کامل شده رمان من عصبانی نیستم | NaFaS.A کاربر انجمن نگاه دانلود

کدام یک از شخصیت های رمان را دوست دارید؟

  • یسنا

    رای: 35 72.9%
  • امیر سام

    رای: 22 45.8%
  • نگین

    رای: 7 14.6%
  • بردیا

    رای: 8 16.7%
  • رادوین(دایی یسنا)

    رای: 10 20.8%
  • یاسین(برادر یسنا)

    رای: 7 14.6%
  • مهدیس(خواهر امیر سام)

    رای: 6 12.5%
  • مهشید

    رای: 6 12.5%

  • مجموع رای دهندگان
    48
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Ms.Kosar

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/11/20
ارسالی ها
490
امتیاز واکنش
16,134
امتیاز
684
سن
22
محل سکونت
یک جای دور
هوف وقتی غذام تموم شد یادم اومد من اصلا به این خانم دلاوری جونم اصلا آدرس ندادم دادم؟خب اشکال نداره الان حلش می کنم پیش رادوین رفتم و گوشیشو در خواست کردم که ابرو هاشو بالا داد بزور ازش گرفتم و آدرسو به دلاوری حون که اسمشم نمی دونم اسمس کردم و دوباره گوشی رو به رادوین دادم به سمته حیاط رفتم کم کم هوا داشت تاریک می شد چه خوب امروز چشمم به عمم نیافتاد قدم زنان به سمته باغ رفتم که یکی جلو مو گرفت سرمو بالا اوردم که پسر عمه ام رو دیدم باز به خودم لعنت فرستادم آخه الان وقت باغ رفتن بود این دورو اطرافم که کسی نیست خب من با این هیکل مورچه ایم از پس این پسره دختر نما بر می یام آروم گفتم:برو کنار...
با خنده گفت:آخی می ترسی کوچولو؟
آخ حرصم گرفت ولی چاره ای نداشتم الان بیشتر اونایی اون تو نشستن دوست دارن من جلوی عمه خانم دوباره مثل گذشته بشکنم ولی من دوباره اجازه نمی دم با صدای فرشته ی نجاتم برگشتم عقب خب معلوم بود کیه دیگه امیر سام آقای ناز خودم(زرشک چه زود شد آقاتون؟-بین من می دونم دوسش دارم اون که نمی دونه از دست تو هم آسایش نداریم ها من باید با دل خودم رو راست باشم دیگه!-آره پس من بودم می گفتم من اصلا دوسش ندارمو عاشق نمیشمو آره اینا رم من گفتم حتما؟-حتما تو گفتی من که یادم نمی یاد چنین چیزی گفته باشم فعلا)اخمای امیر بد تو هم بود به منم نگاه نمی کرد به هرمز نگاه می کرد این ترمزم بد حاله آدمو می گیره ها (ترمز؟-آره داداش بابا نفهمیدی این هرمزو می گم من با القاب خشنگم براش ترمز دستی ساختم چطوره؟-انده پسر خاله بازیه واقعا متاسفم برات-ایش)آها منم دیدم اوضاع قمر در عقربه آروم عقب رفتم این سام هم مثل کشک با اخم به ترمز نگاه می کرد بعد از دقایقی طاقت فرسا با اخم شدید تر سمته من برگشت منم که دیدم اوضاع بد تر شد قصد فرار کردم اما قبل از فرار محکم از مچ دستم کشید پرت شدم تو سـ*ـینه ش آخ دردم گرفت چقدر هم سفته معلومه دوره های ورزشی زیادی رفته تا قشنگ این هیکلو واسه خودش درست کنه نکبت ،زغال ،بوزینه،گاو اه چقدر بدوبیراه گفتم سرمو آروم بالا آوردم که داد محکمی زد:
-یسنا تو این وقت شب اینجا چکار می کنی؟
منم بلن تر داد زدم:اولش این وقت شب نه تازه داره شب می شه دوم اینجا جزئی از حیاط خونه ی ماست پس من حق دارم هر جا دلم می خواد برم تو دفتر تو که نرفتم داری داد می زنی بعدم می گی من عصبانی نیستم تو یک مریض عصبانی سادیسمی هستی !و این منم که دارم صبوری و مهربانی خرج می کنم وگرنه دیگه اینجوری سالم نبودی سیاه و کبود از دست من کتک می خوردی!
آخیش خالی شدم با تعجب نگام می کرد بعد ابروهاشو انداخت بالا دوباره داد زد:
-ببین یسنا یک بار دیگه بگی عصبانی هستم از هستی ساقط می شی فهمی...
پریدم وسط حرفش:نوچ نوموخوام بفهمم مگه تو کی هستی ؟
با لبخند نادری گفت:یادت رفته من رئیسم!
بهش نگاه کردم یاد اولین روزی که دیدمش افتادم چه روزه باحالی بود اما من هنوز نفهمیدم این خونه ما رو از کجا می شناخت؟چه بدونم والا...
با پوزخند گفتم:نه یادم نرفته تو یک رئیس عصبانی هستی!
یا داد:یسنا دوباره داری می ری رو مخم!
-اه مگه تو مخم داری؟نمی دونستم!
خیز برداشت بگیرتم که خنده ی چند نفر بلند شد امیر همینطور خیز برداشته ایستاد منم در حالی که می خواستم فرار کنم برگشتیم سمته کسایی که به ریش نداشتمون می خندیدن...
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Ms.Kosar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/20
    ارسالی ها
    490
    امتیاز واکنش
    16,134
    امتیاز
    684
    سن
    22
    محل سکونت
    یک جای دور
    هر دو مون دست از موشو گربه بازی برداشتیم و صاف و خونسرد ایستادیم به هم نگاه خبیثانه کردیم که امیر آروم گفت:علاقه خاصی به خفه کردنت دارم یسنا!
    منم آروم گفتم:برو بابا من تو رو خفه نکنم، تو نمی تونی خفم کنی!
    زبونمو براش در آوردم که افتاد دنبالم منم در رفتم دوباره صدای خنده حیاطو پر کرده بود(یکم ادبیات خرج کنی بد نیست!-چکار داری تو من از نوزادی ادبیاتم ضعیف بود!-واقعا نمی دونم چی بگم بهت...-هیچی نگو فقط برو بزار به کارم برسم...)نفسم از بس دویده بود بریده بود هوف من که نمی دونم این پسر چرا خسته نمیشه به عقب نگاه کردم هنوز با تمام قوا می دوید پشت رادوین شدم که دست امیر سام بهم نرسه با داد گفت:یسنا از همین الان خودتو مرده بدون!
    من:نه بابا از عصبانیت داری این کارو می کنی ها ...رو به مهمونا گفتم...ببینید این آقا عصبانی شده می خواد منو بکشه اوه اوه...
    امیر سرشو پایین انداخته بود و دستاشو مشت کرده بود یکم از رفتارم خجالت کشیدم مهمونا تا دیدن اوضاع خیطه رفتن داخل خونه مامانم سری از تاسف تکون داد و رفت یاسین نزدیک امیر شد گفت:هی امیر سام آروم باش چیزی نشده که...
    امیر سرشو بلند کرد به چشمام نگاه کرد بعد مچ دستامو گرفت کشید گفت:باید باهات حرف بزنم!
    منم بی صدا دنبالش راه افتادم روی صندلی نشستیم ساکت به روبه روش نگاه می کرد آروم گفتم:منو ببخش امیر زیاده روی کردم...
    با تعجب نگام می کرد تازه متوجه سوتی خودم شدم به اسم صداش کردم شاید چند باری هل صداش کرده باشم ولی الان که هل نشدم سرمو انداختم پایین آروم شروع کرد به حرف زدن...
    امیر سام:
    من:بچه که بودم زیاد خونه خاله هانا می رفتیم مامانم با خاله رفیق فابریک بودن خیلی راحت می تونستن با هم تو هر شرایطی کنار بیان زمانی که تو و خواهرم به دنیا اومدین منو یاسین بچه بودیم زیاد باهاتون بازی می کردیم بالاخره مامانامون هی می گفتن مرد شدین باید از آبجی هاتون مراقبت کنید یاسین زیادی شیطون بود منم دسته کمی از اون نداشتم اما واقعا در هر شرایطی از خواهرامون به خوبی مواظبت هم می کردیم کم کم بزرگ شدین من شاید اون موقع یک جوون 15 ساله بودم و تو شاید یک دختر بچه 6 ساله بودی من واقعا نمی دونم چی شد اما از همون موقع برام مهم شدی البته خیلی هم اذیتم می کردی اما بازم برام مهم بودی اما حالا من برای این به ایران اومدم تا عشق بچه گی هامو که تا الان در گیرشم رو پیدا کنم ...
    به یسنا که با چشمای اشکی نگام می کرد خیره شدم سرشو برگردون گفت:حتما اون عشق تو هم من هستم درست نمی گم؟
    سرمو انداختم پایین با ناراحتی ادامه داد:و اگر هر کسه دیگه هم جای من بود عشقت محسوب می شد تو بدون هیچ حرفی دنبالش می یومدی و می رفتی خاستگاریش و خلاص هه جالبه اون وقت به نظرت من اینو قبول می کنم ...سری با تاسف تکون داد...برو بابا دلت خوشه...
    بلند شد می خواست بره اما من نمی تونستم بلند بشم و جلو شو بگیرم باید حرفامو می گفتم حالا انتخاب با اونه اما منم قبول دارم یعنی اگر کسه دیگه ای هم جای یسنا بود من اونو به عنوان عشق بچه گی هام قبول می کردم ؟نمی دونم سریع به سمته مامان راه افتادم انگار اومده بودن بقیه جشنو تو حیاط بگیرن یسنا روی یک صندلی نشسته بود و با دوستش حرف می زد گوشیم زنگ خورد بین راه رفتن ایستادم بردیا بود سریع جواب دادم:
    -الو سلام بردیا خوبی؟
    -سلام امیر سام...
    صداش کلافه به نظر می رسید دوباره گفت:
    -امیر رادوین گوشیشو جواب نمی ده بگو به مشکل بر خوردیم باید بیاد تهران...
    همینطور با تعجب به حرفش فکر می کردم گفتم:بزار گوشی رو بدم بهش خودت بهش بگو...
    -ممنون...!
     
    آخرین ویرایش:

    Ms.Kosar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/20
    ارسالی ها
    490
    امتیاز واکنش
    16,134
    امتیاز
    684
    سن
    22
    محل سکونت
    یک جای دور
    به سمته رادوین که کنار یاسین ایستاده بود رفتم گوشی رو به سمتش گرفتم با تعجب گوشی رو گرفت و مشغول حرف زدن شد بین حرفاش متوجه ناله غمگینش شدم:این امکان نداره بردیا مگه نگفتم نزار بی محافظ بره؟
    -...
    -حرف نزن خواهش می کنم یعنی چی خودش اصرار کرد...
    -...
    -الان حرکت می کنم سمته تهران...
    و قطع کرد و با دو به سمته خونه رفت یاسین با تعجب به رادوین نگاه کرد برگشت سمته من گفت:چی شده چرا اینجوری کرد؟
    سری تکون دادم رو به مامان گفتم:مامان من باید برگردم تهران...
    سکوتی جمع رو گرفت حتی یسنا هم با تعجب نگام می کرد رادوین با چشمای قرمز سریع اومد بیرون گفت:منم باید برگردم تهران...
    و بدون هیچ حرفه دیگه ای به سمته ماشین ماشین خودش رفت و با سرعت از اینجا دور شد آروم بلند شدم گوشی رو برداشتم و رفتم سمته ماشین که یسنا با صدای بلند گفت:من و نگین هم با شما بر می گردیم!
    برگشتم سمتش با من بود ؟به چشماش نگاه کردم زل زده بود تو چشمام سری تکون دادم که رفتن داخل خونه تا اماده بشن مامان نگران اومد سمتم گفت:امیر سام پسرم چی شده؟
    -مادر من کار دارم دفتر یک هفته است که تعطیله من باید برگردم تازه دادگاه هم دارم باید برم...
    -پسرم مراقب یسنا جان باشی ها هانا هم ناراحته که دخترش به این زودی داره برمی گرده...
    -مامان نگران چیزی نباش مراقب هستم...
    نگفتم مراقب یسنا، نتونستم بگم، می ترسم برای اولین بار دیگه از مراقبت کردن هم می ترسم چند دقیه ای تو ماشین جلوی در منتظر یسنا بودم به اهنگ که تو ماشین بخش می شد گوش دادم:
    من همیشه قبل رفتن نمیدونم
    چرا دلم برای تو تنگ میشه
    چشم من خیس بازم دست من نیست
    دل تنگ میشه واست
    خاطرت دل نمیباره نیستی
    گریه منو ول نمیکنه من دلم تنگ میشه واست
    نیستی انگار نیست حواسم نیست
    اما هنوز مونده جای عطرت رو لباسم
    خاطرت رو جا گذاشتی روی قولت پا گذاشتی
    تو دروغ بود قهر آشتیت تو اصلا دوستم نداشتی
    پی به نام مانع کاش بدبختیم فراموشم میشد
    کاش میدیدم تو آغوشمی
    تو مثل روز اولی قهر میکردی تو بغلم بگیرمت
    تو بغلم من من دلم تنگ میشه واست نیستی
    انگار نیست حواسم نیست اما هنوز مونده
    جای عطرت رو لباسم خاطرت رو جا گذاشتی
    روی قولت پا گذاشتی تو دروغ بود
    قهر آشتیت تو اصلا دوستم نداشتی
    (مسیح و آش)
    *یسنا و دوستش سوار ماشین شدن حرکت کردم بی حوصله می روندم حوصله کاری رو نداشتم اصلا برام مهم نبود تصادف می کنم یا نه فقط می رفتم صدای داد یسنا منو به از فکر کشید بیرون:
    -هی داری به کشتنمون می دی ها این چه وضع رانندگیه بلد نیستی سوار نشو ایش...
    کنار جاده نگه داشتم باید حتما یکم می خوابیدم وگرنه مطمئنن هر سه مون رو به گشتن می دادم به سرو صدای یسنا هم توجه نکردم اخرین چیزی که شنیدم صدای دوست یسنا بود:
    -بسه یسنا چقدر داد می زنی!
     
    آخرین ویرایش:

    Ms.Kosar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/20
    ارسالی ها
    490
    امتیاز واکنش
    16,134
    امتیاز
    684
    سن
    22
    محل سکونت
    یک جای دور
    رادوین:
    کلافه دستی به موهام کشیدم پیش نمی یومد من انقدر استرس داشته باشم حتی برای جلسه کنکور هم انقدر استرس نداشتم البته کنکور اصلا برام مهم نیست ،به مهشید زنگ زدم(دلاوری خودمون)بعد از چند دقیقه جواب داد:
    -الو بفرمایید سرگرد...؟
    با داد:کجایی؟
    صدایی نیومد بازم داد زدم:کجایی گفتم؟
    -ببخشید جسارتمو اما به شما چه ربطی داره؟
    -هیس فقط بگو کجایی؟
    -خب تو راه خونه خواهر زادتون بودم راستش دعوتم کردن اما زمانی برای اینکه من مخالفت کنم ندادن منم مجبور شدم برای اینکه دلشون نشکنه بیام به خونشون البته تازه وارد اصفهان شدم خب حالا دیگه کاری ندارید؟فقط به خواهر زادتون بگید نتونستم بیام معذرت خواهی هم از طرف من بکنید خداحافظ...
    -گفتم کجای اصفهانی؟
    با جایی که گفت ترمز گرفتم سریع گفتم:همون جایی که هستی بمون الان میام اونجا...!
    -اه آقای کوروشی...
    و قطع کردم سریع به جایی که گفته بود رفتم کنار ماشین ایستاده بود و به آسمون نگاه می کرد دقیق پشت ماشینش ترمز گرفتم وپریدم پایین ای دختر دیوونه با من چکار کردی که دارم دیوونه می شم ای کاش مال من می شدی تازگی ها فهمیده بودم عاشق این خانم پلیس شدم اما اون نباید بفهمه چون از رفتاراش معلومه اصلا راغب نیست حتی منو ببینه چه برسه به این که منو به عنوان همسرش بپذیره کنار ایستادم به چشمام زل زده بود سر تا پاشو نگاه کردم تا مطمئن بشم حالش خوبه با اشک نگام کرد دستامو برای اینکه مانع بشم تا اشکاش بریزه جلو رفت اما وسط راه موند.نمی دونم چرا وقتی بردیا گفت مهشید بدون محافظ رفته ،آخرین ماموریت ما دست گیری باند قاچاقی بود و اونا مهشید رو شناسایی کرده بودن اما الان با دیدن جسم صحیح و سالمش خیالم راحت شد سرمو با کلافه گی انداختم پایین گفتم:
    -نباید بدون محافظ می رفتی ما برای تو بادیگارد در نظر گرفته بودیم...
    -می دونید ترجیح دادم خودمو در خطر بندازم حداقل اون موقع شاید بعضی ها نگرانم بشن و اولین قطره اشکش ریخت پشتمو بهش کرد نمی تونستم اطمینان بدم می تونم خومو کنترل کنم و به آغوشم نگیرمش به سمته ماشین گام برداشتم که صدای پر بغضش اومد:
    -چرا دارید فرار می کنید؟
    نتونستم بگم می ترسم از حرف زدن کنار تو دوباره صداش اومد:
    -دیگه لطفا نگران من نشید ...من زنده موندن یا مردنم برای کسی مهم نیست ...شما هم مثل داداشم... اما بازم نمی خوام نگران شید ... من دیگه باید برم ...تا بعد .
    خواست سوار بشه صداش کردم دوباره با اون چشمای نافذش به من نگاه کرد...
     
    آخرین ویرایش:

    Ms.Kosar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/20
    ارسالی ها
    490
    امتیاز واکنش
    16,134
    امتیاز
    684
    سن
    22
    محل سکونت
    یک جای دور
    به سمتش حرکت کردم گفتم:لطفا منو داداش خودت ندون...با التماس گفتم...خواهش می کنم...
    چونش می لرزید و من از ضعیفی خودم در برابرش سرم رو پایین انداخته بودم آروم با لحن غمگینی گفت:پس توقع دارید چی صداتون کنم؟
    بهش رسیدم گفتم:اگر خواسته منو قبول کنی اون وقت می گم...
    چشماشو ریز کرد سرشو انداخت پایین سریع گفت:من باید برم...
    می خواست فرار کنه اما من این اجازه رو نمی دم بازوشو گرفتم سریع ایستاد و بازو شو از دستام بیرون آورد لپاش سرخ شده بود لبخند گرمی زدم گفتم:لطفا خوب به حرفام فکر کن...
    امیر سام:
    آروم چشمامو باز کردم از درخت های یکی پس از دیگری می گذشتیم وایسا ببینم من که خواب بودم اینطور که معلومه ماشین در حال حرکته اما...
    برگشتم سمته راننده که یسنا بود دادی زدم:یسنا!
    -ای بابا چته روانی ترسیدم...
    -کی به تو اجازه داد رانندگی کنی؟
    -خودم با اینکه گواهی نامه ندارم اما می تونم تو جاده صاف حرکت کنم دیگه...
    -دیگه بد تر گواهی نامه هم نداری داری راندگی می کنی نگه دار سریع...
    -نوچ تازه دارم کیف می کنم.
    با حرص دندونامو رو هم ساییدم دسته فرمون رو گرفتم پیچوندم که یسنا جیغ کشید از پشت صدای ناله اومد:ای ننه ای پدر ای مادر ای خدا اینا باز شروع کردن چرا منو نمی کشی که از دستشون راحتم کنی...
    یسنا همچنان جیغ می کشید بعد با همون جیغ گفت:نگین نگران نباش من تا شام عروسی تو رو نخورم اجازه نمی دم عزرائیل جان که من قربون او قد بالاش برم جونتو بگیره مطمئن باش...
    نگین:گ..ه خوردی من اجازه نمی دم بیای عروسیم...
    -من میام از شوهرت اجازه می گیرم اجازه نداد ترورش می کنم چی فکر کردی!
    -دوباره غلط کردی همین اول زندگی می خوای بیوه بشم ؟
    -نه عشقم خودم برات بغال سر کوچه رو اون وقت می گیرم...
    دوباره صدای جیغ هر دوشون بلند شده بود ای خدا من الان باید چکار کنم گوشیم تو جیبم لرزید بردیا بود دستامو هلالی شکل رو دهنم گذاشتم تا صدای خودم رو به بردیا برسونم:
    -بله بردیا؟
    -علیک سلام برادر...
    -سلام چی شده؟
    -مگه باید چیزی بشه که بهت زنگ بزنم...
    -اینا رو ولش کن اون قضیه دیشب...
    -بهت می گم من تو یکی از پایگاه های کرجم اگر داری برمی گردی تهران منم باهات میام ...
    به اون دوتا زلزله نگاه کردم بردیا انگار متوجه سرو صدا شده بود می خندید بعد گفت:دختر سوار کردی؟معلومه دارن حسابی سرت می جنگن...
    -آدرسه پایگاهو اسمس کن میام دنبالت...خداحافظ
    - باشه خداسعدی ...
    و بعد با حرص تلفنو قطع کردم...
     
    آخرین ویرایش:

    Ms.Kosar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/20
    ارسالی ها
    490
    امتیاز واکنش
    16,134
    امتیاز
    684
    سن
    22
    محل سکونت
    یک جای دور
    ***
    نیم ساعتی به قزوین مونده بوده با زور و زحمت یسنا رو از ماشین پیاده کردم از همون صندلی که روش نشسته بودم پریدم رو صندلی راننده یسنا داشت سوار می شد کمی گاز دادم چیزی نگفت دوباره به سمته ماشین اومد تا دسته ماشینو گرفت دوباره کمی گاز دادم که پاهاشو رو زمین کوبید با دو اومد سمته ماشین دوباره گاز دادم که جیغ بلندی کشید با خنده همه این ها رو از شیشه کنار ماشین نگاه می کردم یسنا همین که سوار شد با داد گفت:بوزینه زغال برای چی منو اذیت می کنی؟
    -بوزینه زغال؟این چه طرز صحبت کردنه؟
    -به تو ربطی نداره ...
    -ببین یسنا من خوشم نمی یاد اینطوری با من حرف می زنی...
    با پوزخندی گفت:هه هه ترسیدم شلوارمو خیس کردم...بعد جیغی کشید گفت...مردم فکر کردی می ترسم ازت...
    -شاید الان نه ولی از این به بعد چرا...
    با تمام قوام روی گاز فشار دادم یسنا از سرعت زیاد خوشش نمی یومد اینو از روزی که باهاش مشهد رفته بودم فهمیدم شاید یک کوچولو به خاطر هیجانش خوشش بیاد اما این سرعت تن خودم م می لرزونه چه برسه به یسنا و...
    از آینه به دوستش نگاه کردم رنگش پریده بود حالا بیا این بردیا رو از رو من جمع کن با جیغ یسنا به خودم اومدم:امیر جون من آروم برو من دارم سکته می کنم...!
    از زبون یسنا:
    خودمو محکم به بازوی امیر چسبوندم یواش یواش سرعتش پایین اومد به عقب برگشتم نگین لب هاش به کبودی می زد داد زدم:امیر نگین!
    لب هام می لرزید از ترس همیشه همینطور بود وقتی یکی حالش بد می شد منم حالم بد می شد حالا باید یکی بیاد خودمو جمع کنه از این اخلاق خودم بدم می یومد اما نمی تونستم کاریش کنم امیر سریع ماشینو نگه داشت و با پیدا کردن آسم یارش اونو از مرگ نجات داد(بی دستو پا-چیه خب؟-واقعا تو به چه دردی می خوری؟-خودمم نمی دونم هر وقت فهمیدم می گم بهت-باش)امیر از زمانی که راه افتاده بود با نگاه نگران نگام می کرد البته برای دلگرمی خودم می گما بیشعور نیومد یکم اصرار کنه وگرنه من راحت درخواست ازدواجشو قبول می کردم والا(نه که درخواست ازدواجم داده بهت-معلومه که داده!-اون وقت کی؟-وقت گله نی من چه بدونم-نوچ نوچ)چشمامو بستم به اتفاقات مشهد فکر کردم یاد بی اهمیتی امیر سام موقعی که منو به عنوان گروگان می بردن فکر کردم، ناکسا چقدرم زور داشتن بیشتر از درد دلم ناراحت بودم که امیر سام دنبالم نیومد خب منم حق داشتم بد کتک می زدن آخه منم دهنم از طویله اومده اونه هی بدوبیراه می گفتم اما بعد از اینکه امیر اومد نمی دونم چرا دیگه از دستش ناراحت نبودم خب فکر کنم دیوونه شدم اما یک چیزی هم هست که این وسط امیر سام از بچه گی هاش حرف می زد و اینکه عاشق من بوده اما مشکل اینجاست اگر کسه دیگه ای هم جای من بود اونو به عنوان عشقش قبول می کرد؟واقعا گیج شدم ...معلومه اون خودش گفت هدفش این بوده پس هرکسه دیگه ای بود ...!اه حتی نمی خوام بهش فکر کنم....
     
    آخرین ویرایش:

    Ms.Kosar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/20
    ارسالی ها
    490
    امتیاز واکنش
    16,134
    امتیاز
    684
    سن
    22
    محل سکونت
    یک جای دور
    ***
    تا مقصد زغال خان فقط چرت زدم وقتی نگه داشت پریدم پایین با داد گفتم:آخجون آزادی!!!!!!!
    چند نفری با تمسخر به من نگاه می کردن امیر لبخندی رو لباش بود به سمته اداره پلیس رفت...ولی چرا؟ایش من چه بدونم یک فکری به سرم زد حالا وقت تلافیه سریع و فرز پریدم تو ماشین البته پشت فرمون کلید روش بود روشنش کردم یکم همینجور گاز دادم صدای بلندی به پا کرد با عوض کردن دنده به بیرون نگاه کردم که امیر با تعجب نگام می کرد بعد مثل پلنگ دوید و مثل شیر غرش کنان می گفت:یسنا داری چکار می کنی؟(انواع حیواناته دنیا رو به بد بخت گفتی ها!-دوست داشتم-حرفی نیست از تو هر چیزی بر میاد-ایشش)
    تو دلم گفتم تلافی!اما رو به زغال گفتم:دارم به ماشین حال می دم مثل اینکه من بهش اجازه دادم به دسته من یکم حرکت کنه امیر همینور که داشت می رسید گفت:بهت نشون می دم!
    خواست درو باز کنه گاز دادم ازش دور شدم داشت داد می زد حالا دو نفر دنبالم بودن اه این که بردیا ست که جهنم الان نشونشون می دم با تمام قدرت گاز دادم که صدای داد نگین اومد :یسنا نگه دار!
    سریع رو ترمز زدم پریدم پایین در عقبو باز کردم که نگین پرید دوید کنار جوب و هر چی خورده بودو بالا آورد ناراحت نگاش می کردم آروم ولی با صدای خش مانندی گفت:آب می خوام یسنا...
    سریع به سوپری زدیک اونجا رفتم و یک آبی گرفتم برگشتم سمته نگین که کنار ماشین نشسته بود با آب دستاشو شست و بلند شد ته مونده آبی که دستش بودو خالی کرد رو من داد زدم :نگیــــن!
    -یسنا این چه کاری بود حالا دیدی حالم بده باز خواستی تلافی کار این دهقانو سر من در بیاری!
    تا دهقان گفت من یاد امیر افتادم پس کجان به پشت سرم نگاه کردم که دونفر با دو دارن سمته ما می یان چه سرعتی هم داشتن نگینم رد نگاهمو گرفت با دیدن اونا سریع از روی زمین بلند شد گفت:یا خدا گله گاو میشا!
    با حرفی که زد به زور جلوی خندمو گرفتم با داد گفتم:نگین بدو الان میان...
    خواستم سوار بشم که گفت:نه با ماشین نه به کنار همون سوپری اشاره کرد گفت:با اون فورغونه!
    من با غیض گفتم:گ..ه خوردی اون وقت من باید این ور اونورت ببرم؟
    -پس نه شوهر نداشتم منو اینور اونور ببره؟
    -نوچ نوچ من به جون شوهر نداشته تو کمر ندارم که تورو به اینور اونور ببرم بعد دیدی کمرم شکست شوهرم بیوه می مونه بچه هام بی مامان والا!
    -برو بابا باید...
    -بایدی برای من وجود نداره!
    -یـــــسنا!
    سرم پایین بود داشتم با گوشیم ور می رفتم گفتم:گفتم من حرفمو...
    -نه دیوونه پشت سرت!
    با ترس برگشتم با قیافه های عزرائل اول وعزرائیل دوم روبه رو شدم (امیر و بردیا)نگین خودشو مظلوم کرده بود منم با تعجب نگاشون می کردم بردیا یا همون قیافه برزخی رفت سمته نگین فکر کنم اینجا خبریه ها البته فکر کنم امیر بعد از چند دقیقه آروم بهم نگاه کرد و سوار ماشین شد ای بیشعور حداقل یک چیزی می گفتی عذاب وجدان گرفتم با داد بردیا به خودم اومدم:نگین تو دیگه چرا؟
    با تعجب نگاش کردم مثلا نگین دیگه چرا؟(دیوونه شدی رفت!-فعلا مزاحم نشو)
    نگین اشکاش ریخت با بهت نگاش کردم البته فکر کنم بخاطر آسمش این چند ساعت حساس شده بود برای همون نتونست جلو گریشو بگیره وگرنه کم دیده بودم نگین گریه کنه منم قیافمو برزخی کردم رفتم سمته بردیا یک سیلی زد البته خیلی آروم بودا جون عمم حالا بردیا با بهت نگام می کرد منم تعجب کردم الان من برا چی اینو زدم(نگفتم دیوونه شدی!-باشه خودم فهمیدم)نگین در گوشم گفت:یسنا نزدیک تهرانیم بیا خودمون برگردیم من دیگه دوست ندارم جلوی اینا تحقیر بشم...
    چیزی نگفتم و رفتم رو شیشه مایش زدم به امیر گفتم پشته ماشینو باز کنه اونم بی حرف باز کرد بردیا کلافه دستاشو تو موهاش می کشید من هنوز نفمیدم نگین چی به بردیا گفته که بردیا اون طور داد زد ولش کن من بالاخره می فهمم هاها ساک نگینو برداشتم منم که اصلا ساک نداشتم تموم لباسام رو از مشهد یا از خونه خودمون برداشتم تازه یادم رفت به رادوین زنگ بزنم نگین به سمته جاده حرکت کرد منم سمتش رفتم به نوعی خر بارکش شدم خدا جون که دیدم یک نفر مثل برق از کنارم رد شد رفت سمته نگین یا خدا نکنه جن بود نه بابا بردیا بود منم همون جا ایستادم تا قشنگ دید بزنمشون...
     
    آخرین ویرایش:

    Ms.Kosar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/20
    ارسالی ها
    490
    امتیاز واکنش
    16,134
    امتیاز
    684
    سن
    22
    محل سکونت
    یک جای دور
    نگین:
    به ماشینا که با سرعت رد می شدن خیره شدم که صدای بردیا اومد:نگین داری چکار می کنی؟
    -دارم می رم که شما و دوستون اذیت نشید!
    -دستامو گرفت:نگین من اون موقع عصبانی بودم منظوری نداشتم!
    دستامو از دستاش در آوردم گفتم:حق نداری منو به اسم صدا کنی آقای بیگ دلی...
    اولین قطره اشکم چکید من عاشق بد کسی شدم از اولم می دونستم این احساس اشتباه از سر شونه هام گرفت برم گردوند به چشماش خیره شدم دستاشو پس زدم که گفت:داری داغونم می کنی؟
    دوباره برگشتم به یسنا خیره شدم که دوباره در حال بحث با امیر سام بود خواستم ماشین بگیرم که بردیا گفت:نگین دوست دارم!
    با تعجب ایستادم حتما چیزی خورده دیوونه شده برگشتم با صدای بلند خندیدم گفتم:چه جک باحالی ممنون اما وقت شوخی ندارم...
    خواستم برگردم که گفت:اما من حقیقتو گفتم...
    دیگه از خنده خبری نبود به چشماش خیره شدم انگار منتظر بود حالا وقت تلافیه...
    یسنا:
    -حالتو می گیرم زغال می گیرم!
    امیر:یسنا حوصله ندارما تازه داری عصبانیم می کنی زغال دیگه چیه؟
    -زغال مگه نمی دونی من آتشم و زغالو می سوزونم و خاکسترش می کنم...
    جور خاصی نگام کرد من تازه فهمیدم چه سخن گران بهایی گفتم قرمز شدم برگشتم به سمته نگین برم که با بردیا سواره یک ماشین شدن و رفتن اه خواستم به سمته نگین برم که امیر از پشت شونه هامو گرفت گفت:چرا می خوای مزاحم دو تا عاشق بشی؟
    تعجب کردم نگین پس ...
    دیگه خسته شده بودم پس بدونه هیچ حرفه اضافه سواره ماشین شدم امیرم سوار شد و با حالت کلافه ای حرکت کرد....ادامه دارد
    «خواستم از جاده عشق بگذرم اما مانعی بود دلم درد گرفت از جمله روزگار که همیشه تورا از من دور می کرد و با پوزخند نگاهم می کرد اما روزگار هنوز مرا نشناخته من می تازم تا فقط به تو برسم جان جانان در گذشته نیز به تو گفتم من ملکه هستم این را فراموش مکن»
     
    آخرین ویرایش:

    Ms.Kosar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/20
    ارسالی ها
    490
    امتیاز واکنش
    16,134
    امتیاز
    684
    سن
    22
    محل سکونت
    یک جای دور
    ***یک ماه بعد***
    خسته از جام بلند شدم یک ماه از اون ماموریت عصاب خورد کن گذشته بود و من و امیر سام هنوز در اعتصاب به سر می بردیم و خبر خوشحال کننده که رادوین داره ازدواج می کنه و من خیلی ناراحت من نمی خوام رادوین زن بگیره آقا(تو سگ کی باشی؟-سگ عمه ته !-عمه ندارم!-خالته!-کدومیکیش؟-ای خدا اصلا ولش کن وجدان دیده بودیم حمایت کنه یا امره به معروف و نهی از منکر کنه اما اینجوریشم نوبره-لیاقت نداری که!)سریع حاضر شدم به چهره خسته و خابالوم نگاه کردم امروز دانشگاه داشتم و بعدش می رم پیش رادوین هورا(نوچ نوچ دخترم انقدر خیره سگ-ببین برو وجی وگرنه اون روی منو هم می بینی-نوچ نوچ دختر انقدر خیره س..-بروووووو)درو باز کردم یک دونه سوایی کفش برداشتم پوشیدم چشم بسته به سمته آسانسور رفتم دستمو دراز کردم که رو دکمه آسانسور بزنم که تقی خوردم به یکی حالا من با حالتی که هر کی می دید فکر می کرد مستم خیلی ریلکس گفتم:بر پدر و مادر عمه ات صلوات، الهم صلی علی محمد وآل محمد.
    آروم شروع کردم به خندیدن داشتم می افتادم از بازوی طرف گرفتم این گوریل چه بازوی گنده ای داره نکبت با خوابالودگی گفتم:ده بزن کنار برم پیش عشقم گوریل...
    که صدای دادش اومد:چی؟
    از خواب پریدم گفتم:وای سونامی اومده فرار کنید الان غرق می شیم نه خفه می شیم نه...آیییییی ولم کن.
    دستام تو دست امیر محکم گرفته شده بود داشتم ناله می کردم ولم کنه مگه ول می کرد بعد از چند دقیقه بدون هیچ حرفی با سرعت از راه پله رفت پایین به مسیر رفتنش نگاه کردم اوه اوه تازه یادم افتاد من چیا گفم در خواب مادر به دخترت رحم کن...
    نیم ساعتی برای اینکه به دانشگاه برسم وقت گرفت وارد دانشگاه که شدم بارانو دیدم که داشت همراه با جزوه طول حیاطو با خوندنش متر می کرد ایش کی حوصله درس داره الان به سمته باران رفتم تا منو دید سری تکون داد و نگاهش رفت رو جزوه بدون نگاه به من گفت:سلام عشقم خوبی؟
    -نه خوب نیستم!
    با ناراحتی سرمو انداختم پایین که گفت:برو پیش همون کسی که حالتو خوب می کنه...
    و رفت وا این چش بود سری تکون دادم رفتم سمته کلاس ایش من نمی دونم دانشگاه به چه درد من می خوره...اصلا من می خوام ترک تحصیل کنم...دیگه به چیزی فکر نکردم چون بیچاره مخم رد داده بود منم گذاشتم تو حال خودش باشه در کلاس باز کردم که سیاه پوستو تو کلاس دیدم خب اینم یکی از آدمای بد بختی بود که من نام مستعار براش گذاشتم خر خون کلاس البته جنس مذکر ترم آخرم هستن گندش نزنن ریاضی فولی هم داره چون چند روزی استاد ریاضی هم نبود ایشون لطف می فرمودن به ما درس می دن البته گندش نزننا ایش...بدون نگاه به سمته صندلی خالی رفتم نشستم همه با تعجب نگاهم می کردن اما چرا؟به اطرافم نگاه کردم یا امام دوازهم ،یازدهم،دهم و نهم این اینجا چکار می کنه اونم رو صندلی استاد بلند شدم البته نا خداگاه بود آروم بلند شد اومد سمتم هنوزم اخم صبح رو صورتش بود پس باید حدس زده باشید کی هستن با همون اخم گفت:بیرون!
    بدون هیچ حرفی کیفمو برداشتم وایسا من اینجوری ول نمی کنم که بالاخره تلافی می کنم رو زمین نشستم نه کاملا رو جفت پاخام نشسته بودم الکی دوباره ادای گریه در آوردم از هیچ کس صدایی نمی یومد مچ دستام به دسته کسی گرفته کپ کردم صدای گریه الکیم هم قطع شد دستامو محکم دور صورتم چسبونده بودم تا کسی نفهمه چاخان کردم خواستم در برم که امیر مچمو محکم تر گرفت آب دهنمو قورت دادم خدا من غلط کردم من دیگه تلافی نمی کنم وای که دستش از دور مچ باز شد از لای یکی از انگشتام نگاهش کردم لبخند شیطونی رو لبش بود پس فهمیده اه ضایع شدم سریع رفتم بیرون تو حیاط این امیر از کجا پیداش شد آخه نگینو دم در دیدم که داشت با شخصی صحبت می کرد اما شخص مشخص نبود کیه رفتم جلو نگین تا منو دید از حرفی که می خواست بزنه پیشیمون شد اما صدای طرف منو به خودم آورد:نگین خانم من تمام شرط های شما رو قبول می کنم فقط بزارید با خانواده مزاحم بشیم...
     
    آخرین ویرایش:

    Ms.Kosar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/20
    ارسالی ها
    490
    امتیاز واکنش
    16,134
    امتیاز
    684
    سن
    22
    محل سکونت
    یک جای دور
    جانم !این داره از نگین خاستگاری می کنه اما پس بردیا چی ؟کنار نگین ایستادم به پسره نگاه کردم هرمز!با تعجب نگاش کردم گفتم صداش چقدر آشناست اونم به من نگاه می کرد به نگین نگاه کردم دلم نمی خواست چیزی بگم اگر یک درصد نگین مثبت باشه دوستی منو اون بهم می خوره از کنار نگین بدون خداحافظی گذشتم بدون توجه به صدا کردناش سوار تاکسی شدم و آدرس دفتر امیرو دادم با رسیدن به دفتر قطره اشکی از چشمم چکید مثلا من الان چرا گریه می کنم؟نمی دونم!ولی احساس می کنم می خوان چیزه مهمی رو تو زندگیم از دست بدم...
    چه حالی شدم وقتی دیدم
    تلاشم یهو بی ثمر شد
    چقدر بی قراری کشیدم
    روزای بدی بودو سر شد
    اگه خوبمو روبه راهم
    کنار اومدم من با دردم
    زمان داغمو سرد کرده
    ولی من فراموش نکردم
    (بابک جهانبخش-روزای ابری)
    در دفترو باز کردم به سمته میزم رفتم روی صندلی نشستم به درو دیوار خیره شدم کلاسای امروزم پرید من واقعا چه انگیزه ای برای ادامه تحصیل دارم؟فکر کنم باید درسو ول کنم!اما با رفتنم از اینجا که دیگه نمی تونم امیرو ببینم شاید الان می تونم بگم خیلی دوستش دارم اما اون...نمی دونم سیستم رو روشن کردم و کارای عقب افتاده رو انجام دادم حدود دو ساعتی گذشته بود که سرو کله بردیا پیدا شد با تعجب نگاش کردم بدون حرکتی گفتم:آقای دهقان فعلا نیومدن!
    انگار حوصله هیچی رو نداشتم بردیا هم متوجه شده بود چیزی نگفت و روی صندلی نشست از قیافه این بیچاره هم معلومه نگین زده تو پرش در نتیجه سری تکون دادم به بردیا جواب رد داده و هرمز نه اگه اینطور باشه نگین خودشو بد بخت می کنه به ساعت نگاه کردم دیگه الانا امیر پیداش می شه در به شدت باز شد و نگین اومد داخل با دیدنش اخمام رفت تو هم گفتم:بفرمایید؟
    نگین:تو رو خدا یسنا من تقصیری ندارم باور کن هرمز به زور می خواست منو راضی کنه تازه من کلی نقشه دارم با من راه بیا بهم اعتماد کن من هرمز رو دوست ندارم برای انتقام تورو ازش بگیرم بهش اجازه دادم...
    نگاهی به بردیا کردم که با اخم داشت نگینو نگاه می کرد نگین ادامه داد:تو خودت می دونی من عاشق کی هستم تو تیز تر از این حرفایی یسنا پس بهم اعتماد کن...
    آروم گفتم:پشتت...
    نگین با ترس برگشت با دیدن بردیا یک هینی گفتو برگشت دوباره سمتم با اینکه خیالم راحت شده بود اما گفتم:نگین من از انتقام خوشم نمی یاد پس بی خیال شو...
    نگین آروم گفت:اما یسنا...
    داد زدم:بی خیال شو من اگر بخوام خودم می تونم انتقام بگیرم تو نیاز نیست کاری کنی...هزار بار هم گفتم هی منو به یاد گذشته ننداز فهمیدی؟
    نفس عمیقی کشیدم چشمم به امیر سام خورد که با ابروهای تو هم رفته نگام می کرد کنارش زدم به سمته خروجی ساختمون رفتم دلم هوای سی و سه پل رو کرده بود اما فعلا امکانش نیست داشتم از در خارج می شدم که کسی بازومو گرفت برگشتم با امیر سام مواجه شدم خیلی اروم دستشو جدا کرد به جاش انگشتاشو جفت دستام کرد و به سمته ماشین حرکت کرد با بهت به کاراش نگاه می کردم این چش شده؟چه بدونم والا به ماشین اشاره کرد بعد دستامو ول کرد سوار شد منم با تردید سوار شدم طول مسیر به گذشته فکر کردم می بینی ک خدا جون من بازم در برابر گذشته کم آوردم اصلا نفمیدم کی رسیدیم تصمیم خودمو گرفته بودم اگر امشب امیر دوستم داشته باشه اعتراف می کنه وگرنه من بر می گردم از اولم می دونستم نمی تونم از پس این رشته بر بیام شاید یک بار دیگه بعد از این ماجرا کنکور بدم و مثل یاسین نقشه کشی بخونم شونه به شونه هم طول مسیر رو قدم می زدیم تازه متجه شدم ما اومدیم بام تهران آهی کشیدم امیر شروع کرد به حرف زدن:من دارم بر می گردم...
    «متوقف شد زمین و زمان به خاطر حرفت چقدر جان می سوزاند حرفت سنگینت ای کاش باز هم زمان باز می گشت تا حرفت را هضم کنم»
    با تعجب ایستادم یعنی چی؟سوالمو به زبون آوردم:این که می گی یعنی چی؟
    -یعنی تاریخ مصرف منم تموم شده باید برگردم می دونی چیه ؟تو زندگیم هیچ وقت شکستو قبول نکردم اما خدا بد زد رو دستم فهمیدم گاهی شکست لازمه تا خودتو برای بزرگ ترین شکست ها آماده کنی...اما،دیر فهمیدم...
    و بعد روی تخته سنگی نشست احساس می کردم آخرای عمرمه یعنی چی؟چرا؟مگه اون دنبال من نیومده پس چرا داره بر می گرده اونم بدون من...
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا