- عضویت
- 2018/10/19
- ارسالی ها
- 763
- امتیاز واکنش
- 21,945
- امتیاز
- 661
- محل سکونت
- کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
لحظهای مکث کرد و دستی به فکش کشید. لبخند محوی که زد از دیدم پنهون نموند. وقتی نگاه مشکوکم رو دید تند روی صندلی راننده جای گرفت و درحالیکه ترمزدستی رو میخوابوند جواب داد:
- توقع داشتی بین اینهمه گرگ تنهات بذارم آهو؟
استارت زد و پاش رو روی پدال گاز فشرد، باسرعت زیادی توی مسیر خاکی حرکت کرد. بیخیال نگاهم رو ازش گرفتم و پرسیدم:
- دوست داری سرکش به نظر بیایی نه؟
متعجب نگاه خاکستری براقش رو بهم دوخت و دستی به بینی استخونیش کشید. با صدای آرومی گفت:
- فکر میکنی میخوام نظرت رو جلب کنم؟
آروم نگاه کسلم رو بهش دوختم.
- اگه قرار بین اسلحه و هوش یکی رو انتخاب کنی تا زنده بمونی، کدوم انتخابته؟
گیج نگاه کوتاهی بهم انداخت. درحالیکه متوجه منظورم نشده بود پرسید:
- چرا یهو این سوال رو...
حرفش رو با خونسردی قطع کردم.
- جواب سوالم فقط یه کلمهس.
مکث کوتاهی کرد، ابروهای بور و کوتاهش رو چین داد، نفس عمیقی کشید و با نارضایتی و تردید جواب داد:
- خب، اسلحه.
پوزخند محوی زدم و نگاهم رو ازش گرفتم. چند لحظه گذشت که مردد پرسید:
- تو... تو کدوم رو انتخاب میکنی؟
نفسم رو عمیق بیرون دادم، کوتاه جواب دادم:
- هرکدوم تیزتره.
- نفهمیدم.
سرم رو به سمتش چرخوندم، نگاهم به پوست سفیدش افتاد، چشمهام رو به سمت روبهرو و جاده سوق دادم، خیره به جاده جواب دادم:
- تو چیزی رو انتخاب میکنی که نجاتت بده، من چیزی رو انتخاب میکنم که حریفم رو نابود کنه. انتخابهای ما همیشه در همین حد متفاوتن، این بین نه تو میتونی تلاش کنی جالب به نظر بیایی، نه من میتونم به چیزی جز هدفم توجه کنم.
با اخم به جاده خیره شد. نگرانیش رو درک میکردم؛ البته تا یه حدی. اگه قرار بود هرکدوم از اعضای گروه اینجور از دستوراتم سربازبزنن دیگه هیچی سرجای خودش نمیموند. رئیسی موفق که اقتدار داشته باشه و حرفش رو یه بار بزنه. این قانونیه که هرگز عوض نمیشه. چند دقیقه گذشت، از مسیر فرعی وارد مسیر دیگهای شد. بالاخره نتونست تحمل کنه و با کمی خشم گفت:
- اگه وظیفهی تو دستور دادنه، وظیفهی منم محافظت از توئه.
چشمهام رو توی حدقه چرخوندم و نفس عمیقی کشیدم.
- من به پرستار بچه نیاز ندارم سامیار.
پوزخند صداداری زد و دنده رو عوض کرد، سرعت ماشین رو بالاتر برد و از مسیر خاکی خارج شد. همونطور که وارد جاده اصلی میشد شروع به سرزنش کردنم کرد.
- واقعاً بچهای آهو. نمیشه یه جا نگهت داشت، همش باید حواسم بهت باشه بلایی سر خودت نیاری.
طبق عادت همیشگیم، شونههام روبالا انداختم و با بیخیالی ذاتی که توی وجودم رخنه کرده بود جواب دادم:
- خب نباش. میدونی از توجه دیگران خوشم نمیاد.
دنده رو عوض کرد و بهآرومی خندید. کمی آروم شده بود.
- تو فکر کن از دردسر خوشم میاد، توئم که منبع اصلیشی.
نفس عمیقی کشیدم و انگشتهام رو روی پیشونیم کشیدم. شقیقههام به طرز فجیعی تیر میکشیدن و احساس میکردم یکی توی سرم داره فوتبال بازی میکنه. سرم درحال انفجار بود. با دیدن سکوتم، برای چند لحظه بهسمتم برگشت. عادت به پرحرفی نداشتم؛ اما اینم عجیب بود که چنین حرفی رو از سمت اون بیجواب رها کنم. درحالیکه دوباره نگاهش رو به روبهرو میداد، کنجکاو پرسید:
- چیزی شده؟
سکوت کردم که ادامه داد:
- باز نخوابیدی؟
سرد جواب دادم:
- مهم نیست.
با شناختی که از من داشت، غیرقابل باور بهنظر میرسید؛ اگه متوجه بیخوابیم نمیشد. نفس عمیقی کشیدم و دستم رو پایین آوردم. عصبی مشتی به فرمون کوبید و فریاد زد:
- چند شبه؟ چند شبه نخوابیدی و بدون اینکه بهمون بگی این مأموریت مسخره رو راه انداختی؟
نگرانی در رابـ ـطه با مأموریتها وظیفهی اون نبود. خونسرد بهسمتش برگشتم، به صورت سرخ شده از خشمم چشم دوختم. درحالیکه قفسه سـ*ـینش از خشم بالا و پایین میشد ادامه داد:
- اگه از خستگی وسط مأموریت بیهوش میشدی چی؟ اگه نمیتونستیم کاری کنم چی؟ اگه...
با اخم و جدیت حرفش رو قطع کردم.
- طبق دستور خودم شماها فقط تا وقتی که بگم میمونین؛ وقتی گفتم برین یعنی توی هر شرایطی که باشم شما باید دور بشین؛ حتی بدون من.
کلافه سرش و تکون داد و نفس عمیقی کشید، سعی کرد آروم باشه.
- تو باز بیخوابی زده به سرت، نمیدونی داری چی میگی.
بهسمت پنجره برگشتم و نگاهم رو به درختهایی خالی از برگ دوختم. پاییز فصل زیبایی بود. درختها توی این فصل عـ*ـریان از هر پوششی سرمایی رو تحمل میکردن که انسانها بدون پوششی گرم، قادر به اینکار نبودن؛ اما در مورد خوابیدنم، هیچکس درک نمیکرد، دردهام رو، حس تنفری که به این دنیا داشتم، اشتیاقم برای تموم شدن این زندگی؛ انگار همه یه جور قانون نانوشته با من داشتن که من مجبورم در کنارشون زنده بمونم. چرا باید برای اونا زندگی کنم درصورتی که هیچ احساسی به این زندگی خاکستری ندارم؟ هیچ حسی ندارم؛ انگار، انگار خیلی وقته مردم و حالا مثل یه مرده متحرک فقط اطرافم رو دید میزنم. با تکون خوردن یهویی ماشین، نگاهم رو به سامیار دادم. گهگاهی پلکهاش روی هم میفتادن و ماشین کمی بهسمت چپ یا راست منحرف میشد.
- توقع داشتی بین اینهمه گرگ تنهات بذارم آهو؟
استارت زد و پاش رو روی پدال گاز فشرد، باسرعت زیادی توی مسیر خاکی حرکت کرد. بیخیال نگاهم رو ازش گرفتم و پرسیدم:
- دوست داری سرکش به نظر بیایی نه؟
متعجب نگاه خاکستری براقش رو بهم دوخت و دستی به بینی استخونیش کشید. با صدای آرومی گفت:
- فکر میکنی میخوام نظرت رو جلب کنم؟
آروم نگاه کسلم رو بهش دوختم.
- اگه قرار بین اسلحه و هوش یکی رو انتخاب کنی تا زنده بمونی، کدوم انتخابته؟
گیج نگاه کوتاهی بهم انداخت. درحالیکه متوجه منظورم نشده بود پرسید:
- چرا یهو این سوال رو...
حرفش رو با خونسردی قطع کردم.
- جواب سوالم فقط یه کلمهس.
مکث کوتاهی کرد، ابروهای بور و کوتاهش رو چین داد، نفس عمیقی کشید و با نارضایتی و تردید جواب داد:
- خب، اسلحه.
پوزخند محوی زدم و نگاهم رو ازش گرفتم. چند لحظه گذشت که مردد پرسید:
- تو... تو کدوم رو انتخاب میکنی؟
نفسم رو عمیق بیرون دادم، کوتاه جواب دادم:
- هرکدوم تیزتره.
- نفهمیدم.
سرم رو به سمتش چرخوندم، نگاهم به پوست سفیدش افتاد، چشمهام رو به سمت روبهرو و جاده سوق دادم، خیره به جاده جواب دادم:
- تو چیزی رو انتخاب میکنی که نجاتت بده، من چیزی رو انتخاب میکنم که حریفم رو نابود کنه. انتخابهای ما همیشه در همین حد متفاوتن، این بین نه تو میتونی تلاش کنی جالب به نظر بیایی، نه من میتونم به چیزی جز هدفم توجه کنم.
با اخم به جاده خیره شد. نگرانیش رو درک میکردم؛ البته تا یه حدی. اگه قرار بود هرکدوم از اعضای گروه اینجور از دستوراتم سربازبزنن دیگه هیچی سرجای خودش نمیموند. رئیسی موفق که اقتدار داشته باشه و حرفش رو یه بار بزنه. این قانونیه که هرگز عوض نمیشه. چند دقیقه گذشت، از مسیر فرعی وارد مسیر دیگهای شد. بالاخره نتونست تحمل کنه و با کمی خشم گفت:
- اگه وظیفهی تو دستور دادنه، وظیفهی منم محافظت از توئه.
چشمهام رو توی حدقه چرخوندم و نفس عمیقی کشیدم.
- من به پرستار بچه نیاز ندارم سامیار.
پوزخند صداداری زد و دنده رو عوض کرد، سرعت ماشین رو بالاتر برد و از مسیر خاکی خارج شد. همونطور که وارد جاده اصلی میشد شروع به سرزنش کردنم کرد.
- واقعاً بچهای آهو. نمیشه یه جا نگهت داشت، همش باید حواسم بهت باشه بلایی سر خودت نیاری.
طبق عادت همیشگیم، شونههام روبالا انداختم و با بیخیالی ذاتی که توی وجودم رخنه کرده بود جواب دادم:
- خب نباش. میدونی از توجه دیگران خوشم نمیاد.
دنده رو عوض کرد و بهآرومی خندید. کمی آروم شده بود.
- تو فکر کن از دردسر خوشم میاد، توئم که منبع اصلیشی.
نفس عمیقی کشیدم و انگشتهام رو روی پیشونیم کشیدم. شقیقههام به طرز فجیعی تیر میکشیدن و احساس میکردم یکی توی سرم داره فوتبال بازی میکنه. سرم درحال انفجار بود. با دیدن سکوتم، برای چند لحظه بهسمتم برگشت. عادت به پرحرفی نداشتم؛ اما اینم عجیب بود که چنین حرفی رو از سمت اون بیجواب رها کنم. درحالیکه دوباره نگاهش رو به روبهرو میداد، کنجکاو پرسید:
- چیزی شده؟
سکوت کردم که ادامه داد:
- باز نخوابیدی؟
سرد جواب دادم:
- مهم نیست.
با شناختی که از من داشت، غیرقابل باور بهنظر میرسید؛ اگه متوجه بیخوابیم نمیشد. نفس عمیقی کشیدم و دستم رو پایین آوردم. عصبی مشتی به فرمون کوبید و فریاد زد:
- چند شبه؟ چند شبه نخوابیدی و بدون اینکه بهمون بگی این مأموریت مسخره رو راه انداختی؟
نگرانی در رابـ ـطه با مأموریتها وظیفهی اون نبود. خونسرد بهسمتش برگشتم، به صورت سرخ شده از خشمم چشم دوختم. درحالیکه قفسه سـ*ـینش از خشم بالا و پایین میشد ادامه داد:
- اگه از خستگی وسط مأموریت بیهوش میشدی چی؟ اگه نمیتونستیم کاری کنم چی؟ اگه...
با اخم و جدیت حرفش رو قطع کردم.
- طبق دستور خودم شماها فقط تا وقتی که بگم میمونین؛ وقتی گفتم برین یعنی توی هر شرایطی که باشم شما باید دور بشین؛ حتی بدون من.
کلافه سرش و تکون داد و نفس عمیقی کشید، سعی کرد آروم باشه.
- تو باز بیخوابی زده به سرت، نمیدونی داری چی میگی.
بهسمت پنجره برگشتم و نگاهم رو به درختهایی خالی از برگ دوختم. پاییز فصل زیبایی بود. درختها توی این فصل عـ*ـریان از هر پوششی سرمایی رو تحمل میکردن که انسانها بدون پوششی گرم، قادر به اینکار نبودن؛ اما در مورد خوابیدنم، هیچکس درک نمیکرد، دردهام رو، حس تنفری که به این دنیا داشتم، اشتیاقم برای تموم شدن این زندگی؛ انگار همه یه جور قانون نانوشته با من داشتن که من مجبورم در کنارشون زنده بمونم. چرا باید برای اونا زندگی کنم درصورتی که هیچ احساسی به این زندگی خاکستری ندارم؟ هیچ حسی ندارم؛ انگار، انگار خیلی وقته مردم و حالا مثل یه مرده متحرک فقط اطرافم رو دید میزنم. با تکون خوردن یهویی ماشین، نگاهم رو به سامیار دادم. گهگاهی پلکهاش روی هم میفتادن و ماشین کمی بهسمت چپ یا راست منحرف میشد.
آخرین ویرایش: