کامل شده رمان انتقام به سبک عاشقی ممنوع( جلد دوم عاشقی ممنوع) | meli770 کاربرانجمن نگاه دانلود

کدوم جلد بیشتر دوس دارید؟؟

  • جلد اول عاشقی ممنوع!!

    رای: 1 16.7%
  • جلد دوم انتقام به سبک عاشقی ممنوع!!

    رای: 0 0.0%
  • هردو:)

    رای: 5 83.3%

  • مجموع رای دهندگان
    6
وضعیت
موضوع بسته شده است.

meli770

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/12/31
ارسالی ها
1,588
امتیاز واکنش
20,057
امتیاز
706
سن
26
محل سکونت
قم
[HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
پست هفتادو هشت:
دانای کل:
آراسب منتظرتوی اتاقش نشسته بود تا دوتا خبر مهم رو بهش برسونن.
یکی از خبر ها رسیدن دختر ها به مقصد بود.
واما خبر دوم،خبری بودکه سالهاست منتظر شنیدشه،سرش روگذاشته بود روی میز دست هاش رو گذاشت بود روی سرش.
باصدای دراتاقش سرش روبلند.
بادیدن رضوان وغباز ازجاش بلند شد.
"-خب؟"
رضوان وغباز ازشنیدن خبر هنوز شوکه بودند ونمی دونست چه باید به پدرشون بگن.
ولی بلاخره رضوان سکوت روشکست.
"-حدستون درست بود بابا....کار....کار آراسب بود،فقط....
-فقط چی رضوان حرف بزن.
-فقط نمی دونیم کجا هستن."
*************
دلنواز،پروانه واروشا وارشین راس ساعت 4 بعدازظهر به مقصد رسیده بودندو دوساعتی ازاقامتشون توی یکی ازهتل های شیراز میگذشت.
ارشین کلافه بالشت روی تختش روبغل گرفت و روکرد سمت دختر ها.
"-حوصله شماها سرنرفته؟"
پروانه با سر حرفش روتایید کرد.
"-خب بریم بگردیم...اصلا پاشین بریم حافظیه"
اروشا درحالی که دست هاش رو باحوله سبزرنگش خشک میکرد روکرد سمت خواهرش.
"-خواهر عزیزم....فعلا باید صبرکنیم ببینم چی میشه...نمیشه الان بریم بگردیم.
-میشه بگین تاکی باید الاف بشنیم درو دیوار اتاق رونگاه کنیم؟اه"
دلنواز از روی مبلی که گوشه اتاق چینده شده بود بلند شدو روکرد سمت ارشین.
"-ارشین جان،باورکن ماسه تاهم حوصلمون سررفته....ولی کاری نمی تونیم بکنیم.
-چرامیتونیم.
-چی؟
-بیاید اسم فامیل"
پروانه زودتر ازهمه موافقتش رواعلام کردبعداز پروانه دلنواز واروشا.
به این ترتیب هرکی روی تخت خودش نشست وشروع کردن به بازی کردن.
*********
شاهرخ بی حوصله داشت به حرف های مهرداد گوش میکرد که اخرهم طاقت نیاورد.
"-تموم نشد اراجیفت؟میفهمی حالم بده؟میفهمی تازه خواهرم روپیداکردم؟"
مهرداد پوزخندی گوشه لبش جاخوش کرد وروکرد سمت شاهرخ.
"-بازخوبه توپیداکردی..."
باصدای عصبی فرد مرموز روبه روشون حرف مهرداد نصفه موند.
"-بس می کنید یانه؟الان وقت این حرفا نیست...درضمن مگه کسی مجبورت کرده که بذاری دوتا خواهرات برن؟"
ازصدای بلندش مثل فنرازجاش بلند شد،باصدای دادش یاد عصبانیت پدرش افتاد،هیچ کسی نمی تونست جلو دارش باشه،به غیرازمادرش.
شاهرخ آب دهنش رو اروم قورت داد.
"-عموم...یعنی عموبهدادم راضی م کرد."
خیلی اروم درحد زمزمه گفت"غلط کرد بهداد باتو"ولی شاهرخ شنید وبه روی خودش نیاورد این هم مثل همه اتفاقات عجیب وغریب دیگه،بعضی اوقات احساس میکرد که پدرش زندس.
بعداز چندلحظه سکوت،شروع کرد به صحبت کردن.
"-باید ازایران خارج بشید...باجفتتونم.
-ولی چرا؟
-مهرداد یک حرف رویک بارمیزنم.
-خب...چی به پدرم بگم؟نمیذاره به همین راحتی ازایران خارج بشم.
-جدی؟پس چرا خواهرت روگذاشت؟معمولا برای دختر ها بیشتر سخت میگیرن تاپسرها....چراپدرت اجازه داد بره؟اصلا....توبرادرت چرا اجازه دادین؟مادرت هیچی نگفت؟"
مهرداد مهبوت داشت به فرد روبه روش که ازفرط عصبانیت چشم هاش قرمزشده رونگاه میکرد.
شاهرخ بادیدن فرد روبه روش به این پی بردکه بی نهایت شبیه به پدرش هست.
مهردادآب دهنش رو اروم قورت داد.
"-چون...چون بنظرمن ومهراد....دلنواز مقصره.
-مقصره چی؟
-نمی دونم...ولی...
-جالب...نمی دونی مقصره چیه!...ولی میگی مقصره....بنظرمن تنهاکسی که مقصره...پدرته نه خواهرت."
[/HIDE-THANKS]
 
  • پیشنهادات
  • meli770

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/31
    ارسالی ها
    1,588
    امتیاز واکنش
    20,057
    امتیاز
    706
    سن
    26
    محل سکونت
    قم
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
    پست هفتادو نه:
    دانای کل:
    مهراد توی اداره مدام داشت با اطلس صحبت میکرد به طوری که باعث شد امین چندباری بهش اخطار بده ودرنهایت رضا اون روز رو بهش مرخصی داد.تاکمتر توی اداره روی اعصابش باشه.چون نزدیک بود چندباری خرابکاری به باربیاره.
    امین ورضا توی حیاط اداره درحال صحبت کردند بودند بادیدن انوشیروان اون هم همراه سرتیپ دوم متعجب داشتند نگاه میکردند.
    حضور انوشیروان توی اداره واقعا برای امین گرون تموم میشد،رضا وامین به اجبار به سمت سرتیپ برقعی راه افتادندوبعداز گذاشتند احترام هردو سکوت کردند.
    انوشیروان درحالی که سعی میکرد خندش رو جمع کنه چندتا نفس کشید.
    سرتیپ برقعی تا اومد چیزی بگه انوشیروان مانعش شد.
    "-حمی....اقای برقعی بهتربریم داخل"
    قبل ازاینکه سوتی دیگه ای جلوی پسرش ورضا بده سریع به داخل رفت.
    مهراد بعداز رفتن از اداره به سمت خونه هرمز راه افتاد،اطلس هم بایه اجازه سرسی که اخرش هم غباز متوجه نشد کجامیخوادبره ازخونه بیرون زدو منتظر مهراد شد.
    انوشیروان مضطرب توی اتاق راه میرفت ومدام باخودش حرف میزد با اومدن حمید،با اخم های توهم برگشت سمتش.
    "-انقدر احمقی؟نمی بینی بهت اشاره میکنم؟
    -حالت خوب نیست چرا سرمن خالی میکنی؟
    -درست حرف بزن حمید...
    -باشه....باشه....الان میخوای چیکارکنی؟
    -نمی دونم....نمی دونم...فقط میدونم جون مهراد واطلس توی خطره"
    اطلس ومهراد هردو به نزدیکترین پارک اون اطراف رفتند.
    ولی خبر نداشتند که چندنفر درکمین هستند.
    بعداز یک ساعت که مثل برق وباد برای اطلس ومهراد افتاد به سمت ماشین راه افتادن.
    قبل ازاینکه سوارماشین بشن یه پسر حدود 24یا25 هراسون به سمتشون اومد.
    "-ببخشید...ببخشید اقا میشه کمک کنید؟"
    مهراد واطلس اروم به سمت پسره قدم برداشتند.
    "-چه کمکی؟
    -ماشین من چند قدم اون طرف تر هست میشه حلش بدین؟"
    قبل ازاینکه مهراد یااطلس بتونن حرفی بزنن دنیاجلو چشماشون تیروتارشد.
    [/HIDE-THANKS]
     

    meli770

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/31
    ارسالی ها
    1,588
    امتیاز واکنش
    20,057
    امتیاز
    706
    سن
    26
    محل سکونت
    قم
    [HIDE-THANKS] [/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
    پست هشتاد:
    دانای کل:
    چند هفته ای از رفتن سعیدو عسل ومیگذشت که فقط خبر سلامتی اون ها به ایران رسیده بود.
    سعیدو عسل به خیال خودشون که تونستن آراسب روکامل بشناسن بعدازظهر به اتاقش رفتن تا راه حلی پیدا کنند و به ایران برگردن.
    آراسب روی صندلی ننویی چوبیش نشسته بودو داشت به کوه هایی که پوشیده شده از درخت های بزرگ وکوچیک نگاه میکرد.
    سعیدو عسل اروم وارد بالکن شدند،قبل ازاینکه حرفی بزنن آراسب پیش دستی کرد.
    "-فکروخیال ایران رفتن رو ازفکرتون بیرون کنید.....مخصوصا این موقع.....به نفعتونه نرین ایران."
    آروم ازجاش بلند شدو نگاهی به سعیدو عسل کرد،پوزخندی گوشه لبش جاخوش کرد،دست هاش روبرد توی جیب شلوار سرمه ای رنگش.
    "-چرا؟....چرا شمادوتا باید...."
    سرش روبه چپ وراست تکون داد انگار چیزی رومیخواد فراموش کنه ونفسش روبیرون فرستادو حرفش رونصفه گذاشت،تکیه اش رو داد به نرده های سفید رنگ که دور تادور بالکن رومحاصره کرده بودند.
    عسل محکم ترازقبل دست سعید روگرفت واروم آب دهنش روقورت داد.
    سعید نفسش روبیرون فرستاده روکرد سمت آراسب.
    "-چرامادوتا رو اوردید اینجا؟
    -چون...باید برام چندتا کار انجام بدین...بعد یکیتون میتونه برگرده."
    عسل سرش روبلند کرد.
    "-چرا هردمون نمی تونیم برگردیم؟
    -چون اون یکیتون نیست که برگرده.
    -یعنی چی...این مزخرفات چیه که میگی؟"
    آراسب اروم برگشت سمت جنگلی که پشت سرش قرارداشت ودست هاش روگذاشت روی نزده.
    "-یک راه بیشتر ندارید اگه هردتون میخواید برگردید ایران.
    -چه راهی؟
    -هرکاری میگم انجام بدین...بدون هیچ فکری...فقط انجام میدین.
    -مگه الکیه؟
    -گفتم،اگه میخواین هردوباهم برگردین ایران...اگه نمیخواین که مرخصین."
    بعداز اتمام جمله اش از بالکن بیرون رفت.
    ******
    باشنیدن خبر گم شدن مهراد همه بهم ریختن مخصوصا رضا وهمسرش به طوری که رضا به همراه نیروهای انتظامی توی یک روز نصف تهران رو زیرو روکردند،ولی خبری از مهراد پیدانکردند.
    ازطرفی هم غباز نگران گمشدن تنها دخترش بودو یک دقیقه هم اروم نداشت به کمک محافظاهای پدرش شروع به گشتن تهران کردند.
    رضا به قدری نگران بود که چندباری ازحال رفت.
    دلنواز ودوستانش درحالی که داشتند به خالی کردن بار های کامیون وجاسازی کردنشون توی انبار بودند که یکی ازمحافظ ها هراسون به سمتشون اومد.
    "-خانوم...خانوم...بدبخت شدیم."
    دلنواز ترسیده برگشت سمتش
    "-اروم باش چی شده؟
    -برادرتون...برادرتون گم شدن 24 ساعته که ازشون خبری نیست"
    باشنیدن خبر دلنواز ازحال رفت که اروشا وپروانه به سمتش دویدن.
    ارشین که جلوی انبار بود باصدای اروشا سریع خودش رو رسوند.
    "-چی شده؟چرا دلنواز غش کرده؟
    -به جای این حرف ها برو ماشین رواماده کن ببریمش بیمارستان."
    *****
    بعداز به هوش اومدن دلنواز،راهی تهران شدند.
    بدون اینکه به کسی خبر بدن،هیچ کسی نتونست جلوی دلنواز روبگیره که به تهران برنگردن ولی مرغ دلنواز یک پا داشت.
    "-اگه شماها میخواین بمونید شیراز...ولی من برمیگردم تهران....داداشم گم شده میفهمین؟"
    پروانه عصبی روکرد سمت دلنواز.
    "-د اخه وقتی تور دزدیدن داداشت کجابود؟بابات کجابود؟دلنواز...خر نباش...
    -خودم میدونم هیچ کسی به فکرم نبود...میدونم اگه بمیرم برم زیرخاک بابام ککشم نمی گزه....ولی من نمی تونم...نمی تونم مثل اونا بی تفاوت باشم...میفهمی؟اگه نمیخواین برنگردین...من برمیگردم"
    اروشا دلنواز رو توی اغوش گرفت .
    "-اروم باش...اروم باش دلنوازم...برمیگردم...باهم میگردم تهران،فقط اروم باش ترخدا"
    ****
    وقتی رسیدن ایران خبر به هرمز رسید.
    هرمز عصبانی به سمت اتاق علیرضا ورضوان رفت وبدون در زدن درو بازکرد،رضوان ترسیده از روی صندلی میز تحریرش بلند شد وعلیرضا هم از روی تخت بلند شد.
    "-چی شده بابا؟
    -چی شده!بهتراز شوهرت بپرسی."
    علیرضا ترسیده ازجاش بلند شد.
    "-چیکارکردم؟
    -مگه قرارنبود دخترا به این زودی ها برنگردن تهران؟پس الان تهران چه غلطی میکنن؟کی به این چهارتا خبرداد اطلس ومهراد نیستن؟"
    علیرضا ورضوان متحیر داشتند هرمز رونگاه میکردند.
    علیرضا اروم به سمت هرمز قدم برداشت.
    "-باورکنید خودمنم الان دارم ازشمامیشنوم....بی خبرم"
    [/HIDE-THANKS]
     

    meli770

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/31
    ارسالی ها
    1,588
    امتیاز واکنش
    20,057
    امتیاز
    706
    سن
    26
    محل سکونت
    قم
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
    پست هشتادویک:
    دانای کل:
    مهسا مدام با شاهرخ تماس میگرفت ولی شاهرخ هربار رد تماس میزد،بعداز یک ساعت تماس گرفتن باکلافگی جواب مهساروداد.
    "-چی میگی؟چرا دست ازسرم برنمیداری مهسا؟"
    مهسا باصدای گرفته شروع کرد به حرف زدن.
    "-چراشاهرخ؟چراباهم دوست شدی؟چراعاشقم کردی...نامردی نیست؟عاشقم کردی رفتی...نمی گی یه مهسایی هم بود،نمی گـه مرده یازندس؟چیکارکنم ازدست تو؟بگو....زنگ بودم تولدت روتبریک بگم....ازصبح دارم زنگ میزنم که شاید بین این همه گرفتاری برای منم یک کمی درحد چند دقیقه وقت داشته باشی،ولی حتی حاضرنیستی به تماس هام جواب بدی...تولدت مبارک عشقم"
    قبل ازاینکه شاهرخ بتونه حرفی بزنه مهسا تلفن روقطع کرد،سرش رو گذاشت روی فرمون وچشم هاش روبست،به کل یادش رفته بود که امروز پابه این دنیای لعنتی گذاشته،خاطراتش مثل فیلم ازجلو چشم هاش میگذشتن.
    هیچ وقت یادش نمیرفت دختری روکه توی لباس شب مشکی رنگش ودنبالش تاروی زمین کشیده میشد.
    یادش نمیرفت که چطور باغرور راه میرفت.
    بایاداوری خاطرات آهی ازسردلتنگی کشید،باصدای مهرداد ازفکروخیال گذشته بیرون اومد.
    مهرداد باصورتی که بی خوابی ازش می بارید روکرد سمت شاهرخ.
    "-توچته دیگه؟
    -یه سوال بپرسم؟
    -توی این هاگیر واگیروقت گیر اوردی؟....بپرس؟
    -دلنواز گم شده بود...هیچ نگرانی توی چهرت دیده نمیشد.
    -میشه اسم دلنواز رونیاری؟
    -نه نمیشه...چون تنهاخواهری که داری..چون برات مهم نیست الان کجاست!اصلابهش زنگ زدی؟
    -ببین شاهرخ...به من هیچ ربطی که دلنواز چه غلطی میکنه...الان فقط داداشم برام مهمه....اگه میشه حرکت کن"
    ******
    مهرادواطلس هردو توی یک خرابه بادست هایی که با ستون بسته شده بود نشسته بودن.
    اطلس باصدایی که ازفرط گریه کردن گرفته بود اروم مهراد رو صدا زد.
    "-مهراد...اینجایی؟
    -اره فداتشم اینجام....پیشتم اطلسم نترس.
    -ایناکین مهراد؟باماچیکاردارن؟
    -نمی دونم عزیزم...ولی قول میدم که باهم ازاین جا بریم بیرون."
    هنوز حرفش تموم نشده بود که صدای "قیژ"در فلزی بلند شد.
    چهارنفر وارد انبار شده اند.
    چهارنفری که مهراد دوتا ازاونها روبه خوبی میشناخت،همینطور اطلس.
    "-مهراب..تواینجا چه غلطی میکنی؟"
    مهراب پوزخندی گوشه لبش جاخوش کرد.
    "-میفهمی،به زودی...فعلاکه منتظرم یه مهمون ویژه ام...یه مهمون خاص؛ولی قبلش باید حساب شمادوتاروبرسم.
    -اطلس رو ول کن بره."
    سهراب باخنده به طرف اطلس رفت واروم جلوش زانو زد.
    "-اتفاقا اول با این خانوم کوچولو کارداریم.....بعدباتو...مهمون ویژه ای که تایک ساعت دیگه میرسه"
    مهراب توی دلش داشت رخت میشستن،ازخدامیخواست هیچ وقت این مهمون ویژه نرسه.ولی همیشه اون چیزی که مامیخوایم اتفاق نمی افته،بعضی اوقات سرنوشت چیزه دیگه ای میخواد.
    سهراب دست های اطلس و مهراد وبازکرد.
    "-خب حالاشمادوتا وماچهارتا....چه دوئلی بشه."
    مهراد اب دهنش روقورت دادو اطلس سریع پشتش مخفی شد.
    "-منظورت چیه؟"
    یکی از افرادی که همراه مهراب وسهراب بود روکرد سمت مهراد.
    "-یعنی باید سعی کنید...ازبین ماچهارنفر زنده رد بشین"
    [/HIDE-THANKS]
     

    meli770

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/31
    ارسالی ها
    1,588
    امتیاز واکنش
    20,057
    امتیاز
    706
    سن
    26
    محل سکونت
    قم
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
    پست هشتادو دو:
    دانای کل:
    مهراد ترسیده داشت به چهارنفر روبه روش نگاه میکرد،هم نگران اطلس بود،هم به طور غیرقابل قبولی دل نگران مهمون ویژه ای که توی راه بود،اصلا حس خوبی نسبت به این موضوع نداشت.
    سهراب کلتش روگرفت دستش ونشونه رفت سمت مهراد.
    "-حوصلمو سربردی....شروع نمی کنی خودم شروع کنم."
    قبل ازاینکه مهراد بتونه حرفی بزنه سهراب اولین تیر رو به سمت اطلس نشونه گرفت که خطارفت.
    مهراد هم اسلحه کمریش رو بیرون اوردو سپر اطلس شد،مهراب هم دور ترازهمه پشت یکی از ستون ها ایستاده بود.
    سه نفر مهراد واطلس رومحاصره کرده بودند،مهراد اروم جوری که فقط اطلس بشنومه .
    "-تاسه میشمارم دستمو محمکم میگری باهم میدویم سمت در"
    اطلس ترسیده اب دهنش روقورت دادو سعی کرد صداش نلرزه.
    "-مهراد من میترسم.
    -نترس...لطفا...باید ازاین وضع نجات پیداکنیم خب؟
    -باش..قول"
    قبل ازاینکه مهراد فرصت شمردن داشته باشه یکی ازافراد مهراب به سمتشون شلیک کرد به بازوی مهراد برخورد کرد.
    جیغ اطلس بلند شد.
    اطلس ترسیده اومد جلوی مهراد،مهراد بادرد چشم هاش روبست قبل ازاینکه سهراب بتونه به سمت اطلس نشونه بگیره به سمتش نشونه رفت که پخش زمین شد وخون از سرش جاری شد.
    صدای جیغ دلخراش اطلس مساوی شد باصدای شلیک و نقش زمین شدن اون دونفر.
    دلنواز ترسیده ونگران به سمت مهراد واطلس پاتند کرد،مهراب درکمال خونسردی ازپشت ستون بیرون اومد.
    "-فکرنمی کردم به موقع برسی....آفرین."
    مهراد عصبی روکرد سمت دلنواز.
    "-باید میدونستم...همش تقصیره توعه...همش"
    دلنواز اروم نشست کنار برادرش اطلس هم مثل بید ملرزید
    "-خواهش میکنم داداشی...بذارهمین یک دفعه کمکت کنم.
    -دستت روبکش دلنواز...هیچ وقت ازت کمک نمیخوام..حتی وقتی....."
    باصدای خنده مهراب هرسه برگشتن.
    "-وای چه نمایش جالبی،ولی حیف که باید خودم این نمایش روتموم کنم."
    دلنواز کلتش روزمین انداخت وازجاش بلند شد.
    "-منظورت چیه؟تومنو کشوندی اینجا که نمایش تماشاکنی؟باورم نمیشه مهراب
    -چی رو باورنمی کنی...هان؟"
    مهراد واطلس هم از روی زمین بلند شدند قبل ازاینکه حرکتی بکنند باصدای داد مهراب سرجاشون ایستادن.
    "-قبل ازاینکه جون یکی تون روبگیرم سرجاتون بی ایستید."
    انبار دوطبقه بود،راه پله طبقه دوم از بیرون بود،مهراب بانیش خند داشت نگاه میکرد که بادر رفتن اطلس تیری به سمتش نشونه رفت.
    نشونه رفتن تیر مهراب باصدای جیغ دلنواز وداد مهراد یکی شد.
    هردو به سمتش دویدن،دلنواز اروم توی اغوش گرفته بودش که مهراد به عقب حلش داد.
    "-اطلسم...خانومی...چشم هات روبازکن...خواهش."
    اطلس که توانی برای حرف زدن نداشت باچشم های باز قطره اشکی ازگوشه چشم چپش چکید.
    باداد مهراد دلنواز به چندقدمی عقب رفت.مهراد درحالی که کلت روبه سمت خواهرش نشونه رفته بود ازجاش بلند شد.
    دلنواز اروم،اروم عقب میرفت.
    "-داداشی...خواهش....فقط بذار برسونیمش بیمارستان...ترخدا.
    -اسم خدارونیار...هرچی میکشیم ازدست تو دلنواز....اگه تونبودی اطلس نمی مورد...اگه تونبودی هزارویک اتفاق دیگه نمی یوفتاد...چراهستی؟"
    دلنواز اروم اشک هاش روپاک کرد.
    "-باشه قبول...من بدم...اصلا..اصلا بزن بکش...بزن راحت شی...راحت شی ازدستم...هم تو،هم باباهم مهردادو مامان...بزن...بزن برم پیش عشقم.
    -توازعشق چی میدونی؟ها؟
    -من چی میدونم....مهراد...من...من عشقمو جلوی چشم هام کشتن،میفهمی...حتی نتونستم توی مراسمش شرکت کنم،نتونستم برای بارآخر بغلش کنم،میفهمی؟نمی فهمی...تنهاکسی که نگرانم بود آرازم بود...فکرمیکنی من خوشحالم زندم؟بزن بکش راحت شم"
    مهراد اروم اشک میریخت وبه تنها خواهرش که صداش ازشدت بغض میلرزید نگاه میکرد.
    "-باورکنم؟عاشق بودی؟
    -عاشق نبودم،دیونش بودم،ازم گرفتنش،میفهمم چی میگی.
    -نمی فهمی...هیچ وقت."
    دلنواز چند قدمی که بامهراد فاصله داشت روپر کردو درست روبه روی اسلحه قرارگرفت.
    "-بزن،راحت شیم هردمون،هم من میرم پیش عشقم،هم شماها ازدست من راحت میشین،فقط تربه هرکی میپرستی به بابا بگو،من هیچ وقت،هیچ اطلاعاتی به کسی نرسوندم،مرگ خواهری مهراد،قول میدی؟
    -ازکجامعلوم همه اینا بازی خودت نباشه؟
    - داخه لعنتی...اگه من خودم بازی راه مینداختم که این طورنبود حال وروزم،نمی کوبیدم بیام پیداتون کنم،دست به دامن مهراب نامردنمی شدم."
    مهراب کف دوتا دست هاش روبهم کوبید.
    "-عالی...واقعا اشک ادم رودرمیاره...ولی بهتر بگم،اگه تا دودقیقه دیگه نیای کنار میری بغـ*ـل دست عشقت."
    دلنواز عصبی برگشت سمت مهراب.
    "-تودیگه حرف نزن مهراب....بهتر بذار برم پی....."
    چشم های دلنواز گرد شدو به سختی نفس میکشید،اروم روی زمین زانو زد،مهراد ناباور به خواهرش نگاه میکرد،مهراب اروم اشک میریخت بهش اخطار داده بود.
    *****
    رضا باشنیدن تیر خوردن دلنواز ومهرادهراسون خودش روبه بیمارستان رسوند.
    هنوز پاش به سمت اتاق عمل نرسیده بودکه یک طرف صورتش سوخت.
    "-انقدر نفهمی،بهت اخطار داده بودم رضا...گفتم بهش اعتمادکن...گفتم نذار بشه یکی مثل من..نذار بشه"
    [/HIDE-THANKS]
    :NewNegah (2)::campe45on2::NewNegah (2):
     

    meli770

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/31
    ارسالی ها
    1,588
    امتیاز واکنش
    20,057
    امتیاز
    706
    سن
    26
    محل سکونت
    قم
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
    پست هشتادو سه:
    دانای کل:
    چندساعت قبل:
    دلنواز به همراه دوستانش کل فرودگاه رو تا خروجی دودیدن تازودتر به تاکسی های جلوی فرودگاه برسند.
    توی راه مهراب با دلنواز تماس گرفت.
    "-الو دلنواز کجایی؟"
    صدای نگران مهراب که توی تلفن پیچید نگرانی دلنواز رو صد برابرکرد.
    "-چ..چی.شده؟داداشم کجاست مهراب؟اتفاقی براش افتاد؟
    -نگران نباش...جاش روپیداکردم،برات میفرستم ادرس"
    دلنواز نمی دونست ازخوشحالی چیکارکنه،بعدازاینکه ادرس رو ازمهراب دریافت کرد،بعداز چنددقیقه طبق ادرسی که به راننده تاکسی داده بودند رسیدن.
    بعداز پیاده شدن چهارنفری مستیقم به سمت واحد دلنواز حرکت کردند،توی اسانسور پروانه روکرد سمت دلنواز.
    "-چی شده دلنواز؟
    -مهراب گفت ادرس جایی که مهرادو اطلس هستن روپیداکرده،منم میرم اونجا ولی تنها....شما سه تا هیچ جانمی یان."
    اروشا عصبی برگشت سمت دلنواز.
    "-بیخود...باهم میریم"
    بارسیدن اسانسور حرف هاشون نصفه موند،بعداز ورود به خونه دلنواز درحالی که میرفت توی تنها اتاق خانه اش ادامه داد
    "-حرفشم نزن اروشا...یک بار باهم اومدید سه تاییمون راهی بیمارستان شدیم...من میرم تنها،مطمئن باش اتفاقی برام نمی یوفته".
    **********
    علیرضا باشنیدن خبر تیرخوردن دلنواز،مهرادواطلس به همراه رضوان سریع به اتاق هرمز رفتند ودر نزده وارد اتاق شدن.
    رغمان درحال صحبت کردن باهرمز بود که حرفش نصفه بود.رضوان درحالی که اشک هاش روپاک میکرد روکرد سمت پدرش.
    "-بابا...بلاخره رضا کارخودش روکرد....دلنواز توی بیمارستان به همراه مهرادواطلس."
    هرمز باشنیدن خبری ناگهانی از زبون دخترش شوکه داشت رضوان رونگاه میکرد،رغمان بادهنی باز داشت نگاهشون میکرد که باصدای غباز رضوان ترسیده به سمت علیرضا رفت.
    "-یعنی چی دختر من تیرخورده؟پس تواینجا چه غلطی میکنی رضوان؟چرا،باید هنوز ازدست بکشیم؟هان؟"
    باصدای دادهرمز غباز ساکت شد.
    "-بس کن غباز....فعلا که تنها مقصر خودتی،اگه مثل ادم با اطلس حرف میزدی این اتفاق نمی یوفتاد...بخدا اگه یک موازسرنوه ام کم شه من میدونم تو این برادر بی رگت ترازخودت."
    رغمان متعجب داشت پدرش رونگاه میکرد،نمی دونست کجای این داستان جدید مقصره.
    *********
    هرمز به همراه علیرضا ورضوان به سمت اتاق عمل رفتند که بادیدن انوشیروان وکیان وندیدن رضا جاخورد.
    رضوان بادیدن کیان انگارکه نفس کشیدن ازیادش رفته بود،همه حرف های آراسب مثل پوتک روی سرش فرود اومدن قبل ازاینکه کیان متوجه حضورش بشه به سمت محوطه بیمارستان رفت.
    انوشیروان بادیدن هرمز آهی از افسوس ودلتنگی کشید که همون موقع آرشاویر وهیراد ازراه رسیدن.
    دلنواز توی اتاق عمل بود ولی هیچ خبری از بهبودی اطلس نبود.
    مهراد هم بادستی بسته روی یکی ازصندلی های پلاستیکی آبی رنگ نشسته بودو اروم اشک میریخت به حال خودش وعشقش.
    به حال خواهرش که دیرباورش کرده بود،شاید هنوزهم باورش نکرده.
    انوشیروان وکیان ازطرفی باخبر به هوشی نوشین خوشحال بودند ازطرفی هم ناراحت دلنواز که توی اتاق عمل هست.
    بعداز به هوش اومدن نوشین همه به بیمارستان رفتندولی نوشین به هیچ وج نمی خواست که اشکذر روببینه همینطور همسر دومش دلدار.
    بعداز چندساعتی که از به هوش اومدنش میگذشت همه اخبار رو از زیرزبون سوزی بیرون کشید وبیشترازقبل ازحسی که نسبت به اشکذر داشت پشیمون میشد.
    سورج خوشحال ازاینکه نوشین به هوش اومد یک لحظه هم خنداز روی لبش کنارنمیرفت.
    بارسیدن رضا به بیمارستان هرمز به سمتش رفت ویکی خوابند زیرگوشش که توجه همه به سمتش جلب شد
    "-انقدر نفهمی،بهت اخطار داده بودم رضا...گفتم بهش اعتمادکن...گفتم نذار بشه یکی مثل من..نذار بشه،ولی شدی یکی بدترازمن..میفهمی؟من دخترم از چنگم دراوردن...ولی توچی؟به خاطرحماقت خودت به این روز افتاد"
    باصدای آرشاویر هرمز سکوت کرد.
    "-بسن کن هرمز...الان جای این حرف هانیست،فقط بهتره ببینم چی میشه.
    -هرچی شمابگین"
    رضا بارنگ ورویی که بی شباهت به مرده هانبود به سمت اتاق عمل رفت،مهراد باترس ازجاش بلند شد.
    مهرداد به همراه شاهرخ سراسیمه وارد بیمارستان شدن.
    مهرداد به سمت مهراد رفت ونگران روکرد سمتش.
    "-خوبی؟چی شدی داداش.
    -مهرداد...دلنواز...بدبخت شدیم....چیکارکنم خوب شه؟هان؟من خوبم....اطلسم رفت...خواهرم به خاطرمن داره توی اتاق عمله وداره بامرگ کلنجارمیره....بخدامن..من نزدمش"
    مهرداد نمی دونست چه عکس العملی نشون بده نسبت به حرفای مهراد،فقط نمی دونست چی باید به مادرش بگه،چطور باید به دوستاش خبربده.
    بعداز چندساعت طاقت فرسا که هنوز هیچ خبری ازاتاق عمل نرسیده بود صدای گریه اروشا وارشین وپروانه به گوش میرسید.
    تارسیدن جلوی دراتاق عمل اروشا وارشین به اغوش شاهرخ پناه بردن وپروانه هم به اغوش پدرش.
    "-داداشی..اگه دلنواز چیزیش بشه...
    -نمیشه...قول میدم.....اروم باش اروشا
    -چطوری؟نباید تنهاش میذاشتیم....به خاطر مهراد کوبید اومد تهران..به خاطربرادری که وقتی گم شده بود ککش هم نگزید الان توی اتاق عمله"
    رضا مبهوت به نقطه ای نامعلومی خیره بود که بلاخره دکتر ازاتاق عمل بیرون اومد،همه دور دکتر جمع شدند.
    "-اروم باشید....خداروشکر تیر ازکنار قلبش گذشته بود...فقط باید براش دعاکنید..بااجازه"
    [/HIDE-THANKS]
     

    meli770

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/31
    ارسالی ها
    1,588
    امتیاز واکنش
    20,057
    امتیاز
    706
    سن
    26
    محل سکونت
    قم
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
    پست هشتادوچهارم:

    دانای کل:
    چند روزی از به هوش اومدن نوشین میگذشت توی این چند روز تمام ماجراهای مدتی که توی کمابود رو از زیرزبون سوزی بیرون کشید وقتی متوجه شد که عسل وسعید به همراه آراسب به ترکیه رفتند از حال رفت.
    وقتی فهمید اشکذر چه ادمی هستش حاضر شد تا همسر دوم اشکذرو ببینه.
    دلدار به هیچ وج حاضرنمیشد به بیمارستان بیاد ولی با اسرار های سوزی بلاخره موافقت کرد.
    دلدار وقتی که به بیمارستان رسید بادیدن اشکذر چشم هاش روبست،حتی نمی تونست یک لحظه هم ببینش.
    مستقیم به سمت اتاق نوشین قدم برداشت واجازه هیچ حرفی به اشکذر نداد.
    دلدار ونوشین وقتی هم هم دیگرو دیدن زدن زیرگریه.
    نوشین به خاطره دل خودش دلدار هم به خاطر حماقتی که کرده.
    دلدار اروم به سمت نوشین رفت،درحالی که اشک هاش رواز روی گونش پاک میکرد.
    "-بخدامن ازهیچی خبر نداشتم نوشین جان...ببخش."
    نوشین درحالی که اشک هاش رو پاک میکرد باصدای گرفته ادامه داد.
    "-تقصیرتونبود...تقصیر اون بی شعوره....بیا بشین اینجا.
    -بهتری؟نباید الان ازجات بلندشی....نزدیک به دو سه ماه توی کمابودی.
    -بهترم...ولی نه با کارهای اشکذر."
    بعداز گذشت دوساعت،ساعت ملاقات به پایان رسیدو دلدار موند پیش نوشین تا بتونه حداقل کاری براش انجام بده.
    *****
    یک هفته ای از مرخص شدن نوشین میگذشت ولی دلنواز همچنان داخل کمابود.
    به گفته دکترش اگه بار دیگه همچین اتفاقی براش بیوفته نمی تونه زنده بمونه،وهمین موضوع باعث نگرانی خانواده اش شده بود.
    مخصوصا رضا که تازه داشت به خودش می اومد،ولی نمی دونست که دیره.
    وقتی مریم مادر دلنواز خبر دار شد چند روزی روبی هوش بود،بعداز اینکه به هوش اومد باهیچ کسی مخصوصا رضا ودوتا پسراش صحبت نمی کرد.
    ازطرفی هم دوستاش نگران پشت پنجره ایستاده بودندو اشک میریختن.
    آراسب باشنیدن تیرخوردن دلنواز نمی دونست باید چیکارکنه،فقط میدونست که نباید دلنواز الان بمیره،ازطرفی هم باشنیدن به هوش اومدن نوشین اخم هاش روکشید تو هم.
    سعید وعسل هم باشنیدن این خبر خوشحال شدند ولی نمی دونستن ارتباط دلنواز با آراسب چی میتونه باشه.
    هردو تصمیم گرفتن تا ازاین موضوع سر دربیارن مخصوصا که موضوع سنی علیرضا هم ذهنش رو اشفته ترازقبل کرده بود.
    بافکراینکه نکن هم حرف های کیان وانوشیروان دروغ باشه حال هردشون بد شد.
    بعدازظهر سعیدو عسل درحال کشیدن نقشه بودن برای فهمیدن کل داستان که آراسب پیداش شد.
    "-همه حرف هاتون شنیدم،میتونم خودم راستش روبهتون بگم اگه بخواین."
    سعیدو عسل ترسیده به آراسب چشم دوختن آراسب با خنده در اتاق روبست.
    "-ولی شرط داره.
    -دیگه چه شرطی؟
    -امشب باید همراه من بیایید...هردوتون،اگه کارهایی که ازتون میخوام انجام بدین،هم میذارم برگردین ایران وکل داستان روبراتون تعریف میکنم."
    سعید وعسل نفس اسوده ای کشیدن،عسل اروم چند قدمی به سمت آراسب برداشت.
    "-یعنی بعدازاینکه امشب باهات بیاییم؟
    -نه دیگه...بعدازاینکه کارهامون تموم شد،اونم بدون هیچ چون وچرایی،دقیقا دو هفته طول میکشه....البته اگه میخواین باهم برگردین."
    سعیدوعسل ناچار قبول کردن چون اگه غیرازاین میشد مطمئنن آراسب یکی ازاون هارومیکشت.
    [/HIDE-THANKS]
     

    meli770

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/31
    ارسالی ها
    1,588
    امتیاز واکنش
    20,057
    امتیاز
    706
    سن
    26
    محل سکونت
    قم
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
    پست هشتادو پنج:
    دانای کل:
    عسل وسعید به همراه چند محافظ به خارج استانبول برای معامله ای رفته بودند.
    ولی این باری توی یکی از جنگل های استانبول.
    بعداز یک ساعت که به مقصد رسیدند سعیدو عسل باترس از ماشین پیاده شدند مخصوصا سعید که تجربه تلخی داشته وهنوز نتونسته بود با مرگ لاوین کنار بیاد.
    بادیدن سه محافظ که سفید پوشیده بودند ودور یک خانوم ایستاده بودند.
    سعید باورش نمیشد طرف معامله یک دختری باشه هم سن وسال عسل.
    عسل چند نفس عمیق کشید تابتونه به خودش مسلط باشه.
    دختری که بعد متوجه شدند اسمش پارلا هست.
    هرسه روبه روی هم دور یک میز چوبی روی صندلی های ازجنس چوب وسط جنگل نشسته اند.
    پارلا دست هاش رو گذاشت رو پای راستش واروم شروع کرد به صحبت کردن.
    "-بهتر بریم سراصل مطلب،باید خدمتون عرض کنم که من به این راحتی ها باکسی معامله نمی کنم،نه من نه عموم."
    سعید خونسرد داشت نگاهش میکرد.
    "-خب پیشنهادتون بفرمایید،این رو قبلا هم گفته بودید.
    -یه چیز هول حوش سی یا چهل میلیارد."
    سعید چشم هاش گرد شد وعسل یک پوزخند گوشه لبش جاخوش کرد.
    عسل نفسش رو اروم بیرون فرستادو روکرد سمت پارلا.
    "-بهتراین روهم بدونید آراسب عمرا همچین پولی روپرداخت کنه..اون هم برای یک بار عتیقه که معلوم نیست اصل یا تقلبی"
    پارلا با عصبانیت از جاش بلند شد،محافظا ها که کمی دورتر ایستاده بودند نزدیک تر اومدند وهردو طرف اماده بودند.
    -منظورتون چیه؟یعنی میگید بارهایی که من قرار بیارم ترکیه تقلبی هستن؟"
    سعید پاهاش روانداخته بود روی هم.عسل خونسرد ازجاش بلندشد.
    "-چرا عصبانی میشی؟داریم حرف میزنیم،هرچیزی توی همچین معماله هایی از هردوطرف برمیاد مخصوصا شخص فروشنده
    -دارین بازی درمیارین....آراسب دفعه اولش نیست که بامن داره کارمیکنه.
    -دفعه اولش هم نیست سرش روکلاه گذاشتی....مثل سری قبل.
    -سری قبل فرق میکرد.
    -جدی؟خیله خب بیا یه جور دیگه معامله کنیم."
    سعید از روی صندلی بلند شدو دستش رو دور گردن عسل انداخت واروم سرش رو برد کنارگوشش.
    "-فدای خانوم خوشگلم ازکی انقدر وارد شدی."
    پارلا کلافه نفسش روبیرون فرستاد مطمئن بود اگه این معامله سرنمی گرفت عموش سالم نمیذاشتش.
    بعداز گذشت چند دقیقه بلاخره تصمیم خودش روگرفت.
    "-قبول..هرچی شمابگین،چقدرمیخرین؟"
    سعید دست به سـ*ـینه داشت نگاهش میکرد.
    "-صدمیلیارد تمام...بخوای چونه بزنی میام روی هفتاد میلیون.
    -خیلی بی انصافیه...پس سود من چی میشه این وسطه؟
    -میتونی ازخان عموی عزیزت بگیری."
    پارلا چشم هاش روبست.
    "-خیله خب..پس فردا بارها میرسن.
    -خوبه...به همراه بار ها به ادرسی که برات فرستاده میشه بیاین..فقط وای به حالت این دفعه هم جنس هات تقلبی باشه."
    بعداز اتمام صحبتش به همراه محافظ هابه سمت ماشین رفتند.
    ****
    آراسب ازشنیدن خبر معامله سرحال ترازقبل به سعیدو عسل یک پیشنهاد داد که هردو بار روی باز پذیرفتند.
    "-به خاطر این معامله میخوام چند روزی بفرستمتون ترکیه روببیند تاروزی که بار هابرسه بعداز انبار کردن بارها میتونید به ادامه سفرتون برسید فقط توی این سفرهم باید چندتا کار انجام بدید.
    -قبول"
    [/HIDE-THANKS]
     

    meli770

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/31
    ارسالی ها
    1,588
    امتیاز واکنش
    20,057
    امتیاز
    706
    سن
    26
    محل سکونت
    قم
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
    پست هشتادوشش:
    فصل هفتم:
    دانای کل:
    چندماهی از بستری بودن دلنواز میگذشت ولی هنوز به هوش نیومده بود،گویاهیچ میلی به برگشتن نداشت.
    همه توی بیمارستان جمع بودند،بعداز مراسم های اطلس مهراد گرفته تر از قبل شده بود مخصوصا که خودش رو مقصر حال بده خواهرش میدونست،رضا مبهوت مونده بودکه چرا این اتفاق افتاده بود ازطرفی هم از برگشتن پدرش ترس داشت.
    کابوس های هرمز به خاطر اتفاقات اخیر بیشترازقبل شده بود طوری که یک لحظه هم خواب به چشم هاش نمی یومد.
    کیان وانوشیروان هرجوری بود اروشا وارشین وپروانه روبه خونه فرستادن.
    رضوان بادیدن کیان،دست وپاهاش شروع به لرزیدن کرده بود،علیرضاکه حالش رودید به خونه بردش.
    کیان بادیدن رضوان،یک حال عجیب وغریب بهش دست داده بود،انگارکه عشقش زنده شدوجلوش داره راه میره.
    حتی فکرش هم نمیکرد که هرمز یک دختر دیگه هم داشته باشه.
    روخساره وروهام هم مدام به بیمارستان سرمیزدند،رضوان ترس برش داشته بود که نکنه روهام همه چی رو به روخساره وکیان بگه.
    ازطرفی هم بلاخره آراسب راضیت به بازگشت داد.
    وقتی متوجه شدن که میتونن بلاخره به ایران برگردن سرازپانمی شناختن،بلاخره ازدست آراسب وجنایت هاش نجات پیداکرده بودند.
    خدامیدونست توی این چندماه جون چند ادم بی گـ ـناه روگرفته بود.
    نوشین هم بعداز مرخصی ازبیمارستان به خونه پدرش رفت،دلدار وسوزی مدام بهش سرمیزدن،طوری که مثل سه تادوست شده بودند.
    فقط جای عسل وترگل خالی بود.
    وقتی شنیدن که آراسب قراره به همراه بچه ها برگردن دوباره شور وحال بچه ها وهمین بزرگترها برگشته بود،ولی کیان وانوشیروان دلنگران حال دلنوازبودند.
    امین چندبار دیگه ای هم انوشیروان رو داخل اداره دیده بود که باعث به شک افتادنش شده بود.
    هنوز آراسب به ایران نرسیده بود که دستور یک جلسه فوری روداد.
    کیان وانوشیروان باشنیدن شروع شدن فاز جدید نقشه،زیر سرم رفتند چون نمی تونستند هیچ کاری انجام بدن.
    ازطرفی هم کیان به نگاه های رضوان مشکوک شده بود که اصلا به نفعش نبود.
    [/HIDE-THANKS]
    توی نظرسنجی بالا شرکت کنید دیگه از خیر نقدو پیشنهادگذشتم
     

    meli770

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/31
    ارسالی ها
    1,588
    امتیاز واکنش
    20,057
    امتیاز
    706
    سن
    26
    محل سکونت
    قم
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
    پست هشتادوهفت:
    دانای کل:
    بعدازجلسه انوشیروان به خارج ازتهران رفت وکیان به سمت خونه قدیمی اش که زمانی باعشقش زندگی میکردن.
    تمام حرف هایی که زده شده بود توی ذهنش مدام رژه میرفتن."-مواظب باش کیان،دارم بهت اخطار میدم سمت رضوان هم نمیری"
    نمی دونست چرا انقدر نسبت به رضوان کشش داره،انگارکه سالهاست اون رومیشناسه،ولی بادیدن دوباره علیرضا همه دروغ هایی که به بچه هاگفتن جلوی چشم هاش جون گرفتن.
    ***********
    همه توی عمارت اریانفر جمع بودند به غیرازاشکذر که انوشیروان به هیچ وج نمیخواست ببیندش،همینطور دلدار.
    ولی با حرف های نوشین کمی دلدار نرم شده وحاضر شد به خاطر دختر چهارماهش هم به زندگی با اشکذر ادامه بده.
    سورج هم منتظریک فرصت بود تابتونه دوباره سوزی وسیاوش روبهم برسونه،ازطرفی هم نمی تونست باحسی که تازگی هانست به نوشین پیداکرده بود کناربیاد،انگارکه عشقش یک بار دیگه زنده شده باشه.
    ازطرفی هم سپهر ودریا باهم قهربودند ودریا به خونه پدریش رفته بود ولی هنوز نتونسته بود به سپهر بگه که باردار.
    سپهرهم بی خیال ازهمه جا مشغول انجام دادن دستورات بهداد بود.
    دستوراتی که یک لحظه هم تمام نمی شد مخصوصا بانبود لاوین کارهاسنگین ترازقبل شده بود.
    سپهربعدارپیداکردن اطلاعات لازم درمورد برادر بهداد به سمت خونه اش راه افتاد.
    که با اروشا وارشین روبه روشد.
    بدون توجه به اونها به سمت اتاق بهداد راه افتاد.
    اروشا وارشین باصورتی های رنگ پریده وچشم های پف کرده ازخونه بهداد بدون توجه به سپهر به سمت بیمارستان حرکت کردند.
    توی این مدتی که دلنواز توی بیمارستان بستری بود کاری جزء رفتن به اونجارو نداشتن.
    مهرداد هم به خاطر اتفاقی که افتاد بود اصلا حال وروز خوشی نداشت.
    رضا هم مدام خودش رو لعنت میکرد،مخصوصا باحرف های هرمز بیشترازقبل خودش رومقصرحال بده دخترش میدونست.

    [/HIDE-THANKS]
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا