[HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
آراسب منتظرتوی اتاقش نشسته بود تا دوتا خبر مهم رو بهش برسونن.
یکی از خبر ها رسیدن دختر ها به مقصد بود.
واما خبر دوم،خبری بودکه سالهاست منتظر شنیدشه،سرش روگذاشته بود روی میز دست هاش رو گذاشت بود روی سرش.
باصدای دراتاقش سرش روبلند.
بادیدن رضوان وغباز ازجاش بلند شد.
"-خب؟"
رضوان وغباز ازشنیدن خبر هنوز شوکه بودند ونمی دونست چه باید به پدرشون بگن.
ولی بلاخره رضوان سکوت روشکست.
"-حدستون درست بود بابا....کار....کار آراسب بود،فقط....
-فقط چی رضوان حرف بزن.
-فقط نمی دونیم کجا هستن."
*************
دلنواز،پروانه واروشا وارشین راس ساعت 4 بعدازظهر به مقصد رسیده بودندو دوساعتی ازاقامتشون توی یکی ازهتل های شیراز میگذشت.
ارشین کلافه بالشت روی تختش روبغل گرفت و روکرد سمت دختر ها.
"-حوصله شماها سرنرفته؟"
پروانه با سر حرفش روتایید کرد.
"-خب بریم بگردیم...اصلا پاشین بریم حافظیه"
اروشا درحالی که دست هاش رو باحوله سبزرنگش خشک میکرد روکرد سمت خواهرش.
"-خواهر عزیزم....فعلا باید صبرکنیم ببینم چی میشه...نمیشه الان بریم بگردیم.
-میشه بگین تاکی باید الاف بشنیم درو دیوار اتاق رونگاه کنیم؟اه"
دلنواز از روی مبلی که گوشه اتاق چینده شده بود بلند شدو روکرد سمت ارشین.
"-ارشین جان،باورکن ماسه تاهم حوصلمون سررفته....ولی کاری نمی تونیم بکنیم.
-چرامیتونیم.
-چی؟
-بیاید اسم فامیل"
پروانه زودتر ازهمه موافقتش رواعلام کردبعداز پروانه دلنواز واروشا.
به این ترتیب هرکی روی تخت خودش نشست وشروع کردن به بازی کردن.
*********
شاهرخ بی حوصله داشت به حرف های مهرداد گوش میکرد که اخرهم طاقت نیاورد.
"-تموم نشد اراجیفت؟میفهمی حالم بده؟میفهمی تازه خواهرم روپیداکردم؟"
مهرداد پوزخندی گوشه لبش جاخوش کرد وروکرد سمت شاهرخ.
"-بازخوبه توپیداکردی..."
باصدای عصبی فرد مرموز روبه روشون حرف مهرداد نصفه موند.
"-بس می کنید یانه؟الان وقت این حرفا نیست...درضمن مگه کسی مجبورت کرده که بذاری دوتا خواهرات برن؟"
ازصدای بلندش مثل فنرازجاش بلند شد،باصدای دادش یاد عصبانیت پدرش افتاد،هیچ کسی نمی تونست جلو دارش باشه،به غیرازمادرش.
شاهرخ آب دهنش رو اروم قورت داد.
"-عموم...یعنی عموبهدادم راضی م کرد."
خیلی اروم درحد زمزمه گفت"غلط کرد بهداد باتو"ولی شاهرخ شنید وبه روی خودش نیاورد این هم مثل همه اتفاقات عجیب وغریب دیگه،بعضی اوقات احساس میکرد که پدرش زندس.
بعداز چندلحظه سکوت،شروع کرد به صحبت کردن.
"-باید ازایران خارج بشید...باجفتتونم.
-ولی چرا؟
-مهرداد یک حرف رویک بارمیزنم.
-خب...چی به پدرم بگم؟نمیذاره به همین راحتی ازایران خارج بشم.
-جدی؟پس چرا خواهرت روگذاشت؟معمولا برای دختر ها بیشتر سخت میگیرن تاپسرها....چراپدرت اجازه داد بره؟اصلا....توبرادرت چرا اجازه دادین؟مادرت هیچی نگفت؟"
مهرداد مهبوت داشت به فرد روبه روش که ازفرط عصبانیت چشم هاش قرمزشده رونگاه میکرد.
شاهرخ بادیدن فرد روبه روش به این پی بردکه بی نهایت شبیه به پدرش هست.
مهردادآب دهنش رو اروم قورت داد.
"-چون...چون بنظرمن ومهراد....دلنواز مقصره.
-مقصره چی؟
-نمی دونم...ولی...
-جالب...نمی دونی مقصره چیه!...ولی میگی مقصره....بنظرمن تنهاکسی که مقصره...پدرته نه خواهرت."
[/HIDE-THANKS]
پست هفتادو هشت:
دانای کل:آراسب منتظرتوی اتاقش نشسته بود تا دوتا خبر مهم رو بهش برسونن.
یکی از خبر ها رسیدن دختر ها به مقصد بود.
واما خبر دوم،خبری بودکه سالهاست منتظر شنیدشه،سرش روگذاشته بود روی میز دست هاش رو گذاشت بود روی سرش.
باصدای دراتاقش سرش روبلند.
بادیدن رضوان وغباز ازجاش بلند شد.
"-خب؟"
رضوان وغباز ازشنیدن خبر هنوز شوکه بودند ونمی دونست چه باید به پدرشون بگن.
ولی بلاخره رضوان سکوت روشکست.
"-حدستون درست بود بابا....کار....کار آراسب بود،فقط....
-فقط چی رضوان حرف بزن.
-فقط نمی دونیم کجا هستن."
*************
دلنواز،پروانه واروشا وارشین راس ساعت 4 بعدازظهر به مقصد رسیده بودندو دوساعتی ازاقامتشون توی یکی ازهتل های شیراز میگذشت.
ارشین کلافه بالشت روی تختش روبغل گرفت و روکرد سمت دختر ها.
"-حوصله شماها سرنرفته؟"
پروانه با سر حرفش روتایید کرد.
"-خب بریم بگردیم...اصلا پاشین بریم حافظیه"
اروشا درحالی که دست هاش رو باحوله سبزرنگش خشک میکرد روکرد سمت خواهرش.
"-خواهر عزیزم....فعلا باید صبرکنیم ببینم چی میشه...نمیشه الان بریم بگردیم.
-میشه بگین تاکی باید الاف بشنیم درو دیوار اتاق رونگاه کنیم؟اه"
دلنواز از روی مبلی که گوشه اتاق چینده شده بود بلند شدو روکرد سمت ارشین.
"-ارشین جان،باورکن ماسه تاهم حوصلمون سررفته....ولی کاری نمی تونیم بکنیم.
-چرامیتونیم.
-چی؟
-بیاید اسم فامیل"
پروانه زودتر ازهمه موافقتش رواعلام کردبعداز پروانه دلنواز واروشا.
به این ترتیب هرکی روی تخت خودش نشست وشروع کردن به بازی کردن.
*********
شاهرخ بی حوصله داشت به حرف های مهرداد گوش میکرد که اخرهم طاقت نیاورد.
"-تموم نشد اراجیفت؟میفهمی حالم بده؟میفهمی تازه خواهرم روپیداکردم؟"
مهرداد پوزخندی گوشه لبش جاخوش کرد وروکرد سمت شاهرخ.
"-بازخوبه توپیداکردی..."
باصدای عصبی فرد مرموز روبه روشون حرف مهرداد نصفه موند.
"-بس می کنید یانه؟الان وقت این حرفا نیست...درضمن مگه کسی مجبورت کرده که بذاری دوتا خواهرات برن؟"
ازصدای بلندش مثل فنرازجاش بلند شد،باصدای دادش یاد عصبانیت پدرش افتاد،هیچ کسی نمی تونست جلو دارش باشه،به غیرازمادرش.
شاهرخ آب دهنش رو اروم قورت داد.
"-عموم...یعنی عموبهدادم راضی م کرد."
خیلی اروم درحد زمزمه گفت"غلط کرد بهداد باتو"ولی شاهرخ شنید وبه روی خودش نیاورد این هم مثل همه اتفاقات عجیب وغریب دیگه،بعضی اوقات احساس میکرد که پدرش زندس.
بعداز چندلحظه سکوت،شروع کرد به صحبت کردن.
"-باید ازایران خارج بشید...باجفتتونم.
-ولی چرا؟
-مهرداد یک حرف رویک بارمیزنم.
-خب...چی به پدرم بگم؟نمیذاره به همین راحتی ازایران خارج بشم.
-جدی؟پس چرا خواهرت روگذاشت؟معمولا برای دختر ها بیشتر سخت میگیرن تاپسرها....چراپدرت اجازه داد بره؟اصلا....توبرادرت چرا اجازه دادین؟مادرت هیچی نگفت؟"
مهرداد مهبوت داشت به فرد روبه روش که ازفرط عصبانیت چشم هاش قرمزشده رونگاه میکرد.
شاهرخ بادیدن فرد روبه روش به این پی بردکه بی نهایت شبیه به پدرش هست.
مهردادآب دهنش رو اروم قورت داد.
"-چون...چون بنظرمن ومهراد....دلنواز مقصره.
-مقصره چی؟
-نمی دونم...ولی...
-جالب...نمی دونی مقصره چیه!...ولی میگی مقصره....بنظرمن تنهاکسی که مقصره...پدرته نه خواهرت."
[/HIDE-THANKS]