کامل شده رمان شاهزاده جنون | M.R.k کاربر انجمن نگاه دانلود

نظرتون درباره ی رمانم چیه؟!؟


  • مجموع رای دهندگان
    222
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Merika

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/10/29
ارسالی ها
409
امتیاز واکنش
23,954
امتیاز
631
سن
20
2lsl_utled.gif


رمان : شاهزاده جنون
( جلد اول )
نویسنده: M.R.K
ژانر: طنز...ماجراجویی....فانتزی،و حماسی

خلاصه:
جلد اول داستان پنج دنیا و در باره ی یه مسابقه است ...یه مسابقه با قواعد عجیب توی یه دنیای عجیب غریب.
و مخصوص ملکه ها و پادشاه ها و اشرافی های اینده طراحی شده ..و چهار اکادمی اشرافی در چهار دنیا مدارس مُنتَخَبِ این مسابقه هستند.
توی یکی از این اکادمی ها یه دختر هست که تو داستان ما نقش اول رو داره.
دختر قصه هم خله و هم باهوش هم احساساتیه و هم مغرور هم افسرده ست و هم شاد.... یه دیونه به تمام عیار....که الکی الکی سرنوشت همه می افته تو دستاش... :aiwan_light_blumf:
این دختر خل و چل و دادشش و چند تا از رفیق رُفقاش مثل سالهای قبل تو مسابقات قهرمانی بین اکادمی ها شرکت میکنن ولی این بار این مسابقه فرق میکنه و بعد از مسابقه یه اتفاق غیر متنظره می افته و همین اتفاق یه غوغا در پنج دنیا و یه جنگ بزرگ در اینده راه می اندازه....

ـــــــــــــــــــــــــــــــ
اگه اشکالی توش بود لطقا این رو در نظر بگیرید که این اولین رمان نویسنده بوده!...و مطمئنا برای جلد دوم دقت،حوصله و وقت بیشتری گذاشته میشه.
کسایی که از ژانر تخیلی و طنز خوششون میاد حتما این رمان رو بخونن.
.......

قسمتی از رمان: {ناخوناش رو بیشترم تو زخم پام فرو کرد! از درد، دادی زدم و ناخودآگاه با کفِ پوتینم به زیر چونه اش، که چون داشت سعی می کرد از روی دیوار رَد بشه، رو به روی پام قرار گرفته بود زدم! ooh! حاضرم سر یه شام مفصل شرط ببندم که خبر نداشتم با یه ضربه پوتین زیر چونه اش کاری می کنم که مچ پام رو ول کنه!!! و خوب بدبختانه با این کارش هر دو پرت شدیم پایین!! خودم رو که نمی دونم! ولی مطمئناً پسره وِردی چیزی برای تبدیل باتلاق به یه باغچه پر گُل بلد بود! شانسم زَد و حدثم درست از اب در اومد. ولی با یه مشگل فنی کوچیک!
با کمر محکم خوردم زمین، نرمی و لطافت گُل ها رو نداشت! ولی خوب بهتر از باتلاق بود! چند ثانیه ای از درد کمر به خودم می پیچیدم که یهو یکی موهای کوتاهم رو گرفت و کشید. فکر کنم از این به بعد باید چند نوع کلاه گیس بخرم چون حس می کردم الانه که موهام کنده بشن!! قشنگ حس می کردم ریشه موهام از درد به گز گز افتاده! با جیغ به دستی که موهام رو تو چنگ گرفته بود و رو زمین می کشیدم، چنگ می زدم و خودم رو تکون می دادم تا ولم کنه. برام مهم نبود کجا می کشونتم تا اینکه محکم پرتم کرد جلو! با کمر خوردم به دیوار پلاتینیومی! حس میکردم قسمت پشتی جمجمه ام ترک خورده، راجب بال هامم که دیگه نپرس! وحشتناک درد می کرد و تیر می کشید. دیدم تار شده بود و پسر هیکلیِ اشفته ی که به سمتم تلو تلو میخورد رو واضح نمی دیدم! از همه بیشتر صدای داد و جیغ تماشاچی ها روی نَروَم یورتمه می رفت. پسر به سمتم حمله کرد و گلوم رو توی دستاش گرفت! واقعا عالیه! دوبار خفه شدن با فاصله ی سی دقیقه در یک روز! رکورد رو شکستم! صداهایی که کمبود اکسیژن باعث شده بود از گلوم خارج بشه رو نادیده گرفتم! دستم رو جلو بردم موهای بالای گوش سمت چپ پسر رو گرفتم و سرش رو محکم به سمت راستش که دیوار پلاتینیومی بود کوبیدم
...}
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • م . میشی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/04
    ارسالی ها
    2,751
    امتیاز واکنش
    31,388
    امتیاز
    846
    محل سکونت
    خوزستان
    2haa3revwht5xayvzdtc.jpg

    نویسنده گرامی ضمن خوش آمد گویی، لطفاً قبل شروع به تایپ
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    خود ،قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    و برای پرسش سوالات و اشکالات به لینک زیر مراجعه فرمایید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    و برای آموزش نقد میتونید از لینک زیر کمک بگیرید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    موفق باشید
    تیم تالار کتاب
     

    Merika

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    409
    امتیاز واکنش
    23,954
    امتیاز
    631
    سن
    20
    %D8%A8%D9%86%D8%B1_2_.gif

    .مقدمه.
    با من با احترام صحبت كنيد!
    من مثل ديگران نيستم...
    من ملكه هستم. پس با احترام رفتار كنيد!
    من جنون ملكه بودن را دارم.
    بي احتراميت باعث بيداري جنونم ميشود!
    آنگاه است كه نگاه نميكنم شاه يا ملكه اي...
    ميكشم، هميتان را كه به من بي احترامي كرديد!
    پس بدانيد به ديوانه اي چون من نزديك نشويد!
    هشدار اخر را به همگان داده ام.

    .(راویآنیس).
    با یه خمیازه لای چشمام رو باز کردم. یعنی چی؟ یعنی هنوز شبه؟!...چرا چیزی نمیبینم؟ ای وای...ای وای...وای نه.خدایا یعنی به این زودی مردم؟.
    همه جا تاریک تاریک بود و هیچ چیز هم معلوم نبود. زیاد درباره اتفاقای بعد ازمرگ نمی دونم ولی فکر کنم مردم. اره دیگه حتما مردم! وقتی خواب بودم کشتنم!...اخه مگه میشه؟من که تازه شمع تولد 114 سالگیم رو فوت کردم، من خیلی جوونم واسه مردن.
    وای الان دیگه کی سر به سر الویس بزاره؟؟ دیگه کی برا بابا جُک بگه؟؟ دیگه کی از زیر حرف های مامان در بره یا اَداش رو در بیاره؟؟دیگه کی رو گُل های توی باغ لی لی بازی کنه و لهِ شون کنه (از گل متنفرم)؟؟ دیگه کی با توپ های گلف شیشه های قصر رو بشکونه؟؟ دیگه کی...ای وااااااای دیگه کی به جای من غذا بخوره؟؟؟...یعنی چه!! اگه بمیرم دیگه چطور غذا بخورم؟یعنی دنیای بعد از مرگ رستوران هر چی میتونی بخور داره؟!
    سعی کردم تکون بخورم که کَلم خورد به یه چیز محکم. ای وای ننه...جاتون خالی دوباره زنده شدم و مُردم. فکرکنم فرشته اعمال بدم بود. بس که من بچه خوبیم نازم کرده!. منو میزنی نفله؟؟ جفت دستام روبه صورت اماده باش گرفتم و محکم باتمام قدرت کوبیدم به رو به روم.
    -ماماااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااان.
    *****
    دستای باندپیچی شدمو گرفته بودم جلوم و مثل ننه مردها با لب و لوچ اویزون زل زده بودم بهشون.آاای!
    از اون طرفم صدای خنده ی بابا و الویس و غرغر های مامان رو نَروم(عصابم) بود راستی :من نمرده بودم از تخت افتاده بودم بدش قِل خورده بودم رفته بودم زیرتخت! دهنم رو باز کردم و به مامان اشاره کردم با تاسف نگام کرد بعد قاشق غذا رو گذاشت تو دهنم.اصن یهو معجزه شد!... تمام ناراحتی هام دود شد رفت هوا .تند جویدم و قورت دادم دوباره دهنم رو یه متــر باز کردم و منتظر به مامان نگاه کردم بااین کارم خنده ی اروم بابا و نچ نچ های الویس بلند شد. مامان هم مثل اینکه خنده اش گرفته بود. نچ نچ نچ برای خودم متاسفم هیچکی حالم رو درک نمی کنه من نیاز دارم تقویت شم انرژی بگیرم تا زود دستام خوب شه. میفهمید؟؟ تقویت!!! دهنم رو بازتر کردم که بالاخره مامان اون قاشق کوفتی رو گذاشت تو دهنم.
    *****
    بعد از اینکه حسابی تقویت شدم رفتم اتاقم که توی طبقه ی چهارم قصر بود برای استراحت. در اتاق رو باز کردم و رفتم تووو خوب خوب اینجا چی داریم؟!...یه اتاق بزرگ که دیوار روبه روی در همش شیشه است و یه در شیشه ای داره که مرز بین اتاق من وبالکنهِ. دکور اتاق فقط شامل سه رنگه کرمی روبه نسکافه ای، نارنجی روبه قرمز و قهوه ای سوخته ست. این رنگ ها، رنگ مخصوص سرزمین ماس. دروغ گفتم!! جَدِ جَدُ جَدِ جَدم از این رنگ خیلی خوشش می امده و مثل اینکه جَدن در جَد از این رنگا خوشمون میاد. کف و سقف اتاق و پرده ی ضخیمی که دیوار شیشه رو می پوشونه و مبل گنده ی تو اتاق قهوه ای سوخته است. دیوارها و قالیچه ی دایره ای و پشمی وسط اتاق و تخت، نارنجی رو به قرمزِ. و کمد دیواری بزرگ و میز توالت و میز تحریر کرمی رو به نسکافه ای. ازترکیب رنگهای توی اتاقم خوشم میاد یه سری خرت و پرت دیگه هم که شامل چراغ مطالعه و عطر و ادکلن از این جور چیزاست، و یه صندوق قرمز تقریبا بزرگ جواهرات که تا خرخره پره.اممم...راستش رو بخواین من از صندوقش بیشتر از برلیان های داخلش خوشم میاد!
    جلوی میز توالت روی چهارپایه ی بلند مخمل نشستم، برس رو برداشتم تا موهام رو مرتب کنم. قیافه ی خیلی خوبی دارم ولی خاص نه. چون تقریبا این دور و برا همه چشمای عجیب و پوست رنگ پریده دارن!
    چشمای گربه ای با مژه های بلند با عنبیه ی نارنجی شبرنگ و جیغ که دور و بر مردمک لوزی شکل سیاهِ ش شعله های زرد فسفری رنگ داره. پوستی سفید رنگ پریده که از بی حالی رنگش رو به نقره ای شفاف می زنه. بینی عروسکی کوچیک با یه قوس.گونه های برجسته که موقع لبخند زدن یا خندیدن دوتا چال خوشگل روش ظاهر می شه.لب های خاکستری کم رنگ قلوه ای.و قسمت مورد علاقه من: موهای بلند لَخت و شلاقی نسکافه ای با تن سیاه که پر از رگه های پر کلاغی،قهوه ای تیره و استخونی و یخی رنگه. و یه جفت بال بزرگ و سیاه که ترکیبی از بالهای خفاش و کلاغه...بیشتر کلاغ ولی نوک بال هام مثل خفاشه و دو نوک تیز و سخت و قوس مانند روبه هم داره. بابا هیچ بالی نداره چون خون آشامه. ولی بال های مامان و الویس تقریبا مثل هم هست و فقط رنگ هاشون فرق داره. بالهای مامان مثل مادر بزرگش سفید و شیری رنگه. و مال الویس قهوه ای تیره مثل بالهای عقاب ولی در اندازه ی بزرگ. خو کجا بودم ؟ اها...و یه جفت دندان نیش خوشگل بین دندان های ردیف و سفیدم دارم و همین طور یه جفت گوش کوچیک ولی نوک تیز مثل گوش الف ها که همه ی اسطوره ها دارنِش. تقریبا قد بلندم و با اینکه مثل کروکدیل میخورم ولی چاق نیستم و اینم یکی از خاصیت های الهه بودنه دیگه. اخه کی از الهه چاق خوشش میاد؟...والا. و چون مامانم یه الهه و پدرم یه خون اشامه که برای صلح دو خاندان مزدوج شدن، میشه گفت من و برادرم قدرت های زیادی داریم مثل عمر جاودان...که همه الهه ها و خوناشاما دارن...و این که از رده ی سنی 18 به بالا دیگه دیگه گذر زمان نمی تونهتغییری تو قیافه مون ایجاد کنه ما و پیر نمیشیم. بقیه اش رو حوصله ندارم بگم و می زارم خودتون کم کم بفهمید. و در حال حاضر یه تیشرت خیلی بزرگ سفید با یه اسکلت سیاه روش پوشیدم با یه شلوار ورزشی سند بادی سیاه و موهای بلندمم محکم دم اسبی می بندم و طبق معمول همیشه یه دستبند مهره ای سیاه+یه دستبند پهن و چرم سیاه که روش یخ شکن های کوچیک فلزی داره توی دست چپمه همیشه بوده و هست و این طور که پیش میره مثل اینکه خواهد بود. خودم رو پرت کردم روی تخت که صبح بخاطر مشت من ترک برداشته بود و الان با یکی مثل قبلی عوضش کرده بودن. وای گفتم مشت...نگاهم کشیده شد سمت دست های باند پیچ شدم آااای.
    *****
    نور افتاب چشمم رو زد. ای کدوم خری پرده رو کشیده سر صبحی خودش رو معرفی کنه که می خوام جفت پا برم تو حلقش. یکی از چشمام رو باز کردم...اون خری که می گفتم جلو روم بود...فقط یه مشگلی وجود داشت...چون پرده رو کشیده بود و نوری زیادی می یومد داخل اتاق و خودش درست زیر پنجره ایستاده بود تمام بدنش توی سایه فرو رفته بود و قیافش معلوم نبود. دیدم درست نیست همین طور این منگلا با یه چشم نگاش کنم و بالاخره دهن مبارک رو باز کردم.
    - اِی که در هاله ای از ابهامی، نامت چیست؟
    از جلوی پنجره کنار رفت و با یه نیمچه لبخند گفت:
    -ویولت هستم ،ندیمه ی جدیدتون.
     
    آخرین ویرایش:

    Merika

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    409
    امتیاز واکنش
    23,954
    امتیاز
    631
    سن
    20
    -تازه واردی؟
    ویولت - بله همین طوره.
    -قانون ها رو که بلدی؟
    ویولت-بله...همشون رو.
    غلت زدم و پشت بهش خوابیدم همون طور ادامه دادم:
    - خب یه قانون جدید، کله سحر حق کشیدن پرده رو نداری وگرنه جفت پا میام تو حلقت تا دماغت منفجر شه.
    چشم زورکی ای که گفت لبخند به لبم اورد.بععع، چه بانوی سختگیری هستم من!
    ویولت-مادرتون گفتن بگم پایین منتظرتون هستند.
    -به من چه؟ مزاحم نشو می خوام بخوابم.
    ویولت-آمم...گفتن بگم سر میز صبحانه...منتظر هستند.
    یهو تو جام نشستم.
    - بهه چه صبح دلنگیزی! خوب دیگه من میرم پایین.
    از تخت پریدم پایین. وای تازه فهمیدم چقدر گشنمه من باید تقویت شم و انرژی بگیرم تا بتونم دوباره بخوابم...یه جایی خونده بودم حتی موقع خوابیدن بدن انرژی مصرف می کنه.
    همین طور که از پله ها می دوییدم پایین خدمتکار هم با وسایل دستشون میرفتن پایین و می امدن بالا. قصر ما همیشه شلوغ بوده و هست اخه مامان دوست داره. یکی از خدمتکارا از کنارم رد شد که توی دستش یه بشقاب پر از مربای تمشک و ذغال اخته بود. اِه مربای تمشک. مربای تمشک! جوری وسط دویدن زدم رو ترمز که اگه خدمتکار جلوییم نمی گرفتم با مخ رفته بودم تو پله. سریع راهمو کج کردم رفتم دنبال اون خدمتکار که بشقاب تمشک دستش بود. چه سریع عم هست لامصب! سر راه یه نون خامه ای بزرگ هم از سینی یکی دیگه از خدمتکارها برداشتم چپوندم تو دهنم. حالا از بس این نون خامه ای بزرگ بود نه می تونستم بخورمش نه روتون به دیوار تفش کنم بیرون. رسیدم به خدمتکاره که تا منو دید وایساد با همون دهن پر یه لبخند ملیح بهش زدم. و خیلی ریلکس بشقاب تمشک رو از دستش کشیدم. و راهمو گرفتم رفتم پایین یعنی...مثل بمب پشت سرم منفجر شد از خنده. اصلا خنده نداشت، یارو دیوانه بود!. دیوانه رو بیخیال تمشک رو بچسب. به به چه بویی چه رنگی عجب طعمی...جاتون خالی اشکال نداره غصه نخورید به جای شما هم می خورم...به به.رسیدم به میز بدون توجه به صورت تو هم الویس و چشمای از حدقه بیرون امده ی مامان و بابا...خیلی شیک نشستم روی صندلی و بشقاب تمشک رو هم گذاشت روی میز و سعی کردم نون خامه ای تو دهنم رو بخورم لامصب پایین هم نمی رفت با اب پرتقال و هزار زور و زحمت قورتش دادم....که با حرف مامان اب پرتقالی که دهنم بود رو پاشیدم رو الویس که جلوم بود و داشت قاشقش رو داشت می برد تو دهنش. باباهم لقمه پرید تو گلوش همین طور یه ریز سرفه می کرد.
    مامان-لرد بلیک مرمون(یکی از پنج لرد خوناشاما) نمی دونم چطور ولی یه سری موجودات رو ساخته و قصد داره اونا رو بین الهه ها و اشراف ها و بقیه تقسیم کنه و حتی قصد داره اونا رو بفرسته به اکادمی های شبانه روزی آرگاس(مدرسه ی ما همون مدرسه اسطوره ها) آرگلدو (مدرسه خون اشاما) گلورال(مدرسه گرگینه ها)و ریگار(مدرسه هیولاها).
    اکادمی ارگاس یه مدرسه ی شبانه روزیه ولی یه پارتی بزرگ داره اونم یه که سلطنتی ها می تونند وقت هایی که کلاس ندارند برگردند قصرشون ولی بقیه ی اشرافی ها و کسایی که بورسیه قبول شدند تا پایان دوره ی تحصیلی هستن در خدمت مدیرا و به جز در مواقع خاص حق خروج از اونجا رو ندارند و شامل هر رده ی سنی میشه. مامان ادامه داد:
    مامان- و به
    خاطر همین موضوع لرد امروز برای راضی کردن الهه ها و اشراف های مخالف کارش تو آرگاس با حضور همین ادم ها یه جلسه برگزار کرده حتی تو شبکه هم گفته شده...
    مامان که این رو گفت به الویس نگاه کردم اون همون لحظه نگاهم کرد. یهو باهم و خیلی سریع دویدیم سمت پله ها. باهم توی راه پله می دویدیم و هرکی که ما رو میدید که مثل وحشی ها می دویم خودش رو میچسبوند به دیوار. بالاخره رسیدیم به طبقه ای که اتاقامون توش بود. الویس رفت توی اتاق بغلی من، که مال خودش بود. من هم دویدم توی اتاقم...ویولت که داشت لباس هام رو می ذاشت توی کمد جا خورد...سریع رفتم سمت میز و کنترل نازک و خمیده رو از روش برداشتم و دکمه شو زدم...یه قسمت از دیوار اومد جلو چرخید و دوباره رفت سر جاش و تلویزیون روشن شد و گزارش پخش شد با شروع گزارش چشمای منم گشاد و گشاد تر میشد دقیقا همون حرفای مامان رو زد+ این که لرد به موجوداتی که ساخته میگه"وُلِنتیرس(volunteers)"به معنی داوطلبان!. با پایان گزارش تلویزیون رو خاموش کردم و بی توجه به حال ویولت که عین مجسه سر جاش خشک شده بود...از اتاق دویدم بیرون که الویس هم همزمان با من از اتاقش خارج شد و دوتایی از پله ها دویدیم پایین و تا سر میز مسابقه گذاشتیم. به میز که رسیدیم خودم رو پرت کردم رو صندلی...ولی الویس سریعتر نشست . برام زبون در اورد منم کلمو به معنی بشین بینیم بابا براش تکون دادم که با حرف بابا سرهامون چرخید سمتش
    بابا-نننننننه؟!!
     
    آخرین ویرایش:

    Merika

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    409
    امتیاز واکنش
    23,954
    امتیاز
    631
    سن
    20
    یه نگاه به الویس کردم که دیدم اونم به من نگاه میکنه دوتامون با هم ادای بابارو در اوردیم. دستامون رو گذاشتیم لبه میز و روی میز خم شدیم سرهامون رو بردیم جلو و چشمامون رو کردیم قد نلبکی و با هم گفتیم:
    منو الویس-چررراااااااااااااا
    از مسخره بازی و هماهنگی ما مامان خندهی کرد ولی بابا خودش رو نباخت و خیلی ناگهانی بلند شد و دوتا دستاشو محکم کوبید روی میز که جیغ زدم و با الویس از روی صندلی پریدیم و دیویدم سمت پله ها.
    بابا - مسخره کردن پادشاه مجزات سنگینی دارهاا
    وسط دویدن یهو یادم افتاد صبحانه درست وحسابی نخوردم. وایسادم و خیلی خونسرد و باوقار برگشتم سمت میز...بابا و مامان ازحرکت ناگهانیم توی همون حالت خشک شده بودند. رسیدم سرمیز بشقاب پر از تمشک رو از جاش کندم.
    -بالاخره باید یه چیزی بخورم تقویت بشم و انرژی بگیرم تا بعدا یه خاکی تو سرم بریزم.
    و خونسرتر برگشتم و راه افتادم سمت اتاقم صدای خندشون از پشت سرم زمین زیر پامو لرزوند من موندم حرف خنده داری نزدم پس چرا اینا دان چه چه می زنند. همه اینجا دیوونه ان! والا.بخاطر خودشون میگم فکر گوش منو نمیکنند فکر دهنشون رو که تو مرز جرخوردنه بکنن لاعقل....اصلا به من چه!!
    *****
    صدای داد الویس از پشت در اتاق اومد:
    الویس - راویس زود باش
    نعره زدم:
    -راویس و زهرمار...راویس نه راویآنیس الان میام دیگه...بصبر الاغ.
    کرواتم رو با اعصاب خوردی انداختم روی میز. گندش بزنن که اینم توی این دقیقه ی نود وقت گیر اورده اصلا لباس فرم رو چه به کروات. لباس فرمم شامل چکمه تا زیر زانوی سیاه مخمل پاشنه تخت با زیپ های بلند و زنجیرهای کوتاه سفید...دامن تا بالای زانو و چین دار سیاه ساده و یه لباس مردونه ی سفید شیشه ای که روی سرشونه هاش زنجیرهای کوتاه سفید داره مثل روی چکمه هام و ... سه تا زنجیر بلند به ترتیب که از پشت از سرشونه ی سمت چپم به سر شونه ی سمت راستم وصله و یه جلیقه و کروات ساده و براق سیاه که الان افتادن روی میز. اکادمی لباس فرم هر کی متناسب با مقام و قدرت و شخصیت اون شخص سفارش میده. و فکر کنم خیاطه موقعه دوخت...شاهزاده دیوونه ها رو یه ستاره راک وحشی تصور کرده! موهای بلند و نسکافه ای تیره ام رو که پر از رگه های رنگیه محکم بالای سرم بستم و چتری های نامنظم کوتاه بلندم رو با دست نامنظم تر کردم.
    الویس-راویآنیس همین الان اومدی امدی نیومدی من رفتم.
    دستپاچه شدم...اخه تجربه داشتم. دیر برم ولم می کنه. کرواتم رو انداختم گردنم بدون اینکه سفتش کنم جلیقه مو دستم گرفتم و کیفم کولی سیاه سفید رو از روی تخت چنگ زدم دویدم سمت در که...تــلـپ...اخ لعنتی کدوم احمقی روی سرامیک پوست موز انداخته؟.یه صدای از اعماق ذهنم داد زد احمق دادشته گودزیلا دِ بلندشو که الویس در رفت. کیفم و جلیقه مو از روی زمین برداشتم و دویدم بیرون. ای وای که الویس الهی از همین پله بیافتی پایین. من چطوی 80 تا پله رو توی پنج دقیقه برم پایین اخه؟.
    بایه حرکت ارتیستی پریدم روی نرده ی راه پله و... ای دا بیداددد...غلط کردم!...این چطوی وایمسته؟؟چطوری بیام پایین؟؟حرکت ارتیستی بخره تو سر عمه ی ننه ی ننه بزرگ زن الویس این چه غلطی بود من کردم؟....کمک...نرده ها فلزی صاف،صیقلی و روبه پایین بودند و من با سرعت سر می خوردم. دیگه داشت حالم بهم میخورد...آی الویس الهی بمیری من از دستت خلاص شم که کل وجودت فقط دردسره برا من!
    میمونِ،بی تربیت،بی ریخت،بی ملاحظه ی،بی شرف،بی نظاکت،ببوگلابی،بیشعور،بادکنک،... وایسا ببینم....بادکنک این وسط چه میخواست؟ سرم رو که اوردم بالا از هپروت بیرون امدم. نرده ی فلزی دقیقا یکم جلو تر تموم میشدم بابا هم مبهوت وایساده بود زیرش و با ابرو های بالا رفته منو نگاه می کرد.منم با سرعت داشتم می رفتم جلو. وای وای وای نهههه. جیغ من و داد بابا هم رفت اسمان...و بــــــــوم. وای کمرم...آی از کت و کول افتادم. اخ پام...مامان سرم...وای آی اخ سرم. وااااای دیر شد...کیف و جلیقه مو چنگ زدم دیدم سمت در...بابا رو که دو دستی بینیش رو گرفته بود ول کردم و رسیدم توی جاده جلوی دروازه قصر به جز نگهبانهای نیمه هوشیار، پرنده هم پر نمی زد. یه نگاه به ساعتم کردم وای که رب ساعت پر زد رفت...دیر کردم. اخ که الویس رفت کالسکه هم با خودش برد . بدون فکر کردن شروع کردم به دویدن با تمام قدرت می دویدم...پنج دقیقه عینهو خنگا دویدم. یهو زدم رو ترمز خوب اخه من احمق که بال دارم چرا پرواز نمی کنم. بالام رو باز کردم و با تمام قدرت بال زدم. دقیقا 35 دقیقه بعد توی حیاط بزرگ و سر سبز اکادمی فرود امدم.بازم شروع کردم دویدن.فقط 10دقیقه وقت داشتم حیاط به اون بزرگی رو رد کنم برسم به سالن اونم رد کنم و برم طبقه ی بالا و برسم به اولین کلاس که یه استاد بد اخلاق و پیر منتظر تا من دیر برسم تا شروع کنه سر کوفت زدن یعنی یه معنای واقعی مثل یوزپلنگ می دویدم. الویس کثافت فقط اگر دستم بهت برسه. اونقدر سریع می دویدم که هرکی جلوم بود خودش رو پرت می کرد کنار و می چسبید دیوار تا بهش نخورم و بعد یه بد و بیراه نصیبم می کرد. اخه بالهام یکم زیادی بزرگ بود و مجبور بودم برای اینکه روی زمین کشیده نشه یکم بازشون کنم و بالا نگهشون بدارم. مطمئن بودم اگه خودم ،خودم رو می دیدم به جای پرت کردن خودم به کنار همون جا از خنده غش می کردم. حالتم مثل جوجه عقابی بود که برای اولین بار می خواد پرواز و امتحان کنه. کیف و جلیقه مو محکم تر گرفتم که یهو دوباره بـــوم با دیوار یکی شدم و بخش زمین شدم. وای خدا چرا هر یازده دیقه یار باید یه بلایی سرم بیاد؟. نه نه وایسا دیوار نبود چون خودش هم افتاد. ای که الویس فقط دعا کن دستم بهت نرسه و گرنه راه برگشتن میشینم روت باید تا قصر مثل اسب یورتمه بری.
     
    آخرین ویرایش:

    Merika

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    409
    امتیاز واکنش
    23,954
    امتیاز
    631
    سن
    20
    اوووخ دستم. چشمام رو باز کردم و بلندشدم. دستم رو اوردم بالا و ماساژ دادم که چشمم خورد به ساعت. یا استوقدوس فقط 74 صدم ثانیه وقت دارم بدون نگاه کردن به کسی که صدای اخ و اوخش تمام راه رو رو گرفته بود کیفم رو از روی زمین چنگ زدم و دویدم. فکر کنم چند نفر بودند. چون کلمات مودبانه ی وایسا و اهای و هی و هوششون رو با تن صدا های مختلف داد می زدند. بیشعورا فکر کردن با گوسفند طرفن. هی و هوش به ننه ات به من چه تو عین گاو سر راه وایسادی! اه وای شرمنده من عین گاو کلم رو انداخته بودم پایین تو راه رو می دویدم! رسیدم به در کلاس که فاصله ی چندانی با اون گله ی گوسفند که هنوزم صدا و سنگینی نگاهشونو حس می کردم نداشت. برگشتم سمتشون و تازه فهمیدم خون اشامن ولی..اخه اونا که...حق ورود به اینجا رو ندارند؟!. بی توجه به اینکه اونا اینجا چه غلطی میکنند. کمرم رو یکم خم کردم و انگشت اشاره مو گذاشتم روی دهنم و گفتم هیشش. اونی که افتاده بود روی زمین با چشمای ورقلمبیده نگام می کرد اونایی هم که وایساده بودند یکی کله بالا و پایین می کرد یکی که دیگه ابروهاش توی موهاش گم شده بود! یکی دیگشون که شووووت. یکی شون در حالی که خم شده بود رو زمین و یه چیزی بر می داشت خشک شده بود یکی هم با نیش باز نگام می کرد. منم دیونه بازیم گل کرد...صاف ایستادم لباسم رو مرتب کردم و بالهام رو جمع کردم و به اونی که نیشش باز بود اشاره کردم سر و وضعم چطور؟...اونم با ادای بامزه ای دستش رو باز کرد وبا انگشت اشاره و شستش یه دایره درست کردم و نشونم داد...که یعنی عالی. نیشم یه وری باز شد. دست راستم رو مشت کردم و اوردم سمت لبم روی مشتم رو بوسیدم و دوبار اروم و سریع کوبیدم به سمت چپ قفسه ی سـ*ـینه ام ،یعنی قَبلَم. نه قلبم. و انگشت اشارمو گرفتم سمتش اونم چشمکی زد. عادت داشتم از کسی که خوشم می امد در مقابلش بدون منظور این کار رو انجام می دادم حالا فرقی نمی کنه یارو دوست باشه یا دشمن. برگشتم سمت در و در زدم و با بفرمایید استاد رفتم تو. اکهی. امتحان شروع شده بود......اصن مگه امروز امتحان داشتیم؟...بی خی خی باو. برا الویس با چشم و ابرو خط و نشون کشیدم که نیشش باز شد.وایسا یک پدری از تو در ارم من اون سرش ناپیدا الویس خان.
    - ببخشید استاد برای تاخیرم...حالا...می تونم امتحان رو شروع کنم؟؟
    استا یه نگاه بهم انداخت که یاد نگاه گاو به گوساله افتادم. شیطونه می گـه چشاشو از کاسه درآراااا. بد چیزی هم نمی گـه بیچاره.
    استاد-1دقیقه و32 ثانیه تاخیر. لطفا تکرار نشه، می تونی شروع کنی.
    پشتم رو کردم بهش و راه افتادم سمت صندلیم که بغـ*ـل دست اروس(Eros)بود و بعد از اون الویس .با حالت حرصی و مسخره ای ادای استاد رو دراوردم که اروس سرش رو گذاشت روی برگه ی الکترونیکیش و شونه هاش لرزید. الویس لباش رو غنچه کرده بودم و و تند تند پلک می زد تا بلند نخنده.وایسا من یکدونه توپول دارم واسه تو. نشستم سر جام و یه نگاه به برگه ام کردم. وااا این چیه؟...همچی چیزی درس نداده اصن! با قیافه داغون شروع کردم به حل کردن مسئله های مزخرف و حال بهمزن فیزیک....هیچی هم حالیم نبود. جواب های به سوالا می دادم که مطمئنا استاد با خوندنشون به جا نمره دادن می نشست واسه سلامتی عقلم دعا میکرد.
    اروس(الهه عشق و زیبایی)و فلورا(الهه گل ها)و استورمی(الهه سرعت و طوفان)و میوزا(الهه موسیقی)با هم بلند شدن و فلش هاشون رو که حاوی برگه های الکترونیکی امتحان بود رو تحویل استاد دادن و رفتن بیرون. قبل ازاین که برن بیرون استورمی برای من و هرا (الهه زمین و خاک)چشمک زد.این یعنی اینکه زود باشید بنویسید بیاین بیرون کارتون دارم به برگم نگاه کردم و دوتا سوال اخری رو شانسی و هول ی چی نوشتم. یه نگاه به هرا کردم که سرشو به نشونه ی یه دقیقه صبر کن برام تکون داد. پوفففف من دارم اینجا از فضولی می ترکم اونوقت خانوم در کمال ارامش مسئله حل میکنه تست میزنه. یه نگاه دیگه بهش انداختم که دیدم مدادش رو عوض کرد و مشغول تراشیدنش شد!! حرصی یه لبخند دندون نما زدم و شروع کردم بیصدا ادای گریه در اورد. یه نگاه دیگه به هرا انداختم هنوز داشت مداد می تراشید. بهم نگاه کرد و لب زد چیه؟. خدایی دلم می خواست با کله برم تو شیکمش. با حرص دستام رو اوردم جلو و گردن هرای خیالیِ رو به روم رو گرفتم و تکونش دادم و خفش کردم.الویس و یه چند نفر دیگه که ادا های مارو می دیدن لب هاشون رو روی هم فشار می دادن تا نخندن. هرا یه نیشخند زد و بلند شد. عینهو مرغ از قفس پریده دویدم جلو میز استاد فلش رو گذاشتم رو میز و دویدم سمت در کلاس، درش رو باز کردم..
    ..و دِ بدوو. توی راه رو می دویدم و هرا با کیف خودش و من دنبالم. حالا مگه راه رو تموم میشد. ای به سوزه پدر فضولی. بالاخره رسیدم به در مخفی پشت اکادمی که به باغ اکادمی راه داشت در اهنی جوری باز کردم که صدای وحشتناک اون و مثل وحشی ها دویدن من باعث شد میوزا و فلورا و استور و اروس که داشتن حرف می زدن جیغ زنان فرار کنن. احمق ها، من اینجا دارم از فضولی میمیرم اونوقت اینا بازیشون گرفته. وایسادم و داد زدم:
    -بیشعورا صبرم از فضولی سر اومده انقدر که زده به شکمم و گشنم شده یا می گین چی شده یا همتون رو درسته میخورم!
    استورمی همون طور که می خندید اومد جلو.
    استور- خوب باشه باشه همه تون بیاید بشینید.
    همه به صورت یه دایره روی چمن نشستند. یکم وایسادم و فکر کردم کجا بشینم اخرشم ...رفتم چهار زانو نشستم وسط دایرشون
    میوزا - راو...جات راحته؟
    -برو بابا....هرا اون کیف منو بده.
    هرا- برای چی می خوای؟
    -کیف خووودمه...بده تو !!
    هرا- بگیرش.
    کیفم رو گرفتم و زیپش و باز کردم و بسته ی پاپکورن رو در اوردم و باز کردم و یه مشت پاپکورن ریختم توی دهنم.
    - آااخی...باورتون می شه صبحانه نخورده بودم؟. خوب استور بگو دیگه.
    کلا استور رادار خبری ما بود. برا خودش یه پا شبکه گزارش بود!
    استور-خوب...دوتا خبر دارم، اول خبر اول رو بگم یا دوم؟
     
    آخرین ویرایش:

    Merika

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    409
    امتیاز واکنش
    23,954
    امتیاز
    631
    سن
    20
    فلورا-اول خبر دوم رو بگو.
    استور-خوب...،می دونستید امسال میزبان مسابقات سالیانه آداکامی ارگلدو هستش و قراره همه ی ما رو همراه اون 10تا وُلِنتیرس بفرستند به اکادمی ارگلدو و برای دو ماه اونجا اقامت داریم تا پایین مسابقات ؟
    به وضوح لرزیدن اروس و فلورا دیدم ولی هرا از هیجان زیادی رو به موت بود.
    هرا-چه باحال میشه ما بریم اکادمی ارگلدو فکرش رو بکنید.
    چشمام رو بستم و فکر کردم یه مشت خون اشام و گرگینه و هیولا حمله می کنند به من و الهه ها و،....تیکه تیکشون می کنند و هرا و اروس و بقیه جیغ میزنند و فرار میکنن منم نشستم تشویق می کنم و پاپکورن با طعم خون می خورم. امممم پاپکورن با طعم خون. تا حالا نخوردم...به امتحانش می ارزه
    .چشمام رو باز کردم.
    -اره اره حق با هراست... خـیــلی باحاله!
    میوزا-چه کسایی هستند اون ده تا وُلِنتیرس؟ و چرا باید همراه ما بیان به اون کشتار گاه(اکادمی خون)؟
    استور-جواب اولی رو نمی دونم ولی جواب سوال دومیت...بابا همون قضیه ی لرد که تو شبکه گزارش هم گفتند دیگه.
    اروس-خوب حالا خبر اولی رو بگو
    استور-اها...زیاد مهم نیست ولی باشه. لرد بلیک ترتیبی داده بود موقعی که خبر امدن اون 10 تا وُلِنتیرس به گوش الهه هایی که موافق نظرش نیستند و یا براشون مهم نیست می رسه از اون ها بدون اینکه متوجه بشن با بهپاد های نامرئی فیلم برداری بشه و در چهار مدرسه بخش بشه! میدونید که، برای دادن یه جنبه ی طنز به ماجرا و باحال نشون دادن خودش! راس ساعت ۱۲تا 3 دقیقا موقع ناهار توی سالن غذا خوری که همه بببینن روی تابلو اعلانات هم زده بود!
    دهنم باز مونده بود عینهو کروکدیل موقع خواب! بقیه هم دست کمی از من نداشتن .
    -بچه ها من صبح توی راه رو چند تا خون اشام دیدم.
    استور-اونا اینجا چی میخوان؟
    شونه هامو انداختم بالا. نکه من مفتشم همه از من میپرسن...والا. ایششش.
    اروس-اینا رو ول کنید...بچه ها ساعت چنده؟
    یه نگاه به ساعتم انداختم.
    -ساعت11:53دقیقه و 14، 15، 16...
    جیغ اروس و بشت سرش دویدن اون و فلورا و هرا حرفم رو قطع کرد هنوز زیاد دور نشده بودن.
    داد زدم-هی، هوی، هوش الاغ داشتم حرف می زدم،... کره بز های بوزینه...
    استور-چی میگی تو اخه راویس؟
    -اخه هنوز ثانیه ی دقــیق شو نگفته بود خو...
    دیوونه ای زیر لب نثارم کرد و دوید پشت سر بقیه میوزا دستش رو به طرف دراز کرد.
    میوزا-ناراحت نشو بیخیالش.
    دستش رو گرفتم و نیمخیز شدم.
    -خوب حالا که تو میگی باشه میوز.
    یهو دستم رو ول کرد که باعث شد پخش زمین بشم و با حرص دوید رفت دنبال بقیه داد زدم.
    -باشه بابا قبول
    میوزا نه میوز! ...اخه به من چه اسم گوریل انگوری مدیر مدرسه میوزِ ! تازه دلتم بخواد گوریله خیلی هم خوشگله!هوی نازک نارنجی! هوشه حیوان،میمون،گوریل عجباااایه مشت الهه زبون نفهم و افاده ای ریخته دور و برم که بدرد هیچی نمی خورن. هوی عوضی ها منو یادتون رفت. وایسا ببینم همچین می گم منو یادتون رفت انگار پای خودم چلاغه نمی تونم راه برم بی عقلی اینا به منم سرایت کرد... اصلا من چرا دارم داد میزنم؟
    بلند شدم برم که صدای قهقه و بعدش افتادن چیزی باعث شد مثل وقت هایی که می ترسم این گربه برم هوا و دست و پامو دور شاخه درخت قفل کنم که چون شاخه تحمل وزن منو نداشت بشکنه و دوباره بخش زمین شم....ای ننه ملاجم
    هونطور که پخش زمین شده بودم یه نگاه چپکی به عامل های ترسم میندازم همون خوناشام های عجوج و مجوج توی راهرو بودن که الان چهار تاشون مثل اسب ابی میخندیدن یکی شون وایساده بود و سه تا شون افتاده بودن رو زمین. یکی شونم که فکر کنم همونی بود که بهش خورده بود با لبخند دست به سـ*ـینه وایساده بود... هر هر هر انتقام گرفت هاا؟! و اونی که ازش خوشم امده بود با نیش باز داشت با گوشیش فیلم میگرفت!
    ای ناقلا تو از کی داری فیلم میگیری عمو؟؟
    نه چیزه اسکی موزی(اکس کیوز می:ببخشید)خاله؟؟
    شاخه رو از رو خودم کنار زدم و بلند شدم وایسادم که همون خوناشامی که بهش خورده بودم تو راه رو...یه جلیقه به طرفم گرفت. نه ممنون مامانم گفته از غریبه ها هدیه نگیرم.! یکم به جلیقه دقت کردم. اِااه این که مال خودمه...آی دَدَم...این دس تو چیکار میکنه جاکلیدی؟؟ جلیقه رو از تو دستش کشیدم و همون لحظه بی نظم و نامرتب پوشیدمش، ولی یه دونه دکمه شو نبستم و با حالت قبلیم با نگاه منگل واری بهشون بنگاهیدم نه ببخشید نگاه کردم! یکی شون دستش رو به سمتم دراز کرد
    یارو ـ من پیتر هستم
    ـ خو باش مبارک ننه ات...من رو سننه!!...بدم میاااد...ملت چه چایی نخورده پسرخالن!
    برگشتم که مو های بلندم که دم اسبی بسته بودمشون خورد تو صورتش. ای الهی خدا ذلیلتون کنه بروبچ.الان منِ بدبختِ فلک زده یِ بیچاره با شیش تا کیف مدرسه ی پر از کتاب چیکا کنم! .تازه بعد از اون حرکت اخرم الان باید مثل ملکه ها برم تو افق محو شم، نه مثل حمال ها با شیش تا کیف...اوفففف. حالا چه خاکی بریزم تو سرم؟؟
    ندای دورن ـ رُوس همراه با کود حیوانی.
    ـ بعله ممنون واقعا از کمکتون.
    ندای دورن ـ خواهش میکنم.
     
    آخرین ویرایش:

    Merika

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    409
    امتیاز واکنش
    23,954
    امتیاز
    631
    سن
    20
    رفتم سمت کیف ها بند یکی رو انداختم دور گردن دو تا رو با دستم راستم گرفتم دو تا رو هم با دست چپم خم شدم و با دهنم بند کیف خودمو هم گرفتم و در مقابل چشمای بهت زده و پر از خنده اون گله گوسفند خون خوار! رفتم سمت در باغ بهش که رسیدم پام رو اوردم بالا و با تمام قدرت و حرصم زدم به در، که همراه با لرزش و صدای وحشتناکی باز شد.آخــی حرصم خالی شد. چرخیدم و رو به اونا کله ای تکون دادم و همون طور که با دندان هام کیف رو گرفته بودم گفتم:
    ـ روز خوش اقایون.
    که بیشتر شبیه "ریخهواه هی اغغین" شد. چرخیدم و تشریفم رو بردم.
    ندای دورنم ـ کجا بردی؟
    ـ خونه ی عمم تو هم میای؟؟
    ندای دورن ـ اره دیگه تا اخرش بیخ ریشتم.
    ـ دم اسبی دیگه.
    ندای درون ـ لابد تو هم اسبی؟
    ـ اسب؟خجالت بکش من اژدهایم.
    ندای دورن ـ اره جون همون عمه ی نداشتت.
    ـ کی گفته ندارم خوبشم دارم بابا میگه خیلی هم خوجله.
    ندای دورن ـ اِه تو عمه داشتی ما خبر نداشتیم؟
    ـ اره حالا برو مزاحم نشو میخوام به باربریم برسم...کیش کیش کیشه حیوان.
    با همون پرستیژ باکلاسم توی راه رو ها راه میرفتم .هر کی میدیم یا میزد زیر خنده یا ماتش میبرد. خخخخخ خودمم خندم گرفته بود. شما تصور کنید یه موجود انسان نما با بالای باز خفاشی در حالی که دو تا کیف تو یه دستش و دوتا هم توی دستش که داره ازش می افته و یه بند کیف دور گردن و یکی تو دهنشه که باعث شده سرش بیاد پایین در حالی که لنگ های درازش...نه ببخشید اشتباه شد.پاهای کشیده و خوشتراش رو روی زمین میکشه از جلوتون رد شه چیکار میکنید؟؟ خدایی اگه من بود تا یه ماه اگه میدیدمش میگفتم چطوری حمال؟؟چاکریم حمال!!خخخخ . به هر زوری بود خودمو رسوندم سالن ناهار خوری. و مثل مرغ سرم رو اوردم بالا و دنبال بچه ها گشتم. هیچکی هواسش به من نبود همه داشتن تلوزیون نگاه میکردن و به واکنش الهه ها و...کوفت و زهرمار(با عرض معذرت)خودتون میفهمید دیگه. خلاصه بهشون میخندیدن .بچه ها رو پیدا کردم .دور یه میز وسط سالن نشسته بودن. رفتم سمتشون. یه سری ها حواسشون نبود یه سری ها هم که به این جنگولک بازیام عادت داشتن لبخند ژکوند تحولم میدادن. رسیدم پشت سر میوزا به تلافی این که رفت ولم کرد. چهارتا کیف های توی دستم رو انداختم رو سرش کیف خودمم که تو دهنم بود پرت کردم تو صورت استورمی. کوله ی هرا رو هم که دور گردنم بود محکم پرت کردم تو سرش.وای چقد سبک شدم!.بی توجه به قیافه هاشون و آخ و آوخ شون رفتم سمت. غــذاها...من عاشق سالن ناهار خوریم همه مدل غذایی داره لامصب .یه سینی برداشتم و رفتم سمت میز های غذا .من که رسیدم به میز. گله گوسفندا یا همون خوناشاما از در ورودی اومدن داخل و برای اینکه بقیه رو هول نکنن همون میز اخر و رو به روی میز غذا ها نشستن. با علاقه شروع کردم به پر کردن سینیم. از گوشه چشم دیدیم یکی شون دیدتم و به بقیشون نشونم داد. عجبااااا مشهور شدم رفت. حالا خوبه فقط یه بار تفادص نه چیز تصادف کردیم یه بارم فال گوش وایسادن چقد زود صمیمی شدن! خوناشام رو بیخیال غذا رو بچسب. اممممم...سه تا دونات کاکوئی...یه بشقاب لازانیا...دو تا نون خامه ای...اممم...یه چند تا قاچ پیتزا...دوتا اب انگور قرمز...وای سیب سرخ.!سینی رو گذاشتم روی میز و حمله کردم سمت سیبها دوتا سیب سرخ سرخ ورداشتم و راه افتادم سمت میز. ای وای پَ سینیم کو؟! دور زدم و دویدم سمت میز. خو حالا چطوری بلند شون کنم!؟سینی جا نداشت .ولی به زور یه سیب چپوندم توش یه سیبم گذاشتم تو دهنم و با دندونم گرفتمش. سینیو گرفتم و دوباره راه افتادم سمت میز.خوناشاما برعکس بقیه تلوزیون نگاه نمی کردن منو نگاه میکردن!.نکه خیلی تماشایی ام برا همین نگاهم میکردن و میخندیدن!...خنده ی اونی که ازش خوشم میامد خیلی باحال بود کلا اصن توی همه رفتارش شیطنت موج میزنه...قل گمشده ی خودمه. به میز که رسیدم بین هرا و الویس جا باز کردم و به زور نشستم. سینیم رو گذاشتم روی میز و شروع کردم به خوردن سیب قرمز توی دهنم. سرم رو اوردم بالا و منم به تلوزیون نگاه کردم. سیب از دستم افتاد. إه....این یارو که منم! اونم الویس خره اس اون مامان اونم باباس...وا....ما تو تلوزیون چیکار میکنیم!؟؟ شونه ی الویس که تو بهت بود و به مسابقمون توی راه پله نگاه میکرد رو بد جور تکون دادم.
    ـ الویس الویس معروف شدیم.
    الویس ـ معروف شدیم؟بدبخت شدم.
    ـ چرااا؟؟

    الویس تو دنیای خودش بود مث اینکه اصلا انتظار نداشت فیلم مارو هم نشون بدن. بیچاره گـ ـناه داشت. به عنوان یه دیوونه ما رو اصلا ادم حساب نمی کردن الویس کلی زور زد تا بقیه یکم براش ارزش قائل شن اونوقت حالا....خخخخ ای وای من چقد با اون دست بند های عجیبم و شلوار سند بادی سیاه و تیشرت سفید با اون کله ی اسکلت سیاه روش و موهای شلخته و گوش های نوک تیزم و صورت نَشستم جذاااب شدم! آی الهی الویس قربونم بره...هرا دورم بگرده. یعنی الان همه ی دنیاها دارن منو این شکلی میبینن؟؟...خخخخخ. عجب صحنه ای.چه خفه!
     
    آخرین ویرایش:

    Merika

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    409
    امتیاز واکنش
    23,954
    امتیاز
    631
    سن
    20
    حداقل یه خبری بوقی چراغی چیزی میزدین حداقل یه دس به سر و صورتمون بکشیم خو. الان من با این قیافم توی تلوزیون به عنوان وارث دوم تاج و تخت جنون... شاهزاده سرزمین عجیب و خیلی بزرگ جنون...اولین سرزمین متحد با خوناشام ها...شناخته شدم.ای وای ابروم رفت خواسگارام(خواستگار)پرید. پیچاره شوهر ایندم خجالت زده شده حتما! دیگه پرنس و پادشاه و شاهزاده پررر! باید برم زن یه دیونه رعیت بدبخت فلک زده بشم.بعد فردا پس فردا وبا می گیره میمیره...بعد من و شش تا توله قد و نیم قد اواره خیابونا میشیم...اخرم کارتون خواب میشیم...میشینیم گداییی...بعد یهو من از خفت و خاری دق می کنم میمیرم...بعد بچه هام یتیم یتیم میشن...بعد...بعدش دیگه نمیفهمم چو من مُردم!خو چه کاریه ازداواج نمی کنم...والا. ای وای خدا نکنه یه وقتی از خفت و خاری بمیرم؟!...بلا به دور. الویس جام بمیره.! من سخت جون تر از اینام که یهو بی افتم بمیرم!. خو نمی شه که حالا بالاخره یه جوری میمیرم که...یکی محکم زدم تو گوشم که الویس و هرا گرخیدن.
    الیس ـ چته روانی؟
    ـ الویس من نمیخوام بمیرم.
    حالا انگار دست الویسه.! جوری با هرا نگام کردن که کلمُ انداختم پایین شروع کردم به ادامه خوردنم.
    الویس ـ ای خدا یا منو بکش یا اینو شفا بده.
    ـ به دعای گربه نرِه بارون نمیاد.
    الویس ـ میزنم دهنت رو صاف میکنا
    دست از خوردن کشیدم و مشتم رو با قیافه ی تو هم محکم زدم روی میز...که قیافم بدتر رفت توهم...آاای مشتم!!
    ـ این جمله بندی قبلا تیکه کلام من بوده. گفتم که میخوام خاکش کنم گذشته رو فراموش کنم با تاکسی در بست برم اینده چرا منو به گذشته بر میگردونی؟؟
    یه چند دیقه مبهوت نگام کرد.
    الویس ـ اصلا درکت نمیکنم راو... اصلا!
    روش رو کرد اونور و منم از فرصت استفاده کردم جنازه ی دستم رو از رو میز جمع کردم...آخ ننه. چه جوگیری بودا. همون دستم بود که باهاش مشت زده بود تو تخت و تخت رو شکونده بودم، بود.ینی قشنگ احساس میکنم استخونام داره مثل دیوار انباری اسطبل قدیمی و متروکه ی اخر حیاط قصر پر از ترک میشه. با دست سالمم سیب سرخ توی سینی رو برداشتم.اوووم...دوباره میگم من عاشق سیب سرخم!...گرفتمش سمت هرا.
    ـ سیب میخوری؟
    دستش رو برای گرفتن سیب دراز کرد.ای بابا...میگن تعارف امد نیامد داره هااا راست میگن...اقا پشیمون شدم ماله خودمه...نمی دم اصن. قبل از اینکه دستش به سیب برسه سیب و درسته گذاشتم تو دهنم و به زور و با هزار زحمت و آخ اوخ و اَخ و تف سریع خوردمش دستام رو مثل بچه ها گرفتم دو طرف.
    ـ گـــربه خــورد.
    چشمای هرا اندازه توپ تنیس شده بود
    ـ همه ...همه سیب رو خو...خوردی؟همش رو؟همین الان؟
    ـ اره خوب مگه کور بودی خیلی وقتا پیش میاد یه خوراکی رو یه جا بخورم چطور؟؟
    هرا ـ هی..هیچی..نوش جونت.
    ـ مـــــر ســـی عزیزم.
    بعد از خوردن تمام غذا ها و تمام شدن اون فیلم در حالی که نصف بچه ها هیچی نخورده بودن و نصفی مثل منِ مظلوم کم خورده بودن، برگشتیم سر کلاسا و من تازه فهمیدم چقدر دلم میخواد در دهن پروفسور گروت استاد درس نگهداری از حیوان های جادویی رو گل بگیرم! یکی نیست بگه اخه ننت به قربونت مراقبت از غول های کوهستانی زخمی هم درس دادن میخواد؟؟....میری یکی با چماغ خودش میزنی تو سرش تا خیلی راحت و مستقیم و بدون درد و زجر بره اون دنیا دیگه. اَه
    هی از این ور کلاس میره اونور کلاس چرت و پرت تحویل ما میده اصلا کدوم مدیر اینو استخدام کرده؟؟من اعتراض دارم.! اخه ما به جای یکی،سه تا مدیر داریم و میگن اشپز اگه دوتا بشه جارو میبنده به دمش!. نه..نه اشپز که دم نداره!...بیخی بابا مهم مفهومه. خلاصه این سه تا مدیر ها، هم عقیده و هم اخلاق و رفتارشون با هم متفاوته و دیگه وا ویلا. بعد تازه یکی شون زنه دوتا شون مرد! زنه و یکی از مرد ها پیرن و دور و برای ۱۰۶۷ سال هستن. ولی اون یکی مرده جوونه و بهش ۲۹۹ سال میخوره. یک کل کلی دارن این مدیر باهم سر استخدام استاد ها و بقیه چیز ها که اگه ببینی فقط دلت و میگری میخندی من که عــاشقشونم. عالین!....خخخخ اخر های کلاس بود.
    پروفسور گروت ـ خوب بچه ها خسته نباشید کسایی که میخوان امسال توی مسابقات سالیانه ی چهار اکادمی شرکت کنن برن توی سالن ورزش برای اسم نویسی و ازمون و بقیه منتظر استاد درس بعدی باشن لطفا.
    من که بلند شد برم سالن ورزشی اخه از وقتی یادم میاد مسابقه دادن رو دوست داشتم و الان یه سه چهار سالی هست که توی مسابقات شرکت میکنم و مقام اول رو توی اون رشته کسب میکنم ....کلا من دس به هر چی بزنم طلا میشه! ( هندونه ها زیاده هااا بیاید باهم بخوریم)هرا و میوزا و استورمی و اروس هم بلند شدن ولی فلور خودشو رو زده بود به اون راه و در ودیوار رو نگاه میکرد. فلور خیلی خیلی خجالتیه و امکان نداره برای یه گروه موجودات غربیه حتی حرف بزنه چه برسه به این که توی مسابقات شرکت کنه !.فقط کسایی که توی مسابقات شرکت کنن میتونن برن مدرسه ای که میزبانه مسابقاته چون تعداد خیلی زیاده! یه چند نفر دیگه هم بلند شدن و راه افتادیم سمت سالن ورزش.سال اولی که شرکت کردم حرفه ام، مسابقه شنا تو دریای یخ بود(از ای که بیرون اومدم نیمه منجمد بودم!)...البته کامل کامل یخ نزده بود پر از تیکه های یخ بود. سال دوم تیر اندازی با کمان...سال چهارم یا همین پارسال امتحان هوش و زکاوت بود. این مسابقات شامل تموم حرفه ها هست...از ورزش و بسکتبال بگیر تا امتحان هوش و رقـ*ـص و جنگ و خونریزی!.رسیدیم تو سالن ورزش انتظار داشتم مثل هر سال اینجا غل غله باشه ولی تقریبا خلوت و ساکت و اروم بود!.فقط یه بوته خاردار کم بود که وسط چرخ بزنه.
     
    آخرین ویرایش:

    Merika

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    409
    امتیاز واکنش
    23,954
    امتیاز
    631
    سن
    20
    ـ میگم استور کسی مرده من خبر ندارم؟
    استور ـ نه شخص مهمی نمرده!
    ـ قصر کسی اتیش گرفته؟
    استور ـ فکر نکنم.
    ـ پَ اسمون به زمین اومده که اینجا اینقدر خلوته!!!
    استور ـ راست میگی چرا اینجا اینقدر خلوته پارسال که جا برای وایسادن هم نبود که!
    هرا ـ فکر کنم ربطی به اقامت دو ماهه توی اکادمی ارگلدو داشته باشه.
    راستش اخرین باری که اکادمی خون میزبان بود رفتنی خوشحال رفتن ولی برگشتنی با شصت و هشت تا جسد خالی از خون و پاره پاره برگشتن! دقیقا نمی دونم ولی میگن خون اشام ها قوانین رو شکستن و بقیه رو فریب دادن تا جلوشون رو نگیرن! هدفشون چی بود من که نمیدونم!!
    ـ یعنی اینقدر ترس داره؟آغا جون فوق فوقش میمیریم دیگه این کولی بازیا چیه
    استور ـ چی میگی..میم..میمیریم؟؟؟!!
    راسی یادم رفت بگم استورمی خیلی جون دوست هستش!
    هرا ـ هیشش مدیر داره میاد این سمت.
    چی؟...کدومشون؟...کجان؟...دوتا از مدیر ها داشتن می امدن زن و مرد پیره بودن. واا پس جوونشون کو؟؟...نکنه بین دعوا کشتنش و میخوان بندازنش تقصیر ما؟. نـــه من قبول نمیکنم همش زر مفته من بیگناهم!.پوچه...تهمته...ویژژژژژز بــوم! .پناه بگیرید نامردا خمپاره انداختن!...اماده ی شلیک با شمارش من دو...یک...سه...
    استور ـ ررررااااوووو دوساعته دارم صدات میکنم کجایی تو؟؟
    هنوز تو هپروت بودم.
    ـ مزاحم نشو تو جنگم.
    استور ـ چی؟کدوم جنگ؟با کی؟خل شدی؟مدیر داره بهت اشاره میکنه بری سمتش
    چی؟نه؟..به پروفسور لارنس(مدیر زن پیره) و ایتن(مدیر مرد پیره)نگاه کردم که بهم اشاره میکردن...به دست خودم رو نشون دادم که یهنی مـــن؟؟ دستپاچه و با هول به معنی اره خود خنگت سر تکون دادن. به جون الویس من بیگناهم دویدم سمت مدیرا.
    ـ سلام خانوم مدیر صبح بخیر اقای مدیر...بخدا من اصن ندیدمشون...من بیگناهم...من اصلا با اون اقا مشگلی ندارم!!...کاری نکردم...اصلنشم نمیدونم اون یکیتون کجاست که بخوام برم بکش....
    پروفسور لارنس ـ دوشیزه دارکنِس از چی حرف میزنی؟...آه...تعداد شرکت کنندگان امسال مسابقه حتی به پنجاه تا هم نرسیده اگه همین طور پیش بره باید از شرکت در مسابقات انصراف بدیم.
    غلط میکنید...
    پروفسور لارنس ـ تو زبون بازی و خوب با کلمات بازی میکنی ازت میخوام همین الان بری یه کاغذ و قلم برداری و به تک تک کلاسا سر بزنی و اشخاص بالای ۱۱0 و ۱۷ ساله ها رو راضی کن و اسماشون رو برای مسابقه بنویسی
    و بدون شنیدن جواب من با مدیر اون یکی رفتن. زبون باز عمته و نوکرم بابات عجوزه. نکه پیشتر مواقع براشون مسخره بازی در میارم فکر کردن عبد و عبیدشونم! برگشتم سمت بچه ها و ادای لارنس رو دراوردم و همین طور که حرف میزدم دستام رو بالا پایین کردم.
    ـ حالا دیگه باید برم برا خانوم بچه مچه ها رو راضی کنم با پای خودشون بیان تو دهن شیر یکی یه قلم پر و کاغذ تومار پوستی بهم بده.
    کاغذ و قلم رو از میوزا گرفتم و بی توجه به خندشون راه افتادم تو سالن. بالای کاغذ نوشتم(اسامی داوطلب هایی که میان تو دهن شیر) و زیرش سمت راست نوشتم نامیرا ها ۱۱0....که یعنی جاودان های بالای ۱۱0 سال. سمت چپم نوشتم میرا ها ۱۷...اینم یعنی فانی های بالای ۱۷ سال. اسم خودم(الهه جنون)،میوزا(الهه موسیقی)،هرا(الهه خاک)،اروس(الهه عشق)،استورمی(الهه طوفان) رو زیر نامیرا ها نوشتم و از اون 22 نفری هم که توی سالن بودن اسماشون رو پرسیدم و زیر میرا و نامیرا ها نوشتم. کاغذ رو لول کردم و پر روهم گذاشتم پشت گوشم و راه افتادم رفتم طبقه ی چهارم که از ۱۱0ـ۱۷ سال به بالا اونجا کلاس داشتن. در اولین کلاس رو زدم و با بفرمایید استادشون در رو باز کردم.
    ـ ببخشید پروفسور برای نوشتن اسمای داوطلب های مسابقه اومدم.
    پروفسور ـ آه بیا تو عزیزم.
    رفتم داخل پر رو از پشت گوشم برداشتم و کاغذ رو باز کردم.
    ـ خوب کی میخواد داوطلب بشه؟؟
    ویز ویز ویز...فقط صدای پشه ای امد که داشت چرخ میزد برا خودش. هیچکی از جاش جم نخورد هیچکی. بعضیها که نفسم نمی کشیدن. احتمالا والدینشون بهشون گفته بودن!
    ـ یعنی کسی دوست نداره باعث افتخار پدر و مادر و قهرمان مدرسه اش باشه؟؟
    یه پسر با تردید دستش رو بالا اورد.
    ـ فقط یک نفر؟من از وقتی همسن شما بودم توی مسابقات شرکت کردم و برای امسال هم داوطلب شدم!
    دست یه پسر دیگه بلافاصله رفت بالا...واا..انگار منتظر بود ببینه من شرکت میکنم یا نه تا بعد تصمیم بگیره...والا.
    ـ خوب دونفر هم دونفرهه.اسماتون؟
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا