کامل شده رمان تکرار بی شباهت | .....fateme....کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

.....fateme.....

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/02/10
ارسالی ها
235
امتیاز واکنش
3,860
امتیاز
441
محل سکونت
خراسان
سَرَم خالی خالی بود. کلی علامت سوال تو سرم داشتم و یکی از اون‌ها این بود که من کی هستم؟!
_ داخل پای چپت یه قطعه فلزی وارد شده بود که ما خوشبختانه تونستیم اون رو بیرون بکشیم، اما...
نمی‌دونم چرا یه دفعه ترس تو دلم افتاد.

_ اما ممکنه دیگه نتونی تکونش بدی.
بغض گلوم رو گرفت. چه بلایی داشت سرم می‌اومد؟

_ هرجا چیزی حس کردی بهم بگو.
اول چیزی رو به پای راستم کشید که واکنش نشون دادم. لبخندی زد و گفت:

_ خیلی خوبه! حالا این یکی.
چشمام رو محکم به هم فشار دادم. خیلی ترسیده بودم. اگه حسش نکنم؟ اگه یه پام رو از دست بدم؟ ممکنه قطعش کنن؟ با این فکر قطره‌های اشک بود که از چشمام می‌چکید؛ ولی یه دفعه حسی شبیه قلقلک کف پای چپم حس کردم. خیلی خفیف بود ولی حس کردم. من حسش کردم! یکی از چشمام رو با ترس باز کردم که با چهره ی خندون دکتر مواجه شدم.

_ حسش کردی. تبریک میگم؛ ولی هنوز عصب‌های پات مشکل داره. کمی طول می‌کشه تا کاملا خوب شی. نهایتش دو ماه دیگه باید پاهات خوب شده باشه. تا اون موقع، باید با عصا راه بری. می‌گم بیان برات گچش بگیرند. فعلا استراحت کن.
تمام لحظاتی که داشت صحبت می‌کرد، بی‌حرف به پام زل زده بودم. از ته دل خدا رو شکر کردم که چیزی نیست. نفسی از سر آسودگی کشیدم و با حس سردرد شدید و کوفتگی به خواب رفتم.
***
جیغ می‌کشید. دور و برش سیاه بود. سیاهِ سیاه. درست مثل شب. ترسیده بود. چیزی شکست و اون جیغ می‌کشید. یه یک دفعه...
پرستار: خانوم؟ خانوم؟ داری خواب می‌بینی.
حس کسی رو داشتم که از جایی پرت شده بود و محکم پایین افتاده بود. نفس نفس می‌زدم. اون دختر کی بود که جیغ میزد؟ چرا اطرافش سیاه بود؟ قطره‌های عرق از پیشونیم سر می‌خوردند و روی گردنم می‌نشستند.

_ خواب بد دیدی؟
چیزی نگفتم.

_ یه آرام بخش می‌زنم که راحت...
دستم رو روی دستش گذاشتم و مانعش شدم.

_ باشه. پس اگه چیزی خواستی خبرم کن.
این رو گفت و رفت. نمی‌خواستم دوباره بخوابم. خدایا، اون دختر کی بود؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • .....fateme.....

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/10
    ارسالی ها
    235
    امتیاز واکنش
    3,860
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    خراسان
    هرشب کابوس می‌دیدم. الان نزدیک دو هفته بود که تو بیمارستان بستری بودم و هر شب کابوس اون دختر رو می‌دیدم. دختری که جیغ میزد و کمک می‌خواست، دختری که بین سیاهی‌ها گیر افتاده بود و دختری که ترسیده بود. تو همین فکرا بودم که پرستاری مثل همیشه، سینی غذا رو برام آورد و من مثل همیشه حرفی نمی‌زدم. کم کم شک کرده بودن که آیا می‌تونم حرف بزنم یا نه! پرستار بعد از این که کارش تموم شد، خواست بره که چند تا دختر و پسر اومدن توی اتاق و یک آقای مسن هم باهاشون بود. مسن که نه، می‌شه گفت بزرگسال.
    پرستار: عصب‌های پای بیمار دچار مشکل شده و چندین نقطه از بدنش بخیه خورده. ضربه‌ی سنگینی به سرش وارد شده که موجب برخی اختلالات ذهنی شده و ممکنه خیلی چیزها رو به یاد نداشته باشه و...
    شاخکام فعال شد. یعنی من دچار فراموشی شدم؟ من واقعا کی هستم؟ بعد از کمی توضیحات دیگه از اتاق خارج شدند و بعد از چند دقیقه پسری با شاخه گل قرمز و پشت سرش پرستاری وارد اتاق شد.

    _ لطفا زیاد به بیمار فشار نیارین و به حرف نیاریدش.
    چیزی به سرُمم اضافه کرد و ادامه داد:

    _ ده دقیقه بیشتر هم توی اتاق نمونید. ایشون باید استراحت کنند.
    و رفت. من تمام مدت به پسر زل زده بودم.موهای روشنی داشت و در کل بور بود.عینکشو که برداشت تازه متوجه چشمای سبزش شدم.سبز پررنگ که توی اونصورت به نظر شیطون میومدن.قدش بلند بود و خوش هیکل.با لبخند کمی جلو اومد و گفت:
    پسر: سلام.
    این رو گفت و شاخه گل رو به سمتم گرفت. گل عجیب بود. گل رز بود با گلبرگ های قرمز ولی رگه های نقره ای رنگ به طرز فوق العاده‌ای تو برگ‌هاش و گلبرگ‌هاش نقش زده بودند. فکر کردم شاید خود گل فروشه که این کار رو کرده.

    _ تا حالا گل ندیدی؟
    مثل آدم‌های گنگ گل رو از دستش گرفتم و پایین و بالاش رو دقیق برانداز کردم و بوییدمش. بوی فوق العاده‌ای داشت. تا حالا مثل این گل ندیده بودم. اگر هم دیده بودم، یادم نمی‌اومد!

    _ نمی‌خوای حرف بزنی؟
    بهش خیره شدم که دو تا دستش رو رو زانوهاش گذاشت و چشماش رو ریز کرد. جوری بهم نگاه می‌کرد که انگار من یه آدم فضایی هستم و تا حالا مثل من ندیده.

    _ تو...
    سرش رو کج کرد و ادامه داد:

    _ تو آدمی؟
     
    آخرین ویرایش:

    .....fateme.....

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/10
    ارسالی ها
    235
    امتیاز واکنش
    3,860
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    خراسان
    منم مثل خودش سرم رو کج کردم و با گیجی نگاهش کردم. این چه سوالی بود دیگه؟ یعنی چی که من آدمم؟ خب آدمم دیگه، پس چی هستم؟ با این حال چیزی نگفتم و سوالی نگاهش کردم. یکی از دستاش رو بلند کرد و به موهام دست کشید که سریع خودم رو عقب کشیدم و با اخم نگاهش کردم.
    _ نه، اینا که موئه!
    خب پس می‌خواست چی باشه؟ این چرا اینقدر رفتارش عجیبه؟

    _ ببینم...
    صاف ایستاد و یه دستش رو به چونه‌اش تکیه داد:

    _ تو اصلا زبون من رو می‌فهمی؟
    معلومه که می‌فهمم. خب فارسی حرف میزد دیگه! خیلی نامحسوس سَرَم رو تکون دادم که یعنی آره، می‌فهمم. چنان برقی تو چشماش اومد که انگار دست به چه کشف بزرگی زده! دستاش رو محکم به هم کوبید که یک متر به هوا پریدم. محکم به پتو چنگ زدم و چشام گرد شد.

    _ ایول! خب این قدم اول.
    یکم تو اتاق راه رفت و پرسید:

    _ آقا یه سوال می‌پرسم، راستش رو بگو.
    موشکافانه خیره‌ام شد:

    _ تو این فیلما مثلا یه چیزی از سر انگشتاشون میاد بیرون یا مثلا می‌رن تو جلد یکی دیگه و تسخیرش می‌کنن یا مثلا... به چی می‌خندی؟
    دلم رو گرفته بودم و بی‌صدا به حرف‌های مسخره‌اش می‌خندیدم. آخه این چه فکرایی بود که راجع به من می‌کرد؟ سرم رو یه بار بردم بالا که یعنی نه.

    _ خب پس کاملا عادی و بی خطری.
    خیلی دوست داشتم، بدونم؛ چرا داره این سوالا رو می‌پرسه؟ اصلا مهم تر، اون کیه؟

    _ تو لالی؟
    سرم رو به طرفین تکون دادم که زیر لب گفت:

    _ زهرمار! پس تکون بده اون لامصب رو دیگه. اَه!
    منظورش زبون بود لابد. بعد از چند لحظه انگار که چیزی یادش اومده باشه، دستش رو برد تو جیبش و چیزی رو بیرون کشید.

    _ راستی این رو همون اطراف پیدا کردم. فکر می‌کنم که مال تو باشه.
    و بعد دستبندی رو به طرفم گرفت. دستبندی صورتی و طرح سنتی. به محض دیدنش، موجی از صداها به مغزم حجوم آورد.
    - بابا برنگشت، نکنه تو هم...
    - نرو‌
    - تو هم برنمی‌گردی.
    - بابا هم مثل تو قول داد.
    - تورو خدا نرو.
    - تو هم برنمی‌گردی.
    - قول بده.
    سرم رو بین دستام گرفتم و با تمام قدرت فشارش دادم، چون به شدت تیر می‌کشید. صداها توی سرم اکو میشد. این قدر بهم فشار اومد که از درد فریاد می‌زدم.

    _ اِ، یهو چت شد؟ پرستار؟ پرستار؟
    دختری سراسیمه به اتاق دوید.

    _ مگه نگفتم بهش فشار نیارید؟ بفرمایید بیرون آقا، بفرمایید بیرون.
    _ ولی من که چیزی بهش نگفتم، من فقط...
    نتونستم بقیه گفت‌وگو رو بشنوم و از حال رفتم. اون دستبند...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    .....fateme.....

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/10
    ارسالی ها
    235
    امتیاز واکنش
    3,860
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    خراسان
    ***
    چند روزی بود که کمتر غذا می‌خوردم و ممنوع‌الملاقات شده بودم؛ ولی از یه پرستار شنیده بودم که قراره امروز مرخص بشم؛ اما من که جایی رو نداشتم. کسی رو نمی‌شناختم و حتی نمی‌دونستم، من کی هستم! تو همین فکرا بودم و داشتم چند لقمه از تخم مرغ آب پز هر روز رو می‌خوردم که در باز شد و مردی اتو کشیده وارد اتاق شد.

    _ سلام خانوم. روز بخیر. بهترین؟
    سرم رو یک بار پایین اوردم که حرفش رو تایید کنم. واقعا هم مشکلی نداشتم. رد بخیه‌ها کم رنگ شده بود و کمتر درد داشتم. پاهامم که هنوز تو گچ بود و دو هفته دیگه از گچ در می‌اومد.

    _ خب خداروشکر. من رئیس بیمارستان هستم. خواستم بدونم از کادر بیمارستان راضی هستید و در این مدت مشکلی براتون پیش نیومده باشه.
    اوه چه باحال. نمی‌دونستم رئیس‌ها هم به بیمارا سر می‌زنند. به هر حال لبخندی از سر رضایت نثارش کردم که بعد از کمی حرف‌های کلیشه‌ای از اتاق خارج شد. کم کم از تخت پایین اومدم و عصاهام رو زیر بغلم گذاشتم. اون لباس صورتی بیمارستان رو با مانتویی که صبح یکی از پرستارا برام تو کمد گذاشته بود، عوض کردم. شالم رو هم سرم کردم و خواستم بیرون برم که چشمم خورد به گلی که اون اقای مشکل دار برام آورده بود. گل رو برداشتم و از اتاق بیرون رفتم. بعد از تحویل دادن یه سری کارت و مشخصات روی یکی از صندلی‌های انتظار نشستم و تقریبا امید داشتم، کسی به سراغم بیاد. حدود یک ربع گذشته بود که دستی روی شونم قرار گرفت.
    -روژان خانوم؟
    با تعجب سرم رو برگردوندم که با چهره‌ی مهربون دختری روبرو شدم.نگاهش درست مثل پسری بود که اولین بار به ملاقاتم اومد اونم بور بود ولی چشماش قهوه ای بود قد کشیده ای داشت پوست سفید. . از روی صندلی بلند شدم.

    _ همراه من بیاین.
    دستم رو گرفت و خواست با خودش ببره که سفت سر جام ایستادم.

    _ نترس. من... اون آقایی که اون روز اومد ملاقاتت رو یادته؟
    به نشونه‌ی تایید سرم رو تکون دادم.

    _ خب من خواهرشم.
    نمی‌دونم چرا؛ ولی کمی، فقط کمی خیالم راحت شد. همراهش راه افتادم. نزدیک در خروجی دیدمش که داشت فرمی رو پر می‌کرد که بالای جایگاه نوشته بود حسابداری! این خانواده چرا این قدر حواسشون به من بود؟ رسیدیم به محوطه‌ی خارج از بیمارستان که دختر در ماشینی رو برام باز کرد و گفت:

    _ عزیزم تو بشین تا من بیام.
    مطیع حرفش تو ماشین نشستم و اون هم دوباره به سمت در ورودی رفت و چند دقیقه بعد همراه با پسره خارج شد و حالا هر دو سوار ماشین بودند.

    _ می‌گم روژان؟ به مامان گفتی دختره مرخص شد؟
    گیج نگاهش کردم که همون دختره در حالی که کمربندش رو می‌بست، جواب داد:

    _ آره، داشتم می‌اومدم زنگ زدم بهش.
    _ خب خوبه. مشکلی که نداشت با قضیه؟
    _ مشکل که نمی‌دونم. مامان رو که می‌شناسی. یکم محافظ کار میشه و بعد هم بی‌خیال میشه. سخت نگیر.
    _ خدا کنه.
    سوالی به مکالمه اونها گوش می‌کردم. اگه اون روژانه، من کیم؟ اگه من روژان نیستم، پس چرا بالا تختم نوشته بود روژان؟

    _ تو خوبی؟
    پسره بود که از آینه روبروش من رو مخاطب خودش قرار داد. سرم رو تکون دادم که گفت:

    _ اینم که فقط همین رو بلده.
    _ خب شاید نمی‌فهمه ما چی می‌گیم.
    _ چرا می‌فهمه؛ ولی نمی‌دونم چرا حرف نمی‌زنه. بهش می‌گم لالی‌ها ولی به خرجش نمیره.
    _ خب شاید لاله واقعا.
    _ من که مطمئنم لاله.
    _ آخی طفلی.
    _ اگه لال نبود، دکترا نمی‌گفتن تو این چند ماه یه کلمه هم حرف نزده.
    - من لال نیستم. شما هم بهتره بیشتر مواظب حرف زدنت باشی.
    من حرف زدم. بالاخره حرف زدم. آره این من بودم که با اخم به پسره خیره شده بودم و ازش خواستم مواظب حرف زدنش باشه.

    _ اِ روژان این که لال نیست.
    _ آره حرف زد.
    ماشین رو یه گوشه پارک کرده بودن و هر دو برگشته بودند و به من زل زده بودند. دستام رو تو هوا تکون دادم و گفتم:
    -چیه؟
    پسره به دختره که حالا می‌دونستم اسمش روژانه، گفت:

    _ من تو رو می‌ذارم خونه. من باید تکلیف این خانوم فضایی رو روشن کنم.
    _ ولی منم می‌خوام باشم.
    _ نه دیگه، تو بچه‌ات منتظرته. مامانم تنهاس.
    _ ولی...
    _ نوچ.
    دختره بی حرف نشست سرجاش و به روبرو خیره شد؛ ولی معلوم بود دلخور شده. عجب غلطی کردم حرف زدما!
     
    آخرین ویرایش:

    .....fateme.....

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/10
    ارسالی ها
    235
    امتیاز واکنش
    3,860
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    خراسان
    روژان جلوی پاساژی پیاده شد و گفت:
    _ من باید واسه رزمهر اسباب بازی بخرم و گرنه رسما کچلم می‌کنه. فعلا.
    پسر هم براش دست تکون داد و ماشین دوباره به راه افتاد. از خودم تعجب می‌کنم که چه طور بهشون اعتماد کردم و هرجا میرن باهاشون میرم. ولی خب چاره دیگه‌ای هم نداشتم. بعد از چند دقیقه رانندگی در سکوت کنار خیابون پارک کرد و خودش هم پیاده شد. منم به طَبَعیت از اون پیاده شدم. شونه به شونه هم راه می‌رفتیم تا به یه کافی شا‌پ رسیدیم. دنج‌ترین میزه رو انتخاب کرد و نشستیم. خیلی سوال ازش داشتم. این‌قدر که نمی‌دونستم باید کدوم رو اول ازش بپرسم. بعد از سفارش دادن دوتا کیک بستنی ساده، دستاش رو روی میز به هم گره زد و عین بازجوها گفت:

    _ خب شروع کن.
    هول پرسیدم:
    -هوم؟ چی رو؟

    _ نمی‌دونم. یعنی خدایی تو الان تو بدن یکی نیستی؟
    عصبانی از سوالش گفتم:
    - نخیر آقای محترم، چند بار می‌پرسید؟ من یه آدمم، درست مثل تو. نمی‌دونم چرا این سوالای مسخره رو می‌پرسی. ببینم اصلا تو کی هستی؟ چرا هی ازم سوال می‌کنی و فکر می‌کنی من بهت جواب میدم؟
    از تند حرف زدن نفس نفس می‌زدم. با عصبانیت صندلی رو کشیدم عقب و بلند شدم که حرفش بدجوری دلگیرم کرد.

    _ داری کجا میری؟
    کجا میرم؟ خونمون؟ خونه؟ اصلا خونه‌ای هم وجود داشت؟ آروم سر جام نشستم و سرم رو انداختم پایین و با ریشه‌های شالم بازی کردم. من جایی رو نداشتم که برم.

    _ اگه آروم باشی همه چی روشن میشه. تنها چیزی که می‌خوام بدونم اینه که تو کی هستی؟
    - من نمی‌دونم کی هستم. هیچی یادم نمیاد.
    چند دقیقه‌ای به سکوت گذشته بود و سفارش‌ها رو آورده بودند. هیچ کدوممون هم چیزی نخورده بودیم.

    _ من کیانم، کیان مفتخر. ما تو رو... یعنی چه جوری بگم؟ رزمهر توی تراس بود که یهو یه چیزی تو آسمون دید که با سرعت افتاد توی آب. من فقط پیدات کردم. وضعیتت خیلی بد بود. تا اون روزی که اومدم ملاقاتت، اصلا مشخص نبود چه شکلی هستی چون همه هیکلت خونی بود.
    جوری حرف میزد، انگار داره جک سال رو تعریف می‌کنه. تمام مدتی که حرف میزد، لبخند به لب داشت و گاهی بین حرفاش می‌خندید!

    _ خلاصه این که چون تو دریا سقوط کردی، زنده موندی و گرنه الان یه دستت تو حیاط ما بود و یه دست دیگه‌ات هم تو باغچه و کله‌ات رو درخت آویزون و پات...
    بین حرفاش پریدم و گفتم:
    - سقوط کردم؟
    سرشو تند تند تکون داد. تو ذهنم سوال بود که چرا سقوط کردم؟ کجا بودم که سقوط کردم؟
    وقتی دید خیلی تو فکرم گفت:

    _ بستنی‌مونم که آب شد. پاشو، پاشو بریم برای امروز بسه. می‌ترسم باز غش کنی و بیفتی رو دستمون. اِ پاشو دیگه.
    - کجا؟
    لبخند دندون نمایی زد و با لحن تخسی گفت:

    _ خونه.
    پشت سرش راه افتادم و دوباره سوار ماشین شدیم که من عقب نشستم. نفسش رو صدا دار بیرون داد و زیر لب گفت:

    _ چه پررو هم هست!
    جوابش رو ندادم و به بیرون خیره شدم. فکر کنم، شمال باشیم؛ چون هوا بدجوری شرجی بود. تازه زود به زود بارون می‌اومد. حدود بیست دقیقه تو ماشین بودیم که جلوی یه ویلا نگه داشت. یه ویلای رو به دریا بود. پیاده شدیم که درخشش چیزی توجهم رو جلب کرد. سرم رو برگردوندم ببینم چیه که با حرف کیان به طرفش برگشتم.

    _ ببین، راستی تو اسمت هم یادت نیست؟
    سرم رو پایین انداختم و چیزی نگفتم.

    _ خب حالا عیب نداره. الان رفتیم بالا مامانمم هست.
    - خب؟
    با تاسف سرش رو تکون داد و جلو تر به راه افتاد.

    _ هیچی، بریم.
    شونه‌ای بالا انداختم و پشت سرش به راه افتادم. چشمم به حیاط افتاد. چیزی رو که می‌دیدم باور نمی‌کردم. پر از گل‌های عجیب و غریب بود. بعضی‌هاش مثل همون گل رز رگه‌های نقره‌ای داشتن و ساقه تماما نقره‌ای بود. بعضی‌ها هر گلبرگش به یه رنگ بود. بعضی‌ها هم انگار گلبرگ‌های نامرئی داشتند. خیلی زیبا بود. کیان در رو باز کرد و کنار ایستاد.

    _ بفرمایید.
    از احترامش خنده‌ام گرفت که گفت:

    _ چیه؟ بهم نمیاد؟
    - زیاد نه.
    خندید و ازم جلو زد. یهو داد زد:

    _ مامان؟
    هینی کشیدم که باز خندید و از پله‌ها بالا رفت. نگاهی به اطراف انداختم. یه ویلای شیک و مدرن بود. وسایلش هم خیلی با سلیقه چیده شده بود.
    داشتم به تابلوها نگاه می‌کردم که دختر بچه‌ای از آشپزخونه بیرون اومد. موهای طلایی و چشمای طوسی داشت. خیلی زیبا بود. یه تل زرد هم روی موهاش بود. در حالی که با خرس تو دستش بازی می‌کرد جلوم ایستاد.

    _ سلام.
    روی زانوهام نشستم تا هم قدش بشم.
    - سلام خانوم خوشگله. شما چقد نازی. اسمت چیه وروجک؟

    _ من وروجت نیستم، رزمهرم. شما تی (کی) هستی؟
    از شیطنتش خنده‌ام گرفته بود. سرش رو کج کرد و با لحن کنجکاوی گفت:

    _ اِ اِ اِ بالاخره این دایی ما ازتواج ترد؟ (ازدواج کرد؟) شما به تیه داییم عاشق شدی؟ (چیه داییم)
    دستاش رو بغـ*ـل کرد و گفت:

    _ من ته فک نمی‌تردم تسی با داییم ازتواج تنه. (من که فکر نمی‌کردم کسی با داییم ازدواج کنه.)
    در برابر حرفای این دختر کوچولو نمی‌تونستم چیزی بگم. فقط دلم رو گرفته بودم و تقریبا پخش زمین شده بودم از خنده.

    _ شما باز حرف زدی رزمهر خانوم نامرد؟
    کیان بود که از پلهها می‌اومد پایین. پشت سر من ایستاد و دوباره داد زد:

    _ روژان! بیا این بچه‌ات رو جمع کن. آبرومون رو برد!
    _ مده دوروگ میدم؟ (مگه دروغ میگم؟)
     
    آخرین ویرایش:

    .....fateme.....

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/10
    ارسالی ها
    235
    امتیاز واکنش
    3,860
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    خراسان
    کیان جلو تر اومد. رزمهر رو بغـ*ـل کرد. جلوی صورتش گرفت و چند بار تکونش داد؛ ولی رزمهر همچنان دست به سـ*ـینه و با اخم بود.
    _ دفته باشم! من هنوز لباس نتریدم. (گفته باشم! من هنوز لباس نخریدم.)
    کیان ریز خندید و گفت:

    _ بره تی لباس می‌خوای توتولو؟ (برای چی لباس می‌خوای کوچولو؟)
    از لحن کیان دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و تقریبا منفجر شدم.

    _ برا تروسیت. (برای عروسیت)
    خنده‌ام خشک شد که روژان بیرون اومد و رزمهر رو از کیان گرفت.

    _ ببخشید، این بچه باز بلبل زبونی کرد.
    زیر لب گفتم:
    - نه خواهش می‌کنم. خیلی شیرینه.
    و چشمکی حواله‌اش کردم که ریز خندید و با روژان بالا رفتند.

    _ زیاد جدیش نگیر، بچه‌اس.
    - اوهوم، نگرفتم.

    _ برو بالا. مامانم کارت داره.
    سرم رو تکون دادم و از پله‌ها بالا رفتم. نمی‌دونستم چی باید بگم. اصلا قراره با چه جور آدمی حرف بزنم؟ سه بار به در زدم.
    سرد و بی حس گفت:

    _ بیا تو.
    یخ کردم. با دستی عرق کرده وارد اتاق شدم. خانومی روی صندلی راحتی نشسته بود و به باغ بیرون خیره شده بود. کمی جلوتر رفتم و روبه‌روش ایستادم موهای مشکی ای داشت که معلوم بود رنگ شدس چون سر موهاش سفید بود. با اینکه سن زیادی نداشت به نظر شکسته میومد. با سری پایین زیر لب سلام کردم که متقابلا جوابم رو داد.

    _ کیان برات گفت که چه جوری پیدات کرده؟
    آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
    - بله، یه چیزایی بهم گفتن ولی خودم چیزی به یاد نمیارم.

    _ که این‌طور.
    چند لحظه‌ای به سکوت گذشت که گفت:

    _ تو امشب از اینجا میری.
    تعجب نکردم. انتظار این حرف رو داشتم. خب من یه غریبه بودم که حتی نمی‌دونست کیه و از کجا اومده، چه برسه به این خانواده که فقط من رو پیدا کردند و اون‌قدری لطف داشتند که من رو بیمارستان بردند و هزینه‌ها رو پرداخت کردند. سر به زیر انداختم و با انگشتام بازی کردم.
    - بله حتما و خیلی ممنون که هزینه‌ی بیمارستان رو پرداخت کردید. هر وقت که تونستم، برش می‌گردونم. بازم ممنون خیلی لطف کردید. من امشب از این جا میرم.
    جرعه‌ای از قهوه‌اش رو خورد و همچنان به بیرون خیره موند. کمی عصام رو جا به جا کردم و لنگ لنگان از پله‌ها پایین اومدم. رزمهر داشت، آهنگ کودکانه‌ای رو می‌خوند. کیان و روژان هم براش دست می‌زدند. لحظه‌ای، فقط لحظه ای به این خواهر و برادر حسودیم شد. روژان که چشمش بهم افتاد از جا بلند شد و کیان هم پشت سرش از جا بلند شد‌.

    _ چی شد؟
    چهره‌ی گرفته‌ی من رو که دید، پی به ماجرا برد. کیان به سمت پله‌ها رفت و گفت:

    _ من باهاش حرف می‌زنم.
    - نه.
    هر دو به من خیره شدند. محکم و قاطع گفتم:
    - ممنون که من رو به بیمارستان رسوندید؛ ولی من دیگه زحمت رو کم می‌کنم. فقط اگه میشه...
    رو به کیان ادامه دادم:
    - اگه میشه من رو به یه مسافرخونه‌ای، جایی برسونید یا زنگ بزنید آژانس، چون من جایی رو نمی‌شناسم.
    کیان عصبانی گفت:

    _ چی داری میگی تو؟ تو حتی اسمت رو هم نمی‌دونی! یه نگاه به پات بنداز. چطوری می‌خوای خانواده‌ات رو پیدا کنی؟
    می‌دونستم، همه این‌ها رو می‌دونستم؛ ولی چاره‌ای نداشتم. من فقط سربارشون بودم.

     
    آخرین ویرایش:

    .....fateme.....

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/10
    ارسالی ها
    235
    امتیاز واکنش
    3,860
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    خراسان
    - درسته ولی من به خانوم مفتخر حق میدم. شما...
    پوزخندی زدم و ادامه دادم:
    - یعنی من خودم، خودم رو نمی‌شناسم، چه برسه به شماها که فقط من رو از ناکجا آباد پیدا کردید.

    _ تاله می‌خوای بری ججا؟ (خاله می‌خوای بری کجا؟)
    لبخندی به صدای مهربونش زدم‌.
    - می‌خوام برم...
    بغض لعنتی رو به سختی قورت دادم.
    - می‌خوام برم خونمون عزیز دلم‌.

    _ چرا؟ این جارو دوس نداری؟ اگه نری دُل میدم رو گچ پات نداشی بتشم. (اگه نری قول میدم رو گچ پات نقاشی بکشم.)
    روژان اما سکوت کرده بود. شاید اون هم با مادرش موافق بود. نباید یه غریبه رو تو خونه نگه داشت. چند لحظه‌ای به سکوت گذشت که صدای تق تق کفشی سکوت رو شکست.

    _ می‌تونی بمونی.
    رزمهر دستی از خوشحالی به هم کوبید و روژان متعجب به مادرش خیره شد و من...

    _ البته فقط تا زمانی که گچ پات رو باز کنی، بعدش باید بری.
    - ممنون از لطفتون ولی من همین امشب...

    _ نشنیدی چی گفتم؟
    این‌قدر محکم گفت که نتونستم چیزی بگم. کیان دهن بسته گفت:

    _ بگو باشه وگرنه اون عصا رو می‌کنه تو حلقت!
    لبخندی زدم و گفتم:
    - بازم ممنون‌‌. نمی‌دونم چی باید بگم.
    معلوم بود همه خیلی از مادرشون حساب می‌بردن.
    ***
    تو اتاقی که روژان بهم نشون داده بود، نشسته بودم و اطراف رو نگاه می‌کردم. حس می‌کردم بهم اعتماد نداره. حق هم داشت. در اتاق زده شد و روژان اومد تو و در رو بست‌

    _ خوبی؟ راحتی؟
    لبخند خجولی زدم و گفتم:
    - به لطف شما‌.

    _ با من راحت باش.
    تک خنده‌ای کردم و چیزی نگفتم‌.

    _ این رو کیان داد و گفت بدمش به تو.
    دستبند صورتی رو داد به من. دوباره صدایی تو سرم زمزمه کرد:
    - نرو‌
    - قول میدی برگردی؟
    - بهم نریزشون.
    - مواظب مامان باش.
    سرم رو به طرفین تکون دادم تا دوباره مثل اون روز از حال نرم. دستبند رو گرفتم و زیر لب تشکر کردم‌. بعد از چند لحظه دستاش رو روی زانو هاش کوبید و گفت:

    _ خب اگه چیزی خواستی خبرم کن گلم‌.
    - روژان خانوم؟
    برگشت و با لبخند سری تکون داد.
    - شما... از حضور من ناراحتی؟
    سرش رو انداخت پایین و بعد از چند لحظه سرش رو بالا اورد:

    _ نه فقط از رفتار مادرم خجالت می‌کشم.
    سرم رو با لبخند به طرفین تکون دادم.
    - نباش.
    لبخندی زد و از اتاق بیرون رفت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    .....fateme.....

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/10
    ارسالی ها
    235
    امتیاز واکنش
    3,860
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    خراسان
    ***
    هر چقدر تلاش کردم بخوابم تا گشنگیم رو حس نکنم نشد. همون حس گشنگی نمی‌ذاشت بخوابم! ساعت، دو صبح رو نشون می‌داد. الان دیگه باید خواب باشن. عصاهام رو برداشتم و با هرجون کندنی بود تا آشپزخونه رفتم. در یخچال رو باز کردم. قشنگ‌ترین صحنه روبروم رو می‌دیدم. کباب و پلو توی ظرف آماده با گوجه و دوغ! می‌خواستم از خوشحالی جیغ بزنم. اون لحظه صدای شکمم اجازه نمی‌داد، صدای وجدانم رو بشنوم که این غذا ممکنه مال کسی باشه. بشقاب رو بیرون آوردم و سرپا شروع به خوردن کردم. نصف کباب و یه گوجه و بیشتر پلو رو خوردم. این قد تند تند غذا خورده بودم، نفسم دیگه بالا نمی‌اومد. بشقاب رو به یخچال برگردوندم و با دستمال کاغذی دور لبم رو پاک کردم. خواستم برگردم به اتاقم که دیدم با شکم پر که نمیشه خوابید پس رفتم توی تراس. کمی از هوای صبح حالم رو جا آورد. صدای جیر جیرک، نسیم خنک، نم بارون و بوی خاک فضای دلپذیری رو ایجاد کرده بود. سرم رو بالا گرفتم تا آسمون رو ببینم. چیزی که می‌دیدم باور نکردنی بود. ماه آبی رنگ بود! خیلی زیبا بود. قرص کاملی از ماه می‌درخشید که به رنگ آبی کمرنگ صحنه‌ی قشنگی رو به آسمون می‌داد. ستاره‌ها به رنگ‌های مختلف آسمون رو تزئین کرده بودند و هر کدوم به یه رنگ، نقطه‌های کوچیک زیبایی رو کنار ماه ایجاد کرده بود. زرد، سفید، صورتی، قرمز، نارنجی، سبز و هر رنگی که به ذهنت برسه توی آسمون بود. سیاهی شب پس زمینه‌ی عالی رو ساخته بود. نفس عمیقی کشیدم و ریه‌هام رو با بوی خاک پر کردم‌
    کیان: شب قشنگیه، نه؟
    هینی کشیدم و به سرعت به عقب برگشتم.
    - تو...هوف! بیداری؟
    سرش رو تکون داد و بی توجه به من کنارم ایستاد و به آسمون خیره شد.

    _ بابت دیشب...
    - فکرش رو هم نکن.
    حالا هر دو در سکوت به آسمون خیره بودیم.

    _ می‌دونی، روزی که سقوط کردی، فکر می‌کردیم شهاب سنگ بودی؟
    تک خنده‌ای کردیم که ادامه داد:

    _ فکر نمی‌کردم حتی زنده بمونی.

    پوزخندی زدم و گفتم:
    - دردسر شدم براتون، نه؟
    جوابی نداد و فقط خیره به ماه موند. با دست نقطه‌ای رو از دریا نشونم داد.

    _ تو درست اون‌جا فرود اومدی.
    رد نگاهش رو گرفتم و به نقطه‌ای نامعلوم از دریا رسیدم و چشم ازش نگرفتم.
    - یه اسم یادم اومد.

    _ جدی؟ پس دیگه لازی نیست بهت بگم هوی؟
    ریز خندیدم و گفتم:
    - چرا لازمه چون... فکر نمی‌کنم، اسم خودم باشه. این مدت همش خوابای عجیب غریب می‌بینم که مطمئنا خاطراتم هستن که کم کم به یادم میان. اسمی که یادم اومد الهه بود. دختر کوچیکی بود واسه همین می‌گم من نبودم.
    کمی نگاهم کرد و من همچنان خیره به نقطه‌ای نامعلوم از دریا بودم.

    _ خب شاید فامیلی، دوستی، آشنایی، کسی بوده.
    نفسم رو صدادار بیرون دادم و همزمان گفتم:
    - نه، فکر نمی‌کنم دوست باشه. یه حس نزدیکی عجیبی داشتم بهش مثلِ... مثلا...

    _ خواهر؟
    نیم نگاهی بهش انداختم و زیر لب گفتم:
    - هی... یه همچین چیزی!
    بعد از چند لحظه سکوت گفتم:
    - راستی تو چرا بیداری؟
    من خیره به اون و اون خیره به ماه گفت:

    _ همین طوری. گشنه‌ات نیست؟
    با یاد آوری ظرف کباب هول شده گفتم:
    - چیزه... نه! یه چیزی خوردم دیگه. گشنم نیست.
    خنده‌ی مرموزی کرد و زیر لب گفت:

    _ خوبه.
     
    آخرین ویرایش:

    .....fateme.....

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/10
    ارسالی ها
    235
    امتیاز واکنش
    3,860
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    خراسان
    ***
    صبح با صدای در از خواب بیدارشدم.

    _ اجازه هست؟
    روژان همراه رزمهر وارد شد و من سعی کردم، بشینم‌.
    - خونه خودتونه که!
    تک خنده‌ای کرد و سینی توی دستش رو روی میز گذاشت.
    - چرا زحمت کشیدین؟ ممنونم.

    _ دوباره میگم. با من راحت باش. خواهش می‌کنم
    _ تاله روی پات نداشی بتشم؟ (خاله روی پات نقاشی بکشم؟)
    _ نه مامان جان، خاله تازه از خواب بیدار شده. بیا بریم، بعدا.
    - نه مشکلی نیست عزیزم. بزار راحت باشه.
    لحنم رو بچگونه کردم و رو به رزمهر با خنده گفتم:
    - نداشی بتش عزیز تاله. (نقاشی بکش عزیز خاله.)
    سرخوش خندید و گفت:

    _ پس میرم مداد رندیام رو بیارم. (مداد رنگیام رو.)
    و با سرعت بیرون‌ دوید.

    _ ندو مامان جان، می‌افتیا‌!
    و رو به من ادامه داد:

    _ اگه دلت نمی‌خواد، بگو من یه طوری دست به سرش کنم.
    - نه بابا، دوست دارم اتفاقا.
    کمی خیره‌ام شد و گفت:

    _ خب پس... روز خوش.
    و بیرون رفت.
    رفتار روژان خوب بود ولی نگاهش عجیب بود. تصمیم گرفتم زیاد رو این قضیه فکر نکنم. به هر حال خونه، خونه‌ی اونا بود و من هم یه غریبه! میل به صبحانه نداشتم؛ ولی به خاطر این‌که دیشب تکرار نشه، چند لقمه خوردم و کنار کشیدم. بعد از انجام عملیات در سرویس بهداشتی دست و صورتم رو خشک کردم و خواستم بیرون برم که رزمهر اومد تو. تو دستاش هم پر مداد رنگی بود.
    _ نداشی. (نقاشی.)
    سرم رو تکون دادم و مثل خودش گفتم:
    - بتش! (بکش.)
    ریز خندید و من هم روی تخت نشستم تا رزمهر هنرش رو روی گچ پام پیاده کنه‌ روی دو زانو نشست و من هم پای چپم رو روی زمین گذاشتم. از مچ تا زیر زانو تو گچ بود ولی بد سنگین بود!

    _ چی بتشم؟ (چی بکشم؟)
    كمی به چشمای خوشرنگش خیره شدم و گفتم:
    - هر چی دوس داری بکش.
    با مداد رنگیش چونه‌اش رو خاروند و گفت:

    _ نمی‌دونم.
    کمی فکر کردم‌
    - خانوده‌ات رو بکش.
    لبخند مهمون لبش شد و شروع کرد و من هم همزمان حرکات دستش رو نگاه کردم‌. اول یه دختر کشید. یعنی یه دایره کوچیک و یه بدن مثلثی. موهای عـریـ*ـان مشکی و دوتا چشم و یه دهن خطی و ساده. با نمک شد!
    - این کیه؟

    _ مامانمه.
    بقیه آدم‌ها رو هم همون طور کشید. کنجکاو بودم درباره ی پدر رزمهر.
    - بابات کو پس وروجک؟
    شونه‌هاش افتاد و با غم نگام کرد. چشمای طوسی قشنگش پر از آب شد. از سوال بی موقعم خودم رو سرزنش کردم. نکنه پدرش...

    _ بابام رفته مسافرت. مامانم میده زودی میادش ولی نیومد. هر ماه فقگد سه روز میاد. (مامانم میگه زودی میادش ولی نیومد. هر ماه فقط سه روز میاد.)
    غمگین نگاهش کردم. از طرفی خوشحال شدم که فکرم اشتباه بود. دستی به سرش کشیدم و با دلگرمی گفتم:
    - خب دیگه حتما بابات گرفتاره دیگه عزیز دلم. این ماه هم میادش و می‌بینیش. گلم غصه نخور. نمی‌خوای بقیه رو بکشی؟
    لبخند کم رنگی زد و دوباره دست به کار شد. مردی قد بلند تر از روژان کنار مادرش کشید که دست هم رو گرفته بودن. بعد شروع کرد به کشیدن بچه کوچیکی که بین اون دو ایستاده بود.

    _ تاله این منما. (خاله)
    - گفتم چه خوشگله‌ها.
    خندید و کمی بالاتر مادربزرگش رو کشید که روسری و عینک داشت و عصایی به دست گرفته بود! اون طرف‌تر از مادربزرگش مردی رو کشید و موهاش رو زرد رنگ کرد.

    _ این دایی تیانه. (کیانه)
    از تلفظ تیان سرخوش خندیدم و قربون صدقه‌اش رفتم. کنار کیان دختری رو کشید که کمی قد کوتاه تر از کیان بود و مو های مشکی فر داشت و دو تا نقطه رو لپاش. با تعجب پرسیدم:
    - این کیه؟

    _ این تویی دیده تاله. (خاله)
    و لبخند مرموزی زد. با حیرت گفتم:
    - ای شیطون! وایستا بگیرمت.
    و نیم خیز شدم که مثلا بگیرمش. جیغ کوتاهی کشید و با خنده از اتاق فرار کرد.
    - مگه دستم بهت نرسه رزمهر!
    همون جا سرجام نشستم و به نقاشی خیره شدم. واسم سوال بود که پدرش کجاست؟

    _ پلیسه.
    با تعجب سرمو بالا آوردم و هین کوتاهی کشیدم.

    _ چیه بابا؟ ترس ندارم که.
    کیان به چهارچوب در تکیه داده بود.
    - نه ترس نداری ولی یه هی، یه هویی، چیزی!

    _ هوی که جنابعالی هستی.
    خندیدیم. کیان وارد اتاق شد.

     
    آخرین ویرایش:

    .....fateme.....

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/10
    ارسالی ها
    235
    امتیاز واکنش
    3,860
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    خراسان
    _ پدر رزمهر ماموریته. سعید کارش خیلی...
    سرم رو به معنای درک حرفاش تکون دادم.

    _ راستی پات چطوره؟
    و نگاهش افتاد به نقاشی‌ها. لبخند مرموزی زد.
    - خوبه. سه روز دیگه باید گچ رو باز کنم و...
    نگاهش روی صورتم ثابت موند.

    _ کجا می‌خوای بری؟
    شونه‌ای بالا انداختم و گفتم:
    - نمی‌دونم فقط... امیدوارم تا اون موقع به اندازه‌ی کافی یادم بیاد.
    سکوت تلخی بود. سردرگمی از این که واقعا باید چی‌کار کنم، بعد از این‌که از اینجا رفتم؟

    _ خب پس بیا ببرمت جایی که پیدات کردیم.
    ***
    مانتویی که روژان بهم قرض داده بود رو به تن کردم. کلاه کپی رو روی سرم گذاشتم و شالی رو دور گردنم انداختم. عصاها رو بغـ*ـل زدم و بیرون رفتم. کیان یواش تر راه می‌رفت تا هم قدمم شه. از باغ زیبا با اون گل‌های عجیب و غریب گذشتیم و به در خروجی رسیدیم. به محض باز شدن در انعکاس نور چیزی بدجور
    چشم‌هام رو اذیت کرد. دستم رو محافظ چشمام کردم تا عادت کنم. کمی جلو تر رفتم. چیزی که می‌دیدم، غیر قابل باور بود. ساحل! به جای شن از نقره پوشیده شده بود. تماما نقره!
    - اینا... اینا نقره‌ان؟

    _ آره دیگه، پس می‌خواستی چی باشن؟
    - باورم نمیشه.
    کمی با تعجب نگاهم کرد و بعد شونه‌ای بالا انداخت. جوری رفتار می‌کرد که انگار این کاملا طبیعیه که ما داریم، روی نقره راه می‌ریم. دستی به نقره‌ها کشیدم و برقشون چشمام رو اذیت کرد. دوروبرم رو که نگاه کردم، دیدم کیان نیست‌. بلند صداش زدم:
    - کیان؟!
    جوابی نیومد. دوباره اطراف رو نگاه کردم و صداش زدم:
    - کیان؟!

    _ چیه؟ کجا موندی؟ بیا دیگه.
    چشمام تا حدی که امکان داشت گشاد شده بودن. هیکلش تماما خیس بود و از توی دریا بیرون اومد. خیلی عادی این قدر قدم زد که آب تا بالای سرش اومد و اون همچنان عادی بود. اون می‌تونست توی آب نفس بکشه؟!
    با دهن باز به مسیر رفته‌ی کیان زل زده بودم. بعد از چند دقیقه برگشت. چند تا چیز دستش بود. مثل موش آب کشیده شده بود. از سر و صورتش آب می‌چکید. وسیله‌های توی دستش یه تیکه پارچه بود و چند تا تیکه فلزی و یه هدفون.
    - کیان تو زیر آب نفس می‌کشی؟
    با تعجب سرش رو بلند کرد و چند لحظه خیره‌ام شد، بعد دستش رو تکیه گاه چونه‌اش کرد و گفت:

    _ مگه تو می‌کشی؟
    - نه ولی تو الان کشیدی.

    _ ببینم تو علاوه بر این که حافظه‌ات پریده، فکر کنم عقل مقلتم پوکیده‌ها! من مگه قورباغه‌ام که زیر آب نفس بکشم؟!
    - خب پس چطوری...

    _ بیا ببین اینا چیه‌.
    شونه‌ای بالا انداختم و رفتم یه نگاهی بندازم. یه تیکه پارچه سفید پفکی بود. این قدری کم بود که نشه تشخیص داد مال چه لباسیه. مثل سر آستین بود. تیکه‌های فلز هم که بی خیال شدم و هدفون رو دیدم.
    ده، صدای شمارش معکوس تو سرم پیچید. نُه، لباس پفکی سفید. هشت، هفت، شش، دستبند الهه؟ پنج، چهار، خواهش می‌کرد که نرم؟ سه، دو، کجا نرم؟ یک، آیدا نرو. سرم صدای سوت می‌داد. سرم رو بین دستام فشار دادم. صدای سوت قطع نمیشد.

    _ چت شد یهو؟ دختره!
    و سیاهی.
    ***
    صدای خنده‌ها خونه رو پر کرده بود. مردی با لبخند دستی به سر دختر کوچک کشید.

    _ خانوم دکتر من چطوره؟
    دخترک خندید.

    _ عالیه.
    دختری دیگر سینی به دست وارد شد.

    _ بابا كی بر می‌گردی؟
    پدر فنجانی برداشت.

    _ زودِ زود باباجون.
    دختر کمی لبخند زد.

    _ بابایی من که بزرگ شدم، می‌خوام مثل شما یه...
    ***

    _ می‌خوای بریم بیمارستان؟
    _ نه بابا، چشماش تکون خورد.
    دستی به صورتم سیلی زد.

    _ خوبی؟ فکر کنم به هوش اومد.
    به روژان و کیان که با نگرانی بالا سرم نشسته بودن نگاه کردم.

    _ خوبی؟
    سری تکون دادم. سعی کردم بشینم. لیوان آب رو نوشیدم که مزه ی هر چیزی رو می‌داد جز آب! توی الاچیقی بودیم. روژان هول شده گفت:

    _ میرم یه چی بیارم. تا تنت کنی. سرده‌.
    کیان نگران شده بود‌.

    _ چیزی یادت اومد؟
    کمی به مهربونیش لبخند زدم.
    - اسمم رو.

    _ آخیش! خلاص شدیم از هوی گفتن.
    تک خنده‌ای کردم و گفتم:
    - آیدا.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا