همایون به سختی لب گشود.
-چطور...ممکنه؟ هامین تو حدس می زنی کی داره این وسط موش می دوونه؟
خط اخم میان ابروهایش غلیظتر شد؛ جام را پایین آورد و در دستش نگه داشت.
-من درحال حاضر از هیچی مطمئن نیستم این ماجرا پیچیده تر از اونیه که فکرش رو می کردم، الان جسد رحمت دست پلیس افتاده و کاملا روند ماجرا از دست من خارجه تنها باید منتظر حرکت بعدی باشیم.
نگاه همایون خیره به نقطهای ثابت ماند.
-یکی از داخل داره بهم خــ ـیانـت میکنه.
سپس سرش را به سمت هامین چرخاند و هر دو متفکر به یک دیگر نگاه کردند ولی خط افکارشان با هم هیچ نقطهی مشترکی نداشت. صدای دست زدن حضار باعث شد، سرجایشان تکان خفیفی بخورند و بعد مسیر نگاه بقیه را دنبال کردند. آنقدر بیتوجه به اطرافشان بودند که حتی حضور آن همه آدم و موسیقی کر کننده هم نتوانسته بود توجه آنها را جلب کند. همان لحظه شهین با لباس فاخری از وارد سالن شد لبخندش آنقدر عمیق بود که ردیف دندانهای سفید و یک دستش را به نمایش میگذاشت. دامن بلند لباسش را طوری میان انگشتهای کشیدهاش گرفته که با هر قدم لباسش با دلبری در هوا چرخ میزد، در همان حال به روی مهمانهایش با وقاری ساختگی سر خم میکرد. هامین با دیدنش در دل غرولند کرد؛ از روزی که یادش می آمد از این زن نفرت داشت. اصرار بیمورد همایون باعث شده بود تا به این مهمانی بیش از حد تعفن آمیز پا بگذارد. شهین بعد از خوش و بش با چند نفر مستقیم به سمتشان آمد، همان لبخند عمیق روی صورتش خودنمایی میکرد با رویی گشاده خودش را روی مبل دونفرهی سلطنتی کنار همایون جا داد و دستش را به دور بازوی او حلقه کرد.
-سلام عزیزم، خیلی خوش اومدی ازت خوب پذیرایی شد؟
همایون با انگشت شست چانهی تیز شهین را نوازش کرد و لبخند کجی به رویش زد.
-منتظر پذیرایی مخصوص جنابعالیم.
شهین قهقههای مسـ*ـتانه سر داد و خودش را بیشتر به سمت همایون کشاند و زیر گوش همایون چیزی نجوا کرد که بالاخره چهره ی پژمرده ی او را کمی از هم باز کرد. سرش را که چرخاند با دیدن هامین، لبخندش کمی رنگ باخت ولی هنوز روی لبهای آرایش شدهاش میشد آثار خنده را دید. کج خندی زد و با طعنه او را مخاطب قرار داد.
-به، به! ببین کی اینجاست؛ چه عجب هامین خان منزل ما رو منور کردند.
هامین نیم نگاهی به او انداخت نتوانست مانع منقبض شدن فکش شود؛ لحنش کاملا گزنده بود.
-لابد قابل نمی دونستمت.
شهین ابروهایش را بالا برد و لبخند مسخره اش کمی جمع شد ولی کاملا از این دوئل لفظی پا پس نکشید.
-حالا چطور بعد از مدتها قابل دار شدیم؟
همایون دستش را به دور کمر شهین انداخت و زیر گوشش نجوا کرد:
-شهین، ولش کن دلت میخواد باز اون روی سگش بالا بیاد؟ فعلا هامین رو بیخیال و من رو دریاب، یکم از اون نوشیدنی مخصوصت برام بیار.
شهین نگاهش را با بی میلی از هامین گرفت به سمت همایون برگشت، لبخند نرمی به صورت سه تیغهی همایون پاشید.
-ای به چشم.
بعد دستش را بالا برد؛ بشکنی در هوا زد همان لحظه صدای موسیقی ملایمی در فضا طنین انداخت و نور سالن کمی ضعیف تر شد. دختری با لباس خدمه خیلی سریع خودش را به آنها رساند، سینی نوشیدنی را روی عسلی کنار دست شهین گذاشت و بعد با اشارهی او خیلی سریع از آنجا دور شد. مثل همیشه همه چیز را به طور دقیقی برنامه ریزی کرده بود!
-چطور...ممکنه؟ هامین تو حدس می زنی کی داره این وسط موش می دوونه؟
خط اخم میان ابروهایش غلیظتر شد؛ جام را پایین آورد و در دستش نگه داشت.
-من درحال حاضر از هیچی مطمئن نیستم این ماجرا پیچیده تر از اونیه که فکرش رو می کردم، الان جسد رحمت دست پلیس افتاده و کاملا روند ماجرا از دست من خارجه تنها باید منتظر حرکت بعدی باشیم.
نگاه همایون خیره به نقطهای ثابت ماند.
-یکی از داخل داره بهم خــ ـیانـت میکنه.
سپس سرش را به سمت هامین چرخاند و هر دو متفکر به یک دیگر نگاه کردند ولی خط افکارشان با هم هیچ نقطهی مشترکی نداشت. صدای دست زدن حضار باعث شد، سرجایشان تکان خفیفی بخورند و بعد مسیر نگاه بقیه را دنبال کردند. آنقدر بیتوجه به اطرافشان بودند که حتی حضور آن همه آدم و موسیقی کر کننده هم نتوانسته بود توجه آنها را جلب کند. همان لحظه شهین با لباس فاخری از وارد سالن شد لبخندش آنقدر عمیق بود که ردیف دندانهای سفید و یک دستش را به نمایش میگذاشت. دامن بلند لباسش را طوری میان انگشتهای کشیدهاش گرفته که با هر قدم لباسش با دلبری در هوا چرخ میزد، در همان حال به روی مهمانهایش با وقاری ساختگی سر خم میکرد. هامین با دیدنش در دل غرولند کرد؛ از روزی که یادش می آمد از این زن نفرت داشت. اصرار بیمورد همایون باعث شده بود تا به این مهمانی بیش از حد تعفن آمیز پا بگذارد. شهین بعد از خوش و بش با چند نفر مستقیم به سمتشان آمد، همان لبخند عمیق روی صورتش خودنمایی میکرد با رویی گشاده خودش را روی مبل دونفرهی سلطنتی کنار همایون جا داد و دستش را به دور بازوی او حلقه کرد.
-سلام عزیزم، خیلی خوش اومدی ازت خوب پذیرایی شد؟
همایون با انگشت شست چانهی تیز شهین را نوازش کرد و لبخند کجی به رویش زد.
-منتظر پذیرایی مخصوص جنابعالیم.
شهین قهقههای مسـ*ـتانه سر داد و خودش را بیشتر به سمت همایون کشاند و زیر گوش همایون چیزی نجوا کرد که بالاخره چهره ی پژمرده ی او را کمی از هم باز کرد. سرش را که چرخاند با دیدن هامین، لبخندش کمی رنگ باخت ولی هنوز روی لبهای آرایش شدهاش میشد آثار خنده را دید. کج خندی زد و با طعنه او را مخاطب قرار داد.
-به، به! ببین کی اینجاست؛ چه عجب هامین خان منزل ما رو منور کردند.
هامین نیم نگاهی به او انداخت نتوانست مانع منقبض شدن فکش شود؛ لحنش کاملا گزنده بود.
-لابد قابل نمی دونستمت.
شهین ابروهایش را بالا برد و لبخند مسخره اش کمی جمع شد ولی کاملا از این دوئل لفظی پا پس نکشید.
-حالا چطور بعد از مدتها قابل دار شدیم؟
همایون دستش را به دور کمر شهین انداخت و زیر گوشش نجوا کرد:
-شهین، ولش کن دلت میخواد باز اون روی سگش بالا بیاد؟ فعلا هامین رو بیخیال و من رو دریاب، یکم از اون نوشیدنی مخصوصت برام بیار.
شهین نگاهش را با بی میلی از هامین گرفت به سمت همایون برگشت، لبخند نرمی به صورت سه تیغهی همایون پاشید.
-ای به چشم.
بعد دستش را بالا برد؛ بشکنی در هوا زد همان لحظه صدای موسیقی ملایمی در فضا طنین انداخت و نور سالن کمی ضعیف تر شد. دختری با لباس خدمه خیلی سریع خودش را به آنها رساند، سینی نوشیدنی را روی عسلی کنار دست شهین گذاشت و بعد با اشارهی او خیلی سریع از آنجا دور شد. مثل همیشه همه چیز را به طور دقیقی برنامه ریزی کرده بود!
آخرین ویرایش: