کامل شده رمان مرگ پایان ماجرا نیست | icy wizard کاربر انجمن نگاه دانلود

نظر شما در مورد رمان

  • متفاوت

  • عالی

  • خوب

  • ضعیف


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

MEHЯAN

نویسنده ویژه
نویسنده انجمن
عضویت
2016/12/07
ارسالی ها
1,148
امتیاز واکنش
21,434
امتیاز
814
محل سکونت
تهران
خانه مادرم چندان بزرگ نیست. نیلوفر از روی مبل بلند می‌شود و از کنار میز عسلی عبور می‌کند؛ سپس یک مسیر کوتاه که با موکت پوشیده شده است را می‌گذراند. درب چوبی آپارتمان را باز می‌کند. رضا به همراه یک دختربچه چشم و ابرو مشکی، وارد خانه می‌شوند. آن دختربچه، موهای خود را بافته است و پوست سبزه‌ای دارد؛ همچنین لباس یک‌سره و سفید رنگی، در تن او خودنمایی می‌کند. از بغـ*ـل رضا جدا می‌شود و با رویی خندان، مستقیم به سمت من می‌دود. مسلما، او را تا به حال در زندگی‌ام ندیده‌ام. با چهره مات و مبهوت، به آن دختر ده دوازده ساله، چشم می‌دوزم. در برابر آن‌همه ذوقی که از دیدن من دارد، هیچ عکس‌العمل خاصی برای نشان دادن ندارم. نزدیک می‌شود و همزمان با صدای نازک و ظریفش، شروع به صحبت می‌کند:
- سلام دایی جون.
هیچ راه‌حل دیگری جز وانمود کردن پیش رویم نمی‌بینم. صدایم که پس از چند دقیقه سکوت، گرفته است را صاف می‌کنم و روی پاهایم می‌نشینم. آن دختربچه را خیلی سرد و بی‌احساس بغـ*ـل می‌کنم و آرام می‌گویم:
- سلام.
اخم‌های او داخل هم فرو می‌رود و با ناراحتی شروع به غر زدن می‌کند:
- چرا دیگه منو دوست نداری دایی؟
در همین لحظه، صدای خنده‌های پدر و مادرش به گوش می‌رسد. نیلوفر که مشغول آویزان کردن کت شوهرش است، با لحن بلندی از اتاق خواب می‌گوید:
- عزیزم این چه حرفی بود که زدی؟
او دستانش را داخل هم گره می‌زند و همینطور که سرش را پایین می‌اندازد، با صدای بچه‌گانه‌اش می‌گوید:
- آخه دایی دیگ...
حرف دختربچه را قطع می کنم:
- من خیلی دوست دارم.
گره دستانش را باز می‌کند و با لبخندی که می‌زند، ابروهایش را به سمت بالا می‌برد؛ بلافاصله با ذوق فراوان می‌گوید:
-واقعا میگی دایی؟
سر خود را آرام تکان می‌دهم و جوابش را اینگونه می‌دهم:
- معلومه که آره. من خیلی دوست دارم.
دیگر چیزی نمی‌گوید؛ اما باری دیگر به من نزدیک می‌شود. با قد کوتاهی که دارد، سعی می‌کند در آغوشم جای باز کند. این بار، کمی محکم تر او را بغـ*ـل می‌کنم و از روی اجبار، بـ..وسـ..ـه‌‌ای به پیشانی‌ بلند و بر‌آمده‌اش می‌زنم.
رضا با رویی خندان، به سمت ما حرکت می‌کند و دست دخترش را می‌گیرد؛ بلافاصله می‌گوید:
- بیا بریم دست و صورتت رو بشوریم.
صدای مادر از آشپزخانه به گوش می‌رسد:
- پسرم بیا. شام حاضر شده.
در همین لحظه، آن دختر بچه دست پدرش را به صورت ناگهانی رها می‌کند و با خنده‌‌ای که سر می‌دهد، به سمت ظرف میوه‌ی من می‌دود. قبل از این که فرصت کنم جلوی او را بگیرم، سیب کرم خورده‌ای که داخل ظرف است را بر می‌دارد. خیلی سریع، یک گاز به آن می‌زند. بی‌اختیار با لحن بلندی که به فریاد نزدیک است، خطاب به آن دختر بچه می‌گویم:
- اون سیب رو نخور.
به سمت من برمی‌گردد. درحالی که اخمانش داخل هم فرو رفته است، سرش را تکان می‌دهد و با دهانی پر می‌گوید:
- چرا این سیب رو نخورم؟
نگاهم را به سمت سیب سرخی که داخل دستش است می‌برم. در کمال تعجب، کوچک ترین برشی روی آن وجود ندارد و خبری از کرم خوردگی نیست. فقط قسمتی از آن توسط دندان‌های دختر گاز زده شده است. جوابی ندارم که به آن دختر بچه بدهم.
باری دیگر، رضا به سمت دخترش حرکت می‌کند. در میان راه، به من نگاه می‌کند. انگار که سعی دارد، با چهره سرد و بی‌روحش، این پیام را برساند که از دست من ناراحت شده است. نفس عمیقی می‌کشم و همینطور که از روی پاهایم بلند می‌شوم‌، با احساس شرمندگی به سمت آشپزخانه و میز شام حرکت می‌کنم. یک صندلی چوبی که با چرم مشکی رنگ، پوشیده شده است را از میز نهارخوری بیرون می‌آورم و پشت میز می‌نشینم. همه‌ چیز روی میز شام به چشم می‌خورد و مادرم، واقعا زحمت کشیده است. چند نوع سالاد که با سُس‌های مختلف تزئین شده‌اند، چند نوع نوشیدنی در رنگ‌های مختلف و چند نوع ظرف خورشت که پخت هر کدام، زمان زیادی می‌برد. با این تعریفات، بازهم فکر من در جای دیگری است. اکنون نه خوردن این غذا‌ها برایم مهم است و نه می‌توانم از صمیمت و گرمای خانواده‌ام لـ*ـذت ببرم؛ زیرا تمام فکر و اندیشه‌ام پیش آن دختر بچه مانده گیر کرده است.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    نگاه خود را به سمت خورشت‌های جا افتاده و لعاب‌دار می‌چرخانم. روی هرکدام از آن‌ها، یک وجب روغن نشسته است. بشقاب سمت مادرم را برمی‌دارم و رو به او می‌گویم:
    - من براتون می‌ریزم.
    مادرم کمی خجل می‌شود و در جواب می‌‌گوید:
    - مرسی پسرم. تو که خودت مهمونی.
    ابروهایم را در هم می‌کشم و با ناراحتی می‌گویم:
    - مهمون نیستم، این جا هنوز خونه‌ی منم هست.
    با خنده‌ای آرام، در جواب می گوید:
    - آره خب. توی این موضوع که شکی نیست.
    به یاد دارم که مادرم، برعکس من دوست دارد روی برنج، خورشت زیادی بریزد. هنگامی که یک بار دیگر با ملاقه‌ی آهنی، داخل ظرف خورشت فرو می‌کنم، مادرم با رویی خندان و تعجب زده می گوید:
    - اوه بسه، چقدر خورشت ریختی!
    به سمت او می‌چرخم و با تعجب می‌گویم:
    - خواستم غذات مثل همیشه باشه!
    چند ثانیه به من خیره می‌مانَد؛‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ سپس ابرو‌هایش را بالا می‌دهد و با رخساری جدی می‌گوید:
    - مرسی پسرم.
    یک بشقاب دیگر برمی‌دارم که برای خود نیز، خورشت بریزم. در همین لحظه، نیلوفر با ظرف ترشی به جمع ما اضافه می‌شود. به محض این که چشمانش به ظرف غذای مادر می خورد، با لحن بلندی می‌گوید:
    -چقدر واسه مامان خورشت ریختی! مگه نمی‌دونی اینجوری دوست نداره؟
    چشمانم درشت می‌شوند و چند ثانیه برای پاسخ دادن فکر می‌کنم. سر خود را آرام تکان می‌دهم و در نهایت، با لحن آرامی می‌گویم:
    - اصلا حواسم نبود مامان کم خورشت می‌خوره.
    ظرف دیگری که در دست دارم را نزدیک دیس برنج می کنم و یک بار دیگر، مشغول غذا ریختن می‌شوم. این بار، روی برنج داخل ظرف، مقدار کمی خورشت می‌ریزم و جای بشقاب‌ها را با یکدیگر عوض می‌کنم؛ سپس خطاب به مادرم می‌گویم:
    - تازگی‌ها من پر خورشت می‌خورم.
    مادرم نیز، لبخند می‌زند و جواب می‌دهد:
    - تو که از قدیم پر خورشت دوست داشتی.
    نفس حبس شده‌ام را بیرون می‌دهم و نوشیدن جرعه‌ای از نوشابه مشکی‌رنگ را به صحبت ترجیح می‌دهم. در ادامه این شب حیرت‌انگیز، تصمیم می‌گیرم فقط سکوت کنم و به هیچ‌کدام از بحث‌های جنجالی رضا واکنش ندهم؛ اما سکوت من خیلی‌هم طولانی مدت از آب در نمی‌آید. تقریبا شام همه‌ی اعضای خانواده رو به اتمام است، من نیز برای آخرین بار، قاشق را داخل دهانم می‌گذارم و مشغول جویدن غذا می‌شوم. در همین لحظه که دهانم پر است‌، آن دختر بچه سئوال عجیبی از من می‌پرسد. با صدای دخترانه و چهره کنجکاوی که دارد خطاب به من می‌گوید:
    - دایی اسم من چیه؟
    غذا داخل گلویم می‌پرد و شروع به سرفه می‌کنم. با عجله، پارچ شیشه‌ای را از وسط سفره برمی‌دارم و برای خود، یک لیوان آب می‌ریزم. آن دختربچه، قاشق را داخل دهانش جای می‌‌دهد و همراه با جوییدن غذا، مرموزانه از زیر چشمانش به من نگاه می‌کند. کمی از آب داخل لیوان را می‌نوشم و سعی می‌کنم، خونسردانه جواب دهم:
    - این دیگه چه سوال عجیبی بود؟
    به محض که جمله‌ام تمام می‌شود، مادر و رضا به صورت همزمان دست از صحبت می‌کشند و بحث جدی خودشان را نیمه‌کاره رها می‌کنند. دیگر هیچکس صبحت نمی‌کند. نگاه‌های سنگین اعضاء خانواده‌ام را به روی صورت خود احساس می‌کنم. آن‌ها چیزی نمی‌گویند؛ اما می‌توانم حدس بزنم از من توقع دارند به سئوال احمقانه آن دختر بچه پاسخ دهم. بلاخره سکوت داخل خانه را می‌شکنم و با لحن بلندی می‌گویم:
    - چرا من باید اسم خواهرزاده عزیزم رو فراموش کنم؟
    به محض این که جمله‌ام تمام می‌شود، نیلوفر قاشق و چنگال خود را با عصبانیت به روی میز می‌کوبد و با چهره سرد و جدی خودَش می‌گوید:
    - اسم دختر من رو فراموش کردی؟
    آب دهان خود را سخت فرو می‌دهم و بعد از چند ثانیه، در جواب می‌گویم:
    - این دیگه چه وضعشه؟ چی کار می‌کنی؟
    با همان لحن قبلی می‌گوید:
    - اسم دختر من رو یادت رفته؟
    سر خود را به نشانه مخالفت تکان می‌دهم و آرام می‌گویم:
    - چرا من باید اسم پریسا رو فراموش کنم؟
    این اسم را به صورت شانسی به زبان آوردم؛ اما چهره نیلوفر به حالت عادی برمی‌گردد. با صورت استخوانی‌اش، لبخند سرد و بی‌روحی می‌زند. به نظر می‌رسد اسم آن دختر را درست گفته باشم؛ اماماجرا به همین‌جا ختم نمی‌شود. رضا فریاد بلندی می‌کشد و همزمان که ظرف‌غذایش را از روی میز بر می‌دارد‌، آن را به سمت دیوار پرتاب می‌کند و مانند دیوانه‌ها، شروع به حرف زدن می‌کند.
    - اسم دختر من پریسا نیست عوضی.
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    آن دختر بچه، به صورت ناگهانی شروع به گریه می‌کند. مادرم نیز، به نقطه‌ای خیره شده است. سرش را مدام با هماهنگی خاصی تکان می‌دهد و با خودَش تکرار می‌کند:
    - تو دیگه پسر من نیستی کاوه!
    از روی صندلی بلند می‌شوم و درحالی که دیگر این وضعیت غیر طبیعی خانواده‌ام را نمی‌‌توانم تحمل کنم، سرسختانه می‌گویم:
    - رفتارتون خیلی من رو ناراحت کرد.
    با عجله از روی صندلی بلند می‌شوم. در حین رفتن، دستم به یکی از بشقاب‌های روی میز برخورد می‌کند. آن ظرف روی کف سرامیکی آشپزخانه خورد می‌شود.
    قدم بر می‌دارم و بدون توجه به حرف‌های مادر‌، نیلوفر و رضا، از خانه خارج می‌شوم. بارش برف دوباره به صورت ملایمی شروع به باریدن کرده است. دستانم را داخل جیب پالتویم می‌برم و زیر شال سفید و مخملی‌ام، پناه می‌گیرم. با عبور از خیابان خلوت، خود را به اتومبیلم می‌رسانم. جلوی یک مغازه تعطیل پارک شده است. با دستانم، برف‌هایی که روی شیشه جلو نشسته است را پایین می‌ریزم و آیینه بغـ*ـل‌ها را با دستمال تمیز می‌کنم. به محض این‌ که می‌خواهم پشت فرمان بشنیم، صدای ناله‌های یک پسر بچه مانع می‌شود. صدا خفیف است و انگار از ته چاه به گوش می‌رسد. آشنا است و توجه من را به شدت جلب می‌کند. با دقت زیاد، اطراف خود را نگاه می‌کنم. سرانجام، در میان خیابان پهن و بزرگ، چشمانم به گوشه کناری می‌خورد. به نظر می‌رسد منبع صدا از آن‌جا باشد. در میان برف‌های انباشته شده، دست یک انسان از زیر برف‌ها قابل رؤیت است. برف‌های انباشته شده به صورت یک تپه کوچک در آمده‌اند و کاملا مشخص است، دست یک بچه از زیر آن، بیرون مانده است. درب خودرو را می‌بندم و با عجله، به سمت گوشه خیابان حرکت می‌کنم؛ سپس با تمام توان برف‌ها را پس می‌زنم. با پسر ده دوازده ساله‌ای مواجه می‌شوم که لباسی بر تن ندارد و با پوست یخ زده و سفید رنگ خودش، چشمانش را بسته است و هیچگونه حرکتی نمی‌کند. به سرعت نبض دست او را می‌گیرم، هنوز می‌زند. البته، نمی‌توانم مانند غریبه‌ها از واژه پسر بچه برای او استفاده کنم؛ زیرا او امیرعلی است. من کلی خاطرات خوب با خواهرزاده‌ام دارم. امشب نیلوفر و مادر طوری با من رفتار می‌کردند که انگار، هیچوقت او در زندگی‌ما وجود نداشته است. پالتو‌ی گرم و نرمی که پوشیده‌ام را به سرعت در می‌آورم و تن خواهر زاده‌ام می‌کنم؛ بلافاصله او را در آغـ*ـوش می‌کشم. از روی زمین بلند می‌شوم و با عجله به سمت اتومبیل قدم برمی‌دارم. امیرعلی را به روی صندلی عقب جای می‌دهم، خود نیز پشت فرمان می‌نشینم و با عجله سیستم گرمایشی را روشن می‌کنم. پانزده دقیقه زمان نیاز است که به نزدیک ترین بیمارستان شهر برسم. به خاطر سرعت زیاد و خلوت بودن جاده‌ها، موفق می‌شوم با کمی قانون‌شکنی، در کمتر از ده دقیقه امیرعلی را به نز‌دیک ترین بیمارستان شهر برسانم. از خودرو پیاده می‌شوم. درب صندلی عقب را باز می‌کنم و امیر علی را بیرون می‌آورم. با سرعت وارد بیمارستان می‌شوم و درخواست موقعیت اضطراری می‌دهم. پرستار‌ها امیر‌علی را روی تخت چرخ داری می‌گذارند و به سمت اتاق موقعیت اضطراری حرکت می‌کنند. به دنبال پرستار‌ها می‌روم. او را داخل اتاق مجهزی بستری می‌کنند و درمرحله اول، وضعیت دما، قلب و دیگر اعضای حیاتی بدنَش، توسط دکتر برسی و کنترل می‌شود. یکی از پرستارها، خطاب به من می‌گوید:
    _بفرمایید بیرون.
    برای آخرین بار، به خواهرزاده خود نگاه می‌کنم. درنهایت، از اتاق اضطراری خارج می‌شوم. داخل سالن انتظار بیمارستان می‌شوم و روی یکی از صندلی‌ها می‌نشینم. بلاخره، فرصتی پدید می‌آید که به رفتار‌های غیر طبیعی خانواده‌ام فکر کنم. از دست آن‌ها و رفتار بدی که با من داشتند، ناراحت یا دلخور نیستم؛ زیرا مسلم است که زندگی من به آشوب کشیده شده است و آن‌ چند نفر که در دنیا برایم باقی مانده‌اند، در این هرج و مرج سهیم می‌شوند.
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    یک پیرمرد که سُرم خود را در دست گرفته است، از اتاق بستری خارج می‌شود. زمانی توجه‌ام به او جلب می‌شود که شروع به سرفه می‌کند. بعد از لحظاتی، شدت سرفه‌های او شدت پیدا می‌کند و درنهایت، روی زمین می‌افتد. پوست صورتش قرمز می‌شود، گویا نمی‌تواند به درستی نفس بکشد. از روی صندلی بلند می‌شوم و به سمت او حرکت می‌کنم. دست خودش را به سمت من دراز می‌کند. پرستار را صدا می‌زنم و کمی منتظر می‌مانم، ولی هیچ شخصی به کمک او نمی‌آید. به نظر می‌رسد دارد خفه می‌شود. دست او را می‌گیرم و از روی زمین بلندش می‌کنم. به سمت فلاکس آبی که در بیمارستان وجود دارد، قدم برمی‌دارم و یک لیوان برای او می‌ریزم. لیوان را به او می‌دهم. بعد از این که جرعه از آب را می‌نوشد، سرفه‌هایش قطع می‌شود. به چشمانم نگاه می‌کند و با تکان دادن سر خودش، می‌گوید:
    _ممنونم.
    جواب می‌دهم:
    _خواهش می‌کنم.
    بلافاصله، به سمت صندلی قدم بر می‌دارم و به آن پیرمرد، کمک می‌کنم بنشیند. نفس‌های عمیقی می‌کشد، گویا حال او دارد بهتر می‌شود.
    خود نیز، در صندلی کنار او می‌نشینم. باری دیگر، صدای آن پیرمرد به گوش می‌رسد:
    _پرستار اتاق من کجاست؟
    به سمت او برمی‌گردم. پوست صورتش سفید است و همراه با چین و چروک، لک‌های قهوه‌ای رنگی روی گونه‌ها و پیشانی‌اش به چشم می‌خورد. جواب می‌دهم:
    _صبر کنید.
    سرانجام، دکتر از اتاق اضطراری خارج می‌شود و به سمت من حرکت می‌کند. به خود‌ می‌آیم و از روی صندلی بلند می‌شوم. به چشمان دکتر خیره می‌شوم و با نگرانی می‌گویم:
    - سلام. حالش خوب می‌شه؟
    دکتر که یک مرد پنجاه الی پنجاه و پنج ساله است، عینک ته استکانی خودَش را از روی چشمانش بر می‌دارد و با لحن جدی می‌گوید:
    - سلام. اجازه بدید اول من از شما یک سوال بپرسم، چرا اجازه دادید همچین بلایی سر پسرتون بیاد؟
    با لحن خنثی‌ می‌گویم:
    - اون پسر من نیست. گوشه خیابون پیداش کردم. بدون لباس، زیر برف‌ها پوشونده شده بود.
    دستانش را به همدیگر گره می‌زند و به وسیله‌ی بالا دادن ابرو‌هایش، چند خط و چروک روی پیشانی او نمایان می‌شوند. لحن حرف زدنش تغییر می‌کند و در جواب می‌گوید:
    - معذرت می‌خوام. به هر حال ما تمام تلاش خودمون رو کردیم که دمای بدنش رو به حد معمولی برسونیم. وضعیت وخیمی هم نداره و فکر می‌کنم، تا فردا به هوش بیاد و مرخص بشه.
    سر خود را تکان می‌دهم و با صدای گرفته‌‌ام‌، از او تشکر می‌کنم. دکتر نیز با قدم‌های آهسته، از کنار من عبور می‌کند. مانند شکست خورده‌ها، با ریخت و رویی آویزان و موهای ژولیده و همچنین لباس‌هایی که بدون اختیار، چند دکمه از آن باز شده‌اند، حرکت می‌کنم. به وسیله‌ی پاهایی که دیگر رمقی برایشان باقی نمانده است، از بیمارستان خارج می‌شوم. مستقیم به سمت اتومبیل خود حرکت می‌کنم. با وجود این که هوا بسیار سرده شده است و دمای هوا به چند درجه زیر صفر رسیده است، ترجیح می‌دهم، فعلا سوار ماشین نشوم. قصد دارم از هوای تازه لـ*ـذت ببرم. به آسمان خیره می‌شوم و در میان تعداد زیادی ستاره، تنها ترین آن‌ها را برای خود انتخاب می‌کنم. ستاره‌ خاموشی که در گوشه کناری از آسمان، جا خوش کرده است و به دنبال توجه می‌گردد؛ بلکه او نیز کسی را برای چشمک زدن پیدا کند. همیشه آرامشم را در شبهای پر ستاره جستجو می‌کنم، زمانی که سپیدی نقره فام ماه تلالؤ ستارگان، آسمان را به شور و التهاب وا می‌دارد. جالب است که در میان آن همه ستاره فخر فروشان و چشمک زنان، ستاره‌ای که برای خود انتخاب کرده‌ام، به تنهایی ماه را نظاره می‌کند. ماه نیز، سرانجام این نظاره‌گر خسته و بی‌امید را با لبخندی به آغـ*ـوش پر مهرش فرا می‌خواند؛ اما گویا آب از سر ستاره من گذشته است. چشمانش را به آرامی می‌بنند و غریبانه در قلب آسمان پاک می‌شود. از سوی دیگر، باد وحشی می‌وزد و شاخ و برگ‌های درختان را به حرکت وا می‌دارد. یک نخ سیگار از جیب پیراهنم بیرون می‌آورم و شعله رقصان آتش فندک را زیرَش می‌گیرم. سیگار روشن می‌شود و با ذهنی مملو از سئوال‌های بی‌جواب که با میخ و چکش به دیواره‌های سرم می‌کوبند، مشغول کشیدن آن زهرماری می‌شوم. جدا از روحیه بد خود که از آن مطلع هستم، شهر خیلی دلگیر شده است. به ندرت ماشین و یا عابر پیاده‌ای به چشمانم می‌خورد؛ البته این موضوع که ساعت به یک بامداد رسیده است، در این سکوت مطلق بی‌تاثیر نیست.
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    قبل از این که سوار اتومبیل شوم، چشمانم به یک اعلامیه فوت می‌خورد که به دیوار متصل شده است. با قدم‌های آرام، حرکت می‌کنم. به نشانه تمرکز، چشمانم ریز می‌شود و به عکس خیره می‌شوم. موهای دستانم‌ سیخ می‌شوند و چشمانم از ترس و تعجب، می‌خواهند از حدقه در بیایند. روی اعلامیه فوت، عکس همان پیرمردی است که در بیمارستان، روی زمین افتاد و سرفه کرد. به تاریخ اعلامیه نگاه می‌کنم. برای ماه پیش است. در همین لحظه، دست سرد شخصی را روی شانه‌ام احساس می‌کنم. به سمت عقب برمی‌گردم. به چشمانم زل زده است و لبخند کم‌رنگی روی صورتش نقش بسته است. صدایم را صاف می‌کنم و با لحن سوالی خود می‌گویم:
    _بله؟
    پسر نوجوانی به من خیره شده است. لبخند خود را باز تر می‌کند و با تمسخر می‌گوید:
    _جنس بدی مصرف کردی.
    بلافاصله، بقیه آن‌ها شروع به خندیدن می‌کنند. صدای یکی دیگر از آن پسر‌ها به گوش می‌رسد:
    _برای چی دو ساعت قفل شدی روی دیوار؟
    در جواب، خطاب به او می‌گویم:
    _به این اعلامیه نگاه می‌کردم.
    باری دیگر صدای خنده آن‌ها به گوش می‌رسد. شخصی که کنارم ایستاده است، خطاب به رفیق‌های خود می‌گوید:
    _جدی یه چیزی زده.
    قبل از این که من صحبت کنم، خود او به دیوار اشاره می‌کند و با تعجب می‌گوید:
    _ کدوم اعلامیه؟
    به سمت دیوار می‌چرخم. درکمال تعجب، اعلامیه فوت آن پیرمرد دیگر وجود ندارد. اخم‌هایم داخل همدیگر فرو می‌رود و در میان خنده پسر‌ان کم سن و سال که با تمسخر همراه است، شروع به قدم زدن می‌کنم. خود را به اتومبیل می‌رسانم و بی‌درنگ پشت فرمان می‌نشینم. نفس عمیقی می‌کشم و سوئیچ را می‌چرخانم. پایم را به روی پدال گاز فشار می‌دهم و فرمان را می‌چرخانم. وارد جاده می‌شوم و با سرعت متوسطی شروع به رانندگی می‌کنم. به وسیله آیینه جلوی ماشین، به چهره خود نگاه می‌کنم. پوست صورتم زرد شده است و زیر چشمانم گود رفته است. دنده را عوض می‌کنم و با سرعت بیشتری می‌رانم. ترس و وحشت تمام وجود من را گرفته است. با چشمان خود، آن پیرمرد را دیدم که روی زمین افتاد و سرفه کرد. همه چیز واقعی بود. من نمی‌توانم دوباره بگویم توهم زده‌ام. دود سیگار خود را بیرون می‌دهم.
    از بس که در حال خود سپری نمی‌کنم، به خاطر یک پیچ اشتباه، وارد جاده‌ی تنگ و تاریکی شده‌ام. هرچه قدر که تلاش می‌کنم این محل را به یاد بیاورم، موفق نمی‌شوم. به نظر می‌رسد، برای اولین بار است که وارد همچنین جاده‌‌ای شده‌ام. درختان تنومند و قدیمی، از دو طرف جاده به چشم می‌خورند. بسیار محل خلوتی است و به نظر می‌آید، یک طرفه باشد. نفس عمیقی می‌کشم و مقداری شیشه ماشین را پایین می‌دهم. هوا سوز زمستانی دارد. برای چند ثانیه، به جاده خیره می‌شوم، هیچ شخصی نیست. ضبط ماشین را روشن می‌کنم. آنقدری موسیقی‌‌ها را عوض می‌کنم که در نهایت، به آهنگ مورد علاقه‌ام می‌رسم. سر خود را بالا می‌آورم و دوباره، به جاده خیره می‌شوم. چشمانم درشت می‌شوند و فریاد بلندی می‌کشم. در چند متر جلوتر، همان پیرمرد ایستاده است. از گوشه چشمانش خون غلیظی جاری شده است و لبخند دلهره‌آوری روی صورتش نقش می‌بندد. بر اثر یک حرکت غیر ارادی، فرمان را می‌چرخانم و از جاده خارج می‌شوم. کنترل اتومبیل را از دست می‌دهم. روی پدال ترمز فشار می‌دهم؛ اما سرانجام، سپر جلوی خودرو، با درخت تنومندی برخورد می‌کند...
    ***
    همچون شخصی کم‌بینا، همه چیز را تار و محو می‌بینم. به سختی حضور عده‌ای آدم که اطرافم ایستاده‌اند را احساس می‌کنم. با جرأت می‌گویم، تنها تحرک من پلک زدن است. صدای اشخاصی که اطرافم ایستاده‌اند، گنگ و مبهم به گوش‌هایم می‌رسد. با تمام وجود می‌خواهم از جای خود بلند شوم. به معنای واقعی، تمام بدن من بی‌حس و کرخت شده است. قدرت انجام دادن هیچ‌کاری را ندارم. به یک باره، ریتم نفس‌هایم تند می‌‌شود و قطره‌های عرق از روی پیشانی‌ام سُر می‌خورند.
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    چشمانم شروع به سوختن می‌کنند و بی‌اختیار پلک‌هایم بسته می‌شوند. انگار که بی‌وزن در هوا معلق هستم. تنفس برایم دشوار می‌شود و در صحنه‌ای که جز سیاهی چیز دیگری جلوی چشمانم نیست، از دور دست، صدای بوق متوالی اتومبیل به گوش‌هایم می‌رسد. چشمانم باز می‌شوند. عضلات بدنم گرفته است. سر خود را از روی بوق اتومبیل بر می‌دارم. گلویم به شدت خشک شده است. نور خورشید، مستقیم به شیشه می‌تابد. دستم را سایه‌بان می‌کنم و بیرون را می‌بینم. به جدول کنار خیابان کوبیده‌ام. صبح شده است. درب ماشین را باز می‌کنم و پیاده می‌شوم. همچنان از کاپوت ماشین دود بلند می‌شود. به ساعت مچی خود نگاه می‌کنم. عقربه‌ها ۹:۲۳ دقیقه را نشان می‌دهند. اطراف خود را می‌بینم، به غیر از زمین‌های پوشیده از برف، چیز دیگری قابل مشاهده نیست. باری دیگر، سوار اتومبیل می‌شوم و سوئیچ را می‌چرخانم. موفق نمی‌شوم. بدون شک، مشکلات فنی برای اتومبیل پیش آمده است. پیاده می‌شوم و درب را محکم می‌بندم. آهی می‌کشم و توسط دمای بدنم، در هوا بخار تولید می‌کنم. در جاده‌ای گیر افتاده‌ام که حتی یک خانه‌ در اطرافش وجود ندارد. با این حال، بلند فریاد می‌کشم:
    _کسی هست به من کمک کنه؟
    کمی منتظر می‌مانم. کوچک‌ترین صدایی به گوش نمی‌رسد. این سکوت مطلق، حس ترس و وحشت را در وجودم می‌کارد. با عجله، تلفن همراه خود را از داخل جیبم بیرون می‌آورم و با همکار خود تماس می‌گیرم. چندین بوق می‌خورد؛ اما او جواب نمی‌دهد. به رئیس خود زنگ می‌زنم، مجدد فقط بوق می‌خورد و هیچکسی پاسخگو نیست. با تعجب، زیر ل**ب با خود می‌گویم:
    - یعنی چی؟
    شماره یک بکسل کننده ماشین را ذخیره کرده‌ام. بی‌درنگ، با آن خط تماس می‌گیرم. بوق می‌خورد، ولی شخصی پاسخگو نیست. دیگر دارم عصبی می‌شوم. به وسیله پایم، به لاستیک ماشین ضربه می‌زنم و بلند می‌گویم:
    - لعنتی!
    با قدم‌های آهسته، از کنار ماشین خود می‌گذرم. آن طرف خیابان، یک ایستگاه اتوبوس به چشمانم می‌خورد. وارد جاده لغزنده می‌شوم. پایم را سفت می‌‌گذارم و با قدم‌های آهسته، خود را به ایستگاه می‌رسانم. روی صندلی می‌نشینم و دستانم را به یکدیگر می‌مالم. هوا به شدت سرد شده است. اتفاقاتی که دیشب برایم افتاد، هیچ وقت از ذهنم پاک نمی‌شود. با چشمان خود، آن پیرمرد را وسط جاده دیدم. پاهایم را به روی یک دیگر می‌اندازم. باری دیگر دیر به سرکار می‌رسم. حوصله ندارم رئیسم دهانش را باز کند و درحالی که از همه‌جا بی‌خبر است، انگشت اتهام را به سمت من بگیرد. در این چند سال، گوش‌هایم از شنیدن غر‌هایی که او می‌زند، پر شده است. واقعا محل خلوتی است. از زمانی که به هوش آمدم، هیچ موجود زنده‌ای را به چشم ندیدم. باری دیگر با بکسل‌کننده ماشین تماس می‌گیرم. بی‌فایده است، گویا شخصی قصد ندارد امروز به تماس‌های من پاسخ دهد. نگاهی به ساعت مچی خود می‌اندازم. اکنون، سی دقیقه شده است که به هوش آمده‌ام. از روی صندلی بلند می‌شوم و باری دیگر، روی جاده لغزنده راه می‌روم. از این محل سوت و کور خارج می‌شوم. تابلوی کنار خیابان به چشمانم می‌خورد که فاصله دقیق تا بیمارستان را نوشته است. پس از چند دقیقه پیاده روی، از جلوی بیمارستان رد می‌شوم. درب آن بسته است و هیچ انسانی در اطرافش نیست. با خود فکر می‌کنم که شاید در یک روز تعطیل رسمی هستیم. یادم نیست امروز چه مناسبتی دارد. وارد خیابان می‌شوم و به سمت ایستگاه تاکسی‌ها حرکت می‌کنم. اتومبیل‌ها به چشم می‌خورند، ولی هیچ راننده‌ای وجود ندارد. کم‌کم دارم به عقل خود شک می‌کنم. مجبور می‌شوم مسیر زیادی را با پای پیاده طی کنم.
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    پس از چندین دقیقه پیاده روی، به خانه می‌رسم، ولی هنوز حتی یک حیوان هم به چشمانم نخورده است. زنگ آپارتمان‌های دیگر را فشار می‌دهم. هیچ شخصی درب را باز نمی‌کند. لبخندی سرد و بی‌روح روی ل**ب‌هایم می‌نشیند و به درب آهنی تکیه می‌دهم. احتمالا هنوز در خواب هستم. کلید را داخل درب آپارتمان می‌چرخانم و با سرعت از پارکینگ عبور می‌کنم. راه‌پله‌ها را دو تا یکی بالا می‌روم. درنهایت، کلید را داخل درب خانه‌ام می‌چرخانم. تمام لامپ‌ها خاموش است. دستم را روی کلید برق می‌گذارم. خانه روشن می‌شود. صدای پارس کردن رافی به گوش می‌رسد. خوشحال می‌شوم و به سمت او حرکت می‌کنم. او نیز، به نظر می‌رسد انتظار من را می‌کشید. بدن پشمالو‌ سگ خود را مالش می‌دهم. در آخر، از روی زمین بلند می‌شوم و به سمت اتاق خود حرکت می‌کنم. پرده سفید را کنار می‌زنم و از پشت شیشه‌های پنجره، به آن طرف خیابان نگاه می‌کنم. ناخودآگاه، لبخندی روی ل**ب‌هایم نقش می‌بندد. سر خود را تکان می‌دهم و درحالی که دهانم بد مزه است، با صدای دورگه اول صبحی، با خود می‌گویم:
    «امکان نداره.»
    ساختمان نیمه کاره‌ای که در آن‌طرف خیابان وجود داشت، اکنون بدون نقص‌، تکمیل شده است. آب‌دهان خود را سخت پایین می‌فرستم و از کنار پنجره فاصله می‌گیرم. صدای پارس‌های رافی به گوش می‌رسد، به نظر می‌رسد گرسنه شده باشد. درحالی که توان حرکت ندارم، خود را به زور می‌کشانم. تلفن همراه خود را از روی میز بر می‌دارم و به شماره « 110 » تماس می‌گیرم. بوق آزاد می‌خورد. شخصی پاسخگو نیست. رافی به من نزدیک می‌شود و بعد از این که به من تکیه می‌دهد، روی پاهایش می‌ایستد. بدون توجه به سگ خود، شماره‌ی یکی از همکار‌های قدیمی‌ام را می‌گیرم که اکنون، خارج از کشور زندگی می‌کند. اصلا تماس برقرار نمی‌شود. تلفن خود را روی میز می‌کوبم. وارد آشپزخانه می‌شوم و غذای رافی را داخل ظرف غذایش می‌ریزم. از پنجره آشپزخانه به بیرون نگاه می‌کنم. پارک کوچک رو به روی ساختمان که هر روز صبح، پیرمرد‌ها دور هم جمع می‌شدند و با یک دیگر شطرنج بازی می‌کردند، خلوت است. به تعبیری دیگر، یک انسان نیز در خیابان وجود ندارد. تمام مغازه‌ها بسته هستند و هیچ شخصی در ایستگاه‌ تاکسی وجود ندارد. صورت خود را لای دستانم پنهان می‌کنم. به نظر می‌رسد، من در خواب و توهم نیستم. اتفاق‌هایی که برایم افتاده است را با خود مرور می‌کنم. در جشن تولد سیزده سالگی دخترِ محسنی، یک پیشگو برای همه مهمان‌ها آینده نگری می‌کرد‌. با این وجود که اصلا به این موضوعات اعتقاد ندارم؛ اما به او اجازه دادم که در مورد آینده من نیز صبحت کند. در کمال تعجب، آن پیرزن حرف‌های عجیبی را به من زد. خوب به یاد دارم که با چهره‌ی پریشان و صدایی که از ته حنجره می‌لرزید، رو به من گفت:
    - هرگز سال آینده رو نمی‌بینی.
    دیشب نیز اتفاق‌های عجیبی رخ داد. بچه‌ی خواهر خود را نمی‌شناختم و فقط دنبال راه حلی می‌گشتم که از خانه مادرم خارج شوم. به لطف سوال عجیب و غریب دختر بچه و رفتار بدی که خانواده‌ام با من داشتند، همه چی مهیا شد. هنگامی که به خواسته‌ام رسیدم و خانه را ترک کردم، با اتفاق وحشتناک‌تری رو به رو شدم. با چشمان خو‌د امیر علی را دیدم که زیر انبوهی از برف ناله می‌کرد. این موضوع برایم واضح است، هرچه قدر که به امروز نزدیک‌تر می‌شدم، اتفاق‌های عجیب‌تری را تجربه می‌کردم.
    بدون اختیار وارد راه‌پله می‌شوم. فریاد بلندی می‌کشم؛ سپس بلند می‌خندم و با پای خود، به درب همسا‌یه‌ها ضربه می‌زنم. شخصی نیست که به من هشدار دهد. در همین لحظات، صدای روشن شدن تلویزیون خانه به گوش‌هایم می‌رسد.
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    با عجله به خانه بر می‌گردم و به تصاویری که از تلویزیون پخش می‌شود، نگاه می‌کنم. داخل تلویزیون من و خانه‌ام را نشان می‌دهد. تصویر سیاه سفید است. نزدیک تر می‌شوم و دست خود را بالا می‌آورم، این اتفاق در تلویزیون نیز تکرار می‌شود. لبخندی روی صورتم می‌نشیند؛ اما تصویری که از من در تلویزیون وجود دارد، لبخند نمی‌زند. چهره من نیز جدی می‌شود، در همین لحظه، تصویر من در تلویزیون لبخند می‌زند. قبل از این که حرکت کنم، آن تصویری که در تلویزیون از من وجود دارد‌، به سمت عقب بر می‌‌گردد. وقتی که دوباره به سمت من بر می‌چرخد، چهره‌اش وحشت زده به نظر می‌رسد. کنجکاو می‌شوم و به سمت عقب برمی‌گردم؛ اما چیز خاصی وجود ندارد. نگاه خود را به تلویزیون می‌چرخانم. کمی به تصویر خود خیره می‌شوم. درنهایت، باری دیگر او به سمت عقب بر می‌گردد. شخصی آن جا ایستاده است. صورتش سوخته است و یک کت بلند و مشکی رنگ تن او به چشم می‌خورد. با عجله، به سمت عقب بر می‌گردم، ولی با هیچ شخصی مواجه نمی‌شوم. مجدد به سمت تلوزیون برمی‌گردم، آن شخص صورت سوخته در تلوزیون، یک چاقوی بلند روی گردن من می‌گذارد و با تمام قدرت می‌کشد. چشمانم را می‌بندم و ناخودگاه، گردن خود را با دستانم می‌گیرم. در همین لحظه، درب اتاق با سرعت زیادی بسته می‌شود. از جای خود بلند می‌شوم، چشمانم را باز می‌کنم و به سمت عقب بر می‌گردم. رافی را می‌بینم. نزدیک درب ایستاد است و مدام پارس می‌کند. گمان می‌کنم از وجود غریبه‌ای آگاه شده باشد. سر خود را می‌چرخانم و به سمت تلویزیون برمی‌گردم، خاموش شده است. عرق‌های روی پیشانی خود را پاک می‌کنم و سرانجام، یک نفس عمیق می‌کشم. از تلویزیون فاصله می‌گیرم. دهانم بد مزه شده است و از گرسنگی، مدام معده‌ام ضعف می‌رود. صبحانه مختصری می‌خورم و کت خود را از روی دسته‌ی مبل بر می‌دارم. با عجله از ساختمان خارج می‌شوم و در سکوت وحشت انگیز داخل خیابان، به سمت اتومبیل خود حرکت می‌کنم. پشت فرمان می‌نشینم و سوئیچ را می‌چرخانم. مقصد خاصی ندارم، فقط به دنبال یک موجود زنده می‌گردم. آزادانه در جاده رانندگی می‌کنم. بدون این که ترسی از تصادف داشته باشم، به صورت غیر قانونی وارد خیابان یک‌طرفه می‌شوم. با سرعت غیر مجاز می‌رانم و خارج از خط رانندگی می‌کنم. هیچ انسان یا حیوانی به چشم نمی‌خورد. بی‌اختیار، شروع به خندیدن می‌کنم. خورشید در افق فرو نشسته است. به ساعت ماشین نگاه می‌کنم. در کمال تعجب، خواب مانده. ساعت مچی خود را می‌بینم. ده دقیقه مانده به شش غروب. چشمانم را ریز می‌کنم و نگاهم را به سمت گوشه ساعت خود می‌برم. با خط ریزی نوشته شده است:
    « سی‌صد هزار گیگ» چشمان تعجب زده خود را باری دیگر به جاده می‌دوزم. به چراغ راهنمایی رانندگی می‌رسم. چراغ قرمز را رد می‌کنم و فرمان را می‌چرخانم. به نظر می‌رسد، در عجیب ترین روز زندگی‌ام، زمان تعریف متفاوتی دارد و عقربه‌های ساعت طوری دیگر جلو می‌روند. وقتی برای بار دوم ساعت خود را می‌بینم، عقربه‌ها عدد هشت را نشان می‌دهند. خورشید درحال ناپدید شدن است. خیلی زود‌، تاج پادشاهی آسمان را به ماه تابان سپرده است. روی ترمز فشار می‌دهم. از اتومبیل پیاده می‌شوم. دستان خود را حلقه می‌کنم و اطراف دهانم می‌گذارم؛ سپس شروع به فریاد زدن می‌کنم. دست چپ خود را بالا می‌آورم و به ساعت مچی‌ام نگاه می‌کنم. عقربه‌ها، گویا درحال دویدن هستند. با زانو‌هایم روی برف‌ها می‌افتم و به وسیله دستانم، به موهای خود چنگ می‌زنم. کوچک‌ترین صدایی به گوش نمی‌رسد. با چشمانی باز، اطرافم را می‌بینم. پس از این که نا امیدی وجود من را فرا می‌گیرد، ناخواسته و بدون این که اختیاری روی خود داشته باشم، از روی پاهایم بلند می‌شوم و به سمت اتومبیل حرکت می‌کنم.
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    پشت فرمان می‌نشینم، در حالی که بی‌رمق هستم، سیستم گرمایشی اتومبیل را روشن می‌کنم و از پنجره، به بیرون خیره می‌شوم. این لحظات، مانند خواب هستند. نفس عمیقی می‌کشم و به دورترین ساختمان‌ها و نور‌هایی که وجود دارند، خیره می‌شوم. باور این موضوع که من و سگم، به تنها موجودات دنیا تبدیل شده‌ایم، بسیار دشوار شده است. با یک فکر احمقانه‌، لبخند سردی روی ل**ب‌هایم می‌نشیند. شاید گوشه بیمارستان افتاده‌ام و به خاطر مصرف بیشتر از حد قرص و دارو، به کما رفته‌ام. اکنون بدنم بی‌حس شده است و پلک‌هایم کم‌کم در حال بسته شدن هستند. دست چپ خود را به آرامی بالا می‌آورم و باری دیگر به ساعت مچی‌ام نگاه می‌کنم. فقط چند دقیقه مانده است تا عقربه‌ها به دوازده برسند. با صدای برخورد یک شی به شیشه پنجره سمت شاگرد، به خود می‌آیم. روی صندلی صاف می‌شوم و چشمانم را کاملا باز می‌کنم. به سمت پنجره بر می‌گردم. در کمال تعجب، یک مرد را می‌بینم که با دستان سیاه و کثیفی که دارد، به شیشه اتومبیل می‌کوبد. لبخندی می‌زنم و با خوشحالی هرچه تمام‌تر، درب اتومبیل را باز می‌کنم. با صدای بلند خود می‌گویم:
    _باورم نمی‌شه. بلاخره یک آدم زنده دیدم.
    آن مرد گدا که لباس‌های پاره‌ای بر تنش به چشم می‌خورد، در جواب می‌گوید:
    _تو قبلا هم من رو دیده بودی.
    چشمانم را ریز می‌کنم و با دقت بیشتری به او نگاه می‌کنم. حق با او است. چند روز پیش بود که روی کاپوت جلوی ماشین من نشسته بود و سیگار می‌کشید. همان مرد است. به او نزدیک‌تر می‌شوم و بدون این که حرف دیگری بزنم، با هیجان او را بغـ*ـل می‌کنم؛ سپس می‌گویم:
    _متاسفم.
    با چشمان ریز و کوچکی که دارد، باری دیگر به من زل می‌زند و با تعجب می‌‌گوید:
    _من همون مرد معتاد و گدا هستم که در گذشته مزاحمت شد و با دستش، به شیشه ماشینت کوبید. یادم هست اون موقع من رو به باد کتک گرفتی. الان هم مزاحمت شدم، پس چرا اینجوری واکنش نشون دادی؟
    بلافاصله جواب می‌دهم:
    _آخه داشتم دیوونه می‌شدم. فکر می‌کردم فقط من هستم که این وضعیت رو داره تجربه می‌کنه.
    بعد از یک مکث کوتاه، ادامه می‌دهم:
    _حتی به عقل خودم شک کرده بودم و مدام فکر می‌کردم که هیچ چیز واقعی نیست.
    آن مرد در جواب، با لحن عجیبی می‌گوید:
    _تو از واقعیت چی می‌دونی؟
    با لحن آرام‌تری می‌گویم:
    _خب، منظورم این بود که فکر می‌کردم توی خواب و رویا سپری می‌کنم و از واقعیت فاصله گرفتم.
    کمی نزدیک‌تر می‌شود و با همان لحن عجیب می‌گوید:
    _چطور می‌تونی به من ثابت کنی، عالم خواب و رویا زندگی حقیقی ما نیست؟
    ناخودگاه، می‌خندم و با تمسخر می‌گویم:
    _فکر کنم تو هم مشکل روانی پیدا کردی.
    با جدیت تمام، جواب من را می‌دهد:
    _به من ثابت کن، واقعیت چه معنایی داره. با چه قدرتی می‌تونی بگی الان داخل زندگی حقیقی سپری می‌کینم؟
    چهره‌ام جدی می‌شود و اطراف خود را می‌بینم. هیچ شخص دیگری، به غیر از همان مرد گدا و معتاد، وجود ندارد. با لحن شمرده می‌گویم:
    _حقیقت، یعنی داشتن اختیار.
    با تمسخر می‌گوید:
    _تو در زندگیت اختیار داشتی؟
    مکث می‌کنم و پس از چند ثانیه، جواب می‌دهم:
    _بله، داشتم.
    بلافاصله، جواب می‌دهد:
    _تو هیچ وقت اختیار نداشتی، چون معنای زندگی حقیقی رو نتونستی به درستی درک کنی. باید یاد بگیری هر حقیقت زیر مجموعه یک حقیقت خیلی بزرگ تر هست.
    ترجیح می‌دهم چیز دیگری نگویم. خود او ادامه می‌دهد:
    _ من می‌تونم به تو کمک کنم.
    در جواب می‌گویم:
    _منظورت چیه؟
    بلافاصله، خطاب به من می‌گوید:
    _بهت که گفتم این باور تو اشتباست. من می‌تونم حقیقت رو بهت نشون بدم، همه‌چیز به خودت بستگی داره.
    جواب او را اینگونه می‌دهم:
    _به من بستگی داره؟
    با تکان دادن سر خود، مهر تاییدی بر حرف من می‌کوبد. باری دیگر، شروع به صحبت می‌کند:
    _باور‌های تو به زودی عوض می‌شه. سعی کن با حقیقت‌های جدیدی رو به رو بشی و بیشتر ریسک بکنی. اینطوری شاید تونستی به حقیقت‌های مهم تری نزدیک بشی.
    نگاه خود را از او بر می‌دارم و اطرافم را می‌بینم. نفس حبس شده‌ام را بیرون می‌دهم و با لحن آرامی، شروع به صحبت می‌کنم.
    _منظورت چیه؟
    بلافاصله، به من نزدیک می‌شود و جواب می‌دهد:
    _اگر وظیفه‌ات رو درست انجام بدی، به زندگیت برمی‌گردی.
    پوسخندی می‌زنم و جواب می‌دهم:
    _من چه وظیفه‌ای دارم؟
    بلافاصله می‌گوید:
    _جمع آوری اطلاعات.
    چشمانم را مالش می‌دهم و یک خمیازه طولانی مدت می‌کشم. در همین لحظه، خطاب به او می‌گویم:
    _اطلاعات؟
    به شدت خوابم گرفته است. باری دیگر او با لحن جدی خودش، شروع به صحبت می‌کند:
    _بله. تو باید برای برگشت به زندگی قبلیت، برای ما اطلاعات جمع‌آوری کنی.
    بلافاصله، یک دستگاه کوچک و بدون سیم از داخل جیب شلوار کهنه و پاره‌اش بیرون می‌آورد و به سمت من می‌گیرد. قبل از این که چیز دیگری بگویم، خود او ادامه می‌دهد:
    _این رو داشته باش، ما از یک دنیا دیگه باهات ارتباط برقرار می‌کنیم
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    به شدت سرم گیج می‌رود. در همین لحظات، چشمانم آرام‌آرام بسته می‌شوند. قبل از این که پهن زمین شوم و چشمانم کاملا بسته شود، باری دیگر صدای او به گوش می‌رسد:
    _باور‌های تو به زودی تغییر می‌کنه.
    ***
    بدنم کرخت و بی‌حس شده است. صدایی نمی‌شنوم و چشمانم محو و تار می‌بینند. با این توصیفات، می‌توانم احساس کنم عده‌ای آدم، اطراف من ایستاده‌اند. چهرشان به خوبی مشخص نیست، گویا هیچکدام از اعضای صورت را ندارند. برای چند ثانیه، سوزش شدیدی در ناحیه بالا‌ی سر خود احساس می‌کنم؛ سپس صدا‌هایی را از دور دست می‌شنوم که به صورت پراکنده و نا مفهوم داخل ذهنم می‌پیچد.
    «وارد...بیست سال....امن...برگرد»
    اولین قطره اشک روی‌گونه‌ام جاری می‌شود. بیشتر از این، دیگر نمی‌توانم سوزش چشمانم را تحمل کنم...

    فصل سوم.
    چشمانم خیلی آهسته باز می‌شوند. گلویم خشک شده است و احساس تشنگی شدید می‌کنم. سر درد عجیبی دارم و هنوز بدنم سِر و بی‌حس است. از روی زمین بلند می‌شوم و اطراف خود را نگاه می‌کنم. در کمال تعجب، نه ساختمانی وجود دارد و نه فروشگاهی، حتی آسفالت زمین از بین رفته است. از ترک‌هایی که برداشته است، می‌شود حدس زد، زمین از من بیشتر نیاز به آب دارد. به محض این که صاف می‌ایستم، قلنج کمر و پاهایم می‌شکنند. سر خود را بالا می‌آورم. پرنده‌های عجیب و غریبی، در آسمان پرواز می‌‌کنند. نمی‌دانم اسم آن‌ها چیست. پوست بدنشان به رنگ قرمز شباهت دارد و بال‌هایشان، بسیار بزرگ است. گردن ندارند. سر و بدنشان، به همدیگر متصل است. همچنین، صدایی از خود خارج نمی‌کنند؛ اما جثه نسبتا بزرگ آن‌ها، ترسناک به نظر می‌رسد. نگاه خود را از آسمان آبی و پاک، پس می‌گیرم و شروع به قدم زدن می‌کنم. طور دیگری نفس می‌کشم. هوا بسیار تمیز شده است، گویا کوچک‌ترین دود و آلاینده‌ای وجود ندارد. روی زمین کویری راه می‌روم. صدا‌هایی از دور دست، به گوش‌هایم می‌رسد. گوش‌هایم را تیز می‌کنم که متوجه شوم، صدا متعلق به چه موجودی است. چیزی عایدم نمی‌شود. پس از چند دقیقه به سه عدد سنگ بزرگ می‌رسم که مسیر را بسته‌اند. از بین فاصله‌ اندکی که بین سنگ‌ها وجود دارد، به آن‌طرف نگاه می‌کنم. با آتش مواجه می‌شوم. چشمانم را ریز می‌کنم و با دقت بیشتری به شعله آتش که روی هیزم می‌رقصد، خیره می‌شوم. صدایی به گوش‌هایم می‌رسد. باری دیگر گوش‌هایم را تیز می‌کنم و با دقت بیشتری از بین سنگ‌ها، به آن‌ طرف نگاه می‌کنم. طول نمی‌کشد که یک انسان با سر و اندانم بزرگ، صورت و بدنی پر از مو، پوزه‌ای مانند میمون و دندان‌های بلند و کوتاهی که تعداد زیادی دارند، به آتش نزدیک می‌شود. او شبیه یک انسان نخستین است. داخل دستش، چکشی به چشم می‌خورد. چوب سختی دارد و ظاهرا، قسمت بالای آن، از سنگ آذرین ساخته شده است. زاویه دید خود را تغییر می‌دهم و از فضای باز‌تری، به آن‌طرف سنگ‌ها نگاه می‌کنم. یک انسان نخستین دیگر، به چشمانم می‌خورد. با دست و بدنی پر از مو، اندام و بینی بزرگ‌ و سلاح سردی که در دست دارد، بدون تحرک ایستاده است. انسان نخستین دیگری را می‌بینم که از شاخ‌های یک حیوان گرفته است و همراه با خود، روی زمین می‌کشاند. به نظر می‌رسد، قصد دارد به همراه حیوانی که شکار کرده است، به آتش نزدیک شود. آن‌یکی انسان نیز، چهره‌اش مسرور و خوشحال است. ل**ب‌هایش را لوله می‌کند و سر خودش را به سمت آسمان می‌گیرد؛ سپس با صدای چند رگه و گوش خراشی که دارد، شادی‌ بودنش را نشان می‌دهد. به معنای واقعی، دیگر به چشمانم اعتماد ندارم. نمی‌دانم اکنون در خواب مطلق هستم و یا در واقعیت محض سپری می‌کنم. فقط می‌دانم، باور این تصاویری که می‌بینم، تا حدود بسیار زیادی دشوار و تا حدودی غیر ممکن است. سرانجام، حیوان را به کمک یکدیگر وسط شعله آتش می‌اندازند.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا