کامل شده رمان برای من باش | khorshiid کاربر انجمن نگاه دانلود

تا اینجا از رمان خوشتون اومده؟

  • اره

  • نه

  • رمانت معمولیه

  • رمانت قشنگه

  • ازش خوشم نیومد


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

~Mahya~

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/12/12
ارسالی ها
875
امتیاز واکنش
11,974
امتیاز
714
محل سکونت
یه گوشه دنیا
سلاااااااااااااااااااااامممم...
اول از همه عذر میخوام بابت تاخیر..خودتون دیگه میدونید اسفند و امتحانات میان ترم و خریدای عیدش....
بعدم این شما و این هم پارت های هیجانی این هفته
[HIDE-THANKS]: چیه؟فقط از دست اون علفت میخوری؟
باربد لبش به بالا کشیده شد.این علف که بود ؟
ماهک جام را نزدیک لبش برد تا بخورد که باربد از دستش کشیدش.
:هویییی....چــــیکار میکنی؟
:بس کن .تمومش کن این معرکه ای که راه انداختی!
ماهک نگاهش کرد. لبش کشیده شد.
به قهقه تبدیل شد و گفت:
-من تمومش کنم؟بازی که تو شروع کردی و من تموم کنم ها؟
: نمیفهمم چی میگی؟
ماهک فریاد زد: از بس نفهمی.
باربد اخم کرد: حرف دهنت و بفهم.
ماهک عصبی ادامه داد: من ؟ من حرف دهنم و بفهمم یا تو؟به چه حقی هر چی از دهنت در اومد بهش گفتی؟
باربد چشم درشت کرد: به کی؟
: به اون زنیکه...ماندانا.
تازه دوهزاری اش اوفتاد.
ان روز در بیمارستان وقتی اتاق نیلو را ترک کرد دختری دید که از پرستاری سراغ ماهک را میگرد . نمیداند چه شد که ان حرف هارا زد. نمیدانست دق و دلی عکس مردی که روی گوشی ماهک افتاده بود را سرش خالی کرد یا ان همه سال نبودنش را!
بهتر بود سکوت کند تا حرف مناسبی پیدا کند.
باز قهقه ماهک بلند شد.
جیغ زد: تو بهم گفتی هـ*ـر*زه...هر جایی...خیابونی...به من...منی که..
روی زمین افتاد و صدای هق هقش کل عمارت را فرا گرفت.
گفته بود قطرات اشک این دختر مثله تیغ قلبش را میشکافت؟و هنوز ....
سرش را تکان داد و گفت:
- من نمیفهمیدم چی..
سرش را تکان داد و گفت:
- من نمیفهمیدم چی..
ماهک حرفش را قطع کرد: سوس(ساکت شو.)
باربد نگاهش کرد.
ماهک بلند شد.
باربد:اله میجان(گریه نکن.)
ماهک نگاهش کرد.
باربد غرق شد در ان چشم های اشک الود.سرش بی اختیار نزدیک و نزدیک تر شد...
ماهک صورتش درهم رفت.
دستش را روی دهنش گذاشت و به سمته سرویس دویید.
باربد سرش را درون دستانش گذاشت.
شرط میبست اگر ماهک برمیگشت او را در اغوش میگرفت و تا جان داشت او را می بوسید.
به سمته حیاط رفت.
فریاد زد: رضا؟
رضا به سمتشش دویید:چیزی شده اقا؟
:الناز کو؟
:اون سمته.
:حالش بده.کمک میخواد.
:چشم اقا...میگم به خانوم برسن.
سری تکون داد.
کاش امشب هیچوقت اتفاق نمیوفتاد.
کاش هیچوقت اون زمان برای عیادت مادرش نمی رفت.
کاش...
***[/HIDE-THANKS]

نظر فراموش نشه.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • ~Mahya~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    875
    امتیاز واکنش
    11,974
    امتیاز
    714
    محل سکونت
    یه گوشه دنیا
    [HIDE-THANKS]***
    چشم باز کرد.
    سرش سنگین بود. انگار به تمام موهایش وزنه وصل کرده باشند.
    کمی گیج میزد. دستش را روی پیشونی اش کشید. نگاهش را به سمته چپش دوخت تا ساعت را ببیند که با تصویر بزرگ باربد متوجه شد.
    جیغ خفه ای کشید و بلند شد.
    اینجا چه کار میکرد؟
    نگاهی به لباسش کرد.این چه بود که پوشیده بود.
    کمی فکر کرد. گند زده بود.
    تصویر مبهمی از دیشب در خاطرش بود.
    صدای در زدن امد و بعد در باز شد.
    دخترک وارد شد.
    روی تخت جمع شد.
    دخترک :سلام خانوم..صبحتون به خیر...بهترین؟
    سری تکان داد و اشفته پرسید: این لباسا چیه؟
    دخترک لباس ها را روی میز گذاشت و گفت:
    - دیشب حالتون بهم خورد.لباس هاتون و عوض کردم.این هم لباس های خودتون.
    - ممنونم.
    دخترک متعجب نگاهش کرد.
    ارام پرسید : تو اینجا کار میکنی؟
    لبخندی زد و گفت:
    - من؟نه...یعنی یه جورایی اره...من خواهر راننده اینجام...در نبود مستخدم اینجا رو تر و تمیز میکنم
    چشمانش برق زد: رضا؟خواهر داشت و رو نکرده بود ؟
    دخترک چشم درشت کرد.
    -چند سالته؟
    -بیست.
    سری تکون داد.
    -من میتونم برم؟
    ماهک سری تکان داد و گفت:
    - برای دیشب معذرت میخوام...فک میکنم خیلی ترسونده باشمت...
    دخترک لبخندی زد.
    -برای لباسا هم ممنونم..
    لباس هایش را عوض کرد. جلوی اینه ایستاد.
    صورتش بی حال بود.لب هایش ترک خورده بود.کاملا مشخص بود شب خوبی را پشت سر نگذاشته بود.
    زبونش را روی لبش گذاشت.باید میرفت.
    از درون کیفش گوشی اش را در اورد.روشنش کرد.
    لبش را گزید. تمام دیشب را یا احمد به او زنگ زده بود یا دکتر علوی!
    نمیتوانست با انها روبه رو شود. دیشب چون کابوسی بود که میدانست حالا حالا دست از سرش بر نخواهد داشت.
    تلفنش در دستانش لرزید. کاش روشنش نمیکرد.
    احمد بود. برادرش بود اما انگاری در این چهار دیواری فقط کسانی برادرتن که هم خونت باشن.از مادر یکی باشین یا پدر.
    در را باز کرد. میشنید صدای گپشان را .
    -بله بیدار شدن.
    -براشون صبحونه بزار.
    با صدای قدمش باربد سرش را بلند کرد.
    نگاهی به خواهر رضا کرد و به نشانه خدافظی سرش را برای او تکان داد و گفت:
    - به رضا سلام برسون.
    هنوز از در بیرون نرفته بود که بازوش کشیده شد.
    -کجا؟
    نگاهش را از ان مرد گرفت و گفت:
    -باید جواب پس بدم؟
    باربد داد زد: پرسیدم کجا ؟
    بازویش را تکان داد و گفت:
    -یه جایی که دیگه گذرت بهم نیوفته.
    باربد فریاد کشید:زمانایی که مـسـ*ـتی خوب دلت میخواد گذرت بهم بخوره.

    [/HIDE-THANKS]
    نظری ؟حرفی؟اعلام حضوری؟هیچی هیچی!؟
    ///ویرایش شد//
     
    آخرین ویرایش:

    ~Mahya~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    875
    امتیاز واکنش
    11,974
    امتیاز
    714
    محل سکونت
    یه گوشه دنیا
    ظهر بارونی تون به خیر..
    [HIDE-THANKS]بازویش را تکان داد و گفت:یه جایی که دیگه گذرت بهم نیوفته.
    باربد:زمانایی که مـسـ*ـتی خوب دلت میخواد گذرت بهم بخوره.
    برگشت سمتش.
    ماهک:از چی حرس میخوری؟
    باربد عصبی داد زد:تو چی با خودت فکر کردی؟هر موقع دلت خواست بزاری بری؟هر موقع فیلت یاد هندوستان کرد برگردی؟
    ماهک کوتاه جواب داد:من برنگشتم.
    باربد پوزخندی زد و گفت:
    -نکنه خواب نما شدی؟یه نگاه به اطرافت کردی؟
    ماهک دندون روی دندون کشید و گفت:
    - میدونستی ازت متنفرم؟
    باربد شکه شد.
    دیدن این همه تنفر از سمته او.
    ماهک به شانه اش زد و جیغ زد: گفته بودم حالم ازت بهم ممیخوره؟
    چشمان ماهک میسوخت.
    قلب باربد هم میسوخت.
    ماهک:تو باعث شدی دیروز برای همیشه ازت متنفر شم....تو باعث شدی دیروز بشکنم...
    ماهک چرخی زد و گفت:
    - خیله خوب...خوبه؟به اندازه کافی بهم اسیب رسوندی؟راضی شدی؟
    باربد اخمی کرد: نمیفهمم چی میگی.
    ماهک پوزخندی زد و خیره شد در صورتش و گفت:
    - من...ماهک جمالی...درسته مادر ندارم....درسته پدر ندارم.... اره تو دوران جوونی ام ...زمانی که تو و امثال تو یاد میگرفتن چه جوری چوب گلف دستشون بگیرن کار میکردم...خرجی خانواده ام ودر میوردم....هر کاری هم بگی کردم..از دست فروشی بگیر تا طی کشیدن زمین خونه این و اون ...اما.
    صدایش را پایین اورد و گفت:
    -خط قرمزم و رد نکردم.....تن فروشی نکردم....هـ*ـر*زه نشدم....خیابونی نشدم....پس اجازه نمیدم حرمتم و بشکنی جناب باربد خان ...
    و به سمت در رفت و باربد مهبوت را ندید.
    باربد این دخترک را شکسته بود؟
    با یک حرف که به ان دخترک زده بود؟
    ***
    دکتر علوی دستی درون موهای جوگندمی اش کشید و گفت:
    -خیله خوب دوستان..امروز روی اخری که تهرانید...
    گلسا با ناارامی گفت:
    -ببخشید اقای دکتر؟
    دکتر علوی نگاهش کرد.
    :خانوم دکتر کربلایی دیشبم نبودن..خبری ازشون ندارید؟
    احمد متعجب به گلسا چشم دوخت.
    دکتر علوی: به دیدن یکی از اقوامشون توی تهران رفتن.
    :میان امروز؟
    دکتر علوی درمانده نگاهش کرد.
    چه می گفت؟
    میگفت هنوز حتی نمیداند کجای تهران است.
    صحیح و سالم است یا نه.
    گوشی گلسا زنگ خورد.
    با دیدن شماره ابرویی بالا انداخت ببخشیدی به دکتر علوی گفت و جواب داد:بله؟
    [/HIDE-THANKS]
    نظری؟
    ایده ای واسه ادامه دادن؟
    اینده نگری؟
    اصلا به نظرتون داستان چه جوری تموم شه؟
     
    آخرین ویرایش:

    ~Mahya~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    875
    امتیاز واکنش
    11,974
    امتیاز
    714
    محل سکونت
    یه گوشه دنیا
    [HIDE-THANKS]با دیدن شماره ابرویی بالا انداخت ببخشیدی به دکتر علوی گفت و جواب داد:بله؟
    ...
    چشمانش گرد شد.
    از جمع فاصله گرفت و گفت:
    -ماهک معلوم هست کجایی؟
    ...
    :ها؟باشه باشه من خودم و میرسونم....ادرس و بگو..
    استینش را بالا کشید و روی ان ادرس را نوشت.
    :چیزی میخوای برات بیارم؟
    ...
    :باشه الان میام.
    و تلفن و قطع کرد و برگشت.
    با دیدن احمد که در فاصله کمی از او قرار داشت هینی کشید و گفت:
    - اقای دکتر ترسوندیم.
    :کی بود؟
    ابرو بالا انداخت: ببخشید؟
    :ماهک بود؟
    اخمی کرد.
    هم به خاطر زرنگی او .
    هم...
    خوب چه لزومی داشت همکارش را به اسم صدا بزند.
    :خیر.
    راهش را کشید وبه سمته دکتر علوی رفت.
    ارام برایش توضیح داد که میخواهد کمی در روز اخردر تهران بگردد.
    او هم که فعلا تمام ذهنش در دور و بر ماهک جولان میداد زیاد پاگیرش نشد.
    ***
    :از اشناهاتونن خانوم دکتر ؟
    به عقب نگاه کرد.
    با دیدن مرد ابرویی بالا انداخت.: سلام جناب دکتر.
    مرد لبخندی زد و گفت:
    - شنیدم خیلی به دیدن این بانو میاین.نمیتونم پای عذاب وجدان پزشکی بزارم...از اشناها هستن؟
    لبخندی زد و گفت:
    - بله..
    هم یه اشنای غریبه که خیلی بهش مدیون بود
    دکتر برای رفع نگرانی ماهک گفت:
    _ حالشون بهتره!
    لبخند شیرینی زد و گفت:
    - خیلی خوشحالم از این بابت.
    :اومده بودین عیادت؟!
    لبخندی زد و گفت:
    -بله.
    مرد سری تکان داد و گفت:
    -من تو اتاقم منتظرتون میمونم...مایلم یه کم بیشتر باهاتون اشنا بشم
    ماهک متعجب نگاهش کرد اما اقای دکتر بدون هیچ حرف اضافه ای ترکش کرده بود.
    این اشنا شدن ها فقط یک معنی میداد"او انتخاب شده بود"
    اما رفتنش در این وضعیت ....اصلا به صلاح نبود. امیدوار بود بتواند دکتر را مجاب کند که او فرد مناسبی برای این گرد همایی جهانی نیست.
    مردد دستگیره را فشرد.
    اگر دوباره با باربد روبه رو شود چه؟
    شقیقه اش را فشرد.. نه باید میرفت تا مطمئن شود نیلوفر خانوم در سلامت کامل است. دستگیره را تکان داد و وارد شد.
    نیلوفر خانوم با دیدن ماهک شک زده نگاهش کرد و گفت:
    -ماهک؟
    :سلام نیلوفر خانوم.
    :تو....
    :من اومدم فقط مطمئن بشم خوبین.
    پرستار کنارش گفت:
    -باید ممنونشون باشین.ایشون شما رو نجات دادن.
    ***
    [/HIDE-THANKS]
    از کدوم شخصیت رمان خوشتون اومده؟
    ایا ماهک به باربد برسه یا خیر؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
     
    آخرین ویرایش:

    ~Mahya~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    875
    امتیاز واکنش
    11,974
    امتیاز
    714
    محل سکونت
    یه گوشه دنیا
    [HIDE-THANKS]با دیدن گلسا لبخندی زد و گفت:
    -مرسی اومدی.
    گلسا اما همراه با اخم گفت:
    - اومد دنبالم.
    :کی؟
    :من!
    نگاهش را به پشت او ودوخت.
    اخم کرد: اینجا چیکار میکنی احمد؟
    احمد به او نزدیک شد و گفت:
    -معلوم هست از دیشب تا حالا کجایی؟
    :مهمان خونه.
    گلسا بغ کرده روی نیمکت بیمارستان نشست.
    احمد: باید در مورد دیشب حرف بزنیم.
    ماهک: من شما دوتا و پیشنهاد دادم..
    گلسا چشم درشت کرد.ماهک رو کرد بهش و گفت:
    تو...و احمد.
    گلسا: تو چی؟
    :من؟منو تهران موندگار کردن..قراره یه مدت فقط به خاطر اینکه راضیشون کنم نرم تهران تو بیارستانشون مشغول شم.
    احمد زیر لب گفت:
    -مثله مهرداد..!
    ماهک ابرویی بالا انداخت.
    دیگه از انجا خبر نداشت.
    :باید بیای پیش با...دکتر علوی...
    :من نمیتونم.
    :گفتم میای ماهک...در ضمن در مورد امشب بعدا باید برام توضیح بدی که کدوم مهمونخونه ای بدون شناسنامه رات داده..
    هیچوقت دروغگوی خوبی نبود.
    ***
    سیگار میکشید پشت سر هم.
    [/HIDE-THANKS]
    اینم پارت فردا جلو جلو... این همه پارت میزارم دریغ از یه نقد؟!
     

    ~Mahya~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    875
    امتیاز واکنش
    11,974
    امتیاز
    714
    محل سکونت
    یه گوشه دنیا
    پیشاپیش سال نوتون مبارک
    [HIDE-THANKS]***
    سیگار میکشید پشت سر هم.
    دستی روی شونه اش نشست.
    برگشت.
    :چی شده پسر جان؟/
    :چراموندی اینجا عمر؟
    مرد لب برگرداند.
    به دلش ماند این مرد پدر صدایش کند.
    :مادرت حالش خوب نیست.
    :نیلوفر؟خوب..به تو چه ربطی داره؟
    پدرش اخمی کرد و گفت:
    - برای اینکه تو عمارت خودم موندم باید به تو جواب پس بدم؟
    رو برگرداند و گفت:
    - پس توقع نداشته باش منم برای سیگار کشیدنم بهت جواب پس بدم.
    :باربد؟
    نگاهش را به مادرش دوخت.
    روی ویلچر نشسته بود و به سمته ان دو می امد.
    عمر ان ها را با عصبانیت ترک کرد.
    :چرا با پدرت این جوری حرف میزنی؟
    :پدرم؟من پدر ندارم.
    :باربد بس کن این کینه شتری ات و.
    :نیلوفر تو بس کن.
    :نیلوفر؟منم مادرتم.
    خم شد و گفت:
    -کدوم پدری پسرش و ول میکنه؟کدوم مادری بچه اش و میزاره و میره در غالب یه دایه کنارش زندگی میکنه؟ها؟چرا گریه میکنی؟این اشکا براری من مادر میشه؟پدر میشه؟یا زمان و به عقب برنمیگردونه.
    :تو بد نبودی.
    :بدم کردن.
    :من و پدرت میخوایم...
    نگاهش کرد.
    :میخوایم دوباره باهم زندگی کنیم.
    مسخره بود.زمانی که باید باهم باشن نبودن و حالا...
    سیگار دیگه ای روشن کرد وپوزخند زد....میخواستن با هم باشن ...حالا! گفت:
    -مبارک باشه...سر پیری و معرکه گیری...
    نیلوفر خانوم بغض دار گفت:
    -ماهک برگشته.
    پک محکمی به سیگارش زد: میدونم.
    : کی دیدیش؟
    :تو کلانتری.
    :گفتم کی؟
    نیم نگاهی به نیلوفر کرد و گفت:
    -وقتی تصادف کردی.
    :پس راسته که دکتر شده.
    سری تکون داد.
    [/HIDE-THANKS]
     

    ~Mahya~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    875
    امتیاز واکنش
    11,974
    امتیاز
    714
    محل سکونت
    یه گوشه دنیا
    [HIDE-THANKS]:تو کجا دیدیش؟
    :بیمارستان.اومده بود عیادتم.
    سری تکون داد.
    :نمیری پیشش؟
    :چرا باید برم؟
    :به همون دلیلی که داری پشت سر هم سیگار میکشی.
    نیم نگاهی به او کرد و گفت:
    -چه ربطی به او داره؟
    نیلوفر خانوم عقب کشید و گفت:
    - وقتی یهویی غیبش شد هم همینجوری بودی.درست مثله الان که یهویی پیداش شده.
    باربد سیگار شو خاموش کرد و گفت:
    -برام مهم بود اره...منکرش نمیشم...اما الان...نه..
    و به سمته بیرون رفت.:میرم خونم...کاری داشتی زنگ بزن...راستی...شاهد عقد خواستی صدام کن...به هرحال دایمی...یه عمر مثـــــله مادر کنارم بودی!
    ***
    نگاهش رو به پرونده روبه روش بود.
    سینان لیوان قهوه رو جلوش گذاشت: دارم میرم
    :کجا به سلامتی؟
    :مازندران.
    :همین هفته پیش برگشتی!چیه هی تند تند میری اونجا؟
    :کار دارم.
    سری تکون داد.
    قهوه اش و پس زد و سیگار دیگه ای اتش زد .
    :این سومیشه .
    نگاش کرد.
    سینان سیگار و از دستش کشید و گفت:
    - من هنوز قهوه مو تموم نکردم اما این سومین سیگاریه که داری میکشی.
    کلافه پوفی کشید و سیگار دیگه ای برداشت.
    سینان غرید: میمیری دیوونه.
    فریاد زد: خوب بزار بمیرم چیکارم داری؟
    :به خاطر اونه؟
    سیگارش را به گوشه ای پرت کرد و گفت:
    - د لعنتی چرا برگشته؟
    سینان لبخندی زد.
    :خوب برو از خودش بپرس.
    :گفت ازم متنفره.
    ابرو بالا انداخت.
    پس بگو چی ان را میسوزاند.
    :زنـ*ـا همین جورین...یه حرفایی تو اوج عصبانیت میزنن اما از ته دل نمیزنن..
    باربد در سکوت نگاهش کرد.
    :باربد اون یه چیزی دیده که اشتباه بوده...برو بهش توضیح بده.
    :سینان برو بیرون.
    سینان مثله بادکنکی که تازه سوزن خورده نگاهش کرد.
    :باربد؟
    باربد عصبی غرید:گفتم نه...
    امرا اگر میرفت معذرت خواهی...
    ماهک به او اعتماد نداشت مگر؟
    صد سال سیاه نمیخواست کسی را که به او اعتماد ندارد.
    ***
    [/HIDE-THANKS]
    راستی
    اگه پارتی از رمان به نظرتون گنگ بود ... یا یه سری مشکلات داشت ، بهم بگین ویرایشش کنم..
    مرسی!
     

    ~Mahya~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    875
    امتیاز واکنش
    11,974
    امتیاز
    714
    محل سکونت
    یه گوشه دنیا
    [HIDE-THANKS]:تو کجا دیدیش؟
    :بیمارستان.اومده بود عیادتم.
    سری تکون داد.
    :نمیری پیشش؟
    :چرا باید برم؟
    :به همون دلیلی که داری پشت سر هم سیگار میکشی.
    نیم نگاهی به او کرد و گفت:
    -چه ربطی به او داره؟
    نیلوفر خانوم عقب کشید و گفت:
    - وقتی یهویی غیبش شد هم همینجوری بودی.درست مثله الان که یهویی پیداش شده.
    باربد سیگار شو خاموش کرد و گفت:
    -برام مهم بود اره...منکرش نمیشم...اما الان...نه..
    و به سمته بیرون رفت.:میرم خونم...کاری داشتی زنگ بزن...راستی...شاهد عقد خواستی صدام کن...به هرحال دایمی...یه عمر مثـــــله مادر کنارم بودی!
    ***
    نگاهش رو به پرونده روبه روش بود.
    سینان لیوان قهوه رو جلوش گذاشت: دارم میرم
    :کجا به سلامتی؟
    :مازندران.
    :همین هفته پیش برگشتی!چیه هی تند تند میری اونجا؟
    :کار دارم.
    سری تکون داد.
    قهوه اش و پس زد و سیگار دیگه ای اتش زد .
    :این سومیشه .
    نگاش کرد.
    سینان سیگار و از دستش کشید و گفت:
    - من هنوز قهوه مو تموم نکردم اما این سومین سیگاریه که داری میکشی.
    کلافه پوفی کشید و سیگار دیگه ای برداشت.
    سینان غرید: میمیری دیوونه.
    فریاد زد: خوب بزار بمیرم چیکارم داری؟
    :به خاطر اونه؟
    سیگارش را به گوشه ای پرت کرد و گفت:
    - د لعنتی چرا برگشته؟
    سینان لبخندی زد.
    :خوب برو از خودش بپرس.
    :گفت ازم متنفره.
    ابرو بالا انداخت.
    پس بگو چی ان را میسوزاند.
    :زنـ*ـا همین جورین...یه حرفایی تو اوج عصبانیت میزنن اما از ته دل نمیزنن..
    باربد در سکوت نگاهش کرد.
    :باربد اون یه چیزی دیده که اشتباه بوده...برو بهش توضیح بده.
    :سینان برو بیرون.
    سینان مثله بادکنکی که تازه سوزن خورده نگاهش کرد.
    :باربد؟
    باربد عصبی غرید:گفتم نه...
    امرا اگر میرفت معذرت خواهی...
    ماهک به او اعتماد نداشت مگر؟
    صد سال سیاه نمیخواست کسی را که به او اعتماد ندارد.
    ***
    [/HIDE-THANKS]
    راستی
    اگه پارتی از رمان به نظرتون گنگ بود ... یا یه سری مشکلات داشت ، بهم بگین ویرایشش کنم..
    مرسی!
     

    ~Mahya~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    875
    امتیاز واکنش
    11,974
    امتیاز
    714
    محل سکونت
    یه گوشه دنیا
    کی عیدی میخواد؟
    [HIDE-THANKS]***
    لبخندی زد و استیکر لبخندی به پریا فرستاد وبا شنیدن صدای باز شدن در شیشه ای سرش را بالا برد.
    :بفرمایید.
    سینان نزدیک شد وگفت:
    - چه اتفاق شیرینی!
    نازپری متعجب نگاهش کرد: اینجا...تو...
    سینان لبخندی زد و گفت:
    -استامینفن کدئین میخواستم خانوم.
    نازپری لبخندی به او زد و گفت:
    - الان براتون میارم.
    سینان سریع نگاهش را به گوشی اش دوخت وبا دیدن اسم پریا نفسش را با راحتی بیرون فرستاد.
    نازپری قرص را به او داد و او تشکری کرد و داشت میرفت که نازپری گفت:
    - جناب چیزی رو فراموش نکردین؟
    سینان متعجب نگاهش کرد.
    :پولشو.
    :شنیده بودم از اشناها پول نمیگیرن.
    :اشتباه شنیده بودین اقا.
    هردو نگاهشان را به عقب دادن.
    نازپری با دیدن حامد ابرو بالا رفته نگاهش کرد.
    امروز که روز کاری اش نبود.
    :معرفی نمیکنی نازی؟
    نگاهش سینان را نشانه گرفت که با اخم به حامد نگاه میکرد.
    نازپری: ایشون..
    حامد پرید وسط حرفشان و گفت:
    - همکارشم و شما؟
    نازپری طوطی وار گفت:
    - ایشون..
    سینان: نامزدشم.
    نازپری برگشت سمتش.
    نامزد؟
    سینان؟
    اما سینان لبخند دلنشینی زد و دست انداخت دور کمر نازپری و در جواب حامد که پرسیده بود" نگفته بودین خانوم "گفت:
    -خانوم من یه ترسی داره...میترسه از چیزایی که واسش ارزش داره جلوی بقیه حرف بزنه.
    نازپری دستش را روی گره دور کمرش گذاشت و سعی کرد از کمرش بازش کند ..
    چه نوشابه هم برای خودش باز میکرد این مرد خودپسند.
    حامد سری تکان داد و رو به نازپری دلخور گفت:
    -من اومده بودم ...یعنی جامو با خانوم تقوی جابه جا کرده بودم.
    نازپری : نگفته بود.
    سینان سواستفاده گرانه گفت:
    - پس هستین تا ما یه سر تایه جایی بریم؟
    حامد چشم درشت کرد.
    چه پرو بود این نامزد.
    :ببخشید؟
    سینان نزدیکش شد.
    باید تیر خلاص را میزد:اخه دوران نامزدی ...میدونی دیگه داداش....جبران کنم ان شالا..
    نازپری متعجب به صورت سرخ از خشم حامد نگاه کرد.
    چه شده بود دقیقا؟
    سینان لبخندی زد وگفت:
    -عزیزم لباسات و عوض کن بریم.
    نازپری به سمته ماننتو اش رفت و با روپوشش عوضش کرد و درون ماشین گران قیمت سینان نشست.
    سینان راه افتاد.
    کمی که دور شدند هردو همزمان زدند زیر خنده.
    [/HIDE-THANKS]
     

    ~Mahya~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    875
    امتیاز واکنش
    11,974
    امتیاز
    714
    محل سکونت
    یه گوشه دنیا
    به به ...
    امروز چه قد هوا خوبه!
    پر انرژی اومدم کلی پست داشته باشیم...
    [HIDE-THANKS]سینان: حالا بگو ببینم واسه اینکه شر این مزاحم و از سرت کم کردم چی بهم میدی؟
    :بستنی.
    سینان خنده ای کرد و گفت:
    -همین؟
    :ارزش نداشت.
    سینان: خیله خوب خسیس خانوم..زنگ بزن به رفیق جون جونیت بریم باهم بستنی بخوریم.
    نازپری رنگ پراند: کی؟
    :رفیق فابریکت.
    نازپری سریع گفت:
    -من که گفتم از ماهک خبر ندارم.
    سینان سریع گفت: من گفتم ماهک؟
    نازپری دستش را روی دهنش گذاشت.
    چه قدر همراهی با این مرد روانشناس باهوش سخت بود.
    وای به حال زنش که قرار بود عمری را با او زندگی کند.
    سینان : حالش خوبه؟
    نازپری نگاهش کرد.
    دیگر نمیتوانست حاشا کند.
    از خجالت سرخ شد: خوبه...تهرانه.
    :میدونم.
    متعجب نگاهش کرد.
    سینان در کوچه ای پارک کرد و گفت:
    -از باربد شنیده بودم.
    ناز پری کلافه مقنه اش را جلو کشید و گفت:
    -میترسم.
    سینان : دوست من اونقدرام ترس نداره..
    نازپری برگشت سمتش و گفت:
    - تو....تو...هیچی نمیدونی!
    :چرا...میدونم....از سیگارای باربد خبر دارم....از دل نگرونی هاش....از حال و هوای غریبه اش...از افسردگی اش....از دل سنگ شده اش....چرا...از همه چیز خبر دارم..این تویی که از هیچی خبر نداری..
    نازپری براق شد سمتش: من؟؟؟نه خیر اقا...منم خبر دارم....از گریه های شبونه ماهک از..
    بعد به سینان نگاه کرد.
    : صب کن ببینم....چی میخوای از زیر زبونم بکشی؟
    سینان نزدیکش شد :هیچی ....فقط کمی حقیقت..
    نازپری سرخ شد از ان فاصله نزدیک و حرفایی که عجیب بوی ماهک و باربد نمیدادند.
    سینان لبخندی زد و در و باز کرد و گفت: انارک؟بریم بستنی و بده بخورم.
    و از ماشین پیاده شد.
    نازپری نفس عمیقی کشید ...نباید میگذاشت باز بازیچه سینان شود.
    پیاده شد.همراه با سینان قدم بر میداشت.
    : هوا خوبه.
    نازپری نگاهش کرد: اره.چند روزه بارونیه.
    سینان نگاهش کرد و گفت: به خاظر وجود منه.
    نازپری خنده ای کرد .
    سینان سفارش بستنی داد.
    نازپری روی صندلی نشست.
    سینان هم کنارش.
    :اگه بگم دیگه تو اون داروخونه کار نکن چی میگی؟
    نازپری چشم درشت کرد و به صورت جدی سینان چشم دوخت: بعد اون وقت چرا؟
    سینان تنها سری تکان داد: دوست ندارم.
    : من کارم و دوست دارم.
    و نگفت اصلا تو چیکارمی..
    و همین برای سینان یعنی رام شدن ان دخترک.
    :ولی من ازت میخوام دیگه نری.
    نازپری قاشقی از بستنی اش را خورد و گفت: نمیفهممم اصرارت برای چیه!
    سینان شونه ای بالا انداخت و بیخیال گفت: شاید بخوام بدونم حرفم چه قدر برات ارزش داره...
    تو دوراهی بدی قرار گرفته بود.
    باید انتخاب میکرد.
    بین قلبی که بی تابانه خودش را به سـ*ـینه میکوفت و عقلی که زنگ هشدارش خیلی وقت بود به صدا در اومده بود.
    قاشق اخر بستنی اش را در دهنش گذاشت.
    سینان هنوز بیتابانه نگاهش میکرد.
    :ببین ... اقای روان شناس... من کارم و دوست دارم... این زندگی که دارم و دوست دارم...لزومی نمیبینم تغییرش بدم.
    سینان انتظار نداشت.
    چرا دوست داشت جواب رام تری بشنود؟
    نازپری بلند شد و گفت: حالام باید برم...ممنونم که برام مرخصی گرفتی باید یه سر تا یه جایی برم.
    و از سینان دور شد.
    سینان سریع نزدیکش شد: صب کن برسونمت.
    :مرسی خودم میتونم برم.
    و بی توجه به سینان دستش را برای سمند زرد رنگ بلند کرد.
    و سینان باهود فکر کرد که اینن دختر همان نازپری قدیم است؟
    ***
    :ستاره بهت میگم یه جایی ام که نمیتونم حرف بزنم.
    :همین که من گفتم ماهک...تا جوابم و ندی دست از سرت بر نمیدارم.
    نیمچه لبخندی به مهرداد زد.
    [/HIDE-THANKS]
    ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
    بعد بگین کم پست میزارم...
    نگفتین اخرش به نظرتون چه جوری تموم شه؟
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا