- عضویت
- 2018/10/19
- ارسالی ها
- 763
- امتیاز واکنش
- 21,945
- امتیاز
- 661
- محل سکونت
- کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
- آقا شما یکی بخر، توروخدا فقط یکی.
- حاج خانوم شما دستمال میخواین؟ خودم امتحان کردما، جنسشون عالیه.
دستم روی پام مشت شد. قطره اشکی سمج روی گونم چکید. خودم رو بین خاطرات گذشته پیدا کردم و...
(چهار سال قبل، دیماه)
دستهای کبود شده از سرمام رو مشت کردم و جلوی دهنم نگه داشتم، چند بار ها کردم تا حداقل با نفسم انگشتهای یخزدم رو گرم کنم؛ ولی فقط برای چند ثانیه موفق میشدم. نفسم رو آه مانند بیرون دادم و لبهی جدول نشستم، برف آرومی میبارید و هوا به حدی سرد بود که انگشتهای دست و پام رو احساس نمیکردم، صورتم کاملا بیحس شده بود. نگاهی به دستمالهای پهن شده روی یه پارچه نازک، گوشه خیابون انداختم و با خودم فکر کردم که«چی میشه یکی دونفر بخرن؟ مگه قیمتش چقدره؟ دوتا بسته با هم هزارتومن!» بیشتر آدمهایی که از این خیابونها رد میشدن ماشینهای مدل بالای سوار بودن و قطعاً پول این دستمال حتی خورده پولم حساب نمیشد براشون؛ ولی من با این پول میتونستم حداقل یه دونه نون گرم از نونوایی محل بخرم. دستی به شکمم کشیدم. چقدر که گرسنه بودم و معده درد اذیتم میکرد. چهار روز بود که حتی یه تیکه نون خشک هم گیرم نیومده بود. نگاهی به لباسهای کهنه و پارم انداختم، کفشهای آل استارم دیگه کاملا پاره پوره بودن و حتی یه لحظه هم پاهام رو گرم نمیکردن. آهی کشیدم و همونطور که به کفشهام خیره بودم زمزمه کردم:
- مثل کبوترم، که سنگ آدمها، شکسته بالمو.(قسمتی از آهنگ مرتضی پاشایی، بغض)
آب دهنم رو با درد پایین دادم و لبخند مصنوعی روی لبهام کاشتم، از کنار جدول بلند شدم و به سمت دستمالها رفتم، توی هر کردوم از دستهام دوتا بسته گرفتم و به سمت ماشینهایی رفتم که پشت چراغ قرمز ایستاده بودن. بچههای زیادی نبودن، هوا بدجور سرد بود درحالی که حیوون به اون حیوونی میترسید از لونهش بیرون بیاد. به سمت بنز مشکی رنگی رفتم و همونطور که دستمال هارو به سمت راننده که مرد کچل و بداخلاقی به نظر میرسید میگرفتم، شروع کردم به التماس کردن.
- آقا تورو خدا یه دستمال ازم بخر، فقط یکی، بخدا قیمتش خیلی کمه.
بدون اینکه حتی به سمتم نگاهی بندازی شیشهی ماشین رو پایین کشید. نا امید نشدم، باید حداقل یکی دوتا میفروختم که بتونم یه تیکه نون بخرم. با سماجت به سمت کمری نقرهای رنگی رفتم که سمت راست بنز پشت پراغ قرمز ایستاده بود. به سمت شیشهی نیمهپایین راننده رفتم. یه زن با عینک آفتابی بود و حسابی هم شیک به نظر میرسید. دستمالی به سمتش گرفتم و با عجز گفتم:
- خانوم یه دستمال برای داخل ماشینتون...
حتی اجازه نداد حرفمو تموم کنم، موبایلش رو برداشت و خیلی بیخیال شماره شخصی رو گرفت و با نـ*ـاز و عــ*ــشوه شروع کرد به صحبت کردن با شخص پشت خط. نفسم رو کلافه بیرون دادم که بخار از دهنم خارج شد، سرد بودن هوا رو به خوبی به رخم میکشید و من چقدر از این حقیقت متنفر بودم. سعی کردم سرسخت باشم، اگه مثل قبل بودم امکان نداشت اینهمه خورد شدن رو تحمل کنم؛ ولی گاهی اوقات باید از قواعد و قانونها گذشت، یه زمانهایی دیگه غرور و عزت معنی ندارن، برای زنده موندن باید جنگید، فقط خیلی زرنگ باشی بتونی آدم بمونی. دستمالهارو توی دستم فشردم و به سمت ماشین دیگهای رفتم، یه لامبورگینی قرمز رنگ بود. کنار شیشه راننده ایستادم و با خستگی روبه راننده و زنی که کارش روی صندلی کمک راننده نشسته بود گفتم:
- آقا یه دستمال میخری؟ قیمت خوبه، زیاد نیست، فقط یکی.
با اخم و نگاهی سرد به سمتم سر چرخوند و با تحقیر نگاهی به سرتاپام انداخت، با لحن کلافه و عصبی گفت:
- برو رد کارت بچه.
- حاج خانوم شما دستمال میخواین؟ خودم امتحان کردما، جنسشون عالیه.
دستم روی پام مشت شد. قطره اشکی سمج روی گونم چکید. خودم رو بین خاطرات گذشته پیدا کردم و...
(چهار سال قبل، دیماه)
دستهای کبود شده از سرمام رو مشت کردم و جلوی دهنم نگه داشتم، چند بار ها کردم تا حداقل با نفسم انگشتهای یخزدم رو گرم کنم؛ ولی فقط برای چند ثانیه موفق میشدم. نفسم رو آه مانند بیرون دادم و لبهی جدول نشستم، برف آرومی میبارید و هوا به حدی سرد بود که انگشتهای دست و پام رو احساس نمیکردم، صورتم کاملا بیحس شده بود. نگاهی به دستمالهای پهن شده روی یه پارچه نازک، گوشه خیابون انداختم و با خودم فکر کردم که«چی میشه یکی دونفر بخرن؟ مگه قیمتش چقدره؟ دوتا بسته با هم هزارتومن!» بیشتر آدمهایی که از این خیابونها رد میشدن ماشینهای مدل بالای سوار بودن و قطعاً پول این دستمال حتی خورده پولم حساب نمیشد براشون؛ ولی من با این پول میتونستم حداقل یه دونه نون گرم از نونوایی محل بخرم. دستی به شکمم کشیدم. چقدر که گرسنه بودم و معده درد اذیتم میکرد. چهار روز بود که حتی یه تیکه نون خشک هم گیرم نیومده بود. نگاهی به لباسهای کهنه و پارم انداختم، کفشهای آل استارم دیگه کاملا پاره پوره بودن و حتی یه لحظه هم پاهام رو گرم نمیکردن. آهی کشیدم و همونطور که به کفشهام خیره بودم زمزمه کردم:
- مثل کبوترم، که سنگ آدمها، شکسته بالمو.(قسمتی از آهنگ مرتضی پاشایی، بغض)
آب دهنم رو با درد پایین دادم و لبخند مصنوعی روی لبهام کاشتم، از کنار جدول بلند شدم و به سمت دستمالها رفتم، توی هر کردوم از دستهام دوتا بسته گرفتم و به سمت ماشینهایی رفتم که پشت چراغ قرمز ایستاده بودن. بچههای زیادی نبودن، هوا بدجور سرد بود درحالی که حیوون به اون حیوونی میترسید از لونهش بیرون بیاد. به سمت بنز مشکی رنگی رفتم و همونطور که دستمال هارو به سمت راننده که مرد کچل و بداخلاقی به نظر میرسید میگرفتم، شروع کردم به التماس کردن.
- آقا تورو خدا یه دستمال ازم بخر، فقط یکی، بخدا قیمتش خیلی کمه.
بدون اینکه حتی به سمتم نگاهی بندازی شیشهی ماشین رو پایین کشید. نا امید نشدم، باید حداقل یکی دوتا میفروختم که بتونم یه تیکه نون بخرم. با سماجت به سمت کمری نقرهای رنگی رفتم که سمت راست بنز پشت پراغ قرمز ایستاده بود. به سمت شیشهی نیمهپایین راننده رفتم. یه زن با عینک آفتابی بود و حسابی هم شیک به نظر میرسید. دستمالی به سمتش گرفتم و با عجز گفتم:
- خانوم یه دستمال برای داخل ماشینتون...
حتی اجازه نداد حرفمو تموم کنم، موبایلش رو برداشت و خیلی بیخیال شماره شخصی رو گرفت و با نـ*ـاز و عــ*ــشوه شروع کرد به صحبت کردن با شخص پشت خط. نفسم رو کلافه بیرون دادم که بخار از دهنم خارج شد، سرد بودن هوا رو به خوبی به رخم میکشید و من چقدر از این حقیقت متنفر بودم. سعی کردم سرسخت باشم، اگه مثل قبل بودم امکان نداشت اینهمه خورد شدن رو تحمل کنم؛ ولی گاهی اوقات باید از قواعد و قانونها گذشت، یه زمانهایی دیگه غرور و عزت معنی ندارن، برای زنده موندن باید جنگید، فقط خیلی زرنگ باشی بتونی آدم بمونی. دستمالهارو توی دستم فشردم و به سمت ماشین دیگهای رفتم، یه لامبورگینی قرمز رنگ بود. کنار شیشه راننده ایستادم و با خستگی روبه راننده و زنی که کارش روی صندلی کمک راننده نشسته بود گفتم:
- آقا یه دستمال میخری؟ قیمت خوبه، زیاد نیست، فقط یکی.
با اخم و نگاهی سرد به سمتم سر چرخوند و با تحقیر نگاهی به سرتاپام انداخت، با لحن کلافه و عصبی گفت:
- برو رد کارت بچه.