دیدگاهتون از سایه های ابری!

  • جالبه، میخوام ادامه اش رو بخونم!

    رای: 33 73.3%
  • از شخصیت آهو خیلی خوشم میاد^-^

    رای: 13 28.9%
  • از شخصیت امید خیلی خوشم میاد*-*

    رای: 7 15.6%
  • دوستدارم رمان جلد دوم هم داشته باشه"-"

    رای: 7 15.6%
  • رمان توی یه جلد تموم بشه/:

    رای: 13 28.9%
  • دوست دارم کوروش بمیره×

    رای: 9 20.0%
  • میخوام امید بمیره×

    رای: 5 11.1%
  • ته داستان با تمام سختی ها امید به آهو برسه(:

    رای: 16 35.6%

  • مجموع رای دهندگان
    45
وضعیت
موضوع بسته شده است.

*sahra_aaslaniyan*

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/10/19
ارسالی ها
763
امتیاز واکنش
21,945
امتیاز
661
محل سکونت
کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
لحظه‌ای مکث کرد و دستی به فکش کشید. لبخند محوی که زد از دیدم پنهون نموند. وقتی نگاه مشکوکم رو دید تند روی صندلی راننده جای گرفت و درحالی‌که ترمزدستی رو می‌خوابوند جواب داد:
- توقع داشتی بین این‌همه گرگ تنهات بذارم آهو؟
استارت زد و پاش رو روی پدال گاز فشرد، باسرعت زیادی توی مسیر خاکی حرکت کرد. بی‌خیال نگاهم رو ازش گرفتم و پرسیدم:
- دوست داری سرکش به نظر بیایی نه؟
متعجب نگاه خاکستری براقش رو بهم دوخت و دستی به بینی استخونیش کشید. با صدای آرومی گفت:
- فکر می‌کنی می‌خوام نظرت رو جلب کنم؟
آروم نگاه کسلم رو بهش دوختم.
- اگه قرار بین اسلحه و هوش یکی رو انتخاب کنی تا زنده بمونی، کدوم انتخابته؟
گیج نگاه کوتاهی بهم انداخت. درحالی‌که متوجه منظورم نشده بود پرسید:
- چرا یهو این سوال رو...
حرفش رو با خونسردی قطع کردم.
- جواب سوالم فقط یه کلمه‌س.
مکث کوتاهی کرد، ابروهای بور و کوتاهش رو چین داد، نفس عمیقی کشید و با نارضایتی و تردید جواب داد:
- خب، اسلحه.
پوزخند محوی زدم و نگاهم رو ازش گرفتم. چند لحظه‌ گذشت که مردد پرسید:
- تو... تو کدوم رو انتخاب می‌کنی؟
نفسم رو عمیق بیرون دادم، کوتاه جواب دادم:
- هرکدوم تیزتره.
- نفهمیدم.
سرم رو به سمتش چرخوندم، نگاهم به پوست سفیدش افتاد، چشم‌هام رو به سمت روبه‌رو و جاده سوق دادم، خیره به جاده جواب دادم:
- تو چیزی رو انتخاب می‌کنی که نجاتت بده، من چیزی رو انتخاب می‌کنم که حریفم رو نابود کنه. انتخاب‌های ما همیشه در همین حد متفاوتن، این بین نه تو می‌تونی تلاش کنی جالب به نظر بیایی، نه من می‌تونم به چیزی جز هدفم توجه کنم.
با اخم به جاده خیره شد.
نگرانیش رو درک می‌کردم؛ البته تا یه حدی. اگه قرار بود هرکدوم از اعضای گروه این‌جور از دستوراتم سربازبزنن دیگه هیچی سرجای خودش نمی‌موند. رئیسی موفق که اقتدار داشته باشه و حرفش رو یه بار بزنه. این قانونیه که هرگز عوض نمیشه. چند دقیقه گذشت، از مسیر فرعی وارد مسیر دیگه‌ای شد. بالاخره نتونست تحمل کنه و با کمی خشم گفت:
- اگه وظیفه‌ی تو دستور دادنه، وظیفه‌ی منم محافظت از توئه.
چشم‌هام رو توی حدقه چرخوندم و نفس عمیقی کشیدم.
- من
به پرستار بچه نیاز ندارم سامیار.
پوزخند صداداری زد و دنده رو عوض کرد، سرعت ماشین رو بالاتر برد و از مسیر خاکی خارج شد. همون‌طور که وارد جاده اصلی می‌شد شروع به سرزنش کردنم کرد.
- واقعاً بچه‌ای آهو. نمیشه یه جا نگهت داشت، همش باید حواسم بهت باشه بلایی سر خودت نیاری.
طبق عادت همیشگیم، شونه‌هام روبالا انداختم و با بی‌خیالی ذاتی که توی وجودم رخنه کرده بود جواب دادم:
- خب نباش. می‌دونی از توجه دیگران خوشم نمیاد.
دنده رو عوض کرد و ‌به‌آرومی خندید. کمی آروم شده بود.

- تو فکر کن از دردسر خوشم میاد، توئم که منبع اصلیشی.
نفس عمیقی کشیدم و انگشت‌هام رو روی پیشونیم کشیدم. شقیقه‌هام به طرز فجیعی تیر می‌کشیدن و احساس می‌کردم یکی توی سرم داره فوتبال بازی می‌کنه. سرم درحال انفجار بود. با دیدن سکوتم، برای چند لحظه به‌سمتم برگشت.
عادت به پرحرفی نداشتم؛ اما اینم عجیب بود که چنین حرفی رو از سمت اون بی‌جواب رها کنم. درحالی‌که دوباره نگاهش رو به‌ رو‌به‌رو می‌داد، کنجکاو پرسید:
- چیزی شده؟
سکوت کردم که ادامه داد:
- باز نخوابیدی؟
سرد جواب دادم:
- مهم نیست.
با شناختی که از من داشت، غیرقابل باور به‌نظر می‌رسید؛ اگه متوجه بی‌خوابیم نمی‌شد. نفس عمیقی کشیدم و دستم رو پایین آوردم.
عصبی مشتی به فرمون کوبید و فریاد زد:
-
چند شبه؟ چند شبه نخوابیدی و بدون اینکه بهمون بگی این مأموریت مسخره رو راه انداختی؟
نگرانی در رابـ ـطه با مأموریت‌ها وظیفه‌ی اون نبود. خونسرد به‌سمتش برگشتم، به صورت سرخ شده از خشمم چشم دوختم. درحالی‌که قفسه سـ*ـینش از خشم بالا و پایین می‌شد ادامه داد:
- اگه از خستگی وسط مأموریت بی‌هوش می‌شدی چی؟ اگه نمی‌تونستیم کاری کنم چی؟ اگه...
با اخم و جدیت
حرفش رو قطع کردم.
- طبق دستور خودم شماها فقط تا وقتی که بگم می‌مونین؛ وقتی گفتم برین یعنی توی هر شرایطی که باشم شما باید دور بشین؛ حتی بدون من.
کلافه سرش و تکون داد و نفس عمیقی کشید، سعی کرد آروم باشه.

- تو باز بی‌خوابی زده به سرت، نمی‌دونی داری چی میگی.
به‌سمت پنجره برگشتم و نگاهم رو به درخت‌هایی خالی از برگ دوختم. پاییز فصل زیبایی بود. درخت‌ها توی این فصل عـ*ـریان از هر پوششی سرمایی رو تحمل می‌کردن که انسان‌ها بدون پوششی گرم، قادر به این‌کار نبودن؛ اما در مورد خوابیدنم، هیچ‌کس درک نمی‌کرد، دردهام رو، حس تنفری که به این دنیا داشتم، اشتیاقم برای تموم شدن این زندگی؛ انگار همه یه جور قانون نانوشته با من داشتن که من مجبورم در کنارشون زنده بمونم. چرا باید برای اونا زندگی کنم درصورتی که هیچ احساسی به این زندگی خاکستری ندارم؟ هیچ حسی ندارم؛ انگار، انگار خیلی وقته مردم و حالا مثل یه مرده متحرک فقط اطرافم رو دید می‌زنم. با تکون خوردن یهویی ماشین، نگاهم رو به سامیار دادم. گهگاهی پلک‌هاش روی هم میفتادن و ماشین کمی به‌سمت چپ یا راست منحرف می‌شد.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • *sahra_aaslaniyan*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/19
    ارسالی ها
    763
    امتیاز واکنش
    21,945
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
    خسته بود؟ پس چرا بهم نمی‌گفت؟ آدمی نیست که بگم برای یه دعوای کوچیک لج کرده و حرفی نمی‌زنه؛ پس فقط می‌مونه این موضوع که می‌خواد جلوی من سخت باشه و ضعف نشون نده. دستم رو روی بازوش گذاشتم و آروم لب زدم:
    - بزن کنار.
    متعجب لب زد:
    - هان؟

    لبخند محوی به چشم‌های سرخ و متعجبش زدم و تکرار کردم:
    - بزن کنار.

    مکثی کرد متفکرانه نگاهم کرد. وقتی دید قرار نیست جواب درستی بگیره، بالآخره راضی شد و کاری که گفتم رو انجام داد. از ماشین پیاده شدم و ماشین رو دور زدم، در سمت راننده رو باز کردم و رو بهش گفتم:
    - بیا پایین.
    خواست اعتراض کنه که با انگشت اشاره‌ی دست راستم چشم‌های سرخ و خستش رو نشون دادم.
    - بیا برو اونور بشین تا جفتمون رو به کشتن ندادی، اینقدر خسته‌ای که چشمات باز نمیشن.
    کلافه نفس عمیقی کشید و از ماشین پیاده شد. پشت رل نشستم و با بسته شدن در ترمزدستی رو خوابوندم، حرکت کردم. همون‌طور که سرعت ماشین رو بیشتر می‌کردم گفتم:

    - یکم بخواب، رسیدیم بیدارت می‌کنم.
    به حدی خسته بود که بی‌‌هیچ اعتراضی سرش رو به پشتی صندلی تکیه داد و چشم‌هاش رو بست. برای لحظه‌ای به صورت غرق در خوابش چشم دوختم. چقدر آروم بود، چقدر راحت می‌تونست بخوابه.
    یه زمان عاشق زندگی کردن بودم، دختر کم تجربه‌ای که عاشق گستاخی و نافرمانی از پدرش بود. پدر؟ این واژه چقدر برام مبهمه. اون‌قدر غریبه که از تکرارش حالم به هم می‌خوره. آهی کشیدم و به جاده تاریک خیره شدم. توی تاریکی شب فرو می‌رفتم. پوزخند سردی زدم. خسته بودم از تکرار این واژه های تصنعی، از تظاهر به شور و شوق زندگی. نفس عمیقی کشیدم و دنده رو عوض کردم. با ویبره‌ی موبایلم روی داشبورد، دستم رو دراز کردم و گوشی رو قاپیدم، نگاه کوتاهی به صفحش انداختم و برای لحظ‌های مکث کردم. چرا زنگ زده بود؟ نفس عمیقی کشیدم و با ذهنی پر از سوال بی‌جواب تماس رو وصل کردم.
    - چی شده؟
    صدای شاد و پرشورش توی گوشم پیچید:

    - مگه باید چیزی شده باشه که به خواهر کوچولوم زنگ بزنم؟
    پوزخندی زدم. خواهر کوچولو؟ یادم نمیاد هیچ‌وقت خواهرش بوده باشم؛ چه برسه به خواهر کوچولو. فرمون ماشین رو به‌سمت چپ چرخوندم و همون‌طور که وارد فرعی می‌شدم لب زدم:
    - غرال، حوصله ندارم زود حرفتو بزن قطع کن.
    انگار کمی توی ذوقش خورده بود که از اشتیاق صداش کم شد و کلافه پرسید:
    - تو کی حوصله داشتی که الان داشته باشی؟
    سکوت کردم. حرف حق جواب نداشت؛ اما حرف حق، نه ناحق. یه زمان صدای خنده‌هام و نمی‌شد خفه کنی ولی الان... نگاه کوتاهی به سامیار انداختم. چشم‌هاش و بسته بود و آروم نفس می‌کشید. پیرهن مشکی نازکی که تنش بود برای این فصل از سال مناسب نبود. با صدای غزال دوباره نگاهم رو به جاده دوختم.
    - آهو!
    کوتاه جواب دادم:
    - بله.
    - خب... خب ببین...
    تعللش رو که دیدم، با بیخیالی و صدای سردی گفتم:
    - خیلی خب، قطع می‌کنم.
    هول شده جیغ کشید:
    - باشه‌باشه میگم.
    تحمل تته‌پته‌ی هیچ احدی رو نداشتم. موضوع باید صریح و خلاصه بیان بشه نه با هزار تردید و مقدمه‌چینی که حسابی من رو کلافه و کم‌حوصله می‌کنن.

    - می‌شنوم.
    هرچی که می‌خواست بگه، حسابی دستپاچش کرده بود. مکث کوتاهی کرد و با احتیاط جواب داد:
    - آهو چند روز دیگه تولدمه. بابا گفته می‌تونم با کسی که انتخاب کردم ازدواج کنم. خب منم تصمیم گرفتم...
     
    آخرین ویرایش:

    *sahra_aaslaniyan*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/19
    ارسالی ها
    763
    امتیاز واکنش
    21,945
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
    متوجه منظورش نمی‌شدم، از کی تاحالا اتفاقاتی که توی اون عمارت نفرن شده میفتاد به من مربوط می‌شد؟ نفسم رو بی‌حوصله بیرون دادم و بین حرفش پریدم.
    - خب اینایی که میگی به من چه ربطی داره؟
    صدای غمگینش توی گوشم پیچید:
    - این چند مدت که از مجردیم مونده رو برگرد خونه آهو. چند سال از آخرین باری که دیدمت می‌گذره.

    سکوت کردم. چه راحت دروغ می‌گفت. فکر می‌کرد متوجه ساختگی بودن ناراحتی و غمش از دوریه خودم نمیشم؛ ولی سخت در اشتباه بود. برای چند لحظه فقط صدای نفس کشیدنمون شنیده می‌شد تا اینکه بالآخره صبرش تموم شد و صدام زد:
    - آهو!
    سرعت ماشین رو کمتر کردم و بی‌مقدمه گفتم:
    - می‌دونی که نمی‌تونم تحمل کنم.

    با تموم شدن حرفم، خودش رو لوس کرد و شروع کرد به التماس کردن:
    - خواهش می‌کنم، لطفاً برگرد؛ شاید دیگه نتونم ببینمت.
    پوزخندی زدم.
    این حرف‌ها، حرف‌های غزال نبودن. این دختر هیچ‌وقت این‌جوری با من حرف نمی‌زد. نفسم رو بلند بیرون دادم و سرم و تکون دادم، قبل‌ازاینکه قطع کنم لب زدم:
    - می‌بینمت.
    ***
    با حس سرد شدن اتاق چش‌هام رو باز کردم، روی تخت نشستم و نگاهی به اطرافم انداختم.
    یه اتاق ساده‌ی دوازده‌متری با رنگ‌آمیزی سیاه که تخت خواب نزدیک به پنجره بود، یه میز نسبتاً کوچیک قهوه‌ای که گوشه‌ی اتاق قرار داشت و یه کمد بزرگ مشکی که توی دیوار اتاق درست شده بود، دو عسلی کوچیک قهوه‌ای‌رنگ که دو طرف تخت قرار داشتن، آباژور آبی رنگی که روی یکی از عسلی‌ها گذاشته شده بود. اتاق ساده و نیمه لخـ*ـتی رو تشکیل داده بودن که مناسب من بود. خودم این‌جور دوست داشتم، یه ساده‌گی منحصربه‌فرد و دوست‌داشتنی. با دیدن باز بودن در تراس از روی تخت بلند شدم، بی‌توجه به قرار گرفتن پاهای برهـ*ـنم روی سطح سرد کف اتاق قدم برداشتم و دستم رو به در تراس گرفتم، نگاهی به فضای تراس انداختم. یه تراس چهارمتری با یه میز و صندلی ساده‌ی سیاه رنگ که گوشه‌ای از تراس قرار داشت، روی حفاظ نرده‌های دور تراس چند گلدون، گل شمع‌دونی قرار داشت که همه رو خودم کاشته بودم. در رو کامل باز کردم و وارد تراس شدم، جلوتر رفتم و دستم رو به حفاظ نرده‌ها گرفتم. نفس عمیقی کشیدم و زل زدم به تاریکی محض. بدون اینکه به لباس نامناسب و نازکم توجه کنم، بدون توجه به سرد بودن هوای بیرون فقط زل زده بودم؛ انگار می‌خواستم خودم رو توی اون تاریکی پیدا کنم، از دل اون جهنم بیرون بکشمش، دست‌هاش رو بگیرم و توی آغـ*ـوشم نگهش دارم، زیر گوشش زمزمه کنم«من باهاتم، نترس. من باورت می‌کنم. چیزی نمیشه دختر کوچولو، من می‌دونم تو بی‌گناهی.» اگه اشک به چشم‌هاش می‌دیدم پا‌به‌پاش اشک می‌ریختم، می‌شدم همونی که تا ته دنیا قدم‌به‌قدم باهاش جلو میره یا عقب. مهم نبود کجا بره، من باهاش می‌رفتم. کاش می‌تونستم اون دختر ترسیده و وحشت‌زده رو نجات بدم، کاش می‌تونستم جلوی سیاه شدن دلش رو بگیرم. چشم‌هام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم، میله‌ی آهنی و سرد حفاظ رو توی مشتم فشردم و زمزمه کردم:
    - باید برگردی به اون خونه؛ اما زود می‌زنی بیرون. تو به اون خونه و
    آدم‌هاش تعلق نداری، تو از اون‌ها نیستی.
     
    آخرین ویرایش:

    *sahra_aaslaniyan*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/19
    ارسالی ها
    763
    امتیاز واکنش
    21,945
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
    آهی کشیدم و از تراس بیرون زدم، وارد اتاق شدم و به‌سمت کمد لباس‌هام قدم برداشتم، لباس‌هام رو با شلوار جین مشکی و بولیز مشکی آستین بلند عوض کردم و ساک کوچیک خاکستری‌رنگی رو از توی کمد بیرون کشیدم، چند دست لباس داخلش انداختم، اصلا مهم نبود چی برمی‌دارم، فقط چیزی می‌خواستم که بپوشم، یکی دیگه از تفاوت‌های من و غزال همین بود، اون خیلی به لباس و آرایشش اهمیت می‌داد. به‌سمت میز گوشه‌‌ی اتاق رفتم و کشوی سوم رو باز کردم، دو تا از هفت‌تیرهای دوقولوم رو برداشتم و روی تختم گذاشتم، یه پنجه‌بکس طلایی و خنجر سیاه‌رنگ هم از توی کشوی پنجم بیرون کشیدم و کنار اسلحه‌هام انداختم. ساک رو پایین تخت گذاشتم و اسلحه‌ها رو چک کردم، خشاب‌های پر رو جا زدم و همه‌ی وسایل روی تخت رو توی ساک انداختم. نیم بوت‌های مشکی‌رنگم رو پام کردم و خنجر نقره‌ایم رو زیر کتم، پشت کمرم گذاشتم و ساک رو از روی زمین برداشتم، موبایلم رو از روی عسلی کنار تخت چنگ زدم و از اتاق بیرون زدم. اگه قراره برگردم به اون گذشته تاریک ترجیح میدم زودتر واردش بشم و این بازی مسخره رو تمومش کنم. سی پله رو پایین رفتم که با هر پنج پله راه‌پله کمی به سمت چپ مایل می‌شد تا بالآخره به وسط سالن می‌رسید. طول سالن بزرگ بیست‌متری رو طی کردم و از ساختمون بیرون زدم. به‌سمت موتور مشکی‌رنگم قدم برداشتم و ساک رو روی باک موتور گذاشتم. با صدای پارس سگ به‌سمت عقب برگشتم و نگاهم رو توی تاریکی چرخوندم. پسره‌ی مغرور منتظر بود من برم پیشش. لبخند محوی زدم و قدم‌هام رو به‌سمت ته باغ هدایت کردم، سرم رو کج کردم و سوتی زدم، با بیرون اومدنش از لونه چوبیش قدمی جلوتر رفتم و لب زدم:
    - قدیما این‌قدر لوس نبودی اَکسِل، خودت میومدی پیشم.
    پوزه‌ی نرم و پشمالوش رو به پام مالید و غرشی کرد.
    لبخندم رو کنار زدم و ادامه دادم:
    - ببخشید پسر، نمی‌تونم ببرمت.
    کوروش از سگ‌ها خوشش نمیاد.
    نگاه آبیش رو به چشم‌هام دوخت و پارسی کرد. زیبا ترین سگ هاسکی بود که توی عمرم دیده بودم، تمام موهای تنش سفید بودن، چشم‌های آبی اقیانوسی زیبا.
    دستی به سرش کشیدم.
    - مهم منم که عاشقتم، بی‌خیال دنیا.
    نفس عمیقی کشیدم و از روی زمین بلند شدم، نگاه آخرم رو بهش دوختم و به‌سمت موتورم رفتم.
    خیالم از بابتش راحت بود، رضا هر چند وقت یه بار بهش سرمی‌زد؛ حتی اگه من نمی‌گفتم. سوار شدم وکلاه کاسکت سیاه‌رنگ رو روی سرم گذاشتم، استارت زدم و از مسیر سنگ فرش شده گذشتم، در رو با ریموت باز کردم و بیرون زدم. اون‌قدر توی افکار افسار گسیختم غرق بودم که متوجه نشدم کی جلوی درهای آهنی ویلا ایستادم. نگاهی به دیوارهای بلندش انداختم و پوزخند زدم.
    -
    ویلای نفرین شده پارسین. خوش اومدم!
    جلوی درها ایستادم. نگهبان که پیرمرد سن بالایی بود، با دیدنم سریع درها رو باز کرد و جلو اومد، لبخند گرمی زد و گفت:
    - خوش‌اومدی دخترم. شرمنده این چشم‌ها دیگه مثل قبل نیستن، نتونستم درست ببینمت بابا جان بیا داخل، بیا داخل سر پا واینستا.
    لبخند محوی زدم و همون‌طور که وارد می‌شدم دستم رو روی شونه‌اش گذاشتم، با لحن آرومی جواب دادم:
    - اشکالی نداره آقا مرتضی؛ مگه نگفتم هروقت مشکلی داشتین بهم زنگ بزنین خودم می‌رسونمتون دکتر برای معاینه؟ باز که مارو برگ چغندر تصور کردی حاجی.
    پشت دستش کوبید و کنارم هم‌قدم شد.
    - اع بابا جان این چه حرفیه؟ شما تاج سرمایی، خیلی خوش‌اومدی. این خونه باز رنگ‌ورو گرفت با اومدنت.
    لبخندی زدم و نگاهم رو به روبه‌روم دوختم. حالا من با میل خودم قدم توی قصری گذاشتم که کوروش پارسین حاکم میلی‌متربه‌میلی‌مترشه.
    چند لحظه بعد جلوی درهای طلایی‌رنگ ساختمون ویلا ایستادم. صدای اون آدم توی سرم می‌پیچید:
    «- باختی، من شکستت دادم.
    - حالا با استفاده از تو می‌تونم خاندان پارسین زمین بزنم.
    - پوچ بودنو حس می‌کنی؟ نه؟
    - فکر می‌کنی اگه از گذشتت با خبر بشن چی میشه؟»
    صدای متعجب آقا مرتضی باعث شد از فکر بیرون بیام.
    - چیزی شده دخترم؟ چرا نمیری داخل؟
     
    آخرین ویرایش:

    *sahra_aaslaniyan*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/19
    ارسالی ها
    763
    امتیاز واکنش
    21,945
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
    آهی کشیدم و سرم رو پایین انداختم. چی باید می‌گفتم؟ می‌گفتم من یه زندگی اینجا جاگذاشته بودم و حالا بزرگ شده و جلوم قدعلم کرده؟ لبخند ساختگی روی لب‌های کوچیکم نشوندم و دستم رو روی دستگیره در گذاشتم؛ همون‌طور که در رو باز می‌کردم زمزمه‌وار، جوری که خودم هم شک داشتم شنیده باشه جواب دادم:
    - چیزی نیست.
    اولین قدمم رو توی سالن گذاشتم، خیره شدم به قصری که از تجملات پر بود؛ یه موزه‌ی بزرگ. نمای بیرون عمارت سنگی و قهوه‌ای بود و البته قدیمی به نظر می‌رسید و سنتی، مثل قصرهای قدیمی و اشرافی، نمای داخل کاملاً مدرن بود و تجملاتی، درست مخالف نمای بیرون. گوشه‌به‌گوشه‌ی سالن گلدون‌های طلایی‌رنگ قیمتی با گل‌های زیبا قرار داشت، دو دست مبل سلطنتی طلایی و قهوه‌ای‌رنگ بالای سالن و وسط گذاشته شده بودن. بیشترین رنگی که دیده می‌شد، طلایی و قهوه‌ای بود. ثروت، قدرت. پوزخندی زدم. کوروش همه رو یه‌جا با هم داشت و این عمارت به تنهایی می‌تونست سند این موضوع باشه. با شنیدن صدای کوروش به خودم اومدم و به سمت منبع صدا برگشتم.
    - آهو!

    بالای پله‌ها ایستاده بود و مثل همیشه با غرور نگاهم می‌کرد. قرار بود چه واکنشی نشون بدم؟ خونسرد طول سالن رو طی کردم و پایین پله‌ها ایستادم، سرم رو بالا گرفتم و بهش خیره شدم. هیچ‌وقت عوض نمی‌شد، هیچ‌وقت. نفس حبس شدم رو بیرون دادم و بعد از چند لحظه به‌سمت آقا مرتضی برگشتم.
    - می‌تونی بری به کارت برسی حاجی، خودم راهو بلدم.
    آقا مرتضی نگاه مرددی به کوروش که بالای پله‌ها ایستاده بود انداخت و لبخندی به روم زد، دستش رو روی شونم گذاشت و باری دیگه گفت:
    - خوش‌اومدی دخترم.
    از کنارم گذشت و به سمت خروجی سالن قدم برداشت. به‌سمت کوروش برگشتم و آروم پله‌هارو بالا رفتم، با فاصله چند قدمی ازش توی سالن بالا ایستادم و بهش خیره شدم. بدون هیچ حسی فقط نگاهش کردم. عوض نشده بود، همون مدل ایستادن، دست‌هایی که پشت کمر به همدیگه قفل شده بودن، بدون ذره‌ای خمیده‌گی یا سستی. همون لباس‌های شیک و تیره رنگ، همون نگاه سیاه و مغرور. تنها چیزی که تو ذوق می‌زد چروک‌های ریز روی صورتش بودن و موهای مشکی که الان جو-گندمی شده بودن.
    دستم رو به‌سمتش دراز کردم و بی‌حس لب زدم:
    - سلام.

    نگاهش بین دست و چشم‌هام در نوسان بود. برام سخت بود بفهمم چی توی سرش می‌گذره. بالاخره نگاهش به چشم‌هام موند و دستم رو توی دستش گرفت، کمی دستم رو فشرد و با صدای بم و جدی جواب داد:
    - خوش‌حالم می‌بینمت.
    مکث کوتاهی کرد، پوزخندی زد و با کنایه اضافه کرد:
    - بعد از این‌همه سال.
    طعنه می‌زد؟از اونجایی انتظارش رو داشتم؛ فقط دستم رو از دستش بیرون کشیدم و خونسرد جواب دادم:
    - باید ممنون دخترتون غزال باشین جناب پارسین، هم رفتنم، هم برگشتنم.
    اخمی کرد و دوباره دست‌هاش رو پشت کمرش قفل کرد،
    با سر به ته سالن اشاره کرد.
    - اتاقت دست نخورده‌اس.

    بی‌هیچ حرف دیگه‌ای از کنارم گذشت. مثل همیشه، تنها خصوصیتی که توی کوروش دوست داشتم همین بود، کم حرف می‌زد، منتظر هم نمی‌موند. نفس عمیقی کشیدم و دسته‌ی ساکم رو توی مشتم فشردم، قدم‌هام رو به‌سمت ته سالن هدایت کردم. صداهایی از گذشته توی سرم زنگ می‌زدن:
    «- دختره‌ی کـ*ـثیف، خونه‌ی منو با نفسات نجـ*ـس می‌کنی.»
    نفس عمیقی کشیدم و جلوی در ایستادم. اینبار صدای غزال بود که توی سرم اکو می‌شد:
    «- دروغ میگه، اینا همش اشک تمساحه بابا. من خودم دیدمشون، آهو و با یه مرد در ارتباط!»

    دستم رو روی دستگیره در گذاشتم و چرخوندمش. در با صدای قیژ مانندی باز شد؛ انگار سال‌هاست که کسی ازش استفاده نکرده. وارد اتاق شدم و در رو پشت سرم بستم، ساکم رو کنار تخت شکسته‌ای که بالای اتاق بود گذاشتم و توی خاطرات سیاهم غرق شدم.
     
    آخرین ویرایش:

    *sahra_aaslaniyan*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/19
    ارسالی ها
    763
    امتیاز واکنش
    21,945
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
    (چهارسال قبل)
    با صدای فریادش به‌سمت اتاقم دویدم، قبل‌ازاینکه بتونم در رو پشت سرم ببندم، تنه‌ی محکمی به در زد که باعث شد به‌سمت تخت پرت بشم و سرم به لبه‌ی تخت برخورد بکنه. دستم رو به سرم گرفتم، خیس شدن انگشت‌هام رو حس کردم و درد شدیدی که توی سرم پیچید. صدای قدم‌هاش توی اتاق مثل صدای پای یه دیو بود برام. نگاهم رو به چشم‌های سرخش دوختم و درحالی‌که از ترس بریده‌بریده حرف می‌زدم خودم رو تا حد امکان روی زمین عقب‌ کشیدم، به پایه‌ی تخت چسبیدم، توی خودم جمع شدم. لرزون گفت:
    - با... بابا من... دوروغه... دوروغ میگن... من کاری... من کاری نکردم... بخدا دروغ میگن...
    به‌سمتم حمله‌ور شد و موهام رو توی مشتش گرفت، از روی زمین بلندم کرد و با چشم‌های سرخ شده از خشم بهم خیره شد.
    - توئه فسقلی فکر کردی می‌تونی من رو گول بزنی و با آبرمون بازی کنی؟ فکر کردی می‌تونی بری دنبال عشق و حال خودت و هیچ‌کس هم هیچی نفهمه؟
    دست‌هام رو روی دست بزرگ و زمختش گذاشتم و با چشم‌های خیس زمزمه کردم:
    - با... بابا دارم... دارم راست میگم... من...
    و بعد فریاد مرد دیکتاتوری توی گوشم پیچید و جسم لرزونم که به در و دیوار اتاقش کوبیده شد. هیچ‌کس صدایی ازش بیرون نیومد، هیچ‌کس نپرسید چرا، کسی باورم نکرد، جلو نیومد تا از دست مردی بیرحم نجاتم بده و خواهری که با خباثت نیمه شب به دیدنم اومد و تعریف کرد چطور با کمک دوست‌هاش عکس جعل کرده و به کوروش نشون داده. من فقط سکوت کردم، یه سکوت وهم‌آور!
    (زمان حال)
    نفس عمیقی کشیدم و از خیال گذشته بیرون اومدم. گذشته‌ها گذشتن و من برگشتم، به همین راحتی.
    با حس سنگینی نگاهی به‌سمت در اتاق چرخیدم. توی چهارچوب در ایستاده بود و متعجب نگاهم می‌کرد. دست‌هام رو توی جیب‌های شلوار جینم فرو کردم، خونسرد نگاهی بهش انداختم و با کنایه لب زدم:
    - منتظری استخاره خوب بیاد یا جن دیدی؟

    یکه‌ای خورد و به خودش اومد، لبخند مصنوعی روی لب‌های درشت و کالباسی‌رنگش کاشت و همون‌طور که کامل وارد اتاق می‌شد جواب داد:
    - این چه حرفیه؟ فقط از دیدنت تعجب کردم، فکر نمی‌کردم این‌قدر زود برسی.
    سرتاپاش رو از نظر گذروندم. با تفاوت سنی چهارسالش با من، الان باید بیست‌پنج‌ساله باشه؛ اما زیاد عوض نشده بود، قدی نسبتاً بلندی داشت و هیکلی که می‌تونستم با یه نگاه تعداد عمل‌های زیباییش رو توی ذهنم حساب کنم. گوشه لبم بالا رفت، با صدای سردی گفتم:
    - توقع داشتی ازت اجازه بگیرم؟
    با ناز خندید و موهای طلایی بلندش رو پشت گوشش انداخت.
    - نه، خوش اومدی.
    چینی به بینی عملی و کوچیکش داد، نگاهی به فضای اتاق انداخت و پرسید:

    - می‌خوای چندتا خدمتکار واست بفرستم بالا؟
    برای لحظه‌ای متفکر نگاهش کردم، دنبال چی بود؟ می‌خواست کارش رو فراموش کنم؟ ببخشمش؟ پوزخندی زدم. غزال حتی کارش رو اشتباه نمی‌دید که بخواد دنبال بخشش باشه. اخم ملایمی بین ابروهام نشست. با به یاد آوردن موضوعی بی‌توجه به سوالش کنجکاو پرسیدم:
    - شهاب و شهرزاد هنوز اینجا کار می‌کنن؟
    چشم‌های آبیش کمی گشاد شدن. از سوال یهوییم متعجب شده بود. با تردید جواب داد:
    - خب... آره، بهشون میگم بیان بالا.
    چند لحظه‌ به چشم‌هام خیره شد، نگاهش رو ازم گرفت و روی پاشنه پا چرخید، از اتاق بیرون زد. پوزخند صداداری زدم و حرصی نفس عمیقی کشیدم. از روبه‌رو شدن با من می‌ترسید یا از فاش شدن رازهای قدیمی؟ آدمی که به راحتی تونست زندگیم رو با دوتا عکس به لجـ*ـن‌زار تبدیل کنه، الان از نگاه کردن به چشم‌هام شرمنده بود؟ فکر نکنم از روی شرم باشه. سرم رو بالا گرفتم، چشمم به نقاشی‌های خورد که با ظرافت تمام روی سقف اتاق کشیده شده بودن. یه جنگل سرسبز و زیبا با درخت‌های تنومند و بلند، کنار چشمه‌ای خروشان آهوی کوچولویی نشسته بود و اطرافش رو نگاه می‌کرد. نگاهم رو به پشت‌سر آهوی نقاشی شده سوق دادم. یه جنگل تاریک و ترسناک با یه جفت چشم‌های قرمز که از توی تاریکی بهش زل زده بودن، تنه‌ی چند گرگ رو می‌شد تشخیص داد.
     
    آخرین ویرایش:

    *sahra_aaslaniyan*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/19
    ارسالی ها
    763
    امتیاز واکنش
    21,945
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
    این نقاشی رو وقتی پونزده‌سالم بود کشیدم، تنها کسی که به سقف اتاق بهم ریختم توجه کرد اون بود، اون بود، کسی که یهو پیداش شد، دیوونم کرد، حرص داد، ناراحت کرد، عاشق کرد و بعد، خراب کرد، ویرون کرد، سنگم کرد. اون آدم، بزرگترین اشتباه زندگی من شد، بزرگترین حماقتم. توی حال خودم بودم که با صدای شاد و بلند شخصی از فکر بیرون اومدم.
    - آهو!
    نگاهم رو از گرگ‌های روی سقف گرفتم، به‌سمتش برگشتم و بهش خیره شدم. یه تای ابروم رو بالا انداختم و دقیق برسیش کردم. مردی جوون بیست‌وسه‌ساله‌ با موهای قهوه‌ای. خیلی آَشنا بود، مخصوصاً موهای فرش و چشم... شوکه و متعجب پرسیدم:
    - شهاب؟

    وارد اتاق شد و لبخند بزرگی زد، دست‌هاش رو از هم باز کرد، با سر به هیکلش اشاره کرد.
    - من خیلی عوض شدم یا تو فراموشم کردی؟

    لبخندی زدم و چشم‌هام رو توی حدقه چرخوندم. هنوزم خیلی شوخ بود. به اتاق اشاره کردم و همون‌طور که کت چرم مشکیم رو از تنم بیرون میاوردم گفتم:
    - زودباش، خیلی کار داریم.
    خندید و با چند قدم بلند کنارم ایستاد.
    - از کجا شروع کنیم بانو؟

    متفکر نگاهی به تخت انداختم و پرسیدم:
    - اون جعبه ابزار طلایی که همیشه پیشت بود رو نیاوردی؟

    سرش رو به‌سمتم چرخوند و بهم خیره شد. آهی کشید و من‌من کنان جواب داد:
    - راستش یه سال بعد از اینکه تو... تو از این عمارت رفتی...
    اخم ریزی بین ابروهام جا خوش کرد. توقع نداشتم از لحظات اول ورودم به عمارت پرونده‌ی گذشته باز بشه. نگاهش رو به چشم‌هام دوخت و مظلوم ادامه داد:
    - چهارشنبه سوری بود و خب همه‌ی سال‌ها تو برامون ترقه و این کبریتی‌ها و کلاً وسایل آتیش بازی می‌خریدی، اون سال نبودی منم که یه جوون کله خراب، اون جعبه ابزار طلایی رو فروختم باهاش کلی وسایل آتیش بازی خریدم.

    سرم رو از روی تأسف تکون دادم و مشتی به بازوش کوبیدم.
    - برو یه پیچ گوشتی بیار احمق جون.

    اخمی کرد و بازوش رو مالید، بینی گوشتیش رو چین داد و به‌سمت در اتاق قدم برداشت، همزمان غر زد:
    - هنوزم دستت سنگینه ها.
    به یاد قدیم‌ها افتادم. اون زمان‌ها زیاد از دست من کتک می‌خورد. کامل از چهار چوب در رد نشده بود که صداش زدم:
    - شهاب.
    به‌سمتم برگشت، با حالت نمایشی گریه کرد و گفت:
    - چیه؟ باز چته؟ باز اومدی دهن من رو سرویس کنی لعنتی؟ اومدی شدی فرشته عذاب من، باز شدی جلاد، عزرائیل، شدی...
    حرفش رو قطع کردم.

    - خفه بمیری پسر. دو دقیقه زبون به دهن بگیر ببین چی می‌خوام بگم اصلاً.
    توی یه لحظه قیافه تو همش رو مثل طفلی تازه چشم به جهان گشوده کرد، نیشش رو تا بنا گوش باز کرد و جواب داد:
    - بفرمایید بانو.
    ابروهام رو بالا انداختم و با نگاه پوکری گفتم:
    - جعبه ابزار آقا مرتضی رو ازش بگیر.
    دستش رو به نشونه‌ی برو بابا تکون داد و رفت. مثل همیشه بی‌خیال بود، من این خصوصیتش رو دوست داشتم؛ اما به خوبی هم یادمه هر وقت جایی نیاز به کمک داشتم ازم حمایت می‌کرد؛ البته در مقابل هرکسی جز کوروش. نگاهی به جای خالیش انداختم و زمزمه کردم:
    - هیچوقت عوض نمیشی.
    نگاهی به اطرافم انداختم که چشمم به ضبط صوت کوچیکی گوشه‌ی میز اتاقم افتاد. یه یادگاری قدیمی. به‌سمتش رفتم و خاک‌های روش رو کنار زدم. امیدوار بودم بعد ازچهارسال هنوز سالم باشه. دکمه پلی رو زدم، با راه افتادنش سریع خاموشش کردم. لبخند محوی زدم؛ پس سالم بود.
     
    آخرین ویرایش:

    *sahra_aaslaniyan*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/19
    ارسالی ها
    763
    امتیاز واکنش
    21,945
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
    به‌سمت دیوار اتاق قدم برداشتم و پشت به دیوار نشستم، کمرم رو به دیوار سرد تکیه دادم و نفس عمیقی کشیدم. روز‌های خوب و بد زیادی رو تنها توی این اتاق سپری کردم؛ البته باید اعتراف کنم روزهای بد چندین برابر روزهای خوب بودن. زندگی تلخی توی این عمارت داشتم؛ شاید مثل خیلی‌های دیگه؛ اما هنوزم این خونه بوی خاطرات قدیمی رو به همراه داره. چه خوب، چه بد، همه‌ی اونا به من تعلق دارن، درهام، گریه‌های شبانم، التماس‌هام برای باور شدن و... آهی کشیدم و چشم‌هام رو بستم. لحظه‌به‌لحظه‌ای که توی این عمارت بودم رو به خاطر داشتم. با صدای شهاب به خودم اومدم.
    - غرق نشی، من شنا بلد نیستما.

    نفس عمیقی کشیدم و بهش خیره شدم. یه روزایی بودن که حتی این آدم هم نگاهم نکرد، مثل همه فقط گذشت. بدون هیچ حسی جواب دادم:
    - هیچ‌وقت ازت کمک نمی‌خوام شهاب.
    بهم خیره شد، به چشم‌های قهوه‌ای بی‌حسم، صورت گندمی بی‌روحم، لب‌های کوچیک چفت شدم که اثری از لبخند درشون پیدا نمی‌شد. اون روز‌ها رو به خوبی به یاد میارم، زمانی که توی این اتاق روزی سه تایم کتک نوش جون می‌کردم و هیچ‌کس صداش درنمیومد؛ حتی به فکرشون نرسید مطمئن بشن عکس‌ها فتوشاپن یا واقعی. معنی نگاهم رو خوند، آب دهنش رو با شرمندگی پایین داد و به خودش اومد، تکونی خورد و همون‌طور که لبخندی تصنعی روی لب‌های باریکش می‌کاشت گفت:
    - حاج مرتضی خواب بود، منم یواشکی جعبه ابزارش رو برداشتم.
    نگاهم رو ازش گرفتم، آروم لب زدم:
    - بعد از تموم شدن کارامون برش گردون، به آقا مرتضی هم بگو من بهت گفتم جعبه ابزارش رو بیاری بالا.
    سری تکون داد و دستش رو به کمرش زد. یه عادت قدیمی که هنوز حفظش کرده بود. همیشه وقتی از چیزی کلافه بود اینجور می‌ایستاد. نفسم رو کوتاه بیرون دادم، از کنار دیوار بلند شدم، به‌سمت تخت قدم برداشتم و کنارش ایستادم، متفکر لب زدم:
    - باید بازش کنیم.
    - مگه این تخت رو خیلی دوست نداشتی؟ یادمه هیچ جای دیگه‌ای خوابت نمی‌برد.
    پوزخندی زدم. من روزهای زیادی رو روی زمین سرد خوابیدم، روی صندلی‌های پیاده‌روها، ایستگاه‌های مترو و... کسی این روزهای آهو ندید؛ حتی خدایی که اون بالاست. با همون پوزخند جواب دادم:
    - این عادت بچگیم بود، زمان زیادی از اون دوران می‌گذره.
    انگار اونم از باز کردن پرونده‌های قدیمی خوشش نمیومد. شونه‌هاش رو با بی‌خیالی بالا انداخت و برای عوض کردن جو پرسید:

    - پیچ‌گوشتیو بدم خدمتت یا خودم بازش کنم؟
    دستم رو جلو بردم.
    - تمام وسایل اتاق رو ببر بیرون، منم این رو باز می‌کنم تا بشه از در خارجش کرد.
    ضربه‌ی آرومی به بازوم زد و جعبه رو دستم داد، همون‌طور که سراغ کارهایی که گفته بودم می‌رفت، لب زد:
    - دمت گرم.
     
    آخرین ویرایش:

    *sahra_aaslaniyan*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/19
    ارسالی ها
    763
    امتیاز واکنش
    21,945
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
    لبخند کجی زدم به فرار کردنش از گذشته زدم و خم شدم، جعبه ابزار رو کنارم گذاشتم و بازش کردم. آچار فرانسه و آچار دوسو و آچارهای دیگه رو کنار زدم و آچار چهارسوی مورد نظرم رو بیرون آوردم، سر جعبه رو روی هم گذاشتم و مشغول شدم. بعد از نیم ساعت تیکه‌های تخت رو از هم باز کردم و بلند شدم، آچار چهارسو رو توی جعبه انداختم و به‌سمت شهاب برگشتم، نگاهم رو بهش دوختم. یه گونی بزرگ توی دستش بود و وسایل شکسته و خاک خورده‌ی اتاق رو توش می‌نداخت. با وجود هیکل مردونه و عادی که داشت بلند کردن گونی بزرگ براش راحت بود. پوست سفیدش از شدت خستگی و کار کمی قرمز شده بود. خم شد و قاب شکسته‌ای رو از روی زمین برداشت، خواست توی گونی بندازتش که با عجله و صدای بلندی گفتم:
    - صبر کن.
    دستش توی هوا خشک شد، چشم‌های سبز-آبی متعجبش رو بهم دوخت و گیج پرسید:
    - چی شده؟
    آب دهنم رو با استرس پایین دادم.
    - بدش من.
    به‌سمتش رفتم و قاب شکسته رو از دستش گرفتم، نگاهم رو بهش دوختم. یه عکس قدیمی از من و یگانه بود. دستم رو با دلتنگی روی عکس کشیدم. به سمت ضبط‌صوت رفتم و قاب رو کنارش گذاشتم. به طرفش برگشتم و نگاهی به گونی‌های پایین پاش انداختم، بدون هیچ توضیحی بابت کارم، خونسرد لب زدم:
    - من دوتاشون رو می‌برم پایین، اینی که دستته پر شد بیار.
    دست آزادش رو بالا آورد و سرش رو خاروند، نفسش رو کلافه بیرون داد و گفت:
    - چرا تو ببری پایین، بگو خدمتکارا بیان ببرن. این کار در شأن یه پارسین نیست.
    یه تای ابروم رو بالا انداختم.
    - دقیقا چی در شأن یه پارسین؟

    دست‌هام رو از هم باز کردم و اشاره‌ای به اطراف کردم و ادامه دادم:
    - ویرون کردن در شأنمونه نه؟

    لبش رو گزید و سکوت کرد. پوزخند صداداری زدم و روم رو ازش گرفتم، به‌سمت در اتاق رفتم و دوتا از گونی‌ها رو که توی چهارچوب در گذاشته بود برداشتم، از اتاق بیرون زدم. جوری حرف می‌زد که انگار خاندان پارسین تا الان چقدر با آبرو و با شرف زندگی کرده بودن. هرکی ندونه، من می‌دونم این عمارت روی اجساد زیادی بنا شده. از پله‌ها با حفاظ‌های طلایی رنگشون پایین رفتم و بی‌توجه به کوروش که توی سالن روی صندلی مخصوصش نشسته بود و بهم خیره بود طول سالن رو طی کردم، بیرون زدم، پله‌های سکو رو پایین رفتم و گونی‌هارو پایین پله‌ها گذاشتم؛ کمر راست کردم که صدای فریاد شخصی رو شنیدم:
    - آهو! آهو با توئم.
    اخم ریزی کردم و به‌سمت چپ چرخیدم، نگاهم به دختر قد بلند و سبزه‌رویی دوختم که لباس‌های... نگم بهتره. هیکل دراز و لاغری داشت، صورت لاغر و بینی عملی، چشم‌های سیاه گود افتاده، لب‌های درشت که رژ بنفش تیره‌ای روش خودنمایی می‌کرد، ابروهای شیطونی تتو شده. پوزخندی زدم. شیدا بود، رفیق فاب غزال. با دیدن اینکه داره بهم نزدیک میشه، طبق عادت چشم‌هام رو توی حدقه چرخوندم، بی‌توجه به اون از پله‌ها بالا رفتم. صدای پر حرصش رو از پشت سرم شنیدم که با شخصی حرف می‌زد.
    - ایف‌ایف. هنوزم مثل قبل خودش رو می‌گیره دختره‌ی بی‌ریخت.
    صدای خنده پر از ناز غزال که سعی در توجیح رفتار بی‌ادبانم داشت بلند شد:
    - آهوئه دیگه، هیچوقت عوض نمیشه.
    بی هیچ حسی در سالن رو باز کردم و وارد عمارت شدم، به‌سمت پله ها رفتم، روی چهارمین پله بودم که صدای کوروش باعث شد از حرکت باییستم.

    - بهتره این کارها رو بسپاری به خدمه.
    بدون اینکه اهمیتی به حرفش بدم باقی پله‌ها رو بالا رفتم و به‌سمت اتاقم قدم برداشتم. ذره‌ای برام مهم نبود که اون مرد چی‌ می‌خواد. وارد اتاق شدم و دهن باز کردم:
    - شهاب کارت تموم نش...

    با دیدنش کنار جعبه کوچیک سیاه‌رنگم اخم کردم و با صدای بلندی پرسیدم:
    - داری چیکار می‌کنی؟
    یکه‌ای خورد و جعبه از دستش رها شد، با صدای بدی زمین افتاد. عصبی هشدار دادم:
    - هی، مراقب باش.
    به‌سمتش رفتم، دستم رو به بازوش زدم، به‌سمت چپ هولش دادم که متعجب گفت:
    - باشه بابا، حواسم نبود از دستم افتاد. حالا انگار چی شده، یه جعبه‌س دیگه.
    اخمی کردم و خم شدم، جعبه رو توی دستم گرفتم و از روی زمین بلند شدم؛ بازش کردم. با اخم پرسیدم:
    - برای چی برش داشتی؟
    با دیدن سالم بودن محتوای داخل جعبه، نفس راحتی کشیدم. جعبه‌ای که مختص به یادگاری‌های قدیمی از آدم‌های گذشته بود. یکی دیگه از عادت‌هام همین جعبه بود. هیچوقت یادگاری‌هام رو دور نمی‌نداختم. مظلوم نگاهم کرد و جواب داد:
    - فقط کنجکاو بودم چی توشه.
     
    آخرین ویرایش:

    *sahra_aaslaniyan*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/19
    ارسالی ها
    763
    امتیاز واکنش
    21,945
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
    جعبه رو کنار ضبط صوت گذاشتم و به‌سمت شهاب برگشتم. سراغ باقی کارها رفتم. اتاق هنوز پر از خاک و وسایل شکسته بود. با تموم شدن کار‌های اتاق کمر راست کردم و نگاهی به اطرافم انداختم. یه اتاق خالی و رنگ‌پریده به روم چشمک می‌زد. نگاهم رو به‌سمت شهاب که خسته با سر و صورت سرخ و خیس از عرق گوشه‌ای ایستاده بود سوق دادم و نیمچه لبخندی زدم. بهش نزدیک شدم و کنارش نشستم. به دیوار تکیه کردم و نفسم رو کوتاه بیرون دادم، دستم رو روی پاش کوبیدم و با لحن صمیمی که خیلی ازش استفاده نمی‌کردم پرسیدم:
    - با یه کله پاچه مشتی چطوری؟
    گل از گلش شکفت و تند از روی زمین بلند شد.
    - تو بگو شهاب بمیر ولی بهت کله میدم.
    خندیدم و من هم از روی زمین بلند شدم، با ابرو به بیرون از اتاق اشاره کردم و گفتم:
    - بزن بیرون تا یه دوش بگیرم، بعدش می‌ریم.
    روم رو ازش گرفتم و به سمت ساکم رفتم، خم شدم و از روی زمین برش داشتم. با صدای بلندتری ادامه دادم:
    - چرا وایسادی؟ خودتم یه دوش بگیر بوی گند میدی.
    به‌سمت در اتاق رفت و معترض پرسید:
    - مگه من بو میدم؟
    زیپ ساکم رو باز کردم و حوله مشکیم رو از توی ساک بیرون کشیدم، صاف ایستادم و به‌سمتش برگشتم، با دست اشاره‌ای به تیشرت قرمزرنگ خیس از عرقش کردم و همون‌طور که به‌طرف حموم می‌رفتم جواب دادم:
    - یه کم بو کن.
    متعجب سرش رو پایین انداخت و به تیشرتش خیره شد، دستش رو بالا برد و زیر بغلش رو بو کشید که همون لحظه دماغش رو چین داد و تند سرش رو عقب کشید، دستش رو پایین انداخت و با لبخند بزرگی بهم نگاه کرد، درحالی‌که آروم از اتاق بیرون می‌زد گفت:
    - حله، تو راست میگی، من میرم کلبه، آماده شدم یه زنگ میزنم بیا باغ.
    در حموم رو باز کردم و متعجب پرسیدم:
    - مگه شمارمو داری؟
    برای چند لحظه سکوت کرد؛ اما یهو بلند زیر خنده زد. حدسم درست بود. حوله رو به آویز زدم و گفتم:
    - موبایلم توی ساکه خل و چل، بردار شمارت رو سیو کن یه زنگم به خودت بزن شمارم بیوفته واست.
    - موبایلت کجاست؟
    هنوزم کامل به حرف آدم گوش نمی‌داد. کلافه لب زدم:
    - گفتم که توی ساکه.
    ساکت شد. در حموم رو بستم و نگاهی به سرامیک‌های سیاهش انداختم، چشمم به سرامیک‌ها بود که صدای فریاد شهاب رو شنیدم:

    - رمز نداره؟
    نفس عمیقی کشیدم و دندون‌هام رو از شدت خشم روی هم فشردم، مثل خودش فریاد زدم:
    - میبینی که نداره.
    صدای خندش بلند شد:
    - بیرون می‌بینمت.
    با صدای بسته شدن در اتاق نفسم رو پر صدا بیرون دادم. کلا آدم نمی‌شد انگار. لباس‌هام رو از تنم بیرون آوردم و گوشه‌ای انداختم، دوش آب رو باز کردم و بی‌توجه به سرد بودن آب زیر دوش ایستادم. نفس توی سینم حبس شد. دستی به سرم کشیدم و موهام رو عقب فرستادم، چشم‌هام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم. اشتباه کردم، اشتباهم ساده بودنم بود، اعتماد بی‌جایی که بهشون داشتم و انتظارهای بی‌موردم، و بزرگ‌ترین اشتباهم، اون آدم بود؛ اما خب اشتباه که طلا نیست، همه دارن و من؛ شاید بشه گفت یکم بیشتر از بقیه توی بال و پر دادن به اشتباهات زندگیم سهم داشتم.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا