رنج سنی شما برای مطالعه ی بهار سرد؟

  • ۱۰ تا ۱۵ سال

    رای: 16 5.5%
  • ۱۵ تا ۲۰ سال

    رای: 144 49.8%
  • ۲۰ تا ۲۵ سال

    رای: 86 29.8%
  • ۲۵ تا ۳۰ سال

    رای: 26 9.0%
  • ۳۰ به بالا

    رای: 17 5.9%

  • مجموع رای دهندگان
    289
وضعیت
موضوع بسته شده است.

سروش73

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/10/27
ارسالی ها
671
امتیاز واکنش
40,021
امتیاز
888
سن
29
محل سکونت
قم
" سه فوریه۲۰۱۱"
برای اولین بار و به پیشنهاد نَوال، جلسه‌ی کمیته‌ انقلاب ملی مصر با حضور پنج گروه مخالف مبارک در دانشگاه الاَزهر قاهره و زیر نظر محمد البرادعی، رئیس سابق آژانس بین‌المللی انرژی اتمی و همسر ایرانی تبارش _آیدا الکاشف_ نماینده‌ی ویژه‌ی سازمان ملل در تحولات منطقه برگزار شد.
قرار بر این بود، تمامی احزاب مخالف دولت در یک نشست جمعی و در پشت درب‌های بسته برای آینده‌ی مردم مصر و صدای انقلابشان جلسه‌ای تشکیل دهند و نتیجه‌ی آن را طی یک کنفرانس خبری به سمع و نظر جهانیان برسانند.
با ترمز زدن شاسی‌بلند در مقابل دانشگاه الازهر به همراه اسما از اتومبیل کریم، پیاده شدیم و فرش قرمز منتهی به سالن اجلاس را بالا رفتیم. فشار خبرنگارها در دو طرف راهرو حکایت از اهمیت این جلسه در برابر دوربین شبکه‌های جهانی داشت.
پیچ اول پاگرد راه پله را بالا رفتیم و نگاهم به محمد بدیع؛ مرشد عام اِخوان المسلمین افتاد که آن روزها نقش مهمی در غیاب شیخ عدنان بازی می‌کرد و تقریباً نگاه جامعه‌ی مذهبی قاره، پس از پدر بزرگ به او بود.
پیچ دوم را بالا نرفته توجهم به پیتر و سیسی؛ دو ژنرال خوش پوش ارتش افتاد که سر در گریبان محمد حسین طنطاوی فرمانده‌ی عالی ارتش مصر، بـرده بودند و پیوسته او را متقاعد به حفظ موضع بی‌طرفی ارتش می‌کردند.
مقابل درب اصلی سالن کنفرانس رسیدیم و با حفاظ ویژه گارد شاهنشاهی مواجه شدیم. هنوز جلسه آغاز نشده بود و مأمورین امنیتی از باز کردن درب‌های تالار خودداری می‌کردند. اسما بند کیفش را بالاتر کشید و سقلمه‌ای به پهلویم وارد کرد.
_ جهاد، خواهشاً تو حرف نزن و بذار من از طرف شش آوریل وارد مذاکره بشم!
می‌دانستم تنها پشتوانه‌ی حزب ما، خیل کثیری از جمعیت جوانان معترضی بود که سال‌های سال در پشت میله‌های زندان دیکتاتور فریاد عدالت‌خواهی سر داده بودند و نظرسنجی‌های عمومی نشان می‌داد، اِقبال مردم به توئیت‌های ما در صفحه‌های اجتماعی بیش از سایر رقباست؛ بنابراین ما از انقلاب سهم بیشتری داشتیم و نباید به سادگی بند را آب می‌دادیم و قافیه را می‌باختیم.
با باز شدن درب سالن، هر یک از احزاب پنجگانه در جایگاه‌های تعبیه‌شده‌ی خود نشستند و البرادعی با اجازه از جمع و به عنوان ریاست شورا جلسه را آغاز کرد. به گفته‌های اسما اعتماد کردم؛ چون می‌دانستم در سخنوری رقیب و همانندی ندارد. اختیار شش آوریل را به وی سپردم و خودم را مشغول تحلیل آرایش احزاب دیگر، نشان دادم.
درست در مقابل ما، حزب آزادی و عدالت به رهبریِ محمد مرسی و دو مشاور ارشد خود یعنی عماد و نوال نشسته بودن. خیلی سعی کردم در طول جلسه خودم را به آنها نزدیک کنم تا از علت حضور این عفریته در کمیته با خبر شوم؛ اما پیوسته پیامک دیشب منوم مقابل چشم‌هایم رژه می‌رفت و من حتم داشتم پروژه‌ی نفوذ کلید زده شده بود.
مُرسی، خواه ناخواه در میان دو سرچوبی قرار داشت که هرطرفی می‌چرخید، توسط بیگانه‌ها محاصره شده بود و از شانس بد ما، مردم انقلابی به ریاست‌جمهوریِ او پس از مبارک روی خوش نشان داده بودند.
البرادعی، سکوت جلسه را خواستار شد و به طرف ما چرخید.
_ تا الان نظرات اَحزاب دوبه‌دو ست. حزب ارتش به فرماندهی جناب طنطاوی و جناب سیسی به همراه حزب آزادی و عدالت‌خواهان مذاکره با مبارک و دولت قانونی اون هستن؛ اما من و اخوان المسلمین به رهبری جناب بدیع مذاکرات رو منوط به استعفای دیکتاتور از قدرت می‌دونیم.
نفس در سـ*ـینه‌ام حبس شد، وقتی البرادعی ادامه داد:
_ دقت کنید! نظر شما سرنوشت سازه و شما به هر کدوم رأی بدید به دلیل نظر اکثریت، کمیته تابع شما خواهد بود.
اسما که دیگر فوت پدرش را در فشار هیجانات روزهای انقلاب از یاد بـرده بود، سرش را پرسشگرانه به طرف من چرخاند و از اظهار نظر خودداری کرد؛ بنابراین تمامی نگاه‌ها روی من قفل شد و خوب می‌دانستم نگاه‌های ملتمسانه‌ی نوال حکایت از چه دارد؛ اما من پروژه‌ی نفوذ را خوب می‌شناختم و با آنکه سیسی و پیتر، توقع حمایت از نظرات ارتش را داشتند. در یک اقدام آنی و بدون ملاحضه رای به ردِّ مذاکرات دادم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • سروش73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    671
    امتیاز واکنش
    40,021
    امتیاز
    888
    سن
    29
    محل سکونت
    قم
    من: شما فکر می‌کنید، با کی قراره سر میز بشینیم؟ با یه رئیس جمهور متمدن؟
    مرسی سرش را پایین انداخت. لبم را با زبان تر کردم.
    _ دقت کنید، اونی که هرشب از پشت پرده‌های کاخ‌عابدین بیرون میاد و یه لبخندِ جذاب دموکراسی‌خواه می‌زنه، رئیس جمهور نیست! اون یه دیکتاتوره، یه قاتله که زیر پیرهنش یه خنجر قایم کرده تا ما غافل بشیم و مثل همیشه بهمون خــ ـیانـت کنه.
    آیدا الکاشف، سرش را به معنای تأیید حرف‌هایم تکان داد و نکات لازم و ضروری را یادداشت کرد.
    من: حرفی ندارم به مذاکرات رأی مثبت بدم؛ اما اعتقاد دارم با این عملمون کمیته‌ی انقلاب رو زیر سؤال بردیم. پایه‌ی این جلسه خون هزاران شهیدی هست که با توپ و تفنگِ مبارک به قتل رسیدن. اون‌وقت رواست تا ما با اون سر میز شورا بشینیم؟
    عماد وسط حرف‌هایم پرید:
    _ جهاد پسرم، نمیشه همه‌چیز رو به ضرب و زور به دست آورد. فعلا قدرت دست اوناست و ما باید دیپلماتیک رفتار کنیم.
    حالا پسرش شده بودم؟ پوزخندی به حرف‌هایش زدم و گفتم:
    _ فکر نکنم بین ما مناسبت خویشاوندی‌ای مونده باشه، جناب دکتر ماهر.
    محمد بدیع تذکر داد:
    _ جناب دکتر عماد، لطفاً احساسات جهاد رو تحـریـ*ک نکنید!
    دست محمد بدیع را گرفتم و ادامه دادم:
    _ کی گفته قدرت دست اوناست؟ مگه نه اینکه ارتش اعلام بی‌طرفی کرده؟
    نوال: اعلام بی‌طرفی کرده حمایت که نکرده!
    سرم را به‌طرف طنطاوی چرخاندم و گفتم:
    _ مگر اینکه نخواید به جمع انقلاب بپیوندید، وگرنه تفنگ‌هاتون رو باید به حمایت از ما بالا بیارید.
    سیسی پایکوبید و هشدار داد:
    _ جهاد، معلوم هست داری چی میگی؟ تفنگ برداریم و بشیم عین مبارک؟ تفنگ برداریم و به روی مردم شلیک کنیم؟
    دیگر سکوت کافی بود، باید این جماعت نادان از خودراضی را سرجایشان می‌نشاندم.
    _ عجب! سفسطه می‌فرمایید آقایون! کسی نگفت به روی انقلابی‌ها تیراندازی کنید که اگر بکنید اولیش خودم هستم. من فقط گفتم به حمایت از ما بیایید بیرون تا مبارک کشور رو ترک کنه‌.
    طنطاوی: نه، این امکان نداره! این کار معنای کودتا میده.
    دست‌هایم را مشت کردم. دندان‌هایم را به هم ساییدم و به همراه اسما از جا بلند شدم.
    _ پس منم توئیت می‌زنم، مردم برن خونه‌هاشون تا ببینم شما با کدوم جمعیت انقلاب می‌کنید!
    سکوت کر کننده‌ای بر فضا حاکم شد و وحشت تا گلوگاه حضار بالا آمد. البرادعی دست مرا به آرامی گرفت و نوازش داد.
    _ آروم باشید جناب ماهر! شما یه انقلابی طراز اول به حساب میایید و ازتون انتظار بیشتری میره. خواهشاً خودتون رو کنترل کنید و جلسه رو به هم نریزید.
    به احترام مردم سرجایم نشستم و نفس‌های حبس‌شده‌ام را رها کردم. نوال بادبزنی از کیفش در آورد و خودش را باد زد. مطمئن بودم صحبت‌هایم به مذاقش خوش نیامده و طرح‌هایش نقش‌برآب شده بود؛ اما تعجبم از عمو پیتر و سیسی بود. آنها که سال‌های سال از مبارک و هم‌دوره‌ای‌هایشان رکب خورده بودند، باز رأی به مذاکره می‌دادند؟
    جلسه حالت نیمه‌کاره به خودش گرفته بود و چشم‌های همه منتظر سخنران بعدی بود که مرسی، در یک اقدام عجیب نظرش برگشت.
    _ اعتراف می‌کنم، تحت‌ تأثیر حرف‌های این جوون قرار گرفتم. من یک‌بار با جناب جهاد تو زندان ملاقات داشتم و از همون روزهای اول ایشون رو تو مبارزاتش ثابت قدم دیدم؛ بنابراین آزادی و عدالت هم تا رفتن مبارک هرگونه مذاکره‌ای رو با کاخ عابدین، ملغی می‌دونه.
    نوال بهت‌زده به مرسی خیره شد و لب زد:
    _ اما جناب دکتر!
    عماد، دست‌هایش را به نشانه‌ی موافقت بالا آورد و برای اولین‌بار در مقابل خواسته‌ی همسرش ایستاد.
    _ اما و اگر نداره نوال جان، حق با جهاده. ما این‌همه شهید ندادیم تا سر خونشون معامله کنیم.
    محمد بدیع با خوشحالی البرادعی را در آغـ*ـوش کشید و اعلام کرد:
    _ اگر موافقید، متن بیانیه رو صادر کنیم؟
    طنطاوی شانه‌ای به نشانه‌ی ندانستن بالا انداخت و گفت:
    _ من و دوستام پیرو نظر جمع هستیم.
    و باز نوال با بغض ساختگی، جلسه را ترک کرد تا شیرینی این توافق‌نامه روی به تلخی برود.

    توضیحات:
    1) مرشد عام: رهبر معنوی جماعت اِِخوانُ المسلمین مصر
    ۲) اِسپل صحیح کلمه نوال: naval
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سروش73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    671
    امتیاز واکنش
    40,021
    امتیاز
    888
    سن
    29
    محل سکونت
    قم
    " پنج فوریه۲۰۱۱"
    با آنکه از اتفاقات آن روز راضی بودم؛ اما یک‌چیز مدام ذهنم را اذیت می‌کرد و حول محور انقلاب جولان می‌داد و آن کسی جز نامادری‌ام نبود. چند باری خواستم با حسین صحبت کنم تا حکم قتل نوال را بگیرم؛ اما بی‌فایده بود. شیخ حسین باتقواتر از آنی بود که حکم به قتل ضعیفه‌ای بدهد، هرچند مشکوک و متهم به جاسوسی با دستگاه‌های بیگانه باشد؛ اما به قول کریم ما از او مدرکی نداشتیم و این کار را برایمان سخت می‌کرد.
    طبق معمول روی تراس خانه ایستاده بودم که اسما به دیدنم آمد.
    _ امروز بهت افتخار کردم جهاد.
    تک‌ خنده‌ای زدم و ته مانده‌ی سیگارم را روی سنگ‌های مرمرین کاخ آرزوهایمان خاموش کردم.
    _ واقعاً؟ پس چه خوشبختی هستم من!
    ابروهایش را معنادار بالا انداخت و مشتی حواله بازویم کرد.
    _ لوس نشو! حالا بیا بریم یه قهوه عربی نوش‌جان کنیم.
    نگاهم به سینی قهوه و دمنوش افتاد و خنده‌هایم شدت گرفت.
    _ ای کاش زودتر جلسه‌ی کمیته برگزار می‌شد تا بیشتر ما رو تحویل می‌گرفتی!
    با هم به‌طرف راحتی‌های پذیرایی رفتیم و روی مبلمان تراس نشستیم.
    اسما: بدجنس نشو دیگه، من همیشه تحویلت می‌گرفتم؛ اما کیه که ببینه؟
    پوزخندی به حرف‌هایش زدم و ته دلم از تعریف‌هایش لـ*ـذت می‌بردم.
    _ راغب هم از این حرفات خبر داره؟
    اخم کرد و ابرو در هم کشید.
    _ روابط شخصی من به کسی ربطی نداره.
    دلم می‌خواست اذیتش کنم؛ بنابراین فنجان را برداشتم و به لب‌هایم نزدیک کردم.
    _ حتی من؟
    موهایش را کشید و تهدید کرد:
    _ سربه‌سرم بذاری، به خدا جیغ می‌زنم!
    قهوه را هورت کشیدم و قند را در گوشه‌ی لپم انداختم.
    _ اون‌وقت از فردا تو روزنامه‌ها علیه‌مون شایعه می‌سازن.
    سرخ شد و سرش را پایین انداخت.
    _ پس میگی چه کنیم؟
    این بار شلیک خنده‌هایم به هوا رفت.
    _ به شایعات دامن می‌زنیم.
    قوری قهوه را برداشت و به‌طرفم حمله کرد. پشت مبل پناه گرفتم.
    _ به خدا می‌کشمت جهاد!
    پشت مبل قایم شده بودم و قهوه می‌نوشیدم.
    _ می‌خوای بکشی بکش حرفی نیست؛ اما از یه اسلحه‌ی دیگه استفاده کن؛ چون قوری تنها کاری که از دستش برمیاد سوختنه.
    مثل خنگ‌ها دنبالم می‌گشت و وحشت کرده بود.
    _ کجا رفتی جهاد؟
    صدای خُرناسه‌ای درآوردم و جیغ کشید.
    _ اذیتم نکن دیوونه! به خدا داد وبیداد راه میندازما.
    ناگهان از پشتش بیرون آمدم. دهانش را گرفتم و او را به‌سمت اتاق‌خواب کشاندم. وحشت‌زده دست‌وپا می‌زد و سرخ‌ شده بود و منِ دیوانه از دیدن چهره‌ی سرخ او می‌خندیدم. درب اتاق را باز کردم و او را روی تخت انداختم. تا جایی که جان داشت جیغ بنفش کشید و من قهقهه زنان به او نگاه می‌کردم.
    وقتی متوجه شد، خطری او را تهدید نمی‌کند با بغض شرم روی دهانش را گرفت و از اتاق فرار کرد. من بدون آنکه مسیرش را ببندم، شومیزِیاسی زیبایش را تماشا می‌کردم.
    اسما: خیلی بی‌نمکی جهاد. اصلا توقع این رفتار زشت رو ازت نداشتم.
    به دنبالش رفتم. داخل روشویی شد و در را به روی من بست.
    _ اسما در رو باز کن، کارت دارم، به خدا فقط خواستم بخندیم منظوری نداشتم.
    سکوت کرد و سرم را پشت در گذاشتم.
    _ می‌دونم الان داری اون تو از خوشحالی می‌رقصی پس در رو باز کن و بیا بیرون تا با هم برقصیم.
    عصبانی در را باز کرد و مسواک شکسته‌اش را بالا آورد.
    _ ببین جهاد، حَدِّ خودت رو بدون! قرار نیست دوبار بهت لبخند زدم پر رو بشی و گستاخ. اگه قراره با هم یه جا زندگی کنیم، باید رعایت کنی! به تو یاد ندادن، بی‌اجازه وارد اتاق یه خانم محترم نشی؟
    به چهره‌ی عصبی‌اش لبخند زدم و گفتم:
    _ من که بدون اجازه وارد نشدم، با خودت اومدم تو.
    دهن کجی کرد و مسواکش را تکان داد.
    _ بی‌مزه!
    خواستم منظورم را با زبانِ بی‌زبانی به او بفهمانم؛ اما مثل اینکه زیادی شوخی کرده بودم.
    اسما: دریغ از یه ذره عاطفه.
    سرم را خاراندم و تیکه انداختم:
    _ فقط خواستم به شایعات دامن بزنم، عزیزم.
    مثل برق گرفته‌ها به‌طرفم چرخید و گفت:
    _ بیخود! حوصله‌ی روزنامه‌ها رو توی این شرایط ندارم.
    _ اما من دارم.
    از روشویی بیرون آمد و به‌طرف حمام رفت.
    _ لطفاً دنبال من راه نیفت، معذب میشم.
    کرم خاصی سراسر وجودم را گرفته بود.
    _ اما من راحتم اسما جان.
    رفت داخل حمام و درب را نیمه بست.
    _ چیه؟ تو هم میای؟
    دست‌به‌سـ*ـینه ایستادم.
    _ نه، ولی منتظرت می‌مونم تا برگردی.
    پوزخندی زد.
    _ می‌دونستی خیلی بی‌شرف تشریف داری؟
    خیلی جدی گفتم:
    _ آره، ولی خب مهم نیست. شرف این روزا زیاد خریدار نداره.
    اخم کرد.
    _ زنگ می‌زنم به هادی و راغب بیان دُمِت رو بگیرن و بندازنت بیرونا.
    مقابلش زانو زدم و دسته‌گل مصنوعی‌ای از گلدان کنارم برداشتم.
    _ نه تو رو خدا من رو دور ننداز!
    این بار او غش‌غش خندید و گفت:
    _ این الان اوج ابراز احساساتت بود؟
    بلند شدم و دستی به سرم کشیدم.
    _ چیکار کنم؟ همین قدر بلدم، قبول کن دیگه.
    نچ آبداری کرد و گفت:
    _ باید تمرین کنی!
    با صدای زنگ هر دو وحشت‌زده به‌طرف در برگشتیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سروش73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    671
    امتیاز واکنش
    40,021
    امتیاز
    888
    سن
    29
    محل سکونت
    قم
    " نیمه‌شب شش‌فوریه۲۰۱۱"
    کریم، بهت‌زده مقابلم نشسته بود و به حرف‌هایم فکر می‌کرد.
    _ تو دیوونه شدی جهاد؟ می‌فهمی داری چی میگی؟
    از مقابلش بلند شدم و دستی به بازوهای اندامی و تیشرت سیکس‌پکم کشیدم.
    _ اگه می‌ترسی خودم دست‌به‌کار میشم.
    بارانیِ بلندِ مشکی‌اش را تکاند و چتر خیسش را بست.
    _ مسئله‌ی ترس نیست، خودت بهتر می‌دونی من اهل ریسک کردن نیستم.
    دستش را گرفتم و به اتاق خودم کشاندم تا اسما از حمام بیرون برود و داخل اتاقش شود.
    _ کدوم ریسک، مرد حسابی؟ میگم طرف نفوذیه تو باز میگی ریسک؟
    دست به پیشانی گذاشت و روی صندلی نشست.
    _ تو ازش مدرک داری؟
    کنارش نشستم و دست‌هایش را گرفتم.
    _ آخه چه مدرکی از این مستدل‌تر که اون شب تو آغـ*ـوش تورات دستگیرش کردم.
    قاطی کرد و از کنارم بلند شد.
    _ خفه شو بابا! آخه اینم شد استدلال؟ سر زده رفتی رو سر نامادریت؟ خوبه تو حالت دیگه‌ای دستگیرش نکردی.
    انگشت اشاره‌ام را به نشانه‌ی تهدید بالا بردم.
    _ مراقب حرف زدنت باش!
    کریم پوف کلافه‌ای کشید و گفت:
    _ خیلی خب! ببخشید، منظورم این بود که کافی نیست. جهاد خان کافی نیست. من نمی‌تونم به این اوهام تو اِستناد کنم و زنیکه‌ی هرچند بی‌شعورِ نفهم رو به درک بفرستم.
    رفتم و در اتاقم را باز کردم‌.
    _ نمی‌تونی؟ پس به سلامت. منم نمی‌تونم دست‌روی‌دست بذارم تا ایشون و پدرم انقلاب رو از مسیر اصلیش خارج کنند.
    خنده‌اش گرفت، نمی‌دانم کجای حرف‌هایم خنده‌دار بود که پوزخند می‌زد.
    _ تو دیوونه شدی پسر؟ خصومت‌های دوران کودکیت زده بالا و می‌خوای انتقام بگیری؟
    در را بستم و به‌طرفش رفتم.
    _ زر نزن کریم! میگم طرف نفوذیه و با نقشه به محمد مرسی نزدیک شده. همون‌طور که به بابام نزدیک شد و اون رو اِغوا کرد.
    دست‌هایش را به نشانه‌ی تسلیم بالا برد.
    _ خیلی‌ خب جهاد جون. خیلی خب، یه خورده به اعصابت مسلط باش. فقط یه شرطی برای همکاری دارم.
    اخم کردم.
    _ چه شرطی؟
    کتش را باز کرد و عکس حسین را نشانم داد.
    _ یه دست‌خط از شیخ بیار تا نوال رو مهدورُ الدَم اعلام کنه. اون‌وقت به هرکسی می‌پرستی قسم می‌خورم که تا آخر خط باهات هستم.
    سرم را به نشانه‌ی تاسف تکان دادم.
    _ اما حسین دست‌خط نمیده.
    این بار او از جا بلند شد و به‌طرف در خروجی رفت.
    _ پس دیدی یه ریگی به کفشت هست.
    به‌طرف در سالن رفت و از اتاق خارج شدم، نیم‌بوت‌هایش را از جاکفشی برداشت و دولا شد.
    من: وقتی عماد و نوال انقلاب رو صاحب شدن به حرف من می‌رسی داداش.
    کریم کفش‌هایش را پوشید و برای بستن بندهای آن نشست.
    _ مگه قرار نشد مثل هادی و راغب خودسر عمل نکنیم، جهاد خان؟ اگه مثل قضیه‌ی ترور آلا بشه چی؟ حکومت منتظر گاف ماست تا از کشته‌ها پروژه‌ی قهرمان‌سازی کلید بزنه.
    دست‌به‌کمر ایستادم و نگاهش کردم.
    _ الان هم تفاوتی نداره، پروژه‌ی نفوذ رو کلید زدن.
    بلند شد و ایستاد.
    _ من نیستم جهاد جان؛ اما حواست باشه با این کارهای خودسرت گند نزنی به تلاش بچه‌ها.
    عصبی شدم و غریدم:
    _ تو نمی‌خواد به من یاد بدی چیکار کنم؟ مثل اینکه فراموش کردی با کی داری صحبت می کنی؟
    کریم برگشت و متعجب نگاهم کرد.
    _ آره فراموش کردم. میشه روشنم کنی؟
    سکوت کردم و ادامه داد:
    _ زیادی مغرور شدی جناب ماهر، وقت کردی یه سر به حسین بزن تا بادت رو خالی کنه.
    داد زدم:
    _ گمشو بیرون، بی‌شعور!
    از در خارج شد و محکم آن را به هم کوبید. به‌طرف تلفن دویدم و نگهبانی را گرفتم.
    نگهبان: بله جناب ماهر، مشکلی پیش اومده؟
    لبم را گاز گرفتم و گفتم:
    _ به بچه‌ها بسپارید، دیگه کریم رو بدون هماهنگی اینجا راه ندن.
    نگهبان: اطاعت میشه قربان.
    با قطع‌شدن گوشی، لبخندهای کرواتی و ضرب شلاق‌های بازجوها در مقابل چشمانم جان گرفت. دیگر خسته‌ شده بودم. خسته شده بودم و نمی‌خواستم به آن دوران سخت و طاقت فرسا برگردم؛ اما افسوس که این جماعت نادان از اصول مبارزه چیزی نمی‌دانستند. اسما وحشت‌زده از داخل اتاقش بیرون دوید و دست‌هایم را گرفت.
    _ می‌خوای چیکار کنی جهاد؟
    به‌طرف چوب‌لباسی رفتم تا لباس‌های مُبَدَّلَم را به تن کنم.
    _ من هرکاری که صلاح بدونم، انجام میدم و به مصلحت‌اندیشیِ این جماعت غازچرون هم اعتنایی نمی‌کنم.
    اسما به دنبالم دوید تا لباس‌هایش را عوض کند.
    _ پس صبر کن تا منم باهات بیام.
    کلاه کاسکتم را گذاشتم و به‌طرف آسانسور رفتم.

    _ لازم نکرده، خونه بمون و جواب توئیت‌های مردم رو بده!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سروش73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    671
    امتیاز واکنش
    40,021
    امتیاز
    888
    سن
    29
    محل سکونت
    قم
    " هفت‌فوریه‌۲۰۱۱"
    یک روز تمام در مقابل، هتل محل اقامت پدرم و نوال کشیک می‌دادم و زاغ سیاه آنان را چوب می‌زدم. باید می‌دانستم این مسئله از کجا آب می‌خورد و تنها سر نخ آن روزهای من کسی جز نامادری‌ام نبود. به‌طرف دکّه‌ی آن طرف خیابان رفتم و ساندویچی از دست‌فروش آن گرفتم و به یاد نبیل؛ کشته‌ی آن روزهای انقلاب مصر اشکی ریختم.
    هنوز هم زنگ هشدار صدایش در گوش‌هایم نواخته می‌شد و می‌گفت:
    ((سر خون من با دیکتاتور معامله نکن!))
    و آن‌وقت این جماعت نادان از خود راضی، می‌خواستند با مبارک سر یک میز بنشینند و با او از دموکراسی و آزادی صحبت کنند. مسخره بود! خنده‌دار است، وقتی بخواهی به یک گرگ بفهمانی گوسفندان هم مثل تو حیوان هستند و لطف کن و آن‌ها را نخور، غافل از آنکه ذات اجتناب‌ناپذیر یک درنده، دریدن است و تندخویی.
    به‌طرف موتورم برگشتم و همان‌طور که روی یک جک خوابیده بود به آن تکیه دادم. پلاستیک ساندویچم را باز کردم و تا جایی که راه داشت گردنم را بالا کشیدم و نوک برج هتل را نگاه کردم. یک ساختمان پانزده طبق که بر روی تاج آن یک رستوران گردان بود. یک نورپردازیِ زیبا و یک محوطه‌ی آب‌نما نیز در ورودی هتل، چاشنیِ کار بود و چشم‌های هر بیننده‌ای را نوازش می‌داد.
    درست به ساعات پایانی شب نزدیک شده بودیم و درحالی‌که چهار روزی بیشتر تا انقلاب مصر فاصله نداشتیم، نوال با یک لباس مُبدّل و نه چندان آشنا، به‌صورت پنهانی از فرش قرمزِ ورودی هتل پایین آمد و چون چهره‌ای پوشیده داشت، به دور از شکار خبرنگاران از کنار محوطه‌ی آب‌نما گذاشت و سوار بر لیموزین مشکی‌اش شد.
    شاید اگر سال‌های سال با او زیر یک سقف زندگی نکرده بودم، هیچ‌وقت تغییر چهره‌اش را شناسایی نمی‌کردم و همان‌طور که دیگران را فریب داد، من هم اسیر رفتار شیطانی‌اش می‌شدم.
    قوطی نوشابه را تا آخر سر کشیدم و کلاه کاسکتم را بر سر گذاشتم. چندتا هندل به آن زدم و در فشار دود مشکی اگزوزها، لیموزین نوال را دنبال کردم. می‌دانستم تمام احزاب مخالف مبارک، برای حفاظت از جانشان در این هتل جمع شده‌اند و در حصار گارد ویژه‌ی مراقبت به جلساتشان می‌پردازند و هر از چندگاهی، تحت حمایت ویژه به داخل شهر نیز رفت و آمدی دارند.
    هوای زمستانی قاهره به دلیل نزدیکی به خط استوا سرمای فوریه را نداشت و تنها با چند نسیم خنک شبانگاهی، آدم را به لرز می‌انداخت و آن هم با یک کاپشن چرم مشکی و بادگیر، قابل چشم‌پوشی بود.
    اتومبیل در مقابل سازمان امنیت ملی مصر توقف کرد و من در نهایت تعجب پیتر را دیدم که از ساختمان ارتش مصر بیرون آمد و سوار لیموزین شد. داستان داشت جالب می‌شد. هیچ‌وقت فکرش را نمی‌کردم، یک ارتشی متعصب بتواند با یک روشنفکر لیبرال کنار بیاید؛ اما مثل اینکه سیاست واقعاً پدر و مادر نداشت و در پشت پرده‌ی کمیته‌ی انقلاب کسانی با یکدیگر ائتلاف می‌کردند که واقعاً انتظارش نمی‌رفت.
    اتومبیل در مقابل یک کافه‌ی دنج در بالاشهر قاهره ترمز زد و هر دو از آن پیاده شدند. خوب دقت کردم و متوجه شدم همان کافه‌ی ملاقات من و محمد در شب خداحافظی‌اش بود. در اولین فرصت ممکن باید در آن را گِل می‌گرفتند تا این لانه‌ی فساد نابود شود.
    پاگرد پله‌ها را به تعقیب آن‌ها پرداختم و خوشبختانه این بار کسی نبود تا جلوی راهم را بگیرد! نمی‌دانم چرا؟ شاید چون زیاد به خودم چهره‌ی امنیتی نگرفته بودم و در نظر گارسون‌ها مشکوک جلوه نمی‌کردم. با فاصله‌ی نه چندان دور از آن‌ها نشستم و روزنامه‌ای مقابل صورتم باز کردم.
    پیتر و نوال همراه با تعارفات همیشگیِ این‌جور ملاقات‌ها روبه‌روی هم نشستند و هردو کلاهشان را به یکدیگر تکیه دادند. اوه، پس اولین قرارشان نبود! گارسون بعد از گرفتن سفارش آن دو به‌طرف من آمد و با یک قهوه‌ی تلخ او را دَک کردم.
    نوال بلند شد تا کت خز روباه مانندش را در آورد و به پشتی صندلی‌اش آویزان کند. در یک چشم برهم زدن از جا بلند شدم. به‌طرف آن دو رفتم و یک صندلی در طول مسیر برداشتم و کنارشان نشستم.
    پیتر از شدت تعجب میخکوب شده بود و ناباورانه نگاهم می‌کرد.
    _ جهاد تو؟
    نوال درجا خشکش زد و به لکنت افتاد.
    _ ت...تو اینجا چیکار می‌کنی؟
    پوزخندی زدم و تکه‌ای شکلات از روی میز برداشتم.
    _ شرمنده مزاحم شدم؛ ولی بهتره جلسه با حضور تمام اعضا ادامه پیدا کنه.
    پیتر سعی کرد لحنش را مهربان کند.
    _ عموجان این ملاقات ربطی به کمیته‌ی انقلاب نداره.
    شکلات را باز کردم و گوشه‌ی دهانم گذاشتم.
    _ می‌دونم، به منوم مربوط میشه!
    قسم می‌خورم چهره‌ی هردو از وحشت رنگ باخت. در خواب هم نمی‌دیدند این‌طور غافلگیر شوند و سر بزنگاه مچشان را بگیرم؛ اما من به این مچ‌گیری‌ها عادت داشتم، به خصوص از نامادری‌ام در اسکندریه.
    من: پس بگو چرا تو جلسه‌ی کمیته، سنگ هم رو به سـ*ـینه می‌زدید و مدام از مذاکره با دیکتاتور دم می‌زدید؟
    نوال دست روی شقیقه‌هایش گذاشت و همان حرکت همیشگی را تکرار کرد.
    _ بس کن جهاد تا میگرنم عود نکرده!
    قهقهه‌ای زدم. واقعاً فکر می‌کرد، سلامتی‌اش برایم مهم است؟ یعنی نمی‌دانست، دوست داشتم سر به تنش نباشد؟ اگر در کافه نبودیم و جمعیت زیادی اطرافمان پراکنده نبود، با یک ضرب گلوله هردو را به درک واصل می‌کردم. سرم را به‌طرفش خم کردم و زیر لبی غریدم:
    _ پدرم کجاست؟ طبق معمول قالش گذاشتی و خودت اومدی؟
    میگرنش تحـریـ*ک شد و فریاد کشید:
    _ خفه‌شو! بی‌شعورِ نفهم!
    همه‌ی کافه به‌طرفمان چرخیدند. نمی دانم چرا از آزارش لـ*ـذت می‌بردم! پیتر انگشت اشاره‌اش را به نشانه‌ی تهدید بالا آورد و گفت:
    _ مراقب باش جناب ماهر! شما حق نداری راجع به دو شهروند محترم این‌طور قضاوت کنی. ما می‌تونیم از دست شما به جرم مزاحمت شکایت کنیم و...
    پابرهنه میان کلامش پریدم و حرفش را قطع کردم.
    _ جمع کنید بابا بساطتون رو!
    روکش میز را کشیدم و لیوان‌ها را شکستم. نوال جیغ خفیفی کشید و پیتر عقب نشست. تمامی اهل کافه به گوشه‌ای پناه بـرده بودند و داد زدم:
    _ ظرف چهل‌و‌هشت ساعت بهتون فرصت میدم از کمیته‌ی انقلاب استعفا بدید؛ وگرنه اسناد این ملاقات رو تو رسانه‌ها منتشر می‌کنم تا همه بدونن نماینده‌هاشون چطور پشت پرده لابی می‌کنند!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سروش73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    671
    امتیاز واکنش
    40,021
    امتیاز
    888
    سن
    29
    محل سکونت
    قم
    " هشت‌فوریه۲۰۱۱"
    برای پانزدهمین روز متوالی، مردم در میدان تحریر جمع‌شده و شعارهای تندی علیه دیکتاتوری مبارک می‌دادند. به همراه کریم و اسما به خیابان رامسِس رفتیم و خودمان را به انقلابی‌های خواستار انحلال پارلمان رساندیم. به کمک هادی و راغب از کامیون یکی از بچه‌ها بالا رفتم و تریبون را به دست گرفتم.
    با علامت کریم، جمعیت ساکت شد و همگی گوش به فرمانم ایستاده بودند.
    من: گروهی در پشت پرده، قصد نفوذ به جنبش ما رو دارند.
    صدای همهمه‌ی حضار، نظم اجتماع را برهم زد.
    من: حتی تو جلسه‌ی کمیته، خواستار مذاکره با مبارک بودند.
    صدای تکبیری از میان جمع برخاست و به دنبال آن این شعار مرگ بر دیکتاتور بود که گوش‌ها را نوازش می‌داد.
    _ من از طرف شما و به پشتیبانی شما به این افراد آگاهانه هشدار میدم که اگر ظرف دو روز آینده از کمیته استعفا نکنند، اسنادی رو منتشر می‌کنم تا چهره‌ی یهودی و صهیونیست اونا برای مردم انقلابی مصر، بیشتر روشن بشه.
    غرش شادی و فریاد بلند شد و از روزی که ارتش اعلام بی‌طرفی کرده بود، راحت‌تر به تظاهرات می‌پرداختیم و دیگر نگران گلوله‌های مشقی و گاز اشک‌آور نبودیم.
    _ دیکتاتور اعلام کرده به حقوق کارمندان و بازنشسته‌ها چیزی حدود ۱۵ درصد اضافه می‌کنه؛ اما من به شما تذکر میدم، گول این لبخندها رو نخورید! اونا منتظر فرصتی هستند تا شما به خونه‌هاتون برید و رهبراتون رو دستگیر کنند. همین‌طور که تا الان پروژه‌ی نفوذ رو کلید زدن.
    با صدای تیر و ترقه‌ی عده‌ای لباس شخصی، معلوم الحال که هنوز از ته مانده‌های حکومت پلید مبارک بودند، جمعیت متفرق شد و به‌سرعت از کامیون پایین آمدم. به همراه بچه‌ها، سوار بر شاسی بلند شدیم تا خود را به میدان تحریر و کانون درگیری معترضان برسانیم.
    پِچ‌پِچ‌ها و در گوشی صحبت‌کردن‌های بچه‌ها آزارم می‌داد. احساس می‌کردم چیزی هست و من نمی‌دانم. چیزی هست و می‌خواهند آن را به هر دلیلی از من مخفی کنند. به‌طرف اسما چرخیدم و گفتم:
    _ مشکلی پیش اومده؟
    رنگش به وضوح تغییر کرد و به سرفه افتاد. هادی از صندلی جلویی به‌طرفم برگشت و لب زد:
    _ تو دیشب با نوال ملاقات داشتی؟
    آب گلویم را به زحمت قورت دادم و شستم خبردار شد، اتفاقی افتاده و من از آن بی‌خبرم.
    _ چطور مگه؟
    هادی: سوالم رو با سوال جواب نده جهاد! ملاقات کردی یا نه؟ درست جواب بده ببینم چه خاکی باید سرمون بریزیم؟
    کریم از پشت فرمان داد زد:
    _از من بپرس داداش، اون الان تو شوکه و نمی‌تونه گندی رو که زده گردن بگیره!
    یقه‌ی هادی را گرفتم، اسما ملتمسانه دستم را گرفت.
    من: صبر کنید ببینم! قضیه چیه؟
    راغب، مدت‌ها بود از من کینه داشت و می‌خواست عقده‌اش را سرم خالی کند، برای همین پوزخندی زد و دستم‌هایم را از یقه‌ی پسرعمویش باز کرد.
    _ خودت رو کنترل کن جناب ماهر! سازی که دیشب زدی امروز صبح، صداش در اومده.
    وحشت‌زده به چهره‌ی اسما خیره شدم و لب زد:
    _ پدرت کشته شده جهاد.
    یک آن احساس کردم، دنیا روی سرم آوار شد. نفس‌هایم به شماره افتاد و به شیشه‌ی ماشین کوبیدم.
    _ نگهدار!
    کریم راهنما زد. سرعت را کم کرد و من فریاد زدم:
    _ بهت میگم، نگهدار لعنتی!
    حالت‌تهوع و سرگیجه به من دست داده بود.
    کریم: صبر کن بابا! وسط اتوبانم، نمیشه یهو بزنم رو ترمز و لِهِمون کنند.
    از ماشین پیاده شدم و چشمانم تیره‌وتار شد؛ دیگر چیزی را به وضوح نمی‌دیدم. اسما و هادی وحشت‌زده کنارم آمدند.
    اسما: جهاد، حالت خوبه؟
    زانو زدم و بالا آوردم.
    هادی: نگفتم مقدمه‌چینی کنید و بعد این خبر رو بهش بدید؟
    لرزش صدای اسما را می‌شنیدم؛ اما چیزی نمی‌دیدم.
    _ به خدا خودش گفته بود، پدرم برام اهمیتی نداره.
    راست می‌گفت. هیچ‌موقع فکرش را نمی‌کردم، خبر مرگ عماد تا آن اندازه کمرم را بشکاند و پشتم را خمیده کند؛ اما فکر آنکه ملاقات دیشب باعث مرگ پدرم شده باشد، دیوانه‌ام می‌کرد. مجنونم می‌کرد. دوست داشتم اسلحه بکشم و روی شقیقه‌ام بچکانم.
    کریم: اگه تو کشتیش، بگو یه جوری فراریت بدیم.
    کف دست‌هایم را روی خاک کنار جاده گذاشته بودم و به خودم می‌لرزیدم. ای کاش می‌مردم و این روزها را نمی‌دیدم! حتی صمیمی‌ترین دوست‌هایم نیز مرا قاتل پدرم می‌دانستند.
    هادی: اسما میگه دیشب با عصبانیت از خونه خارج شدی و به ملاقات پدرت و نوال رفتی؛ به علاوه اینکه همه‌ی رسانه‌ها، الان تو رو مسئول مرگ دکتر عماد می‌دونن.
    باورش سخت بود؛ اما همه‌چیز آن طوری پیش رفته بود که منوم می‌خواست.
    راغب: نوال با خبرنگارها مصاحبه کرده و فیلم تهدید و ارعاب دیشبِ کافه رو به پلیس قاهره تحویل داده.
    چشم‌هایم بینایی‌اش را کاملاً از دست داده بود.
    _ من فقط اونا رو تهدید کردم؛ اما به خدای احد و واحد قسم، کاری نکردم. یعنی جرئتش رو نداشتم.
    کریم: بعد از کافه کجا رفتی جهاد؟
    _ رفتم پارک قدم بزنم تا حالم جا بیاد.
    هادی: مدرکی هم داری که بتونی صحت ادعات رو ثابت کنی؟
    گوش‌هایم به آنچه می‌شنید اعتمادی نداشت.
    من: یعنی چی؟
    راغب: دوربین‌های مداربسته‌ی هتل، فردی رو با لباس‌ها و مشخصات تو نشون میدن که تقاضای ملاقات با پدرش رو داشته و چون کسی به جز عماد داخل اتاق نبوده، با ضرب گلوله داخل وان حموم به قتل رسیده.
    دیگر صداهایشان را نمی‌شنیدم و بیهوش روی زمین افتادم. فقط آخرین جمله‌ی اسما را شنیدم که می‌گفت:
    _ بچه‌ها یکی از گلوله‌های داخل تفنگش نیست!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سروش73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    671
    امتیاز واکنش
    40,021
    امتیاز
    888
    سن
    29
    محل سکونت
    قم
    " نهم فوریه۲۰۱۱"
    باور آنچه می‌دیدم برایم سخت و غیرقابل‌ اِنکار بود. وقتی پلک‌هایم آرام‌آرام باز شد و به‌زحمت روی تخت غلتیدم، چند جفت چشم آشنا خیره نگاهم می‌کردند و در پایان این پرستار و دکتر بودند که بچه‌ها را کنار زدند تا سلامتی‌ام را چک کنند.
    با دیدن دستبندآهنیِ گره خورده به تخت و مچ دستم، وحشت‌زده به اسما خیره شدم.
    _ این دیگه چیه؟
    هادی سعی کرد تا آرامم کند، برای همین جلو آمد و دستم را گرفت.
    _ نترس جهاد! پلیس قاهره چند تا سوال داره و فقط می‌خواد مطمئن بشه، قتل دکترعماد کار تو نبوده.
    تازه به یاد اتفاقات چند روز پیش افتادم و تمامی صحنه‌ها به صورت یک سریال جنایی مقابل چشمانم مجسم شد.
    من: اگه فقط چند تا سواله پس این دستبند چی میگه؟
    راغب و کریم نگاه معناداری به یکدیگر انداختند و اسما ادامه داد:
    _ جهاد یه چیزی ازت بپرسم، به جون من قسم می‌خوری حقیقت رو بگی؟
    خوشبختانه دکتر و پرستار خودشان متوجه امنیتی بودن مسئله شدند و اتاق را ترک کردند.
    دوست داشتم تمامی این اتفاقات خواب باشد و مثل یک کابوسِ وحشتناکِ نیمه شبِ اسکندریه از جا بپرم و به نوال پناه ببرم.
    من: چرا باید دروغ بگم؟
    هادی: چرا یکی از گلوله‌های تفنگت نیست؟
    ساعدم را روی پیشانی‌ام گذاشتم، به سقف بیمارستان خیره شدم و به سرنوشت مسخره‌ی خودم خندیدم. این دیگر چه وضعش بود؟ مقتول پدر من بود و نامادری‌ام تقاضای خونش را می‌کرد؟ اولیای دم من بودم و شاکی کَسِ دیگری بود؟
    من: اگه واقعاً شک دارید، ترور عماد کار من بوده می‌تونید سر اسلحه‌م رو چک کنید. حداقل باید اثر سوختگیُ شلیک، روی اون باشه یا نه؟
    راغب جلو آمد و پوزخندی زد.
    _ اما همه‌ی ما می‌دونیم، اگه خفه‌کن سر تفنگت گذاشته باشی، ضرب گلوله رو می‌گیره.
    اخم کردم و در صورت کریهش بُراق شدم:
    _ کسی از شما نظر خواست، جناب!
    کریم، راغب را عقب کشید تا از درگیری احتمالی جلوگیری کند و خودش ادامه داد:
    _ نمی‌خواستم این موضوع رو اینجا مطرح کنم؛ اما یادته اون شب تو خونه تیمی از من چه تقاضایی کردی؟
    دندان به هم ساییدم و غریدم:
    _ آره یادمه درخواست ترور نوال رو کردم؛ اما وقتی مقابلش رسیدم، دیدم توانایی این کار رو ندارم. دیدم دلم نمیاد ذره‌ای خون از دماغ کسی بیرون بیاد.
    هادی: پس اون یه گلوله کجاست؟ چرا حرف نمی‌زنی و هممون رو راحت کنی پسر؟ تا همین الانشم شش آوریل تو نظر مردم بد جلوه کرده. با این سکوتت به شایعات دامن نزن و زحمات بچه‌ها رو به باد نده.
    اشک از چشم‌هایم جاری شد. وقتی پلیس قاهره را پشت شیشه‌های قدی بخش ویژه دیدم که انتظارم را می‌کشید. از زندان و بازداشتگاه، هرگز نمی‌ترسیدم؛ اما دوست نداشتم، سر کار نکرده به انفرادی بیفتم و میوه‌ی انقلاب به دست نااهلان برسد. ای کاش! ای کاش مغرور نمی‌شدم و آن شب شوم به توصیه‌های کریم گوش می‌دادم!
    من: تا جایی که یادم میاد، تعداد گلوله‌های من اندازه بوده. کسی که تونسته به شکل من در بیاد و به ملاقات پدرم بره، مطمئنناً از شلوغی جمعیت استفاده کرده و فشنگ من رو هم دزدیده.
    کریم سری به نشانه‌ی تاسف تکان داد و گفت:
    _ می‌دونی اون یه گلوله کجاست؟
    من: نه!
    راغب بار دیگر جلو آمد و تیر خلاص را به پیکرم وارد کرد.
    _ توی کالبد شکافی دکتر عماد، یه گلوله مشابه اسلحه‌ی حضرتعالی، تو مغز پدرت پیدا کردن.
    سکوت کردم و به فکر فرو رفتم. آخر من تفنگم را مثل ناموسم دوست داشتم و آن را از خودم جدا نمی‌کردم. حتی شب‌ها زیر بالشم پنهانش می‌کردم و سرم را با خیال راحت روی آن می‌گذاشتم. پس چطور امکان داشت؟
    هادی احمقانه نگاهم کرد.
    _ تو خودت این داستانی رو که گفتی باور می‌کنی؟
    کریم عصبی شد و از اتاق بیرون زد، راغب از ما عذرخواست و به دنبالش دوید و من ماندم و هادی و اسما.
    هادی کلافه شد و چنگی به موهایش زد.
    _ قراره پلیس ازت بازجویی کنه جهاد، سعی کن باهاشون همکاری کنی و جز حقیقت چیزی رو نگی. این‌طوری شاید تو مجازاتت تخفیف بدن.
    با رفتن هادی بُهت‌زده به اسما خیره شدم. جلو آمد و به پهنای صورت اشک ریخت.
    _ قضیه چیه جهاد؟ من نمی‌خوام تو رو از دست بدم. به جون هرکی می‌پرستی قسمت میدم، حقیقت رو به من بگی! قول میدم با عمو سیسی صحبت کنم و تو مجازاتت تخفیف بگیرم.
    نفس حبس شده‌ام را رها کردم و به شاخه‌های خشک درختان حیاط چشم دوختم.
    _ یعنی می‌خوای بگی تو هم باورت شده، من قاتلم؟
    سکوت کرد و سرش را پایین انداخت.
    _ تو همیشه از نوال بدت می‌اومد.
    سکوتش را شکستم و ادامه دادم:
    _ بدم می‌اومد؛ اما راضی به قتل پدرم نبودم.
    اسما سرش را بالا آورد.
    _ پس چرا اون شب...
    حرفش را قطع کردم:
    _ اون شب چی؟ چرا یکی نیست بپرسه اون شب نوال و پیتر سر یه میز چه غلطی می‌کردن؟ اصلاً بابام بوده و اولیای دم من بودم. دوست داشتم بکشمش، مشکلیه؟
    اسما دستم را گرفت و نوازش داد.
    _ اما قانون اساسی مصر قاتل رو از ولی دم بودن، عزل می‌کنه.
    دستش را پس زدم و فریاد کشیدم:
    _ تو هم برو به جمعیت انقلابی‌تون بپیوند! تو عاشق نیستی اسما! اگه عاشق بودی معشوقت رو باور می‌کردی، هرچند همه‌ی شواهد علیه اون باشه.
    خواست، صحبت کند و از خودش دفاع کند؛ اما نگذاشتم.
    _ هیس! هیچی نگو! به اندازه‌ی کافی تهمت‌ها و غیبت‌هاتون رو شنیدم. منم میرم زندان، باکی هم از بازداشتگاه ندارم. فقط این رو یادتون باشه، راهی که شما دارید میرید جلو من سال‌ها پیش تا آخرش رو طی کردم. هنوزم خام و نپخته هستید و با کوچک‌ترین فریب بازی می‌خورید.
    با بالا رفتن تُنِ صدایم مامورین امنیتی وارد اتاق شدند و گفتند:
    _ جناب جهاد ماهر! شما باید چند روزی مهمون ما باشید.
    نگاه الوداعی به اسما و اشک‌های لب مَشکش انداختم.
    من: مشکلی نیست، فقط می‌خوام قبل از زندان با شیخ حسین ملاقات کنم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *SiMa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/04/17
    ارسالی ها
    1,175
    امتیاز واکنش
    23,337
    امتیاز
    948
    10فوریه2011
    اسما-قاهره
    اتاق انتهایی خانه‌ی شیخ، جای مناسبی برای فکرکردن و زانوی غم به بغـ*ـل گرفتن بود. دشداشه‌ی سورمه‌ای‌رنگ قدیمی بر تنم زار می‌زد؛ ولی راحت بود. انگیزه‌ای برای جایگزین کردنش نداشتم.
    یک شبانه روز، گذشته و هیچ خبری از جهاد نداشتم. هیچ‌کس، هیچ خبری از جهاد نداشت.
    کنار پنجره‌ی اتاق، روی میز زهوار دررفته‌ای کز کرده و سرم را به زانویم تکیه داده بودم. چشمانم کوچه باغ تاریکِ پشت خانه‌ی شیخ حسین را می‌کاوید، به امید آن‌که پیکری سیاه پوش در نور مهتاب پدیدارشود و مخفیانه خبری از جهاد بیاورد.
    کاری از هادی و کریم و واسطه‌هایشان هم برنمی آمد. از هر وسیله‌ای استفاده کرده بودم تا کوچکترین خبری از جهاد بگیرم؛ اما حتی عمو پیتر هم جوابم را نمی‌داد. برای آخرین بار شماره‌اش را گرفتم. قطعا می‌دانست به‌خاطر جهاد است که این چنین مُصِرانه و پی‌درپی شماره‌اش را می‌گیرم و چون دل خوشی از جهاد نداشت، این بار نیز مانند ده بارگذشته با رد تماس‌کردن، امیدم را ناامید کرد.
    تنها صدای ثابت این روزها، شلوغی و شعار و ادامه‌ی تجمع مردم بود که یک دم رفتن مبارک را می‌خواستند. حتی رسانه‌ها هم دیگر از او جانبداری نمی‌کردند و سردم‌داران حکومت‌های قدرتمند، باراک اوباما و کلینتون و جیمز کامرون به جای پاسخ حمایت از مبارک‌ در بسته‌های پیشنهادیشان، استعفای مبارک جای گرفته بود.
    گروه‌های احزاب در پوست خودشان نمی‌گنجیدند؛ ولی هنوز همه منتظر تصمیم مبارک بودند.
    اما جهاد کجا بود؟ کجا بود تا حاصل رنج سال‌هایش را ببیند؟ کجا بود تا ببیند بالاخره اتحاد درحال نتیجه دادن بود؟
    جهاد گمشده‌ای در موج انقلاب بود. در گوشه‌ای از زندان این لحظات را می‌گذراند و هیچ‌کس حتی به او فکر هم نمی‌کرد. انگارنه‌انگار که مهره‌ای تاثیرگذار در این انقلاب بود. بیشتر که فکر می‌کردم می‌دیدم که حتی هادی و کریم هم آن‌قدر که باید برایش تلاش نکردند؛ چه برسد به عمو سیسی که آن‌قدر سمن داشت که من و جهاد یاسمنش بودیم.
    تقه‌ای به در خورد. هول کرده از جا پریدم و دنبال روسری‌ای گشتم تا حجاب بگیرم و شیخ را معذب نکنم. قطعاً برای نصیحت آمده بود. با کناره‌ی روسری که بر سرم کشیده بودم ته‌مانده‌ی اشک‌هایم را پاک کردم.
    با اجازه‌ی من در باز شد و به جای شیخ، راغب با موی دم اسبی بلند و هیکل چهارشانه‌اش در قاب جای گرفت. حتی نقش محافظ شیخ بودن هم نتوانسته بود، ظاهرش را تغییر دهد.
    راغب: اجازه هست بیام داخل؟
    سر تکان دادم و بی‌حوصله به‌سمت میز کنار پنجره برگشتم. شانه‌ام را گرفت.
    - اسما معلومه داری با خودت چیکار می‌کنی ؟ یه نگاه به خودت بنداز!
    دلم به حال راغب می‌سوخت؛ همیشه به فکر من بود و برای خوشحال کردن من دست به هر کاری می‌زد. شاید جهاد راست می‌گفت که راغب بهترین فرد برای خوشبخت کردن من است؛ اما دل من، اسیر کسی شده بود که سر پر بادی داشت و هیچ‌وقت نمی‌توانست متعلق به راغب باشد.
    من: برام مهم نیست.
    به چشمان مشتاقش زل زدم و ادامه دادم:
    - به هیچ‌کس مربوط نیست.
    دستانش را در جیب‌های شلوارش فرو برد و سـ*ـینه سپر مقابلم ایستاد. زنجیر یادگاری پنهان‌شده در یقه‌اش راهی برای خودنمایی پیدا کرد. با پررویی پاسخ نگاه خیره‌ام را داد.
    -اما برای من مهمه اسما! به‌ خاطر جهاده؟
    نمی‌توانستم حسادتش را بپذیرم؛ من آزاد بودم که جهاد را بخواهم و راغب حقی نداشت که من را به‌خاطر خواسته‌ی دلم محکوم کند. با غیظ تخت سـ*ـینه‌اش کوبیدم. یک قدم به عقب رفت.
    -آره به‌خاطر جهاده. می‌خوای احساسم رو نسبت بهش بدونی؟ من عاشقشم!
    سر تکان می‌داد و می‌خندید و با این کار عصبی ترم کرد. دوباره با ضربه‌ای به عقب هولش دادم و باز هم قدمی به عقب رانده شد.
    -الان هم حتماً خیلی خوشحالی که گرفتاره و قند توی دلت آب میشه؟
    لبخند از لبش نمی‌افتاد. با ضربه‌ی بعدیِ کینه‌آلودم به دیوار برخورد کرد. هیچ‌وقت مقابل زورگویی‌های من کوتاه نمی‌آمد. ادامه دادم:
    -توی بیمارستان خوب با رفیقات بهش تیکه می‌انداختید و سرزنش می‌کردید؟
    دستانم را که برای ضربه‌ی بعدی بالا آمده بودند، به آرامی گرفت.
    -حرفات تموم شد، اسما؟
    تلاشی برای بیرون آوردن دستانم نکردم؛ چون اگر خودش نمی‌خواست حریف زور بازویش نمی‌شدم. ادامه داد:
    -جهاد چوب ندونم کاری‌های خودش رو می‌خوره. همین شیخ حسینی که همه‌تون سرش قسم می‌خورید، معتقده که نباید جهاد دنبال نوال و پیتر می افتاد. با این کارش اسم شش آوریل رو خراب کرد.
    پرخاش کردم:
    -یعنی هیچ‌کس کارایی که جهاد کرده رو نمی‌بینه؟ کی بود، مردم رو از قهوه خونه‌ها و خرابه‌های شیره‌کش خونه و کلوپ بیرون کشید؟ کی برای انقلاب همه رو متحد کرد؟
    دستانم را به آرامی رها کرد.
    -شنیدی که طرف رفت شیر گاوه رو اون‌قدر دوشید تا سطلش پر شد، بعد وایساد و یه لگد زد به سطل شیر؟ قضیه‌ی جهاد هم مثل همینه.
    اتاق را با نگاه کوتاهی برانداز کرد.
    - ببین اسما، جهاد با این کارش باعث شد توجه مردم به نوال و مرسی بیشتر بشه و گروه شش آوریل به حاشیه بره؛ چون عماد، شوهر نوال مرده و مردم هم تحت‌تاثیر مظلومیت مرگ عماد طرفدار نوالن، به نوعی نوال قهرمان مردم و ما یعنی شش آوریل که متهم به قتل دکتر عمادیم ضد قهرمانیم. هر کسی که نوال ازش حمایت کنه، میشه گزینه‌ی اصلی رئیس جمهوری.
    هنوز مچ دستانم را نوازش می‌کردم.
    - ولی جهاد گفته که کار اون نبوده، بالاخره می‌تونه ثابت کنه.
    حرفم را قطع کرد:
    -اسما این حرفا رو ول کن! من نیومدم که این حرفا رو بزنم؛ چون منم مثل تو عاشقم و عشق قضیه‌اش فرق می‌کنه.
    عصبی شدم از اینکه می‌خواست، دوباره بحث عشق کودکانه‌اش را وسط بکشد.
    - راغب خواهش می‌کنم، بس کن! این زخم رو بازش نکن و ان‌قدر نمک روش نپاش.
    سرش را تکان داد و اجازه‌ی صحبت بیشتر را به من نداد.
    -نه اشتباه نکن! قضیه‌ یه چیز دیگه است، من با پیتر صحبت کردم. گفته که نوال شکایتی از جهاد نداره و جهاد می‌تونه آزاد بشه.
    بازتاب برق شادی چشمانم را در نگاهش می‌دیدم. با صدایی جیغ مانند، پرسیدم:
    -تو کی با پیتر صحبت کردی؟
    چانه‌اش را خاراند؛ کمی زیرکی و تیزهوشی در اعمالش نمایان بود.
    -امروز مراسم کفن و دفن عماد بود، منم رفتم و باهاشون صحبت کردم.
    من: اونا هم حرفت رو باور کردن؟
    دستش را روی شانه‌ام گذاشته بود.
    -آره! اونا هم می‌دونن کار جهاد نبوده و جهاد آدمی نیست که پدرش رو بکشه. اگه دشمنی داشتند می‌تونستند بیشتر جهاد رو اذیت کنند. پیتر فکر می‌کنه که قاتل از طرف دیکتاتوره و قصد به هم زدن روابط انقلابیون رو داره؛ ولی ما فریبش رو نمی‌خوریم و نوال از جهاد شکایت نمی‌کنه.
    درگیری فکرش از عمق نگاهش مشخص بود.
    - ولی این بشر چه اعجوبه‌ایِ که توی مراسم دفن باباش هم زندون بوده!
    قلبم آرام گرفته بود، دلم می‌خواست تشکر درخوری از راغب به جا بیاورم. احساساتم را از اعماق قلبم ابراز کردم.
    -راغب خیلی مَردی، به اندازه‌ی هادی و بلکه بیشتر برام عزیزی. کاری رو که تو برام کردی هادی نکرد.
    سردی لبخندش و گرمای چشمانش ترکیب شده بودند.
    -فردا صبح، آماده باش بریم دنبال جهاد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *SiMa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/04/17
    ارسالی ها
    1,175
    امتیاز واکنش
    23,337
    امتیاز
    948
    ۱۱فوریه
    خیابان‌ها کیپ‌تاکیپ پر از جمعیت بود و ‌فریاد شادی از همه جا به گوش می‌رسید. عده‌ای سنتی می‌رقصیدند و گروهی دیگر شکلات و شیرینی پخش می‌کردند. تعداد بیشتری از جمعیت دسته جمعی شعار می‌دادند و سرود پیروزی می‌خواندن.
    مبارک رفته بود. نیمه شب به همراه همسرش قاهره را ترک کرده بود. چه اتفاقی بهتر از آن می‌توانست بیفتد؟ آزادی جهاد!
    می‌دانستم باید به این حساب بگذارم که نگاه خدا به‌سمت ما معطوف شده و لطفش شامل حال ما شده، وگرنه بعد از آن همه سختی و داغ پدر عجیب بود که بتوان چنین روزی را تصور کرد.
    همگی سوار شاسی بلند کریم شده بودیم وکریم مانند جی‌پی‌اس سیار همه مسیرها را بلد بود و از کوچه پس کوچه‌ها ما را به بازداشتگاه جهاد رساند.
    راغب در عقب ماشین را باز کرد و پیاده شد. هادی که با پیاده شدن راغب جایش باز شده بود، از من فاصله گرفت.
    - راغب، وایسا منم باهات میام!
    کریم که دیگر در ماشین را باز کرده بود، گفت:
    -نه بذار من برم هادی، من با مامورای بازداشتگاه بیشتر آشنام.
    راغب پوزخند زد.
    -داداش یه جوری میگی، انگار می‌خوای تازه بری و حکم آزادیش رو بگیری.
    کریم دستی به ریش‌هایش کشید.
    -داداش خرابمون نکن دیگه! ای بابا.
    همه می‌خندیدیم. شیخ حسین که روی صندلی جلوی ماشین کنار دست کریم نشسته بود، خطابشان کرد:
    - بچه‌ها زودتر برید تا نظرشون عوض نشده، جهاد رو بیارید.
    هنوز هم باورم نمیشد بعد از آن مدت طولانی و سخت بالاخره روزگار روی خوشی هم برای ما داشته باشد. جوانی با طبقی پر از شیرینی مصری نزدیک ماشین شد.
    هادی شیشه را پایین کشید، پسرک چند شیرینی را در دستانش انداخت.
    خودم را جمع کردم.
    - هادی شیرینی‌ها رو سمت من نیار! لباسام مشکیه خراب میشه.
    روسری‌ام را محکم کردم و به شیخ نگاه کردم که با تسبیح در دستش مدام ذکر می‌گفت. چهره‌اش همیشه آرامش داشت. پیروزی در انقلاب و رفتن مبارک، حالتش را تغیر نداده بود. عجیب بود که هیچ‌چیز روی حال‌و‌احوالش تاثیر چندانی نداشت.
    جهاد میان کریم و راغب نزدیک‌تر میشد و از میان جمعیت رو به افزایش خیابان، راهش را باز می‌کرد. نمی‌دانستم حرفی برای گفتن با او خواهم داشت یا نه؟ لباس‌هایش خاکی و کثیف بودند و موهای رو به کچلی‌اش نامرتب بود.
    همه پیاده شدیم و شیخ حسین و هادی یک‌به‌یک جهاد را در آغـ*ـوش گرفتند. مقابل من که رسید چشمان به زیر افتاده‌اش را بالا آورد و به چشمان نمناکم خیره شد.
    - ممنونم به‌خاطر تلاشت برای آزادیم!
    لبخند زدم و به راغب نگاه انداختم که با همان لبخند سرد شب قبل نگاهمان می‌کرد.
    ناگهان همه متوجه اشتباه حساب و کتابمان شدیم. ظرفیت ماشین تکمیل بود و جایی برای جهاد وجود نداشت.
    -ای بابا! نمیگید همه ریختید توی ماشین و اومدید دنبال من، می‌خواید من رو کجا جا بدید؟ حداقل موتورم رو می‌اوردید.
    کریم سرش را خاراند.
    - می‌بندیمت روی باربند، همه شهر ببینن آزاد شدی!
    همه خندیدند و شیخ حسین لب‌های متبسمش را گشود:
    -جهاد و راغب برید جلو بشینید من عقب می‌شینم.
    هادی هم از جهاد و هم از راغب لاغرتر بود؛ اما تنها محرم من در آن جمع به حساب می‌آمد و باید مراعات حضور شیخ را می‌کردیم. جهاد خودش را عقب کشید.
    -استغفرالله من جلوی شیخ نمی‌شینم. پشتم بهشون میشه. شیخ با تمدید تبسمش جواب داد:
    -شما به حرف من گوش کن آقا جهاد! نمی‌خواد رعایت پشت یا جلو نشستن رو بکنی.
    جهاد از دیدن شلوغی و شادی مردم به وجد آورده بود. پنجره را پایین کشیده بود و برای بعضی از مردم دست تکان می‌داد. بعد از سکوتی چند ثانیه‌ای جهاد به آرامی ولی با مشت روی داشبورد کوبید.
    - دیشب شنیدم که مبارک رفت.
    کریم گوشش را خاراند.
    - آره جهاد، نیمه شب با زنش سوزان فلنگ رو بستن و در رفتن.
    جهاد سرش را تکان داد و نفس عمیقی کشید.
    -پس بالاخره نتیجه داد. راستی مراسم بعدی پدرم کِیِه؟
    کسی جواب نداد؛ یعنی هیچ‌کس دلش نمی‌آمد جواب جهاد را بدهد. سر انجام شیخ سکوت را شکست.
    -جهاد بهتره توی جشن شرکت نکنی! بعد از مراسم می‌تونی بری سر قبر پدرت و باهاش خلوت کنی.
    بعد از حرف شیخ، کسی دلش نمی‌خواست سکوت را بر هم بزند. صدای پایکوبی و موزیک خواننده‌های مصری برای آزادی مصر از شر دیکتاتور، همه‌مان را مجذوب کرده بود.
    دم در خانه‌ی شیخ از ماشین پیاده شدیم و هادی جلوی ماشین نشست.
    - ما میریم التحریر، بچه‌ها رو توی جشن سازماندهی کنیم.
    جهاد دستش را روی شانه‌ی راغب که می‌خواست به‌سمت محافظین خانه‌ی شیخ برود، گذاشت.
    - یادم باشه یه جا برات جبران کنم راغب‌، خیلی مردی و من راجع بهت بد فکر می‌کردم و این چند وقت نظرم رو عوض کردی.
    چهره‌ی تمیز و تازه اصلاح شده‌ی راغب، گلگون شد.
    -نه بابا، توی عالم رفاقت این حرفا نیست.
    نگاهی به من انداخت و راهش را گرفت و دورشد. من پشت سر شیخ، وارد خانه شدم که جهاد خود را به من رساند؛ ولی چیزی نگفت. شیخ صدایش کرد.
    - جهاد بیا کارت دارم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *SiMa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/04/17
    ارسالی ها
    1,175
    امتیاز واکنش
    23,337
    امتیاز
    948
    ۱۲فوریه۲۰۱۱
    آرامش این لحظات برایم عجیب و باور نکردنی بود. مبارک رفته و جهاد آزاد شده بود و با هم درحال قدم زدن در ساحل نیل بودیم.
    نیل، این رود باستانی هزاران داستان در دل خود نهفته. هزاران عاشق را در طول تاریخ کنار خود دیده بود. هزاران مرگ را در خود حس کرده و درد دل مردمانش را شسته و اندوهشان را زدوده بود؛ ولی خود سرجایش استوار نشسته بود و زمزمه‌ی حیات در گوش فرزندانش می‌خواند. دیگر نوبت رازداری از داستان عشق من و جهاد بود.
    به جهاد نگاه کردم، نگاهش قدم‌هایش را دنبال می‌کرد. با دیروزش کاملاً تفاوت داشت‌؛ موهایش مرتب و تمیز و لباس‌های یک دست مشکی‌اش اتو خورده و مرتب بودند. همیشه دوست داشت تیره بپوشد؛ اما آن شب عزادار پدرش بود.
    از روز اولی که آشنا شدیم، هردو تغییرات زیادی داشتیم و هر دو تنهاتر و یتیم‌تر از قبل شدیم. خانواده‌اش از هم پاشید و من نیز همین‌طور. هر دو خسته بودیم؛ ولی این راهی بود که خودمان انتخاب کردیم و بهایش را پرداختیم.
    مسیری طولانی را طی کرده بودیم و پاهایم خسته شده بودند. باخودم گفتم: چرا چیزی نمیگه؟ یعنی تا آخرش نمی‌خواد چیزی بگه؟
    لب به اعتراض گشودم و پلی را که مقداری جلوتر بود، نشان دادم.
    - جهاد از رو پل عبور کنیم، کم‌کم به صحرا سینا و فلسطین می‌رسیم.
    با خونسردی جواب داد:
    -اتفاقاً بدم نمیاد به بیت المقدس برسم.
    دستانم را در جیب پالتویم فرو کردم و نفسم را بیرون دادم.
    -بس کن دیگه جهاد! این همه جَوون در کنار این همه اتفاقات، این همه جنگ و این همه مصیبت دارن زندگی می‌کنن! ما توی خاور میانه‌ایم و اینجا همیشه در جنگ بودیم.
    دستانم را از جیبم درآورده بودم و تکانشان می‌دادم.
    - ببین من خودم مدیریت رسانه خوندم جهاد! تا وقتی حب و خواهــش نـفسِ مقام وجود داره، کلک‌های رسانه‌ای هم وجود داره. ما اگر بخوایم خودمون رو اسیر رسانه‌ها کنیم تا ابد نمی‌تونیم برای خودمون وقت بذاریم‌. فلسطین سال‌هاست که درگیر جنگه؛ ولی جوون‌ها عاشق میشن و زندگی‌های خودشون رو تشکیل میدن. زندگی جریان داره. عشق همیشه وجود داره.
    از پل بلندی که روی قسمت عمیق نیل بنا شده بود، بالا رفتیم. بازتاب مهتاب روی نیل افتاده و زیبایی‌اش را دوچندان کرده بود. خیره به بازتاب مهتاب نفس عمیقی کشید.
    - اسما من نصف عمرم و بهترین سال‌های زندگیم رو توی زندون گذروندم. آدم مدرنی نیستم و نمی‌تونم با سوسول بازی ابراز علاقه کنم، فقط این رو می‌دونم که شیخ برامون بد نمی‌خواد. اولین‌باره که قراره با یه دختر بشینم و سنگ‌هام رو وا بکنم. شیخ بهم می‌گفت تا الان بهونه‌ی انقلاب رو داشتی که مبارک رفته و تلاشت به ثمر رسیده وقتشه به خودت هم فکر کنی.
    در دلم شوری برپا بود که فقط خدا می‌دانست. خوشم میآمد که دنبال لوس‌بازی نیست و متفاوت است. با حرف‌های داغ عاشقانه قاپ نمی‌دزدد. لب به شوخی باز کردم:
    -خب شغلت چیه؟ چقدر پول داری ؟ خونه و ماشین چی؟
    سیگاری گوشه‌ی لبش گذاشت و بسته جلویم گرفت. تعارفش را رد کردم.
    - اول جواب بده، بعد برمیدارم.
    خندید و فندک را زیر سیگارش گرفت. در آتش فندک درخشش شور جوانی را در چشمان می‌دیدم.
    - سیگار برمی‌داشتی هم می‌گفتم.
    لبخندش ادامه داشت و باد سردی که می‌وزید، رایحه‌ی مطبوع ادکلنش دلم را لرزاند. ادامه داد:
    -جیب خالی دارم و از دار دنیا هم چیزی ندارم. فقط می‌دونم که کله‌ی داغی دارم، حالا زنم میشی یا نه؟
    از نوع بیانش قند در دلم آب شد. بداهه شعر گفته بود و سرمستانه خندیدم.
    - این چه وضع خواستگاریه دیگه؟
    شانه بالا انداخت و لبخند مضحکش با کمی خجالت همراه شده بود.
    - گفتم که من نصف عمرم رو زندون بودم و وقت نداشتم این چیزا رو یاد بگیرم. اگر تو هم سر راهم سبز نمی‌شدی باز هم عاشق نمی‌شدم. این‌بار هم که زندون افتادم اگه سراغم نمی‌اومدید تا ده سال دیگه هم توی زندان می‌موندم. فرض کن تا چهل سالگی زندون باشم و تو با بچه‌هات می‌اومدی دیدنم، البته مطمئنم که می‌اومدی.
    به‌سمت جعبه‌ی سیگارش دست بردم.
    - اجازه هست؟
    این بار نوبت خنده‌ی مسـ*ـتانه او بود.
    - پس قبول کردی؟
    سیگاری برداشتم.
    - اگر شیخ بفهمه چه‌جوری خواستگاری کردی؟
    سیگار را گوشه‌ی لبم گذاشتم. فندکش را بالا آورد.
    - اشکال نداره، خود شیخ هم اهل دله.
    سیگارم را روشن کرد. ابروهایم را متعجب بالا بردم.
    - پس ازین کارا هم بلدی؟
    سرتکان داد.
    - گفتم تا حالا وقت نداشتم و بلد نبودم؛ ولی بالاخره باید از یه جا شروع کرد. درضمن فقط واسه اهلش روشن می‌کنم.
    حرف‌هایش به دلم می‌نشست و در آن لحظات عجیب آرامش داشتم. صدای نیل، زمزمه‌ی مناسبی برای صحبتمان بود. آرام ودلگشا سرم را تکان دادم و جدی شدم.
    - این چیزا مهم نیست که چقدر مال‌و‌اموال داری. مهم اینه که...
    با انگشت اشاره، سرش را لمس کردم.
    - اینجا چی داری؟ فقط طرز فکر مهمه و من واقعاً جذب تفکرت شدم.
    دوباره قدم می‌زدیم و سنگ‌های روی پل را با قدم‌هایمان پاس می‌دادیم و سیگار در دستمان دود می‌شد. جواب داد:
    -چه جالب! دقیقاً برعکس من. من اگر به پول نیاز نداشتم، عمراً می‌اومدم توی مجله‌ات. یه دختر مغرور ازخودراضی که فکر می‌کرد، با چهارتا مقاله و سوسول بازی می‌تونه انقلاب کنه.
    اگر کس دیگری بود و این حرف‌ها را می‌زد ناراحت می‌شدم.
    - لوس نشو جهاد! دارم جدی میگم.
    بیشتر مسیر پل را طی کرده بودیم.
    - ببین جهاد، این فکر آدم‌هاست که آیندشون رو می‌سازه. خیلی‌ها همه‌چیز داشتن و با بی‌فکری همه‌چیزشون رو از دست دادن؛ ولی خیلی‌ها هم برعکس. نشریه رو با هم راه می‌ندازیم، شاید هم کارای دیگه انجام بدیم!
    با لب‌ولوچه‌ای آویزان نگاهم می‌کرد.
    - تو چقدر جدی به ازدواج نگاه می‌کنی!
    با جدیت بیشتری پاسخ دادم:
    - معلومه صحبت از یک عمر زندگیه.
    نگاهش به ساختمان شیک و تازه تاسیسی خیره بود.
    - ولی من هیچ‌وقت نمی‌تونم، برای طولانی مدت برنامه‌ریزی کنم. الان فقط می‌تونم بهت بگم که شام رو قراره توی اون رستوران خوشگلی که طبقه‌ی بالای اون ساختمونه بخوریم.
    با اخم نگاهش کردم، فهمید باید جدی باشد.
    -جدی میگم اسما! من فعلاً فقط تا بیست‌و‌چهار ساعت آینده‌ام رو می‌تونم برنامه‌ریزی کنم.
    به‌سمت رستوران می‌رفتیم. جهاد حق داشت در مملکتی که ان‌قدر تغییرات ایجاد شده بود، نمی‌شد هیچ برنامه‌ریزیِ بلندمدتی انجام داد.
    ناگهانی کنار محوطه‌ی چمن و گل‌کاری‌شده‌ی کنار رستوران ایستاد. دستانش را داخل جیب‌های کتش برد و جیب‌هایش را می‌گشت.
    -راستی خوب شد یادم اومد. یه دقیقه صبر کن!
    از جیب‌های بالا تنه‌اش ناامید شد و جیب‌های شلوارش را گشت. باز هم پیدایش نکرد. متقاطع صحبت می‌کرد.
    - برات یه حلقه گرفته بودم.
    دلم زیرورو می‌شد. دلم عطر آغوشش را با تمام وجود می‌خواست. با کف دست روی پیشانی‌اش کوبید.
    -آخ، جا گذاشتم!
    اگر نگران ناراحت شدنش نبودم، از خنده روی زمین می‌افتادم:
    -مگه توی جعبه کادو نذاشته بودیش؟
    - راستش نه! دیدم خیلی جا می‌گیره، جعبه‌اش رو انداختم دور.
    سرتکان دادم.
    -این‌جور مواقع گل هم لازمه، اون‌وقت تو جعبه انگشتر رو هم انداختی دور؟
    دستش را روی جیب کوچک شلوارش گذاشت.
    -خداروشکر اینجاست. لحظه‌ی آخر گفتم اینجا امن‌تره. یه لحظه صبر کن!
    از شاخه‌های گل کوچکی که تک‌وتوک کنار ساحل روییده بود، یکی را چید.
    - حالا چشمات رو ببند.
    قند در دلم آب می‌شد. ادامه داد:
    -اگه نمی‌خوای هم نبند.

    حلقه‌ی تک‌نگینِ ساده ولی زیبایی را مقابل چشمانم گرفته بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا