دیدگاهتون از سایه های ابری!

  • جالبه، میخوام ادامه اش رو بخونم!

    رای: 33 73.3%
  • از شخصیت آهو خیلی خوشم میاد^-^

    رای: 13 28.9%
  • از شخصیت امید خیلی خوشم میاد*-*

    رای: 7 15.6%
  • دوستدارم رمان جلد دوم هم داشته باشه"-"

    رای: 7 15.6%
  • رمان توی یه جلد تموم بشه/:

    رای: 13 28.9%
  • دوست دارم کوروش بمیره×

    رای: 9 20.0%
  • میخوام امید بمیره×

    رای: 5 11.1%
  • ته داستان با تمام سختی ها امید به آهو برسه(:

    رای: 16 35.6%

  • مجموع رای دهندگان
    45
وضعیت
موضوع بسته شده است.

*sahra_aaslaniyan*

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/10/19
ارسالی ها
763
امتیاز واکنش
21,945
امتیاز
661
محل سکونت
کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
- آقا شما یکی بخر، توروخدا فقط یکی.
- حاج خانوم شما دستمال میخواین؟ خودم امتحان کردما، جنسشون عالیه.
دستم روی پام مشت شد. قطره‌ اشکی سمج روی گونم چکید. خودم رو بین خاطرات گذشته پیدا کردم و...
(چهار سال قبل، دی‌ماه)
دست‌های کبود شده از سرمام رو مشت کردم و جلوی دهنم نگه داشتم، چند بار ها کردم تا حداقل با نفسم انگشت‌های یخ‌زدم رو گرم کنم؛ ولی فقط برای چند ثانیه موفق میشدم. نفسم رو آه مانند بیرون دادم و لبه‌ی جدول نشستم، برف آرومی میبارید و هوا به حدی سرد بود که انگشت‌های دست و پام رو احساس نمیکردم، صورتم کاملا بیحس شده بود. نگاهی به دست‌مال‌های پهن شده روی یه پارچه نازک، گوشه خیابون انداختم و با خودم فکر کردم که«چی میشه یکی دونفر بخرن؟ مگه قیمتش چقدره؟ دوتا بسته با هم هزارتومن!» بیشتر آدم‌هایی که از این خیابون‌ها رد میشدن ماشین‌های مدل بالای سوار بودن و قطعاً پول این دستمال حتی خورده پولم حساب نمیشد براشون؛ ولی من با این پول میتونستم حداقل یه دونه نون گرم از نونوایی محل بخرم. دستی به شکمم کشیدم. چقدر که گرسنه بودم و معده درد اذیتم میکرد. چهار روز بود که حتی یه تیکه نون خشک هم گیرم نیومده بود. نگاهی به لباس‌های کهنه و پارم انداختم، کفش‌های آل استارم دیگه کاملا پاره پوره بودن و حتی یه لحظه هم پاهام رو گرم نمیکردن. آهی کشیدم و همونطور که به کفش‌هام خیره بودم زمزمه کردم:
- مثل کبوترم، که سنگ آدم‌ها، شکسته بالمو.(قسمتی از آهنگ مرتضی پاشایی، بغض)
آب دهنم رو با درد پایین دادم و لبخند مصنوعی روی لب‌هام کاشتم، از کنار جدول بلند شدم و به سمت دستمال‌ها رفتم، توی هر کردوم از دست‌هام دوتا بسته گرفتم و به سمت ماشین‌هایی رفتم که پشت چراغ قرمز ایستاده بودن. بچه‌های زیادی نبودن، هوا بدجور سرد بود درحالی که حیوون به اون حیوونی میترسید از لونه‌ش بیرون بیاد. به سمت بنز مشکی رنگی رفتم و همونطور که دستمال هارو به سمت راننده که مرد کچل و بداخلاقی به نظر میرسید میگرفتم، شروع کردم به التماس کردن.
- آقا تورو خدا یه دستمال ازم بخر، فقط یکی، بخدا قیمتش خیلی کمه.
بدون اینکه حتی به سمتم نگاهی بندازی شیشه‌ی ماشین رو پایین کشید. نا امید نشدم، باید حداقل یکی دوتا میفروختم که بتونم یه تیکه نون بخرم. با سماجت به سمت کمری نقره‌ای رنگی رفتم که سمت راست بنز پشت پراغ قرمز ایستاده بود. به سمت شیشه‌ی نیمه‌پایین راننده رفتم. یه زن با عینک آفتابی بود و حسابی هم شیک به نظر میرسید. دست‌مالی به سمتش گرفتم و با عجز گفتم:
- خانوم یه دستمال برای داخل ماشینتون...
حتی اجازه نداد حرفمو تموم کنم، موبایلش رو برداشت و خیلی بیخیال شماره شخصی رو گرفت و با نـ*ـاز و عــ*ــشوه شروع کرد به صحبت کردن با شخص پشت خط. نفسم رو کلافه بیرون دادم که بخار از دهنم خارج شد، سرد بودن هوا رو به خوبی به رخم میکشید و من چقدر از این حقیقت متنفر بودم. سعی کردم سرسخت باشم، اگه مثل قبل بودم امکان نداشت اینهمه خورد شدن رو تحمل کنم؛ ولی گاهی اوقات باید از قواعد و قانون‌ها گذشت، یه زمان‌هایی دیگه غرور و عزت معنی ندارن، برای زنده موندن باید جنگید، فقط خیلی زرنگ باشی بتونی آدم بمونی. دستمال‌هارو توی دستم فشردم و به سمت ماشین دیگه‌ای رفتم، یه لامبورگینی قرمز رنگ بود. کنار شیشه راننده ایستادم و با خستگی روبه راننده و زنی که کارش روی صندلی کمک راننده نشسته بود گفتم:
- آقا یه دستمال میخری؟ قیمت خوبه، زیاد نیست، فقط یکی.
با اخم و نگاهی سرد به سمتم سر چرخوند و با تحقیر نگاهی به سرتاپام انداخت، با لحن کلافه و عصبی گفت:
- برو رد کارت بچه.
 
  • پیشنهادات
  • *sahra_aaslaniyan*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/19
    ارسالی ها
    763
    امتیاز واکنش
    21,945
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
    برای لحظه‌ای خیره چشم‌هاش شدم؛ انگار منو یه سگ ولگرد میدید که مریضی داره. آب دهنم رو به سختی پایین دادم و بازم کوتاه نیومدم، سرم رو به سمت چپ خم کردم و نگاهم رو به زنی دوختم که کنارش توی ماشین بود. زبونم رو روی لب‌های ترک خرده و خشکم کشیدم و ادامه دادم:
    - خانوم شما یکی بخر، بخدا جنسشون خیلی خو...
    با باز شدن یهویی در ماشین و برخوردش به پهلوم نفس توی سینم حبس شد و محکم به ماشین پشت سرم کوبیده شدم. چشم‌هم رو با درد بستم و دست یخ زدم رو روی پهلوی دردناکم گذاشتم. مرد عصبانی از ماشین پیاده شد و با خشم لگدی به دستمال‌هایی زد ک روی زمین برفی افتاده بودن، با صدای بلندی بد و بیراه میگفت. حرف هاش سنگین بودن، من رو سگ ولگرد خطاب میکرد و میگفت با بخوردم به در ماشینش، ماشینش رو نــ*ــجس کردم. بغض سنگینی توی گلوم بود، نمیدونم چی شد، نمیدونم از درد پهلوم بود یا سرما، یا شایدم از حرف‌های دردناکی که میشنیدم؛ اما یه لحظه به خودم اومدم و چشمم رو به برف های روی زمین دوختم، قطره‌های اشکم تند تند پایین میریختن و روی برف‌هایی که روی زمین ریخته بودن سوراخ‌های ریزی ایجاد میکردن. سرم همچنان پایین بود و با درموندگی اشک میریختم، خیلی ها از ماشین‌هاشون پیاده شده بودن و فقط نگاه میکردن؛ شایدم میخندیدن. بدبختی من خنده داشت؟ خب حتما داشت که اینجوری قهقهه میزدن. صدای مرد توی گوشم پیچید:
    - دختره‌ی کثـــ*ـــیف، ببین در ماشینمو چطور نجــ*ــس کردی؟ من دیگه نمیتونم سوار این ماشین بشم. تو اگه کل هیکلتم بفروشی پول یه تایرش روو نمیتونی دربیاری...
    با ساکت شدنش متعجب سرم رو بالا آوردم، دیگه از شدت گریه به هق هق افتاده بودم. مردی جوون و شیک پوش یقه‌ی مرد لامبورگینی سوار رو توی مشتش گرفته بود و با خشم توی صورتش فریاد میزد:
    - مرتیکه بی‌وجود، زورت به یه بچه رسیده؟ تو اگه با پول بابات نبود این شلوارم نداشتی، حالا واسه من ماشینم ماشینم میکنی؟
    درحالی که سک سکه‌ام گرفته بود، پلک زدم که قطره اشک دیگه‌ای روی گونه‌ی یخ زدم چکید. وقتی یقه مرد رو رها کرد، مرد ترسیده سوار ماشینش شد و حرکت کرد. چراغ سبز شده بود.
    مردم متفرقه شدن و من هنوز گوشه خیابون روی زمین یخ زده نشسته بودم، لباس‌هام بخاطر افتادنم روی برف‌ها خیس شده بودن. هنوز به مرد خیره بودم، کلافه دستی توی موهای مشکی رنگش کشید و به سمتم چرخید، اول با اخم نگاهم کرد؛ اما به ثانیه نکشید که لبخند مهربونی روی لب‌هاش کاشت و به سمتم قدم برداشت. نگاه خیس و خستم رو بهش دوختم، یه مرد حدودا 27ساله بود، موهای مشکی رنگ که به سمت بالا شونشون زده بود، چشم و ابرو مشکی، ته ریش جذابی داشت، قد بلند و هیکلی ورزیده. نگاهی به لباس‌هاش انداختم، یه شلوار جین مشکی تنش بود با کفش‌های اسپرت مشکی رنگ، تیشرت سفید ساده و کت چرم مشکی، ساعت نقره‌ای گرونی هم توی دست چپش انداخته بود. اولین چیزی که به ذهنم اومد این بودکه چقدر شبیه امیدِ، سیمای صورتش و وقتی که لبخند میزد، همه و همه تصویری از صورت امید رو جلوی چشم‌هام نقش میبستن. روی زانوهاش خم شد و دستش رو به سمتم دراز کرد. با همون لبخند به چشم‌ام خیره شد و با صدای بم و مردنه‌ای گفت:
    - افتخار میدین بانوی زیبا؟
    شاید داشت مسخرم میکرد؛ اما نگاهش به حدی پاک و مهربون بود که بدون هیچ فکری دست‌ یخ زدم رو توی دست گرمش گذاشتم. دستم رو فشرد و کمک کرد روی پاهام باییستم. انگار گنگ شده بودم، فقط به چشم‌های سیاهش زل زده بودم و هیچ حرفی نمیزدم. دستم رو فشرد، برای لحظه‌ای اخم کرد و زیر لب زمزمه کرد:
    - نگاه کن توروخدا، دستاش چقدر یخن.
     

    *sahra_aaslaniyan*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/19
    ارسالی ها
    763
    امتیاز واکنش
    21,945
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
    با همون اخم لبخندی به صورتم زد و به ماشینش که پشت سرم بود اشاره کرد، یه بوگاتی سیاه رنگ، همون ماشینی که از پشت بهش خورده بودم.
    - سوار شو بخاری رو بزنم یکم گرم بشی.
    آب دهنم رو پایین دادم و نگاه کوتاهی به ماشینش انداختم. کلی سوال توی سرم بود و از همه مهم تر، هنوزم انسان پیدا میشد؟ با صداش سرم رو به سمتش چرخوندم.
    - بیا دیگه.
    لبخند بیجونی زدم و دستم رو از دست گرم و مردونش بیرون کشیدم، سرم رو پایین انداختم و با صدای گرفته و خش داری بخاطر سرمای شدید و خستگی جواب دادم:
    - ممنون؛ ولی باید برم.
    چند لحظه خیره نگاهم کرد. برای دیدنم باید سرشو پایین میگرفت و من برای دیدن صورتش باید سرمو کامل بالا میگرفتم. دست‌هاش رو توی جیب شلوار جینش فرو کرد و چشم‌هاش رو تیز کرد.
    - کجا میخوای بری؟ بگو برسونمت.
    با دست به گوشه خیابون و دستمال هایی که روی پاچه چیده بودم اشاره کردم و بدون اینکه منتظر حرفی از سمت مرد باشم، آروم قدم برداشتم. گوشه‌ی جدول نشستم و دست‌هام رو دورم پیچیدم، نگاهم رو به دستمال های روی پارچه دوختم و آه کشیدم. کاش حداقل هوا اینقدر سرد نبود. اگه مثل قدیم بودم، توی این روزهای برفی حسابی خوش میگذروندم؛ ولی الان، الان فقط میخوام یه لحظه گرم بشم، فقط یه لحظه. توی همین فکرا بودم که کتی روی شونه‌ام نشست. با چشم‌هام خسته به سمت عقب برگشتم که باز همون مرد جوون رو دیدم. لبخندی به روم زد و شالگردم مشکی رنگی که توی دستش بود دور گردنم پیچید، دوتا دستکش های چرمش رو هم به سمتم گرفت. مکث کردم و متعجب بهش خیره شدم، وقتی تعللم رو دید اخم ملایمی کرد و کنارم لبه‌ی جدول نشست، دستکش هارو به همراه یه بسته کیک و یه بطری کوچیک آب معدی کنارم گذاشت، با سر به ماشینش که اون سمت خیابون پارک کرده بود اشاره کرد.
    - فقط همین هارو توی ماشین داشتم، شرمنده.
    نگاهی به تیشرت سفیدش انداختم. کتش رو به من داده بود و با یه تیشرت ساده توی این سرما نشسته بود. خواستم کتش رو بهش پس بدم که با اخم دستش رو روی دستم گذاشت و پرسید:
    - داری چیکار میکنی؟ نمیبینی دمای بدنت چقدر پایینه؟
    به تیشرتش اشاره کردم و با صدای گرفته‌ای جواب دادم:
    - اما خودتون...
    اجازه نداد حرفم رو تموم کنم، لبخند شیطونی روی لب‌هاش کاشت و ابرو بالا انداخت.
    - پس این جوجه فسقلی زبون دار چی؟
    بیخیال نگاهم رو ازش گرفتم و به ماشین‌هایی دوختم که بدون هیچ اهمیتی از کنارمون عبور میکردن. به این فکر میکردم که چقدر اون تو میتونه گرم باشه؟ اینقدر با عجز به ماشین ها خیره شده بودم که خودم دلم برای خودم سوخت. سنگینی نگاه مرد جوون رو به خوبی احساس میکردم؛ ولی اینقدر خسته و گرسنه بودم که نمیتونستم اهمیت بدم، از طرفی هم نگاهش کثـــ*ــیف نبود که بهم احساس بدی بده. چند لحظه گذشت که یهو به سمتم خم شد و بـ..وسـ..ـه‌ای روی کلاه کورگی و کهنم زد. چند لحظه توی همون حالت مکث کرد و بدون اینکه حرفی بزنه مقداری پول کف دستهام گذاشت و بلند شد، رفت! بدون اینکه پشت سرش رو نگاه کنه، و من هنوز خشک شده به اون بـ..وسـ..ـه روی سرم فکر میکردم. چشم دوختم به دور شدن ماشین مرد و به این فکر کردم که«چی میشد اگه همه‌ی آدم‌ها اینجوری بوی ناب آدمیت میدادن؟» آهی کشیدم و پولی که کف دستم گذاشته بود رو توی جیبم گذاشتم، با بغض کیکی که کنارم روی زمین گذاشته بود رو برداشتم و از پوسته‌ی بلاستیکی بیرونش آوردم، با هرگازی که از کیک میزدم قطره اشکی روی گونم میچکید. چی شد تا این حد حقیر و تنها شدم؟ چی میشد اگه یکی بود که بهش تکیه کنم؟ خیلی خواسته زیادیه؟ بعد از خوردن کیک کمی از آب بطری آب معدنی رو خوردم و نفس عمیقی کشیدم، از روی زمین بلند شدم و چنتا از جعبه‌های دستمال رو برداشتم، به سمت خیابون رفتم و...
     
    آخرین ویرایش:

    *sahra_aaslaniyan*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/19
    ارسالی ها
    763
    امتیاز واکنش
    21,945
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
    - خانوم، خانوم تورو خدا بخرین، یه دستمال ازم بخرین.
    - آقا شما یکی بخر، توروخدا فقط یکی.
    - حاج خانوم شما دستمال میخواین؟ خودم امتحان کردما، جنسشون عالیه.
    (زمان حال)
    با ایستادن موتور به خودم اومدم و سرم رو تکون دادم، بی اختیار زیر لب با صدای رفته و خفه‌ای زمزمه کردم:
    - خانوم یه دستمال بخر...
    رضا که انگار متوجه حرفم نشده بود سرش رو به سمتم چرخوند و متعجب پرسید:
    - چیزی گفتی؟
    سرم رو به دوطرف تکون دادم و کوتاه جواب دادم:
    - نه.
    نگاهی به خونه‌ی بیبی ماهنور که حالا مال من بود انداختم و از موتور پیاده شدم، رضا هم پیاده شد و کنارم ایستاد. نفس عمیقی کشیدم و بدون اینکه به رضا نگاه کنم با صدای گرفته ای گفتم:
    - یه زنگ به بچه‌ها بزن، بگو فردا ساعت 10 صبح جمع بشن پاتوق همیشگی.
    به سمت خونه قدم برداشتم که صدای رضا رو از پشت سرم شنیدم.
    - رئیس!
    ایستادم؛ اما برنگشتم. نفسم رو بلند بیرون دادم و بعد فقط یه کلمه، یه کلمه از دهنم خارج شد:
    - بگو.
    چند لحظه سکوت کرد، صداش کمی ناراحت به نظر میرسید.
    - من چیکار کنم؟
    به دیوار‌های کهنه و کاهگلی خونه خیره شدم و آروم جواب دادم:
    - فعلا برگرد خونه رضا، صبح میبینمت.
    بدون اینکه منتظر حرف دیگه‌ای از سمت اون باشم به سمت در خونه قدم برداشتم و دستم رو به در زدم؛ قفلش شکسته بود. در رو باز کردم و وارد حیاط نقلیش شدم. اولین چیزی که به چشمم خورد همون حوض کوچیک وسط حیاط بود که نقاشیش کرده بودم. لبخند بیجونی روی لب‌هام نشست، با دلتنگی زمزمه کردم:
    - سلام بی‌بی ماهنورم.
    نفس عمیقی کشیدم و آروم طول حیاط رو طی کردم، از پله ها بالا رفتم و وارد خونه شدم، در حال رو بستم و کلاه مشکی رنگ رضا رو از سرم بیرون آوردم، روی تاخچه کنار در گذاشتم و کفش هام رو از پام بیرون آوردم، به سمت حموم که کنار آشپزخونه بود راه افتادم و یکی یکی لباس‌هام رو از تنم بیرون آوردم و روی زمین فرش‌ کهنه‌ و قدیمی خونه انداختم. وارد حموم شدم، شیر آب رو باز کردم و بدون اینکه به یخ بودن آب توجه کنم زیر دوش ایستادم، تنم به لرزه افتاد؛ اما کوتاه نیومدم و بدون اینکه آب رو ببندم زیر دوش ایستادم. دندون‌هام رو محکم روی هم فشردم تا بخاطر لرزیدن تنم به یکدیگه نخورن. چشم‌هام رو بستم و سرم رو بالا گرفتم، آب سرد روی صورتم ریخت و باعث شد برای لحظه‌ای مغزم آروم بگیره. این سر تا کی میتونست این حجم از خاطرات رو تحمل کنه؟ تا کی قرار بود همه رو نگه داره؟ ما آدم ها کی تسلیم میشیم؟ کی قبول میکنیم دیگه باختیم؟ واقعا روزی هست که بشه گفت صددرصد باختیم؟ هیچوقت نفهمیدم چرا همیشه یه نقطه‌ی خیلی کوچیک وجود داره که آدم رو وادار به ادامه دادن بکنه، ما آدم‌ها توی هر شرایطی، اگر که بخواییم، بازم میتونیم ادامه بدیم. سخته، خسته با پاهای زخمی و کبود راه رفتن، اما چه کیفی میده با هیمن پاها دویدن، وقتی درد و زخم رو به تمسخر میگیری و با قیافه مغروری بهش لبخند میزنی، میگی دیدی؟ دیدی نتونستی منو ازپا دربیاری؟ دیدی باز بلند شدم؟ دیدی دارم میدوم؟ من آهوئم، دختری که همیشه با پاهای کبود دویده، و تا آخر همین میمونم. میمونم؟ همین آدم؟ نکنه یه روز تسلیم بشم؟ نکنه یه روز بین زمین خوردن‌هام دیگه از روی زمی بلند نشم؟ اون روز پایان منه؟ پایان من! نفسم رو تند بیرون دادم و درحالی که حسابی میلرزیدم دوش آب رو بستم، از زیر دوش کنار رفتم و با به یاد آوردن این موضوع که حوله با خودم نیاوردم اخم کردم، دست‌هام رو دور خوم پیچیدم و از حموم بیرون زدم، به سمت اتاقم پا تند کردم و وارد شدم، حوله‌ی سفید و کوتاهی از توی کمد لباسی قدیمیم بیرون کشیدم و خواستم دور خودم بپیچمش که صدای مهربون و کمی حرصی بیبی توی گوشم پیچید:
    - دختر تو باز حوله نبردی با خودت؟ مگه من هزاربار نگفتم سرما میخوری؟ کی میخوای یاد بگیری با خودت حوله ببری دختره‌ی لجباز؟
     

    *sahra_aaslaniyan*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/19
    ارسالی ها
    763
    امتیاز واکنش
    21,945
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
    چشم‌های غمگینم رو به حوله دوختم، زیر لب زمزمه کردم:
    - الان کجایی که باز دعوام کنی بیبی؟ کجایی؟
    آهی کشیدم و حوله رو دور خودم پیچیدم. همون کنار کند به دیوار تکی کردم و به سمت پایین سور خوردم، روی زمین نشستم و زانوهام رو توی شکمم جمع کردم، زل زدم به تاریکی اتاق. صدای بیبی توی سرم میپیچید:
    - دختر زود لباس بپوش یخ میکنی.
    - موهاتو خشک کنیا، سرما میخوری میوفتی روی دست منه پیرزن.
    صدای شیطونم توی گوشم پیچید که جواب بیبی رو میدادم.
    - ایشالله مریض بشم پرستارم تو باشی بیبی جونم، تازه از اون سوپ خوشمزه‌هاتم درست میکنی برام.
    تصویر صورت حرصیش جلوی چشمم نقش بست. با دست آروم توی صورت خودش زد و گفت:
    - اع، خدانکنه بچه، خب بگو سوپ میخوای، میذارم بار الان، نمیخواد مریض بشی که.
    لبخند محوی روی لب‌هام نشست. آخ که چه قدر دلتنگتم بیبی، آخ. نفس عمیقی کشیدم و آروم سرم رو روی زانوهام گذاشتم، حتی نفهمیدم کی روی زمین با همون حوله که دورم بود خوابم برد، فقط صبح با بدن درد شدیدی از خواب بلند شدم. با چشم‌های نیمه باز نگاهی به خودم انداختم و لعنتی فرستادم. فقط دعا میکردم سرما نخورم، اصلا زمان خوبی برای مریض شدن نبود. دستی به گردنم کشیدم و از روی زمین بلند شدم، بولیز آستین بلند مشکی رنگی پوشیدم و شلوار جین همرنگش، به سمت میز کهنه‌ی گوشه‌ی اتاق قدم برداشتم و کشوی دوم رو باز کردم، یکی از موبایل های داخل کشو رو با چنتا کارت اعتباری جدید برداشتم و توی جیب شلوارم گذاشتم، یکی از سوییچ های داخل کشو رو برداشتم و کشو رو بستم. کشوی سوم رو هم باز کردم و یه چاقوی جیبی نقره‌ای برداشتم، توی اون یکی جیب شلوار جینم گذاشتم.
    دوباره به سمت کمد لباسی رفتم، مانتوی ساده و مشکی رنگی که تا بالای زانوم بود رو انتخاب کردم و پوشیدم، سرسری شونه‌ای به موهام زدم و همه رو بالا جمع کردم، گوجه‌ای بستمشون و شال سیاه ساده‌ای هم روی موهام انداختم، بدون اینکه حتی نگاهی توی آینه به خودم بندازم از اتاق خارج شدم و وارد حال شدم، نگاهی به بهم ریختگیش انداختم و در نهایت با بیخیالی جلوی در کفش‌های آل استار مشکی رنگم رو پوشیدم و از خونه بیرون زدم، پله هارو دوتا یکی طی کردم و به سمت در حیاط قدم برداشتم. وارد کوچه خاکی شدم، دو قدم از در خونه فاصله گرفتم که چشمم به نرجس خاتون افتاد. با لبخند به سمتم اومد و درحالی که چادر گلگلیش رو روی سرش محکم میکرد گفت:
    - سلام دختر جون، چه عجب ما اینورا دیدیمت.
    لبخند بیجونی زدم و دست‌هام رو توی جیب مانتوم فرو بردم، با صدای آرومی مثل همیشه خونسرد جواب دادم:
    - علیک سلام نرجس خاتون، خوبین که انشالله؟
    - خوبم عزیزِ خاتون، تو حالت چطوره؟ خیلی کم پیدا شدی.
    - مشغولم خاتون، درگیری‌های خودمو دارم.
    برای چند لحظه خیره نگاهم کرد و کمی نگران لب زد:
    - مادر با کسی در افتادی؟ اگه چیزی شده بگو به پسرام بگم حواسشون بهت باشه، بدخواه مدخواه نداشته باشی یه بلایی سرت بیارن یه وقت؟
    متعجب اخم کردم و قدمی بهش نزدیک تر شدم.
    - برای چی اینجور میگی خاتون؟ اتفاقی افتاده؟
    کمی با گوشه‌ی چادر گلگللیش بازی کرد، در نهایت وقتی دید قصد کوتاه اومدن ندارم، به صورتم خیره شد و با نگرانی جواب داد:
    - چی بگم والا دخترم، دیشب پسر کوچیکم طاهرو فرستادم بره پیش حاج رسول، بهش خبر بده برقامون اتصالی دارن، بهم گفت چنتا ماشین پر از آدم در خونه‌ی تو پارک شده بودن و تا چند ساعتم همینجا بودن؛ انگار منتظر تو بودن مادر.
    نفسم رو عمیق بیرون دادم. باید حدس میزدم کوروش به این راحتی کوتاه نیاد؛ اما این که برام یه لشکر آدم بفرسته یکم تازگی داره، این یعنی یه اتفاقی افتاده که بدجور کارش به من گیره؛ وگرنه این آدم برای من تره هم خورد می‌کنه.
     

    *sahra_aaslaniyan*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/19
    ارسالی ها
    763
    امتیاز واکنش
    21,945
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
    لبخند مصنوعی به نرجس خاتون زدم و خونسرد جواب دادم:
    - نه خاتون، چیزی نیست، اونایی هم که طاهر دیده مشتری های ایتالیاییم بودن، اومده بودن واسه طرحاشون. چون عجله داشتن همون موقع بهشون گفتم بیان طرحاشون رو ببرن.
    - پس چیزی نیست مادر؟ خیالم راحت؟
    سری تکون دادم و با اطمینان پلک‌هام رو روی هم گذاشتم. سری تکون داد و چند لحظه سکوت کرد؛ اما فقط چند لحظه گذشت که به پشت سرم خیره شد و با لحن گرفته و مغومی بیمقدمه گفت:
    - از وقتی بیبی ماهنورت ترکمون کرد ما همه چشممون به یادگارشه، یادگارش تویی، تو هم که سال به سال نمیبینمت.
    نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم لبخند بزنم، گرچه زیاد موفق نبودم. دستش رو روی بازوم گذاشت و همونجور که از کنارم عبور میکرد با صدای گرفته و آرومی گفت:
    - خدا نگهت داره برامون دخترم، خدا نگهت داره.
    و رفت، دل منو با یاد بیبی به آتیش کشید و رفت. آهی کشیدم و بغضم رو پایین دادم. نمیدونم، شاید اگه مادر خودم میمرد هیچوقت اینقدر ناراحت نمیشدم. مدت کوتاهی که بیبی برام مادری کرد رو، اون زن نتونست توی17سا ل مادری کنه. شایدم مشکل از من بود، شاید لیاقت مادری کردنش رو نداشتم. بغضم رو به سختی قورت دادم و آروم شورع کردم به قدم زدن. هوای روستا خنک و دلنشین بود، آدمو سبک میکرد، کوچه های خاکی و سگای ولگرد و محلی، مرغ و خروسی که گـه گاهی با وجه‌هاشون از جلوت عبور میکردن، بعضی از اهالی روستا هم با گوسفنداشون میرفتن سمت صحرا، زن‌های محله دم در خونه یکی جمع میشدن و از همه چیز صحبت میکردن، بچه ها با یه توپ پاره و کهنه جوری با شوق بازی میکردن که آدم احساس میکرد توی لیگ جام جهانی ایستاده.
    همدلی و صمیمیتی که بین مردم روستا دیدم رو هرگز توی شهر ندیدم. ده دقیقه از قدم زدنم میگذشت و تقریبا با نصف اهالی روستا سلام و احوال پرسی کردم. جلوی تعمیرگاه علی از حرکت ایستادم، نگاهی به داخل انداختم، با چند تا از پسرای محل گرم صحبت و چایی خوردن بود. چند لحظه همونجا ایستادم که بین صحبت و خنده سرش رو به سمت در تعمیرگاه چرخوند و با دیدنم سریع بلند شد، به سمتم پا تند کرد و درحالی که دستش رو روی سینش میگذاشت با خوش رویی گفت:
    - سلام آبجی، خوبی؟ جانم چی شده؟
    لبخندی به روش زدم و سری تکون دادم.
    - ممنون علی، خوبم. یکی از ماشین هام رو میاری برام؟
    باز لبخند زد و نمایشی سر خم کرد.
    - کدامش را بیاورم بانو؟ شما که ماشالله نمایشگاه میزنی دوتا ماشین دیه بخری.
    آروم خندیدم و با اخم تزئینی جواب داد:
    - کم مزه بریز بچه. برو ماشینو بیار.
    سویچ رو از توی جیبم بیرون آوردم و به ستش گرفتم. سوییچ رو ازم گرفت و با خوش رویی به سمت پارکینگ تعمیرگاه رفت. اینجارو خودم واسش درست کردم، قرار بود به جای بدهیش به من ماشین هام رو توی پارکینگ نگه داره، اگه هم مشکلی پیش میومد مجانی بران حلش میکرد. گرچه من اینو نمیخواستم؛ اما برای اینکه جلوش رو بگیرم تا نخواد اون پول رو بهم برگردونه، این پیشنهاد رو بهش دادم. از پشت بهش خیره شدم. حدودا23 سال داشت، لاغر اندام و نسبتا بلند، موهای قهوه‌ای و پوست گندمی، چشم های قهوه‌ای تیره و لب‌های مردونه، بینی عقابی، پیشونی نسبتا بلند. ابروها و مژه های پری داشت. تنها مکانیک روستا بود و به همین دلیلم بود که کارش خوب میگرفت، مخصوصا که مغازشو حسابی بزرگ کرده بودیم و هر امکاناتی که میخواست رو هر ماه براش سفارش میدادم، شکر خدا اونقدری درآمد داشت که پولشو خودش پرداخت کنه؛ اما اگه یه وقتی دستش تنگ میشد، بدون اینکه بهش بگم سفارش‌هاش رو میگرفتم و براش میفرستادم. بیبی اهالی روستارو خیلی دوست داشت،
    همینم باعث میشد نسبت بهشون احساس مسئولیت داشته باشم. با توقف بنز سیاه رنگی کنارم، به خودم اومدم. علی از ماشین پیاده شد و با لبخند گفت:
    - اینم ماشین. تایر‌اشم جدیدا برات تنظیم کردم، یه دستی هم به موتورش و باقی جاهاش کشیدم که مطمئن بشم مشکلی نداره.
     

    *sahra_aaslaniyan*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/19
    ارسالی ها
    763
    امتیاز واکنش
    21,945
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
    لبخند عمیقی روی لبم نشست. این آدم ها از خونم نبودن؛ اما توی این چند سال از خانوادم بهم نزدیکتر شدن. کمی چشم‌هام رو تنگ کردم و بیمقدمه پرسیدم:
    - عمو چطوره؟ بهتر شده؟
    - والا چی بگم آبجی؟ دروغ که نمیشه گفت به تو. راستش یکم دستم تنگ شده این اواخر، نتونستم داروهاشو بگیرم.
    اخمی بین ابروهام نشست، دستم رو روی در ماشین گذاشتم و آروم دلخور و عصبی لب زدم:
    - دمت گرم علی، اینقدر غریبه شدم که عمو بدون دارو بمونه ولی به من نگی؟
    انگار فهمیده بود بد عصبی شدم؛ چون قدمی عقب رفت و سرشو پایین انداخت، با شرمندگی جواب داد:
    - آخه الانم خیلی بهت بدهی دار...
    حرفش رو قطع کردم و پر حرص و کوتاه گفتم:
    - تا عصر داروهارو میفرستم خونتون.
    عصبی بدون اینکه اجاره حرفی بهش بدم پشت فرمون نشستم، اخمم هر لحظه بیشتر میشد. پر حرص ماشین رو روشن کردم و ازش دور شدم. با توجه به اینکه هنوز توی فضای روستا بودم و میدونستم بچه‌ها یهو میپرن وسط کوچه، با دنده یک شروع به حرکت کردم، چند دقیقه طول کشید تا از روستا خارج بشم و وارد جاده بشم. برعکس سرعتی که توی خود روستا داشتم، توی جاده با سرعت زیادی رانندگی میکردم، به حدی که سامیار همیشه از اینکه پشت فرمون بشینم میترسید. هنوزم اخمم پابرجا بود. از علی و عمو خیلی دلخور بودم که فکر می‌کردن پولی که بهشون دادم رو بهم بدهی دارن، همین که علی ماشین های منو نگه میداره خودش ریسک بزرگیه؛ اونم با وجود دشمن‌هایی که دارم و کارم. من باید ممنونشون باشم، نه اونا؛ پس جایی برای بدهی باقی نمی‌موند. با نم‌نم بارونی که به شیشه ماشین می‌خورد شیشه پاک کن رو فعال کردم و ضبظ رو روشن کردم. بدون اینکه آهنگ رو عوض کنم، به جاده‌ی روبه روم خیره شدم. صدای بنیامین توی فضای بسته‌ی ماشین پیچید.
    «راحت، به خودت دادی منه بد پیله رو عادت
    وای چه کاری میکنه عشق یه آدم با دل آدم
    من نمیتونم از تو دور بمونم، حتی یک ساعت
    چشمای تو یک طرف، تمام دنیا یک طرف
    من باشمو، تو باشیو، تموم دنیا یک طرف
    این روانی هیچ کجا، جز پیش تو عاقل نشد، دنیاشو، دادش به تو
    چشمای تو یک طرف، تمام دنیا یک طرف
    نمیدونی چقدر آروسونه مردن برا تو
    نمیدونی چقدر آرومه حسم باهاتو
    تو اومدی همه قانون دنیام عوض شد
    تو اومدی یهو دیوونه دیوونه‌تر شد، دیوونه‌ترشد
    چشمای تو یک طرف، تمام دنیا یک طرف
    من باشمو، تو باشیو، تموم دنیا یک طرف
    این روانی هیچ کجا، جز پیش تو عاقل نشد
    دنیاشو، دادش به تو
    چشمای تو یک طرف، تمام دنیا یک طرف.»
    (بنیامین، راحت)
    با تموم شدن آهنگ لبخند محوی روی لبم نشست. این آهنگ رو اقاقیا به زور توی ضبط ماشین ریخته بود. عادت داشت حرف، حرف خودش باشه. لبخندم توی یه ثانیه محو شد. دختره‌ی احمق، اگه به حرفم گوش داده بود الان کنارم بود، الان باز سر عوض کردن آهنگ دعوا راه می‌نداخت و در آخر خودش برنده دعوا میشد و آهنگ مورد علاقش رو پخش می‌کرد. واقعاً نمی‌فهمم، می‌خوای یکیو نجات بدی؛ اما طرف خودش رو به کشتن میده. این چه خواستنیه؟ پول این‌قدر براشون مهمه که بخاطرش بمیرن؟ واقعاً نمیفهمم، طمع تا کجا؟ کم مایه می‌گرفت از من؟ کم توی هر ماموریت طلا و الماس بهشون می‌دادم؟ این چه حرصیه که تموم شدنی نداره؟ اینقدر درگیر افکار مخشوشم بودم که حتی نفهمیدم کی به پاتق رسیدم. جلوی سفره خونه پارک کردم، از ماشین پیاده شدم و به سمت سفره خونه قدم برداشتم. یه سفره خونه قدیمی که هنوز خودشو حفظ کرده بود. دستم رو روی دستگیره در سیاه رنگ فلزی گذاشتم و بازش کردم، به محض باش شدن در، صدای زنگوله بالای در بلند شد. نگاهم رو به فضای داخل سفره خونه دوختم. پر بود از تخت‌هایی که با فرش و پشتی های سنتی تزئین شده بودن، گوشه به گوشه‌ی سفره خونه و حتی روی دسته های تخت گلدون‌های طبیعی زیبایی دیده می‌شد. قسمت‌هایی از سفره خونه با فانوس‌های قدیمی و زیبا روشن می‌شد. در کل، فضایی بود که هرکسی عاشقش می‌شد.
     

    *sahra_aaslaniyan*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/19
    ارسالی ها
    763
    امتیاز واکنش
    21,945
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
    با نگاهم بین جمعیت کم حاضر در سفره خونه دنبال بچه ها گشتم، همون تخت همیشگی نشسته بودن، دور ترین تخت از جمعیت که انگار یه جورایی به نام ما ثبت شده بود. سوییچ ماشین رو دور انگشت اشاره‌ی دست چپم چرخوندم و به سمتشون قدم برداشتم. دقیق تر برسیشون کردم. آرمان و آرمین مثل همیشه کنار هم نشسته بودن. از دور قابل تشخیص نبود که کدوم آرمانه، کدوم آرمین؛ ولی یکیشون تیشرت سفید ساده و شلوار جین آبی آسمونی پوشیده بود و اون یکی پیرهن سیاه و شلوار لی آبی تیره. روبه روشون سامیار نشسته بود. یه پیرهن قرمز رنگ به تن داشت و شلوار جین مشکی رنگ. لب تخت هم مثل همیشه رضا نشسته بود و پاهاش رو از تخت آویزون کرده بود. دو قلوها مشغول حرف زدن با سامیار بودن؛ اما رضا ساکت نشسته بود و به کف سفره خونه خیره بود. این بچه یه چیزیش هست، باید بفهمم چه مرگشه.
    تقریبا به تخت رسیده بودم که رضا سرش رو برای لحظه‌ای بالا آورد و چشمش به من افتاد. لبخندی زد و از روی تخت بلند شد، به سمتم پا تند کرد که از حرکت ایستادم، متعجب نگاهش کردم. جلوم ایستاد و با همون لبخند عجیب و غریبش آروم لب زد:
    - سلام رئیس.
    گیج لبخندی به روش زدم و سرم رو تکون دادم.
    - سلام پسر خوب، چی شده؟ چرا از جات بلند شدی؟
    برای لحظه‌ای به عقب و ناه خیره پسرها نگاه کرد، با خنده به سمتم برگشت و درحالی که پشت گردنش رو با دست ماساژ میداد جواب داد:
    - خواستم زودتر سلام کنم.
    نتونستم جلوی خودم رو بگیرم، با صدا خندیدم و همونطور که از کنارش رد میشدم مشتی به بازوش کوبیدم.
    - راه بیوفت بچه، کم حرف بزن.
    دستی به بازوش کشید و با خنده آرومی پشت سرم راه افتاد. به محض رسیدن به میز آرمین و آرمان خواستن بلند بشن که دست راستم رو بالا آوردم و مانع شدم.
    - نمی‌خواد بلند بشین.
    لب تخت نشستم و طبق عادت همیشگیم یکی از پاهام رو بالا جمع کردم و پای دیگم رو از تخت آویزون کردم، رضا هم روبه روم لب تخت نشست و دقیقا نشستن من رو تقلید کرد. خواستم چیزی بپرسم چشه که صدای یکی از دوقلوها بلند شد:
    - سلام آهوی تیز پا، چه خبر شده که ما بالاخره روی شمارو دیدیم عـ*ـزیزم؟
    با اخم به صورتش خیره شدم. حداقل فایده‌ای که این کلمه داشت این بود که میشد فهمید کدوم آرمان و کدوم آرمین. با سر بهش اشاره کردم و با صدای عصبی اما آرومی هشدار دادم:
    - آرمین، کاری نکن توی این ماموریت پدرتو دربیارما.
    با خنده دست‌هاش رو به حالت تسلیم بالا برد و گفت:
    - یکم جنبه داشت باش خواهر من.
    با حرص نگاهمو ازش گرفتم و به آرمان دوختم. آروم نشسته بود و کنجکاو نگاهم میکرد. چقدر که این دوتا برادر تفادت بودن. آرمین به معنای واقعی کلمه زلزله بود و، آرمان خیلی آروم بود، توی کار بیشتر بهش اعتماد داشتم؛ اما آرمین، این پسره بازیگوش هم چیزو شوخی میدید. آرمان و آرمین 25ساله بودن، دوتا از بهترین هکر‌هایی که توی عمرم دیدم. هردو کامپیوتر خوندن. مثل سیبی بودن که از وسط نصفش کرده باشی. موهای مجعد مشکی رنگ، چشم‌های آبی، مژه های پر و فر، بینی قلمی، ته ریش مردونه، ابروهای پر و مشکی رنگ، لب‌های مردونه و نسبتا درشت. قد هر دو بلند بود و هیکل های ورزیده‌ای داشتن که به لطف باشگاه رفتن بود. میشه گفت جـ*ـذاب‌ترین پسرهایی بودن که تا الان دیده بودم. اینبار صدای سامیار باعث شد دست از تحلیل و برسی دوقلوها بردارم.
    - خب، نمی‌خوای بگی چرا اینجا جمع شدیم؟
    برای لحظه‌ای سرم روبه سمتش برگردوندم. اخم تندی بین ابروهام جا خوش کرد. با چه رویی هنوز با من همکلام میشد؟ نیازی نبود چند سال با من زمان بگذرونن تا بعضی از اخلاق‌هام دستشون بیاد، توی چنتا برخورد اول هم میشد فهمید چه رفتار‌هایی برام غیر قابل بخشش بودن و سامیار این چیزها رو به خوبی می‌دونست. بدون اینکه جوابی بهش بدم به سمت باقی بچه ها برگشتم و خونسرد لب زدم.
    - برام مهم نیست بدون اینکه به من بگین رفتین سراغ اسکندر، اون موضوع دیگه گذشته.
     

    *sahra_aaslaniyan*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/19
    ارسالی ها
    763
    امتیاز واکنش
    21,945
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
    رضا هیجان‌زده کمی خودش رو جلو کشید و پرسید:
    - قراره چی‌کار کنیم رئیس؟
    نفس عمیقی کشیدم و به سمت سامیار سرچرخوندم، بدون ذره‌ای ملایمت پرسیدم:
    - فلشو داری، یا؟
    برای لحظه‌ای خیره خیره نگاهم کرد، در نهایت نفسش رو کلافه بیرون داد و با صدای آروم و عصبی جواب داد:
    - وقتی گرفتنمون افتاد دست اسکندر.
    لبخند محوی روی لبم نشست. همونطور که انتظارشو داشتم. هیچوقت از کار آسون خوشم نمیومد، بدون جنگیدن شکست دادن اسکندر هیچ لـ*ـذتی برام نداشت. آرمین با دیدن لبخندم با حالت گریه دستش رو روی پیشونیش کوبید و با بغضی مصنوعی گفت:
    - بیا، دیدین آخر بچمو روانی کردین؟ نگا چطور مثل شیرین عقلا لبخند میزنه.
    با گریه‌ای نمایشی دستش رو روی پاش کوبید و درحالی که به اینور و اونور خم میشد ادامه داد:
    - داریم میگیم فلشه دست اون شغال پیر اسکندره، بعد این میخنده، خدایا حالا بدون رئیس چیکار کنیم...
    با برخورد جعبه دستمال کاغذی توی صورتش شوکه ساکت شد. اول نگاهی به آرمان که کنارش نشسته بود انداخت و با تکون سرش پرسید که چه اتفاقی افتاده. آرمان به سختی جلوی خودش رو گرفته بود که قهقهه نزنه، مدام لـ*ـب‌هاش رو گاز میگرفت و توی جاش تکون میخورد. وقتی دید برادرش قرار نیست دست از سرش برداره با دوتا سرفه کوتاه گلوش رو صاف کرد و دستاش رو به حالت تسلیم بالا برد.
    - من چیزی ندیدم داداش.
    با این حرفش رضا دیگه نتونست خودش رو کنترل کنه و پر سر و صدا شروع کرد به خندیدن. آرمین که حسابی عصبی شده بود، جعبه دستمال کاغذی رو از جلوی پاش برداشت و با صدای بلندی گفت:
    - کدومتون بودین؟ این جعبه کوفتی رو کی پرت کرد توی صورتم؟ اگه مردی بیا...
    هنوز حرفش تموم نشده بود که جعبه‌ی دوم رو از کارم برداشتم و به سمتش پرت کردم. این بار به شونه راستش برخورد کرد. با اخم به سمتم برگشت و نگاهم کرد. درحالی که شدید اخم‌هام توی هم بود کمی سرم رو به سمت چپ مایل کردم و با صدای آرومی گفتم:
    - من بودم، که چی؟ چته الان؟
    جعبه دستمال کاغذی توی دستش رو پایین گذاشت و با اخم ملایمی جواب داد:
    - والا کاری جز فحـ*ـش دادن بهت توی دلم ازم برنمیاد.
    - کم مزه بریز.
    ادامو در آورد که با تاسف نگاهش کردم. بیست و پنج سالش شده بود و هنوز آدم نشده بود. مامانش چی میکشه از دست این؟ بیخیال به سمت باقی بچه‌ها برشتم و بی‌مقدمه روبه همشون لب زدم:
    - نیازی به پیدا کردن نقشه ویلای اسکندر نیست، ویلاشو مثل کف دست میشناسم. کارمون زیاد سخت نیست، میشه گفت از دفعات قبل خیلی راحت تره.
    برای لحظه‌ای سکوت کردم، به آرمین و سامیار نگاهی انداختم و با کنایه ادامه دادم:
    - البته اگه بعضیاتون باز گند نزنین وسط ماموریت.
    آرمین پشت چشمی برام نازک کرد و قری به گردنش داد، سامیار هم طبق معمول به یه چشم غره بسنده کرد. به آرمین و آرمان نگاه کردم.
    - مثل همیشه توی خونه میمونین و از همونجا کارتونو با سیستم انجام میدین. تمام دوربین‌ها باید خاموش بشن، چه توی ویلا، چه خیابون‌های اطراف.
    سرم رو به سمت سامیار چرخوندم و خونسرد ادامه دادم:
    - نقش راننده هنوز مال خودته. چنتا خیابون بالا تر منتظرمون باش، به محض زنگ زدنم خودتو برسون به در پشتی ویلای اسکندر و منتظرمون باش.
    آرمان درحالی که یکی از جعبه‌های دستمال کاغذی که به سمت آرمین پرت کرده بودم رو توی دستش میچرخوند پرسید:
    - منتظرتون بمونه؟ مگه میخوای این ماموریت رو با کسی انجام بدی؟
    به پشتی تخت تخیه دادم و با نیم نگاهی به سمت رضا جواب دادم:
    - این بچه رو هم با خودم میبرم، دست کارشو دوس دارم.
    صدای معترض رضا بلند شد:
    - اع، رئیس من بچم؟
    نگاه دقیقی به سرتاپاش انداختم. یه تیشرت زرد پوشیده بود و یه سیشرت مشکی کلاه دار هم روش پوشیده بود، شلوار جین مشکی و کفش‌های سفید اسپرت. به صورت بدون ریش و کم سنش خیره شدم. به تای ابروم رو بالا انداختم و خونسرد جواب دادم:
    - چند سالته بچه؟
    با اخم و غیض دست به سـ*ـینه به پشتی تخت تکیه داد و مثل پسربچه‌های تخس جواب داد:
    - نوزده، که چی؟
    لبخندی زدم که آرمین با خنده جوابش رو داد:
    - هیچی عمویی، برو شیرتو بخور.
     

    *sahra_aaslaniyan*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/19
    ارسالی ها
    763
    امتیاز واکنش
    21,945
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
    بعد با صدای بلند خندید. آرمان هم ریز ریز میخندید؛ فقط سامیار بود که هنوز با اخم به من خیره بود. سرمو به سمتش چرخوندم و بیتوجه به کل‌کل آرمین و رضا به چشم‌های سرخش خیره شدم. عجیب شده بود، درست از زمانی که از ویلای اسکندر بیرون کشیدمش. یه جورایی دیگه نمیشناختمش، عکس‌العمل‌هاش برام غریبه بودن، دیگه با نگاه کردن به چشم‌هاش نمیتونستم متوجه حالش بشم. سامیار کاملا عوض شده بود و من دلیلش رو نمی‌دونستم. بعد از چند لحظه با کلافکی دستی بین موهاش کشید و نگاهش رو ازم گرفت. با خودش کلنجار میرفت، این رو به خوبی متوجه شده بودم؛ اما موضوع چی بود؟ اون رو دیگه نمی‌دونستم. با صدای جیغ آرمین به خودم اومدم و متعجب به سمتشون برگشتم. ابروهام بالا پریدن و با چشم‌های گشاد شده به رضا و آرمین خیره شدم که موهای همدیگه رو گرفته بودن و میکشیدن، این بین یکی دوبار هم انگشت آرمین توی بینی رضا فرو رفت. آرمان بیچاره هم هرچی سعی میکرد از هم جداشون کنه نمیتونست. با اخم از روی تخت بلند شدم و به سمتشون رفتم، با دست راستم گوش آرمین و با دست چپم گوش رضا رو محکم گفتم. بیتوجه به ناله ها و سر و صداشون عصبی لب زدم:
    - مثل آدم میشینین سرجاتون یا نه؟ باید همش زور بالای سرتون باشه؟ مگه بچه‌این؟
    آرمین همون‌طور که سعی میکرد دستش رو به رضا برسونه تا باز با هم گلاویز بشن، سرش رو بالا آورد و با صدای حرصی و پر دردی گفت:
    - ول کن رئیس، ول کن تا به این بچه نشون بدم آرمین پاکسار کیه؟
    توی حالتی بودیم که اون دو روی زانوهاشون نشسته بودن و من همونطور که گوششون رو میپیچوندم به سمت آرمین خم شده بودم و باهاش حرف میزدم. بازم شکر این ته کسی بهمون دید نداره وگرنه آبرو نمیموند برامون با این دوتا. گوشش رو بیشتر پیچوندم که مثل زن‌ها جیغی کشید و دستش رو روی دستم که گوشش رو گرفته بودم گذاشت.
    - آی آی گوشم، ول کن کندیش نامسلمون، کافر.
    گوش رضا رو که آروم شده بود رها کردم که با اخم خودش رو عقب کشید و نشست، با دستش گوشش که کمی قرمز شده بود رو مالید. گوش آرمین رو بیشتر پیچوندم و با اخم گفتم:
    - مگه اینکه من مرده باشم دستت روی این بچه بلند بشه، بشین سرجات آرمین.
    با اخم به چشم‌هام خیره شد، سرشو تکون داد. مکث کوتاهی کردم و وقتی دیدم آروم شده گوشش رو رها کردم. گوشش حسابی قرمز شده بود. کنار آرمان نشست و درحالی که گوشش رو میمالید با حسادت به رضا خیره شد، روبه من با صدای حرصی گفت:
    - یکمم هوای مارو داشته باشی نمیمیری‌ها؟
    با سر به رضا که با اخم به گل فرش خیره شده بود اشاره کرد و ادامه داد:
    - اینقدر لیلی به لالای این می‌ذاری رو دل میکنه یه وقت.
    رضا سرش رو عصبی بالا آورد تا باز چیز بگه که با اخم نگاهش کردم. ساکت شد و دست به سـ*ـینه بهم خیره شد. روبه آمین کردم و با اخم‌های درهم جواب دادم:
    - تو نمیخواد نگران دیگران باشی، درضمن، من هوای همتونو دارم، رضا از همتون بچه‌تره، از طرفی من اونو وارد این راه کردم؛ پس هربلایی که سرش بیاد پای من وسطه. متوجهی دیگه آرمین؟
    نفسش رو کلافه بیرون داد و جواب داد:
    - باشه بابا، کسی حریف زبون تو نمیشه که.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا