کامل شده رمان به رنگ خاکستر | SAJEDEH8569 کاربرانجمن نگاه دانلود

قلم رمان من را در چه حدی می دونید؟

  • عالی

    رای: 29 63.0%
  • خوب

    رای: 10 21.7%
  • متوسط

    رای: 6 13.0%
  • ضعیف

    رای: 1 2.2%

  • مجموع رای دهندگان
    46
وضعیت
موضوع بسته شده است.

SAJEDEH8569

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/09/05
ارسالی ها
148
امتیاز واکنش
4,847
امتیاز
416
محل سکونت
ازتهران
سولماز:

_ از بس اتفاقای عجیب و غریب میوفته همشون ترسیدن رفتن.

من:

_ بیخیال بابا؛ ترسوها؛ اینجا تنهایی؟!

سولماز:

_ نه نیما هم هست.

من:

_ کجاست نمیبینمش؟!

سولماز:

_ سرکاره؛شب میاد.

من:

_ باشه پس بریم ناهار بخوریم.

خجالت زده گفت:

_ راستش من آشپزی بلد نیستم و...

خندیدم و گفتم:

_ حالا انگار منم چقدر بلدم؛بریم املت بزنیم؟!

سولماز:

_ آخه زشته که اینجوری شما مهمونی و...

من:

_ شما و نه و تو؛ بعدشم حالا انگار خونه ی خودم چی میخوردم.

دستش رو کشیدم و باهم به آشپزخونه رفتیم؛ بعد از ناهار شروع کردم به اطلاعات جمع کردن.

**********

(آرمان)

نشسته بودم و داشتم سام رو بد نگاه می کردم.

سام لبخندی زد و گفت:

_ رئیس؟!

من:

_ زهرمار؛اون چه کاری بود دیشب؟!

سام:

_ خواستم بترسونمش نیاد؛ نه تنها اومد بلکه فضولیاشم شروع کرده.

من:
_ این اگه می خواست بترسه از اول سراغ این کار نمی اومد.
 
  • پیشنهادات
  • SAJEDEH8569

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/05
    ارسالی ها
    148
    امتیاز واکنش
    4,847
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    ازتهران
    سام:

    _ خب من فکر کردم که...

    من:

    _ تو انقدر فسفر نسوزون؛حیف میشه.

    سام:

    _ رئیس؟!

    من:

    _ سوزنت گیر کرده؟!؛ به جای اینکه هی من رو صدا کنی یه فکری بکن.

    با شیطنت گفت:

    _ حیف میشه؟!

    من که حواسم نبود گفتم:

    _ چی؟!

    لبخند پر رنگی زد و گفت:

    _ فسفرا!

    چشم غره ای بهش رفتم و یه سیب از بشقاب روی میز برداشتم و پرت کردم طرفش که جاخالی داد.

    من:

    _ پرو شدی جدیدا!

    سام:

    _ دیگه دیگه!

    من:

    _ خیلی خب؛ پاشو خودت رو جمع کن و برو به کارات برس من بهت پول یامفت که نمیدم.

    سام چشمی گفت و رفت.

    لبم وگاز گرفتم.

    دروغ چرا بازم هوایی شده بودم!

    هوای یه دختر شیطون و ناز و خیلیییی مظلوم رو کرده بودم.

    نمیدونستم واکنش اندفعه اش چیه؟!

    بازم یه دختره دیگه می مرد و اون؟!

    جالب بود دفعه ی قبل زیاد ناراحت نشد شاید چون مرگ های زیادی دیده بود.

    شاید اندفعه ام ناراحت نشه.

    ********
     

    SAJEDEH8569

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/05
    ارسالی ها
    148
    امتیاز واکنش
    4,847
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    ازتهران
    (رها)

    لبخندی زدم و بعد از کنکاش خونه به اتاق خوابم رفتم واون خطم رو روشن کردم و زنگ زدم.

    من:

    _ الو؟!

    مرد:

    _ داری خوب پیش می ری؛فقط یکم کند.

    من:

    _ خب چیکار کنم؟!

    مرد:

    _ زود تر بکشش؛بازی داره طولانی میشه؛شکوهیم فضولیاش داره بیشتر میشه.

    لبم و گاز گرفتم و گفتم:

    _ بعد از این کار قول میدی بزاری برم؟!

    مرد:

    _ من کی عهد شکنی کردم؟!

    همیشه!

    مرد:

    _ هی!؛ شنیدما!

    من:

    _ دروغ نگفتم که!

    مرد:

    _ خیلی خب؛اون آرمان جونت خوبه؟!

    من:

    _ من کار دارم بای.

    گوشی رو بدون خداحافظی قطع کرد.

    اه اه!

    مردک عوضی!

    از همشون باید بکشم.

    دلم هوای یه زندگی آروم کرده بود.

    پوزخندی زدم؛ چه خیال خامی.
     

    SAJEDEH8569

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/05
    ارسالی ها
    148
    امتیاز واکنش
    4,847
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    ازتهران
    در اتاقم زده شد و سولماز داخل اومد.

    لبخندی زد و گفت:

    _ تنهایی؟!

    من:

    _ آره میترسی مگه؟!

    سولماز:

    _ هه!؛خودت چی فکر می کنی؟!

    لبخند پر رنگی زدم و گفتم:

    _ خیلی مشخصه.
     

    SAJEDEH8569

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/05
    ارسالی ها
    148
    امتیاز واکنش
    4,847
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    ازتهران
    شب شد و نامزد سولماز اومد؛ وقت خواب شد و همه خوابیدن.

    ولی من باید بیدار می موندم.

    کتاب رو باز کردم و شروع کردم به خوندن.

    هر خطی که می خوندم،یه قطره اشک می ریختم.

    سولماز من و ببخش!

    من نمی خواستم بلایی سرت بیاد ولی...

    منم مجبورم!

    می خوام آزاد باشم.

    آخرین خط رو خوندم و کتاب رو بستم.

    دستی به سمتم دراز شد؛کتاب رو به دستش دادم.

    روی تخت دراز کشیدم و چشمام رو روی هم فشار دادم.


    آخرشه دیگه آزاد میشم!

    ********

    (سام)

    به پهلو شدم و دستم رو گذاشتم روی سولماز.

    نبود.

    پوف کلافه ای کشیدم و از جام بلند شدم.

    دوباره باید کجا دنبالش می گشتم؟!

    از اتاق بیرون رفتم.

    همه جای خونه رو گشتم ولی نبود.

    داخل حیاط رفتم که در کمال تعجب متوجه شدم برق انباری روشنه.

    به سمت انباری رفتم؛ در باز بود.

    پایین رفتم و در و باز کردم.

    خشک شدم.

    سولماز؛ وااای خدایا!

    دوتا دستش پر از جای چاقو بود.

    به سمتش رفتم و کنارش نشستم.

    نفس نمی کشید.

    مرده بود.

    **********
     

    SAJEDEH8569

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/05
    ارسالی ها
    148
    امتیاز واکنش
    4,847
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    ازتهران
    فصل آخر (آزادی)

    (رها)

    سولماز به خاک سپرده شد.

    بعد از اون من برای همیشه همه ی نزدیکانم رو ترک کردم.

    فقط یه آدرس مونده بود.

    جلوی در وایسادم و در زدم.

    مرد:

    _ بله؟!

    من:

    _ به دیدن رئیستون اومدم.

    مرد:

    _ شما؟!

    من:

    _ رها تمجید هستم.

    در رو باز کرد.

    وارد شدم و به داخل ساختمون رفتم.

    سام نگاهی بهم انداخت و گفت:

    _ فکر نمی کردم برگردی؟!
     

    SAJEDEH8569

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/05
    ارسالی ها
    148
    امتیاز واکنش
    4,847
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    ازتهران
    من:

    _ حالا که امدم!

    سری تکون داد و با هم به سمت اتاق کار آرمان رفتیم.

    جلوی در وایسادیم.

    سام:

    _ من دیگه می رم.

    سام رفت و من در زدم و وارد شدم.

    آرمان روی صندلیش نشسته بود؛ در رو بستم و روی مبل نشستم.

    بل لبخند گفتم:

    _ سلام.

    آرمان:

    _ بعد از این همه وقت!؛ کجا غیبت زد یهو؟!

    من:

    _ پس فهمیدی؟!

    آرمان:

    _ آره؛خیلی تعجب بر انگیز بود!

    من:

    _ آره ولی اومدم یه چیز تعجب برانگیز تر بگم!

    آرمان:

    _ چی اونوقت.

    من:

    _ دوست دارم!

    مغرور نگاهم کرد و گفت:

    _ این رو که میدونستم.

    اخمی کردم و گفتم:

    _ غرورت بزار کنار!؛ من اومدم که زندگیم رو بسازم.

    آرمان:

    _ و چرا من باید با دشمنم زندگی کنم؟!

    من:

    _ من دشمن کسی نیستم؛منم قربانی بودم.

    نگاهم کرد و چیزی نگفت.

    من:

    _ باشه؛ پس ... خداحافظ.
     

    SAJEDEH8569

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/05
    ارسالی ها
    148
    امتیاز واکنش
    4,847
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    ازتهران
    از جام بلند شدم و به سمت در رفتم.

    دستم رو روی دستگیره گذاشتم و تا خواستم در رو باز کنم تو بغـ*ـل گرمی فرو رفتم.

    آرمان:

    _ ما هیچ کدوممون آدم پاکی نیستیم!

    برگشتم و به چشماش نگاه کردم:

    _ این یعنی چی؟!

    لبخندی زد و گفت:

    _ یعنی منم دوست دارم.

    جلو رفتم و لبش رو بوسیدم.

    ********

    (چند سال بعد)

    (آرمان)

    خسته در رو باز که صدای داد و بیداد سام و بچه ها تو خونه پیچیده بود.

    داخل رفتم که با کمال تعجب دیدم سام رنگیه!

    باز اون دوتا وروجک چه بلایی سرش آوردن.

    داروین و رادوین؛ دوقلو های شیطونم داشتن میدوییدن که گرفتمشون.

    من:

    _ باز چی کار کردین؟!
     

    SAJEDEH8569

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/05
    ارسالی ها
    148
    امتیاز واکنش
    4,847
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    ازتهران
    خودشون رو مظلوم کردن که سام اومد جلو.

    بچه ها تا دیدنش زدن زیر خنده.

    سام با حرص گفت:

    _ نخندین!

    من:

    _ از پس دوتا بچه بر نمیای؟!

    سام:

    _ اینا بچه نیستن؛ بلای جون منن!

    من:

    _ خیلی خب؛ برو من حواسم بهشون هست؛ برو خودت و بشور.

    سام رفت؛ بچه ها رو به اتاقشون بردم و گفتم:

    _ بشینین تکالیفتون رو انجام بدین.

    رادوین لب برچید و گفت:

    _ اه حوصلمون سر میره!

    اخم کردم و گفتم:

    _ بهتره کاری که گفتم انجام بدین و شیطونی نکنین!؛وگرنه تنبیهوتن می کنم.

    در رو بستم و به سمت اتاق مشترکم با نازنین رفتم.
     

    SAJEDEH8569

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/05
    ارسالی ها
    148
    امتیاز واکنش
    4,847
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    ازتهران
    در رو باز کردم.

    نازنین حوله تنش بود و دم کمد وایساده بود؛با صدای در برگشت طرفم.

    من رو که دید لبخند بزرگی زدو گف:

    _ سلام عزیزم خسته نباشی.

    به سمتش رفتم و بغلش کردم و بوسیدمش؛ دستم رو روی شکم برآمدش گذاشتم.

    من:

    _ شمام خسته نباشی!

    خنده ای کرد و دستش و گذاشت روی دستم و گفت:

    _ باز بچه ها چیکار کردن؟!؛ صدای داد سام می اومد!

    من:

    _ رنگیش کردن.

    متعجب نگاهم کرد:

    _ رنگ از کجا آوردن!

    با شیطنت گفتم:

    _ مثل مامان فضولشونن؛هر چی بخوان پیدا می کنن!

    چشم غره ای بهم رفت و گفت:

    _ باز دلت برای تحریمات تنگ شده نه؟!

    خندیدم و محکم بوسیدمش.

    من:

    _ خیلی دوست دارم!

    نازنین:

    _ من بیشتر!


    عشق من

    ﺍﺯ ﻣﻦ ﻧﭙﺮﺱ ﭼﻘﺪﺭ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ

    ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺩﺭ ﻗﻠﺐ ﻣﻦ ﺣﺪ ﻭ ﻣﺮﺯی ﺑﺮﺍی ﺣﻀﻮﺭ ﺗﻮ ﻧﯿﺴﺖ

    ﺧﻮﺍﺳﺘﻨﺖ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪنی ﻧﯿﺴﺖ

    ﺧﻮﺍستنی ﺗﺮ ﻣﯿﺸﻮی ﻫﺮ ﻟﺤﻈﻪ

    ﺗﻮ ﺗﮑﺮﺍﺭ نمی ﺷﻮی ، ﺍﯾﻦ ﻣﻨﻢ ﮐﻪ ﺩﻟﺒﺴﺘﻪ ﺗﺮ ﻣﯽ ﺷﻮﻡ

    *جلد دوم رمان:شیطان درون*
    The End
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا