داشتم ظرفها رو میشستم که پریناز اومد تو آشپزخونه
-راستی پانیذ خبر داشتی؟
-از چی؟
با شیطنت گفت
-شرکت بابا داره ورشکسته میشه
و ریز ریز خندید متعجب سمتش برگشتم
-جدی میگی؟؟ چه جوری؟؟
به صندلی تکیه زد
-نمیدونم انگار قبلا برای بدهی های شرکت از یه نفر پول گرفته بودن. نتونستن پس بدنو خلاصه از ای حرفا..
بیخیال شونه ی بالا انداختم
برام مهم نبود که تو اون شرکت قرار چه اتفاقی بیوفته
پشت کمر پریناز زدم
-پاشو بیا بیرون
و از آشپزخونه بیرون اومدم
-راستی پری تونستی منشی پیدا کنی واسه شرکت
پریناز پشت سرم بیرون اومد
-محمد یه نفرو پیدا کرد
کنجکاو سمتش برگشتم
-کی!؟
حس کردم قیافش تو هم رفت یه جوری که انگار قرار بود از من پنهون کنه
چشم هامو ریز کردم و با شک نگاش کردم
-پریناز!!؟؟
با ناله بلند آی گفت
با حرص زدم تو دستش
-درد پریناز یالت بریز بیرون چی شده؟
با لحن خواهشی گفت
-جون پری جنگ درست نکنیاااا، بخدا خود شهاب هم نمیدونه یعنی الان دیگه میدونه..
هی حرف میزد و من رو گیج تر و عصبی تر میکرد
-یعنی این تصمیم محمد بود و تا الان شهاب...
حرصم گرفت داد زدم
-اِاِاِ پری بسه دیگه حرفتو بزن.
یهو تند تند گفت
-منشی شهاب ملیساس. یعنی محمد استخدامش کرد
حس کردم یه نفر پا گذاشته رو گلوم
و راه نفس کشیدنم رو گرفته
و هر ثانیه بیشتر خون میپاشه تو صورتم
با شک لب زدم
-ملیسا!؟
پریناز وحشت زده نگام میکرد انگار منتظر بود یه حرکتی کنم. یه جیغی دادی شکستن چیزی..
با دستهای لرزون به ملیسا فرضی اشاره کردم و با حرص گفتم
-یعنی الان اون دختره ایکبیری...
و نتونستم ادامه بدم. پریناز هم با چشمهای درشت شده از روی ترس به من نگاه میکرد
با شک لب زد
-خوبی؟
خنده عصبی کردم
-آره عالیم تو که نمیدونی عالی عالیم..
همزمان صدای زنگ در اومد
با قدم های بلند و عصبی سمته دررفتم
درو باز کردم با دیدن شخص پشت در تمام عصبانیت خوابید و به جاش تعجب کردم
با شک لب زدم
-بهرام!؟
لبخندی به روم زد
-سلام، خوبی؟
حرفی نزدم که به داخل اشاره کرد
-میتونم بیام داخل!؟
با ناخونهای دستم روی میز ریتم گرفته بودم
و هر چند ثانیه یک بار به ساعت نگاه میکردم
منتظر شهاب بودم تا بیاد
صدای بهرام تو گوشم پیچید
-شهاب اون پروندها رو به تمام سهام دارها و شرکا داد.
-اون باعث شد ما به این حال بیوفتیم. شرکت داره ورشکست میشه
-وضع مالی شرکت اصلا درست نیست
نعسمو با حرص بیرون دادم
-میدونم باور نمیکنی مهم نیست، چون من واسه گفتن این حرفها نیومدم. فقط اومدم که تبریک بگم.
واقعا سخت بود باور کنم شهاب همچین کاری رو کرده
و باعث شده که شرکت بابا ورشکست بسه
پس برای همین بود که خیلی راحت قبول کرد تا سهام رو برگردونه
صدای چرخش کلید تو در اومد
و بعدش وروده شهاب، با دیدن من لبخندی زد
اما من انقدر درگیر این فکر بودم
که واقعا شهاب این کارو کرده یا نه که نتونستم لبخند بزنم.
سمتم اومد
-سلام عزیز دل شهاب
و خم شد گونمو بوسید عقب رفت
آروم جواب سلامش رو دادم
به فنجون روی میز اشاره کرد
-کسی اینجا بود؟
و سریع خودش گفت
-آها یادم رف پر...
تو حرفش پریدم و گفتم
-بهرام اینجا بود...
در همون حال که سرش پایین بود و داشت حرفشو میزد ثابت موند
با شک برگشت سمتم، و سویچ رو روی میز انداخت
-کی؟؟
-راستی پانیذ خبر داشتی؟
-از چی؟
با شیطنت گفت
-شرکت بابا داره ورشکسته میشه
و ریز ریز خندید متعجب سمتش برگشتم
-جدی میگی؟؟ چه جوری؟؟
به صندلی تکیه زد
-نمیدونم انگار قبلا برای بدهی های شرکت از یه نفر پول گرفته بودن. نتونستن پس بدنو خلاصه از ای حرفا..
بیخیال شونه ی بالا انداختم
برام مهم نبود که تو اون شرکت قرار چه اتفاقی بیوفته
پشت کمر پریناز زدم
-پاشو بیا بیرون
و از آشپزخونه بیرون اومدم
-راستی پری تونستی منشی پیدا کنی واسه شرکت
پریناز پشت سرم بیرون اومد
-محمد یه نفرو پیدا کرد
کنجکاو سمتش برگشتم
-کی!؟
حس کردم قیافش تو هم رفت یه جوری که انگار قرار بود از من پنهون کنه
چشم هامو ریز کردم و با شک نگاش کردم
-پریناز!!؟؟
با ناله بلند آی گفت
با حرص زدم تو دستش
-درد پریناز یالت بریز بیرون چی شده؟
با لحن خواهشی گفت
-جون پری جنگ درست نکنیاااا، بخدا خود شهاب هم نمیدونه یعنی الان دیگه میدونه..
هی حرف میزد و من رو گیج تر و عصبی تر میکرد
-یعنی این تصمیم محمد بود و تا الان شهاب...
حرصم گرفت داد زدم
-اِاِاِ پری بسه دیگه حرفتو بزن.
یهو تند تند گفت
-منشی شهاب ملیساس. یعنی محمد استخدامش کرد
حس کردم یه نفر پا گذاشته رو گلوم
و راه نفس کشیدنم رو گرفته
و هر ثانیه بیشتر خون میپاشه تو صورتم
با شک لب زدم
-ملیسا!؟
پریناز وحشت زده نگام میکرد انگار منتظر بود یه حرکتی کنم. یه جیغی دادی شکستن چیزی..
با دستهای لرزون به ملیسا فرضی اشاره کردم و با حرص گفتم
-یعنی الان اون دختره ایکبیری...
و نتونستم ادامه بدم. پریناز هم با چشمهای درشت شده از روی ترس به من نگاه میکرد
با شک لب زد
-خوبی؟
خنده عصبی کردم
-آره عالیم تو که نمیدونی عالی عالیم..
همزمان صدای زنگ در اومد
با قدم های بلند و عصبی سمته دررفتم
درو باز کردم با دیدن شخص پشت در تمام عصبانیت خوابید و به جاش تعجب کردم
با شک لب زدم
-بهرام!؟
لبخندی به روم زد
-سلام، خوبی؟
حرفی نزدم که به داخل اشاره کرد
-میتونم بیام داخل!؟
با ناخونهای دستم روی میز ریتم گرفته بودم
و هر چند ثانیه یک بار به ساعت نگاه میکردم
منتظر شهاب بودم تا بیاد
صدای بهرام تو گوشم پیچید
-شهاب اون پروندها رو به تمام سهام دارها و شرکا داد.
-اون باعث شد ما به این حال بیوفتیم. شرکت داره ورشکست میشه
-وضع مالی شرکت اصلا درست نیست
نعسمو با حرص بیرون دادم
-میدونم باور نمیکنی مهم نیست، چون من واسه گفتن این حرفها نیومدم. فقط اومدم که تبریک بگم.
واقعا سخت بود باور کنم شهاب همچین کاری رو کرده
و باعث شده که شرکت بابا ورشکست بسه
پس برای همین بود که خیلی راحت قبول کرد تا سهام رو برگردونه
صدای چرخش کلید تو در اومد
و بعدش وروده شهاب، با دیدن من لبخندی زد
اما من انقدر درگیر این فکر بودم
که واقعا شهاب این کارو کرده یا نه که نتونستم لبخند بزنم.
سمتم اومد
-سلام عزیز دل شهاب
و خم شد گونمو بوسید عقب رفت
آروم جواب سلامش رو دادم
به فنجون روی میز اشاره کرد
-کسی اینجا بود؟
و سریع خودش گفت
-آها یادم رف پر...
تو حرفش پریدم و گفتم
-بهرام اینجا بود...
در همون حال که سرش پایین بود و داشت حرفشو میزد ثابت موند
با شک برگشت سمتم، و سویچ رو روی میز انداخت
-کی؟؟