به چشمان همرنگ خودم، در مانیتور خیره شدم و گفتم:
- فکر نمیکردم یادت بمونه.
- من خوب یادم میمونه... تو قول دادی و باید سرِقولت باشی. خب؟ قبوله؟
چشمانم را برای چند ثانیه روی هم گذاشتم و گفتم:
- حتماً! با کمال میل!
بـ..وسـ..ـهای برایم فرستاد و گفت:
- خیلی ممنونم خواهری... زیاد وقت نداریم!
- نگران چیزی نباش. با لباس عروست میام پاریس.
- بهت ایمان دارم... هرچیزی نیاز داشتی بهم بگو تا برات پست کنم.
- حتماً!
- دوسِت دارم کاترین.
- منم دوسِت دارم.
- باید برم.کلاس دارم.
دستی برایش تکان دادم.
- مراقب خودش. بای.
- تو هم. بای.
به مانیتور خاموش خیره شدم. بغضی که در گلویم بود را فرو دادم و زمزمه کردم:
- امیدوارم خوشبخت بشی کلارا.
تمام خاطراتمان همانند یک نوار فیلم از جلوی چشمانم رد شد... تمام خواهرانهها و حمایتهایش... داریان لیاقت کلارا را داشت. امیدوارم همدیگر را خوشبخت کنند.
******
(فصل سوم)
از چهارچوب در فاصله گرفت و پرسید:
- مرخصی؟
سری به نشانهی مثبت تکان دادم.
- بله.
ابروهایش را بالا داد و با تعجب پرسید:
- اونم دو هفتهی تمام؟
لبخند دنداننمایی زدم.
- بله.
به سمتم آمد و میز را دور زد و روی صندلیِ من جای گرفت.
- دو هفته زیاده کاترین!
کف هر دو دستم را روی میز گذاشتم و خودم را به سمتش مایل کردم و مثل هر موقعی که خودم را برای پدر لوس میکردم، لبهایم را تاب دادم و گفتم:
- باور کن مجبورم... قول میدم این مدتِ باقی مونده هرروز بیام و بیشتر کار کنم.
نگاه خیره اش را از صورتم گرفت و همانطوری که اطراف را از نظر میگذراند گفت:
- بحث کار نیست. بخش طراحی بدون تو باید چکار بکنه؟
صاف و صامت ایستادم و نگاهی کوتاه به سمت آرش انداختم که سخت مشغول کار بود. رو کردم به امیرسام و گفتم:
- من یه معاون خوب برای خودم در نظر گرفتم.
به سمتم برگشت و دستانش را در آغـ*ـوش کشید و پرسید:
- کی؟
با چشم و ابرو به آرش اشاره کردم و گفتم:
- آرش.
نگاهی مختصر به سمت آرش انداخت و پرسید:
- مطمئنی؟
- آره. اون بهترین کارمند ماست.
بعد از کمی فکر کردن از روی صندلی بلند شد و دستانش را به میز زد و همانند من ایستاد.
- این مدت رو باید خیلی تلاش کنی کاترین؛ میخوام برای عید یه عالمه سود کنیم.
چشمانم را ریز کردم و گفتم:
- حتما. بهت قول میدم تمام تلاشم رو بکنم.
صاف ایستاد.
- بعداً برگهی مرخصیت رو امضاء میکنم. بیا اتاقم بگیر.
لبخند دنداننمایی زدم و صاف ایستادم و گفتم:
- خیلی خوبی.
گوشهی لبش به نشانهی لبخند بالا رفت. انگشت اشاره و میانهاش را به شقیقهاش زد و از میز فاصله گرفت و با اعتماد به نفس گفت:
- میدونم.
خندهی کوتاهی کردم و مشت کوتاهی به بازوی قطورش زدم.
- خیلی اعتماد به نفس داری آ.
نگاهی به بازویش انداخت.
- خودت گفتی!
به چشمانش خیره شدم و گفتم:
- درست گفتم.
لبخندی زد و من را دور زد و حینی که از اتاق خارج میشد گفت:
- فعلا.
از اتاق خارج شد و من به مسیر رفتنش خیره شدم. حرفِ پرستش در سرم اکو شد... (بابا امیر رو دوست داری؟)
دوستش داشتم؟ نداشتم؟ حسِ من به امیرسام چی بود؟ هر چه که بود یک چیزی بیشتر از یک دوستِ معمولی است، اما دوست داشتن و عشق نه... شاید هم باشد! این که هنوز هم ضربان قلبم بالاست و گرمایش تمام وجودم را در بر گرفته یعنی چه؟ میشود روی آن اسمِ دوست داشتن گذاشت؟ نمیشود؟ آه خدای من!
کلافه از این کلنجار رفتنهای ذهنم نفس عمیقی کشیدم و خودم را روی صندلی پرت کردم.گرمای امیرسام هنوز هم روی صندلی مانده و تنم از این گرما احساس خشنودی کرد. باز هم بیقراری قلبم شروع شد...
چرا خودم را گول میزدم؟ من دلیل این بیقراری را میفهمم. من معنی این لبخندهایی که به خاطر حضور امیرسام زده میشد را درک میکردم؛ معنی همهی این بیقراریها این است که کاترین کمکم خودش را میبازد؛ میبازد تمام روح و قلبش را. از همان روز اول این بیقراری شروع شد که ای کاش جلویش را میگرفتم، اما به آن جان دادم؛ به آن دست و پا دادم و حالا بعد از گذشت چندماه کمکم بزرگ میشود، قوی میشود و کاری از دست من بر نمیآید.
- کاترین؟
تلنگری خوردم و از فکر آن نتیجهگیریِ سخت بیرون آمدم و نگاهم را بالا کشیدم. لبخندی به طناز زدم.
- جانم؟
برگهی طراحی بزرگی را مقابلم گذاشت و گفت:
- طرحی که گفتی رو اوردم.
نگاهی کوتاه به طرح انداختم.
- خیلی ممنونم عزیزم. به زحمت افتادی.
لبخندی زد و سوئیچ ماشین را روی میز گذاشت و گفت:
- کاری نکردم که. خودمم پایین کار داشتم.
- بازم ممنونم.
چشمکی زد و به سمت میزش رفت و روی صندلی جای گرفت. سوئیچ را داخل کیفم گذاشتم و طرح را روی میز باز کردم و دو طرفش را دو نگه دارنده گذاشتم و مدادم را برداشتم و به تکمیل طرح پرداختم...
کش و قوسی به بدنم دادم و وسایلم را جمع کردم و به طرحی که مقابلم بود خیره شدم. لباسِ عروس زیبایی شده بود؛ یک طرح پرنسسیِ یقعه هفت، بالا تنهی تنگ و پر از ریزه کاری، انتهای بالا تنه به شکل هفت بود و بعد از کمر پف دار میشد و پُر از شکوفههای ریز و درشت.
- وای! چه لباس زیبایی.
صدای دلارام بود که من را مجبور کرد از طرح دل بکنم و سر بلند کنم. لبخندی زدم و پرسیدم:
- جداً؟ خوب شده؟
سرانگشتان ظریفش را روی طرح گذاشت.
- عالی شده! برای کیه؟ طرحِ جدیده؟
و نگاهش را به صورتم دوخت. در مقابل تعریفش لبخندی زدم و گفتم:
- ممنونم. لباسِ عروس خواهرمه.
- جداً؟
- آره.
- مبارکه عزیزم.
- ممنونم.
طناز هم خودش را به ما رساند و همان طور که خیرهی طرح بود گفت:
- تو تن خیلی محشر مشه!
دستانم را درهم گره کردم و زیر چانهام زدم.
- امیدوارم همینطور باشه.
- کاترین؟
صدای گرمِ امیرسام که اسمم را بیان کرد باعث شد به سرعت بایستم و ناخودآگاه پاسخ بدهم:
- جانم؟
"هین" آرامی که طناز گفت، باعث شد از عکسالعملم لبم را گاز بگیرم، ولی تغییری در چهرهی امیرسام ایجاد نشد. به سمتم آمد و سری برای دخترها تکان داد و کنارم ایستاد. دلارام و طناز از ما فاصله گرفتند و دلارام اتاق را ترک کرد و طناز هم به جای خود برگشت. امیرسام همانطور که خیرهی صفحهی نمایش بود، تبلت را مقابلم گرفت و گفت:
- به این نگاه کن!
نگاهم را از چهرهاش گرفتم و به صفحه دوختم. لباس شب زیبایی بود، اما از مرز استاندارد رد شده بود، ولی درکل خوب بود.
نگاهم را بالا کشیدم و گفتم:
- خیلی زیباست.
نگاهش را به چشمانم دوخت و گفت:
- دلربا طراحی کرده.
با آمدن اسم" دلربا" ابروهایم فجیع درهم شد و خون به صورتم هجوم آورد و کاملاً غیر ارادی در صورتش توپیدم:
- چیه هی دلربا، دلربا داری؟
از فرط تعجب چشمانش تا آخرین حدِ ممکن باز شد که ادامه دادم:
- صفحهاش رو هم دنبال میکنی؟! دیگه چی؟
از این برخوردم اخمی روی صورتش نشست.
- کی دنبالش میکنه؟
- تو.
- نخیر! من فقط داشتم طرحهای شرکتها رو میدیدم.
پوزخندی عصبی زدم.
- آره جون خودت!
- به جون خودم.
چشم غرهای رفتم و گفتم:
- به جون اون دلربا قسمِ دروغ بخور.
او هم چشم غرهای رفت و تأکیدوار گفت:
- من دروغ نمیگم!
عصبی لبم را گزیدم و زمزمه کردم:
- دخترهی زشته مسخره.
- تو چکار به اون داری؟
با عصبانیت خیرهاش شدم و پوزخندی زدم و با حرص گفتم:
- اوه ببخشید ! یادم نبود شما یه روزی عاشقش بودی.
چشمانش را برایم در آورد و در صورتم غرید:
- کدوم عشق؟
دستانم را کلافه روی سـ*ـینه جمع کردم و در حالی که با پا روی زمین ضرب گرفته بودم گفتم:
- مثل این که قرار بود ازدواج کنید.
نفسی کلافه کشید.
- چی میگی واسه خودت؟ یه آشنایی ساده بود.
با حرص اَدایش را در آوردم:
- آشنایی ساده.
چشم غرهای ترسناک کرد.
- دیوونه شدی؟
طبق معمول زود کنترلم را از دست دادم و گفتم:
- آره دیوونه شدم. اسم این زن رو جلوی من نیار!
تبلت را به ضرب روی میز انداخت که صدای بلندش باعث شد به خودم بیایم.
داشتم چکار میکردم؟ این رفتارها دیگه چی بود؟ چرا؟چرا این گونه برخورد میکنی کاترین؟ چرا آبروی خودت را میبری؟
نگاهم را گرفتم و به طرح دوختم و با مِن مِن گفتم:
- طرحش استاندارد نیست... این لباس در خورِ زنان انگلیس و پاریسه. زنانِ ایرانی هیکل نرمالتری دارن.
و باز هم ناخواسته زمزمه کردم:
- عشق چشماتو کور کرده، نمیبینی.
از کلامم عصبی شد و غرید:
-کاترین؟
از صدای بلندش به خودم لرزیدم.
داری چه غلطی میکنی کاترین؟ این رفتارها از تو بعید است دختر!
از دستِ خودم تا حدِ بی نهایت عصبی شدم و برای این که کلامی به زبان نیاورم لبهایم را محکم روی هم فشردم. با این رفتارها رویی برای نگاه کردن به آن چشمان شرقی را نداشتم. تنها راهِ آرام شدنم خلاصی از این موقعیت بود. پس با همان عصبانیت و حرص طرح را گلوله کردم و درون کیفم گذاشتم و روی دوشم انداختم. به سرعت میز را دور زدم و از اتاق بیرون زدم و خودم را به آسانسور رساندم. وارد آسانسور شدم و با عصبانیت مشتم را روی دکمه زدم.
درِ آسانسور که بسته شد با تکان شدیدی حرکت کرد که با جیغ بلندی به عقب پرت شدم و به ضرب به بدنه برخورد کردم و روی زمین افتادم. از شدت ضربه کمرم تیر کشید و نالهی بلندی سر دادم. با تکان فجیعی که بدتر از قبلی بود جیغ بلندتری کشیدم و در خودم جمع شدم؛ از فرط هیجان و ترس قفسهی سـ*ـینهام به سوزش افتاد و نفس در گلویم گیر کرد. دستم را روی گلویم گذاشتم و شروع کردم به ماساژ دادن تا بلکه نفسم بالا بیاید، اما نفس بریده بریده بالا میآمد و درد تمام سـ*ـینهام را در بر گرفته بود.
نه! این حملهی عصبی نباید الان اتفاق بیفتد، نه!
دستم را از گلویم جدا کردم و به دکمهی help رساندم که شروع کرد به زنگ زدن... دست لرزان و کبود شدهام بیحال کنارم افتاد و سرفههای پی در پی و تقلا برای نفس کشیدن باعث سوزش سـ*ـینهام شد و گویی با هر سرفه، جان از بدنم جدا می شد.
- کاترین؟ کاترین؟ تو اونجایی؟
با مشتی که به در خورد نگاه خیس و تار شده ام را به درِ آسانسور دوختم. دهانم را همانند ماهیِ بیرون مانده از آب، باز کردم و هوا را درون دهانم حبس کردم و به داخل فرو دادم، اما در سـ*ـینهام گیر کرد و تمام عضلههای گردن و سـ*ـینهام منقبض شد. قفسهی سـ*ـینهام به شدت بالا و پایین میشد و تقلا میکرد برای اکسیژن، اما دریغ از یک مولکول! صداهای اطرافم کمکم گنگ میشد و تنها اسمم بود که مدام تکرار میشد.
- کاترین؟
چشمان نیمه بازم را به او دوختم که به سرعت مقابلم خم شد و پرسید:
- خوبی؟ کاترین؟ به من نگاه کن.
دست از تقلا برداشتم و چشمان بیجانم را به کیفم دوختم و بدنِ بیحسم را آزادانه رها کردم.
کلمهای غریب به گوشم خورد،که چشمانم هوشیارتر شد:
- یا علی! کاترین؟
نگاه خیرهام را روی کیف که دید، گویی معنای کلامِ نگاهم را فهمید و به سمت کیفم هجوم آورد و داد زد:
- چی میخوایی؟
تقلا و تلاش آخرم را برای دریافت اکسیژن کردم، اما باز هم درون سـ*ـینه حبس شد و من باقیِ توانم را در دستم جمع کردم و بالا آوردم و جلوی دهانم گذاشتم و اَدای اسپری را در آوردم که سریع زیپ کیفم را باز کرد. دستم کنارم افتاد و چشمانِ نیمه هوشیارم بسته شد و سردی تمام تنم را در بر گرفت...
افتادن بدنم را روی کفپوش آسانسور حس کردم و یک آن هوا بود که وارد ریههایم شد که "هین" عمیقی کشیدم و با میـ*ـل اکسیژن را بلعیدم. پاف! و باز هم اکسیژن. صورتم داغ شد، ولی تنم هنوز بیحس و سرد بود. صداهای اطراف پارازیتوار به گوشم میرسید و قدرت فهم و درک موقعیتم را نداشتم و چندی بعد بود که حسِ رهایی و معلق شدن روح و جسمم را در برگرفت....
...
- فکر نمیکردم یادت بمونه.
- من خوب یادم میمونه... تو قول دادی و باید سرِقولت باشی. خب؟ قبوله؟
چشمانم را برای چند ثانیه روی هم گذاشتم و گفتم:
- حتماً! با کمال میل!
بـ..وسـ..ـهای برایم فرستاد و گفت:
- خیلی ممنونم خواهری... زیاد وقت نداریم!
- نگران چیزی نباش. با لباس عروست میام پاریس.
- بهت ایمان دارم... هرچیزی نیاز داشتی بهم بگو تا برات پست کنم.
- حتماً!
- دوسِت دارم کاترین.
- منم دوسِت دارم.
- باید برم.کلاس دارم.
دستی برایش تکان دادم.
- مراقب خودش. بای.
- تو هم. بای.
به مانیتور خاموش خیره شدم. بغضی که در گلویم بود را فرو دادم و زمزمه کردم:
- امیدوارم خوشبخت بشی کلارا.
تمام خاطراتمان همانند یک نوار فیلم از جلوی چشمانم رد شد... تمام خواهرانهها و حمایتهایش... داریان لیاقت کلارا را داشت. امیدوارم همدیگر را خوشبخت کنند.
******
(فصل سوم)
از چهارچوب در فاصله گرفت و پرسید:
- مرخصی؟
سری به نشانهی مثبت تکان دادم.
- بله.
ابروهایش را بالا داد و با تعجب پرسید:
- اونم دو هفتهی تمام؟
لبخند دنداننمایی زدم.
- بله.
به سمتم آمد و میز را دور زد و روی صندلیِ من جای گرفت.
- دو هفته زیاده کاترین!
کف هر دو دستم را روی میز گذاشتم و خودم را به سمتش مایل کردم و مثل هر موقعی که خودم را برای پدر لوس میکردم، لبهایم را تاب دادم و گفتم:
- باور کن مجبورم... قول میدم این مدتِ باقی مونده هرروز بیام و بیشتر کار کنم.
نگاه خیره اش را از صورتم گرفت و همانطوری که اطراف را از نظر میگذراند گفت:
- بحث کار نیست. بخش طراحی بدون تو باید چکار بکنه؟
صاف و صامت ایستادم و نگاهی کوتاه به سمت آرش انداختم که سخت مشغول کار بود. رو کردم به امیرسام و گفتم:
- من یه معاون خوب برای خودم در نظر گرفتم.
به سمتم برگشت و دستانش را در آغـ*ـوش کشید و پرسید:
- کی؟
با چشم و ابرو به آرش اشاره کردم و گفتم:
- آرش.
نگاهی مختصر به سمت آرش انداخت و پرسید:
- مطمئنی؟
- آره. اون بهترین کارمند ماست.
بعد از کمی فکر کردن از روی صندلی بلند شد و دستانش را به میز زد و همانند من ایستاد.
- این مدت رو باید خیلی تلاش کنی کاترین؛ میخوام برای عید یه عالمه سود کنیم.
چشمانم را ریز کردم و گفتم:
- حتما. بهت قول میدم تمام تلاشم رو بکنم.
صاف ایستاد.
- بعداً برگهی مرخصیت رو امضاء میکنم. بیا اتاقم بگیر.
لبخند دنداننمایی زدم و صاف ایستادم و گفتم:
- خیلی خوبی.
گوشهی لبش به نشانهی لبخند بالا رفت. انگشت اشاره و میانهاش را به شقیقهاش زد و از میز فاصله گرفت و با اعتماد به نفس گفت:
- میدونم.
خندهی کوتاهی کردم و مشت کوتاهی به بازوی قطورش زدم.
- خیلی اعتماد به نفس داری آ.
نگاهی به بازویش انداخت.
- خودت گفتی!
به چشمانش خیره شدم و گفتم:
- درست گفتم.
لبخندی زد و من را دور زد و حینی که از اتاق خارج میشد گفت:
- فعلا.
از اتاق خارج شد و من به مسیر رفتنش خیره شدم. حرفِ پرستش در سرم اکو شد... (بابا امیر رو دوست داری؟)
دوستش داشتم؟ نداشتم؟ حسِ من به امیرسام چی بود؟ هر چه که بود یک چیزی بیشتر از یک دوستِ معمولی است، اما دوست داشتن و عشق نه... شاید هم باشد! این که هنوز هم ضربان قلبم بالاست و گرمایش تمام وجودم را در بر گرفته یعنی چه؟ میشود روی آن اسمِ دوست داشتن گذاشت؟ نمیشود؟ آه خدای من!
کلافه از این کلنجار رفتنهای ذهنم نفس عمیقی کشیدم و خودم را روی صندلی پرت کردم.گرمای امیرسام هنوز هم روی صندلی مانده و تنم از این گرما احساس خشنودی کرد. باز هم بیقراری قلبم شروع شد...
چرا خودم را گول میزدم؟ من دلیل این بیقراری را میفهمم. من معنی این لبخندهایی که به خاطر حضور امیرسام زده میشد را درک میکردم؛ معنی همهی این بیقراریها این است که کاترین کمکم خودش را میبازد؛ میبازد تمام روح و قلبش را. از همان روز اول این بیقراری شروع شد که ای کاش جلویش را میگرفتم، اما به آن جان دادم؛ به آن دست و پا دادم و حالا بعد از گذشت چندماه کمکم بزرگ میشود، قوی میشود و کاری از دست من بر نمیآید.
- کاترین؟
تلنگری خوردم و از فکر آن نتیجهگیریِ سخت بیرون آمدم و نگاهم را بالا کشیدم. لبخندی به طناز زدم.
- جانم؟
برگهی طراحی بزرگی را مقابلم گذاشت و گفت:
- طرحی که گفتی رو اوردم.
نگاهی کوتاه به طرح انداختم.
- خیلی ممنونم عزیزم. به زحمت افتادی.
لبخندی زد و سوئیچ ماشین را روی میز گذاشت و گفت:
- کاری نکردم که. خودمم پایین کار داشتم.
- بازم ممنونم.
چشمکی زد و به سمت میزش رفت و روی صندلی جای گرفت. سوئیچ را داخل کیفم گذاشتم و طرح را روی میز باز کردم و دو طرفش را دو نگه دارنده گذاشتم و مدادم را برداشتم و به تکمیل طرح پرداختم...
کش و قوسی به بدنم دادم و وسایلم را جمع کردم و به طرحی که مقابلم بود خیره شدم. لباسِ عروس زیبایی شده بود؛ یک طرح پرنسسیِ یقعه هفت، بالا تنهی تنگ و پر از ریزه کاری، انتهای بالا تنه به شکل هفت بود و بعد از کمر پف دار میشد و پُر از شکوفههای ریز و درشت.
- وای! چه لباس زیبایی.
صدای دلارام بود که من را مجبور کرد از طرح دل بکنم و سر بلند کنم. لبخندی زدم و پرسیدم:
- جداً؟ خوب شده؟
سرانگشتان ظریفش را روی طرح گذاشت.
- عالی شده! برای کیه؟ طرحِ جدیده؟
و نگاهش را به صورتم دوخت. در مقابل تعریفش لبخندی زدم و گفتم:
- ممنونم. لباسِ عروس خواهرمه.
- جداً؟
- آره.
- مبارکه عزیزم.
- ممنونم.
طناز هم خودش را به ما رساند و همان طور که خیرهی طرح بود گفت:
- تو تن خیلی محشر مشه!
دستانم را درهم گره کردم و زیر چانهام زدم.
- امیدوارم همینطور باشه.
- کاترین؟
صدای گرمِ امیرسام که اسمم را بیان کرد باعث شد به سرعت بایستم و ناخودآگاه پاسخ بدهم:
- جانم؟
"هین" آرامی که طناز گفت، باعث شد از عکسالعملم لبم را گاز بگیرم، ولی تغییری در چهرهی امیرسام ایجاد نشد. به سمتم آمد و سری برای دخترها تکان داد و کنارم ایستاد. دلارام و طناز از ما فاصله گرفتند و دلارام اتاق را ترک کرد و طناز هم به جای خود برگشت. امیرسام همانطور که خیرهی صفحهی نمایش بود، تبلت را مقابلم گرفت و گفت:
- به این نگاه کن!
نگاهم را از چهرهاش گرفتم و به صفحه دوختم. لباس شب زیبایی بود، اما از مرز استاندارد رد شده بود، ولی درکل خوب بود.
نگاهم را بالا کشیدم و گفتم:
- خیلی زیباست.
نگاهش را به چشمانم دوخت و گفت:
- دلربا طراحی کرده.
با آمدن اسم" دلربا" ابروهایم فجیع درهم شد و خون به صورتم هجوم آورد و کاملاً غیر ارادی در صورتش توپیدم:
- چیه هی دلربا، دلربا داری؟
از فرط تعجب چشمانش تا آخرین حدِ ممکن باز شد که ادامه دادم:
- صفحهاش رو هم دنبال میکنی؟! دیگه چی؟
از این برخوردم اخمی روی صورتش نشست.
- کی دنبالش میکنه؟
- تو.
- نخیر! من فقط داشتم طرحهای شرکتها رو میدیدم.
پوزخندی عصبی زدم.
- آره جون خودت!
- به جون خودم.
چشم غرهای رفتم و گفتم:
- به جون اون دلربا قسمِ دروغ بخور.
او هم چشم غرهای رفت و تأکیدوار گفت:
- من دروغ نمیگم!
عصبی لبم را گزیدم و زمزمه کردم:
- دخترهی زشته مسخره.
- تو چکار به اون داری؟
با عصبانیت خیرهاش شدم و پوزخندی زدم و با حرص گفتم:
- اوه ببخشید ! یادم نبود شما یه روزی عاشقش بودی.
چشمانش را برایم در آورد و در صورتم غرید:
- کدوم عشق؟
دستانم را کلافه روی سـ*ـینه جمع کردم و در حالی که با پا روی زمین ضرب گرفته بودم گفتم:
- مثل این که قرار بود ازدواج کنید.
نفسی کلافه کشید.
- چی میگی واسه خودت؟ یه آشنایی ساده بود.
با حرص اَدایش را در آوردم:
- آشنایی ساده.
چشم غرهای ترسناک کرد.
- دیوونه شدی؟
طبق معمول زود کنترلم را از دست دادم و گفتم:
- آره دیوونه شدم. اسم این زن رو جلوی من نیار!
تبلت را به ضرب روی میز انداخت که صدای بلندش باعث شد به خودم بیایم.
داشتم چکار میکردم؟ این رفتارها دیگه چی بود؟ چرا؟چرا این گونه برخورد میکنی کاترین؟ چرا آبروی خودت را میبری؟
نگاهم را گرفتم و به طرح دوختم و با مِن مِن گفتم:
- طرحش استاندارد نیست... این لباس در خورِ زنان انگلیس و پاریسه. زنانِ ایرانی هیکل نرمالتری دارن.
و باز هم ناخواسته زمزمه کردم:
- عشق چشماتو کور کرده، نمیبینی.
از کلامم عصبی شد و غرید:
-کاترین؟
از صدای بلندش به خودم لرزیدم.
داری چه غلطی میکنی کاترین؟ این رفتارها از تو بعید است دختر!
از دستِ خودم تا حدِ بی نهایت عصبی شدم و برای این که کلامی به زبان نیاورم لبهایم را محکم روی هم فشردم. با این رفتارها رویی برای نگاه کردن به آن چشمان شرقی را نداشتم. تنها راهِ آرام شدنم خلاصی از این موقعیت بود. پس با همان عصبانیت و حرص طرح را گلوله کردم و درون کیفم گذاشتم و روی دوشم انداختم. به سرعت میز را دور زدم و از اتاق بیرون زدم و خودم را به آسانسور رساندم. وارد آسانسور شدم و با عصبانیت مشتم را روی دکمه زدم.
درِ آسانسور که بسته شد با تکان شدیدی حرکت کرد که با جیغ بلندی به عقب پرت شدم و به ضرب به بدنه برخورد کردم و روی زمین افتادم. از شدت ضربه کمرم تیر کشید و نالهی بلندی سر دادم. با تکان فجیعی که بدتر از قبلی بود جیغ بلندتری کشیدم و در خودم جمع شدم؛ از فرط هیجان و ترس قفسهی سـ*ـینهام به سوزش افتاد و نفس در گلویم گیر کرد. دستم را روی گلویم گذاشتم و شروع کردم به ماساژ دادن تا بلکه نفسم بالا بیاید، اما نفس بریده بریده بالا میآمد و درد تمام سـ*ـینهام را در بر گرفته بود.
نه! این حملهی عصبی نباید الان اتفاق بیفتد، نه!
دستم را از گلویم جدا کردم و به دکمهی help رساندم که شروع کرد به زنگ زدن... دست لرزان و کبود شدهام بیحال کنارم افتاد و سرفههای پی در پی و تقلا برای نفس کشیدن باعث سوزش سـ*ـینهام شد و گویی با هر سرفه، جان از بدنم جدا می شد.
- کاترین؟ کاترین؟ تو اونجایی؟
با مشتی که به در خورد نگاه خیس و تار شده ام را به درِ آسانسور دوختم. دهانم را همانند ماهیِ بیرون مانده از آب، باز کردم و هوا را درون دهانم حبس کردم و به داخل فرو دادم، اما در سـ*ـینهام گیر کرد و تمام عضلههای گردن و سـ*ـینهام منقبض شد. قفسهی سـ*ـینهام به شدت بالا و پایین میشد و تقلا میکرد برای اکسیژن، اما دریغ از یک مولکول! صداهای اطرافم کمکم گنگ میشد و تنها اسمم بود که مدام تکرار میشد.
- کاترین؟
چشمان نیمه بازم را به او دوختم که به سرعت مقابلم خم شد و پرسید:
- خوبی؟ کاترین؟ به من نگاه کن.
دست از تقلا برداشتم و چشمان بیجانم را به کیفم دوختم و بدنِ بیحسم را آزادانه رها کردم.
کلمهای غریب به گوشم خورد،که چشمانم هوشیارتر شد:
- یا علی! کاترین؟
نگاه خیرهام را روی کیف که دید، گویی معنای کلامِ نگاهم را فهمید و به سمت کیفم هجوم آورد و داد زد:
- چی میخوایی؟
تقلا و تلاش آخرم را برای دریافت اکسیژن کردم، اما باز هم درون سـ*ـینه حبس شد و من باقیِ توانم را در دستم جمع کردم و بالا آوردم و جلوی دهانم گذاشتم و اَدای اسپری را در آوردم که سریع زیپ کیفم را باز کرد. دستم کنارم افتاد و چشمانِ نیمه هوشیارم بسته شد و سردی تمام تنم را در بر گرفت...
افتادن بدنم را روی کفپوش آسانسور حس کردم و یک آن هوا بود که وارد ریههایم شد که "هین" عمیقی کشیدم و با میـ*ـل اکسیژن را بلعیدم. پاف! و باز هم اکسیژن. صورتم داغ شد، ولی تنم هنوز بیحس و سرد بود. صداهای اطراف پارازیتوار به گوشم میرسید و قدرت فهم و درک موقعیتم را نداشتم و چندی بعد بود که حسِ رهایی و معلق شدن روح و جسمم را در برگرفت....
...