کامل شده رمان سکوت حقیقت | fatimekanom137400کاربر انجمن‌نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Fatemeh.Hamidy

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/02/12
ارسالی ها
126
امتیاز واکنش
3,507
امتیاز
416
تن هانیه بود و نوازش های دست من، چند ساعت بعد صدای مامان گفتن های سهند اتاق را گرفت.
هانیه سرش را از روی سـ*ـینه م برداشت
_ سپهر جان من برم به بچه برسم.
مچ دست را گرفتم: نه عزیزم بمون خودم هستم.
سراغ سهند رفتم و بدن عرق کرده اش را در آغـ*ـوش کشیدم و برایش لالایی خواندم تا به خواب رفت، بدنش سرد از قبل بود و دیگر تب نداشت.
آفتاب نزدیک به طلوع بود به اتاق خواب رفتم تا وسایلم را جمع کنم و برم که صدای نماز خواندن هانیع برای لحظه ای سر جا میخکوبم کرد.
صدای آرامش موقع خواندن سوره حمد دلم را لرزاند، چه زیبا و با وقار نماز می خواند.
آه عمیقی کشیدم و فکر کردم چرا دختر مومنی مثل هانیه باید بی آبرو بشود و دست سرنوشت او را قسمتم بکند.
آهسته از کنارش رد و راهی شرکت شدم.
****

در خانه را باز با پیچیدن بوی غذا زیر بینیم لبخند روی لبم را پررنگ تر کردم.
جلو تر رفتم، تن خسته ام راروی کاناپه وسط حال رها کردم و دستم را گوشه ی شقیقه هایم گذاشتم.
سرم میان دست هایم اسیر بود که دست سرد شبنم روی شقیقه ام نشست و صدای نگرانش در گوشم پیچید
_ سلام سپهر جان خوبی؟
نگاه بی حسم با دیدن لباس زیبا و چهره ی آراسته اش برقی از شوق گرفت.
او را روی پایم نشاندم و زیر گوشش گفتم: بانوی زیبام رو ببینم عالی ترم.
موهای بلندش را با ناز تکون داد و شروع کرد به حرف زدن، دستم را محکم دور پهلویش پیچیدم و فکر کردم او همان دختریست که به خاطرش جلوی همه ایستادم و حالا برابرم نشسته و نگاه پر مهرش را به چشم هایم دوخته و برایم از خودش می گوید، این بود نهایت خواسته ام و حالا که به آرزویم رسیده ام چرا خوش حال نیستم؟!


موقع شام تمام مدت نگاه به چشم های پر استرس شبنم بود طاقت نیاوردم و پرسیدم: چیزی شده عزیزم؟
سرش را تکان داد و لبخند پر استرسی حواله صورتم کرد
_ نه چرا باید چیزی بشه؟
آهانی گفتم مشغول جویدن ادامه غذا شدم، با پیچیدن مزه عجیب در دهانم سرفه ای کردم و کمی آب نوشیدم، غذا مزه مزخرفی می داد و هر چه می جویدم بدتر می شد.
قاشق را با خشم در بشقاب رها کردم و با نگاهی ریز بینانه به صورت رنگ پریده شبنم خیره شدم.
شبنم نگاه عسلیش را با مهربانی به سمتم روان کرد و لبخندش را عمیق تر کرد، صورت گرد و سفیدش واقعا دوست داشتنی بود، با صدای نازش گفت: دوست نداری سپهر جان؟
پوزخندی زدم و با خشمی بیشتر، از زیر دندان های چفت شده غریدم: چه کوفتی تو غذا کردی؟ غذا مزه گندی میده حتی نمی شه یک قاشق ازش خورد.
شبنم دو دستی تو صورت خودش کوبید و گفت: حتما زیاد ریختم.
چانه اش را اسیر دست هایم کردم و با اخم هایی که گره کور بهم خورده بود گفتم: چندمین بارته که فریب جادو جنبلای دوست هات رو می خوری آت و آشغال به خوردمون می دی؟
شبنم متقابلا اخم کرد: خب سپهر جان!!!
مشت کوبیدم رو میز : سپهر جان مرض سپهر جان درد، مگه نگفتم حق نداری به خاطر نازایی این مسخره بازی ها رو دربیاری.
بغض کرد و لب ورچید، دستش را روی دستم که با قدرت چانه اش فشار می داد گذاشت گفت: بسته سپهر این فقط یک دارو برای کم کردن علاقه ت به هانیه بود.
مروارید غلتان اشک از گوشه ی چشممش چکید.
دستم را روی سرش کشید و با جدیت تمام گفتم: دفعه آخرت باشه از این کار ها می کنی.
مکث کردم و سر بینی قرمز رنگش را فشار دادم: من علاقه ای به هانیه ندارم که قرار باشه با جادو جنبل کمش کنی.
بی محابا خودش را در آغوشم رها کرد و اشک ریخت، دست روی کمرش گذاشتم و چندبار ضربه زدم: هیس هیس کوچولو...
 
  • پیشنهادات
  • Fatemeh.Hamidy

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/12
    ارسالی ها
    126
    امتیاز واکنش
    3,507
    امتیاز
    416
    حالی که آب رو تنظیم می کردم سعی کردم لرزش بدنم را متوقف کنم.
    شایان درون چهارچوب در ایستاد و با تعجب گفت: داری می لرزی؟ سردته؟
    شانه بالا انداختم و گفتم: از صدای فریاد شما ترسیدم.
    لبخند محوی گوشه لبش جا خوش کرد و آرام زمزمه کرد: رعیت کوچولو

    وان سرامیکی پر از آب شد، دستم را درون آب گذاشتم برگشتم طرف اربـاب تا بگویم آب آماده است که با هیکل برهنه اش رو به رو شدم.
    به سختی از آن هیکل عضلانی ورزیده نگاه گرفتم و با سری چسبیده به یقه پراهنم و خجالتی نشسته در چهره گفتم: اربـاب حمام حاضره.
    بی حرف جلو آمد و در آب دراز کشید و چشم هایش را بست، با کمی تردید گفتم: با من امر دیگه ای ندارید؟
    بدون اینکه هیچ واکنشی در چهره اش ظاهر شود گفت: اون شامپوی سبز رنگ رو بریز داخل آب وقتی کف کرد شروع کن به ماساژ، این کار ها رو من نباید بگم خودت باید بدونی.
    دست به طرف شامپو بردم و در آب ریختم، عرق پیشانیم را که به خاطر بخار آب بود پاک کردم و روی سطح سنگی پشت شایان خان نشستم و با دلهره دستم را روی بازوی عضلانیش کشیدم.
    _ شروع کن عجله دارم.
    با این حرف به خودم آمدم و شروع به ماساژ دادن کردم.
    باز صدای شایان خان بلند شد: بعد از من خودت حمام کن، صبح به صبح باید حمام کنی اینجا مثل روستا نیست که برای حمام باید یک هفته صبر کنی و بعد به حمام نمره بری.
    با صدایی آهسته جواب دادم: چشم شایان خان.
    دقایقی با سکوت سپری شد ، حس عجیبی از لمس اندام مرد رو به رویم داشتم، حسی که دلم می خواست ساعت ها ادامه داشته باشد.
    بی اختیار خیره شدم به جز جز وجودش، با تکان که خورد، متوجه اشتباهم شدم و نگاه دزدیدمژ

    از جا بلند شد و به من که ترسیده و خجالت زده نگاهش می کردم پوزخند زد.
    _ سعی کن احساساتت رو کنترل کنی دختر کوچولو.
    با خجالت لب گزیدم: گستاخی کردم، ببخشید اربـاب.
    از لگن فلزی آب گرم را روی بدنش ریخت و به حوله اش اشاره کرد.
    بیرون رفتم تا لباس هایش را آماده کنم.

    چند دقیقه بعد در حالی که شانه چوبی را روی موهای پر پشت و مشکیش می کشیدم از حرفی که زد از خجالت یخ کردم.
    _ از این به بعد همه کار های من با توست پس سعی کن به احساساتت مسلط باشی.
    من اگه خواستم بهت نزدیک بشم، خودم اقدام می کنم دوست ندارم از روی هوست دائم سعی کنی بهم نزدیک بشی.
    سر به زیر انداختم و کاش می تواستم بگویم، این حق من است که برای نزدیک شدن به شوهرم مشتاق باشم، چرا احساسات و خواسته هایم را زیر پای غرور و خود خواهیش له می کرد.
    سر که بلند کردم با جای خالیش در اتاق رو به رو شدم آه عمیقی کشیدم و روی تخت نشستم، نمی دانم چرا کلاف زندگیم این چنین پیچ و تاب خورده بود و خبری از روز های خوش نبود.
     

    Fatemeh.Hamidy

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/12
    ارسالی ها
    126
    امتیاز واکنش
    3,507
    امتیاز
    416
    تا بعد از ظهر خودم را مشغول خواندن کتاب کردم ، با شنیدن صدای انسیه خدمتکار عمارت سرم را از روی رمانی که می خواندم برداشتم و سوالی نگاهش کردم.
    _ سلام انسیه اتفاقی افتاده؟
    انسیه لبخند کم جانی زد و جواب داد:
    _ خانم بزرگ و اربـاب و پدرشون همه در سالن جمعن از شما هم خواستن بیاید.
    چشم هایم را ریز کردم:
    _ کس دیگه ای هم هست؟
    _ آره چند تا از اقوام اربـاب برای دیدن شما و دادن کادوی عروسی اومدن، ناسلامتی شما تازه عروسید.
    کتاب را روی صندلی گذاشتم و توی دلم به کلمه تازه عروس پوزخند معناداری زدم، من که حتی یک بـ..وسـ..ـه خشک و خالی هم از آغـ*ـوش همسرم نصیبم نشده بود کجایم به تازه عروس ها شباهت داشت؟! حتی نمی دانم چرا شایان به یک باره تغییر موضع داد و من پاپتی را عقد کرد.
    در جواب افکار پرشانم تنها آه عمیقی کشیدم و از کتابخانه بزرگ عمارت که با آن قفسه های چوبی و کتاب های کهنه و ویترین پر از اشیاء عتیقه اش بی شباهت به موزه نبود راهی سالن شدم، قبل از ورود نگاهی به لباس های ساده ام که شامل یک دست کت و دامن سفیدکرم و شالی قهوه ای و پولک دار بود انداختم و با کمی دلهره وارد سالن شدم.
     

    Fatemeh.Hamidy

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/12
    ارسالی ها
    126
    امتیاز واکنش
    3,507
    امتیاز
    416
    نگاهم اول از همه دنبال شایان خان بود اما با دیدن شبنم و سپهر لبخند کم جانی زدم و به سمتشان رفتم.
    سلام احوال پرسی گرمم با شبنم تعجب عده ای از مهمانان را جلب کرد، اکثرا افرادفامیل سالاری جمع بودند.
    بعضی با دیدنم اخم می کردند و زیر لب چیزی زمزمه می کردند، بعضی هم با لبخند و مهربانی جواب نگاه کنجکاوم را می دادند.
    در بین جمعیت شایان را در حال گفت و گو با زن و شوهری جوان دیدم، رفتارش در نظرم زننده بود، او عملا همسرش را در مهمانی شلوغ و غریبه تنها گذاشته بود.
    شبنم که سکوت مرا دید با لحن متعجبی پرسید: هانا تو چقدر ساده اومدی به مهمونی معرفیت.
    سرم را پایین انداختم و گفتم: خب راستش خبر نداشتم از برگزاری مهمونی، همین لباس های سادم هم ممکنه داد شایان خان رو در بیاره.
    شبنم کنار خودش نشاندم و گفت: آره از سپهر شنیدم شایان مرد متعصب و غیرتی.
    گرم صحبت با شبنم بودم که با سنگینی نگاهی سرم را بالا آوردم
    با دیدن دو مرد جوان اخم در هم کشیدم: بفرمایید کاری داشتید؟
    یک از جوانان که هیکلی و بور بود و چشم های آبی و دریده اش در یک لحظه تنم را به سرعت می کاوید با پرویی گفت: اومدیم با دو الهه زیبا آشنا بشیم.
    شبنم نگاهی به دور و اطرافش انداخت، سپهر فاصله زیادی با ما داشت و گرم صحبت با چند مرد غریبه بود.
    شبنم در کمال ناباوری لبخندی زد و رو به پسر دومی که چشم قهوه ای و کمی محجوب تر بود گفت: شما هم برای آشنایی اومدید؟
    پسر سکوتش را شکست و رو به شبنم گفت: بله من سامان و برادرم ساسان تقریبا تاب و تحمل این طور مهمونی ها رو نداریم، ولی حضور شما خانوما می تونه مهمونی رو برامون مفرح تر کنه.
    شبنم دستش رو به سمت سامان دراز کرد و سامان در جواب روی دستش رو بوسید و کنارش نشست.
    منکه همان طور شک زده ناظر صحنه بودم با اخم سقلمه ای به شبنم زدم که از چشم های تیز بین ساسان دور نماند
    با خنده مسخره ای گفت: چی کار به دوستتون دارید؟
    خجالت زده سرپایین انداختم و خواستم از اونجا دور بشم که مچ دستم اسیر دست ساسان شد
    _بیاستید بانوی زیبا.
    با اخم هایی گره خورده گفتم: مراقب رفتارتون باشید آقا.
    _ من قصد بدی ندارم بانو اما واقعا دوست دارم باهاتون صحبت کنم.
    حوصله کل کل نداشتم، از طرفی می ترسیدم رفتارم نظر اطرافیان را جلب کنند، کنار ساسان نشستم و گفتم: اگه صحبتی دارید می شنوم
    خدمتکاری سینی به نزدیکمان شد
    و مشغول تعارف جام های نوشید*نی به مهمانان شد، سامان دو جام سرخ رنگ برای خودش و شبنم برداشت و بی توجه به حضور ما مشغول ادامه صحبت مسخره اش با شبنم شد.
    ساسان هم یک جام نوشید*نی برای خودش و من برداشت.
    با استرس به جایی که شایان خان بود نگاه کردم، اما وقتی اورا غرق در بازی نرد با چند تن از جوانان فامیل دیدم، کمی خیالم آرام گرفت.
     

    Fatemeh.Hamidy

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/12
    ارسالی ها
    126
    امتیاز واکنش
    3,507
    امتیاز
    416
    نگاهم رابار دیگر به ساسان دادم، به جام اشاره کرد: نمی خورید؟
    سر بالا انداختم و جواب دادم: حرام است.
    کمی جمع تر نشست و سرفه ای مصنوعی چاشنی حرکتش کرد.
    _ مومن ماءب هستید؟
    _ هر چه نامش رو بذارید، ولی من لب به حرام نمی زنم، از صحبت با شما هم اگه راه فراری داشتم می گریختم.
    تک خنده ای کرد و گفت: حیف شما که زن یک اربـاب بدنام و خطاکار شدید.
    خواستم پاسخ دندان شکن به گستاخیش بدهم اما به سرعت ادامه داد: هرچند شایان از ازدواج با شما مقاصد دیگه ای داشته، شرط می بندم حتی دستتون هم نزده.
    با تعجب و کمی خشم نگاهش کردم، قبل از اینکه جواب گستاخیش را بدهم، صدای عصبی و دورگه شایان خان لرزه بر اندامم انداخت: تو سگ کی باشی درباره من و زندگیم شرط ببندی؟
    چشم های غرق در دریاچه خون شایان خان تنم را لرزاند با من من گفتم: شایان خان

    نگاه زهر دارش را به من دوخت و با عصبانیت زمزمه کرد: چرا نیومدی پیش خودم؟
    سرم را پایین انداخت، مچ دستم را محکم چسبید و با نگاه زهر دارش برایم خط و نشان کشید.
    ساسان که در حضور شایان نمی توانست زیاد جولان دهد بی خیال از کنارمان رد شد ولی تنه محکمی نثار شایان کرد،که نشان از حرصش داشت.
     

    Fatemeh.Hamidy

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/12
    ارسالی ها
    126
    امتیاز واکنش
    3,507
    امتیاز
    416
    دستم را محکم فشار داد و کشید به سمت راه روی سالن برد.
    روی به روی دیوار ایستاد سپس با اخم زل زد به صورت بی تفاوتم.
    _ چرا به محض ورود نیومدی کنارخودم؟
    سر به زیر جواب دادم: شما مشغول گفت و گو با چند زن و مرد غریبه بودید.
    دستش را محکم به دیوار کوبید: حرف می زنی به من نگاه کن نه زمین.
    به ترس سرم را بالا گرفتم: ببخشید، اما شما هیچ کدوم به من درباره مهمونی اطلاع ندادید.
    سری به نشانه تاسف تکان داد: جناب عالی تمام مدت تو کتابخونه سنگر گرفته بودی، اگه کمی از اون کتابخونه کوفتی که هر روزت رو اونجا می گذرونی دور بشی متوجه می شی دور و برت چه خبره.
    سکوت کردم ، حق داشت منم رفتارم در این یک هفته کمی بچگانه و نا درست بود.
    به راه پله اشاره کرد و با جدیتی پنهان در لحن صدایش گفت: برو به اتاقت و یک دست لباسی که رو تخت برات گذاشتم رو بپوش.
    آرایش نمی کنی اما خیلی مرتب بر می گردی به مهمونی و کنارم می شینی.
    چشم آرامی گفتم و سریع به طرف اتاق پا تند کردم،دوست داشتم لباس جدیدم را ببینم.
    با دیدن کت و دامن زرشکی و پیراهن سفید زیرش که جلوه زیبایی به پوستم می داد آفرینی به سلیقه شایان خان گفتم و بعد از تعویض لباس به سالن مهمانی رفتم.
    این بار بی توجه به همه، کنار شایان خان نشستم، با مهربانی نمایشی دستم را فشرد سپس رو به اطرافیان گفت: همسرم هانا، دختر عمه فروغ الزمان خدا بیامرزه.
     

    Fatemeh.Hamidy

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/12
    ارسالی ها
    126
    امتیاز واکنش
    3,507
    امتیاز
    416
    چند نفر با تحسین سر تکان دادند، نگاهم را گرداندم، با دیدن شبنم که جام نوشید*نی سرخ می نوشید و تقریبا در آغـ*ـوش سامان تکیه داده بود، با نفرت چین به پیشانیم انداختم.
    شایان خان رو به یکی از زن های اطرافمان کرد،زن قدر بلند و کشیده ای بود و موهای بور و صورت سفیدش چهره اش را سرد و بی حس نشان می داد.
    _ خانم ملکی هانا تا دوره متوسطه تحصیل داشته می خواستم بدونم برای ادامه تحصلاتش کی می تونه اقدام کنه؟
    زن نگاه مهربانی به من انداخت و گفت: هر زمان که دلش بخواد می تونه شروع کنه.
    نگاه بهت زده ام را به شایان دوختم و سعی کردم بغض نکنم اما...

    نمی توانستم مانع لرزش چانه ام شوم، من عاشق درس خوندن بودم و حالا شایان داشت آرزوی من را براورده می کرد.
    نگاه عمیقی بهم انداخت و به آرامی لبخند زد، لبخندش از التهاب درونم کم کرد.
    تا چند رفتن مهمانان فقط توی بهت بودم و باورم نمی شد آرزویم توسط مردی چون شایان برآورده شود.

    نفر آخری که رفت ساسان و برادرش بودن، تا لحظه آخر خروجشان سنگینی نگاه ساسان رویم بود.
    گویی منتظر گفتن حرفی بود ولی موقعیتش را پیدا نمی کرد.
     

    Fatemeh.Hamidy

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/12
    ارسالی ها
    126
    امتیاز واکنش
    3,507
    امتیاز
    416
    با رفتن مهمانان سپهر و شبنم که هر دو از خوردن نوشیدنی در حال خود نبودند، در یکی از اتاق های طبقه بالا جا گرفتند.

    دست شایان روی شانه ام نشست: چرا انقدر گیج هستی؟
    _ هنوز از کار شما متعجبم.
    شانه بالا انداخت و پشت سرش را خاراند: کدوم کارم؟
    _ همین که اجازه دادید درس بخونم، راستش گمون می کردم برای شما خیلی بی ارزش باشم.
    سرم را پایین انداختم و سکوت کردم، دست زیر چانه ام گذاشت
    _ صدبار گفتم سرتو انقدر پایین ننداز، در ضمن من هواسم به همه آدم های این خونه هست.
    خواستم دنبال شایان خان به اتاق خواب بروم که صدای خانم بزرگ سر جا میخکوبم کرد
    _ هانا بایست!
    نگاه پر معنایش بین من و شایان حرکت کرد
    _ با هر دوتون کار دارم.
    شایان کلافه دست در موهایش فرو برد و جواب داد: خستم مادر جان
    _ خسته باشی کار من مهم تره.
    عصا زنان جلو آمد و با عصبانیت که در چهره ش مشخص بود رو به شایان گفت: تو و هانا با هم رابـ ـطه نداشتید درسته؟
     

    Fatemeh.Hamidy

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/12
    ارسالی ها
    126
    امتیاز واکنش
    3,507
    امتیاز
    416
    اخم های شایان در هم گره خورد و گوشه لبش به نشانه پوزخند کج شد: باز می خواید تو زندگیمون دخالت کنید؟
    مچ من را گرفت و گفت: رابـ ـطه ما به خودمون مربوطه.
    خانم بزرگ عقب نشینی نکرد و با لحنی طلبکارانه گفت: درک نمی کنی علت اصلی اصرارم برای ازدواجت داشتن فرزندی ازته؟ تو اربـاب این روستایی و صاحب اموال سالاری نباید یک وارث داشته باشی؟
    این بار مرا نشانه رفت: اگه کمی زنانگی داشتی اجازه نمی دادی همسرت ازت دوری کنه.
    چهره ام از شدت ناراحتی در هم رفت و باز هم کمبود هایم به رخم کشیده شد.
    با حرف خانم بزرگ من و شایان خان هر دو پکر شدیم
    _ اگه تا آخر این ماه فکری برای زندگیتون نکنید، مجبورم زن دیگه ای رو برای شایان بگیرم تا اون رو سر به راه کنه.
    شایان با تحکم گفت: حرفاتون رو زدید خانم بزرگ حالا حرف های منو بشنو از فکرت خارج کن اجازه بدم در زندگیم دخالت کنی تمام.

    با کشیده شدن محکم دستم دنبال اربـاب رفتم.
    وارد اتاق شدیم اربـاب کت و کرواتش را در آورد و تن خسته اش را به تخت سپرد.
    مشغول شستن صورتم بودم که صدای بم و خسته اش پرده گوشم را نوازش داد: دلم می خواد از فردا خوب دل به درس و آموزش های مربیت بدی، من اهداف بزرگی دارم که تو هم جزئی از اون هایی برای کنار من بودن باید رشد کنی کوچولو.
    چیزی از حرف هایش نفهمیدم، بی خیال شانه بالا انداختم و روی تخت نشستم.
    روی تخت کاملا دراز کشد و دستش را زیر سرش تکیه گاه کرد.
    خواستم روی کاناپه وسط اتاق بخوابم که مچ دستم را گرفت و به کنارش اشاره کرد: روی تخت بخواب، ممکنه صبح خدمتکار ها برای خانم بزرگ گزارش ببرن، حوصله غرلند هاش رو ندارم.
    معذب گوشه تخت مچاله شدم، مدل خوابیدنم پوزخند شایان خان را بر انگیخت.
    قبل از اینکه خواب به چشم هایم بیاید بار دیگر صدایش را شنیدم: از فردا قراره یک تحولی تو روستا ایجاد بشه، سر منشاء اون تحولات منم، تو هم به پیروی از من ممکنه مجبور به پذیرش خطراتی بشی، دلم می خواد بهم اعتماد کنی و هر چی شد باهام در میون بذاری.
    از حرف های شاخه به شاخه اش گیج شدم و با دلهره گفتم: اربـاب دارید من رو می ترسونید.
    نگاهی از گوشه چشم بهم انداخت: نگران نباش تو این ماجرا ها مراقبت از تو اولیت کار هامه، من پای همه امضا هام بودم و هستم مخصوصا امضای پای عقد نامه م.
    چشم هایم را بی طاقت از آن نگاه مشکی و جذاب گرفتم، جملات آخرش همچون آب بر روی آتش نگرانی قلبم را خاموش کرد، پلک هایم را روی هم فشار دادم و زمزمه وار گفتم: امیدوارم
    کمی بعد شایان خان هم بی توجه به من به خواب رفت.
    صدای نفس های آهسته اش را که شنیدم لبخند محوی زدم و سرم را به سمتش بردم و با دقت جز جز صورتش را کاویدم، هیچ وقت فکر نمی کردم زمانی برسه که صدای نفس های شایان خان آخرین نوایی باشد که در پایان روز می شنوم.
    خواستم دستم را به طرفش ببرم که یاد سردی نگاه هایش پشیمانم کرد آهی کشیدم و به خواب رفتم.

    صبح که بیدار شدم با دیدن جای خالی شایان خان اهی عمیق کشیدم و جا بر خواستم.
    از طبقه پایین سر و صدای زیادی می آمد، دست و صورتم راشستم و کت و دامن سفید مشکی تنم کردم و در اخر شال بلند طرح داری روی سرم انداختم، از راهرو عبور کردم و در راه پله ایستادم.
    صدای خانم بزرگ در حالی که با فریاد اسم سپهر را می خواند میخکوبم کرد.
    _ سپهر چرا انقدر خون به جیـ*ـگر منه پیرزن می کنی؟
    دیشب زن پاپتید از بس مـسـ*ـت کرده بود سر از پا نمیشناخت، آبرو نذاشت برامون جلوی فامیل.
    سپهر در جواب گفت: مادر شبنم دختر شادی و من اجازه نمی دم عقاید شما دست و پاش رو ببنده.
    خواستم از پله ها پایین بروم که دستی روی شانه ام نشست، برگشتم و با دیدن شایان خان که رکابی سفیدی تن کرده بود و بازوهای ورزیده اش را به نمایش می گذاشت، لبخند زدم و سلام کرد.
    نفس عمیقی کشید و گفت: برو حمام رو آماده کن فعلا نمی خواد جلوی چشم خانم بزرگ باشی ممکنه عصبانیتش از شبنم رو سر تو خالی بکنه.
    _ اربـاب چه لباس هایی براتون آماده کنم؟
    بی تفاوت شانه بالا انداخت : هر چی سلیقه ت هست، راستی خودتم لباس بیرونی آماده کن می خوام با هم بریم تو روستا و بعد از اون بریم دفتر وکیلم.
    چشمی گفتم و با عجله راهی اتاق شدم.

    *
    شایان "

    بعد از گرفتن دوش و پوشیدن لباس های شیکی که هانا سلیقه کرده بود بی سر و صدا از عمارت خارج شدم، رفتار سبک سرانه سپهر و شبنم باعث عصبانیت خانم بزرگ و پدر شده بود.
    هانا با چشم های درشت شده و صورتی شاداب به اطراف را نگاه می کرد، چهره اش به قدری با نمک شده بود که بی توجه به همراهانم بـ..وسـ..ـه محکمی روی گونه ش زدم، چشم هایش را درشت تر کرد و اسمم را با بهت صدا زد.
    _ شایان خان!!!
    لپ های تپلش را کشیدم و اشاره کردم سوار ماشین شود، هانا تا پایان مسیر با لپ های سرخ و سری افتاده زیر چشمی براندازم می کرد.
    وقتی به دفتر وکالت رسیدیم دستش را محکم گرفتم و از ماشین پیاده اش کردم.
    موهای بیرون ریخته از شالش عصبیم کرد و هیکل ظریفش میان مانتو، کاش هانا را مجبور می کردم به عادت زنان روستا نقاب و لباس سنتی بپوشد.
    وارد اتاق وکیل شدیم، به هانا اشاره زدم : بشین دختر کوچولو امروز خیلی کار داریم.
    وکیل پدر آقای صالحی جلو آمد و به گرمی از من و هانا استقبال کرد و به آبدارچی اشاره کرد چای بیاورد.
    _ جناب ملکان اگه میشه زود تر پرونده ها رو بیارید ما کار ها رو جلو بندازیم.
    ملکان چشمی زیر لب گفت و با زیرکی موضوع را گرفت.
    چند ورق جلوی هانا گرفت و با مهربانی گفت: بیا دخترم این ها رو امضا کن.
    هانا که تو فکر بود، با صدای ملکان به خود آمد و بهت زده پرسید: من امضا کنم؟ آخه من چی که کار اداری ندارم.
    ملکان خواست هانا را توجیه کند که من جای او
    گفتم: خانم کوچولو این ورقه یک وکالت تام الاختیار به منه تا بتونم برات کارای مدرسه رفتنتو درست کنم، می دونی که غیرتم اجازه نمی ده زنم رو دائم از این اداره به اون اداره بکشم؟
    هانا از خجالت سرخ شد و لب گزید، با محبت نگاهش کردم و لبش را کشیدم: لبت رو خون نکن فسقلی.
    نگاه هانا رنگ تعجب گرفت، با اشاره ابرویم نگاه از من گرفت و با دست هایی لرزان پای برگه ها را امضا زد.
    ملکان با خیال راحت پرونده را جمع کرد و از کنارمان بلند شد.
    آبدارچی چای را آورد در حال نوشیدن چای بودم و زیر چشمی هانا را دید می زدم، معلوم بود دلهره دارد برای القا کردن آرامش بهش دستش را گرفتم و با شصتم پوست را نوازش کردم.
    با چشم های درشتش دوباره بهم زل زد،اخمی بهش کردم منظورم را گرفت و نگاه دزدید.
     

    Fatemeh.Hamidy

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/12
    ارسالی ها
    126
    امتیاز واکنش
    3,507
    امتیاز
    416
    در راه برگشت به روستا بودیم، تصمیم گرفتم هانا را برای خرید به بازار بزرگ شهر ببرم.
    خطاب به راننده گفتم: بپیچ سمت بازار
    هانا با کمی تعجب نگاهم کرد: اربـاب می ریم بازار؟
    _ بله می خوام برات لباس مناسب بخرم.
    هانا آهی کشید و گفت: خوب شد من اصلا لباس مناسب نداشتم.
    با هم به سمت بازار رفتیم، هانا با دیدن مغازه های مختلف و فروشگاه های لباس با تعجب اطراف را نگاه می کرد.
    کنار دست فروشی ایستادم، زن بساط روسری های طرح دار و پولک دوزی شده اش را پهن کرده بود.
    دست هانا را به سمت بساط زن بردم و رو به زن گفتم: اون روسری آبی رنگت رو بده.
    زن با دیدن من که با لباس هایی شیک و تیپ شهری داشتم گمان برد از اشراف باشم با احترام در برابر ما ایستاد و تک تک گل ونی(روسری های سنتی مردم کرد های ایلام) های مختلف و شال های پولک دارش را نشانمان داد.
    روسری آبی پولک دوزی شده را روی سر هانا انداختم، به صورتش می آمد و بلندی ش تا روی کتف ها و سـ*ـینه هایش را می گرفت.
    بدون برداشتن شال با گیره آن را دور سرش بستم و موهای پریشانش را کاملا زیرش مخفی کردم.
    تمام مدت هانا با تعجب و خجالت نگاهم می کرد و برخورد نفس گرم هانا با زیر گلویم ته دلم را قلقلک داد، کارم که تمام شد چند دست روسری و گل ونی متنوع هم برداشتم.
    هانا سکوت را شکست و با وجد گفت: ممنون شایان خان این همیشه دوست داشتم لباس سنتی تن کنم.
    انگشت هایش را به بازی گرفتم و با نگاه عمیقم سر تا پایش را از نظر گذراندم: منم دوست دارم اندام ظریفت بین پیراهن های بلند و آستین دار پنهان بشه تا کمتر جلوی چشم های غریبه ظاهر بشن.
    گونه های هانا اناری شد آرام اسمم را زمزمه کرد و سر به زیر انداخت.
    پول پیر زن را حساب کردم و از مغازه های اطراف چند دست لباس بومی و مجلسی برای هانا خریدم.
    با اینکه به خاطر هدفی جز عشق و علاقه با او ازدواج کردم اما نسبت فامیلی و اسمش درون شناسنامه ام اجازه نمی داد بی تفاوت از کنار نیاز ها و احتیاجاتش بگذرم.
    هانا با نگاهی براق تک تک مغازه ها را از نظر می گذراند و گاهی جلویشان می ایستاد و با صدای پر از ناز و نوازشش می گفت: شایان خان این چقدر قشنگه!
    مثل دختر بچه ها جست و خیز می کرد و نمی توانست ذوقش را خاموش کند.
    با عبور از کنار پیرزنی دست فروش هانا به یک باره سرجایش خشک شد و با چشم های بهت زده به اندام خمیده پیرزن نگاه کرد
    _ هانا چی شده؟ بنزینت تمام شد؟
    هانا مچ دستم را محکم فشرد و با چانه لرزان زمزمه کرد: طلعت، زن عمو طلعته.
    جهت انگشتش به پیرزنی بود که با سینی نان سنتی دور از ما ایستاده بود.
    _ مطمئنی هانا؟
    با بغض سرش را پایین انداخت: خودشه ولی اینجا چی کار می کنه.
    _ به روی خودت نیار دیدیش، باید تعقیبش کنیم.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا