کامل شده رمان صلیب و تسبیح | مهتا سیف الهی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

M.Seifollahi

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/08/11
ارسالی ها
71
امتیاز واکنش
1,049
امتیاز
246
محل سکونت
... From dream...
به چشمان همرنگ خودم، در مانیتور خیره شدم و گفتم:
- فکر نمی‌کردم یادت بمونه.
- من خوب یادم می‌مونه... تو قول دادی و باید سرِقولت باشی. خب؟ قبوله؟
چشمانم را برای چند ثانیه روی هم گذاشتم و گفتم:
- حتماً! با کمال میل!
بـ..وسـ..ـه‌ای برایم فرستاد و گفت:
- خیلی ممنونم خواهری... زیاد وقت نداریم!
- نگران چیزی نباش. با لباس عروست میام پاریس.
- بهت ایمان دارم... هرچیزی نیاز داشتی بهم بگو تا برات پست کنم.
- حتماً!
- دوسِت دارم کاترین.
- منم دوسِت دارم.
- باید برم.کلاس دارم.
دستی برایش تکان دادم.
- مراقب خودش. بای.
- تو هم. بای.
به مانیتور خاموش خیره شدم. بغضی که در گلویم بود را فرو دادم و زمزمه کردم:
- امیدوارم خوشبخت بشی کلارا.
تمام خاطرات‌مان همانند یک نوار فیلم از جلوی چشمانم رد شد... تمام خواهرانه‌ها و حمایت‌هایش... داریان لیاقت کلارا را داشت. امیدوارم همدیگر را خوشبخت کنند.
******
(فصل سوم)

از چهارچوب در فاصله گرفت و پرسید:
- مرخصی؟
سری به نشانه‌ی مثبت تکان دادم.
- بله.
ابروهایش را بالا داد و با تعجب پرسید:
- اونم دو هفته‌ی تمام؟
لبخند دندان‌نمایی زدم.
- بله.
به سمتم آمد و میز را دور زد و روی صندلیِ من جای گرفت.
- دو هفته زیاده کاترین!
کف هر دو دستم را روی میز گذاشتم و خودم را به سمتش مایل کردم و مثل هر موقعی که خودم را برای پدر لوس می‌کردم، لب‌هایم را تاب دادم و گفتم:
- باور کن مجبورم... قول میدم این مدتِ باقی مونده هرروز بیام و بیشتر کار کنم.
نگاه خیره اش را از صورتم گرفت و همان‌طوری که اطراف را از نظر می‌گذراند گفت:
- بحث کار نیست. بخش طراحی بدون تو باید چکار بکنه؟
صاف و صامت ایستادم و نگاهی کوتاه به سمت آرش انداختم که سخت مشغول کار بود. رو کردم به امیرسام و گفتم:
- من یه معاون خوب برای خودم در نظر گرفتم.
به سمتم برگشت و دستانش را در آغـ*ـوش کشید و پرسید:
- کی؟
با چشم و ابرو به آرش اشاره کردم و گفتم:
- آرش.
نگاهی مختصر به سمت آرش انداخت و پرسید:
- مطمئنی؟
- آره. اون بهترین کارمند ماست.
بعد از کمی فکر کردن از روی صندلی بلند شد و دستانش را به میز زد و همانند من ایستاد.
- این مدت رو باید خیلی تلاش کنی کاترین؛ می‌خوام برای عید یه عالمه سود کنیم.
چشمانم را ریز کردم و گفتم:
- حتما. بهت قول میدم تمام تلاشم رو بکنم.
صاف ایستاد.
- بعداً برگه‌ی مرخصیت رو امضاء می‌کنم. بیا اتاقم بگیر.
لبخند دندان‌نمایی زدم و صاف ایستادم و گفتم:
- خیلی خوبی.
گوشه‌ی لبش به نشانه‌ی لبخند بالا رفت. انگشت اشاره و میانه‌اش را به شقیقه‌اش زد و از میز فاصله گرفت و با اعتماد به نفس گفت:
- می‌دونم.
خنده‌ی کوتاهی کردم و مشت کوتاهی به بازوی قطورش زدم.
- خیلی اعتماد به نفس داری آ.
نگاهی به بازویش انداخت.
- خودت گفتی!
به چشمانش خیره شدم و گفتم:
- درست گفتم.
لبخندی زد و من را دور زد و حینی که از اتاق خارج می‌شد گفت:
- فعلا.
از اتاق خارج شد و من به مسیر رفتنش خیره شدم. حرفِ پرستش در سرم اکو شد... (بابا امیر رو دوست داری؟)
دوستش داشتم؟ نداشتم؟ حسِ من به امیرسام چی بود؟ هر چه که بود یک چیزی بیشتر از یک دوستِ معمولی است، اما دوست داشتن و عشق نه... شاید هم باشد! این که هنوز هم ضربان قلبم بالاست و گرمایش تمام وجودم را در بر گرفته یعنی چه؟ می‌شود روی آن اسمِ دوست داشتن گذاشت؟ نمی‌شود؟ آه خدای من!
کلافه از این کلنجار رفتن‌های ذهنم نفس عمیقی کشیدم و خودم را روی صندلی پرت کردم.گرمای امیرسام هنوز هم روی صندلی مانده و تنم از این گرما احساس خشنودی کرد. باز هم بی‌قراری قلبم شروع شد...
چرا خودم را گول می‌زدم؟ من دلیل این بی‌قراری را می‌فهمم. من معنی این لبخندهایی که به خاطر حضور امیرسام زده می‌شد را درک می‌کردم؛ معنی همه‌ی این بی‌قراری‌ها این است که کاترین کم‌کم خودش را می‌بازد؛ می‌بازد تمام روح و قلبش را. از همان روز اول این بی‌قراری شروع شد که ای کاش جلویش را می‌گرفتم، اما به آن جان دادم؛ به آن دست و پا دادم و حالا بعد از گذشت چندماه کم‌کم بزرگ می‌شود، قوی می‌شود و کاری از دست من بر نمی‌آید.
- کاترین؟
تلنگری خوردم و از فکر آن نتیجه‌گیریِ سخت بیرون آمدم و نگاهم را بالا کشیدم. لبخندی به طناز زدم.
- جانم؟
برگه‌ی طراحی بزرگی را مقابلم گذاشت و گفت:
- طرحی که گفتی رو اوردم.
نگاهی کوتاه به طرح انداختم.
- خیلی ممنونم عزیزم. به زحمت افتادی.
لبخندی زد و سوئیچ ماشین را روی میز گذاشت و گفت:
- کاری نکردم که. خودمم پایین کار داشتم.
- بازم ممنونم.
چشمکی زد و به سمت میزش رفت و روی صندلی جای گرفت. سوئیچ را داخل کیفم گذاشتم و طرح را روی میز باز کردم و دو طرفش را دو نگه دارنده گذاشتم و مدادم را برداشتم و به تکمیل طرح پرداختم...
کش و قوسی به بدنم دادم و وسایلم را جمع کردم و به طرحی که مقابلم بود خیره شدم. لباسِ عروس زیبایی شده بود؛ یک طرح پرنسسیِ یقعه هفت، بالا تنه‌ی تنگ و پر از ریزه کاری، انتهای بالا تنه به شکل هفت بود و بعد از کمر پف دار می‌شد و پُر از شکوفه‌های ریز و درشت.
- وای! چه لباس زیبایی.
صدای دلارام بود که من را مجبور کرد از طرح دل بکنم و سر بلند کنم. لبخندی زدم و پرسیدم:
- جداً؟ خوب شده؟
سرانگشتان ظریفش را روی طرح گذاشت.
- عالی شده! برای کیه؟ طرحِ جدیده؟
و نگاهش را به صورتم دوخت. در مقابل تعریفش لبخندی زدم و گفتم:
- ممنونم. لباسِ عروس خواهرمه.
- جداً؟
- آره.
- مبارکه عزیزم.
- ممنونم.
طناز هم خودش را به ما رساند و همان طور که خیره‌ی طرح بود گفت:
- تو تن خیلی محشر مشه!
دستانم را درهم گره کردم و زیر چانه‌ام زدم.
- امیدوارم همینطور باشه.
- کاترین؟
صدای گرمِ امیرسام که اسمم را بیان کرد باعث شد به سرعت بایستم و ناخودآگاه پاسخ بدهم:
- جانم؟
"هین" آرامی که طناز گفت، باعث شد از عکس‌العملم لبم را گاز بگیرم، ولی تغییری در چهره‌ی امیرسام ایجاد نشد. به سمتم آمد و سری برای دخترها تکان داد و کنارم ایستاد. دلارام و طناز از ما فاصله گرفتند و دلارام اتاق را ترک کرد و طناز هم به جای خود برگشت. امیرسام همان‌طور که خیره‌ی صفحه‌ی نمایش بود، تبلت را مقابلم گرفت و گفت:
- به این نگاه کن!
نگاهم را از چهره‌اش گرفتم و به صفحه دوختم. لباس شب زیبایی بود، اما از مرز استاندارد رد شده بود، ولی درکل خوب بود.
نگاهم را بالا کشیدم و گفتم:
- خیلی زیباست.
نگاهش را به چشمانم دوخت و گفت:
- دلربا طراحی کرده.
با آمدن اسم" دلربا" ابروهایم فجیع درهم شد و خون به صورتم هجوم آورد و کاملاً غیر ارادی در صورتش توپیدم:
- چیه هی دلربا، دلربا داری؟
از فرط تعجب چشمانش تا آخرین حدِ ممکن باز شد که ادامه دادم:
- صفحه‌اش رو هم دنبال می‌کنی؟! دیگه چی؟
از این برخوردم اخمی روی صورتش نشست.
- کی دنبالش می‌کنه؟
- تو.
- نخیر! من فقط داشتم طرح‌های شرکت‌ها رو می‌دیدم.
پوزخندی عصبی زد‌م.
- آره جون خودت!
- به جون خودم.
چشم غره‌ای رفتم و گفتم:
- به جون اون دلربا قسمِ دروغ بخور.
او هم چشم غره‌ای رفت و تأکیدوار گفت:
- من دروغ نمی‌گم!
عصبی لبم را گزیدم و زمزمه کردم:
- دختره‌ی زشته مسخره.
- تو چکار به اون داری؟
با عصبانیت خیره‌اش شدم و پوزخندی زدم و با حرص گفتم:
- اوه ببخشید ! یادم نبود شما یه روزی عاشقش بودی.
چشمانش را برایم در آورد و در صورتم غرید:
- کدوم عشق؟
دستانم را کلافه روی سـ*ـینه جمع کردم و در حالی که با پا روی زمین ضرب گرفته بودم گفتم:
- مثل این که قرار بود ازدواج کنید.
نفسی کلافه کشید.
- چی میگی واسه خودت؟ یه آشنایی ساده بود.
با حرص اَدایش را در آوردم:
- آشنایی ساده.
چشم غره‌ای ترسناک کرد.
- دیوونه شدی؟
طبق معمول زود کنترلم را از دست دادم و گفتم:
- آره دیوونه شدم. اسم این زن رو جلوی من نیار!
تبلت را به ضرب روی میز انداخت که صدای بلندش باعث شد به خودم بیایم.
داشتم چکار می‌کردم؟ این رفتارها دیگه چی بود؟ چرا؟چرا این گونه برخورد می‌کنی کاترین؟ چرا آبروی خودت را می‌بری؟
نگاهم را گرفتم و به طرح دوختم و با مِن مِن گفتم:
- طرحش استاندارد نیست... این لباس در خورِ زنان انگلیس و پاریسه. زنانِ ایرانی هیکل نرمال‌تری دارن.
و باز هم ناخواسته زمزمه کردم:
- عشق چشماتو کور کرده، نمی‌بینی.
از کلامم عصبی شد و غرید:
-کاترین؟
از صدای بلندش به خودم لرزیدم.
داری چه غلطی می‌کنی کاترین؟ این رفتارها از تو بعید است دختر!
از دستِ خودم تا حدِ بی نهایت عصبی شدم و برای این که کلامی به زبان نیاورم لب‌هایم را محکم روی هم فشردم. با این رفتارها رویی برای نگاه کردن به آن چشمان شرقی را نداشتم. تنها راهِ آرام شدنم خلاصی از این موقعیت بود. پس با همان عصبانیت و حرص طرح را گلوله کردم و درون کیفم گذاشتم و روی دوشم انداختم. به سرعت میز را دور زدم و از اتاق بیرون زدم و خودم را به آسانسور رساندم. وارد آسانسور شدم و با عصبانیت مشتم را روی دکمه زدم.
درِ آسانسور که بسته شد با تکان شدیدی حرکت کرد که با جیغ بلندی به عقب پرت شدم و به ضرب به بدنه برخورد کردم و روی زمین افتادم. از شدت ضربه کمرم تیر کشید و ناله‌ی بلندی سر دادم. با تکان فجیعی که بدتر از قبلی بود جیغ بلند‌تری کشیدم و در خودم جمع شدم؛ از فرط هیجان و ترس قفسه‌ی سـ*ـینه‌ام به سوزش افتاد و نفس در گلویم گیر کرد. دستم را روی گلویم گذاشتم و شروع کردم به ماساژ دادن تا بلکه نفسم بالا بیاید، اما نفس بریده بریده بالا می‌آمد و درد تمام سـ*ـینه‌ام را در بر گرفته بود.
نه! این حمله‌ی عصبی نباید الان اتفاق بیفتد، نه!
دستم را از گلویم جدا کردم و به دکمه‌ی help رساندم که شروع کرد به زنگ زدن... دست لرزان و کبود شده‌ام بی‌حال کنارم افتاد و سرفه‌های پی در پی و تقلا برای نفس کشیدن باعث سوزش سـ*ـینه‌ام شد و گویی با هر سرفه، جان از بدنم جدا می شد.
- کاترین؟ کاترین؟ تو اونجایی؟
با مشتی که به در خورد نگاه خیس و تار شده ام را به درِ آسانسور دوختم. دهانم را همانند ماهیِ بیرون مانده از آب، باز کردم و هوا را درون دهانم حبس کردم و به داخل فرو دادم، اما در سـ*ـینه‌ام گیر کرد و تمام عضله‌های گردن و سـ*ـینه‌ام منقبض شد. قفسه‌ی سـ*ـینه‌ام به شدت بالا و پایین می‌شد و تقلا می‌کرد برای اکسیژن، اما دریغ از یک مولکول! صداهای اطرافم کم‌کم گنگ می‌شد و تنها اسمم بود که مدام تکرار می‌شد.
- کاترین؟
چشمان نیمه بازم را به او دوختم که به سرعت مقابلم خم شد و پرسید:
- خوبی؟ کاترین؟ به من نگاه کن.
دست از تقلا برداشتم و چشمان بی‌جانم را به کیفم دوختم و بدنِ بی‌حسم را آزادانه رها کردم.
کلمه‌ای غریب به گوشم خورد،که چشمانم هوشیار‌تر شد:
- یا علی! کاترین؟
نگاه خیره‌ام را روی کیف که دید، گویی معنای کلامِ نگاهم را فهمید و به سمت کیفم هجوم آورد و داد زد:
- چی می‌خوایی؟
تقلا و تلاش آخرم را برای دریافت اکسیژن کردم، اما باز هم درون سـ*ـینه حبس شد و من باقیِ توانم را در دستم جمع کردم و بالا آوردم و جلوی دهانم گذاشتم و اَدای اسپری را در آوردم که سریع زیپ کیفم را باز کرد. دستم کنارم افتاد و چشمانِ نیمه هوشیارم بسته شد و سردی تمام تنم را در بر گرفت...
افتادن بدنم را روی کفپوش آسانسور حس کردم و یک آن هوا بود که وارد ریه‌هایم شد که "هین" عمیقی کشیدم و با میـ*ـل اکسیژن را بلعیدم. پاف! و باز هم اکسیژن. صورتم داغ شد، ولی تنم هنوز بی‌حس و سرد بود. صداهای اطراف پارازیت‌وار به گوشم می‌رسید و قدرت فهم و درک موقعیتم را نداشتم و چندی بعد بود که حسِ رهایی و معلق شدن روح و جسمم را در برگرفت....
...
 
  • پیشنهادات
  • M.Seifollahi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/11
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    1,049
    امتیاز
    246
    محل سکونت
    ... From dream...
    پلک‌های داغ و سنگینم را به سختی از هم باز کردم که سوزشِ پشت پلک‌هایم باعث شد دوباره آن‌ها را ببندم و از کم توانی ناله‌ی ریزی سر بدهم. دستِ سنگینم را بالا آوردم و روی پیشانی‌ام گذاشتم.
    - کاترین جان؟ صدامو می‌شنوی؟
    ناله‌ای سردادم و پلک.هایم را به زحمت از هم باز کردم. اول همه چی تار بود و تار. چندین بار چشمانم را باز و بسته کردم تا بالاخره همه چی واضح و روشن شد. نگاهِ گیجم را به اطراف دوختم؛ شبیه یک اتاق کار بود، یک اتاق کار آشنا... با دقت بیشتری که نگاه کردم فهمیدم که این اتاق، اتاق امیرسام است. از فهمیدن این موضوع به سرعت نشستم. نگاهم را میان هرسه گرداندم و پرسیدم:
    - من اینجا چکار می‌کنم؟
    دلارام کنارم جای گرفت و شانه‌ام را در آغـ*ـوش کشید.
    - ما رو خیلی ترسوندی!
    با تیر کشیدن سـ*ـینه ام، دست مشت شده‌ام را رویش قرار دادم که نگاهم به سوزنِ درون دستم افتاد.
    لعنتی! چرا این موقع به سراغم آمدی؟ چرا باید جلوی آن‌ها خار می‌شدم؟ چرا باید با نگاه‌های ترحم‌وارشان روبه رو می‌شدم؟ ای حمله‌ی لعنتی!
    سرم را پایین انداختم و با صدایی که خش دار شده بود گفتم:
    - عذر می‌خوام.
    دلارام کمرم را نوازش کرد و پرسید:
    - بهتری؟
    بغض به گلویم چنگ انداخت و با همان بغض، در گلو پاسخ دادم:
    - اوهوم.
    صدای مهراب به گوشم رسید:
    - دراز بکش. باید استراحت کنی.
    سرم را به طرفین تکان داد و زمزمه کردم:
    - عادت کردم.
    نگاهم را از سوزن ظریف برداشتم و کلافه سر بلند کردم.
    - میشه اینو در بیارید؟
    صدای آرام و گرم اما عصبیِ امیرسام آمد:
    - باید باشه.
    از این که از ضعفم باخبر شده و این گونه نگران خیره‌ام شده بودند، عصبی‌تر از قبل شده بودم. دندان‌هایم را روی هم ساییدم و دستم را بالا آوردم و سوزن را به ضرب کشیدم که رگِ دستم آتش گرفت. صورتم از درد درهم شد و "آیی" از درد گفتم. هر سه باهم صدایم زدند که توجهی نکردم و خم شدم و از روی میز دستمالی برداشتم و روی دستم گذاشتم. نگاهم را به اطراف دوختم و همین که کیفم را دیدم به آرامی بلند شدم و کیفم را از روی مبل برداشتم.
    همان طوری که سرم پایین بود گفتم:
    - ممنونم.
    به سمت در قدم برداشتم که فردی مانعم شد. نگاهم را بالا کشیدم که با اخم جلوتر آمد و پرسید:
    - با کی لج می‌کنی؟
    با این جمله‌ی تکراری تلنگری خوردم و ذهنم کشیده شد به سال های گذشته...

    :Flash back اخم‌های جذابش را در هم کشید و پرسید:
    - داری با کی لج می‌کنی؟
    داد زدم:
    - با خودم!
    از کنارش گذشتم که با دستان نیرومندش بازویم را اسیر کرد.
    - من هنوزم دوسِت دارم، می‌فهمی؟
    خودم را عقب کشیدم و بازویم را آزاد کردم و نالیدم:
    - اما من ندارم. خــ ـیانـت تو همه چیو بهم زد!
    فریاد زد:
    - من خــ ـیانـت نکرد!

    :Flash next
    لبخند کمرنگی زدم و پاسخ دادم:
    - با خودم.
    نفس عمیقی از روی کلافگی کشید و گفت:
    - حالت بدتر میشه کاترین! باید استراحت کنی.
    ای احساس ضعف لعنتی! تو باعث شدی این نگاه این همه ترحم وار شود. ای قلب لعنتی! تو باعث شدی او عصبی شود، باعث شدی من به این حال و روز بیوفتم. کلافه بودم و عصبی؛ از دست خودم، از آن رفتار های مسخره‌ام؛ از این ضعف الان.
    با همان کلافگی از کنارش گذشتم و گفتم:
    - نیازی به دلسوزی ندارم.
    کیفم به عقب کشیده شد و من هم به همراهش تلو‌تلو خوردم و مقابلش ایستادم.
    نگاهش سرخ و آتشی بود؛ با همان نگاه خیره ام شد و گفت:
    - منم نیازی نمی‌بینم برای تو دلسوزی کنم... برای من فقط ذهن و دستانت مهمن تا شرکتم به سود برسه؛ تا کارمندام حقوق بگیرن؛ تا زیان‌های خودمو جبران کنم... همین!
    جوابی نداشتم بدهم، اما قلبم با تیرکشیدنش پاسخ این همه خرد شدن را داد.
    نه! این چشم ها نمی‌توانست این همه بد باشند؛ این چشم‌ها دل شکستن بلد نبودند؛ این مرد... این مرد من را نمی‌شکست... این مرد...
    چشمانم به سوزش افتاد؛ سوزشی که حلقه‌ی اشک شد و پشت پلک‌هایم خودش را پنهان کرد؛ پنهان شد تا بیشتر از این نشان ندهد ضعفم را.
    سرم را پایین انداختم و زمزمه وار گفتم:
    - شما درست می گی، رئیس!
    بغض درون گلویم را به سختی فرو دادم و همان‌طور سر به زیر از کنارش گذشتم و دستگیره در را پایین کشیدم. از اتاق خارج شدم و حلقه‌ی اشک خودش را رها کرد و به قطرات درشتی تبدیل شد که تمام صورتم را در بر گرفت... قدم‌زنان از سالن می‌گذشتم و در پاسخ هر فردی که حالم را می‌پرسید تنها با گفتن "خوبم" از کنارشان می‌گذشتم. دستمال را از روی دست خونی‌ام برداشتم و درون سطل زباله انداختم. به انتهای سالن که رسیدم، سرم را بلند کردم. صورتم را با دست پاک کردم و با نفرت به آسانسور خیره شدم. قدمی پیش گذاشتم تا به او نشان دهم که من، از او نمی ترسم و زیاد هم خوشحال نباشد که باعث شده من ضعیف شوم، اما نوشته ی روی آسانسور مانعم شد:
    "خراب است"
    نفسم را پر درد و کلافه بیرون فرستادم و راهم را به سمت راه پله‌ها کج کردم و از پله‌ها سرازیر شدم...
    - سلام.
    صدایی که به گوشم خورد به نظر آشنا می‌آمد. از حرکت ایستادم و سرم را بلند کردم.
    مردِ همسایه؟ اینجا؟ مگر امیرسام با این مرد دشمنی نداشت؟
    با تعجب خیره اش شدم و حینی که سرم را تکان می‌دادم به سلامش پاسخ دادم:
    - سلام.
    با همان نگاهِ مخمورش خیره ام شد و با تمسخر پرسید:
    - امیرسام هست؟
    با آمدن اسم"امیرسام" ابروهایم درهم شد و با بدخلقی پاسخ دادم:
    - برای چی باید بدونم؟
    درون گلو خندید و یک پله بالاتر آمد و پاسخ داد:
    - تو کارمندشی، چرا ندونی؟
    چشمی چرخاندم و گفتم:
    - من علاقه‌ای به جزئیات زندگی رئیسم ندارم.
    ابرویی بالا انداخت و متعجب پرسید:
    - رئیست؟
    سری تکان دادم که تعجبش به لبخند شیطانی تبدیل شد و گفت:
    - شما درست میگی... کاترین ایلیچ. اصیل زاده ی فرانسوی.
    ناخداگاه از فرط تعجب "هینی" کشیدم که لبخندش عمیقتر شد و گفت:
    - امیرسام از راز خوشش نمیاد.
    نفس های کوتاهِ پی در پی کشیدم و به حالت عادی برگشتم.
    - ببخشید، آقای...
    - اهورا... اهورا هدایت.
    - بله، آقای هدایت... دلیلی نمی‌بینم امیرسام برام مهم باشه.
    پوزخندی زد و گفت:
    - من تورو خوب می‌شناسم.
    چشمانم را ریز کردم و پرسیدم:
    - چه جور شناختی؟
    - بهتر نیست بیرون باهم صحبت کنیم؟
    دستم را به نرده گرفتم و گفتم:
    - لزومی نمی‌بینم که...
    میان کلامم پرید و گفت:
    - فقط می‌خواییم صحبت کنیم. بهت قول میدم.
    دست چپش را بالا آورد و انگشترش را نشان داد و ادامه داد:
    - نگران نباش! من به همسرم پایبندم.
    اخمی کردم و همان طور که پایین می‌رفتم گفتم:
    - من همچنین فکری نکردم... بفرمایید.
    از کنارش گذشتم و او هم به دنبالم قدم برداشت. خودش را به من رساند و در حالی که شانه به شانه‌ام قدم بر می‌داشت گفت:
    - تو داری امیرسام رو گول میزنی.
    نگاهی کوتاه به صورتش انداختم
    - چی داری میگی؟ کدوم گول زدن؟
    با صدایی که جِدیت در آن موج می زد گفت:
    - اگه بخوایی به امیرسام آسیب برسونی، با من طرفی.
    اخم کردم.
    - من به کسی آسیب نمی‌رسونم.
    از خمِ راهرو گذشتیم و وارد پارکینگ شدیم. سد راهم شد و با لحن کاملاً جدی و مشکوکی پرسید:
    - پس برای چی اومدی اینجا؟
    - برای کمک به امیرسام.
    ابرویی بالا انداخت و با تمسخر پرسید:
    - اون وقت چه کمکی؟
    از این کارش عصبی شدم و دستانم را در آغـ*ـوش جمع کردم و از میان دندان‌های کلید شده ام پاسخ دادم:
    - دور کردنِ آدم های احمقی مثل تو... آدم‌های فضول و دشمن.
    حالت صورتش به سرعت تغییر کرد و با عصبانیت قدمی پیش گذاشت و در صورتم غرید:
    - من نه احمقم، ته دشمن و نه فضول... اینو بهت بگم که من از تمامِ قضیه‌ی سوئد باخبرم.
    نه! این امکان نداشت! او با خبر بود؟ چطور؟ یعنی راست می‌گفت؟ یا می‌خواست از زیرِ زبانم حرف بکشد!؟
    آب دهانم را نامحسوس فرو دادم و برای آن که نشان بدهم حرف‌هایش برعکس واقعیت آن چنان تاثیری روی من نگذاشته، دستانم را درهم گره کردم و نگاهم را دزیدم. از کنارش گذشتم و به سمت ماشین رفتم؛ کنار ماشین ایستادم و در را باز کردم و تمام وسایل را روی صندلی عقب گذاشتم. درِ جلو را باز کردم که سوار بشوم، اما دستی به ضرب به در کوبیده شد و در بسته شد. از ترس یک متر به هوا پریدم و متعجب به سمتش برگشتم؛ اطراف چشمان خاکستری‌اش حالا به سرخی می زد و او را ترسناک کرده بود.
    با همان نگاه آتشی خیره‌ی چشمانم شد وگفت:
    - من دوستِ امیرسامم.
    پوزخند عصبی زدم گفتم:
    - ولی امیرسام جور دیگه ای میگه.
    رنگ نگاهش به سرعت تغییر کرد؛ یک درد عمیق درون چشمانش بود که باعث شد از موضوع امیرسام فاصله بگیرم و با جدیت بپرسم:
    - از من چی می‌خوایی؟
    نگاهش را میان اجزاء صورتم گرداند و پاسخ داد:
    - تو خطرناکی! برای امیرسام خطرناکی.
    قدمی پیش گذاشتم و عصبی غریدم:
    - آره من خطرناکم! به نفعته از من دور بمونی.
    با چشمانی ریز شده خیره‌ی نگاهِ آبی ام شد.
    - تهدید می‌کنی؟
    سرم را بالاتر کشیدم و پاسخ دادم:
    - اگه ببینم داری اذیت می‌کنی، مطمئن باش از این بازی بیرون میری.
    دستانش را روی سـ*ـینه جمع کرد و پوزخند عصبی زد و گفت:
    - تهدید خوبی نیست. باید بهت یادآوری کنم که تو یه راز بزرگ پیش من داری.
    لبخندِ کجی زدم و همان‌طوری که خیره‌ی آن خاکستری‌ها بودم به عقب قدم برداشتم و گفتم:
    - منم یه آدرس دارم.
    حالت صورتش از عصبی به متعجب تبدیل شد و با گیجی پرسید:
    - چی؟ آدرس؟
    دستم را به درِ ماشین تکیه دادم و با لبخند پیروزمندانه‌ای تیری در تاریکی رها کردم:
    - فکر نکنم همسرت از فهمیدنِ آدرسِ خونه‌ای که بعضی وقتا بهش سر می‌زنی، زیاد خوشحال بشه!
    از کلامم یکه‌ای خورد و با مِن مِن پرسید:
    - منظورت... چیه؟
    در را باز کردم و زمزمه کردم:
    - فکر کنم درست حدس زدم... خــ ـیانـت!؟
    حالت صورتش نشان می‌داد که آن تیرِ در تاریکی کاملاً به هدف خورده بود؛ از رفت و آمدهای گاه و بی‌گاه اهورا به آن خانه و آهسته رفتن و آمدنش یک حسی به من می‌گفت که یک مخفی کاری و رازی وجود دارد. با جرقه زدن ناگهانی کلمه ی "خـیانت" درون تصوراتم ،تصمیم گرفتم شانسم را امتحان کنم؛ سکوت اهورا نشان دهنده‌ی این بود که تصورم کاملاً درست بود و خــ ـیانـت همان راز ِ پنهانِ زندگی اوست.
    نفس عمیقی کشیدم و نگاه از آن خاکستری‌ها گرفتم و گفتم:
    - من برای نابودی امیرسام نیومدم؛ پس بهتره نگران چیزی نباشی.
    سوار ماشین شدم و دکمه‌ی استارت را زدم و ماشین را روشن کردم. ماشین را به عقب هدایت کردم و شیشه را پایین دادم.
    - روز خوش آقای هدایت!
    و از کنارش گذشتم و با سرعت ماشین را به سمت درِ خروجی هدایت کردم...
     

    M.Seifollahi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/11
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    1,049
    امتیاز
    246
    محل سکونت
    ... From dream...
    *****
    با گفتن"خسته نباشیدِ" مهراب از جا بر خاستم و اتاق جلسات را ترک کردم. خودم را به کافه‌ی کوچکِ انتهای سالن رساندم و یک قهوه‌ی داغ برای خودم درست کردم و درون لیوانی که اسم من روی آن قید شده بود، ریختم. روی صندلی جای گرفتم و لیوان قهوه را به بینی ام نزدیک کردم و نفس عمیقی کشیدم. پر شدن ریه‌هایم از بویِ خوشِ قهوه‌ی تازه، حس خیلی خوبی را به من می‌داد؛ حسِ تازگی، شادابی... لیوان را به لب هایم چسباندم و مقداری از قهوه ی داغ را مزه مزه کردم و سپس روی میز گذاشتم؛ حینی که انگشتانِ کشیده ام را به دورِ لیوان گره می‌کردم و دستانم از این گرما گزگز می‌کرد، چشمانم را بستم و سرم را به دیوارِ پشتِ سرم تکیه دادم.
    از فردا به مدت دو هفته از او دور می‌شدم؛ یعنی زندگی‌ام راحت‌تر می‌شد؟ خودت را گول نزن کاترین ! زندگیِ تو خیلی وقت است با دیدن آن نگاهِ شرقی، دیگر مثل سابق نیست. آره دیگر مثل سابق نیست، اما ندیدنش شاید خیلی احساسات را از بین ببرد، اما اگر قرار بود چیزی عوض شود این مدت عوض می‌شد... رفتارهای ساده ی من، به زبان نیاوردن نامِ زیبایش، نگاه نکردن به آن گوی‌های قهوه ای و... همه ی این‌ها باید از آن احساس کم می کرد، اما این طور نشد و روز به روز بیشتر شعله می‌کشید و آخر به جانم می‌رسید.
    - تویِ فکری طراحِ جوان.
    با شنیدن صدایِ صمیمیِ مهراب چشمانم را باز کردم و خودم را جلوتر کشیدم. با نشستنِ امیرسام درست مقابلِ من و کنار مهراب، سرم را به زیر انداختم و خطاب به مهراب گفتم:
    - داشتم تمرکز می‌کردم.
    صدای امیرسام هم چون صدایِ طبیعتِ صبحگاهی گوشم را نوازش کرد:
    - ما در موردِ همکاری با آقای مَکندی خیلی فکر کردیم و تصمیم گرفتیم که قبول کنیم.
    انگشتانم را از دورِ لیوان آزاد کردم.
    - خوبه.
    - تو، بهشون خبری میدی؟
    دسته‌ی لیوان را محکم چسبیدم و زمزمه کردم:
    - البته.
    و از جا برخاستم و بی هیچ حرفِ اضافه‌ای هر دو را تنها گذاشتم...
    روی صندلی‌ام جای گرفتم و لیوانِ قهوه را روی میز گذاشتم. گوشی را از روی میز برداشتم و وارد مخاطب‌هایم شدم. اسمِ آقای مَکندی را لمس کردم و با شماره ای که به تازگی تهیه کرده بودم تماس را برقرار کردم. گوشی را کنارِ گوشم گذاشتم و منتظر شدم تا بعد از آن بوق‌های پیاپی صدای همیشه شادِ ایشان را بشنوم. با قطع شدن بوق‌های پیاپی و پیچیدنِ صدای آقای مَکندی در گوشم، به خودم آمدم و گوش سپردم:
    - hello!
    با زبانِ فارسی پاسخ دادم:
    - سلام آقای مَکندی.
    با همان فارسیِ دست و پا شکسته پاسخ داد:
    - سلام خانمِ جوان. بفرمایید؟
    - کاترین هستم.
    - اوه،کاترین... خوبی دخترم؟
    سرم را به پشتیِ صندلی تکیه دادم و گفتم:
    - خیلی ممنونم... من زنگ زدم تا در مورد شراکت صحبت کنیم.
    - بله. می‌شنوم عزیزم.
    با سر انگشتانم روی میز ضرب گرفتم و همان طور که با نگاهم تمامِ حرکات دستم را زیر نظر گرفته بودم گفتم:
    - آقای محمدی و کیانفر تصمیم به این شراکت عالی رو گرفتن.
    صدای شادش به گوشم رسید که گفت:
    - چه عالی! کار با تو و اونا برای ما خیلی هیجان انگیزه.
    لبخندی زدم و نگاهم را از انگشتانم گرفتم و به تابلوی مقابلم دوختم.
    - کار با شما هم برای ما افتخار بزرگیه. من شماره‌ی آقایون رو به شما میدم، اگر هم با من کاری داشتید به همین شماره زنگ بزنید.
    - البته. قبل از کریسمس به ایران میام.
    - بله. حضوری بهتره، اما متأسفانه بنده حضور ندارم.
    - مگه کجایی؟
    - عروسیه کلارا.
    - بله. فراموش کردم... اتفاقاً ماهم به اون مهمانی دعوتیم.
    حرکتِ انگشتانم را متوقف کردم و با خوشحالی گفتم:
    - پس همدیگه رو ملاقات می‌کنیم.
    - البته!
    - پس تا اون روز به امید دیدار.
    - به امید دیدار.
    تماس را خاتمه دادم و گوشی را درون کیفم انداختم. مابقیِ قهوه ام را که به سردی می زد، لاجرعه سر کشیدم. از روی صندلی بلند شدم و وسایلِ روی میز را مرتب کردم و کیفم را برداشتم و میز را دور زدم.
    رو کردم به هر سه طراحِ جوان و گفتم:
    - روزای خوبی داشته باشید.
    هر سه به سمتم برگشتند و اول از همه طناز لب باز کرد و گفت:
    - عروسی خوش بگذره عزیزم.
    به دنبال او آریا:
    - پیشاپیش کریسمس مبارک.
    آرش به میز تکیه داد و گفت:
    - مراقب خودتون باشید... سالم برگردید.
    لبخند بزرگی روی لب‌هایم جا خوش کرد و گفتم:
    - از همه تون ممنونم... مراقب خودتون باشید.
    دستی برایشان تکان دادم و از اتاق طراحی بیرون زدم و حینی که قدم بر می‌داشتم خداحافظی کوتاهی با همه کردم و خودم را به آسانسور رساندم. با دیدنش لبخند از روی لب‌هایم پر کشید و با چشمان آرامم خیره‌اش شدم.
    اگر آن روز برقِ آسانسور مشکل پیدا نکرده بود، امیرسام آن گونه با من برخورد نمی‌کرد و از بیماریِ عصبیِ من با خبر نمی‌شد... بس کن کاترین! اتفاقی ست که افتاده و هیچ ربطی به برق و آسانسور ندارد.
    برای خالی شدن ذهنم از تمام آن افکار مسخره، سرم را به طرفین تکان دادم و به آرامی وارد آسانسور شدم. نفس عمیقی کشیدم و دستم را روی دکمه گذاشتم و به بدنه و میله‌ی پشتِ سرم تکیه دادم. در به آرامی بسته شد، ولی در آخر چیزی مانعِ بسته شدن شد و کامل باز شد. با نمایان شدنِ امیرسام، نگاهم را به زیر کشیدم و میله را در دستم فشردم. کنارم جای گرفت و به سمتم خم شد که سرم را پایین تر بردم. دکمه‌ی همکف را زد‌. عطرِ ملایم ودل انگیزش از زیر بینی ام رد شد و برای چند ثانیه همان جا باقی ماند و به یک آن با کنار رفتن امیرسام، او هم پَرکشید و رفت.
    - بهتری؟
    لب‌هایم را روی هم فشار دادم تا بی‌اجازه‌ی من کلامی از آن خارج نشود. وقتی پاسخی نشنید نفس عمیقی کشید و این بار چیز دیگری پرسید:
    - چرا گوشیت خاموشه؟
    نگاهم را بالا کشیدم و به صفحه‌ی مقابلم خیره شدم، که اعداد قرمز رنگ کم و کم‌تر می‌شدند. با رسیدن به عددِ یک جلوتر رفتم و گفتم:
    - سیمکارتم رو عوض کردم؛ تماس گرفتن به خارج باهاش سخت بود.
    درِ آسانسور باز شد و من برای رهایی از آن بویِ خوش و ملایم تقریباً خودم را به بیرون پرت کردم و با قدم‌هایی شتابان به سمت درِ ورودی حرکت کردم. درِ ورودی را کشیدم و از ساختمانِ شرکت بیرون زدم. با برخورد سوز سردِ زمستانی، تمام تنم رعشه گرفت و سـ*ـینه‌ام از هجوم هوای سرد به سوزش افتاد. سرفه‌ی کوتاهی کردم و برای در امان ماندن از سرما خودم را در آغـوش کشیدم و به سرعت به سمت پیاده رو قدم تند کردم...
    - کاترین؟
    با شنیدن اسمم از پشت سر و از زبان امیرسام، پاهایم به زمین چسبید و بی‌حرکت ماندم. صدای قدم‌های محکمش به گوشم سیلی می‌زد و روحم را آزار می‌داد.
    با نمایان شدن چهره‌ی جذاب و مهربانش قلبم به تپش‌های نامنظم افتاد. دستم را روی قلبم گذاشتم و خیره اش شدم.
    قدمی پیش گذاشت و سرش را پایین آورد و پرسید:
    - ماشین نیوردی؟
    به معنی"نه"سرم را به طرفین تکان دادم که گفت:
    - من می‌رسونمت.
    ابروهای کم پشتم را درهم کشیدم و گفتم:
    - راه دور نیست... خودم می‌تونم برم.
    با لجاجت گفت:
    - می‌خوام برسونمت.
    ابرویی بالا انداختم.
    - ممنونم رئیس. لزومی نمی‌بینم منو برسونی.
    پوفی کشید و با کلافگی جلوتر آمد و سرش را در چند سانتی متری صورتم نگه داشت و گفت:
    - کاترین؟ میشه بس کنی؟
    خودم را عقب کشیدم و صدایم را بلند کردم و با عصبانیت گفتم:
    - میشه تو بس کنی و این همه سدِ راهِ من نشی؟
    از کنارش گذشتم و قدم‌های سنگینم را روی سنگ فرشِ پیاده رو کشیدم و نگاهم را بالا کشیدم. با برخورد نگاهم به آن نگاه آشنا از حرکت ایستادم. جلوتر آمد و نگاهی گذرا به پشتِ سرم انداخت و بعد از کمی مکث به سمتم برگشت و گفت:
    - می‌رسونمت.
    دستانم را روی سـ*ـینه جمع کردم و گفتم:
    - چی شده امروز این همه مهم شدم!؟
    ابرویی بالا انداخت و متعجب پرسید:
    - چی؟
    سری تکان دادم و کلافه پرسیدم:
    - هیچی... ماشینت کجاست؟
    با دست به ماشینش اشاره کرد که به سمتش حرکت کردم. در را باز کردم و روی صندلی نشستم و منتظر شدم تا او هم بیاید. نگاهم را به پیاده رو دوختم. نگاه غضبناکِ امیرسام برعکس ترسیدن و ناراحت شدنم، باعث می‌شد حسِ خوشایندی زیر پوستم رخنه کند. این رفتارها اگرچه غریزی بودند، اما می‌توانستند در نقشه‌ی من خیلی تاثیرگذار باشند!
    با صدایِ بسته شدنِ در نگاهم را برگرداندم و به اهورا دوختم.ماشین را روشن کرد و به حرکت در آورد و دور شدیم و دور شدیم و دور...
    سرم را به شیشه چسباندم و گفتم:
    - من مدتی میرم فرانسه. وقت زیادی برای صحبت ندارم.
    نگاهی کوتاه به سمتم انداخت.
    - من حرفای زیادی ندارم.
    نفس عمیقی کشیدم.
    - من که بهت گفتم، اگه برام خطری درست نکنی منم کاری بهت ندارم.
    - اما اگر کاری کنی که همسرم بفهمه و...
    پوزخندی زدم و میان کلامش پریدم و پرسیدم:
    - این همه دوسش داری؟
    کامل به سمتش چرخیدم و ادامه دادم:
    - پس چرا بهش خــ ـیانـت کردی؟
    به سرعت اخم‌هایش نمایان شد و همان طوری که خیره‌ی جلو بود تاکیدوار گفت:
    - من... خـیانت... نکردم!
    با تمسخر خیره‌اش شدم و پرسیدم:
    - تو اسمش رو چی می‌ذاری ؟
    لب‌هایش را محکم روی هم فشرد و عصبی غرید:
    - چرا تو همه‌ش منو عصبی می‌کنی؟
    نگاهی به صورتم انداخت که اخم کردم. کلافه رو گرفت و گفت:
    - من فقط به حرفِ دلم گوش کردم.
    ادامه ی کلامش زمزمه وار به گوشم رسید:
    - دوست نداشتم مثل چندسال پیش پشیمون بشم.
    چشمانم را ریز کردم و پرسیدم:
    - اگه حرفه دلت معشـ*ـوقه ت بود، پس چرا با اون زن ازدواج کردی؟
    - مجبور بودم... خواسته ی پدرم بود.
    پوزخندی زدم و گفتم:
    - شما مردها خیلی راحت خـیانت می‌کنید.خیلی راحت!
    عصبی شد و مشتی روی فرمان زد و غرید:
    - گفتم خـیانت نکردم.
    از صدای بلندش چشمانم را برای مدتی رو هم گذاشتم و گفتم:
    - پس اسمش چیه؟ میگی خــ ـیانـت نکردم و روزا و شبای زیادی رو به همسرت دروغ میگی و با زنِ دیگه ای زندگی می‌کنی!
    ماشین که از حرکت ایستاد نگاهی به اطراف انداختم. با دیدن مکان آشنا، دستگیره را کشیدم و ادامه دادم:
    - داری زندگیه خودتو جهنم می‌کنی.
    در را کامل باز کردم و گفتم:
    - خیالت راحت! من چیزی به کسی نمیگم.
    و بی‌هیچ حرف دیگری از ماشین پیاده شدم و در را بستم. به سمت مجتمع رفتم و وارد ساختمان شدم...

    (فصل چهار)
    "امیرسام" (دانای کل)

    مهراب نگاهِ متعجبش را به او دوخت و پرسید:
    - با اهورا رفت؟ اونو چه به اهورا؟
    به صندلی تکیه داد و چشمانِ خسته اش را روی هم گذاشت و زمزمه کرد:
    - اگه به سمت اهورا کشیده شده، تقصیر منه.
    مهراب خودش را نزدیک تر کرد.
    -چه مقصر و تقصیری؟
     

    M.Seifollahi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/11
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    1,049
    امتیاز
    246
    محل سکونت
    ... From dream...
    کلافه دستی به صورتِ ملتهبش کشید و غرید:
    - نمی‌دونم چرا اون روز اونجوری صحبت کردم!
    مهراب سری تکان داد و زمزمه کرد:
    - آره، اشتباه کردی.
    چشمانش را باز کرد و عصبی و کلافه دستی به پشت گردنش کشید و گفت:
    - رسماً به دختره گفتم تو بی ارزشی!
    مهراب صدایِ شاکی‌اش را کمی بلند کرد و او را صدا زد:
    - امیر! بس کن دیگه!
    نگاهش را از مهراب گرفت و تلفنِ همراهش را از درون جیبِ شلوارِ خوش دوختش بیرون آورد. با انگشت اشاره‌اش نام "اهورا" را لمس کرد و تلفن همراهش را به گوش چسباند. طولی نکشید که صدای متعجبِ اهورا گوشش را نوازش کرد:
    - امیرسام!
    دوست نداشت صدایش را برای رفیق قدیمی‌اش بلند کند و او را بیشتر از این از خود برنجاند،پس با صدایی نسبتاً آرام اما عصبی او را خطاب قرار داد:
    - دور و بَر کاترین نباش! بهش نزدیک نشو اهورا!
    - چی می‌گی امیرسام؟
    نفسی عمیق کشید و پاسخ داد:
    - گمشو! مثل پنج سال پیش... از اطرافیان من دوری کن.
    اهورا لحظاتی کوتاه را به سکوت پرداخت؛ تا این که با آرامش پاسخ داد:
    - موضوع منو کاترین به خودمون مربوطه.
    به ناگهان خشمِ امیرسام فوران کرد و با فریاد گفت:
    - لعنتی! تو زن داری!
    اهورا هم متقابلاً با همان صدای بلند شده‌ی ناشی از عصبانیت غرید:
    - بهتره دخالت نکنی.
    عصبانیتش را درون دستش جمع کرد و تمام اجزا تلفن را درهم فشرد و از میان دندان‌های کلید شده اش غرید:
    - این بار اگر بخوایی بِهِم ضربه بزنی و...
    صدای عصبی اهورا مانع ادامه دادن کلامش شد:
    - اونی که بهت ضربه می‌زنه من نیستم؛ از اون دختر دوری کن و به رابـ ـطه‌ی بین ماهم کاری نداشته باش! ما فقط یه رابـ ـطه‌ی دوستانه داریم.
    کلام اهورا خاتمه یافت و بوق‌های ممتد گوش امیرسام را مورد آزار قرار داد. تلفن را پایین آورد و از فرط خشمِ زیادی که در تار و پودش رخنه کرده بود، تلفن را به شدت روی میز انداخت و غرید:
    - رابـ ـطه‌ی دوستانه ؟ کاترین به من آسیب می‌زنه؟
    - آروم باش امیر!
    نگاهِ تب‌دارش را به مهراب دوخت و با صدایی مملو از درد و رنج گفت:
    - پنج سالِ پیش داغ الهام رو روی دلم گذاشت. نمی‌دونم حالا می‌خواد چی کار کنه!
    دستانِ حمایتگر و برادرانه‌ی مهراب روی شانه‌های پهن و مردانه‌اش نشست و گفت:
    - الان باید موضوع چند سال پیش رو وسط بکشی؟
    نفس های عمیقِ پی در پی کشید و مدتی سکوت اختیار کرد. چندی بعد در حالی که از شدتِ عصبانیتش کاسته شده بود، همانند کودکی ناتوان و ترسیده خطاب به مهراب گفت:
    - می‌ترسم مهراب.
    لحنِ کلامش آن چنان دردناک و سوزان بود، که قلبِ مهراب را به درد آورد و با ناراحتی ناشی از کلامِ او پرسید:
    - از چی؟
    - از این که بازم از اهورا ضربه بخورم.
    به سرعت حالت چهره ی مهراب تغییر کرد و با ناباوری پرسید:
    - امیر! یادت رفته اهورا کیه؟
    - اهورای قدیم با اهورایی که الهام رو از من گرفت کلی فرق داره.
    - هنوزم اهورا رو مقصر می‌دونی؟
    دستی به صورتش کشید و نالید:
    - خودت خوب می دونی که مقصر مرگ الهام... اهورا بود.
    مهراب از شنیدن سخنان تکراری و رنج آور گذشته اخم هایش را درهم کشید و با تندخویی دستی به شانه ی امیرسام زد و گفت:
    - دیگه کافیه امیر.
    نگاهش را بالا کشید تا کلامی بگویید و این دلِ رنجیده اش را کمی آرام کند، اما با شنیدن صدای تلفن همراهش نگاه گرفت و تلفن را از روی میز برداشت. با نگاهی کوتاه به صفحه ی تلفن، همه ی آن عصبانیت فروکش کرد و لبخندی پررنگ و مردانه لب هایش را قاب گرفت.
    فلش سبز را لمس کرد و به گرمی پاسخ داد:
    - ای جان!
    - سلام بابا جونم.
    - سلام عروسک من. چی شده این موقع روز به من زنگ زدی؟ کاری داری؟
    صدای دلنشین پرستش مرهمی بود برای تمام ناآرامی ها و تنش های روحی اش.
    - اوهوم. یه سوال داشتم.
    لبخندی زد.
    - بپرس عزیزم.
    - چرا گوشیه کاترین خاموشه؟ کجاست مگه؟ می‌دونی؟
    با آمدن نام زیبای"کاترین" به یاد آورد همان دختری که موهای مواج بلندش وسوسه می کرد برای نوازش؛ به یاد آورد همان دختری که نگاهی به رنگ دریا داشت.
    -بابا!
    با صدایِ کودکانه ی پرستش تلنگری خورد و از رویا به بیرون پرت شد. دستی به صورتش کشید و پاسخِ پرستش را با زمزمه ای به زبان آورد:
    - رفته کشوره خودش.
    از آن سوی تلفن صدایِ متعجب پرستش گوشش را نوازش کرد:
    - چی؟ رفت برای همیشه؟
    با صحبت در مورد کاترین تمام وجودش از پشیمانی پُر می شد و قلبش به درد می آمد.
    نفس عمیقی کشید و پاسخ داد:
    - نه. تا دو هفته ی دیگه بر می‌گرده.
    پرستش با لجاجتِ کودکانه اش گفت:
    - دو هفته خیلی دیره! می خواستیم باهم بریم شهربازی.
    لبخندی زد و گفت:
    - خیلی خب حالا! قول میدم وقتی کاترین برگشت سه تایی باهم بریم شهربازی.
    پرستش با همان لحنِ ذوق زده پرسید:
    - راست می‌گی؟
    - آره، راست می‌گم.
    - آخ جونمی!
    لبخند بار دیگر لب های مردانه اش را قاب گرفت و با لـ*ـذت به صدایِ پرستش گوش سپرد:
    - من باید برم... خدانگهدار.
    - خدانگهدار عزیزم.
    تماس را خاتمه داد و تلفنش را روی میز گذاشت. کاترین با او و خانواده اش چه کرده بود که این چنین او را دوست داشتند؟
    مهراب تکیه اش را به میز داد و گفت:
    - چه زود قلب خونواده‌ت رو بدست اورد!
    سر بلند کرد و نگاهِ پرسش‌وارش را به مهراب دوخت و پرسید:
    - کی؟
    مهراب دستانش را روی سـ*ـینه جمع کرد که بازوهای قطورش تار و پودِ لباس را تحت فشار قرار داد.
    در پاسخ به سوالِ امیرسام گفت:
    - کاترین دیگه... این وروجک با هر کسی نمی‌ساخت؛ تازه! مامان فاطمه و المیرا هم خیلی ازش خوششون اومده.
    امیرسام ابرویی بالا انداخت و گفت:
    - نمی دونم والا! حتما مُهره ی مار داره.
    خنده ی مردانه ی مهراب به هوا خواست و با شیطنت پرسید:
    - نکنه تو هم گرفتار این مُهره شدی؟
    امیرسام با شنیدنِ کلام مهراب یکه ای خورد و روی صندلی صاف نشست و با لکنتی که گویی از هیجانِ کلام او بود پاسخ داد:
    - چی... چی می‌گی.. تو؟
    این بار خنده ی مهراب به قهقه تبدیل شد و گفت:
    - حول نکن بابا! شوخی کردم.
    دستی به پشت گردنش کشید و نفسش را با شدت بیرون فرستاد.
    - زهرِمار.
    - نوش جان.
    دهان باز کرد تا پاسخی دندان شکن به او دهد؛، اما با یادآوری موضوعی چشمانش را ریز کرد و مهراب را خطاب قرار داد:
    - مهراب؟
    - هوم؟
    - آخرش نگفتی که چطوری با کاترین آشنا شدی!
    مهراب تکیه اش را از میز گرفت و گفت:
    - وقتی انتخاب طراح رو به من سپردی، منم از مشاور خواستم که این کارو انجام بده. یه روز هم به من زنگ زد و کاترین رو پیشنهاد داد؛گفت که یک طراح بیست توی فرانسه ست که با شرکت معروفِ ____ همکاری می‌کرده و هیچ مشکل قانونی و قضایی هم نداره.
    امیرسام خودش را جلوتر کشید و متعجب پرسید:
    - همین؟ بقیه اش! پدری، مادری ،کسی؟
    مهراب لاقید شانه ای بالا انداخت و گفت:
    - چی بگم والا! هیچ اطلاعاتی ازش نیست. شاید بتونی چندین عکس پیدا کنی اما اطلاعات خونوادگی نه!... احساسم میگه چون از خونواده ی رده بالاییه اطلاعاتش پاک شدن.
    امیرسام جمله ی آخر او را در ذهن مرور کرد و پرسید:
    - از خانواده ی رده بالا؟
    مهراب به نشانه ی مثبت سری تکان داد.
    - آره.
    خیره ی چشمان مهراب شد و گفت:
    - وقتی اهورا گفت کاترین بهم ضربه می زنه، یه حسی بهم گفت که اون یه موضوع مهمی رو داره مخفی می کنه.
    مهراب میز را دور زد و مقابل او ایستاد و در حالی که کُت خوش دوختش را به تن می کرد گفت:
    - ه مخفی کاری امیر؟ ما چکارمون به خونواده‌ی اون!؟ مهم اینه که خودش آدم درستیه و خوب کار می کنه.
    به نشانه ی تایید سری تکان داد و گفت:
    - درست می‌گی، اما...
    مهراب دستی به کتش کشید و میان کلام او پرید:
    - ببین امیر! هر سوالی داری از خودش بپرس؛ این جوری خیلی بهتره.
    بعد از اتمام کلامش نگاهی به ساعت مچیِ گران قیمت و بند چرمش انداخت و پرسید:
    - کاری نداری؟ باید برم پیش دلارام.
    امیرسام از جای برخاست و با کلامی که درونش شیطنت موج می‌زد پاسخ داد:
    - نه. مراقب خودتون باشید.
    چنان کلمه‌ی"مراقب" را محکم اَدا کرد که مهراب نگاهش را بلند کرد و وقتی شیطنت امیرسام را دید، سری به معنای تأسف تکان داد و گفت:
    - خجالت بکش امیر! با بابا اینا میریم خونه شون تا قراره عقد و عروسی رو بذاریم.
    - بسلامتی. فقط تو رو خدا زودتر قال قضیه رو بکن! حداقل بقیه هم مثل من بهتون شک نکنن.
    خنده ی هر دو به هوا خواست و مهراب گفت:
    - تو آدم نمی‌شی امیر.
    به سمت در رفت و حینی که از اتاق خارج می شد خداحافظی کوتاهی کرد و امیرسام را ترک کرد.
    همان طور خیره ی در شده بود و نگاه از آن جا بر نمی داشت. دستی میان موهای بلندش که به روی پیشانی اش افتاده بودند کشید، اما باز هم به جای اولیه بازگشتند.
    ذهنش درگیر بود؛ همانند یک نوارِ فیلم که هر تکه اش را اشتباهی از فیلم های گوناگون به هم چسبانده باشند. به همان اندازه شلوغ و نامفهوم بود.چه باید می کرد؟ با خودش، با کاترین، با این احساسات جوانه زده ی درون قلبش چه باید می‌کرد؟
    *****
    (پاریس) "کاترین"
    سرم را به عقب بردم و با صدایی بلند زدم زیر خنده. از قربان صدقه های پی در پی اش خنده ای دیگر سر دادم و سرم را در گریبانش فرو بردم که من را به آرامی روی زمین گذاشت. به آرامی از آغوشش جدا شدم و گفتم:
    - دلم برات خیلی تنگ شده بود. به قول خودمون: تو از من گمُ شده بودی!
    لبخند بزرگی زد و گفت:
    - منم... بیشتر از اون چیزی که فکرش رو بکنی.
    به گونه ام بـ..وسـ..ـه ای زد و دستم را در دستِ بزرگ و مردانه اش گرفت و گفت:
    - امشب خیلی زیبا شدی عشقم.
    خنده ای سر دادم و گفتم:
    - آلفِرِد؟ من مثل دخترای دیگه نیستم که این جوری رام بشم.
    خنده ی مردانه ای کرد.
    - تو خیلی وقته رامِ من شدی.
    دستم را پیش بردم و روی گونه اش گذاشتم.
    - من اسیر تواَم.
    هر دو خیره ی چشمان یک‌دیگر شدیم و به ناگهان زدیم زیر خنده...
    - اینا رو!
    نگاه از هم گرفتیم و به سمت صدا برگشتیم. عمو آرتور بود که با اخم خیره ی ما شده بود.
    با همان اخم های زیبایش رو به ما گفت:
    - ر کی نسبتِ شما رو ندونه، فکر می کنه شما دوتا عاشق و معشوقید.
    به این حسادت زیبایش خنده ای کردم و خودم را به او رساندم و در آغـ*ـوش کشیدم.
    - عمو جان! حسادت می‌کنی؟
    چشم غره ی ساختگی به من رفت و پرسید:
    - حسادت نکنم؟
    آلفرد نچ نچی کرد و گفت:
    - داداش! از سن و سالت خجالت بکش.
    عمو آرتور با انگشتش آلفرد را نشان داد و گفت:
    - هی تو؟ داری می‌گی من خیلی پیرم؟
    آلفرد دستانش را بالا آورد و گفت:
    - نه داداش! این چه حرفیه؟
    عمو آرتور صورتم را با محبت بوسید و چشم غره ای به آلفرد رفت و ما را ترک کرد. خنده ای سر دادم و پرسیدم:
    - قهر کرد؟
    آلفرد سری تکان داد و با خنده گفت:
    - من برم منت کشی.
    دستی تکان داد و به سمت عمو آرتور رفت.
    دلیل این صمیمیت های من با عمو آلفرد فاصله ی کمِ سنی بود. عمو 36سالش بود و مجرد. بدون تعاریف الکی می‌توانستم بگویم خیلی جذاب و دوست داشتنی و می‌شد گفت اکثر دختران اشراف جذبش شده بودند و در هر مهمانی نگاه آن ها به دنبالش بود. عمو آرتور پسر بزرگِ خانواده ی ایلیچ که دو پسر دارد؛ پسر اولش لوکان که با سوفیا ازدواج کرده بود و یک پسر بنام اُلیور داشتند. پسر دیگر عمو آلفرد که در شیطنت از هیچی کم نداشت اسمش لوکاس است. زن عمو الیزابت هم که از اشرافیت و اقتدار چیزی کم نداشت. متاسفانه مادرم تک دختر بود و می شد گفت که از خانواده ی آن ها فقط دایی جُرج باقی مانده؛ دایی با دختری آمریکایی به نام ایزابلا ازدواج کرده و پسری به نام هوگو داشتند و الان در آمریکا زندگی می کردند. در نهایت می‌شد نتیجه گرفت که من و خواهرانم تنها دخترهای این دو خاندان بودیم؛ آره من و کِلارا و کارولین.
    - ببین کی اینجاست!
    به سرعت به سمتِ صدای آشنا برگشتم. مثل همیشه خوش پوش و زیبا. لباس کوتاه و زیبای آبی رنگی که بر تن داشت درست همرنگ چشمانش بود.
    نفس عمیقی کشیدم و در سلام دادن پیشی گرفتم:
    - سلام.
    به معنای"سلام" سری تکان داد و گفت:
    - چه عجب دیدمت خانم فراری.
    اخمی کردم و سرزنش‌وار صدایش کردم:
    - کارولین!
    متقابلاً ابروهایش را درهم کشید و پرسید:
    - چرا برای همیشه اینجا رو ترک نمی‌کنی؟
    با کلامش بغض به گلویم چنگ انداخت و ناباور خیره اش شدم.
    محبت خواهرانه اش کجا رفته؟ چطور می توانست این همه راحت با نبودن من کنار بیاید؟
    نگاه از آن چشمان سرد گرفتم و عقب گرد کردم و روی صندلی ردیف اول جای گرفتم. بغض درون گلویم را فرو دادم و آرام نشستم تا عروس وارد سالن شود. صدای موزیک مخصوصِ ورود عروس زده شد و همه سکوت اختیار کردند. سرم را از هر تفکری خالی کردم و با اشتیاق به سمت در برگشتم...
    با باز شدن درِ بزرگ سالن همه ایستادیم. کلارا در حالی که بازوی پدربزرگ را میان انگشتان کشیده اش گرفته بود روی فرش قرمز که اطراف آن پر بود از گل های تازه و زیبا، قدم زنان حرکت کرد و به انتهای سالن که رسید، داریان از سه پله ی سکو پایین آمد و با احترام مقابل پدربزرگ ایستاد. پدربزرگ به آرامی دستِ کلارا را جدا کرد و در دست مردانه ی داریان قرار داد. به آرامی کنار رفت و کنار مادربزرگ ایستاد. داریان و کلارا دست در دست یک دیگر در حالی که همه برایشان دست می‌زدند از پله ها بالا رفتند و مقابل یک دیگر ایستادند."پدرِ روحانی" با لباس بلندِ مشکی اش میان آن ها ایستاد که سکوت سالن را در برگرفت.
    پدر روحانی صدایش را بلند کرد و گفت:
    - همگی اینجا جمع شدیم تا مراسم عقد این دو جوانِ برازنده، بالغ و اصلیل زاده را جشن بگیریم؛خانمِ کلارا ایلیچ و آقای داریان آوانسیان.
    همه ی افراد حاظر در سالن دست زدیم و پدر روحانی ادامه داد:
    - آیا کسی در این جمع با این ازدواج مشکلی دارد؟ اگر دارد جلو بیاید.
    هنگامی که کسی از نارضایتی خود حرفی نزد، پدرروحانی سری تکان داد و رو به عروس و داماد گفت:
    - اجازه دارید تا متنِ عقدتون رو بیان کنید.
     

    M.Seifollahi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/11
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    1,049
    امتیاز
    246
    محل سکونت
    ... From dream...
    سالن در سکوت مطلق فرو رفت تا داریان و کلارا متن عقدشان را بیان کنند:
    داریان: من داریان...
    کلارا: من کلارا
    - تو را، کلارا...
    - تورا، داریان...
    - به عنوان همسر خود.
    - دوست ابدی.
    - همراهِ وفادار.
    - و به عنوانِ عشقم.
    - از امروز به بعد انتخاب می کنم.
    - در حضور خدا.
    - فامیل.
    - و دوستانم...
    - سوگند رسمیِ خود را به تو پیشکش می کنم.
    - تا در بیماری و سلامتی.
    - خوشی ها و نا خوشی ها.
    - شادی ها و غم ها.
    - بدون قید و شرط عاشق تو باشم...
    - در مسیر رسیدن به اهدافت تو را یاری کنم.
    - به تو احترام بگذارم.
    - با تو بخندم.
    - و با تو گریه کنم.
    - و تا زمانی که هر دوی ما زنده هستیم، تورا عزیز بدارم.
    - تورا عزیز بدارم.
    پدرروحانی: من به موجب اختیاری که خداوند به من داده، شما را زن و شوهر اعلام می کنم و آرزوی پایبندی به عقد و عشق تان را دارم... تبریک میگم.
    و در ادامه قدمی به عقب برداشت. همگی شروع کردیم به دست زدن. همین حین داریان دست های کلارا را گرفت و خم شد و هر دو مُهری از عشق و علاقه بر صورت یکدیگر نشاندند.
    دست از دست زدن برداشتم و نمِ چشمانم را گرفتم و زیر لب زمزمه کردم:
    - امیدوارم خوشبخت بشید.
    زمزمه ای دردناک به گوشم رسید که همچون تیغِ تیزی روی قلبم کشیده شد:
    - اگه تو می ذاشتی، بهتر از اینم می شد.
    با همان نگاهِ خیس و دلی پر درد به سمتش برگشتم که با کلام برنده اش بی رحمانه ادامه داد:
    - اگه به خاطر تو پدر و مادر نمی مردن، الآن اونا هم توی این جشن حضور داشتن.
    با انگشت اشاره ام زیر چشمانم کشیدم و با صدایی که بیشتر شبیه ناله بود صدایش کردم:
    - کارولین!
    چشم غره ای رفت و عصبی پرسید:
    - مگه دروغ میگم؟
    لب هایم را روی هم فشار دادم و نگاهم را از او دزدیدم. راهم را به سمت عروس و داماد کج کردم و خودم را به سرعت به آن دو رساندم. با دیدنم از یک دیگر فاصله گرفتند و مقابلم ایستادند. بر خلافِ حالِ آشوبم لبخند بزرگی روی لب هایم نشاندم و به سمت داریان رفتم و صمیمانه بغلش کردم و بعد هم در آغـ*ـوشِ کلارا فرو رفتم.
    سرم را روی شانه اش گذاشتم و گفتم:
    - امیدوارم خوشبخت بشید عزیزم.
    از وجودش فاصله گرفتم که لبخند زد و گفت:
    - ممنونم کاترین... به خاطر همه چی ممنونم.
    بازویش را آرام نوازش کردم و رو به هر دو گفتم:
    - خیلی دوستتون دارم... مراقب همدیگه باشید.
    داریان لب باز کرد تا کلامی به زبان بیاورد، اما صدایِ منحوسِ کارولین مانع شد و باز روح و روان من را به تیغ کشید:
    - تبریک میگم.
    خودم را عقب کشیدم و بدون نگاه کردن به آن نگاهِ یخ کرده ی آبی، از آن ها فاصله گرفتم و خودم را روی اولین مبل رها کردم. مدتی کلارا و داریان مشغول هم صحبتی با کارولین بودند که بعد از رفتن کارولین و قرار گرفتنش کنارِ همسرش دَنیل، هردو مشغول خوش آمدگویی به تمام مهمانان شدند... بعد از مدتی نه چندان کوتاه همه چی روی روال افتاد و چندین نفر مشغول رقـ*ـص شدند و چندین نفر دیگر صحبت می کردند. داریان و کلارا نیز در جمعِ دوستانِ شان مشغول گفتگو و خنده های زیبا بودند.
    جایگاه من کجا بود؟ چرا من از همه ی آن ها دور بودم؟ چرا من هیچ جایی نداشتم؟ این همه تنها بودن من را زجر می‌داد... دلم می خواست کنارِ داریان و کلارا جای بگیرم ، اما احساس می کردم حضورم در کنارشان باعث می‌شود آنان نیز همانند کارولین با من رفتار کنند یا ممکن است من یادآور خاطرات بدِ گذشته بشوم.
    باز هم فردی میانِ افکارِ پریشانم پرید و من را وادار کرد به سمتش برگردم:
    - سلام کاترین.
    متعجب از دیدنش مدتی خیره اش شدم تا این که با یادآوریِ کلامش به خودم آمدم و لبخندی روی لب هایم نشاندم و پاسخ دادم:
    - سلام مَکس.

    : Flash back
    از این ضعف و ناتوانی، اشک، صورتم را در برگرفته بود و هرچه تقلا می کردم از من جدا نمی‌شد و به شدتِ کارش می افزایید. خودم را به طرفین تکان می دادم و سرم را عقب می کشیدم، تا این که دست کشید و مُهر خـیانتش را از صورت و لـب های لرزانم جدا کرد. از حسِ نفرتی که تمام وجودم را در بر گرفته بود دستم را بلند کردم و سیلیِ محکمی نثارِ صورتِ خوش تراشش کردم. از شدت سیلی صورتش به سمت دیگری مایل شد و تمام انگشتان دستم شروع کردن به گِز گِز کردن. خودم را عقب تر کشیدم و با دستِ لرزانم صورتم را پاک کردم و داد زدم:
    - خیلی کثیفی مَکس.
    دستش را جای سیلی گذاشت و به سمتم برگشت.
    - آره من کثیفم، اما تو مال منی.
    از میان دندان های کلید شده ام غریدم:
    - خفه شو خیانتکاره عوضی!
    دستش را برداشت و با چشمان به خون نشسته داد زد:
    - من خـیانت نکردم.
    قدمی پیش گذاشت که خودم را عقب تر کشیدم؛ با برخوردم به ستونِ پشت سرم ترس تمام وجودم را برداشت، ولی به روی خود نیاوردم و تغییری در چهره ام ایجاد نکردم.
    صورتم را پاک کردم و پوزخندی زدم و پرسیدم:
    - مَکس! کیو داری گول می زنی؟
    با یادآوری حرف های او و ماریا از عصبانیت فوران کردم و داد زدم:
    - تو به من خـیانت کردی! اونم با بهترین دوستم.
    خودش را جلوتر کشید. قصد فرار کردم که خودش را به من رساند و بین دیوار و خودش قفلم کرد. هق هقی کردم و دستانم را بالا آوردم و روی سـینه اش گذاشتم تا مانعی بین‌مان ایجاد کنم.
    دستان کثیفش را روی موهایم کشید و گفت:
    - من مـسـت بودم کاترین.
    به عقب هولش دادم که مقاومت کرد، ولی با تکرار دوباره کنار رفت و من داد زدم:
    - ولی ماریا مـسـت نبود.
    از او فاصله گرفتم. سکوت کرده بود؛ سکوتش می‌توانست تنها هدیه اش به من باشد.
    عقب عقب رفتم و خودم را به در رساندم و نالیدم:
    - از زندگیم برو بیرون مَکس... دیگه سراغم نیا!
    در را باز کردم و به سرعت خودم را به بیرون پرت کردم و دوان دوان خودم را به درِ خروجی رساندم...
    :Flash next

    قدمی پیش گذاشت که از جا برخاستم و مقابل یکدیگر قرار گرفتیم.
    لبخندی زد و پرسید:
    - حالت خوبه؟
    سری تکان دادم و پاسخ دادم:
    - بله. تو خوبی؟
    چشمانش را مدتی روی هم گذاشت و گفت:
    - بله... وقت داری تا کمی صحبت کنیم؟
    ابرویی بالا انداختم و پرسیدم:
    - در مورد چی؟
    نگاهی خیره به چشمانم انداخت.
    - در مورد خودمون.
    از حرفش جا خوردم و با تعجب صدایش زدم:
    - مَکس!
    جلوتر آمد.
    - کاترین! من هنوزم...
    از ترسِ به زبان آوردن کلامش، میانِ حرفش پریدم و گفتم:
    - تو ازدواج کردی و بچه هم داری... فقط به خاطر دخترت کوتاه بیا!
    نفسی کلافه کشید و گفت:
    - خیلی خب... من می خوام فقط پنج دقیقه باهم صحبت کنیم.
    دستانم را بالا آوردم و روی سـینه گره کردم.
    - خب؟
    نفس عمیقی کشید و لب باز کرد:
    - من عاشق تو بودم کاترین، ولی از ماریا خوشم می اومد، چون...
    پوزخندی زدم و به جای او ادامه دادم:
    - چون خوشگل بود و وسوسه انگیز.
    سرش را پایین انداخت.
    - من دوست نداشتم به خاطر یه سری نیازهام تو رو اذیت کنم! من تو رو برای زندگیم می خواستم، اما فکر نمی کردم یک شب بودن با ماریا زندگی‌مونو نابود کنه.
    چشمانم را مدتی روی هم گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم و خیره اش شدم. در همان حالت ادامه داد:
    - من عاشقت بودم..‌. تو هم منو دوست داشتی، اما اجازه نمی دادی زیاد نزدیکت بشم.
    سرش را بلند کرد و خیره ام شد. کلامی به زبان نیاوردم. حسِ حماقت و درماندگی را راحت می‌شد درون چشمانش پیدا کرد.
    سری تکان داد و ادامه داد:
    - آره تو یک دختر اشرافی بودی و نباید تا قبل از عروسی قوانین خاندانت رو زیرپا می ذاشتی... من ناخواسته با پیشنهادی که ماریا داد وسوسه شدم برای تجربه کردن با اون بودن رو... من دروغ گفتم که مـست بودم و چیزی به یاد نداشتم! منو ماریا توی سلامت کامل بودیم و من لحظه به لحظه‌ی اون شب رو یادمه... ماریا به من گفت فقط یک شب رو باهم می مونیم و بعد از اون نه کاترین می فهمه نه اون مزاحم زندگی من میشه، اما...
    لب هایم را از هم جدا کردم و آرام اسمش را به زبان آوردم:
    - مکس!
    به سرعت سرش را بلند کرد و منتظر شد تا ادامه بدهم. لبخندی زدم و دستم را دراز کردم و گفتم:
    - من گذشته ای که با تو داشتم رو فراموش کردم... تو هم فراموش کن.
    دستش را در دستم گذاشت و لب باز کرد تا حرفی خلافِ گفته هایم بزند، اما میانِ کلامش پریدم و گفتم:
    - موفق باشی مَکس... امیدوارم به خاطر دخترت آلیس به زندگیت پایبند باشی.
    دستم را به گرمی فشرد و با لبخندی خسته گفت:
    - حتما. ممنونم.
    دستم را بیرون کشیدم.
    - به هیچ چیزی به جز آینده ی دخترت فکر نکن.
    سری تکان داد که کمی فاصله گرفتم و گفتم:
    - فعلاً.
    دستی برایش تکان دادم و عقب گرد کردم و به سمت آلفرد قدم تند کردم. میانه ی راه بودم که نگاهم با نگاه ِ افراد آشنایی برخورد کرد. کمی چشمانم را ریز کردم تا دقیق تر ببینم. وقتی هر دو به سمتی که من قرار داشتم، برگشتند، متوجه شدم که خودشان هستند، اما نمی دانم چرا با دیدن آن ها به یادِ امیرسام افتادم.
    آهی کشیدم و زمزمه کردم:
    - فقط دست ها و ذهنم برات ارزش داره؟ خیلی نامردی! خیلی!
    نگاهِ خانم مایند که شکارم کرد، سری تکان دادم و افکار پوچ را از خودم دور کردم. مسیرم را عوض کردم و به سمت شان قدم تند کردم. کنارشان ایستادم و سلام کردم که با خوش رویی پاسخ دادند. روی صندلی جای گرفتم و رو کردم به آقای مَکندی و پرسیدم:
    - همه چی خوب پیش رفت؟
    سری تکان داد و با کلامی که رضایت در آن موج می زد پاسخ داد:
    - بله، عالی بود.
    - خوبه.
    خانم مایند خودش را جلوتر کشید و گفت:
    - طراحی های آقای کیانفر واقعا زیبا هستن.
    ابرویی بالا انداختم و کنجکاو پرسید:
    - چه طرحی؟
    آقای مَکندی از جیبش گوشی اش را بیرون آورد و بعد از نگاهی کوتاه گفت:
    - برات فرستادم که!
    گوشی ام را از جیبم بیرون آوردم.
    - چند لحظه...
    وارد صفحه ام شدم که پیام آقای مَکندی بالا آمد؛بازش کردم و عکس را دانلود کردم.
    واو! چه طرح زیبایی! طرحی که دامنِ بلند و پر از چینش جلب توجه می کرد؛ کمر تنگ و دامنی پر از ریزه کاری های دوخت. بندینه های روی شانه به چند سانتی متر هم می رسیدند .یقعه ای که چاک می خورد و تا بالای ناف وجود داشت. همین مدل دقیقاً پشت کمر وجود داشت.
    دل از طرح کندم و گوشی ام را درون جیبِ لباسم گذاشتم و گفتم:
    - خیلی زیباست.
    هر دو سر تکان دادند و همزمان گفتند:
    - خیلی!
    نگاهم را به آقای مَکندی دوختم و پرسیدم:
    - اینو برای شما طراحی کردن؟
    - خیر.
    لبخند کمرنگی زدم و پرسیدم:
    - پس چی؟
    آقای مَکندی تکیه اش را به صندلی داد و گفت:
    - اینو جلوی خودم کشیدن، اما نه برای فروش! گفتن برای فروش نیست و اسمش رو "الهه ی عشق" گذاشتن.
    لبخندِ روی لب هایم کمرنگ تر شد و زمزمه کردم:
    - الهه ی عشق!
    خانم مایند دستی به موهای زیبایش کشید و گفت:
    - صددرصد برای فرد خاصی طراحی کردن.
    با یادآوری دلربا و اندام زیبایش پورخندی زدم و گفتم:
    - حتما همینطوره.
    عذرخواهی کوتاهی کردم و آن جا را ترک کردم. خودم را به یکی از صندلی های تک نفره رساندم و روی آن جای گرفتم. حضور فردی به همراه یک صندلی جدید مانع از این شد که به امیرسام و آن طرح، دقیق فکر کنم. به سمت آن فرد برگشتم و نگاهم را به او دوختم. با دیدنِ دوباره ی کارولین چشمانم را کلافه چرخاندم که لبخند عصبی زد و پرسید:
    - چیه؟
    دستی به پیشانی ام کشیدم و پرسیدم:
    - چی از جونم می خوایی کارولین؟
    لبخند عصبی اش پر کشید و با نفرت خیره ام شد و گفت:
    - خانواده ام رو! سهم الارثم رو!
    دستانم را مشت کردم و با عصبانیت گفتم:
    - همه ی ارثت رو دادم، اما خانواده ات رو نمی‌تونم برگردونم... سهم تو از ارث کامل بود. طبق خواسته ی پدر!
    از میان دندان های کلید شده اش غرید:
    - دهنتو ببند کاترین! پدر هیچ وقت به دختر کوچیکه اش بیشتر از همه ارث نمی داد. درسته تو رو بیشتر دوست داشت، اما همیشه همه چیو به طور مساوی تقسیم می کرد.
    نفس کلافه ای کشیدم و خودم را جلوتر کشیدم.
    - می تونی بری اون دنیا و علتش رو از خودِ پدر بپرسی.
    ابروهایش را در هم کشید و غرید:
    - دزدِ کثیف!
    با عصبانیت از جا برخاست و من را ترک کرد.
    دزدِ کثیف؟ این کلمات را کارولین به زبان آورد؟آن هم به من؟ مگه من چکار کرده بودم؟چرا من را دزد خطاب کرد؟ این تصمیم پدر بود و من مداخله ای نداشتم.
    تمام حرف هایش در سرم اکو می شد و قلبم را به درد می آورد.
    - چی شده کاترین؟
    نگاهِ رنجیده ام را برگرداندم و به نگاه خندان آلفرد دوختم. کنارم جای گرفت که آهی کشیدم و زمزمه کردم:
    - هیچی.
    اخم کرد.
    - به من دروغ نگو! خودم دیدم بعد رفتنِ کارولین رفتی توی فکر.
    چندی مکث کردم و گفتم:
    - مهم نیست... می خوام در مورد یه چیزی باهات صحبت کنم.
    نگاه خیره اش را به چشمانم دوخت و پرسید:
    - چی؟
    کنارم روی صندلی جای گرفت که سرم را پایین انداختم و انگشتان دستم را در هم گره کردم.
    - احساس می کنم به امیرسام کشش دارم.
    صدای بلندش باعث شد به سرعت سر بلند کنم:
    - چی؟ کشش؟
    لب باز کردم تا حرفی بزنم که خودش را جلوتر کشید و پرسید:
    - می فهمی چی میگی؟
    به نشانه ی مثبت سری تکان دادم که آرام تر ادامه داد:
    - اون وقت مجبوری همه چیو بهش بگی.
    ابروهایم را در هم کشیدم.
    - نه! مجبور نیستم.
    با تعجب پرسید:
    - یعنی می خوایی دروغ بگی؟
    دستی به موهایم کشیدم.
    - نه. فقط چیزی نمیگم.
    اخم هایش فجیع درهم شد.
    - این راه درست نیست. کنار بکش!
    با لحنی که درماندگی در آن موج می زد گفتم:
    - نمی تونم آلفرد! باید کنارش باشم.
    - چرا؟
    - چون... چون قلبم میگه!
    دستی به صورتش کشید و پرسید:
    - اون چی؟
    منظورش را نفهمیدم و گیج خیره اش شدم که ادامه داد:
    - اون پسره هم...
    میان کلامش پریدم و زمزمه کردم:
    - اسمش امیرسامه.
    نگاهش را کلافه چرخاند و گفت:
    - امیرسام هم حسی بهت داره؟
    سرم را به نشانه ی ندانستن به طرفین تکان دادم.
    - نمی دونم.
    اخم کرد.
    - نمی ذارم قلبت درگیر مردی بشه که بهت حسی نداره.
     

    M.Seifollahi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/11
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    1,049
    امتیاز
    246
    محل سکونت
    ... From dream...
    لب باز کردم تا اعتراض کنم، اما نگاهِ جدی اش مانع ادامه ی صحبتم شد. از جا برخاست و دستش را به سمتم دراز کرد.
    - برقصیم؟
    سعی کردم لبخند بزرگی روی لب هایم جای بدهم و کمی خوش بگذرانم، پس دستم را در دستش گذاشتم و بلند شدم و به پیست رقـ*ـص رفتیم. دستانم را به دور گردنش حلقه کردم و او هم دستانش را قابِ کمرم کرد و هر دو هماهنگ با موزیکِ لایت ریتم گرفتیم. به صورتش که با تابشِ نورهای رنگیِ اطراف جذاب تر دیده می شد، خیره شدم و گفتم:
    - مثل تو جذابه.
    نگاهش را بالا کشید و پرسید:
    - کی؟
    لبخندی زدم و سرم را جلوتر بردم و پاسخ دادم:
    - امیرسام.
    درون گلو خندید.
    - تحت تاثیر تعاریف کلارا قرار گرفتی!
    پیشانی اش را به پیشانی ام تکیه داد و زمزمه کرد:
    - راحت دل نبند کاترین! ساده نباش.
    چشمانم را به آرامی بستم و زمزمه کردم:
    - منم همینو می خوام.
    - عشق آدم رو ضعیف می‌کنه.
    نفس عمیقی کشیدم که ریه‌هایم پر شد از عطر بدنش. دستانم را کمی جا به جا کردم و گفتم:
    - می دونم.
    - پس خودتو راحت کن عزیزم.
    دستم را پشت گردنش کشیدم.
    - منم همینو می خوام، اما...
    میان کلامم پرید و ادامه ی کلامم را بیان کرد:
    - اما دیگه دیره. تو خودتو به امیرسام باختی.
    سرش را عقب کشید. پیشانی اش را جدا کرد و از حرکت ایستاد.
    - گاهی باختن هم بد نیست، ولی مهمه که به چه کسی می بازی! هوم؟
    چشمانم را باز کردم و سری تکان دادم و گفتم:
    - بله. درسته.
    - پس اگر میخوایی به امیرسام ببازی باید...
    میان کلامش پریدم و ادامه ی جمله اش را بیان کردم:
    - باید ارزشش رو داشته باشه.
    ابرویی بالا انداخت و پرسید:
    - خب؟ داره؟
    لبم را به داخل دهانم فرستادم و بعد از مکثی کوتاه پاسخ دادم:
    - نمی دونم.
    دستش را جلو آورد و روی گونه ام گذاشت.
    - مراقب قلب و روحت باش.
    چشمانم را برای مدت کوتاهی روی هم گذاشتم و باز کردم.
    - چشم. بهم اعتماد کن.
    لبخندِ دلنشینی زد. از پیست پایین رفت و دستم را گرفت و من را به دنبال خودش کشید...
    مابقیِ شب کنار آلفرد بودم و بودن با او یعنی لبخند همیشگی روی لب هایم و احساس خوشبختی. هدیه ای که برای داریان آماده کرده بودم یک تابلوی طراحی شده از هر دو به دست خودم بود؛ داریان عاشق تابلو و نقاشی بود. همچنین هدیه ام به کلارا یک ستِ زیبا از مروارید بود...
    کلارا و داریان مقابل هتل ایستادند. همه ی دخترهای جوان هم پشت سرشان صف کشیدند و کلارا در حالی که پشت به همه ایستاده بود، دسته گلش را بالا گرفت.
    همگی شروع کردیم به شمردن:
    3-2-1
    با تمام شدن شمارش، کلارا دست گل را پرت کرد؛ با لبخند مسیرِ حرکت دسته گل را دنبال کردم که در آخر لبخند روی لب هایم ماسید و به ناگهان دسته گل در آغوشم افتاد. دسته گل را سفت چسبیدم و نگاه گیجم را به بقیه دوختم که دست می زدند.
    لبخند کمرنگی زدم و گفتم:
    - اشتباهی اومد.
    کلارا خندید و گفت:
    - اتفاقاً درست اومده.
    دست داریان را گرفت و چشمکی حواله ام کرد و هر دو سوار ماشین شدند و به سوی خانه‌ی جدیدشان حرکت کردند...
    با همه‌ی حاضرین بدرقه‌شان کردیم و باناپدید شدنشان از دیدِ ما به سرعت پراکنده شدیم. به مسیر رفتن‌شان خیره شده بودم که صدای کارولین باعث شد به سمتش برگردم:
    - هدیه‌ی گرون قیمتی بود.
    صورتم درهم شد و گفتم:
    - از حقوق سال ها کارم بود.
    پوزخندی زد.
    - و ارثیه ات.
    - بس کن کارولین!
    صدایِ عصبیِ آلفرد بود که به سمتش برگشتیم. کلارا عینِ دختر بچه های ده ساله دستانش را روی سـ*ـینه جمع کرد و گفت:
    - تو فقط کاترین رو دوست داری؟پس من چی؟
    - کارولین! همه ی ما تو رو دوست داریم، ولی برخورد تو با کاترین درست نیست.
    کارولین پوزخندی زد و گفت:
    - من با دزدا کاری ندارم.
    اخمی کرد و حینی که از کنارم می گذشت تنه ای به من زد و سوار ماشین شد و ما را ترک کرد. روی سکویِ کنار هتل نشستم و بغض کردم، مثل هر زمانی که پا در پاریس می گذاشتم. اشک صورتم را خیس کرد و هق هق کنان خیره ی دسته گل شدم.
    - کاترین!
    نگاهِ خیسم را بلند کردم و به عمو آرتور دوختم که ادامه داد:
    - تویِ شبه به این زیبایی حیف نیست گریه کنی؟
    هق زدم و سرم را پایین انداختم و گفتم:
    - اون خواهرمه، اما از دشمنم بدتر باهام رفتار می کنه. منو دزد خطاب می کنه!
    صدای پر ابهت پدربزرگ مجبورم کرد که به سرعت بایستم و به سمتش برگردم:
    - بسه دیگه کاترین! صورتتو پاک کن.
    مثل همیشه با لحن دستوری گفت و جزء اطاعت نمی شد کاری کرد. "چشمی" زیر لب گفتم و صورتم را با دست پاک کردم. آلفرد جلوتر آمد و آغوشش را برایم باز کرد که خودم را میان حصار بازوانش جای دادم و سرم را خم کردم و به ریتم قلبش گوش سپردم.
    روی موهایم را بـوسه ای زد و گفت:
    - دختر کوچولوی دوست داشتنی.
    مثل همیشه گلایه وار گفتم:
    - من کوچولو نیستم.
    درون گلو خندید و من را محکم تر میان بازوانش فشرد.
    *****
    (فصل پنجم) (کریسمس)

    جیغ بلندی کشیدم.
    - کریسمس مبارک!
    و به دنبال آن خودم را در آغـوش پدربزرگ انداختم. پدربزرگ خنده ی بلندی سر داد و گفت:
    - کریسمس مبارک عزیزم.
    گونه اش را بـوسـیدم و کنارِ مادربزرگ جای گرفتم که لبخند مهربانی زد و جویای احوالم شد:
    - دختر خوشگل من بهتره؟
    سرم را تکان دادم و لبخند دندان نمایی زدم و گفتم:
    - اگه کادویِ کریسمس هم بگیره، بهترم میشه.
    خنده ی همه به هوا خواست. مادربزرگ جعبه ای به دستم داد که تشکری کردم و جعبه را باز کردم. با دیدنِ محتوایِ جعبه جیغ کوچیکی زدم و کاغذ مخصوص طراحی، بوم رنگ و جعبه ی رنگ ها را بررسی کردم و گفتم:
    - خیلی ممنونم! خیلی زیبان.
    صدای پدربزرگ باعث شد نگاهِ خوشحالم را به او بدوزم:
    - باید مثل تابلویی که برای خواهرت کشیدی، برای منو مادربزرگتم بکشی.
    سری تکان دادم و گفتم:
    - حتماً!
    و با عشق نگاهم را به جعبه دوختم.
    مادر نقاش بود و از بچگی من را هم مثل خودش به بوم و رنگ و نقاشی معتاد کرده بود. درسته که رشته ی دانشگاهی ام طراحی بود، اما نقاشی را از مادر یاد گرفتم...
    صدای گوشی ام که بلند شد، به آرامی نگاهم را از جعبه گرفتم و سرش را بستم.گوشی را از جیبِ شلوارم بیرون آوردم و به صفحه اش خیره شدم؛ کُدِ ایران زده بود! شاید گروه طراحی یا المیرا و دلارام بودند.
    نگاهم میان افرادِ حاضر چرخید. طبق معمول و به رسم همیشگی همه در این شب مشغول خوردن نوشید*نیِ قرمز بودند و حواس هیچ یک به من نبود، پس می شد راحت تر و صمیمانه تر صحبت کرد...
    با انگشتم فلشِ سبز را لمس کردم و گوشی را کنار گوشم گذاشتم و گفتم:
    - سلام. بفرمایید؟
    صدایی که در گوشم پیچید قلبم را لرزاند و تمام تنم گُر گرفت:
    - سلام کاترین.
    لبخند از روی لب هایم پر کشید و حرکتِ عرقِ سرد را روی ستون فقراتم کامل حس کردم. وقتی دوباره صدایم کرد، به خودم آمدم و نفس عمیقی کشیدم و آرام زمزمه کردم:
    - امیرسام!
    - بله. خوبی؟
    - ممنونم. تو خوبی؟ رئیس!
    نفسی عمیق کشید که کلافگی اش را می‌شد کامل حس کرد. بعد از مکث کوتاهی گفت:
    - کریسمس مبارک خانوم.
    و باز آن کلمه ی زیبا و بی قراری قلبِ من. دستم را مشت کردم و با صدایی که به زور شنیده می شد گفتم:
    - ممنونم.
    - کاترین!
    - بله؟
    مکث کرد؛ یک مکث طولانی، ولی صدایِ نفس هایش می آمد و نشان می‌داد کلافه است. لب باز کردم تا صدایش بزنم که خودش زودتر از من اقدام کرد وگفت:
    - من... اون روز خیلی بد رفتار کردم.
    - کدوم روز؟
    - همون روز توی شرکت.
    به سرعت به یاد آوردم و اخم مهمان ابروهایم شد. با عصبانیت و دلخوری پاسخش را دادم:
    - مهم نیست.
    - کاترین! دوست ندارم امشب رو با دلخوری و...
    میانِ کلامش پریدم:
    - مهم نیست آقای رئیس! ممنونم از تبریک تون. خدانگهدار.
    صدای آرامش به گوشم خورد:
    - خداحافظ.
    تماس را خاتمه دادم و گوشی را درون جیبم گذاشتم.
    بد برخورد کردم، خیلی بد... خیلی..
    عیبی ندارد کاترین! اگر اینجوری رفتار کنی با فهمیدن واقعیت کمتر اذیت می‌شود و شاید تنها به اخراجت راضی شود.
    سرم را که بلند کردم با چشمان خیره ی زیادی روبه رو شدم. ابرویی بالا انداختم و پرسیدم:
    - چیزی شده؟
    کلارا چشمکی حواله ام کرد پرسید:
    - امیرسام بود؟
    ابرو های داریان درهم شد و رو کرد به کلارا و پرسید:
    - امیرسام کیه؟
    کلارا با دیدنِ اخم های داریان به سرعت پاسخ داد:
    - رئیسِ کاترین.
    چشم غره ای که داریان برای کلارا رفت، من را ترساند چه برسد به کلارا.
    آلفرد هم مثل کلارا چشمکی زد و پرسید:
    - امیرسام دیگه؟
    لبخند کمرنگی که ساختگی بود، زدم و گفتم:
    - زنگ زد برای تبریک سال نو.
    پدربزرگ به پشتی مبل تکیه داد و گفت:
    - چه آدمِ اجتماعی و با فرهنگی!
    آلفرد: صد درصد.
    به چشمان شیطانی اش چشم غره ای رفتم که لب باز کرد تا تیکه ای حواله ام کند، اما کارولین به جایِ آلفرد لب باز کرد و گفت:
    - مثل اینکه توی ایران تنها نیستی!
    می دانستم می خواهد من را عصبی کند پس خودم را خونسرد نشان دادم و گفتم:
    - آره. دوستان خوبی دارم. خانواده ی رئیسم هم آدم های خوبیَن.
    - که این طور! یعنی رئیست تو رو با خانواده اش آشنا کرده؟
    چشمانم را ریز کردم و پرسیدم:
    - بله. که چی؟
    جامش را روی میز گذاشت و گفت:
    - می بینم اونجا خیلی بهت خوش می گذره!
    نگاهم را بی تفاوت از صورتش گرفتم و ترجیح دادم پاسخش را ندهم. هنگامی که کلامِ دیگری نشنیدم از روی مبل بلند شدم و جعبه ام را کنار پالتویم گذاشتم و به سمت میز نوشیدنی ها رفتم. کنار میزِ بار ایستادم و جامِ پایه بلند و مخصوص را برگرداندم و شیشه ی شـراب قرمز را برداشتم. سرپوشش را برداشتم و شیشه را به روی جام خم کردم، اما ناگهان قیافه ی امیرسام جلویِ چشمانم نمایان شد و با عصبانیت صدایم زد،که به سرعت شیشه را روی میز گذاشتم و به عقب برگشتم و نگاهم را میان همه گرداندم، اما خبری از امیرسام نبود. نفس عمیقی کشیدم و به سمت میز برگشتم. ترجیح دادم خودم را به یک آبمیوه ی خنگ طبیعی مهمان کنم تا التهاب درونی ام فروکش کند. نوشید*نی حالم را بیش از پیش گرم می کرد پس به اجبار مقداری آبمیوه درون جام ریختم و همان طوری که به میز تکیه داده بودم سر کشیدم؛خنکای آبمیوه تا درون قلبم رسوخ کرد و تمام تنم از آن گرمایِ ناشی از صحبتِ با امیرسام، به خنکی تبدیل شد و به حال آمدم. مابقی را یک نفس سَر کشیدم و جام را روی میز گذاشتم. صدای SMS گوشی ام که بلند شد از جیبم بیرونش آوردمکه از امیرسام بود. با کمی تردید بازش کردم:
    - همیشه دلخوری ها، نگرانی ها را به موقع بگویید. حرف های خود را به یکدیگر با" کلام" مطرح کنید نه با "رفتار"؛ که از کلام همان برداشت می شود که شما می گویید، ولی از رفتارتان هزاران برداشت.
    اوه خدای من! رسماً من را مقصر جلوه داده!؟‌
    از عصبانیت زیر لب زمزمه کردم:
    - عوضی.
    - کی؟
    نفسی کلافه کشیدم و به سمتش برگشتم و با عصبانیت پاسخ دادم:
    - به تو چه! دست از سرِ من بردار کارولین.
    اخم کرد و داد زد:
    - درست صحبت کن کاترین! من خواهرِ بزرگتر تواَم.
    ناخواسته صدایم بلند شد و هرچه که در سـ*ـینه داشتم به بیرون ریختم:
    - دست از سرم بردار کارولین! برو بابا رو از آرامگاهِش بیرون بِکِش و ازش بپرس چرا دو سوم اموالش رو به نام من زده! بپرس چرا این مسئولیتِ سنگین رو به من داده؟ من به اندازه ی کافی خودم مشکل دارم؛ تو هم هِی اذیت کن؛ هی تهمت بزن؛ هِی گیر بده؛ هِی...
    دستم را روی سـ*ـینه ام گذاشتم و نفس های پی در پی کشیدم و ادامه دادم:
    - از این ور تو، مَکس، ماریا! از اون ور امیرسام و دروغ های من. مگه من چه کارتون کردم؟ دست از سرم بردارید... من فقط می خوام کار کنم؛ اون قَدر زیاد که وقتی می رسم تو خونه ی 400متریم از خستگی بیهوش بشم. پول می خوایی؟ خیلی خب! من از ارثیه ام بهت می دم. فقط بذار توی مشکلاتِ خودم غرق بشم. بذار با دردای خودم بمیرم.
    نفس عمیقی کشیدم و نگاهِ خیسم را از چشمان متعجبش گرفتم و از کنارش گذشتم. تمام وسایلم را جمع کردم و خطاب به همه گفتم:
    - شبتون بخیر.
    و بدون آن که بگذارم چیزی به زبان بیاورند از ساختمان بیرون زدم. صورتم را پاک کردم و پالتویم را پوشیدم و سوارِ ماشین شدم.
    سرم را به شیشه تکیه دادم و خطاب به راننده گفتم:
    - بریم توی شهر. هرجایی که آرومم کنه.
    "چشمی" زیرلب گفت و ماشین را به حرکت در آورد و از عمارتِ بزرگِ لُرد آنسِل بیرون زد...
    بعد از مدتی نه چندان کوتاه ماشین از حرکت ایستاد. تکیه ام را از شیشه گرفتم و به بیرون نگاه انداختم. کنار پلِ پونت نوف(نام یک پل معروف در شهر پاریس که بر روی آب ساخته شده) ایستاده بود. از ماشین پیاده شدم. لبه های پالتویم را به هم رساندم و به سمت پل قدم تند کردم. به نرده ها تکیه دادم و دستانم را روی سـینه جمع کردم و نگاهم را به جلو دوختم...
    - اینجایی؟
    نگاهِ خیره ام را از جلو گرفتم و به سمتش برگشتم. لبخندی زد و کنارم به نرده ها تکیه داد.
    - دختره فراری!
    میان آن بغض و درد، خنده ای کردم. سرم را به شانه اش تکیه دادم و چشمانم را بستم.
    آرام زیر لب زمزمه کردم:
    - خسته ام، خیلی خسته ام آلفرد.
    دستش را دور کمرم قاب کرد.
    - همه چی درست میشه عزیزم.
     

    M.Seifollahi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/11
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    1,049
    امتیاز
    246
    محل سکونت
    ... From dream...
    ******
    از ماشین پیاده شدم و ریموت را زدم. به سمت آسانسور رفتم و سوار شدم و دستم را روی دکمه گذاشتم تا در بسته شود که صدایی مانع شد:
    - صبرکنید!
    دستم را برداشتم و منتظر شدم که خانم جوانِ زیبایی خودش را داخل آسانسور انداخت و دکمه را زد و کنارم ایستاد. از گوشه‌ی چشم نگاهی به صورتش انداختم. با کمی فشار آوردن به ذهنم کاملاً شناختمش. خانمی که در همسایگی من زندگی می کرد؛ معشـ*ـوقه‌ی اهورا!
    لبخندی زد و کامل به سمتم برگشت و گفت:
    - روزبخیر خانم ایلیچ.
    به سمتش برگشتم. متقابلاً لبخندی زدم و با خوشرویی پاسخ دادم:
    - روزبخیر خانم...
    - آناهیتا... آناهیتا درخشان.
    - بله.خانم درخشان!
    چهره‌ی زیبایی داشت، اما حیف که چهره ی اصلی‌اش را پشت آرایش پنهان کرده بود. اولین چیزی که در صورتش جلب توجه می‌کرد معصومیتی بود که درون چشمانش موج می زد. به راستی چرا این دختر باید معشـ*ـوقه ی پنهانیِ اهورا باشد؟
    گوشه ی لبم را گزیدم و بعد از مکث کوتاهی پرسیدم:
    - تنها زندگی می کنید؟
    با کلامِ مهربانش پاسخ داد:
    - بله. نامزدم گاهی بهم سر می‌زنه.
    از حرفش جا خوردم. نامزد! ابرویی بالا انداختم و گفتم:
    - نامزد دارید؟... فکر کنم دیده باشم‌شون.
    - دیدین؟
    - بله... همون مرد چشم خاکستری؟
    - بله.
    با نگاهم براندازش کردم و گفتم:
    - مناسب هم هستید؛ یعنی به هم میایید.
    لبخند بزرگی زد و گفت:
    - ممنونم.
    آسانسور ایستاد. قدمی پیش گذاشتم و گفتم:
    - خوشحال می‌شم بیشتر آشنا بشیم.
    - حتماً!
    درِ آسانسور باز شد و هر دو بیرون زدیم. به سمتِ واحدش رفت که گفتم:
    - اگر اشکالی نداره و وقت دارید یک عصرونه مهمان من باشید.
    به سمتم برگشت که پرسیدم:
    - موافقید؟
    با خوشحالی پاسخ داد:
    - البته! خیلی خوشحال میشم.
    - پس یک ساعت دیگه منزل من.
    - اول شما تشریف بیارید واحده من.
    - این بار مهمان من باشید... منتظرم.
    دستی تکان دادم و به سمتِ واحدم رفتم که صدایش باعث شد برگردم:
    - پس میشه صمیمی‌تر باشیم؟
    - البته!
    دستم را به سمتش دراز کردم.
    - کاترین هستم.
    دستش را درون دستم گذاشت.
    - آناهیتا.
    - فعلاً.
    - فعلاً.
    به عقب برگشتم. کلید را درون قفل گرداندم و در را باز کردم و وارد ساختمان شدم. در را بستم و کلید برق را زدم. پالتویم را در آوردم و به رخت آویز آویزان کردم. کفش‌هایم را با دمپایی عوض کردم و از راهرو گذشتم. نگاهی به اطراف انداختم که تمیز بود و مرتب و جایِ نگرانی برای دعوتِ مهمان نبود. به اتاقم رفتم و لباس‌هایم را با تاپ و شلوارکِ مشکی رنگی عوض کردم و به سرعت به سمت آشپزخانه رفتم. قهوه‌ساز را روشن کردم و قهوه‌ی مخصوص را درونش ریختم. مدتی خودم را با درست کردنِ کیکِ فنجانی مشغول کردم و بعد از این که آن‌ها را درون فِر گذاشتم سالاد میوه، پاپ کُرن و عصرانه‌ی مفصلی تدارک دیدم و روی میز سالن چیدم.
    بعد از درست شدن کیک فنجانی‌ها، درست رأس ساعت زنگ واحد به صدا در آمد. به سمت در رفتم و از چشمی نگاهی انداختم که آناهیتا را پشت در دیدم. در را باز کردم و خودم را عقب‌تر کشیدم. با باز شدن در، چهره‌ی زیبایش مقابلم نمایان شد و خودش را به داخل پرت کرد. در را بستم.
    - خوش اومدی عزیزم.
    لبخند بزرگی زد.
    - ممنونم.
    جعبه ی کوچکی به سمتم گرفت.
    - قابل تو رو نداره!
    جعبه را گرفتم و صورت درهم کشیدم.
    - نیازی نبود دختر! خودت هدیه ای.
    در مقابل کلامم تنها خنده ی نمکینی کرد. خودم را کنار کشیدم و با دستِ آزادم به سالن اشاره کردم و گفتم:
    - بفرمایید.خیلی خوش اومدی.
    زیر لب تشکری کرد و به سمت سالن قدم برداشت. پشتِ سرش رفتم و هر دو وارد سالن شدیم. روی یکی از مبل ها جای گرفت و اطراف را از نظر گذراند. جعبه را روی میز گذاشتم و کنارش جای گرفتم.
    نگاهش را به سمتم سوق داد.
    - خونه ی زیبایی داری و... بزرگ.
    دستانم را روی زانوهایم گذاشتم و گفتم:
    - ممنونم عزیزم.
    - شما تازه اومدی اینجا؟
    - چطور مگه؟
    - وقتی من اومدم خونه رو ببینم فرد دیگه ای اینحا زندگی می کرد.
    سری تکان دادم:
    - بله. خواهرم بودن که برگشتن به کشورمون.
    - که این طور.
    کمی به جلو خم شدم و با سرانگشتانم جعبه را جلوتر کشیدم و بازش کردم. از دیدن هدیه ی به آن زیبایی لبخندی عمیق روی لب هایم آمد. صاف نشستم و رو کردم به او.
    - هدیه ی خیلی زیباییه! ممنونم.
    نگاهی کوتاه به کتاب انداخت و گفت:
    - خواهش می کنم! قابل نداره... امیدوارم دوست داشته باشی.
    - من عاشق کتاب خوندم.
    - چه خوب!
    صدایِ تیکِ قهوه‌ساز که آمد عذرخواهیِ کوتاهی کردم و از روی مبل برخاستم و به سمت آشپزخانه رفتم. کیک ها را درون سینی گذاشتم و قهوه ها را هم کنارش. سینی را بلند کردم و به جای قبلی برگشتم. سینی را روی میز گذاشتم و کنارش جای گرفتم.
    - بفرمایید... همه شون مال تو هستن.
    خنده ای سر داد.
    - خیلی خودمو نگه داشتم.
    خنده ای کوتاه کردم و فنجان قهوه را برداشتم و به دستش دادم. تشکری کرد و مشغول نوشیدن قهوه‌اش شد. من هم شروع کردم به حرف زدن و خاطره های زیبا تعریف کردن که طولی نکشید آناهیتا احساس صمیمیت کرد و او هم من را همراهی کرد و خنده‌هایمان به هوا خواست...
    بعد از تمام شدنِ کلامم، آناهیتا خنده ای سر داد و مقداری پاپ کرن برداشت و درون دهانش ریخت. کمی این پا و آن پا کردم و در نهایت لب باز کردم و پرسیدم:
    - اهورا شوهرته؟
    لبخند به سرعت از روی لب ها و صورتش پر کشید و جای خودش را به تعجب داد. محتویات دهانش را به زور فرو داد:
    - چی؟ اهورا؟
    سری تکان دادم.
    - می دونم که همسر دومِشی.
    برای چند ثانیه به چشمانم خیره شد. لبش را گزید و به آرامی گفت:
    - همسرش نیستم... صیغه اش شدم؛ صیغه ی موقت.
    خودم را کمی جلوتر کشیدم و پرسیدم:
    - صیغه؟ چی هست؟
    نگاهش را دزدید و پاسخ داد:
    - مثل ازدواج رسمی، اما به طور مدت‌دار و موقت.
    از حرفش تعجب کردم و پرسیدم:
    - یعنی بعد از پایانِ اون مدت، طلاق می‌گیرین؟
    - دو طرف با توافق می تونن تمدید کنن یا پیش زمینه ای باشه برایِ ازدواج رسمی و دائم.
    نگاهش را پایین انداخت و به گل های صورتیِ ریزِ دامنش خیره شد. دستم را پیش بردم و روی بازویش گذاشتم که پیراهن نازکش باعث می شد بدون هیچ مانعی سرمای تنش را حس کنم. با این حرکتم سر بلند کرد که گفتم:
    - من نمی خواستم تو رو ناراحت کنم.
    به چشمانم خیره شد و پرسید:
    - این موضوع رو از کجا می دونی؟
    دستم را برداشتم و پاسخ دادم:
    - از رفت و آمد های گاه و بی گاهِ اهورا،. اگه تو همسر واقعیش بودی مطمئناً اونجا هم خونه ی اهورا بود... یه سری حساسیت هایی هم که توی رفتار اهورا بود باعث شد بفهمم تو معشـ*ـوقه‌شی.
    دستی به گردنِ کشیده اش کشید و پرسید:
    - اهورا رو می شناسی؟
    به نشانه ی مثبت سری تکان دادم.
    - آره. دوسته قدیمی رئیسمه.
    - رئیست؟
    - بله. امیرسام کیانفر.
    شانه ای بالا انداخت.
    - نمی شناسم.
    به آرامی صدایش زدم:
    - آناهیتا؟
    با چشمان زیبایش خیره ام شد و پاسخ داد:
    - بله؟
    دستانم را در هم گره کردم.
    - من قصد فضولی یا ناراحتیِ تو رو نداشتم. من فقط می خواستم با من راحت باشی؛ چون من همه چی رو می دونم. تو تنهایی، مثل من! منم می خوام کمکت کنم.
    لبخند کمرنگی روی لب هایش آمد.
    - ممنونم.
    آهی کشید و همان طوری که خیره ی نقطه ای نامعلوم بود گفت:
    - همیشه آرزو کردم جای همسرش باشم.
    - چرا؟
    به سمتم برگشت و با صورتی گرفته پاسخ داد:
    - باهم میرن خرید،گردش، مهمونی. همه‌ش مراقبه تا ناراحت نشه؛ تنها نباشه؛ بهش بد نگذره.
    - مگه با تو چه جوریه؟
    نمِ چشمانش را گرفت و با حسرتِ کلامش قلب من نیز به درد آمد.
    - نذاشت برم سرِکاری که بهش علاقه داشتم. هردفعه که قاطی و عصبیه میاد سراغ من؛ منو فقط برای تخلیه عصبانیتش می خواد. باهام جایی نمیاد که یه بار لو نره زن صیغه کرده. درسته که همه چی برام می خره و من توی رفاه کامل زندگی می کنم، اما باهام بد رفتار می کنه. هروقت که دلش بخواد باید در خدمتش باشم؛ هر وقت هم حوصله‌مو نداشته باشه باید خفه خون بگیرم. هربار اومدم بهش زنگ بزنم کلی دعوا راه انداخت و میگه تا خودم زنگ نزدم تو زنگ نزن؛ چرا نمی‌فهمه منم دلم براش تنگ میشه و می‌خوام صداشو بشنوم؟
    قطره ی اشکی که از گوشه ی چشمش چکید را با دست پاک کرد. حرف هایش را قبول داشتم، اما او اشتباه کرده بود و باید تاوان می‌داد...
    از کلامش صورتم درهم شد و پرسیدم:
    - می دونی مقصر همه ی اینا خودِ تویی؟
    متعجب به سمتم برگشت و ناباور لب زد:
    - من؟
    به نشانه ی مثبت سری تکان دادم.
    - آره. تو می دونستی اون زن داره و وارد زندگیش شدی!
    سرش را به طرفین تکان داد.
    - من نمی دونستم زن داره! چندماه بعد از رابـ ـطه‌مون فهمیدم.
    اوه خدای من! اهورای عوضی! این دختر رسماً بازیچه ی هـ*ـوس این مرد شده بود!
    - وقتی که فهمیدی چرا رهاش نکردی؟
    لب های زیبایش لرزید و با بغض پاسخ داد:
    - نتونستم و دیگه هم نمی تونم.
    ابروهایم را درهم کشیدم و پرسیدم:
    - چرا نتونستی؟
    پشت انگشت هایش را روی لب هایش گذاشت و باز هم صورتش خیس شد و نالید:
    - چون عاشقشم.
    سرش را پایین انداخت و هِق هِق کرد. کلافه شده بودم اساسی؛ از دست اهورا، آناهیتا، یادآوری خــ ـیانـتِ ماریا و مَکس.
    برای بهتر دیدنش نگاهم را پایین کشیدم و زمزمه کردم:
    - آروم باش آناهیتا! ضعیف نباش!
    سرش را بلند کرد و نگاهِ خیسش را به چشمانم دوخت. وقتی جدیت کلامم را دید صورتش را پاک کرد و سعی کرد آرام بگیرد. نفس های عمیقِ پی‌درپی کشید و مانعِ ریختن اشک هایش شد.
    خیره ی چشمانش شدم و صادقانه گفتم:
    - تو مردِ یک زن دیگه رو دزدیدی آناهیتا.
    در مقابل کلامم سکوت کرد؛ یک سکوت طولانی از جنس همان سکوتی که وقتی حرف درستی می‌زدم، به وجود می آمد..‌
    نفسِ عمیقی کشید.
    - درست می ‌گی.
    لبخند کمرنگی زد و ادامه داد:
    - من اون قدر تنهام که با اینکه شناختی از تو ندارم این همه باهات درد و دل کردم... نمی دونم کارم درست بود یا اشتباه!؟
    لبخندش را جواب دادم و دستم را پیش بردم و روی بازویش گذاشتم.
    - مطمئن باش از من بهت آسیبی نمی رسه... من دوسته تواَم آناهیتا. نگران نباش!
    در چشمانش جرقه ای زده شد و حسِ خوبی از آن‌ها به من هم رسید. لبخندی سرشار از اطمینان زد.
    - ممنونم کاترین.
    چشمانم را برای چند ثانیه روی هم گذاشتم و باز کردم. بازویش را کمی فشردم و لب باز کردم:
    - من یه نامزد داشتم؛ نامزدی که اِدعا می کرد عاشقمه و خب... منم دوستش داشتم. یک سالی بود که از نامزدی‌مون می گذشت که بهم خـیانت کرد؛ اونم با بهترین دوستم. حاصلِ اون خــ ـیانـت شد یک سلول... یک شاهدِ خــ ـیانـت به وجود اومد و شد جنینِ دوست داشتنی که از خونِ عشقم بود و توی بطنِ رفیقم در حال رشد بود. مردِ منو دزدیده بودن و من حالم خیلی خراب بود؛ دزدیده شدن عشقت و خـیانت به احساساتت ضربه ی خیلی بدی به آدم وارد می کنه. آناهیتا؟ من می تونم حسِ همسرِ اهورا رو درک کنم... تو واردِ زندگی اون شدی و این خیلی عذاب آوره، اما مقصرِ اصلی اهورا ست؛ توهم بی تقصیر نیستی.
    - پس تو برعکس منی! تو خـیانت دیدی و من خــ ـیانـت می کنم.
    دستم را از روی بازویش سوق دادم و انگشتانش را میان انگشتنام گرفتم.
    - تو خـیانت نکردی؛ این اهورا بود که خــ ـیانـت کرد، اما تو هم مقصری. نباید به خاطر احساساتت به زندگی اون زن لطمه ای وارد کنی.
    آه کشید و سر به زیر انداخت. دستش را فشردم.
    -دآروم باش عزیزم! من کنارتم. مطمئن باش!
    نگاهش را به صورتم دوخت و گفت:
    - خوشحالم که بالاخره یکی پیدا شد که کنارم باشه.
    لبخندی به حرفش زدم و برای این که بیشتر از این اذیتش نکنم و ذهنش منحرف شود پرسیدم:
    - فیلم ببینیم؟
    با سوالم از تفکراتِ منفی اش به بیرون پرت شد و با خوشحالی پاسخ داد:
    - آره. من عاشقِ فیلم دیدنم.
    انگشتان دستم را جدا کردم و ایستادم.
    - موضوعش هر چی بود؟
    - آره. برای من فرقی نداره.
    به سمت تلویزیون رفتم و یک فیلم از داخل آلبوم بیرون آوردم و درون دستگاه گذاشتم. بعد از بالا آوردنِ فیلم به جای اول برگشتم و با آناهیتا مشغولِ تماشای فیلمِ عاشقانه شدیم.
    *******
    - خب! نتیجه ی نهایی به این صورته که من خانم تیموری و آقای میرزایی رو برای تیم ایرانی و خودم و آقای صادقی رو برای تیم خارجی انتخاب کردم.
    دستانم را در هم گره زدم و با نگاهم همه را از نظر گذراندم و پرسیدم:
    - خب؟ نظرتون چیه؟
    آقای یعقوبی که سِمَت مدیریت تولید را بر عهده داشت خودش را جلوتر کشید و پاسخ داد:
    - با گفته ی شما در مورد تولید کاملاً موافقم.
    لبخندی از روی رضایت زدم و به رسم ادب سرم را خم کردم. با صدای مهراب به سمتش برگشتم.
    - نظرِ ما که معلومه؛ بیست بودی کاترین.
    و در ادامه ی کلامش به سمتِ امیرسام برگشت و پرسید:
    - درست میگم؟
    اما از سویِ امیرسام پاسخی شنیده نشد و تنها نگاهِ خیره اش بود که محو صورتِ من بود. مهراب وقتی نگاهِ همه را به امیرسام دید، سقلمه ای به او زد که امیرسام به خودش آمد؛ نگاهی به اطراف انداخت و با دیدن نگاه های خیره سرفه ای کوتاه کرد و به مهراب خیره شد...
    مهراب که فهمید امیرسام حواسش در این حوالی نبوده پرسید:
    - با حرفای کاترین موافقی؟
    باز هم نگاهِ خیره ی امیرسام شکارم کرد و با لبخند محوی پاسخ داد:
    - بله. خیلی هم موافقم.
    نگاهم را دزدیدم و زمزمه کردم:
    - ممنونم.
    دفترچه ها و قلم نوری را برداشتم و از کنارِ تابلو فاصله گرفتم و به جایِ خود برگشتم. وسایلم را مرتب کردم و با یادآوری موضوعی رو به مهراب پرسیدم:
    - تیمِ عازم به انگلیس رو انتخاب کردین؟
    به جای مهراب، امیرسام پاسخ داد:
    - می تونی از من بپرسی.
    مهراب لبش را به داخل دهان برد تا مانع بلند شدن خنده اش شود. چشمان عصبی ام را به امیرسام دوختم که دست به سـینه به صندلی اش تکیه داده بود.
    چرا این گونه رفتار می کرد؟ این مدت با رفتار های عجیبش باعث شده همه فکر کنند که ما باهم رابـ ـطه داریم و الان دوران دعوایِ عاشقانه مان را می گذرانیم!
    نفس عمیقی کشیدم تا آرام بگیرم.
    - بله. بفرمایید.
    - تو و من.
    "تو و من" را طوری اَدا کرد که خنده ی ریز همه بلند شد. لبم را گزیدم و بعد از مکثی کوتاه پرسیدم:
    - چرا من؟
    با لحن آرامی پاسخ داد:
    - چون من میگم.
    اخمی کردم و با لجاجت گفتم:
    - من به تازگی از سفر اومدم و حوصله ی سفرِ جدیدی رو ندارم.
    - تا وقتی بخواییم بریم حوصله ی شما هم بر می‌گرده.
    میکروفن را خاموش کرد و از جا برخاست و رو به همه گفت:
    - خسته نباشید.
    از حرص دندان هایم را روی هم ساییدم و وسایلم را برداشتم. از اتاق بیرون زد که من هم به سرعت به دنبالش رفتم و از اتاق بیرون زدم.
    - چرا با من لج می کنی؟
    از حرکت ایستاد و به سمتم برگشت و با ابروهایی درهم کشیده پاسخ داد:
    - این تویی که داری لج می کنی.
    لب هایم لرزید و با همان لرزشِ کلام گفتم:
    - آره. لج می کنم؛ذبا تویی که منو خرد کردی. یادت رفته چیا بهم گفتی؟ فارسیم خوبه و قشنگ معنیِ کلامت رو گرفتم.
    به سمتم قدم برداشت که قدمی عقب گذاشتم و به دیوار چسبیدم. صورتش را پایین آورد.
    - من که گفتم متأسفم.
    نگاهم را پایین کشیدم و به دکمه ی لباسش دوختم.
    - هیچ وقت فکر نمی کردم که یه روزی یه نفر بهم ثابت کنه بی ارزشم.
    بغضم گرفت برای حرف های امیرسام. من از او توقع نداشتم! توقع نداشتم به من بگوید بی ارزش.
    با همان بغض زمزمه کردم:
    - تو قلبم رو شکوندی.
    صدایِ گرمش گوشم را نوازش کرد:
    - اگه به دستش بیارم منو می بخشی؟
    با حرفش به سرعت سر بلند کردم و متعجب خیره اش شدم که ادامه داد:
    - جایگاه تو برایِ من خیلی با ارزشه... اون روز از روی عصبانیت حرفایی زدم که خودمم قبول نداشتم. اگر کاری کنم قلبت آروم بگیره منو می‌بخشی؟ هوم؟
    چرا؟ چرا این نگاه این همه زیبا و جذاب بود؟ چرا این همه روی من تاثیر می گذاشت؟ چرا باعث می شود ناخواسته به او پاسخِ مثبت بدهم؟
    باز هم ناخواسته پاسخی دادم که خودم شک داشتم از دهانم خارج شود:
    - آره. اگه به دستش بیاری می بخشم.
     

    M.Seifollahi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/11
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    1,049
    امتیاز
    246
    محل سکونت
    ... From dream...
    گوشه ی لبش به نشانه ی لبخند بالا رفت و سرش را کج کرد و زمزمه کرد:
    - قول میدم اونو ترمیم کنم و به دستش بیارم.
    و تپش های نامنظم قلب و گُر گرفتن بود که مهمان این تن و بدن شد. غرق در حرارت نگاه و تنِ امیرسام شدم و آن قدر غرق شدم که اصلا متوجه رفتنش و پر شدن سالن از جمعیت نشدم...
    وقتی به خودم آمدم که زمانِ رفتن رسیده بود و من هنوز درگیر گرمایِ کلام و وجود امیرسام بودم و در بهتِ کلامِ دو پهلویش به سر می بردم. به سمت اتاق رفتم و وسایلم را مرتب درون کیفم گذاشتم و آن قدر گیج بودم که حتی به یاد ندارم که با بچه ها خداحافظی کردم یا نه!
    از اتاق بیرون زدم و در کسری از زمان خودم را به لابی رساندم و از ساختمان بیرون زدم و قدم زنان به سمت پیاده رو حرکت کردم. با برخوردِ سوزِ سردِ زمستانی به خودم لعنت فرستادم که در همچین هوایِ سردی هَوس پیاده روی به سرم زده و ماشین نیاورده ام.
    با شنیدنِ صدایِ بوقِ ماشینی به سمتِ خیابان برگشتم. شاسی بلند مشکی که روبه رویم قرار داشت مطمئناً صاحبش امیرسام بود. شیشه ی راننده پایین آمد و چهره ی جذابش نمایان شد. لبخندی نثارم کرد.
    - می خوام امروز بدزدمت. سوار شو!
    از کلامش خنده روی لب هایم آمد و باز هم این تن و بدن بود که برخلاف میل من حرکت کرد و سوار ماشین شد. نگاهم را به چشمان قهوه ای اش دوختم و پرسیدم:
    - ببینم مخفیگاه داری؟
    ماشین را به گوشه ای هدایت کرد و سپس دکمه تیک آف را زد. متعجب از حرکتش خیره اش شدم که به سمتم برگشت و پاسخِ سوالم را داد:
    - اونو دیگه هم دستم مشخص می کنه.
    ابرویی بالا انداختم و پرسیدم:
    - هم دستت؟
    سری به نشانه ی مثبت تکان داد.
    - بله. پرستش!
    لبخند پررنگی زدم و زمزمه کردم:
    - ای دیوونه ها!
    - کاترین!
    و باز هم تپش های نامنظم و گُرگرفتن بود که نصیب این تن شد. چگونه یک کلمه می توانست این همه تاثیر گذار باشد؟
    و باز هم زبانم بی اختیار چرخید و پاسخ داد:
    - جانم؟
    گوشه ی لبش به نشانه ی لبخند بالا رفت و نگاهِ خیره اش باعث شد تنم بیشتر گُر بگیرد. گوشه ی لبم را گزیدم و نگاهم را کمی پایین تر کشیدم.
    صدایِ گرم و دوست داشتنی اش گوشم را نوازش کرد:
    - تو... چندین ماهه که این جایی و با ما کار می کنی. ما برخوردهای خوب و بد نسبتاً زیادی داشتیم و خیلی راحت می شه فهمید که تو یک دخترِ نجیب و خلاق هستی. توی تمامِ این مدت تو همیشه کنارمون بودی و با تلاش های زیاد و گذشتن از خواب و راحتیِ خودت ما رو از اون چاهِ اقتصادی بیرون کشیدی؛ علاوه بر اینا اخلاق و کمالات تو بیشتر از همه ما رو تحتِ تاثیر قرار میده. تو خیلی نجیب، مهربون، زیبا و...
    نفس عمیقی کشید و زمزمه کرد:
    - دوست داشتنی هستی.
    نگاهِ لرزانم را به چشمانش دوختم که داغ بودند و داغ. سرمست از این تعاریفش شده بودم و در پوست خود نمی گنجیدم. منتظر بودم تا ادامه ی کلامش را به زبان بیاورد و ادامه ی تعاریفش را بشنوم.
    کامل به سمتم برگشت و ادامه داد:
    - با این که هم دین ما نبودی، به خاطر ما از راحتی و احساساتت گذشتی و سعی کردی مثل ما باشی تا ما کمتر اذیت بشیم. تو دختر خیلی خوبی هستی کاترین و من خیلی متاسفم که با اون رفتارم چیزی غیر از اینو بهت فهموندم.
    دستی به پیشانی عرق کرده اش کشید و کلافه پوفی کشید.
    استرس داشت؟ استرس چی؟
    با صدایی که لرزش نامحسوسی درونش نهفته بود من را خطاب قرار داد:
    - کاترین!
    قبل از پاسخ دادنم خودش لب باز کرد و ادامه داد:
    - نمی دونم چه جوری و کِی این اتفاق افتاد، اما وقتی فهمیدم که به همه چی گند زده بودم و تو رو با حرف هام رنجونده بودم. هزاران راه رو برنامه ریزی کرده بودم تا وقتی از سفر برگشتی یکی یکی اجرا کنم، اما با فرصته دوباره ای که تو امروز به من دادی باعث شدی که راهی بهتر از تمامِ اونا جلوی پام قرار بگیره.
    حرف های گنگ و نامفهومش تپش قلبم را بیشتر می کرد و یک جورایی من را می ترساند. لبخندم به آرامی از روی لب هایم کنار رفت و با نگاهی مملو از نگرانی و ترس خیره اش شدم تا ادامه ی کلامش را به زبان بیاورد.
    شانه اش را به صندلی تکیه داد و دست مشت شده اش را روی فرمان گذاشت و تیرخلاص را رها کرد:
    - نمی دونم از کِی شروع شد و این همه حالم رو بهم ریخت. فقط می دونم که من... بهت کشش دارم و این حسم دروغ نیست... من می خوام که اگر میشه و تو راضی باشی بیشتر کنار هم باشیم تا هم دیگه رو بهتر بشناسیم. این فرصت رو به من میدی؟
    نه! امیرسام چی داشت می گفت؟ کشش؟ احساس؟ این امکان نداشت! من اشتباه می‌شنیدم و همه ی این ها چیزی جز دروغ نبود. دروغ و...
    - این فرصت رو به من میدی کاترین؟
    گرمای ناشی از وجود امیرسام جای خودش را با سرمایِ ناشی از کلامش عوض کرده بود و به طرز عجیبی تمام تنم لرزش خفیفی گرفته بود. نگاهم را که به چشمانش دوختم، کمرم از عرقِ سرد خیس شد و به صحت و درستی کلامش پی بردم. این چشمان و صورتِ جدی جایی برای شوخی و تمسخر من نمی گذاشت. خودش را کمی جلوتر کشید و نگاهِ سوالی اش را به من دوخت که لب از هم باز کردم و با لکنتی که ناشی از شوک بود پاسخ دادم:
    - آخه... امیر... سام...
    با نگرانی مشهودی که در چهره و کلامش بود پرسید:
    - چیه؟ نمی تونی به من اطمینان کنی؟ نمی تونی به من حسی داشته باشی؟
    سرم را به نشانه ی منفی به طرفین تکان دادم و با هزار جان کندن گفتم:
    - نه. منظورم این... نیست...
    - پس چیه؟ چرا ...
    دستم را بالا آوردم که سکوت کرد و مهلتِ آرام شدن را به من داد. دستم را روی قلبم گذاشتم و با نفس های کوتاه و پی در پی سعی در آرام کردنِ این تپش ها و لرزش را داشتم. با سر انگشتانم گردنم را نوازش کردم و نفسِ عمیقی کشیدم...
    حرف های امیرسام آن چنان شگفت زده و متعجبم کرده بود که این چنین من را به هم ریخته بود. شنیدنِ این حرف ها یکی از آرزوها و شاید رویاهای من بود که به تازگی در وجودم جوانه زده بود و مرا شیفته و شیدای امیرسام کرده بود و همچنین بهترین راه برای رسیدن به خواسته ام!
    نگاهم را بالا کشیدم و به چشمانِ منتظرش خیره شدم که قلبم برعکسِ همیشه آرام گرفت و لرزش بدنم کم کم دوباره به گرما تبدیل شد.
    همین که از شدت بُهت و تعجبم کم شد لب باز کردم:
    - منو تو خیلی فرق داریم.
    ابرویی بالا انداخت و پرسید:
    - مثلاً؟
    سعی کردم که نگاهم را به چشمانش ندوزم. پس خیره ی دکمه ی پیراهنش شدم و پاسخ دادم:
    - دین، فرهنگ، کشور و...
    - واسه ی همینه میگم بهم فرصت بده تا هم دیگه رو بهتر بشناسیم.
    نگاهم را بلند کردم که با آن تیله های قهوه ای شکارم کرد و با کلامی داغ و سوزان ادامه داد:
    - دوست ندارم وقتی بهت کشش دارم و نگاهت می کنم، گناهی مرتکب بشم.
    با اتمام کلامش لبخند روی لب هایم جا خوش کرد. آن قدر دین و مذهبش برایش مهم بود که اینجا هم در الویت قرار دارشت!
    وقتی سوال را درون نگاهش دیدم پرسیدم:
    - اگه قبول کنم چی میشه؟
    لبخند کمرنگی روی لب هایش نمایان شد و پاسخ داد:
    - باهم رفت و آمد می کنیم و وقتی جدی تر شد خانواده ها هم در جریان می ذاریم و من...
    صدایش را پایین تر آورد و زمزمه کرد:
    - میام خواستگاری.
    قلبم دیوانه وار به حصارِ استخوانی اطرافش می‌کوبید و قصد بیرون زدن داشت. باید چه می کردم؟ منی که این همه مشتاقِ داشتنِ امیرسام بودم و هستم؛ حال می ترسیدم از قبول یا رد کردنِ این درخواست، اما نباید فراموش کرد که این تنها راه رسیدن به خواسته‌ی پدر بود و زیرنظر گرفتن مرد مقابلم.
    - این مدت هم برای اینکه راحت تر باشیم و کنار هم قرار بگیریم، باید صیغه ی محرمیت بخونیم.
    با شنیدن کلمه ی"صیغه" صورتم درهم شد و در کسری از زمان از عصبانیت تمام تنم شروع کرد به لرزیدن. وقتی حالت صورت و بدنم را دید متعجب خودش را جلوتر کشید و با نگرانی که کاملا در چهره اش هویدا بود پرسید:
    - کاترین! حالت خوبه؟
    دندان هایم را روی هم ساییدم و بر سرش فریاد کشیدم:
    - منو احمق فرض کردی؟
    در مقابل چشمانِ متعجبش صورتم را برگرداندم و دستم را به دستگیره رساندم. دستگیره را لمس کردم، اما قفل با صدای تیکی پایین کشیده شد. از این حرکتش عصبی تر شدم و کفِ دستم را به ضرب روی قفل زدم. همان طوری که نیمی از صورتم را به سمتش مایل می کردم داد زدم:
    - در رو باز کن!
    برخلاف من با آرامش صدایم زد:
    - کاترین!
    و لعنت به این شُل شدن های بی موقع؛ لعنت به این قلب که با یک کلام رام می شد...
    به سمتم مایل شد و پرسید:
    - چی شدی تو؟ من حرف بدی زدم؟
    با شنیدن همان یک کلمه از زبانش از آن عصبانیتم کاسته شد، ولی هم چنان از او ناراحت و عصبی بودم. پس تخت سـ*ـینه اش زدم که عقب تر رفت و با عصبانیت غریدم:
    - فکر کردی من نمی دونم صیغه چیه؟یعنی هر وقت دلت خواست می تونی منو رها کنی و انگار نه انگار که بودی.
    با تعجب اسمم را بیان کرد:
    - کاترین؟!
    ثابت و مرتب روی صندلی جای گرفتم. بغض به گلویم هجوم آورد؛ به خاطر پیشنهاد بی‌شرمانه‌ی امیرسام. باهمان بغض پاسخ دادم:
    - هوم؟ چیه؟ حالا می خوایی اینحوری عذابم بدی؟
    - آخه چه عذابی خانوم؟ داری اشتباه می کنی.
    قطره ای اشک از گوشه چشمم به رویِ گونه ام چکید:
    - چه اشتباهی؟خودم شنیدم آ.
    - اشتباه شنیدی.
    دستی به صورتم کشیدم و داد زدم:
    - گولم نزن امیرسام!
    او هم متقابلاً داد زد:
    - من گولت نمی زنم.
    چشمانم را به روی هم گذاشتم و سرم را در گریبانم فرو بردم. صدایِ بلند و پر ابهتش تنم را به لرزه در آورد و باعثِ شدت گرفتن اشک هایم شد.
    وقتی صدایِ نفس های عمیقش به گوشم رسید، سر بلند کردم و پرسیدم:
    - مگه صیغه یک ازدواج موقت نیست؟
    به سمتم برگشت و برخلاف‌چندلحظه‌ی قبل با آرامش پاسخ داد:
    - میشه گفت معنیش همونه، اما نیتِ هر فردی فرق می کنه.
    دستمالی از جیبِ کُتش بیرون آورد و به آرامی روی صورتم کشید. دستمال را از صورتم فاصله داد؛ یک دستمال سفید با دور دوزی های طلایی رنگ. آن را درون جیبش گذاشت.
    - نیت من فقط راحتیِ هر دو ماست... من می خوام به راحتی باهم رفت و آمد کنیم تا همدیگه رو بهتر بشناسیم. من قصد سوءاستفاده ندارم.
    گوشه ی لبم را گزیدم و بعد از مکثی کوتاه با لحنی آرام گفتم:
    - اما من چیز دیگه ای شنیدم؛ اینکه صیغه ی محرمیت یک ازدواجِ موقته و هر زمان که موعدش تموم بشه اون رابـ ـطه هم تموم میشه.
    سرش را به معنی "نه" به طرفین تکان داد.
    - نه! این فرق داره. منو تو برای شناختِ بیشتر همدیگه می خواییم این صیغه رو بخونیم، اما بعضی افراد وقتی که قادر نباشن ازدواج کنن مجبور به این کار می شن.
    کامل به سمتش برگشتم و پرسیدم:
    - چرا قادر به ازدواج نیستن؟ برای چی صیغه ی محرمیت خونده میشه؟
    نگاهی کوتاه به چشمانم انداخت و صاف نشست و در حالی که نگاهش به بیرون بود و به سمتِ شیشه‌ی جلو پاسخم را داد:
    - به چند دلیل؛ دسته ی اول: دختر و پسری که شرایط ازدواج دائم رو ندارن، ولی به دلیل غرایز جنـسی مجبور به ارتباط با جنس مخالف هستن می تونن از ازدواج موقت استفاده کنن تا به فساد کشیده نشن. دسته ی دوم: اگر زن و مرد خیال دارن باهم به طور دائم ازدواج کنن و نتونستن نسبت به همدیگه اطمینان پیدا کنن، به عنوان ازدواج آزمایشی برای مدتی موقتی باهم ازدواج می کنن؛ اگه اطمینان کامل به همدیگه پیدا کردن ادامه میدن و ازدواج دائم اتفاق می افته و اگرنه از هم جدا می شن. دسته ی بعدی: ممکنه زن مطلقه باشه یا شرایط خاصِ دیگه ای داشته باشه؛ در این صورت یک پسر مجرد کمتر حاضر به ازدواج با اون زن می شه پس مردی که رضایت همسرِ اول رو گرفته و قادر به ازدواجِ دائم نیست می تونه با این زن ازدواج موقت کنه؛ تا هم زن به فساد کشیده نشه و هم اینکه مردی بالای سرش هست و از نظر مالی و عواطف اونو تأمین کنه.
    با تمام شدنِ کلامش و گفتنِ دسته ی سوم به یادِ اهورا افتادم که آناهیتا را صیغه کرده بود، اما آناهیتا جزو هیچ کدام از آن دسته ها نبود. آناهیتا زیبا، تحصیل کرده، یک زن کامل بود و ازدواج هم نکرده بود.
    با ادامه یِ کلامش به سمتش برگشتم.
    - چندین مورد دیگه هستن، اما موارد اصلی همینایی بودن که گفتم.
    به سمتم برگشت و پرسید:
    - حالا متوجه شدی؟
    به نشانه ی مثبت سری تکان دادم و پرسیدم:
    - منو تو هم جزو دسته ی دوم هستیم؟
    - درسته.
    با سر انگشتانم لاله ی گوشم را نوازش کردم.
    - طبق گفته ی تو... اگه منو تو به اطمینان کامل ازهم نرسیم چی میشه؟ باید جدا بشیم؟
    لبخندی زد و پاسخ داد:
    - نه! ما فقط برای آشنایی بیشتر می خواییم این صیغه رو جاری کنیم؛ نه برای اطمینان و عدم اطمینان، چون من از تو مطمئنم و توی تصمیمم جایِ شکی نیست.
    سرم را به زیر کشیدم و لبخند عمیقی روی لب هایم نشاندم. از این که فکرم اشتباه بود و معنیِ درستِ صیغه ی موقت را فهمیده بودم خیلی خوشحال بودم و حرف های امیرسام هم به این خوشحالی اضافه می کرد.
    - کاترین! میشه نگام کنی؟
    سرم را به آرامی بلند کردم و نگاهم را به چشمانش دوختم. لبخند عمیقی زد و با لحنی مملو از آرامش و حسِ اطمینان گفت:
    - به من اطمینان کن! من نیت بدی ندارم و هیچ دروغی هم نگفتم.
    چشمانم را برای مدتی کوتاه روی هم قرار دادم و باز کردم. با این حرکتم نفسش را از روی آسودگی رها کرد. کمربندش را بست و ماشین را روشن کرد و به حرکت در آورد.
    ازدواج با امیرسام؟ این رویایِ هرشبانه روزِ من بود، اما می ترسیدم این احساسِ من عشق نباشد و گند زده شود به همه چی. ترس دیگر، آشنایی امیرسام با پدربزرگ بود، یعنی پدربزرگ اجازه می داد که من با یک مسلمان ازدواج کنم؟ با غیر اشرافی و سیاستمدار؟ جدا از همه ی این ها اگر امیرسام همه چی را در مورد من متوجه می‌شد و من مجبور می‌شدم همه چی را به او بگویم، من را ترک می کرد؟ اگر از واقعیت خبر دار شود چه ضربه ای می خورد؟ آه خدای من! پدرِ امیرسام، پدرم، راز، پدربزرگ، رسومات، آلفرد، اهورا، گذشته ی من، دین، آن آدم های خطرناک و... همه ی این ها با این ازدواج یا مخالف اند یا مانع یا همه چی را سخت تر می کنند. چه گونه باید از تمامیِ موانع رد بشوم و از امیرسام محافظت کنم؟ پدر؟ محافظِ خیلی ضعیفی را برای این اَمر انتخاب کردی! من قلبم را می بازم و وقتی که ببازم ضعیف‌تر از این می شوم؛ آن وقت است که جانِ همه به خطر می افتد و حتی ممکن است امیرسام را نیز از دست بدهم.
    - خانوم؟
    با صدایِ آرام و نوازش گونه اش تنم لرزید و به سمتش برگشتم. لبخندی به صورتِ پریشانم زد.
    - میرم پرستش رو بیارم. میایی همراهم یا منتظر می مونی؟
    ذهنِ بهم ریخته و پاهای بی رمق مانعِ همراهی کردنش می شد، پس با لحنی آرام و زمزمه وار پاسخ دادم:
    - می مونم.
    سری تکان داد و از ماشین پیاده شد. با نگاهم دنبالش کردم که به جمعیت نسبتاً زیادی که جلوی یک در ایستاده بودند رسید. نگاهم را بالا کشیدم و به تابلوی زیبای صورتی رنگ خیره شدم که روی آن نوشته بود: "مهدِ ستایش". اطراف پر بود از پدر و مادرهایی که دستِ یک کودک را گرفته بودند و یا سوار ماشین می شدند یا قدم زنان از مَهد دور می شدند.
    با یادآوری دوباره ی سختی های پیش رو کلافه دستی میان موهایم کشیدم و زیر لب نالیدم:
    - باید چکار کنم؟
    دستم را محکم تر میان موهایم کشیدم و زمزمه کردم:
    - بهتره یه فرصت به دوتایی مون بدم. شاید امیرسام عاشقم شد و این ازدواج رخ داد و وقتی از اون گندکاری خبردار شد، منو بخشید. باید بذارم همه چی روی روال خودش پیش بره و نذارم امیرسام چیزی بفهمه... هیچ چیز ارزشه از دست دادنه امیرسام و این فرصت رو نداره. آره، باید گذشته رو فراموش کنم و نذارم امیرسام چیزی بفهمه.
    چندین نفس عمیق کشیدم و برای کم شدن این استرس با سرانگشت موهایم را نوازش کردم؛همیشه نوازش موهایم حالم را بهتر می کرد و الان هم بی تاثیر نبود.
     

    M.Seifollahi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/11
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    1,049
    امتیاز
    246
    محل سکونت
    ... From dream...
    با باز شدن درِ عقب یکه ای خوردم و شالم را مرتب کردم. امیرسام کنارم جای گرفت و در را بست. لبخندی به صورتش زدم و به عقب برگشتم که پرستش با شوقی وصف ناپذیر خودش را جلو کشید و دستانش را دورِ گردنم حلقه کرد...
    - وایی کاترین جونم! سلام.
    خنده ی کوتاهی کردم و صورتش را بـوسیدم.
    - سلام عزیزم.
    با دستان کوچکش موهایم را نوازش کرد.
    - دلم برات یه ذره شده بود.
    چشمانم را ریز کردم و پرسیدم:
    - راست میگی؟
    سرش را به نشانه ی مثبت تکان داد.
    - آره به خدا راست میگم.
    دستانش را از دورم جدا کرد.
    - بابا گفت قراره سه تایی بریم بیرون؛ راست میگه؟
    صدایِ متعجب امیرسام آمد:
    - من کِی بهت دروغ گفتم وروجک؟
    پرستش لبخند دندان نمایی زد و پاسخ داد:
    - خیلی.
    و خودش را روی صندلی ماشین پرت کرد. با این کلامش من و امیرسام زدیم زیر خنده. خطاب به او گفتم:
    -آره قراره شما منو بدزدی و منم چیزی نگم!
    دست هایش را بهم زد و گفت:
    -آخ جونمی! ایول بابای خودم.
    کمربندش را بست و من هم با یک لبخند عمیق نگاهم را از او گرفتم و مرتب روی صندلی نشستم و کمربندم را بستم. امیرسام در حالی که از آینه ی بـغل اطراف را چک می کرد، پرسید:
    - خب؟ کجا بریم؟
    شانه ای بالا انداختم و خطاب به پرستش پرسیدم:
    - کجا بریم عزیزم؟
    پرستش پاسخ داد:
    - من گشنمه.
    امیرسام سری به معنی فهمیدن تکان داد.
    - پس بریم ناهار.
    صدای پر از شوقِ پرستش باعث شد سرم را به سمت عقب برگردانم:
    - تازه! شما قول دادی میریم شهربازی.
    امیرسام ماشین را به سمت راست هدایت کرد و گفت:
    - شب میریم خب.
    - آخ جونمی!
    به این ذوق های کودکانه اش لبخندی زدم و سرم را به شیشه تکیه دادم و چشمانم را برای مدتی کوتاه بستم...
    *****
    - باید باهات صحبت کنم امیرسام.
    نگاه خندانش را از المیرا گرفت و به سمتم برگشت. از میان لب های خندانش پرسید:
    - جانم؟
    با سر به اتاق کارش اشاره کردم.
    - چند لحظه میایی.
    به نشانه ی مثبت سری تکان داد و با عذرخواهیِ کوتاهی از خانواده اش از روی مبل برخاست و به سمتم آمد. کنارم ایستاد و سرش را به پایین خم کرد و زمزمه کرد:
    - جانم؟ کار مهمی داری؟ الان عاقد میاد آ.
    سری جنباندم و پاسخ دادم:
    - آره کار مهمیه. زیاد طول نمیکشه.
    - باشه.
    با دست به اتاقش اشاره کرد.
    - بفرمایید خانم.
    لبخند کمرنگی زدم و با پاهای بی رمق به سمت اتاق حرکت کردم و جلوتر از او وارد اتاق شدم. پشت سرم وارد اتاق شد و در را بست و دست هایش را روی سـینه جمع کرد.
    - خب؟ می شنوم.
    پشتم را به میز چسباندم و دست های عرق کرده ام را در هم گره زدم.
    - یادته اون شب توی شهربازی ازم قول گرفتی خودم در مورد خونواده ام بهت بگم؟
    لبخند به آرامی از روی لب هایش پر کشید و به آرامی پاسخ داد:
    - اوهوم. یادمه.
    - میشه بشینی؟
    در مقابل درخواستم مؤدبانه سر تکان داد و روی اولین مبل جای گرفت. دستی به شالِ سفید رنگ کشیدم.
    - نمیدونم چرا به من شک کردی و می خواستی...
    میان کلامم پرید و کاملا جدی گفت:
    - من شک ندارم کاترین. قرار شد همه چیو به هم بگیم و به همدیگه فرصت بدیم. همون طوری که تو درمورد خانواده ی من میدونی منم این حق رو دارم که در مورد خانواده ت کنجکاو بشم. خانواده مسئله ی خیلی مهمیه برای من.
    ابرویی بالا انداختم و با حالی گرفته پرسیدم:
    - حتی بیشتر از من؟
    متعجب اسمم را به زبان آورد و دستانش را روی زانوهایش رها کرد.
    - چیو با چی قاطی می کنی آخه؟ منو تو بدون داشتن خانواده نمی تونیم ازدواج کنیم.
    ابروهایم را درهم کشیدم و پرسیدم:
    - چرا نمی تونیم؟
    از سوالم متعجب شد و پرسید:
    - کاترین؟ چی داری میگی؟
    آهی کشیدم.
    - اگه خانواده ی من قبول نکنن تو منو فراموش می کنی؟
    گوشه لبش بالا رفت و کلامش گرم شد:
    - معلومه که نه! مطمئن باش من اونا رو راضی میکنم.
    وقتی اطمینان را درون چشمانش دیدم، لبخندی روی لب هایم آمد و دلم قرص شد از بودنش.
    لبخندی به صورتم زد.
    - خب؟ حالا حرف بزن.
    گره ی دستانم را باز کردم و در دو طرفم به میز تکیه دادم.
    - مطمئنم تو همه چیو درباره ی من می دونی. فقط دوست داری از زبون خودم بشنوی.
    لبخندی که زد باعث شد به درستی کلامم پی ببرم. لب باز کردم:
    - من کاترین ایلیچ دختره آیدن و دزیره از پایتخت فرانسه هستم. از یک خانواده ی اشرافی و اصیل زاده. نوه ی لُرد آنسل بزرگ.
    نگاهم را به قابِ عکسِ زیبای امیرسام دوختم و ادامه دادم:
    - از وقتی چشم باز کردم و به خودم اومدم اطرافم پر بود از تجملات و اشرافیت و قانون های سفت و سخت. منو خواهرام تنها دخترای فامیل بزرگ ایلیچ و اِپتون بودیم و در اوج توجه. کلارا باهوش بود و مؤدب؛ کارولین زیبا بود و جذاب؛ منم یه دختر اجتماعی و مدام در حال مسافرت یا نقاشی با مادر. گاهی به خاطر اطاعت نکردن از قوانین پدر و پدربزرگ تنبیه میشدم و گاهی زندونی؛ آخه من نمی تونستم مثل یک اشراف زاده رفتار کنم. دوست داشتم بدوم؛ گاهی بلند بخندم؛ تند تند غذا بخورم؛ مهمانی نرم؛ من از رقـ*ـص با پرنس ها بیزار بودم.
    نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم:
    - من پدر و مادرم رو توی یک تصادف از دست دادم. من یک بیماری دارم که خودتم می دونی که وقتی به شدت عصبی بشم یا شوکه، این تنگی نفس به سراغم میاد.
    نگاهم را به زیر کشیدم و به صورت جذابش دوختم و پرسیدم:
    - اینا رو می دونستی؟
    سری تکان داد و پاسخ داد:
    - آره. اولش که هیچی ازت پیدا نکردیم، اما در نهایت مهراب موفق شد و به منم گفت. حالا تنها یک سوال رو باید به من پاسخ بدی.
    - چه سوالی؟
    به جلو خم شد و پرسید:
    - با اون همه ثروت چرا اومدی ایران؟ چرا درخواست همکاری رو قبول کردی؟
    لبه های میز را میان انگشتانم فشردم و لب هایم را به روی هم فشار دادم، اما در چهره ام تفاوتی ایجاد نکردم.
    چه باید پاسخ می دادم؟ دروغ یا حقیقت؟ امیرسام یا جدایی؟ همیشه از دوراهی های زندگی بیزار بودم.
    - کاترین؟
    آب دهانم را به سختی فرو دادم و لب های خشکیده ام را از هم باز کردم. نفس عمیقی کشیدم و پاسخ دادم:
    - من عاشق طراحیم؛ عاشق طراحی و آشنایی با مدل های کشورهای دیگه. دوست داشتم با فرهنگ و پوشش شما هم آشنا بشم.
    ابرویی بالا انداخت و متعجب پرسید:
    - فقط همین؟
    سری تکان دادم و پاسخ دادم:
    - آره همین. از تنهایی توی پاریس خسته شده بودم.
    از روی مبل برخاست و قدم زنان به سمتم آمد و درست در چندین سانتی متری بدنم ایستاد. از این نزدیکی خودم را عقب تر کشیدم و نامش را زمزمه کردم:
    - امیرسام!
    خودش را جلوتر کشید؛ در آن حد که گرمای بدنش تنم را می سوزاند. آب دهانم را فرو دادم و نگاهم را به چشمان پر از خواستنش دوختم. سرش را جلوتر آورد و زمزمه کرد:
    - تو خیلی خوبی کاترین.
    - امیر...
    با خم شدنِ سرش به روی صورتم ادامه ی کلام در دهانم ماند و ناخودآگاه چشمانم بسته شد. نفس هایش به صورتم می خورد و همانند آتش پوستم را می سوزاند.
    - ممنونم که بهم اطمینان کردی.
    و به یک آن گرمای تنش دور شد و حجم عظیمی از اکسیژن وارد بینی ام شد. به آرامی چشمانم را باز کردم و امیرسام را در فاصله ای دورتر از خودم با یک لبخند کمرنگ و محو دیدم.
    چه توقعی از او داشتم؟ مگر می شد امیرسام از دین و اعتقادات خود برای یک بـوسه و هـوسِ زودگذر، بگذرد؟ مگر می شد امیرسام که در روابطش بسیار محتاط و جنتلمن برخورد می کرد خودش را به راحتی ببازد؟ نه نمی شد...
    لبخندش را با لبخند پاسخ دادم و همزمان صدای فاطمه خانوم آمد که هر دو نفرمان را خطاب قرار می داد:
    - آقای عاقد اومدن.
    با کلامِ فاطمه خانوم آشوبی درونم ایجاد شد که منشأ آن تصمیم سخت و دشواری بود که از روی احساس گرفته بودم. امیرسام قدمی پیش گذاشت و در را باز کرد و در حالی که دستش به دستگیره بود رو کرد به من و پرسید:
    - نمیایی خانوم؟
    و به شوخی پرسید:
    - نکنه پشیمون شدی؟
    چشمکی حواله ی اخم های صورتم کرد که خنده ی کوتاهی سر دادم و از میز جدا شدم.
    - تو دیوونه ای!
    به سمتش قدم برداشتم و در حالی که از کنارش می گذشتم زمزمه اش گوشم را نوازش کرد:
    - این دیوونه قراره قلب تو رو تصاحب کنه.
    از کلامش نفس درون سـینه ام حبس شد و از حرکت ایستادم. صدای خنده ی کوتاهش که به گوشم رسید با حرص با سمتش برگشتم، اما قبل از هر عملی از سمت من، پا به فرار گذاشت و به سرعت خودش را به سالن رساند. سری تکان دادم و به آرامی مسیر سالن را در پیش گرفتم.
    با ورودم به سالن همه به سمتم برگشتند و مرد تازه وارد نگاهی به سمتِ امیرسام انداخت و پرسید:
    - ایشون عروس خانومن؟
    امیرسام با لبخند به سمتم برگشت و زمزمه کرد:
    - بله. عروس ایشونن.
    لبم را به دندان گرفتم و دو قدم باقی مانده را طی کردم و کنار امیرسام روی مبل جای گرفتم.
    فاطمه خانوم، المیرا، پرستش،آقا جون، خانجون، مهراب و دلارام تنها حاضرین این جمع بودند. چقدر دوست داشتم آناهیتا هم کنارم بود، اما به خاطر اهورا نمی شد. شاید او را می شناختند و دردسر تازه ای ایجاد می شد.
    صدای آقای عاقد باعث شد به سمتش برگردم:
    - خب؟ مهریه مشخص شده؟
    امیرسام دستی به پیشانی اش کشید و پاسخ داد:
    - نه متاسفانه!
    آقای عاقد سری تکان داد.
    - اگر قصد دارید تعیین کنید تا من سند رو تنظیم می کنم اقدام کنید.
    - بله. ممنون.
    آقای عاقد شناسنامه ها را باز کرد و درون دفتر بزرگش مشغول نوشتن شد. رو کردم به امیرسام و زمزمه کردم:
    - اینایی گفتید یعنی چی؟
    سرش را به سمتم برگرداند و زمزمه کرد:
    - یه قانون توی اسلام هست که قبل از عقد موقت یا دائم باید برای زن مهریه تعیین کنن.
    - خب چی هست؟
    - مهریه به عنوان یک پشتوانه ی مالی و عاطفی در اختیار زن قرار می گیره.
    - اجباره؟
    - آره.
    - چرا؟
    - چون در آینده ممکنه زن و مرد به تفاهم نرسن و طلاق بگیرن؛ اون وقت زن بدون هیچ پول و جایگاهی توی اجتماع تنها می مونه و خسارت های جبران ناپذیری بهش وارد می شه؛ چون مرد به دلیل استعداد خاص بدنیش جایگاه محکم تری توی اجتماع داره و برای ازدواج دوباره مشکلی نداره، اما زنی که طلاق گرفته سرمایه ی جوونی و زیبایی و تمام امکاناتش برای انتخاب همسر جدید کمتره. مهریه به عنوان جبران این خسارات هسته و وسیله ای برای تامین آینده ی اون.
    اخم کردم و گفتم:
    - من که نمی خوام طلاق بگیرم.
    لبخند زد.
    - می دونم، اما این باید باشه. یک اجباره، اما گرفتن یا نگرفتنش به عهده ی زنه.
    - آها.
    - خب؟ مهریه ات چی باشه خانوم؟
    لبخندی به صورتش زدم و پرسیدم:
    - پس هر چی من بگم؟! از همه چی می شه انتخاب کرد؟
    - بله خانوم.
    سری تکان دادم و زمزمه کردم:
    - باشه.
    به سمتِ عاقد برگشتم. به دلیل مشخصی که تنها خودم از آن باخبر بودم لب باز کردم:
    - من مهریه مو مشخص کردم.
    آقای عاقد سر از روی دفتر برداشت و دستی به عینکِ مستطیل شکلش کشید.
    - بفرمایید دخترم.
    با لبخند نگاهی کوتاه به سمت امیرسام انداختم و گفتم:
    - مهریه ی من به تعداد سال میلادی تولدم گل نرگس.
    صدایِ متعجب همه بلند شد که نامم را بیان کردند. به سمت امیرسام برگشتم.
    - دلم می خواد! مهریه ی خودمه.
    اخمی مهمان ابروهای مردانه اش کرد.
    - این نمیشه.
    متقابلا اخم کردم.
    - من همینو می خوام.
    قاطعانه و با لحنی پر از ابهت و قدرت زمزمه کرد:
    - همونی که من میگم.
    رو گرفت و خطاب به آقای عاقد گفت:
    - علاوه بر اون یک ویلا که سندش رو خدمت تون میارم قید کنید و ...
    معترضانه میان کلامش پریدم:
    - همین! بسه دیگه.
    به سمتم برگشت و با اخم گفت:
    - کاترین؟ داری...
    باز هم میانِ کلامش پریدم و به آرامی و تاکید وار گفتم:
    - یا همینا، یا همون گل.
    از میان دندان های کلید شده اش غرید:
    - لجباز!
    پشت چشمی نازک کردم و به پشتیِ مبل تکیه دادم. کلافه پوفی کشید و رو به آقای عاقد گفت:
    - همینا.
    آقای عاقد نگاهی معنادار به سمت ما انداخت و خطاب به من پرسید:
    _ مسیحی هستید؟
    به نشانه ی مثبت سری تکان دادم.
    _ بله. مشکلی هست؟
    ابرویی بالا انداخت و پرسید:
    _ در مورد؟
    _ دین.
    _ خیر.
    رو کرد به امیرسام و پرسید:
    _ مدتش؟
    _ شش ماه.
    نگاهی کوتاه به من انداخت.
    _ پدر عروس خانم فوت شدن؟!
    از این همه سوال و جواب کردن های آقای عاقد کم کم به شدتِ کلافگیِ امیرسام اضافه می شد. با کلافگی دستی به پیشانی اش کشید.
    _ گواهی فوت رو به همراه شناسنامه دادم خدمت‌تون.
    دفتر بزرگش را بست و بعد از سرفه ی کوتاهی دفتر دیگری باز کرد و لب باز کرد:
    _ زَوّجتُ مُوکِّلَتی (کاترین) مُوَکَّلی (امیرسام) فِی المُدَّۀِ المَعلُومَۀِ عَلَی المَهر المَعلوم...
    کلمات عربی یکی پس از دیگری بیان می شد و به شدت استرس و اضطراب من اضافه می کرد. با پایان گرفتن تمام مراحلِ صیغه عاقد دفتر را بست و سر بلند کرد.
    _ مبارک باشه.
    دفتر را به دست امیرسام داد.
    _ امضاء کنید.
    پس از امضا گرفتن از من و امیرسام دفتر را بست و خطاب به امیرسام گفت:
    _ برای دریافت صیغه نامه فردا بیایید محضر.
    از جا برخاست که همه به احترام او بلند شدیم.
    _ بفرمایید بشینید .راه رو بلدم.
    از همگی خداحافظی کرد و جمع را ترک کرد. با رفتن عاقد همه شروع به دست زدن و جیغ کشیدن کردند. خنده ای سر دادم و نفسی از روی آسودگی کشیدم.‌‌
    پس از پاسخ به تبریک های همه، خودم را عقب تر کشیدم تا روی مبل جا بگیرم، اما محصور شدن پهلویم میان دستان گرم و سوزانی مانع شد. به سرعت به عقب برگشتم که با دو تیله ی براق روبه رو شدم. لبخند بزرگی لب هایم را قاب گرفت.
    _ پس بخشیدی؟
    خنده ای سر دادم.
    _ پس اینجوری قولت رو‌عملی کردی؟!
    دستش را پیش آورد و گرمای وجودش را به صورتم منتقل کرد. چشمانم بی اراده بسته شد و زمزمه هایش میان شلوغی سالن همانند موزیکالی بی نظیر گوشم را نوازش کرد:
    _ پس قلبت رو به دست اوردم؟ یعنی منو بخشیدی؟
    لبخندم عمیق تر شد و بدون پاسخ دادن خودم را به دستان گرم و مردانه اش سپردم که اجزا صورتم را یکی پس از دیگری لمس می کرد.
    _ بهتر نیست بریم پیش بقیه؟
    از عالم رویا به بیرون پرت شدم و چشمان مخمورم را باز کردم. همیشه اهل ضد حالی بود و قصد دیوانه کردن من را داشت. نگاهِ طلبکارم را که دید خنده ی بی صدایی سر داد و دستش را از روی صورتم برداشت و انگشتان کشیده اش را میان انگشتانم سوق داد و محکم فشرد‌. از این حرکتش صورتم درهم شد، ولی به روی خود نیاوردم و با تکان دادن سر سوالش را پاسخ دادم. دستم را محکم تر فشرد که لبم را گاز گرفتم تا مانع جیغ کشیدنم بشوم. عجب زوری داشت این مرد!
    شانه به شانه قدم برداشتیم تا به سالن دیگر به دوستان ملحق شویم.
    آخ که چه لذتی داشت شانه به شانه ی مردانه ی این مرد قدم برداشتن. حس قدرت تمام وجودم را در برمی گرفت؛ هنگامی که او انگشتانم را چنان محکم می فشارد تا همگان ببیند من دیگر مال او هستم؛ هنگامی که دست دیگرش به قصد احترام به من، پشتم قرار می گیرد و از وجودم محافظت می کرد.
    روی مبلی دو نفره جای گرفتیم و به لبخند های یک دیگر پاسخ دادیم.
    _ پاسخ سوالم رو ندادی.
    _ چه سوالی؟
    _ منو بخشیدی؟
    چشمانم را برای مدتی روی هم گذاشتم و زمزمه کردم:
    _ بله، اما..‌.
    لبخند از روی لب هایش پر کشید و منتظر شد برای بیان ادامه ی کلامم.
    _ اما من چیز بیشتری می خواستم.
    ابرویی بالا انداخت.
    _ چه چیزی؟
    سرم را جلوتر بردم و زیر گوشش نجوا کردم:
    _ تو رو.
    در ادامه ی کلامم نفس داغم را به زیر گردن و گوشش رها کردم که انقباض عضلات گردن و تورم رگ هایش را به همراه داشت. با لبخندی که شرارت از آن می بارید خودم را عقب کشیدم و بی توجه به او رو برگرداندم.
    _ امیرسام لیاقت تو رو داره عزیزم‌.
    به سمت دلارام برگشتم که کنارم روی دسته ی مبل جای گرفت و گونه ام را بـ..وسـ..ـه ای زد. با دستی که آزاد بود بازویش را نوازش کردم.
    _ حتما همین طوره.
    چشمکی حواله ی صورتم کرد.
    _ مطمئنم با وجود تو، امیرسام روزهای هیجان انگیزی رو تجربه می کنه.
    _ چی؟ هیجان انگیز؟
    از روی مبل برخاست و با لبخندی دندان نما من را بدون پاسخ دادن به سوالم ترک کرد.
    _ به خانواده ت نگفتی؟
    به سرعت به سمت امیرسام برگشتم و با دیدن چهره ی جدی که داشت ابروهایم در هم شد.
    _ امیرسام؟ قرار نبود توی این موضوع دخالت کنی.
    _ می فهمی چی‌ می گی کاترین؟
    لبم را گزیدم و با یادآوری اشتباهی که مرتکب شدم عصبی پاسخش را دادم:
    _ آره می دونم. من خانواده ای ندارم امیرسام. پدر و مادرم مُردن و خواهرام منو ترک کردن. پس بس کن!
    انگشتانم را به زور از میان انگشتانش بیرون کشیدم و از جا برخاستم و به سرعت به سمت اتاق امیرسام قدم تند کردم و تقریبا خودم را در آن پرت کردم. خودم را به کاناپه رساندم و روی آن نشستم...
    چرا عصبی هستی کاترین؟ تو از اشتباهِ خودت عصبی هستی؟ نه. صیغه ی امیرسام شدن اشتباه نیست‌. آره اشتباه نیست، اما پنهان کردن آن از خانواده ات اشتباه بزرگی ست. آره اشتباه است، اما ترس از دست دادن امیرسام مانع آن شد که از با او بودن برای خانواده ام بگویم. اگر پدربزرگ او را قبول نمی کرد و مانع ما می شد؛ تمام نقشه ها و زحماتم به هدر می رفت. خداوند و مسیح من را ببخشند برای تمام حیله گری ها و شیطان صفت بودن هایم‌...
    با تیر کشیدن قفسه ی سـینه ام و سوزش گلویم، سرفه ای سر دادم.
    _ نه لعنتی!
     

    M.Seifollahi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/11
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    1,049
    امتیاز
    246
    محل سکونت
    ... From dream...
    لیوان آبی که مقابل دیده‌ام قرار گرفت باعث شد سر بلند کنم‌.
    _ نمی خواستم ناراحتت کنم.
    لیوان را به دست گرفتم و جرعه ای نوشیدم و روی میز کوچک مجاورم گذاشتم. سرفه ی دیگری سر دادم.
    _ درمان داره؟
    سر بلند کردم.
    _ آره. با دارو داره کنترل میشه و دکترم گفته که روزهای آخر درمان رو می گذرونم.
    سری تکان داد.
    _ متاسفم. نمی خواستم حالت رو بد کنم.
    _ مهم نیست. هر وقت که از مرگ پدر و مادر میگم اینجوری میشم. مقصر تو نیستی.
    مقابلم روی زمین چهار زانو نشست.
    _ هر وقت نیاز به درد و دل داشتی من هستم.
    باز هم با یک جمله لبخند را مهمان لب هایم کرد.
    _ حتما.
    دستش را بلند کرد و به دستم رساند و در یک حرکت ناگهانی من را به سمت خود کشاند‌. جیغ خفیفی کشیدم و به پایین پرت شدم. درست مقابلش روی دو زانو پرت شدم و با دستانی که روی شانه های پهنش قرار گرفت تعادلم را حفظ کردم...
    ترسیده و نفس زنان نفس عمیقی کشیدم.
    _ دیوونه ای؟
    _ تو چی فکر می کنی؟
    دستانم را سوق دادم و نوازش وار به بازوهایش رساندم.
    _ بد تر از اونی‌.
    گرما و سفتی عضله هایش حس خوبی را به من اِلقا می کرد‌. از این که آزادنه می توانستم او را لمس کنم و در مقابل وسوسه ی لمسش خودداری نکنم، حس خوشایندی تمام وجودم را در برگرفته بود‌...
    _ چشمات...
    نگاهم را بالاتر کشیدم و او ادامه داد:
    _ اون دوتا جانی.
    سرش را پیش کشید و پیشانی اش را به پیشانی ام چسباند و با کلامی مملو از حرص و لـ*ـذت زمزمه کرد:
    _ آخر منو از پا در میارن.
    *****
    (فصل ششم)

    "دانای کل" "اهورا″

    _ حتماً باید اینجوری ثابت کنی که دوستم نداری؟
    تنها پاسخ زن، سکوت بود. از سکوت طولانی او بغضش ترکید و مشت نحیفش را به سـینه ی او زد و نالید:
    _ خیلی بدی اهورا!
    قدمی پیش گذاشت و زنِ لرزان را در آغـوش کشید. زن گریه می کرد و از عشق وعلاقه ای که هنوز هم ناکام مانده بود، می نالید.
    خودش را عقب کشید.
    _ بعد از این همه مدت هنوزم بهم علاقه نداری؟ هنوزم ازم بیزاری؟
    اهورا دست پیش برد و صورت زن را نوازش کرد.
    _ من ازت بیزار نیستم شیرین.
    _ پس چرا هنوزم منو پس می زنی؟ هنوزم اتاقت از من جداست؟ هنوزم جلوی پدرم خردم می‌کنی؟ چرا هنوزم با پدرت قهری؟
    _ شیرین؟!
    شیرین خودش را عقب تر کشید و جیغ خفیفی کشید.
    _ اِی شیرین بمیره!
    خودش را به روی زمین رها کرد.
    _ اهورا... خسته شدم.
    کنار شیرین روی دو زانو نشست.
    _ متأسفم.
    دست ظریفش را پیش برد و به روی گونه ی مردانه ی اهورا نشاند. راهی نمانده بود تا امتحان کند، ولی اهورا از همان روز اول سهم او نبود. این مرد ناخواسته تمام هستی شیرین شده بود در حالی که قرارشان این نبود. حال سال ها تاوان این عشق یک طرفه را می دهد...
    سرش را جلوتر کشید تا آخرین تیر را رها و شانس خود را امتحان کند و تمام احساسات مردانه و وجود او را از آن خود کند‌. لب های ظریفش مُهری از عشق و علاقه ی یک طرفه اش شد و دستانش را برای پیش روی به روی بدن او رها کرد. حرکت ناگهانی شیرین همراهی او توسط معشوقش را به همراه داشت؛ تنها برای اولین بار!
    شیرین کارش را بلد بود. دلربا بود و فریبنده و زیرک. وقتی گرمای نفس های اهورا پوست گلویش را سوزاند با خود فکر کرد که بالاخره بر اهورا و عشق قدیمی اش پیروز شده و او از این پس از آن اوست، اما با عقب کشیدن اهورا و قفل شدن ساعد دستانش میان انگشتان نیرومند او یکه ای خورد و از خلسه ی شیرینی که در آن غرق شده بود، بیرون آمد.
    صدای کاترین همانند ناقوسی در سر اهورا اکو می شد:
    _ تو خـیانت کاری اهورا!
    با خود کلنجار می رفت. او داشت چه می کرد؟ بازهم خـیانت؟ چهره ی غمگین آناهیتا جلوی چشمانش نمایان شد...
    نه! نمی توانست؛ نمی توانست بیش تر از این او را آزار دهد. لیاقت شیرین بیش تر از این نیست.
    دست های شیرین را از خود دور کرد و به سرعت عقب کشید.
    _ نمی تونم شیرین.
    صدای ناامید شیرین گوشش را خراشید.
    _ اهورا!
    نگاه طغیانگرش را به او دوخت.
    _ فقط خفه شو شیرین! حالم از این دلبری هات بهم می خوره. منو به یاد گندکاریات میندازه.
    با اتمام کلامش حالت چهره ی شیرین به سرعت تغییر کرد.
    _ کدوم گندکاری؟
    _ به یادت بیارم؟ همون کارایی که توی آمریکا کردی؛ همون گندی که با برادرم به بار اوردی‌.
    ناباور لب زد:
    _ ارسلان؟
    پوزخند زد.
    _ آره، ارسلان. اون همه چیو گفته.
    _ ارسلان غلط کرده!
    با فریادی که شیرین سر داد به عصبانیت اهورا اضافه شد و دستش را بالا آورد و به شدت روی گونه ی شیرین نشاند. با جیغ به سمت دیگری مایل شد، ولی اهورا بی توجه به او از جا برخاست و حینی که لباسش را مرتب می کرد به سمت در خروجی قدم تند کرد. میانه ی راه جسم نحیف و زنانه ی شیرین راهش را سد کرد.
    _ من با ارسلان یه رابـ ـطه ی دوستانه داشتم.
    پوزخند لب هایش را قاب گرفت‌.
    _ با بقیه چی؟ قسم می خورم داری دروغ میگی.
    _ اهورا؟
    _ این همه تلاشت برای چیه؟ برای این که منو بکشونی سمت خودت و گندکاری هاتو بپوشونی؟ تلاش نکن شیرین‌! ارسلان همه چیو با مدرک به من گفته؛ همون شب عروسی.
    قطرات اشک به روی صورتِ پلید شیرین روانه گشت.
    _ ارسلان دروغ گفته.
    فریادش به هوا خواست.
    _ بس کن شیرین!
    _ من عاشقتم اهورا.
    بی رحمانه ابراز علاقه اش را پاسخ داد:
    _ قرار نبود باشی.
    _ دست من نبود لعنتی.
    نگاه از آن چشمان فریبنده گرفت.
    _ متأسفم شیرین. بذار همون هم خونه ی سابق بمونیم.
    با دست او را کنار زد و قدمی برداشت. قدمی دیگر برداشت، اما با شنیدن کلام شیرین زانو سست کرد‌.
    _ چندسال پیش. تو و الهام...
    به عقب برگشت و شیرین بی رحمانه شمشیر زبانش را درون قلب او فرو کرد.
    _ من به الهام گفتم که تو به خاطر اون از کشور رفتی؛ من گفتم که دوسش نداری؛ من بودم که گفتم منو تو قراره با هم ازدواج کنیم.
    نام الهام قلبش را به درد آورد، ولی زمان مناسبی برای سست شدن در مقابل این زن نبود. بهترین سلاحش را به کار برد. پوزخند زد.
    _ تو هیچی از اون سال ها نمی دونی شیرین. من به خواسته ی الهام ترکش کردم. تو با این کارا بی ارزش بودن خودتو ثابت کردی.
    رو برگرداند و خودش را به در رساند و از آن خانه ی نفرین شده بیرون زد. با سرعتی باور نکردنی خود را به ماشین رساند و از آن جا دور شد و راهی خانه ی معشوقش شد.
    از یادآوری خاطرات دیرینه و الهام بغض، گلوی مردانه اش را مورد هجوم قرار داد. به یاد داشت روزی در آن سال های نحس همه او و الهام را عاشق و معشوق خطاب می کردند و می گفتند این دو از همان بَدو تولد برای یک دیگر ساخته شده اند، اما رفتن ناگهانی اهورا به آمریکا و تنها گذاشتن الهام همه را شگفت زده کرد. کسی چه می دانست از آن گذشته ی نحس؟ از رفتن ناگهانی او و راز میان الهام و اهورا‌؟
    وقتی به خود آمد که مقابل واحد آناهیتا ایستاده بود و دستش روی زنگ بود. چندی بعد در باز شد، اما درِ واحد مجاور. ″هینی″ که از میان لب های کاترین بیرون آمد باعثِ تعجب و بالا پریدن ابروهایش شد.
    کاترین نگاهی به عقب انداخت و به سرعت به سمت او بازگشت.
    _ امیرسام اینجاست. برو داخل!
    به دنبال کلامش به سرعت داخل خانه شد و صدایش را بلند کرد:
    _ امیرسام؟ چند لحظه صبرکن!
    در را بست‌. با باز شدن درِ واحد آناهیتا به سرعت داخل رفت و در را بست‌.
    _ سلام.
    نگاهش را از آناهیتا گرفت و از چشمی مشغول تماشای بیرون شد و هنگامی که فردی را در اطراف واحد کاترین ندید، فس عمیقی کشید و به عقب برگشت.
    _ سلام.
    آناهیتا متعجب از حرکت او چشمان درشتش را از در گرفت و پرسید:
    _ اتفاقی افتاده؟ چرا این موقع شب اومدی؟
    همانند همیشه و از روی عادتی اشتباه سوال او را بدون پاسخ گذاشت. بعد از تعویض کفش هایش از راهرو گذشت و به سالن پناه برد و روی مبل جای گرفت.
    _ بیا بشین آنا!
    آناهیتا کنارش جای گرفت و پرسید:
    _ خوبی؟
    دستانش را روی تاج مبل قرار داد و دستش را به زیر خرمن موهای آناهیتا کشید.
    _ چطور؟
    _ دگرگونی.
    در حالی که با انتهای موهایش بازی می کرد دست دیگرش را پیش کشید و صورت معشوقش را نوازش کرد.
    _ خوبم.
    از آن طرف آناهیتا از نوازش اهورا سرمست شده و به سختی سوال دیگرش را بیان کرد:
    _ شام خوردی؟
    _ اگه دستپخت تو باشه می خورم.
    لبخند لب های جذاب آناهیتا را قاب گرفت.
    _ آماده است. الان می کشم.
    _ مگه خودت نخوردی؟
    _ هنوز نه.
    دستش را به سمت کمر آناهیتا سوق داد و او را در آغـوش کشید.
    _ خسته شدم آنا.
    صدای زیبای آناهیتا گوشش را نوازش کرد:
    _ از چی؟
    _ از شیرین؛ تا کی باید تحملش کنم؟
    با اتمام کلامش آناهیتا متعجب عقب کشید و زمزمه وار پرسید:
    _ همسرت؟
    روی گونه ی برجسته ی آناهیتا را بـوسه ای نشاند و نفس عمیقی کشید.
    _ بهشت تویی.
    _ اهورا؟
    _ امشب باید تحملم کنی.
    _ این چه حرفیه؟ اینجا خونه ی خودته.
    خودش را عقب کشید و پرسید:
    _ خواهرت بهتره؟
    با سوال اهورا، آناهیتا تمام حرف های گنگ چند دقیقه ی پیش را فراموش کرد و با خوشحالی پاسخ داد:
    _ دکترش می گفت خیلی بهتر شده‌.
    _ خوبه. چیزی نیاز نداری؟
    _ فعلاً نه.
    _ کارتت رو پر می کنم. اگر عملی چیزی داشت خبرم کنی آ!
    _ ممنونم.
    آناهیتا را از خود جدا کرد و پرسید:
    _ نمی خوایی بهم شام بدی؟
    _ حتماً! الان میارم.
    به سرعت ایستاد و به داخل آشپزخانه رفت. نگاه از مسیر رفتن آناهیتا گرفت و لباسش را از تنِ ملتهبش بیرون کشید و به روی مبل رها کرد. از روی مبل برخاست و به سمت آشپزخانه قدم تند کرد...
    ******

    (کاترین)

    جیغی کشیدم و خودم را به چپ و راست تکان دادم، ولی او به راحتی کوتاه نمی آمد و قصدش گاز گرفتن گردنم بود تا زیر قولش نزند‌.
    _ نگاشون کن! خجالت بکشید.
    با شنیدن صدای فاطمه خانوم به سرعت از هم فاصله گرفتیم.
    لبخندی زد و سری از تأسف تکان داد.
    _ عین یه گرگ افتاده به جون عروسم‌.
    خنده ای سر دادم و زبان درازی کردم که امیرسام برای کارش مصمم تر شد و به سمتم یورش کرد. جیغی کشیدم و مسیرم را به قصد فرار کج کرد، اما با قرار گرفتن دستان قدرتمندش به دور کمرم همان جا میخکوب شدم.
    خنده ی دیگری سر دادم.
    _ امیرسام! غلط کردم.
    _ کی بود توی واحد شیطون شده بود؟
    _ گـ ـناه دارم.
    کمرم را رها کرد و هر سه روی مبل ها جای گرفتیم.
    فاطمه خانوم رو کرد به من و گفت:
    _ از دست شما... چمدون هات رو توی اتاق گذاشتم عزیزم.
    _ ممنونم مامان جون. به خدا اون جا هم راحت بودم.
    _ وا! کاترین؟ تو عروس مایی و درست نیست توی یه خونه ی اجاره ای زندگی کنی.
    _ آخه تازه قرارداد بستم.
    _ امیرسام میره قرارداد رو لغو می کنه؛ جریمه شم می پردازه.
    _ چشم.
    _ تمام وسایلت رو که اوردی؟
    _ بله.
    _ خیلی خب. اینجا دیگه خونه ی خودته عزیزم. خوب بخوابی.
    از جا برخاست و گونه ام را بـوسید و قد علم کرد.
    _ راستی؟ اگر خواستی قبل از خواب پیش امیرسام بری مشکلی نیست فقط...
    آرام تر ادامه داد:
    _ حواست به خانجون باشه.
    چشمکی زد که خنده ی کوتاهی سر دادم. روی هوا بـوسه ای برای امیرسام فرستاد و به سمت پله ها قدم تند کرد.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا