کامل شده رمان زنی در تاریکی | س.شب کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

س.شب

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/07/06
ارسالی ها
548
امتیاز واکنش
10,866
امتیاز
661
امروز صبح برگشتم تهران بیتا خیلی اصرار کرد که بمونم ولی دیگه دلم نمی‌خواست.
اونجا باشم.
بقیه بچه ها هم می‌خواستن برگردن ولی من بهشون گفتم که بمونن ولی نیما با هستی
برگشتن چون پدر هستی بهش خبر داده بود که عموش از شهرستان اومده اونم باید برگرده.
بخاطر همین نیما وهستی هم بامن برگشتن.
دو روز مونده بود به ۱۳بدر.
حوصلم تو خونه سررفته بود.
دلم میخواست برم بیرون
ولی بابا بهم گفته بود نباید تنها برم .
حالا که دوباره برگشته بودم بازم بخاطر بیرون رفتن از خونه مشکل داشتم.
ولی امروز تصمیم گرفته بودم برم بیرون.
لباسامو عوض کردم.
آروم از پله ها اومدم پایین زهرا خانم تو آشپزخونه بود.
از در پشتی رفتم تو حیاط
نگهبان جلوی در پشتی حیاط واستاده بود.
پشت دیوار خودمو قایم کردم.
نگهبان از جاش تکون نمی‌خورد.
نمی‌دونستم چکار کنم
همون لحظه گوشیش زنگ خورد.
از کنار در یکم فاصله گرفت.
درحال حرف زدن سمت دیگه ای رفت اینقدر حواسش به حرف زدن بود که نفهمید از در فاصله گرفته.
سریع سمت در رفتم از خونه رفتم بیرون.
به جون اون کسی که بهش زنگ زده بود دعا کردم.
تو خیابونا قدم می‌زدم.
حس خوبی بود انگار از زندان فرار کرده بودم.
اصلا نمیتونستم این کارای بابا رو درک کنم.
من که دختر رییس جمهور نبودم .که اینقدر محافظ برای خونه میزاشت.
بابا از اولم محتاط بود .
دلم میخواست برم یک سری به آراد بزنم.
چند وقت بود که نرفته بودم پیشش.
سمت مطب آراد رفتم.
خدا رو شکر نرفته بود تعطیلات.
از منشیش وقت گرفتم که برم ببینمش اونم چون منو می‌شناخت قبول کرد.
بعد از اینکه آخرین مریضش اومد بیرون من رفتم تو.
-سلام.
آراد سرش پایین بود داشت یک چیزی یادداشت می‌کرد با صدای من سرش رو بلند کرد.
-سلام . آفتاب از کدوم طرف در اومده.خانم اومده اینجا.
-ببخشید چند وقت بود سرم شلوغ بود.نتونستم بیام.
-بیا بشین خوشحال شدم دیدمت.
رفتم روی مبل نشستم.
-خوب چه خبر خوبی.
-بد نیستم .
-اتفاقی افتاده.
-نه. همه چی خوبه فقط خواستم بهت سر بزنم.

-بلاخره مشکلت حل شد.
-نه هنوز .نمی‌خواد طلاقم بده.
-باهاش حرف زدی.
ماجرا رو براش تعریف کردم.
-چرا نمیشینی باهاش حرف بزنی.
-فکر می‌کنی حرف حالیش میشه .فقط میگه باید باهاش زندگی کنم.
-چرا یک فرصت بهش نمیدی.
-تو دیگه چرا این حرفو میزنی.مگه خودت نمیدونی برای چی میخواد من باهاش زندگی کنم.
-شاید نمیخواد اذیتت کنه میخواد واقعا باهات زندگی کنه.
-تو کارن رونمیشناسی قلبش پر از نفرته.
-همه ی کسایی که تو دلشون نفرته مطمعن باش یک گوشه ی قلبشون هنوز عشق وجود داره.
-ولی کارن فرق می‌کنه .
-چه فرقی اونم یک آدمه مثل بقیه آدما.
خوب میخوای چکار کنی تا کی میخوای به این وضعیت ادامه بدی.
-با وکیلم حرف زدم میگه اگه اون بخواد ازدواج کنه میتونه یک کارایی بکنه.
-اگه ازدواج نکرد چی.
-چرا من نامزدشو خوب میشناسم می‌دونم بلاخره یک راهی برای اینکه کارن باهاش ازدواج کنه پیدا می‌کنه.
-یعنی تو حاضری اون ازدواج کنه که ازش طلاق بگیری.
-اراد دیگه خودمم نمیدونم میخوام چکار کنم.
داغونم. زندگیم رو هواست.
-به نظر من بهش فرصت بده.
-چجوری اگه اذیتم کنه چی.
-مگه نمیگی خانوادش تو رو قبول دارن.
-نمیدونم رفتارشون که خیلی خوب بود.
-خوب چرا چند وقت نمیری پیش اونا.
-چکار کنم؟برم پیششون چی بگم.
بگم منو به عنوان زن پسرتون قبول کنید.
-نه منظورم اینه که از طریق خانوادش بهش نزدیک شو بلاخره جلوی اونا که نمیتونه کاری کنه شاید تو اون مدت نظرش راجب تو عوض شد.
-چی میگی اون به برادرشم شک داره
-ببین رزیتا تو کار اشتباهی کردی که قبول کردی اونا بیان خواستگاریت باید همون اول بهشون میگفتی.
منم اگه بودم عصبانی می‌شدم.
در حالت عادی هر مردی از این کار عصبانی میشه.چه برسه به کارن که از قبلم زمینه ی بدی راجب تو داشته.
تو نباید کاری کنی که به شکش دامن بزنی.
کارن الان تو وضعیت بدیه.
از یک طرف می‌خواد قبولت کنه از یک طرف غرورش بهش اجازه نمی‌ده بخاطر اون جریان ببخشدت.
تو با این کارت به شکش دامن میزنی.
رزیتا اگه واقعا هنوز دوستش داری باید بهش ثابت کنی که گناهی نداشتی.
ولی اگه نه اون فرق می‌کنه.
با لجبازی کردن باهاش زندگیت بدتر میشه.
اونجوری که من کارن رو شناختم بخاطر غرورش ممکنه زندگیه خودشم نابود کنه.
-ولی من چجوری بهش ثابت کنم کاری نکردم.
-ببین رزیتا مردا مثل زنای موجودات پیچیده ای نیستند.وقتی ببینه تو کاری نمیکنی .خودش می‌فهمه ممکنه اشتباه کرده باشه.
کافیه فقط یک درصد شک کنه که ممکنه درباره ی تو اشتباه کرده باشه.اونوقت دنبال دلیل میگرده.
-ولی من نمیتونم تحمتهای که بهم زده رو فراموش کنم
-باشه فراموش نکن بزار وقتی همه چیز رو فهمید.اونوقت تویی که میتونی هر کاری بکنی.
نمی‌گم ازش انتقام بگیر .ولی حداقل اینجوری
برگه برنده دست توه.به نظر من تنها راه نجاتت همینه.
باید بهش ثابت کنی بی‌گناهی.
اینجوری از بلاتکلیفی نجات پیدا می‌کنی.
-اخه چجوری بهش ثابت کنم.
با رفتارت .تازه میتونی بگردی اون خانومو پیدا کنی.
بلاخره غیب که نشده.باید هرکاری که از دستت برمیاد برای بیگناهیت انجام بدی وگرنه تا آخر عمرت باید با کارن کش مکش داشته باشی.
-نمیدونم آراد .نمیدونم.
به ساعت نگاه کردم.
نزدیک ۸بود
-وای ببخشید .خیلی حرف زدم مثلا اومده بودم بهت سر بزنم اینقدر پرحرفی کردم.که دیرت شد.
-اشکال نداره .فقط اگه خانومم دعوام نکنه.
-مگه ازدواج کردی.
-نه بابا در اون حد نیست .در حد آشنایی اولیه ست.
-خیلی خوشحالم کردی حالا این خانم خوشبخت کیه.
-یکی از هم دوره ی های دانشگاهیمه.چند وقت پیش تصادفی دیدمش‌
-امیدوارم خوشبخت بشی.
من برم دیگه.
-بیا تا یک جایی میبرمت.
-نه می‌خوام قدم بزنم.
-باشه هرجور دوست داری.
از مطبش بیرون اومدیم.
ازش خداحافظی کردم و رفتم.
تو خیابونا قدم می‌زدم.
به حرفای آراد فکر میکردم.راست می‌گفت من تا کی می‌خواستم تو این وضعیت بمونم.
باید تکلیفم رو با کارن مشخص میکردم.
باید با رحمانی حرف میزدم تا مریم رو برام پیدا کنه.شاید میتونست تاثیر داشته باشه.
کنار خیابون قدم می‌زدم.
دیدم یکی داره همش بوق میزنه.
رفتم کنار تر ولی بازم بوق میزد.
برگشتم که باهاش دعوا کنم دیدم کیارشه.
نزدیک ماشین رفتم.
-سلام.
-سلام خوبی.
-اره.
-کجا میری برسونمت.
-نه خودم میرم.
-بیا دیگه دارم میرم دنبال مامانم تو همین کوچه بغلی رفته خونه ی خالم.
-نه .نمی‌خوام باز دردسر بشه
-برای کارن میگی.
-هم کارن .هم دختر خالت.
-بیا بشین قدمت برام خوب بود.
نگین از این رو به اون رو شده.
نمی‌خواد بره.گفت بخاطر من دیگه نمیره کانادا.
الآنم مامانم رفته اونجا خالم دوره ی زنونه داشته.
-راست میگی خوشحالم کردی.
ولی من مزاحم نمی‌شم زشته ممکنه نگین منو ببینه ناراحت بشه.
-بیا سوار شو کنار زشته این وقت شب کنار خیابونی.بعدم مامانم بفهمه دیدمت سوارت نکردم ناراحت میشه.
-اخه.
-سوار شو.
رفتم عقب سوار شدم.نمیخواستم بازم کسی فکرای بدی دربارم بکنه.
-مطمعنی نگین منو ببینه ناراحت نمیشه.

-نه خیالت راحت. تو هنوز مامانم رو نشناختی الان همه ی فامیل خبر دار شدن تو با کارن ازدواج کردی.
-شوخی می‌کنی .!
-نه کاملا جدیم.مامانم نمی‌تونه چیزی تو دلش نگه داره .تازه کتی ازاونم بدتره‌
-وای چرا این کار رو کردن.مگه نمیدونه ما قراره جدا بشیم.
-مامانم این حرفا حالیش نمیشه .الان حتما اونجا پز عروس جدیدش رو به همه داده.
الان همه آدرس محل کار باباتم می‌دونن.
-وای راست میگی.
کیارش خندید.
-اره بابا. برات متاسفم که گیر همچین خانواده ای افتادی‌
-پس من پیاده میشم.
-رسیدیم.
مهری جون و کتی دم در یه خونه واستاده بودن.
ما رو دیدم اومدن سمت ماشین.
از ماشین پیاده شدم.
-سلام.
مهری جون اومد بغلم کرد.
-وای سلام عزیزم خوبی.ازاین ورا.
-داشتم می‌رفتم خونه آقا کیارش سوارم کرد.
-خوب کاری کرد.
کتی-رزیتا جون دلم برات تنگ شده بود.
اصلا نمی‌فهمیدم این خانواده چرا اینقدر با من خوب بودن.
-مامان بزار خاله رو صدا کنم بیاد رزیتا جون رو ببینه.
-وای نه تو رو خدا زشته.
-نه عزیزم زشته چیه.
برو دختر صداش کن بیاد دم در.
نه اصلا بیا بریم تو.
-نه مهری جون .
کیارش-چرا اینجوری میکنید.دختره دیگه منو از ده فرسنگی هم ببینه سوار ماشینم نمیشه.
اینکارا چیه.
-تو حرف نزن پسر می‌خوام عروسمو خواهرم ببینه .
مهرجون دستم. گرفت منو سمت خونه ای که ازش بیرون اومده بودن برد.
-تو خدا مهری جون من خجالت میکشم.
-ازچی مادر .مگه چی شده ماشالا چیزی کم نداری که خجالت بکشی هم خوشگلی وهم
همه چی تموم.
همون موقع چند خانم از اون خونه اومدن بیرون.
یکجوری بهم نگاه میکردن
-مهری جون این خانم کیه!.
-عروسمه.زن کارنه ببینید ماشالا چقدر خوشگله.
-بله ماشالا ..ماشالا خیلی. ایشالا خوشبخت بشن.
کی عروسیشونه؟.
-معلوم نیست.حالا خبرتون میکنم.
داشتم از خجالت آب می‌شدم.خاله ی کارن اومد دم در کتی و نگینم باهاش اومدن.
نگین یک جوری نگام میکرد.
-مینا اینم عروسم.
خاله ی کارن نگاهی بهم کرد.
-خوشبخت بشن.کجا بودن چرا برای مهمونی نیاوردیش.چرا نمیاید تو.مارو قابل نمیدونی.
-نه بخدا کار داشتم .
-پس الان بیا بریم تو
-ببخشید من باید برم .حالا بعدا مزاحمتون میشم.
عجب گیری کرده بودم.مهری جون فهمید که
نمی‌خوام برم اونجا
- خواهر ممکنه نگرانش بشن.
-خوب زنگ بزنه بگه با مادر شوهرشه.
-نه دیر وقته باید بره .بعدم کارن خوشش نمیاد
زنش دیر بره خونه بعدا با من دعوا می‌کنه که به زور اوردیمش.
-باشه هرجور دوست داری.
ازشون خداحافظی کردم.نگین هنوز بد نگام میکرد.رفت پیش کیارش باهاش حرف میزد.
ولی نگاهش سمت من بود.
معلوم نبود چی داره به کیارش میگه.
سمت ماشین رفتیم.
نگین از ما خداحافظی کرد و رفت تو.
-من دیگه میرم مهری جون.
-نه عزیزم مگه من میزارم‌.خودمون میرسونیمت.
-اخه مسیرم ممکنه باشما یکی نباشه.
کتی-مگه خونتون کجاست.
آدرس رو بهش گفتم.
-خیلی از ما دور نیستی.ماهم همون طرفایم.
-اخه زحمت میشه.
-این حرفا چیه عزیزم.
تا دم خونه مهری جون کلی حرف زد ولی از کارن چیزی نگفت.
-عزیزم برای سیزده می‌خوایم بریم ویلامون تو هم بیا.
-نه ممنون..
-چرا عزیزم میگم کارن بیاد دنبالت.
این زن چرا نمی‌فهمید من با کارن مشکل دارم .
-نه .من یکم کار دارم.
-کارتو بزار برای بعد. سیزده که کسی کار نمیکنه.
-اخه..
کیارش-چرا اصرار می‌کنی شاید دوست نداره نمی‌خواد بیاد.
-اره دوست نداری بیای.
-نه.موضوع دوست داشتن نیست.
کتی-حتما بخاطر کارن میگه.دیدی مامان اون روز چکار کرد منم بودم طرفش نمی‌رفتم.
مهری جون دستمو گرفت.
-عزیزم می‌دونم کارن رفتارش باهات درست نبود.
پدرشم اون اوایل بخاطر غرورش گاهی وقتی از
این کار را میکرد.
الانم که دیدی آبش با کارن تو یک جوب نمیره چون اخلاقاشون مثل همه.ولی کارن اونقدارم که تو فکر می‌کنی بد نیست.
نمیدونم بچمو کی چشم کرد.
همش تقصیر اون دختره ی جادوگر بود.
از وقتی که اومد تو زندگیمون کارن رو از این رو به اون رو کرد.
نمیدونم بهت گفته که چه بلاهایی سر بچم‌اورد خدا ازش نگذره.
بعد اون دیگه کارن مثل قبل نشد.
نمیدونی چقدر قبلا مهربون بود.
نمیدونم چی شده که کارن اینجوری می‌کنه.
ولی من مادرم، می‌دونم دوستت داره.وگرنه برای اینکه طلاقت نده اینجوری با همه دعوا نمیکنه.
مادر وقتی گفت تو زنشی نمیدونی چقدر خوشحال شدم باورم نمیشد کارن ازدواج کرده
آخه فکر میکردم با اون اتفاقی که براش افتاده هیچ وقت ازدواج نمیکنه.
فکر میکردم آرزوی دیدن زن کارن رو به گور میبرم.
عزیزم یکم تحمل کن بهش فرصت بده .
من می‌دونم کارن از کاراش پشیمون میشه .
(به صورتش نگاه کردم چقدر مهربون بود چی میخواستم بهش بگم٬ بگم پسرش برای اینکه عذابم بده نمی‌خواد طلاقم بده.)
-نگفتی درخواست منو قبول می‌کنی.
-باشه میام.
-ممنونم ازت میخوای به پدرو مادرتم بگو بیان یکم باهاشون بیشتر آشنا بشیم ‌
فرهاد گفت می‌خواد بره شرکت پدرت باهاشون آشنا بشه.
-پدرو مادرم رفتن سفر احتمالا تا یک ماه دیگه برمیگردن.
-پس تو کجا میمونی.
-تو خونم دیگه
-تنها؟!
-نه. خدمتکارمون زهرا خانم هست.
-وا مادر چرا میخوای تنها بمونی بیا پیش ما .
-نه ممنون .
-چرا تعارف می‌کنی اگه بخاطر خانوادت میگی میگم فرهاد با پدرت تماس بگیره ازش اجازه بگیره بیای پیش ما.
-نه آخه نمیشه.نمیخوام مشکلی پیش بیاد
کتی-راست میگه دیگه مامان باز کارن میاد باهاش دعوا می‌کنه.
-کارن بیخود می‌کنه بهش از گل نازک‌تر بگه خودم حسابشو میرسم.
-اخه مهری جون درست نیست من بیام اونجا.
-اولا مهری جون نه مامان .دوما کسی جرات نداره به عروس من حرف بزنه.
کیارش-رزیتا بیخود تلاش نکن تو نمیتونی مامان رو شکست بدی یادته که بهت گفته بودم .داستان گیر رو این چیزا.
-حرف مفت نزن کیارش رانندگی تو بکن.
-برو دخترم پس فردا میگم کارن بیاد دنبالت وسایلاتم بردار خودم به پدرو مادرت زنگ می‌زنم.
-نه .نه.خودم میام.
کتی- حتما می‌ترسه باکارن جایی بره.
-تو حرف نزن اصلا اینجوری نیست یک جوری حرف می‌زنی انگار بچم قاتله.بیخود حرف الکی نزن تودل دختره رو خالی می‌کنی.
-ببخشید منظورم اون نبود نمی خوام مزاحمش بشم.
-این حرفا رو نزن.کارن وظیفشه زنشو جایی ببره.
پس آماده باش عزیزم میاد دنبالت.
شماره ی پدرتم بهم بده.
شماره ی بابا رو بهش دادم.
بد گیر افتاده بودم.
فقط امیدوار بودم که بابا اجازه نده من برم اونجا که مطمعن بودم اجازه نمیده.
ازشون خدا حافظی کردم رفتم تو.

زهرا خانم کلی باهام دعوا کردکه چرا بدون اجازه بیرون رفتم .بیچاره کلی ترسیده بود بلایی سرم اومده باشه.
....................................
از صبح استرس گرفتم به بیتا زنگ زدم گفتم که چی شده.
بهم گفت نباید روحیم رو ازدست بدم وباید روبروی کارن واستام تا خودمو ثابت کنم.
بابا دیشب بهم زنگ زد درکمال ناباوری گفت تا موقعی که مسافرت هستن برم خونه ی آقای محتشم مخصوصا که فهمیده بود یواشکی رفتم بیرون.
هرچی بهش گفتم بزاره بمونم خونه گفت به آقای محتشم قول داده.
چند دست لباسوبا یکم از وسایل شخصیم رو میزارم‌ تو ساکم.
ساعت ۸شده مهرجون بهم زنگ زد گفت ساعت ۸کارن میاد دنبالم.
پشت هم نفس عمیق میکشم از صبح چند بار از اسپرم استفاده کردم.
نمیدونم چم شده .از اون شب که زدم تو پای کارن می‌ترسم بخواد تلافی کنه.
چند بار از صبح لباسامو عوض کردم آخر یک مانتوی مشکی و شال قرمز وشلوار چسب مشکی تنم کردم.
آرایشم میکنم رژ قرمز میزنم.
تو ایینه خودمو نگاه میکنم .
خوب شدم ولی از برخورد کارن می‌ترسم.
یاد حرف آراد افتادم .گفت باید به خودم ایمان داشته باشم.و کاری نکنم که کارن بهم حساس بشه.
رژمو کم رنگ میکنم.
زهرا خانم بهم خبر میده کارن اومده.
از زهرا خانم خدا حافظی میکنم میرم بیرون.
جلوی در یک ماشین شاستی بلند پارک شده.
قلبم تند میرنه.
(رزیتا نترس تو میتونی .خودتو نباز.فهمیدی).
دوباره نفس عمیق میکشم سمت ماشین میرم .
درعقب رو باز میکنم.سوار میشم.
ماشین واستاده.
سرمو بلند می‌کنم کارن از توی آیینه داره بهم نگاه می‌کنه.
-فکر کردی من رانندتم.
-چی؟!
-بیا جلو بشین.
-من راحتم.
-پاشو بیا جلو بشین اول صبحی گند نزن به اعصابم.
نمی‌خوام سر صبح اعصاب خوردی راه بندازم .
پیاده میشم میرم جلو.
تا سوار میشم حرکت می‌کنه حتی در رو خوب نبستم.
نگاهی بهش میکنم.
ریشش رو زده مثل قبل شده.یک بلیز آبی کم رنگ تنش کرده.
موهاشم رو به بالا گذاشته.قلبم بازم تند میزنه.
-چیه پسندیدی؟
-چی رو؟!
-منو.یک ساعتها به چی زل زدی.
حواسم نبود یک ساعته بهش خیره شدم.
سرمو برمیگردونم.
(خاک تو سرت رز مثل احمقا بهش زل زدی خوب شد ابروت رفت.)
-چجوری مخ مامانمو زدی.چه نقشه ای تو سرته.
برمی‌گردم سمتش.
-من مخشو زدم یا اون به زور مجبورم کرد بیام اونجا.
-تو که راست میگی.باز معلوم نیست چه نقشه ای داری.
-چون خودت فکرت خرابه فکر می‌کنی همه مثل خودتن.
من علاقه ای به اومدن اونجا نداشتم .پدرت با بابام تماس گرفت گفت که بیام اونجا.درضمن خودت درباره‌ی ازدواج بهشون گفتی
بعدم فکر کنم یک نفر دیگه بود که رفته بود پیش بابام ازش خواهش کرده بود بهش یک فرصت بده.
کارن فرمون رو فشار میده.
معلومه از جوابم عصبی شده.
-دوستاتو نیاوردی نترسیدی که با من تنها باشی.
-من خودم بلدم از خودم مراقبت کنم.
یاد اون شب افتادم.لبخندی زدم.
-فکر نکن کارت یادم رفته به موقع جبران میکنم.
اون موقع هم ببینم می‌تونی از فن کارته استفاده کنی .
حالا لبخند بزن .
- مامانت گفته حق نداری بهم چپ نگاه کنی.
-جالبه .نکنه وردی چیزی بلدی که مامانم اینقدر طرفدارت شده.درضمن مامانم همیشه فکر نکنم باهات باشه.
-سعی نکن منو بترسونی چون من ازت نمی‌ترسم.
-این بعدا معلوم میشه.
کارن دم یک باغ نگه داشت.
دستمو سمت دستگیره بردم.
-خوب حواستو جمع کن نمی‌خوام فامیلامون بفهمن ما مشکل داریم.
چون مادرم قسمم داده که مشکل ما رو خالم نفهمه نمی‌خوام کیارش با خانواده ی زنش مشکل پیدا کنه و اونا ازش اتو بگیرن فهمیدی.
در ضمن اینجا جای خود نمایی نیست پس او رژتو پاک کن.
-اون که باید مواظب رفتارش باشه تویی.
بعدم مادرت تورو قسم داده چون می‌دونه چجور آدمی هستی .اگه من مشکلی داشتم
به منم تذکر می‌داد.

در رو باز کردم.
بازوم رو گرفت.
منو کشید تو ماشین.
-بهت گفتم رژتو پاک کن.
-چرا باید به حرفت گوش کنم. به من دستور نده چکار کنم . بعدم من نیاز به خود نمایی ندارم.درضمن رژم کم رنگه.
-با اعصاب من بازی نکن .
دستمال رو برداشت محکم کشید به لبم.
-دیونه ی روانی چکار می‌کنی
-هنوز نمیدونی هر حرفی رو یک بار میزنم.
بازوم رو از تو دستش کشیدم بیرون.
لبم درد گرفته بود تو آیینه نگاه کردم رژم پخش شده بود.
-برات متاسفم.
دستمال رو برداشتم دور لبم رو تمیز کردم.
داشت نگام میکرد.
از ماشین پیاده شدم.
سمت در باغ رفتم.
کارن پیاده شد.اومد دنبالم.
-کجا .بهت مگه نگفتم کسی نمیدونه......
- فکر کردی کی هستی هرکاری میخوای می‌کنی منم باید به حر فت
گوش کنم.اگه مادرتو و خانوادت برات مهمن بهتره رفتارتو با من درست کنی و تا منم
درست رفتار کنم.
اگه یک بار دیگه باهام اینجوری رفتار کنی
وسایلو برمی‌دارم و میرم برامم مهم نیست که
چه مشکلی با خانوادت داری الانم اگه چیزی نگفتم بخاطر احترامیه که برای مادرت قایلم.
پس بهتره حواست به رفتارت باشه.

داشت از عصبانیت منفجر میشد
از صورت قرمزش معلوم بود توقع این حرفو ازم نداشت.
در رو زد.نگهبان در رو باز کرد.
رفتیم تو.
مهری جون اومد طرفمون.
-سلام .
-سلام عزیزم خوش اومدی.
بیاید تو همه تو منتظرن.
رفتم تو مهمون زیادی داشتن ‌.
خانواده ی عموی کارن بودن و پسرا و دختراشون.خالش با دخترو پسرش .
کسای دیگه ای هم بودن بیشترشون رو زوز تولد کتی دیده بودم.ولی نمی‌دونستم چه نسبتی با کارن دارن.
مهری جون همه رو بهم معرفی می‌کرد.
گیج شده بودم
کیارش- مامان،رزیتامغزش هنگ کرد همین امروز میخوای همه رو بهش معرفی کنی.
همه زدن زیر خنده.
نگین هنوز باهام سر سنگین بود.
مامان کارن منو سمت مبل برد که بشینم.
روی مبل نشستم کارنم اومد کنارم نشست.
خاله-خوب عزیزم نگفتی.چه بی سرو صدا
عقد کردید.چرا به کسی تو مهمونی نگفتی زن کارن هستی.
نمی‌دونستم چی بگم.
کارن-من بهش گفته بودم حرفی نزنه.
-وا چرا خاله.؟!
-گفتم بزارم تکلیف کیارش مشخص بشه بعد
به همه بگیم.
خالش رنگش پرید.
کارن متخصص تو کنایه زدن بود.
-خوب خانوادت کجان عزیزم.
-رفتن مسافرت.
-تو تنها چکار می‌کنی.
مهری جون- قراره بیاد خونه ی ما.تا پدرو مادرش از سفر برگردن.
کارن ابرو هاشو دادبالا انگار از چیزی خبر نداشت.
کارن خودشو به من نزدیک کرد.
-نگفتی پروژه بلند مدت داری.!
-باید میگفتم.دارم میرم خونه ی پدرت نه خونه ی تو.
سرشو بهم بیشتر نزدیک کرد.
-داره چوب خطتت پر میشه عزیزم.
-برام مهم نیست عزیزم.
کارن چشماشو درشت کرد.
منم بهش نگاه کردم.
کتی-رزیتا بیا بریم لباساتو عوض کن.
کارن-نمیخواد همین جوری خوبه.
مهری جون-کی گفته خوبه بزار عوض کنه راحت باشه.
کارن حرفی نزد.
از جام بلند شدم.
لبخندی به کارن زدم.
چشماش درشت تر شد.
با کتی رفتم تو اتاق.
مانتوم در آوردم.
یک تونیک قرمز تنم بود.
موهامو باز کردم.
یک تل مشکی به سرم‌زدم.
در اتاق باز بود.همون موقع کارن اومد تو کتی پشتش به کارن بود.
کتی-وای رزیتا جون چقدر موهات قشنگه منم دوست داشتم موهام اینقدر بلند باشه ولی نمیتونم بلندش کنم یکم که بلند میشه میرم کوتاه میکنم.
از بس وز داره.مثل تو صاف نیست.
البته خودتم چون خوشگلی بهت میاد.
چشمام سمت کارن بود که داشت ما رو نگاه میکرد.
-نه عزیزم اونجوری هم که میگی نیست.
-چرا خیلی هم هست .حتما خیلی خواستگار داشتی مگه نگه.
کارن دستاش رو‌ مشت کرده بود.
-نه.
-چرا حتما داشتی .من اگه مرد بودم حتما عاشقت میشم چون خیلی خوشگلی.
لبخندی زدم.
کارن-کتی برو مامان کارت داره.
-ا داداش کی اومدی.
-الان .برو دیگه.
-باشه.
کتی رفت بیرون.
کارن اومد تو در رو بست.
خودمو مرتب کردم سمت در رفتم.
کارن جلوی در واستاده بود.
-برو کنار.
-میخوای همین جوری بیای بیرون.
-اره مشکلیه.
-خودت میدونی اینجا همه می‌دونن زن منی پس منتظر خواستگار نباش.
-برو کنار حرف الکی نزن.
اومد جلو من یک قدم رفتم عقب.
-به من میخندیدی عزیزممم.
میم عزیزم رو از قصد میکشید
دوباره اومد جلوتر من رفتم عقب.
-اخی ترسیدی؟!
-نه.
بازم اومد جلو.چسبیدم به دیوار.
-داشتی می‌گفتی چی برات مهم نیست عزیزمم..
-برو اونور.
-چرا مگه مشکلیه.
سرشو آورد نزدیک صورتم.
-خودت میدونی برام مهم نیستی اگه کاری رو میگم انجام نده چون دلم نمی‌خواد بگن شوهرش غیرت نداره.پس توهم برت نداره.فهمیدی!
سرمو تکون دادم.
-حالا مثل بچه آدم موهاتو می‌بندی میری بیرون.
ازم فاصله گرفت از اتاق رفت بیرون.
قلبم تند میزد.بازم گفت براش مهم نیستم.
به درک که براش مهم نیستم.
حرصم گرفته بو.ولی به روی خودم نیاوردم.
رفتم سمت آیینه موهامو بستم.نمیخواستم دوباره بیاد سراغم. خودمو دوباره مرتب کردم از اتاق رفتم بیرون.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • س.شب

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/06
    ارسالی ها
    548
    امتیاز واکنش
    10,866
    امتیاز
    661
    همه باهام خوب رفتار میکردن.
    آقای محتشم هروقت که داشت باهام حرف میزد لبخند مهربونی روی لبش بود.
    فقط نگاهای دو نفر با بقیه فرق داشت
    یکی کارن بود که همش نگاهش به من بود
    ببینه چکار دارم میکنم.
    یکی هم پسر عموش بود.
    از نگاهش خوشم نمیومد.
    میگفتن تازه از آلمان اومده .خیلی به کارن شبیه بود فقط قدش کمی کوتاهتر بودولاغر تر بود.
    بیشتر دخترای جمع سعی میکردن بهش نزدیک بشن.میگفتن خیلی پولداره.
    کتی-رزیتا بیا بریم بیرون بچه ها می‌خوان والیبال بازی کنن.
    -من بلد نیستم.
    -اشکال نداره بیا یادت میدم.
    از جام بلند شدم با کتی رفتیم بیرون.
    کارن با چشمش منو دنبال میکرد.
    سمت تور والیبال رفتیم.
    کتی-رزیتا هم هست.
    نگین نگاهی به من کرد روشو برگردوند.
    کتی فهمید که نگین رفتارش یک جوریه.
    سرش رو بهم نزدیک کرد.
    -خودتو ناراحت نکن نگین یکم حسوده حتما چون مامان خیلی بهت توجه می‌کنه حسودیش شده
    -اشکالی نداره من ناراحت نمیشم.
    -میدونم از بس ماهی.
    پسرها هم اومدن.
    دو گروه شده بودیم.
    پسرا یک طرف دخترا هم یک طرف.
    بازی شروع شد.
    پسرا از ما خیلی قوی تر بودن.
    کارن از خونه اومد بیرون داشت به ما نگاه میکرد.
    کتی-کارن تو هم بیا.
    -من حوصله ندارم.
    کتی دیگه چیزی نگفت.
    موهام همه دورم ریخته بود.
    کش موهام رو باز کردم دوباره بستمش.
    کارن با چشم غره نگاهی بهم کرد.ولی من محلش ندادم.
    داشتیم کم کم میباختیم.
    پسرعموی کارن، رادین همش توپ رو سمت من میزد.
    لبخند مسخرشم رو لبش بود.
    کتی صدام کرد.
    برگشتم طرفش.
    میخواست جاشو باهام عوض کنه.
    تا صورتمو برگردوندم رادین با توپ زد به صورتم.
    دستمو رو صورتم گذاشتم.
    از درد همون جا نشستم.
    کیارش اومد سمتم.
    -رزیتا خوبی.
    خیلی دردم گرفته بود.
    رادین-رزیتا خانم ببخشید حواسم نبود.
    (مردک احمق از قصد بهم زده بود.بعدمیگفت ببخشید.)
    اومد کمکم کنه بلند شم.
    خودمو کشیدم کنار.
    کارن-برو کنار ببینم .
    کارن کنارم زانو زد.
    دستمو از صورتم برداشت.
    بهم نگاه میکرد .
    -داشتی چه غلطی می‌کردی.مگه کوری؟!
    -چیزی نشده که.
    -حرف مفت نزن.باید چیزیش میشد.
    -خیلی ناراحتی زنتو بسته بندی شده کن چیزیش نشه.
    کارن با عصبانیت از جاش بلند شد.
    مچ دستشو گرفتم نمی‌خواستم دعوا بشه.
    -کارن من خوبم.
    -بفرما دیدی چیزیش نیست زنـ*ـا ناز زیاد دارن.
    دلم می‌خواست بزنم لهش کنم.
    از جام بلند شدم.سمت شیر آب رفتم.
    کتی اومد دنبالم.
    صورتم رو شستم.
    -خوبی رزیتا جون.
    -اره عزیزم خوبم.
    -گونت قرمز شده.
    -چیزی نیست خوب میشم.
    -شانس آوردی کارن به حرفت گوش داد وگرنه با رادین دعوا می‌کرد.
    -چرا؟!
    -اخه کارن از خیلی وقت پیش با رادین مشکل داشته.
    -چرا؟!
    -تو رو خدا به کسی چیزی نگی من بهت حرفی زدم.
    -نه بگو.
    -مثل اینکه نامزد سابق کارن با رادین تو خارج باهم بودن.اون زمان هم همش دنبال فرانک بود.
    بعد اینکه فرانک از کارن جدا شد رفت خارج. رادین رفت سراغش شنیدیم مدتی باهم بودن.
    -راست میگی؟! .
    -اره .ولی یک وقت به کسی نگی .رادین از اول به کارن حسودی می‌کرد.الانم دیده کارن با تو ازدواج کرده داره از حرص میمیره.
    آخه هیچ کس فکر نمی‌کرد کارن بعد از فرانک با کسه دیگه ای ازدواج کنه.
    -اهان.تو برو من الان میام.
    -باشه.
    کتی رفت .
    رادین چقدر آدم کثیفی بود .باید مواظب می‌شدم.
    یکم همون جا نشستم.
    تا بهتر بشم.کارن نیومد ببینه حالم چجوریه.
    معلومه دیگه خودش گفت براش اهمیت ندارم.
    اون موقع هم حتما بخاطر فامیلاش اومده بود.
    -خوبی.
    سرمو بلند کردم.
    -اره.
    -صورتت قرمزه.
    -خوب میشه.
    -باشه پس من میرم.
    -نگین!
    برگشت سمتم.
    -بله.
    -میشه چند دقیقه بیای اینجا.
    اومد کنارم .
    -بخاطر حرفای اون شب متاسفم.فقط می‌خواستم به خودت بیای .کیارش خیلی دوستت داره.از روز اول تو فروشگاه همه چیز رو میدونستم.اون کار رو کردم تو بهش برگردی.

    نگین با تعجب نگام کرد.
    -منو کارن چند ماهه ازدواج کردیم.
    اگه کاری کردم چون نمی‌خواستم کیارش کسی رو که دوست داره از دست بده.
    -کیارش خودش بهت گفت اون کار رو بکنی.
    -اره.ولی بهش نگو .هیچ چیزی ارزش اینو نداره
    که از کسی که دوست داری بگذری.
    -منم دوستش دارم .ولی فکر نمی‌کردم کیارش برای برگردوندن من این کار رو بکنه
    -بهرحال بخاطر اون حرفا ازت معذرت می‌خوام.
    -تو کمک بزرگی بهم کردی حرفات باعث شد به خودم بیام بفهمم هیچ چیزی از کیارش برام مهم تر نیست.
    -خوشحالم که این تصمیم رو گرفتی.
    -منم خوشحالم که آدمی مثل تو به خانوادمون اضافه شده.
    ببخشید یکم باهات بدرفتار کردم.
    -خواهش میکنم.
    -کیارش خیلی از دست رادین عصبانی شده بود.
    ولی خوشم اومد کارن خوب جوابشو داد.
    پسره ی پررو.
    -ولش کن بیا بریم
    -اره. بریم نگن جاری ها دارن چکار میکنن.
    خندیدیم.
    سمت بقیه رفتیم.
    کیارش منو نگین رو دید تعجب کرده بود.
    سمتش رفتیم.
    -نگین کجا بودی.
    -رفتم ببینم رزیتا جون چکار می‌کنه.
    کیارش ابروهاشو داد بالا.
    -مشکوک میزنید.
    -مشکوک چی ؟.بیابریم رزیتا جون.
    -ادم از کار شما زنـ*ـا سر در نمیاره.
    -بهتر که سر در نمیاری.
    با نگین سمت بقیه رفتیم.
    ...............................
    ظهر بود .موقع نهار شده بود.
    کتی اومد کنارم نشست.
    -میگم رزیتا چکار کردی نگین اینقدر باهات خوب شده.
    -هیچ کار.
    -ای کلک .
    هردو آروم خندیدیم.
    مهری جون-کتی بلند شو بیا اینجا.
    -برای چی مامان.
    -جای کارن نشستی.
    -خوب کارن یک جا دیگه بشینه
    -کتی!
    -باشه بابا.
    کتی از جاش بلند شد.
    کارن اومد از خونه بیرون.
    مهری جون-کارن مادر برو پیش زنت بشین.
    همه داشتن ما رو نگاه میکردن.
    رادین نگاهی به من کرد.رومو ازش برگردوندم.
    کارن اومد کنارم نشست.
    همه شروع به غذا خوردن کردیم.
    کارن سرشو بهم نزدیک کرد.
    -باید میومدی روبروی این پسره مینشستی؟!
    سرمو بلندکردم.
    -هان؟
    موهام تو صورتم ریخته بود.موهامو زدم پشت گوشم.
    کارن بهم خیره شده بود.
    فکر کردم تو صورتم چیزیه.
    دستمو سمت صورتم‌ بردم.
    هنوز نگاهم میکرد.
    زیرلب چیزی گفت.فقط لعنتی آخرش رو شنیدم.
    -چیزی شده؟!
    -نه.
    مشغول غذا خوردن شد.
    شونمو دادم بالا غذامو خوردم.
    ............................
    شب شده بود.جونا رفته بودم تو حیاط آتیش روشن کرده بودن.
    منم رفتم بیرون.
    همه دور آتیش نشسته بودن.
    نگین-رزیتا بیا کیارش می‌خواد گیتار بزنه.
    سریع رفتم بیرون.
    من عاشق موسیقی بودم.
    خیلی وقت بود که چیزی نزده بودم.
    رفتم کنار نگین نشستم.
    -خوب کیارش بزن دیگه.
    کیارش یک آهنگ زد. باهاش میخوند.
    کارش بد نبود.
    همه بعد تموم شدن دست زدن.
    کارن کنار درخت تکیه داده بود سیگاری دستش بود.
    -خوب کی میخواد بزنه.
    رادین -بده من مگه خانوما هم بلدن از این کارا بکنن.
    لجم گرفته بود ولی حرفی نزدم.
    -خوب چه آهنگی میخواید بزنم.
    هرکس یک چیزی می‌گفت.
    -رزیتا خانم شما درخواستی ندارید.
    به کارن نگاه کردم.عصبانی شده بود.
    -نه.
    -چرا بگید بخاطر اتفاق ظهر ومعذرت خواهی ازتون می‌خوام اولین درخواست مال شما باشه.
    -فرقی نمیکنه هرچی زدین.
    -باشه پس به انتخاب خودم میزنم.
    شروع کرد به زدن.

    چشات منو داده به دستای باد

    دلم عشقت و از کی بخواد

    دل تو با دلم به سادگی را نمیاد

    ببین دل من در و رو همه بست

    تو دلم کی به جز تو نشست

    اخه عاشقتم تو به عاشقی میگی هـ*ـوس

    همش هـ*ـوس تو رو داره دلم

    دیوونتو و چاره نداره دلم

    به تو دل و بسته دوباره دلم

    عشق تو کار دلم

    نفس نفسم تو رو داد میزنه

    نفس توی سـ*ـینه صدات میزنه

    نگاه تو مثل جواب منه

    تعبیر خواب منه

    دلم دیگه درگیر عاشقی

    تو قلب تو اخه کیه

    که بهم نمیگی ما دو تا دلمون یکیه

    نذار دیگه سر به سر دل من

    اگه در به در دل من

    ولی جای توئه دیگه تو دل غافل من

    اره هـ*ـوس تو رو داره دلم

    دیوونتو و چاره نداره دلم

    به تو دل و بسته دوباره دلم

    عشق تو کار دلم

    نفس نفسم تو رو داد میزنه

    نفس توی سـ*ـینه صدات میزنه

    نگاه تو مثل جواب منه

    تعبیر خواب منه
    (نفس-مرتضی پاشایی)
    هروقت سرمو چرخوندم داشت به من نگاه میکرد.

    صدای قشنگی داشت ولی از رفتارش بدم اومده بود میدونستم همه ی اینا بخاطر این بود که کارن رو اذیت کنه.
    جرات نمی‌کردم به کارن نگاه کنم حتما الان به مرز انفجار رسیده بود.
    همه میگفتن دوباره دوباره.
    -نه دیگه پر رو نشید.من همین جوری آهنگ نمی‌خونم.اینم برای معذرت خواهی از رزیتا خانم بود.
    یکی از دخترا گفت
    -خدا شانس بده کاش می‌زدی تو صورت من.

    -دوست داری بزنم.
    -اگه برای منم بخونی آره .ارزشش رو داره.
    چقدر میتونستن خودشون رو کوچیک کنن.
    از جام بلند شدم.
    نگین-کجا ؟
    -میرم تو.
    رادین-رزیتا خانم از صدای من خوشتون نیومد.
    برگشتم به دستای مشت شده ی کارن نگاه کردم.
    -کارتون بد نبود.
    -بد نبود ؟! همه برای اینکه من براشون بخونم سرو دست میشکنن.
    -همه نه من.بعدم من نظرم رو گفتم.
    -یک جوری حرف می‌زنید انگار از موسیقی سر رشته دارید. حاضرم شرط ببندم تا حالا گیتار دست نگرفتید.چه برسه بتونید بزنید.
    -اگه گرفته باشم چی؟!
    -اگه بتونید یک آهنگ کوتاه بزنید که بقیه خوششون بیاد من هر کاری بگید میکنم.
    واگه نتونستید باید دعوت منو برای شام قبول کنید.
    -باشه
    کارن سیگار رو زیر پاش له کرد.اومد سمتمون.
    -این مسخره بازی ها چیه.
    رادین-تو دخالت نکن کارن، زنت خودش قبول کرده .کسی مجبورش نکرده.
    کیارش-رادین این کارات یعنی چی؟
    -شما چرا اینجوری میکنید مگه چیه فقط یک شام معمولیه.
    -اقا رادین مثل اینکه خیلی به خودتون مطمعنید.
    -صد درصد.
    رفتم سمتش گیتار رو از دستش گرفتم.
    نشستم.
    نگین-رزیتا مطمعنی؟!
    -نگران نباش.
    به کارن عصبانی نگاه مردم مطمئن بودم دلش میخواست منو خفه کنه.ولی باید روی این رادین احمق کم میشد.
    همه ساکت شده بودن بهم نگاه میکردن.چشمامو بستم.
    رادین-داری استخاره می‌کنی شکست رو قبول کن.البته شکستت هم برات یک پیروزیه
    چون شام خوردن با من افتخاریه.
    چشمام‌ باز کردم به کارن نگاه کردم.
    چشماش قرمز شده بود.
    -بهتره این افتخارتون رو به کسای دیگه بدید چون من هیچ تمایلی به شام خوردن باهاتون ندارم.
    هنوز نگام به کارن بود.
    رادین ساکت شد.
    دستمو روی تارهای گیتار کشیدم.
    شروع کردم به زدن.

    وقتی یادِ تو میفتم ، باید هم توو هر نفس بغضم بگیره

    من فراموشی بگیرم ، اون همه خاطره رو یادم نمیره

    همه جا با توأم عشقم ، همه جا کنارمی واسه همیشه

    هر جایِ دنیا که باشیم ، ما که حسمون به هم عوض نمیشه

    نمیشه

    میدونی دوسِت دارم ، هر جا باشی حتی از من اگه جدا شی

    بازم بغضت توو صدامه و عشقت تنها تکیه گامه

    دوسِت دارم آرزومی ، هر جا میرم رو به رومی

    حسم با تو عاشقونست و ، این حالِ من یه نشونست

    من که زندگی ندارم ، واسه من دردِ نبودنِ تو کم نیـــست

    آره زنده موندم اما ، زندگی نکردنم دست خودم نیست

    دستِ خودم نیست

    شاید از خودت بپرسی ، عشق دیوونت چرا آدم نمیشه

    چرا بعدِ این همه سال ، حتی یک شب به تو حسم کم نمیشه

    نمیشه

    آخه دوسِت دارم ، هر جا باشی حتی از من اگه جدا شی

    بازم بغضت توو صدامه و عشقت تنها تکیه گامه

    دوسِت دارم آرزومی ، هر جا میرم رو به رومی

    حسم با تو عاشقونست و ، این حالِ من یه نشونست
    (عاشقانه-فرزاد فرزین).
    همه خشکشون زده بود.
    به کارن نگاه کردم حالت نگاهش خاص بود.
    یک لحظه یاد نگاه های قبل کارن افتادم.
    یک دفعه سرش رو برگردوند.
    کتی از جاش بلند شد شروع کرد به دست زدن.
    -رزیتا عاشقتم.سوسکش کردی.
    بقیه هم شروع به دست زدن کردن.
    رادین دهنش باز مونده بود.
    کیارش- زن داداش ترکوندی.
    -خواهش میکنم.
    نگین -از کجا به این خوبی میخونی و میزنی.
    -تو کانادا چند سال موسیقی خوندم.
    -مگه معماری نخونده بودی.
    -چرا مگه نمیشه هم موسیقی خوند هم معماری.
    -بابا ایول کارن شاه ماهی تور کرده.
    همه به کارن نگاه کردن.
    کارن لبخند کم رنگی زد.
    کتی-خوب آقا رادین بگو چجوری مجازاتت کنیم.
    رادین هنوز تو شوک بود.
    -رادین ازدست رفت.
    همه خندیدن.
    -رزیتا جون بگو دیگه. چکار کنیم.
    -نمیدونم.
    هرکس یک چیزی می‌گفت.
    نگین-کارن تو بگو.
    کارن چشماشو ریز کرد.
    -همین الان بلند شو بپر تو استخر.
    -دیونه شدی یخ میزنم.بعدم زنت باید بگه نه تو.
    -همون که کارن گفت.
    -ولی...
    کیارش-بلند شو دبه نکن.
    رادین از جاش بلند شد.سمت استخر رفت.
    همه رفتیم دنبالش.
    آروم رفتم جلو
    کتی تو گوشم گفت.
    -کارن خیلی زرنگه می‌دونه رادین از استخر عمیق می‌ترسه .تازه فکر کن با این لباسای مارک دار بپره تو استخر.
    کیارش-بپر دیگه استخاره می‌کنی.
    بازم همه خندیدن.
    بلاخره بیچاره پرید تو استخر.
    بعدش کیارش کمکش کرد بیاد بیرون.
    داشت یخ میزد هنوز هوا برای استخر خیلی سرد بود.
    یکی براش حوله آورد.
    رادین با عصبانیت حوله رو کشید رفت تو.
    کم کم همه خدا حافظی کردن و رفتن.
    منم لباسامو پوشیدم.حاضر شدم.
    یک دفعه یادم اومد که موبایلم رو کنار حیاط جا گذاشتم.
    سمت حیاط رفتم.
    گوشیمو پیدا نکردم.
    -دنبالم این میگردید.
    سرمو چرخوندم.رادین به درخت تکیه داده بود
    موبایلم دستش بود.
    -بله اگه میشه بدیدش‌
    -چرا خودت نمیای بگیری.
    با عصبانیت نگاش کردم.
    -منظورتون از این کارا چیه.
    -من منظوری ندارم.
    لبخندی زد.
    برگشتم نمی‌خواستم برم طرفش .
    -گوشیتو نمی‌خوای.
    -نه.
    -چرا ازم فرار می‌کنی.تو کارن رو نمیشناسی اون به دردت نمیخوره. دیدم رفتارش باهات چجوریه.تو زیادی برای کارن خوبی.من اگه زنی مثل تو داشتم یک ثانیه هم تنهاش نمیزاشتم. شمارم رو تو گوشیت زدم اگه خواستی بهم زنگ بزن.
    برگشتم سمتش.
    -واقعا که خجالت اوره چطور روت میشه اینجوری با من حرف بزنی من زن کارنم .!
    -باشی برای من مهم نیست.
    -واقعا که آدم کثیفی هستی.من عاشق کارنم
    من یک تارموی کارن رو با امثال تو عوض نمیکنم .
    عصبانی شده بود.
    اومد نزدیکم منم رفتم عقب.
    کارن-داری چه غلطی می‌کردی.

    اومد سمت رادین یقشو گرفت.مشتی به صورتش زد
    -چی داشتی زر میزدی.
    -ولم کن من چیزی نگفتم.
    ترسیده بودم قلبم تند تند میزد.
    حتما بازم همه چی می‌افتاد گردن من.
    -خوب گوشاتو باز کن اگه یک بار دیگه به زن من نزدیک بشی گردنتو میشکونم .اگه الان حسابتو نمی‌رسم بخاطر عمویه نمی‌خوام ابروش بره.
    حالا گمشو از جلوی چشمم انور.
    رادین از روی زمین بلند شد زود رفت.
    من هنوز سرجام واستاده بودم.
    کارن اومد سمتم.
    مچ دستمو گرفت منو سمت ماشینش کشید.
    -بخدا من...
    -حرف نزن.سوار شو.
    در رو باز کرد سوار شدم.
    بقیه هم کم کم سوار شدن.
    از استرس پوست لبم رو میکندم.
    کاش میشد میرفتم تو ماشین آقای محتشم.
    ولی از کارن می‌ترسیدم که دیونه بشه سرو صدا کنه.
    یکم بعد کارن اومد سوار شد.حرکت کرد.
    حرفی نمیزد.اخماش تو هم بود.منم جرات حرف زدن نداشتم کاش میشد میرفتم خونه ی خودمون.

    -من می‌خوام برم خونه ی خودم.
    برگشت نگاهی بهم انداخت.
    -فکر کنم پرژه ی بلندمدت داشتی.
    -نه. می‌خوام برم .
    -چرا؟!
    تعجب کردم زیاد عصبانی به نظر نمی‌رسید
    -کار دارم.
    -کارتو بزار برای بعد.مامان گفته ببرمت دم
    خونه ی خودمون.
    -فردا باید برم سرکار لباسامو یادم رفته بیارم
    -حق نداری بری دیگه سرکار.
    -ببخشید چرا؟!
    -چون من میگم
    -ولی هنوز قرار دادم تموم نشده.باید برم.
    -من باید سرم نمیشه نمیری شرکت اون مردیکه عوضی.
    چشمام‌ درشت کردم.
    -کی؟!
    -یعنی تو نمی‌دونی کی رو میگم.
    نکنه دلت براش تنگ شده.
    -کارن!.
    -چیه دروغ میگم.تو مگه میشه جایی بری گند بالا نیاری.
    سرمو برگردوندم.
    قلبم می‌سوخت .حرفی نزدم.
    اشک تو چشمام جمع شده بود.
    ولی گریه نکردم.بغضمو قورت دادم.
    بلاخره یک روز تلافی کاراش رو میکردم.
    کارن دم یک خونه ی ویلایی نگه داشت.
    بوق زد در باز شد.رفت تو.
    ماشین رو تو حیاط پارک کرد.
    از ماشین پیاده شدم.
    آقای محتشم هم با بقیه اومدن.
    مهری جون-چرا اینجایید برید تو.
    -من دارم میرم مامان.
    -کجا مادر زنت اومده اینجا میخوای بری.
    -کار دارم مامان.فردا قراره برم ماموریت.
    -کارن حداقل امشب بمون.
    -نمیشه.
    (نمیدونم چرا اصرارش میکرد.بره به درک)
    -باشه مادر هرجور دوست داری.
    کارن سوار ماشین شد رفت.
    کتی اومد پیشم.
    -رزیتا بیا بریم تو.
    دستمو گرفت منو برد سمت پله ها ی گوشه ی حیاط.
    از پله ها بالا رفتیم.
    وارد یک پذیرایی بزرگ شدیم.
    کنار پذیرایی یک راهرو بود.
    که کنارش چند تا پله بود.از پله ها بالا رفت.
    بالا یک حال کوچیک بود با چند تا اتاق.
    رزیتا منو سمت یکی از اتاق‌ها برد.
    در رو باز کرد.
    یک اتاق بزرگ با سرویس خواب قهوه ای تیره بود.
    با یک سری ست راحتی قهوه‌ای سوخته.
    -اینجا اتاق کارنه ولی خیلی وقته دیگه نمیاد اینجا .
    -مگه کجا میره.
    -بهت نگفته خیلی وقته تنها زندگی می‌کنه.فقط گاهی وقتی میاد اینجا.
    البته چند وقته با بابا اشتی کرده میاد اینجا.
    -اهان.
    -خوب من میرم تو استراحت کن.
    -باشه.
    روی تخت نشستم.
    کارن چرا اینجوری می‌کنی.چرا معلوم نمیشه چه حسی داری.
    نگاهت بعضی وقتا ادمو به شک میندازه
    روی تخت دراز کشیدم.
    رزیتا تا کی میخوای تحمل کنی.
    خیلی سخته کسی رو داشته باشی درحالیکه نداریش.
    .........................
    الان چند روز هست اومدم اینجا.
    کتی خیلی باهام‌جور شده چند بار باهم رفتیم بیرون.
    کارن رو از اون روز ندیدم.
    مهری جون معلومه که ناراحته.اقای محتشم هم گاهی وقتا با مهری جون بحث می‌کنه صداشون میاد که آقای محتشم به مهری جون میگه کارن داره ابروش رو پیش من می‌بره.
    بیتا چند روزی برگشته.چند باری باهاش حرف زدم.
    دوست دارم برم سر کار ولی میترسم کارن بازم سرو صدا کنم.
    امروز آقای محتشم با خانوادش عروسی یکی از دوستاشون دعوتن مهری جون بهم گفت که برم ولی من نمی‌خواستم برم گفتم با بیتا برای شام قرار گذاشتم.
    اونم به اجبار قبول کرد .
    ساعت نزدیک۷بود که رفتن.
    قرار بود من مثلا برم با بیتا شام بیرون.
    موبایلم زنگ می‌زنه گوشی رو برمی‌دارم.
    -بله..
    -سلام رز خوبی.
    -اره.تو چطوری.
    -منم خوبم.میخوام امشب برم خونه ی مامان امیر دعوتم کرده.
    -خوب بسلامتی.
    -کاش اینجا بودی نمیدونم چی بپوشم.
    -باز تو شروع کردی.
    -چکار کنم.هول شدم.
    -تو هرچی بپوشی قشنگی.
    -مرسی عزیزم.
    یکم با بیتا حرف زدم.
    حوصلم سررفته بود.
    تلویزیون رو روشن کردم چیزی نشون نمی‌داد.
    ساعت ۱۱ شده بود.
    حوصله ی غذا خوردن نداشتم .
    رفتم تو اتاقم.
    روی تخت دراز کشیدم.
    از صدای داد از روی تخته پریدم.
    از اتاق اومدم بیرون.
    کارن -رزیتا.. رزیتا..رزیتا.
    سمت پذیرایی رفتم.
    کارن وسط پذیرایی واستاده بود.
    قیافش داغون بود.
    کرواتش دور گردنش آویزون بود.
    یک طرف بلیزش افتاده بود روی شلوارش.
    موهاش بهم ریخته بود کتشم روی شونش بود.
    حالت طبیعی نداشت.
    -چی شده؟!
    اومد طرفم.سرجام خشکم زده بود.
    روبروم واستاد .بوی الـ*کـل میداد.
    -لعنت بهت رزیتا.لعنت بهت.چرا دست از سرم برنمیداری.
    چرا ولم نمی‌کنی.
    بازوهام رو گرفت.
    تکونم میداد.
    -جواب بده لعنتی چی از جونم میخوای.
    -کارن!
    -صدام نکن .دیگه هیچ وقت صدام نکن .
    وقتی صدام می‌کنی بیشتر میخوامت.
    -باشه آروم باش بزار برات آب بیارم.
    -نمیخواد فقط راحتم بزار.
    دستمو ول کرد.
    انگشتشو سمت سرش برد.
    محکم به طرف سرش اشاره کرد.
    -از این تو بیا بیرون.
    با مشت به سینش زد.
    -از اینجا بیا بیرون.
    دارم آتیش میگیرم.چرا ولم نمیکنی.
    چرا همه جا هستی.
    برو از زندگیم بیرون.
    -باشه میرم تو آروم باش.
    مچ دستمو گرفت.
    -نه.فایده نداره بری هم بازم همه جا هستی.
    دارم دیونه میشم.
    نمی‌خوام دوستت داشته باشم میفهمی.
    نمی‌خوام دوستت داشته باشم
    نگاش کردم.
    -از این چشمای لعنتیت بدم میاد.از اینکه اینقدر ضعیغم از خودم بدم میاد.
    چه بلایی سرم آوردی.
    تو لیاقت نداری دوستت داشته باشم بهم خــ ـیانـت کردی.
    دوباره مشت زد به سینش.
    محکم به سینش میزد.
    دستشو گرفتم که این کار رو نکنه
    -این لامصب حالیش نمیشه تو خیانتکاری باید ازت متنفر باشه.
    من تا حالا از کسی چیزی نخواستم .ولی ازت می‌خوام دست از سرم برداری.
    اشکام روی صورتم ریخت.
    -گریه نکن لعنتی.نمیتونم اشکاتو ببینم.
    نه می‌تونم دوسش داشته باشم نه می‌تونم دوستت نداشته باشم.
    خستم میفهمی.هر جا که میرم تو هستی مثل سایه دنبالمی.
    -بگو که ولم می‌کنی.بگو که آزادم می‌کنی
    -باشه ..باشه.
    دستشو سمت صورتم اورد اشکامو پاک کرد.
    -رزیتا تو بگو چکار کنم.دیگه نمی‌کشم.دیگه نمیتونم.
    -باشه من میرم.
    -اگه بری من بدون تو چکار کنم.
    یک سال از دوریت عذاب کشیدم.
    -باشه نمیرم.
    -نه باید بری تو خــ ـیانـت کاری.نمیتونم ببخشمت.

    کارن دیونه شده بود خودشم نمی‌فهمید چی میگه الـ*کـل عقلشو از کار انداخته بود.ولی می‌دیدم که داشت عذاب می‌کشید.
    کمکش کردم از جاش بلند بشه.
    سمت اتاق بردمش .همش هزیون می‌گفت.
    یک دقیقه می‌گفت برم بعدش می‌گفت تنهاش نزارم.
    روی تخت خوابوندمش .
    کم کم آروم شده بود.
    فقط گاهی وقتی اسمم رو صدا میکرد.
    سمت راحتی کنار اتاق رفتم .بایدفردا به رحمانی زنگ میزدم شاید یک کاری میکرد.باید زودتر همه چیز تموم میشد .اینجوری هردو عذاب می‌کشیدیم.
    روی راحتی دراز کشیدم.کارن از صدای
    نفسهاش معلوم بود خوابیده
    منم چشمام رو بستم.
    ...........................
     
    آخرین ویرایش:

    س.شب

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/06
    ارسالی ها
    548
    امتیاز واکنش
    10,866
    امتیاز
    661
    چشمام‌ باز کردم.
    روی کاناپه نشستم.
    به تخت نگاهی نداختم. خبری از کارن نبود.
    همه جا مرتب بود.انگار کسی روی تخت نخوابیده بود.
    خودمو مرتب کردم از اتاق اومدم بیرون.
    مهری جون تو آشپزخونه بود.
    -سلام.
    -سلام عزیزم خوبی.
    -بله ممنون.
    -ببخش عزیزم دیشب تنها بودی.برعکس ما دیر کردیم.
    این دوست فرهاد نمیزاشت بیایم.
    تمام مهمونی نگرانت بودم.
    -اشکال نداره.من مشکلی نداشتم.
    -نه مادر تو اومدی مثلا اینجا که تنها نباشی این از ما اونم از کارن .
    نگاهی بهش کردم انگار نمیدونست کارن دیشب اومده بود.
    شاید توهم زده بودم.
    -ببخشید من برم الان میام.
    با سرعت سمت اتاق رفتم.
    به اطراف نگاه کردم.یعنی دیشب خواب بودم.
    همه جا رو بادقت نگاه کردم.
    چیزی نبود.
    روی تخت نشستم.
    یعنی چی.مگه میشه .
    از جام بلند شدم پام به یک چیزی خورد.
    خم شدم.
    یک دکمه سر دست بود.
    پس توهم نزده بودم.
    کارن کی رفته بود که کسی نفهمیده بود‌.
    حتما نمی‌خواست کسی از بودنش خبر داربشه.
    .....................
    نیما وهستی رفتن عروسیه پسر عموی هستی شهرستان.
    بابک و ندا هم برای کنفرانس پزشکی رفتن خارج از کشور.
    فقط من و بیتا تنها مونده بودیم.
    بیتا صبح بهم زنگ میزنه میگه بعد از کارش باهم بریم بیرون.
    منم قبول میکنم آخه حوصلم سر رفته.از اون شب چند سه روز گذشته بازم کارن معلوم نیست کجاست از دست این قایم موشک بازیش خسته شدم. آقای کیانی بهم گفته باید برای تحویل نقشه ها برم شرکت.
    تصمیم می‌گیرم برم شرکت بعدش برم پیش بیتا.
    لباسامو عوض میکنم.
    سمت شرکت میرم.
    وارد شرکت میشم.
    با چند نفر سلام و احوال پرسی میکنم.
    سمت اتاق خودم میرم.منشی میگه هنوز کسی رو جایگزین من نکردن.انگار مهندس منتظره که من برگردم.
    سمت کامپیوترم میرم.تمام نقشه هایی که دستم بوده رو میریزم تو فلش.به طرف اتاق آقای کیانی میرم.
    منشیش نیست احتمالارفته مرخصی.
    در می‌زنم با صدای بله ی شایان اعصابم بهم می‌ریزه .
    حوصلشو ندارم.
    ولی دیگه در زدم مجبورم برم تو اتاق.
    میرم تو طبق معمول به صندلی لم داده.
    بهم خیره میشه.
    واقعا تعجب میکنم مردی مثل آقای کیانی پسری مثل شایان داره.
    میرم جلو.
    -سلام.
    -سلام خانم . تعطیلات خوش گذشت.
    -ببخشید من اومدم این نقشه ها رو بدم برم.
    -کجا چه عجله ای داری.؟
    - دیرم شده کار دارم.
    فلش رو سمتش میگیرم.
    گوشیم همش زنگ میخوره.
    -نمیخوای جواب بدید حتما واجبه که قطع نمی‌کنه.
    گوشی رو نگاه میکنم شماره ی ناشناسه.
    گوشی رو برمی‌دارم.
    -بله؟!
    -خانم شما خانمی به نام بیتا رادمنش میشناسید.
    -بله. چطور.؟
    -لطفا بیاید به این بیمارستان ایشون تصادف کردن آخرین کسی که بهشون زنگ زده بود شما بودید.بخاطر همین باهاتون تماس گرفتم.
    گوشی از دستم می‌افته.
    شایان از جاش بلند میشه.
    -خوبی .چی شده.؟!
    -بیتا؟!
    -بیتا کیه؟!
    -باید برم بیمارستان.
    -من میرسونمت.
    -نه خودم میرم.
    -چجوری میخوای بری ماشین داری.
    -نه.
    -پس زود باش بریم تا دیر نشده.
    شایان کتشو برمی‌داره.
    باهم از شرکت میریم بیرون.
    میریم اون سمت خیابون سوار ماشین میشیم.
    بیتا معلوم نیست تو چه وضعتیه.
    شایان با سرعت رانندگی می‌کنه.
    دم بیمارستان نگه میداره نمی‌دونیم چجوری خودمو به پذیرش میرسونم.نزدیکه تو راه چند بار بخورم زمین.
    -خانم بیتا رادمنش رو آوردن اینجا.
    پرستار نگاهی به دفترش می‌کنه.
    -بله.تو اتاق عمل هستن.
    -حالش چطوره.
    -نمیدونم .
    سمت اتاق عمل می‌دوم.
    جلوی در نمیزان برم تو .
    پرستار میگه به سرش ضربه خورده.
    تو راهرو قدم می‌زنم.
    اینقدر گریه کردم که چشمام ورم کرده.
    شایان هنوز نرفته.
    سمتش میرم
    -شما برید .
    -نه من هستم تا از اتاق عمل بیاد بیرون.
    چیزی نمی‌گم.
    شایان میره با یک آبمیوه برمی‌گرده.
    -بخورید خودتون حالتون خوب نیست رنگتچن پریده.
    -نه ممنون نمیتونم بخورم از گلوم پایین نمیره.
    چیزی نمیگه ومن دوباره قدم میزنم .
    بیتا چند ساعته تو اتاق عمله.
    بلاخره عمل تموم میشه.
    دکترمیادبیرون.
    دنبال دکتر میرم.
    -اقای دکتر حالش چطوره؟!
    -هنوز چیزی معلوم نیست تا بهوش نیاد نمیتونم چیزی بگم.
    -یعنی چی؟
    -ضربه به سرش شدید بوده خون تو سرش لخته شده .لخته رو خارج کردیم ولی تا بهوش نیاد چیزی نمیتونم بگم.
    سمت مراقب های ویژه میرم نمیزارن برم تو پشت در میشینم.
    شایان میاد سمتم.
    -حالتون خوبه.
    -شما برید الان زنگ می‌زنم به شوهرش بیاد.
    -اخه نمیشه شما رو اینجا با این حال تنها بزارم.
    -من خوبم .بعدم باید تا بهوش اومدنش صبر کنم.خواهش میکنم برید.ممنونم که کمکم کردید.
    -خواهش میکنم. اومیدوارم خوب بشه.
    شایان میره.
    گوشیم رو در میارم به امیر زنگ بزنم.
    گوشیم شکسته.فکر کنم همون موقع که از دستم افتاده شکسته.
    شماره ی امیر رو بلد نیستم.
    سمت پذیرش میرم.
    -ببخشید خانم می‌تونم زنگ بزنم. گوشیم شکسته.
    -بله بفرمایید.
    اول به بیمارستانی که امیر توش کار می کنه زنگ می‌زنم.
    بعدم به کتی زنگ می‌زنم میگم که امروز یکم کار دارم می‌خوام با بیتا برم بیرون شبم میرم خونمون.
    نمی‌خوام اونا هم نگران بشن.
    ساعت۱۲شبه هنوز بیتا بهوش نیومده.
    امیر داره از نگرانی میمیره.
    پدر و مادر امیر هم اومدن.
    هرچی بهم گفتن برم خونه استراحت کنم اگه خبری شد بهم میگن دلم طاقت نمی‌آوردبرم.
    پرستار میاد سمتمون.
    -همراه خانم رادمنش.
    از جام بلند میشم.
    -خانم چی شده؟!
    -خدا رو شکر مریضتون بهوش اومده.
    نمیدونم از خوشحالی چکار کنم.
    پرستار رو بغـ*ـل میکنم.
    -خیلی ممنون خانم.میشه برم ببینمش
    -فقط یک نفر.
    -اخه.
    به امیر نگاه میکنم .حق اونه که بره ببینتش.
    -باشه شوهرش بره.
    -تو خواهرشی.
    -من دوستشم.
    -از صبح اینجایی .
    -اره.
    -خیله خوب اول شوهرش بره.
    تو هم چون از صبح اینجایی میزارم‌ بری ولی فقط چند دقیقه نباید خستش کنی.
    -باشه..باشه.
    امیر میره تو .
    بعدمن میرم.بیتا خیلی نمیتونه حرف بزنه .
    سمتش میرم.کنارتخت نگاهی به صورت کبودش میکنم.
    -داشتی غلطی می‌کردی تصادف کردی مگه چشم نداری.
    بیتا لبخند کم رنگی می‌زنه.
    آروم میگه
    -گریه کردی.
    -نه از صبح کلی خندیدم.سکتم دادی دیونه.
    -ببخشید.
    -الهی من قربونت برم اگه طوریت می‌شد من چکار میکردم.
    -حالا می‌تونی حال منو درک کنی وقتی حالت بد میشه من چه حالی میشم.
    -خیلی خلی. تازه می‌خواستم بیام مهمونم کنی برای شام.
    نگو خانم اینجوری کرده که شام نده.
    -رز بزارخوب بشم بجاش برات یک املت درست میکنم دستاتم بخوری.
    خندیدم.
    پرستار اومد تو اتاق.
    -خانم بسته مریض خسته میشه برید بیرون.
    -من رفتم تو استراحت کن.
    -رز به بابک چیزی نگی .
    -اگه زنگ زد چکار کنم.
    -به امیرگفتم هروقت زنگ زد یک چیزی بگه تا من بهتر بشم بتونم باهاش حرف بزنم .
    -باشه.فعلا من میرم.فردا میام .زود خوب شو.
    -باشه برو.دیگه گریه نکنی.
    -باشه بابا همونم که گریه کردم از سرت زیادی بود.
    بیتا خندید.
    از اتاق اومدم بیرون.
    امیر-رزیتا خانم بیاید ببرمتون خونه استراحت کنید فردا میام دنبالتون.
    -نه ممنون شما هم خسته شدید با آژانس میرم.
    -اخه نمیشه که.
    -تعارف ندارم خودم میرم .
    -باشه .
    آژانس گرفتم رفتم خونه.
    زهرا خانم از اون روز که من رفته بودم خونه ی مهری جون اونم رفته بود
    پیش دخترش.
    وارد خونه میشم.
    خیلی خستم می‌خوام یکم بخوابم.
    چراغای پذیرایی رو روشن میکنم.
    چشمام از چیزی که میبینه گشاد میشه.
    همون جا مثل مجسمه واستادم.
    حتی انگشتمم روی کلید برق خشک‌شده
    چشماش کاسه ی خونه.
    از جاش بلند میشه .
    -بهتون خوش گذشت.
    حرفی نمی‌زنم هنوز نمی‌تونم اینجا بودنش رو درک کنم چجوری اومده بود تو خونه.
    -اینجا چکار میکنی.؟!
    -ناراحتی منو دیدی.البته بایدم باشی.
    خانم وقتی ۲نصف شب بیاد خونه بایدم ایندسوال رو بپرسه.انتظار دیدنم رو نداشتی.
    فکر کردی من احمقم نمی‌فهمم داری چه غلطی می‌کنی.باخودت گفتی کارن که نیست منم هر کاری دوست دارم میکنم.
    اومد روبروم واستاد.
    -نگفتی بهتون خوش گذشت.
    شایان کیانی رفتارش خوبه یا نه.
    چشمام درشت شد.
    نمی‌فهمیدم چی میگه.
    -چی داری میگی.؟!
    -نمیخواد پنهونش کنی عزیزم.خودم دیدمت سوار ماشینش شدی.
    -من..
    سیلی به صورتم زد.
    -تو عوض نمیشی.ذاتت کثیفه.
    دیگه بستم بود .دیگه تحمل این رفتاراتو نداشتم.
    -اره عوض نمیشم .تو هم عوض نمیشی تو هم
    یک بیمار روانی هستی که باید خودتو درمان کنی.
    موهامو چنگ زد.
    -من روانیم آره.حالا بهت نشون میدم کی روانیه.
    موهامو بیشتر کشید.
    پرتم کرد روی مبل.
    دکمه های بلیزشو باز کرد.
    قلبم تند تند میزد.
    -داری چه غلطی می‌کنی دیونه.
    -کاری که بایداز قبل میکردم.
    اومد نزدیکم خودم به مبل چسبوندم.
    -دوباره داشتم بهت اعتماد میکردم ولی تو لیاقت نداشتی
    -اره من لیاقت ندارم چرا طلاقم نمیدی.
    -نگران نباش مطمعن باش من زن عوضی نمی‌خوام.تو لیاقت همون شایان کیانیه.که بعد یک مدت مثل اشغال بندازتت دور.
    -اره من لیاقتم شایان کیانیه.
    ازت متنفرم . بخاطر زخمایی که بهم زدی ازت متنفرم.بخاطر اینکه غرورمو برای موجود بی ارزشی مثل تو شکستم ازت متنفرم.
    بخاطر اینکه اینقدر کوری که هیچی رو نمی‌بینی ازت متنفرم.دیگه نمی‌خوام خودمو بهت ثابت کنم چون تو ارزشش رو نداری.
    دادزدم.
    -ازت متنفرم.ازت متنفرم.ازت متنفرم کارن محتشم.
    کارن خشکش زده بود.
    -چرا واستادی بیا .زود باش کاری رو که میخوای بکن.برام مهم نیست فهمیدی.
    هرکاری میخوای بکن دردش از زجرایی که تو این مدت کشیدم کمتر نیست.
    هر غلطی خودت خواستی کردی.
    من چشامو بستم .برای عذاب من با پانته‌آ نامزد کردی بازم ساکت شدم.
    چون مردی هر غلطی بکنی اشکال نداره منم باید چشمامو ببندم .
    جلوی خانوادت خفه خون گرفتم گفتم شاید درست بشه .ولی نشد
    آره من عوضیم ،کثیفم.اشغالم.
    با همه رابـ ـطه دارم.عاشق شایان کیانی شدم.
    حالا چی میگی.
    من همینم.عوض نمیشم.
    کارن یک قدم عقب رفت.
    از جام بلند شدم.یقه ی پیراهنشو گرفتم.
    -کجا مگه نمی‌خواستی ازم انتقام بگیری .زود باش من منتظرم.زود باش تلافی کن.
    خسته شدم از دستت .خسته شدم ازبس نگران بودم که کاری کنم تو بهم شک نکنی.
    ولم کن راحتم بزار.
    یقشو ول کردم.روی زمین سر خوردم.
    -ازت متنفرم کارن.ازت متنفرم.
    کارن سمت کتش رفت از روی مبل چنگش زد ازخونه رفت بیرون در رو محکم بست.
    همه چی تموم شده بود.
    دیگه اشکی نمونده بود.
    دیگه دردی رو حس نمی‌کردم.
    سبک بودم از هرچیز.
    آخرین بند هم پاره شده بود.
    حالا من بودم وخودم .تاریکیه اطرافم دیگه ناراحتم نمی‌کرد.
    این تاریکی رو دوست داشتم.
    دیگه نمی‌خواستم از این تاریکی فرارکنم.
    چشامو بستم .
    ...............................
    دو‌ هفته بعد.
    -بله بفرمایید.
    -سلام خانم آریان ،رحمانی هستم.
    -سلام آقای رحمانی .
    -میخواستم بهتون بگم تموم شد.
    -ممنونم خیلی زحمت کشیدید.
    -من کاری نکردم .وکیلشون مشکلی درست نکرد.
    برگه ها رو امضا کردو رفت.
    راستی ،می‌دونم الان زمانش نیست ولی خواستم بگم مریم زمان پور رو پیدا کردم
    تهرانه .
    -دیگه مهم نیست آقای رحمانی بازم ممنون خدا حافظ
    گوشی رو قطع کردم.
    بیتا-چی شد تموم شد.
    -اره. تموم شد.
    -فکر نمیکنی‌ عجله کردی.
    -بیتا تو دیگه چرا این حرفو میزنی ندیدی باهام چکار کرد .دیگه باید چکار میکردم تا خودمو بهش ثابت کنم.
    غرورمو بارها خورد کرد ولی من چیزی نگفتم چون دوستش داشتم.
    ولی اون بازم ادامه داد.
    خسته شده بودم بیتا دیگه دلم نمی‌خواست به هر بهانه ای اتیشم بزنه.
    مگه من چقدر طاقت دارم ‌
    وقتی نمیشه .هرچقدرم تلاش کنی بازم فایده نداره.
    دوست داشتن برای یک زندگی کافی نیست بیتا
    باید گاهی وقتا هم چیزای دیگه جز دوست داشتن تو زندگی باشه مثل اعتماد.تفاهم.
    که تو زندگیه ما نبود.
    -نمیدونم چی بگم.
    به پدرو مادرت چی میخوای بگی.
    -هیچی چی می‌خوام بگم .میگم از کارن جدا شدم.

    حتما بابات عصبانی میشه.
    -شاید ولی این زندگیه منه خودمم براش تصمیم می‌گیرم.
    -مهری جون چی.؟
    -هنوز نمیدونه بهش گفتم اومدم پیش تو چون کسی نیست ازت مر اقبت کنه.
    -خوب بلاخره چی می‌فهمن که.
    -بفهمن من مقصر نبودم کسی که باید ناراحت باشه اونه که نیست.حتی به خودش زحمت نداد بیاد دادگاه .
    از اون شب گم وگور شده برای کارای طلاقم وکیلش رو فرستاده.
    -حالا میخوای چکار کنی.
    -زندگی.کاری که چند وقت بود نکرده بودم.
    اول که عماد بود بعدم ماجرای کارن.
    الان می‌خوام برای خودم زندگی کنم نه برای ثابت کردن خودم به دیگران.
    -رز به نیما نمیخوای بگی.
    -چرا میگم‌بزاربابک برگرده .به همه باهم میگم‌
    راستی پرواز بابک کی میشینه.
    -ساعت ۹ شب.امیر میره دنبالشون.
    -باشه.پس منم یک غذایی درست کنم
    سمت آشپزخونه رفتم.
    -رز!
    سمت بیتا برمی‌گردم.
    - خوبی!.
    -اهم.
    -باشه برو.
    بیتا روی مبل دراز کشید.منم رفتم تو آشپزخونه
    مشغول غذا درست کردن شدم.
    اشکام روی گونه هام ریخت .خیلی جلوی بیتا خودمو کنترل کردم.گریه نکنم.
    باورم نمی‌شد ازش جدا شدم.
    انگار یک تیکه از وجودمو گم کردم.
    ولی باید این تصمیم رو می‌گرفتم.
    دیگه تحمل حرفا و تحمت های کارن رو نداشتم.
    یکم گریه کردم آروم شدم.
    دوباره به کارم ادامه دادم.
    .................................
    شش ماه از اون زمان میگذره.
    بابا باهام کلی دعوا کرد که چرا بدون مشورت باهاش از کارن جدا شدم ولی دیگه فایده ای نداشت.مهری جون و آقای محتشم.
    هم خیلی ناراحت شدن.ولی برای این حرفا دیگه خیلی دیر بود.
    مشکل ما جوری بود که حل شدنی نبود .
    توی یه شرکت دیگه کار پیدا کردم.دلم نمی‌خواست برگردم به شرکت کیانی.
    بابا بهم گفت برای خودم شرکت بزنم ولی حوصله ی این کارا رو نداشتم.

    از صبح تا بعداز ظهر سرکار بودم
    شده بودم آدم آهنی .
    فقط می‌رفتم و میومدم.کم کم مامان شروع
    کرده بود به اینکه باید ازدواج کنم تا کی می‌خوام اینجوری زندگی کنم.
    ولی من حوصله ی هیچ مردی رو نداشتم .

    چند روز دیگه عروسیه بیتا بود.مرخصی گرفته بودم
    همش باهاش می‌رفتم بازار.که جهازشو کامل کنه.
    امروز صبح بیتا می‌خواست برای اتاقش پرده بخره قرار بود دونفری بریم پرده بخریم.
    نیم ساعت بود دم خیابون معطل شده بودم.
    سرم از گرما درد گرفته بود.
    گوشیم‌زنگ میخورد.از توکیفم درش آوردم.
    -بله.
    -خانم آریان.
    -بله شما.
    -من مریمم.
    -کدوم مریم.
    -همون که تو خونه ی آقا عماد کار می‌کرد.
    عصبانی شدم.
    -چکارم داری کی بهت شماره ی منو داد .دیگه بهم زنگ نزن.
    -خانم تورو خدا قطع نکن .جون مادرت به حرفم گوش کن.
    -همون یک بار به حرفت گوش دادم بس بود.
    -خانم تو رو جون هرکسی که دوست داری فقط یک دقیقه به حرفم گوش کن.
    -چی میخوای بگو کار دارم.
    -پشت تلفن نمیشه باید ببینمتون.
    -باز برام نقشه کشیدی.باید بهت بگم دیگه چیزی نیست که بخوای براش نقشه بکشی.
    -نه به روح بچم اصلا هرجا که بگید میام.
    -بگو کجایی؟
    آدرس رو بهم داد.
    به بیتا زنگ زدم گفت که تو ترافیک گیر کرد ه بهش گفتم برام کاری پیش اومده.
    اونم گفت پس تا یک ساعت دیگه خودشو به ادرسی که بهش دادم میرسونه.
    تاکسی گرفتم رفتم به آدرسی که بهم داده بود.
    تو یه پارک قرارگذاشته بود.
    پیداش کردم سمتش رفتم.
    از جاش بلند شد.
    -سلام خانم.
    -سلام.
    رفتم روی صندلی نشستم.
    -خوب بگو.
    -میدونم از من ناراحتی .می‌دونم اشتباه کردم.
    بخدا نمی‌دونستم اهت دامن منو میگیره.
    اون موقع که شما گفتید کمکمتون کنم به جون بچم می‌خواستم کمکتون کنم.ولی آقا عماد فهمید.گفت اگه کاری رو که گفت بکنم اونم پول میده بچمو عمل کنم.
    آخه بچم مشکل قلبی داشت .
    ولی پولش خیلی زیاد بود.
    مجبور شدم بخاطر بچم قبول کنم.
    بخدا نمی‌دونستم می‌خواد چکار کنه .گفت فقط شما رو ببرم تا اونجا نمی‌دونستم آقا کارن شوهرتونه.به من گفت که آقا کارن داره زیر پاتون میشینه که باهاش ازدواج نکنید نمی‌دونستم داره دروغ میگه.
    -خوب الان چی میخوای برای چی منو کشیدی اینجا که اینا رو بگی.
    -نه خانم میخواستم بگم منو ببخشید.
    من اشتباه کردم
    -ببخشمت تو زندگیمو خراب کردی.باعث شدی کسی که دوست داشتم ازم متنفر بشه.
    بعد اومدی میگی ببخشمت.
    از جام بلند شدم.
    سمت دیگه ای رفتم.
    -خانم خواهش میکنم تو رو به روح بچم منو ببخش.

    برگشتم سمتش.
    -بچم یک ماه بعد از عمل فوت کرد.
    بهش نگاه کردم.
    اشکاش سرازیر شد.
    -خانم منو ببخش هر شب خوابشو میبینم بهم میگه داره عذاب می‌کشه .میگه منو نمیبخشه که
    با خراب کردن زندگی یک نفر می‌خواستم بهش زندگی بدم.
    خانم من هرکاری کردم بخاطر بچم بود .نمی‌خواستم چیزیش بشه نمی‌دونستم دارم با این کارم زندگی شما رو خراب می‌کنم.
    اون پولی که خرج عمل بچم کردم از آهی بود که شما کشیدی بخاطر همین بچم دوم نیاورد.
    -من هیچ وقت نفرینت نکردم.
    -خانم منو ببخش بزار بچم حداقل اون دنیا راحت باشه.این دنیا که فقط درد کشید.
    -باشه اگه با بخشیدن من از عذاب بچت کم میشه میبخشمت.
    -ممنونم خانم.من به وکیلتون هم گفتم که اگه لازم باشه میام به آقا کارن همه چی رو میگم.
    -دیگه لازم نیست.
    -چرا خانم.؟!
    -خیلی وقته ازش جدا شدم.خدا حافظ.
    سمت انتهای پارک رفتم.
    نوش دارو بعد از مرگ سهراب بود.
    .................................
    امروز روز عروسیه.
    از صبح که بیدار شدم دور خودم میچرخم.
    با بیتا نرفتم آرایشگاه حوصله نداشتم. تاره قرار بود ندا و هستی هم باهاش برن.
     
    آخرین ویرایش:

    س.شب

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/06
    ارسالی ها
    548
    امتیاز واکنش
    10,866
    امتیاز
    661
    مانتوم نمیتونستم پیدا کنم . باسرعت از پله ها پایین میرم.
    -زهرا خانم اون مانتوی سفیدم کجاست
    -همون جاست مادر تو کامدتون.
    مامان-رزیتا معلومه امروز چته! .
    -مامان استرس دارم هنوز هیچ کاری نکردم.
    -تو برای چی استرس داری.
    -نمیدونم مامان.
    -رزیتا خانواده ی آقای محتشم هم میان.
    -نمیدونم حتما میان دیگه.
    -کاش ماهم میتونستیم بیایم.
    -خوب بیاید.
    -خودت میدونی دوست بابات دعوتمون کرده اگه نریم بد میشه.
    -نمی تونست یک روز دیگه بگه.
    -نه.خودت دوستای باباتو می‌شناسی وقتاشون
    پره.
    -باشه چاره ای نیست.
    دوباره سمت پله ها رفتم.
    -رزیتا.
    -بله .
    -جواب خانم اصلانی رو چی بدم.
    -مامان باز شروع کردی.من نمی‌خوام ازدواج کنم.بعدم من از اون پسر چشم چرونش بدم میاد.
    ادمو میبینه مثل وزغ به آدم زل می‌زنه.
    -رزیتا!.
    -مگه دروغ میگم پسره ی احمق ،خود مادرشو می‌دونه پسرش چجوریه بعدش با کمال پررویی میاد خواستگاری من.
    -این حرفا چیه که میزنی.اونا خانواده ی خوبین تازه وضعیت تو فرق می‌کنه.
    -چه فرقی.چون یک بار ازدواج کردم به هرکسی که در خونه رو زد باید بله بگم.
    -هرکس چیه .مگه خانوادش بدن.بعدم مگه من هرکس رو قبول میکنم.
    -مامان نگاهاشون رو ندیدی هنوز هیچی نشده.
    یک جوری نگام می‌کنن که انگار مشکل خاصی
    دارم.
    الان چون اون پسر احمقشون ازدواج نکرده ولی هر
    کثافت کاری که کرده خوبه ولی من چون ازدواج کردم.مشکل دارم.
    -چرا اینجوری فکر می‌کنی اصلا اینجوری نیست تو حساس شدی.
    -مامان من فکر نمیکنم .اونقدرم بزرگ شدم بتونم نگاه بقیه رو تشخیص بدم
    الان همون خانم اصلانی پسر بیکار رو بیعارشو از من که مهندسم بالاتر می‌دونه چون من طلاق گرفتم.ولی شازدش هنوز ازدواج نکرده ‌
    مامان ازت خواهش میکنم از این موردچشم پوشی کن.
    -یعنی نمی‌خوای ازدواج کنی.
    -فعلا نه.شاید بعدا.
    -رزیتا تو تنها بچه مایی من آرزو دارم عروسیتو ببینم.
    -باشه مادر من ازدواج میکنم ولی با کسی که آدم باشه.نه پسر اصلانی.
    از پله ها بالا رفتم .این کار هر روز مامان بود.
    هر روز یک نفر رو برام رو میکرد.
    نمی‌دونستم چکار کنم.
    تا کی می‌خواستم خواستگارامو رد کنم.
    مامان دست بردار نبود.
    همش منو تخت فشار میزاشت.
    سمت اتاقم رفتم.
    ساعت ۶شده بود.
    بیتا منو میکشت
    سریع رفتم حاضر شم.
    یک لباس مشکی مدل رومی خریده بودم.
    که کوتاه تا بالای زانوم بود.
    فقط یک طرفش آستینش حریر بلندی داشت.
    طرف دیگش آستین نداشت.
    موهامو پیچیده بودم.
    آرایشم یک سایه دودی پشت چشمم بود.
    باخط چشم کلفت و ریمل.
    رژ قرمز زدم.
    لباسمو پوشیدم کفش پاشنه بلند مشکیمم پام کردم.
    به گردنم نگاه کردم
    هنوز گردنبند کارن تو گردنم بود.
    دستمو سمتش بردم.
    نمیدونم چرا هنوز داشتمش.
    می‌خواستم بازش کنم .که گوشیم زنگ خورد.
    سمت گوشتم رفتم.
    -بله.
    ندا-معلومه کجایی.!
    -دارم میام.
    -زود باش بیتا از دستت خیلی عصبانیه.
    -باشه ..باشه اومدم.
    مانتوم از روی تخت برداشتم.
    ساعت نزدیک ۸بود.
    تند از پله ها پایین اومدم.
    دیرم شده بود.
    همون جوری درحال پایین رفتن مانتوم روتنم کردم .
    شالمم انداختم روی سرم.
    -رزیتا چه خبرته.
    -مامان دیرم شده خداحافظ.
    سمت حیاط رفتم.
    -مواظب باش. درست رانندگی کن تصادف نکنی.
    -باشه مامان خدا حافظ.
    عروسی تو باغ یکی از دوستای بابک بود.
    چون خیلی مهمون نداشتن.
    با سرعت می‌رفتم.
    تو را نزدیک بود چند بار تصادف کنم.
    بلاخره رسیدم.
    از ماشین پیاده شدم.
    سمت داخل باغ دویدم.
    جلوی در به یکی خوردم.
    اگه نگرفته بودم افتاده بودم.
    -ببخشید.
    -خواهش میکنم خانوم.
    نگاهی بهم کرد .ازش فاصله گرفتم سریع رفتم تو.
    فقط به فکر غر غر های بیتا بودم.
    رفتم سمت بیتا.
    -سلام.
    -مرگ سلام. کدوم گوری بودی.
    -ببخشید .
    -حالا برو لباساتو عوض کن بعد حسابتو میرسم.
    -چقدر خوشگل شدی.
    -الکی سرمو شیره نمال.
    -نه بخدا خیلی خوشگل شدی.
    -برو زبون باز توهم خوشگل شدی.
    لبخندی زدم
    سمت اتاق پرو رفتم مانتو در آوردم.
    خودمو مرتب کردم.
    دوباره از اتاق اومدم بیرون.
    همون مردی که دم در بهش خورده بودم تو راهرو بود.
    نگاهی بهش کردم.
    لبخندی زد.
    به راهم ادامه دادم.
    -رزیتا خانم!.
    با تعجب برگشتم سمتش.
    -بله؟!
    اومد روبروم واستاد.
    -شما منو نمیشناسید.؟!
    -نه.!باید بشناسم.
    -امیر از من بهتون حرفی نزده.
    -نه.
    به چهرش نگاه کردم.
    قد بلندی داشت با موهای فر.چهره ی معمولی ولی بانمکی داشت.
    -من سعید‌ زمانی همکار امیر هستم.
    دستش رو سمتم دراز کرد.
    باهاش دست دادم.
    -خوشبختم.
    -منم.
    -شما منو میشناسید.؟!
    -خیلی وقته چند باری تو بیمارستان دیده بودمتون.
    -بله ببخشید من باید برم بیتا منتظرمه.
    -باشه بفرمایید.
    دوباره سمت بیتا رفتم
    -چی بهت می‌گفت.
    -کی؟!
    -سعید زمانی.
    -هیچی گفت همکار امیره.
    منم می‌شناخت.
    -این همون دکتره که تو بخش امیر ایناست.متخصص داخلیه گفتم از تو خوشش اومده.
    -واقعا.
    -اره بابا کلمون رو کچل کرده.از بس گفته می‌خواد باهات آشنا بشه.
    -ولش کن بابا بیا بریم برقصیم.
    ندا و هستی کجان.
    -واقعا اون وسط نمی‌بینیش.
    -نه بابا اینقدر شلوغه کسی دیده نمیشه.
    راستی مهرجون نیومده.

    بیتا نگاهی بهم کرد
    -فقط مهری جون.
    عصبانی شدم.
    -بیتا!
    -باشه چرا عصبانی میشی.
    هنوز که نیومدن بابک گفت دیر تر میان.
    -چرا؟
    -نمیدونم مثل اینکه کتی مریضه .
    -چش شده.
    -هیچی بابا سرما خورده.
    -تو تابستون.
    -اره.
    بیتا دستمو گرفت رفتیم وسط .
    خیلی خوش می‌گذشت.
    ولی من نمیدونم چرا چشمام همش به در بود.
    انگار منتظر بودم اون بیاد.
    می‌خواستم ببینم چجوری شده.
    از بس رقصیده بودم خسته شدم.
    خیلی گرم بود.پاهامم درد گرفته بود.
    رفتم تو حیاط یکم هوا بخورم.
    چند نفر دیگه هم تو حیاط بودن.
    -سمت یکی از صندلی ها رفتم.
    نشستم.
    هوای بیرون خوب بود.
    -رزیتا خانم.
    سرمو چرخوندم.
    -میتونم بشینم.
    -بفرمایید.
    روبروم نشست.بهم نگاه میکرد.
    -میدونم الان زمانش نیست ولی گفتم ممکنه دیگه بازم نتونم ببینمتون.راستش من به امیر چند بار درباره ی شما گفتم ولی هر دفعه یک جوری منو سر میدوند.
    من خیلی وقته از شما خوشم اومده.میخوام باهاتون بیشتر آشنا بشم.
    -ببخشید آقای زمانی من شرایطشو ندارم.
    -چرا شرایطشو ندارید.
    ساکت بودم.
    -نمیخواد بگید
    -من تازه چند وقته از شوهر سابقم جدا شدم.
    نگاهی بهم کرد.
    -خوب.مشکل کجاست .
    -یعنی براتون مهم نیست.
    -من مشکلی با جدایی شما ندارم.
    -ولی من دارم هنوز با خودم کنار نیومدم.
    نمی‌خوام فعلا آدم جدیدی وارد زندگیم بشه.
    -ببخشید رزیتا خانم ولی همه مثل شوهرتون نیستند شما باید به خودتون یک فرصت جدید بدید.
    از جام بلند شدم.
    -ببخشید من باید برم.
    -رزیتا خانم
    برگشتم سمتش.
    - میشه به من یک فرصت بدید.
    برای اون آدمی که کسی مثل شما رو از دست داده متاسفم. چقدر یک آدم می‌تونه احمق باشه.
    لبخند تلخی زدم.
    به نظر آدم بدی نمیومد باید کم کم یک فرصت به خودم میدادم.
    وگرنه مامان مجبورم می‌کرد بلاخره یکی از پسرای همکار بابا رو انتخاب کنم که مطمعن بودم همشون منو بخاطر پولم میخواستن.
    حداقل سعید زمانی از خودم خوشش اومده بود نه پولم.
    -اقای زمانی بزارید یکم فکر کنم.
    -ممنونم این حرفتون رو مثبت در نظر میگیرم.
    دوباره برگشتم که طرف داخل ساختمون برم.
    سرجام خشک شدم.
    داشت نگام میکرد.عوض شده بود.ته ریش گذاشته بود ولی هنوز خوشتیپ بود.
    صورتش قرمز بود.میتونستم دستای مشت شدش رو که توی جیب شلوارش بود بینم
    -چیزی شده رزیتا خانم.
    -نه ..نه.
    -چرا واستادید.پس بریم.
    پاهام سست شده بود .آروم آروم
    سمت سالن رفتم .
    از کنارش رد شدم.
    یک لحظه چشام رو بستم.
    هنوز همون ادکلن رو میزد.
    سعیدکنارم بود.
    -رزیتا خانم خوبید رنگتون پریده.
    اون آقا باهاتون آشنا بود.
    -نه.
    -اخه جور خاصی نگاتون میکرد.
    -ببخشید من باید برم.
    سمت دستشویی رفتم.
    رفتم تو در رو بستم.خودمو تو آیینه نگاه کردم
    رنگم پریده بود.
    چته رزیتا خل شدی.
    نه من فقط یکم شوکه شدم همین نه چیز
    دیگه ای.اون برام اهمیت نداره.
    چند تا نفس کشیدم از دستشویی اومدم بیرون.
    سمت سالن رفتم.
    ندا-کجا بودی ؟
    -رفتم بیرون یکم گرمم بود.
    -اره دیگه منم اینقدر میرقصیدم گرمم میشد.
    -نه که تو نمی رقصیدی.
    -کلک دکتر زمانی چرا اینقدر دور رو برت. می‌چرخه
    -برو حرف درنیار .
    -یک نگاهی به سمت چپت بکنی میفهمی من حرف در نمیارم.
    آروم به همون طرف نگاه کردم.
    سعید حواسش به ما بود.
    دوباره برگشتم.
    -دیدی گفتم.
    -خوب که چی؟
    -هیچی.ولی خوب کسیه آدم خوبیه.
    ندا رفت سمت بابک.
    بازم آهنگ پخش شد رفتم وسط نباید وجودش برام مهم میشد.
    سعید اومد سمتم.
    -قشنگ می‌رقصید.
    -ممنونم
    یکم باهم رقصیدیم.
    -رزیتا خانم میشه شمارتون رو بهم بدید.
    -بهتون گفتم یکم بهم زمان بدید.نمیخوام تحت فشار تصمیمی بگیرم که بعدش پشیمون بشم.
    نمی‌خوام دوباره اشتباه کنم.
    -بهتون قول میدم که من کاری نمیکنم که پشیمون بشید.
    -باشه فقط چند روز بهم زمان بدید.
    -باشه من که خیلی وقته صبر کردم این چند روزم روش.
    -ممنونم.
    -خواهش می‌کنم خانم.
    لبخندی زدم.
    -با اجازه.
    رفتم پیش بیتا.
    -خوش گذشت .
    -بیتا!
    مهری جون با آقای محتشم اومده بودن.
    رفتم طرفشون.
    -سلام.
    -سلام دخترم خوبی.
    -ممنونم.
    -کتی چطوره شنیدم مریضه.
    -اره مادر سرما خورده.
    پدرو مادرت نیومدن.
    -نه کار داشتن نتونستن بیان.
    -باشه سلام برسون.
    -چشم.
    -ماکه لیاقت نداشتیم دخترشون رو نگه داریم.
    -مهری جون این حرفا رو نزنید.
    -مگه دروغ میگم این پسره ی احمق من لیاقت دختر خوبی مثل تو رو نداشت.
    ماشالا یک تیکه جواهری من نمیدونم کارن چرا این کار رو کرد.
    -خودتون رو ناراحت نکنید .قسمت این بوده.
    -اره من شانس ندارم.که باید تو رو از دست بدم.
    آقای محتشم-مهری!.
    -چی میگی همش تقصیر توه از بس با این پسره دعوا کردی که ول کرد رفت .برای خودش سرخود تصمیم گرفت.
    -خیلی خوب زشته مردم نگامون می‌کنن.
    مهری جون ساکت شد منم رفتم پیش بیتا.
    -رز میشه یک چیزی بگم.
    -بگو باز چی شده
    -میگم رز یادت که نرفته باید برام بزنی.
    -ول کن بیتا من به ندا قول داده بودم نه تو.
    -خواهش می‌کنم من دوستتم .نمی‌خوای به حرفم گوش کنی
    -بیتا نمیتونم.
    -دیدیش آره.
    -کی رو؟
    -خودت میدونی کی رو میگم.
    -اره دیدمش برام مهم نیست.
    -خوب کاری می‌کنی.دیدمش که چجوری نگات میکرد.بزار بخاطر این‌همه عذابی که بهت داد
    اونم زجر بکشه.

    -فکر نکنم زیادم من براش مهم باشم که زجر بکشه.
    -ولی من فکر میکنم داره عذاب می‌کشه مخصوصا که با دکتر زمانی میرقصیدی.داشت آتیش می‌گرفت
    -گفتم برام مهم نیست.
    -اونو ولش کن برام میزنی.خواهش میکنم.
    -الان خودتو مثل گربه ی شرک کردی که چی؟
    -خواهش می‌کنم.پیانو رو فقط بخاطر تو گفتم بیارن.
    -پس از قبل نقشه کشیده بودی.
    -اره.
    -باشه.فقط بخاطر تو این کار رو میکنم.
    -عاشقتم.
    -برو همون عاشق امیر باش.
    -دیونه.
    به اطراف نگاه کردم.دنبال بابک می‌گشتم بهش بگم به گروه اکستر بگه که من می‌خوام پیانو بزنم.
    سعید نگاهش سمت من بود.
    بهش لبخندی زدم.دوباره به اطراف نگاه کردم.
    نیما کنار اون واستاده بود داشت باهاش حرف میزد انگار داشتن باهام بحث می‌کردن.
    یک لحظه نگام کرد.
    رومو ازش برگردوندم.
    بابک رو پیدا کردم رفتم پیشش
    بهش گفتم چکار کنه.
    خودمم سمت پیانو رفتم. روی صندلیش نشستم.

    اعلام کردن که من می‌خوام پیانو بزنم.

    همه ساکت شدن.

    شروع به زدن کردم.
    .....
    چه روزایِ خوبی بود تو و جاده و غروب خاطراتِ خیلی خوب
    انتظار دیدنت انتظار خوبی بود رفتنی شدی چه زود

    هر جا هستی دیگه فکر من نباش دنیا باشه واسه تو و آدماش
    حالم خوبه نگرانِ من نباش دارم میرم

    هر جا هستی دیگه فکر من نباش دنیا باشه واسه تو و آدماش
    حالم خوبه نگرانِ من نباش دارم میرم

    چه روزایِ خوبی بود تو و جاده و غروب خاطراتِ خیلی خوب
    انتظار دیدنت انتظار خوبی بود رفتنی شدی چه زود

    هر جا هستی دیگه فکر من نباش دنیا باشه واسه تو و آدماش
    حالم خوبه نگرانِ من نباش دارم میرم

    هر جا هستی دیگه فکر من نباش دنیا باشه واسه تو و آدماش
    حالم خوبه نگرانِ من نباش دارم میرم

    (دیگه فکر من نباش-محمدرضا هدایتی).

    بعد از تموم شدن آهنگ از جام بلند شدم.
    بیتا اومدم سمتم بغلم کرد

    -مرسی عزیزم.
    -خواهش می‌کنم.بعدا باید جبران کنی.
    -عاشقتم حتما .
    سعید-فوق العاده بود رزیتا خانم.
    -ممنونم.
    -خیلی وقته موسیقی کار میکنید.
    -اره چند سالی میشه.
    -واقعا عالی بود.
    -اونقدارم که میگید نبود.
    -چرا خیلی خوب بود.
    -رزیتا بیا کارت دارم.
    به نیما نگاه کردم اخم کرده بود.
    -چیزی شده.
    -یک دقیقه بیا.
    -ببخشید آقای زمانی .
    -میشه سعید صدام کنید .اینجوری حس می‌کنم ۶۰سالمه.
    خندیدم
    -باشه اقا سعید.با اجازه.
    با نیما رفتم .
    منو سمت راه رو برد.
    -چیه بگو کجا میری.
    -این یارو کیه.
    -وا این همه راه منو کشیدی همین‌رو بگی.
    -اره بگو کیه.
    -خوب همون جا می‌پرسیدی بهت میگفتم.
    دکتر زمانی دوست امیره.
    -خوب باتو چکار داره همش دورو برته.
    -گفت می‌خواد باهام بیشتر آشنا بشه .
    -بیخود کرده که گفته.
    -یعنی چی نیما چرا اینجوری می‌کنی.
    طرف محترمانه ازم تقاضا کرده کار بدی نکرده.
    -تو بهش چیگفتی.
    -هنوز حرفی نزدم .ولی خوب آدم بدی نیست.ندا هم گفت پسر خوبیه.
    -ندا غلط کرد گفت.
    -نیما!.
    -من ازش خوشم نمیاد.بهش میگی بره
    پی کارش
    -ولی من ازش بدم نمیاد آدم خوبیه.
    -تو به یک ساعت شناختیش میخوای بازم ...
    -بازم چی هان بگو .بگو دارم بازم اشتباه می‌کنم.
    چکار کنم نیما از همه طرف تخت فشارم.
    پدرو مادرم مجبورم می‌کنن به یکی از خواستگارام جواب بدم. تو که دوستای بابام رو میشناسی همشون منو بخاطر پولم می‌خوان نه خودم.
    دکتر زمانی پسر با بدی به‌نظرنمیادبا جدایم هم مشکل نداره.
    می‌خوام این دفعه تصمیم جدی بگیرم.
    -رزیتا تو تازه شش ماهه جدا شدی.
    چرا عجله داری.
    -من عجله ندارم ولی شرایطم خاصه.
    از یک طرف پدرومادرم بهم فشار میارن از یک طرف هرکس تا می‌فهمه طلاق گرفتم یک جور دیگه نگام می‌کنه.
    نیما مگه من چی می‌خوام فقط می‌خوام تو آرامش زندگی کنم.
    -پس کارن چی؟!
    با تعجب نگاش کردم.
    -منظورت چیه .ما ازهمه جدا شدیم چی باید باشه.
    -مگه تو کارن رو دوست نداشتی .در عرض شش ماه فراموشش کردی.
    -چی میگی نیما من یک زمانی دوستش داشتم.
    ولی اون لیاقت نداشت .من تمام سعی خودم رو کردم ولی اون نخواست منو بفهمه.
    الآنم گفتن این حرفا فایده نداره.
    من اون زمان با قلبم تصمیم گرفتم زندگیم نابود شد.الان می‌خوام با عقلم تصمیم بگیرم.
    سعید به نظر بد نمیاد.
    من فهمیدم که
    همه چیز تو زندگی دوست داشتن نیست.
    آدم می‌تونه منطقی ازدواج کنه.
    می‌خوام به خودم یک فرصت بدم.
    -یعنی میخوای بدون عشق ازدواج کنی.
    -اره. دیگه به نظرم عشق و دوست داشتن
    مسخرس جز عذاب برام چیزی نداشته.
    دیگه نمی‌خوام کسی رو دوست داشته باشم.
    -ولی...
    -خواهش می‌کنم نیما من دیگه توان مقابله با اطرافیانم رو ندارم.
    اینقدر زخم خوردم که جای سالم تو روحم باقی نمونده.
    اگه کسی که می‌خوام باهاش ازدواج کنم بد از آب در بیاد حداقل خودمو بخاطر دوست داشتنش سرزنش نمیکنم.
    -نمیدونم چی بگم .نمی‌خوام دوباره اذیت بشی.
    -نترس نیما من می‌دونم دارم چکار میکنم فکر نکنم کسی بدتر از اون باهام رفتار کنه.
    -رزیتا ولی داری اشتباه می‌کنی.بازم داری بخاطر نجات از یک چیز به یک چیز دیگه پناه میبری.
    -شاید ولی دیگه برام چیزی اهمیت نداره.
    نیما دیگه حرفی نزد.منم رفتم طرف سالن.
    ...........‌‌......
    آخر مهمونی بود.
    مهمون ها داشتن میرفتن.
    دیگه اونو ندیدم فکر کنم رفته بود.
    سمت ماشینم رفتم.
    -رزیتا خانم.
    سعید زمانی خیلی بهم پیله کرده بود .هرجا میرفتم بود .حوصلشونداشتم.
    مخصوصا با حرفای نیما کلافه بودم.
    -بله!.
    -میخواید تنها برگردید.
    -بله .
    -اگه دوست داشته باشید من میرسونمتون.
    -نه ممنون خودم ماشین دارم.
    -ولی این وقت شب جاده خطرناکه.
    -من می‌تونم از خودم مراقبت کنم.
    -باشه.پس من میرم مواظب خودتون باشید من منتظر تماستون هستم.
    -باشه.
    نزدیک ماشین رفتم.
    اینقدر حرف زد که همه رفتن.
    مثلا می‌خواستم پشت نیما برم.
    توکیفم رو نگاه کردم سویچ توکیفم نبود
    حتما تو اتاق افتاده بود.
    دوباره برگشتم داخل.تو راه به سعید چند بار فحش دادم که حواسم رو پرت کرده بود.
    رفتم تو اتاق رو نگاه کردم نبود.
    سمت سالن رفتم‌
    جایی که نشسته بودم رو نگاه کردم.
    سویچ زیر میز بود.خم شدم
    برش داشتم .بلند شدم.
    کارن روبروم واستاده بود.ترسیدم دستمو روی قلبم گذاشتم.ولی سریع به خودم مسلط شدم.
    بهم خیره شده بود.
    .بهش اهمیت ندادم .
    از کنارش رد شدم.
    -میخوام باهات حرف بزنم.
    سرجام واستادم ولی برنگشتم.
    -فکر نکنم حرفی مونده باشه.
    -چرا ازم فرار می‌کنی.
    برگشتم سمتش.
    -چراباید فرارکنم.
    -گوشیتو چرا جواب نمیدی.
    -دلیلی نمی‌بینم جوابتو بدم اگه هر حرفی داری به وکیلم بزن.
    بهم نزدیک تر شد.
    هنوز همون ژست مغرورش رو داشت.
    -اون حرفا که به نیما زدی چی بود.
    با تعجب نگاش کردم.
    -گوش واستاده بودی.
    -اره.
    -پس شنیدی که چی گفتم.هرچند زندگیم به تو ربطی نداره.
    -من نمیزارم تو زن اون یاهرکس دیگه ای بشی.
    پوزخندی بهش زدم.
    -چرا؟!مگه به تو ربطی داره.
    تو چکاره ای هان.تو هیچ کس من نیستی فهمیدی.
    برگشتم که برم.
    -صبر کن.!
     
    آخرین ویرایش:

    س.شب

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/06
    ارسالی ها
    548
    امتیاز واکنش
    10,866
    امتیاز
    661
    -تو مشکلت چیه؟
    می‌خوام بدونم دلیل این کارات چیه؟
    -من مشکلی ندارم.
    هیچ مشکلی نیست.اصلا چرا باید مشکل داشته باشم.خیلی هم خوبم .
    -چرا یک مشکل هست خودتم میدونی.
    واقعیت اینه که هنوز توی قلبت یک چیزایی هست.ولی نمی‌خوای بگی.
    من اومدم اینجا بهت بگم نمی‌تونم فراموشت کنم.
    نگاهی بهش کردم.
    چی داشت می‌گفت من واقعا از رفتارش گیج شده بودم.
    انگار یادش رفته بود باهام چکار کرده.
    چه حرفایی بهم زده.
    اونوقت با کمال پررویی می‌گفت نمیتونه فراموشم کنه.
    -می‌دونم تو هم هنوز فراموشم نکردی
    خودتم خوب میدونی. بگو که دارم حقیقت رو میگم.بگو هردومون رو راحت کن .
    بگو تا همه چی درست بشه.
    وای‌داشتم از رفتارش آتیش می‌گرفتم.
    -من فراموشت کردم فهمیدی.دست از سرم بردار.راحتم بزار ،بزار زندگیمو بکنم.
    چی از جونم میخوای .فکر کردی من عروسکتم که هروقت عشقت کشید ولم کنی وهروقت دلت خواست بیای سراغم.
    دیگه نمی‌خوام ببینمت.
    از کنارش گذشتم .
    بازوم رو از پشت گرفت .قلبم داشت از سینم بیرون می‌زد.ولی دیگه نه .دیگه به حرف دلم گوش نمی‌دادم .نمی‌خواستم دوباره بدبختی هام شروع بشه.
    منو سمت خودش برگردوند.
    -داری دروغ میگی!
    -من دروغ نمیگم فراموشت کردم فهمیدی.
    منو کشید سمت خودش.
    بهم خیره شد.
    -دروغ نمیگی نه؟!
    باشه به چشمام نگاه کن بگو فراموشم کردی.
    -من فراموشت کردم.ولم کن.
    -بهم بگو وقتی ازت دور شدم .بازم دلت برام تنگ شده بود.
    بگو منتظرم نبودی.
    -من هیچ وقت منتظرت نبودم.هیچ وقت دیگه بهت فکر نمیکنم.
    -بگو وقتی نگات میکنم .هیچ اتفاقی دیگه تو قلبت نمیافته.
    بگو هیچ حسی بهم نداری.
    بگو که دیگه منو نمی‌خوای.تو چشمام نگاه کن بگو عشقمو فراموش کردی.
    بگو منو دیگه نمی‌خوای.
    چشمای هردومون توش اشک بود.
    -نمیخوامت .نمیخوامت.نمیخوامت.
    میفهمی نمیخوامت .راحتم بزار.
    -به چشمام نگاه کن بگو دیگه دوستم نداری.
    پیشونیش رو به پیشونیم چسبوند.
    -دوست ندارم.. دوستت...ندارم.
    قلبم دیگه طاقت نداشت.
    منو سمت خودش کشید.
    -دوستت ندارم کارن محتشم..دوستت ندارم.
    سرمو بغـ*ـل کرد.صدای قلبشو می‌شنیدم.
    -دوستت ندارم فهمیدی.
    بوشو نفس کشیدم.من یک روزی عاشق این بو بودم.
    یک دفعه یاد حرفایی که بهم زده بود.
    افتادم
    یک قدم رفتم عقب.
    ازش فاصله گرفتم.
    با تعجب نگام میکرد.
    یک قدم دیگه رفتم عقب.
    کارن با تعجب نگام کرد.
    -دیگه هیچ وقت بهم نزدیک نشو
    .نمیخوام دیگه تو زندگیم باشی.
    -رزیتا!.
    -رزیتا مرد.فهمیدی نمیدونم هدفت از این کارا چیه ولی من دیگه نمی‌خوام ببینمت.
    -رزیتا من اشتباه کردم.
    نباید باهات اونجوری رفتار میکردم.
    می‌دونم تو تقصیر نداشتی.
    -وای ..وای کارن محتشم میگه اشتباه کردم
    چی شده به این حرف رسیدی .تا چند ماه پیش من کثیف و عوضی وهرزه بودم .الان چی شده
    چی تغییر کرده.
    -من همه چی رو می‌دونم.
    مریم بهم گفت چی شده.
    یک قطره اشک رو گونم ریخت.اومد جلودستشو سمت صورتم اورد.
    -بهم نزدیک نشو.
    دستش رو هوا خشک شد.
    -حرفشو باور کردی از کجا میدونی راست میگه.
    شاید من فرستادمش بهت دروغ بگه.
    شاید من بهش گفتم بیاد اون حرفا رو بزنه.
    عصبی شده بود.
    -تمومش کن گفتم من اشتباه کردم.
    -امکان نداره . کارن محتشم اشتباه نمیکنه.
    دادزدم.
    -هیچ وقت اشتباه نمیکنه .دیگران رو بدون محاکمه مجازات می‌کنه.
    دستام می‌لرزید. رفتم عقب.
    کارن یک قدم اومد جلو.
    -اگه بهم نزدیک بشی خودمو آتیش میزنم قسم میخورم.
    سرجاش واستاد.
    -عزیزم آروم باش.
    جیغ کشیدم.
    -من عزیزتو نیستم.اون موقع که مثل اشغال باهام رفتار می‌کردی عزیزت نبودم هان.
    -رزیتا خواهش میکنم آروم باش .منو ببخش.
    -ببخشمت.!؟
    چجوری ببخشمت.
    پس روحم چی میشه.غرورم چی.تو همه رو ازم گرفتی.بعد با کمال پررویی اومدی میگی ببخشمت بعد انتظار داری من بگم باشه همه چی به خوبی و خوشی تموم بشه.
    نه کارن محتشم اگه خودمم بخوام .روحم نمی‌تونه ببخشدت.غرورم نمیبخشدتت
    تو بارها و بارها خوردم کردی.
    خیلی بهت فرصت دادم ولی تو یک بارم نخواستی قبول کنی که شاید یک درصد فقط یک درصد اشتباه کرده باشی.
    به هر بهانه ای بهم زخم زدی.
    خوردم کردی .لهم کردی.قلبمو آتیش زدی.
    دیگه نه دیگه نمیخوامت.میخوام آرامش داشته باشم با تو هیچ وقت آرامش نداشتم.
    میدونی وقتی اون روز با پانته‌آ تو شرکت دیدمت چی بهم گذشت.
    نه نمیدونی ..نمیدونی چی کشیدم.ولی چون دوستت داشتم تحمل کردم .ازخودم بدم میومد که اینقدر حقیر و بیچارم که از همه ی کارا و حرفات چشم پوشی کردم
    ولی الان نه دیگه نمی‌خوام برگردم.
    چون تو و عشق لعنتیت برام فقط یاد آور روزای
    عذابم بوده.
    -رزیتا بهت قول میدم جبران کنم .
    بهت قول میدم دیگه هیچ وقت اذیتت نکنم فقط منو ببخش.
    -نه نمی بخشمت . هیچ وقت بهت برنمی‌گردم.
    هیچ وقت نمیخشمت.
    -این کار رو با من نکن من دوستت دارم.
    -میدونی چه شبا و‌روزایی منتظر این جمله از زبونت بودم . ولی الان هیچ حسی به این جمله ندارم.چون قلبی برام نزاشتی که بخوام درکش کنم.
    -دروغ میگی تو هنوز منو دوست داری.
    -من هیچ حسی بهت ندارم.هیچی.
    چشمای کارن ازاشک برق میزد.
    -داری دروغ میگی لعنتی. تو هنوز دوستم داری هنوز گردنبندی که بهت دادم تو گردنته.
    دستمو سمت گردنم بردم.
    گردنبند رو از گردنم کشیدم.گردنبند پاره شد.کنار گردنم سوخت.گردنبند رو پرت کردم جلوی پاش.
    -بیا اینم آخرین چیزی که ازت داشتم.
    به گردنبند که جلوی پاش بود.نگاهی کرد.
    سرشو بلند کرد.
    -رزیتا لجبازی نکن من عاشقتم.
    پوزخندی زدم.
    -عاشق .!تو چی میدونی عشق چیه.اینقدر تو غرور خودخواهی غرق شدی که چیزی جز خودتو نمی‌بینی.
    میدونی آدم عاشق اولین نشونش چیه.اینه که از اشتباهات عشقش چشم پوشی کنه.
    نه کارن تو عاشق نبودی هیچ وقت عاشق نبودی.
    لااقل عاشق من نبودی.
    بعضی وقتا به فرانک حسودیم می‌شد.
    چون بابک بهم گفته بود .چون عاشقش بودی نمیخواستی باور کنی که داره بهت خــ ـیانـت می‌کنه.
    کارن تو عاشق فرانک بودی.
    ولی هیچ وقت عاشق من نبودی.
    هیچ وقت منو، عشقمو ندیدی.
    از روز اول بهم شک داشتی.
    میدونی چیه من اون روزحرفتو باور کردم که گفتی چون دلت برام سوخت باهام بودی.من حرفتو باور کردم که گفتی من یک آدم مریضم که به درد کارن محتشم نمی‌خورم.
    من حرفتو باور کردم که گفتی من لیاقتتو نداشتم
    چون کارات و رفتارت دقیقا با حرفایی که بهم زده بودی یکی بود.
    حتی تو نگاهتم هیچی نبود که برای یک لحظه امیدوارم کنه.
    تو از اولم منو نمی‌خواستی اگه فقط یکم دوست داشتی یک بار منومی‌دیدی .
    می‌دیدی که اینقدر دوستت دارم که به هیچ مردی جز تو حتی نگاهم نمی‌کنم.
    ولی تو منو ندیدی.
    - عزیزم بزار بهت ثابت میکنم که چقدر دوستت دارم.بهم فرصت بده
    -گفتم به من نگو عزیزم.
    تو مگه به من فرصت دادی.
    ما دیگه باهم نسبتی نداریم.درضمن تو،توتمام این مدت علاقه ای به من نداشتی پس راحت میتونی همه چی رو فراموش کنی.من که اونقدر دوستت داشتم فراموشت کردم.فکر نکنم برای تو کار سختی باشه.
    -رزیتا دروغ نگو تو فراموشم نکردی.
    -چرا باید دروغ بگم .دیگه تو، تو زندگیه من جایی نداری‌.
    می‌خوام زندگیه جدیدی رو شروع کنم.
    -من بهت اجازه نمیدم این کار رو بکنی.
    -من به اجازه ی تو احتیاجی ندارم.ما دیگه باهم نسبتی نداریم.
    برگشتم سمت در خروجی .
    -خوب گوشاتو باز کن من نمیزارم کسه دیگه بیاد تو زندگیت تو مال منی.مال منم میمونی.
    دوباره برگشتم.
    -بیخود تلاش نکن چون فایده نداره.
    شاید بتونی کسایی که دورروبرمن هستن رو ازم دور کنی ولی هیچ وقت نمی‌تونی عشقی که قبلا بهت داشتم رو برگردونی.
    چون من دیگه هیچ حسی بهت ندارم.
    از اونجا اومدم بیرون.
    سمت ماشین رفتم.سوار شدم.
    با بیشترین سرعت ممکن میرفتم.
    چشمام از اشک تار شده بود.
    بغضمو قورت می‌دادم.
    تا گریه نکنم.
    -رزیتا حق گریه کردن نداری فهمیدی.
    اگه اشک بریزی دهنتو پر خون می‌کنم.
    کارن لعنتی فکر کرده من عروسکم که هرجور دوست داره باهام رفتار می‌کنه.
    من دیگه بهش اجازه نمیدم بازیم بده.
    بعد این همه مدت تازه فهمیده من کاری نکردم بعدش انتظار داره منم بگم عزیزم اشکال نداره گند زدی به زندگیم.
    حالا که‌میخواد بهم زور بگه منم ازدواج میکنم.تا یکم از عذابی رو که من کشیدم درک کنه.ساعت نزدیک ۲بود.
    می‌دونستم بیتا منو نمیبخشه که دنبالش نرفتم.
    ولی نمیتونستم کاری بکنم.
    گوشیمم شارژش تموم شده بود خاموش شده بود.
    حتما الان همه نگرانم شده بودن.
    دیگه دیر وقت بود سمت خونه رفتم.
    سر کوچه بابا با چند نفر واستاده بودن.
    دم در پارک کردم.
    بابا با عصبانیت اومد سمتم.
    -کجا بودی؟!
    -ببخشید بابا سویچ گم شده بود شارژ موبایلمم تموم شده بود.
    -اون خراب شده تلفن نداشت زنگ بزنی.
    میدونی دوستات چقدر نگرانت شدن .
    -معذرت می‌خوام.
    بابا گوشیش رو در آورد به بابک زنگ زد.
    -بله برگشته. مثل اینکه سویچش رو گم کرده بود.گوشیشم شارژ نداشت.
    بله حالش خوبه .
    بابا درحال حرف زدن بهم چشم غره می‌رفت.
    -باشه خدا حافظ.
    گوشی رو قطع کرد.
    -دختره ی‌ بی‌فکر.
    سمت خونه رفت.منم دنبالش رفتم.
    مامان هم کلی سرزنشم کرد.
    نیم ساعت باهام دعوا کرد که چرا اینقدر سربه هوام.
    بعد نیم ساعت غرغربلاخره گذاشت برم تو اتاقم.
    لباسامو عوض کردم.
    کنار گردنم هنوز می‌سوخت.
    تو آیینه نگاه کردم ‌
    یک رد قرمز رنگ با پاره گی کوچیکی روی گردنم بود.
    دستمو روی گردنم کشیدم.
    انگار جای نبود گردنبند تو گردنم یک جوری بود.
    ولی باید این کار رو میکردم.باید از هرچیزی که من رو به اون نزدیک میکرد دور میشدم.

    ....................................
    تا صبح خوابم نبرد.فکرم درگیر بود.
    از جام بلند شدم باید می‌رفتم پیش بیتا از دلش در میاوردم.
    لباسامو عوض کردم رفتم پایین.
    مامان هنوز خواب بود.
    سمت آشپزخونه رفتم
    -سلام
    زهرا خانم- سلام مادر.صبحانه میخوری
    -اره اگه میشه.
    زهرا خانم برام چای ریخت.
    -چه خبر عروسی خوش گذشت.
    -اره خیلی خوب بود.
    -اون آقا رو دیدی.
    -کدوم آقا؟!
    -همون دیگه .همون...
    -میشه بگید کی رو میگید.
    -شوهر سابقتون آقا کارن رو میگم.
    چایی پرید تو گلوم.همش سرفه میکردم
    زهرا خانم هول شده بود چند بار زد پشتم.
    داشتم خفه میشدم.
    کم کم نفسم اومد بالا.
    -چی شده مادر خدا مرگم بده.
    -چیزی نیست خوبم .
    -ببخشید همش تقصیر من بود.
    -نه .خوبم.میشه بگید شما از کجا میدونید.
    -من..من چیزی نمی‌دونم.
    -خواهش میکنم بهم بگو چی میدونی.
    -راستش مادر بهت میگم در جریان باشی نمی‌خوام مثل اون دفعه بخوان مجبور به کاری بشی که دوست نداری .
    ولی به کسی نگو من حرفی بهت زدم.
    -باشه به کسی چیزی نمی‌گم.
    -دیروز که شما رفتید پدرتون وقتی اومد من تصادفی شنیدم که آقا کارن رفته پیش پدرتون .
    خوب نشنیدم چی میگفتن فقط فهمیدم مثل اینکه آقا کارن از پدرتون خواسته که شما رو راضی کنه که بهش برگردید
    -چی؟! چکار کنم.؟!
    بابام چی گفت؟!.
    -نمیدونم مادر من نشنیدم.
    تو فکر فرو رفتم.
    باز داشت نقشه می‌کشید.ولی من دیگه نمیزاشتم بازیم بده.
    -ممنون که بهم گفتی .
    -مادر مواظب خودت باش من نگرانتم.
    آقا کارن وقتی اینجا بود خیلی پسر خوبی بود نمیدونم چرا اون کارا رو کرد.
    ولی تو باید خودت برای زندگیت تصمیم بگیری.
    -باشه.بازم ممنون.
    از خونه اومدم بیرون امروز مرخصی گرفته بودم.
    رفتم سمت خونه ی بیتا.
    نمی‌دونستم هنوز خوابه با نه.
    ساعت ۱۰بود شمارش رو گرفتم.
    صدای خواب آلودش تو گوشی پیچید.
    -بله.
    -سلام.
    -شما؟!
    -منم رزیتا!
    -خوب میگی چکار کنم.من رزیتا نمی‌شناسم.
    -بیتا!
    -مرض بیتا .چکار داری سر صبح زنگ زدی.
    -از دستم ناراحتی.
    -اصلا برام مهم نیستی که ناراحت باشم.
    -باشه خداحافظ.
    -قطع نکن .عجب پر رویی هستی.
    چه زودم ناراحت میشه.دیشب منو نصف جون کردی خل احمق.
    -ببخشید.
    -به این کلمه آلرژی گرفتم.
    از بس ازت شنیدم.هرچند وقت همش گند بزن.
    -بخدا این دفعه تقصیر من نبود یک چیزی پیش اومده بود بخاطر همین دیر شد
    -مثلا چی.
    -بعدا بهت میگم.
    -الان بگو.
    -کارن دیشب که شما رفتید اونجا بود.
    -خوب.
    -همین دیگه.
    -مثل آدم حرف بزن .چی شده.
    -حالا بهت میگم زشته روز اول ازدواج پای تلفن هستی الان امیر فحشم میده.
    -گفتم بگو دق کردم.
    -پشت تلفن نمیشه طولانیه.
    -باشه بیا اینجا.
    -دیونه شدی.بیام اونجا چی بشه زشته دیونه .امیر چی میگه
    -امیر داره میره بیمارستان کار داره.
    -امروز مگه مرخصی نبود.
    -چه میدونم .مثل اینکه یک مشکلی پیش اومده گفته یک ساعته میرم برمی‌گردم.
    -باشه الان میام.
    سمت خونه ی بیتا رفتم.
    همه چی رو براش گفتم.
    بیتا-واقعا بهت گفت برگردی.
    -اره .
    -بیخود کرد فکر کرده تو مسخرشی .چقدر پررویه.که بهت گفته برگردی .
    حالا میخوای چکار کنی.
    -هیچی .برام مهم نیست اون چی میخواد.
    -رز تو واقعا دیگه دوستش نداری.
    -بیتا میدونی وقتی ازش جدا شدم .حس کردم دیگه زنده نیستم.اینجوری نگام نکن اگه شماها نبودید حتی دلم نمی‌خواست نفس بکشم
    بعد کارن دیگه همه چی برام تموم شد.
    مثل آدمی میمونم که هیچی براش مهم نیست.
    می‌خوام با سعید حرف بزنم اگه با همین وضعیت منو بخواد برام دیگه چیز دیگه ای مهم نیست.
    -رز داری با خودت چکار می‌کنی میخوای با کسی باشی که هیچ حسی بهش نداری.
    -بیتا من از خودم می‌ترسم میفهمی. اگه ازدواج نکنم ممکنه بازم به کارن برگردم.این چیزیه که من نمی‌خوام.

    کارن مثل مخـ ـدر تو خونم هست.من الان مثل معتادیم که ترک کرده هر لحظه ممکنه دوباره به اعتیادش برگرده.
    هرکس رو گول بزنم خودمو نمیتونم.گول بزنم.من هنوز با تمام کاراش دوستش دارم.
    ولی نمی‌خوام دوستش داشته باشم.اون غرورم رو خورد کرده.نمیخوام برگردم بهش .
    بیتا داغونم حالم از خودم بهم میخوره که اینقدر بیچارم.ولی من این دفعه بهش اجازه نمیدم باهام این کار رو بکنه.
    من ازش می‌گذرم .درواقع از خودم می‌گذرم.
    -ولی داری اشتباه می‌کنی رز.اینجوری خودتو
    نابود می‌کنی.
    -دلم میخواد بمیرم بیتا.
    -رز عزیزم.!
    بیتا بغلم کرد.
    هردو اشک ریختیم.
    -منو ببخش بیتا نمی‌خواستم روز اول زندگیت اینجوری بشه.
    -حرف نزن دیونه .بلاخره غصه تموم میشه.
    .......................................
    دیشب با سعید برای امروز قرار گذاشتم .
    باید باهاش حرف میزدم.
    از صبح چند بار پشیمون شدم .که بهش زنگ بزنم بگم نمیام.ولی باید به خودم ثابت میکردم.
    همه چی تموم شده.
    مانتوی ابی و شلوار جینم رو می‌پوشم.شال سرمه ای رنگی سرم میکنم.
    موهامو می‌بندم.جلوشم فرق کج میزارم‌.
    یکم ریمل می‌زنم.رژ نارنجی کم رنگی هم به لبم می‌زنم.
    از پله ها پایین میرم.
    مامان-کجا میری!؟
    -گفتم مامان با یکی از دوستام قرار دارم.
    -بهت نگفتم امشب جایی نمیری مهمون داریم.
    -مامان منم گفتم حوصله ی مهمون ندارم.
    -یعنی چی رزیتا حوصله ندارم چیه .
    -مامان خواهش میکنم.
    حتما بازم خواستگار جدیده.
    -نه.نیست ولی باید امشب باشی.
    -ولی من کار دارم.خداحافظ.
    -رزیتا امشب زود برمی‌گردی فهمیدی وگرنه خودت میدونی با بابات.
    -مامان!
    -مامان بی مامان امشب زود برمی‌گردی فهمیدی.
    -باشه .من باید برم دیرم شده.
    -رزیتا دیگه سفارش نکنم زود برمی‌گردی.
    -باشه بابا.
    از خونه بیرون رفتم وسوار ماشینم شدم و سمت کافی شاپ رفتم.
     
    آخرین ویرایش:

    س.شب

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/06
    ارسالی ها
    548
    امتیاز واکنش
    10,866
    امتیاز
    661
    کنار کافی شاپ پارک کردم.
    الان چند دقیقه هست که به در کافی شاپ زل زدم.از اومدن پشیمونم ‌.
    استرس زیادی دارم تو دلم غوغای به پا شده.
    برای دومین بار داشتم به یک مردبرای زندگی اعتماد میکردم.
    هرچند که هیچ حسی نداشتم.
    یاد قرار اولم با کارن افتادم چقدر حسش متفاوت بود.
    از ماشین پیاده شدم ‌.منتظر گذاشتن سعید کار درستی نبود.
    وارد کافی شاپ شدم ساعت نزدیک۸بود.
    به اطراف نگاه کردم.
    سعید رو دیدم سمتش رفتم.
    منو دید جاش بلند شد.
    -سلام.
    -سلام خانم .دیر کردی.
    -ببخشید ترافیک بود.
    -اشکال نداره بشین.
    به گل رز قرمزی که روی میز بود نگاه کردم.
    سعید گل رو برداشت سمتم گرفت.
    -قابلتو نداره.راستش من زیاد وارد به این کارا نیستم.
    گل رو ازش گرفتم.
    -ممنون.
    -خوب چی میل داری.
    - قهوه.
    سعید دوتا قهوه تلخ سفارش داد.
    بهم نگاه میکرد.
    حس بدی داشتم انگار داشتم به خودم خــ ـیانـت میکردم.
    ضربان قلبم بالا رفته بود.
    دستام عرق کرده بود.همش به اطراف نگاه می‌کردم.انگار منتظر کسی بودم.دلم می‌خواست از زیر نگاهاش فرارکنم .-حالت خوبه انگار اضطراب داری .منتظر کسی هستی.
    -نه..نه.من خوبم.
    -باشه. خوب نمی‌خوای شروع کنی.
    حس راحتی باهاش نداشتم انگار تو منگه قرار گرفته بودم.
    -راستش نمیدونم چی بگم .خودت که ازهمه چی خبر داری.
    من اگه اومدم اینجا چون میخواستم بدونی دلم نمی‌خواد فکر کنی من می‌خوام معطلت کنم.
    من هنوز شرایط خوبی ندارم.
    شش ماه نیست از شوهرم جدا شدم از طرف خانوادم تحت فشارم.
    کلا وضعیت مناسبی ندارم.
    چون بهتون گفتم باهاتون حرف میزنم خواستم بیام بدونید من الان در حال حاضر شرایطم خاصه.
    -یعنی نمی‌خوای باهم بیشتر آشنا بشیم.
    -من راستش یکم گیجم نمیدونم چکار باید بکنم.
    -ببینید رزیتا خانم شما به من یک فرصت بدید
    بهتون ثابت میکنم زندگی اونقدرم بد نیست که شما ازش میترسید.
    می‌دونم شرایط خوبی ندارید.
    ولی اینجوری که نمیشه تا کی میخواید سردر گم باشید باید از یک جایی شروع کنید.
    به من فرصت بده رزیتا من می‌تونم اعتمادتو جلب کنم.
    بهش نگاه کردم.
    هیچی حسی نبود.ولی باید به خودمون فرصت میدادم.
    -باشه باید بهم زمان بدید.تا کم کم با این موضوع کنار بیام.
    -من برای بدست اوردن قلبت هرکاری میکنم.

    چیزی نگفتم .بعد اون سعید فقط حرف میزد.منم فقط گوش میدادم.
    از خانوادش گفت .از دوتا خواهراش گفت واینکه بچه آخر یک خانواده ی پنج نفرست.که دوتا خواهرش ازدواج کرده بودن و فقط اون مونده بود.
    کلی حرف زد.
    به ساعت نگاه کردم.
    از ۹گذشته بود.مامان منو میکشت.
    از جام بلند شدم.
    -چی شد؟!.
    -وای دیرم شد باید برم خونه.
    -خیلی خوب بریم.
    از کافی شاپ بیرون اومدیم.
    سمت ماشین رفتم.
    سعید هم اومد کنارم.
    باهام خدا حافظی کرد.
    استارت زدم ماشین روشن نشد.
    دوباره این کار رو کردم ولی فایده نداشت.
    -چیزی شده.
    -ماشین روشن نمیشه دیرم شده.
    -ولش کن بیا من میرسونمت.
    -باشه.
    -از ماشین پیاده شدم.
    سمت ماشینش رفتم سوار شدم.
    ساعت نزدیک ۱۰بود تو ترافیک گیر کرده بودیم.
    دم کوچه بهش گفتم نگه داره.
    -بزار برسونمت دم خونتون.
    -نه نمی‌خوام خانوادم چیزی فعلا بدونن.
    انگار یکم ناراحت شده بود.
    -باشه اشکال نداره.
    سریع از ماشین پیاده شدم.
    سمت خونه رفتم.
    -رزیتا.
    برگشتم سمت سعید که گل رو از شیشه ی ماشین بیرون گرفته بود.
    رفتم طرفش گل رو گرفتم.
    دور زد دستش رو برام تکون داد و رفت.
    سمت خونه دویدم.
    کوچه تاریک بود.
    کلید رو از کیفم در آوردم.
    -به نظر میاد قرار خوبی بود.
    کلید از دستم افتاد.
    برگشتم.تو تاریکی خوب نمیتونستم صورتش رو ببینم.
    فقط یک قسمت از صورتش بخاطر چراغ خونه بغلی دیده می‌شد.
    به دیوار تکیه داده بود سیگاری دستش بود.
    سیگار رو زیر پاش له کرد اومد طرفم.
    چشماش قرمز بود.
    رگ پیشونیش بیرون زده بود.
    کلید رو از روی زمین برداشتم.
    حالا کاملا روبروم واستاده بود.
    به گل دستم نگاهی کرد.
    -نه خوبه. رمانتکم هست.
    برگشتم که در رو باز کنم .
    بازومو رو گرفت.
    منو برگردوند.چسبوند به دیوار کنار در.
    نفس نفس می‌زد.
    -میخوای چی رو ثابت کنی.که برات مهم نیستم.
    اره.
    گل رو از دستم کشید پرت کرد کنار خیابون.
    لال شده بودم.
    فقط می‌خواستم فرار کنم.
    دستش رو مشت کرده بود.
    با مشت کوبید به دیوار کنار سرم.
    چشمام رو بستم.
    دادزد.
    -میخوای چی رو ثابت کنی لعنتی.
    -ولم ...کن.
    -میخوای عذابم بدی آره.میخوای بگی من یه احمقم که ولت کردم.
    -بزار برم.
    -این کار رو بامن نکن لعنتی. رو بد چیزی دست گذاشتی.
    -من بهت گفتم می‌خوام برای خودم زندگی کنم بدون تو.
    حالت نگاهش عوض شد.
    -بدون من آره.با اون یارو .
    -اره بدون تو .با اون .
    بازوم رو بیشتر فشار داد.
    -بهت گفتم رزیتا با من لجبازی نکن.من مردم. تو چیزی رو نشونه گرفتی که از هرچیزی برای یک مرد مهمتره.
    -چرا نمیفمی ما از هم جدا شدیم .من حق دارم برای زندگیم تصمیم بگیرم.
    -حق ..کدوم حق ..کی بهت این حق رو داده.
    تو جز من مال هیچ کس نیستی حتی آلان که ازم جدا شدی
    یک بار دیگه بهت گفتم دیگه یاد آوری نمی‌کنم.
    کاری نکن تو رو خودمو و اون عوضی رو باهم آتیش بزنم.خودت میدونی که من چقدر دیونم.
    دادزدم.
    -بسته دیگه خستم کردی.فکر کردی من جز دارایتم.اینجوری حرف می‌زنی.
    من دیگه هیچ علاقه ای بهت ندارم.هر وقت می‌بینمت یاد تحقیرایی که کردیم میوفتم.
    حالا یکی دیگه تو زندگیمه که می‌خوام با اون ازدواج کنم.ازت بدم میاد.حالم ازت بهم میخوره.
    ازت متنفرم.میفهمی ازت متنفرم.
    کارن خشکش زده بود.
    دستاش شل شد.چشماش از اشکی که توش بود برق میزد.
    یک قدم رفت عقب.
    انگار خورد شده بود.
    وقتی اونجوری نگام کرد قلبم داشت آتیش می‌گرفت.مثل سگ از حرفی که زدم پشیمون شده بودم.
    دیگه نگام نکرد باسرعت سمت ماشینی که کنار کوچه بود رفت وسوار شد.
    صدای جیغ لاستیک ها تو گوشم پیچید.
    کنار در سرخوردم.
    -چرا اون حرفا رو بهش زدم.
    چرا بهش گفتم .چرا. لعنت به من.
    نمی‌خواستم غرورشو خرد کنم.
    گوشیم تو کیفم زنگ میخورد.
    از تو کیفم درش آوردم.
    از خونه‌بود.
    ۲۴تا تماس بی پاسخ از خونه داشتم.
    از جام بلند شدم در خونه رو باز کردم رفتم تو.
    هیچ حسی نداشتم مثل مرده ها شده بودم.
    وارد خونه شدم.
    مامان تا منو دید اومد سمتم.
    -معلوم تا الان کجا بودی؟
    -مامان خواهش میکنم حالم خوب نیست.
    مامان فهمید خیلی داغونم.
    سمت پله ها رفتم.
    بابا-رزیتا چی شده؟
    -هیچی بابا می‌خوام برم تو اتاقم.
    رفتم تو اتاقم. در رو بستم زدم زیر گریه.
    نمی‌تونستم چهره ی کارن رو از ذهنم پاک کنم.
    بازم اشک ریختم. اشک ریختم به حال خودم.
    اشک ریختم بخاطر مردی که اونجوری خوردش کرده بودم.
    .......................................
    دوهفته گذشته بود.
    دیگه از کارن خبری نبود.
    سعید بهم زنگ میزد ولی من حوصلشو نداشتم.
    می‌خواست باهم بیرون قراربزاریم.
    ولی دلم نمی‌خواست جایی برم.
    بیتا رفته بود ماه عسل خیلی تنها شده بودم.
    بعدازظهر ها از خونه میزدم بیرون.
    دلم نمی‌خواست هیچ کس رو ببینم.
    همش به اطراف نگاه میکردم مثل دیونه ها شده بودم.
    همش حس میکردم کارن رو میبینم ولی اشتباه میکردم
    امروز به اصرار سعید باهاش قرار گذاشتم.
    می‌خواستم تمومش کنم .
    من نمی‌تونستم به این رابـ ـطه ادامه بدم.از اولم کارم اشتباه بود.
    حوصله ی رانندگی نداشتم .با آژانس رفتم
    دم رستورانی که سعید آدرسش رو بهم داده بود.
    وارد شدم
    خیلی شلوغ بود.سمت میزی که رزرو کرده بود رفتم.
    -سلام.
    -سلام چه عجب خودتو بهم نشون دادی
    -معذرت می‌خوام.
    -اشکال نداره بشین.
    رفتم روبروش نشستم.
    سعید همش حرف می‌زد ولی من اصلا حوصله ی گوش دادن به حرفاش رو نداشتم.
    منتظر فرصت بودم که همه چی رو تموم کنم.
    گوشیش زنگ خورد.
    بهش نگاهی کرد.
    -ببخشید رزیتا باید جواب بدم از بیمارستانه.
    -اشکال نداره راحت باش.
    سعید از جاش بلند شد رفت بیرون که حرف بزنه.
    منم به اطراف نگاه میکردم.
    چند تا میز اونور تر دیدمش با چندتا مرد و زن دیگه بود.
    دستام یخ کرده بود.
    برگشت سمتم منو دید.
    نگاهی بهم انداخت بعد سرش رو برگردوند.
    یک جوری شده بودم.
    شاید دلم میخواست برخوردش فرق کنه .
    سرمو انداختم پایین.
    چه انتظاری داشتم با اون حرفایی که من بهش زده بودم نبایدم دیگه نگام می‌کرد
    سعید برگشت‌.
    -ببخشید .مجبور بودم جواب بدم.
    -گفتم اشکال نداره.
    غذا رو آوردن من هنوز نمیدونستم چجوری بهش بگم.
    با غذام بازی میکردم.
    -چیه دوست نداری.
    سرمو بلند کردم.
    -باید باهات حرف بزنم.
    -خوب بگو.
    -من...من واقعا معذرت می‌خوام
    واقعا دیگه نمیتونم ادامه بدم.
    بی‌حرکت نگام کرد
    -منظورت چیه.
    -متاسفم خیلی تلاش کردم ولی باور کن نمی‌تونم ادامه بدم.
    قاشقشو انداخت روی بشقابش.
    عصبانی شده بود.
    -فکر کردی من مسخرتم.
    از حرکتش جا خوردم
    -من که بهت قولی نداده بودم.
    -قول نداده بودی .فکر کردی کی هستی.
    که منو معطل خودت کردی.
    میدونی چند نفر ارزو دارن من نگاشون کنم اونوقت تو برام کلاس میزاری.
    از جام بلند شدم.باورم نمیشد که سعید داشت اینجوری باهام حرف میزد.
    فکر میکردم ممکنه ناراحت بشه ولی نه تا این حد که باهام اینجوری حرف بزنه.
    سمت بیرون رستوران رفتم.
    باسرعت می‌رفتم.
    یک دفعه یکی از پشت دستمو کشید.
    -رزیتا معذرت می‌خوام یک لحظه عصبانی شدم.
    -ولم کن .
    -گفتم معذرت می‌خوام من دوستت دارم.
    نمیتونم ولت کنم.
    -گفتم ولم کن.
    -حداقل بزار برسونمت.
    -نمیخوام .
    دستمو از تو دستش کشیدم بیرون.
    -من همش دوهفته بود که باهات آشنا شده بودم.
    از اولم بهت قولی نداده بودم.
    تو این مدتم این دومین بار بود که اومدم ببینمت.
    -پس فکر نکنم تعهدی بهت داشته باشم که بخوای اینجوری باهام رفتار کنی.
    -من که معذرت خواستم.چرا اینجوری می‌کنی تو حتی بهم فرصت ندادی بشناسمت.
    -من نمی‌خوام بیشتر از این باهات آشنا بشم.
    -از این کارت پشیمون میشی فهمیدی.
    اونوقت دیگه فایده ای ندارد بخوای دوباره برگردی.
    -برو به جهنم.
    با سرعت سمت خیابون رفتم.
    سعید اومد دنبالم.
    اومد روبروم واستاد.
    -قبل رفتن باید بهت بگم خیلی بی لیاقتی .
    پوزخندی بهش زدم.
    -تو هم زود شخصیت اصلی تو نشون دادی.
    قبل از اینکه بیام اینجا فکر میکردم که چجوری بهت بگم .عذاب وجدان داشتم که می‌خوام ازت جدا بشم
    ولی آلان که فکر میکنم میبینم عذاب وجدان مسخره ترین چیزی بود که داشتم.
    برو کنار دکتر زمانی.
    هولش دادم اونور از کنارش رد شدم. رفتم اون سمت خیابون
    باسرعت کنار خیابون قدم می‌زدم.
    فکر کنم گند شانس ترین آدم روی زمین بودم.
    ماشینا از کنارم رد میشدن.
    یک ماشین کنارم بوق میزد.برگشتم سمتش.
    دو تا پسر توش بودن.
    -هی خوشگله بیاسوار شو این وقت شب تنها کجا میری.
    -برید گمشید عوضیا.
    -وای چه بی ادب .بیاسوار شو ناز نکن.
    به راهم ادامه دادم.
    بازم داشتن دنبالم میومدن.
    سعید رو تو دلم کلی فحش دادم.
    که باعث شده بود این وقت شب تو خیابون بمونم.
    می‌خواستم برم اونور خیابون که تاکسی بگیرم برم خونه. اون ماشینم رو اعصابم بود.
    تا اومدم از خیابون رد بشم ماشینه پیچید جلوم.یکی از پسرا از ماشین پیاده شد.
    -خانم بیا سوار شو دیگه.
    -برو گمشو احمق .
    همون موقع یک ماشین دیگه جلوی همون ماشینه نگه داشت.
    کارن ازش پیاده شد.
    سمت پسره اومد یقشو گرفت.
    -داشتی چه غلطی می‌کردی.
    پسره از کارن ترسیده بود.
    -اقا ببخشید اشتباه شد.
    کارن هولش داد سمت ماشین.پسره سریع سوار ماشینش شد و رفت.
    من همون جا خشکم زده بود.
    بهم نگاهی کرد.
    -سوار شو.
    از جام تکون نخوردم.
    -نمیشنوی سوار شو .
    چهرش جدی بود .نگاهی بهش کردم.
    هیچ عکس العملی نشون نداد.همون جور با اخم نگام میکرد.
    -نمیخوای سواربشی من برم .
    آروم سمت ماشینش رفتم نمیتونستم اون وقت شب سوار هر ماشینی بشم.
    در رو باز کردم نشستم.
    یکم بعد اونم اومد نشست و حرکت کرد.
    چیزی نمی‌گفت.
    تو سکوت رانندگی می‌کرد.
    گوشیم زنگ خورد.از تو کیفم درش آوردم.
    سعید بود.
    رجیکتش کردم.
    دوباره زنگ زد.
    گوشم رو انداختم تو کیفم.
    بازم زنگ زد.
    کارن چپ چپ نگاهی بهم کرد.
    گوشی رو دوباره در آورم خاموشش کردم.
    ساکت بود.
    لجم گرفته بود.که حرفی نمی‌زد.
    (به جهنم که حرف نمیزنی.من اون همه تحقیر شدم بازم حرف میزدم ولی این به یک دفعه که اونجوری باهاش حرف زدم.خودش رو گرفته.
    اصلا به درک چرا باید برام مهم باشه.بعد می‌گفت دوستم داره.)
    پوست لبم رو از حرص میکندم.
    -با آقای دکتر به تفاهم نرسیدی تنها برمی‌گشتی خونه؟!.
    با تعجب نگاش کردم.
    نباید چیزی میفهمید.
    -چرا نباید به تفاهم برسم خیلی هم اخلاقش خوبه.یک جایی کار داشت من نخواستم مزاحمش بشم.
    پوزخندی زد.
    -کاملا معلوم بود .وقتی بهش گفتی برو به جهنم خیلی باهام تفاهم داشتید.
    (لعنتی همه چی رو دیده بود .واقعا من گند شانس بودم.)
    دستامو مشت کردم.
    -هرکسی با نامزدش دعوا می‌کنه .این چیزای جزی پیش میاد.
    -اهان.پس بخاطر همین جواب تلفنشو نمیدی.
    داشت عصبیم می‌کرد
     
    آخرین ویرایش:

    س.شب

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/06
    ارسالی ها
    548
    امتیاز واکنش
    10,866
    امتیاز
    661
    -حالا که چی فکر نکنم مسایل شخصیم به کسی ربط داشته باشه.
    -باشه چرا عصبانی میشی به من ربطی نداره.امیدوارم باهم زود آشتی کنید و به تفاهم برسید.
    پوزخند مسخرش رو لبش بود.
    داشت رو اعصابم راه می‌رفت.
    رومو سمت پنجره چرخوندم.
    لعنت به این شانس که باید همین امشب که با اون احمق دعوا میکردم منو میدید.
    پشت چراغ قرمز واستاد.
    یک ماشین کنارمون بود ‌همش بوق میزد.
    برگشتم سمت ماشینی که بوق میزد .کارن بهش نگاه نمیکرد‌.ولی یکم رنگش پریده بود.
    کنجکاو شده بودم ببینم کیه.
    راننده زن بود ولی خوب نمیتونستم تشخیص بدم کیه کارن جلوم بود.انگار نمی‌خواست من ببینمش.
    الان موقع تلافی بود.
    -نمیخوای جوابشو بدی.
    کارن نگاهی بهم کرد.
    -جواب کی رو؟!.
    -همون که همش بوق میرنه انگار با تو کار داره.
    -کسی بامن کاری نداره.
    -نکنه تو هم با هاش به تفاهم نرسیدی.
    -بهتره ساکت شی بشینی سر جات.
    لبخندی زدم.
    کارن دستاش روی فرمون مشت شده بود.
    انگار عجله داشت از اون موقعیت فرار کنه.
    ولی بخاطر ترافیک نمیتونست.
    -چرا گـ ـناه دار بیچاره خودشو کشت اینقدر بوق زد.
    -گفتم حرف نزن .
    -دوست دارم حرف بزنم.بزار ببینم کیه؟.
    سرک می‌کشیدم خوب ببینمش.
    ما یکم ازش جلو افتاده بودیم ولی همچنان تو ترافیک بودیم.
    -رزیتا سرجات مثل آدم بشین.فهمیدی. روتو بکن اون طرف نمی‌خوام ما رو ببینه.
    حرصم گرفته بود.
    چرا نمی‌خواست من رو کسی باهاش ببینه.
    حتما دختره براش خیلی مهم بود.
    هنوز دوهفته پیش گفته بود دوستم داره .اون زن چی داشت که اینقدر براش مهم بود که
    نمی‌خواست من رو ببینه.
    حس بدی داشتم.دیگه نمی‌خواستم تو ماشینش بمونم.
    در ماشین رو باز کردم.
    پیاده شدم.
    -داری چه غلطی می‌کنی.
    -به تو ربطی نداره.میخوام خودم برم خونه.
    تو هم بهتره نگران نباشی کسی منو با تو ببینه.
    -سوار شو دیونه این کارا چیه.
    در ماشین رو محکم بستم.
    ماشینا بوق میزدن که کارن بره جلو کارن رفت جلو تر.
    ماشینی که همش بوق میزد جلوی پام ترمز کرد.
    شیشه رو داد پایین.
    کسی که توش بود شوکم کرده بود.
    -وای عزیزم کجا بودی دلم برات تنگ شده بود.
    خشکم زده بود.
    -بیا سوار شو.ترافیک شده.اون کارن دیونه که هرچی بوق می‌زنم انگار کر شده.
    بیا دیگه .
    مجبور شدم سوار بشم.
    -خیلی خوشحالم می‌بینمت .چه خبر بیمعرفت نگفتی یک زنگی چیزی بزنی دلم برات تنگ شده بود.
    -منم دلم برات تنگ شده بود.
    ترافیک کمتر شد.
    -خاله مهری گفت رفته بودی کانادا .
    کی برگشتی.
    چطور شد یک دفعه رفتی.
    نمی‌فهمیدم چی داره میگه.
    کارن کنار جاده نگه داشته بود .نگین پشت سرش نگه داشت.
    کارن اومد سمتمون
    نگین پیاده شد منم همین طور.
    گند زده بودم.
    -کارن معلومه چته یک ساعته دارم بوق می‌زنم.
    -ببخشید نفهمیدم.
    -البته منم رزیتا پیشم بشینه حواسم دیگه به بقیه جاها نیست.
    -چرا نگفتی برگشته هان.میخواستی برای عروسی سوپرایزم کنی.
    کارن لبخندی زورکی زد.
    -اره دیگه .
    -ببخشید سوپرایزتون رو بهم زدم.
    شرمنده.ولی خیلی خوشحال شدم.دیدمت رزیتا.
    لال شده بودم.
    قیافه ی کارن مثل کسایی بود که می‌خوان کلمو بکنن.
    -رزیتا کی اومدی نگفتی.
    اصلا نمیدونستم ماجرا چیه.
    -من..من..
    کارن-دیروز اومده.هنوز کسی چیزی نمیدونه.
    -باشه منم به کسی حرفی نمی‌زنم.
    ببخشید دیر شده من برم.
    تو عروسی می‌بینمت.
    زود بیای .
    -باشه.
    نگین سوار ماشینش شد رفت.
    کارن اومد سمتم .
    ترسیدم یک قدم رفتم عقب.
    باسرعت اومد سمتم بازوم رو گرفت منو سمت ماشین برد.
    -چکار می‌کنی ولم کن.میخوام برم خونه.
    -یک کلمه دیگه حرف بزنی گردنتو میشکونم.
    خیلی عصبانی بود.
    حرفی نزدم.منو هول داد تو ماشین خودشم سوار شد.
    حرکت کرد.
    چند بار کوبید به فرمون.
    -خیالت راحت شد به همه چی گند زدی.
    -به من چه. من چه می‌دونستم نگینه.
    -فکر کردی کیه هان؟!.
    -هرکیه .حالا مگه چی شده؟!
    -چی شده !. حالا که گند زدی خودتم باید درستش کنی.
    -من چکار کردم مگه.؟!.
    -کسی از طلاق ما خبر نداره.
    مامان به همه گفته بود.که تو رفتی برای مدارک تحصیلیت کانادا تا عروسیه کیارش و نگین تموم بشه بعدا میخواست به بقیه بگه.
    -خوب می‌خواست بگه ما جدا شدیم مگه چیه؟!.
    -خالم رو که میشناسی کافی بود که میفهمید.مخصوصا با تعریف هایی که مامانم ازت می‌کرد

    اگه میفهمید ما جدا شدیم .کیارش رو سر عروسی بیچاره می‌کرد.اینقدر سر هرچیزی منت سرش میزاشت که کلافه میشد .ممکن بود بازم مشکل پیدا کنن.
    -خوب که چی بلاخره که میفهمید.
    -اره بلاخره میفهمید ولی اون موقع کیارش با نگین ازدواج کرده بود .شوهرشه بود کسی هم حق دخالت نداشت.
    ولی قبل عقد خالم ممکن بود بازم نگین رو مجبور کنه همه چی رو بهم بزنه.
    -به من چه خالت مشکل داره.؟!
    -اگه فضولیه تو نبود تا آخر هفته همه چی تموم میشد.
    -من فضولی نکردم فهمیدی.
    -پس من بودم همش می‌خواستم ببینم کیه.؟!
    -مسایل خانوادگیه شما به من ربطی نداره؟.
    -باشه ربطی نداره.مطمعن باش نگین اگه امشبو دوم بیاره فردا همه فهمیدن مثلا تو برگشتی اونوقت مامانم دم خونتونه.
    -چی؟!.
    -وقتی نگین میگه به کسی چیزی نمی‌گم مطمعن باش همه الان فهمیدن مثلا تو برگشتی.
    -گفتم به من ربطی نداره.
    -باشه .دلم میخواد ببینم فردا هم همین رو به
    مامانم میگی.
    راست می‌گفت من در مقابل مهری جون کاری ازم ساخته نبود.اینقدر بهم پیله میکرد که مجبور میشدم هرکاری بکنم
    -ببین من اشتباه کردم.مادرتو خودت یک جوری راضی کن.
    -چجوری خودت که خوب می‌شناسیش.!

    وای بخاطر یک فضولیه احمقانه تو چه هچلی افتاده بودم.
    به خونه رسیدیم. دم خونه نگه داشت.
    -حالا چکار کنم.
    -مشکله من نیست می‌خواستی حرفم رو گوش بدی سرجات بشینی.حالا خودت میدونی.
    -یعنی چی؟!
    -خودت میدونی ومامانم.
    چشمامو درشت کردم.
    -کارن !
    بهم خیره شد.حالت نگاهش عوض شده بود.
    منم نگاش میکردم.
    انگار زمان ایستاده بود.
    دستشو سمت صورتم اورد.
    موهامو آروم زد پشت گوشم.
    خشکم زده بود.سرشو بهم نزدیک کرد.
    چشمام رو بستم.
    یک دفعه گوشیش زنگ خورد.
    هردو پریدیم عقب.
    سریع از ماشین پیاده شدم.سمت در خونه رفتم دستمو گذاشتم روی زنگ.
    در باز شد .اصلا برنگشتم نگاش کنم رفتم تو در رو بستم.
    پشت در تیکه دادم.
    دستم روی قلبم بود.
    از صدای لاستیک ها فهمیدم که رفته.
    داشتم چه غلطی میکردم.
    باسرعت سمت خونه رفتم.
    مامان جلوی در ورودی واستاده بود.
    -چی شده رزیتا.کسی دنبالت کرده؟!
    -نه.
    -پس چرا اینجوری زنگ میزنی .تا الان کجا بودی .
    ساعت ۱۲شبه.
    -مامان من که گفتم با دوستام قرار شام دارم.
    -به من ربطی نداره بابات خیلی از دستت ناراحت بود.گفت چرا تا این وقت شب بیرون بودی.
    گفت فردا میخواد باهات حرف بزنه.
    -باشه مامان.
    -خیلی خوب برو بخواب دیر وقته.
    سمت اتاقم رفتم.
    لباسامو در آوردم.
    بازم یاد نگاه های کارن افتادم.
    چشمامو بستم.
    -دیونه شدی احمق چرا بهش فکر می‌کنی.
    وای دیونه شدم.
    کاش با سعید بهم نمیزدم.
    مثلا بهم نمیزدم چی میشد.
    هیچی بهش عادت میکردم.
    آخه احمق دیونه تا کی می‌خواستی ادامه بدی
    خوب چکار کنم .
    برم سراغ کارن بگم ببخشید من اشتباه کردم.
    ببخشید غرورم روم رو خورد کردی.
    نه عمرا من همچین کاری نمیکنم.
    وای دارم خل میشم.
    گوشیم رو روشن کردم.
    چند تا تماس از سعید داشتم.
    چند تا اس ام اس هم برام فرستاده بود معذرت خواهی کرده بود.
    همه رو پاک کردم.دوباره
    یک اس ام اس برام اومد.
    بازش کردم.
    -اتفاقی که داشت میافتاد رو فراموش کن.
    یک اشتباه بود.
    اعصابم بهم ریخت.
    گوشی رو پرت کردم روی تخت.
    -فکر کرده کیه لعنتی .همش تقصیر خوده خرمه که مثل مجسمه نگاش کردم.
    لعنت بهت کارن.
    موهام رو کشیدم.از حرص نمی‌دونستم چکار کنم.
    در اتاقم رو زدن به ساعت نگاه کردم ۱۲:۳۰بود.
    -بله.
    مامان اومد تو اتاق.
    -بیداری.
    -اره.ولی داشتم می‌خوابیدم.
    -چرا موهات اینجوریه.
    -ول کن مامان می‌خواستم بخوابم دیگه .
    -باشه چرا اینجوری می‌کنی.
    اومد کنارم نشست.
    -رزیتا می‌خوام یک چیزی بهت بگم فقط ناراحت نشو.نمیتونستم تا صبح صبر کنم.
    مامان الان وقت گیر آورده بود.
    -چیه مامان.
    -راستش یک خواستگار خوب برات پیدا شده.
    -باز شروع کردی مامان الان این کجاش مهم بود.
    که باید این وقت شب بگی.این که موضوع جدیدی نیست.
    -نه. این یکی فرق داره.
    قراره مادرش صبح زنگ بزنه وقت بگیره.گفتم شاید تو دیر بیدار بشی گفتم الان بهت بگم.
    -مامان از خواهش کردم تمومش کن.
    -بخدا این یکی خیلی خوبه.
    به مامان نگاه کردم.
    باید بلاخره خودم رو از بند کارن آزاد میکردم.
    این بهترین فرصت بود.حالا که اون اینجوری میخواست منم با اولین خواستگارم ازدواج میکردم.
    -باشه بگو بیان .
    -افرین دخترخوبم.
    مامان از اتاق رفت بیرون.
    منم روی تخت دراز کشیدم.
    نمی‌خوام به چیزی فکر کنم.
    اره ازدواجم بهترین راه بود.
    ...............................
     
    آخرین ویرایش:

    س.شب

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/06
    ارسالی ها
    548
    امتیاز واکنش
    10,866
    امتیاز
    661
    از خواب بیدار شدم.
    ساعت نزدیک ۱۱ بود چقدر خوابیده بودم.
    ساعت۵ صبح بود که خوابم بـرده بود.
    خوب شد امروز جمعه بود.
    از جام بلند شدم.
    سردرد بدی داشتم هروقت دیر می‌خوابیدم سردرد می‌گرفتم.
    مخصوصا که دیشب اعصابم هم بهم ریخته بود.
    صورتم رو شستم رفتم پایین.
    زهرا خانم تو پذیرایی بود
    -سلام.
    -سلام مادر خوبی.
    -ممنون .مامان و بابا کجان.
    -نمیدونم مادر مثل اینکه شب مهمون دارید رفتن بیرون.
    -رفتن بیرون چکار کنن.
    -من نمیدونم چیزی به من نگفتن.
    -خیله خوب باشه.
    -صبحانه نمیخوری.؟
    - فقط چای اگه هست سرم درد می‌کنه.
    -چرا مریض شدی.
    -نه.فقط سردرد دارم.
    رفتم سمت آشپزخونه.
    مامان و بابا مشکوک شده بودن.
    یعنی کجا رفته بودن.
    ...............
    ساعت ۲شده بود نیومده بودن.
    گوشیشون رو جواب نمیدادن.داشتم نگران می‌شدم.
    که صدای در حیاط اومد.
    ماشین بابا وارد حیاط شد.
    رفتم تو حیاط.
    مامان از ماشین پیاده شد.
    -سلام کجا بودید؟!.
    -رفته بودیم بیرون.
    -کجا؟!.
    -یکم خرید داشتیم.شب مهمون داریم.
    -خرید چی؟!
    -میخواستم لباس بخرم.
    -وا مگه مراسم خاصیه.یک مراسم معمولی این حرفا رو نداره.حالا کو لباستون.
    -چیزی پیدا نکردم.
    بابا- چند ساعته مارو تو خیابون ها علاف کرده آخرم چیزی نخریده.
    با تعجب به بابا نگاه کردم.
    بابا اهل خرید کردن با مامان نبود.
    -شما از کی تا حالا باهم میرید خرید.
    -از خیلی وقته حالا برو کنار دیر شده مهمونا تا بجنبیم اومدن.
    شونه هام رو بالا انداختم .
    نهار خوردیم.
    بعد نهار بابا صدام کرد
    -رزیتا جان بیا دخترم.
    رفتم پیش بابا.
    -عزیزم بشین.
    روی مبل نشستم.
    -ببین دخترم می‌دونم مادرت بهت درباره ی امشب گفته.
    این آدمایی که دارن میان اینجا خیلی آدمای مهمی هستن دوست دارم خیلی رفتارت فرق کنه.
    می‌خوام به حرفم گوش کنی و با این ازدواج موافقت کنی.
    -اخه..
    -ببینن دخترم با این وضع که تو درست کردی خودتو داری از بین میبری باید تصمیم درست بگیری.من بهت گفتم طلاق نگیر ولی تو این کار رو کردی ولی حالا ازت می‌خوام به حرفم گوش کنی
    می‌دونم این زندگیه توه ولی به حرف پدرت اینبارگوش کن و قبول کن.
    برای اولین بار بود که بابا ازم درخواست کرده بود.نمیتونستم بهش نه بگم.
    -باشه بابا هرچی شما بگید.
    -قول میدی رو حرفم حرف نزدی.
    یاد حرف کارن افتادم .که گفت فراموشش کنم.
    بهم گفت نزدیک شدنش به من اشتباه بوده.
    -بله قول میدم.
    -پس من بهشون از طرف تو قول میدم.
    یادت باشه بهم قول دادی.
    -بله بابا.
    بابا خوشحال بود.
    -راستی این برگه ها رو امضا کن مال کارای اموالته تو که دنبالش نمیری وکالت بده من کاراتو بکنم.
    برگه ها رو امضا کردم.
    از جام بلند شدم رفتم تو اتاقم.
    مامان یک پیراهن برام رو تخت گذاشته بود.
    پوشیدمش.یک پیراهن سبز آبی کوتاه تا روی زانو از کمر کلوش بود.
    پوشیدمش به هیچی فکر نمی‌کردم.باید همه چی رو فراموش میکردم.
    آرایش زیادی کردم.
    موهامو باز گذاشتم.
    رژ زرشکی هم به لبم زدم.
    از پله ها پایین رفتم.
    ساعت ۸بود زنگ در رو زدن.
    به طرف آیفون نگاه کردم.
    بابا-کیه؟
    زهرا خانم-خانواده ی محتشم اومدن.
    خشکم زده بود اینا اینجا چکار میکردن.
    بابا با عصبانیت از جاش بلند شد.
    -بیخوداومدن کی بهشون اجازه داد بیان
    خونه ی من.
    مامان-من گفتم خسرو جان عصبانی نشو می‌خواستن باهامون حرف بزنن.من گفتم بیان گفتن زیاد وقتمون رو نمیگیرن. زشت بود قبول نمی‌کردم.
    - عاطفه زود ردشون می‌کنی نمی‌خوام جلوی مهمونا ابرو ریزی بشه
    -باشه عزیزم زود میرن.
    استرس گرفته بودم.نمیدونستم چکار کنم
    یکم بعد مهری جون و آقای محتشم وکارن اومدن تو.
    چشمام از تعجب درشت شده بود.
    اون اینجا چکار می‌کرد.
    اومدم جلو سلام کردم.
    مهرجون بغلم کرد.
    -سلام عزیزم دلم برات تنگ شده بود.
    بابا به کارن محل نداد‌
    با آقای محتشم هم سرد دست داد.
    همه رفتن نشستن.
    بابا به ساعتش نگاه می‌کرد.
    مهری جون -ببخشید مزاحم شدیم فکر کنم مهمون قراره براتون بیاد.
    بابا-بله اتفاقا خیلی مهم هم هستن
    مامان چشم غره ای به بابا رفت.
    کارن سرش رو انداخته بود پایین.
    نگاه نمی‌کرد انگار به زور آوردنش اینجا.
    -پس ما زیاد مزاحم نمی‌شم.
    راستش ما یک مشکلی داریم.پسر کوچیکم قرار هفته ی دیگه ازدواج کنه.من به خانوادم نگفتم کارن از رزیتا جون جدا شده من اومدم ازتون بخوام اجازه بدید.رزیتا جون تو این مهمونی شرکت کنه .
    بابا از جاش بلند شد.
    -کی چی بشه خانم. مگه دختر من مسخره ی شماست.
    کارن یکدفعه سرش روبلند کرد دستاشو مشت کرده بود.
    آقای محتشم-اقای آریا این چه برخوردیه دختر شمایک زمانی عروس مابوده.چه اشکالی داره چند ساعتی تو این مهمونی باشه.
    -خودتون میگید یک زمانی .آره دختره ساده ی من یک زمانی گول پسر شما رو خورد زنش شد.
    ولی پسرتون لیاقت نداشت.الانم دلم نمی‌خواد
    با شما وخانوادتون هیچ رابـ ـطه ای داشته باشه.
    الآنم قرار براش خواستگار بیادو ازدواج کنه.
    -بابا!
    -تو ساکت باش رزیتا همین کارا رو کردی که
    که این آدما از سادگیت سو استفاده کردن.
    این آدم بی‌لیاقت گولت زد.
    داشتم از خجالت آب می‌شدم.
    آقای محتشم هم بلند شد.
    -مواظب حرف زدنتون باشید آقا.
    شما هنوز احترام گذاشتن به مهمون خونتون رو بلد نیستید.
    درضمن پسر من خیلی هم آدم بالیاقتیه هرچی که داره با زحمت خودش بدست آورده نه معلوم نیست از کجا اومده باشه.
    کارن -بابا!
    بابا اومد سمت آقای محتشم.
    -میخوای بگی ثروت من از راه درستی نیست.
    من خوب میشناسمت فرهاد. می‌دونم چون خودت به جایی نرسیدی حسادت می‌کنی.
    -برو بابا تو چی داری من بهت حسادت کنم.خدا رو شکر اینقدر دارم که امثال تو نتونن حرفی بزنن.
    مامان سمت بابا رفت.
    -خسرو این چه کاریه.
    -بهت نگفتم هرکس رو تو خونه راه نده.
    -خسرو جان آروم باش زشته.
    -اشکال نداره خانم داره خودشو نشون میده.تازه به دوران رسیده.
    مهری جون-فرهاد!
    منو کارن نمیدونستیم چکار کنیم.
    دعواشون بالا گرفته بود.
    من سمت بابا رفتم.
    کارن هم رفت سمت پدرش.
    قلبم تند تند میزد.
    فشارم اومده بود پایین.
    بابا-تو داری به من میگی تازه به دوران رسیده.
    خوبه همه می‌دونن از چه خانواده ای هستی.
    دست بابا رو کشیدم
    -بابا خواهش میکنم .
    دستش رو از تو دستم کشید بیرون
    باعصبانیت داد زد.
    -همه می‌دونن بابات برای پدرمن کار می‌کرد.
    -بابای من برای پدر تو کار میکرد.
    -بابای من امثال پدرتو رو حسابم نمی‌کرد.بابات
    همه‌ی اموالشو ازنزول بدست آورده بود.
    کارن باباشو کشید ‌
    -بابا چی میگی بیا بریم.
    -ولم کن پسر. فکر کرده کیه.همه می‌دونن باباش نزول خور بوده.
    بابا حمله کرد طرف پدر کارن. یقشو گرفت.
    -پدر من نزول خور بوده .
    دیگه طاقت دیدن این صحنه ها رو نداشتم.
    نفسم از استرس بالا نمیومد.
    خوردم زمین.
    دیدم کارن دوید سمتم.
    سرم رو از روی زمین بلند کرد.
    -رزیتا چی شد.؟!
    نفسم خوب بالا نمیومد.
    کارن دادزد.
    -اسپرش کجاست.!
    -عزیزم آروم نفس بکش.الان اسپرت رو میارن.
    به چشمای نگرانش نگاه کردم.
    اسپره رو زهرا خانم اوردکارن ازش گرفت .تو دهنم فشار داد.
    نفسم بهتر شده بود.
    سرم هنوز روی دستش بود.
    -خوبی؟!
    -چشماش چقدر مهربون بود.
    بابا-برو کنار ببینم به دختر من نزدیک نشو.
    کارن از کنارم بلند شد.
    هنوز نگاهش به من بود.
    -برید بیرون دست از سرخانواده ی ما بردارید
    آقای محتشم-نه پس فکر می‌کنی اینجا می‌مونیم.
    دخترت مال خودت همچین سالمم نیست.
    معلوم نیست چکار کرده پسر ساده ی من گولش رو خورده.عقدش کرده.خوبه این پسره سرش به سنگ خورد طلاقش داد.
    کارن دادزد
    -بابا!.
    -ساکت باش کارن.این دختره چی داره .
    مریضم که هست معلوم نیست دیگه چه عیبی داره که بهت نگفتن.
    بیا بریم بهترین دختر این شهر رو برات میگیرم.همه آرزو دارن زنت بشن.
    همچین میگه دخترم خواستگار داره انگار چی هست.
    اگه همین قیافه رو هم نداشت کسی نگاشم نمی‌کرد.
    سالم که نیست طلاق گرفته هم که هست.
    یک قطره اشک رو صورتم ریخت.
    کارن-بابا تمومش کن حق نداری بهش توهین کنی.
    -بیا بریم پسر جوگیر نشو.یادت که نرفته طلاقش دادی.البته خدا خیلی دوستت داشت که از دست این خانواده نجاتت داد.
    بابا-برو بیرون تا به پلیس زنگ نزدم.
    -بیخود زحمت نکش خودمون داریم میریم.
    بریم مهری .دفعه آخرت باشه به این خانواده نزدیک بشی. با عصبانیت از خونه رفت بیرون درو بست.
    مهری جون با ناراحتی نگام کرد.
    -ببخش دخترم نمی‌خواستم اینجوری بشه.
    کیفشو برداشت سمت در رفت.
    کارن هنوز نگاهش به من بود.
    بابادادزد
    -بفرمایید بیرون زود.!.درضمن نزدیک دخترم ببینمت حسابتو میرسم.هرچند که تا آخر این ماه ازدواج می‌کنه.اونوقت تو و اون پدرت میفهمید که دخترمن هیچ مشکلی نداره.
    کارن دستاش‌ رو مشت کرد.از خونه رفت بیرون.
    مامان-خسرو این چه کاری بود.
    -حرف نزن عاطفه همش تقصیر تو بود این بی‌سرو پاها رو تو خونه راه دادی که جلوی روم بهم توهین کنن.
    تو هم بلند شو دخترم یکم خودتو مرتب کن آلان مهمون ها میان.
    -خسرو زنگ بزنم بگم نیان رزیتا حالش خوب نیست.
    -نخیرم‌لازم نکرده رزیتا خیلی هم خوبه .من باید تا آخر این ماه رزیتا رو شوهر بدم تا بفهمن دختر من هیچ مشکلی نداره.
    رزیتا بابا خوبی .
    بابا با نگرانی نگام کرد.
    -خوبم بابا.
    -افرین دخترخوبم پاشو .خودت این خانواده رو ببینی میفهمی چقدر خوبن .
    از جام بلند شدم.
    سمت دستشویی رفتم.
    تو آیینه نگاه کردم
    زیر چشمم سیاه شده بود.
    موهام همه توهم گره خورده بود.
    موهامو بستم.
    یاد نگاه کارن افتادم.
    یاد ضربان قلبش.وقتی بغلم کرده بود.
    یاد عزیزم گفتنش.
    جلوی باباش ازم طرفداری کرده بود.
    دوباره اشکم رو صورتم ریخت.
    صورتم رو پاک کردم.
    رژمو کم رنگ کردم حوصله ی مهمون نداشتم.
    بابا خیلی ازشون تعریف کرده بود.حتما هیچ ایرادی نداشتن.چجوری می‌خواستم از شرشون
    خلاص بشم.
    از دستشویی اومدم بیرون.
    رنگم پریده بود.
    مامان-عزیزم خوبی رنگت پریده.
    -خوبم مامان.
    دوباره زنگ در رو زدن.
     
    آخرین ویرایش:

    س.شب

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/06
    ارسالی ها
    548
    امتیاز واکنش
    10,866
    امتیاز
    661
    یک خانم و آقا با یک یک پسر با قد متوسط وارد خونه شدن.
    گل بزرگی دست پسره بود.
    برام مهم نبودن فقط میخواستم این موضوع تموم بشه.
    اومدن نشستن.
    خانومه یک جوری بود ازش خوشم نیومده بود.
    پسره هم با اون چشمای سبزش بهم زل زده بود.
    بابا-خوش اومدین.
    خانومه-اقای اریان خیلی ترافیک بود.یک ساعت تو ترافیک بودیم.
    -بله الان دیگه همه جا شلوغ شده.
    پدره-خوب اگه اجازه بدید بریم سر اصل مطلب.
    فکر کنم شما خوب مارو بشناسید ولی دخترخانومتون باید یکم باما بیشتر آشنا بشن.
    من احمد نیازی هستم.
    پسرم نریمان مهندس عمرانه ولی تو کار تجارت هستیم.
    همه کاره ی شرکتم نریمانه .تنها بچهمون هم هست .
    خانومه-نمیخوام از پسرم تعریف کنم ولی واقعاپسر خوب و سالمیه خودتون که میدونید الان پسرا دنبال همه جور چیزی هستن.
    ولی بچم همش سرش تو کاره.اهل هیچی نیست.
    بابا-بله معلومه.شما هم میدونید من همین دختر رو دارم خیلی آیندش برام مهمه هرکسی رو تو خونم راه نمیدم.
    ( نگاه های پسره رو مخم بود مادرش راست می‌گفت از نگاهش معلوم بود که اهل هیچی نیست.)
    داشتن همین جور حرف میزدن.
    حوصلشون رو نداشتم.
    بابا بهم اشاره کرد که با پسره برم حرف بزنم.
    دلم میخواست خودم رو خفه کنم.
    از جام بلند شدم سمت دیگه ی پذیرایی رفتم.
    اون هم اومد.
    رفتم نشستم اونم روبروم نشست.
    ساکت بود فقط نگام میکرد.
    دوست داشتم بزنم بهش کنم.
    -نمیخواید حرف بزنید.
    -بله ببخشید .شما بفرمایید .
    می‌خواستم کاری کنم که منو قبول نکنه.
    -میدونید من قبلا ازدواج کردم..
    -بله مشکلی نیست پدرتون گفتن.
    -خوب من یکم مشکل دیگه هم دارم.
    -چه مشکلی.؟!
    -راستش من مشکل تنفسی دارم .از اسپره استفاده میکنم.بخاطر مشکلم ممکنه بچه دار نشم.
    -اشکال نداره هرکسی ممکنه مشکل داشته باشه .بعدم من خیلی به بچه علاقه ندارم.
    -ولی من بچه خیلی دوست دارم.
    -اشکال نداره من مشکلی ندارم می‌تونیم بچه به فرزندی بگیریم.
    -شما برات مهم نیست من ممکنه بچه دار نشم.
    شما تنها فرزند خانوادتونید.
    -نه مهم نیست.خوب من ممکن بود با یکی ازدواج میکردم بعدش می‌فهمیدم بچه‌دار نمی‌شیم.
    -الان فرق می‌کنه من دارم خودم بهتون میگم وقتی آدم ندونه خیلی فرق داره.
    -نه اتفاقا وقتی ندونم بدتره حداقل الان می‌تونم راجبش درست تصمیم بگیرم.
    هرچی می‌گفتم یک جوری جوابم رو میداد.
    کلی شرط گذاشتم ولی بازم قبول کرد.
    (عجب احمقی بود هرچی میگفتم قبول می‌کرد.)
    کلافم کرده بود.
    -خوب رزیتا خانم اگه مشکلی نیست بریم.
    از جاش بلند شد .
    منم بلند شدم.دلم میخواست سرم رو بکوبم به دیوار.
    سمت بقیه رفتیم.
    هر کدوم سرجامون نشستیم.
    خانومه-خوب چی شد.؟!
    نریمان-به نظر من رزیتا خانم از هر نظر مناسب هستند.من که مشکلی ندارم.
    بابا لبخندی زد.
    -پس مبارکه.
    بابا-رزیتا جان شما چی نظرت چیه.؟
    -نمیدونم آخه با یک بار حرف زدن که نمیشه تصمیم گرفت.باید یکم فکر کنم
    - پس آقای نیازی اگه که اجازه بدید ما تا آخر هفته جوابمون رو
    بهتون میدیم
    پدره-باشه ما حرفی نداریم.
    -پس بفرمایید میوه و شیرینی تون رو میل کنید.
    همه دوباره مشغول شدن.
    نمیدونم چرا نمیرفتن.
    به ساعت نگاه کردم.
    از ۱۰گذشته بود.
    بلاخره دل کندن و رفتن.
    سمت پله ها رفتم.
    بابا-رزیتا!
    -بله.
    -مگه تو نگفتی رو حرف من حرفی نمیزنی پس این فکر کردن چیه.
    -بابا من می‌خوام ازدواج کنم به یک دفعه که نمی‌تونم بله بگم.
    -چرا نمی‌تونی مثلا با یک هفته فکر کردن می‌تونی آدم تا با یکی زندگی نکنه نمیتونه بفهمه چجوری ادمیه.
    اگه اینجوری بود اون رو هم می‌شناختی که چجور آدمیه.
    -بابا!.
    -عزیزم من صلاحتو می‌خوام این پسره ،پسر خوبیه بیا به حرف پدرت گوش کن.
    -بابا یکم بهم فرصت بدید.
    -خیلی خوب تا آخر هفته من صبر میکنم.
    ولی می‌دونم که بخاطر من جوابت مثبته مگه نه.
    -بابا.
    - تو به من قول دادی رزیتا.
    -باشه هرکار میخواید بکنید.
    بابا سمت اتاقش رفت منم از پله ها بالا رفتم.
    رفتم تو اتاقم روی تخت دراز کشیدم.
    چرا اینجوری شده بود.
    گیر افتاده بودم.
    یک اس ام اس اومد.
    به گوشیم نگاه کردم.
    چندتا تماس بی پاسخ داشتم همش از شماره ی ناشناس بود.
    چند تا اس ام اس از همون شماره.
    بازشون‌ کردم.
    -رزیتا خوبی.
    -چرا جواب نمیدی.
    -میدونم از دست پدرم دلخوری من از طرفش ازت عذر می‌خوام.نمیدونستم قراره اونجوری بشه
    -رزیتا جواب بده.
    چی از جونم می‌خواست تا می‌خواستم فراموشش کنم .دوباره یه کاری میکرد که بهش فکر کنم.
    براش نوشتم
    -من خوبم آقای محتشم از پدرتونم دلخور نیستم.چیزی رو گفت که واقعیت بود.
    من دفعه اولم نیست که کسی این حرفا رو بهم میزنه.نیازی به عذر خواهی نیست.
    براش ارسال کردم.
    چند دقیقه بعد گوشیم زنگ خورد.
    خودش بود .باید جوابش رو می‌دادم وگرنه بازم زنگ میزد.
    -بله.
    -سلام.
    -سلام.
    -خوبی.
    -اره.
    -رزیتا من نمی‌خواستم اون اتفاق....
    -بهت گفتم نیازی به ناراحتی نیست.
    نمی‌خواد عذاب وجدان داشته باشی.من مشکلی ندارم.
    -عذاب وجدان !.چی داری میگی.
    -ببین من دیگه خسته شدم دیگه نمیکشم
    گفتم هیچ ناراحتی از تو و خانوادت ندارم .پس مشکلی نیست.بیخود خودتو درگیر این موضاعات بی‌ارزش نکن.
    -باید باهات حرف بزنم.
    -الان داری چکار می‌کنی.
    -نه باید بیرون ببینمت.
    -فکر نکنم چیزی مونده باشه که بگی.درضمن پدرم گفته حق ندارم با تو یا خانوادت رابـ ـطه داشته باشم.
    -قرار نیست چیزی بشه.فقط یکم چیز دستم داری می‌خوام بهت بدم.
    -بده به وکیلم.
    -یا خودت میای میگیری یا میندازمشون دور.
    -برام مهم نیست بندازشون دور.
    -باشه لباستو هم که نمی‌خوای.
    -کدوم لباس.
    -همون سنتیه
    میخواستمش اون لباس برام مهم بود.
    -بده به وکیلم.
    -همون که گفتم. آدرس رو برات می‌فرستم.خواستیشون فردا ساعت ۷بیا به این آدرس وگرنه شب میزارمش دم در. خداحافظ.
    گوشی رو قطع کرد.
    یک اس ام اس اومد.ادرسی نزدیک خونه ی خودمون بود.
    روی تخت دراز کشیدم.
    میرم ازش وسایل هامو میگیرم برمی‌گردم.بعدش فراموش میکنم کارن وجود داشته.
    آره اینجوری خوبه.خودش گفت قرار نیست اتفاقی بیفته.
    ......................................
    به آدرس نگاهی کردم.
    جلوی یک آپارتمان واستاد بودم.
    نفس عمیقی کشیدم.باید امروز همه چی تموم میشد من مجبور بودم بخاطر قولی که به پدرم داده بودم باید همه چی رو تموم میکردم.
    زنگ واحد مورد نظر رو زدم.ساعت ۸بود یک ساعت دیر کرده بودم.
    در باز شد.
    رفتم تو دستام عرق کرده بود.تو آیینه آسانسور به خودم نگاه کردم با اینکه سرد بود. بخاطر اضطراب لپام قرمز شده بود.
    به طبقه‌ی مورد نظر رسیدم.
    سمت واحد ۱۰۷ رفتم.
    دستام می‌لرزید
    زنگو زدم.
    در باز شد.کارن روبروم ظاهر شد.
    یک بلیز آستین کوتاه مشکی با شلوار ورزشی سرمه ای تنش بود.
    اخم کرده بود.
    -بیا تو.فکر کردم نمیای می‌خواستم بزارمشون دم در.
    وارد آپارتمان شدم.
    یک آپارتمان لوکس بودباکلی وسیله ی شیک.همه جا مرتب بود
    کارن سمت مبلا رفت.
    -میخوای همون جا تا صبح واستی.
    رفتم سمت مبلا.
    -بشین.
    -راحتم.میشه وسایلم و بدی باید برم.
    -عجله داری.
    -اره باید زود برگردم.
    -نترس یکم دیر بری اتفاقی نمیوفته.
    از جاش بلند شد
    -چی میخوری؟
    -هیچی.
    -پس قهوه میارم.
    سمت آشپزخونه رفت.
    منم به اطراف نگاه کردم.پس آپارتمانش اینجا بود.اپارتمان قشنگی بود.
    اصلا به من چه باز داشتم جو گیر میشدم.
    کارن با دوتا فنجون اومد سمتم.
    -گفتم بشین.نترس دیر نمیشه.
    روی مبل نشستم.
    سینی رو طرفم گرفت یکی از قهوه ها رو برداشتم.
    خودش رفت روبروم نشست
    -خوب از دیشب چه خبر.؟
    سرمو بلند کردم.
    -چی؟!
    -میگم دیشب چی شد .
    - هیچی چی می‌خواست بشه..
    -منظورم خواستگارته.
    رنگم پرید .چیزی نگفتم.
    -پدرت گفت که قراره برات خواستگار بیاد .نکنه
    الکی گفت.
    ازجام بلند شدم.
    -من باید برم وسایلمو بده برم.
    -جوابمو میدی بعد هرجا دوست داری میری.
    -این موضوع به تو ربطی نداره که برات توضیح بدم.
    -رزیتا میدونی تا جوابم رو ندی ولت نمی‌کنم.پس بیخود خودتو خسته نکن.
    -الان چی میخوای بشنوی هان.
    آره خواستگارم اومد اتفاقا برعکس فکر پدرت
    مریضیه من براش مهم نبود منو با همین شرایطم قبول کرد.براش مهم نبود مشکل تنفسی دارم یا طلاق گرفتم یا چیزای دیگه رو ازش ممکنه قایم کرده باشم.
    کارن از جاش بلند شد اومد روبروم واستاد.
    -تو چی قبولش کردی.
    بهم خیره شده بود.
    -انتظار داشتی چکار کنم وقتی با همه ی شرایطم کنار اومده.
    -پس قبولش کردی.
    حرفی نزدم.
    -بخاطر اون اونجوری خودتو درست کرده بودی.
    -به تو ربطی نداره.تو مگه نگفتی فراموشت کنم.
    اومد نزدیک تر . فاصلمون خیلی کم بود
    -میخوای باهاش ازدواج کنی.
    بازم حرفی نزدم.
    -چرا ساکتی جواب بده میخوای باهاش ازدواج کنی.
    -اره.
    -یعنی منو فراموش کردی.همه چیزو فراموش کردی اره.اهان یادم نبود گفتی .
    هروقت منو میبینی یاد کارایی می‌افتی که باهات کردم گفتی حالت ازم بهم میخوره.
    گفتی ازم متنفری.
    فقط نگاش می کردم.
    صورتش سرخ شده بود.
    -اره برو ازدواج کن.بابات راست گفت من لیاقتت رو نداشتم که از دستت دادمت.
    -کارن!
    بازوم رو گرفت هولم داد سمت در.
    -اره برو ازدواج کن گور بابای کارن.تو که از من متنفر بودی.چرا باید من برات مهم باشم.
    -برو بیرون .برو باهرکی دوست داری ازدواج کن.
    من برم به درک.
    اشکام سرازیر شد.
    -چرا گریه می‌کنی لعنتی. چرا این کار را رو با من می‌کنی.
    میخوای بیشتر از این اتیشم بزنی.
    بازم اشک ریختم.
    همون جا روی زمین نشست.دستاشو تو موهاش فرو کرد.
    -گریه نکن .بخاطر منه بی لیاقت گریه نکن.
    من خیلی اذیتت کردم بایدم حالت ازم بهم بخوره.
    ولی هیچ وقت بهت خــ ـیانـت نکردم.
    پانته‌آ یا هیچ زن دیگه ای برام اهمیت نداشت.
    من باهاش هیچ رابـ ـطه ای نداشتم.
    قسم میخورم.به جون مادرم هر حرفی که بهت میزدم خودم هزار برابرش زجر می‌کشیدم.
    رزیتا باور کن دورغ نمی‌گم .آره منه احمق ،منه بیشعور باورت نکردم.
    من لیاقتت رو ندارم.ولی تحمل دیدن تورو هم با کسی ندارم.
    دارم دیونه میشم.
    موهاشو چنگ زد.
    هق هق میکردم.
    دادزد.
    -برای منه کثافت گریه نکن.من خیلی اذیتت کردم.
    مشتشو کوبید به میز کنارش.شیشه ی میز شکست.دستش پرخون شد.
    از دستش خون زیادی میومد.
    سمتش رفتم.
    -گفتم گریه نکن .گریه نکن.حالم از خودم بهم میخوره که اینقدر عذابت دادم.
    من حقم همینه باید اینجوری تاوان پس بدم.
    ولی توانشو ندارم.نمیتونم تحمل کنم کسه دیگه ای کنارته.
    -کارن ...آروم ..باش
    -گریه نکن.من لیاقت ندارم.گریه نکن لعنتی.
    -باشه..باشه گریه نمیکنم.
    از میز کناری دستمال کاغذی برداشتم.
    کنارش نشستم.
    از دستش داشت همین جوری خون میرفت.
    دستشو گرفتم .دستشو کشید اون ور.
    -کارن تو رو خدا خون ریزی داری.
    بهم نگاه کرد چشماش کاسه ی خون بود.
    -برو رزیتا ..برو.بیشتر از این عذابم نده.
    دوباره دستش رو گرفتم.
    دستمال رو روی دستش گذاشتم.
    از جام بلند شدم سمت آشپزخونه رفتم.
    تو کابینت دنبال یک چیزی می‌گشتم که دستش رو ببندم.
    باند پیدا کردم.
    رفتم بیرون.
    کارن همون جوری نشسته بود.
    رفتم کنارش نشستم.
    دستش رو دوباره گرفتم.
    بهم خیره شده بود.
    با باند دستش رو بستم.
    -باید بریم بیمارستان پانسمانش کنی.
    فقط نگام میکرد.هیچی نمی‌گفت.
    -کارن خون ریزیت زیاده فکر کنم بخیه بخواد.
    میفهمی.
    -چطور می‌تونی بازم باهام مهربونم باشی.
    چطور میتونی بازم‌بهم نگاه کنی.
    بزن تو گوشم بگو ازم متنفری.بگو حالت ازم بهم میخوره.
    -کارن بسته. بایدبریم بیمارستان.
    از جام بلند شدم.
    مچ دستمو گرفت.
    -نرو.خواهش میکنم.
    -خون ریزی داری باید بریم دکتر.
    -من برم به درک.
    بهم خیره شد.
    -رزیتا .. . می‌تونی...منو... ببخشی.
    خشکم زده بود.
    بلند شد روبروم واستاد.
    قلبم دیوانه وار می تپید.
    دستش رو سمت صورتم اورد.
    دستش رو گذاشت روی صورتم.
    -اگه میتونی منو ببخش .نمیتونم بدون تو زندگی کنم.
    یک قطره اشک از چشمش چکید.
    دیگه تحمل نداشتم اینجوری ببینمش.
    بغلش کردم.
    دیگه هیچی برام مهم نبود.من عاشق این مرد بودم.نمیتونستم تحمل کنم تو این وضع ببینمش.
    کارن برام مثل هوایی بود که نفس می‌کشیدم نمیدونم تو این مدت چجوری بدون هوا نفس کشیده بودم.
    محکم منو بغـ*ـل کرده بود که حس میکردم استخونام داره خورد میشه.انگار میترسید منو ازش بگیرن.
    نمیدونم چقدر گذشت از هم جدا شدیم.
    به چشمام نگاه کرد.
    -دلم برای چشمای قشنگت تنگ شده بود.
    لبخندی زدم.
    -عاشقتم هرروز و هر لحظه بیشتر عاشقت میشم.بدون تو تمام این مدت تو جهنم بودم.
    بگو که هنوز دوستم داری.
    نگاش کردم.
    -بگو فقط حداقل یکم هنوز دوستم داری.
    سرمو تکون دادم.
    -نمیدونی چقدر خواب این لحظه رو میدیدم.
    که تو دوباره بهم نگاه کنی و بگی دوستم داری.
    یاد ساعت افتادم.
    نگاهی به ساعت کردم.
    ساعت نزدیک ۱۰بود.
    -وای بیچاره شدم.
    -چی شده ؟!
    -بابام منو می‌کشه باید زود برگردم
    -خیلی خوب بزار حاضر شم برسونمت.
    -نه کارن تو باید بری دستت رو نشون بدی.
    من خودم میرم.
    -بیخود این وقت شب کجا میخوای بری.
    -کارن بابام اگه بفهمه من تو رو دیدم منو می‌کشه.
    -یعنی چی .؟!
    -بهت گفتم که بابام چی گفته.
    -خیلی خوب بریم.بعدا دراین باره حرف می‌زنیم.
    کارن سمت اتاق رفت لباساشو عوض کرد اومد بیرون.
    -بریم.
    باهم رفتیم بیرون.
    سوار ماشینش شدم.
    استرس داشتم بابا یک وقت منو نبینه.
    همش به من نگاه میکرد.
    باند دستش خونی شده بود.
    -کارن دستت داره دوباره خون میاد.باید بری بیمارستان.
    -من خوبم عزیزم نگران نباش.
    -کارن جون من برو دکتر.
    -باشه میرم اول تو رو بزارم میرم.
    دم کوچه رسیدیم.
    -کارن نگه دار.
    -چرا؟!.
    -خواهش میکنم نمی‌خوام دردسر درست بشه.
    به اندازه ی کافی تو خونه مشکل دارم.
    -چیزی رو داری ازم قایم می‌کنی.
    میخوای من با پدرت حرف بزنم.
    -نه.بابام خیلی ناراحته ممکنه بدتر بشه.
    نمی‌دونستم بهش چی بگم نمی‌خواستم این لحظه ها خراب بشه.
    -باشه برو .
    بهت زنگ میزنم.
    در رو باز کردم.
    منو کشید سمت خودش .دوباره بغلم کرد
    نگاش کردم.
    -اینجوری نگام نکن .که نمی‌تونم ازت دل بکنم.
    -کارن.!
    -جانم!.
    حس خوبی داشتم .انگار رو ابرا بودم.
    -بری حتما دکتر.
    -باشه عزیزم.
    -خدا حافظ.
    -خداحافظ عزیزم.
    سمت خونه رفتم .
    کارن هنوز سر کوچه بود.
    براش دست تکون دادم.
    در رو باز کردم رفتم تو.
    سمت خونه رفتم.
    مامان با بابا تو پذیرایی نشسته بودن.
    بابا از جاش بلند شد اومد طرفم.
    -معلومه تا این وقت شب کجا بودی.
    -ببخشید بابا رفتم پیش یکی از دوستام حواسم به ساعت نبود.
    -خیله خوب ولی دیگه دیر نیای خونه.
    -باشه.
    بیا عزیزم ببین آقای نیازی چی برات فرستاده.
    جعبه ای سمتم گرفت.
    جعبه رو ازش گرفتم درش رو باز کردم.
    یک سرویس برلیان توش بود.با یک حلقه با یک نگین بزرگ.
    -این چیه.؟!
    -نمیبینی دخترم .من که گفتم خیلی خانواده ی
    محترمی هستن.هنوز هیچی نشده .اینقدر برات ارزش قایل شدن.
    -ولی بابا ما که هنوز جواب ندادیم..
    -چرا من بهشون گفتم جوابت مثبته.
    -چی؟!
    -خوب خود گفتی به من سپردی امروزم آقای نیازی اومده بود که این کادو رو بده.
    منم مجبور شدم بهش بگم .حالا چه فرقی می‌کنه الان یا چند روز دیگه.
    -بابا!.
    -چیه عزیزم.نمیدونی چقدر ازت تعریف کردن.
    به خودم افتخار میکردم که همچین دختری دارم.
    در ضمن بهم گفت که دارن برای یک سفر کاری با پسرش میرن دبی .قرار شد تا آخر ماه برگردن همون موقع عقد میکنید.
    -ولی.
    -میدونم عزیزم یکم عجله دارن.ولی خوب من بهشون قول دادم.میدونستم تو رو حرفم حرف نمیزنی.
    به بابا نگاه کردم.
    مامان -عزیزم بلاخره که باید ازدواج میکردی خودتم که قبول کردی بابات از طرف تو بهشون قول داده از خودش که نگفته.
    حرفی نزدم سمت اتاقم رفتم.
    مغزم داشت منفجر میشد.
    حالا با این ماجرا چکار میکردم.
    گوشیم زنگ می‌خورد.
    نگاهی بهش کردم.
    کارن بود.
    -بله!
    -سلام عزیزم خوبی.
    -اره. رفتی دکتر.
    -اره چند تا بخیه خورد.
    -چند تا؟!
    -چیزی نیست خوشگلم خوبم.
    تو خوبی بابات چیزی نگفت دیر رفتی.
    -نه.
    -چرا صدات اینجوریه .چیزی شد.
    -نه.
    -به من دروغ نگو.من میشناسمت یک چیزی شده.
    -گفتم چیزی نیست.
    -باشه نگو ولی فردا میفهمم.
    -فردا؟!
    -اره میام دنبالت بریم بیرون.
    -نه کارن نمیتونم بیام بابام روم حساس شده.
    -می‌دونستم یک چیزی شده.باهات دعوا کرده.
    -نه. ولی نمی‌خوام حساس بشه.
    -رزیتا فردا میام دنبالت فهمیدی.
    بازم شده بود همون کارن زورگو .
    -اخه فردا می‌خوام برم خونه ی بیتا.
    -باشه بعدش میام اونجا دنبالت.
    -باشه.
    -رزیتا.
    -جانم.
    -دلم برات تنگ شده.
    -منم همین طور.
    گوشی رو قطع کردم.
    هیچ وقت خوشیم کامل نبود همیشه باید استرس داشته باشم.
    ...................................
    امروز بیتا مهمونی گرفته همه رو گفته.
    از صبح اومدم کمکش.
    نمی‌دونستم ماجرای کارن رو چجوری بهش بگم.
    داشتم تو آشپزخونه سالاد درست میکردم.
    -رزیتا.!
    سرم رو بلند کردم.
    بیتا تو چهارچوب در بود
    -بله.
    -امروز چته همش گیج می‌زنی.
    می‌دونی چند بار صدات کردم.
    -ببخشید.
    اومد کنارم نشست.
    -نمیخوای بگی چی شده.
    -چیزی نیست.
    -بهم بگو چی شده تو این مدت که من نبودم یک چیزی شده.
    اشکام ریخت.
    -رزیتا چی شده؟
    بازم کارن کاری کرده.؟!
    براش همه چیز رو گفتم.
    -تو این دوهفته این‌همه اتفاق افتاده.
    -حالا چکار کنم بیتا.
    -همش تقصیر این کارن بی عقله نمیتونست زودتر بجنبه
    -تقصیر اون نیست تقصیر خودمه که از روی لجبازی با کارن به بابام قول دادم.
    -کارن نمیدونه.
    -نه.حالاچکار کنم.
    از یک طرف نمیتونم به بابام بگم حرفش رو پس بگیره.
    از یک طرف کارن.
    تازه اگه یک درصد ،که اونم غیر ممکنه بابا از حرفش برگرده.عمرا کارن رو قبول نمیکنه.
    بیتا دارم خل میشم.تازه برام حلقه و سرویس فرستادن.
    -باید به کارن بگی.
    -چی بهش بگم ،بگم بخاطر لج کردن باهات میخواستم با یکی دیگه ازدواج کنم.
    الآنم نمیتونم از حرفم برگردم.
    اگه بفهمه دیونه میشه.
    -بلاخره چی باید بدونه.
    به بابک زنگ می‌زنم میگم دعوتش کنه اینجا.
    شاید باهم بتونیم یک فکری بکنیم.
    -نه بیتا میترسم عصبانی بشه.
    -بیخود می‌کنه درسته تو مقصری ولی نصف تقصیرم بخاطر اونه .
    من میرم زنگ بزنم نگران نباش درستش میکنم.
    بیتا رفت به بابک زنگ زد.
    ساعت نزدیک ۷بود که همه اومده بودن.
    زنگ در رو زدن.
    بیتا رفت سمت آیفون.
    کارن بود .
    در رو باز کرد.
    ندا-مگه کسه دیگه ای هم قراره بیاد.
    بابک-اره کارنه.
    همه به من نگاه کردن.از زیر نگاه هاشون فرار کردم
    رفتم سمت آشپزخونه .
    کارن اومد تو.
    بابک رفت سمتش باهاش دست داد.نیما هم همین طور.
    به همه سلام کرد رفت سمت مبلا.
    از آشپزخونه اومدم بیرون.
    کارن لبخندی بهم زد.
    سمتش رفتم.
    براش چای بردم.
    -سلام.
    -سلام عزیزم.
    سینی چای رو سمتش گرفتم.
    بهم نگاهی کرد.چای رو برداشت
    -دست شما درد نکنه خانم.شما چرا زحمت می‌کشید.
    همه حواسشون به من بود.
    زود رفتم عقب.
    روی یکی از مبل ها نشستم.
    همه مشغول حرف زدن شدن.
    کارن همش درحال حرف زدن حواسش به من بود.
    بیتا اومد کنارم نشست.
    -رز نمی‌خوای باهاش حرف بزنی.
    -چجوری مگه نمی‌بینی همه حواسشون به منه.
    صبر کن الان درستش میکنم.
    -بابک جان یک لحظه بیا.
    بابک بلند شد رفت پیش بیتا.
    کارن به من اشاره کرد که برم پیشش.
    از جام بلند شدم رفتم کنارش نشستم.
    نیما داشت با امیر حرف می‌زد.
    هستی و ندا هم تو آشپزخونه بودن.
    -بلاخره خانم از دوستشون دل کندن.
    -کارن نمی‌بینی همه حواسشون به ماست.
    -خوب باشه.میخوای خودم به همشون بگم خیالت راحت بشه.
    -نه.
    -چرا اونوقت.
    -کارن باید باهات حرف بزنم.
    -خوب بگو.
    -اینجا نمیشه بیا تو اتاق.
    کارن ابروهاش رو بالا داد.
    -ای کلک چه نقشه ای برام کشیدی.
    -کارن!.
    -جانم .شوخی کردم.چرا عصبی میشی عزیزم.
    از جام بلند شدم سمت اتاق رفتم.
    داشتم از استرس میمردم.
    یکم بعد کارن اومد.تو اتاق.
    -خوب بگو عشقم منتظرم.فقط زود باش میدونی که زشته دوتا جون تو یک اتاق باشن.
    چشم غره ای بهش رفتم.
    -راستش نمیدونم از کجا شروع کنم.
    یک مشکلی پیش اومده.
    -چی شده.؟!
    سعی کردم آروم بهش همه چی رو بگم.
    سرجاش واستاده بود.چیزی نمیگفت.
    بعد زد زیر خنده.
    -خوب شوخی قشنگی نبود.
    بیابریم بیرون زشته تو اتاقیم.
    سمت در رفت.
    -هرچی گفتم حقیقت بود.
    یک دفعه برگشت.
    -گفتم شوخی قشنگی نبود.
    با ناراحتی نگاش کردم.
    -داری شوخی می‌کنی مگه نه.
    -نه.
    باعصبانیت نگام کرد.
    -کارن!
    -حرف نزن.هیچی نگو.
    -کارن!
    دادزد.
    -گفتم هیچی نگو.
    اشکام رو صورتم ریخت
    دراتاق باز شد.
    بیتا و بابک پشت در بودن بقیه هم عقب تر واستاده بودن.
    نگامون می‌کردن.
    بیتا-چی شده چرا دادمیزنی.
    -چرا از این خانم نمیپرسی.میدونی چکار کرده.
    -اره می‌دونم بیخود رزیتا رو فقط مقصر ندون
    خودتم مقصری که باهاش این جوری رفتار
    می‌کردی.تازه شانس آوردی تا حالا ازدواج نکرده.
    -بابک این خواهرتو جمع کن .داره رو اعصابم میره.
    بابک-بیتا تو دخالت نکن.
    -چرا دخالت نکنم آقا گند زدن حالا همه ی تقصیر ها رو انداخته کردن دوست بیچاره ی من.
    اون موقع که بخاطر رفتارهای این آقا داشت خون گریه میکرد کجا بود حالا همه رو مقصر می‌دونه جز خودش.
    من فقط گریه میکردم.
    کارن-گریه نکن رزیتا.
    آره من مقصرم .همه چی تقصیر منه.میخوای داد بزنم همه بفهمن.
    دستش رو تو موهاش فرو کرد.
    بابک سمتش رفت.
    -بیا بریم بیرون بگو چی شده .چرا اینجوری می‌کنی.
    -میگی چکار کنم بخندم.
    بابک دست کارن رو گرفت از اتاق برد بیرون.
    بیتا هم اومد طرف من.
    -عزیزم گریه نکن .بلاخره یک کاری می‌کنیم.
    -گفتم بفهمه عصبانی میشه.همش تقصیر منه.
    -حالا بیا بریم بیرون ببینیم چی میشه .
    همه رفتیم سمت مبلا کارن عصبانی بود ‌همش پاشو تکون‌میداد منم گریه میکردم.
    -رزیتا بسته دیگه بهت گفتم گریه نکن .
    دست خودم نبود دلم می‌خواست کارن باهام مهربونم تر باشه.البته نباید ازش انتظار دیگه ای جز این که هست داشته باشم.
    کارن همین بود منم همین جوری پذیرفته بودمش.
    آروم گریه میکردم.
    بیتا همش بهم دلداری میداد.
    ولی نمیدونم چرا آروم نمی‌شدم.
    انگار دلم خیلی پر بود یک دفعه انفجار پیدا کرده بود.
    کارن از جاش بلند شد اومد سمتم.
    -بیتا بلند شو برو انور.
    بیتا بلند شد .رفت انورکارن جاش نشست.
    -مگه بهت نمی‌گم گریه نکن.ببین چشماتو چکار کردی.
    -کارن من..
    -باشه هیچی نگو تو مقصر نیستی همش تقصیر منه نباید اون حرفا رو بهت میزدم.
    که این اتفاقا بیافته.
    دستمو گرفت .
    -بسته دارن نگامون می‌کنن گریه نکن.
    بیتا همین طوری هم تو ذهنش ازمن هیولا ساخته با این کارای تو مطمعن میشه.
    لبخندی زدم.
    -افرین دیگه گریه نکن ببینم چه خاکی باید تو سرم بریزم.
    نیما-میخواید چکار کنید.
    بابک-باید با آقای آریان حرف بزنیم.
    -فایده نداره بابک بابام اصلا راضی نمیشه.
    نیما-یعنی چی راضی نمیشه مگه ازدواج زوریه.
    -تو پدرم رو نمیشناسی وقتی یک قول به یک نفر بده محاله زیرش بزنه.
    کارن-فردا میریم محضر عقد می‌کنیم هیچ کسی هم نمی‌تونه کاری بکنه.
    -نمیشه کارن من نمی‌خوام اینجوری ازدواج کنم.
    اون دفعه که اونجوری شد.میخوام مثل بقیه ازدواج کنم.نمیخوام بدون اجازه ی پدرم ازدواج کنم. اگه ازدواج کنم پدرم هیچ وقت منو نمی‌بخشه.
    درضمن خانواده ی توهم منو قبول نمیکنن.
    -بیخود می‌کنن من می‌خوام باهات ازدواج کنم به کسی هم ربطی نداره.
    نیما-کارن ،رزیتا راست میگه این راهش نیست.
    اون که نمیتونه با انتخاب تو خانوادش رو از دست بده.
    -میگی چکار کنم بزارم زن اون مرتیکه بشه.
    بابک-کارن آورم باش.این راهش نیست . باید اول با آقای آریان حرف بزنی.
    -من مشکلی ندارم همین فردا میرم سراغش.
    -نه کارن بابام قبول نمیکنه ممکنه باهات دعوا کنه.
    کارن دستمو گرفت.
    -عزیزم نگران نباش من برای ثابت کردن خودم بهت هرکاری میکنم این که چیزی نیست.
    بیتا-خیله خوب حالا بریم شام بخوریم که فکر کنم سوخت از بس روی گاز موند.
    بابک-اگه نمی سوخت باید تعجب میکردیم من موندم امیر چجوری تا الان زنده مونده.
    امیر-خانوم من خیلی هم خوبه.
    -من نگفتم بده گفتم اشپزیش افتضاحه.
    بیتا-تو نگران نباش غذا ها رو رز پخته.درضمن آشپزی من خیلی هم خوبه.
    بابک -پس امشب باید رژیممو بشکنم در مقابل دستپخت رزیتا نمیشه مقاومت کرد.
    همه زدن زیر خنده.
    بیتا و بقیه رفتن تو آشپزخونه.منم از جام بلند شدم.
    کارن مچ دستمو گرفت.
    -تو کجا.
    -میخوام برم کمک کنم.
    -لازم نکرده تو غذا درست کردی بشین پیشم دلم برات تنگ شده همش داری ازم فرار می‌کنی.
    -کارن زشته بزار برم.
    -زشته چیه دلم میخواد کنارم باشی.
    میدونی چند وقته دلم میخواد فقط کنارم باشی و من نگات کنم.
    -باشه بزار برم زود میام .
    -خیله خوب پس زودبیای پیشم.وگرنه خودم میام تو آشپزخونه .
    لبخندی زدم.
    -باشه.
    از جام بلند شدم سمت آشپزخونه رفتم.
    ندا و هستی تا منو دیدن اومدن طرفم.
    -خیلی خوشحالیم رزیتا که دوباره به کارن برگشتی.
    -منم خیلی خوشحالم.
    ندا-امیدوارم خوشبخت بشی.
    -بچه ها برام دعا کنید.
    بیتا-بجای حرف بیاید کمکم کنید.
    ندا-ای تنبل!.
    همه زدیم زیر خنده.
    ......................................
     
    آخرین ویرایش:

    س.شب

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/06
    ارسالی ها
    548
    امتیاز واکنش
    10,866
    امتیاز
    661
    از صبح اینقدر استرس دارم که دارم دیونه میشم.
    از کارن خبری نشده.
    گوشیش خاموشه.
    ساعت نزدیک ۱شده.حتما تا حالا با بابا حرف زده.اینقدر‌ شمارش رو گرفتم که خسته شدم.
    -کارن کجایی!.
    با صدای داد بابا سمت پله ها میدوم.
    روی پله ها خشکم میرنه.
    بابا با قیافه ای که تا حالا ازش ندیدم پایین پله ها واستاده.
    مامان-عزیزم بشین داری سکته می‌کنی.
    -چی شده؟!
    -چی می‌خواستی بشه.پسره ی بی مصرف اومده شرکت بهم میگه باید دخترتو بدی بهم.
    مامان-کی؟!
    -اون پسره ی احمق کارن.
    مامان هینی میگه.
    -توچی بهش گفتی.؟
    -چی می‌خواستی بهش بگم گفتم من جنازه ی دخترمم روی دوشش نمیندازم.
    فکر کرده با اون همه بلا که سر دخترم آورد و بعدش اومد اینجا پدرش بهمون بی احترامی کرده بازم من قبولش می‌کنم.
    -خوب بلاخره چیکار کردی.
    -هیچی چیکار می‌خواستی بکنم گفتم از شرکت بندازنشن بیرون.
    پسره ی پر رو منو تحدید می‌کنه.
    چشمام درشت شده بود.
    بازم کارن عصبانی شده بود.گند زده بود.
    -تحدید چی؟
    -میگه من نمیزارم دخترت ازدواج کنه رزیتا زن من بوده تا آخرشم زن من میمونه.
    (وای کارن چرا این حرفا رو زدی )
    -باید محافظ ها رو زیاد تر کنم تا آخر ماه این ازدواج به خوبی تموم بشه
    بابا نگاهی بهم کرد.
    دخترم تو هم باید مواظب باشی این خانواده خطرناکن.
    باید حواست جمع باشه.
    مامان-خسرو این کارا چیه مگه پسره قاتله.
    -تو هنوز نشناختیش وقتی یک بار تونسته رزیتا رو بدزده بازم می‌تونه اون موقع که پای دوست داشتن نبود این کار رو کرد حالا که ادعا می‌کنه عاشق رزیتا شده.
    -خسرو شاید واقعا رزیتا رو میخواد.
    -غلط کرده مگه از نعش من بگذره دوباره رزیتا رو بهش بدم.
    حالا که رزیتا قراره ازدواج کنه.تاره اگه هم خواستگار مناسب نداشت بازم دخترم رو به اون نمی‌دادم.
    رزیتا جان ،بابا سفارش نکنم خیلی باید مواظب باشی.
    کی آخر ماه میشه من خیالم راحت بشه.
    حیف که دارم میرم سفر کاری وگرنه حالیش میکردم
    هنوز مثل مجسمه واستاده بودم.
    -حالا اینقدر حرص نخور حالت بد میشه.
    -عاطفه تو چشم من نگاه می‌کنه میگه.من دخترتو دوست دارم.مجبوری رضایت بدی.
    منم گفتم بچه ها یکم گوش مالیش بدن.
    دستمو رو دهنم گذاشتم.
    مامان-چرا این کار رو کردی؟.
    -تا اون باشه برای من پررو بازی در نیاره.
    دیگه تحمل نداشتم.
    نمیتونستم چیزی بگم می‌ترسیدم اگه حرفی بزنم بابا بدتر بکنه.
    دویدم بالا.
    رفتم تو اتاق دوباره شماره ی کارن رو گرفتم .
    خاموش بود.گوشی رو پرت کردم رو زمین.
    داشتم دیونه میشدم.
    یعنی چه بلایی سرش اومده بود.
    باید پیداش میکردم.
    نمی‌تونستم همین جوری بشینم.
    لباسامو عوض کردم رفتم پایین.
    بابا-کجا؟!
    -دارم میرم پیش بیتا.
    -لازم نکرده مگه نگفتم نباید فعلا جایی بری.
    -بابا من که نمی‌تونم خودمو تو خونه زندانی کنم.
    -خسرو راست میگه بزار بره .
    -خیلی خوب با یکی از محافظا برو.
    -بابا!
    -همون که گفتم رزیتا.
    بابا دستش رو روی قلبش گذاشت.
    -چی شد خسرو جان.
    -چیزی نیست یکم قلبم درد می‌کنه.
    -پاشو بریم دکتر.
    -نمیخواد خوب میشم.یکم میرم استراحت کنم.
    رزیتا میخوای بری بیرون با محافظ میری.
    فهمیدی عزیزم.
    -باشه.
    بابا رفت سمت اتاقش.
    خدایا چرا اینجوری شد.
    یاد کارن افتادم با سرعت رفتم بیرون.
    یکی از محافظا منو رسوند دم خونه ی بیتا.
    خودشم دم در واستاد.
    زنگ زدم.
    سریع از پله ها رفتم بالا.
    در زدم.
    بیتا با تعجب در رو باز کرد.
    -چی شده رز؟!
    -بیچاره شدم بیتا.
    -چی شده.؟!
    -فعلا یکی از مانتو هاتو بده تا برات بگم.
    تند تند برای بیتا تعریف کردم که چی شده.
    -وای کارن چقدر بی عقله حتما بازم غاطی کرده دیونه شده چرت وپرت گفته.کاش بابک باهاش می‌رفت.
    -بیتا باید برم دلم داره شور میزنه گوشیه کارن خاموشه.باید پیداش کنم.
    -خیلی خوب بیا سویچ رو بگیر با ماشین من برو.
    -ممنون.
    -اون یارو رو که جلوی دره روچکار می‌کنی.
    -فکر نکنم بفهمه.
    لباسای تو رو پوشیدم .با ماشین از پارکینگ برم نمی‌فهمه.
    -خیلی خوب برو .بهم خبر بدی پیداش کردی.
    -باشه.
    رفتم تو پارکینگ سوار ماشین شدم شالمو تا جایی که تونستم کشیدم جلو عینک بیتا رو هم زدم
    از پارکینگ اومدم بیرون خدا رو شکر مرده حواسش به در پارکینگ نبود.با سرعت سمت خونه ی کارن رفتم.
    به نیما زنگ زدم گفت کارن نیومده شرکت.
    دم خونه نگه داشتم چند بار زنگ زدم.
    کسی جواب نداد.
    نمی‌دونستم کجا برم.
    یکی از همسایه ها از خونه اومد بیرون رفتم تو شاید حالش بده نمی‌تونه در رو باز کنه.
    اینقدر عجله داشتم که منتظر آسانسور نشدم از پله ها بالا رفتم.
    در آپارتمان رو زدم.
    چند بار زنگو فشار دادم.
    کسی نبود.
    پشت در نشستم.
    -کارن کجایی؟!
    همون موقع در آسانسور باز شد.
    کارن ازش اومد بیرون.
    خشکم زده بود
    کنار لبش خون میومد.دکمه های لباسش پاره شده بود.
    شلوارش خاکی بود.
    سمتش پرواز کردم.
    -کجا بودی داشتم دق میکردم.چه بلایی سرت اومده.
    -چیزی نیست عزیزم.
    -چیزی نیست. ببین چی‌شدی.؟
    -گفتم خوبم عزیزم.تو اینجا چکار می‌کنی.
    ازش فاصله گرفتم.
    -چرا گوشیت رو جواب نمی‌دادی نگرانت شدم.
    حالا بیا بریم تو بهت میگم.
    رفتیم تو خونه.
    کارن سمت مبلا رفت.
    رفتم تو آشپزخونه جعبه کمک های اولیه رو آوردم.
    به بیتا اس ام اس زدم که کارن رو پیدا کردم.
    کنار کارن نشستم.
    -الهی بمیرم .دستشون بشکنه که این بلا رو سرت آوردن.
    -خدا نکنه.بعدم اگه میدونستم تو قراره بیای اینجا اینجوری ازم استقبال کنی میگفتم بیشتر کتکم بزنن.
    -کارن!
    خندید.
    کنار لبش درد گرفت چشماشو جمع کرد.
    -درد داری بریم دکتر.؟
    -نه عزیزم خوبم .درضمن دکترم اینجاست کجا برم.
    -کارن لوس نشو ممکنه جایت شکسته باشه.
    -نه عزیزم فقط یک کتک کوچولو بود.بعدم منم زدم.فکر نکن فقط کتک خوردم.
    -کارن!
    -چیه عشقم.
    -چرابا بابا اونجوری حرف زدی.
    اخماش رفت تو هم.
    -رزیتا هرچی بهش گفتم قبول نمی‌کرد.
    منم گفتم دخترت مال منه.
    -کارن بهت گفتم خودتو کنترل کن.
    -نمیتونم .وقتی پای تو وسطه .وقتی بابات میگه تا آخر ماه شوهرت میده تا بفهمم که هیچ غلطی نمیتونم بکنم .دیونه شدم.وقتی بهم گفت اگه عرضه داشتم همون دفعه اول نگهت میداشتم .
    وقتی گفت من عرضه ندارم خوشبختت کنم.
    دیونه شدم.گفت تو رو میده به کسی که لیاقتت رو داشته باشه.
    گفت نامزد داری.گفت برات حلقه فرستادن.
    گفت دیگه نباید حتی بهت فکر کنم.
    رزیتا نتونستم دیگه تحمل کنم.
    -خیله خوب آروم باش.چرا گوشیت خاموش بود.
    -همون اول که ریختن سرم از دستم افتاد شکست.
    -حالا چکار کنیم.
    -نگران نباش بلاخره یک فکری میکنم.
    -چه فکری نمی‌دونی چجوری از خونه اومدم بیرون.
    بابا محافظ ها رو زیاد کرده.
    تازه الآنم از دستش در رفتم.
    -کلا دست به فرارت خوبه.؟
    -کارن !
    -جان دلم.
    -چرا اینقدر بی‌خیالی .
    با دستاش صورتم رو قاب گرفت.
    -تو مال منی میفهمی.هیچ احدی نمی‌تونه تو رو ازم بگیره حتی اگه بمیرم بازم از اون دنیا برمی‌گردم میام سراغت.تو رو آسون بدست نیاوردم که آسون از دست بدمت.
    -کارن بیا فرار کنیم.
    زد زیر خنده.
    -دیونه شدی .مگه فیلم هندیه فرار کنیم.
    خانوادت چی میشن.
    میخوای تا آخر عمر بدون دیدن اونا زندگی کنی.
    نه ،من نمی‌خوام با بدست آوردن من خانوادت رو از دست بدی.
    -ولی بابام هیچ وقت قبولت نمیکنه.
    -من یک جوری راضیش میکنم.
    -چجوری ؟!
    -بلاخره یک راهی پیدا میکنم.
    فعلا آخر هفته عروسیه کیارشه بزار عروسی تموم بشه بعدش یک کاری میکنم.
    -بابام داره فردا میره سفر.
    ممکنه دیگه نتونم از خونه بیام بیرون.
    -چرا نتونی.؟!
    -چون داره میره حتما بیشتر برام مراقب میزاره.که از خونه نیام بیرون.
    -نگران نباش من بلدم چجوری بدزدمت.
    چشمام درشت شد.
    -باز چشماتو اینجوری کردی.بهت نگفتم اینجوری نکن.
    بهم خیره شده بود.
    سرشو آورد جلو.
    یک دفعه در ورودی خونه باز شد.
    هردو برگشتیم سمت در.
    مهری جون با تعجب بهمون خیره شده بود.
    سریع از کنار کارن بلند شدم.
    -سلام.
    مهری جون همین طور ساکت بود.
    کارن خودشو یکم مرتب کرد.
    -سلام مامان.اینجا چکار می‌کنی.
    -معلوم اینجا چه خبره. صورتت چی شده.
    -خوردم زمین.
    مهری جون پوزخندی زد.
    -این چه وضعیه.
    به دکمه های باز کارن نگاهی انداخت.
    کارن بلیزشو روی هم آورد.
    داشتم از خجالت میمردم.
    سریع مانتوم رو پوشیدم.خدا رو شکر بلیز آستین بلندی تنم بود.
    شالمو سرم کردم.
    -من میرم.
    مهری جون-کجا؟!
    -ببخشید ..من باید برم.
    -کسی جایی نمیره تا معلوم بشه اینجا چه خبره.
    -مامان دخالت نکن بزار بره.
    -تو حرف نزن کارن.
    بهم نگاهی کرد.
    -پدرت می‌دونه اینجایی.؟
    کارن-مامان!
    -گفتم تو ساکت باش خودش زبون داره.
    - گفتم پدرت می‌دونه اینجایی.؟
    -نه.
    -خوبه.خوبه.اگه پدرت بفهمه میدونی چی میشه.!
    نگاهی بهش کردم.
    -شماها باخودتون چی فکر کردید.
    یک دفعه ازدواج میکنید.بعد ازهم طلاق میگیرید .حالا هم اینجوری.
    کارن مگه تو طلاق نگرفته بودی رزیتا اینجا چکار می‌کنه.مگه اون موقع بهت نگفتم عجله نکن.
    گفتی تصمیممو گرفتم.
    -اشتباه کردم.
    -مگه زندگی بچه بازیه هی طلاق بگیری بعدش پیشمون کنی.از کجا معلوم دو روز دیگه پشیمون نشی.
    -مامان من اشتباه کردم .از رزیتا جدا شدم .حالا پشیمونم.
    -تو معلومه چته پسر.اصلا میدونی چی میخوای.
    رزیتا تو چی تو چرا.
    این پسر من بی‌عقله تو که
    عاقلی این کار تون چه معنی میده.؟
    اگه هم دیگه رو دوست داشتید چرا جدا شدید.
    -مامان تقصیر من بود رزیتا تقصیری نداره.
    خودمم درستش میکنم.
    -لازم نکرده تو چیزی رو درست کنی.
    اون موقع که باید درستش می‌کردی نکردی الان که خانواده ها رو به جون هم انداختی میخوای درستش کنی.
    باید از همین الان دیگه همدیگر رو نبینید.فهمیدید.
    -مامان!.
    -بیخود مامان مامان نکن.همین که گفتم وگرنه به خانواده ی رزیتا خبر میدم دخترشون اینجاست.
    حق نداری ازش سواستفاده کنی.
    دختر مردم مسخره ی تو نیست هر دقیقه یک ساز بزنی.
    -مامان شما چه فکری درباره ی من می‌کنی سو استفاده چیه؟!.
    -ببینید من نمی تونم این رفت وامد شما رو قبول کنم.درسته ما خانواده‌ی آزادی هستیم.
    ولی دوست ندارم شماها اینجوری یواشکی باهم رابـ ـطه داشته باشید.
    برام هیچ کدوم ازبچه هام هم فرقی ندارن.
    اون موقع که کیارشم با نگین مشکل داشت اجازه نمی‌دادم باهم رفت وامد داشته باشن.
    حالا اگه بچه هام قبلا تو زندگیشون شیطنت های داشتن من نمی‌دونستم.
    ولی چیزی که جلوی چشمم باشه نمی‌تونم نادیده بگیرم.
    یا نباید رزیتاروببینی یا باید عقد کنید.
    کارن-مامان این چه حرفیه.
    خودتم میدونی الان ما تو وضعی نیستیم عقد کنیم.پدر رزیتا فعلا اجازه نمیده.
    -پس به هم محرم بشید تا راضی بشه.
    کارن-مامان!.
    نمی‌دونستم چی بگم .لال شده بودم.
    -من این حرفا حالیم نمیشه یا محرم می‌شید یا خودم میرم دم خونشون به پدرش میگم.
    پسر من داره دوباره دخترش رو گول میزنه.
    -مامان بسته گول میزنه چیه .چرا اینجوری می‌کنی.
    -همون که گفتم فهمیدی حالا خودتون میدونید.
    اگه خیلی دوستش داری .پس نباید برات فرقی بکنه که محرم بشی یا نه چون اگه میخوای عقد دائم کنید باید پدرشو راضی کنی.
    کارن نگاهی بهم کرد.
    مهری جون-من میرم تو اتاق فکراتون رو بکنید
    سمت اتاق کارن رفت در رو بست.
    کارن اومد کنارم.
    -رزیتا خوبی رنگت پریده.
    اشک تو چشمام جمع شده بود.
    -من خیلی بدبختم.
    دستمو گرفت.
    -بیا بشین این حرفا چیه.
    رفتم روی مبل نشستم.
    کارن کنارم نشست.
    -عزیزم آروم باش من بامامان حرف میزنم.
    نمیزارم اتفاقی بیفته.
    -کارن تو مامانتو می‌شناسی وقتی یک چیزی بگه حتما انجامش میده.
    -میگی چکار کنم.حالا هیچ وقت نمیومد اینجا نمیدونم چطور امروز اومده.
    -شانس نحس منه.
    -باز از این حرفا زدی.
    -حالا چکار کنیم.
    -تو هرکاری بگی من میکنم.
    -من نمیدونم چی بگم.اگه بابام بفهمه دیگه نمیزاره ببینمت.
    -پس چاره ای نداریم.
    -یعنی چی؟!
    -قرار نیست چیزی تغییر کنه مجبوریم این کار رو بکنیم تا مامانم راحتمون بزاره.خودت که می‌شناسیش چقدر پیلس.اینجوری من می‌تونم کم کم باباتو راضی کنم.
    -ولی اگه بابام بفهمه چی.کارن من نمیتونم.اگه راضی نشه.
    -یعنی چی راضی نشه تو که بلاخره قراره زن من بشی پس چه فرقی برات داره.
    عزیزم این فقط یه محرمیته قرارنیست کسی بفهمه.اگه مشکلت چیز دیگست بگو.
    -من فقط نمی‌خوام بابام بفهمه منوازت جدا کنه.
    -پس مشکلی نیست.
    مهری جون از اتاق بیرون اومد.
    -چی شد بلاخره چی تصمیم گرفتید.
    -مامان ما این کار رو میکنیم به شرطی که فقط ما سه نفر بدونیم.
    -باشه.
    -مامان قول دادی اگه کسی بفهمه دیگه نه من نه شما.
    -خیلی خوب بچه ،منو تحدید نکن گفتم به کسی نمی‌گم.
    پس من زنگ می‌زنم به حاج آقا تا صیغه رو بخونه.
    دلم نمی‌خواست این اتفاق بیافته ولی درحال حاضر چاره‌ای نداشتم.
    مهری جون زنگ زدو همه چیز در عرض چند دقیقه تموم شد.
    بازم زن کارن شده بودم با این تفاوت که این دفعه موقت بود.
    مهری جون بعد خوندن صیغه رفت .انگار اومده بود فقط این کار رو انجام بده و بره.
    از شانس بد من کارت عروسیه کیارش رو آورده بود بده به کارن تادوستاشو دعوت کنه که ما رو دیده بود.
    اصلا من تو هیچی شانس نداشتم.
    روی مبل نشسته بودم.هنوز نتونسته بودم
    این اتفاق رو درک کنم.
    -عزیزم ناراحتی؟!.
    -نه. ولی دوست نداشتم این کار رو بکنم نمی‌خواستم از اعتماد بابام سو استفاده کنم.
    -چرا ناراحتی تو که کاری نکردی .فرض کن اصلا این اتفاق نیافتاده.
    تا چند ساعت پیش بهم پیشنهاد فرار می‌دادی پس چی شد.
    -حالا من یک چیزی گفتم.
    -ناراحت نباش عزیزم .
    هوا تاریک شده بود‌
    -کارن من باید برم بابام ممکنه مشکوک بشه.
    -ادم شوهرشو هنوز یک ساعت نگذشته تنها میزاره .
    -کارن!.
    -ای بابا زنمی دیگه چرا اینجوری می‌کنی.
    -کارن تورو خدا یادم نیار استرس میگیرم.
    -یعنی زن من شدن استرس داره.
    -من منظورم اینه که میترسم بابام بفهمه .
    -تو اگه خودت با این رفتارات تابلو بازی درنیاری کسی نمی‌فهمه.
    -باشه سعی می‌کنم.پس من میرم.
    -بزار ببرمت.
    -ماشین بیتا دستمه باید برم ماشینش رو بدم.
    -باشه پس تا اونجا میام.
    -نمیخواد تو استراحت کن .
    -باشه پس مواظب باش.بهت زنگ میزنم.
    -باشه.
    کیفم رو برداشتم سمت در رفتم.
    کارن تا دم در باهام اومد.
    -نمیخوای از شوهرت خداحافظی کنی.
    -خداحافظی کردم.
    -اینجوری؟!
    -پس چجوری.
    به صورتش اشاره کرد.
    چشمام درشت شد.
    منو کشید سمت خودش بعدش ازم فاصله گرفت
    خشکم زده بود.
    -بهت صد بار گفتم چشماتو اونجوری نکن .قلبم طاقت نمیاره.
    چیه چرا نگاه می‌کنی تقصیر خودت بود.
    نمی‌خوای بری دیرت میشه‌.
    سمت آسانسور رفتم.
    سوار آسانسور شدم.
    -خداحافظ عزیزم.رژت طعم توت فرنگی بود.
    -کارن!.
    -باشه رفتم.
    در اسانسور بسته شد.
    .............................
    بابا رفته اصفهان مامان هم باهاش رفته.گفت برم مواظب باشم حال بابات بد نشه
    امروزعروسیه کیارشه کارن بهم گفته باید
    برم عروسی هرچی بهش گفتم که نمیام قبول نکرده.
    می‌ترسم بابای کارن به بابام بگه من رفتم عروسی.
    ولی کارن گفته باباش چیزی به کسی نمیگه.
    بازم اضطراب دارم.میترسم بابا بفهمه اوضاع بدتر بشه
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا