کامل شده رمان کوتاه اتاق ده متری | صبا نصیری کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

_Saba_

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/12/17
ارسالی ها
431
امتیاز واکنش
3,992
امتیاز
481
محل سکونت
توو بَغَلِ یِه کاکتووس :|
داریم به پارت های نهایی نزدیک میشیم :) دوستتون دارم ♡
هوالحق :)

# اُتاقِ دَه مِتری
# پارتِ 29

کودن؟! هر چند دقیقه یکبار مرا به این لقب پیوند میزد و خب از نظر من ایرادی نداشت. راست میگفت خب. من کودن بودم. آنقدر کودن که از پدرم صدها بار ضربه خورده و له شدم ، که دختری را صادقانه باور کردم و او ، خیلی راحت مرا کنار میگذاشت و پا به پای افکارِ حریص خود پیش میرفت.
توان ندارم انگار :_ چی میخوای ازم؟! چی میخواستین از جونم؟.
میخندد و من به این باور میرسم که از آراد هم مگر عوضی تر بود؟! . با کمی فکر ، حرفم را پس میگیرم . هر کِه بود بالاخره خودی نبود که بسوزم از کارهایش. ولی ...
_ بزار بگم .. من از جونت چی میخوام و یا چی میخواستم؟! .
با کمی مکث میگوید :_ هیچی! من دنبال کارهای خودم بودم که توی احمق واردشون شدی ‌.
پوزخند میزند :_ هر چند که واردت کردن.
با تمام دردی که هر ثانیه در تنم میپیچد میخندم و میگویم :_ کی؟! لابد بابات؟.
پوزخندش برای یک لحظه ام از صورتش کنار نمیرود وقتی میگوید :_ نوچ ! سهند.
جوری زبانم سنگین میشود که نمیتوانم کلمات را هجی کنم . مثل ماهی ای که از آب بیرون افتاده باشد ، چند بار دهانم را باز میکنم تا بگویم " چرا؟ سهند؟ مگه میشه؟ مگه چیکارش کردم؟ مگه ... " ، ولی نمیشود که نمیشود . پلک هایم را که میبندم اشک هایم دوباره راهشان را پیدا میکنند . تمام لحظات باهم بودنمان همچون فیلمی کوتاه از جلوی چشم هایم رد میشود . صدای بغض دارم وقتی میگفتم " سهند تا کِی با منی؟ " ، صدای سر خوش و پر خنده اش که میگفت " اَبد پسر .. اَبد ! . " . گریه ام میگرفت و میگفتم " سهند؟ داداشم می مونی دیگه؟ میدونی که به تو و مامان گرمه پشتم " و صدایش که آن روزها و هر روز دلم را قرص میکرد " آره پسر . خر شدی؟! یه درصد فکر کن ولت کنم " . آنقدر این صداها در گوشم میپیچند که نمیفهمم چه میشود و دوباره عق میزنم و معدهء خالی ام ، فقط خون پس میدهد !.
آراد است که میپرسد :_ بزار بگم بهت که هم تو خلاص شی از این همه علامت سوال توی مغزت ، و هم من از این همه کثافت .
خالی از هر حسی فقط نگاهش میکنم که شروع میکند :_ با سهند دوست بودیم . توام رفیقش بودی. منتها من پایهء دیوونه بازی هاش بودم ولی تو ..
ابرویی بالا می اندازد :_ نه ! رفت و آمد هامون تو مهمونی ها زیاد بود . خلاصه که مَچ شدیم . یه روز که مـسـ*ـت کردیم .. هر دو شروع کردیم به چرند گفتن . من گفتم از گذشتهء سیاهم و اون گفت از حسی که به یه دختر پیدا کرده بود. دخترِ عاشقِ یه احمقی بود به اسم فوآد. تو ! . اسمشم شیدا بود . خودش رو به در و دیوار میکوبید تا دختره ببینه اونو ولی ... خب دختره یکی دیگه رو میخواست. گفت میترسه بهت بگه .. میترسه به شیدا بگه . گفتم چرا؟ . گفت اگه به شیدا بگه ، دیگه نمیتونه ببینه اونو ، چون شیدا هر بار که سهند بیاد و بره ، قراره قایم بشه. به تو نمیگفت چون میدونست نمیفهمیش. نمیخواستی شیدا رو ، ولی شیدا رو به هر کسی هم نمیدادی! . دقیقا مثل اون روزی که فهمیدی شیدا عاشقت شده و زدی زیر گوشش! .
میخندد و با هر جمله اش حماقت هایم را تف میکند توی صورتم :_ عاشقت بود ، تو کور بودی و از طرفی هر کی بهش پیشنهاد میداد رو دور میکردی . تنها دلیلتم این بود که دختره پدر نداره . مگه تو خودت داشتی؟! .
انقدر تیز حرف میزند که هر نقطه از قلبم با تک تک کلمه هایش میسوزد و سوزن سوزن میشود. چیزی نمیگویم و او ادامه میدهد :_ خلاصه اینکه ، گفت میخواد آدمت کنه . عاشقت کنه ، تا بفهمی حس سهند رو . تا درک کنی غرور شکستهء شیدا رو . با آیدا آشنات کرد. ولی این قسمت ماجرا رو من نمیدونستم . گفت قراره عاشقت کنه ولی نگفت عاشقِ کی! . و این قضیه انقدر چرخید و چرخید تا غلت خوردی و افتادی درست وسطِ کار های من . خوب نبود این کارِت .
سهند میدونست که من آیدا رو میخوام ! میخوامش و باهاش کار دارم .. از عمد تورو گذاشت لا به لای مهره های من . چرا؟ چون توام قشنگ بشکنی . بفهمی درد داره وقتی یکی پست میزنه و میره سراغ یکی دیگه . منم که اصلا کاریت نداشتم . یعنی اولاش .. بعدش که خب من دنبالِ رسیدن به هدفام بودم و تو هی سنگ مینداختی جلو پام . راستی ..‌ واقعا فکر میکردی با دست و پا کردن یه کافی شاپ ، میشی یه پسرِ خوب و کاری که آیدا هم عاشقش میشه و تا تهش با همین؟! .
صدایم که در نمی آید ، میگوید :_ واقعا که احمق برات لقبِ مناسبیه. و ... آهان! درسته که آیدا اولین بار بود که داشت تا خونهء یه پسر پیش میرفت ولی خب مطمئن باش اون بهت خــ ـیانـت میکرد هر بار .. حتی اگه دوستی هاش مجازی و توی مهمونیها بودن . پس زیاد بخاطرش افسوس نخور .
ضعیف میگویم :_ اولین بار ؟!
 
  • پیشنهادات
  • _Saba_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/17
    ارسالی ها
    431
    امتیاز واکنش
    3,992
    امتیاز
    481
    محل سکونت
    توو بَغَلِ یِه کاکتووس :|
    قربونِ خودم با این پارت های جذاب :)

    هوالحق :)

    # اُتاقِ دَه مِتری
    # پارتِ 30

    میخندد :_ پسر تو کَری ؟! . من یه جمله ای میگم و تو تکرارش میکنی ؟ . آره . اولین بار .
    گریه ام شدت میگیرد. آیدا ؟! . آراد حق دارد خب .‌.. یادم می آید ان روزی که خودش اعلام ناراضی بودن میکرد از بوسیده نشدنش توسط من ! . یک لحظه با این قضاوت کردنم باز قلبم درد میگیرد. دوستش داشتم خب .. اما ...
    چه از دست داده بودم؟ زندگی!
    چه به دست آورده بودم؟ عشق؟! .
    خنده ام میگیرد از این کلمه . ولی با یادآوردی وضعم لبخندم در نطفه میمیرد.
    بازوهایم را ول میکنند که به مردان نگاه میکنم . چشمهایم را میبندم و سرم را تکان میدهم :_ ممنون .
    آراد است که با بهت میگوید :_ چی؟ ممنون؟.
    صدایم میلرزد و از دردی که بغضِ لعنتی به گلویم داده میخواهم ، گلویم را چنگ بزنم :_ آره . ممنون ، بابت همه چی .
    هنوز تعجب را در تک تک حالاتش میبینم . زمزمه میکند :_ دیوونه ای !
    میخندم و درد به فکم رسیده :_ آره . مرسی که یاد آوری کردی که زندگیم چقدر سیاه و حال بهم زنه . حتی آدماش.
    خداحافظ .
    سویشرتم را از روی زمین بر میدارم و به سمت در حرکت میکنم . آنقدر وضعم اسف بار است که آراد میگوید :_ صبر کن حامد برسونتت.
    برمیگردم و میخندم :_ دمت گرم . نیازی به زحمت نیس . ماشین آورده بودم .
    کف دستش را محکم به روی پیشانی اش میکوبد :_ پسر تو واقعا خری یا خودتو زدی خریت؟ . دمم گرم ؟! .
    میخندم :_ دردت اومد . نکوب اونجور. هر چند درد ، جسمی باشه بهتره تا روحی.آخ که اگه روحت درد کنه ، دیگه هیچ درمونی پیدا نمیشه براش.
    _ فوآد ؟!
    دستم را روی پهلویم میگذارم و درد واقعا تا مغز استخوانهایم نفوذ کرده . به سختی لب باز میکنم :_ بله؟.
    نمیدانم در گفتن یا نگفتن کدام جمله دو دل است که ناگهان رنگ نگاهش عوض میشود . میشود همان آرادِ وحشیِ چند دقیقه پیش. فقط میگوید " سریعتر گمشو از اینجا " .
    اخم میکنم و سعی میکنم تند تر قدم بردارم ولی حقیقت این است که هر قدم من روی زمین کش می آید چه برسد به اینکه بخواهم تندتر بروم . نمیدانم چطور ولی از آنجا بیرون میزنم و به سمت ماشین میروم . در را که باز میکنم ، خودم را پشت فرمان پرت میکنم . طوری " آخ " میگویم که دادم گوشهایم را اذیت میکند . به زور ماشین را روشن میکنم و از دروازه خارج میشوم .
    خیابان شلوغ است و من پشت چراغ قرمز و درد امانم را دارد میبرد . گوشی ام زنگ میخورد.با دیدن نامِ مادرم روی صفحه ، تماس را وصل میکنم . سعی میکنم صدایم نلرزد :_ جانم مامان؟ .
    صدای گریه آلودش که میگوید"کجایی؟ "
    تمامِ تنم را میلرزاند . چه روز نحسی بود امروز . فقط میتوانم بگویم " چیشده؟ ".
    هق میزند و :_ بیا خونه . سریع ‌.
    داد میزنم :_ دِ خب من جون به لب شدم . میگم چیشده؟.
    _ دوتا مرد اومدن خونه و میگن از طرف فرداد اومدن .
    آه خدای من ! . تمام تنم از فکرای جور واجوری که در یک لحظه در سرم جولان میدهند ، لرز میگیرد :_ چی؟ چرا ؟. تنهایی؟.
    گریه میکند :_ با من کاری ندارن. منتظر توان . بیا ! . میگن میخوان باهات حرف بزنن.
    پوزخند میزنم :_ حرف؟.
    گریه اش شدیدتر که میشود ، بدتر از دفعه قبل فریاد میزنم :_ گریه نکن . ده دقیقه ای خودمو میرسونم.
    قطع میکنم و گوشی را روی داشبورو پرت میکنم و تا جایی که میتوانم گاز میدهم تا خودم را به خانه برسانم.
    احساس میکنم سرم گیج میرود و چشمانم سیاهی. دستم را به لبهء در گرفته و کلید می اندازم. همینکه در را باز میکنم و مادرم و شیدا مرا میبینند ، هر دو زیر گریه میزنند. مادرم با هق هق نزدیک میشود و داد میزند :_ فوآدم چیشدی تو ؟.
    سرم را به نشانه منفی تکان میدهم و میگویم :_ چیزی نیست .
    گریه اش اعصابم را تحـریـ*ک میکند. برای تمام کردنش ، داد میزنم :_ بسه دیگه . میگم خوبم . گریه نکن . کو؟! کجان پس؟ .
    با یک دست جلوی دهانش را میگیرد تا صدای هقش را نشنوم و با دست دیگرش اتاق خوابم را نشان میدهد .
    کشان کشان به سمت کابینت ها میروم و از جعبه داروها ، دو سه تایی مُسَکِّن پیدا کرده و میخورم . شیدا سعی میکند گریه اش را کنترل کند :_ باز بی آب؟.
    بدون اینکه نگاهش کنم به سمت شیر آب میروم و بع از خوردن کمی آب به سمت اتاق خوابم قدم برمیدارم ‌. فقط در لحظه اخر رو به مادرم ولی خطاب به هر دویشان میگویم :_ صداتون در نیاد ! .
    در را باز میکنم و دو مردِ سیاه پوشی را میبینم که یکی روی تختم و دیگری روی صندلی ام ، نشسته . تا یکی‌شان دهان باز میکند ، داد میزنم :_ تو خونه من چه غلطی میکنین؟! اون مرتیکه چی از جونمون میخواد؟ همین الان از حضورِ نحسش مرخص شدم .
    مردی که روی تخت نشسته بود ، بلند میشود و سعی میکند آرامم کند . میگوید بنشینم و حالم خوب نیست و فقط قرار است حرف بزنیم . اما مگر دل سوختهء من آرام میشد با این کارها و حرف ها؟
     

    _Saba_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/17
    ارسالی ها
    431
    امتیاز واکنش
    3,992
    امتیاز
    481
    محل سکونت
    توو بَغَلِ یِه کاکتووس :|
    هوالحق :)

    # اُتاقِ دَه مِتری
    # پارتِ 31

    به اصرارشان مینشینم روی تخت و منتظر میمانم که بگویند اینجا چه کار میکنند و حرف حسابشان چیست؟. مردی که ادعا میکند اسمش مسعود است شروع میکند صحبت کردن و دیگری که بهداد نام است میخواهد که زخم هایم را ببیند . همینکه از من میخواهد تا پای چشمم را بخیه بزند ، داد میزنم :_ نه ! لازم نکرده . قرار شد حرف بزنیم . فکر نمیکنم زخمای من به شما مربوط باشه و یا حتی براتون مهم باشه !.
    مسعود اخطار میدهد که تا به بهداد اجازه ندهم که کارش را بکند ، لب از لب باز نخواهد کرد. چاره ای ندارم جز آنکه اجازه بدهم ...

    ****
    گوشی ام زنگ میخورد . اگر اشتباه نکنم این بیست و هفتمین بار است که زنگ میخورد ! . جای فردِ پشت خط ، خسته میشوم و جواب میدهم :_ بله ؟! .
    _ چرا جواب نمیدادی؟.
    _ الان که جواب دادم. اگه میشه سریعتر بگو کارِت رو که حوصله‌تو ندارم .
    _ کِی داری حوصله‌مو؟.
    تلخ میخندم :_ گذشت اون موقع ها که میگفتم " تا دو دقیقهء دیگه حوصله‌م میاد سرجاش " . الان باید بگم هیچوقت.
    _ یعنی چی؟. تو سهند رو بخشیدی!.
    سرد میگویم :_ این دیگه به تو ربطی نداره.
    _ تو نمیتونی اینکارو بکنی وقتی میدونی بهم تعـ*رض شده بخاطر کینه ای که از بابام داشته .
    _ آره ولی اینم میدونم که خــ ـیانـت چه جسمی باشه چه فکری_روحی ، چه واسه چند سال ، چه واسه یک دقیقه ، اسم و محتواش خیانته . توام که هر لحظه دریغ نکردی ازم !.
    _ فوآد؟.
    _ فکر کنم حرفی برای گفتن نداری آیدا . خداحافظت . دیگه باهام تماس نگیر.
    قطع میکنم و قطع کردنم مساوی میشود با اشک هایی که روی گونه ام مینشینند.
    چه کار کرده بودم؟ چه کار کرده بودند با من ؟.
    کسی به در اتاقم میکوبد . اشکهایم را با دست پاک میکنم و میگویم :_ بله؟.
    در ارام باز میشود و شیدا در درگاه ظاهر میشود. چشمان قرمز و پف کرده اش خبر از شب بیداری و تا صبح گریه و زاری اش میدهد .
    خشک میپرسم :_ باز چیه؟.
    صدایش به وضوح میلرزد :_ تصمیمت جدیه ؟!.
    _ کدوم تصمیم؟! چند تا تصمیم گرفتم .
    _ همین که میخوای بری و جدا زندگی کنی؟.
    _ آره .
    _ خاله تنهاست . دق میکنه تنهایی .
    پوزخند میزنم :_ خواستگار پیدا شده که براش. بسلامتی چند وقت دیگه از تنهایی در میاد.
    _ خاله گفت که اگه پیشش باشی ازدواج نمیکنه . نمیخوای حرف بزنی باهاش؟.
    _ ما حرفامونو زدیم .
    پشت میز مطالعه‌ ام مینشینم و حین اینکه دفترم را باز میکنم ، میگویم :_ فکر نمیکنم حرف دیگه ای مونده باشه.
    _ دور باباتو خط کشیدی. درست ! . میگم حق داری ؛ با این حال که خودت فهمیدی مجبور بوده و کاری از دستش برنمیومده ولی بازم لحظهء اخری دو نفر رو فرستاد تا برات همه چیو توضیح بدن . آیدا رو هم با این حال که فهمیدی آراد بخاطر چی بهش تعـ*رض کرده ، گذاشتی کنار. باشه . اینم قبول‌ ولی مادرت چی؟! اونو بخاطر اینکه میخواد ازدواج کنه ، ترک میکنی؟.
    سرم درد میگیرد از حرف هایش . بی اراده صدایم کمی بالا میرود :_ تو همیشه انقدر وراجی؟. من مادرمو بخاطر ازدواجش ترک نمیکنم ‌. من فقط قلب و ذهن و روحم سیاه شده . یه اُتاقِ دَه مِتری میخوام که تووش روزام شب بشه و شبام ، روز ! . یه اتاق ده متری که خودم باشم و خودم . از پنجره‌ش بتونم یه کوچهء خلوت رو ببینم. کوچه ای که پر از عاشق و معشوق های احمقه . پر از پدرهایی که موقع برگشت به خونشون بوی گندِ خــ ـیانـت و کثافت رو پشت ادکلن هاشون پنهون میکنن. پر از رفیق هایی که دور میزنن و میپیچن . پیدا کردم ! . یه خونهء کوچیک . اتفاقا یه کوچه خلوت هم داره که از پنجره میشه دیدش. شاید باورت نشه ولی یه اتاق داره و اونم دَه متره ‌.
    میخندم و میگویم :_ قشنگ نیس؟!.
    گریه میکند :_ مارو دیگه نمیبینی؟!.
    _ شما میتونین هر از گاهی بیایین و منو ببینین.
    _ این کار خودآزاریه .
    _ میدونم . یه خودکشیِ شیرینه .
    گریه اش نمیگذارد که حرف بزند :_ فوآد؟ تا کِی اینجوری میکنی؟.
    راستش خودم هم نمیدانستم برای همین صادقانه میگویم :_ نمیدونم .
    _ یعنی چی؟!.
    _ یعنی برو بیرون و به مامان تو شام پختن کمک کن . شب ساعت دَه میرم .
    هق میزند :_ امشب میری؟.
    با این حال که بغض بیخ گلویم را چسبیده ، سرد میگویم :_ اره .
    _ قفلی زدی رو دَه ؟! . اتاق ده متری؟ ساعت ده ؟.
    تلخ میخندم :_ چقدر توجه میکنی بهم‌. افرین ! . اره قفلی زدم .

    لبخند روی لبم می ماسد و میگویم :_ اولین بار ده شب بود که بهم گفت دوسم داره . اون موقع هایی هم که داشتیم در مورد خونه رویاهامون حرف میزدیم ، میگفت حتی تو یه اتاق ده متری هم باهات می مونم .
     

    _Saba_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/17
    ارسالی ها
    431
    امتیاز واکنش
    3,992
    امتیاز
    481
    محل سکونت
    توو بَغَلِ یِه کاکتووس :|
    با این حال که اصلا شرایط دستم خوب نیس و واقعا درد دارم :aiwan_light,xxxxblum:Sigh ، براتون پارت نوشتم :) چون خیلی دوستتون دارم و مرسی که همراهیم میکنین:aiwan_light_heart: *.* و اینکه ممنون میشم اگه نظرتون رو در مورد اینکه دوس داشتین رمان چه جوری تموم شه ، باهام به اشتراک بزارین:aiwan_light_girl_sigh: هوالحق :)

    # اُتاقِ دَه مِتری
    # پارتِ33

    دلم میسوزد برای لحن آرام و چشمهای پر از اشکش. دلم میسوزد که او یک دختر است و مثل منِ احمق ؛ عاشق! ولی اصلا به روی خود نمی آورم و در جوابش با پوزخند میگویم :_ اینو که میدونم . حرفِ جدید؟!
    به راحتی صدای خرد شدن غرورش و شکستن قلبش را میشنوم . البته که صدای شکستنِ قلبش از دفعات قبلی کمی ضعیف تر است . آخر یکبار که نشکسته بودم آن دلِ لعنتی اش را ‌. انتظار دارم که دیگر جواب ندهد و اما در کمال تعجب لب باز میکند :_ فقط میخوام بدونم کِی تمومش میکنی این حال و کاراتو؟.
    میخندم و باز تلخ میشوم :_ هر وقت تو تموم کردی .
    متقابلا پوزخند میزند :_ خداروشکر من سیگار نمیکشم و گند نمیزنم به ریه هام .
    دستم روی میز مُشت میشود. نگاهِ مادرم خیره من است و من نمیخواهم نگاهش کنم . در واقع فرار میکنم از آن همه گِله و شکایتِ درون چشم هایش. در دل میگویم که کاش حرف نزند. کاش نگوید که " فوآد ؟ من تورو اینجوری بزرگت کردم؟ تو به من چه قولایی داده بودی؟. ". قول داده بودم که نشوم فردادِ دوم و هیچ وقت لب به سیگار و نوشیدنی نزنم. قول داده بودم مرد باشم و هر طور هم که شده برایش بمانم ‌.. قول داده بودم و ... چه کرده بودم؟. قاشقم را کنار گزاشته و رو به شیدا میگویم :_ تضمین نمیکنم اگه همینطور به وراجیت ادامه بدی ، دلیل گریه‌تو به درد کل تنت تغییر ندم . مفهومه؟. دختر خاله‌ای پس دخترخاله بمون.
    _ با سیگار کشیدن آروم میشی؟.
    سری تکان میدهم و میگویم :_ هِی .. شاید.
    _ با نوشیدنی چی؟!.
    از کوره در میروم :_ تو کمد منو گَشتی؟. به چه حقی؟ دخترهء ...
    ادامه حرف در دهانم می ماند . چرا که مادرم داد میکشد :_ بسه دیگه فوآد خستم کردی. چته تو ؟ چرا داد و هوارات برای ماست؟. مگه من گفتم به دختره تعـ*رض بشه؟ مگه من گفتم پدرت با خــ ـیانـت از زندگیمون بره و دوباره خــ ـیانـت کنه؟ من گفتم مگه پشتتو خالی کنه؟. نکنه شیدا مقصر کینهء اون پسرهء عوضی از آیدا و تو و چمیدونم هر کیه؟. هان؟. سیگار میکشی؟. به درک! مـسـ*ـت میکنی و تو کمدهات نوشیدنی هست؟ اینم به درک!. چرا نمیفهمی دیگه توان ندارم؟. چرا متوجه نیستی این همه سال رو دوییدم تا زندگیمونو جمع کنم و نشد ! هم تو و هم پدرت .. هر دوتون باعث عذابم هستین. اون با کارهایی که کرد ، از گذشته تا به امروز و همین فردا باعث شد حالم از خودم بهم بخوره و حالا تو .. توام دست کمی نداری. افرین فوآد . افرین. خودت سهند رو برای خودت بزرگش کردی. خودت شیدا رو پس زدی . خودت وقتی دیدی آیدا دختری نیست که تو ، توی خواب هات میدیدی. پس الان اینکارات چیه؟.
    دیگر مغزم نمیکشد. مادرم بود و حالا با تک تک کلمه هایش داشت درد هایم را تف میکرد توی صورتم . عصبانی میشوم و صدایم ناخداگاه بالا میرود :_ مگه من و فرداد باعث عذابت نیستیم؟ خب .. اون که نیست. منم دارم میرم . پس تبریک میگم چون از فردا دلیلی برای عذاب کشیدنت نیست‌.
    با گریه فریاد میکشد :_ خفه شو فوآد.
    صدایم بالاتر میرود :_ من نمیگم مقصر این اتفاقات و زندگیِ کوفتی‌م شماهایین. من میگم وقتی حالم بده ، کاری به کارم نداشته باشین. سیگار میکشم که آروم شم؟. به شما چه اصلا؟ میخوام بمیرم؟ باز ربطی به شما نداره. پس لطفا راحتم بزارین.
    از روی صندلی بلند میشوم و به سمت اتاقم پا تند میکنم. صدایش را میشنوم که میگوید :
    _ فوآد اگه بخوای بری ...
    با پرخاش میپرسم :_ چی؟ اگه برم اسمم نمیاری؟ دیگه پسرت نیستم؟. تو که خوب بلدی بگی به درک! اینم بگو به درک دیگه. به جهنم که میرم.
    چمدانم را برمیدارم و لباس هایم را درونش خالی میکنم . همینطور که مشغول جمع کردن وسایلم در جعبه ها و چمدانم هستم ، در اتاقم باز میشود . مادرم است که با هق هق نظاره گر من است.
    از خالی شدن اتاق از وسایلم که مطمئن میشوم ، به سهند زنگ میزنم . نمیدانم اصلا بوق اول میخورد یا نه که جواب میدهد :_ جونم داداش؟.
    تشر میرنم :_ انقدر با گفتن این کلمه نفرتم رو نسبت به خودت بیشتر نکن.
    صدای دلخورش از پشت خط می آید :_ ببخشید ..
    منتظر ادامه جمله اش نمیشوم و میگویم :_ ده دقیقه دیگه میای دنبالم .
    _ باشه . الان اماده میشم.
    _ فقط .. سر راهت عرفانم با خودت بیار. وسایلامو جمع کردم. اونم کمک کنه تا ببریمش اونجا.
    _ اها . باشه. خونه جدید میری دیگه انشالله؟.
    _ جای دیگه ای دارم به نظرت برای رفتن؟.
    _ نه اخه فکر کردم ...
    حرفش را میبرم :_ فعلا. منتظرتم.
    منتظر خداحافظی اش نمیشوم و قطع میکنم.
    به سمت در اتاق میروم . رو به مادرم تشر میزنم :_ برو کنار لطفا .
    _ فوآد ؟.
    _ تنها نمی‌مونی نگران نباش. چند روز دیگه آقات میاد بالا سرت حتی یادت میره منم بودم یه زمانی . میدونی چیه ؟ ...
    دیگر نمیتوانم حرف بزنم و یک طرف صورتم میسوزد. دستم را روی صورتم میکشم و خیره اش میگویم :_ بدرقه کردنتو دوس داشتم.
    تنه ای به او زده و از کنارش رد میشوم. اعتنایی به " فوآد ؟ " گفتن هایش نمیکنم و از در خارج میشوم . در حیاط منتظر سهند میشوم تا با دوستش بیایند و وسایلم را ببریم. تا همین جا بس بود . دیگر حتی برای خداحافظی هم به بالا نمیرفتم.
     

    _Saba_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/17
    ارسالی ها
    431
    امتیاز واکنش
    3,992
    امتیاز
    481
    محل سکونت
    توو بَغَلِ یِه کاکتووس :|
    هوالحق :)

    # پارتِ34
    # اُتاقِ دَه مِتری

    ۴ ماه بعد ***

    هنذفری را از گوشم در می آورم و از پنجره به کوچه خیره میشوم . ماشین سرمه‌ای رنگِ جدید سهند را میبینم که دارد نزدیک میشود . سیگارم را در زیر سیگاری خاموش میکنم و اُدکلنم را در هوای اتاق اسپری میکنم . شیشه تقریبا خالی شده نوشیدنی را در کمد لباس هایم رها میکنم ولی باز قرمزی چشمانم و بوی الـ*کـل تنم ، سهند را که خیلی تیز بود ؛میتوانست متوجه کند . همین که میخواهم بسته‌های بازشده چیپس و غیره را جمع کنم ، زنگ در به صدا در می‌آید. " لعنت بهت"‌ی میگویم و به سمت در هجوم می آورم و بازش میکنم . به محض باز شدن در پر انرژی میگوید :_ من اومدم .
    ولی به محض اینکه سر و وضع آشفته من و خانه را میبیند . انرژی صدایش تحلیل میرود و با لحنی که افسوس و ناراحتی در آن هویداست میپرسد :_ بازم ادامه دادی فوآد؟ . قول ندادی مگه تو؟.
    از جلوی در رد میشوم تا داخل شود . میخواهد که کفشش را در بیاورد اما کلافه میگویم:_ مهم نیس. با کفش بیا توو.
    توجهی به حرفم نمیکند و کفشش را در می اورد‌ .
    پوزخند صدا داری میزند :_ مثلا خونه‌ست و مثلا یه آدم زنده اینجا زندگی میکنه.
    دستم را لای موهام نسبتا بلند شده‌ام میکشم و میگویم :_ حرف های تکراریت خسته‌م کردن. چیز جدید نداری؟.
    شانه بالا می اندازد و همینطور که دارد اتاق را جمع و جور تر میکند ، میگوید :_ نمیدونم .. فقط درک نمیکنم چرا خودتو داری این همه عذاب میدی؟ بخاطر چی؟. یا بهتره بگم کی؟!.
    خودم هم نمیدانستم .. پس چیزی نمیگویم و او ادامه میدهد :_ خودتو با روزای اول مقایسه کن .
    به اینجا که میرسد نگاه بدی به او می‌اندازم که دستهایش را بالا میگیرد و میگوید :_ میدونم که من باهاش آشنات کردم ولی خب ... هر مشکلی که پیش اومد ، تقصیر من نبود.
    به طرف پنجره میروم و سیگار دیگری آتش میزنم .
    صدایش افسوس دارد . در دل به خود پوزخند میزنم و میگویم :_ ببین به کجا رسیدم که تو داری برام پوزخند میزنی!
    میخندد . از آن خنده های عصبی‌‌ :_ لطفا برای یه آدمِ مُرده انقدر خودخوری نکن . مگه تو کشتیش؟.
    جوری محکم میگویم " آره " که لحظه ای واقعا مات میشوم . من کشته بودم؟!
    سهند است که داد میزند :_ تو عقلتو از دست دادی . تو دیوونه شدی! احمق؟ آیدا بخاطر تعرضی که بهش شد ، خودکشی کرد. به تو چه؟! تو حتی روحتم از این قضیه خبر نداشت .
    حرفش را میبرم :_ ولی گفته بود که ببخشمش! گفته بود که یه بلایی سر خودش میاره .
    اشکم میچکد و با بغض ادامه میدهم :_ گفته بودم " به جهنم " گفته بود " پشیمون میشی" .
    صدای گریه ام بالا میگیرد :_ پشیمونم سهند‌.
    روی زمین و گوشه پنجره مینشینم و زانوهایم را بغـ*ـل میکنم. سرم درد میکند و مرگ آیدا برای من چیز ساده ای نبود که سهند انقدر راحت درباره‌اش حرف میزد. نزدیکم میشود . او هم بغض دارد . لب های لرزانش را از هم باز میکند و میگوید :_ تورو به هر چیزی و یا هر کسی که میپرستیش قسم ؛ نکن اینکارو ! بیا برگرد پیش مادرت . به درک که ازدواج کرد. مگه حق نداشت؟ تا ابد باید پای کثافت کاری های بابات میسوخت؟ یا باید دنبال تو راه میفتاد و هر قدم مواظب این بود که تو کار خطایی نکنی و مبادا توو پات خار بره؟ .
    هیچ حرفی نمیزنم و به دیواری که پشت سهند قرار دارد ، خیره‌ام . سردم میشود و بیشتر در خودم جمع میشوم . صداها در سرم می‌پیچند . کسی فریاد میزند " نرو ! به خاطر یه زنِ بدکاره ولمون نکن ! " . صدای زجه و هق هق می آید . دستم را روی گوشم میزارم و فشار میدهم تا از صداها کم کنم . پسری با تمام عجزش میگوید " نکن بابا " صدای قهقههء دلفریبِ دختری می آید و بعد صدای خسته یک پسر که میگوید " دوستت دارم " . کسی فریاد میزند " بخدا خودمو میکُشم " و احمقی به نامِ من ، میگوید " پشیمون نمیشم " و در آخر کسی که با التماس میگوید : خواهش میکنم تمومش کن .
    به اینجا که میرسم ، دستم را از روی گوشم بر میدارم و رو به سهند میپرسم :_ چی؟.
    بلند میشود تا که برود :_ هیچی . بازم بهت سر میزنم .
    به روزای آخر اسفند فکر میکنم که دست در دست مادرم میتوانم بوی عید را حس کنم . میتوانیم مثل یک خانواده دور هم باشیم و بعد از سال ها پر از خوشی مشغول رنگ زدن تخم مرغ ها شویم و تنها دغدغه‌مان این باشد که من در حمامم و چند دقیقهء دیگر سال تحویل میشود .
    به شیدای عاشق فکر میکنم .. به شیدایی که لبخندش پر از صداقت و پاکی‌ست . حداقل میتوانستم فرصتی به او بدهم تا خودش را ثابت کند . ثابت کند که دیگر همان دختر بچهء لوسِ چند سال پیش نیست .
    باید میرفتم ...
    باید برمیگشتم تا زندگی کنم !.
    نمیدانم چه میشود که درست همان لحظه که سهند میخواهد در را باز کند ، فکرم را به زبان می آورم :_ باید برگردم تا زندگی کنم.
    جا میخورد ! و این را از مکث کردنش متوجه میشوم . چند ثانیه بعد در حالیکه یک دست به کمر زده و ابروهایش بالا پریده اند ، از روی تفریح و ناباوری میپرسد:_ جون داداش اُسکل کردی منو؟؟
     
    آخرین ویرایش:

    _Saba_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/17
    ارسالی ها
    431
    امتیاز واکنش
    3,992
    امتیاز
    481
    محل سکونت
    توو بَغَلِ یِه کاکتووس :|
    نمیگم پارت 35 چون پارت آخر کمی طولانی بود این میشه ادامه پارت 34 :)
    مرسی ک همراهی کردین

    دوستتون دارم ♡

    میخندم و لحظه‌ای خودم را در آینهء کنار اتاق میبینم . لبخندم را عمق میبخشم و صدای شیدا در گوشم میپیچد که میگفت " با خنده خوشگل تری ها " . راست میگفت ! .
    افکارم را جمع و جور تر میکنم و بلند میشوم. در حالیکه که هنوز لبخندم سرجایش است میگویم :_ تا یه دوش میگیرم جمع کن وسایلارو . بعدش هم یه بغـ*ـل جانانه بده بهم که خیلی وقته دلم بغلتو میخواد داداشم.
    لبخند از روی لبش پاک میشود ‌. پلک چپش میپرد و این از همان ابتدا با او بود . وقتی خیلی خوشحال و یا هیجان زده میشد پلک چپش میپرید . برعکس مادرم که از شدت عصبانیت این چنین میشد . چیزی نمی‌گوید که ادامه میدهم :_ میتونی همینجوری مثل خنگا نگاهم کنی و وسایلم رو جمع نکنی ولی قول نمیدم وقتی از حموم بیام بیرون و اینجوری ببینمت ، روی تصمیمم بمونم .
    قهقهه میزند و به سمتم یورش می‌آورد .
    میخواهم بگویم " نه ! بوی گندِ الـ*کـل میدم " که خودش را در آغوشم پرت میکند . قطرهء اشک سمج از گوشه چشمم به پایین میریزد و را سفت تر در آغـ*ـوش میگیرم . با صدایی دو رگه که بغض برای هر دویمان ساخته بود لب میزنیم :_ تموم شد !
    میخندم و سرم را روی شانه‌اش آرام تکان میدهم :_ همه چی تموم شد .
    شانه‌هایش کمی میلرزند و میپرسد :_ بخشیدی؟.
    میخندم و دستم را لای موهایش میکشم :_ بخشیدمت داداشم .



    *** پایان ***
     

    *Stephanie*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/12
    ارسالی ها
    1,273
    امتیاز واکنش
    6,302
    امتیاز
    658
    سن
    20
    محل سکونت
    Gothom City
    پایان رمانتان را تبریک میگم
    رمانی تلخی و با پایانی متفاوت
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا