کامل شده رمان عامل مرگ های انتخابی(جلد دوم ثانیه های آخر)|sanaz-khanoom کاربر انجمن نگاه دانلود

کدوم شخصیت و دوست دارین؟

  • پارسا

  • پیمان

  • کارن

  • ساحل

  • کامیار

  • نفس

  • دنیا


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

دوکــــــــ

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/02/19
ارسالی ها
668
امتیاز واکنش
14,200
امتیاز
661
[HIDE-THANKS]
مامان میاد کنار تختم: پارسا خوبی؟ درد داری؟ چیزی میخوای؟
صورتمو برمیگردونم: تنهام بزارین
همه سکوت میکنن ، کارن مامان و که گریه میکنه از اتاق میبره بیرون و به دنبال کارن نفس و بابا هم میرن . چشمامو میبندم ، نمیدونم میخوام چیکار کنم . گیج و منگم و سردرد دارم .
با صدای کارن هم چشمامو باز نمیکنم: پارسا ، موضوع چیه؟ کجا میخواستی بری؟
- گفتم میخوام تنها باشم
- تنهات نمیزارم ، باید بگی کجا میخواستی بری . چرا تصادف کردین؟ نفس که سکوت کرده و حرفی نمیزنه حداقل تو بگو
- به همه اینجوری گیر میدی؟ بابا بیا برو تنهام بزار
- تو چت شده؟ انقدر زود خودتو باختی؟ قرار نیست که همه ی مردم بعد مرگ عزیزشون عوض بشن و با همه دعوا کنن . تو همون پارسایی؟ پارسایی که از خشونت و دعوا متنفر بود؟
- راحت باش بگو شدم یه عوضی ... ببین کارن میخوام تنها باشم پس خواهش میکنم ازت ، ببین میگم خواهش میکنم ازت تنهام بزار
دستی به صورتش میکشه و از اتاق میره بیرون ، پرستاری میاد بهم سر میزنه و بهش میگم سردرد دارم و آرامبخش تزریق میکنه .
کلافه از اون همه سرم و دستگاهی که بهم وصله چشمامو میبندم و میخوابم .
با حس دستی تو موهام چشمامو باز میکنم و خیره میشم تو دوتا چشم قهوه ای رنگ که دیگه خیلی وقته فهمیدم اهمیتی براش ندارم .
با دیدن چشمای بازم به حرف میاد: خوبی؟
- تنهام بزار
- من فقط میخوام خوشبخت بشی
- میدونی ، نه تو و نه بابا خوشبختی منو نمیخوایین ! خودخواهین ، بیش از اندازه خودخواهید و نمیفهمین به بهونه خوشبخت شدن من دارین آزارم میدین ..
دست از نوازش موهام میکشه و از اتاق میره بیرون ، منم خیره به درختای عـریـان و کلاغایی که نشستن و به اطراف نگاه میکنن .
با باز شدن در دست از نگاه به کلاغ های سیاه میگیرم و پیمانی و میبینم که وایساده و نگاهم میکنه . لبخندی میزنم ، جواب لبخندمو میده و میاد کنارم میشینه: خوبی پسر؟
لبخند تلخی میزنم: خوبم
[/HIDE-THANKS]
 
  • پیشنهادات
  • دوکــــــــ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/19
    ارسالی ها
    668
    امتیاز واکنش
    14,200
    امتیاز
    661
    [HIDE-THANKS]
    دستمو میگیره: منم یه روزایی هرکی میپرسید خوبی لبخند تلخی میزدم و میگفتم خوبم ، خون گریه میکردم ، از درد مثل مار به خودم میپیچیدم ولی میگفتم خوبم
    چیزی نمیگم که ادامه میده: میدونی ، درد جسمی چیزی نیست . آدمی که جسمش بیمار باشه دووم میاره ولی کسی که روح و روانش داره زجر میکشه هیچوقت آروم نمیشه . شاید بیخیال بشه ولی آروم ...
    - میدونی ... به بهونه خوشبخت شدنم دست به هرکاری میزنن ، کارایی که منو زجر میده
    - از وقتی یادمه تو خونمون دعوا بود ، کلا خاطره خوبی از زندگی مشترک پدرومادرم ندارم . حرف مادرم این بود که چرا به ما توجه نمیکنی و حرف پدرم ... میگفت من بخاطر خوشبختی بچه ها میرم سرکار و همه ی تلاشمو میکنم و فلان و بهمان و ...
    نفس عمیقی میکشه: ولی کاش هردوشون میفهمیدن ما وقتی خوبختیم و خوشحال که دعوا نکنن ، که با هر خواسته من و خواهر و برادرام مخالفت نکنن ... همه میگن بخاطر اینکه خوشبخت بشی فلان کارو کن ولی میدونی ، ته تهش فقط به خودشون فکر میکنن و به افکار آدم مقابلشون کوچکترین اهمیتی نمیدن .
    لبخندی میزنه: شرمنده خیلی حرف زدم ، یه لحظه یاد اون روزا افتادم
    - دوست دارم با کسی حرف بزنم که حرفمو بفهمه
    گوشیش زنگ میزنه ، بعد اتمام مکالمش از رو تخت بلند میشه: من برم یه مشکلی پیش اومده ، بازم میام بهت سر میزنم .
    - مرسی که اومدی
    - وظیفم بود ، شماره منو داری؟
    - نه
    من شمارتو دارم اس میدم بهت ، هر وقت کاری داشتی بدون تعارف بهم زنگ بزن و بگو
    - حتما
    باهاش دست میدم و میره ، میره و فکر من پر میشه از افکاری که آزار دهندست .
    [/HIDE-THANKS]
     

    دوکــــــــ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/19
    ارسالی ها
    668
    امتیاز واکنش
    14,200
    امتیاز
    661
    [HIDE-THANKS]

    یک هفته ای میشه از بیمارستان مرخص شدم ، مامان و بابا اصرار داشتن برم خونه اونا ولی بی خبر از همه اومدم خونه خودم ، طاقت تحمل اون خونه رو ، حتی مامان و بابارو هم نداشتم .
    دیگه نه نفسی تو خونه بود و نه اصراری برای ازدواج با نفس ، امروز صبح مامان زنگ زد و گفت برم اونجا .
    نمیخواستم برم ، اگه میرفتم باز شروع میکردن به بحث و دعوا با من .
    خسته شده بودم از دعواهای پیاپی ، با صدای زنگ خونه از روی کاناپه بلند میشم و میرم تا ببینم کیه . با دیدن کارن درو باز میکنم و میرم تو آشپزخونه تا ازش پذیرایی کنم . پای راستم تیر میکشه و هنوز نمیتونم درست راه برم . وارد آشپزخونه میشم از تو یخچال میوه برمیدارم و میزارم روی میز ، با شنیدن صدای در بلند میگم: کارن تو آشپزخونم
    بعد چند دقیقه میاد تو .
    - سلام رفیق
    سری تکون میدم : بیا بشین
    روبروم میشینه ، نگاهش میکنم . احساس میکنم کلافست : چیشده؟
    نفس عمیقی میکشه: دارم میرم
    - کجا؟
    - همونجایی که قرار بود باهم بریم ، تو که نمیای منم از دست خانواده خسته شدم میخوام برای همیشه برم
    - کی میری؟
    - برای پس فردا بلیط دارم
    دلم نمیخواست بره ، دوسش داشتم . مثل برادرم بود و من نمیخواستم برادرمو ، رفیقمو از دست بدم.
    - کاش بمونی
    - نمیشه پارسا ، دیگه نمیتونم تو ایران بمونم
    چیزی نمیگم که ادامه میده: یادته چند سال پیش بهت گفتم عاشق شدم؟
    سری تکون میدم: همونی که بخاطر رفتنت نتونستی حتی بهش بگی دوسش داری
    - آره ، همون ... ازدواج کرد
    بهش نگاه میکنم ولی سرشو بلند نمیکنه: نمیتونم ایران بمونم ، بیشتر بخاطر همون موضوع میخوام برم
    - چی بگم کارن ، فکر کنم منو تو بدشانس ترین آدم کره زمینیم
    - بیخیال ، الانم اومدم بگم فردا شب مهمونیه . مامان بخاطر رفتنم مهمونی گرفته .
    - ساعت چند میری؟
    - صبح ساعت هفت
    - میام فرودگاه
    چیزی نمیگه : حالا چرا نگاهم نمیکنی؟
    - شرمندتم پارسا
    - چرا دیوونه
    - من کم گذاشتم ، اگه من نمیرفتم و پیش تو بودم هیچوقت اینجوری نمیشد .
    - کم چرت بگو ، اگه تو نبودی من زنده نبودم . حالا هم پاشو بیا بریم بیرون که من نمیتونم رانندگی کنم
    از جا بلند میشه : باشه ، بریم

    [/HIDE-THANKS]
     

    دوکــــــــ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/19
    ارسالی ها
    668
    امتیاز واکنش
    14,200
    امتیاز
    661
    دوستان رمان تموم شد ، راستش خیلی تو این رمان اذیت شدم و این که واقعا دیگه مغزم نمیکشید برای همین زودتر تمومش کردم . تقریبا میتونم بگم بیشتر ماجراهارو نتونستم بنویسم ، بخاطر مشکلاتی که داشتم نشد که بشه ...
    مرسی از اینکه این مدت همراهم بودین :‌)



    [HIDE-THANKS]
    سوار ماشین میشم ، به خودم نگاه میکنم . هنوز سیاه پوش بودم .
    - کجا برم؟
    - نمیدونم
    - بریم یه جای خلوت یا ..؟
    نمیذارم حرفشو ادامه بده: سکوت و ترجیح میدم
    سری تکون میده: باشه
    به بیرون خیره میشم : میدونی ، یه جورایی عذاب وجدان دارم . بدتر از اون احساس پوچی میکنم ..
    - چی باعث این حالت شده پارسا؟ تو خوب بودی
    " از من
    تا حال خوب؛
    مسافت زیادی باقیست "
    - چی بهمت ریخته؟ نفس یا ...
    - همه چی ، دارم به این فکر میکنم آخرش که چی ؟! یعنی باید تا آخر عمرم اینجوری گوشه ای بشینم و با خاطره ها زندگی کنم؟
    میخواد حرفی بزنه که اجازه نمیدم: بیخیال ، حرفشو نزنیم
    سری تکون میده و به روبرو خیره میشه .
    *چته رفیق عاشق من
    چرا سراغ اون که رفته رو داری بازم میگیری
    اون برنمیگرده پیشت بسه دیگه بهونه گیری
    اگه به فکر اون باشی یه روزی از غصه میمیری
    ببین چه حال و روزی داری
    تموم زندگیت شده سه چهار تا عکس یادگاری
    منتظر یه فرصتی شروع کنی به گریه زاری
    این دست تقدیره عزیز من تو تقصیری نداری*
    پوزخندی میزنم ، با توقف ماشین دور افکارم خطی میکشم و پیاده میشم . با دیدن پاتوق همیشگیمون آهی میکشم ،چقدر چند سال گذشته با کارن میومدیم اینجا .

    *****
    زانوهام طاقت وزنمو ندارن ،این مرد چیکار کرد با دنیای من!
    زانو میزنم و مات و مبهوت به چشمای قهوه ای رنگش خیره میشم .گـ ـناه من چی بود؟من فقط یه عاشق بودم! من بهش اعتماد کرده بودم ولی اون ...
    نگاهشو ازم میدزده ،شرمندس؟! پشیمونه از کاراش؟با پشیمونی اون دنیا برمیگرده؟
    احساس میکنم رو هوام ، هیچ حسی ندارم. شاید مردم و حواسم نیست!
    چنگ میزنم به دیوار و میخوام از جام بلند بشم ، نمیشه...
    میاد طرفم و میخواد کمکم کنه ، نمیخوام دستش بهم بخوره،دستایی که به خون عشقم آلودن!
    با آخرین توانم دستشو پس میزنم . کمی به خودم میام ، این مرد ...آخ آخ آخ که این مرد چیکار کرد با دنیای من!
    لبامو با زبونم خیس میکنم تا حرف بزنم ولی دهنم خشکه، احساس میکنم تو خلا هستم ،تکون خوردن لب هاشو میبینم ولی چیزی از حرفاش نمیفهمم!سرگیجه دارم ، چشمامو میبندم و پلکامو روی هم فشار میدم تا کمی از سرگیجه و سردردم من بشه.
    چشمامو باز میکنم و به زور با صدای گرفته ای میگم:چرا؟
    - من فقط یه عاشق بودم ...
    با شنیدن این حرفش به خودم میام ،با تمام وجود داد میزنم و خودمو خالی میکنم:منم عاشق بودم ،اون دنیای من بود و تو دنیامو ازم گرفتی ، میفهمی لعنتی؟تو دنیای منو کشتی . تو قاتل دنیای منی ،تو نه تنها قاتل دنیا بلکه قاتل روح منم هستی!
    میشینه روی زمین و تکیه میده به دیوار ، میدونم کلافس چون داره موهاشو چنگ میزنه . من همه ی عادت های این مرد و حفظ بودم ولی ... ولی نفهمیدم که چجوری نابودم کرد.
    - چند سال قبل جزوه یکی از دوستام مونده بود پیش من ، بردم دانشگاه تا تحویل بدم .اونجا یه دختری و دیدم ، دیدن همانا و صددل عاشقش شدن همانا!
    پاپیچ رفیقم شدنم تا آمارشو بهم بده ، تو اوج دعواهای خانوادگی برای رفتن از ایران عاشق شدم .کار هرروزم شده بود دید زدن اون دختر ، جرعت نمیکردم برم و بهش بگم دوسش دارم .
    پوزخندی میزنه: تا اینکه مجبور شدم برم ، وضع و اوضاع شرکت بابا خوب نبرد . باید میرفتم و اونجارو سر و سامون میدادم ، درسمم بایی اونجا ادامه میدادم .
    یه روز وقتی به رفیقم زنگ زدم تا از دختر موردعلاقم بپرسم گفت ازدواج کرده ، اونم با کی؟ با پارسا صدر!
    وقتی تو عکس عروسیتونو برام فرستادی مطمئن شدم ، اومدم ایران . اما کسی از اومدنم خبر نداشت ، نفس و دیدم . نفسی که عاشق تو بود و هرکاری میکرد ؛ به کامیار گفتم ، گفت هستم . کامیاری که عاشق نفس بود تا آخرین نفس هم همکاری کرد ...
    نگاهش میکنم ، حتی نمیتونم سیلی به صورتش بزنم . چشمامو میبندم ، هتو دلم برای بار هزارم تکرار میکنم: کاش به این مهمونی نحس نمیومدم ، کاش نمیرفتم دنبال کارن ، کاش وقتی کارن و نفس و تو یه اتاق دیدم واینمیستادم تا حرفاشونو گوش کنم ... و هزاران کاشی که نفسمو میگیرن ....
    چشمامو میبندم و زیر لب زمزمه میکنم : بالاخره تموم شد این بازی نحس ...

    پایان
    ساعت هفدهو بیست و دو دقیقه
    سال 1396/6/6
    روز:دوشنبه

    دوستان این رمانم تموم شد ، ثانیه های اخر و عامل مرگ های انتخابی اولین رمانم بود و من این دو رمان و در اوج بی تجربگی نوشتم . با ترشتن این دو رمان چیزای زیادی درباره نوشتن یادگرفتم ، شاید یه مدتی و رمان ننویسم و اگه هم بنریسم به یه سبک دیگه بنویسم . مرسی از همه ی دوستانی که همراهیم کردند .
    "ساناز"
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    کامی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/10
    ارسالی ها
    96
    امتیاز واکنش
    567
    امتیاز
    246
    محل سکونت
    اهواز
    چرا اینطوری تموم شد خیلی بد بود اصلا جلد دومش بی معنی بود
     

    فتانه فهیم

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/12
    ارسالی ها
    1
    امتیاز واکنش
    5
    امتیاز
    1
    سن
    38
    جلد اول فوق العاده بود. اما تو جلد دوم انگار نویسنده برعکس جلد اول عجله داشت که زودتر داستان خاتمه پیدا کنه. چرا حافظ رفت؟ چرا پیمان با نفس دعوا کرد؟ و خیلی چراهای دیگه ..... خیلی بد تموم شد
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا