کدوم شخصیت رو بیشتر دوست دارید؟


  • مجموع رای دهندگان
    35
وضعیت
موضوع بسته شده است.

🍫 Dark chocolate

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/09/06
ارسالی ها
2,828
امتیاز واکنش
38,895
امتیاز
1,056
سن
23
محل سکونت
°•تگرگ نشین•°
لئو همان اطراف ایستاده بود و تمام اتفاقات را تماشا می‌کرد. حالت طبیعی خود را گرفت و جلوی در ظاهر شد. بلافاصله چارلی و آناستازی به سمتش رفتند.
- بریم دنبالش؟
پوزخند نرمی روی لب‌های مورب‌ شده‌اش نشاند.
- می‌دونی چیِ شکار لـ*ـذت داره؟
- چی قربان؟
- بازی کردن باهاش!
با همان حالت دست به سـ*ـینه رو‌ی پا چرخید تا دست‌ پرورده‌اش را ببیند. چارلی همان لحظه تغییر چهره داد و تنش را تاریکی بی‌رحم فرا گرفت. چشمان زردش درخشنده تر از پرتوهای خورشید که از بین ابر‌ها گردن کشی می‌کردند، شده بودند و صورتش بدتر از تمام کابوس‌هایی بود که یک‌نفر در طول زندگیش می‌توانست ببیند. او چارلی نبود، تنها یک سایه وار بود که چهره‌ی چارلی را به خود گرفته بود.
- همیشه حالم رو بهم می‌زنی! خون لبت رو پاک کن اِد!
ادوارد که تا چند لحظه‌ی پیش چهره‌ی چارلی را با خود گرفته بود، زبان دراز و باریک مار مانندش را بیرون آورد و دور لب‌هایش کشید. لبخند مسخره‌ای روی لب‌هایش بود. کسی که شبیه به آناستازی شده بود هم ظاهری شبیه به ادوارد گرفت.
ماریا: حالا که فرصتش رو داریم بذاریم بره؟
- زیاد نمی‌تونه دور بشه!
دستش را به گردنبند چوبی دور گردنش کشید. عقابی نسبتا بزرگ با پرهای سیاه و قهوه‌ای ظاهر شد و روی شانه‌ی لئو نشست. بال‌هایش را جمع کرده بود و با نگاه تیز بینش اطراف را می‌سنجید.
لئو با لبخند کج روی لب‌هایش در حالی که عقاب را نوازش می‌کرد، گفت:
- تازه داره از این بازی خوشم میاد!
***
این کوچه را به خوبی به‌ یاد می‌آورد. امکان نداشت آن را نشناسد! بعد از این‌که کمی نفس تازه کرد، دست‌هایش را از روی زانوهایش برداشت ‌و محتاطانه به سمت یکی از ساختمان‌ها رفت. به باغچه‌ی کنار ساختمان سفید خیره شد. حرکات تیاس ناخودآگاه در ذهنش رنگ گرفتند. انگار که خود تیاس را میان سبزه‌ها می‌دید!
به همان قسمت رفت و تمام سنگ‌ریزه‌ها را لمس کرد. پریشانی و اضطراب از صدایش می‌ریخت.
- باید... باید همینجاها باشه! یکی از همین سنگ‌ریزه‌ها بود مطمئنم!
چند قطره‌ از خون سرش روی خاک چکید و دنیا دوباره برای چند ثانیه جلوی چشمانش تار شد. بغض گلویش را می‌آزرد. همان‌جا زانو ‌هایش را بغـ*ـل زد و مضطرب ابتدا و انتهای کوچه را زیر نظر گرفت تا مبادا سایه‌وار ها ردش را گرفته باشند!
صدای تق ریزی را شنید. بلافاصله عکس العمل نشان داد و روی پاهای دردناکش ایستاد. نزدیک به دو کیلومتر راه را یک نفس دویده بود، کمی بیشتر یا کمتر! پله ‌های سفید خون آلود مقابلش ظاهر شدند و به ترتیب به سمت بالا رفتند. رد قطرات خون طوری بود که گویی فردی زخمی را کشان کشان به سمت پایین بـرده بودند.
دیگر طاقت دیدن چنین صحنه‌هایی را نداشت! اینبار اگر بالا می‌رفت با چه مواجه می‌شد؟ جسد بی‌جان تیاس یا سارا؟ هنوز نتوانسته بود تصویر محو بدن‌های خونین چارل و آناستازی را هضم کند!
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • 🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    چند قدم آمده را برگشت. حس کسی را داشت که از قله‌ی کوه مرتفعی در حال سقوط است و در چند قدمی رسیدن به زمین، رنگ باختن تمام زندگیش را می‌بیند.
    گرفته تر از آسمان نزدیک غروب، دست‌هایش را درون جیب هایش کرد و به سمت مرکز شهر راه افتاد. در حال حاضر شلوغ ترین قسمت شهر برایش امن‌ترین جا به نظر می‌رسید. برای بعد از آن برنامه‌ای نداشت! نمی‌دانست در این کره ی خاکی دیگر جایی برای بودن دارد یا نه!
    کلید آموزشگاه را هم آقای اسکروچ عزیز از او گرفته بود تا اطلاع ثانوی که اجاره‌ اش را پرداخت کرد، آن را تحویل بگیرد!
    در واقع شاید هیچ وقت دیگر به آن کلید نیازی پیدا نمی‌کرد! هر لحظه احساس می‌کرد ممکن است سفینه‌ای فضایی درست بالا ی سرش متوقف شود و با هاله‌ی سبز رنگش او را به سمت سفینه بکشد، بعد هم طوری محو شود که گویی از اول ایوانایی در کار نبوده!
    نگاهش به نیمکت چوبی رنگ و رفته‌‌ی زیر درخت افتاد که با چند متر فاصله کنار پارک شلوغی قرار داشت. در ذهنش روی نیمکت علامت ضربدر قرمزی کشید تا به آن سمت برود و به گام‌هایش سرعت داد.
    از کنار کوچه‌ی بیست و دو رد می‌شد که صدای داد و دعوای بلندی را شنید. سرش را برگرداند تا چشمش به آن سمت نیوفتد. حوصله‌ی درگیر شدن را در این شرایط اصلا نداشت! حتی اگر به جای موسیقیدان، استاد کاراته کار ماهری هم بود، جلو نمی‌رفت.
    اما برای یک لحظه از گوشه‌ی چشم نگاهش به درخشش تیزی شیئی عجیب به سان شمشیر افتاد. یک نگاه ساده که ایرادی نداشت؟ اما همان یک‌نگاه همه‌ چیز را عوض کرد.
    دختری با قد و قامت بلند کنار چند مرد قوی اندام و ورزیده ایستاده بود و شمشیری خوش خط و نگار را بالای سرش بـرده بود. پایین پایش دو مرد، گردن پسر جوانی را گرفته بودند. هنوز شمشیر پایین نیامده بود که صدای جیغ کوتاه ایوانا بلند شد. دستش را بلافاصله جلوی دهانش گرفت. در همان لحظه پسر جوان از زیر دست آن مرد‌ها بیرون آمد و شروع کرد به دویدن. در لحظه‌ی آخر تبدیل به موجودی عظیم‌الجثه با تن پر از مو شد. انگار که نیمی گراز و نیمی کفتار بود! اما از نوع عظیم‌الجثه!
    دختری که شمشیر در دست داشت، در حالی‌که دندان‌های کلید شده ‌اش را به هم می‌فشرد، غرید:
    - گندت بزنن!
    در مقابل چشمان حیرت‌زده‌ی ایوانا شمشیر را درون جیب شلوار جین ارتشی‌اش کرد و رو به مرد های همراهش داد کشید:
    - دِ بجنبین نذارین دور شه!
    سه نفر از آن ‌ها متفرق شدند. نگاه دختر مستقیما ایوانا را اشاره گرفته بود. سر و شکل عجیبی داشت! با آن کلاه و لباس‌های چریکی، گویی یکی از فرماندهان امنیتی بود!
    موهای بلوند دم اسبی‌اش حین راه رفتن تکان می‌خوردند. صلابت خاصی در وجودش داشت؛ اما انگار قدرتش بیش از این حرف‌ها بود! آنقدر که پاهای ایوانا را میخ زمین کرده بود و هر قدر هم تقلا می‌کرد نمی‌توانست یک قدم هم جابه‌جا شود!
    - تو دیگه چه کوفتی هستی؟ هم‌دستش؟ چطوری ما رو دیدی؟ از کدوم ارگانی؟ سیصد و پنج؟ هفتصد و دو؟ یا شایدم صفر چهل و یک؟
    یک ریز حرف می‌زد و دور ایوانا می‌چرخید تا براندازش کند. لحنش حسابی کوبنده بود!
    - با توئم! مگه زبون نداری؟
    به سمت دو مردی که مثل بادیگارد کنار دختر مانده بودند، نگاه کرد. با سر اشاره ‌ای به ایوانا کرد و راه افتاد. بلافاصله ایوانا نفس راحتی کشید. فکر می‌کرد بیخیالش شده اند؛ اما اصلا از این خبر‌ها نبود!
    اگر می‌دانست چه اتفاقاتی قرار است بیوفتد شاید داوطلبانه خودش را تحویل سایه‌واران می‌داد و خودش را خلاص می‌کرد!
    حرکت دستی را روی گردنش احساس کرد. بلافاصله عکس العمل نشان داد و سر برگرداند. یکی از آن مرد ها دستش را به گردن ایو گرفته بود. بالاخره زبان خشک شده از ترسش را تکان داد:
    - هی! چه غلطی می‌کنی؟
    گویی خون به بدن خشکیده ‌اش باز گشته باشد، مدام تقلا می‌کرد تا دست‌هایش را رها کند و دور شود؛ اما فایده‌ای نداشت! حتی اگر استاد کاراته هم بود، نمی‌توانست یکی از فن‌هایش را روی آن دو مرد عضلانی و ورزیده انجام دهد.
    یکی از آن ‌ها ایوانا را ثابت نگه داشت و دیگری دستش را از روی گردنش لغزاند و به سمت کتف‌هایش رفت. تمام قدرتش را جمع کرد و جیغ کشید. تنها کاری که از دستش بر‌می‌آمد! اما گویی در آن شلوغی جمعیت مردم حتی یک نفر هم آن ‌ها را نمی‌دید!
    هنوز در تقلا بود که پوتین‌های سیاه دختر را جلوی پایش دید.
    - برین کنار احمق‌های بی‌مصرف!
    همان کار را دوباره تکرار کرد و از زیر تیشرتش، ما بین دو کتفش را لمس کرد.
    صدای دختر ناباور و متحیر بود:
    - امکان نداره!
    مستقیم مقابل صورتش ایستاده بود و به عمق چشم‌های تیره‌ی ایوانا چشم دوخته بود. نفس‌های ایوانا به کندی از ریه‌هایش خارج و به آن‌ها وارد می‌شدند. دختری که رو به رویش ایستاده بود، با وجود ظاهر نسبتا عادی که داشت، اصلا شبیه انسان‌های معمولی نبود!
    - حتی نمی‌تونم چشم‌هاش رو بخونم! پس چطوری می‌تونه ما رو ببینه؟
    احساس خطر حسی بود که دیگر جزو حواس پنج‌گانه اش باید محسوب ‌می‌شد! دستش را طوری مشت کرد که انگشتر را مخفی کند. شانس با او یار بود که هیچ‌کدام از آن‌ها روی دستش دقیق نشدند.
    - کفش‌هات رو در بیار!
    نی‌نی پریشان نگاهش مدام بین دخترگندمگون و دو مرد در نوسان بود‌.
    - نشنیدی چی گفتم؟ درشون بیار!
    به سر و وضعشان نمی‌خورد که دزد یا راهزن باشند! ایوانا هنوز در حیرت شمشیری بود که در جیب کوچک شلوار جین دختر جا شده بود!
    با ضربه‌ای که یکی از مرد‌ها به پشتش زد، تکانی خورد و ناچار کفش‌هایش را در آورد. پاهای زخمی و متورمش نمایان شدند. تا به اینجا برسد نزدیک دو کیلومتر را دویده بود!
    دختر کلافه‌ از اینکه چیزی دستگیرش نشده بود نفسش را پر حرص به بیرون فوت کرد طوری که به صورت ایوانا خورد و گرد‌های ریز نقره‌ای را در هوا دید.
    - چی‌کارش کنیم؟
    - با خودمون می‌بریمش!
    تقه‌ای به شانه‌اش زد.
    - راه بیوفت!
    به پاهای بدون کفشش نگاه کرد. حتی نگذاشتند کفش‌های پاره اش را بپوشد! بعد از ده قدم هنوز پایش را روی زمین نگذاشته بود که یکباره فضای اطرافش تغییر کرد و زیر پایش خالی شد. صخره‌ها و کوه‌های بزرگ زیر پایش بودند.
    دختر کنار گوشش خم شد و در حالی‌که به شمشیر جیبش اشاره می‌کرد، هشدار داد.
    - یه بار دیگه جیغ بکشی خلاصت می‌کنم!
    مثل بچه‌های حرف‌گوش کن سر تکان داد.
    به سان شکاری که گیر تار عنکبوت افتاده باشد، در دام دنیا گرفتار بود و مجبور بود به هر سمتی که زمانه او را می‌کشاند، برود. هنوز حتی سراب کوچکی هم از انتهای این راه ندیده بود...
    توده‌های سیاه رنگ با شدت روی زمین کوبیده شدند، طوری‌که آسفالت زمین، چند شکاف بزرگ برداشت.
    چند صدم ثانیه‌ی بعد چهره‌ی لئو و همراهانش نمایان شد. - پس کجا رفت؟ همه‌جا رو بگردین! باید همینجاها باشه!
    یکی از آن سایه وار ‌ها ناخن‌هایش را شبیه به چند چاقوی بلند، تیز کرد و روی گردن لئو گذاشت:
    - سایه به سایه دنبالش اومدیم! تقصیر توئه که از دست دادیمش! همین حالا به رئیس گزارش می‌کنم!
    مردی رهگذر پشت شمشاد ها پنهان شده بود و با دهان باز نگاهشان می‌کرد. سایه‌واری که لئو را گرفته بود، با انگشت اشاره‌ای به مرد کرد و همان دم، مرد بیچاره بی‌جان روی زمین افتاد. خون سرخ‌فام از قلبش روی زمین می‌ریخت و تیغه‌ی باریکی شبیه به چاقو روی قفسه‌ی سـ*ـینه اش خودنمایی می‌کرد.
    لئو آب دهانش را قورت داد. به این سادگی‌ها خودش را نمی‌باخت. سر کج کرد و مرموزانه خندید.
     
    آخرین ویرایش:

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    پارچه‌‌ی سیاه رنگی دور سرش بسته بودند که نتواند ببیند. گویی حواس دیگرش قوی‌تر شده بودند. صدای خش خش و کشیده‌ شدن کفش‌ها را روی زمین می‌شنید و بیشتر از آن هن و هن کردن نفس‌های خودش. حس می‌کرد تنش تبدیل به کوره‌ی داغ سفالگری شده که این‌طور گُر گرفته‌. تنها بویی که حس می‌کرد، بوی خاک و سبزه ‌های نم‌گرفته بود.
    دو نفر از بازوهایش گرفته بودند؛ اما به محض اینکه کمی تلو تلو می خورد، دست هایش را حرکت می‌داد تا تکیه گاهی پیدا کند و شاید بتواند کمی اجسام را هم لمس کند تا نقشی با تصور‌هایش بر پرده‌ی سیاه ذهنش بیندازد.
    صداهای پچ‌ پچ گونه‌ی چند نفر را می‌شنید:
    - اگه اشتباه باشه چی؟
    صدای بعدی گویی مربوط به دختر بود.
    - امکان نداره! مطمئنم که با اون سایه وار نسبتی داره! اون باعث فرارش شد.
    - اما حتی بال هم نداره! خودت هم اون‌رو گَشتی! هیچ نشونه‌ یا مدرکی نداری که ادعات رو اثبات کنی! می‌دونی که...
    صدای دختر پر تحکم و عصبانی به نظر می‌رسید:
    - گوش کن ام سی ودو (m32)، پونصد و نود و نه سال سابقه‌ی کارم رو بخاطر این دختر خراب نمی‌کنم! اه! لعنتی فقط یه ضربه کافی بود تا کار تموم شه!
    - افسر پیک(pick) امیدوارم اشتباه نکرده باشی! حزب ماسیل اینبار از تو حمایت نمی‌کنه!
    جسم تیزی را زیر پایش لمس کرد و صدای آخش بلند شد. کف پایش مدام رگ به رگ می‌شد و بیشتر از قبل تلو تلو میخورد. جاری شدن خون را از خیس شدن زمین زیر پایش حدس می‌زد. دلش می‌خواست داد می‌کشید و می‌گفت« از من چی می‌خواین احمق‌ها؟»
    اما برق شمشیر تیز دختر هنوز در ذهنش مانده بود.
    - هیچ نیازی به حمایت اون‌ها ندارم! من حمایت پرسیما رو دارم!
    - اگه منظورت اون پیر خرفته که مطمئن باش تا آخر این سال نوری، برکنار می‌شه!
    همان صدای بم مردانه داد کشید:
    - هی! چه مرگته؟! تندتر راه بیا!
    منظورش با ایوانا بود. گویی متوجه زخم خونین کف پایش شده بودند.
    صدای دختر را شنید که زیر لب می‌گفت:
    - دست و پا چلفتیِ کودن!
    صدایش بلند تر شد:
    - وایسا دختر... همین‌جا توقف می‌کنیم. ام سی دو، رد خون رو از بین ببر.
    مرد هم غرولند کنان، بازوی ایوانا را رها کرد و دور شد.
    - فقط یه درجه از من بالاتره دختره‌ی گستاخ!
    ایوانا حس می‌کرد دستش از قسمت بازو قطع شده که بی‌وقفه درد می‌کرد و می‌سوخت. اینکه نمی‌توانست اطراف را ببیند بیشتر کلافه اش می‌کرد. درد کف پایش هم گویی با درد بازویش مسابقه گذاشته بود که یک لحظه هم آرام نمی‌گرفت. لب‌ زیرینش را از درد به دندان گرفته بود، نفس‌هایش برای چند صدم ثانیه بند آمدند.
    - هی تو! لالی؟ زبون نداری بگی پات زخم شده؟
    با درد به سختی گفت:
    - می‌شه اول این رو از روی چشم‌هام برداری؟
    هنوز دست آزادش را کامل به سمت چشم‌بند نبرده بود که دختر با همان لحن دستوری خود گفت:
    - نخیر! بمون سر جات! تکون نخور.
    بازوی دیگرش کشیده شد. فقط تاریکی می‌دید و پلک‌های بسته‌اش را!
    صدای مردانه‌ای گفت:
    - نترس! این‌جا یه سکو هست. دو قدم بیا عقب‌تر تا زخمت رو ببندم.
    بی هیچ حرفی گام‌های نا مطمئنش را به سمت عقب برداشت. جسم محکمی به ران پایش خورد.
    - همینجاست، بشین.
    بوی خاک و خون در هم می‌آمیخت و بینیش را قلقلک می‌داد.
    - اهل کجایی؟
    همان لحظه هجوم دردی مهیب را حس کرد که نفس‌هایش را برای چند ثانیه بند آورد. صورتش جمع شده بود. با همان لحن دردآلود گفت:
    - تو...تو انگلیس... متولد...شدم.
    - تموم شد. تیغ لعنتی! پس می‌خوای بگی که اهل زمینی؟
    می‌خواست بگوید « شوخیت گرفته؟»؛ اما وقتی یاد نیکان و دنیای زیر آب افتاد حرفش را خورد. با خودش فکر کرد شاید این مرد هم اهل دنیای نیکان است!
    سر تکان داد. در تلاش بود تا از روی صدای مرد، تصویرش را در ذهن حدس بزند.
    - عذر می‌خوام مادام! ولی روشت خیلی قدیمی شده. همه‌ی مجرم‌ها همین رو می‌گن.
    تمسخر در صدای مرد را به خوبی حس می‌کرد.
    درد پایش کمتر شده بود. با صدایی آغشته به رگه‌های تعجب پرسید:
    - مگه تو اهل یه سیاره ی دیگه‌ای؟ مثلا ماه، خورشید یا عطارد؟
    صدای خنده‌ی مرد ریتم عجیبی داشت. گویی یکی از نت‌های دلخواه ایوانا را می‌نواختند.
    - این هم یکی از شگرد‌هاته؟ اعتراف می‌کنم خیلی باهوشی! دو روز که بازداشت شی هوش از سرت می‌پره!
    بازداشت؟ شگرد؟ مجرم؟ گویی تازه جریان خون در بدنش به راه افتاده بود و به مغزش می‌رسید. بی حواس افکارش را زمزمه وار به زبان آورد:
    - وای خدا دوباره نه!
    حالا دیگر فکر نمی‌کرد که یک کتاب داستان صاف وسط زندگیش باز شده و شخصیت‌هایش بیرون آمده‌اند، یقین داشت که زندگیش در نقطه‌ی اشتراک چندین کتاب قرار گرفته!
    - چی‌شد افسر پیک؟ گزارشات رو دادی؟
    - یه تعویق درست و حسابی منتظرمه! باید زودتر برگردیم. هی تو! دختر! گردنم رو بگیر!
    اگر چشم‌بند روی چشم‌هایش نبود، قطعا چشمان گرد و اندازه‌ی سکه‌‌اش را می‌دیدند.
    - منو کجا کی‌برین؟ شما کی هستین؟ چی از جونم می‌خواین؟
    احساس می‌کرد دیگر این جمله‌ها کلیشه ای شده اند! یاد نیکان و تیاس، تمام هزارتوی افکارش را پر کرد. از هر طرف که می‌رفت به آن دو نفر می‌رسید. یعنی چه بلایی سر سارا آمده بود؟
    کاش آن چند قدم مانده را هم طی کرده بود. پشیمانی مثل خوره افتاده بود به ریشه‌اش و از سمت مقابل نگرانی رهایش نمی‌کرد. دلش می‌خواست طبق عادت همیشه به جان ناخن‌هایش بیوفتد.
    - چرا خشکت زده؟ گردنم رو بگیر!
    همانند لحن دختر با داد و غرولند گفت:
    - من که هیچ‌جا رو نمی‌بینم!
    با یک حرکت چشم‌بند منفور جلوی چشمانش کنار رفت. اولین چیزی که دید ابرهای پفکی و پنبه‌ای زیر پایش بودند. از میان شکاف های بینشان می‌توانست صخره ها و کوه‌ها را ببیند. حس کرد قلبش از ارتفاع بلندی سقوط کرد و پایین افتاد.
    صحنه‌ی بعدی که در قاب چشمانش جای گرفت، تمام تنش را لرزاند.




    *افسر پیک: آدریانا پیک، سروان سوم سرزمین ماسیلینیا. جنس: مونث.
    * پرسیما: رهبر و فرمانده کل ماسیلینیا. جنس: مذکر.
    * ماسیل: بزرگ ‌ترین حزب سرزمین ماسیلینیا که قدرت زیادی بر اداره ‌ی ماسیلینیا دارد.
    * ماسیلینیا: سرزمینی واقع در ورای ابرها که آسمانش، اقیانوس آبی نیلگون است که از چشم مردمان عادی و نیلگون پنهان است. مردمان ماسیلینیا، اداره‌ی هر سه جهان نیلگون، آسمان و زمین را بر عهده دارند.
     
    آخرین ویرایش:

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    دو بال بزرگ خاکستری با سه خط مورب طلایی که به طور موازی روی شانه‌های دختر قرار گرفته بودند، زیر بارقه‌های پرفروغ خورشید، می‌درخشید. دو مرد دیگر که همراهشان بودند هم، بال‌هایی از همان نوع و به همان رنگ داشتند. با این تفاوت که به جای سه خط مورب، دو و یک خط طلایی داشتند. شاید آن خط‌ها نشانه‌ای از درجه یا مقامشان بود!
    چشم‌های نیمه بازش بالاخره به نور عادت کردند. سرمای شدیدی را حس می‌کرد. انگار که مستقیما درون فریزر نشسته بود. اکسیژن به سان گوهری کمیاب به سختی وارد ریه هایش می ‌شد و به سختی هم بیرون می‌آمد.
    نگاه طلبکار عسلی رنگ دختر رویش بود. چشم‌هایش گویی آینه‌ای از رنگ موهایش بودند.
    - معطل چی هستی؟ فکر کردی همدستات قراره بیان اینجا نجاتت بدن؟ خیلی خوش خیالی! از این حفاظ هیچ کدوم از رفیقای کودن سایه‌وارت نمی‌تونن رد بشن! بهتره دست از پا خطا نکنی!
    دستش را به سمت جیبش برد و سر شمشیر الماس‌نشان را بیرون کشید تا حساب کار را دست ایوانا بدهد.
    ایوانا با خود فکر می‌کرد که ای کاش حداقل چند خط از آن کتابی که مربوط به این دختر و این موجودات عجیب می‌شد را خوانده بود تا بداند با چه زبانی به این‌ها توضیح دهد که تنها یک دختر معمولی است و بس! هاله ای از زمرد چشمان سبز تیاس را مقابل چشمانش دید و با یاد آوری تیاس زخمی، غم وجودش را مثل رگباری از باران فرا گرفت.
    باید حساب شده عمل می‌کرد. اینجا هیچ‌کس وجود نداشت که طرف او را بگیرد و نجاتش بدهد! هیچ یار و آشنایی در کار نبود! هر چند، دنیای خودش هم دیگر جایی برای زندگی کردن نداشت. مگر دیگر چیزی هم برای از دست دادن مانده بود؟
    دست‌هایش را مطابق گفته‌ی دختر، دور گردنش چفت کرد. بلافاصله جرقه‌هایی نورانی دور دستش را گرفتند و مثل دستبند‌های زندانی‌ها محکم شدند. حتی نیم سانت هم تکان نمی‌خوردند. شبیه به تکه‌ای از رعد و برق بودند که روزهای طوفانی در میان ابرهای بارانی دیده بود.
    متحیر و ناباور زمزمه کرد:
    - این دیگه چیه؟ من که نمی‌تونم فرار کنم!
    - برای اینکه دست از پا خطا نکنی! چی شد؟ زبونت راه افتاد؟
    مثل همیشه سکوت کرد. تنها اقدام عاقلانه ای که در مواجه شدن با پدیده های عجیب و غریب انجام می‌داد همین بود. بیشتر از آن ‌که حرف بزند و تقلاهای بی‌فایده بکند، نگاه‌ می‌کرد و در تکاپو بود تا تمامی جزییات را در ذهنش ثبت کند. تسلیم روزگار می‌شد تا بتواند بالاخره یک‌جا دست روزگار را بخواند. نوبت تاختن او هم می‌رسید...
    بال‌های دختر آن‌قدر گسترده شدند که ایوانا فکر می‌کرد تفاوتی با فرش خانه شان ندارد! دلش می ‌خواست آن بال‌های‌ مخملی را لمس کند. صدای حرکت کردن بال ها و برخوردشان با جریان هوا را شنید. همان لحظه تکان شدیدی خورد که مجبور شد سرش را میان دو کتف دختر پنهان کند. چند لحظه‌ی بعد بالای ابر‌ها شناور بودند. درست مثل کتاب‌ها! شاید هم مثل رویاهای نادری که در خواب ‌های کودکیش دیده بود! از میان انبوه‌ صندوقچه‌های پر از کابوس در سرش، یک گنجه‌ی کوچ هم بود که چند رویا را در دل خودش جای داده بود. رویای پرواز کردن، لمس و حتی خوردن ابرهای نرم شناور در پرده‌ی لاجوردی آسمان!
    حرکت چند هواپیمای‌ کوچک را زیر ابرها دید. کاش می‌توانست از آن ها کمک بخواهد!
    - گفتم که خوش خیالی! اون آدم ‌های کله‌پوک با دستگاه‌های عجیب غریبی که باهاش ستاره‌ها رو رصد می‌کنن هم نمی‌تونن ما رو ببینن!
    باز بی حواس حرفش را به زبان رانده بود. کاش می‌توانست بگوید که او هم یکی از همان آدم ‌های کله پوک است! نه مجرمی که دنبالش می‌گردند!
    بال های دختر با شدت به حرکت در آمده بودند و بر خلاف جریان هوا، باد ها را می‌شکافتند تا به سمت جلو حرکت کنند. موهای قهوه‌ای تیره‌ی ایوانا روی هوا به پرواز در آمده بود و باد مثل کودکی لجوج با موهایش بازی می‌کرد. گویی اسب‌های نامرئی باد، هوهو کشان پا به پای آن ‌ها می‌آمد و به هر سمت و سویی سرک می‌کشید.
    هنوز هم در ذهن ایوانا نمی‌گنجید که دو بال بزرگ فراخ مخملی، زیر لباس ارتشی دختر جای گرفته بودند! همان‌طور که شمشیری به آن بزرگی درون جیبش جای گرفته بود! گویی فقط یک حلقه‌ی طلایی بالای موهایش کم داشت تا شبیه به فرشته‌های مهربان فیلم‌ها و کارتون‌ها باشد! فرشته‌ای که چندان هم مهربان نبود. شاید هم نسبیت نزدیکی با فرشته‌ی مرگ داشت!
    از آن بالا زمین را مثل پتوی بزرگ چهل تکه می‌دید. مثل پتوی بچگی‌هایش که عاشقش بود! سبز، زرد، خاکستری، آبی و قهوه‌ای!
    هر قدر بالاتر می‌رفتند، نفس کشیدن برایش سخت تر می‌شد. صدای خس خس سـ*ـینه‌اش با صدای هوهوی باد در آمیخته بود و حتی نمی‌توانست حرف بزند تا کمک بخواهد!
    نگاهش هنوز روی تکه‌های پتوی بزرگ چهل‌تکه‌ی زمین بود. قسمت بزرگی از آن سیاه شده بود. تاریک تاریک! مشکی تر از پرهای کلاغ! توده‌هایی به همان رنگ مثل ابرهایی بارانی بالای آن قسمت قرار داشت. سایه وارها! به جز آن هیچ چیز دیگری نمی‌توانست باشد!
    سرش را بیشتر میان بال های دختر فشار داد. صورتش ارغوانی شده بود و لب‌های کبودش مثل ماهی نیمه جانی که از آب بیرون افتاده به هم می‌خوردند.
    ابرهای نرم و پنبه ‌ای از مقابل چشمانش کنار رفتند و کودک خردسال یک ساله‌ی شبیه به هم کنار دریا در هاله ‌ای محو نمایان شد. یک سطل و بیل پلاستیکی هم دستشان بود که بوسیله ‌ی آن‌ها با شن‌ و ماسه و صدف‌های کوچک بازی می‌کردند. یک زن و مرد جوان کنارشان که پدر و مادر بچه‌ها بودند...
    مغناطیسی ناشناس ایوانا را در سیاهچالی بی‌پایان فرو برد. دیگر اکسیژنی وجود نداشت که به ریه‌های ایوانا برسد. ضربان قلبش به آرامی نشستن دانه‌های برف روی گلبرگ ‌های گل شده بود. سرما تمام وجودش را در آغـ*ـوش گرفت و ایوانا خاموش شد.
     
    آخرین ویرایش:

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    دخترک با حالی در وصف صاعقه‌ های میان‌ابرها مدام طول سالن انتظار را می‌رفت و برمی‌گشت. صدای برخورد کفش‌های ساق بلند زرشکیش در تمام راهرو می‌پیچید. چند محافظ به سان‌ مجسمه دو طرف سالن ایستاده بودند و گاهی زیر چشمی به دختر نگاه می‌کردند. حرکاتش را موشکافانه زیر نظر داشتند.
    خبری از لباسهای کار دختر نبود و لباس رسمی ماسیلینیا را بر تن داشت، مثل تمام افسرهای ماسیل؛ کت خوش دوخت بلند کرم رنگ که بلندایش تا زانوی دختر میرسید و لبه دوزی های قرمز و طلاکوبی شده‌ی خاصی داشت. مکمل آن شلوار قهوه‌ای رنگی بود که طلاکوبی و لبه دوزی ‌های طلایی داشت و برای جای دادن سلاحهای امنیتی به خوبی تعبیه شده بود؛ اما برای رفتن نزد حاکم ماسیل، تمام سلاح‌هایش را باید تحویل می‌داد.
    حال جز یک خنجر دست‌ساز کوچک که پشت یقه‌ی پیراهن سفید پنهان شده بود، هیچ چیزی برای دفاع از خود نداشت. که اگر آن را پیدا می‌کردند، می‌توانستند دستگیرش کنند!
    این دومین بار بود که به پایتخت ماسیلینیا می‌آمد. شهر کاستیل، مثل همیشه شکوه و ابهت خودش را داشت و برو بیای مردمش سر زمان‌های مخصوص انجام می‌شد. اولین بار که به این عمارت که نگین ماسیلینیای بزرگ محسوب می‌شد آمده بود، برای گرفتن درجه‌ی سوم و برپایی مراسم خاص افسران ماسیلینیا بود. همین و بس!
    حتی به ذهنش هم خطور نمی‌کرد که دختربچه‌ای که کمتر از دو دهه سن دارد، فرد مهمی از آب در بیاید!
    اما دقیقا نمی‌دانست که این خاص بودن از چه لحاظ است! مجرم بودن یا برعکس! فکرش هزاران بار هزارتوی ذهنش را گشت تا جوابی بیابد.
    نکند اصلا دخترک جاسوس بوده تا او را امتحان کنند؟ نکند یکی از اعضای پر نفوذ سایه‌واران باشد؟ نکند... فایده ای‌ نداشت! به نتیجه نمی‌رسید! در هزارتوی افکارش مدام گم می‌شد!
    - آدریانا پیک!
    با صدای خشک و سرد نگهبان جا خورد و از ابرهای افکارش روی کاشی‌های آذرخشین راهرو پرتاب شد. تکان کوچکی به خودش داد و سر و وضعش را مرتب کرد. چند طره‌موی سمج طلایی رنگ را که از ربان ساده و سفید دور موهایش بیرون زده بود، به زحمت پشت گوش‌هایش بند کرد و با گام‌هایی ظاهراً استوار به سمت درهای بزرگ ورودی راه افتاد.
    به محض ورودش، درهای چند صد کیلویی کنار رفتند و درخشش و فروغ رنگ‌های زنده‌ی سالن چشمش را فرا گرفت. رنگ‌هایی که در هیچ کجای دنیا پیدا نمی‌شدند و تنها در ماسیلینیا موجودیت پیدا می‌کردند.
    احساس می‌کرد شاهزاده‌‌ایست که برای صرف میان وعده‌ای سلطنتی به تالار بزرگ فراخوانده شده؛ اما این‌ها فقط تصورات آدریانا بودند. او تنها یکی از افسرهای دون پایه بود که به تازگی مقام ارشدی خود را بدست آورده و با این اوصاف خرابکاری‌هایش، فاصله‌ی زیادی با بازنشستگی نداشت.
    در دل تلنگری به خود زد: «خودت‌ رو جمع کن دختر! مثل احمق ‌ها رفتار نکن!»
    - افسر پیک؟!
    از صدای شاهزاده وقار و متانت می‌بارید.
    به رسم ادب دست راستش را خم کرد و ساق دستش را نزدیک پیشانی برد. اضطراب تمام وجودش را می‌خورد. جرئت نگاه کردن به فرمانده را نداشت. تنها طبق عادت پاسخ داد:
    - زنده باد ماسیلینیا.
    تکان دادن سر پرسیما را از گوشه‌ی چشم دید.
    - سرت رو بالا بگیر دختر جوان! به ما ملحق شو!
    داشتن نزدیک به پنج سده سن که برای ماسیلی‌ها سنی محسوب نمی‌شد! آن‌قدر که هر کس آدریانا را می‌دید، فکر می‌کرد هم سن و سال ایواناست!
    نگاه‌ ذوب کننده‌ی چندین نفر را حس می‌کرد. آهسته سرش را بلند کرد و تازه متوجه فضای اطرافش شد. اینجا اصلا شبیه جایی نبود که درجه‌ی سوم افسر بودنش را گرفته بود!
    دیوارهای ضد صدا و بدون کوچک‌ترین روزنه‌ای برای نور تمام اطراف را فرا گرفته بودند. تصویر آن ‌ها را فقط در کتاب سال سیصد و پانزدهم دوره‌اش دیده بود! به راستی چقدر با تصویرشان فرق داشتند! برخلاف سالن انتظار که تا چند لحظه‌ی پیش آنجا قرار داشت، کوچک‌ترین شیئی در آن‌جا وجود نداشت. دیوارهای تیره، در عین حال هفت رنگ مخفی در خود داشتند که از هر نقطه سالن را به یکی از طیف‌های هفت‌گانه مزین می‌کردند. برای همین هم مقابل در ورودی آنجا را به رنگ دیگری دیده بود.
    گام‌های آرامی برداشت، سعی داشت تا موقر به نظر برسد و در عین حال حالت نظامی خود را حفظ کند. لبخند محو روی لبش هم برای محکم کاری در همین راستا بود.
    روی آخرین صندلی خالی در انتهایی ترین قسمت میز ساخته شده از چوب راش وگردو نشست. تنها یک نفر از اعضای این جمع ناشناسی که دور میز جمع شده بودند، برایش آشنا بود؛ سردار نلسون پیک! پدرش!
    صدای پچ پچ گونه‌ی چند نفر را می‌شنید.
    - تصمیم نهایی باید گرفته بشه! اگر بیش از این کشته بدیم، حزب سیلوا دست روی دست نمی‌گذاره و شخصاً عمل می‌کنه!
    - آقای گوته سیلوا! بهتره قبل از سلایق شخصی، صلاح‌دید مردم رو در نظر بگیرین! حزب ماسیل کنترل اوضاع رو به عهده داره!
    - آقایون! اینجا قصر سلطنتی نیست! پس بهتره تعصبات حزبتون رو دخالت ندید! حداقل جلوی تازه‌وارد ها نقطه ضعف نشون ندیدن!
    چند صدای سرفه‌ی ساختگی به گوش رسید. پرسیما با همان وقار شاهزاده‌وارش گفت:
    - آقایون! جلسه رسمیه!
    کمی به خود جرئت داد و نگاهش را بالاتر گرفت‌ حتی شاهزاده‌ هم لباس‌های سلطنتی خود را نپوشیده بود. جو طوری بود که سری بودن جلسه‌ را به خوبی به آدریانا می‌رساند. نگاه‌های سنگین رویش گویی از جنس سنگ‌های آتشفشانی بودند!
    با وجود این‌ها، هیجان خون شد و در رگ‌ها و حتی کوچک‌ترین مویرگ‌هایش به جریان در آمد. در جلسه‌ای حضور داشت که تنها مربوط به سران بزرگ سرتاسر ماسیلینیا می‌شد! بعد از چهارصد و نود و نه سال بالاخره احساس شایستگی می‌کرد.
    چند تقه به جام بلورین روی میز خورد و جلسه‌ی مهمِ سری و مخفیانه رسماً آغاز شد:
    - به نام خداوندگار ماسیلینیا و تمام جهان...
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    چشم‌هایش رو به سقفی سفید باز شدند. دیالوگ‌های تکراری فیلم‌ها، حال سوالات ذهنش شده بودند: «من کجام؟ اینجا کجاست؟» و سوالاتی از این قبیل!
    ذهنش سعی کرد کنترل اوضاع را در دست بگیرد. پس ماهرانه داستانی چید: «وسط خیابون بودی، خون دیدی، حالت بد شد بیهوش شدی...»
    سرچرخاند تا فضای اطراف را از نظر بگذراند. همه چیز به نظر عادی می‌رسید. مرد جوان خوش پوشی کنار دیوار روی‌هوا نشسته بود. خیالش کمی راحت شد. خبری از چیزهای عجیب نبود. ذهنش ادامه داد:« این آقا پیدات کرد و کمکت کرد تا حالت بهتر شه. حالا باید بری»
    تصاویر ذهنش تازه قابل درک شدند. به سرعت نور سرجایش روی تخت چوبی نشست و با چشمانی گشاد شده به مرد خیره شد. چطور روی هوا نشسته بود در حالی‌که هیچ چیز زیر پایش نبود؟
    چشمهایش بسته بودند. جلو رفت و دستش را جلوی صورت مرد تکان داد. پچ پچ وار گفت:
    - هی آقا؟!
    مرد تکانی نخورد. گویی واقعا خواب بود!
    ایوانا بی‌پروا و آزادانه مرد را نگاه کرد. موهای بهم‌ ریخته‌ی قهوه ای خوش‌رنگش که رگههای سیاه و طلایی تیره داشت ایوانا را یاد کارامل و شکلات مورد علاقه ‌اش می‌انداخت. عجیب گلویش می‌سوخت و احساس تشنگی می‌کرد.
    ابروهایش هم به همان رنگ بودند. مثل دو تکه شکلات که از قطعه‌ی اصلی جدا شده بودند. چانه‌ی خوش تراش و لبهای خوش ترکیبش کاملا متناسب بودند. بینی کشیده و باریکش مثل مرزی بود که صورتش را به دو قسمت تقسیم می‌کرد. صورت کشیده و ته ریش مرتب صورتش و تمام اجزای چهره‌اش باعث شده بود تا چهره‌ای مردانه و جذاب پیدا کند! چیزی شبیه به همان شاهزاده‌های داستان‌ها! شاید حتی جذاب‌تر!
    ذهنش نهیب زد: « هی دختر! قرار نیست برای فیلم خیالیت بازیگر انتخاب کنی که انقدر بهش دقیق شدی! الان وقت فراره! بجنب!»
    بی‌هوا از دهانش پرید:
    - راست می‌گی!
    بعد هم سریع دستش را روی دهانش گذاشت و فشار داد. مرد تکان ریزی خورد و خط ریزی بین طاق ابروهایش افتاد.
    دست‌هایش که تکان خوردند، نگاهش مثل آهنربا به دنبال آن‌ها رفت. مرد دست‌هایش را به حالت چلیپا روی قفسه‌ی سـ*ـینه‌اش گذاشته بود‌. بازوهای عضلانی‌اش شاهدی بر تن ورزیده اش بودند. با دیدن تن و هیبت مرد در ذهنش تصور کرد که اگر حین فرار به دستش بیوفتد تبدیل به گوجه‌ای له شده خواهد شد! آب دهانش را صدا دار قورت داد.
    به سمت در رفت و به بیرون سرک کشید. چند نفر با لباس‌هایی عجیب به سان نگهبان‌ها جلوی در ایستاده بودند.
    از سر عجز آه آرامی کشید. به سمت مرد رفت. شنل قهوه‌ای رنگ مایل به قرمز، درست مثل حفاظ ابریشمین مرد را احاطه کرده بود. تنها فکری که به ذهنش می‌رسید را انجام داد. به سمت مرد رفت و تمام دقتش را جمع کرد. دستش را به سمت شنل برد. صدای ذهنش دوباره شروع کرد: « الان بیدار میشه! بهتر نیست تموم قدرتت رو بریزی تو پاهات و فرار کنی؟»
    در دل جواب ذهنش را داد: « به جای نفوس بد زدن یکم کمک کن شنل رو برداریم!»
    آه پر افسوسش مثل نسیمی آرام از میان لب‌هایش روان شد:
    - عقلم رو از دست دادم!
    نگاهش به نگین سبز‌رنگ بالای شنل افتاد‌. دقیقا همانجایی که شنل بسته شده بود. لبخند محوش را با به دندان گرفتن لب‌هایش از بین برد. دو انگشت اشاره و انگشت سومش را آرام زیر نگین برد.
    آنقدر نزدیک شده بود که هرم نفس‌های مرد به صورتش می‌خورد. حتی عطر سردش را هم مولکول به مولکول حس می‌کرد و همین کلافه‌اش کرده بود.
    صدای تق ریز نگین روی بند شنل، گویی آواز پیروزی ایوانا بود!
    هنوز نفس آسوده‌اش را بیرون نفرستاده بود که صدای نزدیک شدن چند کفش را شنید. حسابی هول شده بود و قلبش دیگر برای نشان دادن اوج هیجانش، کولی بازی در می‌آورد!
    صداها نزدیک‌تر شدند. دلش را به طوفان هشدارهای ذهنش زد و یکباره شنل را کشید. کلاه شنل را روی سرش گذاشت و در عرض دو ثانیه آن را روی بدنش مرتب کرد. شنل بیشتر تن و حتی صورتش را پوشانده بود. گویی قد مرد خیلی بیشتر از ایوانا بود که پایین شنل فقط پاهای ایوانا را پوشش نمی‌داد!
    به محض اینکه برگشت تا در را پشت سرش ببندد، صدای گرومب بلندی شنید. از لای در نیمه باز افتادن مرد را روی زمین دید. تازه متوجه شد که عامل نگه‌ داشتن مرد روی هوا همان شنل بوده!
    در را رها کرد و همان‌طور که خودش را لعنت می‌کرد پا به فرار گذاشت. سرش را تا آخرین حد ممکن پایین گرفته بود. تعداد سربازان راهرو آنقدر زیاد بود که نمی‌شد آن‌ها را شمرد! هر وقت پوتین ‌هایشان را می‌دید، از سرعتش می‌کاست تا شک برانگیز نباشد!
    قلبش آنقدر تند می‌زد که حس می‌کرد هر لحظه ممکن است آن را از روی پارچه‌ی مخملی شنل ببیند!
    هر سربازی که در راهش قرار می‌گرفت، خم می‌شد و ساق دستش را روی پیشانی می‌گذاشت. ایوانا اصلا متوجه علامت‌های روی شنل که فرمانده بودن را نشان می‌داد، نشده بود و برای همین با تعجب از کنار سرباز ‌های تا کمر خم شده عبور می‌کرد.
    کم کم ترسش ریخت و این احترام گذاشتن‌ها به مذاقش خوش آمد! گویی برای فرار کردنش به او می‌گفتند:« بفرمائید با خیال راحت فرار کنید!»
    از پیچ و خم چند راهرو که رد شد، سنگ‌فرش ‌های زمین را دید و چشمش به پرتوهای باریک خورشید افتاد. نفس راحتی کشید. تنها یک سد مانده بود، قدم هایش را تند تر کرد. چند سرباز با هیبت‌هایی بزرگتر از آن‌هایی که در راهرو دیده بود، جلوی در ایستاده بودند.
    شنل بلند بود؛ اما نه آنقدر که پاهای برهنه‌اش را بپوشاند! این یکی را دیگر نمی‌توانست کاری بکند! کارش را تمام شده می‌دید؛ اما با همان حال مشوش به سمت در و سرباز‌ها راه افتاد. لباس‌هایشان طوری بود که فکر می‌کرد به روم باستان که با روسیه ترکیب شده آمده!
    کم مانده بود بگوید: « من کاری نکردم!» و همه‌چیز را لو بدهد که سرباز احترام گذاشت و ساق دستش را روی پیشانی قرار داد:
    - زنده باد فرمانده ماسیلینیا!
    صدای قدم‌های تندی را از پشت سر دید. کمی سرش را کج کرد و از گوشه‌ی چشم مرد مو قهوه‌ای را دید که لنگ می‌زد؛ اما با همان حالت می‌دوید. تمام جانش را در کف پاهایش ریخت و دوید. صدای داد مرد را از پشت سر می‌شنید:
    - من اینجام احمق‌های کله پوک، نذارین بره!
     
    آخرین ویرایش:

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    حینی که شنل ابریشمین در راستای موهای پریشان شده‌اش روی هوا به پرواز در آمده بود، به سمت مقصدی نا مشخص می‌دوید. درست شبیه به دوچرخه سواری که نمی‌داند که نقطه‌ی پایان کجاست و فقط رکاب می‌زند تا پرچم‌های رنگی انتهای مسابقه را ببیند!
    چشمش به درختانی که بیش از دوازده شاید هم بیست متر ارتفاع داشتند، افتاد. تنه‌های قطورشان اندازه‌ی ساختمان‌ آموزشگاه ایوانا ضخامت داشت!
    و آنقدر بالا رفته بودند که گویی با شاخه‌های بزرگ و تنه‌هایشان آسمان را شکافته بودند. هرچند ایوانا نمی‌دانست که در سرزمینی واقع در میانی ترین بخش آسمان قرار دارد!
    همان طور که می‌دوید، با چشم اطراف را رصد می‌کرد. تنه‌ی درخت‌ها رنگ عجیبی داشتند؛ گویی می‌توانست حرکت و پویایی مولکول به مولکول قهوه‌ای تنه‌اشان را حس کند و ببیند! برگ‌های بی‌رنگ خشک شده به اندازه ‌ی بشقاب‌های غذاخوری خانه‌شان، زمین زیر پایش را سنگ‌فرش کرده بود و با هر قدم که بر می‌داشت، صدای خش خش آن‌ها مکان او را مستقیم به مرد موقهوه‌ای لو می‌داد!
    سنگینی شنل را تا میانه‌های راه حس می‌کرد تا جائیکه بالاخره باد غلبه کرد و شنل از روی شانه‌اش سر خورد.
    نهایت سعیش را کرد و به قدم‌هایش سرعت بخشید. بالاخره به قدر کافی دور شد. پشت یکی از درخت ‌ها پناه گرفت. سرباز‌هایی که دنبال مرد می‌دویدند را در دور دست می‌دید که هر لحظه نزدیک ‌تر می‌شدند.
    مرد فرمانده شنلش را که هنگام دویدن از شانه‌های ایوانا روی زمین افتاده بود را پیدا کرد و بلافاصله ایستاد.
    سرباز‌های پشت سرش، تعادلشان را از دست دادند و به سان یک دومینوی انسانی، محکم به یک‌دیگر خوردند تا بالاخره موفق شدند فرمانده با آن ابهت و جبروت را روی زمین بیندازند.
    هیجان گلبول های قرمز ایوانا را سرخ‌تر کرده
    بود؛ اما نتوانست با دیدن این صحنه جلوی خودش را بگیرد و همان طور که یک دستش به تنه‌ی درخت و دست دیگرش روی دهانش بود، بی‌‌صدا خندید. تماشای دست‌پاچگی آن‌ها برای معذرت خواستن از فرمانده‌شان آنقدر خنده دار بود که برای چند لحظه حواس ایوانا را از تمام اتفاقات زندگیش دور کرد.
    یک‌مرتبه نزدیک شدن یکی از سرباز ها را دید که با بدگمانی پشت درخت‌های عظیم‌الجثه را نگاه می‌کرد. مثل گنجشکی بی‌پناه تا جائی که می‌شد درون خودش جمع شد و دو دستش را روی دهانش گذاشت تا حتی صدای نفس کشیدنش را هم نشوند و نیم خیز شده به سختی پشت درخت دیگری پناه گرفت.
    به همین ترتیب، آن‌قدر عقب رفت که از دسترس دید آن‌ها دور شود. هنوز نفس هایش یکی در میان بودند و قفسه‌ی سـ*ـینه اش تند و تند بالا و پایین می‌شد.
    به درخت بزرگی که پشتش پناه گرفته بود، تکیه زد و در همان حال سر خورد و روی زمین نشست. ضخامت بعضی درخت‌ها حتی عظیم‌الجثه تر از آپارتمان ‌های زمینی بود. به طوری که شاید بیش از چند میلیون سال عمر داشتند!
    هر قدر هم به بالای سرش نگاه کردند تا انتهای درخت را ببیند چیزی دستگیرش نشد!
    حتی به فکرش زد که از درختی بالا برود و پنهان شود؛ اما آن‌ها آنقدر مرتفع بودند که اگر چهار تا مثل ایوانا روی هم قرار می‌گرفتند باز هم ایوانا نمی‌توانست پایش را روی یکی از شاخه‌ها بگذارد! شاخه‌هایی که هر کدام به اندازه‌ی یک درخت زمینی بودند! شاید هم بزرگتر!
    زانوهای دردناکش را با دست ماساژ می‌داد و گاهی پنهانی اطراف را سرک می‌کشید که حرکت موجودات ریزی را روی پاهایش حس کرد.
    به سان رعد و برق زده‌ها از جا پرید و با ترس به آن ها خیره شد. موجودات بلوطی شکل به اندازه‌‌ی کف دست که برخلاف تنه‌ی گرد و تپلشان، با چهار پای ریز و دو دست مثل فرفره می‌دویدند و از پایین تنه‌‌ی درخت بیرون می‌آمدند. چشمان مشکی درشتی شبیه به دکمه‌‌ی تو پر داشتند و صدای ریزشان بی‌شباهت با صدای جیک جیک جوجه‌ گنجشک‌ها نبود!
    هراسان با چشمانی درشت شده چند تا از آن‌ها را که تا روی ساق پای ایوانا بالا آمده بودند، با دست تکان داد و روی زمین انداخت.
    به ظاهر موجوداتی دوست داشتنی بودند؛ اما تا وقتی که ایوانا آن‌ها را از روی پاهایش با دست به سمت زمین هول نداده بود!
    دندان‌های ریزشان نمایان شد و مثل لشکری از مورچه‌های بزرگ، دورش را گرفتند. تازه نگاهش به شکاف کوچکی که روی‌ درخت بود افتاد!
    کاملا تصادفی آنجا نشسته بود و بی‌ آنکه بداند، مسیر ورودی آن‌ها به کلونیشان را مسدود کرده بود! برای همین هم آن‌ها ترسیده به سمت ایوانا هجوم بـرده بودند!
    انگار که بخواهد با کودکی دو سه ساله حرف بزند، با عجز گفت:
    - ببخشید واقعا عمدی نبود!
    این جمله را نه برای گول زدن آن‌ها، بلکه از سر صداقت و سادگیش زده بود.
    در کمال تعجب آن جانوران کوچک، به همان حالت قبل بازگشتند و چشم‌های سرخشان، دوباره به همان دکمه‌های مشکی و براق تبدیل شد و دیگر خبری از دندان‌های تیز شبیه به عاج فیلشان نبود!
    صدای بلند چند سرباز را شنید:
    - فرمانده! برگ‌های خشکیده‌ی روی زمین این طرف شکننده شدن! باید از این طرف بریم!
    هین کوتاهی کشید و به سان فرفره با شتاب دور خودش چرخید تا راهی برای پناه گرفتن پیدا کند. صدای خش خش برگ‌ها از هر طرف نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد.
    - حالا از کدوم طرف برم؟
    این جمله را با عجز گفت و بی توجه به درد زانوهایش، با همان پاهای برهنه شروع به دویدن کرد. آنقدر ترسیده بود که حتی موجودات کوچک پایین درخت را ندید که قصد داشتند راه فرار را به ایوانا نشان بدهند!
    حتی باد هم گویی هم‌دست آن فرمانده و سربازانش شده بود که هوهوکنان و پر قدرت ایوانا را به سمت عقب می‌راند.
    کمی که جلوتر رفت، روزنه‌هایی از پرتوهای بی‌جان خورشید را از بین درختان بلند قامت و استوار دید. دیگر پاهای خسته‌اش را روی زمین می‌کشید؛ اما قصد ایستادن نداشت!
    برای یک لحظه پای راستش به عقب کشیده شد و قبل از این‌که روی برگ‌ها فرود بیاید، با سرعتی وصف ناپذیر به‌ سمت بالا رفت و روی هوا به طور وارونه شناور ماند. طناب قطوری دور پای راستش پیچیده بود. بالاخره بعد از تمام تقلاهایش برای فرار کردن، به دام افتاده بود!
     
    آخرین ویرایش:

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    تصاویر مثل قطاری سریع و سیر از جلوی چشمانش می‌گذشتند. مثل یویو همان طور که به طناب بسته شده بود بالا و پایین می‌رفت. هر قدر هم تلاش می‌کرد تا دستش را به پایش برساند و برعکس شود فایده ای نداشت. گویی تازه قدرت جاذبه‌ی زمین را در این حالت وارونگیش حس کرده بود.
    انعطاف طناب آنقدر زیاد بود که با هر بار پایین رفتن، نزدیک به دو سه متر بالا می‌رفت و باز می‌گشت. بی شک بعد از پایین آمدن باید زمین را جست‌وجو می‌کرد تا دل و روده‌ی پخش شده‌اش را جمع کند!
    آنقدر حالش رو به وخامت رفته بود که کم مانده بود داد بزند و بگوید «من اینجام!» تا پیداش کنند و اورا پایین بکشند! اما قبل از اینکه دست به کار شود، مرد موقهوه‌ای وسرباز‌هایش را دید که گویی روی هوا راه می‌رفتند.
    بالا و پایین شدنش هنوز متوقف نشده بود که مرد بی حواس به سمت طعمه‌اش که حاضر و آماده و طناب پیچ شده مقابلش بود رفت. ایوانا با طنابی که مدام کوتاه و بلند می‌شد، با سرعت زیادی پایین آمد و یکباره برق از سر هردویشان پرید!
    مرد نمی‌دانست سرش را با دست بگیرد یا پای دردناکش را! صورتش هم از برخورد شلاق‌وار موهای وارونه ‌ی ایوانا می‌سوخت‌.
    صدای خنده‌های ریز سربازان در هوهوی باد و خش‌خش برگ ‌های بی‌جان خشکیده آمیخت.
    فرمانده همان طور که موهای خوش رنگش را میان انگشت هایش گرفته و صورتش از در مچاله شده بود، با دست به طناب اشاره کرد و بلافاصله طناب مانند موجودی حرف گوش کن خودش را تاب داد و ایوانا را از فاصله‌ی سی سانتی از زمین، رها کرد.
    همان موجودات ریز کنار درخت‌ سر و کله‌شان پیدا شد و ایوانا را احاطه کردند‌. چشمان فرمانده از تعجب برق می‌زد. انگار تمام زمزمه‌هایی که ماسیلینیا را فرا گرفته بود، درست بود.
    به صورت کبود دخترک خیره شد. نفس نفس می‌زد و سعی داشت از روی زمین بلند شود. لب‌هایش ترک خورده بودند و جراحت کوچکی که یادگار یکی از شاخه‌های درخت بود، بالای پیشانیش خود نمایی می‌کرد.
    حیرت نگاهش را در پنهان کرد و طلبکارانه به او خیره شد. با یک حرکت بلندش کرد و انگار که بخواهد کوله‌پشتی با یک بند را روی شانه‌اش بیندازد، ایوانا را روی شانه‌اش انداخت و راه افتاد.سعی داشت دردش را پنهان کند؛ اما هنوز حین راه رفتن کمی لنگ می‌زد.
    سلاحش را همان اول کار با حرف های تند و تیزش از غلاف بیرون کشید:
    - وقتی تحویل گارد پنج و هشت دادمت می‌فهمی فرار کردن یعنی چی! هر چقدر که می‌خوای فرار کن، از در پشتی برو، از در اصلی، پنجره! تو این سرسرا هیچ جایی نداری برای موندن، هیچکی پناهت نمی‌ده! تو فقط یه مجرمی! یه مجرم!
    از دالان پر از درخت‌های عظیم الجثه‌ که رد شدند، تازه نگاه ایوانا به بالای سرش افتاد. چند بار پلک زد. شاید اشتباه می‌دید! اما نه، تصویر با هر بار پلک زدن نه تنها محو نمی‌شد، بلکه بیشتر رنگ می‌گرفت و واضح تر می‌شد. اقیانوس بزرگی بالای سرشان بود. گاهی حتی می‌شد عبور ماهی‌های درشت ‌و غول‌آسایی مثل نهنگ و وال‌ها را دید!
    مایعی از درون دلش جوشید و تا نزدیک لب‌هایش آمد. مرد هنوز هم زیر لب برای خودش حرف می‌زد:
    - سرباز‌های احمق کودن بعد از دویست سال هنوز نمی‌دونن فرمانده‌اشون کیه! حتی به قد دختره‌ی کودن شک نکردن! همین مونده تمام سوابقم پیش پرسیما زیر سوال بره! هم دوره‌ای های من باید برن وسط میدون نبرد و من با این‌همه سابقه‌ی درخشان و مدال باید از این دختربچه مراقب کنم!
    چند ثانیه مکث کرد. انگار داشت با خودش دودوتا چهار تا می‌کرد.
    - واقعا که شرم آوره! دیگه نمی‌تونم به این وضعیت اسف بار ادامه...
    دیگر تاب نیاورد و میان غرهای پیرمردانه‌اش پرید:
    - می‌شه منو بذاری زمین؟ الان بالا میارم!
    به دنبالش عق زد و لب‌های خشکیده اش را محکم به هم فشار داد. فرمانده به کل او را نادیده گرفته بود و تنها حواسش به این بود که مبادا دستش شل شود تا دختر برای بار دوم از دستش فرار کند!
    ایوانا چند بار دیگر هم صدایش زد؛ اما انگار نه انگار!
    همان دم تمام محتویات معده‌اش را روی پوتین‌های بلند فرمانده که از تمیزی مثل الماس می‌درخشیدند، خالی کرد. او به موقع هشدار داده بود، پس تقصیری نداشت!
    فرمانده ایستاده بود و مات و مبهوت به کفش‌هایی که بخاطر دلاوری‌ها و ترفیع رتبه با لباس‌های جدید و گرانبها به او داده بودند نگاه می‌کرد. پاهای ایوانا را رها کرد و در حالی که از فرط خشم می‌لرزید دستش را به سمت جیب کوچک تعبیه شده روی کمربندش برد. شمشیر تیزش را بیرون کشید. ایوانا که از روی شانه‌ی فرمانده به زمین افتاده بود، رنگ پریده و بی‌رمق به آبیاری روی کفش فرمانده نگاه می‌کرد.
    نمی‌دانست چرا؛ اما با دیدن چهره‌ی عصبانی و درمانده‌ی مردی که شنلش را دزدیده بود، به خنده می‌افتاد. همین که سنیگنی نگاهش را حس کرد به سختی خنده‌اش را قورت داد.
    فرمانده که سلول به سلول بدنش را خشم فرا گرفته بود، شمشمیر را با قدرت روی تخته سنگ بزرگی که همان اطراف بود پایین آورد تا خمشمش فرو کش کند. سنگ به آن بزرگی به هزاران قطعه ‌ی کوچک و درشت تبدیل شده بود.
    پرسیما تاکید کرده بود که نباید کوچک‌ترین خراشی روی دختر بیوفتد. در غیر این صورت همان ابتدا خودش کارش را تمام کرده بود و چند هکتار جنگل را دنبالش نمی‌دوید! برایش مایه‌ی تاسف بود که نمی‌توانست مثل دیگر دوستانش در نبرد باشد و به وظیفه‌ی ماسیلیونیستی خودش عمل کند! آن سایه وار ‌های مشمئز کننده برای خودشان روی‌زمین راه می‌رفتند و او که یکی از سردارهای به نام ماسیلینیا بود باید از دخترکی زمینی که کمتر از دو دهه سن داشت حفاظت می‌کرد!
    از پشت لباس دختر گرفت و بلندش کرد. هنوز هم عصبانیت در رگ‌هایش می‌جوشید و غل غل می‌کرد. وقتی راه می‌رفت، پر حرص پاهایش را روی زمین می‌کوبید.
    برای بار هزار و چهارصد و نود و پنجم به زخم بزرگ روی ران پایش لعنت فرستاد که باعث این مرخصی اجباری شده بود. دل دل می‌کرد تا آدریانا را هرچه زودتر ببیند و حسابش را کف دستش بگذارد! با این پیشنهاد احمقانه‌‌ی افسر پیک باید مدت زیادی را پیش این دختربچه‌ سر می‌کرد!
     
    آخرین ویرایش:

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    انشالله ک سایت درست میشه.
    بابت پارت های قبلی ا گ نتونستین بخونیشون متاسفم.
    امیدوارم پارت جدید رو دوست داشته باشین.
    ژیلا.ح


     

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    یه تشکر وییییییژه از @Ramia ی عزیز،
    بچه ها کل رمانو داریم حالا نگران نباشین کم کم جایگذاری میکنم.
    انشالله با توکل به خدا و یاری خدا در کنار شماها، کلی اتفاقای قشنگ تر و خاطره های خوب میسازیم Hanghead :aiwan_light_give_heart2::aiwan_light_heart:




    گویی تمام عقربه‌های ثانیه و دقیقه و ساعت های جهان ایستاده باشند، تمام سالن از حرکت ایستاد و تنها به ایوانا خیره شدند. صداها یکباره از بین رفت و حال هیچ صدایی به گوش نمی‌رسید. یکی از آن مردان که دورش را گرفته بودند و از بقیه پر سن و سال تر به نظر می‌رسید، به دختری که تا آن لحظه ایوانا آن را در سالن ندیده بود، اشاره کرد و گفت:
    - افسر پیک! رسیدگی کنین.
    همین چهار کلمه مفهومی داشت که ایوانا از آن هیچ چیزی نفهمیده بود. آدریانا پیک، همان دختری که او را به اینجا آورده بود، از روی زمین بلندش کرد و به سمت مقصدی نامعلوم راه افتاد.
    اینبار حتی شنل هم او را همراهی نکرد. باید با آن دختر نچسب، تنها می‌ماند!
    از چند راهروی شبیه به مارپیچ بزرگ گذشتند و وارد یک اتاق شدند. میز بزرگ اداری آجری، اولین چیزی بود که در اتاق دیده می‌شد. چند بالش گرد سفید رنگ معلق در هوا هم به ترتیب و در دو صف منظم به موازات میز، جلویش قرار داشت. این صحنه برایش آشنا بود؛ اما اصلا یادش نمی‌آمد که قبل از این به اینجا پا گذاشته باشد! با این حال بر خلاف اتاق فرمانده، در اینجا احساس غریبی نمی‌کرد.
    همان طور خیره ‌ی بالش ها مانده بود که افسر پیک با لحنی پر از خشونت و نه چندان دوستانه گفت:
    - به چی نگاه می‌کنی؟ بشین.
    همان لحظه یکی از بالش ها، شبیه به موجودی مطیع به سمت ایوانا رفت و تا وقتی که او رویش ننشست، از جایش تکان نخورد! انگار که با سوار نکردن ایوانا ممکن بود حقوقش را از دست بدهد!
    لیوان چوبی با مخزنی بزرگ در دست افسر پیک بود. طره‌ی طلایی سمج جلوی پیشانیش را به عقب راند و لیوان چوبی را به ایوانا داد.
    ایوانا کنجکاو به لیوان خیره شد و آنقدر نگاهش کرد تا بالاخره توانست محتوای درونش را حدس بزند. آب! همان چیزی که کم مانده بود نبودش او را هلاک کند!
    چهره‌ی گرفته اش در آنی باز شد. هنوز لیوان را لمس نکرده، افسر پیک نهیب زد:
    - با اون یکی دستت!
    بی حرف دست چپش را جلو برد و لیوان را گرفت. مشکوکانه به آب درونش که با کوچکترین تکانی می‌لرزید، نگاه می‌کرد. گویی می‌ترسید آب از دستش فرار کند برای همین آنقدر دقیق خیره ‌اش شده بود.
    بالاخره لیوان را به لب هایش رساند و مایع شفاف در دهانش روان شد. آب با دمای هفت درجه ی سانتیگراد، برایش از هر چیزی در دنیا دلنشین تر بود. انگار که جان دوباره گرفته باشد! آه آسوده ‌ای کشید.
    - نیلگون ناب، کمیاب ترین سنگ اقیانوس. توی تاریخ گفتن که فقط دو نوع از این سنگ توی جهان وجود داشته که یکیش دست اربـاب سایه‌وارهاست. حتی نمی‌تونی تصورش رو هم بکنی که چه قدرتی توی این سنگ دو قیراطی نهفته است! حتی از تمام الماس های جهان هم گرانبها تره.
    اما ایوانا با اخم به انگشتر خیره شده بود، طوری که گویی انگشتر باید از خودش خجالت می‌کشید!
    افسر پیک با همان حالت دست به سـ*ـینه ادامه داد:
    - همیشه باید مواظبش باشی؛ اما اینجا باید نهایت تلاشت رو برای نگهداری ازش بکنی. ممکنه با یه اشتباهت منجر به خرابکاری های بزرگی بشی که با میلیارد ها سال گذر زمان درست نشن.
    طاق گره خورده‌ی ابروهایش را از هم فاصله داد و متعجب گفت:
    - یعنی این انگشتر ممکنه باعث...
    - آره همین‌طوره. حتی می‌تونی از انگشتت درش بیاری؛ اما توصیه می‌کنم این کار رو نکنی! عواقب خوبی نداره. اگه جای تو بودم، حداقل برای حفاظت از جونم هم که شده اون رو از خودم دور نمی‌کردم.
    - منظورت چیه؟
    این جمله را با صدای بلند گفت. بغض گلویش را گرفت. چهره‌ی خونین دوستانش مقابل چشمانش بود.
    - بخاطر این لعنتی من تموم کسایی که داشتم رو از دست دادم! الان دیگه هیچ کس رو ندارم هیچ کس! اون وقت این تیکه سنگ چطوری می‌تونه از من...
    افسر پیک با صدایی بلند تر از صدای ایوانا داد کشید:
    - همین تیکه سنگ تو رو آورده اینجا! وگرنه الان تو هم ور دست دوستات بودی احمق کودن!
    توجهی به ارتفاعش از کف اتاق نکرد و از روی بالش شیری رنگ پایین پرید.
    دلش می‌خواست انگشتر را طوری به دیوار بکوبد که چند باز چرخ بزند، اول افسر پیک را ناقص کند و بعد هم از دیوار رد شده و از میان عضلات فرمانده بیرون برود. چنین فکر‌های خشنی از او بعید بود؛ اما دیگر جانش را به لبش رسانده بودند.
    درست لحظه‌ای که تیاس و نیکان را نقطه‌ی امن زندگیش یافته بود، باید آن دو را از دست می ‌داد. هر چند نمی‌دانست الان کجا و در چه حالی هستند! با این حال مطمئن بود که با آن قدرت های عیجب و غریبشان امکان ندارد در برابر سایه وار ها شکست بخورند! با یاد آوری لحظه ‌ای که تیاس و نیکان با هم دعوایشان شده بود، لبخند محوی زد.
    لب‌هایش را محکم روی هم فشرد‌ تا آه در رفته از میان دندان‌هایش را زندانی کند. به افسر پیک خیره شد. دخترک مو طلایی با کک و مک‌های قهوه‌ای روشن روی گونه‌هایش غرق در فکری عمیق بود.
    چندان هم بی‌راه نمی‌گفت! این انگشتر توفیق اجباری بود که می‌توانست در عین خطرناک بودن، جانش را نجات دهد. قطرات آب که دور انگشتر جمع شده بودند هنوز فکرش را مشغول کرده بود. یاد حرکت عجیب افسر پیک افتاد. با دست چپ لیوان را گرفته بود! همان دستی که انگشتر نداشت!
    فرضیه‌های مبهم همانند ابرهایی متراکم در ذهنش نقش بستند. باید می‌فهمید با این گوهر ارزنده و در عین حال خطرناک چطور برخورد کند.
    لب هایش را تر کرد و از هم فاصله داد. می‌خواست از افسر پیک سوالاتش را بپرسد؛ اما با دیدن شانه‌های خمیده‌ی او و نیم رخ غمگینش بی‌صدا ماند. عکس کوچکی میان انگشت‌های ظریفش جای گرفته بود. اصلا به این جثه‌ی ظریف این همه بی‌رحمی و اخلاق مردانه نمی‌آمد! عجیب بود. چهره‌اش همیشه طوری می‌نمود که گویی قصد کرده بود تا حتی با زندگی خود هم بجنگد.
    آهسته چند قدم برداشت و به او نزدیک شد. سرش را کمی کج کرد تا دستش را بهتر ببیند. با دیدن دو چشم زمرد فام براق مات ایستاد. صورت پسر بچه‌ی در عکس خندان بود. کنار مادر و پدرش ایستاده بود‌؛ اما آن چشم‌ها فقط می‌توانستند متعلق به یک نفر باشند!
    ناخودآگاه پر از بهت زیر لب زمزمه کرد:
    - تیاس!
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا