- عضویت
- 2017/02/19
- ارسالی ها
- 668
- امتیاز واکنش
- 14,200
- امتیاز
- 661
[HIDE-THANKS]
مامان میاد کنار تختم: پارسا خوبی؟ درد داری؟ چیزی میخوای؟
صورتمو برمیگردونم: تنهام بزارین
همه سکوت میکنن ، کارن مامان و که گریه میکنه از اتاق میبره بیرون و به دنبال کارن نفس و بابا هم میرن . چشمامو میبندم ، نمیدونم میخوام چیکار کنم . گیج و منگم و سردرد دارم .
با صدای کارن هم چشمامو باز نمیکنم: پارسا ، موضوع چیه؟ کجا میخواستی بری؟
- گفتم میخوام تنها باشم
- تنهات نمیزارم ، باید بگی کجا میخواستی بری . چرا تصادف کردین؟ نفس که سکوت کرده و حرفی نمیزنه حداقل تو بگو
- به همه اینجوری گیر میدی؟ بابا بیا برو تنهام بزار
- تو چت شده؟ انقدر زود خودتو باختی؟ قرار نیست که همه ی مردم بعد مرگ عزیزشون عوض بشن و با همه دعوا کنن . تو همون پارسایی؟ پارسایی که از خشونت و دعوا متنفر بود؟
- راحت باش بگو شدم یه عوضی ... ببین کارن میخوام تنها باشم پس خواهش میکنم ازت ، ببین میگم خواهش میکنم ازت تنهام بزار
دستی به صورتش میکشه و از اتاق میره بیرون ، پرستاری میاد بهم سر میزنه و بهش میگم سردرد دارم و آرامبخش تزریق میکنه .
کلافه از اون همه سرم و دستگاهی که بهم وصله چشمامو میبندم و میخوابم .
با حس دستی تو موهام چشمامو باز میکنم و خیره میشم تو دوتا چشم قهوه ای رنگ که دیگه خیلی وقته فهمیدم اهمیتی براش ندارم .
با دیدن چشمای بازم به حرف میاد: خوبی؟
- تنهام بزار
- من فقط میخوام خوشبخت بشی
- میدونی ، نه تو و نه بابا خوشبختی منو نمیخوایین ! خودخواهین ، بیش از اندازه خودخواهید و نمیفهمین به بهونه خوشبخت شدن من دارین آزارم میدین ..
دست از نوازش موهام میکشه و از اتاق میره بیرون ، منم خیره به درختای عـریـان و کلاغایی که نشستن و به اطراف نگاه میکنن .
با باز شدن در دست از نگاه به کلاغ های سیاه میگیرم و پیمانی و میبینم که وایساده و نگاهم میکنه . لبخندی میزنم ، جواب لبخندمو میده و میاد کنارم میشینه: خوبی پسر؟
لبخند تلخی میزنم: خوبم
[/HIDE-THANKS]
مامان میاد کنار تختم: پارسا خوبی؟ درد داری؟ چیزی میخوای؟
صورتمو برمیگردونم: تنهام بزارین
همه سکوت میکنن ، کارن مامان و که گریه میکنه از اتاق میبره بیرون و به دنبال کارن نفس و بابا هم میرن . چشمامو میبندم ، نمیدونم میخوام چیکار کنم . گیج و منگم و سردرد دارم .
با صدای کارن هم چشمامو باز نمیکنم: پارسا ، موضوع چیه؟ کجا میخواستی بری؟
- گفتم میخوام تنها باشم
- تنهات نمیزارم ، باید بگی کجا میخواستی بری . چرا تصادف کردین؟ نفس که سکوت کرده و حرفی نمیزنه حداقل تو بگو
- به همه اینجوری گیر میدی؟ بابا بیا برو تنهام بزار
- تو چت شده؟ انقدر زود خودتو باختی؟ قرار نیست که همه ی مردم بعد مرگ عزیزشون عوض بشن و با همه دعوا کنن . تو همون پارسایی؟ پارسایی که از خشونت و دعوا متنفر بود؟
- راحت باش بگو شدم یه عوضی ... ببین کارن میخوام تنها باشم پس خواهش میکنم ازت ، ببین میگم خواهش میکنم ازت تنهام بزار
دستی به صورتش میکشه و از اتاق میره بیرون ، پرستاری میاد بهم سر میزنه و بهش میگم سردرد دارم و آرامبخش تزریق میکنه .
کلافه از اون همه سرم و دستگاهی که بهم وصله چشمامو میبندم و میخوابم .
با حس دستی تو موهام چشمامو باز میکنم و خیره میشم تو دوتا چشم قهوه ای رنگ که دیگه خیلی وقته فهمیدم اهمیتی براش ندارم .
با دیدن چشمای بازم به حرف میاد: خوبی؟
- تنهام بزار
- من فقط میخوام خوشبخت بشی
- میدونی ، نه تو و نه بابا خوشبختی منو نمیخوایین ! خودخواهین ، بیش از اندازه خودخواهید و نمیفهمین به بهونه خوشبخت شدن من دارین آزارم میدین ..
دست از نوازش موهام میکشه و از اتاق میره بیرون ، منم خیره به درختای عـریـان و کلاغایی که نشستن و به اطراف نگاه میکنن .
با باز شدن در دست از نگاه به کلاغ های سیاه میگیرم و پیمانی و میبینم که وایساده و نگاهم میکنه . لبخندی میزنم ، جواب لبخندمو میده و میاد کنارم میشینه: خوبی پسر؟
لبخند تلخی میزنم: خوبم
[/HIDE-THANKS]