خانه مادرم چندان بزرگ نیست. نیلوفر از روی مبل بلند میشود و از کنار میز عسلی عبور میکند؛ سپس یک مسیر کوتاه که با موکت پوشیده شده است را میگذراند. درب چوبی آپارتمان را باز میکند. رضا به همراه یک دختربچه چشم و ابرو مشکی، وارد خانه میشوند. آن دختربچه، موهای خود را بافته است و پوست سبزهای دارد؛ همچنین لباس یکسره و سفید رنگی، در تن او خودنمایی میکند. از بغـ*ـل رضا جدا میشود و با رویی خندان، مستقیم به سمت من میدود. مسلما، او را تا به حال در زندگیام ندیدهام. با چهره مات و مبهوت، به آن دختر ده دوازده ساله، چشم میدوزم. در برابر آنهمه ذوقی که از دیدن من دارد، هیچ عکسالعمل خاصی برای نشان دادن ندارم. نزدیک میشود و همزمان با صدای نازک و ظریفش، شروع به صحبت میکند:
- سلام دایی جون.
هیچ راهحل دیگری جز وانمود کردن پیش رویم نمیبینم. صدایم که پس از چند دقیقه سکوت، گرفته است را صاف میکنم و روی پاهایم مینشینم. آن دختربچه را خیلی سرد و بیاحساس بغـ*ـل میکنم و آرام میگویم:
- سلام.
اخمهای او داخل هم فرو میرود و با ناراحتی شروع به غر زدن میکند:
- چرا دیگه منو دوست نداری دایی؟
در همین لحظه، صدای خندههای پدر و مادرش به گوش میرسد. نیلوفر که مشغول آویزان کردن کت شوهرش است، با لحن بلندی از اتاق خواب میگوید:
- عزیزم این چه حرفی بود که زدی؟
او دستانش را داخل هم گره میزند و همینطور که سرش را پایین میاندازد، با صدای بچهگانهاش میگوید:
- آخه دایی دیگ...
حرف دختربچه را قطع می کنم:
- من خیلی دوست دارم.
گره دستانش را باز میکند و با لبخندی که میزند، ابروهایش را به سمت بالا میبرد؛ بلافاصله با ذوق فراوان میگوید:
-واقعا میگی دایی؟
سر خود را آرام تکان میدهم و جوابش را اینگونه میدهم:
- معلومه که آره. من خیلی دوست دارم.
دیگر چیزی نمیگوید؛ اما باری دیگر به من نزدیک میشود. با قد کوتاهی که دارد، سعی میکند در آغوشم جای باز کند. این بار، کمی محکم تر او را بغـ*ـل میکنم و از روی اجبار، بـ..وسـ..ـهای به پیشانی بلند و برآمدهاش میزنم.
رضا با رویی خندان، به سمت ما حرکت میکند و دست دخترش را میگیرد؛ بلافاصله میگوید:
- بیا بریم دست و صورتت رو بشوریم.
صدای مادر از آشپزخانه به گوش میرسد:
- پسرم بیا. شام حاضر شده.
در همین لحظه، آن دختر بچه دست پدرش را به صورت ناگهانی رها میکند و با خندهای که سر میدهد، به سمت ظرف میوهی من میدود. قبل از این که فرصت کنم جلوی او را بگیرم، سیب کرم خوردهای که داخل ظرف است را بر میدارد. خیلی سریع، یک گاز به آن میزند. بیاختیار با لحن بلندی که به فریاد نزدیک است، خطاب به آن دختر بچه میگویم:
- اون سیب رو نخور.
به سمت من برمیگردد. درحالی که اخمانش داخل هم فرو رفته است، سرش را تکان میدهد و با دهانی پر میگوید:
- چرا این سیب رو نخورم؟
نگاهم را به سمت سیب سرخی که داخل دستش است میبرم. در کمال تعجب، کوچک ترین برشی روی آن وجود ندارد و خبری از کرم خوردگی نیست. فقط قسمتی از آن توسط دندانهای دختر گاز زده شده است. جوابی ندارم که به آن دختر بچه بدهم.
باری دیگر، رضا به سمت دخترش حرکت میکند. در میان راه، به من نگاه میکند. انگار که سعی دارد، با چهره سرد و بیروحش، این پیام را برساند که از دست من ناراحت شده است. نفس عمیقی میکشم و همینطور که از روی پاهایم بلند میشوم، با احساس شرمندگی به سمت آشپزخانه و میز شام حرکت میکنم. یک صندلی چوبی که با چرم مشکی رنگ، پوشیده شده است را از میز نهارخوری بیرون میآورم و پشت میز مینشینم. همه چیز روی میز شام به چشم میخورد و مادرم، واقعا زحمت کشیده است. چند نوع سالاد که با سُسهای مختلف تزئین شدهاند، چند نوع نوشیدنی در رنگهای مختلف و چند نوع ظرف خورشت که پخت هر کدام، زمان زیادی میبرد. با این تعریفات، بازهم فکر من در جای دیگری است. اکنون نه خوردن این غذاها برایم مهم است و نه میتوانم از صمیمت و گرمای خانوادهام لـ*ـذت ببرم؛ زیرا تمام فکر و اندیشهام پیش آن دختر بچه مانده گیر کرده است.
- سلام دایی جون.
هیچ راهحل دیگری جز وانمود کردن پیش رویم نمیبینم. صدایم که پس از چند دقیقه سکوت، گرفته است را صاف میکنم و روی پاهایم مینشینم. آن دختربچه را خیلی سرد و بیاحساس بغـ*ـل میکنم و آرام میگویم:
- سلام.
اخمهای او داخل هم فرو میرود و با ناراحتی شروع به غر زدن میکند:
- چرا دیگه منو دوست نداری دایی؟
در همین لحظه، صدای خندههای پدر و مادرش به گوش میرسد. نیلوفر که مشغول آویزان کردن کت شوهرش است، با لحن بلندی از اتاق خواب میگوید:
- عزیزم این چه حرفی بود که زدی؟
او دستانش را داخل هم گره میزند و همینطور که سرش را پایین میاندازد، با صدای بچهگانهاش میگوید:
- آخه دایی دیگ...
حرف دختربچه را قطع می کنم:
- من خیلی دوست دارم.
گره دستانش را باز میکند و با لبخندی که میزند، ابروهایش را به سمت بالا میبرد؛ بلافاصله با ذوق فراوان میگوید:
-واقعا میگی دایی؟
سر خود را آرام تکان میدهم و جوابش را اینگونه میدهم:
- معلومه که آره. من خیلی دوست دارم.
دیگر چیزی نمیگوید؛ اما باری دیگر به من نزدیک میشود. با قد کوتاهی که دارد، سعی میکند در آغوشم جای باز کند. این بار، کمی محکم تر او را بغـ*ـل میکنم و از روی اجبار، بـ..وسـ..ـهای به پیشانی بلند و برآمدهاش میزنم.
رضا با رویی خندان، به سمت ما حرکت میکند و دست دخترش را میگیرد؛ بلافاصله میگوید:
- بیا بریم دست و صورتت رو بشوریم.
صدای مادر از آشپزخانه به گوش میرسد:
- پسرم بیا. شام حاضر شده.
در همین لحظه، آن دختر بچه دست پدرش را به صورت ناگهانی رها میکند و با خندهای که سر میدهد، به سمت ظرف میوهی من میدود. قبل از این که فرصت کنم جلوی او را بگیرم، سیب کرم خوردهای که داخل ظرف است را بر میدارد. خیلی سریع، یک گاز به آن میزند. بیاختیار با لحن بلندی که به فریاد نزدیک است، خطاب به آن دختر بچه میگویم:
- اون سیب رو نخور.
به سمت من برمیگردد. درحالی که اخمانش داخل هم فرو رفته است، سرش را تکان میدهد و با دهانی پر میگوید:
- چرا این سیب رو نخورم؟
نگاهم را به سمت سیب سرخی که داخل دستش است میبرم. در کمال تعجب، کوچک ترین برشی روی آن وجود ندارد و خبری از کرم خوردگی نیست. فقط قسمتی از آن توسط دندانهای دختر گاز زده شده است. جوابی ندارم که به آن دختر بچه بدهم.
باری دیگر، رضا به سمت دخترش حرکت میکند. در میان راه، به من نگاه میکند. انگار که سعی دارد، با چهره سرد و بیروحش، این پیام را برساند که از دست من ناراحت شده است. نفس عمیقی میکشم و همینطور که از روی پاهایم بلند میشوم، با احساس شرمندگی به سمت آشپزخانه و میز شام حرکت میکنم. یک صندلی چوبی که با چرم مشکی رنگ، پوشیده شده است را از میز نهارخوری بیرون میآورم و پشت میز مینشینم. همه چیز روی میز شام به چشم میخورد و مادرم، واقعا زحمت کشیده است. چند نوع سالاد که با سُسهای مختلف تزئین شدهاند، چند نوع نوشیدنی در رنگهای مختلف و چند نوع ظرف خورشت که پخت هر کدام، زمان زیادی میبرد. با این تعریفات، بازهم فکر من در جای دیگری است. اکنون نه خوردن این غذاها برایم مهم است و نه میتوانم از صمیمت و گرمای خانوادهام لـ*ـذت ببرم؛ زیرا تمام فکر و اندیشهام پیش آن دختر بچه مانده گیر کرده است.
آخرین ویرایش: