پوزخندی زد:
-باشه من باز هم خفه میشم.
چشم غره ای به شیلا رفت و ازش فاصله گرفت.
***
هر سه با وحشت و نگرانی به ترنم (مامان) نگاه میکردن.
به ترنم نگاه کرد و آروم پرسید:
-با پسرِ میلاد رابـ ـطه داری!؟
قطره اشکی از چشمش چکید. با عجز حلقه ی توی دستش رو نشون داد:
-ببین داریم ازدواج میکنیم.
و با عجز ادامه داد:
-نگو که پدر من و احسان یکیه!؟
لبخندی زد:
-نه دخترم پدرت میلاد نیست
روی مبل وا رفت و نفس راحتی کشید لبخند دوباره روی لبِ امیلی و ترمه نشست
ترنم (مامان):خب داشتم میگفتم. من و میلاد دیوانه وار عاشق هم شدیم، غافل از اینکه شیلا هم عاشقِ میلاد شده و فرحان هم من رو دوست داشت.وقتی فهمیدم شیلا میلاد رو دوست داره خواستم عقب بکشم؛ اما میلاد نذاشت و من هم که دیوونه ی میلاد بودم از رفتن منصرف شدم؛ اما شیلا رو از دست دادم. دیگه واسه شیلا شده بودم دشمن.
آهی کشید:
-میخواستیم ازدواج کنیم که شیلا یه روز قبل از عروسی میلاد رو با نقشه ی حساب شده کشوند خونشون و...میلاد خیلی مـسـ*ـت کرد. وقتی هم میلاد تو حال خودش نبود اتفاقی افتاد که نباید میافتاد.یه روز بعد تمام شهر قضیه رو فهمیدن. پدر شیلا که الان ایرانه میلاد و شیلا رو مجبور کرد تا ازدواج کنن.از حال اون روزهای خودم هیچی نگم خیلی بهتره؛ چون به معنی واقعی یه مرده ی متحرک بودم. میلاد هم دست کمی از من نداشت.دو ماه بعد هم فهمیدیم که شیلا حامله ست.
ترنم با دهن باز به ترنم (مامان) نگاه میکرد:
-یعنی..
لبخند تلخی زد:
-احسان پسرِ شیلاست! شیلا و میلاد تا یک سالگی احسان با هم بودن؛ ولی میلاد بیشتر دوام نیاورد و طلاقش داد؛ چون شیلا بدجور شده بود. هرشب باید از توی خیابون جمعش میکرد.میلاد احسان رو از شیلا گرفت.
بی طاقت پرسید:
-پس پدر من!؟
-بابای تو فرحانه! وقتی فهمیدم شیلا حامله ست داغون شدم؛ اما میلاد یه روز اومد پیشم و گفت که از شیلا جدا میشه ترسیدم! من هنوز شیلا رو مثل خواهرم میدونستم، واسه همین به اولین خواستگارم که فرحان بود جواب مثبت دادم.
دوباره آهی کشید، اشکاش رو پاک کرد و ادامه داد:
-نمیذاشتم فرحان بهم نزدیک بشه. هر وقت سمتم میومد با جیغ و گریه پسش میزدم؛ اما من هم تا حدی میتونستم پسش بزنم. تا اینکه سه سال از ازدواجمون گذشت و من باردار شدم. اون موقعِ احسان سه سالش بود. کتی هر کاری میکرد میلاد راضی به ازدواج دوباره نمیشد. من هنوز هم همون اندازه میلاد رو دوست داشتم. تو بخ دنیا اومدی، اسمت رو گذاشتم یلدا!
لبخند تلخی زد:
-اسمی که قرار بود اسم بچه من و میلاد باشه. یک سال و نیمت بود که حس کردم رفتارِ فرحان داره عوض میشه. میدونستم هنوز همون قدر دوسم داره؛ اما خب اون هم از رفتار سرد من خسته شده بود. خیلی بهش مشکوک شده بودم تا بالاخره فهمیدم که دردش چیه و دنیا روی سرم خراب شد. دوباره شیلا زندگیم رو خراب کرده بود. این بار با فرحان ریخته بود رو هم. وقتی فهمیدم دیوونه شدم و تهدیدش کردم که اگه طلاقم نده میرم ازش شکایت میکنم.
لبخند تلخی زد:
-قبول کرد. فکر کردم میتونم برای نگه داشتن تو همون تهدید رو به کار ببرم؛ اما اون عوضی وکیل گرفت. اینقدر گفت و گفت، از بی کسی من، از بی پولی من که دادگاه تو رو به اون دا..
**ﺩﻟﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﺍﯼ ﻫﻢ ﻧﻔﺲ
ﭘﺮﻡ ﺷﮑﺴﺖ ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﻗﻔﺲ
ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﻏﺒﺎﺭ . ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﺳﮑﻮﺕ
ﭼﻪ ﺑﯽ ﺻﺪﺍ . ﻧﻔﺲ ﻧﻔﺲ**
هق هق گریه اش بلند شد. ترنم غمگین به مادرش نگاه کرد. آروم دستش رو گرفت و بغلش کرد. محکم ترنم رو بغـ*ـل کرد:
-نمیدونی چقدر منتظر این لحظه بودم ترنمم! چقدر منتظر بودم که دخترم رو محکم بغـ*ـل بگیرم.
**ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻧﺎﻣﻬﺮﺑﻮﻧﯽ ﻫﺎ
ﺩﺍﺭﻡ ﺍﺯ ﻏﺼﻪ ﻣﯽ ﻣﯿﺮﻡ
ﺭﻓﯿﻖ ﺭﻭﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ .
ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﺩﺳﺘﺎﺗﻮ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻡ**
روی سر مادرش رو بوسید:
-آروم باش ترنم خانوم!
از بغـ*ـلِ ترنم بیرون اومد و با عجز گفت:
-بگو مامان! تو رو خدا بهم بگو مامان!
**ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﺷﺐ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﻧﯽ
ﭘﻨﺎﻩ ﻫﻖ ﻫﻘﻢ ﺑﺎﺷﯽ
ﺗﻮ ﺍﯼ ﻫﻤﺰﺍﺩ ﻫﻤﺨﻮﻧﻪ
ﭼﯽ ﻣﯿﺸﻪ ﻋﺎﺷﻘﻢ ﺑﺎﺷﯽ؟**
با گریه و عجز گفت:
-به خدا دنبالت گشتم، خیلی دنبالت گشتم تا پیدات میکردم فرحان به جای دورتر از من میاوردت. تا اینکه آوردت آلمان.تا اینکه میلاد بعد از خیلی فهمید فامیلش رو تغییر داد.
**ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻣﻦ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺗﻮ
ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻋﺸﻖ . ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻣﺎ**
به ترنم نگاه کرد و با غم گفت:
-بهم بگو مامان!
لبخندی زد. دستش رو روی موهای مامانش نوازش گونه حرکت داد نگاه منتظر ترنم (مامان) به لب های ترنم بود.
**ﺩﻭ ﻫﻢ ﻧﻔﺲ . ﺩﻭ ﻫﻢ ﺯﺑﻮﻥ
ﺩﻭ ﻫﻤﺴﻔﺮ . ﺩﻭ ﻫﻤﺼﺪﺍ**
-مامان گریه نکن!
صدای هق هق گریه ترنم (مامان) بلند شد و محکم ترنم رو بغـ*ـل گرفت. امیلی لبخندی زد و اشک هاش رو پاک کرد.
**ﺗﻮ ﺍﯼ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ
ﭘﻨﺎﻩ ﺁﺧﺮ ﻣﻦ ﺑﺎﺵ
ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﺷﺐ ﻣﺮﮔﯽ ﭘﺎییز
ﺑﻬﺎﺭ ﺑﺎﻭﺭ ﻣﻦ ﺑﺎﺵ**
محکم مادرشو بغـ*ـل کرد
ترنم (مامان) در حالی که کمر ترنم رو نوازش میکرد گفت:
-قربونت بشه مادر! فدات بشم.
**ﺑﺬﺍﺭ ﺑﺎ ﻣﺸﺮﻕ ﭼﺸﻤﺎﺕ
ﺷﺒﻢ ﺭﻭﺷﻨﺘﺮﯾﻦ ﺑﺎﺷﻪ
ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﺁﯾﯿﻨﻪ ﺧﻮﻧﻪ
ﺑﺎ ﭼﺸﻤﺎﺕ ﻫﻤﻨﺸﯿﻦ ﺑﺎﺷﻪ** حمید حامی دلم گرفت**
لبخندی زد و از ترنم (مامان) جدا شد. با ذوق تو چشم هاش به ترنم نگاه کرد. دستاش رو قاب صورتِ ترنم کرد و لب زد:
-خدایا شکرت!
-باشه من باز هم خفه میشم.
چشم غره ای به شیلا رفت و ازش فاصله گرفت.
***
هر سه با وحشت و نگرانی به ترنم (مامان) نگاه میکردن.
به ترنم نگاه کرد و آروم پرسید:
-با پسرِ میلاد رابـ ـطه داری!؟
قطره اشکی از چشمش چکید. با عجز حلقه ی توی دستش رو نشون داد:
-ببین داریم ازدواج میکنیم.
و با عجز ادامه داد:
-نگو که پدر من و احسان یکیه!؟
لبخندی زد:
-نه دخترم پدرت میلاد نیست
روی مبل وا رفت و نفس راحتی کشید لبخند دوباره روی لبِ امیلی و ترمه نشست
ترنم (مامان):خب داشتم میگفتم. من و میلاد دیوانه وار عاشق هم شدیم، غافل از اینکه شیلا هم عاشقِ میلاد شده و فرحان هم من رو دوست داشت.وقتی فهمیدم شیلا میلاد رو دوست داره خواستم عقب بکشم؛ اما میلاد نذاشت و من هم که دیوونه ی میلاد بودم از رفتن منصرف شدم؛ اما شیلا رو از دست دادم. دیگه واسه شیلا شده بودم دشمن.
آهی کشید:
-میخواستیم ازدواج کنیم که شیلا یه روز قبل از عروسی میلاد رو با نقشه ی حساب شده کشوند خونشون و...میلاد خیلی مـسـ*ـت کرد. وقتی هم میلاد تو حال خودش نبود اتفاقی افتاد که نباید میافتاد.یه روز بعد تمام شهر قضیه رو فهمیدن. پدر شیلا که الان ایرانه میلاد و شیلا رو مجبور کرد تا ازدواج کنن.از حال اون روزهای خودم هیچی نگم خیلی بهتره؛ چون به معنی واقعی یه مرده ی متحرک بودم. میلاد هم دست کمی از من نداشت.دو ماه بعد هم فهمیدیم که شیلا حامله ست.
ترنم با دهن باز به ترنم (مامان) نگاه میکرد:
-یعنی..
لبخند تلخی زد:
-احسان پسرِ شیلاست! شیلا و میلاد تا یک سالگی احسان با هم بودن؛ ولی میلاد بیشتر دوام نیاورد و طلاقش داد؛ چون شیلا بدجور شده بود. هرشب باید از توی خیابون جمعش میکرد.میلاد احسان رو از شیلا گرفت.
بی طاقت پرسید:
-پس پدر من!؟
-بابای تو فرحانه! وقتی فهمیدم شیلا حامله ست داغون شدم؛ اما میلاد یه روز اومد پیشم و گفت که از شیلا جدا میشه ترسیدم! من هنوز شیلا رو مثل خواهرم میدونستم، واسه همین به اولین خواستگارم که فرحان بود جواب مثبت دادم.
دوباره آهی کشید، اشکاش رو پاک کرد و ادامه داد:
-نمیذاشتم فرحان بهم نزدیک بشه. هر وقت سمتم میومد با جیغ و گریه پسش میزدم؛ اما من هم تا حدی میتونستم پسش بزنم. تا اینکه سه سال از ازدواجمون گذشت و من باردار شدم. اون موقعِ احسان سه سالش بود. کتی هر کاری میکرد میلاد راضی به ازدواج دوباره نمیشد. من هنوز هم همون اندازه میلاد رو دوست داشتم. تو بخ دنیا اومدی، اسمت رو گذاشتم یلدا!
لبخند تلخی زد:
-اسمی که قرار بود اسم بچه من و میلاد باشه. یک سال و نیمت بود که حس کردم رفتارِ فرحان داره عوض میشه. میدونستم هنوز همون قدر دوسم داره؛ اما خب اون هم از رفتار سرد من خسته شده بود. خیلی بهش مشکوک شده بودم تا بالاخره فهمیدم که دردش چیه و دنیا روی سرم خراب شد. دوباره شیلا زندگیم رو خراب کرده بود. این بار با فرحان ریخته بود رو هم. وقتی فهمیدم دیوونه شدم و تهدیدش کردم که اگه طلاقم نده میرم ازش شکایت میکنم.
لبخند تلخی زد:
-قبول کرد. فکر کردم میتونم برای نگه داشتن تو همون تهدید رو به کار ببرم؛ اما اون عوضی وکیل گرفت. اینقدر گفت و گفت، از بی کسی من، از بی پولی من که دادگاه تو رو به اون دا..
**ﺩﻟﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﺍﯼ ﻫﻢ ﻧﻔﺲ
ﭘﺮﻡ ﺷﮑﺴﺖ ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﻗﻔﺲ
ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﻏﺒﺎﺭ . ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﺳﮑﻮﺕ
ﭼﻪ ﺑﯽ ﺻﺪﺍ . ﻧﻔﺲ ﻧﻔﺲ**
هق هق گریه اش بلند شد. ترنم غمگین به مادرش نگاه کرد. آروم دستش رو گرفت و بغلش کرد. محکم ترنم رو بغـ*ـل کرد:
-نمیدونی چقدر منتظر این لحظه بودم ترنمم! چقدر منتظر بودم که دخترم رو محکم بغـ*ـل بگیرم.
**ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻧﺎﻣﻬﺮﺑﻮﻧﯽ ﻫﺎ
ﺩﺍﺭﻡ ﺍﺯ ﻏﺼﻪ ﻣﯽ ﻣﯿﺮﻡ
ﺭﻓﯿﻖ ﺭﻭﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ .
ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﺩﺳﺘﺎﺗﻮ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻡ**
روی سر مادرش رو بوسید:
-آروم باش ترنم خانوم!
از بغـ*ـلِ ترنم بیرون اومد و با عجز گفت:
-بگو مامان! تو رو خدا بهم بگو مامان!
**ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﺷﺐ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﻧﯽ
ﭘﻨﺎﻩ ﻫﻖ ﻫﻘﻢ ﺑﺎﺷﯽ
ﺗﻮ ﺍﯼ ﻫﻤﺰﺍﺩ ﻫﻤﺨﻮﻧﻪ
ﭼﯽ ﻣﯿﺸﻪ ﻋﺎﺷﻘﻢ ﺑﺎﺷﯽ؟**
با گریه و عجز گفت:
-به خدا دنبالت گشتم، خیلی دنبالت گشتم تا پیدات میکردم فرحان به جای دورتر از من میاوردت. تا اینکه آوردت آلمان.تا اینکه میلاد بعد از خیلی فهمید فامیلش رو تغییر داد.
**ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻣﻦ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺗﻮ
ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻋﺸﻖ . ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻣﺎ**
به ترنم نگاه کرد و با غم گفت:
-بهم بگو مامان!
لبخندی زد. دستش رو روی موهای مامانش نوازش گونه حرکت داد نگاه منتظر ترنم (مامان) به لب های ترنم بود.
**ﺩﻭ ﻫﻢ ﻧﻔﺲ . ﺩﻭ ﻫﻢ ﺯﺑﻮﻥ
ﺩﻭ ﻫﻤﺴﻔﺮ . ﺩﻭ ﻫﻤﺼﺪﺍ**
-مامان گریه نکن!
صدای هق هق گریه ترنم (مامان) بلند شد و محکم ترنم رو بغـ*ـل گرفت. امیلی لبخندی زد و اشک هاش رو پاک کرد.
**ﺗﻮ ﺍﯼ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ
ﭘﻨﺎﻩ ﺁﺧﺮ ﻣﻦ ﺑﺎﺵ
ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﺷﺐ ﻣﺮﮔﯽ ﭘﺎییز
ﺑﻬﺎﺭ ﺑﺎﻭﺭ ﻣﻦ ﺑﺎﺵ**
محکم مادرشو بغـ*ـل کرد
ترنم (مامان) در حالی که کمر ترنم رو نوازش میکرد گفت:
-قربونت بشه مادر! فدات بشم.
**ﺑﺬﺍﺭ ﺑﺎ ﻣﺸﺮﻕ ﭼﺸﻤﺎﺕ
ﺷﺒﻢ ﺭﻭﺷﻨﺘﺮﯾﻦ ﺑﺎﺷﻪ
ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﺁﯾﯿﻨﻪ ﺧﻮﻧﻪ
ﺑﺎ ﭼﺸﻤﺎﺕ ﻫﻤﻨﺸﯿﻦ ﺑﺎﺷﻪ** حمید حامی دلم گرفت**
لبخندی زد و از ترنم (مامان) جدا شد. با ذوق تو چشم هاش به ترنم نگاه کرد. دستاش رو قاب صورتِ ترنم کرد و لب زد:
-خدایا شکرت!
آخرین ویرایش توسط مدیر: