کامل شده رمان تاوان بی گناهی | راضیه درویش زاده کاربر انجمن نگاه دانلود

از نظر شما رمان تا به اینجا چطور بود؟ دوست داشتنی ترین و واقعی ترین شخصیت رمان کدام است؟؟


  • مجموع رای دهندگان
    8
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Raziyeh.d

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/10/26
ارسالی ها
1,052
امتیاز واکنش
8,430
امتیاز
606
محل سکونت
اهواز
داشتم ظرفها رو میشستم که پریناز اومد تو آشپزخونه
-راستی پانیذ خبر داشتی؟
-از چی؟
با شیطنت گفت
-شرکت بابا داره ورشکسته میشه
و ریز ریز خندید متعجب سمتش برگشتم
-جدی میگی؟؟ چه جوری؟؟
به صندلی تکیه زد
-نمیدونم انگار قبلا برای بدهی های شرکت از یه نفر پول گرفته بودن. نتونستن پس بدنو خلاصه از ای حرفا..
بیخیال شونه ی بالا انداختم
برام مهم نبود که تو اون شرکت قرار چه اتفاقی بیوفته
پشت کمر پریناز زدم
-پاشو بیا بیرون
و از آشپزخونه بیرون اومدم
-راستی پری تونستی منشی پیدا کنی واسه شرکت
پریناز پشت سرم بیرون اومد
-محمد یه نفرو پیدا کرد
کنجکاو سمتش برگشتم
-کی!؟
حس کردم قیافش تو هم رفت یه جوری که انگار قرار بود از من پنهون کنه
چشم هامو ریز کردم و با شک نگاش کردم
-پریناز!!؟؟
با ناله بلند آی گفت
با حرص زدم تو دستش
-درد پریناز یالت بریز بیرون چی شده؟
با لحن خواهشی گفت
-جون پری جنگ درست نکنیاااا، بخدا خود شهاب هم نمیدونه یعنی الان دیگه میدونه..
هی حرف میزد و من رو گیج تر و عصبی تر میکرد
-یعنی این تصمیم محمد بود و تا الان شهاب...
حرصم گرفت داد زدم
-اِاِاِ پری بسه دیگه حرفتو بزن.
یهو تند تند گفت
-منشی شهاب ملیساس. یعنی محمد استخدامش کرد
حس کردم یه نفر پا گذاشته رو گلوم
و راه نفس کشیدنم رو گرفته
و هر ثانیه بیشتر خون میپاشه تو صورتم
با شک لب زدم
-ملیسا!؟
پریناز وحشت زده نگام میکرد انگار منتظر بود یه حرکتی کنم. یه جیغی دادی شکستن چیزی..
با دستهای لرزون به ملیسا فرضی اشاره کردم و با حرص گفتم
-یعنی الان اون دختره ایکبیری...
و نتونستم ادامه بدم. پریناز هم با چشمهای درشت شده از روی ترس به من نگاه میکرد
با شک لب زد
-خوبی؟
خنده عصبی کردم
-آره عالیم تو که نمیدونی عالی عالیم..
همزمان صدای زنگ در اومد
با قدم های بلند و عصبی سمته دررفتم
درو باز کردم با دیدن شخص پشت در تمام عصبانیت خوابید و به جاش تعجب کردم
با شک لب زدم
-بهرام!؟
لبخندی به روم زد
-سلام، خوبی؟
حرفی نزدم که به داخل اشاره کرد
-میتونم بیام داخل!؟
با ناخونهای دستم روی میز ریتم گرفته بودم
و هر چند ثانیه یک بار به ساعت نگاه میکردم
منتظر شهاب بودم تا بیاد
صدای بهرام تو گوشم پیچید
-شهاب اون پروندها رو به تمام سهام دارها و شرکا داد.
-اون باعث شد ما به این حال بیوفتیم. شرکت داره ورشکست میشه
-وضع مالی شرکت اصلا درست نیست
نعسمو با حرص بیرون دادم
-میدونم باور نمیکنی مهم نیست، چون من واسه گفتن این حرفها نیومدم. فقط اومدم که تبریک بگم.
واقعا سخت بود باور کنم شهاب همچین کاری رو کرده
و باعث شده که شرکت بابا ورشکست بسه
پس برای همین بود که خیلی راحت قبول کرد تا سهام رو برگردونه
صدای چرخش کلید تو در اومد
و بعدش وروده شهاب، با دیدن من لبخندی زد
اما من انقدر درگیر این فکر بودم
که واقعا شهاب این کارو کرده یا نه که نتونستم لبخند بزنم.
سمتم اومد
-سلام عزیز دل شهاب
و خم شد گونمو بوسید عقب رفت
آروم جواب سلامش رو دادم
به فنجون روی میز اشاره کرد
-کسی اینجا بود؟
و سریع خودش گفت
-آها یادم رف پر...
تو حرفش پریدم و گفتم
-بهرام اینجا بود...
در همون حال که سرش پایین بود و داشت حرفشو میزد ثابت موند
با شک برگشت سمتم، و سویچ رو روی میز انداخت
-کی؟؟
 
  • پیشنهادات
  • Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    با شک برگشت سمتم، و سویچ رو روی میز انداخت
    -کی؟؟
    با اینکه میدونستم عصبی میشه اما جواب دادم
    -بهرام
    اخم هاش تو هم رفت
    کتش رو در آورد و سمته مبل رفت
    -چرا اومد؟ و شما چرا راهش دادی؟
    متعجب از سوالش تای ابرومو بالا دادم
    -نباید راه میدادم؟
    برگشت سپتم و با لحن عصبی گفت
    -الان داریم در مورد یه آدم روانی صحبت میکنیم پانیذ .معلومه که نباید راه میدادی
    شونه ی بالا انداختم
    -اما بهرام پسر دایمه نمیتونم راهش ندم
    پوزخندی زد
    -و البته شوهر سابقه ات
    جلو رفتم و با حرص گفتم
    -من هیچی از اون روزا یادم نمیاد
    سری تکون داد
    -آره خدا رو شکر، وگرنه میموندی توی رو دروایسی که قبلا شوهرتم بود و...
    نذاشتم حرفشو ادامه بده و جیغ زدم
    -شهااب!!
    همزمان داد زد
    -چیه!؟ شهاب چی؟ مگه تو نمیدونی من از اون مرتیکه بدم میاد چرا گذاشتی بیاد داخل
    عصبی جواب دادم
    -باید چکار میکردم درو میبستم روش!؟
    حرصی جواب داد
    -آره باید میبستی
    عصبی خندیدم و بی هوا گفتم
    -میبستم تا همونجور که تا امروز ارم مخفی کردی، ازم مخفی کنی و نگی باعث ورشکست شدن شرکت بابام شدی
    گیج سمتم برگشت
    -چی؟


    &



    از دیدن قیافه ی عصبیش ترسیدم
    یه قدم عقب رفتم با صدای که سعی میکردم ترسم رو نشون نده گفتم
    -هی...هیچ
    از روی مبل بلند شد با شک پرسید
    -تو چی گفتی پانیذ؟؟ من چیو ازت مخفی کردم؟
    یه قدم دیگه عقب رفتم
    آب گلوم رو به زور قورت دادم
    ای لال بشی پانیذ که حرف مفت نزنی
    آخ مگه شهاب همچین کاریو میکنه
    پوزخندی زد
    -آها پس آقا بهرام اومده بود چوقولی کنه؟ خب حالا چی گفت؟
    یه قدم جلو اومد و من متقابلا عقب رفتم.
    -گفت که چکار کردم؟
    نیش خندی زد
    -فکر نمیکردم اگه از کسی بشنوی باور کنی..
    سرجام ثابت موندم
    با چشم های درشت شده از تعجب نگاش کردم
    مگه واقعا این کارو کرده؟
    عصبی خندید و به صورتم اشاره کرد
    -چرا قیافت اینجوری شد؟
    ناباورانه پرسیدم
    -تو....تو این کارو کردی...
    چند ثانیه تو چشم هام زل زد
    و در آخر خیلی جدی گفت
    -آره من کردم.
    مکثی کرد و با همون جدیت قبل ادامه داد
    -و خوب کردم..
    عصبی زدم روی سـ*ـینه اش و داد زدم
    -چی میگی شهاب!؟ معلومه چکار کردی؟
    به بابای فرضی اشاره کردم
    -شرکت بابام داره ورشکست میشه اونوقت تو خوشحالی؟
    فقط نگام میکرد و از این حالتش حرصم میگرفت
    داد زدم
    -واسه همین تا گفتم سهام رو پس بده پس دادی؟


    &

    جواب نداد محکم تر از قبل رو سینش زدم
    و داد زدم
    -با توام شهاب حرف بزن! چرا اینکارو کردی؟ ها؟ چرا وقتی از اون شرکت زدی بیرون بیخیال نشدی؟
    آروم لب زد
    -پانیذ آروم باش
    خواستم بازوهامو بگیره که محکم زدم زیر دستش
    -دست به من نزن شهاب
    و عقب رفتم
    عصبی جلو اومد
    -پانیذ مسخره بازی در نیار، گوش بده به من
    دوباره دستشو پس زدم
    عصبی گفتم
    -چیو گوش بدم ها؟ چیو گوش بدم اینکه عقده ی تو دلت نذاشت که بی هیچ ضرری از اون شرکت بیرون بیای؟ چی گوش بدم؟ گوش بدم که از کینه هات بگی؟چی گوش بدم شهاب؟ همه چیو خراب کردی حالا راحت شدی؟
    نفسمو با حرص بیرون دادم
    تو چشم هاش زل زدم و بی اینکه حواسم به حرف زدنم باشه دهن باز کردم و گفتم
    -ولی من خوب فهمیدم که بابام در مورد اشتباه نمیکردم..
    صدای دادش تو خونه پیچید
    -بسه پانیذ بسه .آره راحت شدم، الان راحت شدم اونقدرراحت که حس میکنم اصلا 4 سال زندان نرفتم 4 سال بی گـ ـناه تو اون 4دیواری گور مانند نبودم. راحت شدم پانیذ کاری که من کردم در مقابل کارهای بابات هیچه میفهمی هیچ.
    پوزخندی زد و به من اشاره کرد
    -برا تو هم متاسفم بالاخره رسیدی به خواسته ی بابات. بالاخره تو هم مثل بابات منو یه آدم بی لیاقت دیدی
    دستی به بازوم زد
    -ممنون پانیذ
    و نگاه غمگین و دلخورش رو ازم گرفت
    سمته دررفت با صدای بسته شدن در به خودم اومدم و تازه فهمیدم چه حرفی بهش زدم
    با صدای تحلیل رفته و آروم لب زدم
    -شهاب!!
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    روی مبل وا رفتم نگاه غمگین و دلخور شهاب
    از جلو چشم هام نمیرفت
    کلافه به اطراف نگاه کردم خدایا من چکار کردم
    آخه این چه حرفی بود من زدم
    با حرص بلند بیشوری نثار خودم کردم
    خواستم از جام بلند بشم که برم دنبالش که نگاهم به ساعت افتاد
    با حرص سر جام نشستم با لحن عصبی گفتم
    -10 شب آخه کدوم گوری میخوای بری پانیذ
    برای اینکه حرصم رو خالی کنم
    با مشت روی مبل زدم
    -خدا لعنتت کنه پانیذ که حرف مفت نزنی اوووف
    روی مبل دراز کشیدم و به سقف خیره شدم
    سعی میکردم به چیزای دیگه فکر کنم تا زمان بره و شهاب برگرده خونه
    اما مگه میشد از فکر در بیام و به چرت و پرتهای که گفتم و شهاب شنید فکر نکنم
    سردرگم سر جام نشستم به ساعت نگاه کردم
    اون همه مدتی که من فکر میکردم خیلی زیاد بود تنها 10 دقیقه بود که گذاشته بود
    به اطراف نگاه کردم احساس میکردم هوای خونه
    واسم گرفته شد تمام وسایل خونه انگار یه جوریی گرفته بودن
    انگار اونا هم از حرفهای من دلگیر شده بودن
    آهی کشیدم و از جام بلند شدم
    بی احتیار اولین قطره اشک از چشم هام روی گونم سُر خورد
    بغض سختی تو گلوم نشست بود و از اشک چشم هام تار میدید
    صدای غمگین شهاب تو گوشم پیچید
    -برا تو هم متاسفم بالاخره رسیدی به خواسته ی بابات بالاخره تو هم مثل بابات منو یه آدم بی لیاقت دیدی. ممنون پانیذ
    دستمو به مبل گرفتم که نیوفتم
    نگاه بی قرارم رو به دور تا دور خونه انداختم
    و با صدای پر از بغض آروم زمزمه کردم
    -شهاب کجا رفتی؟
    روی دسته ی مبل نشستم
    اشکهام راه خودشون رو پیدا کرده بودن
    و به شدت شروع به باریدن کرده بودن هر لحظه که میگذشت بی قرار تر از قبل میشدم
    و هوای خونه دلگیر تر از قبل آخه مگه میشد تو این خونه باشم و شهاب نباشه
    دوباره به ساعت نگاه کردم
    دوباره و مثل دفعه قبل تنها 15 دقیقه گذشته بود
    انگار زمان هم با من سرجنگ افتاده بود که سعی داشت به کُند ترین حالت ممکن بگذره
    از جام بلندم و آروم قدم برداشتم نمیدونم چقدر گذشت و چقدر راه رفتم و چقدر به شهاب فکر کردم که با احساس درد پاهام به خودم اومدم
    آخ کوتاهی گفتم و روی مبل نشستم
    به ساعت نگاه کردم
    با دیدن ساعت نفس تو سینم حبس شد ساعت 12 شده بود اما هنوز شهاب برنگشته بود
    دلشوره گرفتم بی توجه به درد پاهام از روی مبل بلند شدم
    سمته گوشی رفتم سریع شماره شهاب رفتم گرفتم
    گلوم و ل*ب*هام از ترس خشک شده بود صدای بوق تو گوشم پیچید
    چشم هامو بستم از ته دل دعا کردم که شهاب جواب بده و تصمیم به تلافی نگیره
    بوق خورد اما جواب نداد با حال زاری روی مبل کنارم نشست
    دوباره و دوباره شمارشو گرفتم
    اما جواب نداد از این نگران بودم که نکنه واقعا بلایی سرش اومده
    با این فکر دیگه تحمل نکردم به سرعت از جام بلند شدم
    سریع رفتم تو اتاقم لباسهامو عوض کردم
    و بیرون اومدم
    سویچ ماشین خودم رو برداشتم بی توجه به ساعت بیرون اومدم
    بارون نم نم میبارید به آسمون نگاه کرد
    با عجز گفتم
    -تو رو خدا تو یکی باهام مدارا کن
    سوار ماشین شدم دوباره شماره شهاب رو گرفتم اما برنداشت
    با حرص گوشی رو روی صندلی انداختم
    -لجباز بیشور
    ماشین رو روشن کردم و حرکت کردم
    شده بودم مثل روح های شبگرد فقط اینکه من از اون باکلاساش بودم و ماشین داشتم
    از فکرهای مسخره خودم حرصم گرفت
    دقیق به اطراف نگاه میکردم تا شاید ماشین شهاب رو پیدا کنم
    20دیقه گذشته بود از گشتنم اما پیداش نمیکردم
    میترسیدم به کسی هم زنگ بزنم
    ماشین رو کنار خیابون نگه داشتم
    -اوف شهاب کجا رفتی آخه!؟
    کلافه دستی تو موهام کشیدم و فرستادمشون داخل
    ولی باز افتادن بیرون با حرص پسشون زدم
    به اطراف نگاه کردم اما جز تاریکی شب چیزی عایدم نشدم
    واسه یه لحظه با دیدن تاریکی یه دست شب ترس تمام وجودم رو گرفت
    وحشت زده تو جام جا به جا شدم دستمو سمته سویچ بردم که ماشین رو روشن کنم
    همزمان یه چیزی محکم روی کاپوت خورد
    که باعث شد جیغ از ته دل بکشم
    وحشت زده به رو به روم نگاه میکردم تا شاد بفهمم که کی بود
    بی هوا بلند با عجز گفتم
    -خدایا تو رو خدا زامبی نباشه
    یه لحظه از فکر خودم خندم گرفت اما فقط چند ثانیه طول کشید
    و با صدای پسری که مشخص بود مسته وحشت دوباره تمام جونم رو گرفت
    -اووو حامد صداشو شنیدی!؟ مشخص بود دختر خوشکله جیگیری
    تازه داشتم میدیدمشون
    از جلوی ماشین کنار اومدن و سمته در اومدن
    سریع درو قفل کردم دستم سمته سویچ ماشین رفت
    اما از اونجایی که وقتی خدا داشت شانس تقسیم میکرد من تو دستشویی بودم
    ماشین هم روشن نشد و ناز کرد
    با صدای خنده ی کریه اون دو نفر وحشت زده سمتشون برگشتم
    سرخی و حالت مـسـ*ـت چشم هاشون حتی توی این تاریکی هم مشخص بود
    و ترسم رو بیشتر میکرد از اینکه این وقته شب از خونه زدم بیرون به غلط کردن افتاده بودم
    میدیدم که دارن به در میزنن و حرف میزنن اما انگار کر شده بودم و هیچ صدایی نمیشنیدم.
    اشکهام با شدت بیشتری روی گونم سئر میخورد
    دستهام به وضوح شروع به لرزیدن کردن
    با مشتی که به شیشه زدن به خودم اومدم
    -باز کن درو عزیزم.
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    با مشتی که به شیشه زدن به خودم اومدم
    -باز کن درو عزیزم
    نگران و با ترس نگاشون میکردم
    که صدا گوشیم اومد
    سمتش هجوم بردم با دیدن اسم شهاب
    سریع جواب دادم
    -الو شهاب
    صدای عصبیش تو گوشی پیچید
    -کجایی پانیذ!؟
    با صدای لرزون گفتم
    -تو خیابونم شهاب تو رو خدا بیا..
    هنوز اون دوتا پسر داشتن به شیشه میزدن
    و چرت و پرت میگفتن
    شهاب عصبی و بلند گفت
    -بگو کجایی پانیذ
    با هزار بدبختی آدرس رو دادم
    -دارم میام
    وحشت زده بلند گفتم
    -قطع نکن پانیذ تو رو خدا قطع نکن
    نفسش رو با حرص بیرون داد
    -باشه تمام قطع نمیکنم
    هق زدم با گریه و عجز گفتم
    -شهاب معذرت میخوام مید...
    یهو یکی از اون پسرا با مشت به شیشه شد
    و با صداب فوق بلندی داد زد
    -د باز کن این درو تا شیشه رو نشکستم
    از ترس لال شده بودم
    صدای نفس های پر حرص و عصبی شهاب تو گوشی پیچیده بود
    چنان محکم به شیشه میزدن
    که شکستنش تا چند دقیقه دیگه حتمی بود
    جیغ زدم
    -برید گمشید کثافتا
    تک و توک ماشین رو میشد
    ولی انگار هیچ کدوم متوجه من نمیشدن
    -حامد برو اون سنگ رو بیار
    -ول کن آرمان شر میشه برامون بیا بریم. دیدم داشت با گوشی حرف میزد
    اونی که اسمش آرمان بود عصبی زد زیر اون پسره حامد
    و بی حوصله گفت
    -حرف نزن برو کنار، من باید یه درسی به این خوشگله بدم تا دیگه تنها نیاد بیرون
    با این حرفش بیشتر وحشت زده شدم
    با نگاهی اشک آلود و وحشت زده به اطراف نگاه میکردم تا ببینم شهاب اومده یا نه
    با صدای داد شهاب گوشی رو دم گوشم گرفتم
    -پانیذ کجا رفتی پااانیذ
    با صدای لرزون جواب دادم
    -ب...بله
    -نزدیکم پانیذ نزدیکم
    و همزمان صدای شکستن شیشه ماشین
    جیغی از ته دل کشیدم
    و عقب رفتم اما شیشه پرت شد تو صورتم
    دستمو جلو صورتم گرفتم و جیغ زدم
    گرمی خون رو، روی پیشونیم و گونم حس کردم
    اما با شنیدن صدای باز شدن در
    دردمو فراموش کردم و وحشت زده برگشتم
    بالاخره درو باز کردن
    نگاهم به نگاه قرمز اون پسره گره خورد
    صدای پانیذ گفتن شهاب هم تو فضا پیچیده بود
    وحشت زده لب زدم
    -نه نه
    لبخند کریهه رو لبش نشست بود
    -بالاخره درو باز کردم خانوم کوچولو
    و داد زد
    -حامد بیا ببرش پایین
    حامد سمتم اومد دستشو رو بازوم که گذاشت
    جیغ زدم و محکم زدم زیر دستش
    -دستتو بکش کثافت
    و رفتم عقب اما محکم بازوم رو گرفت
    جیغ میزدم و تقلا میکردم که دستشو پس بزنم
    هق هق گریه هام بلند شده بود
    از ماشین پیادم کرد با مشت میزدم به دستش و بازوهاش که شاید ولم کنه اما در آخر با یه حرکت انداختم صندلب عقب و خودش هم نشست
    گوشی رو هم انگار قطع کرده بودن چون دیگه صدا شهاب نمیومد
    آرمان یهو داد زد
    -خفه شو دیگه ، حامد خفش کن
    و سوار ماشین شد با بستن در دیگه بی جون شدم
    انگار که با بستن در تمام امیدهام قطع شده بود
    فقط مونده بود که ماشین رو، روشن کنه.
    دستش سمته سویچ رفت
    همزمان صدای باز شدن در و پشت بندش صدای داد شهاب
    -بیا بیرون بی شرف کثافت
    یقشو گرفت و با یه حرکت کشیدش بیرون
    حامد سریع پیاده شد
    وحشت زده پیاده شدم شهاب سعی داشت هردوشون رو بزنه
    اما چون دو نفر بودن خودش هم کتک میخورد
    جیغ میزدم و کمک میخواستم.
    با کیفم محکم پشت کمر و سرشون میزدم
    شهاب هم کم نمیذاشت
    کم کم از جیغ های من و دادهاشون مردم ریختن
    و از هم جداشون کردن. البته یکیشون که فرار کرده بود و فقط اون پسره آرمان مونده بود
    که با شنیدن صدای آژیر پلیس پا به فرار گذاشت
    شهاب خواست بره دنبالش که با عجز دستشو گرفتم
    بازوش رو گرفتم و با لحن پر از خواهشی گفتم
    -تو رو خدا نرو..
    با حرص دستمو پس زد
    و سمته پلیس ها رفت
    وا رفته به ماشین تکیه زدم
    همه چیو خراب کردی پانیذ...
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    در سکوت تلخ ماشین سمته خونه میرفت
    و با اخم های در هم به رو به رو خیره شده بود
    قصد حرف زدن هم نداشت
    دستش سمتش ظبط ماشین رفت
    صدای آهنگ رو تا آخر بالا برد
    **ﺍﯾﻦ ﯾﻪ ﺣﺴﻪ ﺟﺪﯾﺪﻩ ﯾﮑﯽ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺍﺯ ﺭﺍﻩ ﺭﺳﯿﺪﻩ
    ﻣﺜﻞ ﺍﻭﻥ ﭼﺸﻤﻢ ﻧﺪﯾﺪﻩ ﺍﻧﮕﺎﺭﯼ ﺍﻭﻧﻮ ﺧﺪﺍ ﻭﺍﺳﻪ ﻣﻦ ﺁﻓﺮﯾﺪﻩ**

    آه کوتاهی کشیدم
    سرمو به شیشه تکیه دادم قطره های بارون آروم
    آروم روی شیشه میچکید


    **ﯾﮑﯽ ﮐﻪ ﺻﺎﻑ ﻭ ﺳﺎﺩﻩ ﺁﺭﻭﻡ ﻗﺪﻡ ﺯﺩ ﺗﻮ ﺍﻣﺘﺪﺍﺩ ﺷﺐ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﺟﺎﺩﻩ
    ﺩﺳﺖ ﺧﻮﺩﻡ ﻧﯿﺴﺖ ﺗﻨﻢ ﻣﯽ ﻟﺮﺯﻩ ﺑﯽ ﺍﺭﺩﻩ**

    به قطره بارونی که روی شیشه سُر میخورد
    خیره شدم
    اولین قطره از اشکهام مثل همین قطره بارون آروم روی گونم سُر خورد


    **ﻣﯿﺮﯾﺰﻩ ﺩﻝ ﺩﯾﻮﻭﻧﻪ ﺍﺳﻤﺶ ﻋﺸﻘﻪ ﮐﺴﯽ ﻧﻤﯽ ﺩﻭﻧﻪ ﺍﺳﻤﺶ ﻋﺸﻘﻪ
    ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﯿﻤﻮﻧﻪ ﺍﺳﻤﺶ ﻋﺸﻖ
    ﺍﮔﻪ ﻣﻦ ﺍﻭﻧﻮ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍ ﺭ ﻡ ﺍﺳﻤﺶ ﻋﺸﻘﻪ ﺗﻨﻬﺎﺵ ﻧﻤﯿﺰﺍﺭﻡ ﺍﺳﻤﺶ ﻋﺸﻘﻪ
    ﻣﯿﺎﺩ ﮐﻨﺎﺭﻡ ﺁﺧﻪ ﺍﺳﻤﺶ ﻋﺸﻘﻪ**

    با انگشت اشاره روی شیشه خط های در همی میکشیدم
    و بی اراده نوشتم
    **اسمش عشقه**
    لبخند تلخی روی لبم نشست

    **ﺷﺒﯿﻪ ﺑﻐﺾ ﻭ ﺑﺎﺭﻭﻥ ﺍﺷﮑﺎﻡ ﻣﯿﺮﯾﺰﻩ ﺗﻮﯼ ﺧﯿﺎﺑﻮﻥ ﺣﺎﻝ ﻭ ﺭﻭﺯﻡ ﻣﺜﻞ ﻣﺠﻨﻮﻥ
    ﯾﺦ ﮐﺮﺩﻩ ﺩﺳﺘﺎﻡ ﻣﺜﻞ ﺯﻣﺴﺘﻮﻥ
    ﺯﻻﻟﻪ ﻣﺜﻞ ﺁﺑﻪ ﺷﮑﯽ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﺍﯾﻦ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﺁﺧﺮﻩ ﻣﺜﻞ ﯾﻪ ﺧﻮﺍﺑﻪ**

    آهی کشیدم برگشتم به شهاب نگاه کردم
    آرنج دستش رو روی شیشه گذاشته بود
    و دستشو تو موهاش بـرده بود
    و هر از گاهی کلافه دستی به ته ریشش میکشید

    **ﺍﻣﺎ ﻣﯽ ﺗﺮﺳﻢ ﺷﺎﯾﺪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺍﯾﻦ ﺳﺮﺍﺑﻪ
    ﻏﻢ ﺗﻮ ﺩﻝ ﺩﯾﻮﻭﻧﻪ ﺍﺳﻤﺶ ﻋﺸﻘﻪ ﮐﺴﯽ ﻧﻤﯽ ﺩﻭﻧﻪ ﺍﺳﻤﺶ ﻋﺸﻘﻪ
    ﻣﯿﺮﻩ ﻧﻤﯽ ﻣﻮﻧﻪ ﺍﺳﻤﺶ ﻋﺸﻘﻪ
    ﻏﻢ ﺗﻮ ﺟﻠﻮ ﭼﺸﻤﺎﻣﻪ ﺍﺳﻤﺶ ﻋﺸﻘﻪ
    ﻧﻤﯽ ﺩﻭﻧﻪ ﮐﻪ ﺩﻧﯿﺎﻣﻪ ﺍﺳﻤﺶ ﻋﺸﻘﻪ
    ﺩﻟﯿﻞ ﺍﺷﮑﺎﻣﻪ ﺍﺳﻤﺶ ﻋﺸﻘﻪ*

    طاقت نیوردم و با صدای لرزون صداش زدم
    -شهاب!!
    فقط با نیم نگاه کوتاهش بهم جواب داد
    کامل برگشتم سمتش
    -من..
    نمیدونستم از کجا شروع کنم کلافه به اطراف نگاه کردم
    و یهو گفتم
    -میشه بزنی کنار، یدیقه حرف بزنیم
    و با عجز اضافه کردم
    -لطفا..
    بی هیچ حرفی گوشه خیابون نگه داشت
    تکیشو به در داد و سرشو برگردوند سمتم
    خیلی جدی تو چشم ها زل زد
    -خب!؟
    از اینکه نگاش کنم خجالت میکشیدم
    سرم رو پایین انداختم با دستهام بازی، بازی میکردم
    تو ذهنم دنبال به جمله بی نقص میگشتم تا شاید بشه با همون جمله، از دل شهاب در بیارم
    با جمله های توی ذهنم در حال جنگ بودم که صدلش اومد
    -نمیخوای حرف بزنی؟ نمیخوای حرکت کنم دیر وقته..
    تا این رو گفت از ترس اینکه حرکت کنه سریع سرمو بالا آوردم و گفتم
    -شهاب من مع...
    با بلند شدن صدای گوشیم حرفم رو قطع کردم
    و با حرص نفسمو بیرون دادم گوشی رو از تو کیفم برداشتم با دیدن اسم پریناز ریجکت کردم
    و انداختمش کنار دنده..
    نگاه شهاب روی گوشی میخ موند
    هنوز اخم هاش تو هم بود
    با تردید و ترس صداش زدم
    -شهاب!!
    سرشو بالا آورد و تو چشم هام خیره شد
    نفسمو با صدا بیرون دادم با تصمیم آنی گفتم:
    -من...
    اما هنوز کلمه دوم از دهنم در نیومده بود که دوباره گوشیم زنگ خورد
    عصبی و بلند گفتم
    -اه پر..
    اما با دیدن اسم روی گوشی حرف تو دهنم ماسید
    اسم *بهرام* روی صحفه گوشی مثل پتکی بود که روی سرم خورد
    نفس کشیدن رو فراموش کردم
    و تنها یه چیز تو ذهنم میگذشت *شهاب*
    حتی جرعت نداشتم سرمو بالا بیارم
    و عکس العملش رو ببینم
    دستهام شروع به لرزیدن کرد آب گلوم رو به زور قورت دادم
    بهرام هم انگار قصد نداشت بیخیال بشه
    چون قطع شد و با فاصله چند ثانیه دوباره زنگ زد
    با تردید سرمو بالا آوردم
    شهاب نگاه فوق جدی و اخم آلود عصبیش روی گوشی بود
    انگار سنگینی نگاهمو حس کرد
    که سرش رو بالا آورد و به من خیره شد
    و در همون حال گوشیم رو که داشت زنگ میخورد رو برداشت
    جواب داد و گرفتش وسط خودم و خودش
    جدی به گوشی اشاره کرد که یعنی حرف بزن
    صدای بهرام تو گوشی پیچید
    -الو پانیذ..
    وحشت زده به شهاب نگاه میکرد
    لب زد
    -حرف بزن
    با صدای لرزون جواب دادم
    -بله!؟
    بهرام بی هیچ مکث و توجه به صدای لرزونم حرفی که نباید میزد رو زد
    -پانیذ میگم من با، بابات صحبت کردم، در مورد اون موضوع که گفتی حاضری کمک کنی تا شرکت از ورشکستگی در بیاد
    چشم هامو آروم بستم و زیر لب *وای* آرومی گفتم..
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    بهرام ادامه داد
    -بابات اول قبول نکرد، ولی وقتی گفتم تو خودت رو مقصر میدونی چون شهاب باعث شد...
    و گوشی قطع شد
    با صدای پرت شدن گوشی روی داشبورد
    چشم هامو باز کردم
    شهاب نگاه پر از حرص و عصبانیتش رو ازم گرفت
    ماشین رو، روشن کرد و به سرعت حرکت کرد
    با صدای ناله مانند صداش زدم
    -شها...
    اما هنوز کامل اسمش رو نگفته بودم
    که با مشت چند بار روی فرمون زد و داد زد
    -ساکت شو، ساکت شو پانیذ
    برگشت سمتم و بلند تر داد زد
    -سااااااااکتتتتتتت
    اشکهام به شدت بیشتری شروع به بارش کردن گوشیم دوباره زنگ خورد
    دست بردم که قطعش کنم
    اما شهاب گوشی رو به شدت از دستم کشید
    با لحن خشنی گفت:بدش به من
    و گوشی رو از پنجره بیرون انداخت
    هر لحظه سرعت ماشین بیشتر میشد
    و من جرعت یک کلمه حرف زدن نداشتم
    به صندلی تکیه زدم، می ترسیدم بدجور از این سرعت بالا میترسیدم. اما نمیتونستم حرفی بزنم
    سرعت انقدر بالا بود که درخت های اطراف در عرص 1ثانیه از نظر رد میشدن
    طاقت نیوردم و با صدای بلند زدم زیر گریه
    و هق هق گریه ام تو ماشین پیچید
    شهاب هم انگار دلش به رحم اومد و سرعت رو کمتر کرد
    اما هنوز هم جز صدای گریه من هیچ صدایی تو ماشین نبود
    بالاخره رسیدیم خونه
    شهاب بی هیچ حرفی از ماشین پیاده شد
    اما من پیاده نشدم چند قدم رفت متوجه نبود من که شد
    برگشت سمته ماشین
    با دیدن من که هنوز تو ماشین بودم
    با قدم های بلند سمته ماشین اومد
    یکم خم شد تا از پنجره بتونه ببینم
    محکم روی سقف زد
    و با لحن عصبی گفت
    -دعوت نامه میخوای تا پیاده بشی
    سرمو بالا آوردم
    با عجز صداش زدم
    -شهاب من..
    کلافه روشو ازم گرفت صاف ایستاد و گفت
    -پانیذ الان وقتش نیست، سرم داره میپوکه پیاده شو گفتم
    هق زدم
    -اما...
    برگشت و نعره زد
    -د پیاده شو گفتم
    صداش تو فضای خالی خیابون منعکس شد
    تو جام لرزیدم
    با لحن عصبی و حرصی گفت
    -سریع...
    پیاده شدم، سر به زیر سمته ساختمون رفتم.
    که بلند گفت
    -اگه میخواستم تنها بری، نمیموندم منتظر تا تشریف بیاری بیرون
    سرجام ایستادم تا بیاد
    حق داشت، حق داشت که انقدر دلخور بشه
    من بد کردم دونسته ناراحتش کردم
    خوب میدونستم از اینکه میخوام به بابام کمک کنم ناراحت نیست
    از این ناراحته که من خودم رو به خاطر شهاب مقصر میدونم
    **بابات اول قبول نکرد، ولی وقتی گفتم تو خودت رو مقصر میدونی چون شهاب باعث شد...**
    بی هیچ حرفی از کنارم رد شد.
    و سمته آسانسور رفت.
    .
    .
    .
    وارد خونه شدیم، دوباره بی هیچ حرفی سمته اتاقش رفت
    مثل بچه ی که دنباله پدرش میرفت دنبالش رفتم
    پشت سرش وارد اتاق شدم و درو بستم
    به دیوار تکیه زدم
    هر کجا میرفت با نگاهم همرایش میکردم
    ولی انگار شهاب منو نمیدید چون با خونسردی تمام کارهاش رو انجام میداد
    البته من میگم خونسرد، ولی از کاراش مشخص بود عصبیه
    لباسهاشو عوض کرد و روی اخت دراز کشید
    آهی کشیدم و تکیمو از دیوار گرفتم
    لباسهامو عوض کردم و کنارش روی تخت دراز کشیدم
    اما برخلاف همیشه که تا دراز میکشیدم برمیگشت بغلم میکرد
    اینبار در همون حالت طاقت باز که مچ دستش رو روی چشم هاش گذاشته بود موند..
    رو دست خوابیدم و خیره نگاش کردم
    نگاش کردم تا شاید خوابم بگیره اما نه...
    بدجور عادت کرده بود به تنش به بغـ*ـل گرفتنش
    بدجور عادت کرده بودم که با لالایی صدای نفس هاش به خواب بدم
    که با برخورد نفس هاش به گردنم آروم بگیرم
    آروم اشک هام روی گوشه چشمم سُر خورد..
    چشم هامو بستم و خیال کردم تو بغـ*ـل شهابم خیال کردم صدای نفس های گرمی نفس هاش..
    انقدر تو این رویاها بودم که حس کردم واقعی و خوابم برد. و این روز طولانی و سخت تمام شد
    به امید فردایی که بتونم از دل شهاب در بیارم
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    با تکون های روی تخت از خواب پریدم
    البته اگه میشد اسم حالتی که داشتم رو خواب بزارم
    شاید باید اعتراف میکردم
    بدترین شب عمرم رو گذروندم
    چشم هامو کامل باز کردم طاق باز شدم
    و به شهاب که سرش پایین بود و دوره برگه های روی میز
    نفسمو عمیق بیرون کشیدم
    چنان با آه بود که شهاب برگشت سمتم
    وای که چقدر دلتنگه این نگاهش بودم
    نگاه کنجکاو و پر از تعجبش
    اما نگاهش زیاد دووم نیورد و روشو برگردوند
    سمته حمام رفت
    بغض بعدی تو گلوم نشست همین سکوتش بیشتر اذیتم میکرد
    دوست داشتم داد بزنه
    عصبی بشه بگه غلط کردی به بهرام کمک کردی
    بگه ازت بدم میاد
    هر چی میخواد بگه، بگه فقط این وضع و این قهر تمام بشه
    از جام بلند شدم به لباس خواب مشکی رنگم نگاهی انداختم
    لبخند تلخی رو لبم نشست
    رویی لباس خواب که جنسش حریر بود رو بلند کردم و پوشیدم
    با قدم هام از روی تردید سمته در حمام رفتم
    دستم سمته دستگیره رفت تا درو باز کنم
    که همزمان در باز شد
    با شهاب رو در رو شدم نگاه بی قرارم رو بهش دوختم
    توان حرف زدن نداشتم و میخواستم با نگاهم ازش بخوام ببخشم
    بوی عطر تنش توی بینیم پیچیده بود
    و دلتنگیم رو بیشتر میکرد
    بی اراده قطره اشکی از گوشه چشمم چکید
    لب زدم
    -ببخشید شهاب
    حس کردم واسه لحظه ی نگاهش مهربون شد
    اما فقط واسه چند ثانیه بود و بعد از کنارم رد شد
    با لحن جدی گفت
    -میتونی به بابات کمک کنی من مشکلی ندارم
    حیرت زده سمتش برگشتم و با دلخوری صداش زدم
    -شهاااااب
    حرفی نزد که ادامه دادم
    -من واسه راضی کردن تو، ازت معذرت خواهی نکردم
    یهو سمتم برگشت صورتش به صورتم نزدیک کرد
    و با لحن خشنی و تلخیخ گفت
    -ولی به خاطر من،حس گـ ـناه کردی مگه نه؟؟ به خاطر من دوباره تاوان بی گناهیتو دادی دوباره به خاطر من سر افکنده شدی
    سرمو پایین انداختم
    لحنش انقدر تلخ بود که بغضم رو بدتر کرد
    -من سرافکنده نشدم
    داد زد
    -شدی پانیذ، به خاطر اینکه من انتقام بی گناهیم رو گرفتم به خاطر اینکه نتونستم از اشک های که ریختی ساده بگذرم، شدی پانیذ.. البته نشدیاااا خودت خواستی باشی.. وگرنه دور از چشم من قصد کمک به بابا و شوهر ق...
    حرفشو قطع کرد لباس تو دستش رو محکم به دیوار پرت کرد
    و نعره زد
    -اه
    و روی تخت نشست و سرشو پایین انداخت
    صدای گوشیش در اومد از جاش بلند شد و سمته گوشی رفت
    آروم کنار دیوار نشستم و به شهاب خیره شدم
    اشک هام هم آروم رو گونم سُر میخورد
    گوشیش رو جواب داد
    -الو بگو ملیسا..
    با شنیدن اسم ملیسا تمام وجودم شد گوش، و انگار نه انگار من بودم که چند ثانیه قبل داشتم گریه میکردم
    -باشه میام.... گفتم میام...
    تکیمو از دیوار گرفتم کجا میاد؟؟ شرکت؟؟ معلوکه که نه یعنی خود ملیسا نمیدونه شهاب میره شرکت تو همین فکرا بودم که حرف بعدیش مثل پتک آور شد رو سرم
    -اصلا خودم میام دنبالت، با هم میریم......اوکی...تا نیم ساعت دیگه آماده باش......فعلا
    و قطع کرد
    بی جون و بی حس به شهاب خیره شده بودم
    اما متوجه نبود جلوی چشم هام کت و شلوار مشکی رنگش رو در آورد و پوشید
    طاقت نیوردم از جام بلند شدم و پرسیدم
    -کجا میری؟
    زیر چشمی نگام کرد اما جواب نداد
    با یاداوری حرف آخرش بی قرار تر شدم و با صدای لرزون و پر از بغض داد زدم
    -با توام شهاب کجا داری میری با ملیسا!؟
    دوباره جواب نداد، و من دوباره شروع به فکر کردم. به فکرهای بی سروتهی که میدونستم الکیه اما..
    یه قدم جلو رفتم که سرم گیج رفت سریع خودم رو به دیوار گرفتم
    شهاب نگران سمتم اومد
    -خوبی؟؟
    با اینکه از دیشب تا حالا منتظر همین نگاه و صدای نگران و مهربون بودم
    اما غیر ارادی دستشو پس زدم و جواب ندادم
    کلافه به اطراف نگاهی انداخت و بیرون رفت..
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    تا صدای بسته شدن در اصلی اومد با حرص سمته در برگشتم
    و جیغ زدم
    -عوضی نامرد کجا میری ها؟؟
    از ته دل جیغ زدم رو تختی رو وحشیانه چنگ زدم و وسط اتاق انداختم و بالشت ها رو محکم به دیوار پرت کردم
    صدای جیغ و هق هق گریه هام با هم یکی شده بود
    تمام اتاق رو به هم ریخته ام و در آخر بی جون روی زمین نشستم
    صدای هق هق گریه هام تو اتاق پیچید
    چقدر تو این لحظه دوست داشتم شهاب برگرده، بیاد تو اتاق و بغلم کنه انقدر محکم بغلم کنه که تمام دردهامو فراموش کنم
    بغلم کنه تا اینبار صدای گریه هام و خنده هام با هم یکی بشه
    با این فکر تک خنده ی زده ام
    اما با یاداوری ملیسا و اینکه شهاب الان داره میره دنبالش
    دوباره قیافم تو هم رفت و با درد چشم هامو بستم
    -نرو شهاب..
    صدای باز شدن در اومد اما خیال بود اینکا معلوم بود
    چشم هامو آروم باز کردم
    اما از اشک تار میدیدم ولی انگار خیالم هنوز ادامه داشت
    چون شهاب رو دیدم که داشت سمتم میومد
    لبخند تلخی رو لبم نشست
    چقدر خوب میشد این خیال نبود
    دوباره چشم هامو باز کردم گرمی دستهای رو دور گونم حس کردم


    &


    چهره ام از درد احساسم تو هم رفت
    دستهامو روی دستهای خیالی شهاب گذاشتم
    و با درد به گریه ادامه دادم
    دست شهاب رو همونجور که رو گونم بود به ل*ب*هام نزدیک کردم
    و بـ..وسـ..ـه ی با کف دستش زدم
    چشم هامو باز کردم شهاب با لبخند مهربون روی لبش نگام میکرد
    -من نرفتم پانیذ اومدم پیشت..
    با لحن غمگینی گفتم
    -اما تو خیالی.. تو نیومدی تو از من ناراحتی
    گونم رو آروم بوسید
    -دیگه ناراحت نیستم. البته به یه شرط..
    هیجان زده سریع گفتم
    -هر چی تو بگی.
    لبخندش عمیق تر شد
    -باید قبول کنی که طلاق بگیرم
    یکه خوردم
    وحشت زده و ناباورانه نگاش میکردم
    نگاه ناباورم بین چشم هاش در گردش بود تا شاید یه رد شوخی از چشم هاش پیدا کنم
    با حالت ترس آلودی عقب رفتم
    و دستشو پس زدم
    -تو کی هستی ها!؟تو شهاب نیستی
    کلافه به اطراف نگاه کرد
    -پانیذ تو رو خدا سخت ترش نکن واسم. من شهابم و تو هم تو خیال نیستی من واقعا اینجام
    هق زدم و در همون حالت نشسته عقب رفتم
    -نه دروغ میگی
    و هق زدم


    &

    صدای قدم های که سمته اتاق میومد اومد
    و در آخر ملیسا در حالی که لبخند رو لبش بود اومد داخل
    -شهاب عزیزم چی شد؟؟
    چشم هام تا آخرین درجه گشاد شد وحشت زده گفتم
    -تو اینجا چکار میکنی؟
    و به شهاب نگاه کردم
    -این زنیکه اینجا چکار میکنه؟
    سرشو پایین انداخت
    -زن صیغه ایم
    شوکه آخر رو خوردم بُهت زده و بدون پلک زدن نگاش میکردم
    قطره اشکی به سرعت رو گونم سُر خورد
    ملیسا دستشو روی شونه ی شهاب گذاشت
    -بریم عزیزم، الان حالش خوب نیست بعدا دوبار میای حرف میزنی
    شهاب نگاه نگرانی بهم انداخت و بلند شد
    تا بلند شد وحشت زده بلند شدم
    -نه شهاب نرو خواهش میکنم نرو..
    اما روشو ازم گرفت و همراه ملیسا رفت
    جیغ زدم
    -شهاب نرو تو رو خدا
    و دویدم دنبالش سمته پله ها رفتم
    مدام داد میزدم
    -نرو شهاب
    هق زدم
    -شهاب نرو تو رو خدا شهاب
    پامو رو پله اول که گذاشتم لیز خوردم
    به سمته پایین سقوط کردم
    و در همون حال از ته دل جیغ زدم
    -شهاب........
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    با حس افتادن از بلندی وحشت زده چشم هامو باز کردم
    بلند گفتم
    -شهاب!!
    تند تند نفس میکشیدم، هر لحظه ترسم بیشتر میشد که نکنه اون چیزی که دیدم خواب نباشه
    به اطراف نگاه کردم هنوز تو اتاق بودم
    نه خبری از شهاب بود و نه ملیسا
    نکنه خواب نبود و....
    با این فکر وحشت زده از جام بلند شدم
    بیرون دویدم
    داد زدم
    -شهاب!!
    چند تا پله رو به سرعت طی کردم اما به طور ناگهانی پام پیچ خورد
    درست همون چیزی که تو خواب دیدم
    جیغ بلندی کشیدم و به سمت پایین پرت شدم
    و در آخر تنها برخورد محکم سرم به زمین رو حس کردم
    ناله وار آخ کوتاهی گفتم
    درد تمام وجودم رو گرفته بود با نگاهی تار به رو به رو و در بسته خیره شدم نفسم به زور در میومد و چشم هام هر لحظه بسته تر
    به طور ناگهانی تمام گذشته جلو چشم هام زنده شد
    از روزی که رفتیم شرکت بابا برا کار شهاب، خبر زندان رفتن شهاب، ازدواج با بهرام، گریه هام نامه های که برای شهاب فرستادم، نگاه منتظرم برای برگشت شهاب، و در نهایت برگشتش، نگاه پر از کینه شهاب، هیجانی بودن من، فکر انتقام شهاب، طلاق از بهرام، حرفهای اون روز آخر شهاب به آراد و در آخر حلقه ی توی دسته شهاب صدای بابا تو گوشم پیچید
    -ملیسا نامزده شهابه..
    قطره اشکی از گوشه چشمم چکید و چشم هام بسته شد. آخرین چیزی که دیدم باز شدن در بود و....
    .
    *
    *
    #شهاب

    کلافه به اطراف نگاه کردم، آرنج دستمو به شیشه تکیه زدم و دستمو به صورت مشت روی لبم آروم زدم
    مدام نگاه پر از خواهش و عجز پانیذ جلو چشمم زنده میشد
    حرفهای که زد تو گوشم میپچید
    **ببخشید شهاب... من واسه راضی کردن تو، ازت معذرت خواهی نکردم**
    با حرص روی فرمون زدم
    پشت چراغ قرمز ایستادم
    به ثانیه شماره نگاه کردم
    دوباره چهره ی معصومه پانیذ جلو چشمهام زنده شد
    اون نگاه اشک آلود، نگاهی که بهم میگفت دلتنگتم میگفت شهاب به خودت بیا
    صدای معصوم و پر از بغضش که میگفت منو ببخش
    چشم هامو با درد بستم
    صدای شهاب گفتن پر از ترس و نگرانیش
    هق هق های گریه اش
    دستهای ظریف و لرزونش
    با یاددواری این همه نگرانی پانیذ دلم آتیش گرفت
    از خودم متنفر شدم که ندیدم پانیذ رو
    از خودم بدم اومد که فقط به فکر غرور خودم بودم
    به ثانیه شمار نگاه کردم همزمان 1 شد
    به سرعت حرکت کردم و تو خیابون اصلی در حالی که یک طرفه بود پیچیدم
    بی توجه به خطر تصادفی که داشتم به سرعت سمته خونه حرکت کردم
    گوشیم زنگ خورد ولی توجه ی نکردم
    پامو بیشتر رو گاز فشار دادم و در عرض 10دقیقه رسیدم
    سریع از ماشین بیرون اومدم و دویدم سمته ساختمون پله ها رو دوتا یکی بالا رفتم صدای نفس های بلندی که میکشیدم
    کل فضا رو پیچیده بود پشت در ایستادم درو با کلید باز کردم
    و بی طاقت وارد شدم
    -پان...
    اما با دیدن پانیذ که پایین پله ها بیهوش افتاده بودم حرف تو دهنم ماسید
    ناباورانه خیره نگاش میکردم
    که با افتادن کلید از دستم به خودم اومدم
    وحشت زده داد زدم
    -پانیذ!!!!!!!
    و سمتش دویدم کنارش زانو زد
    آروم تو صورتش زدم
    -پانیذ عزیزم!! پانیذ..
    چشم هاش بسته بود و حرکتی نمیکرد وحشت زده در حالی که دستهام میلرزید
    نبضش رو گرفتم با حس زدن نبضش نفسمو راحت بیرون دادم
    بی معطلی بغلش کردم و بیردن دویدم
    نگران نگاش میکردم با صدای لرزون گفتم
    -تحمل کن پانیذم الان میری بیمارستان قربونت بشم
    تو ماشین گذاشتمش و خودمم به سرعت سوار شدم
    به معنی واقعی به سمته بیمارستان پرواز کردم
    دستشو تو دستم گرفته بودم
    بغض بدی تو گلوم نشسته بود و هر بار به نگاه کردن به پانیذ بدتر هم میشد...
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    #پانیذ


    آروم چشم هامو باز کردم
    به اطراف نگاه کردم، شهاب با فاصله از تخت روی کاناپه دراز کشیده بود ساعد دستشو روی چشم هاش گذاشت
    تمام صحنه های این چند روز از جلو چشم هام رد شد
    **میبستم تا همونجور که تا امروز ازم مخفی کردی، ازم مخفی کنی و نگی باعث ورشکست شدن شرکت بابام شدی**

    لبخند تلخی زدم چشم هامو آروم بستم

    **چیو گوش بدم ها؟ چیو گوش بدم اینکه عقده ی تو دلت نذاشت که بی هیچ ضرری از اون شرکت بیرون بیای؟ چی گوش بدم؟ گوش بدم که از کینه هات بگی؟چی گوش بدم شهاب؟ همه چیو خراب کردی حالا راحت شدی؟**

    با یادداوری حرف هایی که زدم از خودم بیشتر از قبل بدم اومد

    **ولی من خوب فهمیدم که بابام در مورد اشتباه نمیکردم.**

    از درد سرم و حرف تلخم ابروهام تو هم رفت

    **برا تو هم متاسفم بالاخره رسیدی به خواسته ی بابات. بالاخره تو هم مثل بابات منو یه آدم بی لیاقت دیدی**

    قطره اشکی از چشمم هام چکید..


    ** **-بابات اول قبول نکرد، ولی وقتی گفتم تو خودت رو مقصر میدونی چون شهاب باعث شد...**

    اشک هام به سرعت از گوشه چشمم به پایین سُر میخورد

    **-شدی پانیذ، به خاطر اینکه من انتقام بی گناهیم رو گرفتم به خاطر اینکه نتونستم از اشک های که ریختی ساده بگذرم، شدی پانیذ.. البته نشدیاااا خودت خواستی باشی.. وگرنه دور از چشم من قصد کمک به بابا و شوهر ق...**
    سرمو سمته شهاب برگردوندم آخه من چه جور دلم اومد این حرفها رو بهش بزنم.
    چقدر بهم گفت تو از اون 4سال هیچی نمیدونی، گفت نمیدوتی هردومون چه زجری کشیدیم
    سرمو برگردوندم نگاه اشک آلودم رو به شهاب دوختم سرجام جا به جا شدم.
    که نگاهم به گوشی شهاب که روی میز کنار تخت بود افتاد داشت زنگ میخورد دست بردم و گوشی رو برداشتم
    با دیدن اسم ملیسا ترس برداشتم و یادِ خوابم افتادم
    قیافم از درد تو هم رفت اشک تو چشم هام لرزید
    سُرم توی دستم رو آروم در آوردم و از تخت پایین رفتم سرم درد میکرد اما اعتنایی نکردن
    دستمو به تخت گرفتم و کامل ایستادم واسه لحظه ی سرم گیج رفت
    چند ثانیه چشم هامو بستم و باز کردم
    آروم سمته شهاب رفتم اشک هام بی وقفه روی گونم سُر میخورد
    کنار کاناپه زانو زدم
    جوری خیره نگاش میکردم که اگه هر کسی وارد اتاق میشد فکر میکرد گم شده ام رو پیدا کردم
    دستمو آروم رو گونش گذاشتم
    با عجز لب زدم
    -تنهام نذار
    جلو رفتم سرمو رو سـ*ـینه اش گذاشتم.
    صدای ملیسا تو گوشم پیچید
    -این زنیکه اینجا چکار میکنه؟
    سرشو پایین انداخت
    **-بریم عزیزم، الان حالش خوب نیست بعدا دوبار میای حرف میزنی**
    لباس شهاب از اشک هام خیس شده بودند و من اعتنایی نمیکردم.
    فقط میخواستم کنار شهاب باشم
    فکر اینکه شهاب یه روز نباشه یا تنهام بزاره دیوونم میکرد
    تکونی خورد سرم رو بالا آورد
    غمگین نگاش کردم چشم هاشو آروم باز کرد
    با دیدن من سریع تو جاش نشست
    -پانیذ؟؟
    با صدای لرزون و پر از عجز گفتم
    -تنهام نمیزاری مگه نه؟ نمیخوای ازم جدا بشی؟ مگه نه؟؟
    نگران جلو اومد دستاشو دور صورتم حلقه کرد
    -پانیذ عزیزم چی شد؟؟
    دستامو رو دستهاش گذاشتم
    -بگو شهاب بگو تنهام نمیزاری بگو منو بخشیدی
    هق زدم و با لحن پر از عجزی گفتم
    -بگو شهاب بگو هنوز دوسم داری
    و با نگاه اشک آلود به چشم هاش خیر شدم
    اما سکوت کرد و با همین سکوتش حس میکردم هر لحظه دارم به مرگ نزدیک تر میشم
    دستهام شده بودن یخ و سرما میلرزیدن
    اتاق گرم بود اما من...
    حرف بزن شهاب بگو تنهام نمیزاری بگو هستی کنارم
    با عجز صداش زدم
    -شهاب
    صدای گرم و آرومش تو گوشم پیچید
    -مگه کسی از نفس هاش دور میشه!؟
    به چشم هاش خیر شدم
    لبخندی روی لبش نشست
    -تو نفسمی پانیذ مگه میشه تنهات بزارم!؟ معلومه که هنوزم دوست دارم مگه میشه تو رو دوست نداشت دیوونه
    با لـ*ـذت چشم هامو بستم نفسمو راحت بیرون دادم
    و شهاب رو بغـ*ـل کردم
    بوی تنش رو بالذت به مشام کشیدم و بیشتر از قبل هیجان زده شدم..
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا