- عضویت
- 2017/02/12
- ارسالی ها
- 126
- امتیاز واکنش
- 3,507
- امتیاز
- 416
تن هانیه بود و نوازش های دست من، چند ساعت بعد صدای مامان گفتن های سهند اتاق را گرفت.
هانیه سرش را از روی سـ*ـینه م برداشت
_ سپهر جان من برم به بچه برسم.
مچ دست را گرفتم: نه عزیزم بمون خودم هستم.
سراغ سهند رفتم و بدن عرق کرده اش را در آغـ*ـوش کشیدم و برایش لالایی خواندم تا به خواب رفت، بدنش سرد از قبل بود و دیگر تب نداشت.
آفتاب نزدیک به طلوع بود به اتاق خواب رفتم تا وسایلم را جمع کنم و برم که صدای نماز خواندن هانیع برای لحظه ای سر جا میخکوبم کرد.
صدای آرامش موقع خواندن سوره حمد دلم را لرزاند، چه زیبا و با وقار نماز می خواند.
آه عمیقی کشیدم و فکر کردم چرا دختر مومنی مثل هانیه باید بی آبرو بشود و دست سرنوشت او را قسمتم بکند.
آهسته از کنارش رد و راهی شرکت شدم.
****
در خانه را باز با پیچیدن بوی غذا زیر بینیم لبخند روی لبم را پررنگ تر کردم.
جلو تر رفتم، تن خسته ام راروی کاناپه وسط حال رها کردم و دستم را گوشه ی شقیقه هایم گذاشتم.
سرم میان دست هایم اسیر بود که دست سرد شبنم روی شقیقه ام نشست و صدای نگرانش در گوشم پیچید
_ سلام سپهر جان خوبی؟
نگاه بی حسم با دیدن لباس زیبا و چهره ی آراسته اش برقی از شوق گرفت.
او را روی پایم نشاندم و زیر گوشش گفتم: بانوی زیبام رو ببینم عالی ترم.
موهای بلندش را با ناز تکون داد و شروع کرد به حرف زدن، دستم را محکم دور پهلویش پیچیدم و فکر کردم او همان دختریست که به خاطرش جلوی همه ایستادم و حالا برابرم نشسته و نگاه پر مهرش را به چشم هایم دوخته و برایم از خودش می گوید، این بود نهایت خواسته ام و حالا که به آرزویم رسیده ام چرا خوش حال نیستم؟!
موقع شام تمام مدت نگاه به چشم های پر استرس شبنم بود طاقت نیاوردم و پرسیدم: چیزی شده عزیزم؟
سرش را تکان داد و لبخند پر استرسی حواله صورتم کرد
_ نه چرا باید چیزی بشه؟
آهانی گفتم مشغول جویدن ادامه غذا شدم، با پیچیدن مزه عجیب در دهانم سرفه ای کردم و کمی آب نوشیدم، غذا مزه مزخرفی می داد و هر چه می جویدم بدتر می شد.
قاشق را با خشم در بشقاب رها کردم و با نگاهی ریز بینانه به صورت رنگ پریده شبنم خیره شدم.
شبنم نگاه عسلیش را با مهربانی به سمتم روان کرد و لبخندش را عمیق تر کرد، صورت گرد و سفیدش واقعا دوست داشتنی بود، با صدای نازش گفت: دوست نداری سپهر جان؟
پوزخندی زدم و با خشمی بیشتر، از زیر دندان های چفت شده غریدم: چه کوفتی تو غذا کردی؟ غذا مزه گندی میده حتی نمی شه یک قاشق ازش خورد.
شبنم دو دستی تو صورت خودش کوبید و گفت: حتما زیاد ریختم.
چانه اش را اسیر دست هایم کردم و با اخم هایی که گره کور بهم خورده بود گفتم: چندمین بارته که فریب جادو جنبلای دوست هات رو می خوری آت و آشغال به خوردمون می دی؟
شبنم متقابلا اخم کرد: خب سپهر جان!!!
مشت کوبیدم رو میز : سپهر جان مرض سپهر جان درد، مگه نگفتم حق نداری به خاطر نازایی این مسخره بازی ها رو دربیاری.
بغض کرد و لب ورچید، دستش را روی دستم که با قدرت چانه اش فشار می داد گذاشت گفت: بسته سپهر این فقط یک دارو برای کم کردن علاقه ت به هانیه بود.
مروارید غلتان اشک از گوشه ی چشممش چکید.
دستم را روی سرش کشید و با جدیت تمام گفتم: دفعه آخرت باشه از این کار ها می کنی.
مکث کردم و سر بینی قرمز رنگش را فشار دادم: من علاقه ای به هانیه ندارم که قرار باشه با جادو جنبل کمش کنی.
بی محابا خودش را در آغوشم رها کرد و اشک ریخت، دست روی کمرش گذاشتم و چندبار ضربه زدم: هیس هیس کوچولو...
هانیه سرش را از روی سـ*ـینه م برداشت
_ سپهر جان من برم به بچه برسم.
مچ دست را گرفتم: نه عزیزم بمون خودم هستم.
سراغ سهند رفتم و بدن عرق کرده اش را در آغـ*ـوش کشیدم و برایش لالایی خواندم تا به خواب رفت، بدنش سرد از قبل بود و دیگر تب نداشت.
آفتاب نزدیک به طلوع بود به اتاق خواب رفتم تا وسایلم را جمع کنم و برم که صدای نماز خواندن هانیع برای لحظه ای سر جا میخکوبم کرد.
صدای آرامش موقع خواندن سوره حمد دلم را لرزاند، چه زیبا و با وقار نماز می خواند.
آه عمیقی کشیدم و فکر کردم چرا دختر مومنی مثل هانیه باید بی آبرو بشود و دست سرنوشت او را قسمتم بکند.
آهسته از کنارش رد و راهی شرکت شدم.
****
در خانه را باز با پیچیدن بوی غذا زیر بینیم لبخند روی لبم را پررنگ تر کردم.
جلو تر رفتم، تن خسته ام راروی کاناپه وسط حال رها کردم و دستم را گوشه ی شقیقه هایم گذاشتم.
سرم میان دست هایم اسیر بود که دست سرد شبنم روی شقیقه ام نشست و صدای نگرانش در گوشم پیچید
_ سلام سپهر جان خوبی؟
نگاه بی حسم با دیدن لباس زیبا و چهره ی آراسته اش برقی از شوق گرفت.
او را روی پایم نشاندم و زیر گوشش گفتم: بانوی زیبام رو ببینم عالی ترم.
موهای بلندش را با ناز تکون داد و شروع کرد به حرف زدن، دستم را محکم دور پهلویش پیچیدم و فکر کردم او همان دختریست که به خاطرش جلوی همه ایستادم و حالا برابرم نشسته و نگاه پر مهرش را به چشم هایم دوخته و برایم از خودش می گوید، این بود نهایت خواسته ام و حالا که به آرزویم رسیده ام چرا خوش حال نیستم؟!
موقع شام تمام مدت نگاه به چشم های پر استرس شبنم بود طاقت نیاوردم و پرسیدم: چیزی شده عزیزم؟
سرش را تکان داد و لبخند پر استرسی حواله صورتم کرد
_ نه چرا باید چیزی بشه؟
آهانی گفتم مشغول جویدن ادامه غذا شدم، با پیچیدن مزه عجیب در دهانم سرفه ای کردم و کمی آب نوشیدم، غذا مزه مزخرفی می داد و هر چه می جویدم بدتر می شد.
قاشق را با خشم در بشقاب رها کردم و با نگاهی ریز بینانه به صورت رنگ پریده شبنم خیره شدم.
شبنم نگاه عسلیش را با مهربانی به سمتم روان کرد و لبخندش را عمیق تر کرد، صورت گرد و سفیدش واقعا دوست داشتنی بود، با صدای نازش گفت: دوست نداری سپهر جان؟
پوزخندی زدم و با خشمی بیشتر، از زیر دندان های چفت شده غریدم: چه کوفتی تو غذا کردی؟ غذا مزه گندی میده حتی نمی شه یک قاشق ازش خورد.
شبنم دو دستی تو صورت خودش کوبید و گفت: حتما زیاد ریختم.
چانه اش را اسیر دست هایم کردم و با اخم هایی که گره کور بهم خورده بود گفتم: چندمین بارته که فریب جادو جنبلای دوست هات رو می خوری آت و آشغال به خوردمون می دی؟
شبنم متقابلا اخم کرد: خب سپهر جان!!!
مشت کوبیدم رو میز : سپهر جان مرض سپهر جان درد، مگه نگفتم حق نداری به خاطر نازایی این مسخره بازی ها رو دربیاری.
بغض کرد و لب ورچید، دستش را روی دستم که با قدرت چانه اش فشار می داد گذاشت گفت: بسته سپهر این فقط یک دارو برای کم کردن علاقه ت به هانیه بود.
مروارید غلتان اشک از گوشه ی چشممش چکید.
دستم را روی سرش کشید و با جدیت تمام گفتم: دفعه آخرت باشه از این کار ها می کنی.
مکث کردم و سر بینی قرمز رنگش را فشار دادم: من علاقه ای به هانیه ندارم که قرار باشه با جادو جنبل کمش کنی.
بی محابا خودش را در آغوشم رها کرد و اشک ریخت، دست روی کمرش گذاشتم و چندبار ضربه زدم: هیس هیس کوچولو...