سولماز:
_ از بس اتفاقای عجیب و غریب میوفته همشون ترسیدن رفتن.
من:
_ بیخیال بابا؛ ترسوها؛ اینجا تنهایی؟!
سولماز:
_ نه نیما هم هست.
من:
_ کجاست نمیبینمش؟!
سولماز:
_ سرکاره؛شب میاد.
من:
_ باشه پس بریم ناهار بخوریم.
خجالت زده گفت:
_ راستش من آشپزی بلد نیستم و...
خندیدم و گفتم:
_ حالا انگار منم چقدر بلدم؛بریم املت بزنیم؟!
سولماز:
_ آخه زشته که اینجوری شما مهمونی و...
من:
_ شما و نه و تو؛ بعدشم حالا انگار خونه ی خودم چی میخوردم.
دستش رو کشیدم و باهم به آشپزخونه رفتیم؛ بعد از ناهار شروع کردم به اطلاعات جمع کردن.
**********
(آرمان)
نشسته بودم و داشتم سام رو بد نگاه می کردم.
سام لبخندی زد و گفت:
_ رئیس؟!
من:
_ زهرمار؛اون چه کاری بود دیشب؟!
سام:
_ خواستم بترسونمش نیاد؛ نه تنها اومد بلکه فضولیاشم شروع کرده.
من:
_ این اگه می خواست بترسه از اول سراغ این کار نمی اومد.
_ از بس اتفاقای عجیب و غریب میوفته همشون ترسیدن رفتن.
من:
_ بیخیال بابا؛ ترسوها؛ اینجا تنهایی؟!
سولماز:
_ نه نیما هم هست.
من:
_ کجاست نمیبینمش؟!
سولماز:
_ سرکاره؛شب میاد.
من:
_ باشه پس بریم ناهار بخوریم.
خجالت زده گفت:
_ راستش من آشپزی بلد نیستم و...
خندیدم و گفتم:
_ حالا انگار منم چقدر بلدم؛بریم املت بزنیم؟!
سولماز:
_ آخه زشته که اینجوری شما مهمونی و...
من:
_ شما و نه و تو؛ بعدشم حالا انگار خونه ی خودم چی میخوردم.
دستش رو کشیدم و باهم به آشپزخونه رفتیم؛ بعد از ناهار شروع کردم به اطلاعات جمع کردن.
**********
(آرمان)
نشسته بودم و داشتم سام رو بد نگاه می کردم.
سام لبخندی زد و گفت:
_ رئیس؟!
من:
_ زهرمار؛اون چه کاری بود دیشب؟!
سام:
_ خواستم بترسونمش نیاد؛ نه تنها اومد بلکه فضولیاشم شروع کرده.
من:
_ این اگه می خواست بترسه از اول سراغ این کار نمی اومد.