داریم به پارت های نهایی نزدیک میشیم :) دوستتون دارم ♡
هوالحق :)
# اُتاقِ دَه مِتری
# پارتِ 29
کودن؟! هر چند دقیقه یکبار مرا به این لقب پیوند میزد و خب از نظر من ایرادی نداشت. راست میگفت خب. من کودن بودم. آنقدر کودن که از پدرم صدها بار ضربه خورده و له شدم ، که دختری را صادقانه باور کردم و او ، خیلی راحت مرا کنار میگذاشت و پا به پای افکارِ حریص خود پیش میرفت.
توان ندارم انگار :_ چی میخوای ازم؟! چی میخواستین از جونم؟.
میخندد و من به این باور میرسم که از آراد هم مگر عوضی تر بود؟! . با کمی فکر ، حرفم را پس میگیرم . هر کِه بود بالاخره خودی نبود که بسوزم از کارهایش. ولی ...
_ بزار بگم .. من از جونت چی میخوام و یا چی میخواستم؟! .
با کمی مکث میگوید :_ هیچی! من دنبال کارهای خودم بودم که توی احمق واردشون شدی .
پوزخند میزند :_ هر چند که واردت کردن.
با تمام دردی که هر ثانیه در تنم میپیچد میخندم و میگویم :_ کی؟! لابد بابات؟.
پوزخندش برای یک لحظه ام از صورتش کنار نمیرود وقتی میگوید :_ نوچ ! سهند.
جوری زبانم سنگین میشود که نمیتوانم کلمات را هجی کنم . مثل ماهی ای که از آب بیرون افتاده باشد ، چند بار دهانم را باز میکنم تا بگویم " چرا؟ سهند؟ مگه میشه؟ مگه چیکارش کردم؟ مگه ... " ، ولی نمیشود که نمیشود . پلک هایم را که میبندم اشک هایم دوباره راهشان را پیدا میکنند . تمام لحظات باهم بودنمان همچون فیلمی کوتاه از جلوی چشم هایم رد میشود . صدای بغض دارم وقتی میگفتم " سهند تا کِی با منی؟ " ، صدای سر خوش و پر خنده اش که میگفت " اَبد پسر .. اَبد ! . " . گریه ام میگرفت و میگفتم " سهند؟ داداشم می مونی دیگه؟ میدونی که به تو و مامان گرمه پشتم " و صدایش که آن روزها و هر روز دلم را قرص میکرد " آره پسر . خر شدی؟! یه درصد فکر کن ولت کنم " . آنقدر این صداها در گوشم میپیچند که نمیفهمم چه میشود و دوباره عق میزنم و معدهء خالی ام ، فقط خون پس میدهد !.
آراد است که میپرسد :_ بزار بگم بهت که هم تو خلاص شی از این همه علامت سوال توی مغزت ، و هم من از این همه کثافت .
خالی از هر حسی فقط نگاهش میکنم که شروع میکند :_ با سهند دوست بودیم . توام رفیقش بودی. منتها من پایهء دیوونه بازی هاش بودم ولی تو ..
ابرویی بالا می اندازد :_ نه ! رفت و آمد هامون تو مهمونی ها زیاد بود . خلاصه که مَچ شدیم . یه روز که مـسـ*ـت کردیم .. هر دو شروع کردیم به چرند گفتن . من گفتم از گذشتهء سیاهم و اون گفت از حسی که به یه دختر پیدا کرده بود. دخترِ عاشقِ یه احمقی بود به اسم فوآد. تو ! . اسمشم شیدا بود . خودش رو به در و دیوار میکوبید تا دختره ببینه اونو ولی ... خب دختره یکی دیگه رو میخواست. گفت میترسه بهت بگه .. میترسه به شیدا بگه . گفتم چرا؟ . گفت اگه به شیدا بگه ، دیگه نمیتونه ببینه اونو ، چون شیدا هر بار که سهند بیاد و بره ، قراره قایم بشه. به تو نمیگفت چون میدونست نمیفهمیش. نمیخواستی شیدا رو ، ولی شیدا رو به هر کسی هم نمیدادی! . دقیقا مثل اون روزی که فهمیدی شیدا عاشقت شده و زدی زیر گوشش! .
میخندد و با هر جمله اش حماقت هایم را تف میکند توی صورتم :_ عاشقت بود ، تو کور بودی و از طرفی هر کی بهش پیشنهاد میداد رو دور میکردی . تنها دلیلتم این بود که دختره پدر نداره . مگه تو خودت داشتی؟! .
انقدر تیز حرف میزند که هر نقطه از قلبم با تک تک کلمه هایش میسوزد و سوزن سوزن میشود. چیزی نمیگویم و او ادامه میدهد :_ خلاصه اینکه ، گفت میخواد آدمت کنه . عاشقت کنه ، تا بفهمی حس سهند رو . تا درک کنی غرور شکستهء شیدا رو . با آیدا آشنات کرد. ولی این قسمت ماجرا رو من نمیدونستم . گفت قراره عاشقت کنه ولی نگفت عاشقِ کی! . و این قضیه انقدر چرخید و چرخید تا غلت خوردی و افتادی درست وسطِ کار های من . خوب نبود این کارِت .
سهند میدونست که من آیدا رو میخوام ! میخوامش و باهاش کار دارم .. از عمد تورو گذاشت لا به لای مهره های من . چرا؟ چون توام قشنگ بشکنی . بفهمی درد داره وقتی یکی پست میزنه و میره سراغ یکی دیگه . منم که اصلا کاریت نداشتم . یعنی اولاش .. بعدش که خب من دنبالِ رسیدن به هدفام بودم و تو هی سنگ مینداختی جلو پام . راستی .. واقعا فکر میکردی با دست و پا کردن یه کافی شاپ ، میشی یه پسرِ خوب و کاری که آیدا هم عاشقش میشه و تا تهش با همین؟! .
صدایم که در نمی آید ، میگوید :_ واقعا که احمق برات لقبِ مناسبیه. و ... آهان! درسته که آیدا اولین بار بود که داشت تا خونهء یه پسر پیش میرفت ولی خب مطمئن باش اون بهت خــ ـیانـت میکرد هر بار .. حتی اگه دوستی هاش مجازی و توی مهمونیها بودن . پس زیاد بخاطرش افسوس نخور .
ضعیف میگویم :_ اولین بار ؟!
هوالحق :)
# اُتاقِ دَه مِتری
# پارتِ 29
کودن؟! هر چند دقیقه یکبار مرا به این لقب پیوند میزد و خب از نظر من ایرادی نداشت. راست میگفت خب. من کودن بودم. آنقدر کودن که از پدرم صدها بار ضربه خورده و له شدم ، که دختری را صادقانه باور کردم و او ، خیلی راحت مرا کنار میگذاشت و پا به پای افکارِ حریص خود پیش میرفت.
توان ندارم انگار :_ چی میخوای ازم؟! چی میخواستین از جونم؟.
میخندد و من به این باور میرسم که از آراد هم مگر عوضی تر بود؟! . با کمی فکر ، حرفم را پس میگیرم . هر کِه بود بالاخره خودی نبود که بسوزم از کارهایش. ولی ...
_ بزار بگم .. من از جونت چی میخوام و یا چی میخواستم؟! .
با کمی مکث میگوید :_ هیچی! من دنبال کارهای خودم بودم که توی احمق واردشون شدی .
پوزخند میزند :_ هر چند که واردت کردن.
با تمام دردی که هر ثانیه در تنم میپیچد میخندم و میگویم :_ کی؟! لابد بابات؟.
پوزخندش برای یک لحظه ام از صورتش کنار نمیرود وقتی میگوید :_ نوچ ! سهند.
جوری زبانم سنگین میشود که نمیتوانم کلمات را هجی کنم . مثل ماهی ای که از آب بیرون افتاده باشد ، چند بار دهانم را باز میکنم تا بگویم " چرا؟ سهند؟ مگه میشه؟ مگه چیکارش کردم؟ مگه ... " ، ولی نمیشود که نمیشود . پلک هایم را که میبندم اشک هایم دوباره راهشان را پیدا میکنند . تمام لحظات باهم بودنمان همچون فیلمی کوتاه از جلوی چشم هایم رد میشود . صدای بغض دارم وقتی میگفتم " سهند تا کِی با منی؟ " ، صدای سر خوش و پر خنده اش که میگفت " اَبد پسر .. اَبد ! . " . گریه ام میگرفت و میگفتم " سهند؟ داداشم می مونی دیگه؟ میدونی که به تو و مامان گرمه پشتم " و صدایش که آن روزها و هر روز دلم را قرص میکرد " آره پسر . خر شدی؟! یه درصد فکر کن ولت کنم " . آنقدر این صداها در گوشم میپیچند که نمیفهمم چه میشود و دوباره عق میزنم و معدهء خالی ام ، فقط خون پس میدهد !.
آراد است که میپرسد :_ بزار بگم بهت که هم تو خلاص شی از این همه علامت سوال توی مغزت ، و هم من از این همه کثافت .
خالی از هر حسی فقط نگاهش میکنم که شروع میکند :_ با سهند دوست بودیم . توام رفیقش بودی. منتها من پایهء دیوونه بازی هاش بودم ولی تو ..
ابرویی بالا می اندازد :_ نه ! رفت و آمد هامون تو مهمونی ها زیاد بود . خلاصه که مَچ شدیم . یه روز که مـسـ*ـت کردیم .. هر دو شروع کردیم به چرند گفتن . من گفتم از گذشتهء سیاهم و اون گفت از حسی که به یه دختر پیدا کرده بود. دخترِ عاشقِ یه احمقی بود به اسم فوآد. تو ! . اسمشم شیدا بود . خودش رو به در و دیوار میکوبید تا دختره ببینه اونو ولی ... خب دختره یکی دیگه رو میخواست. گفت میترسه بهت بگه .. میترسه به شیدا بگه . گفتم چرا؟ . گفت اگه به شیدا بگه ، دیگه نمیتونه ببینه اونو ، چون شیدا هر بار که سهند بیاد و بره ، قراره قایم بشه. به تو نمیگفت چون میدونست نمیفهمیش. نمیخواستی شیدا رو ، ولی شیدا رو به هر کسی هم نمیدادی! . دقیقا مثل اون روزی که فهمیدی شیدا عاشقت شده و زدی زیر گوشش! .
میخندد و با هر جمله اش حماقت هایم را تف میکند توی صورتم :_ عاشقت بود ، تو کور بودی و از طرفی هر کی بهش پیشنهاد میداد رو دور میکردی . تنها دلیلتم این بود که دختره پدر نداره . مگه تو خودت داشتی؟! .
انقدر تیز حرف میزند که هر نقطه از قلبم با تک تک کلمه هایش میسوزد و سوزن سوزن میشود. چیزی نمیگویم و او ادامه میدهد :_ خلاصه اینکه ، گفت میخواد آدمت کنه . عاشقت کنه ، تا بفهمی حس سهند رو . تا درک کنی غرور شکستهء شیدا رو . با آیدا آشنات کرد. ولی این قسمت ماجرا رو من نمیدونستم . گفت قراره عاشقت کنه ولی نگفت عاشقِ کی! . و این قضیه انقدر چرخید و چرخید تا غلت خوردی و افتادی درست وسطِ کار های من . خوب نبود این کارِت .
سهند میدونست که من آیدا رو میخوام ! میخوامش و باهاش کار دارم .. از عمد تورو گذاشت لا به لای مهره های من . چرا؟ چون توام قشنگ بشکنی . بفهمی درد داره وقتی یکی پست میزنه و میره سراغ یکی دیگه . منم که اصلا کاریت نداشتم . یعنی اولاش .. بعدش که خب من دنبالِ رسیدن به هدفام بودم و تو هی سنگ مینداختی جلو پام . راستی .. واقعا فکر میکردی با دست و پا کردن یه کافی شاپ ، میشی یه پسرِ خوب و کاری که آیدا هم عاشقش میشه و تا تهش با همین؟! .
صدایم که در نمی آید ، میگوید :_ واقعا که احمق برات لقبِ مناسبیه. و ... آهان! درسته که آیدا اولین بار بود که داشت تا خونهء یه پسر پیش میرفت ولی خب مطمئن باش اون بهت خــ ـیانـت میکرد هر بار .. حتی اگه دوستی هاش مجازی و توی مهمونیها بودن . پس زیاد بخاطرش افسوس نخور .
ضعیف میگویم :_ اولین بار ؟!