- عضویت
- 2016/07/06
- ارسالی ها
- 548
- امتیاز واکنش
- 10,866
- امتیاز
- 661
امروز صبح برگشتم تهران بیتا خیلی اصرار کرد که بمونم ولی دیگه دلم نمیخواست.
اونجا باشم.
بقیه بچه ها هم میخواستن برگردن ولی من بهشون گفتم که بمونن ولی نیما با هستی
برگشتن چون پدر هستی بهش خبر داده بود که عموش از شهرستان اومده اونم باید برگرده.
بخاطر همین نیما وهستی هم بامن برگشتن.
دو روز مونده بود به ۱۳بدر.
حوصلم تو خونه سررفته بود.
دلم میخواست برم بیرون
ولی بابا بهم گفته بود نباید تنها برم .
حالا که دوباره برگشته بودم بازم بخاطر بیرون رفتن از خونه مشکل داشتم.
ولی امروز تصمیم گرفته بودم برم بیرون.
لباسامو عوض کردم.
آروم از پله ها اومدم پایین زهرا خانم تو آشپزخونه بود.
از در پشتی رفتم تو حیاط
نگهبان جلوی در پشتی حیاط واستاده بود.
پشت دیوار خودمو قایم کردم.
نگهبان از جاش تکون نمیخورد.
نمیدونستم چکار کنم
همون لحظه گوشیش زنگ خورد.
از کنار در یکم فاصله گرفت.
درحال حرف زدن سمت دیگه ای رفت اینقدر حواسش به حرف زدن بود که نفهمید از در فاصله گرفته.
سریع سمت در رفتم از خونه رفتم بیرون.
به جون اون کسی که بهش زنگ زده بود دعا کردم.
تو خیابونا قدم میزدم.
حس خوبی بود انگار از زندان فرار کرده بودم.
اصلا نمیتونستم این کارای بابا رو درک کنم.
من که دختر رییس جمهور نبودم .که اینقدر محافظ برای خونه میزاشت.
بابا از اولم محتاط بود .
دلم میخواست برم یک سری به آراد بزنم.
چند وقت بود که نرفته بودم پیشش.
سمت مطب آراد رفتم.
خدا رو شکر نرفته بود تعطیلات.
از منشیش وقت گرفتم که برم ببینمش اونم چون منو میشناخت قبول کرد.
بعد از اینکه آخرین مریضش اومد بیرون من رفتم تو.
-سلام.
آراد سرش پایین بود داشت یک چیزی یادداشت میکرد با صدای من سرش رو بلند کرد.
-سلام . آفتاب از کدوم طرف در اومده.خانم اومده اینجا.
-ببخشید چند وقت بود سرم شلوغ بود.نتونستم بیام.
-بیا بشین خوشحال شدم دیدمت.
رفتم روی مبل نشستم.
-خوب چه خبر خوبی.
-بد نیستم .
-اتفاقی افتاده.
-نه. همه چی خوبه فقط خواستم بهت سر بزنم.
-بلاخره مشکلت حل شد.
-نه هنوز .نمیخواد طلاقم بده.
-باهاش حرف زدی.
ماجرا رو براش تعریف کردم.
-چرا نمیشینی باهاش حرف بزنی.
-فکر میکنی حرف حالیش میشه .فقط میگه باید باهاش زندگی کنم.
-چرا یک فرصت بهش نمیدی.
-تو دیگه چرا این حرفو میزنی.مگه خودت نمیدونی برای چی میخواد من باهاش زندگی کنم.
-شاید نمیخواد اذیتت کنه میخواد واقعا باهات زندگی کنه.
-تو کارن رونمیشناسی قلبش پر از نفرته.
-همه ی کسایی که تو دلشون نفرته مطمعن باش یک گوشه ی قلبشون هنوز عشق وجود داره.
-ولی کارن فرق میکنه .
-چه فرقی اونم یک آدمه مثل بقیه آدما.
خوب میخوای چکار کنی تا کی میخوای به این وضعیت ادامه بدی.
-با وکیلم حرف زدم میگه اگه اون بخواد ازدواج کنه میتونه یک کارایی بکنه.
-اگه ازدواج نکرد چی.
-چرا من نامزدشو خوب میشناسم میدونم بلاخره یک راهی برای اینکه کارن باهاش ازدواج کنه پیدا میکنه.
-یعنی تو حاضری اون ازدواج کنه که ازش طلاق بگیری.
-اراد دیگه خودمم نمیدونم میخوام چکار کنم.
داغونم. زندگیم رو هواست.
-به نظر من بهش فرصت بده.
-چجوری اگه اذیتم کنه چی.
-مگه نمیگی خانوادش تو رو قبول دارن.
-نمیدونم رفتارشون که خیلی خوب بود.
-خوب چرا چند وقت نمیری پیش اونا.
-چکار کنم؟برم پیششون چی بگم.
بگم منو به عنوان زن پسرتون قبول کنید.
-نه منظورم اینه که از طریق خانوادش بهش نزدیک شو بلاخره جلوی اونا که نمیتونه کاری کنه شاید تو اون مدت نظرش راجب تو عوض شد.
-چی میگی اون به برادرشم شک داره
-ببین رزیتا تو کار اشتباهی کردی که قبول کردی اونا بیان خواستگاریت باید همون اول بهشون میگفتی.
منم اگه بودم عصبانی میشدم.
در حالت عادی هر مردی از این کار عصبانی میشه.چه برسه به کارن که از قبلم زمینه ی بدی راجب تو داشته.
تو نباید کاری کنی که به شکش دامن بزنی.
کارن الان تو وضعیت بدیه.
از یک طرف میخواد قبولت کنه از یک طرف غرورش بهش اجازه نمیده بخاطر اون جریان ببخشدت.
تو با این کارت به شکش دامن میزنی.
رزیتا اگه واقعا هنوز دوستش داری باید بهش ثابت کنی که گناهی نداشتی.
ولی اگه نه اون فرق میکنه.
با لجبازی کردن باهاش زندگیت بدتر میشه.
اونجوری که من کارن رو شناختم بخاطر غرورش ممکنه زندگیه خودشم نابود کنه.
-ولی من چجوری بهش ثابت کنم کاری نکردم.
-ببین رزیتا مردا مثل زنای موجودات پیچیده ای نیستند.وقتی ببینه تو کاری نمیکنی .خودش میفهمه ممکنه اشتباه کرده باشه.
کافیه فقط یک درصد شک کنه که ممکنه درباره ی تو اشتباه کرده باشه.اونوقت دنبال دلیل میگرده.
-ولی من نمیتونم تحمتهای که بهم زده رو فراموش کنم
-باشه فراموش نکن بزار وقتی همه چیز رو فهمید.اونوقت تویی که میتونی هر کاری بکنی.
نمیگم ازش انتقام بگیر .ولی حداقل اینجوری
برگه برنده دست توه.به نظر من تنها راه نجاتت همینه.
باید بهش ثابت کنی بیگناهی.
اینجوری از بلاتکلیفی نجات پیدا میکنی.
-اخه چجوری بهش ثابت کنم.
با رفتارت .تازه میتونی بگردی اون خانومو پیدا کنی.
بلاخره غیب که نشده.باید هرکاری که از دستت برمیاد برای بیگناهیت انجام بدی وگرنه تا آخر عمرت باید با کارن کش مکش داشته باشی.
-نمیدونم آراد .نمیدونم.
به ساعت نگاه کردم.
نزدیک ۸بود
-وای ببخشید .خیلی حرف زدم مثلا اومده بودم بهت سر بزنم اینقدر پرحرفی کردم.که دیرت شد.
-اشکال نداره .فقط اگه خانومم دعوام نکنه.
-مگه ازدواج کردی.
-نه بابا در اون حد نیست .در حد آشنایی اولیه ست.
-خیلی خوشحالم کردی حالا این خانم خوشبخت کیه.
-یکی از هم دوره ی های دانشگاهیمه.چند وقت پیش تصادفی دیدمش
-امیدوارم خوشبخت بشی.
من برم دیگه.
-بیا تا یک جایی میبرمت.
-نه میخوام قدم بزنم.
-باشه هرجور دوست داری.
از مطبش بیرون اومدیم.
ازش خداحافظی کردم و رفتم.
تو خیابونا قدم میزدم.
به حرفای آراد فکر میکردم.راست میگفت من تا کی میخواستم تو این وضعیت بمونم.
باید تکلیفم رو با کارن مشخص میکردم.
باید با رحمانی حرف میزدم تا مریم رو برام پیدا کنه.شاید میتونست تاثیر داشته باشه.
کنار خیابون قدم میزدم.
دیدم یکی داره همش بوق میزنه.
رفتم کنار تر ولی بازم بوق میزد.
برگشتم که باهاش دعوا کنم دیدم کیارشه.
نزدیک ماشین رفتم.
-سلام.
-سلام خوبی.
-اره.
-کجا میری برسونمت.
-نه خودم میرم.
-بیا دیگه دارم میرم دنبال مامانم تو همین کوچه بغلی رفته خونه ی خالم.
-نه .نمیخوام باز دردسر بشه
-برای کارن میگی.
-هم کارن .هم دختر خالت.
-بیا بشین قدمت برام خوب بود.
نگین از این رو به اون رو شده.
نمیخواد بره.گفت بخاطر من دیگه نمیره کانادا.
الآنم مامانم رفته اونجا خالم دوره ی زنونه داشته.
-راست میگی خوشحالم کردی.
ولی من مزاحم نمیشم زشته ممکنه نگین منو ببینه ناراحت بشه.
-بیا سوار شو کنار زشته این وقت شب کنار خیابونی.بعدم مامانم بفهمه دیدمت سوارت نکردم ناراحت میشه.
-اخه.
-سوار شو.
رفتم عقب سوار شدم.نمیخواستم بازم کسی فکرای بدی دربارم بکنه.
-مطمعنی نگین منو ببینه ناراحت نمیشه.
-نه خیالت راحت. تو هنوز مامانم رو نشناختی الان همه ی فامیل خبر دار شدن تو با کارن ازدواج کردی.
-شوخی میکنی .!
-نه کاملا جدیم.مامانم نمیتونه چیزی تو دلش نگه داره .تازه کتی ازاونم بدتره
-وای چرا این کار رو کردن.مگه نمیدونه ما قراره جدا بشیم.
-مامانم این حرفا حالیش نمیشه .الان حتما اونجا پز عروس جدیدش رو به همه داده.
الان همه آدرس محل کار باباتم میدونن.
-وای راست میگی.
کیارش خندید.
-اره بابا. برات متاسفم که گیر همچین خانواده ای افتادی
-پس من پیاده میشم.
-رسیدیم.
مهری جون و کتی دم در یه خونه واستاده بودن.
ما رو دیدم اومدن سمت ماشین.
از ماشین پیاده شدم.
-سلام.
مهری جون اومد بغلم کرد.
-وای سلام عزیزم خوبی.ازاین ورا.
-داشتم میرفتم خونه آقا کیارش سوارم کرد.
-خوب کاری کرد.
کتی-رزیتا جون دلم برات تنگ شده بود.
اصلا نمیفهمیدم این خانواده چرا اینقدر با من خوب بودن.
-مامان بزار خاله رو صدا کنم بیاد رزیتا جون رو ببینه.
-وای نه تو رو خدا زشته.
-نه عزیزم زشته چیه.
برو دختر صداش کن بیاد دم در.
نه اصلا بیا بریم تو.
-نه مهری جون .
کیارش-چرا اینجوری میکنید.دختره دیگه منو از ده فرسنگی هم ببینه سوار ماشینم نمیشه.
اینکارا چیه.
-تو حرف نزن پسر میخوام عروسمو خواهرم ببینه .
مهرجون دستم. گرفت منو سمت خونه ای که ازش بیرون اومده بودن برد.
-تو خدا مهری جون من خجالت میکشم.
-ازچی مادر .مگه چی شده ماشالا چیزی کم نداری که خجالت بکشی هم خوشگلی وهم
همه چی تموم.
همون موقع چند خانم از اون خونه اومدن بیرون.
یکجوری بهم نگاه میکردن
-مهری جون این خانم کیه!.
-عروسمه.زن کارنه ببینید ماشالا چقدر خوشگله.
-بله ماشالا ..ماشالا خیلی. ایشالا خوشبخت بشن.
کی عروسیشونه؟.
-معلوم نیست.حالا خبرتون میکنم.
داشتم از خجالت آب میشدم.خاله ی کارن اومد دم در کتی و نگینم باهاش اومدن.
نگین یک جوری نگام میکرد.
-مینا اینم عروسم.
خاله ی کارن نگاهی بهم کرد.
-خوشبخت بشن.کجا بودن چرا برای مهمونی نیاوردیش.چرا نمیاید تو.مارو قابل نمیدونی.
-نه بخدا کار داشتم .
-پس الان بیا بریم تو
-ببخشید من باید برم .حالا بعدا مزاحمتون میشم.
عجب گیری کرده بودم.مهری جون فهمید که
نمیخوام برم اونجا
- خواهر ممکنه نگرانش بشن.
-خوب زنگ بزنه بگه با مادر شوهرشه.
-نه دیر وقته باید بره .بعدم کارن خوشش نمیاد
زنش دیر بره خونه بعدا با من دعوا میکنه که به زور اوردیمش.
-باشه هرجور دوست داری.
ازشون خداحافظی کردم.نگین هنوز بد نگام میکرد.رفت پیش کیارش باهاش حرف میزد.
ولی نگاهش سمت من بود.
معلوم نبود چی داره به کیارش میگه.
سمت ماشین رفتیم.
نگین از ما خداحافظی کرد و رفت تو.
-من دیگه میرم مهری جون.
-نه عزیزم مگه من میزارم.خودمون میرسونیمت.
-اخه مسیرم ممکنه باشما یکی نباشه.
کتی-مگه خونتون کجاست.
آدرس رو بهش گفتم.
-خیلی از ما دور نیستی.ماهم همون طرفایم.
-اخه زحمت میشه.
-این حرفا چیه عزیزم.
تا دم خونه مهری جون کلی حرف زد ولی از کارن چیزی نگفت.
-عزیزم برای سیزده میخوایم بریم ویلامون تو هم بیا.
-نه ممنون..
-چرا عزیزم میگم کارن بیاد دنبالت.
این زن چرا نمیفهمید من با کارن مشکل دارم .
-نه .من یکم کار دارم.
-کارتو بزار برای بعد. سیزده که کسی کار نمیکنه.
-اخه..
کیارش-چرا اصرار میکنی شاید دوست نداره نمیخواد بیاد.
-اره دوست نداری بیای.
-نه.موضوع دوست داشتن نیست.
کتی-حتما بخاطر کارن میگه.دیدی مامان اون روز چکار کرد منم بودم طرفش نمیرفتم.
مهری جون دستمو گرفت.
-عزیزم میدونم کارن رفتارش باهات درست نبود.
پدرشم اون اوایل بخاطر غرورش گاهی وقتی از
این کار را میکرد.
الانم که دیدی آبش با کارن تو یک جوب نمیره چون اخلاقاشون مثل همه.ولی کارن اونقدارم که تو فکر میکنی بد نیست.
نمیدونم بچمو کی چشم کرد.
همش تقصیر اون دختره ی جادوگر بود.
از وقتی که اومد تو زندگیمون کارن رو از این رو به اون رو کرد.
نمیدونم بهت گفته که چه بلاهایی سر بچماورد خدا ازش نگذره.
بعد اون دیگه کارن مثل قبل نشد.
نمیدونی چقدر قبلا مهربون بود.
نمیدونم چی شده که کارن اینجوری میکنه.
ولی من مادرم، میدونم دوستت داره.وگرنه برای اینکه طلاقت نده اینجوری با همه دعوا نمیکنه.
مادر وقتی گفت تو زنشی نمیدونی چقدر خوشحال شدم باورم نمیشد کارن ازدواج کرده
آخه فکر میکردم با اون اتفاقی که براش افتاده هیچ وقت ازدواج نمیکنه.
فکر میکردم آرزوی دیدن زن کارن رو به گور میبرم.
عزیزم یکم تحمل کن بهش فرصت بده .
من میدونم کارن از کاراش پشیمون میشه .
(به صورتش نگاه کردم چقدر مهربون بود چی میخواستم بهش بگم٬ بگم پسرش برای اینکه عذابم بده نمیخواد طلاقم بده.)
-نگفتی درخواست منو قبول میکنی.
-باشه میام.
-ممنونم ازت میخوای به پدرو مادرتم بگو بیان یکم باهاشون بیشتر آشنا بشیم
فرهاد گفت میخواد بره شرکت پدرت باهاشون آشنا بشه.
-پدرو مادرم رفتن سفر احتمالا تا یک ماه دیگه برمیگردن.
-پس تو کجا میمونی.
-تو خونم دیگه
-تنها؟!
-نه. خدمتکارمون زهرا خانم هست.
-وا مادر چرا میخوای تنها بمونی بیا پیش ما .
-نه ممنون .
-چرا تعارف میکنی اگه بخاطر خانوادت میگی میگم فرهاد با پدرت تماس بگیره ازش اجازه بگیره بیای پیش ما.
-نه آخه نمیشه.نمیخوام مشکلی پیش بیاد
کتی-راست میگه دیگه مامان باز کارن میاد باهاش دعوا میکنه.
-کارن بیخود میکنه بهش از گل نازکتر بگه خودم حسابشو میرسم.
-اخه مهری جون درست نیست من بیام اونجا.
-اولا مهری جون نه مامان .دوما کسی جرات نداره به عروس من حرف بزنه.
کیارش-رزیتا بیخود تلاش نکن تو نمیتونی مامان رو شکست بدی یادته که بهت گفته بودم .داستان گیر رو این چیزا.
-حرف مفت نزن کیارش رانندگی تو بکن.
-برو دخترم پس فردا میگم کارن بیاد دنبالت وسایلاتم بردار خودم به پدرو مادرت زنگ میزنم.
-نه .نه.خودم میام.
کتی- حتما میترسه باکارن جایی بره.
-تو حرف نزن اصلا اینجوری نیست یک جوری حرف میزنی انگار بچم قاتله.بیخود حرف الکی نزن تودل دختره رو خالی میکنی.
-ببخشید منظورم اون نبود نمی خوام مزاحمش بشم.
-این حرفا رو نزن.کارن وظیفشه زنشو جایی ببره.
پس آماده باش عزیزم میاد دنبالت.
شماره ی پدرتم بهم بده.
شماره ی بابا رو بهش دادم.
بد گیر افتاده بودم.
فقط امیدوار بودم که بابا اجازه نده من برم اونجا که مطمعن بودم اجازه نمیده.
ازشون خدا حافظی کردم رفتم تو.
زهرا خانم کلی باهام دعوا کردکه چرا بدون اجازه بیرون رفتم .بیچاره کلی ترسیده بود بلایی سرم اومده باشه.
....................................
از صبح استرس گرفتم به بیتا زنگ زدم گفتم که چی شده.
بهم گفت نباید روحیم رو ازدست بدم وباید روبروی کارن واستام تا خودمو ثابت کنم.
بابا دیشب بهم زنگ زد درکمال ناباوری گفت تا موقعی که مسافرت هستن برم خونه ی آقای محتشم مخصوصا که فهمیده بود یواشکی رفتم بیرون.
هرچی بهش گفتم بزاره بمونم خونه گفت به آقای محتشم قول داده.
چند دست لباسوبا یکم از وسایل شخصیم رو میزارم تو ساکم.
ساعت ۸شده مهرجون بهم زنگ زد گفت ساعت ۸کارن میاد دنبالم.
پشت هم نفس عمیق میکشم از صبح چند بار از اسپرم استفاده کردم.
نمیدونم چم شده .از اون شب که زدم تو پای کارن میترسم بخواد تلافی کنه.
چند بار از صبح لباسامو عوض کردم آخر یک مانتوی مشکی و شال قرمز وشلوار چسب مشکی تنم کردم.
آرایشم میکنم رژ قرمز میزنم.
تو ایینه خودمو نگاه میکنم .
خوب شدم ولی از برخورد کارن میترسم.
یاد حرف آراد افتادم .گفت باید به خودم ایمان داشته باشم.و کاری نکنم که کارن بهم حساس بشه.
رژمو کم رنگ میکنم.
زهرا خانم بهم خبر میده کارن اومده.
از زهرا خانم خدا حافظی میکنم میرم بیرون.
جلوی در یک ماشین شاستی بلند پارک شده.
قلبم تند میرنه.
(رزیتا نترس تو میتونی .خودتو نباز.فهمیدی).
دوباره نفس عمیق میکشم سمت ماشین میرم .
درعقب رو باز میکنم.سوار میشم.
ماشین واستاده.
سرمو بلند میکنم کارن از توی آیینه داره بهم نگاه میکنه.
-فکر کردی من رانندتم.
-چی؟!
-بیا جلو بشین.
-من راحتم.
-پاشو بیا جلو بشین اول صبحی گند نزن به اعصابم.
نمیخوام سر صبح اعصاب خوردی راه بندازم .
پیاده میشم میرم جلو.
تا سوار میشم حرکت میکنه حتی در رو خوب نبستم.
نگاهی بهش میکنم.
ریشش رو زده مثل قبل شده.یک بلیز آبی کم رنگ تنش کرده.
موهاشم رو به بالا گذاشته.قلبم بازم تند میزنه.
-چیه پسندیدی؟
-چی رو؟!
-منو.یک ساعتها به چی زل زدی.
حواسم نبود یک ساعته بهش خیره شدم.
سرمو برمیگردونم.
(خاک تو سرت رز مثل احمقا بهش زل زدی خوب شد ابروت رفت.)
-چجوری مخ مامانمو زدی.چه نقشه ای تو سرته.
برمیگردم سمتش.
-من مخشو زدم یا اون به زور مجبورم کرد بیام اونجا.
-تو که راست میگی.باز معلوم نیست چه نقشه ای داری.
-چون خودت فکرت خرابه فکر میکنی همه مثل خودتن.
من علاقه ای به اومدن اونجا نداشتم .پدرت با بابام تماس گرفت گفت که بیام اونجا.درضمن خودت دربارهی ازدواج بهشون گفتی
بعدم فکر کنم یک نفر دیگه بود که رفته بود پیش بابام ازش خواهش کرده بود بهش یک فرصت بده.
کارن فرمون رو فشار میده.
معلومه از جوابم عصبی شده.
-دوستاتو نیاوردی نترسیدی که با من تنها باشی.
-من خودم بلدم از خودم مراقبت کنم.
یاد اون شب افتادم.لبخندی زدم.
-فکر نکن کارت یادم رفته به موقع جبران میکنم.
اون موقع هم ببینم میتونی از فن کارته استفاده کنی .
حالا لبخند بزن .
- مامانت گفته حق نداری بهم چپ نگاه کنی.
-جالبه .نکنه وردی چیزی بلدی که مامانم اینقدر طرفدارت شده.درضمن مامانم همیشه فکر نکنم باهات باشه.
-سعی نکن منو بترسونی چون من ازت نمیترسم.
-این بعدا معلوم میشه.
کارن دم یک باغ نگه داشت.
دستمو سمت دستگیره بردم.
-خوب حواستو جمع کن نمیخوام فامیلامون بفهمن ما مشکل داریم.
چون مادرم قسمم داده که مشکل ما رو خالم نفهمه نمیخوام کیارش با خانواده ی زنش مشکل پیدا کنه و اونا ازش اتو بگیرن فهمیدی.
در ضمن اینجا جای خود نمایی نیست پس او رژتو پاک کن.
-اون که باید مواظب رفتارش باشه تویی.
بعدم مادرت تورو قسم داده چون میدونه چجور آدمی هستی .اگه من مشکلی داشتم
به منم تذکر میداد.
در رو باز کردم.
بازوم رو گرفت.
منو کشید تو ماشین.
-بهت گفتم رژتو پاک کن.
-چرا باید به حرفت گوش کنم. به من دستور نده چکار کنم . بعدم من نیاز به خود نمایی ندارم.درضمن رژم کم رنگه.
-با اعصاب من بازی نکن .
دستمال رو برداشت محکم کشید به لبم.
-دیونه ی روانی چکار میکنی
-هنوز نمیدونی هر حرفی رو یک بار میزنم.
بازوم رو از تو دستش کشیدم بیرون.
لبم درد گرفته بود تو آیینه نگاه کردم رژم پخش شده بود.
-برات متاسفم.
دستمال رو برداشتم دور لبم رو تمیز کردم.
داشت نگام میکرد.
از ماشین پیاده شدم.
سمت در باغ رفتم.
کارن پیاده شد.اومد دنبالم.
-کجا .بهت مگه نگفتم کسی نمیدونه......
- فکر کردی کی هستی هرکاری میخوای میکنی منم باید به حر فت
گوش کنم.اگه مادرتو و خانوادت برات مهمن بهتره رفتارتو با من درست کنی و تا منم
درست رفتار کنم.
اگه یک بار دیگه باهام اینجوری رفتار کنی
وسایلو برمیدارم و میرم برامم مهم نیست که
چه مشکلی با خانوادت داری الانم اگه چیزی نگفتم بخاطر احترامیه که برای مادرت قایلم.
پس بهتره حواست به رفتارت باشه.
داشت از عصبانیت منفجر میشد
از صورت قرمزش معلوم بود توقع این حرفو ازم نداشت.
در رو زد.نگهبان در رو باز کرد.
رفتیم تو.
مهری جون اومد طرفمون.
-سلام .
-سلام عزیزم خوش اومدی.
بیاید تو همه تو منتظرن.
رفتم تو مهمون زیادی داشتن .
خانواده ی عموی کارن بودن و پسرا و دختراشون.خالش با دخترو پسرش .
کسای دیگه ای هم بودن بیشترشون رو زوز تولد کتی دیده بودم.ولی نمیدونستم چه نسبتی با کارن دارن.
مهری جون همه رو بهم معرفی میکرد.
گیج شده بودم
کیارش- مامان،رزیتامغزش هنگ کرد همین امروز میخوای همه رو بهش معرفی کنی.
همه زدن زیر خنده.
نگین هنوز باهام سر سنگین بود.
مامان کارن منو سمت مبل برد که بشینم.
روی مبل نشستم کارنم اومد کنارم نشست.
خاله-خوب عزیزم نگفتی.چه بی سرو صدا
عقد کردید.چرا به کسی تو مهمونی نگفتی زن کارن هستی.
نمیدونستم چی بگم.
کارن-من بهش گفته بودم حرفی نزنه.
-وا چرا خاله.؟!
-گفتم بزارم تکلیف کیارش مشخص بشه بعد
به همه بگیم.
خالش رنگش پرید.
کارن متخصص تو کنایه زدن بود.
-خوب خانوادت کجان عزیزم.
-رفتن مسافرت.
-تو تنها چکار میکنی.
مهری جون- قراره بیاد خونه ی ما.تا پدرو مادرش از سفر برگردن.
کارن ابرو هاشو دادبالا انگار از چیزی خبر نداشت.
کارن خودشو به من نزدیک کرد.
-نگفتی پروژه بلند مدت داری.!
-باید میگفتم.دارم میرم خونه ی پدرت نه خونه ی تو.
سرشو بهم بیشتر نزدیک کرد.
-داره چوب خطتت پر میشه عزیزم.
-برام مهم نیست عزیزم.
کارن چشماشو درشت کرد.
منم بهش نگاه کردم.
کتی-رزیتا بیا بریم لباساتو عوض کن.
کارن-نمیخواد همین جوری خوبه.
مهری جون-کی گفته خوبه بزار عوض کنه راحت باشه.
کارن حرفی نزد.
از جام بلند شدم.
لبخندی به کارن زدم.
چشماش درشت تر شد.
با کتی رفتم تو اتاق.
مانتوم در آوردم.
یک تونیک قرمز تنم بود.
موهامو باز کردم.
یک تل مشکی به سرمزدم.
در اتاق باز بود.همون موقع کارن اومد تو کتی پشتش به کارن بود.
کتی-وای رزیتا جون چقدر موهات قشنگه منم دوست داشتم موهام اینقدر بلند باشه ولی نمیتونم بلندش کنم یکم که بلند میشه میرم کوتاه میکنم.
از بس وز داره.مثل تو صاف نیست.
البته خودتم چون خوشگلی بهت میاد.
چشمام سمت کارن بود که داشت ما رو نگاه میکرد.
-نه عزیزم اونجوری هم که میگی نیست.
-چرا خیلی هم هست .حتما خیلی خواستگار داشتی مگه نگه.
کارن دستاش رو مشت کرده بود.
-نه.
-چرا حتما داشتی .من اگه مرد بودم حتما عاشقت میشم چون خیلی خوشگلی.
لبخندی زدم.
کارن-کتی برو مامان کارت داره.
-ا داداش کی اومدی.
-الان .برو دیگه.
-باشه.
کتی رفت بیرون.
کارن اومد تو در رو بست.
خودمو مرتب کردم سمت در رفتم.
کارن جلوی در واستاده بود.
-برو کنار.
-میخوای همین جوری بیای بیرون.
-اره مشکلیه.
-خودت میدونی اینجا همه میدونن زن منی پس منتظر خواستگار نباش.
-برو کنار حرف الکی نزن.
اومد جلو من یک قدم رفتم عقب.
-به من میخندیدی عزیزممم.
میم عزیزم رو از قصد میکشید
دوباره اومد جلوتر من رفتم عقب.
-اخی ترسیدی؟!
-نه.
بازم اومد جلو.چسبیدم به دیوار.
-داشتی میگفتی چی برات مهم نیست عزیزمم..
-برو اونور.
-چرا مگه مشکلیه.
سرشو آورد نزدیک صورتم.
-خودت میدونی برام مهم نیستی اگه کاری رو میگم انجام نده چون دلم نمیخواد بگن شوهرش غیرت نداره.پس توهم برت نداره.فهمیدی!
سرمو تکون دادم.
-حالا مثل بچه آدم موهاتو میبندی میری بیرون.
ازم فاصله گرفت از اتاق رفت بیرون.
قلبم تند میزد.بازم گفت براش مهم نیستم.
به درک که براش مهم نیستم.
حرصم گرفته بو.ولی به روی خودم نیاوردم.
رفتم سمت آیینه موهامو بستم.نمیخواستم دوباره بیاد سراغم. خودمو دوباره مرتب کردم از اتاق رفتم بیرون.
اونجا باشم.
بقیه بچه ها هم میخواستن برگردن ولی من بهشون گفتم که بمونن ولی نیما با هستی
برگشتن چون پدر هستی بهش خبر داده بود که عموش از شهرستان اومده اونم باید برگرده.
بخاطر همین نیما وهستی هم بامن برگشتن.
دو روز مونده بود به ۱۳بدر.
حوصلم تو خونه سررفته بود.
دلم میخواست برم بیرون
ولی بابا بهم گفته بود نباید تنها برم .
حالا که دوباره برگشته بودم بازم بخاطر بیرون رفتن از خونه مشکل داشتم.
ولی امروز تصمیم گرفته بودم برم بیرون.
لباسامو عوض کردم.
آروم از پله ها اومدم پایین زهرا خانم تو آشپزخونه بود.
از در پشتی رفتم تو حیاط
نگهبان جلوی در پشتی حیاط واستاده بود.
پشت دیوار خودمو قایم کردم.
نگهبان از جاش تکون نمیخورد.
نمیدونستم چکار کنم
همون لحظه گوشیش زنگ خورد.
از کنار در یکم فاصله گرفت.
درحال حرف زدن سمت دیگه ای رفت اینقدر حواسش به حرف زدن بود که نفهمید از در فاصله گرفته.
سریع سمت در رفتم از خونه رفتم بیرون.
به جون اون کسی که بهش زنگ زده بود دعا کردم.
تو خیابونا قدم میزدم.
حس خوبی بود انگار از زندان فرار کرده بودم.
اصلا نمیتونستم این کارای بابا رو درک کنم.
من که دختر رییس جمهور نبودم .که اینقدر محافظ برای خونه میزاشت.
بابا از اولم محتاط بود .
دلم میخواست برم یک سری به آراد بزنم.
چند وقت بود که نرفته بودم پیشش.
سمت مطب آراد رفتم.
خدا رو شکر نرفته بود تعطیلات.
از منشیش وقت گرفتم که برم ببینمش اونم چون منو میشناخت قبول کرد.
بعد از اینکه آخرین مریضش اومد بیرون من رفتم تو.
-سلام.
آراد سرش پایین بود داشت یک چیزی یادداشت میکرد با صدای من سرش رو بلند کرد.
-سلام . آفتاب از کدوم طرف در اومده.خانم اومده اینجا.
-ببخشید چند وقت بود سرم شلوغ بود.نتونستم بیام.
-بیا بشین خوشحال شدم دیدمت.
رفتم روی مبل نشستم.
-خوب چه خبر خوبی.
-بد نیستم .
-اتفاقی افتاده.
-نه. همه چی خوبه فقط خواستم بهت سر بزنم.
-بلاخره مشکلت حل شد.
-نه هنوز .نمیخواد طلاقم بده.
-باهاش حرف زدی.
ماجرا رو براش تعریف کردم.
-چرا نمیشینی باهاش حرف بزنی.
-فکر میکنی حرف حالیش میشه .فقط میگه باید باهاش زندگی کنم.
-چرا یک فرصت بهش نمیدی.
-تو دیگه چرا این حرفو میزنی.مگه خودت نمیدونی برای چی میخواد من باهاش زندگی کنم.
-شاید نمیخواد اذیتت کنه میخواد واقعا باهات زندگی کنه.
-تو کارن رونمیشناسی قلبش پر از نفرته.
-همه ی کسایی که تو دلشون نفرته مطمعن باش یک گوشه ی قلبشون هنوز عشق وجود داره.
-ولی کارن فرق میکنه .
-چه فرقی اونم یک آدمه مثل بقیه آدما.
خوب میخوای چکار کنی تا کی میخوای به این وضعیت ادامه بدی.
-با وکیلم حرف زدم میگه اگه اون بخواد ازدواج کنه میتونه یک کارایی بکنه.
-اگه ازدواج نکرد چی.
-چرا من نامزدشو خوب میشناسم میدونم بلاخره یک راهی برای اینکه کارن باهاش ازدواج کنه پیدا میکنه.
-یعنی تو حاضری اون ازدواج کنه که ازش طلاق بگیری.
-اراد دیگه خودمم نمیدونم میخوام چکار کنم.
داغونم. زندگیم رو هواست.
-به نظر من بهش فرصت بده.
-چجوری اگه اذیتم کنه چی.
-مگه نمیگی خانوادش تو رو قبول دارن.
-نمیدونم رفتارشون که خیلی خوب بود.
-خوب چرا چند وقت نمیری پیش اونا.
-چکار کنم؟برم پیششون چی بگم.
بگم منو به عنوان زن پسرتون قبول کنید.
-نه منظورم اینه که از طریق خانوادش بهش نزدیک شو بلاخره جلوی اونا که نمیتونه کاری کنه شاید تو اون مدت نظرش راجب تو عوض شد.
-چی میگی اون به برادرشم شک داره
-ببین رزیتا تو کار اشتباهی کردی که قبول کردی اونا بیان خواستگاریت باید همون اول بهشون میگفتی.
منم اگه بودم عصبانی میشدم.
در حالت عادی هر مردی از این کار عصبانی میشه.چه برسه به کارن که از قبلم زمینه ی بدی راجب تو داشته.
تو نباید کاری کنی که به شکش دامن بزنی.
کارن الان تو وضعیت بدیه.
از یک طرف میخواد قبولت کنه از یک طرف غرورش بهش اجازه نمیده بخاطر اون جریان ببخشدت.
تو با این کارت به شکش دامن میزنی.
رزیتا اگه واقعا هنوز دوستش داری باید بهش ثابت کنی که گناهی نداشتی.
ولی اگه نه اون فرق میکنه.
با لجبازی کردن باهاش زندگیت بدتر میشه.
اونجوری که من کارن رو شناختم بخاطر غرورش ممکنه زندگیه خودشم نابود کنه.
-ولی من چجوری بهش ثابت کنم کاری نکردم.
-ببین رزیتا مردا مثل زنای موجودات پیچیده ای نیستند.وقتی ببینه تو کاری نمیکنی .خودش میفهمه ممکنه اشتباه کرده باشه.
کافیه فقط یک درصد شک کنه که ممکنه درباره ی تو اشتباه کرده باشه.اونوقت دنبال دلیل میگرده.
-ولی من نمیتونم تحمتهای که بهم زده رو فراموش کنم
-باشه فراموش نکن بزار وقتی همه چیز رو فهمید.اونوقت تویی که میتونی هر کاری بکنی.
نمیگم ازش انتقام بگیر .ولی حداقل اینجوری
برگه برنده دست توه.به نظر من تنها راه نجاتت همینه.
باید بهش ثابت کنی بیگناهی.
اینجوری از بلاتکلیفی نجات پیدا میکنی.
-اخه چجوری بهش ثابت کنم.
با رفتارت .تازه میتونی بگردی اون خانومو پیدا کنی.
بلاخره غیب که نشده.باید هرکاری که از دستت برمیاد برای بیگناهیت انجام بدی وگرنه تا آخر عمرت باید با کارن کش مکش داشته باشی.
-نمیدونم آراد .نمیدونم.
به ساعت نگاه کردم.
نزدیک ۸بود
-وای ببخشید .خیلی حرف زدم مثلا اومده بودم بهت سر بزنم اینقدر پرحرفی کردم.که دیرت شد.
-اشکال نداره .فقط اگه خانومم دعوام نکنه.
-مگه ازدواج کردی.
-نه بابا در اون حد نیست .در حد آشنایی اولیه ست.
-خیلی خوشحالم کردی حالا این خانم خوشبخت کیه.
-یکی از هم دوره ی های دانشگاهیمه.چند وقت پیش تصادفی دیدمش
-امیدوارم خوشبخت بشی.
من برم دیگه.
-بیا تا یک جایی میبرمت.
-نه میخوام قدم بزنم.
-باشه هرجور دوست داری.
از مطبش بیرون اومدیم.
ازش خداحافظی کردم و رفتم.
تو خیابونا قدم میزدم.
به حرفای آراد فکر میکردم.راست میگفت من تا کی میخواستم تو این وضعیت بمونم.
باید تکلیفم رو با کارن مشخص میکردم.
باید با رحمانی حرف میزدم تا مریم رو برام پیدا کنه.شاید میتونست تاثیر داشته باشه.
کنار خیابون قدم میزدم.
دیدم یکی داره همش بوق میزنه.
رفتم کنار تر ولی بازم بوق میزد.
برگشتم که باهاش دعوا کنم دیدم کیارشه.
نزدیک ماشین رفتم.
-سلام.
-سلام خوبی.
-اره.
-کجا میری برسونمت.
-نه خودم میرم.
-بیا دیگه دارم میرم دنبال مامانم تو همین کوچه بغلی رفته خونه ی خالم.
-نه .نمیخوام باز دردسر بشه
-برای کارن میگی.
-هم کارن .هم دختر خالت.
-بیا بشین قدمت برام خوب بود.
نگین از این رو به اون رو شده.
نمیخواد بره.گفت بخاطر من دیگه نمیره کانادا.
الآنم مامانم رفته اونجا خالم دوره ی زنونه داشته.
-راست میگی خوشحالم کردی.
ولی من مزاحم نمیشم زشته ممکنه نگین منو ببینه ناراحت بشه.
-بیا سوار شو کنار زشته این وقت شب کنار خیابونی.بعدم مامانم بفهمه دیدمت سوارت نکردم ناراحت میشه.
-اخه.
-سوار شو.
رفتم عقب سوار شدم.نمیخواستم بازم کسی فکرای بدی دربارم بکنه.
-مطمعنی نگین منو ببینه ناراحت نمیشه.
-نه خیالت راحت. تو هنوز مامانم رو نشناختی الان همه ی فامیل خبر دار شدن تو با کارن ازدواج کردی.
-شوخی میکنی .!
-نه کاملا جدیم.مامانم نمیتونه چیزی تو دلش نگه داره .تازه کتی ازاونم بدتره
-وای چرا این کار رو کردن.مگه نمیدونه ما قراره جدا بشیم.
-مامانم این حرفا حالیش نمیشه .الان حتما اونجا پز عروس جدیدش رو به همه داده.
الان همه آدرس محل کار باباتم میدونن.
-وای راست میگی.
کیارش خندید.
-اره بابا. برات متاسفم که گیر همچین خانواده ای افتادی
-پس من پیاده میشم.
-رسیدیم.
مهری جون و کتی دم در یه خونه واستاده بودن.
ما رو دیدم اومدن سمت ماشین.
از ماشین پیاده شدم.
-سلام.
مهری جون اومد بغلم کرد.
-وای سلام عزیزم خوبی.ازاین ورا.
-داشتم میرفتم خونه آقا کیارش سوارم کرد.
-خوب کاری کرد.
کتی-رزیتا جون دلم برات تنگ شده بود.
اصلا نمیفهمیدم این خانواده چرا اینقدر با من خوب بودن.
-مامان بزار خاله رو صدا کنم بیاد رزیتا جون رو ببینه.
-وای نه تو رو خدا زشته.
-نه عزیزم زشته چیه.
برو دختر صداش کن بیاد دم در.
نه اصلا بیا بریم تو.
-نه مهری جون .
کیارش-چرا اینجوری میکنید.دختره دیگه منو از ده فرسنگی هم ببینه سوار ماشینم نمیشه.
اینکارا چیه.
-تو حرف نزن پسر میخوام عروسمو خواهرم ببینه .
مهرجون دستم. گرفت منو سمت خونه ای که ازش بیرون اومده بودن برد.
-تو خدا مهری جون من خجالت میکشم.
-ازچی مادر .مگه چی شده ماشالا چیزی کم نداری که خجالت بکشی هم خوشگلی وهم
همه چی تموم.
همون موقع چند خانم از اون خونه اومدن بیرون.
یکجوری بهم نگاه میکردن
-مهری جون این خانم کیه!.
-عروسمه.زن کارنه ببینید ماشالا چقدر خوشگله.
-بله ماشالا ..ماشالا خیلی. ایشالا خوشبخت بشن.
کی عروسیشونه؟.
-معلوم نیست.حالا خبرتون میکنم.
داشتم از خجالت آب میشدم.خاله ی کارن اومد دم در کتی و نگینم باهاش اومدن.
نگین یک جوری نگام میکرد.
-مینا اینم عروسم.
خاله ی کارن نگاهی بهم کرد.
-خوشبخت بشن.کجا بودن چرا برای مهمونی نیاوردیش.چرا نمیاید تو.مارو قابل نمیدونی.
-نه بخدا کار داشتم .
-پس الان بیا بریم تو
-ببخشید من باید برم .حالا بعدا مزاحمتون میشم.
عجب گیری کرده بودم.مهری جون فهمید که
نمیخوام برم اونجا
- خواهر ممکنه نگرانش بشن.
-خوب زنگ بزنه بگه با مادر شوهرشه.
-نه دیر وقته باید بره .بعدم کارن خوشش نمیاد
زنش دیر بره خونه بعدا با من دعوا میکنه که به زور اوردیمش.
-باشه هرجور دوست داری.
ازشون خداحافظی کردم.نگین هنوز بد نگام میکرد.رفت پیش کیارش باهاش حرف میزد.
ولی نگاهش سمت من بود.
معلوم نبود چی داره به کیارش میگه.
سمت ماشین رفتیم.
نگین از ما خداحافظی کرد و رفت تو.
-من دیگه میرم مهری جون.
-نه عزیزم مگه من میزارم.خودمون میرسونیمت.
-اخه مسیرم ممکنه باشما یکی نباشه.
کتی-مگه خونتون کجاست.
آدرس رو بهش گفتم.
-خیلی از ما دور نیستی.ماهم همون طرفایم.
-اخه زحمت میشه.
-این حرفا چیه عزیزم.
تا دم خونه مهری جون کلی حرف زد ولی از کارن چیزی نگفت.
-عزیزم برای سیزده میخوایم بریم ویلامون تو هم بیا.
-نه ممنون..
-چرا عزیزم میگم کارن بیاد دنبالت.
این زن چرا نمیفهمید من با کارن مشکل دارم .
-نه .من یکم کار دارم.
-کارتو بزار برای بعد. سیزده که کسی کار نمیکنه.
-اخه..
کیارش-چرا اصرار میکنی شاید دوست نداره نمیخواد بیاد.
-اره دوست نداری بیای.
-نه.موضوع دوست داشتن نیست.
کتی-حتما بخاطر کارن میگه.دیدی مامان اون روز چکار کرد منم بودم طرفش نمیرفتم.
مهری جون دستمو گرفت.
-عزیزم میدونم کارن رفتارش باهات درست نبود.
پدرشم اون اوایل بخاطر غرورش گاهی وقتی از
این کار را میکرد.
الانم که دیدی آبش با کارن تو یک جوب نمیره چون اخلاقاشون مثل همه.ولی کارن اونقدارم که تو فکر میکنی بد نیست.
نمیدونم بچمو کی چشم کرد.
همش تقصیر اون دختره ی جادوگر بود.
از وقتی که اومد تو زندگیمون کارن رو از این رو به اون رو کرد.
نمیدونم بهت گفته که چه بلاهایی سر بچماورد خدا ازش نگذره.
بعد اون دیگه کارن مثل قبل نشد.
نمیدونی چقدر قبلا مهربون بود.
نمیدونم چی شده که کارن اینجوری میکنه.
ولی من مادرم، میدونم دوستت داره.وگرنه برای اینکه طلاقت نده اینجوری با همه دعوا نمیکنه.
مادر وقتی گفت تو زنشی نمیدونی چقدر خوشحال شدم باورم نمیشد کارن ازدواج کرده
آخه فکر میکردم با اون اتفاقی که براش افتاده هیچ وقت ازدواج نمیکنه.
فکر میکردم آرزوی دیدن زن کارن رو به گور میبرم.
عزیزم یکم تحمل کن بهش فرصت بده .
من میدونم کارن از کاراش پشیمون میشه .
(به صورتش نگاه کردم چقدر مهربون بود چی میخواستم بهش بگم٬ بگم پسرش برای اینکه عذابم بده نمیخواد طلاقم بده.)
-نگفتی درخواست منو قبول میکنی.
-باشه میام.
-ممنونم ازت میخوای به پدرو مادرتم بگو بیان یکم باهاشون بیشتر آشنا بشیم
فرهاد گفت میخواد بره شرکت پدرت باهاشون آشنا بشه.
-پدرو مادرم رفتن سفر احتمالا تا یک ماه دیگه برمیگردن.
-پس تو کجا میمونی.
-تو خونم دیگه
-تنها؟!
-نه. خدمتکارمون زهرا خانم هست.
-وا مادر چرا میخوای تنها بمونی بیا پیش ما .
-نه ممنون .
-چرا تعارف میکنی اگه بخاطر خانوادت میگی میگم فرهاد با پدرت تماس بگیره ازش اجازه بگیره بیای پیش ما.
-نه آخه نمیشه.نمیخوام مشکلی پیش بیاد
کتی-راست میگه دیگه مامان باز کارن میاد باهاش دعوا میکنه.
-کارن بیخود میکنه بهش از گل نازکتر بگه خودم حسابشو میرسم.
-اخه مهری جون درست نیست من بیام اونجا.
-اولا مهری جون نه مامان .دوما کسی جرات نداره به عروس من حرف بزنه.
کیارش-رزیتا بیخود تلاش نکن تو نمیتونی مامان رو شکست بدی یادته که بهت گفته بودم .داستان گیر رو این چیزا.
-حرف مفت نزن کیارش رانندگی تو بکن.
-برو دخترم پس فردا میگم کارن بیاد دنبالت وسایلاتم بردار خودم به پدرو مادرت زنگ میزنم.
-نه .نه.خودم میام.
کتی- حتما میترسه باکارن جایی بره.
-تو حرف نزن اصلا اینجوری نیست یک جوری حرف میزنی انگار بچم قاتله.بیخود حرف الکی نزن تودل دختره رو خالی میکنی.
-ببخشید منظورم اون نبود نمی خوام مزاحمش بشم.
-این حرفا رو نزن.کارن وظیفشه زنشو جایی ببره.
پس آماده باش عزیزم میاد دنبالت.
شماره ی پدرتم بهم بده.
شماره ی بابا رو بهش دادم.
بد گیر افتاده بودم.
فقط امیدوار بودم که بابا اجازه نده من برم اونجا که مطمعن بودم اجازه نمیده.
ازشون خدا حافظی کردم رفتم تو.
زهرا خانم کلی باهام دعوا کردکه چرا بدون اجازه بیرون رفتم .بیچاره کلی ترسیده بود بلایی سرم اومده باشه.
....................................
از صبح استرس گرفتم به بیتا زنگ زدم گفتم که چی شده.
بهم گفت نباید روحیم رو ازدست بدم وباید روبروی کارن واستام تا خودمو ثابت کنم.
بابا دیشب بهم زنگ زد درکمال ناباوری گفت تا موقعی که مسافرت هستن برم خونه ی آقای محتشم مخصوصا که فهمیده بود یواشکی رفتم بیرون.
هرچی بهش گفتم بزاره بمونم خونه گفت به آقای محتشم قول داده.
چند دست لباسوبا یکم از وسایل شخصیم رو میزارم تو ساکم.
ساعت ۸شده مهرجون بهم زنگ زد گفت ساعت ۸کارن میاد دنبالم.
پشت هم نفس عمیق میکشم از صبح چند بار از اسپرم استفاده کردم.
نمیدونم چم شده .از اون شب که زدم تو پای کارن میترسم بخواد تلافی کنه.
چند بار از صبح لباسامو عوض کردم آخر یک مانتوی مشکی و شال قرمز وشلوار چسب مشکی تنم کردم.
آرایشم میکنم رژ قرمز میزنم.
تو ایینه خودمو نگاه میکنم .
خوب شدم ولی از برخورد کارن میترسم.
یاد حرف آراد افتادم .گفت باید به خودم ایمان داشته باشم.و کاری نکنم که کارن بهم حساس بشه.
رژمو کم رنگ میکنم.
زهرا خانم بهم خبر میده کارن اومده.
از زهرا خانم خدا حافظی میکنم میرم بیرون.
جلوی در یک ماشین شاستی بلند پارک شده.
قلبم تند میرنه.
(رزیتا نترس تو میتونی .خودتو نباز.فهمیدی).
دوباره نفس عمیق میکشم سمت ماشین میرم .
درعقب رو باز میکنم.سوار میشم.
ماشین واستاده.
سرمو بلند میکنم کارن از توی آیینه داره بهم نگاه میکنه.
-فکر کردی من رانندتم.
-چی؟!
-بیا جلو بشین.
-من راحتم.
-پاشو بیا جلو بشین اول صبحی گند نزن به اعصابم.
نمیخوام سر صبح اعصاب خوردی راه بندازم .
پیاده میشم میرم جلو.
تا سوار میشم حرکت میکنه حتی در رو خوب نبستم.
نگاهی بهش میکنم.
ریشش رو زده مثل قبل شده.یک بلیز آبی کم رنگ تنش کرده.
موهاشم رو به بالا گذاشته.قلبم بازم تند میزنه.
-چیه پسندیدی؟
-چی رو؟!
-منو.یک ساعتها به چی زل زدی.
حواسم نبود یک ساعته بهش خیره شدم.
سرمو برمیگردونم.
(خاک تو سرت رز مثل احمقا بهش زل زدی خوب شد ابروت رفت.)
-چجوری مخ مامانمو زدی.چه نقشه ای تو سرته.
برمیگردم سمتش.
-من مخشو زدم یا اون به زور مجبورم کرد بیام اونجا.
-تو که راست میگی.باز معلوم نیست چه نقشه ای داری.
-چون خودت فکرت خرابه فکر میکنی همه مثل خودتن.
من علاقه ای به اومدن اونجا نداشتم .پدرت با بابام تماس گرفت گفت که بیام اونجا.درضمن خودت دربارهی ازدواج بهشون گفتی
بعدم فکر کنم یک نفر دیگه بود که رفته بود پیش بابام ازش خواهش کرده بود بهش یک فرصت بده.
کارن فرمون رو فشار میده.
معلومه از جوابم عصبی شده.
-دوستاتو نیاوردی نترسیدی که با من تنها باشی.
-من خودم بلدم از خودم مراقبت کنم.
یاد اون شب افتادم.لبخندی زدم.
-فکر نکن کارت یادم رفته به موقع جبران میکنم.
اون موقع هم ببینم میتونی از فن کارته استفاده کنی .
حالا لبخند بزن .
- مامانت گفته حق نداری بهم چپ نگاه کنی.
-جالبه .نکنه وردی چیزی بلدی که مامانم اینقدر طرفدارت شده.درضمن مامانم همیشه فکر نکنم باهات باشه.
-سعی نکن منو بترسونی چون من ازت نمیترسم.
-این بعدا معلوم میشه.
کارن دم یک باغ نگه داشت.
دستمو سمت دستگیره بردم.
-خوب حواستو جمع کن نمیخوام فامیلامون بفهمن ما مشکل داریم.
چون مادرم قسمم داده که مشکل ما رو خالم نفهمه نمیخوام کیارش با خانواده ی زنش مشکل پیدا کنه و اونا ازش اتو بگیرن فهمیدی.
در ضمن اینجا جای خود نمایی نیست پس او رژتو پاک کن.
-اون که باید مواظب رفتارش باشه تویی.
بعدم مادرت تورو قسم داده چون میدونه چجور آدمی هستی .اگه من مشکلی داشتم
به منم تذکر میداد.
در رو باز کردم.
بازوم رو گرفت.
منو کشید تو ماشین.
-بهت گفتم رژتو پاک کن.
-چرا باید به حرفت گوش کنم. به من دستور نده چکار کنم . بعدم من نیاز به خود نمایی ندارم.درضمن رژم کم رنگه.
-با اعصاب من بازی نکن .
دستمال رو برداشت محکم کشید به لبم.
-دیونه ی روانی چکار میکنی
-هنوز نمیدونی هر حرفی رو یک بار میزنم.
بازوم رو از تو دستش کشیدم بیرون.
لبم درد گرفته بود تو آیینه نگاه کردم رژم پخش شده بود.
-برات متاسفم.
دستمال رو برداشتم دور لبم رو تمیز کردم.
داشت نگام میکرد.
از ماشین پیاده شدم.
سمت در باغ رفتم.
کارن پیاده شد.اومد دنبالم.
-کجا .بهت مگه نگفتم کسی نمیدونه......
- فکر کردی کی هستی هرکاری میخوای میکنی منم باید به حر فت
گوش کنم.اگه مادرتو و خانوادت برات مهمن بهتره رفتارتو با من درست کنی و تا منم
درست رفتار کنم.
اگه یک بار دیگه باهام اینجوری رفتار کنی
وسایلو برمیدارم و میرم برامم مهم نیست که
چه مشکلی با خانوادت داری الانم اگه چیزی نگفتم بخاطر احترامیه که برای مادرت قایلم.
پس بهتره حواست به رفتارت باشه.
داشت از عصبانیت منفجر میشد
از صورت قرمزش معلوم بود توقع این حرفو ازم نداشت.
در رو زد.نگهبان در رو باز کرد.
رفتیم تو.
مهری جون اومد طرفمون.
-سلام .
-سلام عزیزم خوش اومدی.
بیاید تو همه تو منتظرن.
رفتم تو مهمون زیادی داشتن .
خانواده ی عموی کارن بودن و پسرا و دختراشون.خالش با دخترو پسرش .
کسای دیگه ای هم بودن بیشترشون رو زوز تولد کتی دیده بودم.ولی نمیدونستم چه نسبتی با کارن دارن.
مهری جون همه رو بهم معرفی میکرد.
گیج شده بودم
کیارش- مامان،رزیتامغزش هنگ کرد همین امروز میخوای همه رو بهش معرفی کنی.
همه زدن زیر خنده.
نگین هنوز باهام سر سنگین بود.
مامان کارن منو سمت مبل برد که بشینم.
روی مبل نشستم کارنم اومد کنارم نشست.
خاله-خوب عزیزم نگفتی.چه بی سرو صدا
عقد کردید.چرا به کسی تو مهمونی نگفتی زن کارن هستی.
نمیدونستم چی بگم.
کارن-من بهش گفته بودم حرفی نزنه.
-وا چرا خاله.؟!
-گفتم بزارم تکلیف کیارش مشخص بشه بعد
به همه بگیم.
خالش رنگش پرید.
کارن متخصص تو کنایه زدن بود.
-خوب خانوادت کجان عزیزم.
-رفتن مسافرت.
-تو تنها چکار میکنی.
مهری جون- قراره بیاد خونه ی ما.تا پدرو مادرش از سفر برگردن.
کارن ابرو هاشو دادبالا انگار از چیزی خبر نداشت.
کارن خودشو به من نزدیک کرد.
-نگفتی پروژه بلند مدت داری.!
-باید میگفتم.دارم میرم خونه ی پدرت نه خونه ی تو.
سرشو بهم بیشتر نزدیک کرد.
-داره چوب خطتت پر میشه عزیزم.
-برام مهم نیست عزیزم.
کارن چشماشو درشت کرد.
منم بهش نگاه کردم.
کتی-رزیتا بیا بریم لباساتو عوض کن.
کارن-نمیخواد همین جوری خوبه.
مهری جون-کی گفته خوبه بزار عوض کنه راحت باشه.
کارن حرفی نزد.
از جام بلند شدم.
لبخندی به کارن زدم.
چشماش درشت تر شد.
با کتی رفتم تو اتاق.
مانتوم در آوردم.
یک تونیک قرمز تنم بود.
موهامو باز کردم.
یک تل مشکی به سرمزدم.
در اتاق باز بود.همون موقع کارن اومد تو کتی پشتش به کارن بود.
کتی-وای رزیتا جون چقدر موهات قشنگه منم دوست داشتم موهام اینقدر بلند باشه ولی نمیتونم بلندش کنم یکم که بلند میشه میرم کوتاه میکنم.
از بس وز داره.مثل تو صاف نیست.
البته خودتم چون خوشگلی بهت میاد.
چشمام سمت کارن بود که داشت ما رو نگاه میکرد.
-نه عزیزم اونجوری هم که میگی نیست.
-چرا خیلی هم هست .حتما خیلی خواستگار داشتی مگه نگه.
کارن دستاش رو مشت کرده بود.
-نه.
-چرا حتما داشتی .من اگه مرد بودم حتما عاشقت میشم چون خیلی خوشگلی.
لبخندی زدم.
کارن-کتی برو مامان کارت داره.
-ا داداش کی اومدی.
-الان .برو دیگه.
-باشه.
کتی رفت بیرون.
کارن اومد تو در رو بست.
خودمو مرتب کردم سمت در رفتم.
کارن جلوی در واستاده بود.
-برو کنار.
-میخوای همین جوری بیای بیرون.
-اره مشکلیه.
-خودت میدونی اینجا همه میدونن زن منی پس منتظر خواستگار نباش.
-برو کنار حرف الکی نزن.
اومد جلو من یک قدم رفتم عقب.
-به من میخندیدی عزیزممم.
میم عزیزم رو از قصد میکشید
دوباره اومد جلوتر من رفتم عقب.
-اخی ترسیدی؟!
-نه.
بازم اومد جلو.چسبیدم به دیوار.
-داشتی میگفتی چی برات مهم نیست عزیزمم..
-برو اونور.
-چرا مگه مشکلیه.
سرشو آورد نزدیک صورتم.
-خودت میدونی برام مهم نیستی اگه کاری رو میگم انجام نده چون دلم نمیخواد بگن شوهرش غیرت نداره.پس توهم برت نداره.فهمیدی!
سرمو تکون دادم.
-حالا مثل بچه آدم موهاتو میبندی میری بیرون.
ازم فاصله گرفت از اتاق رفت بیرون.
قلبم تند میزد.بازم گفت براش مهم نیستم.
به درک که براش مهم نیستم.
حرصم گرفته بو.ولی به روی خودم نیاوردم.
رفتم سمت آیینه موهامو بستم.نمیخواستم دوباره بیاد سراغم. خودمو دوباره مرتب کردم از اتاق رفتم بیرون.
دانلود رمان های عاشقانه
آخرین ویرایش: