کامل شده رمان به رنگ خاکستر | SAJEDEH8569 کاربرانجمن نگاه دانلود

قلم رمان من را در چه حدی می دونید؟

  • عالی

    رای: 29 63.0%
  • خوب

    رای: 10 21.7%
  • متوسط

    رای: 6 13.0%
  • ضعیف

    رای: 1 2.2%

  • مجموع رای دهندگان
    46
وضعیت
موضوع بسته شده است.

SAJEDEH8569

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/09/05
ارسالی ها
148
امتیاز واکنش
4,847
امتیاز
416
محل سکونت
ازتهران
کلثوم :
_ چشم
رفت ؛ از جام بلند شدم ، بعد از شونه کردن موهام ، یه شال سرم کردم و از اتاق بیرون رفتم ؛ از پله ها پایین اومدم ، به سمت میز نهار خوری رفتم و رو صندلی کنار مانی نشستم.

مانی:
_ به ! خانم خوش خواب چطوری؟
من:
_ خوبم!
مانی:
_ شکر!
آقبزرگ هم اومد رو صندلی نشست و مشغول خوردن شد بقیه هم شروع کردن به خوردن!
بعد از صرف شام همه از جاشون بلند شدن به پذیرایی رفتن کلثوم و دخترا هم اومدن و مشغول جمع کردن میز شدن.
عمه آیناز به سمت من اومد:
_ حالت خوبه؟
من:
_ مرسی چطور؟!
عمه آیناز:
_ آخه پایین نیومدی نگرانت شدم.
من:
_ آها نه چیزی نیست یُخده سرم درد می کرد ، خوابیدم .
عمه آیناز:
_ باشه! بیا بریم پذیرایی شب نشینیه!
من:
_ دلت خوشه ها من نمیام! میرم اتاقم.
اومد دستم و گرفت و به سمت پذیرایی کشید.
عمه آیناز:
_ نخیررر! بسه هر چی چپیدی تو اون اتاق!
پوفی کردم و همراهش به پذیرایی رفتم .
خلاصه یه چند ساعتی رو کنار این خانواده نچسب! گذروندم ،
تا وقت خواب شد ، همه بلند شدن و به اتاق هاشون رفتن نمیدونم چرا به نظرم دخترا هیجان زده بودن ، فک کنم قرار یه گندی بزنن ولی چه گندی؟!
بیخیال! به من چه؟! هر بلایی بیاد سر خودشون میاد .
به اتاقم رفتم و خوابیدم.
*****
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • SAJEDEH8569

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/05
    ارسالی ها
    148
    امتیاز واکنش
    4,847
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    ازتهران
    تو حالت خواب و بیداری بودم که ، احساس سرما کردم ، به پهلو غلتیدم داشت دوباره خوابم می برد که ...

    یهو صدای جیغ بلندی شنیدم ، به سرعت از جام پریدم .

    خدا لعنت کنه! قلبم تند تند می زد یعنی چی شده؟!!

    به سرعت از جام بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم ، برقا روشن بود ، بقیه هم اومده بودن ، مانی هم محکم به در می زد و دخترا رو صدا می کرد ،

    در که باز شد ، همه داخل اتاق رفتیم ، دخترا رنگشون پریده بود و صورتاشون پر از ترس بود .


    مانی پرسید:


    _حالتون خوبه؟ داشتید چیکار می کردید؟!


    دخترا ساکت بودن و چیزی نمی گفتن .

    اخم کرده بودم و داشتم اتاق و نگاه می کردم ، نگام به یه پتو افتاد که وسط اتاق بود ، انگار یه چیزی زیرش بود ، به سمتش رفتم و برداشتمش.

    تو حالت خواب و بیداری بودم که ، احساس سرما کردم ، به پهلو غلتیدم داشت دوباره خوابم می برد که ...

    یهو صدای جیغ بلندی شنیدم ، به سرعت از جام پریدم .

    خدا لعنت کنه! قلبم تند تند می زد یعنی چی شده؟!!

    به سرعت از جام بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم ، برقا روشن بود ، بقیه هم اومده بودن ، مانی هم محکم به در می زد و دخترا رو صدا می کرد ،

    در که باز شد ، همه داخل اتاق رفتیم ، دخترا رنگشون پریده بود و صورتاشون پر از ترس بود .


    مانی پرسید:


    _حالتون خوبه؟ داشتید چیکار می کردید؟!


    دخترا ساکت بودن و چیزی نمی گفتن .

    اخم کرده بودم و داشتم اتاق و نگاه می کردم ، نگام به یه پتو افتاد که وسط اتاق بود ، انگار یه چیزی زیرش بود ، به سمتش رفتم و برداشتمش.


    *****
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SAJEDEH8569

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/05
    ارسالی ها
    148
    امتیاز واکنش
    4,847
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    ازتهران
    فصل سوم ( در میان ترس و وحشت )


    خشکم زد ، نگام به تخته ی رو به روم بود ؛ از عصبانیت منفجر شدم و داد زدم:



    _ چه غلطی کردید؟



    ساکت بودن و چیزی نمی گفتن.



    من:



    _ با شماهام فک کردید بچه بازیه؟ اصلا میفهمید چیکار کردید؟



    شیوا اخم کرد و گفت:



    _ به تو چه؟ حالام که چیزی نشده!


    لبخند مسخره ای زدم و گفتم:



    _ اِ چیزی نشده؟ پس چرا جیغ زدید؟



    صبا هول گفت:



    _ چیزه من سوسک دیدم ترسیدم جیغ زدم.



    من:



    _ کو سوسکه؟



    صبا:



    _ فرار کرد دیگه.



    با عصبانیت گفتم:



    _ رو پیشونی من چیزی نوشته؟



    مانی:



    _ مگه چی شده؟



    من:



    _ هیچی! هاج خانوما احضار روح کردن!



    عمه شفق با تعجب و ترس گفت:



    _چیییی؟!!



    عمو کامران:



    _ به این سادگی ها هم نیست که!



    من:



    _ چرا اتفاقا به همین سادگی هاس خیلی از افراد بدون اینکه بدونن مِدیومَن ، برای همین وقتی احضار روح مینن ارواح و میبنن ؛ البته اگه شانس بیارن و یه روح خبیص و احضار نکنن!



    ماهان:



    _ مگه چی میشه؟



    من:



    _ خودت چی فکر میکنی؟ یه روح خبیص چه کارهایی انجام میده؟!



    همه ساکت بودن و چیزی نمی گفتن که این هاکان خیر ندیده شروع کرد به ورور کردن!



    هاکان:


    _ چه خرافاتی! اینا همش حرفه!



    با عصبانیت گفتم:



    _ وقعا؟؟!!! پس چرا دخترا جیغ زدن؟



    داشتیم همینطور بحث می کردیم که آقابزرگ همراه عمه آیناز وارد اتاق شدن



    آقابزرگ:



    _چی شده؟

    من:



    _ اینا داش... .



    شیوا پرید وسط حرفم:



    _ داشتیم بازی می کردیم ، سوسک دیدیم ، ترسیدیم ، جیغ زدیم همین!



    آقابزرگ اخم کرد گفت:



    _ این وقت شب زمان بازی کردنه مگه شما عقل ندارید؟!!



    شیوا با چاپلوسی گفت :



    _ بله شما درست می فرمایید دیگه تکرار نمیشه!


    آقابزرگ:



    _ امیدوارم.



    رفت ، عمه آیناز اومد پیش من و گفت:



    _ چی شده بود؟



    من:



    _ اینا داشتن اح... .



    ایندفعه هاکان پرید وسط حرفم:



    _ هیچی همونی بود که شیوا گفت .



    شهاب:



    _ آرره! بهتره همه بریم بخوابیم.


    بعد از این حرفش به اتاقش رفت ، بقیم به اتاقاشون رفتن ؛ عمه دوباره بهم گفت:



    _ رها ، قضیه همین بود؟




    با حرص گفتم:



    _ بله ؛ من میرم بخوابم.


    به اتاقم اومدم خودم و روی تخت پرت کردم و خوابیدم.


    ******
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SAJEDEH8569

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/05
    ارسالی ها
    148
    امتیاز واکنش
    4,847
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    ازتهران
    چند روزی از اون شب میگذشت و اتفاق خاصی نیفتاده بود ، شاید واقعا دخترا راست می گفتن و اتفاقی نیفتاده بود!

    ولی...

    آه ؛ ولش کن واقعا نمی دونم!

    امشبم مثل شبای خسته کننده ی دیگه بود! همه بعد از شام خوردن تو پذیرایی جمع شده بودن.

    ولی بنظرم دخترا ، نگران و ترسیده بودن! ، چهرشون پر از درموندگی بود.

    دخترا بلند شدن و به طبقه ی بالا رفتن ، حدود یه ساعت بعدش هم پایین اومدن ،

    هر از گاهی هم من و نگاه می کردن!

    چقد مشکوک بودن باز چیکار کرده بودن؟!


    پووووف!!!


    بعد از چند ساعتی همه بلند شدن و رفتن بخوابن ، منم با گوشیم مشغول گزارش نوشتن برای عمو شدم .

    کارم که تموم شد ، از جام بلند شدم و به سمت کلیدا رفتم تا چراغ خواب های دیواری رو روشن کنم اما هر چی کلید و میزدم روشن نمیشدن!

    شونه ای بالا انداختم ، چراغ های پذیرایی و خاموش کردم ، خواستم از پله ها بالا برم که حس کردم کسی کسی گوشه ی پذیرایی ایستاده!

    به اون نقطه خیره شدم ، چراغ و روشن کردم ، سایه نبود ، دوباره روشن کردم و بود ،

    حس می کردم تو هر روشن و خاموش شدن چراغ بهم نزدیک تر میشه.

    هنوز داشتم چراغا رو روشن و خاموش می کردم که...

    دستی روی شونم قرار گرفت از جام پریدم و برگشتم و هاکان و دیدم.



    با اخم بهم نگاه کرد و گفت:



    _ لامپا سوخت ، چته هی روشن و خاموش می کنی؟



    بی توجه به لحنش گفتم:

    _ ببین اونجارو انگار یه سایس!


    به جایی که اشاره کردم نگاه کرد ، خودمم نگاه کردم ولی چیزی نبود ، داشت خیره نگام می کرد که حق به جانب گفتم:



    _ چراغ دیواریا روشن نمیشن.



    همون لحظه کلید و زد و چراغا روشن شدن.



    با گیجی گفتم:



    _ من همین الان امتحان کردم روشن نمی شدن.



    دست به سـ*ـینه نگام می کرد ، خیره نگاش کردم و گفتم:



    _ نکنه فک میکنی دارم دروغ میگم؟!


    اخماش کمی باز شد ، همونطور که داشت خیره نگام می کرد گفت:



    _ نه! فقط فک می کنم به خواب احتیاج داری ، احتمالا از خستگی توهم زدی!



    سری تکون دادم و شب به خیری گفتم ، جوابم و خیلی آروم داد و به سمت آشپزخونه رفت.

    به سمت اتاقم رفتم و خوابیدم


    ******

    یه صبح خسته کننده ی دیگه! واقعا دیگه حالم داشت از این ویلای مسخره بهم می خورد!

    بعد از صبحانه خوردن اعلام کردن که میخوان برن جنگل.

    دفعه ی قبلی که من و نبردن پس ایندفعم نمی برن!

    رفتم داخل اتاق خوابم و یه آهنگ گذاشتم پلی شه:


    ♫♫♫

    زود بقلم کنـو دست بکش بدنمــو
    بزار تا حست کنم بـ*ـوس از لبم کنو
    منم دیگه دور نمیشم شبو روز از سر تو
    تو و هیشکی به جز من دوست اصن نشـد
    پچ پچ بکن دره گوشم بگو که میمیری اگه ازت یه ذره دور شم



    تا
    حسودا همه کور شن


    اصن بزار حرفه منو تو بپیچه بین همه تو شهر همه دور شن
    حتی اگه چشات خسته بشن
    اصلا نباید بزاری بسته بشن
    تا مستت بشمـو دست بکشم رو تنتو تو بگی خسته میشی بسه عشقم
    تنت از الماسه
    دله تو هم واسه منــ نمیدونی چقدر دوست دارم بی اندازه
    اگه دلت بخواد بوست میکنم
    اگه نه چشمامو میبندمو میشمرم تا سه


    تنت از الماسه
    دله تو هم واسه منه مگه نمیدونی چقدر دوست دارم بی اندازه
    اگه دلت بخواد بوست میکنم
    اگه نه چشمامو میبندمو میشمرم تا سه


    ♫♫♫

    دوباره چشاشو مثله تیله کرد
    تا منو به خودش خیره کرد
    دلش نمیخواد از پیشش هیچ جایی برم
    وای ، دختره ی حیله گر
    بشین بقلم صدامو بشنو
    آسمونو نگاکنشــو
    میخوای بدونی من چندتا دوست دارم
    خیله خب
    پس بشین ستاره هارو بشمر..


    حتی اگه چشات خسته بشن
    اصلا نباید بزاری بسته بشن
    تا مستت بشم دست بکشم رو تنتو تو بگی
    وای ، این احساس چقدر قشنگه امشب
    تنت از الماسه
    دله تو هم واسه منـ نمیدونی چقدر دوست دارم بی اندازه
    اگه دلت بخواد بوست میکنم
    اگه نه چشمامو میبندمو میشمرم تا سه


    تنت از الماسه
    دله تو هم واسه منه مگه نمیدونی چقدر دوست دارم بی اندازه
    اگه دلت بخواد بوست میکنم
    اگه نه چشمامو میبندمو میشمرم تا سه



    آهنگ تموم شد و همون لحظه کسی به در اتاقم زد ، با بفرمایید من وارد شد ، مانی بود.

    آهنگ بعدی پلی شد:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SAJEDEH8569

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/05
    ارسالی ها
    148
    امتیاز واکنش
    4,847
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    ازتهران
    یه زمانی بودی همه روز و شبم
    حالا که نیستی یکی شده روز و شبم
    واسه تو بوده این خط رو تنم


    رفتی ولی مونده یادت تو سرم
    حال من بده / بدتر از اونی که یاد دادش خوبه
    حس و دلگیره چرا نمیپره یادش اَ یادم
    نمیدونم شاید واسش زیادم
    یاد دادی بم سخت دل ببندم
    سنگ بشم حتی فیک تر بخندم
    فیک تر بچرخم / تا بفهمم رفیقم فقط منوکسیده یاده
    راستش اونو بدجوری بی شیله میخوامش
    حتی نگامم نمیکنه که ببینه میپامش
    این میشه پلان آخرش / تکستمو ببین یه روز میادش


    تو یادم دادی دیگه سمت هیچکس نرم
    قلم تو دستام و حرف دلم و اما حیف نمیتونم بهت بگم


    کجا میری کی نصف راهو زوده واستا
    هنوز یه چیزایی نصف کاره مونده
    یادم دادی یه آدم بد شم
    با کلی آدم تو حالم یه عالمه سرد شم
    تو یادم دادی سخت بگیرم همه جا بد بپیچم
    فاز لج بگیرم با خودم دیگه به هیچکی خط نمیدم
    دیگه هیج جا اصن توی جمع نمیرم هه
    یاد گرفتم یه جا سوتی ندم
    به هر ننه غریبه ایی یه جا کولی ندم
    یاد گرفتم قفلی بزنم جلو ایینه به خودم حرف مفتی بزنم
    همش رو کاناپه ولو فریکی و تلو
    بازم منتظر یه میس تا بش بدی دلو
    بیست چاری یادته تو بقلم بودی
    چشامو باز کردی چرا نیس شدی یهو


    تو یادم دادی دیگه سمت هیچکس نرم
    قلم تو دستام و حرف دلم و اما حیف نمیتونم بهت بگم
    ازم دوری کن نترس ازم دوری کن ببین
    چی شده حال روز من / بهم چی یاد دادی که بخوام از رو برم
    بهم چی یاد دادی که بخوام زندگی کنم



    ( بهم یاد دادی _ کنسل باند )


    لبخندی زد و به سمت لب تابم رفت و آهنگ و قطع کرد و به سمتم برگشت و گفت:
     

    SAJEDEH8569

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/05
    ارسالی ها
    148
    امتیاز واکنش
    4,847
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    ازتهران
    _ ما داریم می ریم جنگل.



    من:



    _ ها! آره فهمیدم.



    مانی:



    _ خب؟



    من:



    _خب که خب ، بَنَنِه؟



    مانی:



    _ تو نمیای؟



    من:



    _ دعوت نشدم که.



    با لبخند اومد کنارم رو تخت نشست و گفت:



    _ خب من الان دعوتت کردم.



    پوفی کردم و گفتم:



    _ جون عزیزت ول کن مانی ، اینا چش دیدن من و ندارن!



    مانی:



    _ بابا خوش اخلاق تو بیا خوش میگذره ها.



    من:



    _ میخوام نگذره.



    باخنده لپم و کشید و گفت:



    _ ببین من الان آمپول همراهم نیستا!



    با حرص گفتم:



    _ عمته!



    لبش و گاز گرفت و گفت:



    _ نگو سنی ازش گذشته حِیونکی.



    پوفی کردم ، دوباره گفت:



    _ میای دیگه؟



    من آره برو مزاحم میام.



    لبخندی زد و از اتاق بیرون رفت.

    منم بلند شدم ، دوباره آهنگ و پلی کردم و مشغول جمع کردن وسایلم شدم.
     

    SAJEDEH8569

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/05
    ارسالی ها
    148
    امتیاز واکنش
    4,847
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    ازتهران
    بعد از اینکه حاضر شدم ، با وسایلم از اتاق خارج شدم ، به پذیرایی رفتم ، فقط جوونا بودن!

    پیش مانی رفتم و گفتم:



    _ چرا فقط جوونان؟!



    با لبخند گفت:



    _ نکنه انتظار داشتی عشقت بیاد؟!



    متعجب گفتم:



    _ عشقم کیه؟!



    مانی:



    _ خوش اخلاق قرن و میگم دیگه ، همون که همیشه عاشقانه نگات میکنه!



    ل*ب*ا*م و جمع کردم تا نخندم ، پسره ی بیشعور مسخره می کرد.



    من:



    _ خیلی بی مزه ای مانی.



    مانی:



    _ از اون لبای کش اومدت معلومه.



    پشت چشم براش نازک کردم و گفتم:



    _ من با کدوم ماشین باید بیام؟



    با شیطنت گفت:



    _ چطوره با ماشین ماهان بری؟ خیلی مشتاق بودا.



    با لبخند جواب دادم:



    _ فکر بدیم نیستا ، فقط قبلش برم به شیوا بگم بیاد جای من.



    خواستم برم که سریع بازوم و گرفت و گفت:



    _ اوهو! چیزه هر چی فک میکنم میبینم دلم نمیاد بدون تو برم عشقم!



    من:



    _ مطمئنی؟ من برام فرقی نداره ها!



    مانی:



    _ مرگ تو اگه دروغ بگم.



    با حرص گفتم:



    _ مرگ عمت ، بشین تا بیام ، با همون شیوا برو.



    دستپاچه گفت:



    _ باشه بابا ، اصلا مرگ من ، این تن بمیره اذیت نکن ، حوصله ی شیوا رو ندارم.



    من:



    _ باید فک کنم.



    خواست چیز دیگه ای بگه که شیوا اومد و با عشـ*ـوه گفت:



    _ مممااانییی؟



    خیلی معمولی جوابش و داد:



    _ بله؟



    شیوا:



    _ میشه منم باهاتون بیام؟



    مانی:



    _ ماشین برادر گرام که جا داره.



    یه تیکه از موهاش از شال بیرون اومده بود و روی چشمش قرار گرفته بود ، اونارو با ناز کنار زد و گفت:



    _ خب دلم میخواد با تو بیام.


    مانی سرد گفت:



    _ ولی من دلم میخواد با رها تنها باشم.



    چشماش پر از اشک شد و با صدای لرزونی جواب داد:



    _ باشه ببخشید مزاحم شدم.


    رفت ؛ دروغ چرا به نظر دختری بدی نمی اومد ، فقط یکم بد لباس می پوشید.همه سوار ماشینا شدن ، مانی هم بعد از اینکه وسایل داخل صندوق عقب گذاشت و باهم سوار ماشین شدیم ،من جلو کنارش نشستم.

    ضبط و روشن کرد و صداش و خیلی کم کرد.
     

    SAJEDEH8569

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/05
    ارسالی ها
    148
    امتیاز واکنش
    4,847
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    ازتهران
    من:



    _ مانی حس نمی کنی یکم با شیوا بد حرف زدی؟



    عینک آفتابیش و از روی داشبورد برداشت و به چشمش زد:



    _ نه.



    من:



    _ ولی گـ ـناه داشتا!



    پوزخندی زد و گفت:



    _ تو چرا ناراحتشی؟ اون زرنگ تر از من و توِ.



    من:



    _ خب میدونم یکم اخلاقش بده ، یکم بد لباس می پوشه ، یکم بد آرایش میکنه، یکم هم...



    پرید وسط حرفم:



    _ آهان ، اونوقت نکته ی خوبش کجاشه؟



    حق به جانب گفتم:



    _ دوست داره.



    مانی:



    _ به چه دردم میخوره؟ من دخترای سنگین و بیشتر دوست دارم.



    من:



    _ خب هر انسانی تغییر پذیره.



    مانی:



    _ من قرار نیست کسی رو که میخوام باهاش ازدواج کنم ، تغییر بدم.



    من:



    _ خب گاهی وقتا لازمه.



    مانی:



    _ اون تعییر ناپذیره ، اگه قرار بود تغییر کنه باباش موفق می شد.



    من:



    _ خودتم بهتر میدونی بخاطر عمه شفقه که شیوا از پدرش حساب نمیبره.



    مانی:



    _ باشه ، من بهش تذکر میدم ببینم رعایت میکنه یا نه.



    من:



    _ به شخصه اگه جای اون بودم رعایت نمی کردم.



    مانی متعجب گفت:



    _ رها با خودت چند چدی؟ یه بار میگی...



    پریدم وسط حرفش:



    _ میدونم چی دارم میگم ، ولی تو بالاخره باید با یه عنوانی جلو بری.



    لبخند مسخره ای زد:



    _ خواستگاریش برم چطوره؟



    من:



    _ من نگفتم برو خواستگاریش ولی یه مدت با هم باشید.



    مانی:



    _ آها یعنی دوست باشیم دیگه؟



    من:



    _ نگوکه تا حالا نداشتی ، باور نمی کنم.



    مانی:



    _ نمی گم نداشتم ولی من با دختری که قبلا my friend داشته ازدواج نمی کنم ، من نمی دونم تا چه حد باهاشون ر*ا*ب*ط*ه داشته.



    من:



    _ درست مثل خودت ، پسر پیغمبر که نبودی ، خودتم معلوم نیست تا چه حد ر*ا*ب*ط*ه داشتی!



    مانی:



    _ من پسرم فرق داره.



    با حرص گفتم:



    _ هیچ فرقی نداره ، زن و مرد یکسانن.
     

    SAJEDEH8569

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/05
    ارسالی ها
    148
    امتیاز واکنش
    4,847
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    ازتهران
    با کلافگی گفت:
    _ میدونم ، ولی ره...

    من:

    _ ولی و ملی و اینا نداریم ، یه مدت باهاش باش ، باهم درباره همه چی صحبت نکنید ، اونجوری اگر هم که از هم خوشتون نیومد ، شیوا دیگه دور و ورت نمی چرخه!

    مانی متفکر گفت:
    _ فکر بدیم نیستا ، دربارش فکر می کنم.
    بعد از دقایقی به جنگل رسیدیم ، پسرا مشغول چادر زدن شدن ، دخترا هم رفتن چوب جمع کنن منم پرو پرو رفتم زیر یه درخت نشستم و مشغول دید زدن اطراف شدم.
    هاکانم که من و بیکار دید ، گفت:

    _ خسته نباشید!

    پرو پرو گفتم:

    _ سلامت باشی.
    با اخم گفت:

    _ نمی خوای یه کار مفید انجام بدی؟

    از جام بلند شدم و پشتم و تکوندم ، به سمتش رفتم و رو به روش وایسادم ، با دستام شونش و تکوندم و مثلا خاک روی اونها رو پا کردم!

    لبخند ملیحی زدم و گفتم :

    _ اینم کار مفید.

    با اخم داشت نگام می کرد که بیخال رفتم سمت چادری که مانی زده بود ، از کنار مانی گذشتم و داخل چادر رفتم ، به سمت چمدونم رفتم ، از داخلش یه مانتوی سفید به همراه یه شلوار کشی مدل لی برداشتم و پوشیدم ، بعدم کیف لوازم آرایشم و برداشتم و یه خط چشم ساده کشیدم ، رژ قرمز جیغی هم زدم و یکی از عطرام و با مارک
    Kiss kiss bang bangاز Nivea
    رو به خودم زدم که چه عرض کنم رو خودم خالی کردم ، بعدشم موهام و باز کردم دور خودم ریختم ، یه شال سفید هم سرم کردم ، کفش های سفید لژ دارم رو هم پام کردم و یه
    سویی شرت آبی کم رنگم و پوشیدم و از چادر خارج شدم.
    بچه ها آتیش هم روشن کرده بودن ، داشتم فکر می کردم اگه بارون بیاد که خیس میشیم؟!
    باید چیکار کنیم اونوقت؟َ!
    پیش مانی رفتم و گفتم:
    _ اِمممم ؛ مانی؟
    مانی:
    _ جانم؟

    با لبخند گفتم:
    _ اگه بارون بیاد چیکار کنیم؟
    مانی:
    _ میریم داخل آلاچیقا.
    به سمتی اشاره کرد ، چه جالب من ندیده بودمشون.
    من:
    _ خب اگه دستشویی داشته باشیم چی؟
    مانی:

    _ میتونی یه گوشه ای کارت و انجام بدی دیگه!

    من: آها ، باشه.

    همراه مانی پیش بقیه و رفتیم دور اتیش جمع شدیم ، شهراد ، داخل آتیش سیب زمینی انداخته بود.
    بعد از خوردن سیب زمینی ها ؛ پسرا همگی دور هم جمع و مشغول بازی کردن شدن ؛ دخترا هم به رودخونه داخل جنگل رفتن ؛ خندم گرفته بود هیچکدوم من و مانی و آدم حساب نکرده بودن!
    من و مانی هنوز کنار آتیش نشسته بودیم ؛ پاهاش و جمع کرده بود و سرش و به پاهاش تکیه داده بود و به آتیش خیره شده بود.
    منم متقابلا همون کار و انجام دادم.
    من:
    _ مانی؟!!
    مانی:_ هومم؟!!
    من:
    _ اینا چرا اینجورین؟!!
    مانی:
    _ چجوری؟
    من:
    _ آخه ما رو آدم حساب نکردن.
    پوزخندی زد و گفت:
    _ بیخیال ، واقعا جمع مسخره ی اینا رو دوس داری؟ قابل تحمل نیستن.
    من:
    _ چیزی شده؟ به نظرم ناراحتی!
    آهی کشید و چیزی نگفت.
    من:
    _ مانی؟
    مانی:
    _ مامانم داره دوباره ازدواج می کنه!
    من:
    _ خب؟
    مانی:
    _ خب که خب!
    من:
    _ مطمئنی فقط همینه؟!
    مانی:
    _ نه!
    من:
    _ پس چی؟
    مانی:
    _ بهش گفتم من با این ازدواج مخالفم ، اگه ازدواج کنی من می رم ؛ میدونی بهم چی گفت؟
    گفت : ( دیگه وقتش بود ) ، گاهی وقتا فک میکنم اصلا مادرم نیست!
    من:
    _ اوه! نه مانی این درست نیست ؛ فقط ...
    خیره ی صورتم و منتظر حرفم بود.
    من:
    _ خب میدونی؟! اون هنوز زیباس و خب از تنهایی زندگی کردن خسته شده ؛ شاید باید بهش حق بدی ؛ شماها بالاخره از پیشش میرین و اون تنها میشه ؛ اونم زندگی خودش و داره.
    با چشمای غمگین و خیس گفت:
    _ میدونی رها شاید فکر کنی خودخواهم ولی دوست داشتم وقتی بهش گفتم: ( من با این ازدواج مخالفم و اگه این کا رو بکنه ترکش می کنم ) ، بخاطر من این کار و نکنه یا حداقل سعی کنه قانعم کنه؛ ولی انگار انقدر براش ارزش ندارم!
     
    آخرین ویرایش:

    SAJEDEH8569

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/05
    ارسالی ها
    148
    امتیاز واکنش
    4,847
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    ازتهران
    من:
    _ کجا؟
    پوزخندی زد و گفت:
    _ یکی از خصوصیات خوب خانواده بخشنده ها اینه که ملک و املاک زیاد دارن ؛ دارم میرم تو یکی از برجا زندگی کنم
    .من:
    _ ولی اگه تو بری من تنها میشم!
    مانی:
    _ خب توام بیا با من زندگی کن.
    خندیدم و گفتم:
    _ مانی یه لحظه با پیشنهادت فکر کردم دارم تو اروپا زندگی می کنم ؛ اونوقت مامانت میاد پوستم و می کنه.
    اخمی کرد و گفت:
    _ به مامانم چه ربطی داره؟ بعدشم من نگفتم بیا ور دل من که ، تو تو آپارتمان رو به رویی من زندگی کن.
    آهی کشیدم و گفتم:
    _ پیشنهاد خوبی! شاید یه روز قبولش کردم.
    مانی سری تکون داد و دوباره به آتیش خیره شد.
    بعد از مدتی که از بازی کردن پسرا گذشت ، گرسنشون شد ؛ از جاشون بلند شدن تا بساط شام و حاضر کنن.
    شهیاد گفت:
    _ هی بچه ها ؛ دخترا مثل اینکه خیلی داره بهتون خوش میگذره کجان؟ چرا هنوز نیومدن؟
    هاکان طبق معمول دهان مبارک و باز کرد و شروع کرد به تیکه انداختن:
    _ خب آقایون خوش غیرت! به جای سوال کردن برین پیداشون کننی بیارینشون.
    سامان و شهاب با اخم به سمت رودخونه رفتن ؛ شهیاد و شهرادن رفتن سمت ماشین شهاب و از پشتش سیخ ها و جوجه ها رو در آوردن و مشغول سیخ کردن شدن ؛ ماهان و هاکنم اومدن با فاصله کنار ما نشستن.
    ماهان لبخند مهربونی زد و گفت:
    _ رها خانم چرا شما با دخترا نرفتین؟
    اومدم جوابش و بدم که مانی زود تر از من با اخم جواب داد:
    _ تنهایی و بیشتر ترجیح میداد.
    هاکان پوزخندی زد و با تمسخر گفت:
    _ تنهایی؟ مثل اینکه تو پیشش نشسته بودی ؛ به این نمیگن تنهایی.
    مانی اومد جوابش و بده که من دادم:
    _ ترجیح میدم با آدمای با شعور و با شخصیت وقت بگذرونم تا با یه مشت احمق!
    هاکان اومد چیزی بگه که ماهان به شوخی گفت:
    _ ای بابا دستون دردنکنه رها خانم ؛ حالا ما شدیم بی شعور و بی شخصیت؟


    من:_ سوتفاهم نشه ؛ من منظورم به شما نبود.
    ماهان اومد چیزی بگه که دخترا و پسرا با کلی سر و صدا برگشتن ؛ نگاه هممون به سمتشون کشیده شد ؛ شهاب عصبانی بود داد می زد ، سامانم اخماش تو هم بود.به ما که رسیدن هاکان گفت:
    _ چه خبرته شهاب؟ صدات داره تو کل جنگل میپیچه چرا داد می زنی؟
    شهاب با قیافه ی سرخ و صدای فوق و العاده خشن گفت:
    _ میخواستی چه خبر باشه؟ خانوما خوش خوشانشون بود.

    بعد به دخترا نگاه بدی انداخت و گفت:
    _ فقط مثل اینکه بد موقع مزاحم شدیم.
    شیوا با عصبانیت گفت:
    _ شهاب هیچی بهت نمیگم پرو نشو ها.
    وای خدااای من انگار شهاب و آتیش زدن ، داد زد:
    _ببند دهنت و شیوا وگرنه میام همچین می زنمت صدای سگ ح*ا*م*ل*ه بدی ؛ اون چه گ*ه*ی بود داشتی می خوردی؟؟ هاااااان؟؟؟!!!
    داشت به سمت شیوا یورش می برد که ؛ سامان بلند و شد و گرفتش.
    سامان:
    _ آروم شهاب!
    شهاب:
    _ ولم کن سامان من امروز این پ*ت*ی*ا*ر*ه رو اینجا چال می کنم تا دیگه همچین گ*ه*ی نخوره ؛ ولم کن سامان!
    شیوا که دید سامان شهاب و نگه داشته ؛ جرئت بیشتری پیدا کرد و گفت:
    _ بزار بریم خونه به مامان میگم.
    شهاب درحالی که رگ گردنش بیرون زده بود گفت^
    _ چی و میگی؟ (****) بازیا تو میخوای بری براش تعریف کنی؟ ولم کن سامان این تا تو دهنی نخوره ساکت نمیشه.
    شیوا با بغض و نفرت گفت:
    _ (****) هفت جدته ؛ چطور این کارا برای خودت اشکال نداره ؛ به من می رسه بد میشه؟ اَخ میشه؟ ح*ر*و*م میشه؟
    شهاب بالاخره سامان و هل داد و گفت:
    _ من پسرم هر کاری کنم بهم نمیگن ه*ر*ز*ه ؛ بدبخت این تویی که بده ی عالم میشی.
    شیوا:
    _ دلم میخواد ؛ به تو چه؟ وقتی مامان چیزی نمی گـه تو نخود آش نشو.
    شهاب:
    _ دردم همینه دیگه اگه جلوت و می گرفتن همچین غطایی نمی کردی.
    باز ادامه داد:
    _ شیوا دیگه نمی زارم مامان بهت اجازه ی این خود سریا رو بده ؛ از همین امشب با هر خ*ر*ی که ر*ا*ب*ط*ه داری تمومش می کنی ؛ فردا چکت می کنم به خداوندی خدا اگه بفهمم پسری دور و ورت میچرخه ؛ جفتتون و می کشم ؛ شیوا شوخی نمی کنم.
    شیوا با بغض بروبابایی به شهاب گفت و به چادر دخترا رفت ؛ هاکان نیش خندی زد و گفت:
    _ اوه! شهاب چه گرد و خاکی به پا کردی تاحالا این روت و ندیده بودم.
    ماهان از جاش بلند شد ، رفت از داخل ماشین هاکان یه بطری آب آورد و به شهاب داد ؛ شهابم چون داغ کرده بود ، یکم از آب خورد و بقیشم روی صورتش خالی کرد.
    سامان نگاهی به ما انداخت و گفت:
    _ راستی بچه ها ما که نهار نخوردیم ولی با هله و هوله خودمون و سیر کردیم ؛ شما چی؟
    مانی:
    _ منم داخل ماشین یه چیزایی داشتم آوردم با رها خوردیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا