کامل شده رمان عشق مساوی با ما | راضیه درویش زاده کاربر انجمن نگاه دانلود

نظرتون در مورد رمان چیه!؟

  • عالی

    رای: 6 100.0%
  • متوسط

    رای: 0 0.0%
  • بد

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    6
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Raziyeh.d

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/10/26
ارسالی ها
1,052
امتیاز واکنش
8,430
امتیاز
606
محل سکونت
اهواز
پوزخندی زد:
-باشه من باز هم خفه می‌شم.
چشم غره ای به شیلا رفت و ازش فاصله گرفت.
***
هر سه با وحشت و نگرانی به ترنم (مامان) نگاه می‌کردن.
به ترنم نگاه کرد و آروم پرسید:
-با پسرِ میلاد رابـ ـطه داری!؟
قطره اشکی از چشمش چکید. با عجز حلقه ی توی دستش رو نشون داد:
-ببین داریم ازدواج می‌کنیم.
و با عجز ادامه داد:
-نگو که پدر من و احسان یکیه!؟
لبخندی زد:
-نه دخترم پدرت میلاد نیست‌
روی مبل وا رفت و نفس راحتی کشید‌ لبخند دوباره روی لبِ امیلی و ترمه نشست‌
ترنم (مامان):خب داشتم می‌گفتم. من و میلاد دیوانه وار عاشق هم شدیم، غافل از اینکه شیلا هم عاشقِ میلاد شده و فرحان هم من رو دوست داشت.وقتی فهمیدم شیلا میلاد رو دوست داره خواستم عقب بکشم؛ اما میلاد نذاشت و من هم که دیوونه ی میلاد بودم از رفتن منصرف شدم؛ اما شیلا رو از دست دادم. دیگه واسه شیلا شده بودم دشمن.
آهی کشید:
-می‌خواستیم ازدواج کنیم که شیلا یه روز قبل از عروسی میلاد رو با نقشه ی حساب شده کشوند خونشون و...میلاد خیلی مـسـ*ـت کرد. وقتی هم میلاد تو حال خودش نبود اتفاقی افتاد که نباید می‌افتاد.یه روز بعد تمام شهر قضیه رو فهمیدن. پدر شیلا که الان ایرانه میلاد و شیلا رو مجبور کرد تا ازدواج کنن.از حال اون روزهای خودم هیچی نگم خیلی بهتره؛ چون به معنی واقعی یه مرده ی متحرک بودم. میلاد هم دست کمی از من نداشت.دو ماه بعد هم فهمیدیم که شیلا حامله ست.
ترنم با دهن باز به ترنم (مامان) نگاه می‌کرد:
-یعنی..
لبخند تلخی زد:
-احسان پسرِ شیلاست! شیلا و میلاد تا یک سالگی احسان با هم بودن؛ ولی میلاد بیشتر دوام نیاورد و طلاقش داد؛ چون شیلا بدجور شده بود. هرشب باید از توی خیابون جمعش می‌کرد.میلاد احسان رو از شیلا گرفت.
بی طاقت پرسید:
-پس پدر من!؟
-بابای تو فرحانه! وقتی فهمیدم شیلا حامله ست داغون شدم؛ اما میلاد یه روز اومد پیشم و گفت که از شیلا جدا می‌شه ترسیدم! من هنوز شیلا رو مثل خواهرم می‌دونستم، واسه همین به اولین خواستگارم که فرحان بود جواب مثبت دادم.
دوباره آهی کشید، اشکاش رو پاک کرد و ادامه داد:
-نمی‌ذاشتم فرحان بهم نزدیک بشه. هر وقت سمتم میومد با جیغ و گریه پسش می‌زدم؛ اما من هم تا حدی می‌تونستم پسش بزنم. تا اینکه سه سال از ازدواجمون گذشت و من باردار شدم. اون موقعِ احسان سه سالش بود. کتی هر کاری می‌کرد میلاد راضی به ازدواج دوباره نمی‌شد. من هنوز هم همون اندازه میلاد رو دوست داشتم. تو بخ دنیا اومدی، اسمت رو گذاشتم یلدا!
لبخند تلخی زد:
-اسمی که قرار بود اسم بچه من و میلاد باشه. یک سال و نیمت بود که حس کردم رفتارِ فرحان داره عوض می‌شه. می‌دونستم هنوز همون قدر دوسم داره؛ اما خب اون هم از رفتار سرد من خسته شده بود. خیلی بهش مشکوک شده بودم تا بالاخره فهمیدم که دردش چیه و دنیا روی سرم خراب شد. دوباره شیلا زندگیم رو خراب کرده بود. این بار با فرحان ریخته بود رو هم. وقتی فهمیدم دیوونه شدم و تهدیدش کردم که اگه طلاقم نده می‌رم ازش شکایت می‌کنم.
لبخند تلخی زد:
-قبول کرد. فکر کردم می‌تونم برای نگه داشتن تو همون تهدید رو به کار ببرم؛ اما اون عوضی وکیل گرفت. اینقدر گفت و گفت، از بی کسی من، از بی پولی من که دادگاه تو رو به اون دا..
**ﺩﻟﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﺍﯼ ﻫﻢ ﻧﻔﺲ
ﭘﺮﻡ ﺷﮑﺴﺖ ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﻗﻔﺲ
ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﻏﺒﺎﺭ . ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﺳﮑﻮﺕ
ﭼﻪ ﺑﯽ ﺻﺪﺍ . ﻧﻔﺲ ﻧﻔﺲ**
هق هق گریه اش بلند شد. ترنم غمگین به مادرش نگاه کرد. آروم دستش رو گرفت و بغلش کرد. محکم ترنم رو بغـ*ـل کرد:
-نمی‌دونی چقدر منتظر این لحظه بودم ترنمم! چقدر منتظر بودم که دخترم رو محکم بغـ*ـل بگیرم.
**ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻧﺎﻣﻬﺮﺑﻮﻧﯽ ﻫﺎ
ﺩﺍﺭﻡ ﺍﺯ ﻏﺼﻪ ﻣﯽ ﻣﯿﺮﻡ
ﺭﻓﯿﻖ ﺭﻭﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ .
ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﺩﺳﺘﺎﺗﻮ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻡ**
روی سر مادرش رو بوسید:
-آروم باش ترنم خانوم!
از بغـ*ـلِ ترنم بیرون اومد و با عجز گفت:
-بگو مامان! تو رو خدا بهم بگو مامان!
**ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﺷﺐ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﻧﯽ
ﭘﻨﺎﻩ ﻫﻖ ﻫﻘﻢ ﺑﺎﺷﯽ
ﺗﻮ ﺍﯼ ﻫﻤﺰﺍﺩ ﻫﻤﺨﻮﻧﻪ
ﭼﯽ ﻣﯿﺸﻪ ﻋﺎﺷﻘﻢ ﺑﺎﺷﯽ؟**
با گریه و عجز گفت:
-به خدا دنبالت گشتم، خیلی دنبالت گشتم تا پیدات می‌کردم فرحان به جای دورتر از من میاوردت. تا اینکه آوردت آلمان.تا اینکه میلاد بعد از خیلی فهمید فامیلش رو تغییر داد.
**ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻣﻦ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺗﻮ
ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻋﺸﻖ . ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻣﺎ**
به ترنم نگاه کرد و با غم گفت:
-بهم بگو مامان!
لبخندی زد. دستش رو روی موهای مامانش نوازش گونه حرکت داد نگاه منتظر ترنم (مامان) به لب های ترنم بود.
**ﺩﻭ ﻫﻢ ﻧﻔﺲ . ﺩﻭ ﻫﻢ ﺯﺑﻮﻥ
ﺩﻭ ﻫﻤﺴﻔﺮ . ﺩﻭ ﻫﻤﺼﺪﺍ**
-مامان گریه نکن!
صدای هق هق گریه ترنم (مامان) بلند شد و محکم ترنم رو بغـ*ـل گرفت. امیلی لبخندی زد و اشک هاش رو پاک کرد.
**ﺗﻮ ﺍﯼ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ
ﭘﻨﺎﻩ ﺁﺧﺮ ﻣﻦ ﺑﺎﺵ
ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﺷﺐ ﻣﺮﮔﯽ ﭘﺎییز
ﺑﻬﺎﺭ ﺑﺎﻭﺭ ﻣﻦ ﺑﺎﺵ**
محکم مادرشو بغـ*ـل کرد
ترنم (مامان) در حالی که کمر ترنم رو نوازش می‌کرد گفت:
-قربونت بشه مادر! فدات بشم.
**ﺑﺬﺍﺭ ﺑﺎ ﻣﺸﺮﻕ ﭼﺸﻤﺎﺕ
ﺷﺒﻢ ﺭﻭﺷﻨﺘﺮﯾﻦ ﺑﺎﺷﻪ
ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﺁﯾﯿﻨﻪ ﺧﻮﻧﻪ
ﺑﺎ ﭼﺸﻤﺎﺕ ﻫﻤﻨﺸﯿﻦ ﺑﺎﺷﻪ** حمید حامی دلم گرفت**
لبخندی زد و از ترنم (مامان) جدا شد. با ذوق تو چشم هاش به ترنم نگاه کرد. دستاش رو قاب صورتِ ترنم کرد و لب زد:
-خدایا شکرت!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    محکم روی میز زد و داد زد:
    -جولی!جولی!
    با شنیدن صدای احسان تو جاش لرزید:
    -وای خدا!
    دستی روی شونش نشست، با ترس برگشت. ترنم با لبخند روی لبش سری به نشونه ی چیه تکون داد. با حالت زاری به اتاق احسان اشاره کرد:
    -داره صدام می‌زنه.
    همرمان دوباره صدای بلندِ احسان اومد:
    -جولی!
    آروم خندید:
    -من می‌رم تو به کارت برس.
    و سمتِ اتاقِ احسان رفت. با ذوق دستش رو روی سینش گذاشت:
    -عشق بداخلاق و جدی خودم!
    وارد اتاق شد؛ اما سرِ احسان پایین بود.
    -جولی این چه وضعه!؟چون بیست روز سخت کار کردید الان باید تنبل باز در بیارید؟
    پرونده رو در همون حال که سرش پایین و نگاهش به پروندهای روبه روش بود سمت ترنم انداخت:
    -درستش کن و بیارش برام! (سرش رو بالا آورد) سَری....
    ترنم دست به سـ*ـینه با لبخند ناز روی لبش به احسان نگاه می‌کرد. با شک پرسید:
    -ترنم؟
    با قدم های آروم سمت احسان اومد:
    چی شده؟ کی عشقِ من رو عصبی کرده!؟
    کنار مبل ایستاد.
    از جاش بلند شد، رو به روی ترنم ایستاد و در حالی که خیره به ترنم نگاه می‌کرد گفت:
    -قرار بود فردا بیای!
    دستش رو گوشه ی صورتِ احسان گذاشت و با ناز گفت:
    -خب دلم برات تنگ شد. طاقت نیاوردم.
    به بیرون اشاره کرد:
    -برم!؟
    روی پشتی مبل نشست. دست ترنم رو از گوشه ی صورتش به لباش نزدیک کرد و بـ ــوسه ای روش زد:
    -نه خیلی خوبه که اینجایی!
    چند تا از موهای ترتم رو تو دست گرفت. نگاهش رو از موهای ترنم به چشماش تغییر داد:
    -می‌دونستی عاشقِ رنگ موهاتم؟
    لبخند زد و ابرویی بالا انداخت:
    -نچ!
    بدون توجه به حرفِ قبلیش یهو گفت:
    -شب بریم خونه ی من!
    با شیطنت سری تکون داد:
    -چرا!؟
    موهای ترنم رو پشت سرش انداخت:
    -چون دلم برات تنگ شده.
    ابرویی بالا انداخت و با شیطنت ادامه داد:
    -اوم! باید فکر کنم.
    لبخند محوی زد، از جاش بلند شد و دستاش رو دور کمر ترنم حلقه زد:
    - فکر کن!
    سرش رو روی شونه ی احسان گذاشت و یه دستش رو روی بازوش سریع گفت:
    -فکر کردم.
    روی سرِ ترنم رو بوسید:
    -نتیجه!؟
    سرش رو از روی سـ*ـینه احسان برداشت:
    -منم دلم برات تنگ شده‌.
    خودش رو بالا کشید و گونه ی احسان رو بوسید:
    -من فعلا برم! شب می‌بینمت.
    مهربون به ترنم نگاه کرد:
    -باشه عزیزم.
    دستش رو به نشونه ی بای بای تکون داد‌ و از اتاق خارج در حال خارج شدن چشمکی به احسان زد. دستی به ریشاش کشید، لبخند شیرینی زد و به سمت میز کارش رفت.
    ***
    گوشی رو روی میز گذاشت که صداش بلند شد. گیج به گوشی نگاه کرد. با دیدن شماره ناشناس با شک جواب داد:
    -بله!؟
    -ترنم؟
    چشماش رو ریز کرد و سعی کرد صدا رو به یاد بیاره.
    -شناختی!؟
    سریع گفت:
    -نخیر. شما!؟
    آروم خندید:
    -اون موقع هم انقد کم هوش بودی دختر! بوندم.
    آروم با خودش گفت:
    -بوند!
    چشماش گشاد شد و یهو با خوشحالی جیغ زد:
    -بوند وای تو کجایی پسر!؟
    خندید:
    -آخیش نهایت فهمیدی.
    با خنده جواب داد:
    -کوفت دیوونه! بگو ببینم کجایی!؟
    -آلمان!
    با صدای بلند از هیجان گفت:
    -چی!؟آلمان!؟
    -آره.بدو آدرس بده ببینم بیام ببینمت.
    با ذوق و هیجان گفت:
    -حتما الان آدرسِ شرکت رو برات می‌فرستم.
    با لحن نمایشی گفت:
    -دختر شرکت زدی؟!
    با خنده زهرماری نثارش کرد:
    -قطع کن، قطع کن! کم چرت و پرت بگو!
    ***
    نگاهش رو از روی پرونده گرفت و تلفن که زنگ می‌خورد جواب داد:
    -بله!؟
    صدای منشی اومد:
    -آقای کیایی یه خانومی اومدن می‌گن با شما کار دارن!
    در حالی که به پرونده نگاه می‌کرد پرسید:
    -اسمشون!؟
    سرش رو بالا گرفت:
    - اسمتون؟
    صدای جدی شیلا از پشت گوشی اومد:
    -شیلا ژان!
    ناباورانه سرش رو بالا گرفت و سریع گفت:
    -بذار بیاد داخل.
    و تلفن رو گذاشت و از جاش بلند شد. شیلا با قدم های محکم وارد اتاق شد. در رو بست و سمت میلاد برگشت. نگاه شیلا جدی و نگاه میلاد پر از سوال! لبخندی زد:
    -سلام آقای کیایی!
    پوزخندی زد:
    -علیک خانوم مرادی!
    سریع حرفش رو تصحیح کرد:
    -آخ ببخشید خانوم ژان!
    با حرص نگاهی به میلاد انداخت‌ پیروزمندانه به شیلا نگاه کرد و رو به روش نشست:
    -خب!؟
    سریع وارد موضوع شد:
    -می‌خوام به پسرم همه چی رو بگم. اون حق داره بدونه مادرش نمرده و زنده ست.
    شونه و سری بالا انداخت:
    -خب!؟چرا اومدی اینجا!؟مگه شرکتِ احسان رو بلد نبودی؟
    متعجب گفت:
    -نمی‌خوای جلوم رو بگیری!؟
    سری به نشونه نه تکون داد. از جاش بلند شد:
    -اُکی!
    به سمت در رفت که با صدای میلاد تو جاش ایستاد. دست به سـ*ـینه شد:
    -رفتی گفتی بهم خبر بده.
    برگشت و گیج پرسید:
    -چرا!؟
    از جاش بلند شد. دستاش رو تو جیبش کرد:
    -خب احسان حق داره بدونه من چرا بیست و هشت سال اون رو از مادرش دور نگه داشتم.
    با شک پرسید:
    -یعنی!؟
    صورتش رو نزدیک صورت شیلا برد و گفت:
    -مگه نمی‌گی احسان حق داره بدونه مادرش نمرده و زنده ست!؟
    صورتش رو نزدیک برد و به چشم های شیلا که ترسیده بود با نفرت چشم دوخت و ادامه داد:
    -پس احسان حق داره بدونه مادرش کثافت کاری هایی انجام داد که باعث شد مرده به حساب بیاد!
    سرش رو عقب برد:
    -مگه نه!؟
    ابرویی بالا انداخت:
    -اگه حرف از حق احسانه که احسان حق داره همه چی رو بدونه، نه!؟
    عصبی داد زد:
    -حالا گمشو بیرون!
    نگاه عصبی و با حرصی به میلاد انداخت و بیرون رفت. در رو هم محکم به هم زد. چند قدم از اتاق دور شد و برگشت سمت در اتاق:
    -قصه رو دوباره تکرار می‌کنم آقا میلاد! ترنم رو از پسرم دور می‌کنم.
    و پوزخندی زد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    پیام رو خوند:
    -من تو سالن شرکتم. کجا بیام!؟
    با ذوق از اتاق بیرون اومد.
    کیارش:احسان!؟
    -هوم!؟
    -به ترنم گفتی؟
    گیج گفت:
    -چی رو؟
    -اینکه آخر هفته برگزاری داریم.
    قیافش جمع شد:
    -آخ یادم رفت!
    چشم غره ای به احسان رفت:
    -خسته نباشی.
    به بیرون اشاره کرد:
    -خب برو بهش بگو یا به جولی بگو بهش خبر بد.ه
    از جاش بلند شد:
    -می‌رم بهش می‌گم
    -اُک..
    حرفش رو قطع کرد و یهو گفت:
    -با هم بریم.
    با شیطنت گفت:
    - چی شد؟ دلتنگش شدی؟
    آروم خندید و زد پشتِ کیارش:
    -چرت نگو، برو!
    از اتاق بیرون اومدن. از دور نگاهشون بهم خورد. ترنم با هیجان جیغ زد:
    -بوند!
    و سمتش دوید محکم ترنم رو تو بغـ*ـل گرفت‌. هر کسی که اون اطراف بود سمت ترنم و بوند برگشته بود. وارد سالن اصلی شدن. احسان داشت با گوشی کار می‌کرد؛ اما نگاه کیارش به ترنم و بوند میخ شد. سریع نگران به احسان نگاه کرد. تا خواست حرکتی کنه و احسان رو از اونجا دور کنه صدای بوند تو فضا پیچید و کار رو بدتر کرد:
    -وای ترنم دلم برات خیلی تنگ شده بود دختر!
    با شک سرش رو بالا گرفت‌. کیارش با عجز سرش رو پایین انداخت:
    -وای نه!
    نگاه متعجب احسان روی ترنم بود که با لبخند گشادی رو به روی بوند ایستاده بود. در همون لحظه ترنم دوباره با ذوق بوند رو بغـ*ـل کرد‌. نگاه تعجبش جاش رو به نگاه جدی داد و با صدای فوق جدی ترنم رو صدا زد:
    -ترنم‌.
    و سمت ترنم قدم برداشت. کیارش آروم تو سر خودش زد:
    -قیامت شد!
    ترنم سمت احسان برگشت و با دیدن قیافه جدی احسان رنگ از روش پرید؛ اما بوند بدون توجه به احسان گفت:
    -دختر چقدر ناز شدی!
    با عجز سری تکون داد:
    -مرسی‌.
    کنار ترنم ایستاد و جدی به بوند نگاه کرد. بوند گیج به احسان نگاه کرد:
    -بفرمایید.
    ابرویی بالا انداخت و در حالی که سعی می‌کرد آروم رفتار کنه پرسید:
    -شما بفرمایید!؟
    نگاهی به ترنم انداخت و لبخندی زد:
    -من با ترنم کار دارم. دوستِ ترنمم! مگه نه ترنم؟
    نگاه جدیش رو به ترنم انداخت:
    -اون رو فهمیدم؛ ولی چقدر دوست که اینجوری هم رو بغـ*ـل می‌کنید؟
    با عجز لب زد:
    -احسان!؟
    نگاه به اطراف گردوند و آخرش برگشت روی ترنم سری تکون داد:
    -هوم!؟
    با ترس و رنگی پریده به احسان که مشخص بود حال الانش آرامشِ قبل از طوفانه نگاه کرد. بوند بدون توجه به احسان دستِ ترنم رو گرفت:
    -بریم یه دوری بزنیم عزیزم! دلم خیلی برات تنگ شده.
    احسان با ابروهایی بالا رفت به دست ترنم و بوند نگاه کرد. ترنم با وحشت نگاهی به دستش که تو دستِ بوند بود نگاه کرد و برگشت سمت احسان. با صدای لرزون گفت:
    -بوند!
    یهو از کوره در رفت و سمت کسایی که ایستاده بودن و نگاه می‌کردن داد زد:
    -ایستادین اینجا برای چی!؟فیلم سینماییه؟ یالا برید سرکارتون سریع.
    سرش رو پایین انداخت آروم و با عجز گفت:
    -وای!
    هر کسی از سمتی رفت‌ کیارش سریع سمت احسان اومد:
    -احسان داداش.
    بدون توجه به کیارش جدی رو به بوند گفت:
    -ول کن دستِ ترنم رو!
    ابرویی بالا انداخت و با لحنِ نه چندان دوستانی گفت:
    -چرا اون وقت!؟
    ترنم نگران به کیارش نگاه کرد. در حالی که بیش از حد سعی می‌کرد آروم باشه سرش رو پایین انداخت. چند ثانیه بعد سرش رو بالا آورد و دستِ ترنم رو که تو دستِ بوند بود رو کشید و با حرص و جدیت گفت:
    -آدم باش! وقتی می‌گم ول کن دستش رو، یعنی ول کن!
    با عصبانیت گفت:
    -هوی چه مرگته تو؟
    ترنم رو کشید و پشت سرش برد و یه قدم برداشت سمت بوند:
    -آها خوبه!حالا رسید به من باشه می‌گم چه مرگمه.
    و یه قدم جلوتر رفت که کیارش سریع دستش رو گرفت:
    -داداش آروم باش لطفا! آروم.
    و سمت بوند گفت:
    -آقای محترم شما هم برید لطفا!
    دستِ کیارش رو پس زد:
    -من هیجا..
    ترنم وسط حرفش پرید و با صدای لرزون گفت:
    -بوند برو.
    احسان جدی برگشت به ترنم نگاه کرد که با ترس سریع گفت:
    -احسان نامزدمه.
    نگاه متعجب بوند روی ترنم موند:
    -چی!؟
    احسان جدی به بوند نگاه کرد:
    -همینی که فهمیدی، حالا برو!
    بوند کماکان به ترنم نگاه می‌کرد. با حرص چشماش رو بست و زمزمه کرد:
    -خدا خودت صبر بهم بده.
    نگران به احسان نگاه کرد و رو به بوند گفت:
    -بفرمایید دیگه.
    نگاه آخری به ترنم انداخت و به سمت در خروجی رفت. سرش رو بالا گرفت. اول نگاه به احسان بعد به بوند که داشت می‌رفت انداخت. متوجه نگاه ترنم شد و با حرص گفت:
    -آره می‌خوای برو دنبال (با کنایه) دوستت!
    و با قدم های سریع از ترنم دور شد. برگشت سمت کیارش. لبخندی زد:
    -حق بهش بده! حسودیش شد.
    کلافه به رفتنِ احسان نگاه کرد:
    -اما اون فقط دوستمه کیارش.
    شونه ای بالا انداخت:
    -این رو به خودش بگو که بعید می‌دونم بتونه آرومش کنه.
    پاش رو روی زمین زد:
    -اوف احسان!
    ***
    -ترنم خانوم؟
    سرش رو بالا گرفت:
    -آقا کیارش گفتن بهتون بگم آخر هفته برگزاری داریم.
    سری تکون داد:
    -باشه! می‌تونی بری.
    از روی صندلی بلند شد و با شیطنت گفت:
    -ببینم آقا احسان در چه حاله!
    با تعجب گفت:
    -یعنی چی احسان!؟
    شونه ای بالا انداخت:
    -یعنی اینکه خودم می‌رم.
    با حرص گفت:
    -بچه شدی احسان!؟
    جدی گفت:
    -نه.
    کتش رو برداشت:
    -آنسلا تو پارکینگ منتظره!
    -احسان؟
    کلافه گفت:
    -ها؟!
    -ترنم!
    با یاد آوری چند لحظه قبل اخماش توی هم رفت:
    -فعلا!
    و از اتاق بیرون رفت. با حرص روی مبل نشست. چند دقیقه گذشت که در اتاق باز شد، با شنیدن صدای در سریع برگشت و با دیدن ترنم با عجز زمزمه کرد:
    -نه دیگه!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    **برگزاری آخر هفته**
    با استرس نگاهی به امیلی و ترمه انداخت:
    -خوبم!؟
    امیلی با خنده گفت:
    -حالا خوبه قهرن و اینقدر به خودش می‌رسه.
    ترمه در حالی که از ماشین پیاده می‌شد گفت:
    -دقیقا! پیاده شو و کم چرت و پرت بگو ترنم!
    با یاد آوری چند روز قبل اخم هاش تو هم رفت.
    **با شنیدن صدای در برگشت. با دیدن ترنم با عجز زمزمه کرد:
    -نه دیگه!
    گیج به کیارش نگاه کرد:
    -آقا کیارش خوبید!؟
    جنون آمیز بلند شد:
    -نه خوب نیستم، اصلا خوب نیستم!
    با تعجب به کیارش نگاه می‌کرد:
    -چی شده!؟
    با حرص گفت:
    -آخر من از دستِ تو و اون احسان روانی می‌شم! حالا ببینم کی گفتم.
    خواست از اتاق بره بیرون که ترنم سریع گفت:
    -صبر کن! احسان کجاست!؟
    این بار مظلوم شد و آروم گفت:
    -رفت آسن.
    با شک پرسید:
    -چی!؟کجا!؟
    کمی مکث کرد و با شک پرسید:
    -با کی!؟
    اجازه نداد کیارش حرفی بزنه و با لحن جدی و عصبی گفت:
    -آنسلا نه!؟
    شونه ای بالا انداخت. با عصبانیت سرش رو تکون داد:
    -باشه باشه! نشونت می‌دم آقا احسان!**
    جدی در حالی که به رو به رو نگاه می‌کرد قدم برداشت‌.
    امیلی آروم دم گوشِ ترمه گفت:
    -خدا کنه امروز دیگه آشتی کنن.
    از گوشه چشم به امیلی نگاه کرد:
    -شنیدم و باید بگم عمرا!
    و راهش رو کج کرد. سمت دیگه ای رفت. ترمه با حرص دستش رو مشت کرد:
    -بزنم تو سرش!
    با خنده دستش رو گرفت:
    -صبر کن با هم بریم.
    وارد اتاق پرو شد و به جولی اشاره کرد. دوید سمت ترنم و با ذوق گفت:
    -وای ترنم خانوم چقدر قشنگ شدید!
    لبخندی زد:
    -ممنون عزیزم.همه چی حاضره؟
    جولی که انگار تازه یادش افتاده باشه هول شد:
    وای نه!
    اخم های ترنم تو هم رفت:
    -یعنی چی!؟
    جولی:ترنم خانوم یکی از مدل ها نتونست خودش رو برسونه.
    با عصبانیت داد زد:
    -یعنی چی نتونست خودش رو برسونه!؟زنگ زدین بهش!؟
    سری تکون داد. آریشگر جدید که اسمش اریکا بود نگاهش به ترنم خورد. برگشت سمت جسیکا:
    -جسی؟
    در حالی که به ناخون های لاک زدش نگاه می‌کرد:
    -هوم؟
    با سر به ترنم اشاره کرد:
    -اون کیه!؟
    برگشت سمت ترنم:
    -اون مدیر حساب رسیه!
    در حالی که میخ ترنم شده بود گفت:
    -مدل نیومد!؟
    جسی:نه!
    لباس بلندش رو یکم بالا برد و با حالت دو سمت ترنم رفت. جسیکا متعجب به حرکات اریکا نگاه کرد. کنار ترنم ایستاد و لبخند گشادی زد:
    -سلام.
    گیج به اریکا نگاه کرد و آروم جواب داد:
    -سلام.
    جولی:ترنم خانوم ایشون اریکا خانوم آریشگر جدیده شرکت هستن.
    لبخندی زد:
    -بله خوشبختم.
    دست ترنم رو محکم گرفت:
    -همچنین!
    به جولی نگاه کرد:
    -مدل نیومد نه!؟
    جولی با تاسف سری تکون داد:
    -نه.
    با نگاه معنی دار به ترنم نگاه کرد. جولی سریع متوجه شد و برگشت سمت ترنم. ترنم با شک به جولی و اریکا نگاه کرد. چشماش رو ریز کرد و با فهمیدن موضوع کم کم چشماش گشاد شد و با لحن کشیده ای گفت:
    -نه دیگه!
    ***
    کنار یکی از میزها ایستاد. لیوان نوشید*نی رو برداشت و در حالی که داشت دنبالِ ترنم می‌گشت لیوان رو به لباش نزدیک کرد. نگاه آنسلا به احسان افتاد. سریع سمتش رفت:
    -سلام احسان!
    سرش رو برگردوند سمت آنسلا و فقط به گفتن سلام اکتفا کرد. در حالی که با موهاش بازی می‌کرد گفت:
    -چه خبر احسان؟ از روزی که برگشتیم نتونستیم درست هم رو ببینم.
    دوباره کوتاه جواب داد:
    -خبری نیست.
    با حرص نگاهش رو از احسان و آنسلا گرفت:
    -امیلی من الان می‌رم دهنِ این آنسلا رو سرویس می‌کنما!
    امیلی نگاهش رو به آنسلا انداخت:
    -احمق نچسب! نگاه لباس مسخرش رو
    ترمه:واقعا اگه یکم کوتاه تر بود همه جاش مشخص می‌شد.
    و با حرص ادامه داد:
    -اصلا این ترنم کجاست؟ یک ساعتِ نیستش..
    همزمان موسیقی ملایمی پخش شد و همه سمت جایگاه مدل ها .
    **Bir Masal Yazdım El Eleyiz Biz
    Bir Hayal Çizdim Göz Gözeyiz Biz
    ﯾﮏ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻧﻮﺷﺘﻢ، ﻣﺎ ﺩﺳﺖ ﺩﺭ ﺩﺳﺖ ﻫﻢ ﺑﻮﺩﯾﻢ
    ﯾﮏ ﺭﻭﯾﺎ ﺗﺼﻮﺭ ﮐﺮﺩﻡ، ﻣﺎ ﭼﺸﻢ ﺩﺭ ﭼﺸﻢ ﻫﻢ ﺑﻮﺩﯾﻢ**
    نگاه آخری به خودش انداخت. با اون لباس آبی تیره دکلته و آرایشی که با همیشه فرق داشت معرکه شده بود! دستش کشیده شد و همراه اریکا و بقیه مدل ها وارد صحنه شد.
    **Bir Dünya Diledim Sadece Senle
    Kocaman Harflerle Aşk Eşittir Biz**
    ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﮐﻪ ﯾﮏ ﺩﻧﯿﺎ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﻢ
    ﮐﻪ ﺑﺎ ﺣﺮﻭﻑ ﺑﺰﺭﮒ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﺎﺷﺪ ' ﻋﺸﻖ مساوی با ماست '**
    نگاهش بین جعمیت گردش بود برای پیدا کردن ترنم.
    در حالی که سرش پایین بود آروم وارد صحنه شد. نگاه ترمه و امیلی میخِ ترنم شد.
    **Bir Rüya Gördüm Aşktan ibaret
    Aşk Dediğim Yani Senden ibaret
    ﯾﮏ ﺭﻭﯾﺎ ﻣﯽﺩﯾﺪﻡ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﻋﺸﻖ
    ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﻋﺸﻖ ﺣﺮﻑ ﻣﯽﺯﻧﻢ ﻣﻨﻈﻮﺭﻡ ﺗﻮ ﻫﺴﺘﯽ**
    آنسلا با دهنی باز به ترنم خیره شد. کیارش در حالی که ماتش بـرده بود به احسان زد. نگاهش رو به کیارش انداخت:
    -بله؟
    **Cenneti Yaşıyor Bu Kalbim Senle
    Kalbimin Her Atışı Senden ibaret
    ﻗﻠﺐ ﻣﻦ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺩﺭ ﺑﻬﺸﺖ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽﮐﻨﺪ
    ﺗﻮ، ﺗﮏ ﺗﮏ ﺿﺮﺑﺎﻥﻫﺎﯼ ﻗﻠﺐ ﻣﻦ ﻫﺴﺘﯽ
    ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﻨﯽ ﮐﻪ ﺑﻌﻀﯽ ﻭﻗﺖﻫﺎ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺑﺪ ﺣﺮﻑ ﻣﯽﺯﻧﯿﻢ؟**
    وقتی متوجه نگاه مات کیارش شد رد نگاهش رو گرفت.
    به وضوح یکه خورد و نگاهش میخِ ترنم موند.
    **Sence De Bazen Çok Saçmalamıyor Muyuz
    Ufacık Sorunları Bile Büyütmüyor Muyuz
    ﻣﺎ ﻣﺸﮑﻼﺕ ﺧﯿﻠﯽ ﮐﻮﭼﮏ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺑﺰﺭﮒ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ؟**
    نگاهش بین جعمیت در گردش بود تا احسان رو پیدا کنه.
    در نهایت نگاهش با نگاه خیره احسان قفل شد.
    **Böyle Ayrı Kalmanın Kime Faydası Var Aşkın
    Mutlu Olmayı Hak Etmiyor Muyuz
    ﺍﯾﻦ ﻃﻮﺭ ﺩﻭﺭ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﺑﻪ ﻧﻔﻊ ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺍﺳﺖ، ﻋﺸﻖ ﻣﻦ؟
    ﺣﻘﻤﺎﻥ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺑﺎﺷﯿﻢ؟**
    بدون پلک زدن به ترنم نگاه می‌کرد. کیارش آروم گفت:
    -خوردیش برادر!
    با خنده به کیارش نگاه کرد.
    **Gel Yârim Gönlüme,Huzur Ver Ömrüme
    Söylesin Tüm Şarkılar
    Sevdamız Bir Melek, Uçuyor Göklerde
    Kıskansın Tüm Aşıklar
    ﺑﯿﺎ ﺑﻪ ﻗﻠﺐ ﻣﻦ ﻭ ﻣﻦ ﺭﺍ ﺁﺭﺍﻡ ﮐﻦ
    ﺑﮕﺬﺍﺭ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﺁﻫﻨﮓﻫﺎ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﺪ
    ﺷﻮﺭ ﻭ ﻋﺸﻖ ﻣﺎ ﻣﺜﻞ ﯾﮏ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺩﺭ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﻣﯽﮐﻨﺪ
    ﺑﮕﺬﺍﺭ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﻋﺎﺷﻖﻫﺎ ﺣﺴﺎﺩﺕ ﮐﻨﻨﺪ**
    با مکث نگاهش و از احسان گرفت و سریع سمت ترمه و امیلی رفت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    **Böyle Ayrı Kalmanın Kime Faydası Var Aşkın
    Mutlu Olmayı Hak Etmiyor Muyuz
    ﺍﯾﻦ ﻃﻮﺭ ﺩﻭﺭ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﺑﻪ ﻧﻔﻊ ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺍﺳﺖ، ﻋﺸﻖ ﻣﻦ؟
    ﺣﻘﻤﺎﻥ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺑﺎﺷﯿﻢ؟**
    بدون پلک زدن به ترنم نگاه می‌کرد. کیارش آروم گفت:
    -خوردیش برادر!
    با خنده سمت کیارش برگشت.
    **Gel Yârim Gönlüme,Huzur Ver Ömrüme
    Söylesin Tüm Şarkılar
    Sevdamız Bir Melek, Uçuyor Göklerde
    Kıskansın Tüm Aşıklar
    ﺑﯿﺎ ﺑﻪ ﻗﻠﺐ ﻣﻦ ﻭ ﻣﻦ ﺭﺍ ﺁﺭﺍﻡ ﮐﻦ
    ﺑﮕﺬﺍﺭ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﺁﻫﻨﮓﻫﺎ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﺪ
    ﺷﻮﺭ ﻭ ﻋﺸﻖ ﻣﺎ ﻣﺜﻞ ﯾﮏ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺩﺭ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﻣﯽﮐﻨﺪ
    ﺑﮕﺬﺍﺭ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﻋﺎﺷﻖﻫﺎ ﺣﺴﺎﺩﺕ ﮐﻨﻨﺪ**
    با مکث نگاهش رو از احسان گرفت و سریع سمت ترمه و امیلی رفت. ترمه با ذوق دستِ ترنم رو کشید و کنار خودش آورد. توی دستش زد:
    -عوضی چه ناز شدی! چه کردی؟
    امیلی با خنده به احسان اشاره کرد:
    -دلِ طرف رو بردی.
    سرش رو برگردوند سمت احسان. با چشم های که پر از تحسین بود به ترنم نگاه می‌کرد. دستاش رو تو جیبای شلوارش برد و به میز گرد و بلندی که کنارش ایستاده بود تکیه زد و به ترنم خیره شد. با ذوق ترنم رو هول داد:
    -بدو برو ببینم.
    ترنم که یکم آرومتر از چند روز قبل شده بود لبخندی زد و چند قدم سمت احسان برداشت که آنسلا دستش رو روی شونه ی احسان گذاشت:
    -امشب یه رقـــص رو افتخار می‌دید؟
    لبخند زورکی زد و دست آنسلا رو گرفت. سرجاش ایستاد و به صحنه ی رو به رو خیره شده بود. چند قدم رفتن که کیارش سریع دستِ احسان رو گرفت و با وحشت گفت:
    - احسان نرو!
    گیج به کیارش نگاه کرد‌ به یکی از مشتری های شرکت اشاره کرد:
    -می‌خواد با تو حرف بزنه.
    و مردمک چشمش رو سمت ترنم برد. سری تکون داد:
    -آها!
    لبخند مصنوعی به روی آنسلا زد:
    -یه موقع دیگه.
    ترنم با حرص دستش رو پایین انداخت و برگشت سمت ترمه و امیلی. با تعجب به ترنم نگاه کرد:
    -چرا برگشتی!؟
    با حرص گفت:
    -دیوونه ای تو احسان!؟ترنم رو نمی‌بینی ازت ناراحته؟ به جای اینکه بری از دلش در بیاری می‌خوای بری با آنسلا دنس بری؟
    دستاش رو تو هوا باز کرد:
    -دیوونه ای تو دیوونه!
    دستش رو روی شونه ی کیارش گذاشت:
    -آروم باش داداش، آروم!
    با حرص دست به سـ*ـینه به رو به رو خیره شده بود و بانوک کفش روی زمین ریتم گرفته. ترمه زیر چشمی به ترنم نگاه کرد. ضربه ای به پهلو ترمه زد. برگشت سمت امیلی. به سمتی که امیلی اشاره کرد برگشت، با دیدن احسان نیشش باز شد و رو به ترنم گفت:
    -من و امیلی بریم یکم هوا بخوریم.
    گیج به ترمه نگاه کرد و با تعجب پرسید:
    -هوا بخوری؟
    دستش رو به صورت خداحافظ بالا آورد:
    -بای! خوش بگذره.
    چشمکی زد و با امیلی از اونجا دور شد. گیج از رفتار ترمه سری تکون داد. آخرین قدم رو بلند برداشت و کنار ترنم ایستاد؛اما ترنم سرش سمت جای قبلی احسان بود و متومه اومدنش نشد و در همون حال که برمی‌گشت سمت احسان با لحن حرصی گفت:
    -بازم غیبش زد. حتما با آنس...
    با دیدن احسان دهنش باز موند و حرفش رو ناتمام رها کرد. با لبخندی که نشانه ی آرامشش بود به ترنم نگاه می‌کرد.به خودش اومد. اخماش رو توی هم کرد:
    -اینجا چیکار می‌کنی؟
    -خواستی بیای سمتم.
    پشت چشمی نازک کرد:
    -آره می‌خواستم بیام؛ اما..
    صورتش رو نزدیک صورت ترنم بُرد:
    -اما چی!؟
    با حرص به آنسلا اشاره کرد:
    -خواستی با اون بری برقصی!
    دستش رو به بازو احسان زد و دلخور گفت:
    -برو! خب چرا نرفتی؟ تو که باهاش آسن رفتی، رقـــص که چیزی نیست.
    لبخند روی لبش باز تر شد. اول نگاهش رو بین مهمونا چرخوند و دوباره به ترنم نگاه کرد:
    -حسودی کردن خیلی بهت میاد!
    اخم هاش رو تو هم کرد و روش رو از احسان گرفت. لبخند محوی زد. سرش رو پایین آورد و لبش نزدیک گوش ترنم کرد:
    -یک! امشب فوق العاده شدی ترنمم! و دو! دلم برات تنگ شده. تو چی!؟
    حس خوبی تو وجودش سرازیر شد به رو به روش خیره شده بود. دوباره صدای گرم و دلنشین احسان تو گوشش پیچید:
    -تو چی ترنم!؟
    ناخوداگاه لبخندی رو لبش نشست. برگشت سمت احسان،
    یه قدم عقب رفت. یه دستش رو روی میز کنارش گذاشت و بدون پلک زدن با لبخند روی لبش به ترنم خیره شده بود. ترنم که دلخوریش رو یادش رفته بود با ذوق به احسان نگاه می‌کرد‌ آروم گفت:
    - دلم برات تنگ نشده بود!
    ابروهاش بالا پرید.
    -دلم..‌.
    صدای کیارش باعث شد حرفش رو ناتمام بذاره:
    -احسان؟!
    نگاهش رو از ترنم به کیارش تغییر داد:
    -هوم!؟
    -می‌شه چند لحظه بیای؟
    نگاه کوتاهی به ترنم انداخت و از کنارش رد شد. با حرص روی پاش زد:
    -اه!
    و برگشت سمت جایی که احسان رفت. با چشم های که از شادی برق می‌زد و لبخند روی لبش به احسان چشم دوخته بود. لباسش رو بالا گرفت و سمت احسان رفت؛ اما احسان متوجه ی اومدن ترنم نشد. کنار جعمیتی که دور احسان بودن ایستاد. در حالی که پشت سر احسان بود روی پاهاش بلند شد. لبش رو نزدیک گوش احسان بُرد و زمزمه کرد:
    -دلم برات خیلی تنگ شده!
    لبخندی زد و عقب رفت.
    احسان:این یکی از معروف تر...
    حرفشو خورد و به یه نقطه خیره شد. صدای ترنم تو گوشش پیچید:
    -دلم برات خیلی تنگ شده.
    برگشت سمت ترنم نامحسوس چشمکی زد و دوباره برگشت و حرفش رو ادامه داد؛ ولی اینبار با ذوق بیشتر!
    ریز خندید و احسان دور شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    رو به روی در آسانسور ایستاد و منتظر اومدن آسانسور بود که ترنم کنارش ایستاد با ذوق گفت:
    -سلام.
    لبخندی زد. دستاش رو تو جیب شلوارش بُرد. بیسکویت رو تو دهنش بُرد. همزمان با تمام احساس گفت:
    -سلام عشقم!
    بیسکویت توگلوش گیر کرد و به سرفه افتاد‌ آروم خندید وآروم پشت کمرِ ترنم زد:
    -نوش نوش!
    دستش زو به معنی کافیه بالا آورد و با تعجب به احسان نگاه کرد:
    -چی گفتی!؟
    با لبخند روی لبش جواب داد:
    -عشقم!
    در آسانسور باز شد. به داخل آسانسور اشاره کرد:
    -بفرما!
    ترنم در حالی که تو شوک حرفِ احسان بود وارد آسانسور شد. لبخند محوی زد، به اطراف نگاهی کرد و وارد آسانسور شد.
    ***
    غرق کار بود که تقه ای به در خورد:
    -بیا تو!
    شیلا وارد اتاق شد. سرش رو با مکث بالا آورد:
    -بل...
    با دیدن شیلا اخم هاش تو هم رفت. از جاش بلند شد:
    -تو اینجا چیکار می‌کنی؟
    لبخند کجی زد:
    -هیچ اومدم پسرم رو ببینم.
    رنگ از صورت ترنم پرید و نگران پرسید:
    -می‌خوای بهش بگی؟
    ابرویی بالا انداخت:
    -مگه تو بهش نمی‌گی!؟
    و با لحن حرص دراری گفت:
    -از همین الان می‌خوای همه چیز رو ازش پنهون کنی؟
    اخماش رو تو هم کرد:
    -چیزایی رو که بهش صدمه بزن رو آره پنهون می‌کنم.
    بلند خندید:
    -حرفا خنده دار نزن ترنم! یعنی من بهش صدمه می‌زنم؟
    رک جواب داد:
    -گذشته کثیفت آره!
    با خشم گفت:
    -درست صحبت کن ترنم!-
    میز رو دور زد و رو به روی شیلا ایستاد. پوزخندی زد:
    -مگه دروغ می‌گم!؟
    با حرص و تنفر به هم نگاه می‌کردن که در اتاق باز شد. هردو با هم سمت در برگشتن. ترنم با دیدن احسان نگران به شیلا نگاه کرد. احسان گیج به ترنم و شیلا نگاه می‌کرد. شیلا نگاهش رو به ترنم انداخت، پوزخندی زد و آروم گفت:
    -چی شد لال شدی!؟
    نمایشی خندید:
    -بله شیلا خانوم خوش اومدید.
    و دستش رو پشت کمرِ شیلا گذاشت و به سمت در هولش داد:
    -ایشون هم می‌خواستن برن.
    احسان از کنار در کنار رفت. شیلا برگشت و دستِ ترنم رو پس زد:
    -نه نمی‌خواستم برم تازه که اومدم.
    احسان گیج به ترنم نگاه کرد و گفت:
    -پس من فعلا برم!
    شیلا سریع گفت:
    -نه کجا بودی حالا؟!
    با تعجب به شیلا نگاه کرد. ترنم کامل سمت شیلا برگشت. با اخم وحشتناکی به شیلا نگاه کرد:
    -شیلا خانوم شما بفرمایید بشینید.
    و برگشت سمت احسان:
    -آقا احسان اگه کارتون مهمه بریم تو اتاق خودتون.
    احسان سری به نشونه نه تکون داد:
    -نه مهمونتون که رفتن بیاید اتاقم.
    لبخندی زد:
    -چشم‌
    احسان از اتاق بیرون رفت. ترنم در رو بست و جدی با اخم برگشت سمت شیلا:
    -بلندشو برو بیرون!
    لبخند حرص دراری زد:
    -چی شد زبونت در اومد؟
    چشماش رو از روی حرص بست:
    -برو بیرون.
    بلند شد روبه روی ترنم ایستاد. دستش زو روی شونه ی ترنم گذاشت:
    -اگه من مثل تو چیزی رو پنهون می‌کردم اینقدر زبون درازی نمی‌کردم.
    چشمکی به ترنم زد و از اتاق بیرون رفت.
    برگشت سمت در و محکم روی در زد:
    -خدا لعنتت کنه‌
    ***
    با حرص از جاش بلند شد:
    -تو اینجا چیکار می‌کنی شیلا!؟
    دستِ آنسلا رو گرفت و کشوندش سمت صندلی:
    -بیا بشین آنسلا!باید حرف بزنیم.
    عصبی گفت:
    -در موردِ چی شیلا؟ اگه یه موقع احسا..‌
    وسط حرفش پرید و بدون مقدمه گفت:
    -باید حامله شی آنسلا!
    ابروهاش بالا پرید و با دهنی باز به شیلا نگاه کرد. با شک لب زد:
    -چی!؟
    روی مبل نشست و ریلکس پا رو پاش انداخت:
    -باید حامله شی‌.
    چهرش رو تو هم کرد:
    -چی می‌گی شیلا؟
    به صندلی اشاره کرد:
    -بشین تا بهت بگم.
    کنجکاو رو به روی شیلا نشست.
    -باید صوری حامله بشی!
    گیج گفت:
    یعنی چی!؟
    روی مبل جا به جا شد:
    -باید به احسان بگی ازش حامله ای!
    چشم هاش گرد شد. با حرص روی دسته مبل زد:
    -اینجور نگاهم نکن.
    ***
    پروند رو روی میز جولی گذاشت:
    -این رو مرتب کن و ببر بده آقا کیارش امضا کنه.
    جولی:چشم ترنم خانوم!
    لبخندی به روی ترنم زد و به سمت اتاق احسان رفت. همزمان در اتاق باز شد و احسان بیرون اومد. لبخندی روی لبش نشست:
    -اِ ترنم!
    با لحنِ خود احسان گفت:
    -اِ احسان!
    آروم خندید. دستِ ترنم رو کشید و با خودش برد تو اتاق.
    در رو بست و ترنم رو به در تکیه زد. صورتش رو نزدیک صورتِ ترنم برد:
    -بالاخره اومدی پیشم!
    و سرش رو تو گردن ترنم بُرد. با لـ*ـذت موهای ترنم رو بو کشید و زیر گوش ترنم رو بوسید. به خاطری مورشی که شد سرش رو کج کرد. احسان با شیطنت سرش رو بالا آورد:
    -چی شد!؟
    آروم خندید:
    -یه جوری شدم.
    دوباره همون کار رو تکرار کرد:
    -چه جور؟
    لبخندی زد. دستش رو پشت سر احسان گذاشت و با تمام احساسش لب زد:
    -دلم برات تنگ شده.
    بی طاقت از ترنم دور شد:
    -هیس بسه! داری اذیتم می‌کنی برو بیرون.
    خندش گرفت:
    - چیکار کردم؟
    اخم مصنوعی کرد:
    -ترنم!
    آروم خندید:
    -باشه تموم! حداقل بذار بوست کنم بعد برم.
    سری تکون داد. یه قدم عقب جلو رفت. گونه ی احسان رو بوسید و سریع از اتاق بیرون رفت.
    ***
    پیروزمندانه به آنسلا نگاه کرد. آنسلا ذوق زده خندید:
    -عالیه شیلا!
    از جاش بلند شد:
    -بقیش با تو.
    دستش رو روی شونه ی آنسلا گذاشت:
    -فقط اون دختره ی نحس رو از پسرم دور کن!
    دست شیلا رو گرفت و با لحن مطمئنی گفت:
    -مطمئن باش شیلا! اون دوتا رو از هم دور می‌کنم‌
    لبخند رضایت آمیزی زد:
    -خوبه.
    از اتاق بیرون اومد. نگاه شیطانی به اتاق ترنم انداخت، پوزخندی زد و لب زد:
    -تو لیاقت پسر من رو نداری ترنم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    کیفش رو از روی میز برداشت و از اتاقش بیرون اومد که احسان رو به روش در اومد. لبخند به لبش اومد.
    -بریم؟
    سری به نشونه آره تکون داد. هم قدم با هم از شرکت بیرون زدن. روی نیمکتی که رو به روی دریا بود نشستن. هوای تاریک باعث شده بود فضا با نور ماه زیبا تر بشه.
    سرش رو روی شونه ی احسان گذاشت به نقطه ی دور زل زده بود. دست هم رو محکم گرفته بودن.
    **آهنگ پخش شده فرضی نویسنده در این قسمت**
    **ﺗﻮ ﭼﺸﻤﺎﺕ ﺳﻮﺍﻟﻪ ﯾﻪ ﻋﺎﻟﻢ ﺳﻮﺍﻝ
    ﻧﮕﺎﻫﺖ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺁﺭﺯﻭﻫﺎﯼ ﮐﺎﺭِ
    ﻣﯿﺪﻭﻧﻢ ﺗﻮ ﺫﻫﻨﺖ ﭼﯿﺎ ﻣﯿﮕﺬﺭﻩ
    ﻣﯿﺒﯿﻨﯽ ﺗﻮ ﺍﻣﺎ ﮐﯽ ﻋﺎﺷﻘﺘﺮﻩ**
    به چشم های هم زل زده بودن. صدای نفس نفس هر دو که علتش دویدن زیاد بود تو فضای ساکت خونه پیچیده بود. در همون حال که دستاش دور کمرِ ترنم حلقه بود قدمی برداشت. کمر ترنم به دیوار خورد.
    **ﻣﯿﻤﻮﻧﻢ ﮐﻨﺎﺭﺕ ﺩﺭﺳﺖ ﻣﺜﻞ ﺳﺎﯾﺖ
    ﺍﺯ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺗﺎ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺗﺎ ﺍﻭﻥ ﺑﯿﻨﻬﺎﯾﺖ
    ﻧﻤﯿﮕﯿﺮﻩ ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺟﺎﯼ ﺧﺎﮎ ﭘﺎﺗﻮ
    ﻧﻤﯿﻤﯿﺮﻩ ﺍﯾﻦ ﻋﺸﻖ ﻗﺴﻢ ﻣﯿﺨﻮﺭﻡ**
    با ناز یه قدم به احسان نزدیک شد و درحالی که با انگشت اشاره روی گونه ی احسان می‌کشید گفت:
    -اینکه رئیس بداخلاقم رو از دست هیولای به اسمِ آنسلا نجات بدم که گول نخوره!
    لبخندی رو لبش نشست. چند تار از موهای ترنم رو گرفت:
    -ولی رئیست تا کارمند خوشگلی مثل تو داره که گولِ آنسلا رو نمی‌خوره‌.
    **ﺗﺎ ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﻗﻠﺒﻢ ﻫﻨﻮﺯ ﻣﯿﺰﻧﻪ
    ﺗﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺟﻮﻧﯽ ﺗﻮﯼ ﺍﯾﻦ ﺗﻨﻪ
    ﺗﻮ ﺭﻭﺯﺍﯼ ﺧﻮﺏ ﺗﻮ ﺭﻭﺯﺍﯼ ﺑﺪ**
    با یادآوری لحظه های با هم لبخندی رو لب هردو نقش برداشت. دستش رو محکم تر دورِ کمرِ ترنم حلقه زد.
    ** ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺎﻫﺎﺗﻢ ﻗﺴﻢ ﻣﯿﺨﻮﺭﻡ
    ﺗﻮﯼ ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎﺗﻢ ﻗﺴﻢ ﻣﯿﺨﻮﺭﻡ
    ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺎﻫﺎﺗﻢ ﻗﺴﻢ ﻣﯿﺨﻮﺭﻡ
    ﺗﻮﯼ ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎﺗﻢ ﻗﺴﻢ ﻣﯿﺨﻮﺭﻡ**
    سرش رو از روی شونه ی احسان برداشت و با لبخند زیبای که رو لبش بود به نیم رخ احسان زل زد.
    **به باﺭﻭﻥ ﻧﻢ ﻧﻢ ﺑﻪ ﺩﺭﯾﺎ ﺑﻪ ﮐﻮﻩ
    ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺁﻓﺮﯾﻨﺶ ﺑﻪ ﮐﺸﺘﯽ ﻧﻮﺡ
    ﺑﻪ ﻣﺎﻩ ﻭ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﻫﻔﺖ ﺁﺳﻤﻮﻥ
    ﺑﻪ ﻋﺸﻘﻢ ﺑﻪ ﻋﺸﻘﯽ ﺗﺎ ﻣﺮﺯ ﺟﻨﻮﻥ**
    با حالت خاصی نگاهش رو از دریا گرفت و برگشت سمت ترنم. لبخندی زد، از جاش بلند شد و دستش رو سمت ترنم گرفت.
    **ﺑﻪ ﻟﺤﻈﻪ ﯼ ﺩﯾﺪﺍﺭ ﻗﺴﻢ ﻣﯿﺨﻮﺭﻡ
    ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺎ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﻗﺴﻢ ﻣﯿﺨﻮﺭﻡ**
    از جاش بلند شد
    با لحنی آروم و جدی گفت:
    -ترنم ازدواج کنیم خیلی زود باشه!؟
    سکوت کرد. با لحن قبلی گفت:
    -ترنم؟
    -جانم؟
    **ﺑﻪ ﻋﻬﺪﯼ ﮐﻪ ﺑﺴﺘﯿﻢ ﻗﺴﻢ ﻣﯿﺨﻮﺭﻡ
    ﺑﻪ ﻫﺴﺘﻢ ﺑﻪ ﻫﺴﺘﯿﻢ ﻗﺴﻢ ﻣﯿﺨﻮﺭﻡ**
    لبخند مهربونی زد:
    -با من ازدواج می‌کنی؟
    لبخند شیرینی روی لبش نشست و آروم جواب داد:
    -بله‌
    همزمان با جواب ترنم فش فشه های رنگی تو هوا پخش شد.
    **ﺗﺎ ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﻗﻠﺒﻢ ﻫﻨﻮﺯ ﻣﯿﺰﻧﻪ
    ﺗﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺟﻮﻧﯽ ﺗﻮﯼ ﺍﯾﻦ ﺗﻨﻪ
    ﺗﻮ ﺭﻭﺯﺍﯼ ﺧﻮﺏ ﺗﻮ ﺭﻭﺯﺍﯼ ﺑﺪ
    ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺎﻫﺎﺗﻢ ﻗﺴﻢ ﻣﯿﺨﻮﺭﻡ**
    خم شد گونه ی ترنم رو بوسید
    دستش دور گردن احسان حلقه زد و در حالی که چشم هاش از خوشحالی برق می‌زد و لبخند رو لبش بود به آسمون خیره شد.
    **ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺎﻫﺎﺗﻢ ﻗﺴﻢ ﻣﯿﺨﻮﺭﻡ
    ﺗﻮﯼ ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎﺗﻢ ﻗﺴﻢ ﻣﯿﺨﻮﺭﻡ
    ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺎﻫﺎﺗﻢ ﻗﺴﻢ ﻣﯿﺨﻮﺭﻡ
    ﺗﻮﯼ ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎﺗﻢ ﻗﺴﻢ ﻣﯿﺨﻮﺭﻡ**قسم میخورم، هنگامه**
    ******
    ترنم خانوم (مامان) در حالی که با ذوق از این طرف به اون طرف خونه در حرکت بود به امیلی و ترمه غر می‌زد:
    -بدو ترمه چرا اینقدر کُند کار می‌کنی؟ دختر امیلی سریع تر اون سبزی ها رد تمام کن برو پرده ها رو بزن.
    با حرص کهنه ی توی دستش رو روی زمین زد:
    -اه ترنم جون خسته شدم!
    امیلی سریع گفت:
    -راست می‌گـه مامان.
    با حرص برگشت سمت ترمه و امیلی:
    -ساکت ببینم! حرف نزنید، کارتون رو بکنید.
    امیلی با حرص جواب داد:
    -اصلا خودِ ترنم کجاست؟ خواستگاری اونه ما داریم مثل کوزت کار می‌کنیم.
    ترنم خانوم تشر زد:
    -امیلی زود!
    زیر لب در حالی که غُر می‌زد به کارش ادامه داد. ترمه نگاهش رو با خنده از امیلی گرفت. با صدای پیامک گوشیش چشم هاش رو به سختی باز کرد. با حرص گفت:
    -یه امروز رو تو خونه موندم! این کیه...
    با دیدن اسم احسان نیشش باز شد و حرفش رو خورد.
    پیام رو خوند:
    -صبح بخیر عزیزم!
    لبخندی رو لبش نشست. سریع شماره احسان رو گرفت با اولین بوق جواب داد.
    -صبح بخیر عزیزم!
    با ناز جواب داد:
    -صبح تو هم بخیر عزیزم.
    در حالی که سمت آشپزخونه می رفت:
    -ترنم؟
    روی تخت نشست:
    -جان؟
    در یخچال رو باز کرد و درش رو بست:
    -بیا اینجا!
    ابرویی بالا داد:
    -احسان نمی‌شه اینجا کلی کار هست .
    به اپن تکیه داد:
    -امیلی و ترمه که هستن تو بیا اینجا!
    با شک گفت:
    -اما...
    فکر شیطانی به سرش زد:
    -اما مریضم ترنم!
    سریع تو جاش صاف نشست:
    -چی!؟
    و بدون اینکه منتظرِ جواب احسان باشه تند تند گفت:
    -الان میام، الان میام!
    و سریع قطع کرد. با خنده گوشی رو روی اپن انداخت:
    -از دستِ تو ترنم.
    سریع از جاش بلند شد. اول صورتش شست و یه آرایش کوچیک به صورتش زد. یه لباس صورتی سفید پوشید و دامن طرح لیش رو که بلندیش تا روی زانوش بود رو پوشید. کفشای پاشنه بلندش رو تند تند پاش کرد و از اتاق بیرون اومد. دستی به موهاش کشید . ترمه با دیدن ترتم با ذوق بلند شد:
    -آی ترنم!
    اما با دیدن تیپ بیرونش با شک گفت:
    -کجا کجا؟!
    امیلی هم از جاش بلند شد. ترنم سریع گفت:
    -مامان کجاست!؟
    امیلی:رفت تا مغازه، الان میاد‌.
    دوید سمت در:
    -پس یه جور بپچیونین تا من برگردم.
    ترنم:کجا؟
    در رو باز کرد به ثانیه نکشید که هر سه با دیدن شخص پشت در شوکه شدن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    هر سه بُهت زده به فرحان نگاه می‌کردن. در آخر صدای فرحان سکوت رو شکست.
    -ترنم؟!
    آروم پلک زد و نگاهش رو از فرحان گرفت. آروم گفت:
    -من رفتم دخترا، فعلا!
    یه قدم از فرحان دور شد که سریع برگشت دستِ ترنم رو گرفت:
    -ترنم صبر کن‌
    بدون اینکه برگرده دستش زو از دستِ فرحان بیرون کشید‌. ترمه و امیلی نگران به ترنم نگاه می‌کردن. چند قدم رفت که صدای فرحان بلند شد:
    -شاید پدر خوبی برات نبودم؛ اما..‌
    سریع برگشت، با عصبانیت و صدایی که سعی می‌کرد بلند نباشه گفت:
    -شاید نه حتما! حتما پدر خوبی نبودی!
    نگاه دلخوری به فرحان انداخت و سریع برگشت و با قدم های سریع ازش دور شد‌ با نگاه غمگین به رفتن ترنم نگاه کرد. وقتی ترنم خیلی دور شد برگشت سمت امیلی و ترمه‌. ترمه لبخند تلخی زد و یه قدم به فرحان نزدیک شد و آروم گفت:
    - بهش حق بده بابا!
    آهی کشید:
    -بهش حق می‌دم که اینجام.
    سرش رو بالا آورد لبخندی به روی ترمه زد:
    -می‌دونم ترنم (مامان) خودش حواسش به ترنم هست؛ اما تو امشب جای من اینجا باش ترمه. حواست به خواهرت باشه.
    غمگین به فرحان نگاه کرد و آروم لب زد:
    -چشم بابا!
    لبخند تلخی زد و از ترمه دور شد. چند قدم رفت که نگاهش به نگاه ترنم (مامان) گره خورد. سریع سرش رو پایین انداخت و سمت ماشین رفت.
    ***
    با حالت دو به سمته در خونه ی احسان رفت. تند در رو زد. از آشپزخونه بیرون اومد و سمت در رفت. در رو باز کرد‌ ترنم سریع وارد خونه شد و با هول به سر وضع احسان نگاه کرد. یه تیشرت سرمه ی و شلوار لی مشکی! با حرص گفت:
    -این چه وضعیه؟
    دستِ احسان رو کشید:
    -بیا ببینم! باید یه لباس گرم بپوشی.
    دست ترنم رو که جلوترش بود کشید که باعث شد برگرده و درست به یه سانت فاصله صورت کنار هم باشن. ترنم شوکه از حرکت احسان به چشم های احسان زل زده بود. لبخندی زد و خم شد زیر گوش ترنم رو بوسید و سرش رو بالا گرفت و با لحن عاشقانه ای گفت:
    -خوبی عزیزم؟
    به خودش اومد و باز نگران گفت:
    -من خوبم؛ اما تو...
    یه دفعه حرفش رو خورد، چشم هاش رو ریز کرد و به لبخند مرموز روی لبِ احسان نگاه کرد و با شک گفت:
    -نگو دروغ گفتی!
    با خنده گفت:
    -خب نمیومدی!
    با حرص توی بازوی احسان زد:
    -خر!
    گونه ی ترنم رو بوسید:
    -ببخشید.
    و دستش رو محکم تر دورِ کمرِ ترنم حلقه زد:
    -خب چیکار کنیم؟
    سرش رو یکم کج کرد و با لحن نازی گفت:
    -تو دعوت کردی، تو بگو چیکار کنیم؟
    با شیطنت گفت:
    -من خیلی کار دارم با تو! بگم؟
    با لحن خود احسان گفت:
    -بگو! من رو از چی می‌ترسونی؟
    سرش رو نزدیک صورت ترنم کرد:
    -واقعا بگم!؟
    لبخندی زد:
    -اره!
    با یه حرکت آنی ترنم برگردوند که کمرش به دیوارچسبید و خودش نزدیک تر شد:
    -که آره!؟
    آروم خندید‌‌. بی طاقت سرش رو تو موهای ترنم برد. همزمان صدای گوشیِ ترنم اومد.
    ترنم:آ یه لحظه!
    سرش رو بالا گرفت:
    -می‌خوای جواب بدی؟
    عمیق به احسان نگاه کرد:
    -جواب ندم؟
    یه قدم عقب رفت:
    -جواب بده.
    گوشی رو جواب داد:
    -بله ترمه؟
    ترمه با حرص گفت:
    -ترنم کجا رفتی همین الان!؟
    در حالی که نگاهش به احسان بود جواب داد:
    -چطور!؟
    ترمه با خنده گفت:
    -ترنم خانوم داره غُر می‌زنه که یه امروز چرا رفتی سرکار!
    از لحن ترمه خندش گرفت:
    -باشه ترمه سریع میام.فعلا!
    و قطع کرد. دست احسان رو گرفت:
    -بریم کت و شلوار امشب رو من انتخاب کنم.
    لبخند مهربونی زد:
    -باشه.
    نوک انگشتش رو به حالت تفکر توی دهنش گذاشت و به کت و شلوار ها نگاه کرد. یکی یکی کت رو روی احسان امتحان می‌کرد تا رسید به کت شلوار مشکی و با خنده گفت:
    -برگشتیم سر خونه ی اول!
    احسان لبخندی زد:
    -دقیقا.
    کت رو روی تخت انداخت:
    -همین عالیه!
    ***
    با حرص دستِ ترنم رو کشید:
    -بیا برو آماده شو دختر!
    و داد زد:
    -ترمه،امیلی! کمکش کنید آماده بشه.
    ترنم برگشت و گونه ی مادرش رو بوسید:
    -مامان جان خودم آماده بشم!
    و با لوسی گفت:
    -سوپرایزه مامانم.
    چشمکی زد و دوید سمت اتاقش. نگاهی به آینه انداخت. لبخندی زد و برگشت سمت کمد نگاه کلی به لباس ها انداخت. چند تا رو در آورد؛ اما به دلش ننشست تا اینکه لباس آستین بلند سفید ساده ی که بلندیش تا بالای زانوش بود رو انتخاب کرد و جوراب شلواری شیشه ای.
    کفشای سفید مشکیش رو رو از کمد در آورد و پاش کرد.
    روی صندلی میز آرایش نشست اول خط چشمش رو ظریف کشید و سایه آجری و مشکی زد همراه با رژ گونه ی آجری و مداد لب همرنگش که به پوستِ سفیدش خیلی می اومد. موهاش رو از حالت فر مانند صاف صاف کرد. نگاه رضایت آمیزی به خودش انداخت که همزمان صدای در خونه اومد. با استرس به در اتاق نگاه کرد. ترمه با عجله وارد اتاق شد:
    -تر..‌
    با دیدن ترنم حرفش رو خورد و بُهت زده به ترنم خیره شد . خنده نازی کرد و یه دور ،دور خودش چرخ زد:
    -خوب شدم؟
    در حالی که هنوز تو شوک بود آروم زمزمه کرد:
    -عالی!
    با ذوق به ترمه نگاه کرد. یهو گفت:
    -اوهو! دختر عالی شدی.
    دستِ ترنم رو گرفت و وادارش کرد یه دور چرخ بخوره و با ذوق بیشتر گفت:
    -به خدا معرکه شدی!
    امیلی وارد اتاق شد اون هم با دیدن ترنم یکه خورد.
    ترمه:عالی شده نه؟
    سریع گفت:
    -عالی! احسان امشب غش نکنه خوبه.
    با خنده به بازوی امیلی زد:
    -دیوونه! بریم.
    با خنده از اتاق بیرون اومدن. به پله ها که رسیدن هر سه ساکت شدن و آروم پشت سر هم رفتن. اول ترمه وارد اتاق شد و بعد امیلی و در آخر ترنم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    نگاه احسان از کفش های ترنم کم کم بالا اومد و نگاهش میخِ چشم های قهوه ای روشن ترنم شد و لبخند محوی روی لبش نشست.
    **Bir Masal Yazdım El Eleyiz Biz
    Bir Hayal Çizdim Göz Gözeyiz Biz
    ﯾﮏ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻧﻮﺷﺘﻢ، ﻣﺎ ﺩﺳﺖ ﺩﺭ ﺩﺳﺖ ﻫﻢ ﺑﻮﺩﯾﻢ
    ﯾﮏ ﺭﻭﯾﺎ ﺗﺼﻮﺭ ﮐﺮﺩﻡ، ﻣﺎ ﭼﺸﻢ ﺩﺭ ﭼﺸﻢ ﻫﻢ ﺑﻮﺩﯾﻢ**
    در حالی که چشم هاش از خوشی برق می‌زد و به احسان نگاه می‌کرد کنارِ امیلی و ترمه نشست.
    **Bir Dünya Diledim Sadece Senle
    Kocaman Harflerle Aşk Eşittir Biz
    ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﮐﻪ ﯾﮏ ﺩﻧﯿﺎ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﻢ
    ﮐﻪ ﺑﺎ ﺣﺮﻭﻑ ﺑﺰﺭﮒ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﺎﺷﺪ* ﻋﺸﻖ مساوی با ما'ست***
    صدای کتی تو فضای ساکت اتاق پیچید که باعث شد بحث اصلی باز بشه. لبخند مهربونی به روی ترنم زد. خجالت زده سرش رو پایین انداخت.
    **Bir Rüya Gördüm Aşktan ibaret
    Aşk Dediğim Yani Senden ibaret

    ﯾﮏ ﺭﻭﯾﺎ ﻣﯽﺩﯾﺪﻡ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﻋﺸﻖ
    ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﻋﺸﻖ ﺣﺮﻑ ﻣﯽﺯﻧﻢ ﻣﻨﻈﻮﺭﻡ ﺗﻮ ﻫﺴﺘﯽ**
    ترنم خانوم نگاه مهربون و مادرانه ی به ترنم و احسان انداخت. دستش رو آروم روی پاش زد:
    -مبارکه!
    کیارش کنترلش رو از دست داد و با صدای بلند شروع به سوت زدن کرد و همراش دست هم می‌زد.
    **Cenneti Yaşıyor Bu Kalbim Senle
    Kalbimin Her Atışı Senden ibare
    ﻗﻠﺐ ﻣﻦ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺩﺭ ﺑﻬﺸﺖ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽﮐﻨﺪ
    ﺗﻮ، ﺗﮏ ﺗﮏ ﺿﺮﺑﺎﻥﻫﺎﯼ ﻗﻠﺐ ﻣﻦ ﻫﺴﺘﯽ**
    همه از جاشون بلند شدن و به ترنم و احسان تبریک می‌گفتن.
    **Sence De Bazen Çok Saçmalamıyor Muyuz
    Ufacık Sorunları Bile Büyütmüyor Muyuz
    ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﻨﯽ ﮐﻪ ﺑﻌﻀﯽ ﻭﻗﺖﻫﺎ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺑﺪ ﺣﺮﻑ ﻣﯽﺯﻧﯿﻢ؟
    ﻣﺎ ﻣﺸﮑﻼﺕ ﺧﯿﻠﯽ ﮐﻮﭼﮏ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺑﺰﺭﮒ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ؟**
    ترنم رو بغـ*ـل کرد. گونش رو آروم بوسید و زمزمه کرد:
    -خیلی دوست دارم!
    **Böyle Ayrı Kalmanın Kime Faydası Var Aşkın
    Mutlu Olmayı Hak Etmiyor Muyuz
    ﺍﯾﻦ ﻃﻮﺭ ﺩﻭﺭ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﺑﻪ ﻧﻔﻊ ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺍﺳﺖ، ﻋﺸﻖ ﻣﻦ؟
    ﺣﻘﻤﺎﻥ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺑﺎﺷﯿﻢ؟**
    در حالی که سرخوشانه می‌خندید دامن لباس عروس رو گرفت و دورِ خودش چرخید. ترنم خانوم و کتی با چشم های اشکی به ترنم خیره شدن و زیر لب برای خوشبختی هردو دعا می‌کرد.
    Gel Yârim Gönlüme,Huzur Ver Ömrüme
    Söylesin Tüm Şarkılar
    Sevdamız Bir Melek, Uçuyor Göklerde
    Kıskansın Tüm Aşıklar
    ﺑﯿﺎ ﺑﻪ ﻗﻠﺐ ﻣﻦ ﻭ ﻣﻦ ﺭﺍ ﺁﺭﺍﻡ ﮐﻦ
    ﺑﮕﺬﺍﺭ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﺁﻫﻨﮓﻫﺎ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﺪ
    ﺷﻮﺭ ﻭ ﻋﺸﻖ ﻣﺎ ﻣﺜﻞ ﯾﮏ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺩﺭ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﻣﯽﮐﻨﺪ
    ﺑﮕﺬﺍﺭ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﻋﺎﺷﻖﻫﺎ ﺣﺴﺎﺩﺕ ﮐﻨﻨﺪ**
    با ذوق سمت ترنم خانوم برگشت:
    -مامان خوب شدم؟
    مهربون گفت:
    -عالی شدی دختر قشنگم!
    ***
    صدای زنگ خونه اومد. با شک سمت در برگشت. نگاهی تو آینه کرد و برگشت سمت در رفت در حالی که با یه دست کرواتش رو درست می‌کرد در رو باز کرد. با دیدن آنسلا و بچه ی کوچیکی که دستش بود گیج شد و زمزمه وار گفت:
    -آنسلا؟
    غمگین سرش رو پایین انداخت:
    -می‌شه بیام داخل؟
    شونه ای بالا انداخت و رفت کنار‌. وارد خونه شد وسط اتاق ایستاد و برگشت سمت احسان. هنوز نگاه گیجش روی بچه بود. آروم گفت:
    -احسان‌
    نگاهش رو با مکث از بچه گرفت:
    -بله!؟
    اشک هاش آروم رو گونش سُر خورد. نگران سمت آنسلا اومد:
    -چی شده!؟این بچه چیه!؟
    به هق هق افتاد. بیشتر از پیش نگران شد. در حال گریه هق زد:
    -ازدواج نکن احسان!
    اخم هاش تو هم رفت:
    -آنسلا.
    سرش رو بالا گرفت و نگاه خیسِ اشکش رو به احسان دوخت:
    -می‌دونم دو روز دیگه عروسیته؛ اما احسان...
    با حرص گفت:
    -اما احسان چی!؟
    به بچه اشاره کرد:
    -این بچه ی توئه احسان!
    ابروهاش بالا پرید و با شک گفت:
    -چی!؟
    بینیش رو بالا کشید:
    -بچه ی توئه!
    با شک و عصبانیت :
    -دروغ نگو آنسلا!
    سریع گفت:
    -به خدا دروغ نمی‌گم! اگه باور نمی‌کنی برو آزمایش بده.
    سرش رو برگردوند که سریع دستش رو گرفت:
    -احسان لطفا!
    با حرص دستِ آنسلا رو پس زد:
    -بس کن آنسلا!
    به در اشاره کرد و داد زد:
    -برو بیرون‌.
    آنسلا سرش رو پایین انداخت. اشکاش رو پاک کرد و اروم زمزمه کرد:
    -باشه.
    ***
    نگاه پر نفرتی به آنسلا انداخت:
    -جواب منفی در اومد خودت رو گم و گور کن!
    لبخند گشادی زد:
    -چشم‌.
    چشم غره ای بهش رفت و سریع از کنارش رد شد‌. لبخند شیطانی زد:
    - چشم احسانم، چشم!
    و برگشت تو آزمایشگاه‌. صدای گوشیش اومد، جواب داد.
    -جانم ترنم؟
    ترنم:احسان کجایی!؟
    -دارم می‌رم خونه.
    با ذوق گفت:
    -الان با مامانم و کتی خانوم رفتیم واسه پرو لباس.
    لبخند خسته ای زد:
    -بیا خونه ی من ترنم‌
    سریع گفت:
    -چیزی شده احسان؟!صدات یه جوره!
    آروم گفت:
    -نه ترنم خوبم، منتظرتم!
    با لحن نگرانی گفت:
    -مطمئنی؟
    لبخندی زد:
    -آره عزیزم.
    -باشه دارم میام.
    -باشه عزیزم.
    ***
    با صدای زنگ در دستش رو از روی سرش برداشت و بلند شد‌. در رو باز کرد. ترنم با دیدن چهره ی احسان وحشت زده وارد شد:
    -احسان خوبی!؟
    بدون هیچ حرفی ترنم رو بغـ*ـل کرد:
    -الان عالیم!
    نگران گفت:
    -احسان رنگت پریده.
    در حالی که موهای ترنم رو نوازش می‌کرد:
    -خوبم من! ترنمم خوبم.
    از بغـ*ـل احسان بیرون اومد:
    -اما..‌
    خم شد بوسش کرد که باعث شد ساکت بشه و با لحن مهربونی گفت:
    -می‌گم که خوبم ترنم، نگران نباش!
    ***احسان***
    کیارش روی شونم زد:
    -امشب کار رو برعکس نکن برادر من! الان جای تو ترنم غش می‌کنه از دیدنت‌
    با خنده زیر دستش زدم:
    -کم چرت و پرت بگو کیارش!
    کیارش شونه ای بالا انداخت:
    -والا اگه مسخره کرده!
    نگاهم رو با خنده ازش گرفتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    تو آیینه نگاه کردم و کروات رو درست کردم. کیارش در حالی که می‌رفت سمت در با حرص گفت:
    -احسان بدو دیگه! ترمه زنگ زد گفت ترنم آماده شده.
    به طرز خاصی برگشتم سمتش:
    -جان!؟
    گیج گفت:
    -چی!؟
    با خنده گفتم:
    -کی بهت زنگ زد؟
    عادی گفت:
    -ترمه دیگه‌!
    نگاه شیطنتی بهش نگاه کردم‌. یکم نگام کرد و یهو گفت:
    -درد! احسان اونجوری که فکر می‌کنی نیست.
    شونه ای بالا انداختم:
    -من که فکری نکردم؛ ولی حتما چیزی هست که فکر کردی من از اونا فکرا کردم.
    با حرص رو دستم زد:
    -بیا برو اینقدر متلک ننداز!
    **ترنم**
    تو آیینه نگاه کردم. موهام رو مدلش رو فر باز زد بود؛ ولی یکمش رو دم اسبی بالا بسته بود و موهای جلوم فرق وسط زد بود و یه آرایش ساده ی ساده که خیلی بهم میومد و لباس عروس ساده آستین حلقه ی که از بین سـ*ـینه هام یه چاک داشت و دامنش هم ساده بدون هیچ پفی و دنباله دار. ترمه اومد بالا سرم:
    -ترنم نمی‌خوای بلند شی؟ احسان تو اون اتاق منتظرته.
    از جام بلند شدم. گلم رو برداشتم. گل های لاله ی سفید و صورتی. با یه دست گل و با یه دامن لباس عروس رو یکم بالا گرفتم. با قدم های آروم سمت اتاقی که ترمه گفت رفتم.
    **دانای کل**
    در آروم رو پاشنه چرخید.
    **ﺗﻮ ﭼﺸﻤﺎﺕ ﺳﻮﺍﻟﻪ ﯾﻪ ﻋﺎﻟﻢ ﺳﻮﺍﻝ
    نگاهت ﭘﺮ ﺍﺯ ﺁﺭﺯﻭﻫﺎﯼ ﮐﺎﺭ
    ﻣﯿﺪﻭﻧﻢ ﺗﻮ ﺫﻫﻨﺖ ﭼﯿﺎ ﻣﯿﮕﺬﺭﻩ
    ﻣﯿﺒﯿﻨﯽ ﺗﻮ ﺍﻣﺎ ﮐﯽ ﻋﺎﺷﻘﺘﺮﻩ**
    نگاه هر دو به هم گره خورد. با قدم های آروم سمت هم می‌رفتن و لبخند روی لبشون هر لحظه عمیق تر می‌شد.
    **ﻣﯿﻤﻮﻧﻢ ﮐﻨﺎﺭﺕ ﺩﺭﺳﺖ ﻣﺜﻞ ﺳﺎﯾﺖ
    ﺍﺯ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺗﺎ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺗﺎ ﺍﻭﻥ ﺑﯿﻨﻬﺎﯾﺖ
    ﻧﻤﯿﮕﯿﺮﻩ ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺟﺎﯼ ﺧﺎﮎ ﭘﺎﺗﻮ
    ﻧﻤﯿﻤﯿﺮﻩ ﺍﯾﻦ ﻋﺸﻖ ﻗﺴﻢ ﻣﯿﺨﻮﺭﻡ**
    همه با لـ*ـذت و لبخند روی لب به ترنم و احسان نگاه می‌کردن.
    **ﺗﺎ ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﻗﻠﺒﻢ ﻫﻨﻮﺯ ﻣﯿﺰﻧﻪ
    ﺗﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺟﻮﻧﯽ ﺗﻮﯼ ﺍﯾﻦ ﺗﻨﻪ
    ﺗﻮ ﺭﻭﺯﺍﯼ ﺧﻮﺏ ﺗﻮ ﺭﻭﺯﺍﯼ ﺑﺪ**
    رو به روی هم ایستادن. همزمان دستاشون رو بالا آوردن. دستاشون به هم گره خورد.
    **ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺎﻫﺎﺗﻢ ﻗﺴﻢ ﻣﯿﺨﻮﺭﻡ
    ﺗﻮﯼ ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎﺗﻢ ﻗﺴﻢ ﻣﯿﺨﻮﺭﻡ
    ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺎﻫﺎﺗﻢ ﻗﺴﻢ ﻣﯿﺨﻮﺭﻡ
    ﺗﻮﯼ ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎﺗﻢ ﻗﺴﻢ ﻣﯿﺨﻮﺭﻡ**
    نگاه پر لذتش رو به چشم های ترنم دوخت و انگشت اشارش رو نوازش گونه روی گونه ی ترنم کشید.
    ** به ﺑﺎﺭﻭﻥ ﻧﻢ ﻧﻢ ﺑﻪ ﺩﺭﯾﺎ ﺑﻪ ﮐﻮﻩ
    ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺁﻓﺮﯾﻨﺶ ﺑﻪ ﮐﺸﺘﯽ ﻧﻮﺡ
    ﺑﻪ ﻣﺎﻩ ﻭ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﻫﻔﺖ ﺁﺳﻤﻮﻥ
    ﺑﻪ ﻋﺸﻘﻢ ﺑﻪ ﻋﺸﻘﯽ ﺗﺎ ﻣﺮﺯ ﺟﻨﻮﻥ**
    صورتش رو به سمت پایین خم کرد و دست احسان رو گرفت. پیشونیش رو به پیشونی ترنم زد.
    ﺑﻪ ﻟﺤﻈﻪ ﯼ ﺩﯾﺪﺍﺭ ﻗﺴﻢ ﻣﯿﺨﻮﺭﻡ
    **ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺎ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﻗﺴﻢ ﻣﯿﺨﻮﺭﻡ
    ﺑﻪ ﻋﻬﺪﯼ ﮐﻪ ﺑﺴﺘﯿﻢ ﻗﺴﻢ ﻣﯿﺨﻮﺭﻡ
    ﺑﻪ ﻫﺴﺘﻢ ﺑﻪ ﻫﺴﺘﯿﻢ ﻗﺴﻢ ﻣﯿﺨﻮﺭﻡ**
    با عشق توی نگاهشون بهم چشم دوخته بودن. آروم لب زد:
    -خیلی دوست دارم ترنم!
    **ﺗﺎ ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﻗﻠﺒﻢ ﻫﻨﻮﺯ ﻣﯿﺰﻧﻪ
    ﺗﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺟﻮﻧﯽ ﺗﻮﯼ ﺍﯾﻦ ﺗﻨﻪ
    ﺗﻮ ﺭﻭﺯﺍﯼ ﺧﻮﺏ ﺗﻮ ﺭﻭﺯﺍﯼ ﺑﺪ**
    لبخند نازی زد و احسان رو بغـ*ـل کرد. دستاش رو دور گردنش حلقه زد و آروم تو گوشش زمزمه کرد:
    -منم دوست دارم عشقم.
    **ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺎﻫﺎﺗﻢ ﻗﺴﻢ ﻣﯿﺨﻮﺭﻡ
    ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺎﻫﺎﺗﻢ ﻗﺴﻢ ﻣﯿﺨﻮﺭﻡ
    ﺗﻮﯼ ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎﺗﻢ ﻗﺴﻢ ﻣﯿﺨﻮﺭﻡ
    ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺎﻫﺎﺗﻢ ﻗﺴﻢ ﻣﯿﺨﻮﺭﻡ
    ﺗﻮﯼ ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎﺗﻢ ﻗﺴﻢ ﻣﯿﺨﻮﺭﻡ**هنگامه،قسم میخورم**
    امیلی پرید وسط حالشون:
    -بریم دیگه مهمون ها منتظرن!
    لبخند عمیقی به روی ترنم زد و دستش رو محکم گرفت و همراه هم از اتاق بیرون زدن. بقیه زودتر وارد سالن شدن. ترنم در حالی که سرش پایین بود و به گل های توی دستش نگاه می‌کرد به خودش و احسان فکر می‌کرد، به خوشبختی که منتظرشونه‌ احسان بهش نزدیک شد‌. دستش رو زیر چونه ی ترنم گذاشت و سرش رو بالا آورد:
    -به چی فکر می‌کنی ترنمم؟!
    لبخندی زد:
    -به دوتامون.
    خم شد زیر گوشِ ترنم رو بوسید:
    -به چی؟
    دستش رو روی قلب احسان گذاشت:
    -به اینکه با این عشق توی قلبمون چقدر خوشبخت می‌شم.
    آروم خندید و ترنم رو محکم بغـ*ـل کرد. همزمان در سالن باز شد‌ هر دو با هم برگشتن و با دیدن آنسلا لبخند هر دو محو شد‌ نگاه احسان نگران شد و نگاه ترنم عصبی و گیج بود‌ با قدم های آروم سمت احسان اومد. رو به روش ایستاد‌. ترنم با حرص گفت:
    -تو اینجا چیکار می‌کنی!؟
    پوزخندی زد و برگه آزمایش رو بالا آورد. نگاه احسان نگران‌تر شد. ترنم گیج تر شد و گفت:
    -این چیه!؟
    دستش رو دراز کرد که بگیرش. اما آنسلا برگه رو عقب برد:
    - مال احسانه!
    و سمت احسان گرفتش:
    -بگیرش‌‌
    با مکث اول به آنسلا نگاه کرد و بعد برگه رو گرفت و با دست های لرزون برگه رو باز کرد. ترنم کنجکاو به برگه نگاه می‌کرد. در همون لحظه برگه از دست احسان افتاد. ترنم نگاهش رو از روی برگه گرفت و به احسان نگاه کرد. با دیدن رنگ پریده احسان نگران شد و سریع گفت:
    -احسان چی شده!؟
    اما نگاه احسان فقط به یه نقطه خیره بود. با ترس شونه ی احسان رو تکون داد:
    -احسان چی شده حالت خوبه!؟
    جوابی نشنید‌ با حرص لباسش و بالا گرفت و نشست برگه رو بلند کرد وخوندش؛ اما متوجه نشد فقط فهمید آزمایش دی ان ایه! صدای آنسلا تو فضای خالی سالن پیچید:
    -احسان پدر بچه ی منه!
    ناباوارانه سرش رو بالا گرفت آروم لب زد:
    -چی!؟
    آنسلا متاسف سرش رو تکون داد. برگشت سمت احسان و با شک پرسید:
    -راست می‌گـه احسان!؟
    قطره اشکی که از گوشه چشم احسان چکید دنیاش رو آور کرد. با همین یه قطره اشک جوابش رو گرفت. چشم هاش سیاهی رفت به سمته پایین سقوط کرد. آخرین صدا، صدای فریاد احسان بود و بعدش سکوت و سکوت!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا