد.
    فشار و هیجان زیادی رو داشتم تحمل می کردم،پریناز اینا هم بعد از کارهای آرایشگاه خودشون به جای رفتن به تالار اومدن اینجا و حسابی شرمنده ام کردن.صداش رو که از پشت در شنیدم دیگه حالم گفتن نداشت.
    و بعد صدای شیطنت آمیز رونیکا:
    -به موقع اومدی ولی متاسفانه در باز نمی شه،تا تو رو با این همه جبروت دید گیر کرد.
    مهتا با خنده گفت:
    -راست می گـه،خیلی خوش تیپ شدی.خیلی بهت میاد،مبارکت باشه.
    -ممنون، این در چطوری باز می شه؟
    -شرمنده خرج داره .ارزش عروستو داره.
    چند ثانیه گذشته بود.
    -اِ باز شد!
    دیگه رسیده بودم پشت در،نفسهام زیادی تند شده بود.بیرون رفتم و مقابلش ظاهر شدم،حالم گفتن نداشت.
    مجبور بود اینقدر زیاده روی کنه؟
    چقدر برازنده اش بود،همونطور که تصور می کردم.متوجه بودم که چشم از من و لبخندم برنمی داره و حتی به پلک زدن هم رضایت نمی ده.
    به خواست خودم تور و شنل رو روی صورتم ننداخته بود؛طاقت ندیدنش توی کت و شلوار دامادی رو نداشتم،صبر رو هم که نمی شناختم.
    کت و شلوارش سورمه ای بود و یقه هاش ساتن مشکی(دیگه دیدم کت و شلوار مشکی و پیراهن سفید و کروات مشکی خیلی تکراری شده گفتم یکم تحول ایجاد کنم.)پیراهنش سفید و کرواتش همونی بود که خودم براش انتخاب کرده بودم و عجیب بهش می اومد.
    رونیکا:نمیاین پایین؟همه منتظرتونن،برای نگاه کردن دیر نمی شه ها؛البته قبلش یکم به توصیه های خانم فیلمبردارم گوش بدی بد نیست.نمی خوای بری جلو؟
    جلو اومد و دسته گل سفید خوشگلی رو به طرفم گرفته قسمتی از پیشونی ام رو که از تاج پیشونی بیرون بود گرم و عمیق بوسید و اون موقع نفهمیدم قلبم کجا پرواز کرد،جلوی بقیه مشخص بود که جمله ی عاشقانه ای به زبون نمیاره اما با همون خیرگی چشمهاش دیگه نیازی به حرف نبود.دیگه اون دوره ای که نمی فهمیدم توی سر یا دلش چی می گذره گذشته بود.
    بازویی رو که به طرفم دراز کرده بود گرفتم و شونه به شونه اش به طرف آسانسور رفتیم،چند نفری هم اونجا منتظرمون بودن که با دیدنمون دست و سوت زدنشون بالا رفت.مامان اینا که خیلی وقت بود رفته بودن.
    کلی تشکر کرده بالاخره از در خارج شدیم،همه ی برنامه ها از اونجا شروع می شد.صد البته که ماشین رو هم خیلی شیک و جزئی گل زده بود؛همینقدر هم ازش بعید می دونستم ولی خوب همه چیز رو رعایت کرده بود.در ماشین رو باز کرد و برای سوار شدن هم مهتا و رونیکا کمکم کردن.اونا با ماهان و آروین که منتظرشون مونده بودن می رفتن.در رو بست و بعد از دستی که براشون تکون داد سوار شد.
    اول برای گرفتن عکسهامون باید می رفتیم آتلیه ای که باهاشون هماهنگ کرده بود.
    توی همچین روزهایی دنیا چقدر می تونست جای قشنگ تری باشه.وقتی حتی غریبه هایی هم که با ما و داستانمون آشنایی نداشتن با بوق زدن و از کنارمون رد شدن خوشحالی اشون رو برامون ابراز می کردن.
    یک ساعتی توی راه بودیم و خوب بود که آتلیه هم همون نزدیکی ها بود و از اونجا تا سالن شاید مسیرش ده دقیقه بود.
    درها که باز شد و ماشین وارد جاده ی سنگی باغ شد اونجا می شد مامان اینا و بقیه رو دید و مهرنازجون که اسپند به دست منتظر بود پیاده بشیم تا اسپند رو روی سرمون بگردونه.
    زودتر پیاده شد تا در ماشین رو برام باز کنه.می دونستم یه اشک ریزون دیگه هم در راهه.منظره ی جلو حسابی چشمها رو خیره می کرد؛اون سردری که تا ورود به جایگاه آماده کرده بودن حسابی چشمها رو خیره می کرد و نمی شد محوش نشد.کناره های چمن ها همه چراغ های کوچیک مثل شمع روشن شده بود و فضا رو روشن نگه می داشت و توی چمن های سبزی که به همون سر در ختم می شد با گلبرگ ها نقش های قشنگی رو ساخته بودن؛اما این نمی تونست کار کیا باشه و حتما توی این یکی رونیکا نقش داشت.در رو باز کرد و دستش رو به طرفم اورد تا کمکم کنه.
    پیاده شدم،با شنل فقط برهنگی های بدنم رو پوشونده بودم.ظاهرا عقد قرار بود توی همون باغ خونده بشه و از تالار فقط برای رقـ*ـص و سالن غذا خوری استفاده می شد.با پایین اومدنم سر و صداها بدون اینکه قصد تمومی داشته باشه اوج گرفت.گوسفند تپل بیچاره ای هم منتظر بود تا خونش ریخته بشه.اون بیچاره چه گناهی داشت؟
    مامان و مهرناز جون به زور جلوی خودشون رو گرفته بودن.پس آخر شب می خواستن چیکار کنن؟
    از این همه دود دیگه داشت سرفه ام می گرفت و از خون گوسفند بیچاره هم که با دلسوزی و چندش رد شدیم بالاخره تونستیم از همون سردر من رو دیوونه کرده بگذریم.
    یه سردر از شکوفه های خیلی خوشگل سفید رنگ بود و اطراف هم دسته گل هایی خوشگل به چشم می خورد و بالای سرمون هم فانوس های روشن که به صورت نامنظم به درخت ها آویزون شده بودن.
    حالا آخر شب کی می تونست از اینجا بره؟
    جایگاه انتخاب شده و پسندیده ی هر دومون هم که حرفی برای گفتن نمی ذاشت.عاقد هنوز نیومده بود اما بابا گفت بهش زنگ زده و چیزی طول نمی کشه تا برسه.البته چون قبلا انجام شده بود این بیشتر جنبه ی فرمالیته جلوی مهمونها رو داشت.
    حال خوشم گفتن نداشت.
    مهتا اومد کنارم.
    -خوبی؟استرس که نداری؟
    -نه ،چه استرسی؟وای همه چیز چقدر خوشگله.شیطونه می گـه هی جواب منفی بدم دوباره مجبور بشه همین کارا رو تکرار کنه!
    خندید.
    -دیوونه.جرات داری اینو جلوی خودش بگو.
    -ندارم که به تو می گم.
    باز هم خندید.
    -راستی...نمیاد...مگه نه؟
    غم زده نگاهم کرد.
    - دیشب رفت آلمان!کارتتونو که دید از حرص داشت منفجر می شد،شانس بیاری توی ماه عسل بهش برخورد نکنین.
    -ما که نمی ریم آلمان،مقصدمون جای دیگه ست.
    -ایشالا.
    -یعنی دیگه نمی بینیمش؟
    عاقل اندر سفیه نگاهم کرد.
    -اینجا کار و بار راه انداخته ها؛ یادت رفته؟
    -متاسفانه از یاد بردنی نیست.
    -من برم دیگه تا نفهمیده از چی و کی داریم حرف می زنیم و شاکی نشده.
    دستش رو فشردم و بعد رها کردم.
    -باشه عزیزم.
    بوسی برام فرستاد و ازمون دور شد.
    -اتفاقی افتاده؟
    قصد پنهون کاری نداشتم.
    -نه فقط داشتم می پرسیدم آریو میاد یا نه؛دیوونه بازی که درنمیاره ولی کلا نبودنش بهتره،رفته آلمان.
    فک منقبض شده اش و ابروهای پیوند خورده اش جای تعجب نداشت.
    -خوبه،برای اولین بار به تصمیمش احترام می ذارم.
    لبخندی زدم و چیزی نگفتم.
    با اومدن عاقد مهمون ها آروم گرفتن،یکم دیگه مجبور می شدیم جدا بشیم.مردا همین بیرون می موندن و ما داخل.
    یه جایگاه هم داخل داشتیم.
    بلند شده سلام و احوالپرسی کردیم و سرجامون نشسته منتظر شنیدن خطبه شدیم.چشمهام رو بسته به نیت تا آخر همینجوری احساس خوشبختی رو داشتن قرآن رو باز کردم،با خوندن اسم سوره لبخندی روی ل*ب*هام نشست.
    نگاهمون همزمان به آیه ها بود.
    با همون حس خوشایند دفعه ی قبل و انگار نه انگار یه بار بله رو گفتم می شنیدم و منتظر جواب دادن بودم،بعد از سه باری که دوبارش به گل و گلاب اوردن گذشت با اجازه از پدر و مادرم محکم و بلند بله رو دادم.
    دیگه نیازی به امضای اون دفتر بزرگ نبود و دورمون پر شد از مهمونهایی که به قصد تبریک و هدیه دادن کنارمون بودن.
    دیگه وقت جدایی بود و تا موقع رقـ*ـص نمی دیدمش،با اینکه خودش خواسته بود جدا از هم باشه ولی انگار دلش خیلی راضی نبود.
    دخترها دوره ام کرده رفتیم داخل؛می دونستم با رقصیدن چقدر می تونن سرم رو گرم کنن مخصوصا که یه لحظه هم راحتم نمی گذاشتن.اما خوب تنها نشستن همون چند دقیقه اش هم توی اون جایگاه اصلا قشنگ نبود.
    آهنگ سفارشی رونیکا رو که ارکست پخش کرد اومد داخل .
    نمی خواست از چیزی عقب بمونه.
    محیط رو تاریک کرده بودن و فقط رقـ*ـص نورها کار می کردن،می دونستم اجازه نمی دن دو دقیقه هم پیش هم بشینیم.دستش رو به طرفم دراز کرده از خدا خواسته بلند شدم،خودم هم برای رقصیدن باهاش دل توی دلم نبود.با هم رفتیم وسط پیستی که برامون خلوت کرده بودن که فقط ما رو تماشا کنن.آهنگی که پخش می شد مهم نبود مهم فقط این گرمای نگاهش و این حس قشنگ بود.
    یه دستش دور کمرم بود و یه دستم روی شونه اش.
    -از اونی که فکر می کردم بهتر شده.
    منظورش رو فهمیدم.
    -پس چی؟به تو فکر کردم که این شد.
    -بهترین کار رو کردی.
    خندیدم.با این خودشیفته بودنش حالا حالا کار داشتیم.
    اتفاقا عاشق همین خصلتش شده بودم.
    -و دوست دارم تو هم برای این همه قشنگ برنامه ریزیای بی خبر از من تنها فکر کرده باشی.اینقدر عالیه که کم کم داشتم فکرای عجیب و غریبی می کردم.
    -مثل چی؟
    -اگه منو شناخته باشی پس حدس زدنش برات سخت نیست.
    چشم غره ای تصنعی بهم رفت و گفت:
    -نیست.
    دهانم برای گفتن جمله ای باز شد که گفت:
    -همچین موقعی بهتر نیست حرف نزنیم ؟
    با لبخند سری تکون دادم و فشار دستش روی بدنم بیشتر شد.
    حالم گفتنی و پرسیدنی نبود.
    حق داشت ولی خوب چیکار کنم؟وقتی خوشحالم زبونم آروم نمی گیره.
    دلم جایی میون دستها و قلبش گیر کرده بود ولی بین این همه آدم...
    اما حتی صبوری برای اون لحظه ی بی نظیر و بی مثال هم قشنگ بود و ارزشش رو داشت؛قشنگی اش هم همون بی بهونه بودنش بود در حالی که شاید بهونه زیاد داشتم.خیلی وقت بود روحم رو اونجا جا گذاشته بودم.از نگاهش هنوز هم دست و پام رو گم می کردم و اون زلزله ی دوست داشتنی قلبم رو تنها نمی ذاشت.
    حتی با آهنگ های شاد هم زیاد تکون نمی خورد و متانتش رو حفظ می کرد،همه ی قدمها و چرخیدنها و دور و نزدیک شدنهای هنگام رقـ*ـص حساب شده و هماهنگ بود؛حتی اینجا هم پارتنر خوبی بود و استعدادهاش رو به رخ می کشید و متعجبم می کرد.
    خوشبختانه بعدش هم وقت شام و بریدن کیک بود و زمانمون باز هم کنار هم سپری می شد.نمی تونستم خیلی برای دوستام وقت بذارم اما خدا رو شکر مامان اینا هواشون رو داشتن.
    متلک ها و نگاه های معنی دار و آزار دهنده ای هم بین اون خوشی ها بود اما بازم نمی تونست کاممون رو تلخ کنه.ما دیگه وقتی برای این ناراحتی ها نداشتیم.غذامون هم توی فضایی دور از چشم همه و با قال گذاشتن فیلمبردار راحت خوردیم،واقعا حوصله نداشتم مدام بهم گوشزد کنن چپ برم یا راست و چیزهایی شبیه این.از استرس ناهار درست حسابی هم نخورده بودم و بعد از عکاسی و جاری شدن خطبه و مداوم رقصیدن با اون کفشها حسابی خسته و گرسنه بودم.
    فیلممون بدون همین قسمت هم به اندازه ی کافی قشنگ و خاطره انگیز می شد.حسابی هم این فکر قال گذاشتنم رو پسندید؛به هرحال اونم دل خوشی از این کارها نداشت و نمی تونست تحمل کنه.
    بعد از برگشتنمون به تالار بازم مجبور شدم تا آخر شب رو دخترونه سپری کنم.
    ***
    «دانای کل»
    شب قشنگی بود و عروس و داماد از هیچ تلاشی برای خوش گذشتن به مهمونها فروگذار نکرده بودن،همه حسابی شاد بودن و توی خوشحالی رسیدن یه زوج به هم شریک.
    اما بودن کسایی از گوشه و کنار که این اوضاع رو برای غیبت کردن هم مناسب می دیدن که با بی توجهی کردن و اهمیت ندادن این مسئله حل می شد؛با بعضی ذهن های مریض نمی شد کاری کرد.
    رونیکا که بعد از کلی رقصیدن و صرف انرژی خسته شده بود و گرمش هم شده بود به بهانه ی هوا عوض کردن به مادرش خبر داد و از سالن بیرون اومد،طناز و مهتا هم که سرشون گرم بود و متوجه غیبتش نمی شدن.
    دلش هوای اون مرد همیشه خوش تیپ رو داشت که خیلی وقت بود خودش رو متعلق به اون می دونست و امشب هم حسابی و بیشتر از هر وقتی می درخشید؛شاید هم فقط به چشم رونیکا اینطوری بود.
    اونجور که فکر می کرد باغ کلا مردونه هم نبود،اینجوری بیشتر احساس راحتی می کرد.
    ماهان با اون کت و شلوارش که برازنده ی اون قد و بالای مثل مدلهاش بود دست به جیب کنار کیاراد و آروین ایستاده بود و مشغول گپ زدن و خندیدن بودن و کیارش هم که تازه از صحبت کردن با بعضی از همکارهاش فارغ شده بود داشت به طرفشون می رفت؛این رخت دامادی واقعا شایسته اش بود.بالاخره می تونست رنگ خوشی رو ببینه،چقدر براش خوشحال بود.
    سنگینی نگاهش رو حس کرد که نگاه باریک شده اش رو به طرفش چرخوند و بعد به طرفش رفت.
    -چیزی شده؟
    -نه...چیزه...داخل نوشیدنی تموم شده، تشنه ام بود، اومدم اگه اشکالی نداشته باشه از اینجا بردارم.
    سرش رو تکون داد.
    -الان می گم بیارن.
    به یکی از پیش خدمت های خانم که اتفاقی سینی به دست رد می شد گفت که به داخل هم برسه تا چیزی کم و کسر نباشه.
    -حوصله ات سر رفته؟خودت خواستی زنونه مردونه باشه اگه یادت باشه تازه بری داخل هم که کسی جرئت نداره مانعت بشه البته خداییش طناز انگار تو رو یادش رفته و اصلا حس نمی کنه عروسی خودشه ها.
    لحنش شیطون و قصدش شوخی بود اما کیارش باور کرد و اخمهاش بیشتر در هم شد و با حرص با تن صدایی که فکر می کرد رونیکا نمی شنوه غرید:
    -پس وقتش شده که خودمو درست حسابی بهش یادآوری کنم.
    نیشش باز شده خبیث گفت:
    -به نظر منم براش لازمه.
    چشم غره ای بهش رفت که سریع خودش رو جمع و جور کرد.پدر طناز داشت به طرفشون می اومد.
    -کیارش جان یه لحظه میای؟
    احتمالا می خواست برادرش رو با کسی آشنا کنه.
    به طرف میز نوشیدنی ها رفت و شربت پرتقالی برداشت و جرعه ی کمی ازش نوشید،هنوز خنک بود و عطش ساختگی اش رو فرو نشوند.
    حواسش شیش دونگ به دختر جذاب و ظریفی بود که کنار کیاراد ایستاده خندون و طنازانه دستش رو روی شونه اش گذاشته بود و صمیمانه با اون و آروین گپ می زد؛توی هر مهمانی کسی همراهی اش می کرد"، چیز عجیبی نبود.اما حالا که این دختر رو با خودش به عروسی برادرش اورده بود حتما براش اهمیت بیشتری داشته!
    کسی کنارش ایستاد؛به طرف چپش نگاه کرد.
    ماهان؟
    آفتاب از کدوم طرف در اومده بود؟
    ماهان هم لیوانی برداشت و پر کرد.
    -نگران نباش.خواهر شوهرانه هم سبک سنگینش نکن؛موندنی نیست،همکلاسیشه؛ چون فردا می ره اروپا خواسته خاص و اینجوری ازش خداحافظی کنه.کیاراده دیگه!نخواسته از خودش مایه بذاره و تنها جایی دعوتش کنه.
    خندید.
    -توقع منم ازش همینقدر بود.
    ماهان لبخند به لب سرش رو تکون داد.
    رونیکا که دید امشبه رو قصد فرار نداره شجاعت به خرج داده و با شیطنت اما بی غرض گفت:
    -خوب؟کی می شه تو رو صاحب همچین مجلسی ببینیم؟
    -نمی دونم،شاید به همین زودی ها خبرش دربیاد.برای کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست، مگه نه؟
    جرعه ای از شربتش رو نوشید،تن رونیکا یخ زد .منظورش چی بود؟غرضی داشت؟پای کسی وسط بود؟
    سعی کرد خونسردی اش رو حفظ کنه و به سختی لبخند زد هر چند خودش رو نمی دید و نمی دونست چقدر موفقه.
    -چطور؟با کسی آشنا شدی؟
    نفس عمیقی کشید و جواب داد.
    -هنوز نه،مامان اینجوری می خواد و انتخابهاشو هم کرده.
    می تونست قسم بخوره که صدای قلبش رو نمی شنوه و گلوش باز هم خشک و تلخ شده.
    نه!دیگه غرورش رو نمی شکست.هر چقدر هم ناراحت می شد دیگه ارزش خودش رو جلوی این مرد پایین نمی اورد،غرورش تنها داراییش بود.
    -این که خیلی خوبه،انتخابای مریم جون حتما دیدن و جای فکر داره.
    ماهان توی دلش حسابی متعجب شده بود؛یعنی رونیکا ازش گذشته بود؟
    اما در ظاهر فقط جفت ابروهاش رو جذاب بالا انداخت.
    -امیدوارم،تا چی پیش بیاد.اول یکی دو ماه آینده ی زندگی مشترک کیارشو ببینم ؛بعد درباره ی خودم تصمیم می گیرم.
    -از همین حالا داری چشمشون می زنی؟
    خندید.
    -چشم خوردن هم دارن .هر کدوم تنها مثل ستاره می درخشیدن وای به حال الان که زوج شدن.
    لبخند به لب اما با دلی خون از قسمت اول صحبتهاشون سر تکون داد.
    -به نظرت منم مثل کیارش اینقدر خوش شانس هستم نیمه ی گمشده مو راحت ولی درست پیدا کنم؟
    جام نیمه پرش رو کمی چرخوند و بی منظور ادامه داد:
    -شاید بغـ*ـل گوشم نباشه اما بالاخره از یه جایی...
    موفق شده بود صبرش رو لبریز کنه دیگه لازم نبود توی لفافه و با پیچوندن حرفشون رو بزنن.
    با حرص گفت:
    -آره آره، بگو داشت جالب می شد.اصلا چرا راه دور می ری؟رک و راست بگو محاله اون شخص تو باشی، الکی خیال برت نداره؛تو انتخاب و وصله ی ما نیستی.اما لازم نیست نگران باشی ،من دیگه اون دختر ساده ی احساساتی 16،17 ساله نیستم که قلبشو گرفت کف دستش تا دو دستی تقدیمت کنه، تو هم دیگه اون پسر مهربون و راحتی که می شناختم نیستی و از همون موقع انگار هوا برت داشت.وقتش که شد به انتخابای دیگه ای فکر می کنم و سمت تو نمیام ،نگران نباش.با هر کی می خوای و در حد و اندازه اته خوشبخت شو اما تحقیر نکن.خدا رو شکر فقط یه احساس زودگذر بود که لیاقتشو نداشتی و گذاشتی اینو بفهمم.ممنون که چشمامو باز کردی،الانم اگه اجازه بدی می رم داخل،دلیلی نداره خودمو از خوشگذرونی محروم کنم.
    جام رو با غیظ روی میز کوبیده نگاه سراسر خشم و کینه ی دیگه ای به چشمهای متعجبش انداخت و سریع ازش دور شد.از خودش و رفتارش راضی بود، اما حالا با خرد شده های قلبش چکار می کرد؟
    ***
    مهتا بعد از کلی رقـ*ـص اومد و کنارم نشست،نفسش به زور بالا می اومد.
    -گفتیم قر بده نگفتیم خودتو بکش که.
    -مگه چند بار دیگه قراره عروسی کنی آخه؟یه امشب بیشتره؟
    نیشم باز شد و چشمهام خمـار شده گفتم:
    -تا باهامه من هر شب عروسیمه.
    خندید.
    -خوبه حالا؛ نگفتیم حالمونو بد کن.
    -رونیکا کجاست؟نمی بینمش.
    آه کشید.انتظارش رو نداشتم.
    با تعجب نگاهش کردم.
    -یه چیزی شده نه؟بگو ببینم چیو از دست دادم؟کسی پشت سرشون حرف زده شنیده بهش برخورده؟اگه می دونی کیه بگو خودم برم سوسکش...
    نیمخیز شدم که دستم رو گرفت و سر جام نشوند.
    خنده اش گرفته بود.
    -بشین ببینم.اینقدر تند نرو.
    انگشت اشاره ام رو نوک بینی ام گرفته بینی ام رو بالا کشیدم و لحنم عوض شده و بی شباهت به داداش جوادی ها نشده گفتم:
    -من اینجور موقعا خون جلوی چشمامو می گیره می دونی که...نگاه نمی کنم چه شبیه و کجاییم،می رم هر چی از دهنش در اومده رو بهش می خورونم.
    با خنده گفت:
    -خدا قوت، ولی متاسفانه باید بگم که امشب وقت این لات بازیا نیست و گذشته از اون احتمالا پای این ماهان ما وسطه؛به نظرم اون یه چیزی بهش گفته.
    -مثلا چی؟
    بازم آه کشید.
    -اینی که رونیکا دوسش داره رو می دونم ولی احتمالا تو بهتر می دونی؛قبلا چیزی بینشون بوده؟شاید یه چیزی راجع به گذشته باشه.به هرحال ماهان برادرمه،طبیعیه که رونیکا نمیاد همچین چیزی رو به من بگه ولی تو فرق داری.
    گوشه ی لبم رو از بین دندونهام بیرون کشیدم.
    -نمی دونم، هنوز که چیزی نگفته.منظورم تازگیاست ولی حتما می دونی که من نمی تونم بیام سفره ی دلشو پیش تو باز کنم و غرورشو بیشتر بشکنم.اما موافقم که وصله ی هم نیستن.اون هنوز خیلی بچه است.اصلا...
    با دیدنش که صورتش رو انگار آب زده به طرفمون می اومد گفتم:
    -هیش. سوژه داره میاد.
    به صورت نمایشی از سر اجبار بحث دیگه ای رو باز کردیم و اونقدر حواسش پرت بود که متوجه سوتی های چشمیمون نشه.
    طرف دیگه ام نشست و لبخند نمایشی اش رو به روم زد.
    -خوش می گذره؟چیزی کم و کسر نیست؟تشنه ات نیست؟
    -نه ،چیکار می کنه؟بیرونم وضعیت همینه؟
    -آره،خیالت راحت.سرگرمی براش وجود نداره.احتمالا یکم دیگه میاد پیشت.
    -نمی دونم مشکلش با مختلط چی بود؟
    -چیزی نمونده؛گفتم که میاد و بعد همگی می ریم بوق بوق و سایر ماجراها.
    آه از نهادم بلند شد.جدی جدی شب شده بود و این یعنی شمارش معکوس.احتمالا رنگم هم پریده بود.نمی ترسیدم اما مثل همه ی دخترها استرس خفیفی داشتم.
    با صورتی سرخ شده آروم گفتم:
    -می شه به مامانم اینا بگی فردا صبح زحمت صبحونه رو نکشن؟اول صبحی این همه راهو اصلا لازم نیست بیان.
    مهتا:مگه می شه؟اتفاقا منم میام؛می خوام تلافی کنم.یادته چه حرفایی که نمی زدی؟
    -ای بابا ،چقدر کینه ای هستی.گذشته ها گذشته.خام بودم،جاهل بودم.
    حداقل ناله هام برای رونیکا یه فایده ای داشت و می خندید.
    شونه بالا انداخت.
    -من نمی دونم،نمی خوام فرصت دیدن آدم شدنتو از دست بدم.
    به خدا که بلند می شدم و فرار می کردم.
    با دست خودم رو باد می زدم که از در که وارد شد وضعم بدتر هم شد.اون دو تا هم با لبخند مرموزی از اطرافمون متفرق شدن.
    -تا آخرش قراره همینجوری جدا باشیم؟
    -چیزی نمونده.
    -خدا کنه ،پاهام درد گرفت.کاش اسپورت پوشیده بودم؛متفاوت می شد.
    -یکم دیگه هم باید تحمل کنی ولی توی ماشین راحت می شی.
    سرم رو تکون دادم.
    -حداقل به نفع من شد که با وسط رفتن خودتو خسته نمی کنی.
    با ناز سرم رو کمی روی شونه اش خم کردم.
    -چرا؟دلت نمیاد؟
    از گوشه ی چشم عاقل اندر سفیه نگاهم کرد.
    -اینجا نه.بهتره انرژیتو برای کارای مهمتر نگه داری.
    با رنگی پریده آب دهانم رو قورت دادم.
    -چرا همه تون دست به یکی کردین ساعتای آخرمو خراب کنین؟
    لبخند محوی زد.
    -یکم به کارای آخرت فکر کنی می فهمی.
    جوابی نداشتم؛در واقع فرصتش رو نداشتم!
    حالا که می خواد کنارم باشه وقت کل کل کردن بی دلیل و رنجوندنش نیست!
    وقتی خوبه و اهمیت می ده من چرا بد باشم؟
    همه چیز به طرز باور نکردنی قشنگ بود و بیشتر از همه برق یه جفت چشم کهربایی !
    همون چیزی بود که همیشه دلم می خواست ازش ببینم.
    هنوز بدجنس بود و هیجانش رو بروز نمی داد اما حسش می کردم.
    احتمالا یه خانواده ی واقعی چیزی بود که همیشه می خواست و من خوب می دونستم کسی نیستم که ترسهاش رو پررنگ کنم و یه بار دیگه ترکش کنم ؛من فقط برای دوست داشتنش ساخته شدم!
    نمی فهمم چرا وقتی همچین آرزویی داشتن باز هم چشمهاشون پر می شد؟
    حتی بابام و پدربزرگش ؛اما خوشحالیشون هم مخفی نمی کردن و پدربزرگش کلی هم ازم تشکر کرد ولی احتمالا کسی که باید تشکر می کرد من بودم.این زندگی شیرین و هرچند سخت و پیچیده رو مدیونش بودم.
    عروس گردون هنوز ادامه داشت اما برای من قشنگ ترین قسمتش بود.اون همه بپر بپر هم خسته ام نکرده بود و در کنارش برق چشمها و لبخندم پاک شدنی نبود.
    -بهت خوش گذشت؟
    -آره ،اصلا فکرشو نمی کردم.یعنی درسته جدا بودیم ولی همه ی تلاششونو کردن تا تنها نمونم.راستی اون آخرا دیگه ماهانو ندیدم؛رفته بود؟
    -آره،منم دلیلشو نفهمیدم.
    پس حدسم درست بود؛اما وقت فکر کردن به اونا نبود.
    ماهان هم جنسش جلب شده بود و توی دل شکستن استاد!
    -از همه چیز راضی بودی؟
    -اینقدر که ممکنه توقعم بالاتر هم بره ولی مشکل خودمه؛ نگران نباش.
    -مثل همه ی چیزایی که دوست داری و ممکنه در موردش یه نظرو نداشته باشیم نمی ذارم حسرت چیزی به دلت بمونه.چون همینو می خوام و باور دارم اومدم دنبالت.
    همین قدر هم برای من اعتراف قشنگی بود.دیگه نمی خواستم چیزی بگیم و بشنویم؛برای شناختن و عاشق تر شدن هنوز وقت بود اما عاشق موندن مهمتر بود،هرچند به خودمون شکی نداشتم.
    -می دونم ؛چه برای دیروز و چه امروز خوبه که هستی .
    چه خوب که با من بود و برای من.
    خیره به جاده ی شلوغ و پر سر و صدایی که تازه شروع راه راهمون رو نشون می داد، لبخند سرخوشم رو حفظ کرده بودم.دیگه چیزی برای پنهون کردن نبود.
    شاید از نظر بقیه این فقط یه پایان خوش بود اما هنوز چیزهایی برای تجربه و درس گرفتن وجود داشت.
    چه خوب که ساده از هم نگذشتیم و علیرغم هر چیزی با هم قدم برداشتیم تا به اینجا برسیم و وفاداری و به پای هم موندن رو یاد بگیریم،چه خوب که لجبازی کردم و تا آخرش و بدون ناامید شدن موندم تا دوباره چشمهاش رو مقابلم و جنگیدنش رو ببینم.
    خوشبختی تمام چیزی بود که براش می خواستم ؛بیشتر از خودم، برای مردی که کنارش توی یک مسیر گام برداشتن کار آسونی نبود و احتمالا برای همین چالش ها ساخته شده بودم!
    کنارش ترس بی معنا بود و آرزوهام بی نهایت.تنها چیزی که ایمان داشتم ازش خسته نمی شم و از عهده اش برمیام خواستن و دوست داشتنش بود و این چیز کمی نبود!
    خیره به جاده ی شلوغ و پر سر و صدایی که تازه شروع راه راهمون رو نشون می داد، لبخند سرخوشم رو حفظ کرده بودم.دیگه چیزی برای پنهون کردن نبود.ترسی هم نبود.من همین بودم؛کسی که برای خوشحالی هاش دنبال شریک می گذشت و چه مناسبتی از این قشنگ تر.
    شاید از نظر بقیه این فقط یه پایان خوش بود اما هنوز چیزهایی برای تجربه و درس گرفتن وجود داشت؛برای بیشتر دوست داشتن و خواستن همه ی عشق و توجهش.
    می خواستم با همه ی ترسها و دغدغه هاش عشقم رو حس کنه .ترسی که به خوبی ازشون باخبر بودم و برای همین قصد تکرارشون رو نداشتم.
    تنها خواسته امون یه زندگی ساده و پر از آرامش کنار آدمهایی بود که برامون مهم بودن .کسایی که دوست داشتم مثل ما به این احساس قشنگ برسن و شاید بتونیم برای کسایی که هنوز بهمون اعتماد نداشتن و هنوز دنبال دلیل برای ادامه دادنمون بودن الگو باشیم.اگه خواسته ی زیادی بود هم همه چیز رو برای شریک زندگی ام می خوام که حالا می تونه امیدوارانه لبخند بزنه!
    "پایان جلد اول"
    ***
    سخن پایانی با خوانندگان:
    اول از همه از خواننده های عزیزی که از اول همراهم بودن تشکر می کنم که به من نوقلم اعتماد کردن و دوم اینکه خیلی خیلی معذرت می خوام که نزدیک دو سال نبودم و نتونستم به موقع ویرایششو تموم کنم.اما اگه مشکلی برای این رمان پیش نیاد و بالاخره برای دانلود بره سعی می کنم با دو تا رمان برگردم و به موقع و مرتب بنویسم و زود تموم کنم.
     
    آخرین ویرایش:

    حمیده جون

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/15
    ارسالی ها
    58
    امتیاز واکنش
    4,317
    امتیاز
    406
    خداقوت رمان زیبایی بود منتظر کارهای دیگه ای ازت هستیم همچنین جلد دوم همین رمان
     

    behnush7878

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/18
    ارسالی ها
    125
    امتیاز واکنش
    15,949
    امتیاز
    616
    محل سکونت
    زیر آسمون آبی

    behnush7878

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/18
    ارسالی ها
    125
    امتیاز واکنش
    15,949
    امتیاز
    616
    محل سکونت
    زیر آسمون آبی

    Sanam20

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/14
    ارسالی ها
    2
    امتیاز واکنش
    181
    امتیاز
    147
    سن
    47
    فقط میتونم بگم عالی عالی بود و ممنون
     

    behnush7878

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/18
    ارسالی ها
    125
    امتیاز واکنش
    15,949
    امتیاز
    616
    محل سکونت
    زیر آسمون آبی
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا