لئو همان اطراف ایستاده بود و تمام اتفاقات را تماشا میکرد. حالت طبیعی خود را گرفت و جلوی در ظاهر شد. بلافاصله چارلی و آناستازی به سمتش رفتند.
- بریم دنبالش؟
پوزخند نرمی روی لبهای مورب شدهاش نشاند.
- میدونی چیِ شکار لـ*ـذت داره؟
- چی قربان؟
- بازی کردن باهاش!
با همان حالت دست به سـ*ـینه روی پا چرخید تا دست پروردهاش را ببیند. چارلی همان لحظه تغییر چهره داد و تنش را تاریکی بیرحم فرا گرفت. چشمان زردش درخشنده تر از پرتوهای خورشید که از بین ابرها گردن کشی میکردند، شده بودند و صورتش بدتر از تمام کابوسهایی بود که یکنفر در طول زندگیش میتوانست ببیند. او چارلی نبود، تنها یک سایه وار بود که چهرهی چارلی را به خود گرفته بود.
- همیشه حالم رو بهم میزنی! خون لبت رو پاک کن اِد!
ادوارد که تا چند لحظهی پیش چهرهی چارلی را با خود گرفته بود، زبان دراز و باریک مار مانندش را بیرون آورد و دور لبهایش کشید. لبخند مسخرهای روی لبهایش بود. کسی که شبیه به آناستازی شده بود هم ظاهری شبیه به ادوارد گرفت.
ماریا: حالا که فرصتش رو داریم بذاریم بره؟
- زیاد نمیتونه دور بشه!
دستش را به گردنبند چوبی دور گردنش کشید. عقابی نسبتا بزرگ با پرهای سیاه و قهوهای ظاهر شد و روی شانهی لئو نشست. بالهایش را جمع کرده بود و با نگاه تیز بینش اطراف را میسنجید.
لئو با لبخند کج روی لبهایش در حالی که عقاب را نوازش میکرد، گفت:
- تازه داره از این بازی خوشم میاد!
***
این کوچه را به خوبی به یاد میآورد. امکان نداشت آن را نشناسد! بعد از اینکه کمی نفس تازه کرد، دستهایش را از روی زانوهایش برداشت و محتاطانه به سمت یکی از ساختمانها رفت. به باغچهی کنار ساختمان سفید خیره شد. حرکات تیاس ناخودآگاه در ذهنش رنگ گرفتند. انگار که خود تیاس را میان سبزهها میدید!
به همان قسمت رفت و تمام سنگریزهها را لمس کرد. پریشانی و اضطراب از صدایش میریخت.
- باید... باید همینجاها باشه! یکی از همین سنگریزهها بود مطمئنم!
چند قطره از خون سرش روی خاک چکید و دنیا دوباره برای چند ثانیه جلوی چشمانش تار شد. بغض گلویش را میآزرد. همانجا زانو هایش را بغـ*ـل زد و مضطرب ابتدا و انتهای کوچه را زیر نظر گرفت تا مبادا سایهوار ها ردش را گرفته باشند!
صدای تق ریزی را شنید. بلافاصله عکس العمل نشان داد و روی پاهای دردناکش ایستاد. نزدیک به دو کیلومتر راه را یک نفس دویده بود، کمی بیشتر یا کمتر! پله های سفید خون آلود مقابلش ظاهر شدند و به ترتیب به سمت بالا رفتند. رد قطرات خون طوری بود که گویی فردی زخمی را کشان کشان به سمت پایین بـرده بودند.
دیگر طاقت دیدن چنین صحنههایی را نداشت! اینبار اگر بالا میرفت با چه مواجه میشد؟ جسد بیجان تیاس یا سارا؟ هنوز نتوانسته بود تصویر محو بدنهای خونین چارل و آناستازی را هضم کند!
- بریم دنبالش؟
پوزخند نرمی روی لبهای مورب شدهاش نشاند.
- میدونی چیِ شکار لـ*ـذت داره؟
- چی قربان؟
- بازی کردن باهاش!
با همان حالت دست به سـ*ـینه روی پا چرخید تا دست پروردهاش را ببیند. چارلی همان لحظه تغییر چهره داد و تنش را تاریکی بیرحم فرا گرفت. چشمان زردش درخشنده تر از پرتوهای خورشید که از بین ابرها گردن کشی میکردند، شده بودند و صورتش بدتر از تمام کابوسهایی بود که یکنفر در طول زندگیش میتوانست ببیند. او چارلی نبود، تنها یک سایه وار بود که چهرهی چارلی را به خود گرفته بود.
- همیشه حالم رو بهم میزنی! خون لبت رو پاک کن اِد!
ادوارد که تا چند لحظهی پیش چهرهی چارلی را با خود گرفته بود، زبان دراز و باریک مار مانندش را بیرون آورد و دور لبهایش کشید. لبخند مسخرهای روی لبهایش بود. کسی که شبیه به آناستازی شده بود هم ظاهری شبیه به ادوارد گرفت.
ماریا: حالا که فرصتش رو داریم بذاریم بره؟
- زیاد نمیتونه دور بشه!
دستش را به گردنبند چوبی دور گردنش کشید. عقابی نسبتا بزرگ با پرهای سیاه و قهوهای ظاهر شد و روی شانهی لئو نشست. بالهایش را جمع کرده بود و با نگاه تیز بینش اطراف را میسنجید.
لئو با لبخند کج روی لبهایش در حالی که عقاب را نوازش میکرد، گفت:
- تازه داره از این بازی خوشم میاد!
***
این کوچه را به خوبی به یاد میآورد. امکان نداشت آن را نشناسد! بعد از اینکه کمی نفس تازه کرد، دستهایش را از روی زانوهایش برداشت و محتاطانه به سمت یکی از ساختمانها رفت. به باغچهی کنار ساختمان سفید خیره شد. حرکات تیاس ناخودآگاه در ذهنش رنگ گرفتند. انگار که خود تیاس را میان سبزهها میدید!
به همان قسمت رفت و تمام سنگریزهها را لمس کرد. پریشانی و اضطراب از صدایش میریخت.
- باید... باید همینجاها باشه! یکی از همین سنگریزهها بود مطمئنم!
چند قطره از خون سرش روی خاک چکید و دنیا دوباره برای چند ثانیه جلوی چشمانش تار شد. بغض گلویش را میآزرد. همانجا زانو هایش را بغـ*ـل زد و مضطرب ابتدا و انتهای کوچه را زیر نظر گرفت تا مبادا سایهوار ها ردش را گرفته باشند!
صدای تق ریزی را شنید. بلافاصله عکس العمل نشان داد و روی پاهای دردناکش ایستاد. نزدیک به دو کیلومتر راه را یک نفس دویده بود، کمی بیشتر یا کمتر! پله های سفید خون آلود مقابلش ظاهر شدند و به ترتیب به سمت بالا رفتند. رد قطرات خون طوری بود که گویی فردی زخمی را کشان کشان به سمت پایین بـرده بودند.
دیگر طاقت دیدن چنین صحنههایی را نداشت! اینبار اگر بالا میرفت با چه مواجه میشد؟ جسد بیجان تیاس یا سارا؟ هنوز نتوانسته بود تصویر محو بدنهای خونین چارل و آناستازی را هضم کند!
آخرین ویرایش: