کامل شده رمان افسانه تک شاخ گمشده | Ghazalehh کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Ghazalehh

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/05
ارسالی ها
70
امتیاز واکنش
4,391
امتیاز
396
نام : افسانه تک شاخ گمشده
نویسنده : Ghazalehh
ویراستار: mina_s
خلاصه داستان: ماجرا از اونجایی شروع میشه که دلبر دختر خانوم شیطون تو دانشگاه به یه پسر مرموزی برمی‌خوره پسره رفتارایی جلوی دلبر انجام میده که این خانومم فضولیش گل کنه و با دوستاش پا به دنیای عجیبی میزارن....
*****
دنیای جدید
آدمای جدی
رفتارای جدید
تمام اینا دست به دست هم دادن تا یک آدم جدید بسازن
منم مثل بقیه آدم معمولی
اما...
درعین حال مهم
نمیدونم چجوری شروع کنم
ولی...
ژانر رمان: تخیلی، عاشقانه
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • PARISA_R

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/02
    ارسالی ها
    4,752
    امتیاز واکنش
    10,626
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    اصفهان
    2haa3revwht5xayvzdtc.jpg

    نویسنده گرامی ضمن خوش آمد گویی، لطفاً قبل شروع به تایپ رمان خود ،قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    و برای پرسش سوالات و اشکالات به لینک زیر مراجعه فرمایید


    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    موفق باشید
    تیم تالار کتاب
     

    Ghazalehh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/05
    ارسالی ها
    70
    امتیاز واکنش
    4,391
    امتیاز
    396
    دلبر: taylor hill
    ژوپین: toni mahfud
    ایرسا: lily collins
    آریامن: Bruno santos
    آلیش: madison beer
    زامیاد: wesley rush
    لپم رو باد کردم، کم کم هواش رو خوردم.
    اه! کلافه شدم. پس اینا کدوم جهنم دره ای هستن؟ لب و لوچه‌ام رو آویزون کردم. عین این بدبخت بیچاره ها نشستم رو جدول.
    منتظرم اون دوتا خنگول بیان دنبالم بریم خر بزنیم. آخه عرعر کردن به من میاد!؟ نه خدا وکیلی من خوشمل مظلوم!
    از دست این دوستای انگل اجتماع داشتم تو دلم فحش کششون می کردم که یهو یه دویست و شیش آلبالویی جلوم ترمز کرد.
    به به! بالاخره قدم رنجه فرمودن. سریع پاشدم پشتم رو تکوندم. در جلو رو باز کرد و نشستم و در رو بستم.
    آلیش: هی وحشی! مال بابات که نیست!؟
    خیلی ریلکس گفتم:
    _نچ نیست! ولی مال رفیقم که هست!
    ایرسا:قربون دستت! محکم تر می زدی، دل من هم بیشتر خنک می شد.
    _باز چیکار کرده؟
    ایرسا به آلیش که با اخم داشت نگاهش می کرد چشم دوخت و با تأسف گفت:
    _جلوی مامانم برگشته می گـه ایری جون کی می شه از بین دوست پسرات یکی رو انتخاب کنی، بلکه از ترشیدگی دربیای! من و دلبرم شب عروسی پیشت می مونیم یه موقع هلاک نشی عزیزم!
    از خنده رو به غش شدم. خانواده ایرسا مذهبی نبودن اما کلا با my friend مشکل داشتن. حالا هم که آلیش دست گذاشته بود رو نقطه ضعفشون.
    آلیش:خو من که نمی دونستم مامانت بغلمه!
    ایرسا:یعنی خاک بر اون سر بی مخت کنن!
    آلیش:برو خونه بهشون بگو آلیش حرف مفت زد بابا!
    ایرسا:نچ! به خاطر تو کله پوک دو هفته از موبایلم خبری نیست. تازه هر شب باید سر ساعت هشت خونه باشم.
    آلیش:اوخی! حالا که چیزی نشده، فقط دو هفته است.
    من بجای ایرسا با داد گفتم:
    _چیزی نشده!؟ نه واقعا چیزی نشده!؟ من اگه جای ایری بودم خودم رو با اره برقی تیکه تیکه می کردم، بعدشم می دادم خانواده ام بخورن.
    آلیش:تو که خودت رو می کشی، شکی درش نیست. خدا بیامرزدت! دختر خوبی بودی.
    ایرسا: به خاطر علاقه زیادی که به بستنی شوکولاتی داشتی، سر قبرت خیرات می کنم. روحت شاد و یادت گرامی باد!
    _خفه شین بینم! من تا خیرات بستنی های شما رو نخورم شر رو کم نمی کنم.
    ایرسا:اون حلوا بود، خره!
    _بستنی کیفش بیشتره.
    آلیش:با دلی موافقم. خوشمزه تر هم هست.
    _جمع کن لب و لوچه رو!
    آلیش:دلم خواست، بی وجدان!
    ایرسا:به ریش های سنای بلوغت.
    زدم زیر خنده. ایرسا هم می خندید.
    آلیش با حرس گفت:
    _کوفت! زهرمار! من سفید بودم.
    ایرسا:ما فکر کردیم سیاه بودی یوها!
    آلیش:بیشعور! پاشین گمشین پایین رسیدیم. منم می رم دنبال جا پارک.
    ****
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghazalehh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/05
    ارسالی ها
    70
    امتیاز واکنش
    4,391
    امتیاز
    396
    زمان معرفی خودم هست. خب بنده دلبر خانوم زمانی هستم. این دوتا خل و چلی ام که می بینید، دوستام هستن؛ آلیش بزرگی و ایرسا سرمدی. ما سه خل و چل ترم دوم روانشناسی هستیم. البته یکی باید بیاد اول روان ما رو درست کنه. والا!
    ایرسا: پیس! پیس! هوی دلی!
    _ها؟ چی؟
    ایرسا: اونجا رو نگاه!
    _کجا؟ چی م...
    چشمم خورد به حیاط پشتی دانشگاه. اولالا! اینجا رو باش!
    زدم تو پهلوی ایرسا و چشمک زدم:
    _اینا رو آلیشم بله!؟
    ایرسا: توکه خوب می دونی، آلیش بدجور تو کف این سامان بوده. بابا یکی بره این نیش ایکبیری رو جمع کنه.
    _بی خیال! بزار خوش باشه بچه! حالا یکی ام اومده این لواشک رو بگیره تو گند بزن بهش.
    ایرسا: خیلی خب! اصلا هر کاری دوست داره بکن.
    _دلم خواست. ایری منم موخوام.
    ایرسا سرم رو گرفت تو بغلش. با بغض ساختگی گفت:
    _الهی مادر به فدات! خودم برات می رم خواستگاری.
    یکی زدم تو سرش گفتم:
    _اول پسر گفته باشما!
    ایرسا: نه که حالا پسر ریخته واست!؟
    _هی! دست رو دلم نزار که داغه می سوزی. هی!
    ایرسا: ای کوفت! این قدر هی هی نکن حالم و بهم زدی.
    _بی احساس!
    آلیش: بچه ها! وای نمی دونید چی شده!
    بی خیال گفتم:
    _چی شده؟
    آلیش: وای! نمی دونید چقدر خوشحالم!
    ایرسا: نکبت! بگو چی شده، دیگه!
    آلیش: سامان بهم پیشنهاد دوستی داد.
    _تو چی گفتی؟!
    آلیش: می خواستی چی بگم؟ قبول کردم.
    سرم رو با تاسف تکون دادم:
    _یعنی خاک بر سرت! یه ذره ناز می کردی حداقل!
    خودش رو پرت کرد رو صندلی و گفت:
    _وقتی می خوامش دیگه ناز کردن نداره.
    ایرسا: اه بس کنید! آقا پاشین بریم! پنج دقیقه دیگه کلاسمون شروع می شه.
    کلاس که تموم شد، آلیش و ایرسا به خاطر مهمونی فردا شب که خونه ایرسا بود، رفتن خرید. ولی من اصلا حال خرید نداشتم.
    داشتم واسه خودم تو راه رو ول می چرخیدم که یه چیزی توجهم زو جلب کرد. جلل الجالب! این چیه؟!
    خم شدم رو زمین تا واضح تر ببینمش. وای! ننه چه قشنگه! یه گردنبند با زنجیر سفید و براق، پلاکش شبیه یه دختر به رنگ آبی بود با شکل یه دختر مو بلند. تمام گردنبند برق می زد.
    نمی دونستم چیکار کنم. یعنی برم صاحابش رو پیدا کنم و گردنبند رو بهش پس بدم؟ ولی من از این خیلی خوشم اومده. با یه حرکت سریع گردنبند و از رو زمین برداشتم و گذاشتم تو جیب مانتوم.
    داشتم می رفتم سمت در دانشگاه اما یه حسی بهم می گفت برگرد.
    منم که کاملا حرف گوش کن، برگشتم. خیلی عجیب بود! آخه هیچ کس تو دانشگاه نبود.
    یه خورده ترسیدم! می خواستم دوباره برگردم برم اما دوباره اون حس مزخرف گفت نرو. تو راه بی هدف راه می رفتم. جوری که صدای پام به گوش خودمهم نرسه.
    نفس عمیقی کشیدم. چشمام رو بستم و دوباره باز کردم. ای خدا! اینجا چرا اینجوری!؟ سابقه نداشت دانشگاه انقدر خلوت باشه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghazalehh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/05
    ارسالی ها
    70
    امتیاز واکنش
    4,391
    امتیاز
    396
    ***
    (زامیاد)
    بدبخت شدم! پس گردنبندم کو؟ قسم می خورم که تو همین پنج دقیقه پیش تو گردنم بود. این غیر ممکن!
    عجب غلطی کردم، اومدم اینجاها. حالا چی کار کنم؟ اگه برگردم قطعا آریا من رو می کشه!
    رفتم تو یه یکی از این کلاس ها و عین این بدبختا نشستم پایین پنجره کلاس.
    گردنبند! گردنبند! لعنتی ردش رو پیدا نمی کنم. یعنی چی دارم؟! گیج می شم!
    چشمام رو بستم. دستام رو به هم وصل کردم. یواش یواش از هم بازشون کردم. اما دریق از یه نور امیدوار کننده.
    باید تا فردا پیداش کنم. آریا قراره فردا بیاد دنبالم. زامیاد حواست رو جمع کن! وگرنه پخ پخ. باید سریع از این دانشگاه کوفتی برم بیرون.
    ***
    (دلبر)
    بی هدف داشتم کلاسارو می گشتم، که صدایی از کلاس رو بروم اومد. آروم آروم رفتم سمتش. در رو یواش به قدری که بتونم توش رو ببینم باز کردم.
    این دیگه کیه؟ قیافش چه خوشمله! موش بخورتت! تقریبا بیست بهش می خورد. ولی من تا حالا این پسره رو اینجا ندیدم!
    پایین پنجره کلاس نشسته بود و داشت زیر لب غرغر می کرد. من فقط تونستم بعضی از کلمه هارو بشنوم(آریا) (این غیر ممکنه).
    دستاش بهم زد و باز کرد. یا خدا این چیه!؟ سریع جلو دهنم رو گرفتم که جیغ نزنم. موج نارنجی که نازک بود مثل جریان برق، صداهای عجیبی هم می داد.
    به قدری تعجب کرده بودم که چشمام شده بود اندازه توپ فوتبال. آقا پسر! من قلبم ضعیفه چرا همچین می کنی!؟
    ووویی جادوگرم ندیده بودیم که دیدیم. یه هو اون نورا ناپدید شدن. قیافش بدجور پکر شد. دیگه نزدیک بود بزنه زیر گریه.
    _باید سریع از این دانشگاه کوفتی برم بیرون.
    غیب شد! بدجور تو شوک بودم. این کجا رفت یعنی؟ حاضرم قسم بخورم الان همینجا بود.
    آب دهنم با صدا قورت دادم. چندبار پشت سر هم پلک زدم. نه واقعنی نیست. یعنی دیوونه شدم؟!
    _(دیوونه بودی)
    _میشع حرف نزنی؟ من هنوز هنگم
    _(خب منم تعجب کردم، واقعا عجیب بود)
    _وجی من رو بگیر الان غش می کنم. یعنی واقعا من توهم نزدم؟
    _(نه جانم توهم نبود)
    _خیلی جالب بود، خیلی!
    _(چیه این ماجرا جالب بود؟)
    _تو که خودت می دونی وجی! من عاشق جادوگریم.
    _(ولی کاری که الان این پسره انجام داد فکر نکنم اسمش جادوگری باشه)
    _راست می گی. باید برم به ایرسا و آلیشم بگم.
    خودم رو جمع و جور کردم. سریع از دانشگاه اومدم بیرون.
    *****
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghazalehh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/05
    ارسالی ها
    70
    امتیاز واکنش
    4,391
    امتیاز
    396
    من مهمونی دوس ندارم. آخه به کی بگم من نمیخوام برم مهمونی؟ ایرسا با چک و لقد مجبورم کرد که حتما باید برم. اگر هم نرم میاد خونمون بزور من رو می بره. مظلوم گیر آورده دختره بیشعور.
    موهام رو بالای سرم جمع کردم. با یه روبان طلایی سفت بستمشون. رفتم سمت کمد لباسام. خب قسمت هیجان انگیز کار. یوهو!
    بعد یه کم ایکیوسان بازی بالاخره یه شلوار جین تنگ سفید با کمربندطلایی و تاپ طلایی اکلیلی دوبندی رو سریع از تو کمد برداشتم.
    لباسام رو پوشیدم خب دلی خانوم می ریم سراغ آرایش. سایه طلاییم رو با کلی جنگولک بازی(جفتک پرونی) زدم. خط چشم نازکی ام پشت چشمای سبزم کشیدم و رژ جیغ قرمزم رو ام زدم. به به! اوخ اوخ رژگونه.
    جونم! چه جیگری! خب! کرم پودرم که لازم نیست؛ چون پوست صورتم صافه و سفیده.
    کفش سفیده ساده پاشنه هفت سانتیم رو از زیر تخت برداشتم و پپوشیدم.
    چه جیگری شدم! قراره آلیش بیاد دنبالم. مانتوی سفیدم رو که تا روی زانوم بود پوشیدم با شال ساده طلایی.
    منتظر شدم تا آلیش تک بندازه برم پایین. ده دقیقه بعد، تک انداخت. رفتم پایین، از مامان بابا خداحافظی کردم.
    نمیدونم چرا یه حسی بهم میگفت این آخرین دیداره.
    _سلوم بر لواشک خودم!
    _سلام جیـ*ـگر! بخورمت خوشگله؟
    نیشگونی از بازوش گرفتم و گفتم:
    _ه*ی*ز بدبخت!
    _حق بده با اینکه کلا تیپت سادست، خیلی ملوس شدی!
    _مرسی. توام شبیه فیونا شدی. دلم روشن، مطمئنم تو این مهمونی شرکه خودتو پیدا می کنی.
    _دلت میاد به سامی بگی شرک.
    باخنده گفتم:
    _نه دیگه، خدا وکیلی دلم نمیاد.
    _راستی! دیشب چی کارمون داشتی؟ خودت رو کشتی بیایم خونتون.
    می خواستم قضیه پسر مشکوکه رو بهشون بگم. نامردا بهونه آوردن خستن.
    _رسیدیم، می گم.
    آلیش ماشین رو پارک کرد روبه روی خونه رنگین کمون(ایرسا). پیاده شدیم. زنگ زدیم. تو آپارتمان دویست متری بودن.
    ایرسا هم امروز برای جوونا مهمونی گرفت.
    ایرسا: بیاین تو!
    سریع رفتیم بالا و با ایرسا و فامیلاشون سلام و احوال پرسی کردیم. من و آلیش رفتیم تو اتاق ایرسا تا لباسامون رو دربیاریم(مانتو و شال).
    داشتم مانتوم رو در میاوردم که صدای آهنگ بلند شد. با خنده به آلیش گفتم:
    _مثل اینکه فقط منتظر بود ما برسیم.
    _من بهش گفتم بابا! نمی دونی کلی ام غر زد.
    _پس بگو ایرسا بی خودی کاری رو نمی کنه.
    باهم رفتیم بیرون. خخخ! فامیلاشون آهنگ ندیدنا! همچین می رقصیدن که احساس کردم ممد رقاصم اون وسطه. هاهاهاها!
    فکر کنم حدود سی نفری بودیم. وااای من طاقت ندارم. باید ماجرای اون روز رو بگم.
    دست آلیش کشیدم، بردم تو آشپزخونه. ایرسا اونجا بود. از اومدن ناگهانی ما تعجب کرد.
    _ایرسا! بیا بشین باید یه ماجرایی رو براتون تعریف کنم.
    این دوتا هم که بدتر از من. سریع اومدن رو صندلی نشستن. کل ماجرا رو براشون تعریف کردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghazalehh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/05
    ارسالی ها
    70
    امتیاز واکنش
    4,391
    امتیاز
    396
    پنج دقیقه تو هنگ بودن! تا اینکه بالاخره آلیش دهن باز کرد و گفت:
    _آخه تو مطمئنی؟این چطور...
    _من مطمئنم آلیش، واقعا برای خودمم درکش خیلی سخته
    ایرسا: جالب شد...خیلی دوست دارم این پسره رو ببینم.
    _اگه اینجا بود، انقدر میزدمش تا جونش بالا بیاد
    آلیش با تعجب گفت:
    _دیوونه شدی؟آخه واسه چی؟
    _ذهنمو بدجوری مشغول کرده.
    ایرسا زد زیر خنده و گفت:
    _آها اونم وایمیسه تا تو بزنی بکشیش، خری دیگه
    از بالای اپن به جمع رقصنده ها نگاه کردم خدا قوت پهلوونا خخ...
    یا ابولفضل یهو از رو صندلی پاشدم...صندلی بدبخت کله پا شد ولی خب من حواسم به یکی دیگه بود...نهه
    روبه آلیش و ایرسا گفتم:
    _بچه ها این همونه، این همون پسرست(با انگشتم نشونشون دادم)
    آلیش با چشمای گرد شده گفت:
    _نه؟
    ایرسا: حالا واقعا خودشه؟
    _آره من مطمئنم که خودشه...ایرسا همه ی اینایی که اینجان فامیلاتن؟
    ایرسا: آره...نه پس این کیه؟
    الیش متفکر گفت:
    _قضیه جالب !
    ایرسا با گیجی گفت:
    _ای بابا این پسره یه ذره مراعات مارم بکنه بدنیستا... ماشاالله مخ نیست که بادمجونه پوکه!
    _اگه من سر از کار این بشر درنیارم که دیگه دلبر نیستم.
    آلیش پوزخندی زد و گفت:
    _دوباره شروع شد، من که نیستم دفعه ی قبلو یادته کارمون به پلیس کشیده شد
    با بیخیالی گفتم:
    _اونا پسراشون عوضی بودن، ولی خب این یکی فرق داره...من کلا از آدمای عجیب خوشم میاد
    ایرسا: من که پایم(رو کرد سمت آلیش و با التماس گفت) آلیش جونم!
    آلیش پوفی کشید و گفت:
    _خیلی خب بابا، حالا که فکر میکنم میبینم بدمم نمیاد.
    هرسه دستامونو مشت کردیم و بهم زدیم:
    _پیش به سوی ماجراجویی.
    نمیدونستیم که این ماجراجویی زندگیمونو تغییر میده...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghazalehh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/05
    ارسالی ها
    70
    امتیاز واکنش
    4,391
    امتیاز
    396
    _چیشد ایرسا؟ فهمیدی این پسره کیه؟
    ایرسا رو فرستاده بودیم تا بفهمه این آقا پسر کیه والا فامیل این رنگین کمون که نبود!
    ایرسا: آره...مثل اینکه دوست علی، پسرخالمه.
    آلیش: خب دیگه فهمیدیم کیه...پاشین بریم وسط قر بدیم.
    یکی زدم تو سرش گفتم:
    _چی چی رو فهمیدیم من هنوز قانع نشدم
    با درموندگی گفت:
    _دلبر...جون این رنگین کمون بیخیال شو دوباره حوصله دردسر ندارم
    ایرسا: اوی جون من مگه کشکه بی ادب...
    آلیش زیرلب بروبابایی نثار ایرسا کرد و گفت:
    _دلبر؟
    _ای کوفت و دلبر...عمرا اگه بیخیال شم...اگه نمیخواین با من همکاری کنین، شمارو بخیر و مارو به سلامت.
    رفتم سمت شبنم دختر دایی ایرسا...سرش تو گوشیش بود...حواسشم اصلا این طرفا نبود... یکی زدم پس کلش که پرت شد رو زمین مبایلشم شوت شد بغلشم...دلمو گرفته بودم میخندیدم...وای صحنه ی خیلی باحالی بود
    با حرص گوشیشو برداشت و از رو زمین بلند شد
    شبنم: منگول دیوانه روانی خل و چل
    _ممنونم از القاب بسیار زیبا
    شبنم: خواهش میکنم عزیزم
    _چندمیه؟
    شبنم که منظروم و گرفت گفت:
    _اگه خدا بخواد هیجدهمیه!
    دوست پسراشو میگم...خخخ این دختر دیوانست یه روز با اکبر دوست میشه فرداش با اصغر کات میکنه.
    _او نترکی یه موقع؟
    شبنم: شما نمیخواد نگران من باشی جیـ*ـگر
    اومدم یه لگد بزنم بهش که آلیش و ایرسا با دو اومدن سمتم
    ایرسا با عجله دستم و کشید و گفت:
    _دلبر باید بریم...پسره داره میره
    تا این حرفو زد...شاخکام فعال شد(فضولی)
    رفتیم سمت اتاقش...درحالی که داشتم شالم سرم میکردم گفتم:
    _چیشد نظرتون عوض شد؟
    آلیش: والا این پسره بدجور مشکوک می زد...یهو یه پسر از در ورودی با عصبانیت وارد شد و اومد سمتش همچین دستشو کشید که من جاش احساس کردم دستم از بدنم جداشد...بعدشم که با زور از خونه بردتش بیرون البته بین حرفایی که میزد فقط(میکشمت لعنتی) رو شنیدیم
    سریع آماده شدیم...رفتیم سمت در و خارج شدیم...
    رفتیم تو کوچه...عجیب خلوت بود مثله اون روز تو دانشگاه...
    _بچه ها اینا بنظرتون کجا رفتن؟
    جواب سوالمو با داد یه نفر گرفتم...به گفته ایرسا کوچه پشتی ساختمونشون بودن...با دو خودمون رسوندیم...پشت سطل آشغالی پناه گرفتیم...آخه اینم جای قایم شدن بود؟ خفه شدم بابا
    _نباید میومدی اینجا...نباید!
    _آریا من...
    _خفه شو زامیاد فقط خفه شو و دهنتو ببند لعنتی...اون تنها حامی ما برای پیدا کردن ملکه تک شاخ بود...میفهمی؟
    زامیاد: آریا...من ...من واقعا نمیفهمم!
    آریا: چون نفهمی د ابله اگه اون گردنبند دست اون شیطان بیفته میدونی چی میشه؟
    زامیاد: میدونم آریا میدونم، من معذرت میخوام
    آریا: معذرت خواهی تو به درد من نمیخوره.
    زامیاد: نتونستم پیداش کنم، نتونستم خیلی عجیب بود آریا... غیرممکن بود من نتونم گردنبدو پیدا کنم.
    آریا:خودمم گیجم، حالا راه بیفت باید برگردیم...فقط یادت باشه هراتفاقی برات بیفته مقصرش خودتی!
    با گیجی سرم تکون دادم به ایرسا و آلیش نگاه کردم اوناام حال من داشتن...خدایا این جا چه خبره؟ اینا چی میگن؟ یعنی منظورشون از گردنبند همون، گردنبندیه که من پیدا کردم؟
    آریا زیرلب کلمات نامفهومی رو گفت...یعنی دوست داشتم از تعجب جیغ بزنم...
    درچوبی جلوی اون دونفر ظاهر شد...آریا بازوی زامیاد و کشید و پرتش کرد تو در...
    ایرسا: یاخدا...اینا...اینا از اون در رد شدن؟
    نفس عمیقی کشیدم:
    _بیاین بریم ببینیم کجا رفتن
    سریع پاشدیم با قدمای آهسته رفتیم سمت در.قدمامو سریع تر کردم میترسیدم غیب شه...
    آلیش و ایرسا پشت سرم میومدن.جلوی درایستادیم، چشمام بستم و...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghazalehh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/05
    ارسالی ها
    70
    امتیاز واکنش
    4,391
    امتیاز
    396
    ***
    (نویسنده)
    مردم هیچ امیدی نداشتن...دیگه باید قبول میکردن که ملکه ای وجود نداره تا درمقابل شیاطین بایسته و از مردمش دفاع کنه...گردنبند گم شده بود...تنها راه پیدا کردن ملکه جوان...مردم میدونستن که برگشتن ملکه فقط نیمی از ماجرا رو حل میکنه...
    اونا باید می فهمیدن که قدرت فقط در دست تک شاخه گم شدست
    آریا و زامیاد وقتی به شهر برگشتن با نگاه غضب آلود مردم روبه رو شدن...تعجب کردن، نکنه اونا فهمیده باشن؟ حدسشون درست بود...در دل خداروشکر میکردن که اونها درمقامی هستن که بتونن از دست مردم نجات پیدا کنن
    ***
    (دلبر)
    با درد سرم چشمام باز کردم، به اطرافم نگاه کردم...اینجا دیگه کجاست؟ اولین کلمه ای که به ذهنم رسید جنگل بود...خیلی وحشتناک بود...آب دهنم با ترس قورت دادم...آلیش و ایرسا بغـ*ـل من بیهوش بودن با ترس تکونشون دادم...ایرسا با گیجی
    پاشد و چشماش رو مالوند...آلیش کش و قوسی به بدنش داد و کنارم ایستاد...هیچکدومشون هنوز متوجه دور و اطرافمون نبودن
    ایرسا تازه فهمید چه خبر چون با تته پته گفت:
    _م..م ما کج..کجا..ییم؟
    آلیش با ناباوری به درختای دور واطرافمون نگاه کرد و گفت:
    _ما تو اون کوچه بودیم...چطوری آخه؟
    دستی به سرم کشیدم...شالم؟ یعنی چی؟ سریع به لباسم نگاه کردم...این که...این لباس؟یه لباس صورتی دکلته تا پایین زانوم طرح ساده ای داشت فقط پایینش یه خورده چین داشت یه شال صورتی ساده ام رو شونه های برهنه ام بود...آلیش و ایرسا لباساشون مثل من بود فقط آلیش به رنگ سبز و ایرسا به رنگ آبی...اون دونفرهم تعجب کردن...
    آلیش: اینجا چه خبره؟ من نمیفهمم؟ این لباسا چیه؟
    ایرسا:،بچه ها، حالا چیکار کنیم؟چطوری برگردیم خونه؟
    _فعلا بیاین یه راهی پیدا کنیم تا از این جنگل بریم بیرون
    آلیش: من اگه این پسره رو گیر بیارم...میکشمش، ااا نگاه کن مارو کجا فرستاده
    _باشه اگه پیداش کردی بزن بکشش
    ایرسا: من میترسم..به این جنگل اصلا حس خوبی ندارم
    آلیش: بیاین یه خورده بریم جلوتر شاید راه خروجی باشه
    نمیدونم چقدر راه رفتیم...نمیدونم اینجا کجاست..نمیدونم اونا کی بودن...نمیدونم ما اینجا چی میخوایم..شب شده بود ولی ما هنوز به راهمون ادامه میدادیم..عین مجسمه فقط جلو میرفتیم انگار خستگی برامون مهم نبود بلکه فقط میخواستیم از اینجا بریم بیرون..
    ولی باید استراحت میکردیم اینجوری که نمیشه..
    _شماها خسته نشدید؟
    ایرسا: آخ گفتی
    _بهتره همینجا استراحت کنیم
    همگی نشستیم رو زمین..آلیش صورتش جمع کرد و گفت:
    _لباسامون مناسب نیست
    کلافه گفتم:
    _چاره ای نداریم فعلا یه چندساعتی استراحت میکنیم
    دستم گذاشتم زیر سرم و دراز کشیدم.. هیچوقت فکرشو نمیکردم که یه روزی با چیزای عجیب غریبی روبه روشم..اینجا بهترین جا برای فکر کردن به گذشتست..همیشه دوست دارم مرورشون کنم..برعکس خیلیا که ازش فرار میکنن من دوست دارم باهاشون روبه روشم..دلم میخواد شجاع باشم..همیشه سعی کردم مادر پدرمو ببخشم اما مگه میشد اونا رو بخشید؟مگه میشد؟ من فقط هفت سالم بود..هنوزم زجه هایی رو که میزدم التماس هایی که میکردم یادمه..بدکردن، خیلی بدکردن..سعی کردن جبران کنن اما نشد، شاید فکر کنن بخشیدمشون اما ته دلم هنوز کینه داشت..
    انقدر به گذشته فکر کردم که پلکام روهم افتاد و به خواب رفتم...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghazalehh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/05
    ارسالی ها
    70
    امتیاز واکنش
    4,391
    امتیاز
    396
    اهههه این مگس مزاحم هم که وقت گیرآورده ها..نکن برادر من، نکن پهلوون..نکن خو قلقلکم میاد...
    نفهمیدم چیشد با گیجی تق زدم تو دماغم..چشمام باز کردم:
    _چتونه شماها اههه نمیزارن دودقیقه آدم کپه ی مرگشو بزاره!
    ایرسا: پاشو تنبل، باید زودتر راه بیفتیم من که دارم از گشنگی هلاک میشم.
    پوفی کشیدم..از جام بلند شدم دستم بردم لای موهام تکونشون دادم..آخی همیشه اینکار حس خوبی بهم میداد
    آلیش: دلبر خدا ازت نگذره، گشنمه!
    اخم کردم:
    _به من چه ..
    ایرسا: بچه ها لطفا
    تقریبا یک ساعتی بود که داشتیم راه میرفتیم..هیچ حرفی نمیزدیم..دیگه داشت حوصلم سر میرفت
    _رنگین کمون؟
    ایرسا: هوم؟
    _ خبری از داداشت نشد؟
    ایرسا یه داداش پنج سال از خودش بزرگتر داشت، نریمان خیلی پسر خوب و آقایه ولی سه سال پیش برای ادامه تحصیل رفت کانادا.من، آلیش و ایرسا نریمان از بچگی باهم بودیم..بعد رفتنش حتی یه زنگم بهمون نزد حتی به خانوادش.این برای ما سه نفر خیلی عجیب بود..چیزی که باعث تعجبمون میشد بی خیالی مامان بابای ایرسا و نریمان بود.عجبا!
    ایرسا با غم گفت:
    _نه..خیلی نامرده بخدا اگه گیرش بیارم بلایی سرش میارم که روزی صد دفعه بگه غلط کردم
    _منم کمکت میکنم
    آلیش: منم محلش نمیدم پسره نکبتو، انگار نه انگار که اصن نریمانی وجود داشته
    _یعنی مارو فراموش کرده؟
    آلیش: به درک، بره بمیره..منو باش همیشه اونو داداش خودم میدونستم
    ایرسا: دیگه ولش کنید..ارزشش نداره
    _میگم ک..
    آلیش یهو دستش رو دماغش گذاشت و گفت:
    _هیس.گوش کنین!
    ساکت شدیم..صدای همهمه میومد..صدای شیهو سم اسب..اسب؟ مهمتر از همه صدای آدم
    هر سه با خوشحالی به هم نگاه کردیم..دویدیم طرف شلوغی..باهرقدمی که برمیداشتیم صداها نزدیک تر به گوش میرسید
    بالاخره از اون جنگل اومدیم بیرون، اما چه بیرون اومدنی..حالا مگه فکمونو میتونستیم از رو زمین جمع کنیم؟ خدایا ما کجاییم..
    شهر شلوغی بود..لباسای عجیب..مغازه های عجیب..اسبای عجیب و مردم عجیب..مغازه ها ، مغازه نبودن که برای خودشون یه پا قصر بودن..اوخی عزیزم اسباشون، اسب تک شاخ بود چه خوشگلن..و مردم گوشاشون فقط غیر عادی بود یعنی دراز بود..عین آدم کوتوله ها تو کارتون..بعضیاشونم بال داشتن یا خدا
    شهر قشنگی بود..همه جاش یا گل بود یا درخت ولی معمولی نبودن عجیب بودن..من واقعا گیج شدم
    آلیش: اینجا..خدای من!
    ایرسا: ما کجاییم؟
    _سخته..باور کردنش سخته، مثل یه رویاست
    ایرسا: من میخوام برگردم بچه ها..
    با التماس بهمون نگاه کرد..
    آلیش: باز تو حسای منفیت فوران کرد
    ایرسا: خودتم میدونی حسای من همیشه راست میگن
    _میشه لطفا خفه شین؟..به فکر مخ من نیستین حداقل به فکر شیکم خودتون باشین
    آلیش زیرلب غرغر میکرد...ایرسا با ترس به اطرافش نگاه میکرد..ولی من ریلکس..خو چیکار کنم؟
    _راه بیفتین..باید بفهمیم اینجا کجاست
    بین مردم راه میرفتیم بی هدف..واقعا ذهنم هنگ کرده بود..نمیدونستم چیکار کنم..حواسم اصلا به دوروبر نبود..
    به کسی محکم خوردم..وای اصلا حواسم نبود خورده بودم به یه پیرزن و اونم افتاد رو زمین..
    با شرمندگی شونه هاشو گرفتم بلندش کردم:
    _وای من معذرت میخوام اصلا حواسم نبود
    لبخند مهربونی بهم زد و گفت:
    _عیبی نداره دخترم..
    ایرسا: خانوم واقعا ببخشید این دوست من کلا تو هپروته
    چشم غره ای بهش رفتم تا دهنش ببنده..بشعور بی نزاکت
    با همون لبخند مهربونش گفت:
    _گفتم که اشکال نداره عزیزم..
    جرقه ای تو ذهنم زده شد خودشه میتونیم از همین خانوم بپرسیم...
    _ببخشید میتونیم یه سوال ازتون بپرسیم؟
    با کنجکاوی نگام کرد و گفت:
    _آره دخترم بپرس.
    _اینجا کجاست؟
    تعجب کرد..دهنش باز کرد تا چیزی بگه اما سریع دهنشو بست..با ترس بهم نگاه کرد و گفت:
    _دنبالم بیاین
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا