کامل شده رمان شب های رومانی | *Bella*کاربر انجمن نگاه دانلود

نظرتون راجع به رمان چیه؟:)

  • عالی

  • خیلی خوب

  • خوب

  • متوسط

  • بد

  • خیالی بد

  • افتضاح


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

parmidanazari

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/10/10
ارسالی ها
307
امتیاز واکنش
4,689
امتیاز
451
محل سکونت
شیراز
نام رمان:شب های رومانی
نویسنده:*Bella*(پارمیدا نظری)
ژانر:تخیلی،عاشقانه
تایید کننده:-کـآف جـانـا-
خلاصه:
شاید شروع برملا شدن تمام حقیقت ها از آن مهمانی نحس نباشد!از آن کینه دوزی و انتقامی کهنه باشد که بهد از سالها سرباز کرده و به آتش می کشد پوسته ی دروغینی که سالهاست برروی حقیقت هاست.
در این بین امواج پر تلاطم این ماجرا بر سر دخترک نیمه خوناشامی فرود می آید و در این بین اتفاقاتی رخ پیدا می کند گاهی تلخ و غم انگیز و گاهی هم با شادی.
 
  • پیشنهادات
  • - کـیـمـیا -

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/25
    ارسالی ها
    5,643
    امتیاز واکنش
    45,406
    امتیاز
    1,001
    محل سکونت
    بندر انزلی
    kak6_e9a6_%DA%A9%D8%AA%D8%A7%D8%A8.jpg


    نویسنده ی گرامی، ضمن خوش آمد گویی به شما؛ سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود .

    خواهشمند است قبل از آغار به کار نگارش، قوانین زیر را با دقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    دقت به این نکات و رعایت تمامی این مواردد الزامی ست؛ چرا که علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما ( چگونگی داشتن جلد، به نقد گذاشتن رمـان، تگ گرفتن، ویرایش، پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمـان ) رفع خواهد شد. با این حال می توانید پرسش ها، درخواست ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.

    پیروز و برقرار باشید.
    گروه کتاب نگاه دانلود
     

    parmidanazari

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/10
    ارسالی ها
    307
    امتیاز واکنش
    4,689
    امتیاز
    451
    محل سکونت
    شیراز
    سلام دوستان اولین رمانم هست ولی مطمئن باشید کلیشه ای نیست!امیدوارم با نقد هاتون به پیشرفتم کمک کنید*-*
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    (مریدا)
    ترسیده و حیران به گوشه ی دیوار چسبیدم و دستم را روی گوش هایم فشردم تا بلکه کمی از صدای جیغ های گوش خراش کم شود!
    من تحمل شنیدن این صدا ها را نداشتم!حس حالت تهوع به من دست داد!
    و هوای سرد و بی روح اتاق تنم را لرزاند!از ترس بی حال شده بودم!صدای قدم هایی آمد و در لحظه ای در آهنی اتاق محکم باز شد و در اثر برخورد به دیوار صدای بدی ایجاد کرد!آن قدر بد حال بودم که سرم را بالا نیاوردم تا چهره ی آن موجود را ببینم؛آرام آرام جلو آمد!
    با نک کفشش به پهلویم زد ولی جز تکانی کوچک،عکس العملی نشان ندادم!
    مرد که صدای کلفتی داشت سرد و جدی روبه کسی دیگر که در درگاه ایستاده بود گفت:آدریان!این خون آشام بی جون به درد من نمی خوره!
    سرم را بالا آوردم تا چهره ی آن کسی که آدریان خطاب می شد را ببینم؛پسری با چشمان مشکی و کشیده بود که حس ترس را به هر کسی القا می کرد!مژه های بلند و مشکی اش چشمانش را قاب گرفته بود و موه های تیره اش را بالا داده بود ولی بقیه ی صورتش را با ماسکی مشکی که رویش علامت سوالی به رنگ سفید بود،بوشانده بود!
    پسر یا همان آدریان نیم نگاهی به من کرد و صدای پوزخندش آمد که روبه مرد زد و با لحنی کاملا سرد و جدی گفت:می خواستیش هم نمی دادمش به تو!
    و در آخر اضافه کرد:بیرون بمون در رو هم ببند!
    با جمله ای که گفت سرم تیر کشید و ترسم بیشتر شد؛اما با تمام بی حالی هایم بلند شدم و به گوشه ی دیوار چسبیدم!
    پسر رو به من کرد و با حالتی که مشخص بود پوزخند می زند به سمتم آمد و با لحنی تحقیر آمیز گفت:خونآشام کوچولو ترسیده!تو که خیلی شجاع بودی توی مهمونی!با گستاخی با من حرف می زدی!چیه حالا چرا ترسیدی؟!!
    کمی مکث کرد و بعد با استهزا گفت:تک نوه ی خونآشی !
    با این حرفش هین بلندی کشیدم که شرارت چشمانش بیشتر شد!در لحظه ای شجاعتم را به دست آوردم و به طرفش حمله کردم و از پشت به صورتش چنگ زدم!به طرفم برگشت؛نه عصبانی بود و نه اخم کرده بود ولی چنان محکم و جدی بود که نیازی به اخم نداشت!
    در لحظه ای دستش را بالا برد و چنان در صورتم کوبید که روی زمین افتادم!ولی بلند شدم و به خون های راه افتاده از بینی و گوشه ی لبم هیچ اهمیتی ندادم!
     
    آخرین ویرایش:

    parmidanazari

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/10
    ارسالی ها
    307
    امتیاز واکنش
    4,689
    امتیاز
    451
    محل سکونت
    شیراز
    [HIDE-THANKS]به طرفش رفتم که محکم جدی ایستاده بود و نگاه خیره اش را به من دوخته بود!دو ور شنل سیاهش را گرفتم و گفتم:چی از من می خوایی؟!
    یکی از ابرو هایش را بالا انداخت و با شرارت نگاهش که انگار عضو دائم استایلش بود،دستی به گوشه ی لبم کشید و خون دورش را پاک کرد سپس با لحنی شیطانی گفت:اونم به موقع اش!
    بعد از این حرف از دستبندی که گوشه ی اتاق افتاده بود را برداشت و به دستانم وصل کرد و با لحنی تهدید آمیز گفت:با من بیا فکر فرار رو هم از سرت بیرون کن وگرنه تضمین نمی کنم سالم بمونی!
    چیزی نمی توانستم بگویم پس ناچارا به دنبالش را افتادم!
    وسط یک راه رو که چند در مثل هم داشت ایستاد و چشمانم را بست!سپس صدای باز شدن یکی از در ها را شنیدم و بعد از کمی جلو رفتن چشم هایم را باز کرد!
    پیش رویم خانه ای تقریبا بزرگ بود!برگشتم تا از آدریان سوالی بپرسم که او را ندیدم ولی کمی بعدش صدای قهقه ای بلند آمد!نفس عمیقی کشیدم و سر جایم بی حرکت ماندم که کسی از پله های مارپیج با نرده های مشکی اش پایین آمد!
    دختری قد بلند بود که تاپی بندی تنگ و مشکی به همراه شلوار مشکی رنگ و صندلی پوشیده بود!
    موهایش را سفت پشت سرش بسته بود که چشمان کشیده و آبی رنگش را کشیده تر نشان می داد!موه هایش بُلُند بود که پایینش آبی روشن بود!و او را بسیار جذاب کرده بود!در حالی که دستش را به نرده گرفته بود و آرام پایین می آمد،من را برانداز می کرد!وقتی به پایین پله ها رسید با صدایی بلند گفت:هی...آدریان!این که فقط یه خونآشی کوچولوعه!آخه این همه دردسر برای این می ارزید؟!!
    آدریان که حالا شنلش را با سوئیشرت و شلوار ورزشی عوض کرده بود از اتاقی بیرون آمد!ولی هنوز آن ماسک روی صورتش بود!
    خیلی ریلکس روی مبل های راحتی لم داد و لپ تاپی که همانجا بود را روی پایش گذاشت و مشغول شد!در همین حین گفت:حرف نباشه دنیرا!کاری که گفتم رو انجام بده!
    من هنوز هم بی حرف هم آنجا ایستاده بودم که دنیرا به طرفم آمد و در حالی که برای آدریان پشت چشمی نازک می کرد دست من را کشید و کشان کشان به سمت طبقه ی بالا بردم!ولی وقتی از کنار آدریان رد می شدم اسم گوشه ی لپ تابش توجه ام را جلب کرد!با دیدن اسم کامل آدریان چشمانم سیاهی رفت و نزدیک بود زمین بخورم که دنیرا بازویم را گرفت و با شکایت رو به آدریان گفت:هی نابغه!این که خیلی ضعیفه حتی نمی تونه راه بره![/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    parmidanazari

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/10
    ارسالی ها
    307
    امتیاز واکنش
    4,689
    امتیاز
    451
    محل سکونت
    شیراز
    [HIDE-THANKS]
    آدریان بدون آنکه سرش را از صفحه ی لپ تاب بگیرد گفت:گولش رو نخور مثل یه گربه ی وحشی می مونه!
    دنیرا در حالی که آدامسش را می جوید شانه بالا انداخت و من را با خود به طبقه ی بالا برد!آنقدر درگیر اسم کامل آدریان بودم که حتی به دکور این طبقه دقت نکردم!
    اسم کامل آدریان درست مقابل اسم کامل من بود!خدای من!
    دنیرا من رو به اتاقی برد که هیچ پنجره ای نداشت!ولی یک اتاق کامل بود؛تخت دو نفره ی مشکی رنگ با دو میز عسلی هر دو ورش!
    یک میز آینه هم گوشه ی دیگرش بود و کنارش یک کمد بود!و روبه روی کمد یک در دیگر بود که حدس می زدم حمام و دستشویی باشد!
    در کل اتاق با ست یک دست مشکی و تیره بد نبود!
    دنیرا من را هل داد و روی صندلی جلوی میز آیینه نشاندم!
    ناخن اش را به دهان گرفت و گفت:زیادی رنگ و روت پریده و بی حالی!اول براچ یه چیزی میارم بخور و یک کمی استراحت کن بعد یکم بهت تغییرات اضافه می کنم!
    سپس از در اتاق بیرون رفت و کمی بعد با یک سینی غذا آمد!با دیدن گوشت اشتهایم تحـریـ*ک شد،و حس گشنگی به من دست داد؛ولی نتوانستم زیاد بخورم!دنیرا حوله ای به دستم داد و من را به سمت همان در که حدس میی زدم حمام و دستشویی باشد برد و گفت:یه دوظ بگیر و بعد استراحت کن که بدبختی هات داره شروع می شه!
    پوزخندی زدم اما دنیرا ریلکس روی مبل اتاق نشست و با سوهانی که در دستش بود مشغول ور رفتن با ناخان های بلندش شد.
    در حمام را بستم و از سمت خودم قفلش کردم.
    دیواری چوبی وان و توالت را از هم جدا می کرد.
    حوصله ی وان را نداشتم پس دوش مختصری گرفتم؛در رخت کن دو حوله ی صورتی رنگ بود که یکی از آن ها را دور بدنم بستم طوری که شانه هایم عـریـ*ـان بود و قد حوله تا روی زانویم بود!
    کی از آب موهایم را که تا کمرم می رسید گرفتم و آنها را بالا بردم و حوله را دورشان پیچیدم و از حمام بیرون آمدم!
    دنیرا که حالا دستان لاک زده اش را بی حرکت روی پاهایش گذاشته بود با دیدنم بی اختیار گفت:واو! و به سمتم آمد.[/HIDE-THANKS]
     

    parmidanazari

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/10
    ارسالی ها
    307
    امتیاز واکنش
    4,689
    امتیاز
    451
    محل سکونت
    شیراز
    [HIDE-THANKS]
    آدریان بدون آنکه سرش را از صفحه ی لپ تاب بگیرد گفت:گولش رو نخور مثل یه گربه ی وحشی می مونه!
    دنیرا در حالی که آدامسش را می جوید شانه بالا انداخت و من را با خود به طبقه ی بالا برد!آنقدر درگیر اسم کامل آدریان بودم که حتی به دکور این طبقه دقت نکردم!
    اسم کامل آدریان درست مقابل اسم کامل من بود!خدای من!
    دنیرا من رو به اتاقی برد که هیچ پنجره ای نداشت!ولی یک اتاق کامل بود؛تخت دو نفره ی مشکی رنگ با دو میز عسلی هر دو ورش!
    یک میز آینه هم گوشه ی دیگرش بود و کنارش یک کمد بود!و روبه روی کمد یک در دیگر بود که حدس می زدم حمام و دستشویی باشد!
    در کل اتاق با ست یک دست مشکی و تیره بد نبود!
    دنیرا من را هل داد و روی صندلی جلوی میز آیینه نشاندم!
    ناخن اش را به دهان گرفت و گفت:زیادی رنگ و روت پریده و بی حالی!اول براچ یه چیزی میارم بخور و یک کمی استراحت کن بعد یکم بهت تغییرات اضافه می کنم!
    سپس از در اتاق بیرون رفت و کمی بعد با یک سینی غذا آمد!با دیدن گوشت اشتهایم تحـریـ*ک شد،و حس گشنگی به من دست داد؛ولی نتوانستم زیاد بخورم!دنیرا حوله ای به دستم داد و من را به سمت همان در که حدس میی زدم حمام و دستشویی باشد برد و گفت:یه دوظ بگیر و بعد استراحت کن که بدبختی هات داره شروع می شه!
    پوزخندی زدم اما دنیرا ریلکس روی مبل اتاق نشست و با سوهانی که در دستش بود مشغول ور رفتن با ناخان های بلندش شد.
    در حمام را بستم و از سمت خودم قفلش کردم.
    دیواری چوبی وان و توالت را از هم جدا می کرد.
    حوصله ی وان را نداشتم پس دوش مختصری گرفتم؛در رخت کن دو حوله ی صورتی رنگ بود که یکی از آن ها را دور بدنم بستم طوری که شانه هایم عـریـ*ـان بود و قد حوله تا روی زانویم بود!
    کی از آب موهایم را که تا کمرم می رسید گرفتم و آنها را بالا بردم و حوله را دورشان پیچیدم و از حمام بیرون آمدم!
    دنیرا که حالا دستان لاک زده اش را بی حرکت روی پاهایش گذاشته بود با دیدنم بی اختیار گفت:واو! و به سمتم آمد.[/HIDE-THANKS]
     

    parmidanazari

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/10
    ارسالی ها
    307
    امتیاز واکنش
    4,689
    امتیاز
    451
    محل سکونت
    شیراز
    [HIDE-THANKS]
    دستش را به صورتم کشید و گفت:اندامت فوق العاده است!
    سپس به دو انگشتش ضربه ای به بازویم زد و گفت:ساعت شنی!
    با تک خنده موهایش که حالا باز و پریشان بود را به عقب فرستاد و گفت:فکر کنم دوش خستگیت رو برد!
    من را جلوی میز آیینه نشاند و حوله را دور سرم باز کرد؛موهایم که در اثر خیسی عـریـ*ـان شده بودند پایین ریخت!دنیرا دستی به آن ها کشید و گفت:زیادی بلندن باید کوتاهشون کرد!
    خواستم اعتراض کنم که دنیرا با چشم غره اش ساکتم کرد!
    پیش بندی را دورم بست و مشغول کار شد!کل مدتی که دنیرا موهایم را کوتاه می کرد من چشمانم را بسته بودم و از شدت خستگی ای که حتی با دوش هم از بین نرفت چرت می زدم!
    با تکان دستی چشمانم را باز کردم و خودم را توی آیینه دیدم!موهایم را مصری کوتاه کرده بود و جلویش را چتری.
    به حالت کشیده ی صورتم می آمد.
    دنیرا کسی را صدا زد تا برای شان چیزی بیاورد تو بخورند.
    دنیرا در حالی که آدامس باد کرده اش را می ترکاند گفت:به نظرم اگه موهات رو رنگ خودشون بزارم و فقط کمی از قسمت هاش رو رنگ کنم جالب بشه!
    نگاهم را از تصویر خودم در آیینه گرفتم و به طرفش چرخیدم.
    اخمی کردم و گفتم:اصلا!
    دنیرا هصبی شد و گفت:هی خانم کوچولو ما که الان داریم باهات اینطور رفتار می کنیم یعنی بهت لطف کردیم!یادت که نرفته تو الان یه جورایی گروگان ما هستی!پس دهنت رو ببند و هرچی مت میگم رو گوش کن...
    کمی مکث کرد و بعد گفت:اگه جونتو دوست داری!
    در اتاق زده شد و زنی با رنگ پوست تیره و چشمان درشت قهوه ای وارد شد؛در دستش یک سینی بود پر از تنقلات و دو ماگ که حدس می زدم قهوه ای چیزی باشد![/HIDE-THANKS]
    دوستان لطفا حتما توی نظر سنجی شرکت کنید*-*
     

    parmidanazari

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/10
    ارسالی ها
    307
    امتیاز واکنش
    4,689
    امتیاز
    451
    محل سکونت
    شیراز
    [HIDE-THANKS]
    دنیرا سینی را از زن گرفت و روبه من گفت:تو که خون می خوری؟!
    با تعجب گفتم:خون؟!!
    چشمان آبی رنگ دنیرا گرد شد و گفت:نگو که تا حالا نخوردی!تو یه خونآشامی...
    کمی مکث کرد بعد انگار چیزی یادش آمده باشد گفت:اوه خدای من تو لندن بودی!پاک یادم رفته بود!حالا مهم نیست!امتحان کن خوشت میاد!
    و ماگ پر از خون را به دستم داد!
    آن را با انزجار نزدیک دهانم بردم اما وقتی کمی از آن را خوردم برایم عادی بود و خلاف بر چیزی که حس می کردم،حالت تهوع به من دست نداد!
    دنیرا وقتی دید کل خون را خوردم لبخندی زد و گفت:نگفتم!
    سپس سینی و لیوان ها را گوشه ای گذاشت و مشغول رنگ کردن موه هایم شد!
    کل موهایم را رنگ نکرده بود و آن رنگ مشکی را داشت ولی تکه هایی از آن را شرابی کرده بود.
    کمی من را آرایش کرد...
    سپس به سمت کمد رفت و تاپ کوتاه و دکلته ای به رنگ مشکی درآورد و بعد از کمی فکر یک شلوار لی آبی هم به من داد تا بپوشم.
    دنیرا:برو توی رخت کن بپوششون!
    و بعد که انگار چیزی یادش آمده باشد گفت:ای واای یه چیزی!
    و دوباره به سمت کمد رفت و با یک روپوش سفید بافت که بلندیش تقریبا تا زانویم بود و جلویش باز بود به طرف من که در درگاه حمام بودم اومد؛روپوش را دستم داد و خودش روی تخت دراز کشید!
    خیلی سریع اما طوری که آرایشم به هم نخورد پوشیدمشان و بیرون رفتم.
    با صدای بسته شدن در حمام دنیرا بلند شد و در حالی که به طرفم می آمد با حیرت گفت:وااو...خیلی نازه!
    اما کمی بعد جدی شد و دست من را کشید و به بیرون برد.
    آدریان هنوز هم با ماسک روی مبل لم داده بود و تلوزیون تماشا می کرد.[/HIDE-THANKS]
     

    parmidanazari

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/10
    ارسالی ها
    307
    امتیاز واکنش
    4,689
    امتیاز
    451
    محل سکونت
    شیراز
    [HIDE-THANKS]
    کمی که دقت کردم فهمیدم اخبار شبانه هست!
    آدریان که انگار متوجه ورود ما شده بود با ریلکسی گفت:هی...فسقلی!انگار خیلی مهمی که تمام شبکه ها خبر گم شدنت رو دادن!تو هنوز بچه ای شرط می بندم هجده سالت هم نیست!
    مانند عادت همیشگی ام وقتی که دارم با کسی حرف می زنم در چشمانش نگاه می کنم،در چشمان تیره ی آدریان زل زدم و با گستاخی ذاتی گفتم:هجده سالمه!
    همان لحظه دنیرا آدامسش را ترکاند که آدریان به جای آن که جواب من را بدهد چشم غره ای به دنیرا رفت و با تحکم به او گفت:همین الان آدامست رو در بیار!
    انتظار داشتم با این لحن محکم دنیرا اطاعت کند ولی صورتش را به استهزا درهم برد و گفت:اوه..جدا؟!
    آدریان دیگر چیزی نگفت و دنیرا هم دست من را کشید و هردو روی مبلی دو نفره نشستیم!
    آدریان کنترل تلوزیون را روی میز جلوی مبل پرت کرد و روبه دنیرا گفت:هی...من می رم بیرون!درهارو قفل می کنم!حواست باشه...نمی خوام هیچ اتفاقی واسه ی این فسقلی بی افته!
    آدریان که رفت روبه دنیرا گفتم:مگه من زندانی تون نیستم!ولی اینجا از هتل پنج ستاره هم بهتره!
    دنیرا پوزخندی زهرناکی زد و جلوی اشکی را که سرازیر می شد گرفت و با صدایی که کمی می لرزید گفت:خودت رو برای بدترین اتفاق ها آماده کن!
    سردرگم نگاهش کردم که گفت:هیچی دختر ولش کن!
    بعد انگار چیزی یادش آمده باشد گفت:اوه...تو...تو
    انگار شک داشت که بگوید!پس پرسیدم:من چی؟!
    دنیرا اینبار پرسید:تو دختری مگه نه؟!
    چشمانم گرد شد و با لحنی محکم گفتم:معلومه که دختــ...
    هنوز حرفم تمام نشده بود که کسی محکم به در کوبید و با صدایی خشک و جدی گفت:دنیرا!دنیرا!این در رو بازکن!
    [/HIDE-THANKS]
     

    parmidanazari

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/10
    ارسالی ها
    307
    امتیاز واکنش
    4,689
    امتیاز
    451
    محل سکونت
    شیراز
    [HIDE-THANKS]
    رنگ از صورت دنیرا پرید و سریع دست من را کشیدو به سمت اتاقم برد!و با تحکم گفت:نه بیرون میایی و نه صدایی ازت در میاد!
    این را گفت و رفت!من هم حسابی ترسیده بودم!
    گوشم را به در چسباندم تا بفهمم چه می گویند!خوشبختانه صداهایی می آمد ..
    دنیرا:سـ...سلام دیوید!
    دیوید:اممم دنیرا !عجب چیزی شدی امشب!
    دنیرا با صدایی که مشخص بود ترسیده گفت:دیوید برادرم اینجا نیست بهتره بری!
    نمی دانم چه اتفاقی افتاد که دنیرا جیغ بلند کشید و صدای قهقه ی بلند مرد که دیوید نام داشت بلند شد!
    کنترلی روی خودم نداشتم آرام از اتاق بیرون رفتم و کنار دیوار طوری که مظخص نباشم ولی دید خوبی داشته باشم ایستادم.
    با صحنه ای که دیدم دستم را روی دهانم گذاشتم تا صدای جیغم بلند نشود!
    ظاهرا مرد هیکلی از خط قرمز ها عبور کرده بود!با دستانش دنیرا را محکم گرفته بود و داشت سعد می کرد دستش را به تاپ دنیرا برساند که کنترلم را از دستم دادم و بلند جیغ کشیدم:نــــه!
    مرد به طرفم برگشت و با نگاه هیزش براندازم کرد!ولی دنیرا با التماس به من نگاه می کرد!
    در لحظه ای مرد بند تاپ دنیرا را گفت و خواست بکشد که جیغ من و صدای فریاد آدریان با هم یکی شد!
    درست بود آدریان حکم فرشته ی مرگم را داشت ولی الان یک فرشته ی نجات بود!
    آدریان از عقب لبه ی کت مر‌ رو گرفت و او را روی زمین پرت کرد!کت خودش را که موقع رفتن پوشیده بود را در آورد و تن دنیرای عـریـان کرد!
    و خودش با چشمانی قرمز شده به طرف مرد رفت!آنقدر محکم مشت بر سر صورت مرد یا همان دیوید می کوبید که خونش روی کارپت ریخته بود!
    در آخر دنیرا هق هق کنان جلوی آدریان را گرفت و مرد با حال خرابش از خانه بیرون که نه فرار کرد!
    آدریان دنیرا را در آغـ*ـوش کشید و گفت:نباید تنهاتون میزاشتم!نباید!
    من هنوز در بهت بالای پله ها ایستاده بودم و به آدریا و دنیرا نگاه می کردم![/HIDE-THANKS]
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا