کامل شده رمان رویای من | سحربانو کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

سحربانو

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/07/27
ارسالی ها
307
امتیاز واکنش
6,410
امتیاز
541
ei7h_photo_2016-10-21_23-26-01_-_copy_-_copy_%282%29_-_copy_-_copy_-_copy_-_copy_-_copy_-_copy_-_copy_-_copy_-_copy_-_copy_-_copy_-_copy_-_copy.jpg


نام رمان : رویای من
نام نویسنده : سحر بانو کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر : عاشقانه_اجتماعی
ویراستار: Siavash.B

خب خب داستان درمورد یه دخترشیطون،زبون دراز،پررو به اسم رویاست این رویا خانوم سال سوم دبیرستان یه روز تو مدرسه بوده که مامانش میاد دنبالش بهش میگه حال بی بی خاتون بدِقرار بریم پیشش تعجب میکنه اخه بعداز 17سال اولین باربود میرفت جای که بی بی خاتون زندگی میکرد ورودش به روستا تازه ماجرا شروع میشه ماجرای که توش طمع عشق میچشه اربـاب قصه ما مغرور ،سرد جز خانوادش چیزی براش مهم نیس سرنوشت این تو مقابل هم قرار میده رویا عاشق اربـاب مغرور قصمون میشه ...
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • FATEMEH_R

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2015/09/05
    ارسالی ها
    9,323
    امتیاز واکنش
    41,933
    امتیاز
    1,139
    v6j6_old-book.jpg

    نویسنده گرامی ضمن خوش آمد گویی، لطفاً قبل شروع به تایپ
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    خود ،قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!



    Please, ورود or عضویت to view URLs content!



    و برای پرسش سوالات و اشکالات به لینک زیر مراجعه فرمایید
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!



    و برای آموزش نقد میتونید از لینک زیر کمک بگیرید


    Please, ورود or عضویت to view URLs content!



    جهت ارائه ی
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    شما با کیفیت برتر به لینک زیر مراجعه فرمایید



    Please, ورود or عضویت to view URLs content!



    توجه داشته باشید که هر
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    پس از اتمام به بخش ویرایش



    جهت ویراستاری منتقل شده و انتقال به این بخش الزامی خواهد بود


    از شما کاربر گرامی تقاضا می شود که قوانین این بخش را رعایت کنید


    موفق باشید
    تیم تالار کتاب
     

    سحربانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/27
    ارسالی ها
    307
    امتیاز واکنش
    6,410
    امتیاز
    541
    با صدای داد مامان از خواب پریدم:رویااااااااا
    سریع نشستم رو تخت و گفتم:چیه ؟چی شده ؟
    مامان:هیچی فقط خبر مرگت مدرسه داری الان ساعت هفته.
    پوفی کشیدم و دراز کشیدم وگفتم:
    اوووف فکر کردم چی شده حالا
    چشمام بستم و پتو رو کشیدم روی سرم که یادم اومد مامان گفت ساعت هفته!
    پتو رو زدم کنار و گفتم:واااای ننه دیرم شد
    مامان :مرگ وننه نترس ساعت شش و نیمه می دونستم بگم بیدار نمیشی
    _مامان
    مامان:زهرمار پاشو آماده شو
    بلند شدم و رفتم دستشویی و به صورتم آب سرد زدم که دندونام شروع کرد به تکون خوردن. سریع اومدم بیرون . لباسام رو پوشیدم و رفتم پیش مامان گرام.
    با دیدنم گفت:بشین کوفت کن
    _یعنی عاشق،عشق ومحبتیم که بهم داری.
    مامان:کمتر حرف بزن بشین بخور وبرو می خوام از شرت راحت شم.
    _مامی بگیر منو که دارم تو دریای محبتت غرق می شم
    مامان:جای پیاده روی رو مخ من صبحانت رو بخور
    بابا اومد تو آشپزخونه خونه وگفت:صبح بخیر خانومای خوشگل
    مامان :صبحت بخیر عزیزم بشین الان برات چای می ریزم
    این مامان من بود!
    بابا بهم نگاه کرد وگفت:دخترم صبحت بخیر
    مامان:عزیزم بابات باشماست
    یا ابرفرض!ننم چی شد!؟من ننم رو میخوام . داشتم با خودم حرف می زدم که احساس کردم پام از شصت ناحیه ناقص شد!مامان با چشماش به بابا اشاره کرد که گفتم:صبح بخیر بابا جون
    بابا:چه عجب حرف زدی
    _ببخشید حواسم پرت شد،
    مامان سریع حرف روعوض کرد وبا بابا شروع کردن به حرف زدن.
    سریع بقیه چایمو خوردم و بلند شدم و گفتم:ددی،ننه من رفتم
    مامان:خاک تو سر بیشعورت کنن به بابات میگی ددی بعد به من میگی ننه؟گاو
    به بابا اشاره کردم که مامان نیششو باز کرد و گفت :برو عزیزم
    بابا با خنده گفت:برو دختر خدا به همرات
    ازخونه زدم بیرون. یه نفس عمیق کشیدم و شروع کردم به راه رفتن. از اون جایی که من خیلی تنبل بودم مدرسم سر کوچمون بود. رفتم تو که آنید و سپی با دو اومدن سمتم. بلند داد زدم :یا ابوالفضل دوتا گاو حمله کردن
    سپی:بیشعور،خر ،گاو دلم برات تنگ شده بود
    آنید:خیلی کثافتی من کلی از دوریت غصه خوردم این جواب اون همه اشکمه؟
    چشمامو ریز کردم و گفتم :بنالید ببینم چی می خواید که از دیشب تا حالا دلتون برای من تنگ شده؟
    دوتاشون مثل خر شرک خودشونومظلوم کردن وگفتن:سر امتحان برسون
    _چی؟مگه امتحان داریم؟
    آنید:آره ،تاریخ
    _کدوم درس؟
    سپی:10
    _واااای من نمی دونستم هیچی نخوندم!
    سپی:اه ما روبگو به امید چه کسی درس نخوندیم
    آنید:می مردی زودتر بگی؟
    _هیس...زر نزنید بذارید من درس بخونم
    الکی شروع کردم به خوندن. می دونستم امتحان داریم و خونده بودم اما این تلافیه اون موقع که من نمی دونستم امتحان داریم و این دوتا نامرد بهم نگفته بودن. زنگ که زدن صف وایستادیم. ناظم عزیزمون طبق معمول کلی حرف برای خودش زد که اخرش خسته شد و فرستادمون کلاس. تو کلاس سپی و آنید تند تند داشتن تقلب می نوشتند.
     
    آخرین ویرایش:

    سحربانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/27
    ارسالی ها
    307
    امتیاز واکنش
    6,410
    امتیاز
    541
    با اومدن خانم تقلب هارو جمع کردن. بعداز حاضر غایب کردن گفت: بچه ها ورق بذارید رو میزمی خوام امتحان بگیرم
    از اون جایی که کسی رو حرفش حرف نمی زد بدون اعتراض ورقه هاشون درآوردن خانم سوال هاروگفت ودرآخر اضافه کرد:
    ده دقیقه وقت دارید جواب بدید
    تند تند شروع کردم شوال هایی رو که بلد بودم جواب دادم بعد هم سوال هایی که یکم مشکل داشتم جواب دادم. اولین نفر برگم رو دادم و منتظر موندم امتحان تموم بشه.
    خانم اکبری:بسته دیگه برگه ها بالا
    همه برگه هاشون رو بالا گرفتن. شروع کرد به جمع کردن برگه ها. همین که برگه ی آنید گرفت،آنید زد پشت گردنم و گفت:بی شعور مثلا درس نخوندی تو که اولین نفر دادی
    بابغض ساختگی گفتم:
    به خدااگه یه سوال درست نوشته باشم
    سپیده:راست میگی
    _باورکن
    آنید:الهی قربونت برم عیبی نداره مثل همیم
    الکی آه کشیدم. با اخطار خانم اکبری دیگه حرف نزدیم.
    وسط های درس بود که در کلاس زده شد! قیافه ی این ترسیده ها رو به خودمون گرفتیم!خانوم اکبری در باز کردو بعد از چند دقیقه در بست. نفسمون الکی فرستادیم بیرون که بهمون چشم غره رفت.
    خانم اکبری:سهرابی وسایلتو جمع کن مامانت اومده دنبالت.
    سریع وسایلم رو جمع کردم و خداحافظی کردم.
    آنید وسپی:کوفت گورتو گم کن
    سریع اومدم بیرون که مامان رو دم در دیدم. با دیدن حالش گفتم :مامان چیشده ؟بابا حالش بد شده؟ورشکست شدیم ؟سرت هوو آورده؟
    مامان:اَاَاَاَ بسته دیگه ور ور حرف می زنی نمی زاری آدم حرف بزنه بابات خوبه ورشکست نشده و سرمنم غلط میکنه هوو بیاره
    _پس چی؟
    چپ چپ نگام کرد و با ناظممون خداحافظی کرد وگفت:حالا بی بی خاتونم بد شده داریم می ریم پیشش
    باتعجب گفتم :می ریم روستا؟
    مامان :آره دیگه مجبوریم. می ریم اگه اومد می آریمش تهران
    _اهان یعنی نمی مونیم؟
    مامان :گفتم که نه
    _اهان
    آخه تعجب کردم تا این سنم محل زندگی بی بی خاتون روندیدم!همیشه بابا می رفت دنبالش می آوردش پیشمون. خیلی ذوق داشتم آخه اولین بارم بود که میرفتم اونجا.
    مامان در خونه رو باز کرد و گفت:
    سریع وسایلاتو جمع کن
    سریع رفتم تو اتاق وشروع کردم به جمع کردن وسایلم. هر چی دستم می اومد می ریختم تو چمدون. آخرش با زور درشو بستم!مامان وسایل های خودش وبابارو جمع کرد. بابا اومد سریع یه دوش گرفت و گفت :خب آماده اید دیگه؟
    من و مامان :بله
    سریع از خونه زدیم بیرون. سوار ماشین شدم. تا آزادی به زور تحمل کردم اما بعدش خوابیدم. اصلا نمی دونم این ماشین لامصب چی داره که من خوابم میگیره!!! با تکون های از خواب بیدارشدم.
    مامان:خرس قطبی از خواب زمستونی بیدار شو رسیدیم به روستا
    _واااای مامان چه قدر زود رسیدیم!
    مامان:زود نرسیدیم تو عین خرس کل راه خواب بودی بچه مگه کمبود خواب داری؟
    _مگه ساعت چنده؟
    مامان:سه
    _چی؟!
    مامان :زهرمار عین کرو کودیل واسه من حالا حرفم میزنه
    بابا:ای بابا خانوم خب بچه خستس
     
    آخرین ویرایش:

    سحربانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/27
    ارسالی ها
    307
    امتیاز واکنش
    6,410
    امتیاز
    541
    مامان:مگه کوه کنده؟
    _بیخی مامی جون
    بابا جلوی یه عمارت بزرگ نگه داشت وبوق زد. در باز شد و یه پیرمرد اومد بیرون. بابا سرش رو برد بیرون و گفت:سلام مش رجب در رو باز کن که خسته ی راهیم
    مش رجب:به آقا متین!خیلی خوش اومدید بفرمایید،بفرمایید
    در روباز کرد.
    بابا رفت تو. جلوی یه عمارت کوچیک وایستاد که کنار عمارت بزرگ بود. پیاده شدیم ومن در زدم،درباز شد وبی بی جونم رو دیدم. یه جیغ از خوش حالی کشیدم و گفتم :واااای عشقم
    بی بی جون خندید و گفت :سلام عزیزه دلم
    _خوبی قربونت برم جیـ*ـگر من؟
    بی بی:تو رو دیدم خوب شدم
    _شنیدم حالت بد بود خاتونم
    بی بی:خوبم یکم مسئله رو بزرگ کردن
    تا خواستم حرف بزنم مامان گفت:بیا برو اون ور نمی زاری دو دقیقه مادرشو ببینه
    رفتم کنار. مامان بی بی بغـ*ـل کرد و گفت :
    آخ مامانم
    آروم به بابا گفتم:نگاش کن اگه ما رو ب عد یک سال می دیدید این جوری بغـ*ـل نمی کرد
    مامان:چی گفتی؟
    _هیچی
    بابا بی بی رو بغـ*ـل کرد و بی بی با خوش حالی گفت:
    خوبی پسرم؟دلم برات تنگ شده بود
    مامان آروم گفت:نگاه کن منواین جوری بغـ*ـل نمی کنه که اون باباتو بغـ*ـل می کنه!
    بی بی :چی گفتی؟
    مامان :هیچی مامانم
    همگی رفتیم تو. بی بی با مهربونی گفت :خیلی خوش اومدید برید استراحت کنید تا من یه چیز آماده کنم بخورید
    مامان گفت:مامانم چیزی نمی خواد آماده کنی توام برو استراحت کن
    بعد دستش رو گرفت و برد سمت اتاقش تا استراحت کنه.
    من و بابا رفتیم توی اتاق هایی که برامون آماده شده بود.لباس هارو با لباس خوابم عوض کردم و خوابیدم.
    صبح با پرت شدن روی زمین بیدارشدم!دستم رو روی سرم کشیدم و گفتم:کدوم خری هستی که اول صبحی رو سر من خراب شدی؟
    با صدای جیغ مامان چشمام روباز کردم :بی شعور به من می گی خر؟
    تند تند گفتم:نه نه فکر کردم آنید آخه اون بیشعور از این کارا میکنه
    مامان پشت چشمی نازک کرد و گفت:خبر مرگت خرس قطبی بلند شو بچه مگه خرسی. که این قدر میخوابی؟دیشب هر کاری کردم بلند بشی نشدی
    _وا خب صدام می کردی!
    مامان :میدونی چند بار صدات کردم
    هیچی نگفتم .
    مامان :خب بلند شو صبحانه بخور که حوصله غش و ضعفتو ندارم
    _باشه باشه
    از اتاق رفت بیرون. بلند شدم و دست و صورتم شستم و لباس هام رو عوض کردم و رفتم بیرون.
     
    آخرین ویرایش:

    سحربانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/27
    ارسالی ها
    307
    امتیاز واکنش
    6,410
    امتیاز
    541
    بلند گفتم:سلام خانواده سحر خیزم صبح زیباتون بخیر
    بی بی:صبح توام بخیر عزیزم بیا بشین صبحانت رو بخور
    بابا:صبح بخیر بابا جان خوب خوابیدی؟
    _آره بابا بعد از یه مدت راحت خوابیدم
    مامان:آخ الهی خرس قطبیم کمبود خواب داره
    _مامان!
    مامان:بیا بشین صبحانه بخور کمتر حرف بزن
    آروم نشستم و شروع کردم به خوردن. قشنگ که سیر شدم بلند شدم یه دستتون دردنکنه گفتم رفتم بالا. لباس پوشیدم و از اتاق رفتم بیرون که دیدم هنوز دارن می خورن از دم در داد زدم :من رفتم یه دور بزنم بیام
    سریع از در بیرون رفتم تا مخالفت نکن. شروع کردم به راه رفتن و شعر خوندن. خدمتکارا با تعجب نگام می کردن. آخه همشون لباساشون پوشیده بود. یه پیرهن بلند تا زیر زانو،یه دامن پر چین و یه روسری بلند. یک ذره از موهاشون معلوم نبود. به خودم نگاه کردم. شلوار لی تنگ و پاره پوره البته زیاد نبود که پام مشخص بشه یه مانتو کوتاه،موهام که نصف صورتم رو گرفته بودن و از شالم زده بود بیرون حق داشتن. رفتم دم در عمارت که مش رجب گفت:سلام خانوم جایی می رید؟
    _سلام مش رجب جون صبح زیبات بخیر
    لبخند زد و گفت:صبح شما هم بخیر خانوم
    اخم کردم وگفتم:نداشتیم دیگه مش رجب من هم سن دخترتونم اون وقت شما به من می گی خانوم بخدا احساس پیری می کنم من به همون رویا جون رویایی قانعم
    خندید که گفتم :می خندی؟ اصلا تا نگی رویا جون ولت نمی کنم بگو بگو
    سرخ شد و گفت:بیا برو دخترم من پیرمرد رو اذیت نکن
    _حل شد مش رجب جون
    براش دست تکون دادم و رفتم بیرون. تا روستا قدم زدم اصلا باورم نمیشد که خسته نشدم!روقتی رسیدم به روستا با دیدن مردمش تعجب کردم!آخه همون پوششی که خدمتکارا داشتن ،داشتن البته اونا هم با تعجب به من نگاه می کردن. بدون در نظر گرفتن نگاشون داشتم می گشتم یه پیرمرد رودیدم که جلوی سه تا پسر زانو زده داره التماس می کنه! اون پسرا هم با غرور نگاش می کردن! مردم با ناراحتی داشتن به پیرمرد نگاه می کردن. تعجب کردم آخه هیچکی کمکش نمی کرد!رفتم جلو تر که دیدم اون پسری که وسط وایستاده پاشو آورد جلو با سر به پاش اشاره کرد. پیرمرد گریش گرفته بود اما سرشو خم کرد از زن کناریم شنیدم که گفت :بی چاره حاج رضا
    با دیدن نزدیک شدن سر حاج رضا داد زدم :صبر کن
    همه با تعجب نگام می کردن. رفتم سمت حاج رضا دستش رو گرفتم و بلندش کردم. بدون تقلا بلند شد. از تو جیب مانتوم دستمال کاغذی رودر آوردم و اشکاشو پاک کردم و روبه پسرا گفتم:
    شماها خجالت نمی کشید؟ این مرد جای پدرتونه به جای این که بهش احترام بذارید این رفتار زشتو باهاش می کنید؟
    بعد رو کردم سمت جعمیت وگفتم:شما ها چی؟خجالت نمی کشید می ذارید با حاج رضا این رفتار رو بکنن؟واقعا که
    بعدم حاج رضا رو کشیدم سمت چپم وشروع کردم به راه رفتن که دیدم دستم داره کشیده می شه برگشتم که حاج رضا گفت:دخترم کجا می ری ؟
    _خونتون دیگه!
    حاج رضا:اما خونه من از این وره
    به سمت راست اشاره کرد. سرمو خاروندم و گفتم:اِاِحاجی یه راهنما می زدی تامن راه رو درست برم جلوی این همه آدم خیط نمی شدم
    حاج رضا خندید. برگشتم که اون سمتی برم که دیدم پسر وسطی با خشم بهم خیره شده. یه چشم غره بهش رفتم.
     
    آخرین ویرایش:

    سحربانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/27
    ارسالی ها
    307
    امتیاز واکنش
    6,410
    امتیاز
    541
    با حاج رضا رفتیم سمت خونش. جلوی خونش گفتم :خوب حاجی شمارو صحیح وسالم رسوندم خونتون بامن کاری ندارید؟
    حاج رضا:کجا دخترم؟نگاه به این خونه نکن توش یه لقمه نون پیدا می شه
    _
    این چه حرفیه حاجی جون؟ به خاطر این که مزاحم نباشم گفتم
    حاج رضا:مراحمی دخترم
    در رو باز کرد و رفت کنار و گفت:بفرمایید
    رفتم تو. وااای خدای من خونش چه قدر قشنگ بود!!! با ذوق گفتم:وای حاجی چه خونه ی قشنگی
    حاج رضا:مرسی دخترم بیا بریم تو
    به تخت گوشه حیاط اشاره کردم وگفتم:بریم اونجا بشینیم
    حاج رضا:هرجا دوست داری برو بشین
    روی تخت نشستم که گفت :من برم چای بذارم
    حاجی جون من چای نمی خورم بیا بشین می خوام سوال پیچت کنم
    حاج رضا:چی؟
    _هیچی منظورم اینه که سوال ازت بپرسم
    حاج رضا:بپرس بابا جان
    _اون پسرا کی بودن؟چرا هیچکس جلوشونو نگرفت؟
    حاج رضا :هی دخترم آدم مگه می تکنه جلوی اربابشو بگیره
    باتعجب گفتم:چی اربـاب ؟
    حاج رضا :اره اربـاب
    _امکان نداره !دوره اربـاب اینا که خیلی وقته تموم شده
    حاج رضا:آره خیلی وقته تموم شده اما تو این روستا نه...کل زمینای این جا مال اربـاب هستش مردم رو زمیناشون کار می کنن و پول می گیرن این روستا نسل به نسل بین خاندان ملکان چرخیده
    _چه جالب مردم ناراضی نیستن ؟
    حاج رضا:ناراضی هم باشن می خوان چیکار بکنن؟
    با کوبیده شدن در حاج رضا بلند شد و رفت در رو باز کرد. صدای یه دختر اومد :بابایی خوبی؟ شنیدم اون اربـاب عوضی باهات چیکار کرده
    حاج رضا:خوبم،خوبم
    باهم اومدن تو. بلند شدم حاج رضا گفت:
    دخترم نوه ام سوسن،سوسن جان ایشون همون کسی هستن که بهم کمک کردن
    باذوق گفت:پس تو اون دختر معروفی هستی که کل مردم روستا ازش حرف می زنن؟
    _واقعا؟چه زود معروف شدم!
    حاج رضا:روستا جای کوچیکیه همه از خبراش باخبر می شن
    _آهان
    سوسن:خب دختره دلیر اسمت چیه؟
    _رویا
    سوسن:وااای چه اسم قشنگی!
    _ممنون عزیزم
    یکم با حاج رضا و سوسن حرف زدیم بعد ازشون خداحافظی کردم و رفتم تو روستا. هرکی از کنارم رد می شد شروع می کرد زیر لب با بغـ*ـل دستیش حرف زدن !شونه انداختم بالاو به سمت عمارت راه رفتم. وسط های راه که دیگه روستا تموم شده بود ودور تا دورم فقط درخت بود سرو کله اربـاب هاپیدا شد. اون پسر وسطی کنار وایستاده بود، دوتای دیگه اومدن سمتم. یکشون گفت:ماهان می گم تلافی اونی که به اربـاب توهین کنه چیه ؟
    ماهان:من نمی دونم مهیار...به نظرت بهتر نیس از داداش بزرگه بپرسیم؟
    مهیار :ماکان نظر تو چیه؟
    ماکان پوزخندی زد که دوتاشون گفتن: یه مشت و مال درست حسابی
    بعد دوتا از این غول تشنا اومدن سمتم. یکیشون که خیلی بهم نزدیک شده بود مشتش رو آورد تا بزنه توصورتم که جا خالی دادم و زدم وسط پاش. یه نعره زد و افتاد زمین. اون یکی هم مشتش رو سمت صورتم که داد زد م :صبر کن
    مشتش جلوی صورتم وایستاد چشمام رو مظلوم کردم وب هش نگاه کردم که دیدم محو چشمام شده. سریع پریدم گوششو گاز گرفتم. محکم فشار می دادم هی داد و بی داد می کرد ولش کردم و مثل اون یکی زدم وسط پاش،نعره زد و افتاد. آخ من قربون ننه ی کنگ فو کارم بشم که از بچگی من رو فرستاد کلاس رزمی.
    _نچ نچ پنچ تا مرد افتادین به جون یه دختر تنها خجالت نمی کشین ؟ با این کار نشون دادید که چه قدر ضعیفین و فقط زورتون به ضعیف تر از خودتون می رسه واقعا که بعد اسم خودتونو گذاشتین مرد!
    ماهان و مهیار اومدن سمتم که ماکان گفت:ولش کنید
    بعد با حالت دستوری بهم گفت :می تونی بری
    _منتظر دستور جنابالی بودم
    با اخم نگام کرد که چشم غره رفتم براش وبه راهم ادامه دادم.
     
    آخرین ویرایش:

    سحربانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/27
    ارسالی ها
    307
    امتیاز واکنش
    6,410
    امتیاز
    541
    رسیدم دم عمارت. مش رجب دم در بود با دیدنم گفت:کجایی دخترم ؟چه قدر دیر کردی ؟بابات دوبار تا روستا رفته
    _بابام،خیلی عصبی بود؟
    _چرا ازخودم نمی پرسی
    به عقب نگاه کردم که دیدم بابا با اخم نگام می کنه. با نیش باز گفتم :خوبی بابا؟
    اکمد سمت و گفت:یه خوبی من به تو نشون بدم
    سریع رفتم پشت مشت رجب و گفتم :اِاِاِ بابا جون چرا این قدر نزدیک می شی؟از قدیم گفتن دوری و دوستی
    بابا سعی می کذد از پشت مش رجب بگیرتم. هر طرفی که می رفتم مش رجب رو با خودم می بردم بابا هم سعی می کرد بگیرتم. مش رجب بنده خدا هی می گفت صبر کنید که با صدای داد سرجامون وایستادیم :چه خبره اون جا ؟
    با دیدن سه کله پوک(سه تا داداشا)اخم کردم..اما بابا با لبخند نگاشون می کرد!!مهیارگفت:
    اووووه ببین کی این جاست !عمو متین!چه بی خبر عمو می گفتی گاوی گوسفند فرش قرمزی پهن می کردیم برات
    بابا:اوووه تو جیب ما رو نزن بچه گاو وگوسفندت مال خودت
    مهیار:نفرما عمو جان شما عزیزی
    ماهان :بسته پاچه خوار خوبه عمو بهت گفته دختر نمی دم
    مهیار:چرا عمو جون؟
    بابا:حیف آخه جوونی ،دلم واسه موهات می سوزه دو روز پیش دختر من باشی کچل میشی
    از پشت مش رجب اومدم بیرون و با صدای جیغ جیغویی گفتم:چی؟بابا خجالت نمی کشی این حرفا رو درمورد من می زنی اونم تو موقعی که پسر کمه واسه ازدواج؟والا بابا های دیگه از هنرای نداشته دختراشون حرف می زنن اون وقت من که این همه هنر دارم بابام این طوری درموردم می گی
    بابا بغلم کرد گفت:خب می بینم موش موشیه من بالاخره از سوراخش درآومد بیرون
    چشمام رو مظلوم کردم و گفتم:متینی آخه نمی دکنی که چی شد سه تا نره خر مزاحمم شدن نذاشتن زود بیام
    بابا اخم کرد و گفت:کدوم الاغی جرأت کرده به دختر من چپ نگاه کنه؟بگو برم پدرشو در بیارم
    _نمیخواد بابا جون خودم پدرشونو در آوردم
    بابا :البته در اونم شکی نیس
    دستش رو از دورم باز کرد و گفت:بار آخرت باشه چشماتو اون جوری می کنی.
     
    آخرین ویرایش:

    سحربانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/27
    ارسالی ها
    307
    امتیاز واکنش
    6,410
    امتیاز
    541
    چشمک زدم و به پسرا که با تعجب نگام می کردن البته به جز ماکان نگاه کردم و گفتم :خب مثل اینکه پسر عمو های من هستین خوشبختم
    بعد گفتم :فعلا
    سریع رفتم تو عمارت. صدای صحبت مامان و بی بی جونم از آشپزخونه می اومد. رفتم بالا و لباسام رو عوض کردم و خوابیدم.
    وقتی از خواب بیدار شدم هوا تاریک بود!داشتم فکر میکردم چرا که با شنیدن صدای شکمم بی خیال شدم و بلند شدم و رفتم بیرون. بالای پله ها داشتم آرزو می کردم که یه قدرتی داشتم که یهویی پایین پله ها باشم ،مثلا پرواز می کردم که شعر من یه پرندم یادم اومد. صدامو صاف کردم،نشستم رو نرده و سر خوردم و با لحن لاتی خوندم :
    من یه پرندم آرزو دارم تو باغم با شی
    من یه خونه ی تنگ و تاریکم کاشکی تو بیای چراغم باشی
    هر جا که باشم هر چی که باشم تو باید باشی
    تا زنده باشم می میرم اگه از تو جدا شم
    می میرم اگه از تو جدا شم
    اگه تاریکم اگه روشنم اگه پاییزم اگه بهارم
    تو رو دوست دارم
    تو رو دوست دارم
    تو رو دوست دارم
    تو رو دوست دارم
    تو رو دوست دارم
    تو رو دوست دارم
    تو رو دوست دارم
    رسیدم پایین که دیدم شش تا کله دارن نگام می کنن. بله مثل اینکه این سه تا کله پوک این جان. برای اینکه ضایع نباشه شعر رو ادامه دادم و ادای خوانند ها رو در آوردم :
    مثل هر کسی که دوست می داره جسم و جونشو
    مثل آسمونی که ستاره شو یا ستاره ای که آسمونشو
    اگه تاریکم اگه روشنم اگه پاییزم اگه بهارم
    تو رو دوست دارم
    تو رو دوست دارم
    تو رو دوست دارم
    تو رو دوست دارم
    تو رو دوست دارم
    تو رو دوست دارم
    تو رو دوست دارم
    من یه پرنده م آرزو دارم تو باغم با شی
    من یه خونه ی تنگ و تاریکم کاشکی تو بیای چراغم باشی
    هر جا که باشم هر چی که باشم تو باید باشی
    تا زنده باشم می میرم اگه از تو جدا شم
    می میرم اگه از تو جدا شم
    اگه تاریکم اگه روشنم اگه پاییزم اگه بهارم
    تو رو دوست دارم
    تو رو دوست دارم
    تو رو دوست دارم
    تو رو دوست دارم
    تو رو دوست دارم
    تو رو دوست دارم
    با تموم شدنش خم شدم و گفتم:خواهش می کنم خواهش می کنم امضا نمی دم
    بابازد زیر خنده و گفت:اینم یکی از هنراش
     
    آخرین ویرایش:

    سحربانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/27
    ارسالی ها
    307
    امتیاز واکنش
    6,410
    امتیاز
    541
    بهش اخم کردم. برای اینکه دیگه جلوشون گاف ندم اومدم با کلاس حرف بزنم:ننه یعنی مامان چیزی نداریم من بخورم؟
    بابا از خنده قرمز شده بود!مامان با خنده البته با حرص گفت:چرا عزیزم بیا برات بریزم
    بلند شد و باهم رفتیم توآشپزخونه محکم زد پس کلم و گفت:یعنی خاک ،خاک توسرت همه دختر دارن منم دختر دارم...والا شبیه آدمی زاد که اصلا نیستی...آخه کودن یه دختر وقتی سه تا پسر ترگل ورگل می بینه یه دستی به صورتش می کشه یه آرایشی یه کوفتی زهرماری...موهاشو شونه می کنه مخصوصااگه فر باشه که شبیه کله شیر نشه..یه لباس خوب می پوشه نه با لباس خواب خرسیش میاد تازه واسه من می خونا من یه پرندم حالا اون به کنار،آدم مگه به مامانش میگه ننه؟خاک تو سر خنگت کنن...دخترای مردم قیافه ندارن اما طوری عشـ*ـوه میان که پسرای مردم دنبالشون راه می افتن اون وقت دختر من به این خوشگلی مثل دیوونه ها رفتار می کنه !همه پسرا از دستش فرار می کنن هی خدا دلمو خوش کرده بودم بندازمش به یکی از این پسرا که گند زد تو همه چی
    با تعجب گفتم:ننه چه دل پری داشتیا
    یه دونه دیگه زد توسرم وگفت:حرف زدن برای تو مثل یاسین خوندن تو گوش خره از بس که خری
    بعد هم رفت بیرون.شونمو انداختم بالا، غذامو که خوردم ظرفا رو جمع کردم و شستم. رفتم بیرون که دیدم همشون غرقه حرف زدنن. بلند گفتم:ننه دستت درد نکنه
    یه جور نگام کرد یعنی کوفت اما گفت :نوش جونت
    بازم معنی همون کوفت داد. با همون لباسا رفتم کنار بابا نشستم. مامان هی چشم و ابرو می اومد. آخرش که نفهمیدم چی می گـه یه چشم غره رفت و بی خیال شد
    مهیار:دختر عمو دیگه چه هنرایی داری؟
    با ذوق گفتم :هنر فضول یاب
    مامان چپ چپ نگام کرد،دوباره شروع کردن به حرف زدن که صدای اس ام اس گوشیم اومد.مامان وبی بی از خجالت سرخ شدن آخه صدای گوزیدن بود! بابا همچین قهقهه می زد که نگو!گوشیم رو از جیب لباس خوابم در آوردم آنید بود :
    هوی خر امشب کریس جون بازی داره ساعت 10
    به ساعت نگاه کردم، 10بود به مامان گفتم:مامانم بزن سه که رئال مادرید بازی داره
    بابا:اووه چه خوب شد یادم انداختی
    مامان کانال مورد نظرو زد. رفتم تخمه ریختم تو کاسه و آوردم دادم دستشون و با دقت شروع کردم به نگاه کردند.
    نیمه ی اول بدون گل تموم شد! ولی نیمه ی دوم بازی هیجان انگیز تر شده بود، با گلی که کریس زد ظرف تخمه روپرت کردم. صدای آخی اومد اما بدون توجه گفتم:اینه
    بعد دست چیم رو گذاشتم پشت سرمو اون دست راستم رو باز کردم و شروع کردم به چپ و راست رفتن. بعد دوتا دستم رو باز کردم. لرزون می رفتم پایین و می اومدم بالا و می گفتم :اینه
    قشنگ که خوش حالی کردم برگشتم دیدم بابا دلش رو گرفته می خنده ! مامان اخم کرده،بی بی سرخ شده البته نمی دونم از چی!مهیار و ماهان کم مونده زمین رو گاز بزنن،ماکان هم مثلا می خندید !!لباش فقط یکم کش اومده بود! بابا درحالی که سعی میکرد نفس بکشه وخندش رو کنترل کنه گفت:
    اینم یکی از هنراش
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا