کامل شده رمان عصیان دل | *Nadia_A* کاربر انجمن نگاه دانلود

بنظرتون داستان جذابه؟

  • بله

    رای: 30 90.9%
  • خیر

    رای: 3 9.1%

  • مجموع رای دهندگان
    33
وضعیت
موضوع بسته شده است.

*Nadia_A*

نویسنده سطح یک
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/04/27
ارسالی ها
495
امتیاز واکنش
17,427
امتیاز
704
سن
28
محل سکونت
خوزستان
همایون به سختی لب گشود.
-چطور...ممکنه؟ هامین تو حدس می زنی کی داره این وسط موش می دوونه؟
خط اخم میان ابروهایش غلیظ‌تر شد؛ جام را پایین آورد و در دستش نگه داشت.
-من درحال حاضر از هیچی مطمئن نیستم این ماجرا پیچیده تر از اونیه که فکرش رو می کردم، الان جسد رحمت دست پلیس افتاده و کاملا روند ماجرا از دست من خارجه تنها باید منتظر حرکت بعدی باشیم.
نگاه همایون خیره به نقطه‌ای ثابت ماند.
-یکی از داخل داره بهم خــ ـیانـت می‌کنه.
سپس سرش را به سمت هامین چرخاند و هر دو متفکر به یک دیگر نگاه ‌کردند ولی خط افکارشان با هم هیچ نقطه‌ی مشترکی نداشت. صدای دست زدن حضار باعث شد، سرجایشان تکان خفیفی بخورند و بعد مسیر نگاه بقیه را دنبال کردند. آنقدر بی‌توجه به اطرافشان بودند که حتی حضور آن همه آدم و موسیقی کر کننده هم نتوانسته بود توجه آن‌ها را جلب کند. همان لحظه شهین با لباس فاخری از وارد سالن شد لبخندش آنقدر عمیق بود که ردیف دندان‌های سفید و یک دستش را به نمایش می‌گذاشت. دامن بلند لباسش را طوری میان انگشت‌های کشیده‌اش گرفته که با هر قدم لباسش با دلبری در هوا چرخ می‌زد، در همان حال به روی مهمان‌هایش با وقاری ساختگی سر خم می‌کرد. هامین با دیدنش در دل غرولند کرد؛ از روزی که یادش می آمد از این زن نفرت داشت. اصرار بی‌مورد همایون باعث شده بود تا به این مهمانی بیش از حد تعفن آمیز پا بگذارد. شهین بعد از خوش و بش با چند نفر مستقیم به سمتشان آمد، همان لبخند عمیق روی صورتش خودنمایی می‌کرد با رویی گشاده خودش را روی مبل دونفره‌ی سلطنتی کنار همایون جا داد و دستش را به دور بازوی او حلقه کرد.
-سلام عزیزم، خیلی خوش اومدی ازت خوب پذیرایی شد؟
همایون با انگشت شست چانه‌ی تیز شهین را نوازش کرد و لبخند کجی به رویش زد.
-منتظر پذیرایی مخصوص جنابعالیم.
شهین قهقهه‌ای مسـ*ـتانه‌ سر داد و خودش را بیشتر به سمت همایون کشاند و زیر گوش همایون چیزی نجوا کرد که بالاخره چهره ی پژمرده ی او را کمی از هم باز کرد. سرش را که چرخاند با دیدن هامین، لبخندش کمی رنگ باخت ولی هنوز روی لب‌های آرایش شده‌اش می‌شد آثار خنده را دید. کج خندی زد و با طعنه او را مخاطب قرار داد.
-به، به! ببین کی اینجاست؛ چه عجب هامین خان منزل ما رو منور کردند.
هامین نیم نگاهی به او انداخت نتوانست مانع منقبض شدن فکش شود؛ لحنش کاملا گزنده بود.
-لابد قابل نمی دونستمت.
شهین ابروهایش را بالا برد و لبخند مسخره اش کمی جمع شد ولی کاملا از این دوئل لفظی پا پس نکشید.
-حالا چطور بعد از مدت‌ها قابل دار شدیم؟
همایون دستش را به دور کمر شهین انداخت و زیر گوشش نجوا کرد:
-شهین، ولش کن دلت می‌خواد باز اون روی سگش بالا بیاد؟ فعلا هامین رو بیخیال و من رو دریاب، یکم از اون نوشیدنی مخصوصت برام بیار.
شهین نگاهش را با بی میلی از هامین گرفت به سمت همایون برگشت، لبخند نرمی به صورت سه تیغه‌ی همایون پاشید.
-ای به چشم.
بعد دستش را بالا برد؛ بشکنی در هوا زد همان لحظه صدای موسیقی ملایمی در فضا طنین انداخت و نور سالن کمی ضعیف ‌تر شد. دختری با لباس خدمه خیلی سریع خودش را به آن‌ها رساند، سینی نوشیدنی را روی عسلی کنار دست شهین گذاشت و بعد با اشاره‌ی او خیلی سریع از آنجا دور شد. مثل همیشه همه چیز را به طور دقیقی برنامه ریزی کرده بود!
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    شهین جام پایه دار شیشه‌ای برداشت، آن را پر کرد و به دست همایون داد و باز به سمت هامین برگشت و چشمکی دلبرانه زد.
    -هامین جان برای تو هم بریزم؟
    هامین نگاه تلخی به سمتش پرتاب کرد، طوری که او را عقب نشاند. شهین هول شده لبخند کج و معوجی زد؛ چشم‌هایش را دائم از نگاه پر کینه‌ی هامین می‌دزدید.
    -اِ، هنوز عادت قبلت رو داری؟ نوشیدنی بدون الـ*کـل برات بیارم؟
    -صرف شد!
    سعی کرد با پاسخی کوتاه او را از سر خود باز کند ولی مگر دست بردار بود! شهین درحالی که لیوان را به لب نزدیک می‌کرد گفت:
    -همایون جان، امشب به نظر سرحال نمیای اتفاقی افتاده؟
    شهین بود دیگر، مگر می‌شد چیزی را از این زن زیرک پنهان کرد؟ همایون سعی کرد لب‌هایش را بیشتر کش دهد بلکه بتواند از زیر نگاه دقیق او فرار کند.
    -نه! فقط فشار کار این روزها زیاد شده.
    شهین با لوندی خودش را به او نزدیک کرد؛ طوری که هامین دلش می‌خواست محتوای معده اش را بالا بیاورد. حرکات زننده‌ی این زن همیشه حالش را به هم می‌زد. برای فرار از آن‌ها فضای تعفن آمیز سریع از روی مبل برخاست؛ شهین خیلی سریع متوجه‌ی او شد و با زیرکی گفت:
    -عزیزم می‌تونی کلی خوش بگذرونی؛ از جوونی ات استفاده کن پسر، تو هنوز فقط سی و یک سالته؛ لـ*ـذت ببر!
    هامین بی توجه به حرافی‌های او راه خروجی را پیش گرفت ولی جلوی در دختری که حالت مـسـ*ـتی و لباس بازی که به تن داشت، خودش را به او چسباند با صدای کشیده‌ای زیر گوشش نجوا کرد:
    -کجا خوشگله؟ بیا خوش بگذرونیم... اوم تو چقدر جذابی پسر..
    دست‌های دخترک را با اعصابی متشنج از دور خود باز کرد و او را عقب راند.
    -برو رد کارت لعنتی!
    ولی دخترک دست بردار نبود به دنبالش راه افتاد دستش را به دور بازویش حلقه کرد و صداهای نامفهومی از خود در می‌آورد. انگار در خوشـی‌ و نوش زیاده روی کرده بود! دستش را بالا برد تا روی صورت پر آرایش دخترک پایین بیاورد ولی ما بین راه پشیمان دستش را مشت کرد او را پس زد، طوری که نقش زمین شد. بدون توجه به دخترک که روی زمین لم داده بود و ناله می‌کرد؛ با قدم های بلند و محکمی از شلوغیِ سالنی که محل جشن بود خارج شد. دائم خودش را برای آمدن به این میهمانی مزخرف مورد سرزنش قرار می‌داد. دست‌هایش مشت شده بودند و از نگاهش به وضوح خشم می‌بارید. جلوی در خروجی ساختمان هنوز دستش به دستگیره‌ی در نرسیده بود که صدای فریادی توجه اش را جلب کرد. یک آن تمام عصبانیتش را به فراموشی سپرد و با کنجکاوی به پاگرد ساختمان نگاه کرد، صدا از آنجا می‌آمد راه رفته را بازگشت و از پله‌ها بالا رفت جلو پلکان یکی از بادیگاردهای شهین دست شخصی را گرفته و با خود می‌کشید. دختر دیگری که کم سن و سال به نظر می‌رسید هم کنار آن‌ها با ترس دستش را روی دهانش گذاشته بود و با چشم هایی که به خاطر ترس از حدقه بیرون زده بودند به آن دو نگاه می‌کرد. بادیگار با عصبانیت فریاد می‌زد:
    -دختره‌ی سرتق، جم بخور.
    دخترک سرش را پایین گرفته بود چتری موهای گردویی رنگ و کوتاهش روی پیشانی‌اش پخش شده بودند.
     
    آخرین ویرایش:

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    فریاد نسبتا بلندی زد:
    -ولم کن به اون زنیکه ی سه نقطه هم بگو دست از سر من برداره.
    دخترک کناری دست روی بازوی او گذاشت بلکه کمی آرام شود ولی بی فایده بود.
    -فرشته دست بردار، می‌خوای شهین باز با اون شلاق چرمش به جونت بیفته؟
    هامین جلو رفت و با صدای محکمی گفت:
    -چی شده؟
    مرد که او را می‌شناخت با احترام تعظیم کوتاهی کرد و شاکی به فرشته که اسیر دستش بود نگاه کرد.
    -قربان این دختره باید امشب توی مهمونی باشه ولی...
    حرفش با کشیده شدن بازوی فرشته از دستش نا تمام ماند. همین که خواست از دست بادیگارد فرار کند، هامین بازویش را گرفت و به سمت خود کشید. فرشته که این حرکت را پیش بینی نمی‌کرد با صورت به شانه هامین برخورد کرد. ضربه به قدری محکم بود که اگر هامین او را نمی‌گرفت پخش زمین می‌شد. کمی عقب رفت وجودش از خشم آتش گرفته بود سرش را بالا برد تا به فرد رو به رویش بتوپد ولی همین که چهره‌ی او را خاطر آورد زبانش بند آمد و بهت زده به او خیره شد! هامین هم که احساس می‌کرد دخترک را قبلا جایی دیده است چشم های خمور و سیاهش را ریز کرد و با دقت نگاهی به صورت او انداخت. با کمی کند و کاو روی چهره‌ی دخترک نگاهش رنگ بهت گرفت ولی چهره اش هنوز جدی بود. با تردید گفت:
    -تو...!
    فرشته با نگاهی خصمانه به او زل زده بود از بهتش استفاده کرد و یک ضرب خودش را عقب کشید. صدایش از بغض و کینه ای بی امان می‌لرزید.
    -آره‌ من همونم که بی‌گـ ـناه باعث شدی توی این کثافت خونه زندون بشم.
    هنوز نگاهش میخ او بود، باورش نمی‌شد با شنیدن حرفش گرگرفت گویی سطلی آب جوش به سرش ریخته باشند. قدم به جلو برداشت سر تا پایش را از نظر گذراند. باورش نمی‌شد این دختر که با تی شرتی آستین بلند ولی دخترانه و شلوار جینی مشکی رو به رویش ایستاده بود همان دخترک پسرنما باشد که این گونه خصمانه نگاهش می‌کند.
    -اینجا چی کار می‌کنی؟
    گویی به خاطر نداشت بابک به او گفته است که فرشته را همایون نزد شهین فرستاده است شاید آن زمان آنقدر این مساله برایش مهم نبود ولی حال انگار با دیدن دوباره اش احساسی آشنا گونه این مسئله را کمی برایش جدی تر نشان می داد. صورت فرشته از خشم بر افروخته شده بود و پوست سفیدش به ارغوانی گرایید. نفس زنان در حالی که مانند ماده ببری آماده‌ی حمله باشد به سمت او خیز برداشت و از حیرتش استفاده کرد و یقه اش را چنگ زد و او را به سمت خود کشید.
    -برای تو چه فرقی می‌کنه؟ اون همه شکنجه بس نبود؟ حتما باید وجودم رو نابود می‌کردی لعنتی؟ چیه؟ چرا این طور زل زدی به من؟ آدم بدبخت توی عمرت ندیدی بیا این یکیش که روبروت وایساده و داره برای به دست آوردن آزادی گذشته اش جلوی تو جِز...
    باقی حرفش در صدای فریاد گوش خراش همایون گم شد.
    -اینجا چه خبره؟
    فرشته خودش را عقب کشید وقتی چشمش به همایون افتاد هنوز نگاهش به همان اندازه یا شاید بیشتر طوفانی بود. همایون جلو آمد در آن کت شلوار مارک دار هیبتش زیادی ترسناک به نظر می رسید و حال دیگر با آن مرد سبکسر که فرشته چند روز قبل دیده بود هیچ شباهتی نداشت. دست‌هایش را به پشت کمرش برد و آنجا در هم قفلشان کرد با نگاهی موشکافانه به فرشته و بعد هامین نگاه کرد. شهین هم که تازه رسیده بود کنارش ایستاد. همایون بعد کندوکاوی مفصل سرش را به سوی شهین چرخاند.
    -خوشم اومد مثل همیشه کارت رو خوب انجام دادی.
     
    آخرین ویرایش:

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    و لبخند رضایت بخشی به رویش پاشید شهین که از تعریف او خرسند شده بود خودش را به او چسباند و در گوشش نجوایی کرد که هر دو را به خنده انداخت. هامین که از این وضع کلافه شده بود از همایون پرسید:
    -این دختر چرا اینجاست؟
    همایون نیشخندی به او زد.
    -دقیقا باید کجا باشه؟ تو آغـ*ـوش گرم خانواده‌اش؟هوم؟
    گره ابروهای سیاه و پرپشتش کورتر شد.
    -منظورت چیه؟ما دیگه کاری به اون نداریم بفرستش بره.
    شهین مداخله کرد.
    -چی می‌گی هامین؟ اون الان از تموم جیک و پوک ما خبر داره فکر کردی ریسک می‌کنم؟ اگر قرار یقه ی کسی رو بگیری این من و همایون نیستیم باید اول از همه از اون رفیق شفیقت شروع کنی که مثل احمق ها همه ی شجره نامه ی کار ما رو برای این دختره روی دایره ریخته.
    دستش را مشت کرد نگاهی به صورت پر خشم فرشته انداخت.
    -پس می‌خواین چی کار کنید؟ اصلا چرا فرستادیش اینجا؟
    همایون ابروهایش را بالا برد دستی متفکر به ریش پرفسوری اش کشید.
    -به نظرت باید چی کارش کنیم؟ معلومه مثل بقیه دخترها می‌فرستیمش اون ور آب این طور که شهین می‌گـه زیادی رو اعصابه بدرد اینجا موندن نمی‌خوره.
    رنگ از رخ فرشته پرید باورش نمی‌شد این آدم‌ها با پستی تمام در مورد او صحبت می‌کنند. سرش سنگین شده بود و چشم‌هایش تار می‌دیدند، دستش را به دیوار کناری اش تکیه داد؛ زانوهایش از فرط سستی و ضعف جمع شده بودند و می‌لرزیدند در دل از خدا می‌خواست این فقط یک کابوس وحشتناک باشد. شهین با دیدنش در آن حال نزار یکی از خدمه را صدا زد تا او را به اتاقش ببرند. نگاه هامین روی او که توسط خدمه به سمت ته راهرو کشیده می‌شد، ثابت مانده بود در لحظه ی آخر فرشته سرش را بالا آورد و نگاهش را به هامین دوخت.
    -نمی‌بخشمت، از خدا می‌خوام تقاص کاری که باهام کردی رو ازت بگیره.
    و نگاهش تنها روی او ثابت مانده بود؛ نگفت همایون یا حتی شهین، تنها او را مخاطب خود قرار داده بود! همایون نیم نگاهی به آن‌ها انداخت سپس سرش را به سمت شهین چرخاند. -هر چه زودتر تکلیفش رو مشخص کن. ممکنه دردسر درست کنه. در لحنش هیچ گونه انعطافی نبود. شهین نگاهش کرد و با ظاهری ناراحت آه کشید.
    -دست روی دلم نذار همایون از وقتی اومده فقط داره روی اعصابم رژه می‌ره، همین فردا می‌فرستمش پیش بقیه دخترها.
    هامین میان بحث‌شان پرید.
    -کجا قراره بفرستینش؟
    همایون به طرفش برگشت ابروی بالا انداخت.
    -خودت چی فکر می‌کنی؟
    لحظه‌ای مکث کرد بعد با چهره‌ای که هر لحظه بیشتر در هم می‌شد به همایون زل زد هر چقدر تلاش کرد نتوانست نگاه پرکینه‌اش را کنترل کند.
    -راه دیگه‌ای نیست؟
    شهین با چاپلوسی گفت:
    -نخیر، من نمی‌تونم دیگه تحملش کنم زیادی رو اعصابه؛ تازه کاری کرده که سوگند هم دیگه به حرف من گوش نمی‌ده.
    این دفعه نگاه کینه‌ توزانه‌اش حواله شهین شد.اگر دست خودش بود صورت غرق آرایشش را با مشت‌های گره شده‌اش حسابی نوازش می‌کرد. ولی حیف که دست بسته بود آن هم به خاطر عهدی که پنج سالی می‌شد که با خودش کرد ، فقط به خاطر هانای عزیزش... سری تکان داد تا افکار در همش را دور بریزد. بعد رو به همایون کرد.
    -ببین همایون دست از سر این دختر بردار نقشه ای که برای اون کشیدین واقعا احمقانه است، کدوم دیوونه ای حاضر می شه به خاطر این دختر پول بده؟ فکر نمی کنی داری الکی خرجش می کنی؟
    با حرف همایون و پیشنهاد غیر منتظرانه‌ای که داد، قفل سکوت به دهانش کوبیده شد و باقی حرفش در دهانش ماسید و حیرت جایش را گرفت.
    -نظرت چیه اون رو با خودت ببری؟
     
    آخرین ویرایش:

    ~*~havva~*~

    مدیر بازنشسته
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/06
    ارسالی ها
    2,276
    امتیاز واکنش
    23,187
    امتیاز
    916
    با سلام
    شروع نقد، رمان شما توسط: شورای نقد انجمن نگاه دانلود را به اطلاع می رسانم.
    پست رو به روئی شما جهت برسی های آتی احتمالی گذاشته می شود.
    شما توانایی پست گذاری بعد از این پست را دارا می باشید.
    توجه داشته باشید این پست پاک نخواهد شد.
    با تشکر
    مدیریت نقد: حوا
    86201
     

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    لحظه‌ای موشکافانه به چشم های مرموز همایون زل زد هر چقدر تلاش کرد نتوانست نگاهش را معنا کند. حتی شهین هم حیران مانده بود!
    -همایون! عزیزم چی می‌گی؟
    همایون نیم نگاهی به او انداخت بعد نگاهش رو هامین کشیده شد با لبخند به سمت او قدم برداشت دستش را دور شانه‌هایش حلقه کرد.
    -برای اولین بار برادر کوچولوم ازم چیزی خواسته نمی‌خوام نا امیدش کنم.
    هامین خودش را کنار کشید.
    -من چیزی ازت نخواستم اون دختر رو هم با خودم جایی نمی‌برم.
    -پس می‌فرستمش می‌ره.
    هامین عصبی انگشت شستش را روی لب‌های باریکش کشید.
    -همایون!
    لحنش تیز بود، همایون به سمتش برگشت با صدای بلندی گفت:
    -این دختر باید بره یا این که تو به تکلیفت رو با خودت روشن کن یا اون رو با خودت می‌بری یا هم می‌فرستمش تایلند یا چه می‌دونم یه جایی به غیر از اینجا می‌بینی که شهین توی یه هفته از دستش عاصی شده. معلوم نیست اگر آزاد بذاریمش چه دست گلی به آب بده!
    بعد با همان نگاه پر نفوذش به او خیره شد.
    -خب حالا نظرت چیه؟
    هامین کلافه دستش را از میان موهایش تا روی گردنش کشید سخت در فکر فرو رفته بود. شاید می‌توانست با این کار حسابش را با آن دختر صاف کند.دیگر جای هیچ گله‌ و شکایتی نمی‌ماند. گره کروات نوک مدادی رنگش را شل و دکمه اول پیراهش سفید ساده‌اش را باز کرد با خود فکر کرد آخر او را کجا با خودم بردارم ببرمش؟! شهین که از دست، دست کردن آن دو خسته شده بود گفت:
    -هامین چی کار می‌کنی؟
    سکوت سنگینی بین آن ها سایه انداخته بود که با صدای جیغی که از ته سالن آمد هر سه نفر به آن سمت هجوم بردند، شهین اولین نفر بود که خود را داخل اتاقی که متعلق به فرشته و سوگند بود انداخت. فرشته با صورتی رنگ پریده‌، جلوی در حمام ایستاده بود و با وحشت به صحنه‌ی دردناک روبرویش نگاه می‌کرد. شهین جلو رفت با دیدن سوگند که درون وان افتاده و رگ دست چپش را پاره کرده بود، دستش را به دیواره‌ی حمام تکیه داد و با ترس به او خیره شد. هامین او را پس زد و با سرعت جلو رفت دستش را روی نبض گردنش گذاشت.
    -زنده‌ست، ولی نبضش خیلی کُند می‌زنه.
    شهین با صدای بلند چندتا از بادیگاردها را صدا زد که آن ها خیلی سریع خودشان را رساندند؛ با سرعت وارد حمام شدند و سوگند را بیرون کشیدند. خیلی سریع دکتر شخصی اش را فراخواند تا هرچه زوتر خودش را برای معاینه ی سوگند برساند؛ دکتر که وضعیت او را چک کرد، هشدار داد که خون زیادی از دست داده است و باید به بیمارستان منتقل شود. شهین با سنگ دلی به سوگند بیچاره نگاه می‌کرد و راضی نمی‌شد که او را به بیمارستان ببرند.
    -نمی‌شه، خطر داره؛ ممکنه حرفی بزنه نمی‌تونم ریسک کنم.
    فرشته با شنیدن این حرف که نهایت بی رحمی این زن را نشان می‌داد به نقطه‌ی انفجار رسید؛ قبل از این که کسی متوجه شود، خودش را به او رساند، دست را روی قفسه‌ی سـ*ـینه اش گذاشت و با هول او را به دیوار پشت سرش کوبید.
    -چی می‌گی واسه خودت زنیکه‌ی روانی؟! اون داره میمیره، هیچ حالیته از توی اون دهن گشادت چی زر، زر می‌کنی؟ لعنتی اون دختر به خاطر کارهای تو داره جونش رو از دست می‌‌ده.
    آنقدر با حرص این حرف‌ها را می‌زد که رنگ پوستش به رنگ خون در آمده بود، شهین باز هم از ترس وقتی به چشم های چشم های درنده‌ی این دختر نگاه می کرد به خود می‌لرزید و بقیه هم با بهت به او نگاه می‌کردند. هامین جلو رفت و او را پس کشید و فرشته با جیغ و فریاد دست و پا می‌زد.
    -ولم کن تا این زنیکه رو با دو تا دست‌هام خفه‌اش کنم.
    ولی نمی‌توانست خود را از حصار محکمی که دورش پیچیده شده بود و او را با خود به عقب می‌کشید، جدا کند. هامین که از چنگ و دندان نشان دادن‌های او عصبانی شده بود؛ دستش را بالا برد و با یک حرکت روی نقطه حساس پشت گردنش او را بی‌هوش کرد. این دختر با آن صدای بلندش، حسابی اعصاب نداشته‌اش را متشنج می‌کرد. فرشته را روی تخت خودش گذاشت و به سمت شهین چرخید.
    -بهتره اون یکی رو برسونی بیمارستان، الان که بی‌ هوشه بعد هم یه نگهبان بذار براش یه وقت حرفی نزنه.
     

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    شهین که هنوز در شوک حرکت غافلگیر کننده‌ی فرشته بود، سرش را به نشانه تأیید تکان داد، سپس دستش را به سمت فرشته نشانه گرفت و با نگاهی لرزان به سوی همایون برگشت.
    -دیدی؟ حالا که می‌گم این دختر وحشیه شماها باور نکنید.
    همایون متفکر به جسم بی‌جان فرشته خیره مانده بود؛ کسی چه می‌دانست در افکار شیطانی اش چه می‌گذرد! بعد از دقایقی بالاخره همایون سکوت را شکست.
    -خب حالا چی کار می‌کنی؟ هامین نیم نگاهی به فرشته و بعد به دختری که با دست‌های باند پیچی شده روی تخت افتاده بود انداخت.
    اگر این دختر هم دست به خودکشی بزند مقصر اوست که باعث گیر افتادنش شده است؟ کلافه دستی به گردنش کشید نمی‌دانست چه تصمیمی در این لحظه درست است رها کردن آن در همین حال یا کمک کردن به او.

    فرشته:

    وقتی به هوش آمدم سوگند را در اتاق ندیدم، یکی از خدمه ها گفت که شب قبل به بیمارستان منتقلش کرده‌اند؛ خیالم راحت شده بود، دلم به حال سوگند می‌سوخت، برای این همه مصیبت زیادی کوچک و ناتوان بود. شهین به محض این که به ویلایش بازگشت از من خواست تا وسایلم را جمع کنم. به حرفش اهمیت ندادم؛ کله شقی‌ام او را حسابی عصبی کرد، طوری که باز هم مورد نوازش شلاق عزیزش قرار گرفتم. شده بودم کالایی که هر دفعه به جای دیگری منتقلش می‌کنند؛ شهین از خدمه خواست تا مرا آماده کنند، بیچاره ها می‌ترسیدند به نزدیکی ام بیایند؛ انگار فهمیده بودند اخلاق من زیاد عادی نیست و هر لحظه منتظر حمله های غافلگیرانه ام بودند اما من می‌دانستم که این چنگ و دندان نشان دادن هایم، اینجا زیاد به کارم نمی‌آیند و آخرش به بادیگارد های شهین منتهی می‌شوند. شهین از این که قرار بود دیگر مرا نبیند، حسابی خوشحال به نظر می‌رسید و آن چشم های وحشی اش از ذوق برق می‌زدند. وقتی به خودم آمدم دیدم مرا سوار یکی از آن ماشین های لوکس کرده اند و نیم ساعت بعد جلوی درب برجی بلند بالا پیاده شدم، مردی که مامور رساندم شده بود مرا با خودش به آخرین واحد برج برد و زمانی که در واحد باز شد و چهره‌ی درهم امیریان را دیدم دنیا بر سرم خراب شد؛ من آنجا چه می‌کردم؟ اصلا این مرد مرموز چه از جانم می‌خواست که هر جا می‌رفتم باید او را می‌دیدم و اخلاق قشنگش را تحمل می‌کردم؟! حال من وسط پنت هاوس پانصد متری او با یک ساک کوچک ایستاده‌ام و به او که با طلبکاری نگاهم می‌کند؛ چشم دوخته‌ام. بعد از یک کند و کاو حسابی با آن چشم‌های عقابی‌اش بالاخره زبان روی لب‌هایش کشید و اشاره‌ای به دری که پشت پاگرد باریک و چوبی، سمتِ راست خانه‌اش کرد.
    -اون اتاق از الان مال تواِ، برو وسایلت رو جا بده تا وظایفت رو برات بگم.
    به آرامی به سمت همان در سفید رنگ قدم برداشتم هنوز پا در اتاق نگذاشته بودم که موجودی خاکستری و پر مو به سوی من هجوم آورد؛ وحشت زده به عقب قدم برداشتم و دستم را روی دهانم گذاشتم تا یک وقت بر اثر هیجان، صدای جیغم بلند نشود. ولی هنوز دو قدم برنداشته بودم که از پشت کسی سد راهم شد. اگر بوی ادکلن خنک و سایه‌ای که روی سرم افتاد بود هم فاکتور می‌گرفتم، فعلا تنها یک نفر با من در این خانه حضور داشت. هامین امیریان! اسمی که از روز قبل میان افکارم جولان می‌داد؛ کسی که شاید دلیل اصلی گیر افتادنم در این سیاه چال پر از کثافت بود. سرم را بلند کردم و به پشت چرخیدم دست به سـ*ـینه در حالی که ابروهایش را بالا بـرده بود نگاهم می‌کرد. باز زبان روی لب پایینش کشید، در همین چند دقیقه ای که پا در خانه اش گذاشته بودم؛ آنقدر این کار را کرده بود که من هم مثل او تیک گرفته بودم.
    -انگار هم اتاقی ات رو زودتر از موعد ملاقات کردی.
    صورتش را به طرف سگ بزرگی که بیشتر شبیه به گرگ بود؛ چرخاند.
    -گرگی، با هم اتاقی‌ات آشنا شو.
     

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    آب دهانم را قورت دادم به "گرگی" چشم دوختم. الحق که نامش واقعا برازنده‌اش بود! گرگی روی دو پای پشتی‌اش نشست درحالی که با نگاهی براق به من زل زده بود، زبانش را بیرون آورد و دم زیبا و بلندش را چند بار تکان داد. امیریان با این حرکت گویی شوکه شده باشد، با سری کج شده و حالتی استفهام آمیز به گرگی نگاه کرد. ابروهایش کم کم در هم گره خوردند؛ دستش را تهدید آمیز جلوی او گرفت.
    -هی، از الان داری باهاش صمیمی می‌شی؟
    گرگی پارس کوتاهی کرد و باز با حالت بامزه‌ای به او زل زد. با لبخند به حرص خوردنش نگاه کردم، چند بار طوری که حرص او در بی‌آید، ابروهایم را بالا انداختم.
    -چیه نکنه حسودی ات می‌شه؟
    این دفعه تیزی نگاهش مرا نشانه گرفت و به من طعنه زد.
    -خیلی ببخشید؛ باید به چیه جنابعالی حسودی ام بشه؟
    دست‌هایم را روی سـ*ـینه چلیپا کردم و حق به جانب به او چشم دوختم.
    -اون از من خوشش اومده!
    گوشه‌ی لبش کمی به سمت بالا کج شد؛ نگاهی به من و بعد به گرگی انداخت.
    -اوه، گرگی فکر نمی‌کردم اِنقدر بد سلیقه باشی.
    خونم به جوش آمده بود؛ قدمی به سمتش برداشتم با انگشت‌هایم از خشم مشت شده بودند.
    -حضرت آقا، می‌شه بفرمایید من چه ایرادی دارم؟ بی‌حوصله چشم هایش را در حدقه گرداند.
    -قرار بود وسایلت رو توی اتاقت بذاری.
    بعد از کنارم گذشت و به سمت آشپزخانه رفت در همان حال گرگی را مخاطب قرار داد.
    -گرگی زود بیا اینجا موقع غذا خوردنه.
    او هم سریع با دو از کنارم رد شد؛ نگاهم را از مسیر رفته‌اش گرفتم و با بی‌قیدی شانه بالا انداختم. به سمت اتاق قدم‌هایم را کج کردم، سری به اطراف چرخاندم اتاق خیلی بزرگی بود به نظرم از سرم زیادی بود، اصلا نمی دانستم آنجا چه می خواهم؟ من در خانه ی این مرد که هر با مرا می دید، می خواست سایه ام را با تیر بزند چه می کنم؟ شانه بالا انداختم فعلا که انگار خبری از شکنجه و درد نیست. ساکم را روی تخت تک نفره ای که وسط اتاق قرار داشت گذاشتم، کنار تخت سبد بزرگی که حدس می‌زدم، جای خواب گرگی باشد. زیپ ساک را باز کردم و لباس‌هایی که شهین به من داده بود را یکی، یکی بیرون کشیدم و با حوصله درون کمد دیواری که روبروی تخت بود، می‌چیدم. کار آویزان کردن لباس‌ها که تمام شد از اتاق بیرون رفتم، سرم را به اطراف چرخاندم، هامین در نشیمن بزرگ خانه نشسته بود و لیوان معجونی در دست داشت و درحالی که نگاهش روی زمین خیره شده بود، محتوای آن را جرعه، جرعه می‌نوشید. تک سرفه‌ای کردم تا توجه اش را به خودم جمع کنم. سرش را بلند کرد و لیوان را بغـ*ـل دستش روی عسلی قرار داد سپس اشاره کرد تا بنشینم؛ با چند قدم بلند خودم را به نزدیکی اش رساندم و روی مبل روبروی اش نشستم و منتظر نگاهش کردم، بدون مقدمه شروع به حرف زدن کرد.
    -آوردمت اینجا تا دیگه هیچ حسابی بینمون نمونه؛ چون نمی‌تونستیم بذاریم بری.
    حالا که اینجایی، دیگه هیچ خرده حسابی با هم نداریم و تو باید وظایفت رو درست انجام بدی، کوچکترین حرکتی ازت ببینم بی برو و برگرد می‌فرستمت ور دست شهین تا اون برات تصمیم بگیره. پس قرار بود در خانه اش کُلفتی کنم! بی‌حوصله به او نگاه کردم، چقدر شبیه به هستی حرف می‌زد؛ خدا انگار صاحب کارهای مرا در دستگاه کپی برداری تکثیر کرده بود، البته یکی را زن و دیگری را مرد!
     

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    دستش را عصبی تکان داد با صدای بلندش از جا پریدم.
    -حواست کجاست؟ دارم با تو حرف می‌زنم.
    -همین جا...حواسم بود.
    اخم غلیظی روی پیشانی اش شکل گرفت، آستین بلند تی شرت شکلاتی اش را با غیظ بالا‌تر کشید.
    -اگر بخوای از الان روی اعصابم خط بندازی، بهتره برگردی به همون خراب شده ای که تو رو ازش آوردم.
    بعد برخاست و به سمت آشپزخانه رفت و از روی اپن تکه کاغذی برداشت، دوباره به سوی من آمد و آن تکه کاغذ را به سمت من گرفت.
    -این لیست غذاهایی که نمی‌خورم، حواست باشه؛ کار نظافت اینجا با شخص دیگه ایه که الان به خاطر مشکلی نمی تونه بیاد فعلا به جز آشپزی باید اینجا رو هم نظافت کنی.
    کاغذ را از دستش گرفتم و تا خواستم نوشته‌هایش را بخوانم، صدای پر از تمسخرش را شنیدم.
    -سواد که داری؟
    لب‌هایم از حرص جمع شدند ولی سعی کردم آرامش خودم را حفظ کنم.
    -دیپلم دارم.
    یک ابرویش را بالا برد و سری به نشانه تفهیم تکان داد.
    -برای یه خدمتکار همین هم کافیه، هر چند وقت وسایلی که برای خونه می‌خوای رو لیست می‌کنی منم می‌دم زنِ سرایدار اینجا خرید کنه.
    این را گفت بعد مرا با همان چهره‌ی برافروخته، تنها گذاشت. نفسم را سنگین بیرون فرستادم؛ چه دردسری گریبان گیرم شده بود ها! کاغذ بالا آوردم و این دفعه نوشته های آن را کامل خواندم، هر خط را که رد می‌کردم، لحظه به لحظه ابروهایم بیشتر در هم گره می‌خوردند.
    -یه دفعه می‌گفتی من هیچی نمی‌خورم دیگه، پس چطور زنده‌ای؟!
    سرم را به نشانه‌ی تأسف تکان دادم، از روی مبلی که روی آن جا خوش کرده بودم برخاستم، دلم کمی کند و کاو کردن خانه را می‌خواست؛ ولی همین که چند قدم را از راه اتاقم منحرف کردم تا ببینم ته آن راهرو باریک که از کنار در ورودی خانه می‌گذشت به کجا ختم می‌شود، گرگی ظرف غذایش را رها کرد و با سرعت خودش را به من رساند و با غرشی ترسناک مرا شوکه کرد؛ دیگر از آن چهره‌ی بامزه خبری نبود؛ انگار با آن دندان های تیزی که به روی هم می‌فشرد داشت به من اخطار می‌داد که پایم را از گلیمم آن ورتر نگذارم. امیریان هم که گویی غرش بلند او را شنیده بود؛ خیلی سریع خودش را به نرده‌های بالایی رساند و از آنجا سرک کشید تا ببیند چه خبر شده است.
    -اینجا چه خبره؟
    قدمی از راهرو فاصله گرفتم و دست هایم را بالا بردم و کمی تکان دادم.
    -هیچی به خدا، فقط می‌خواستم یکم این اطراف رو یاد بگیرم، این سگه چرا همچنین می‌کنه؟
    امیریان چشم غره ای به او رفت، سپس سوت کوتاهی زد و از او خواست که جلوی مرا نگیرد.
    -خیلی طولش نده؛ فقط حق یه نگاه سر، سری رو داری.
    سرم را به نشانه‌ی تایید تکان دادم.
    -باشه!
    و خرسند از چیزی که به دست آورده بودم به سمت راهرو قدم برداشتم و درهایی که آنجا بودند را باز می‌کردم. یکی از آنها سرویس بهداشتی و دیگری کتابخانه‌ ای بزرگ را در خود جای داده بود. نفسم را با کلافگی بیرون فرستادم و به سمت دری که ته قرار داشت رفتم و در آن را باز کردم با دیدن چیزی که روبرویم بود، در چشم هایم از خوشحالی چهل چراغ روشن شد. چند قدمی به جلو برداشتم؛ همه جا از تمیزی برق می‌زد وسط سالن استخری بزرگ قرار داشت و اطرافش به زیبایی دکوراسیون شده بود با لبخند دستم را روی یکی از تخت های چوبی کنار استخر کشیدم و با بی خیالی روی آن لم دادم و به اطراف نگاه کردم. تا به خودم بیایم با صدای پارس گرگی نگاهم را از حوضچه‌ی سرامیکی زیبایی که سمت چپم قرار داشت گرفتم و به سمت مخالف چرخیدم. با دیدن امیریان که دست به سـ*ـینه و با اخم به من نگاه می‌کرد، سریع از جا برخاستم و راست ایستادم. نگاهی به اطراف انداخت و سپس با طعنه مرا مخاطب قرار داد.
    -سر کار خانم اگر فضولی‌تون... اه نه خیلی ببخشید کنجکاوی‌تون تموم شده، بهتره یه چیزی برای ناهار آماده کنید.
    سرم را به زیر انداختم و با نوک پا خط های فرضی روی زمین کشیدم؛ این دفعه حق می‌دادم از من خرده بگیرد، کارم بیشتر شبیه فضولی کردن بود و من باید فقط نگاهی سر، سری به اطراف مینداختم.
    -معذرت می‌خوام، قصد بدی نداشتم.
    با همان سر به زیر افتاده از کنارش گذشتم و راه آشپزخانه را پیش گرفتم؛ زیادی حق نشناس شده بودم اگر او نبود خدا می‌دانست شهین چه بلایی به سرم می‌آورد. البته نباید از این می‌گذشتم که خود او مسبب تمام این مصیبت ها بود!

    راوی:

    هامین در حالی که داشت ساعت مچی اش را می‌بست گوشی را بین گوش و شانه‌اش گرفت و پاگرد را طی کرد.
    -مگه نگفتم تموم قرارهای امروز باید کنسل بشه؟
    صدای ترسیده‌ی منشی شرکت از آن طرف خط به گوشش رسید.
    -ولی آخه قربان امروز یه قرار مهم دارید؛ یادتون رفته؟ ساعت نُه با نماینده‌ی شرکت اُفق.
    گوشی را در دست گرفت و با صدای بلندش مخاطبش را جا پراند.
    -قرار بود، دیروز این قرار رو به من یاد آوردی کنی!
    فرشته که داشت میز صبحانه را می‌چید از تُن صدایش تکان سختی خورد با چشم هایی دریده به چهره‌ی برافروخته‌اش زل زد.
     

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    هامین تماس را قطع کرد و به سمت او رفت با دیدن چهره‌‌‌ی او که شبیه به علامت تعجب شده بود، نیشخندی حواله‌اش کرد. صندلی را از پشت میز بیرون کشید و رویش نشست. با آرامش نان تستی برداشت و عسل روی آن مالید و با شیر کم چرب میل کرد. به حدی با طمانینه عمل می‌کرد که حوصله‌ی فرشته را سر برد، شاید هم برای حرص دادن او این چنین خونسرد ادامه می‌داد. بارها محمد یا بابک به او گفته بودند که خونسردی‌ ذاتی اش گاهی آن‌ها را به مرز جنون می‌رساند. باید به خودش اعتراف می‌کرد از حرص دادن این دخترک تازه وارد، عجیب حس آرامش می‌گیرد! همانطور که سرش پایین بود و صبحانه‌اش را می‌خورد پرسید:
    -خوب خوابیدی؟
    فرشته ابروهایش را بالا برد.
    -ممنون، خوب خوابیدم.
    هامین سرش را بلند کرد نیشخندی به او زد.
    -منظورم گرگی بود.
    و به سمت گرگی چرخید.
    -هوم؟ از هم اتاقی ات راضی هستی؟
    فرشته دندان هایش را روی هم سایید، دلش می‌خواست فریاد بزند؛ قصدت از این همه تحقیر را بگو! ولی به جای آن لب فرو بست و با آرامشی ظاهری نگاهی به ساعت انداخت.
    -فکر می‌کنم دیرت شده.
    اصلا مگر لازم بود اویی را که مدام تحقیرش می‌کرد را جمع ببندد؟ چه ایرادی داشت مفرد خطابش کند؟ هامین نیم نگاه تیزی به سمتش پرتاب کرد.
    -من رفتم، هـ*ـوس فضولی به سرت نزنه و این که خوشم نمیاد کسی توی اتاقم سرک بکشه.
    فرشته نگاهش کرد، زیر لب غرولند کنان کلافه با پایش روی زمین ضرب گرفته بود.
    -حالا انگار سر بریده داره تو اتاقش، اَه!
    آنقدر آرام گفته بود که فکر نمی‌کرد هامین بشنود ولی پاسخ هامین چیز دیگری می‌گفت!
    -از سر بریده هم بدتر رو اونجا می‌‌تونی پیدا کنی حالا اگر جرأت داری نوک انگشتت فقط اونجا رو لمس کنه.
    لحظه‌ای نگاه ترسیده اش روی چشم های مرد سخت و جدی رو به رویش نشست؛ به قدری جدی این حرف را زده بود که تنش به آنی لرز خفیفی گرفت. با خودش می گفت از این آدمها هیچ چیز بعید نیست و دائم اتاق هامین را با دیوارهایی که با سرهای بریده مزین شده بود؛ تصور می کرد. هامین با نیم نگاهی به ساعت مچی اش از روی صندلی برخاست.
    -گرگی رو حموم می‌بری؛ یه کاغذ دیگه هم کنار تلفن گذاشتم، حواست باشه سر ساعت مقرر کاری که گفتم رو انجام بدی.
    سپس با برداشتن کت خاکستری روی مبل، سریع از خانه بیرون رفت. کارت را کشید و در را قفل کرد! بین راه تمام فکر و ذکرش را خانه درگیر کرده بود، هیچگاه به هیچ غریبه ای اجازه نمی‌داد پا در حریم شخصی اش بگذارد و این دفعه بیش از حد بی احتیاطی کرده بود، می‌خواست دور بزند و آن دختر را به دست کسی بسپارد تا او را تحویل شهین بدهد، اصلا می‌خواست زیر همه‌ی قول و قرار هایش بزند ولی وقتی به شرکت رسید نگاهش روی نوشته‌ی بزرگ و شیشه ای روی ساختمان که به لاتین نوشته شده بود "atlas company" لحظه ای ثابت ماند؛ یادش آمد که امروز با نماینده‌ی شرکت افق قرار دارد و نمی‌دانست چرا حس خوبی به این ملاقات مسخره و بی دلیل ندارد؛ آخر همه چیز را در همان جلسه‌ی قبلی تمام کرده بودند؛ دیگر قرار امروز برای چه بود؟ نگهبان با دیدن اتومبیل هامین سریع دکمه‌ی مانع ورودی را زد تا راه برای او باز شود. ماشین را داخل برد و در جای پارکی که فقط مخصوص خودش بود؛ پارک کرد.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا