کامل شده رمان سهم من از عشق تویی | behnush7878کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

behnush7878

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/07/18
ارسالی ها
125
امتیاز واکنش
15,949
امتیاز
616
محل سکونت
زیر آسمون آبی
«پست 90»
پروازم تا نیم ساعت دیگه بود و دو دلی ام هم تقریبا با اینجا اومدن چیزی ازش نمونده بود،آریو هم دیگه اصراری نکرد و عزمش رو جزم کرده بود که حتما بیاد و بهم سر بزنه؛این برای اون هم خوب می شد،در واقع این تصمیم رو به خاطر هر سه نفرمون گرفتم که آریو هم خیلی وابسته و خوش بین نشه.
نمی خواستم عذاب وجدان رو هم به این همه درد اضافه کنم.همین قدرش هم از پا درم اورده بود.
-مواظب خودت هستی مگه نه؟شاید بد نباشه شماره ی مادربزرگتو هم بدی تا اگه یه وقت خواستی دختر بدی باشی و جوابمو ندی خبراتو ازشون بگیرم.
لبخند زدم.
-خیالت راحت باشه، همچین قصدی ندارم،ولی باشه برات می فرستم.
لبخند به لب سرش رو تکون داد.
-خودتو هم زیاد خسته نکن و اون کاریو که ازش حرف می زدی خیلی جدی نگیر.
-خدا رو شکر که اونجا بالای سرم نیستی و می تونم حرف گوش نکن باشم.
-آره خوب، در اون صورت بهت شک می کنم و فکر می کنم کاسه ای زیر نیم کاسه است.
همون صدای معروف اعلام کرد که وقت سوار شدنه.
بلند شدیم،فرودگاه شلوغ بود و این برام خوب بود،این هیجان و ازدحام قشنگ بود.
آه کشید.
-متاسفانه از اینجا به بعدشو نمی تونم همراهیت کنم،ولی اگه بخوای می تونم پارتی بازی کنم و یه جوری...
-لازم نیست به خدا،بچه که نیستم.
-باشه،رسیدی حتما حتما بعد از عمو اینا به من زنگ بزن نه اینکه خرت از پل بگذره و منو سریع فراموش کنیا،آخر شبم اگه تونستی آنلاین باش ببینمت.
-ای بابا.وسواس گرفتیا،خونه ی غریبه نمی رم که اذیتم کنن .
-می خوام دل خودمو آروم کنم ؛ تو فقط کاری که می گم رو بکن.
سکوت این مواقع بهترین جواب بود وگرنه ممکن بود نیشش بزنم و دلش رو بیشتر از این بشکنم.
-سعیمو می کنم،من دیگه برم.
-به سلامت،خیلی خیلی مراقب باش.
نفس عمیقی کشیدم ،چیزی تا آزادی ام نمونده بود.
-تو هم.
کیف لپ تاپم رو از دستش گرفتم.پیدا بود توقع و خواسته اش بیشتر از این خداحافظی خشک و خالیه ولی من همینقدر هم به زور ازم برمی اومد.بی مکث و تردید راه افتادم و چند باری هم برگشتم تا پشت سرم رو نگاه کنم،دست به جیب و مغموم همونجا ایستاده بود و با نگاه براقش بدرقه ام می کرد.
بالاخره سوار شدم؛از تنهایی بیشتر از پرواز می ترسیدم.کنارم یه خانمی با دختر نوجوونش نشسته بودن.
گوشی ام رو خاموش نکردم و فقط روی حالت پرواز گذاشتمش،به آهنگ گوش دادن نیاز داشتم،هندزفری هام همیشه سر دست بود،کمربندم رو بستم و منتظر نشدم تا مهماندار ها توضیحات تکراریشون رو بدن.پرواز آروم و راحت و بی خطری بود.
مادربزرگ سپرده بود پسرعمه هام بیان دنبالم.دو سالی می شد ندیده بودمشون و نمی دونستم با کیا رو به رو می شم و چقدر تغییر کردن.
توی اون فرودگاه حس تنهایی و غربتم بیشتر شده بود.همه کسی رو داشتن و من تنها منتظر رسیدن چمدونم بودم،با بابا اینا و آریو هم صحبت کرده بودم و خیالشون رو راحت کرده بودم.بالاخره چمدونهام رسید و تونستم به جایی برسم که قیافه های آشنا رو ببینم.
اون پریناز ساده و خجالتی عینکی قبلی کجا و این دختر خوشگل روبه روم کجا؟
موها و ابروهای رنگ کرده ی روشن ،ل*ب*هاش قبلا باریک بود ولی انگار حالا پروتز کرده بود و خوش فرم تر شده بودن بینی اش هم که خدادادی عملی بود،شروین تغییر چندانی نکرده بود قبلا یه پسر بلند و لاغر استخونی بود ولی حالا چهارشونه و خوش هیکل شده بود؛چهره اش هم که معمولی و مردونه بود ؛مردونه و همه پسند!
با خوشحالی ناشی از دیدنشون قدمهام رو به طرفشون سرعت دادم،پریناز با ذوق در آغوشم گرفت و گونه هام رو بوسید.
-گفتم شاید اگه فقط شروین و شهروز بیان معذب باشی و مهمتر از اون عجیب و شدید مشتاق بودم بعد از این دو سال از نزدیک ببینمت واسه همین نتونستم خونه بمونم ،به خدا مامان اینا و خاله اینا هم خیلی مشتاق بودن و دوست داشتن بیان اما خوب دیگه زیارتت قسمت من شد.
-مرسی عزیزم، کاش واقعا همه تون بودین.
-داشتن تدارکات پذیراییو می دادن علیا حضرت.
با شروین هم فقط دست دادم و یه سلام و احوالپرسی ساده کردیم،چمدونها رو توی صندوق عقب گذاشتیم و سوار ماکسیمای سفیدش شدیم و پیش به سوی خونه ی مامان بزرگ.
تمام مدت فقط من و پریناز صحبت میکردم و اون هیچی نمی گفت؛ فقط گرم رانندگی اش بود،کلا پسر ساکت و آرومی بود، تا سر صحبتو باهاش باز نمی کردی و حرف نمی زدی لام تا کام هیچی نمی گفت؛در واقع ما نمی ذاشتیم،یه لحظه هم ساکت نمی شدیم، کل خاطرات توی این چند سال رو می خواستیم توی همین یه ساعت تعریف کنیم.
گهگاهی ارتباط داشتیم و از طریق شبکه های اجتماعی صحبت می کردیم ولی فقط برای تبریک تولد و عید و اینجور چیزا ،زیاد پیش نمی اومد حرفهامون طول بکشه ولی از اونجایی که فعلا نه با رونیکا می تونستم اونجور که دلم می خواد حرف بزنم و درددل کنم و مهتا هم مثل سابق وقت نداشت این فرصت خوبی بود تا بهشون نزدیک تر بشم،اما در این مورد واقعا باید از مامان شکایت می کردم که مدام فاصله مون رو به رخم می کشید و شهرستانی خطابشون می کرد!
ماشین رو توی کوچه ی قدیمی جلوی در سفید رنگ بزرگی نگه داشت،از این خونه و محله خاطرات زیاد ولی کمرنگی داشتم ولی عاشق اون فضای بامزه و سنتیش بودم که مثل قصه ها بود،تابستونها و از درخت نارنج بالا رفتنش و توی حیاط روی اون تخت دورهمی بستنی و فالوده خوردن.
شروین:بفرمایین داخل،من وسیله ها رو میارم.
-ممنون، زحمتت می شه، خودم می تونم.
-اختیار دارین، این چه حرفیه؟
حالا من هر چقد می خوام صمیمی و راحت باشم نمی ذاره که؛کلا با رسمی بودن میونه ام خوب نبود،زنگ رو زد و ما رو داخل فرستاد،کیف خودم رو که چندان کوچیک و سبک هم نبود برداشتم و به دنبال پریناز پا به حیاط با صفا و قدیمی گذاشتم.
یه حوض پنج ضلعی فیروزه ای رنگ وسط حیاط که گلدونای گل اطرافش بودن،یه تخت هم سمت راست بود که معلوم بود خیلی وقته ازش استفاده نمی شه.با یه باغچه ی کوچیک پر از گل و سبزی که دورش نرده های چوبی بود.
در ورودی خونه باز شد و همه ریختن بیرون،دو تا عمه هام با شوهر و بچه هاشون و مامان بزرگم.تازه داشتم تحت تاثیر فضای زنده ی حیاط قرار می گرفتم که خلوت یه نفره ام رو به هم ریختن،زیاد نمی دیدمشون ولی اصلا احساس غریبی نمی کردم.
البته همه اش به خاطر مامان بود که از خانواده ی شوهرش غول ساخته بود و حسابی تهرانی شده بود؛در واقع خودش رو گم کرده بود،وگرنه آشنایی و ازدواجشون از همینجا سر گرفته بود.
توی آغـ*ـوش گرم و شیرین مادربزرگ فرو رفتم.
مامان بزرگ:خیلی خیلی خوش اومدی عزیز دلم،واقعا خوشحالمون کردی؛وقتی بابات گفت داری میای نمی دونی چقدر خوشحالم کردی.
-ممنون، لطف دارین.
عمه بیتا:مادر جون بریم داخل؟هوا زیادم گرم نیستا،مهمونمونم خسته است،شروین جون زحمت چمدونو می کشی؟
دستش رو دور شونه ام انداخت.
-بریم داخل عزیزدلم،معلومه خیلی خسته ای؛همین شب اولی مریضت نکنیم خوشگلم.
وارد خونه شدیم،داخل خونه هم خبری از فضای مدرن نبود و همه چیز سنتی بود،یه پذیرایی بزرگ که کف اش فرش دستباف پهن بود و پشتی های بزرگ طرح سنتی،یه قاب عکس بزرگ از پدربزرگ مرحومم به دیوار آویزون بود،با چند تا تابلوی ریز و درشت از طبیعت .یه میز کوچیک گوشه ی پذیرایی بود که کلی عکس از مراسم عروسی پدربزرگ و مادربزرگم و بارداری مامان بزرگ و نوزادی عمه ها و بابام تا بازیهاشون تو حیاط و کوچیکی ما نوه ها تا عکسهای سه سال پیشمون توی قابهای کوچیک روش بود،آلبومی بود واسه خودش.
تلویزیون بزرگ قدیمیشون رو هم هنوز داشتن که روی همون سابق بود،آشپزخونه هم اپن نبود و یه فضای تقریبا 8 متری بود.
قشنگ برگشته بودم به 20 سال پیش.
عمه بهناز: طناز جون برو لباساتو عوض کن عزیزم بعد بیا راحت بشین که راحت حرفامونو بزنیم.پریناز ،دلناز شما هم برید اتاقشو بهش نشون بدین ؛ما هم کم کم سفره رو آماده می کنیم.
دلناز دستم رو گرفت.
-بدو بدو بریم که مامانی بخاطر جنابعالی تا حالا گشنه نگهمون داشته،ببین چقد دوستت داریم.
لپش رو کشیدم.
-لطف داری عزیزم.
دلناز 15 سالش بود و تازه اول دبیرستان بود پس نمی شد مثل مهتا اینا باهاش رفتار کرد و شوخی های خرکی کرد؛حـیف!
می دونستم گودزیلان ولی هنوز برای صمیمیت بیش از حد زود بود.
از پله ها بالا رفتیم.پریناز در اتاقی رو باز کرد.
-اینم از اتاق طناز خانم گل،بفرما داخل.
خوشبختانه اونجا دیگه خبری از تشک و روی زمین خوابیدن نبود؛یه اتاق اندازه ی اتاق خودم ،یه تخت یه نفره گوشه اتاق بود و کنارش هم پنجره بود، پرده های صورتی.رو تختی هم دخترونه و شاد بود،یه قالیچه ی فانتزی گل گلی هم کف اتاق پهن بود و زیرش موکت صورتی.یه میز آرایشی خالی هم نزدیک تخت بود؛کشو داشت و می تونستم لباسهام رو توش بچینم.
از محبت بیش از حدشون لبخندی گوشه ی لبم نشست.
-دست گلتون درد نکنه ولی چه نیازی بود آخه؟اگه می دونستم اینقدر توی زحمت می افتین اصلا نمی گفتم و سوپرایز می کردم.
پریناز:دیگه امیدواریم خوشت بیاد دیگه،نهایت سلیقه مونو به خرج دادیم کم و کسری داشت بگو ردیفش می کنیم.،هر وقتم خواستی بیای خونه ی ما اتاق خودم دربست در اختیارت.
لبخند زدم.
-ممنون خیلی زحمت کشیدین،همه چی عالیه تازه از اون چیزیم که فکر می کردم بهتر و کامل تره
دلناز:حالا دیگه اینقد منت سرش نذار؛خوبه همش سلیقه ی من بود شروین و شهروز بدبختم حمالی می کردن و می چیدن.نقش تو این وسط چی بود دقیقا؟
عجب،مثل اینکه پایه هم هست؛چه بچه پرروییه!
پریناز:بی ادب،قبل این که بیاد مامان مگه گوشزد نکرد مودب باش؟
دلناز:خیلی خوب، برو بگو شروین چمدوناشو بیاره لباساشو عوض کنه بنده خدا.
پریناز داشت می رفت سمت در که تقه ای به در خورد و در باز شد،شروین بود با دو تا چمدونها؛بنده ی خدا خیس عرق شده بود و نفس نفس می زد.حق داشت،چمدونها رو تا جایی که می شد پر کرده بودم و وحشتناک سنگین بودن.
-ببخشید تو رو خدا زحمت کشیدین.
-خواهش میکنم، وظیفه بود.
-کجا بذارمشون؟
-همینجا کنار در خوبه،ممنون.
-خواهش می کنم.
همه رو با احتیاط کنار هم گذاشت و با گفتن"با اجازه"از اتاق بیرون رفت و در رو بست.
پریناز:خوب...دلی بیا ما هم بریم تا طناز لباسشو عوض کنه.
-اوکی،طناز جون لباساتو به چوب لباسی پشت در آویزون کن.
-باشه عزیزم، مرسی.
از اتاق که رفتن بیرون شالم رو از سرم کشیدم و دکمه های مانتو رو باز کردم.
فضای خوبی داشت و واقعا راحت بودم؛انگار فهمیده بودن موندنیم که همه چیز اینقدر کامل بود،حتی از اتاق خودم هم بیشتر به دلم نشست، چون خاطره ای از حضورش رو نداشت و چیزی رو برام یادآوری نمی کرد.
بعد از تعویض لباسهام یکم عطر به خودم زدم و آماده ی بیرون رفتن شدم ولی منصرف شدم و رفتم سراغ کیفم تا تماس هام رو چک کنم.
22 تا میس کال.
از ماهان و رونیکا و مهتا و آروین و مامان؛یه پیام با مضمون "خوبم و همه چیز عالیه" ،مشترک برای همه اشون فرستادم ،گوشی ام رو روی میز آرایشی گذاشتم و برگشتم پایین.
همه دور سفره بزرگ رنگارنگی نشسته بودن ،عذرخواهی از جمع بابت منتظر گذاشتنشون کردم و نشستم کنار دلناز که برام جا گرفته بود.
دلناز:ادب داشته باش نخورده.چیه اینجوری مثل گاو می خوری؟توی مدرسه بهتون یاد ندادن حرمت مهمونو نگه دارین و قبل از مهمان چیزی نخورین.
پدرام:بابا ببینش چی می گـه؟بهم می گـه گاو.
عمو نادر (شوهر عمه بیتا):اشکال نداره بابا جون فعلا ببخشش تا بعد.بفرما دخترم بخور تعارف نکن،بهناز خانم برای دخترمون از اون فسنجون بکش.
-ممنون زحمت نکشین ،همینا کافیه اگه خواستم خودم میکشم.
شهروز:تعارف می کنی دختر دایی؟
-نه توی هواپیما یه چیزایی خوردم، زیاد میل ندارم.
با چشمهای براق و شیطونش نگاهم کرد و لبخند یه وری زد؛واقعا چرا همه ی اطرافیانم یه وری و کج می خندن؟!
می خوان من رو دیوونه کنن؟!
این هم شانس بود که داشتم؟
-ای بابا، اون چیزایی که میدن پیش غذا هم حساب نمی شه،اینجا رژیم و میل ندارم و این لوس بازیا تعطیله ها
هر چقدر شروین آروم و ساکت بود شهروز به همون اندازه چهره اش خفن و شرور بود!
لبخند پت و پهنی زدم.
-باشه، حالا که اینقد اصرار می کنی یکم برام فسنجون بکش.
-چشـم،شما جون بخواه.
شروین بهش چشم غره رفت ؛احتمالا به معنی این بود که زیاده روی و خودشیرینی ات رو کم کن.بقیه هم کلا مشغول بودن ؛فقط مامان بزرگ با عشق و محبت نگاهمون می کرد و نگاه غمگینش بیشتر معطوف من بود.
بشقابم رو لب تا لب پر از برنج زعفرونی کرد و یه طرف کلی فسنجون و یه طرف دیگه کلی قورمه سبزی کشید.
-مجبورت نمی کنم؛ چون دستپختا اینقد فوق العاده اس که خود به خود همه شو می خوری.
خندیدم.
-حتما همینطوره ،ممنون.
-خواهش می کنم، بازم چیزی خواستی تعارف نکن،در خدمتیم.
سرم رو تکون دادم و مشغول شدم.شام با بحث و تعریفهای بزرگترها سپری شد.بهترین جمعی بود که می تونستم توش قرار بگیرم،کنارشون می شد خوش و راحت بود،چشم روی همه چی بست و همه چی رو فراموش کرد؛البته همه ی اینا تا وقتی بود که بودن.
با هم سفره رو جمع کردیم و ظرفها رو به آشپزخونه بردیم.
پریناز:خوب،شما برید استراحت کنین خودم و پریا ترتیبشونو می دیم.
-مگه می تونین؟این همه ظرفه ،تا صبح طول می کشه.
دلناز:نه بابا اینجوری نگاشون نکن،سه سوته تمومشون می کنیم میایم.
-منم می مونم، کمک می کنم.
عمه بهناز:چی؟مگه من مردم؟تو مهمانمونی، برو بشین عزیزم.منم چند تا چایی می ریزم میام پیشت.
عمه بیتا:آره عزیزم، خودم هستم کمکشون می کنم،تو برو استراحت کن.
- اتفاقا سرحال سرحالم که همه اش به خاطر شام خوشمزه ی شماست،ولی من بشینم بقیه کار کنن عذاب وجدان می گیرم.
عمه بهناز خندید.
-راحت باش عزیزم؛ بگو با ما پیرزنا حوصله ات سر میره.
هول شدم.
-نه این چه حرفیه؟اختیار دارین،بفرمایین بریم،بریم.
عمه بیتا: منم یکم کمکشون کنم با چاییا میام.
با عمه بهناز به پذیرایی رفتیم و پیش مامان بزرگ نشستیم،آقایون هم یه طرف دیگه نشسته بودن و پدرام با کله رفته بود تو تبلتش.
مامان بزرگ:مامان و بابا خوب بودن عزیزم؟همه چی خوبه؟
نفس عمیقی کشیدم.
-بله خوبن،همه چی هم خوبه خدا رو شکر.
عمه دستش رو روی دستم گذاشت.
-عمه جون ما هم جسته و گریخته و دورادور از ماجراها خبر داریم ؛مامان هم که دیده بودشون و الان عجیبه که پشت سرشون هیچ حرف بدی نمی زنه و همون احترام رو نسبت بهش داره،خدای نکرده قصد نداریم چیزی رو برات یادآوری کنیم چون به ما پناه اوردی و فقط سعی می کنیم از بودنت استفاده کنیم و لـ*ـذت ببریم،خیالت راحت باشه که جای بدی نیومدی؛ما کنارتیم .
لبخندی به این همه محبت و مهربونی اش زدم.حالا این همه تحویلم می گیرن یه ماه دیگه چجوری برگردم؟
برسم خونه به ساعت نرسیده افسردگی مزمن می گیرم.
-راستی شنیدم بچه ها یه کافه باز کردن می شه منم از فردا باهاشون برم اونجا؟اینجوری خیلی سرگرم می شم.
-آره عمه، چرا نشه؟صبحو که استراحت کن عصر می گم شهروز یا شروین بیان دنبالت.
چقدر هم که من خواب داشتم که بخوام کل صبح رو بخوابم.با هیجان کف دستهام رو به هم مالیدم و با ذوق جواب دادم:
-نه، همون صبح می رم.
بلند رو به اونطرفی ها گفت:
-شروین؛ مادر فردا قبل از اینکه برید بیا دنبال طناز ،از فردا می خواد باهاتون بیاد کافه.
شروین:چشم ،حتما.
مامان بزرگ:از اتاقت خوشت اومد دخترم؟
-بله خیلی خیلی عالی بود،دست گل همه تون درد نکنه،ولی واقعا لازم نبود، آخه من که...
اخم مصنوعی اش رو به رخم کشید.
-هیش،دلم خواست،برای دخترم بود؛ پس دخالت نکن.
کم کم عمه بیتا و دلناز و پریناز هم بهمون ملحق شدن و جمعمون کامل شد و خبر خوش روی سرشون خراب شدن از فردا رو بهشون دادم.
ساعت نزدیک دو نیمه شب بود که همه برای خونه رفتن بلند شدن،پدرام که بیهوش شده بود از خواب و شهروز برای بردن بغلش کرد؛گرچه اول توی گونی انداختنش رو پیشنهاد داد ولی خدا رو شکر به سختی منصرف شد!
شروین:پس ساعت 9 به بعد آماده باشین میام دنبالتون.
-باشه، ممنون.
یکی یکی خدافظی می کردن و از در بیرون می رفتن.
پریناز:امشب مزاحمت نمی شم که راحت استراحت کنی ولی از فرداشب میام پیشت جل و پلاسمو پهن می کنم.
مامان بزرگ:این چه حرفیه دختر؟خونه ی خودته.
دلناز:من فردا کلاس زبان دارم وگرنه می موندم یکم دو تایی غیبت خواهرمو بکنیم!
پریناز:باشه بابا اه، کنه.پس فعلا شبتون بخیر،صبح می بینمت عزیزم.
بای بای کنان رفتن و مامان بزرگ هم بعد از قفل کردن درها داخل اومد.
-تو هم برو بخواب مادر،خسته ای.صبح زودم که باید بلند شی باهاشون بری.
گونه ی سفید و تپلش رو بوسیدم.
-شبتون بخیر.
-شب تو هم بخیر دخترم.سرویس بهداشتی بالا هم هست اگه می خوای دست و صورتتو بشوری.
سرم رو تکون دادم و شب بخیر بلندتری گفته از پله ها رفتم بالا و به اتاق جدیدم رفتم،پنجره باز بود و نسیم خنکی وارد اتاق می شد.لباسهام رو که عوض کردم یاد آریو و قولی که بهش داده بودم افتادم و با همین فکر هول گوشی ام رو برداشتم.
کلی ازش میس کال و مسیج داشتم و حسابی شرمنده اش شدم،حالا بازم شانسم رو امتحان می کنم.
لپ تاپم رو از کیف بیرون اوردم و روی تخت گذاشتم و خودم هم روبه روش روی تخت دراز کشیده مقابل لپ تاپ ولو شدم.
صفحه اش رو باز کردم و تا لود شدنش صبر کردم،هندزفری رو توی گوش هام زده وارد فیس بوک شدم و ارتباط تصویری رو برقرار کردم.پوزخند زنان به این این فکر می کردم که حالا اگه مخاطبم اون بود چقدر باید روبه روی آینه وقت صرف می کردم که عالی به نظر برسم.
خیلی منتظر شدم ولی جواب نداد،حتما خواب بود،ناراحت نشدم.فردا هم وقت برای حرف زدن بود؛یه روز جدید بود برای همه چیز!
سعی کردن بیشتر برای فراموش کردن،تنوع دادن به زندگی و خودم و شخصیتم و دوری از آدمهای قبلی اطرافم و عادت کردن به این شرایط جدید و پر از یه کمبود عمیق.
فیس بوک رو بالا پایین می کردم که متوجه شدم آنلاینه،پروفایلش عکس خودش بود؛یه عکس جذاب و نفس گیر که جدید هم بود،بدون دقیق و بزرگ دیدنش پوفی کردم و صفحه رو بستم و لپ تاپ رو عقب زده چرخیدم و دستهام رو در هم قفل کرده روی شکمم گذاشته دمر خوابیدم.این هوایی شدنها اصلا به نفعم نبود پس باید همین کوچکترینها رو هم از خودم محروم کنم و از لج همه درست و خوب زندگی کنم و آدمهای جدید و دوست داشتنی زندگی ام رو بهتر بشناسم.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • behnush7878

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/18
    ارسالی ها
    125
    امتیاز واکنش
    15,949
    امتیاز
    616
    محل سکونت
    زیر آسمون آبی
    «پست 91»
    «دانای کل»
    نگاهش هر چند ثانیه بهش بود.
    چند روز گذشته بود؟
    پس چرا تغییری توی حالتهاش ایجاد نمی شد؟
    خواهرش و آروین حدود دو هفته ای می شد از ماه عسل افسانه ایشون برگشته بودن و زندگی روتینشون رو از سر گرفته بودن و شاکی بودن که چرا این دوران شیرین اینقدر زود تموم شده و مجبور شدن به خاطر کار آروین برگردن ولی این دوران برای این مرد پر از درد بود و قصد گذشتن نداشت؛نه تا وقتی که طناز دست از لجبازی برنمی داشت و اونجا موندن رو ترجیح نمی داد.
    -باز به چی فکر می کنی و بابت چی تردید داری؟
    سرش کمی چرخید و دوباره به طرف پنجره برگشت و سرد و محکم گفت:
    -به خیلی چیزا فکر می کنم ولی تردید ندارم.
    -از این به بعد زندگیت فقط باید با کار و کار و کار بگذره؟نمی خوای به خودت یه استراحت کوچیک بدی؟چه می دونم یه مسافرتی چیزی،اصلا قرار بود بری آمریکا؛اون چی شد؟
    بی مکث و عبوس جواب داد:
    -بهش نیاز ندارم.
    -داری مرد حسابی.تا کی می خوای فقط توی بیمارستان و بعدش باشگاه وقت بگذرونی؟
    -راه دیگه ای سراغ داری؟
    -برای تو نه؛کدوم روش درمانی روی تو جواب داده که همونو برات تکرار کنم؟
    -نگران من نباش،حالا حالاها مجبورم زنده بمونم و همین زجرا رو تحمل کنم.
    -اگه ناراحتی پس چرا هیچ قدمی برنمی داری؟
    پوزخندی زد و بی حوصله گفت:
    -از کجا می دونی قدمی بر نداشتم؟
    فرصت خوبی بود برای از سر بهت زدگی روی ترمز زدن.پشت چراغ قرمزی بودن که تا سبز شدنش کلی مونده بود.
    -یعنی چی؟چیکار کردی؟با خودش حرف زدی؟کی؟
    -مگه مشکل خانواده اش نبودن؟پس اول باید از صحبت کردن با اونا شروع می کردم و همین کار رو کردم؛دیروز رفتم شرکت پدرش!
    -اینو الان باید به من بگی؟
    -معمولا قبل از نتیجه گرفتن حرفی نمی زنم.گذشته از این ،به اندازه ی کافی برای مشورت نکردن و سرخود تصمیمای بزرگ گرفتن،بالغ شدم.
    دلخور پوزخندی تحویلش داد.
    -جدی؟پس اون موقع که خواستی تموم بشه بزرگ و عاقل نبودی؟خوبه که اینو فهمیدی!خوب؟یعنی الان نتیجه گرفتی؟
    -نه اما فکر نمی کنم چندان طول بکشه تا جواب دلخواهمو بگیرم.
    -فکر نمی کنی حرف زدن با خودش در اولویت بود؟بعد بفهمه خیلی شاکی می شه ها.
    -به نظرت گوش می داد؟
    -وقتی طرف حسابش تو باشی گوش می ده.
    -اشتباه می کنی،اون شب حتی یه دقیقه هم حاضر نشد باهام تنها بمونه و بشنوه.نگاهاشو هم دیدی؛ندیدی؟
    ماهان راه افتاد.
    -حتما فکر کرده باز یه جور دیگه می خوای ناراحتش کنی،اینجوری خواسته از خودش محافظت کنه.اون دیگه مثل قبل نیست،راستشو بخوای فکر نمی کنم دیگه به خودش هم برای خوشحال بودن شانسی بده؛به قول خودش تنها موندن ضرر کمتری به آدم می زنه.
    با همون نکته سنجی خاص خودش به نیمرخ ماهان چشم دوخت.
    -از این جمله می تونم این برداشتو کنم که به اون پسر هم جور خاصی فکر نمی کنه؟
    -نمی دونم،می شناسمش؛تصمیمای یهویی و شوکه کننده زیاد می گیره،اما اگرم بگیره فکر نکنم از روی انتقام باشه.
    چشم غره ی پر ابهت و خشمش رو نثارش کرد.
    -من همینجا پیاده می شم،امروز کلا حرفای جالبی نمی زنی.
    -بذار رو راست باشیم دیگه،تو خیلی بد از زندگیت بیرونش کردی؛فقط چون غرورتو خورد شده دیدی،همون شبم پشیمون شده بودی یادته؟نمی گفتی هم می فهمیدم ولی الان چی؟غرورت رو گذاشتی کف دستت و رفتی تا قانعشون کنی دوباره دسته گلشونو بدن دستت تا بزنی پرپرش کنی.
    -اگه واقعا نظرت اینه پس بذار کاریو که خودم می دونم تا چه حد به خاطر خودمه انجام بدم و راجع بهش هم چیزی نپرس چون جوابی نمی گیری،فقط امیدوارم نخوای طوری که دلم نمی خواد همه چیزو به هم بریزی و کارو از این خراب تر کنی چون اون موقع به صمیمیتمون نگاه نمی کنم و عوضشو سر باعث و بانیش درمیارم،الانم همین گوشه ها نگه دار و نه وقت منو بگیر و نه خودتو.
    -قرارمون زود جوش اوردن نبود،من فقط می گم آمادگی هر چیزی رو داشته باش چون اولین مقصر خودتی.
    -می خوام قدم بزنم ،نگه می داری یا توی همین حالت پیاده بشم که مجبور بشی...
    زنگ گوشی ماهان نذاشت حرفش رو تموم کنه،گوشی بینشون بود و خیلی راحت تونست اسم مخاطب رو بخونه و اخم بین ابروهاش کمرنگ تر بشه،همین باعث شد از پیاده شدن منصرف بشه.ماهان هم با نگاه و لبخند مرموزی دکمه ی هندزفری بی سیم توی گوشش رو فشار داد و ارتباط وصل شد،کیارش به طرز عجیبی سکوت کرده بود و اخم غلیظی کرده به روبه رو خیره شده بود.
    اینقدر تصادف رو هم دیگه غیر ممکن می دونست،شاید هم از قبل هماهنگ شده بود تا داغ دلش رو تازه کنن.
    -به به خانم شیرازی،چه خبرا؟ما رو نمی بینی خوبی؟
    نتونست این لـ*ـذت رو از برادرش بگیره و این حسرت رو به دلش بذاره.
    هندزفری رو برداشت و گوشی رو روی اسپیکر گذاشت.
    -آره والا، چرا دروغ بگم؟اینجا نه غرغر مامان می شنوی و نه سرزنش بابا.خداییش به فکر خریدن بلیط برگشت هم نیستم، اینجا آزادی و خوشی مطلقه،دنبال یه ثانیه می گردم تنها واسه خودم باشم و با دل خوش فیلم ببینم که پیدا نمی شه،چپ و راست هم که غذاهای مورد علاقمو تنها تنها و بدون شریک می خورم.یه آدم دیگه بیشتر از این از زندگیش چی می خواد؟یه فرصت جور کن بیا ببینمت؛ آریو هم به قولش عمل کرد و فردا یا پس فردا می رسه،بیا مهتا رو هم با خودت بیار اون شوهر زن ندیده شم اگه مخالفت کرد این حقو داری از حق برادر زن بودنت استفاده کنی و یه مشت که لایقش باشه بهش بزنی نوش جانش بشه.والا!چه معنی داره دوستمو خواهرمو ازم بگیره و نذاره و نخواد ببینمش،تازه قبل از اون من بودم حق آب و گل دارم،می خوام بگم رونیکا هم بیار اما...
    ماهان آه کشید.
    -منم دلم برات تنگ شده الکی الکی یه ماهه ندیدیمت!ببینم چی می شه؟ایشاالله این سعادتو داشته باشیم که بیایم.
    -والا، به نظر من اگه خودتون بخواین دارین!
    بلند انگار که مخاطبش کس دیگه ای باشه گفت:
    -الان میام.
    و بعد با همون ولوم قبل ادامه داد.
    -من باید برم ماهان،اینا بدون من از پس هیچ کاری برنمیان،نمی دونم قبل از این چجوری ورشکست نشدن؛این مشتریا هم که گارسونی غیر از من اصلا به رسمیت نمی شناسن و فقط من بدبختو می بینن.حالا هی می گن خوشگلی دردسر داره و شما باور نکنین،خوش به حال شماهاست والا،راحتین؛کسی آدم حسابتون نمی کنه،دنیا به کامتونه!
    ماهان بلند و غیر قابل کنترل خندید.
    -دستت درد نکنه ،غیر مستقیم هر چی دلت خواست گفتیا،دیگه چیزی نموند؟
    -گذاشتم واسه تماس بعدی که این مبحثو بازتر کنم و بیشتر بریم تو بحرش.
    باز هم خندید.
    -به همه سلام برسون.
    ماهان نگاهی به کیارش انداخته با شیطنت گفت:
    -مخصوصا به کی؟
    -تبعیض مبعیض نداشتیما.
    -یعنی سلام مخصوص برای کسی نداری؟
    -نخواستم بابا ،نرسون .انگار خودم زبون ندارم به هر کی دلم بخواد هر چی دلم می خواد بگم.
    حرف دل کیارش رو زد.
    -شنیدم مهمون داری،این پسره قراره چقدر بمونه؟
    -بیشتر از یکی دو روز نیست، چطور؟
    -هیچی ،همینطوری.به زودی می تونی منتظر ما هم باشی.احتمال اینکه بی خبر بیایم زیاده؛هرچند مهتا که سوپرایز و این حرفا حالیش نیست.
    صدای خنده اش صدای قلبش بود.
    -به نفع منه،قرار بود خداحافظی کنیما،تو هم باید کار داشته باشی.
    -باشه خانم خانما،این زود خسته شدن و فرار کردنتو یادم می مونه.
    بالاخره خداحافظی کرد.
    -مثل اینکه خیلی هم به ضررش نشده،فهمیدم چقدر خوشحال و راضیه.
    -به نظرت چند درصد خوشحالیش واقعیه؟
    -جاییش به نظرم غیر واقعی نیومد؛ اما نگران نباش،این منصرفم نمی کنه.فردا هم دوباره باهاشون صحبت می کنم ،فعلا تصمیم دارم برم سراغ اون پسره ی فرصت طلب بی همه چیز؛مثل اینکه قصد نداره منو هشدارامو جدی بگیره.
    -چی؟دیوونه شدی؟چیکار اون داری؟
    -تو مثل اینکه متوجه جدیت ماجرا نیستی.
    -متوجهم اما...
    دستش روی پاش مشت شد و دستی به یقه اش کشید و یکی دیگه از دکمه هاش رو هم باز کرد.
    -متننفرم از اینکه کسی سعی کنه جایگاه منو تصاحب کنه مخصوصا...
    -مخصوصا این جایگاهی که این همه روش حساسیت داری.
    -این دختر با خودش چی فکر می کنه که می ذاره این همه نزدیکش باشه؟اینقدر می تونه احمق باشه که نفهمه دیدش مثل اون دوستانه نیست و در واقع به چی فکر می کنه؟
    -اتفاقا به نظر من بد نیست؛بذار خود طناز حدشو بهش نشون بده و بفهمه که نباید امیدوار بشه؛فقط خودش می تونه قانعش کنه،پس لطفا همه چیزو خراب تر نکن.این زندگی خودشه،بذار خودش تصمیم بگیره و انتخاب کنه؛عشق اینه نه زورکی تحمیل کردن و تحمیل شدن.
    این حرفها داشت راه نفسش رو بند می اورد،تحملش رو نداشت اما متاسفانه حق رو به ماهان می داد،شاید اون نمی تونست خوشبختش کنه و بقیه شانس بیشتری داشتن،حداقل اینطور خوردش نمی کرد و کمتر خودخواه بود،هرچند حالا اونها هم دور مونده بودن و داشت با انگیزه قدمهای بزرگی برمی داشت؛برای خودش،برای زندگی اش،حتی اگه دیگه از طرفش عشقی هم نمی دید می خواست توجهش رو جلب کنه و هر راهی رو که لازم می دید به خاطرش می رفت؛تا به حال اینقدر روی موضوعی مصمم نبود اما اضطراب زیادی هم داشت چون مطمئن بود دیگه چیزی مثل قبل نیست و طناز از همون اول هم دختر سختی بود و راحت الوصول نبود اما وقتی هم آروم و مطیع شد قدر ندونست و نتیجه اش رو هم دید.
    به ماهان مسیر مورد نظرش رو گفت که تا اونجا برسونتش،فکر نمی کرد نای پیاده روی داشته باشه.ماهان ضبط رو روشن کرد و بدترین آهنگی رو که مناسب ضد حال زدن به این اوضاع کیارش بود انتخاب کرد.
    کجای لحظه هامی تو که هر جا رو بگی گشتم
    به جای زندگی کردن پی دیوونگی گشتم
    پی دیوونگی گشتم
    نگو دل کندن آسونه که من اصلا نمی تونم
    اگه حالم رو می پرسی جوابش رو نمی دونم
    جوابش رو نمی دونم
    کجای زندگیمی تو که من می گردم و نیستی
    یه روزی مطمئن بودم پای حرفات وایمیستی
    پای حرفات وایمیستی
    تو هر جا رو بگی گشتم که شاید باز پیدا شی
    به عشقت زنده موندم کاش هنوزم عاشقم باشی
    هنوزم عاشقم باشی هنوزم عاشقم باشی
    من از وقتی گمت کردم شب و روزم زمستونه
    هوایه هر جا صاف باشه هوای خونه بارونه
    هوای خونه بارونه
    من از وقتی گمت کردم تمام رویاهام گم شد
    تو چی می دونی از اونی که قصه ش حرف مردم شد
    که قصه ش حرف مردم شد
    کجای زندگیمی تو که من می گردم و نیستی
    یه روزی مطمئن بودم پای حرفات وایمیستی
    پای حرفات وایمیستی
    تو هر جا رو بگی گشتم که شاید باز پیدا شی
    به عشقت زنده موندم کاش هنوزم عاشقم باشی
    هنوزم عاشقم باشی هنوزم عاشقم باشی
    (گمت کردم-شادمهر عقیلی)
    نگاه های چپ چپی و چشم غره هاش هم از رو نمی بردش و باعث نمی شد از گوش دادن به این آهنگ منصرف بشه،دست خودش هم به ضبط نمی رفت؛از این آهنگ بدش نیومده بود.یه جورایی زیادی مناسبش و وصف حالش بود.
    -پس مثل اینکه از مشت و مال دادنش منصرف شدی.
    نیشخند زد.
    -خیلی امیدوار نباش،اینکه تا شب نظرم عوض بشه امکانش زیاده.
    -نکن؛به طناز می گـه و...به هر حال دلت نمی خواد فکر کنه هنوز نسبت بهشون حساسی؛همینطور نیست؟
    درست می گفت،تا همه چیز حل نمی شد و اظهار پشیمونی نمی کرد نباید قدم اشتباهی برمی داشت،پس این حسرت فعلا باید به دلش می موند؛تا به وقتش.
    جلوی ساختمون که رسیدن زیرلب "خداحافظ" زیرلبی زمزمه کرد و پیاده شد،زنگ رو زد.امیدوار بود این صحبت جدی نتیجه بخش باشه،از اونجایی که خودش رو مدیون حس می کرد حتما نه توی این کار نمی اورد.
    زنگ رو زد،دیگه به خواسته ی خودشون اینجا نه از خدمه خبری بود و نه نگهبان و این تشکیلات.
    کیاراد حین گاز زدن سیبش و وسطش سیب خوردن تبلتش رو کنار گذاشت و به قصد جواب دادن آیفون بلند شد.
    گوشی رو برداشت.
    -احوال خان داداش؟کلاهت این ورا افتاده؟خسته می شی بیای بالا نگرانت می شم خودم به دستت می رسونم.
    لبش رو با حرص گزید،این پسر هم وقت گیر اورده بود.
    -مامان خونه است؟
    -آره، اتفاقا تازه از خرید برگشته،بیا بالا در خدمت باشیم.
    دکمه رو زد و بی مکث و تردید وارد شد،در جواب سلام و خوشامد گویی اغراق آمیز نگهبان کوتاه و با اخم سری تکون داد و پله ها رو بالا رفت،دو طبقه ی ناقابل که دیگه نیازی به آسانسور نداشت،وقتی مقابل واحدشون ایستاد در باز بود و کیاراد به استقبالش اومده بود.
    با هم دست دادن.
    -خیر باشه،خواب ما رو دیدی؟
    نفس عمیقی کشید.
    -ممکنه،حالا می ری کنار؟
    -بله بله بفرمایید لطفا،خونه ی خودتونه.
    کنار رفت و بعد از اینکه در رو بست پشت سر کیارش راه افتاد،مثل همیشه روی مبل تک نفره ای سلطنت وار نشسته بود.
    -گفته بودی مامان خونه است.
    -آره دروغ نگفتم،حتما توی اتاقشه.
    -رونیکا کجاست؟
    -اونم توی اتاقشه،کارش داری؟صداش بزنم؟
    -نه ،اگه ممکنه تو هم برو،باید با مامان تنها حرف بزنم.
    -درباره ی باباست؟
    -نه،مگه خبری ازش شده؟
    -خوشبختانه هنوز نه،امیدوارم هیچ وقت هم نه بیاد و نه ازش خبری بشنویم.
    صدای مهرناز رو از پشت سرش شنید.
    -گفته بودم که خوشم نمیاد پشت سرش حرف بزنین؟اون هر چی باشه و هر کاری کرده باشه پدرتونه،موظفین احترامشو نگه دارین؛اگرم نمی تونین که کلا حرفشو نزنین.خوش اومدی کیارش جان،خوبی؟
    از همون اول با دیدنش به احترامش بلند شده بود،مهرناز که باهاش روبوسی کرد به ناچار ایستاد و تحمل کرد، دوباره سرجاش نشست و مهرناز کنارش.
    -این چه حالیه داری پسر؟رنگ به روت نمونده و حتما ناهارم نخوردی، آره؟هر روز و هر شب سر زدن به اینجا به خاطر تغذیه و سلامتیتم که شده چقدر می تونه سخت باشه آخه؟
    همیشه حرفهاشون از همینجا شروع می شد،ولی واقعا براش مهم نبود.هیچی حیاتی تر از اونی که مثل خوره داشت وجودش رو می خورد نمی تونست باشه.
    -من خوبم،نگران نباشین.
    -امشبو همینجا می مونی، حرفم نباشه؛هم خوب استراحت می کنی و هم خودم بهت می رسم.
    کیاراد:خدا بده شانس،از دست من بدبخت قاشقو به زور می گیره و نمی ذاره بفهمم چی کوفت می کنم و بعد ایشونو اینقدر تحویل می گیره.
    مهرناز:برای اینکه تو به اندازه ی کافی خودت به خودت می رسی.
    تبلتش رو برداشت و لم داده روی مبل و پا روی پا انداخته حواسش رو از بحثشون پرت کرد.
    مهرناز:خوب؟چی شده گذرت به طرفمون افتاده؟خوب می دونم برای دیدنمون و احوالپرسی نیومدی.
    -چه هدف دیگه ای جز این می تونم داشته باشم؟
    -راحت باش پسرم،تا من می رم برات میوه پوست می کنم و میارم ذهنتو جمع و جور کن و حرفی رو که بابتش راضی شدی پا به اینجا بذاری بزن.
    لبخند به لب بلند شد و رفت.
    -خداییش راست می گـه ها،امروز کلا یه جور دیگه ای.
    -چه جوری؟
    -چه میدونم،قاطی تر و بی حوصله تری.فقط از گرفتاری نیست مگه نه؟
    -شاید
    بلند شد،همون فضای آشپزخونه بیشتر مناسب حرف زدن بود.
    هرچند نمی دونست چطوری و از کجا شروع کنه؟
    با اینکه رک بود و همیشه هر چیزی رو که بهش فکر می کرد و در جا اما سنجیده به زبون می اورد ولی این بار فرق داشت و واقعا نمی خواست بی گدار به آب بزنه،این براش موضوع مهمی بود و نمی خواست سر لج بندازتش،پس باید آروم می موند.
    پشت بهش مشغول بود و سیب و پرتقال ها رو تکه می کرد.
    -چند دقیقه همینجا بشینیم؟باید حرف بزنیم،مهمه،لطفا!
    تعجب کرد.تا به حال این کلمه رو از زبونش نشنیده بود.
    -یه کوچولو صبر کنی پیشتم،دیگه چیزی نمونده.
    -میل ندارم،فقط می خوام زودتر حرف بزنیم.
    پیش دستی پر و پیمون رو جلوش گذاشت و با کنجکاوی و صندلی رو عقب کشیده نشست .
    -چی شده آخه؟چیه که اینقدر برات مهمه؟
    کیا هم کنارش و انگشتهاش رو در هم قفل کرده نشست.
    -زندگی و آینده امه؛البته اگه برای شما هم اهمیت داشته باشه.
    -این چه حرفیه که می زنی آخه؟بگو .من سراپا گوشم،چیه که اینقدر مضطربت کرده؟
    خدا رو شکر امروز اثری از اون دختر مزاحم هم نبود و بدون شنیدن داد و بیداد و اعتراض هاش می تونست حرفش رو بزنه.
    رک و بی مقدمه و صد البته جدی گفت:
    -ازت می خوام رابـ ـطه تو با مادر طناز درست کنی ؛هر چی زودتر بهتر.
    چند لحظه گیج و شوکه نگاهش کرد و بعد ابرو در هم کشیده و با نارضایتی جواب داد:
    -چی؟می فهمی چی می گی؟
    -فکر نمی کنم اونم راضی به این اختلاف و جدایی بینتون باشه،مسئله ی بین ما به شما ربطی نداره.
    -اصلا چی شد یهو یادش افتادی؟نگو که دلت باهاشه و با اینکه ترکت کرده ...
    خوشحال می شد اگر هر بار از هر کسی این کلمات رو نمی شنید؛نسبت بهش آلرژی پیدا کرده بود.
    -اون ترکم نکرده، من این کارو کردم؛اگه لازم باشه توضیح بدم هر وقت گفتنش برام آسون شد می گم،فعلا همینقدر بدونید کافیه.
    -این چیزی رو تغییر نمی ده ،هنوز رفتار توهین آمیزشو یادم نرفته،برام عزیز بود درست ولی حالا شناختمش.این که چشمش همیشه به دهن این و اون و مخصوصا خواهرشه حالمو به هم می زنه،توی گوش اون دخترشم کم نخونده اون خواسته این کارو به خواسته خانواده اش انجام بده و تو خواستی غرورتو نجات بدی که پیش قدم شدی و کار رو تموم کردی،بهترین کار رو کردی.
    -اشتباه می کنین ،بحثو طولانی نمی کنم ولی خوب می دونم بی گـ ـناه ترینه و برای منصرف کردنم تلاش زیادی کرد که من نخواستم به نتیجه برسه،این مدت هم فقط برای آروم نگه داشتن اعصابتون و باز نکردن بحثهای قدیمی سکوت کرده بودم.
    -اولین باره دارم می بینم از روی احساس حرف می زنی،چقدر سخته که مثل همیشه سنگ روی دلت بذاری و این چیزا دوباره برات مزخرف بشه؟
    باورش نمی شد مهرناز باشه که این حرف رو می زنه.
    -اصلا خوب شد اومدی؛می خواستم باهات درباره ی ساحل حرف بزنم،کی بهتر از اون؟چی کم داره که نمی پسندیش؟از لحاظ موقعیت اجتماعی و همه چیزم بیشتر هم سطحمونه.این همه سال هم که به پات مونده و کلی خواستگارو بخاطر تو از دست داده.واقعا دوستت داره؛می دونی چقدر پیشم اشک ریخته؟بیشتر از زنی که این همه می خوادت و درکت می کنه و همه ی شرایطتو می دونه و قبولت داره دیگه چی می خوای؟
    دیگه جدی جدی داشت جوش می اورد و فقط می تونست تن صداش رو پایین نگه داره اما طرز نگاهش و نفسهای تند شده اش دیگه از اختیارش خارج بود.
    -من توی این سالها چی ازت خواستم؟تا جایی که خودم یادم میاد از همون اولش کوچکترین درخواستی ازت نداشتم و حالا هم که دارم یه چیز ساده ازت می خوام رد می کنی و پیشنهادی رو می دی که حتی فکر کردن بهش هم برام عذابه؟فکر می کردم این حقو داشته باشم یا اینکه باید منت مادر واقعیمو بکشم تا شاید اینجوری بدهکاریشو بهم جبران کنه و اون موقع شاید بتونم به بخشیدنش فکر کنم؛هنوز اینجاست و بهش دسترسی دارم،با توجه به اتفاقهایی که افتاد و پدرم خودش رو نشون داد انگار می تونم بهش حق بدم چون هم پدرم و هم پدربزرگم رو می شناسم که چقدر روی من وسواس دارن!
    هم تند و هم دلخور و هم تمسخرآمیز و تای ابروش رو بالا انداخته نگاهش می کرد،شوکه شده دهانش باز مونده بود؛پس دست روی نقطه ضعفش گذاشته بود.
    می تونست سرش منت بذاره و بگه من زندگی و آینده تون رو تضمین کردم و حالا همین رو هم زیاد می بینی؟
    اما نخواست این حیوون بازی رو در بیاره و به جاش از سلاح قوی تری استفاده کرد؛حتما نتیجه ی بهتری می گرفت.
    -دی...دی...دیوونه شدی؟هیچ معلوم هست چی می گی؟یعنی چی که از اون بخوای؟مگه من مردم؟من فقط...اصلا چی شد یهو یاد این دختره افتادی؟
    اصلا مگه از یادش غافل هم شده بود؟
    کاش می شد و اون موقع راحت بود.
    -فقط بگو این کار رو برام می کنی یا نه؟
    می دونست پدر طناز حتما کمتر مخالفت می کنه و راضی کردنش آسون تره ولی همیشه این مادرها بودن که کار رو خراب تر می کردن؛مثل همیشه.
    گیریم اون هم حل می شد.
    خود طناز چی؟
    وقتی نگاه های بی احساس و سردش رو یادش می اومد همه ی وجودش رو حرص می گرفت،ولی خودش کرده بود و روزی هزاران بار خودش رو از این بابت لعنت و نفرین می کرد.
    راه سخت و طولانی رو در پیش داشت و به این فکر می کرد که اگه تا اون موقع دیر شده باشه و آریو بتونه جایگزینش بشه چی؟
    اون موقع به تقدیرش راضی می شد؟
    البته که نه.
    پس باید سریع تر کارها رو پیش می برد.
    -اول باید بگی چی شده که فکر می کنی اشتباه قضاوتش کردی تا بعد من فکرامو بکنم.
    -تا شما بخواین فکراتونو بکنین ممکنه دیر شده باشه،من هم فقط برای اینکه با یه زن بحث نکنم از شما خواستم .
    با غیظ صندلی رو عقب کشید و بلند شد.
    -مهم نیست،فکر کنین هیچوقت همچین چیزی ازتون نخواستم و اون دخترو هم خیلی سریع یه جوری از زندگیم دور کنین،وقت و حوصله ی کلنجار رفتن با اونو ندارم،فعلا.
    هول شده بلند شد.
    -داری می ری؟چرا آخه؟
    جوابی نداد و فقط قدمهاش رو تند کرده به طرف در حرکت می کرد،از درون خودش رو می خورد.بقیه غیرطبیعی شده بودن یا اون که حالا واقعا خودش رو نمی شناخت؟
    اما خودش هم می تونست از پس خودش بربیاد؛فقط کافی بود کسی جلوی پاش سنگ نندازه.
    مثل همیشه.
    به صدا زدن های با عجزش هم اهمیتی نداد،همونطور که اون زندگی از نظر خودش پسرش رو هیچ شمرد.
    جفتشون لباس بیرون پوشیده همزمان از اتاق هاشون خارج شدن.
    رونیکا با ذوق گفت:
    -ما آماده ایم،بریم دیگه؟رستورانم خودم توی راه انتخاب می کنم!
    -به چه مناسبت؟
    کیاراد دست دور شونه اش انداخت.
    -به مناسبت اینکه امشبو تنهات نمی ذاریم،غم تو غم ما هم هست.
    چشمکی زد که اخمهاش غلیظ تر شد.
    -کی گفته من ناراحتم؟
    -از اونجاییکه خیلی هم آروم حرف نمی زدی و دردتم معلومه چیه؛نه خودتو گول بزن نه ما رو،حالا بریم؟خواستی با هم سکوت می کنیم، خواستی هم حرف می زنیم.
    کیاراد رفت تا از مادرشون خداحافظی کنه،هرچند با ناراحتی و دلخوری؛فکر نمی کرد مادرشون هم بخواد و بتونه مثل همون به اصطلاح مادر اینقدر کینه توزانه رفتار کنه و علاقه ی بینشون رو نادیده بگیره،اگه بخاطر اونا بهم نمی رسیدن نمی بخشیدشون،هرچند کیارش غد تر و حرف گوش نکن تر از این حرفها بود که بخواد قربانی همچین موردی بشه!
    سر به سر کیارش می گذاشت تا یخش رو باز کنه درست، اما برادرانه خوشحالی اش رو می خواست چون بعد از اون اتفاق حقش بود،درست چند روز مونده به دامادی اش ورق برگشته بود؛اونم کسی که علاقه و اعتقادی به عشق و ازدواج نداشت و حالا برای به دست اوردن دختر مورد علاقه اش می خواست تلاش کنه و نذاره این داستان اینطوری ،تلخ تموم بشه.
    ***
    طبقه ی بالای رستوران بودن و خلوت بود،رونیکا گاز بزرگی به چیز برگر دوبلش زد و دور دهانش رو با دستمال تمیز کرد؛قید رژلب و آرایشش رو که دیگه زده بود.
    کیاراد:یواش بابا کسی بهش چشم نداره،نگران نباش،خودتو هم خفه نکن.
    -ایش،کی به کی می گـه؟سرت به کار خودت باشه،یکی هم از طرف من برای مامان بگیریم ببریم،دلم نیومد اینجوری تنهاش گذاشتیم،شایدم بهش نیاز داشته باشه تا فکر کنه.
    کیاراد:واقعا نیاز داره،اگه داستان دیگه ای و فقط بین خودشون بود ما حق دخالت نداشتیم درست؛ ولی نه حالا که حسرت اون عروسی توپ به دلمون مونده.
    رونیکا پر حرص و زور با آرنج زد توی بازوش که با وجود اون همه عضله کم دردش نگرفت.
    -هُپ،چته؟
    با چشم غره و اشاره ی چشم و ابرو به اون ظاهر اخمو و نگاه خیره به میز اشاره کرد،یه تکه از غذاش رو بیشتر نخورده بود.
    -ای بابا،غمت نباشه دیگه،اون با ما.همونطور که یه روز رفتیم پیش باباجون و التماس کردیم جداتون کنه تا قدر بدونین؛ حالا هم لطف می کنیم می ریم پیش مامان طنازو با یه وردی جادویی دعایی چیزی راضیش می کنیم،من نه ساحلو به عنوان زنت می خوام و آدم حسابش می کنم و نه می ذارم اون پسره یه قدم به طناز نزدیک شه ...گرچه....از مهتا شنیدم فردا عازم شیرازه؛یعنی قطعا فردا شبو پیش همن.به نظرم تو هم واقعا منتظر مامان نمون خودت تنها هم می تونی از پسش بربیای ،می دونم ما رو قبول نداری که پیشنهاد کمک نمی دما.
    -تو از کی شنیدی؟
    لب گزید و مردد و سر به زیر جواب داد:
    -خوب...مهتا...عصبی نشیا ولی راستش به نظرم خیلی خوشحاله ،یعنی عجیب منتظره یه معجزه بشه و طناز به این پسره یه جور دیگه فکر کنه،خیلی امیدواره که این وصلت سر بگیره و جاری بشن؛البته جلوی خودش اونجور که می گفت جرات نداره اینو بگه ولی خجالت نکشید و به من گفت،پس تا همه بیشتر از این جداییتونو قبول نکردن یه کاری کن.
    کیاراد چپ چپ نگاهش کرد.
    -خواستی ابروشو درست کنی زدی جفت چشماشم در اوردی؟
    -ای بابا، بده به فکرشم و می خوام یه حرکتی بزنه که بهش امیدوار بشیم و بفهمیم بالاخره دل داره یا نه؟باید رک باشیم و این خطرو هی بهش گوشزد کنیم تا بلکه یه فرجی بشه و آقا به خودش بیاد،اما به نظرم نگران نباش.مامان فردا اول وقت حتما خونشونه،واقعا طاقت اینو که بهش پشت کنی نداره،منم واقعا دوست دارم یه کاری براتون انجام بدم ولی خوب منو قبول نداری،مگه از روی نعش من رد بشه با این پسره بخواد زیر یه سقف بره .ایش..بالاخره این همونه که بهش خــ ـیانـت کرد؛یعنی با پدر ما هیچ فرقی نداره،هرچقدرم مامان خوبیهاشو یادآوری کنه نمی تونم حس خوبی بهش داشته باشم،ازش چندشم می شه،یعنی اگه اون دختر بیچاره بعدها بخواد تکرار این اتفاق بشه من از چشم تو می بینم.البته ببخشیدا ولی مقصر اصلی از نظر من تویی که سریع همه چیو زیر پات گذاشتی وگرنه آماده بود پای همه چیز وایسه تا فقط باشی اما تو چیکار کردی؟بگذریم .اگه نقشه ای چیزی داری بگو در جریان باشیم بلکه بتونیم یه گوشه شو گردن بگیریم.
    کیاراد:تو بزرگترین کمکت ،کمکت نکردنته پس بالاغیرتا فقط بشین و تماشا کن همه چیز چجوری درست می شه.
    دستش رو زیر چونه زده سیب زمینی بزرگ چیپس شده ای به دهان گذاشت و آه کشیده گفت:
    -کی فکرشو می کرد یه روزی ما سه تا دور هم جمع بشیم تا برای دوباره با هم بودنشون نقشه بکشیم؟از اولش همه چیز اونقدر عجیب به نظر می رسید و حالا داره عجیب ترم می شه،از اولین بار رودر رو شدنشون بگیر تا همین امروز.
    اگه نظر رونیکا این بود پس خودش باید چی می گفت؟
    کیاراد:آره والا،برای شما دو تا فقط خودتون خوبین .فقط راضیش کن و ببین بعدش چطوری دست و پای نفر سوم و چهارم و پنجم و شیشم و از زندگیتون می بُرم!
    -آره والا، این آدمای دو به هم زن و باید دست و پا که هیچی سرشونو قطع کرد.
    نفس کلافه ای کشید و بداخلاق گفت:
    -از اونجایی که زبونتون زیادی باز شده معلومه که وقت حساب کردن و بلند شدن رسیده،منم خسته ام،باید زودتر برگردم خونه.
    کیاراد:ای بابا بعد عمری اوردیمون بیرونا،ضدحال نباش دیگه.
    -نمی تونم،میاین یا...
    -خیلی خوب، تو برو ما قبلش یکم قدم می زنیم تا زودتر اینا هضم بشه،حداقل بشین قهوه تو هم همینجا بخور،شاید تا اون موقع چیز بدرد بخوری هم پیدا کردیم که به کارت بیاد..هم اینکه...یه موضوعی درباره ی خودم هست که بهت نگفتم،البته اگه حوصله ی شنیدنشو داشته باشی؛این دفعه قطعا چیز ناراحت کننده ای نیست ذهنتو هم منحرف می کنه،مامان در جریانه و گفته اگه تو موافق باشی اونم حرفی نداره.
    باید بهش می گفت که نصف این بار سنگین رو می خواد از روی دوشش برداره و بزرگ بشه،دیگه نمی خواست اون پسر لوسی باشه که چشمش به جیب پدر و مادر و برادرشه،برعکس حتی می خواد خرج خونواده اش رو هم دربیاره؛دلش به آینده روشن بود.
    همه چیز درست می شد و با تشکیل خانواده دادن کیارش باید واقعا فکری به حال خودشون می کردن،گوشی رونیکا زنگ خورده بود و بلند شده بود رفته بود یه طرف دیگه تا راحت و اونجوری که دلش می خواد حرف بزنه.
    -خوب،می شنوم.
    با تک سرفه ای صداش رو صاف کرد و معنی دار و مضطرب نگاهش کرده کف دستهاش رو به هم سایید.
    -می دونم الان وقتش نیست و بعد از این همه اتفاق و حالا هم این حال و روزت و صحبتایی که امشب بینمون رد و بدل شد دیگه حوصله ی کلنجار رفتن با منو نداری ولی چیزی که الان می خوام ازش بگم واقعا برام مهمه و بیشتر از این نمی تونم صبر کنم.
    این همه مقدمه چینی و در آخر لپ کلام و نشنیدن حوصله اش رو سر بـرده بود.
    کیاراد هم فهمید که هول ادامه داد:
    -من می خوام برم سرکار،دنبالش نرفتم چون همونطور که می دونی آروین اینا دارن شرکت خودشونو می زنن؛با آریو همون شب عروسی صحبت کردم ،تازگیا هم کارش تموم شده و قراره ریاستش با اون باشه؛هم اینجوری یه باری از روی دوش تو هم برداشته می شه هم اینکه برای خودم یه تجربه ای می شه.
    این پسر هم وقت گیر اورده بود؟
    خودش هزار و یک درد داشت و حالا ...
    اما اونم حق داشت.
    مردم که به خاطرشون نباید زندگی خودشون رو تعطیل می کردن.
    -کی این فکرو توی سرت انداخته؟
    بار سنگینی از روی دوشش برداشته شده بود اما بازم اون اخمها استرسش رو کم نمی کردن.
    رونیکا برگشت و سر جاش نشست.
    -هیچکس،تصمیم خودمه .مطمئنم موضوع شما به همین زودیا حل می شه بعد از اینکه تشکیل خانواده بدی دیگه ما خودمون باید یه فکری به حال خودمون کنیم.
    -کی همچین حرفی زده؟تا وقتی من زنده ام نه نیازی به کار کردن دارین و نه اینکه دستتون جلوی کسی دراز می شه.
    -صد البته اما اینجوری خیالم راحت نیست،به دلم نمی شینه؛من که هیچی، مامان هم به همین فکر افتاده راستش این تصمیم منم از همینجا آب می خوره ؛بالاخره مردی گفتن زنی گفتن،دوست داشت توی مهد کودک کار کنه ولی اگه من توی شرکت توی رشته ی تحصیلیم کار کنم بیشتر نمی تونم کمک کنم؟
    -کسی هیچ کاری انجام نمی ده،تو هم تا وقتی که درست تموم نشده این تصمیمتو فراموش می کنی.
    رونیکا به جای کیاراد جواب داد:
    -چرا آخه؟به نظر من که از پسش برمیاد؛خیلیا هستن هم درس می خونن و هم کار می کنن به درسشونم لطمه ای وارد نمی شه ،تازه می دونی استادا چقدر قبولش دارن؟همیشه ازش تعریف می کنن و طرحاش به عنوان نمونه انتخاب می شه؛همینه که اینقدر خسیسه و اصلا کمکم نمی کنه دیگه،حسابی خودشو اون بالا بالاها می بینه.
    پشت چشمی نازک کرد و کیاراد خندید.
    رونیکا:یعنی می دونیم اینقدری که تو در میاری خرج ده تا خانواده رو درمیاره ولی کمک کردن به خانواده اتم که شده یه حد و مرزی داره،چیزی هم نمونده لیسانسشو بگیره از بس هوله؛ تازه استادشم حاضره به عنوان دستیارش ببرتش توی شرکتش ولی ترجیح می ده با آشناها کار کنه که بیشتر درکش می کنن که دیگه دغدغه ی اخراج شدنو نداشته باشه!
    کیاراد چپ چپ نگاهش کرد.
    -همیشه همه جا باید نشون بدی چقدر بلبل زبونی؟
    براش زبون در اورد.
    کیا همچنان مخالف بود و از موضعش کوتاه نمی اومد ،واقعا هم دلش نمی خواست به این فکرها باشن ،با اینکه الان از دست درک نکردن مادرش ناراحت بود ولی دلیل نمی شد لج کنه و با توی دردسر انداختنشون بخواد ازشون انتقام بگیره.
    کیاراد کم اورده پوفی کشید و گفت:
    -ناراحت نشیا ولی به نظرم تو خوشت میاد آدما رو به خودت مدیون کنی تا عزت نفست بیشتر بشه.
    ابروهاش بالا پرید.جالب بود،تا حالا از این زاویه به خودش نگاه نکرده بود.
    فقط صلاحشون رو می خواست تا درست مثل خودش وقتی فقط نوزده سالش بود و این همه ازشون دور بود و حاضر نبود وقتی پولش تموم می شد به پدرش زنگ بزنه و خرد خرد تقاضای پول کنه .
    هر کاری انجام می داد ولی این کار رو نه.
    برای همکلاسی هاش هم هر وقت اتفاقی به محل کارهای مختلفش برمی خوردن عجیب بود که این پسر پولدار و مغروری که بی سر و صدا سر کلاس می شینه و بی سر و صدا می ره کاری هم انجام بده،به کسی نگفته بود و بعد از این هم نمی گفت؛برای تنها کسی که مختصر و توی همون قرار شام اول توضیح داده بود تا اشتباه قضاوتش نکنه فقط طناز بود.
    پوزخند زنان رو به رونیکا گفت:
    -تو هم همین نظرو داری؟
    چشم گرد کرده هول جواب داد:
    -من؟نه بابا؟به من چه؟نظر کیاراد اینه،منو باهاش قاطی نکن التماست می کنم.من کاملا در جریان حسن نیتت هستم،حالا عصبانی شد یه چیزی گفت ولی جون ما قبول کن دیگه.قرار نیست دستتو رد کنیم که،از اینم واسه ما آبی گرم نمی شه که،فقط خرج کفش و لباس خودشو می خواد متقبل بشه؛ اگه به درسش لطمه خورد خودم از اون منجلاب می کشمش بیرون،اینجوری خودشم یه محکی هم می زنه،به همه چیز اینقدر بدبین نباش دیگه.
    فعلا به تنها چیزی که بدبین بود همین فردای لعنتی بود که چیزی نمونده بود از راه برسه و کاش نمی رسید.
    -باشه،خودت می دونی،اما حواستو خوب جمع کن.مبادا قولی رو که از طرفت داد فراموش کنی که در اون صورت...
    نیشش باز شد.
    -خیلی آقایی،دمت گرم.از این به بعد زیاد دعا گوتم .
    چشمکی هم خاتمه ی حرفهاش بود.رونیکا با شیطنت و نیش باز با اشاره ی چشم و ابرو به چهار تا دختر خوش چهره و خوش پوش که سر میز کناریشون بودن اشاره کرد.
    -فکر کنم سر اون میز خیلی ذکر خیرمه،معلوم نیست حرص می خورن یا شام که با دو تا خوش تیپ اومدم بیرون.
    کیاراد هم که فرصت رو مناسب دید نگاهش رو جذاب بهشون دوخته چشمک زد و لبخند جذابی مختص خودش و همین جماعت از خود بیخود.
    همه شون زیادی خوشگل بودن نمی دونست از بینشون به کدوم این شانس و افتخار رو بده که باهاش همراه باشه.
    -پس چی فکر کردی؟حالا باز قدر ندون.
    -من با کیارش بودم؛ به تو چیکار دارم؟چشم طناز روشن اگه بفهمه کجاها که نمیای و بدون اینکه زبونتو خسته کنی چه مخ هایی که نمی زنی.
    کیاراد:فکر کن یه درصد براش مهم باشه؛البته به نظر خودش.
    دهن کجی کرد.
    -نه پس دلبری تو براش مهمه؟!
    لبخند بدجنسی زد.
    -شایدم.
    کیارش چپ چپ نگاهش کرد.
    -مثل اینکه بدت نمیاد نظرم عوض بشه.
    -غلط کردم،بازم بزرگی و آقایی کن و نشنیده بگیر.
    رونیکا با ذوق گفت:
    -اگه امشب به یه بهونه ای بحث امشبو وسط نکشم و به گوشش نرسونم که چه قدرتایی که نداری رونیکا نیستم.
    -خوشحال می شم من و وسیله و قاطی این بچه بازیا نکنی،بلند نمی شین؟دیر وقته،منم همونطور که گفتم خسته ام؛اگه براتون قابل درک باشه.
    کیاراد:قهوه تو اینجا نمی خوری؟
    -میلی بهش ندارم.
    خواهر و برادر نگاه معناداری به هم انداختن و همزمان شونه بالا انداخته بلند شدن،شام مادرشون رو هم گرفتن و بعد از اینکه کیارش پول غذاشون رو حساب کرد بلند شدن.
    بالاخره به خونه ی سرد و تاریک و خلوتش برگشت،جای خالی حضور یه جنس لطیف و از قضا خوش ذوق حسابی توی چشم می زد.
    چرا قبلا این سکوت اینقدر براش آزار دهنده نبود؟
    به آرامشی از جنس زن نیاز داشت؛به شرطی که اون فقط و فقط طناز باشه.
    در غیر این صورت همین رو ترجیح می داد.
    دوش گرفته و با همون حوله ی تنش پشت پنجره ایستاده بود و به غروب خورشید زل زده بود،چشمهاش خیره ی بیرون بود و ذهنش بی اجازه به هزارجا سر می زد و به نقطه و مقصد اصلی اش برمی گشت.افکار مغشوشش بهش اجازه ی نفس کشیدن نمی داد.
    به امروز فکر می کرد که دل به دریا زده بود و همون صبح راهش رو به طرف شرکت مهندسی بهزاد نیکنام کج کرده بود؛هرچند که امیدوار نبود تحویلش بگیره اما این وسط چیزی نبود که منصرفش کنه،همین بودن و ناگهان غیب شدنها و در واقع سک سک کردنش برای همیشگی داشتنش حریص ترش می کرد!
    بی هیچ تردیدی پا به محیط شرکت گذاشت؛با اطمینان و قاطع .
    شرکت خیلی بزرگی نبود اما کارمندهای زیادی داشت که خیلی زود و بعد از کمی کنجکاوی درباره ی فرد جدیدی که وارد محدوده شون شده بود کیه سرشون به کار خودشون گرم شده بود و نیازی به هشدار نگاهش نداشتن.
    همیشه همینطور بود؛با اون قدم برداشتن سنگین و منظم جدا از سر و وضع معقول و نفس گیر توجه ها رو به خودش جلب می کرد و گـ ـناه و تقصیر خودش نبود.
    به طرف میزی که جدا از بقیه بود و خانمی پشت میز در حال نوشتن مطلبی بود و کامپیوتری هم مقابلش بود رفت؛مثل منشی پدرش که شکمش رو بالا اورده بود نبود و کاملا مقبول بود!یه خانم حدودا 35 ساله و با ظاهری جدی اما مهربون که حلقه ی طلایی رنگی هم توی دستش خودنمایی می کرد.
    بعد از کشیدن نفس عمیقی سلام کرد و جدی خسته نباشید گفت،خانم محمدی با لبخند کمرنگی عینک روی چشمهاش رو بالاتر کشید و تشکر کرد.
    -بفرمایید،در خدمتم.
    حتی با لباسهای رسمی و اتو کشیده هم شبیه اربـاب رجوع ها به نظر نمی رسید و به نظر نمی رسید مسئله ای مربوط به کار داشته باشه؛روانشناس یا فالگیر نبود که از چشمهاش بفهمه اما حدسش هم سخت نبود.
    -با آقای نیکنام کار داشتم،تشریف دارن؟
    -قرار قبلی داشتین؟می تونم اسم شریفتون رو بپرسم؟
    -کاملا شخصیه اما اگه وقت ندارن می تونم منتظر بمونم.
    با طمانینه سری تکون داد و تلفن کنار دستش رو برداشت.
    -یه لحظه اجازه بفرمایید.
    بی خود و بی جهت صداش رو نازک و ظریف نمی کرد و کاملا نرمال بود و حرکات اضافی از خودش نشون نمی داد.
    برای اینکه زیاد هم شبیه طلبکارها به نظر نرسه نگاهش رو به اطراف دوخت که با شنیدن صداش به خودش اومد.
    -فرمودن می رسن خدمتتون.
    سری به معنی تفهیم تکون داد که در یکی از اتاقها که کنار در تابلوی«ریاست» نصب شده بود باز شد و بهزاد بیرون اومد؛ابتدا متوجهش نشد اما با دیدنش نفس عمیقی کشید و با جدیت به طرفشون اومد و منشی هم با دیدنش بلند شد و محترمانه به کیارش اشاره کرد.
    -خسته نباشید ،ایشون می خواستن شما رو ببینن.
    با جدیت سری تکون داد.
    -فهمیدم،خوش اومدی کیارش جان،بریم اتاق من ؛فقط قبلش ،چای میل داری یا قهوه یا نوشیدنی خنک رو ترجیح می دی؟
    گلوش خشک شده بود اما میل به چیزی نداشت؛حس می کرد کمی دست و پاهاش رو هم گم کرده مخصوصا وقتی به چشمهای خاکستری رنگش نگاه می کنه!
     
    آخرین ویرایش:

    behnush7878

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/18
    ارسالی ها
    125
    امتیاز واکنش
    15,949
    امتیاز
    616
    محل سکونت
    زیر آسمون آبی
    «پست92»
    -ممنون،نیازی نیست.
    -مطمئنی؟
    -بله،سعی می کنم زیاد وقتتونو نگیرم.
    سری تکون داد.
    -خیلی خوب،پس بریم اتاق من.
    از منشی تشکر و کیارش رو به اتاقش دعوت کرد.
    بعد از بهزاد وارد اتاق شد و بهزاد در رو بست و به طرف میز بزرگش که انتهای اتاق که پشت سرش پنجره های سراسری قرار داشت رفت و پشت میز جای گرفته کیارش رو با اشاره به صندلی های چرمی کنار میز که رو به روی هم قرار داشتن دعوت به نشستن کرد.
    -نمی شینی؟
    نفس خسته ای از این همه مطیع شدن کشید و خودش رو به صندلی رسوند و نشست؛استرس عجیبی رو تحمل می کرد و فراموش کرده بود باید از کجا شروع کنه،حرف از کار و بارِ گرفته ی بهزاد هم توی اون موقعیت عجیب بود!
    دستهاش رو به هم قفل کرد و نفس عمیقی کشید،بهزاد تمام حالتهاش رو زیر نظر داشت و کمی از موضوع سر در اورده بود.
    -اتفاقی افتاده؟ناآروم به نظر می رسی؛کمکی از دست من برمیاد؟
    -امیدوارم این حق رو داشته باشم که ازتون کمک بخوام.اینجا جای مطرح کردنش نیست اما بهتر بود خونه ی شما هم مطرح نشه اما احتمالا این اولین مزاحمتمه!می خوام به اشتباهی که کردم اعتراف کنم؛بهش افتخار نمی کنم اما اگه گوش بدین و راهی جلوی پام بذارین خوشحال می شم،من راهمو انتخاب کردم و فقط همراه می خوام.همه چیز همونطور که خوب شروع نشد خوب هم تموم نشد ؛دیگه برام مهم نیست این خواسته ی شما بوده یا خودش،حالا که همه چیز داره طبیعی تر و از روی اصولش پیش می ره ازتون یه فرصت می خوام،بهتون اطمینان می دم لایقش هستم!
    فقط خدا می دونست اون لحظه بهزاد چقدر تعجب کرد،واقعا انتظارش رو نداشت که دوباره و این بار بدون واسطه پیش قدم بشه؛این دفعه می خواست سمج بازی دربیاره و حسابی شانسش رو امتحان کنه،پشیمون شدنی هم بیشتر از این در کار نبود.
    مکالمه ی کوتاه اما پر مغزی داشتن و همونطور که پیش بینی کرده بود قرار بود حسابی سرسختی ببینه.
    -تا خودت پدر نشی احساس منو نمی فهمی و قصد نصیحت کردنتو ندارم چون هر دو طرف بد کردیم و متوجه حساس شدنش نبودیم هرچند تا حالا ثابت کرده دختر قوی و محکمیه ولی لطفا دیگه ذهنشو به هم نریز؛حتی اگه دور از ما باشه فقط دلم می خواد به زندگیش ادامه بده ولی تو می تونی ناراحتش نکنی؟
    تقصیر تو نبود ،می دونم .با عصبانیت حرفتو زدی و دلشو شکستی ،شاید بار اولت هم نبوده باشه پس از من نخواه پا در میونی کنم و چشممو روی دل شکسته اش ببندم،از هر نظر شاید عالی و برتر باشی ولی احتمال می دم تشخیص نمی دی با خانما چطور باید برخورد کرد که مشکل کوچیکی هم نیست پس گذشته ها رو فراموش کن و به زندگی ات ادامه بده.
    با جدیت حرفهاش رو زد و با آرامش ناشی از آب پاکی رو روی دست مرد وا رفته ی مقابلش به صندلی اش تکیه داد.بی خبر از اینکه دیگه اون آدم مغرور نیست که تپش های نکوبیده ی قلبش رو بیخیال بشه و "یا علی"بگه و به هدف های دیگه اش برسه؛اصلا هدف دیگه ای نداشت.
    نفس کلافه اش رو بیرون داد و دستی پشت گردنش کشید؛درست حالا که باید ذهنش رو جمع می کرد هزار جا پرسه می زد.نگاهش به خیابون بود که متوجه ماشین آشنا و صدای بلند موسیقی اش شد و باعث شد ابروهاش گره بخوره،از همون دیدار اولشون عصبی اش می کرد چه برسه به حالا که چشم به جایگاهش داشت ولی کور خونده.
    به جای بیرون رفتن و تهدید کردن و مشت کوبیدن توی صورتش فقط با غیظ دست مشت کرد؛فکرهای بهتری داشت و نیاز به درگیر شدن و آلوده شدن نبود.
    به قرار ملاقات بعدی فکر می کرد که صدای زنگ در نذاشت ادامه بده ولی منتظر کسی نبود،می خواست بیخیال بشه و جواب نده اما کنجکاوی مسری و از طناز بهش رسیده بهش اجازه ی بی تفاوت بودن نداد.
    به اتاق رفت و تی شرت قهوه ای رنگ و شلوار جینی پوشید و بیرون اومد.چه اهمیتی داشت خودش و خونه توی چه حالتی باشن؟
    باز هم؟
    این دفعه چه بهونه ای داشت؟
    هرچند مثل همیشه جبهه نگرفته بود و در کمال تعجب فقط ناراحت به نظر می رسید.
    بدون جواب دادن دکمه رو زد و منتظر رسیدنش شد،قبل از شنیدن صدای زنگ در رو باز کرد و با اخم کمرنگی به حالت مغمومش زل زد؛حالا که شنیده بود از لطافت زن خبر نداره باید کمی محتاط تر رفتار می کرد!
    نفس عمیقی کشید و با یه تای ابروی بالا انداخته و با همون جدیت مختص به خودش گفت:
    -اتفاقی افتاده؟منتظرت نبودم.
    حتی ساحل هم متعجب شده بود که سرچشمه ی این عجیب شدنش چیه؟
    اما فقط آهی کشید و جواب داد:
    -می تونیم حرف بزنیم؟زیاد وقتتو نمی گیرم؛برای آخرین بار.
    -چطور؟داری جایی می ری؟
    لبخند کمرنگی زد و وقتی کنار رفتنش از جلوی در رو دید وارد خونه شد.
    -خیلی دوست داشتی این طور باشه؟
    چرا همچین فکری می کرد؟
    در واقع خودش هم بهش فکر نکرده بود؛ چون توی زندگی پیچیده اش مسئله و مشغله ی بیشتری نمی خواست.
    -بشین،منم الان میام.
    -نه تو هم بیا پیشم،چیزی نمی خوام.
    چون از تعارفی نبودنش خبر داشت سری تکون داد و آروم و دست هاش رو توی جیب هاش فرو بـرده پشت سرش رفت.
    روی مبل تک نفره ی مخصوصش نشست و ساحل هم پا روی پا انداخته مقابلش قرار گرفت،آهی کشید.
    -خوشحالم که خونه بودی،چون واقعا بیشتر از این نمی تونستم منتظر بمونم.
    این مظلومیت هم نقشه ی جدیدش بود؟
    -شایدم همونطور که گفتی باید به فکر رفتن باشم،الانم از پیش مامانت اومدم.یکم ازت گله داره،خیلی باهام درددل کرد ولی خوب به قول خودشون نمی تونه ازت شاکی باشه و بزرگیاتو نادیده بگیره؛همونطور که من با دیدنشون هر روز بیشتر،از خود بی خود می شم و دلم می خواست یه قسمتیش هم نصیب من بشه ولی برای من همیشه اخم و تشر و بی محلی و تحقیر شدن بوده.نمی دونم اصلا متوجه بودی این مدت کنارت بودم و به زندگی خودم نرسیدم یا نه؟اشتباه نکن؛این منت نیست فقط یه امیدواری کوچولوئه.تازه من خیلی هم نفر سوم خوبی بودم و غرورم نمی ذاشت زیاد مزاحمتون بشم چون به قول خودت تو بهم وعده ای نداده بودی ولی من که رویا بافته بودم ولی نگران نباش خودم جواب دلمو می دم.
    با غم و حسرت به عسلی هایی که هیچوقت متعلق به اون نمی شد خیره خیره زل زد و به طرفش دست دراز کرد.
    -می شه همین چند دقیقه رو بیای پیشم بشینی؟
    اینطوری بهتر عطرش رو متوجه می شد.
    چه جوابی داشت بده؟
    اصلا درکش نمی کرد؛عادی به نظر نمی رسید.
    غم نگاهش پررنگ تر شد که بی اختیار و پر اخم بلند شد و با رعایت فاصله کنارش نشست و نفس کلافه ای کشیده خشک گفت:
    -خوب؟حالا چی عوض شد؟
    بغض آلود خندید.
    -برای تو هیچی.
    -خوبه که می دونی.
    -می دونم و قلبم هنوز می زنه؛باور نکردنیه.این مدت داشتم باور می کردم که ممکنه هنوز شانسی داشته باشیم و یه اتفاقی بیفته چون داشتیم با هم زندگی می کردیم، هرچند دیگه امروز فهمیدم ذهنت کجا بوده ؛همه ی نگرانی من تو و غرورت بود غافل از اینکه از دستت دادم و دیگه ذهنتم مال خودت نیست،قبل از دیدنش منو کم و بیش می دیدی و باهام وقت می گذروندی ولی حالا فهمیدم حسابی وفاداری که نمی بینی موقع غصه و تنهاییات کی کنارت بود و شاید اونو تصور می کنی و متوجه بچگیش نیستی.اون کجا و رویاهای تو کجا؟!
    شاید هم همین خصوصیتش رو می پسندید؛سلیقه اش که هیچ ،تمام زندگی اش دستخوش تغییرات شده بود.
    چشم غره ای بابت جمله ی آخرش حواله اش کرد و با بی حوصلگی گفت:
    -قول داده بودی زیاد وقتمو نگیری پس...
    -می دونم مشغولی و متاسفم که نمی تونم کمکت کنم.فقط می خواستم برات آرزوی موفقیت کنم ،حالا که می تونی تنها ادامه بدی منم می تونم به زندگی خودم فکر کنم.
    -از اولشم مانعی نداشتی.
    خودش رو جلو کشید و کج شده رو به روش قرار گرفت،آروم و قرار نداشت و دل بی تابش بی اجازه از غرورش تا کجاها که نمی کشوندش،دست لرزونش رو دراز کرد و به روی گونه ی زبرش کشید که تضاد با دست یخ زده اش گرم بود.
    -می دونستم،خودم می خواستم زندگیمو وقفت کنم .
    -چیکار می کنی؟
    با اخم متعجبی به حرکاتش که از نظرش تند می رفت نگاه می کرد و به خودش اومده می خواست دستش رو به تندی پس بزنه که ساحل زودتر عمل کرد و قبل از اینکه فاصله اشون رو به صفر برسونه لب زد:
    -کاش می دونستم.
    قلبش نمی زد اما متاسفانه زنده بود این رو از داغی اشکهای ساحل روی گونه های خودش متوجه می شد.از شوک در اومده بود پس مستقیم به عقب هلش داد و بلند شد و دیگه جلوی خودش رو نگرفت ؛گرچه رگ بیرون زده ی گردنش هم بیانگر اوج خشمش بود.
    -متوجه غلطایی که ازت سر می زنه هستی؟
    با همون چشمهای خمـار و نگاه چندش آورش نگاهش کرد و نفس زنان و یقه اش رو توی مشتهای ظریفش گرفته زمزمه وار گفت:
    -می دونم الان برعکس حال منو داری و دلت می خواد خفه ام کنی ولی فقط یه لحظه...
    باز هم زنگ آیفون مزاحم شد ،تصویر آروین و مهتا و ماهان رو از همونجا هم شناخت.
    -راه خروجو بلدی پس فقط برو ،بهتره دیگه واقعا نبینمت،این کار واقعا در حد تو نبود.واقعا خوبیمو می خوای یا دیوونه ای چیزی هستی؟پس چطوره بمونی تا ماهان تصمیم بگیره مشکلت چیه؟!
    توی باورش هم نمی گنجید اون لحظه ی نفرت انگیز بینشون گذشته باشه.
    چند لحظه نگاهش کرد و پوزخند زنان بدون اظهار پشیمونی و هیچ حرفی رفت و در رو محکم به هم کوبید،اگه اون مزاحمها نرسیده بودن شاید آرزوهاش بزرگ تر هم می شد!
    نفسش رو با حرص بیرون داد؛فقط همین عذاب وجدان رو کم داشت.به ذهنش هم نمی رسید خداحافظی شون اینطور باشه،به نظرش عاقل تر از این حرفها بود اما باز هم زهرش رو ریخت ،پس همه اشون هم لطیف نبودن !
    ماهان کلید انداخت و در رو باز کرد و مهتا و آروین هم مثل شخصیت های کارتونی از بالای سرش سرک کشیدن.
    ماهان:مهمون نمی خوای نه؟چون می دونستیم جنابعالی قدم رنجه نمی فرمایین اومدیم،چی شده؟تنها هم که نبودی.جفتتون عجیب به نظر می رسین؛نمی خواستم فکر بد کنم ولی...
    با بی تفاوتی ظاهری اش سری تکون داد؛سرش از این همه وقاحت و پررویی گیج می رفت،درواقع ساحل هم با تلما فرقی نداشت،هر دو فقط به خودشون فکر می کردن.
    -خوش اومدین.بیاین داخل.
    آروین:مطمئنی داداش؟اصراری نیستا.
    ماهان در رو کامل باز کرد و به جای کیارش چپ چپ نگاهش کرد.
    -بیا داخل دیگه،حتما باید صداشو بلند کنه؟
    به سالن اشاره کرد.
    -بشینین،الان میام.
    مهتا:بشین ،دو دقیقه اومدیم خودتونو ببینیم.
    ظرف توی دستش رو بالا گرفت.
    -تازه برات غذا هم اوردیم،بذارمش توی آشپزخونه؟
    سری تکون داد و سعی کرد قدرشناس باشه.
    -لطف کردی!من می ذارم.
    آروین:آره دیگه خانمم، شما بشین، خیلی خسته شدی!
    ماهان:بسه دیگه شورشو درنیار.
    مهتا خندید و آروین چشم گرد کرد.
    -با منی؟
    در کمال احترام دست جلوی مهتا دراز کرد و نایلون قابلمه رو از دستش گرفت،بوهای خوبی ازش بلند شده بود ؛حیف که اعصاب و اشتهایی براش نمونده بود.
    به آشپزخونه رفت تا چیزی تدارک ببینه.هر چند امیدی نداشت؛خیلی وقت بود داخل یخچالش رو ندیده بود و باید با سوپرمارکت تماس می گرفت.همین طور هم بود و بعد از 10 دقیقه گیج و عصبی به قفسه های خالی یخچال زل زدن تلفن رو برداشت و هر چیزی که به ذهنش می رسید سفارش داد و ازشون خواست سریع به دستش برسونن.تلفن رو که گذاشت به کابینت تکیه داد که ماهان وارد شد.
    -از منم می خوای پنهون کنی؟نمی گی چی شده؟باز چی گفته؟
    کاش فقط گفته بود؛با یادآوری اش احساس فلج بودن می کرد ولی ارزش فکر کردن هم نداشت،همینطور بزرگ کردن.
    -هیچی،مهم نیست.
    مشکوک نگاهش کرد و بعد از مکثی طولانی سری تکون داد.
    -باشه،اگه تو اینجوری می گی...
    -نکنه صحبتات با عمو نتیجه نداشته؟می خوای ما هم...
    -نه،می خوام تنها حلش کنم .فکر نکنم به تعریف و تمجید نیاز داشته باشم؛حداقل فعلا!
    خندید.
    -خدا رو شکر هنوز از خود متشکری.
    -هنوز لازمش دارم. متاسفم که معطل شدین،زنگ زدم از بیرون یه چیزایی بیارن.
    -این چه حرفیه پسر؟مگه ما غریبه ایم؟فقط اومدیم ببینیمت که می دونم بد موقع بود پس می ذاریمش برای یه موقعیت بهتر.
    اصلا دلش نمی خواست تنها بشه و در واقع مثل فرشته ی نجات رسیده بودن.
    تکیه اش رو از کابینت گرفت و ابرو بالا انداخته مخالفتش رو نشون داد.
    -نمی شه،فعلا بریم بیرون.
    مشکوک نگاهش کرد و شونه ای بالا انداخت.
    در واقع بودن آروین و مسخره هاش براش خوب بود و حرصی که از دستش می خورد حواسش رو از مسائل آزار دهنده به آسونی پرت می کرد.هر لحظه ی اون چند ساعت هم انتظار تماسی رو از طرف مهرناز و حتی ساحل می کشید تا دلیل توجیه کننده و از طرف مادرش دلگرمی مبنی بر حمایتش بشنوه اما خبری نبود و همونطور که می خواست بی پشت و پناه بود.
    ***
    «طناز»
    امروز عجب روز شلوغ و پر از خستگی بود،یه دقیقه هم نتونستم بشینم،اینا هم قشنگ من رو کارگر کرده بودن،معلومه که اینجا اومدن من به کارشون اومده بود و بهشون ساخته بود،مدام اون پشت داشتن کلیپ یا فیلم می دیدن و قهقهه هاشون هوا می رفت و حسابی حرصم می دادن؛فقط شروین بود که لطف می کرد و به دادم می رسید،اما خوب بد هم نبود چون به جز شبها و فقط وقتی که تنها می شدم فرصت فکر کردن اونم بیشتر از دو سه دقیقه رو نداشتم و فورا خوابم می برد و در واقع اینطور فکر می کردم که دیگه به یادش نیستم؛ شایدم از سر لجبازی بود ولی واقعا دلم نمی خواست پاکش کنم،از زندگی ام پاک شده بود ولی برای پاک شدنش از ذهنم هنوز هیچ پاک کنی اختراع نشده بود.
    شایدم هنوز امیدهایی داشتم و از ته دل باور نداشتم که این طناب کاملا قطع شده و هیچ راهی برای وصل شدن دوباره اش نمونده،با رونیکا هم فقط در حد حرفهای دخترونه صحبت می کردیم؛اون بدجنسی می کرد و چیزی ازش نمی گفت و منم به خاطر زخمی که خورده بودم چیزی نمی پرسیدم.
    در صورتی که فقط خدا می دونست چقدر مشتاق اخبارشم و در تناقض با افکار رویایی ام بدبینانه توی ذهنم با ساحل کنار هم قرارشون می دم و کم مونده بود خودم خطبه اشون رو هم بخونم!قبول می کردم یا نه اون یه مرد بود و به راحتی فراموش می کرد،چه بسا که هیچوقت جدی به ازدواج و پیوند بستن با من فکر هم نمی کرد.
    خودم با همین افکار خودم رو نابود می کردم و کسی دخیل نبود به جز احساسی که ذره ای ازش کم نمی شد و حتی برعکس مثل یه بیماری لاعلاج پیشرفت می کرد و توی کل بدنم پخش می شد تا نشون بده چقدر می تونه قوی باشه و به فکر کشتنم.
    امروز می خواستم زودتر برگردم خونه ی مادربزرگ تا دوش بگیرم و آماده بشم تا از آریو استقبال کنم.قرار بود شب با هواپیما بیاد اما با ماشین اومدن رو ترجیح داده بود و حدود 4 ساعت دیگه می رسید.شوق و هیجان خاصی نداشتم و فقط از این بابت خوشحال بودم که بعد از این همه مدت یکی از دوستام رو می دیدم،اما خوب دروغ چرا؟
    پشیمون بودم از اینکه خودم پیشنهاد داده بودم بیاد اینجا و بهم سر بزنه،انگار که خودم راهی رو که می خواست براش باز کرده بودم؛حس تلخی بود.
    بهش بابت تمام این مدتی که پیشم بود و دلداری ام داد بدهکار بودم و برای همین بود که دلم نمی خواست دلش رو بشکنم و از خودم برونمش در صورتی که اصلا دلم نمی خواست باهاش تنها باشم و برام سخت بود،چون اینجا انگار همه چیز از اون حالت دوستانه خارج شده بود و فقط من رو داشت،مجبور بودم باهاش بگردم تا احساس تنهایی نکنه.مهتا و آروین هم نامردی کرده بودن و تصمیم گرفته بودن نیان،مهتا خیلی دوست داشت بیاد اما مشغله های آروین اجازه نمی داد؛شاید هم نقشه شون این بود تنهامون بذارن تا مثلا ما راحت تر و به هم نزدیک تر باشیم.
    مانتوی نخی اسپرتم رو پوشیدم و رو بهشون گفتم:
    -برای امروز کافیه،می رم خونه .
    پریناز:اوا چرا اینقدر زود؟
    -مثل اینکه حمالی کردن من خوب بهتون ساخته ها.
    شهروز با خنده گفت:
    -آی گفتی،چه جورم.
    لیوانی رو برداشتم تا به طرفش پرت کنم.
    -هپ هپ چیکار می کنی؟یکم جنبه داشته باش دیگه،حیف ماشینم که می خواستم بدمش دست تو لنگ تاکسی و آژانس نمونی.
    -هنوزم دیر نشده ها،گذاشتمش سرجاش.ببین؛البته اگه خودتون لازمش ندارینا.
    لبخند زد.
    -نه،ما چیکار می تونیم داشته باشیم؟دو سه ساعت دیگه واسه ناهار میایم خونه ی مادر جون ازت می گیرمش،برو استراحت کن،دیشبم نذاشتیم بخوابی.
    -الان دیگه خواب چه موقع؟تا چشمهام بخواد گرم شه سر و صداتون بلند می شه.اول باید این رنگ موی مسخره رو بشورم.پری مطمئنی می ره دیگه؟موقتیه؟
    دیشب دلناز با اصرار چند تیکه از موهام رو رنگ کرده بود و چون عادت نداشتم حسابی روی اعصابم بود؛بهم می اومد اما همون مشکی ساده رو ترجیح می دادم،چون اینطوری دوست داشت.
    پریناز:اوهو،خیلی اطواری شدیا شما امروز.
    شهروز:راست می گـه دیگه، منم بودم همین دردو باهاتون داشتم.
    پریناز با هیجان گفت:
    -راستی اون خوشتیپه کی می رسه به سلامتی؟اون میاد پیشت یا تو می ری؟جون من بگو اون بیاد دنبالت ما هم یه نظر ماهو از نزدیک رویت کنیم؛خدایی هیچیش شبیه ایرانیا نیستا،چشم و ابرو مشکی رو به بور ترجیح می دادم تا اینکه بهم نشونش دادی.
    -خوب تو هم باهامون بیا،چه اشکالی داره؟خیلیم عالیه هم احساس تنهایی نمی کنم هم حوصله ام سر نمی ره هم راهنمامون می شی می گردونیمون،اصلا شروین و شهروز و دلنازم بیان.
    پریناز:یعنی می خوای یه لشکرو دنبالت راه بندازی ؟اصلا ازت انتظار نداشتم طناز،ما از این عادتا نداریم خلوت یه زوجو به هم بزنیم.
    -می دونی از این خبرا نیست و هی با این حرفات با اعصابم بازی می کنی.نگو دیگه.
    شروین مداخله کرد.
    -راست می گـه،خداییش ربطش به تو چیه؟
    کیفم رو برداشتم.
    -من رفتم،می بینمتون.
    شهروز سوییچ رو از سر آویز برداشته به طرفم پرتش کرد و سرعت عمل به خرج داده روی هوا گرفتمش.
    -فقط ایشاالله که راه خونه رو بلدی و ماشینمو گم و گور نمی کنی.
    -نه خیالت راحت،مرسی،فعلا.
    با ذوق پشت فرمون نشستم و کمربندم رو بسته استارت زدم،اینجا به خونه نزدیک بود و کلا خوش مسیر بود،به راحتی می تونستم خونه رو پیدا کنم.نیمی از راه رو رفته بودم که ویبره ی گوشی ام بلند شد.هندزفری بهش وصل بود،صدای ضبط رو کم کردم و هندزفری رو توی گوشم گذاشتم.
    -بله؟
    -حالا دیگه باباتو هم نمی شناسی؟
    -سلام خوبین؟مگه می شه نشناسم؟دلم براتون یه ذره شده بود دیشبم زنگ زدم جواب ندادین، حتما خواب بودین آره؟
    -سلام به روی ماهت،نه گوشیم خراب شده بود گذاشته بودم جایی تا درستش کنن.
    -آهان،مامان خوبه؟
    -همه مون خوبیم و دلتنگت.ببینم...هنوز تنبیه و جریمه کردن ما تموم نشده؟برنمی گردی پیشمون؟به خونه ات؟
    -این چه حرفیه؟چرا تنبیه؟چرا اتفاقا به فکر بلیط هستم ولی هنوز که وقت دارم؛چرا از آرامشتون لـ*ـذت نمی برین؟
    آه کشید.
    -یعنی بهتری؟دیگه فکرت جایی درگیر نیست؟
    منظورش اونقدر واضح بود که برای فهمیدنش فکر یا مکثی نکنم.
    جدی جواب دادم:
    -نه خیالتون راحت باشه،طوریم نیست.
    بعد از مکث کوتاهی گفت:
    -خوبه،پس لازم نیست موضوع جدیدی رو باهات در میون بذارم.
    -مثلا چی؟کارت عروسیش دستتون رسیده؟براش خوشحالم با هر کی که هست و لیاقتشو داره خوشبخت بشه،تا اون موقع حتما خودمو می رسونم.
    آه بود یا فقط یه نفس عمیق نمی دونم.
    -اینقدر توی فکر اشتباه کردن عجول نباش،همچین خبری نیست.
    -می شه از یه چیز دیگه حرف بزنیم؟واقعا به این موضوع علاقه ای ندارم.
    خوشبختانه درک کرد و اصراری به ادامه نکرد،چند دقیقه دیگه هم حرف زدیم و بعد قطع کردیم.
    صدای ضبط رو دوباره بلند کردم و با همخونی باهاش سعی کردم صدای مغزم رو ساکت کنم؛ولی این موقع زنگ زدن بابا و باز کردن اون بحث بی ربط عجیب بود.نکنه واقعا خبریه؟
    ولی متاسفانه اطراف من خبری که برای من بد بود سریع پخش می شد.
    چرا تا می خواستم فراموشش کنم برام یادآوری اش می کردن؟
    هرچند خبر داشتم همه ی تلاشهام بیخوده و صد سال هم بگذره به نتیجه نمی رسه،هیچوقت از دلم بیرون نمی رفت اما ناراضی نبودم که همراهمه؛هنوز هم قلبم رو گرم می کرد.
    وارد کوچه شدم،پسربچه ها مثل هر روز مشغول فوتبال بازی توی کوچه بودن و با دیدن ماشین راه رو باز کردن و بعد از پیاده شدنم شروع به سوت زدن و تیکه انداختن کردن؛بچه پرروهای جالبی بودن و با چشم غره هام هم از رو نمی رفتن.
    مادرجون از همون اول کلید رو بهم داده بود که اگه بد موقع اومدم و می خواست نماز بخونه پشت در نمونم،وارد شدم و در رو که بستم سر و صداهاشون خوابید.موقع آشپزی چون هود نداشتن در ورودی رو باز می ذاشت تا بو توی خونه نپیچه،از این بوها معلوم بود که چیزی جز سبزی پلو با ماهی نداریم،همین کافی بود تا اشتهای از شنیدن خبر و حتی اسمش و یه اشاره بهش پریده تقریبا برگرده.
    صدای در رو شنید که اومد و توی چارچوب در ایستاد،لبخند به لب با قدمهای تند و چهره ی شاد و بی غمی به خودم گرفته به طرفش پر کشیدم.
    -سلام قربونت برم،چرا تا اینجا اومدی؟این عطری که راه انداختین داشت چشم بسته هلم می داد طرفتون.
    گونه هاش رو محکم و جوری که می دونستم چقدر بدش میاد بوسیدم که سریع از خودش دورم کرد.
    -باز تو اینجوری کردی؟خوبه فقط یه نصفه روز منو ندیدی.
    -خوب برای من زیاد بود.
    -راستی تو که هیچوقت اینقدر زود و اونم تنها برنمی گشتی،امروز آفتاب از کدوم طرف در اومده؟
    اینبار با اشتیاق و بی تفاوت به اختلاف سنی مون لپ هاش رو کشیدم.
    -دلم تنگ شده بود،بعدشم این نوه هات مثل تراکتور ازم کار می کشن که مثلا غم غربتو حس نکنم؛خلاصه اش کنم امروز ناهارو با همیم حاج خانم خوشگل،البته اگه میل نکرده باشین و افتخار بدین.
    -خودشیرینی بسه، بیا داخل تا از گرما غش نکردی،تا دست و روتو بشوری منم سفره رو انداختم.
    وارد شدم و شالم رو از سرم کشیدم.
    -اگه شما خیلی گرسنه نیستین و عجله ندارین منم ندارم و با اجازه تون می خوام قبل از ناهار برم حمام.
    لبخند زد.
    -نه مادر، چه عجله ای؟راحت باش،بلکه یکم رنگ و روت برگرده.
    "چشم"ی گفته پله ها رو تند تند بالا رفتم.
    کیف و مانتو و شالم رو روی تخت انداخته حوله و یه دست لباس از توی کشو برداشتم و از اتاق بیرون اومده وارد حمام شدم،ایشاالله که فرصت یه چرت کوتاه هم پیدا می کنم تا شاید اون موقع این سر درد دیوونه کننده هم بخوابه.
    دست پخت فوق العاده اش رو هول تا آخرین دونه ی برنج خوردم و بعد از شستن ظرفهامون تشکر جانانه ای کرده به قصد خواب بالا رفتم؛خودش هم همیشه وسط سریالی که این ساعت خوابش می برد،اونا هم که خودشون کلید داشتن و تعارف نداشتن،منم که یه هندزفری می ذاشتم توی گوشم تا سر و صداهای هیولایی و بی ملاحظه بازیهاشون تاثیر منفی روی استراحتم نذاره.
    جواب مسیج آریو رو که گفته بود حداکثر تا نیم ساعت دیگه می رسه با یه :
    -به سلامت برسی،هر وقت زنگ زدی آماده می شم .
    دادم و گوشی رو بعد از اینکه لیست پخش مورد علاقه ام رو گذاشتم و هندزفری هام رو توی گوشم فرو کردم روی عسلی گذاشتم و چشمهام رو بستم،چندان فرصت فکر کردن پیدا نکردم و بالاخره لطف خدا شامل حالم شد و فکرهای زیاد باعث آشفتگی و خواب پریشونم نشد.
    ***
    تند تند از این طرف به اون طرف می رفتم.
    -وای خیلی بد شد،حالا فکر می کنه از عمد اینقد خوابیدم تا نبینمش.
    دلناز با خنده گفت:
    -مگه همینطور نیست؟از خداته؛ الکی ناله نکن که گول نمی خوریم.
    -آره ،ولی نه از همین روز اولی.
    پریناز خبیثانه و با شیطنت گفت:
    -دیدی که بیخیال نشد و گفت به هرحال میاد،الانم حتما توی راهه،چشما و صورتتم اینقدر پف کرده که باور کنه مثل چی خواب بودی و واقعا بهونه نبوده.
    دلناز خندید.
    -آره به خدا،خودش هم حتما استراحت کرده و لازم داشته،فکرشو نکن.حالا کجا می خوای ببریش؟البته بعید می دونم مادرجون بذاره جایی برید،از کی تا حالا تو آشپزخونه است که واسه شام بکشونتش داخل و همه با هم باشیم منم حسابی شلوغش کردم که پیاز داغشو بیشتر کنه.
    -تو خیلی...الله اکبر.بیاد داخل مادرجون می خواد کاری کنه که بگه این دختر تو خونه مونده و همین حالا بردار ببرش واسه خودت؛یعنی اون اینجوری فکر می کنه و خوشحال می شه.
    پریناز:یعنی به همین کوچولویی هم طاقت خوشحالیشو نداری؟
    رژلب هلویی رو روی ل*ب*هام کشیدم.
    -منظورم این نبود فقط می خوام فکر خاصی از این دعوت و تعارفا پیش خودش نکنه.
    -تو هم که ورد زبونت فقط همین شده،آخه این که دیگه دست تو نیست؛اگه اینقدر مخالفشی و چشم دیدنشو هیچ جا نداری باید زودتر رایشو می زدی که فقط محض دیدنت پا نشه این همه راهو بکوبه بیاد،میرم به مامانی می گم خودشو اینقدر خسته نکنه و به هرحال می رین بیرون تو هم سریع حاضر شو که دیگه دم درم معطلت نشه،ببینم آدرسو که احیانا درست بهش دادی؟
    چپ چپ نگاهش کردم.
    -دیگه اینقدرا هم بی چشم و رو نیستم.
    آهی کشید و گفت:
    -منظورم این نبود فدات شم،فقط می گم اون یه ضربه بهت زد باشه درست؛قبول دارم ولی تو که هزار تا پاتک بهش نزن و اینقدر ازش دوری نکن و اکراهتو ازش نشون نده.
    دلناز با هیجان جمله ی خواهرش رو ادامه داد:
    -برعکس اینقدر نزدیکش باش و اصلا بهش بچسب که خودش فرار رو بر قرار ترجیح بده،والا!
    خندیدم.
    -اینم حرفیه.
    پریناز با بدجنسی ابرو بالا انداخت.
    -پس یعنی از اون طرف هنوز به کیا یه امیدایی داره.
    دروغ چرا؟
    خودم هم نمی دونستم چرا هنوز کامل قطع امید نکردم و خیالبافی هام ادامه داشت.
    گوشی ام زنگ خورد و نجاتم داد،شیشه ی ادکلن رو سر جاش برگردوندم و به طرف میز رفتم.گوشی رو از شارژ کشیدم تا جواب بدم،خودش بود؛یا رسیده بود یا اینکه خیلی نزدیک بود.
    -سلام خوبی؟کجایی؟رسیدی یا می خوای آدرس دقیق ترو بگیری؟گفتم بذار خودم بیاما قبول نکردی.
    -صد در صد به خاطر اینکه یه آقای جنتلمن وظیفشه که خودش بره دنبال یه خانم محترم.
    لبخند بی جونی زدم،همه ی وجودشون چشم و گوش شده بود تا از مکالمه مون سر در بیارن.
    -رسیدم،کوچه ی...پلاک ...درسته؟
    -باریک الله،خوب تونستی خودتو برسونی.
    -دیگه ما اینیم دیگه؛البته با تقلب.
    خندیدم.
    -اشکالی نداره،عذرت موجهه،من آماده ام،زودی میام.
    -عجله ای نیست،قبلش با مادرجون یه حال و احوالی می کنم که دلخور نشن.
    -باشه ،پس می بینمت.
    -می بینمت.
    دیگه بی خیال شارژ کردن توی کیف کوچیک کرم رنگم انداختمش،به اندازه ی دو سه ساعت شارژ داشت.زنگ در رو زدن و دو تایی مثل چی پریدن پشت پنجره.
    با تاسف سرم رو تکون دادم،هر کی نمی دونست فکر می کرد توی جزیره ی زامبی ها گیر افتادن و باهاشون همرنگ شده دنبال یکی می گشتن بخورنش.
    سریع مانتو ام رو پوشیدم؛جدید بود و عمه مخصوص برام دوخته بود .
    دیگه کارم تمام شده بود،خونسرد و راحت بودم؛قطعا اگه مهتا و آروین هم قرار بود بیان تا این حد آروم نمی موندم و حتی کلی هیجان داشتم .
    دلناز:عجب تیکه ایه دختر.ببینم...مدلی چیزی نیست؟قصدشو نداره؟تیپ و قد و هیکل و فیس و همه چیزش خوراک مدل شدنه خدایی،عکسش بره توی مجله ها دخترا خودشونو براش هلاک می کنن.
    پریناز:خودمونیم،این مادر جونم خوب بلاییه ها.ببین چجوری تحویلش می گیره؟
    خواهرش جوابش رو داد:
    -عادتشو نمی دونی؟هر کی اینقدر نوه ی عزیز دردونشو بخواد دوست داره و اونو تاج سرش می کنه.
    -چقدر بزرگش می کنین،می خواین من همینجا می مونم، شما برین بگردونینش؛راضیم والا.
    پریناز:یه بار دیگه واسه ما از این نازا کنی والا بد بلایی سرت میارم،من برم خوش آمد بگم، تو هم سعی نکن دیر کنی و حالشو بگیری که حالتو می گیرم.
    چقدر این طرز حرف زدنش من رو یاد اون انداخت ها!البته اون لفافه اش رو بیشتر می کرد.
    وای خدا.
    التماست می کنم یا از قلبم بیرونش کن یا اینکه با هر نشونه ای یادم نندازش ،کم مونده بود مثل اون جوکه بشم که یارو شکست عشقی خورده بود و یکی جلوش آب می خورد زیر گریه می زد و می گفت:
    "اونم آب می خورد!"
    برگشتنش رو که هزار بار خواستم و چیزی ندیدم،پس یعنی از این به بعد هم خبری نمی شه و احتمالا باید به همون نقشه ی احمقانه ام بیشتر فکر کنم!
    شالهاشون رو سر کرده بدو بدو پایین رفتن و من هم باز خودم رو توی آینه چک کرده و مطمئن از مقبول بودنم با یه لبخند تصنعی پشت سرشون رفتم.حدسم درست بود و تسلیم مادرجون شده اومده بود داخل.
    کی حریفش می شد که از اون بیچاره همچین توقعی داشتم؟
    با دیدنم چشمهاش برق زده و لیوان نیم خورده ی چای رو توی سینی نقره گذاشت.
    -خوش اومدی،بشین، راحت باش.چرا بلند شدی؟
    مادرجون:ظاهرا که برای راحت شدن از پر حرفی های من عجله دارن .
    با تواضع و گرم لبخند زد.
    -اختیار دارین؛برعکس، باعث افتخاره.
    -خیلی دوست داشتم شامو باشی و همه دور هم بخوریم ولی حالا که طناز آماده شده و احتمالا بیرون و با این جوون پسنداشون خوش ترین اصرار نمی کنم اما از اونجایی که فردا جمعه است و بچه ها هم خونه هستن دعوتمو برای ناهار حق نداری رد کنی.
    اهکی.
    دیگه کور از خدا چی می خواست؟
    دیگه دیوار جواب نمی ده که سرم رو توش بکوبم.
    لبخند سنگینی زد و با احترام جواب داد:
    -لطف دارین ،اما واقعا راضی نیستم که...
    -من باید راضی باشم که هستم؛طناز هم خیلی خوشحال می شه،فردا هم خودش ترتیب همه ی کارا رو می ده.
    مصنوعی و با حرص زیر پوستی که البته خیلی هم مطمئن نبودم نشون داده نمی شه خندیدم.
    -البته که همینطوره.
    خدایا بد داری تلافی در میاری ها،والا حقم نیست اینقدر خون دل خوردن.
    نیش های بازشون هم داغ دلم رو تازه تر می کرد.آره دیگه گول این رفتار شیک و متواضع و خوش تیپی اش و خورده بودن و انگار جدی جدی بدشون نمی اومد که رابـ ـطه امون جدی و رسمی بشه.
    البته این مورد پریناز و دلنازی که کیارش رو ندیده بودن و فقط وصفش و اونم دشمنی جدیدم باهاش رو شنیده بودن بیشتر صدق می کرد؛گرچه اخلاق های خاصش هم سلیقه ی اونا نبود!
    چه خوب که اختیارم دست این دو تا نیست وگرنه تا همین حالا کار رو تموم کرده بودن.چای و شیرینی اش رو که خورد اجازه ی بیرون رفتنمون از خونه ی مادرجون صادر شد.
    ریموت رو زد و خودش شخصا در رو برام باز کرد،از این حرکت و احترامش بدم نیومد،تشکری کردم و نشستم.در رو بست و از اون طرف سوار شد.
    کمی از راه رو رفته بودیم که بالاخره سکوت بینمون رو شکست.
    -خوب؟تعریف کن.واقعا بعد از این همه مدت حرفی نداری یا اینکه تو آروم شدی و دیگه نمی شه باهات ارتباط برقرار کرد؟
    -چی بگم آخه؟یا هر روز یا یکی در میون حرف می زدیم و گزارش روزانه مونو می دادیم،پس حالا معلوم شد که اون روشمون هم اشتباه بوده.
    با لبخند و نگاه خاصی گفت:
    -باشه،دوباره همونا رو از اول بگو،فقط آروم نباش.
    تعجبم رو قورت دادم.
    -نه دیگه حقتو نمی خورم ،حتما تو هم یه چیزی برای گفتن داری،از تازه عروس دامادمون چه خبر؟هنوز خبری از بچه نیست؟
    متعجب خندید.
    -الان که خیلی زوده،هرچند که من از خدامه زودتر یکی بهم بگه عمو ولی هولشون نکنیم که فعلا آروم زندگیشونو بکنن،اونم وقتش می رسه.
    -چه می دونم والا،هر چی نباشه داریم از آروین، داداش تو حرف می زنیم که اینقدر عجوله.
    خندید.
    -فعلا که داره یه مرد واقعی می شه،فقط به فکر کار و زندگیشه،دیگه از اون سبک بازیای گاه به گاهیش خبری نیست،توی محیط کار که به کل تغییر شخصیت می ده.
    -چه عالی!مشتاقم این تغییرات شگرفشو ببینم،حالا که اون به خوشبختی رسیده وقتشه به فکر خودت باشی و برای خودت یه آستینی بالا بزنی،تو فقط انتخاب کن بقیه اش با ما،خودم دو سوته دستشو می ذارم تو دستت.
    به وضوح دیدم که اخمهاش از این همه راحتی من جمع شد.
    حتما حرصش گرفته که بدون هیچ حسادت و نظر خاصی دارم بهش پیشنهاد می دم یه زندگی مشترک رو شروع کنه؛هرچند اولین بارم نبود!چیکار کنم؟دیگه هیچ عشق و علاقه ای رو باور نمی کردم و احساس نمی کردم دوست داشتنی هستم،خــ ـیانـت دیده بودم،ترک شده بودم و با دو تجربه ی شکست حسابی با تجربه حساب می شدم اما در نهایت شاید فقط وابسته شدنشون رو دیده بودم و برام کافی نبود!
    حتی حاضر بودم خودم به شخصه یه دختر همه چیز تموم و حتی از ما بهترون رو سر راهش قرار بدم تا بلکه عاشقش بشه و منم یه نفس آسوده بکشم،اونم دیگه اصراری به حرف زدن نکرد و صدای ضبط رو بالاتر برد،از روی جی پی اس ماشین داشت راهش رو می رفت..
    داشتیم بهش نزدیک می شدیم،من هم که از خدام بود حرفی نزنم.وقتی رسیدیم دیگه غرق فکر و اخمو نبود و حتی مهربون و خوش اخلاق دوباره جنتلمن بازی اش گل کرد.از وقتی اومده بودم خیلی فرصت نکرده بودم بگردم؛ اکثرا فقط مرکز خریدها رو می رفتیم و بیشتر سرمون به کار، گرم بود،این روزا هم که به پیشنهاد من می خواستن دکوراسیون رو تابستونی کنن و رنگ بزنن و حسابی کار سرمون ریخته بود.
    از چند روز دیگه هم کافه به سلامتی برای یه مدت کوتاه تعطیل می شد و اون موقع بود که دیگه مغزم ساکت نمی شد و مدام می خواست نفوس بد بزنه،رستوران شیک انتخابی اش موقعیت و فضای دنج و راحت و دلپذیری داشت.
    بعد از شام هم با تخمه و چیپس و بستنی به پارک پیشنهادی و مورد علاقه ی من رفتیم.
    اونم برای اینکه می دونستم اگه زود برگردم خونه مادرجون می خواد خونم رو توی شیشه کنه که بخاطر تو این همه راه و اومده و تو تحویلش نمی گیری؛البته کنارش واقعا بد نمی گذشت و راحت بودم،اگه اینقدر مشتاق و گرم نگاهم نمی کرد و آه نمی کشید راحت تر هم می شدم.
    مثل همیشه خلوت بود و تک و توک چشمت به عده ای که رد می شدن و بچه های که فارغ از این دنیا مشغول بازی و خوش گذرونی بودن می خورد و می تونستی باور کنی که اینجا پارک ارواح نیست.
    باقی مونده ی بستنی ام رو هم با یه گاز جانانه قورت دادم و نونش رو بلعیدم،یخ زدم اما پشیمون نبودم ؛کیف اش به همین بود.از بستنی های بزرگ قیفی وانیلی شکلاتی اینجا نمی شد گذشت.
    -بهت گفتم دوباره همسایه شدیم؟البته فقط به نظر می رسه و چندان افتخار دیدن همدیگه رو پیدا نمی کنیم،دیشب مهتا و آروین بهش سر زدن آروین داشت می گفت مهمون ناخونده ی مهم و عجیبی داشته ؛خودش هم چندان نرمال نبوده و اگه حس مردونه ام اشتباه نکرده باشه...
    نفسم رو با حرص بیرون دادم و حین پاک کردن دستهام با دستمالی که بهم تعارف کرده بود خشک جواب دادم:
    -اگه متوجه باشی تویی که داری یادآوریش می کنی،من چیزی نپرسیده بودم.مجبور نیستی ازش بدگویی کنی چون به اندازه ی کافی می شناسمش،اونم درست مثل تو یه مرده و این ازش بعید نیست!
    با تعجب نگاهم کرد و بعد بی توجه به طعنه ام پوفی کرد و گفت:
    -می خوای بگی عصبانی نشدی؟
    -نسبتی داریم که ناراحت بشم و حتی اغراق کنم و کار به عصبی شدنم برسه؟
    -از این بابت خیلی مطمئن نیستم.در واقع هیچوقت نمی تونم این امیدو داشته باشم که فراموشش کنی و بذاری به حال خودش باشه.
    -مگه الان نیست؟
    -منظورم توی فکرته،حیف که نمی تونم کنترلش کنم.
    نه انگار اون داشت جوش خودش رو می زد نه زندگی و آینده و احساسات من.
    قصاب به فکر گوشتشه و بره به فکر جونش.
    -ببخشید،فکر کنم یه لحظه کنترلمو از دست دادم.
    حالا من بودم که بهش بدهکار بودم ولی آدمی نبودم که از سر انتقام بخوام خودم رو بدبخت کنم وگرنه تقاص کاری که مامان کرد این بود که زن یه پیرمرد 30 سال بزرگتر از خودم بشم که بفهمه بهم زدن عروسی سر این چیزا عاقبتش چیه!
    هر کس این طرز فکرم رو شنید کلی فحشم داد و شماتتم کرد، دیگه عملی کردنش بماند!
    -بریم؟تو هم معلومه خوب استراحت نکردی،باید خسته باشی،الانم که اعصابت ظاهرا بهم ریخته؛به هرحال فردا رو ازمون نگرفتن.
    بلند شدم و اونم به دنبالم.
    -انگار تو بیشتر ناراحت شدی،خیلی خب معذرت می خوام.لطفا شب اولو با دلخوری جدا نشیم که فردا روم بشه بیام.
    -دلیلی برای ناراحت شدنم نیست؛مثل هر آدم دلسوزی نمی خوای بیشتر جلوش خورد بشم،قابل درکه.
    نگاهش به آنی پر از غم و شاید ناباوری شد.
    -آره؛دلسوز...دلسوز!
    جوابی ندادم و فقط پشت سر قدم های بلند و عجول و محکمش راه افتادم،دیگه کشش نداشتم،به اندازه ی کافی به شبی که قشنگ تر و شاد تر و حتی رمانتیک تر تصورش رو کرده بود گند زده بودم.
    ***
    «دانای کل»
    کلید داشت اما حوصله نداشت و ترجیح می داد سوپرایزشون کنه؛بهزاد هم دست کمی از خودش نداشت و حسابی سرسختی نشون می داد،نقشه و امتحان نبود و کاملا جدی بود.نمی فهمید غیر از پشیمونی اش چی می خوان،از این همه به در بسته خوردن داشت دیوونه می شد.با همین 6 بار صحبت بی نتیجه داشتن پیرش می کردن.خواستگاری همیشه اینقدر سخت بود؟!
    هرچند گمان می کرد از این همه پیگیر بودنش بدش نیومده و چیزی تا نرم شدنش نمونده.
    رونیکا ملاقه به دست در رو باز کرد.
    -سلام،خوش اومدی .اتفاقا تنها بودم، کاملا به موقع اومدی.
    حرفهاش رو پشت در در اورد و با عقب کشید خواهرش وارد شد.
    -با هم رفتن؟
    -نه،کیاراد رفته شرکت آروین و مامان رفته تره بار.اتفاقی افتاده؟نشده بود صبح سر بزنی،انگار جدی جدی وظیفه تو یادت رفته ها.
    -تو نگران وظیفه و تعهد من نباش ،هنوز چیزی رو بیخیال نشدم.
    -بشین تا برات چای بریزم.
    -نمی خورم،زود برمی گرده؟
    مرموز و با شیطنت نگاهش می کرد.وقتی نشست جلوتر رفت و رو به روش ایستاد.
    -مامان از دستت ناراحت بود،یه چیزایی می گفت؛البته اگه واقعا از طرف تو باشه بهتره بشنوم و باور نکنم،از خدامه تایید کنی ولی می دونم این رویا رو به گور می برم!
    نگاه چپ چپی برادرانه ای بهش انداخت.
    -هیچوقت نمی تونم عاقلانه حرف زدنتونو بشنوم؟
    -تا عاقلانه از نظرت چی باشه.
    -تعجب نکردم که هنوز تشخیصش نمی دی!
    با چشم های گرد شده به ابروهایی که حق به جانب بالا پریده بود نگاه می کرد.
    -تازگیا اون دختره اینجا نیومده؟
    منظورش رو متوجه شده نفس راحتی کشید.
    -نه، خدا رو شکر دیگه افتخار نمی ده،دلت براش تنگ شده که پرسیدی؟
    با لحن خشکی گفت:
    -به جای بلبل زبونی بهتره به وظیفه ات برسی ،بوهای خوبی به مشامم نمی رسه.
    با "هین"بلندی که کشید به سر خودش کوبید و به طرف آشپزخونه ی دود گرفته پا تند کرد،غذاشون داشت سر می رفت و در همون حین مادرشون با دست پر از راه رسید و همچنان پا روی پا انداخته نشسته بود و دستش رو بالای مبل گذاشته به گوشه ای خیره شده بود و غرق افکار جورواجورش شده بود.
    مهرناز با دیدنش متعجب سلامی گفت و بعد از احوالپرسی با طعنه اضافه کرد:
    -از وقتی از من خواستی پادرمیونی کنم تند تند سر می زنی!
    رونیکا:وا مامان می شه مثل مادر شوهرای بدجنس حرف نزنین؟مور مورم می شه به خدا،هیچ هیزم تری بهتون نفروخته کلی هم شرمنده اتونه ،خیلی مظلوم هم رفته تا هیچکدوممونو نبینه حتی مادر خودشو؛چون مثل ما فکر می کنه،شما باید درکش کنین چون تقریبا یه وضعیتو دارین.
    کلافه سرش رو عقب برد تا موهاش از توی صورتش کنار بره و بی حوصله گفت:
    -جای این حرفا بیا کمک،بلایی که سر غذا نیوردی؟خانم همسایه رو دعوت کردم .
    -شما؟چه چیزایی که امروز ازتون نمی شنویم؛نه خیالتون راحت نجاتش دادم.
    بلند شد؛ظاهرا زمان مناسبی رو انتخاب نکرده بود،شاهد بی محلی اش شدن هم عجیب بود؛مثل رونیکا باورش نمی شد که قاطی همسایه ها شده باشه.
    دسته کلیدش رو روی کانتر انداخت و شال رو از سرش کشید و به طرف کیارش برگشت.
    -چرا بلند شدی؟هنوز که حرف نزدیم.
    -عجله ای نیست،می دونم هم فکر نیستیم و منم قصدی برای تغییر دادن ندارم و همونطور که خودم صلاح می دونم ادامه می دم.
    طبق معمول رونیکا آهی کشیده مداخله کرد.
    -بفرمایین،همینو می خواستین؟
    لبخند خسته ای زد.
    -لباسمو عوض کنم میام پیشت،نگران نباش حالا حالاها کسی نمیاد.عجول نباش و لطفا بشین؛می دونم که باید مثل همیشه جدیت بگیرم.
    رونیکا:پس منم قهوه درست می کنم .
    -تو فقط برو توی اتاقت،من حلش می کنم.
    از این همه کش دار و شاهد بدخلقی هاشون و طعنه شنیدن خسته شده بود؛یعنی می شد دقیقه ای بعد به خودش بیاد و ببینه هیچکدوم اینها اتفاق نیفتاده و مثل قبلا با شیطنتهاش سر و کله می زنه؟
    هنوز سر پا بود و صامت نگاهش می کرد که با نرمش بیشتری گفت:
    -لطفا می شینی؟پشیمون نمی شی.
    با اینکه می دونست از ته دل راضی نیست و بیشتر مجبوره قبول کرد چند لحظه ی دیگه هم خفگی خونه رو تحمل کنه.
    انتظارش طولانی نشد و دقایقی بعد کنارش نشسته بود.
    -مطمئنی چیزی نمی خوری؟راستش منم وسط تابستون قهوه رو ترجیح نمی دم اما اگه بخوای...
    سری تکون داد.
    -فقط می خوام بشنوم.
    علیرغم دیدن سرسنگینی اش لبخند ملیحی زد.
    -به خاطر خودم اصلا نه ولی به خاطر شما خوار شدنمو فراموش کردم و به دیدنش رفتم،بحث مهمی پیش نیومد اما نتیجه ای هم نداشت و فراری دادن دخترش هم تغییرش نداده،منم دلم براش تنگ شده و همه مون مقصریم ولی فکر می کنی می تونه خانواده اشو با ما عوض کنه؟هرچقدر هم که از محبت کم نذاریم بالاخره دختره و یه جاهایی مادرشو کنارش می خواد البته اینا رو بر فرض دوباره قبول شدنت می گم؛همه چیز سخت و پیچیده شده و بعید نیست بازم توی گوشش بخونه که دنبالتن و کوتاه نیا،تو هم هنوز چون با پدرت برخورد داری و خبر دارم دست بردار تو یکی نیست خیالت راحت نیست.بهم گفت چقدر با دیدنشون حالش بد شده و بهش فشار اومده پس اگه برای خوبی اش جدا شدی و هنوز خوبی و صلاحشو می خوای بیشتر فکر کن.
    -به همین فکر کردم و چون پیش بینی کرده بودم حساسه مجبور شدم اما الان بیش از هر وقتی خیر و صلاح جفتمونو می خوام و راهشو پیدا کردم پس به جای منطقی منصرف کردنم فقط برام آرزوی موفقیت کنین؛اگه متوجه باشین حتی نمی گم کنارم باشین چون ممکنه به مانع گذاشتن ادامه بدین،هرچند فعلا بزرگترین مانع خودشه.
    مهرناز با محبت دستش رو به طرفش دراز کرد و گرمای دستهایی رو که هیچوقت نفهمید کی اینقدر بزرگ شدن رو لمس کرد.
    -امیدوارم تا آخرش همینطور باشه.پدربزرگت هم خیلی برات ناراحته،از یه طرف هم از فکرای جدیدت خوشحاله پس فقط با همین روحیه ادامه بده،این برای همه مون خوبه. دیگه چی بیشتر از عاقبت به خیر شدن شما می تونیم بخوایم؟
    -از هم فکر بودنمون خوشحالم.جالب نیست آدم از خوبی کردنش پشیمون باشه ولی هستم چون فهمیدم خوبی در کار نبوده!
    ***
    چند روزی از اون روز گذشته بود و وقتی که تعللم رو دید گفت که بیشتر از این نمی تونه شرکت رو به دست آروین بسپره و فردا برمی گرده،منم از خدا خواسته الکی یکم تعارف شابدول عظیمی کردم و مصر بودنش رو که دیدم براش یه سفر خوب و بی خطر رو آرزو کردم،روزی که اومد خونه ی مادرجون چون توی جمع بودیم و دورمون شلوغ بود و وقتی پیدا نشد که تنها بشیم به نسبت برای من بهتر گذشت،بهش بد نگذشت و برق خوشحالی و رضایت رو از همه چیز می شد توی چشمهاش دید.به خاطر من اومده بود و نمی خواستم بهش بد بگذره،من که نمی تونستم راضی و شادش کنم پس چه خوب که بچه ها بودن که سرش رو گرم کنن.
    برای خودم یه آب پرتقال خنک و مَشت درست کرده بودم و می خوردم.
    با نی پیچ پیچی و همین قرتی بازیا.
    -خوش می گذره انشاالله بهتون خانم؟اون روز که گفتی من دیگه سرویس نمی دم اصلا جدی نگرفته بودما.
    شونه بالا انداختم.
    -می خواستی بگیری؛بد عادت شدین دیگه،فکر کردین هر شکست عشقی خورده ای رو اینجوری می شه خر کرد تا نامرد بازیای طرفش از یادش بره؟اگه اینجوریه که باید بگردین تو خیابون و یه مشت دختر و پسری رو که بهش میاد داغون و شکست خورده باشه و دست خورده ی بیچاره رو به بیگاری بگیرین و خودتون اون پشت پا روی پا بندازین و جوک بگین و بشنوین،به هرحال من دیگه رفتنیم و دوباره اینجا دست خودتونو می بـ..وسـ..ـه؛اینم دارم به پاس همه ی زحمات و بیگاریام نوش جان می کنم.
    خندید.
    -نوش جونت،راستی قرار بود دایی انتقالی بگیره چی شد پس؟
    -پارتی گردن کلفت می خواست که نداشتیم،همون بهتر که نشد وگرنه شهیدم می کردین والا،دیگه چی ازم باقی گذاشتین؟
    با دست "برو کنار بذار باد بیاد"ی حواله ام کرد و بلند شد تا سفارشهای مشتری ها رو آماده کنه!
    طبق معمول دلم نیومد بذارم همه رو خودش انجام بده و نتونستم سر حرفم بمونم.
    بلند شدم.
    -زنگ بزن ببین این دلناز از زیر کار در برو کجا مونده؟قرار بود از خونه ی مادرجون یه چیزایی بیاره ها حتما رفته نشسته به سریال دیدن.
    سرم و تکون دادم و تلفن رو برداشتم تا شماره ی خونه ی مادر جون رو بگیرم که از با نیش با چه عظمتی و چه خباثتی از در وارد شد.
    پریناز:کجایی تو پس؟اون چیزایی که گفتم بیار کو؟
    نگاه خاص و معناداری که چیزی ازش سر در نیاوردم خرجم کرد و با شیطنت به در اشاره کرده گفت:
    -داره میاد.
    با تعجب خواست بپرسه کی با چی بیاد که با دیدن شخصی که حتی یکی از خطوط چهره اش رو هم فراموشم نشده بود و با دست های پر داشت می اومد چشمهام تا اندازه ای که جا داشت گرد و نفس کشیدن رو فراموش کردم!
     
    آخرین ویرایش:

    behnush7878

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/18
    ارسالی ها
    125
    امتیاز واکنش
    15,949
    امتیاز
    616
    محل سکونت
    زیر آسمون آبی
    «پست 93»
    خونسرد و خیره به من که جلو اومد و وسیله ها رو گذاشت دلناز با نیش باز گفت:
    -طناز جان که حتما می شناسن و یادشون میاد و فقط می مونه خواهرم پریناز جان و با آقای کیارش پارسا آشنا کنم!
    مثل همیشه بدون کوچکترین نقص و خوش تیپ.جین مشکی و کت چرم سبک اسپرت مشکی و زیرش تی شرت طوسی،موهای نسبتا بلند و خوش حالت و صورت نتراشیده اما فوق العاده جذاب و مرتبش هم مثل همیشه بود با همون بوی عطری که می گفت قید عقل و هوشت و بزن بره!
    پریناز هم بدتر از من حسابی وا رفته بود.
    -چ..چی...یعنی...بخاطر...ت...اینجا...
    کلا هیجان زده شدنِ زیادی تو خونش بود،نمی دونستم از دیدن قیافه و عکس العمل پریناز بخندم یا از دیدن و اینجا اومدنش تعجب کنم؛ضربان قلبم هنوز نرمال نشده بود و قطعا نمی شد،اعتماد به نفس کاذبم رو به دست اورده با تشر رو بهش گفتم:
    -تو اینجا چیکار می کنی؟اصلا اینجا بودنت چه دلیل و توجیهی می تونه داشته باشه؟
    پوزخند زد؛اما انگار با دلخوری.
    -دروغ چرا؟توقع استقبال گرم تری رو داشتم.
    -توقعت بیخودی بوده و از روی خود بزرگ بینیت.
    -پس قصد نداری گوش بدی.
    -روی چه حسابی؟که چی بشه؟
    -بیای بیرون و بشنوی؛ می فهمی که روی چه حسابی و آخرش چی می شه.
    خواستم مخالفت و تندی کنم که ناخن پریناز نامحسوس توی پهلوم فرو رفت.
    این که چه حالی داشتم رو فقط خدا می فهمید،اما خوب دیگه توی وانمود کردن استاد شده بودم.
    شهروز سینی به دست به طرفمون اومد،مثل همیشه گیج بود و اصلا متوجه اومدن کیا و این قضایا نشده بود.
    -مردم اینجا منتظر سفارش نشستن بعد شما دارین...
    متوجهش شد و با تعجب گفت:
    -بفرمایید جناب محترم،چه کاری از دستمون برمیاد براتون انجام بدیم؟
    دلناز با شیطنت گفت:
    -ایشون مشتری نیستن شهروز جان.
    چشمهای درشت و مشکی اش رو گرد تر کرد.
    -پس چی؟
    اون بود که جوابش رو داد:
    -مادربزرگتون کاملا در جریان هستن،ازشون بخوای متوجه می شین.
    سوالی به دلناز نگاه کردم.
    دوباره به طرف من برگشت.
    -چی شد؟میای یا مثل گذشته باید از زبون و راه دیگه ای استفاده کنم تا راه بیای و حرف گوش بدی؟
    این رو ببینا.
    انگار با حیوون طرفه.
    کمی فاصله گرفتم و حق به جانب گفتم:
    -نه با این زبون و نه با این یکی موفق نمی شی.هدف و نقشه تو نمی دونم، فقط می دونم زحمت بیخودی کشیدی که تا اینجا اومدی،خیلی وقته راهمون از هم جدا شده؛از همون موقع نه حرف مشترکی داریم و نه اصلا ...
    -تموم شد؟این که تو چی فکر می کنی برای من ذره ای اهمیت نداره،فقط آخرشو می دونم که میای و می شنوه،قرار هم نیست ضرری ببینی.
    -شک دارم چون خودت بزرگترین ضرری.
    -فکر می کردم اینقدر بزرگ و عاقل شدی که بشه باهات چند کلمه جدی و منطقی حرف زد.
    سرم رو بالا انداختم و نچی کردم.
    -برعکس چون مارگزیده شدم از ریسمون سیاه و سفید دوری می کنم که دوباره برام بد نشه.اصلا کی به تو اجازه داده بیای اینجا؟
    دلناز تک سرفه ای کرد و محتاط گفت:
    -دایی خبر داره طناز،تحت نظارت و مسئولیت ایشون اینجان.
    مثل اینکه بابا از چیزی خبر نداشت!
    آخه روی چه حسابی همچین کاری کرده بود؟
    مگه حال اون موقعم رو ندیده بود؟
    فراموش کرده بود یا براش مهم نبود؟
    نگاهش جوری بود که یعنی دیدی کنف شدی؟!
    دیگه کل کل بس بود،من که دیگه عادت کرده بودم مثل خودش جوابش رو بدم و سریع مثل ابله ها کوتاه نیام،اما اعتراف می کنم ته دلم ذره ای از باهاش رفتن ترس یا تردیدی نداشتم،اونم به خاطر همین حسی بود که هنوز گریبانگیرم بود و نه از عشقم و نه حتی از اعتمادم بهش کم نمی کرد و برای خودم هم عجیب بود.
    به هرحال مطمئنا برای اذیت کردنم تا اینجا نیومده بود،رضایتم رو از سکوتم خوند.
    -توی ماشین منتظرم،نترس زیاد دور نمی شیم.
    نگاه کوبنده ی آخرش رو بهم انداخت و از در بیرون رفت و اون موقع بود که قلبم هم پیرو چشمهای خیره ی در مونده ام جسارت لرزیدن پیدا کرد.
    دلناز با شیطنت رو به من چشمکی زد و خطاب به خواهرش گفت:
    -پری تو هم قلبا رو توی چشمهاش و فضا می بینی؟
    مانتوم رو از روی چوب لباسی برداشتم و پوشیدم و شالم رو هم توی آینه جیبی ام مرتب کردم.
    -از این خبرا نیست؛شنیدین که؟ چیزی ازم کم نمی کنه.بابا حتما یه چیزی می دونسته که اجازه داده بیاد،اصلا شایدم بخواد از چیز دیگه ای حرف بزنه و راجع به خودمون دو تا نباشه.
    دلناز:آره، حتما می خواد با هم تاریخچه ی بابا طاهر عریانو مورد نقد و بررسی قرار بدین!
    پریناز پقی زیر خنده زد.
    -این احتمالش از این که برای معذرت خواهی و شروع دوباره اومده باشه بیشتره،نمی دونستین بدونین؛شما هنوز نشناختینش.
    پریناز با محبت دستش و روی شونه ام گذاشت.
    -به نظرم تو هم هنوز کامل نشناختیش وگرنه می تونستی اون چیزیو که توی نگاهش دیدم و درک کردم ببینی.
    از کجا می دونست ندیدم و درک نکردم با اینکه اون موقع انگار داشتم خودم رو توی آینه می دیدم؟!
    دلناز:ولی خدایی ایشونو که دیدم اصلا اون یکی انگار یه جورایی از چشمم افتاد،یه جوراییه می دونین؛زیادی پخته است،اصلا نمی شه ندیده اش گرفت و با بیخیالش شد و با اون یکی پسره پرید،تو هم انگار می دونستی که از همون اول قلبتو به روی اون بستی تا بعدا و یه جای دیگه بتپه.
    کیفم رو روی شونه ام انداختم.
    -اینا رو به خودش می گفتی که بیشتر ذوق کنه و به خودش بباله،من می رم،از اون ور هم مستقیم می رم خونه.
    پریناز با هیجان گفت:
    -وای باشه ما هم احتمالا بخاطر فهمیدن قضیه ی شما امروزو زودتر ببندیم.
    اومدم بیرون که شهروز جلوم ظاهر شد و اخمو و غیرتی سرتا پام رو برانداز کرد.
    -کجا به سلامتی شال و کلاه کردی؟واسه خاطر تو دم در ایستاده؟می خوای باهاش بری؟شما که دیگه نسبتی ندارین.
    پاک قاطی کرده بود.
    -شنیدی که بابام در جریانه پس دلیلی برای حساس شدن تو نمی مونه.
    سـ*ـینه سپر کرد.
    -معلومه که می مونه.
    -بی مزه نشو، برو کنار که اگه خودش پیاده بشه کسی نمی تونه جلوشو بگیره.
    دلناز:راست می گـه والا،اگه تو دو روزه رفتی باشگاه و الکی واسم بازوی فِیک می گیری اون یه عمره این کاره است!
    بین کل کلهاشون و دفاعیه ی شهروز بیرون اومدم؛حتی نپرسید چرا دیر کردی و فقط راه افتاد.
    -جایی رو می شناسی یا اینکه...
    نفس عمیقی کشیدم؛دستهام رو مشت کرده بودم تا متوجه لرزششون نشه.
    -لازم نیست خیلی خاص و شلوغ باشه،اگه قرار بر حرف زدنه که همینجا توی ماشینم می شه،اولین جای نزدیکم که بهش رسیدی می تونیم پیاده بشیم.
    سری تکون داد و حرفی نزد.
    ***
    با فاصله و مثل غریبه ها روی نیمکت نشسته بودیم.
    کیا:خوب ؟چیزی هست که لازم باشه بشنوم؟
    نگاهم به روبه رو بود.
    -فکر کنم تو می خواستی حرف بزنی.
    با لحن تند و ولوم کنترل شده ای گفت:
    -وقتی باهات حرف می زنم به من نگاه کن.
    پوزخند زدم.
    -فکر نکنم از مدلش خوشت بیاد.
    با غرشی ترسناک اسمم رو صدا زد.
    -گفتی بیا و بشنو ،اومدم؛پس چرا شروع نمی کنی؟انتظار تشکر داری یا ...
    حرفم رو قطع کرد.
    -می خوای بگی هیچ حدسی نداری؟
    -نه ،مثل چی؟
    -خودت خوب می دونی که گفتن بعضی از حرفا هنوز چقدر برام سخت و غیر ممکنه ولی شاید تا همینجا اومدنمم کافی باشه تا منظورمو بفهمی،ما نه درست آشنا شدیم و نه درست و مطابق میل خودمون جدا شدیم؛وقتی همه چیز تازه داشت خوب پیش می رفت نذاشتن ادامه پیدا کنه.
    این بار مستقیم نگاهش کردم و غیر دوستانه پرسیدم:
    -اومدی دفتر گذشته ها رو باز کنی که چی بشه؟
    -مگه بسته شده بود؟
    -از اون روزی که اون حلقه رو جلوی پام پرت کردی چهار ماه و بیست روز می گذره؟چطور به عنوان یکی از افتخاراتت ثبتش نکردی؟
    -نمی خوای طعنه زدنو بس کنی؟
    با دیدنش دوباره همه ی خستگی ها و اشکهام رو به یاد می اوردم و این احساس خوبی نبود.
    حینی که با بند کیفم بازی می کردم نفس عمیقی کشیدم و خودم رو برای جواب دادن آماده کردم.
    -نمی دونم با چه ترفندی بابامو راضی کردی ،از اومدنت و این همه احترام گذاشتنت ممنونم اما هیچی باعث نمی شه که بهت فکر کنم و دوباره اعتماد کنم.اون ضربه خیلی کاری بود و منو متوجه خیلی چیزا کرد،اصلا انگار از خواب بیدار شدم که اینم به لطف تو بود که یه حقایقیو متوجهم کردی،فکر نکنم پشیمون باشی،چون همونطور که خواستی یکی که لیاقتتو نداشت دست از سرت برداشت. دیگه چی می خوای؟فقط چون این چند وقته مثل خودت رفتار کردم و دوری رو ترجیح دادم دلت تکرار همون روزو می خواد تا غرورتو ارضـ*ـا کنی؟
    -مزخرف نگو،اون موقع کار درست همین بود.
    بلند شدم.
    -پس الانم کار درست همینه،معلوم شد توجیهی نداری پس دیگه لزومی به شنیدن حرفات نیست؛حالا که زندگیتون آروم شده فقط می خوای یه سرگرمی برای خودت پیدا کنی ولی من نیستم .بهتره همین امروزو فردا برگردی که خدای نکرده وقتت بیخودی تلف نشه،حالا هم هر کی راه خودشو می ره.
    خوب فهمیدم چطوری دارم نگاهش می کنم؛بیش از حد سرد و بی احساس و مثل یه غریبه،نیش کلامم رو هم کسی نبود که ازش خبر نداشته باشه.
    حرف دلم رو شمرده شمرده توی صورتش کوبیدم.
    -من...دیگه...نمی خوام ببینمت!بیشتر از اینم نمی خوام حرفاتو بشنوم.همه چیزو پیش خودمم تموم کردم؛نگران نباش و فقط برو؛مثل همیشه.
    بلند شدم و بی مکث و تردید راه افتادم.صدام زد.شاید دنبالم هم اومد،اما گوش ندادم؛خودم رو می شناختم و ضعفم رو در برابرش می دونستم.دیگه نمی خواستم اشتباه کنم.
    تحمل پس زده شدن دوباره رو از طرفش نداشتم.پس باید در قلبم رو یه چسب بزرگ می زدم که وقتی می بینیتش دیگه صداش درنیاد که بخواد خودش رو به هر دری بکوبه.
    ***
    سوار اولین تاکسی شدم و آدرس خونه ی مادرجون رو دادم،توی راه زنگ زد و گفت اگه تونستم سر راهم سبزی آش بگیرم؛ دلناز هـ*ـوس کرده شب براش آش رشته درست کنه،زودی هم به دستش برسونم که پاکشون کنه،اما من که فهمیدم این بهونه است برای اینکه بفهمه چی بینمون گذشته!
    در رو با کلید خودم باز کردم که با همون پاهای علیل از سر کنجکاوی خودش رو مثل جت دم در رسوند.
    -به به،می بینم که می شه روی قولت حساب کرد.
    شاید دیگه اشکی توی چشمهام نمی جوشید اما سرخ نبودنشون از کنترلم خارج بود.به سختی لبخندی تحویلش دادم.
    -بله،چرا نشه؟
    ابروهاش بالا پرید.
    -اینطور که معلومه خیلی خوب نگذشته!
    -چی؟سبزی خریدن؟!
    -حرفو نپیچون ببینم،دارم از کیارش حرف می زنم؟مگه نیومده بود ببیننت؟
    کیفم رو روی چوب لباسی نزدیک در آویزون کردم و کلیدم رو هم همونجا گذاشتم.
    -آره خوب، دید؛ولی چون به هدفش نرسید، فردا پس فردا برمی گرده.از اونجایی هم که خیلی بهش برخورد شاید تا همین حالا راهی شده باشه.
    بازوم رو گرفت و کشید تا به طرفش برگردم و موفق هم شد.
    -صبر کن ببینم،یعنی چی به مرادش نرسید؟چیکارش کردی بچه ی مردمو؟
    -هیچی، فقط بهش فهموندم بیخودی اومده،از من دیگه آبی برای اون گرم نمی شه.
    -الله اکبر،از دست شما جوونا.آخه چرا اینقدر کینه ای شدی؟
    -چه کینه ای؟فقط نمی خوام دوباره ازم سوء استفاده کنه و درست وقتی که هر دومون این همه نیاز داریم کنار هم باشیم منو اونجوری از خودش دور کنه.خوب...از قرار امروز غذا نداریم، اصلا گرسنه هم نیستم، پس تا بازجویی بعدی می رم دراز بکشم.
    اونم چه دراز کشیدنی؛نه فکرش راحتم می ذاشت و نه چهره و صداش از جلوی چشمم و از توی گوشم بیرون می رفت.
    ***
    خوب که با بالشت و مشت و لگد از خجالتم در اومدن پریناز جیغ جیغ کنان گفت:
    -دیوونه شدی دختره ی احمق؟آخه وقتی اینقدر می خوایش و تا می بینیش گل از گلت می شکفه و کل چهره ات یه نوری می گیره بهش می گی چون توجیهی نداری برو؟هر چه زودتر بهتر.فقط ایشاالله خامت نکرده باشه و از سر لجبازی جدی جدی رفته باشه.
    دلناز:نه بابا فکر نکنم،عمرا اگه چرندیات این دوزار براش مهم باشه!
    توی دلم "ایشاالله" غلیظ و طویلی گفتم؛هم می ترسیدم و هم نمی خواستم ازم بگذره،کلا با خودم درگیری داشتم،اما خوب حقیقت همین بود که نه خودش و نه عشقش رو هیچوقت نمی تونستم فراموش کنم.
    از ته دل می خواستم که بمونه و اینجوری ثابت کنه که واقعا از کارش پشیمونه.
    پریناز دستش رو روی دستم گذاشته آهی کشید و گفت:
    -ببین طناز من واقعا می خوام بفهممت و حتی تا حدودی می فهمم،خیلی طبیعیه که اطمینانت بهش مثل سابق نباشه ولی بذار دو بار بیاد بره حرفاشو بشنو بهش فکر کن بعد عاقلانه تصمیمتو بگو؛اینجوری پشیمونی هم به دردات اضافه می شه.
    -الکی به جفتمون امید بدم که چی بشه؟
    -اگه تا اینجا اومده مطمئن باش که پشیمونه، فقط به قول خودت و اون جوری که توصیفشو کردی به خاطر همون غرور مثال زدنیش به زبون نمیاره و غیر مستقیم ابرازش می کنه، اما تو بفهم،از بابات بپرس اگه رفته پیشش چی گفته و چی خواسته؟دلیل خاصی داشته یا فقط به خاطر احساسش بوده که اگه همین باشه حتما خوشحال ترت می کنه،چون معلومه که از فکرش در نیومدی و نمیای.حالا هی واسه اش طاقچه بالا بذار تا آخر جدی جدی دلشو بزنی،والا مردم طرفشون بهشون خــ ـیانـت می کنه یا هزار تا غلط دیگه که روم نمی شه به زبون بیارم ولی بخاطر عشقشون می بخشن و حتی این چیزا رو از خانواده هاشون پنهان می کنن تا جداشون نکنن، بعد تو حاضر نیستی ؟کار کیارش هم بد نبود درست ولی بزرگی از تو باشه،اصلا نه به خاطر اون..به خاطر خودت و این عشقی که هزار سالم بگذره نمی تونی از قلبت بیرونش کنی.
    آه کشیدم،راست می گفت؛ولی شاید لازم بود از قلبم هم بگذرم.معلومه که دلم می خواست باهاش باشم ولی با ترس چه فایده ای داره؟
    اول با بابا حرف زدم و گفت حقیقت داره که چند باری رو رفته پیشش و حتی خود کیا مهرناز جون رو فرستاده خونه ی ما که مثلا به خاطر ما کوتاه بیاد و به چیزی غیر از خوشبختیمون فکر نکنن،بابا قول داده بوده این حرفها رو به من نزنه اما اینقدر قسمش دادم که بالاخره گفت؛همین تلاشهاشم خیلی بود.
    اما چه فایده؟
    من که یهویی نمی تونستم تغییر شخصیت و موضع بدم؛در اون صورت خیلی تابلو بود.
    ***
    دلیل این همه هرج و مرج رو نمی دونستم.
    کسی قرار بود بیاد و من خبر نداشتم؟
    لابد یکی بود که خودشون می شناختنش و خیلی وقت بود ندیده بودنش.
    -پوف...نمی شه اصلا از اتاق درنیام؟فقط مهمون داریو توی این بلبلشو کم داریم،ببینم اینقدر از گفتن اینکه کی داره میاد طفره می ری نکنه این پسره باشه...
    آب دهانش رو قورت داده رنگ از رخش پرید.
    -کی...کیو می گی؟
    -آریو دیگه،کی؟بس که مامان جون اصرار داشت یه شب دیگه قبل از رفتن حتما دعوتش کنه که به قول خودش خراب کاریای منو جمع کنه؛یعنی محل نذاشتامو جبران کنه.
    نفس راحتی کشید و با لبخند مسخره ای جواب داد:
    -آره متاسفانه خود خودشه، اتفاقا امروز بعد از اینکه رفتین اومد اونجا ببینتت وقتی فهمید کیارش اومده و با اون رفتی اگه بدونی چه شکلی و چه حالی شد؟بهت زنگ نزد؟
    -چرا اتفاقا؛اون موقع روی سایلنت بود،به اون چه ربطی داره آخه؟
    داشت با دقت سایه چشم می کشید.
    -همینو بگو والا"،یارو رو توی ده راه نمی دادن آدرس خونه ی کدخدا رو می پرسید.
    -خوب حالا،چرا اینقدر با اون بیچاره دشمن شدین؟اولش که براتون جنتلمن و مانکن و این حرفا بود،حالا چی عوض شده؟
    به طرفم چرخیده چشمکی زد و گفت:
    -چون جنتلمن ترشو شناختیم،والا وقتی از در وارد شد من شخصا به زور جلوی خودمو گرفته بودم بساط اسپند و یه چیزی انداختن توی صورتشو یه شونه تخم مرغ شکستن جلوی در راه نندازم؛واقعا هم که«فتبارک الله احسن الخالقین »بود.
    با اینکه کله قند توی دلم آب می شد پشت چشم نازک کنان جواب دادم:
    -چه فایده که اخلاق نداره؟
    بشکن زنان لبه ی تخت نشست و با نیش باز ذوق زده و پر از هیجان گفت:
    -دقیقا همینم جذابش کرده دیگه،اصلا ضرب المثل داریم مرد هر چی سرسنگین تر و اخمو تر جیگرتر.
    -آواز دهل شنیدن از دور خوش است،تو عمرا بتونی با همچین آدمی یه ثانیه هم تنها زیر یه سقف باشی.
    -آره خوب،منم که برای خودم نگفتم،اصلا جراتشو ندارم هر روز همچین اخمایی رو ببینم.پاشو این لباسای ضایعتو عوض کن منو به حرف نگیر بینم.با اون شلوارش انگار بابا جون مرحومم جلوم نشسته،محض رضای خدا یه دستی هم به اون صورتت بکش ما جلوی ایشون آبرو داریم.من برم ببینم پایین کمک نمی خوان؟
    -باشه ،منم الان میام.
    موهام رو سشوار کشیدم و یه تل گره ای خوشگل روی سرم گذاشتم و همه ی موهام رو هم دورم ریختم،بلوز و شلوار پوشیده و جدیدی هم که ترکیبی از رنگ های سفید و مشکی و قرمز بود پوشیدم و به خودم عطر زدم.
    همین که از پله ها پایین اومدم صدای زنگ بلند شد.
    پریناز:باید شروین باشه،رفته بود یه چیزایی بگیره،زحمت در رو می کشی طناز جون؟
    -مگه غیر از چشم چیز دیگه ای هم می تونم بگم؟
    -معلومه که نه،بپر برو دیگه،طفلی دستش پره.
    پوف کنان از در بیرون رفتم و دمپایی ها رو پوشیده لخ لخ راه افتادم،در رو بی مکث و با یه فشار باز کردم و پشت در ایستادم تا اتفاقی اگه کسی داخل کوچه بود من رو نبینه،عجیب بود که مادر جون با اینکه تقریبا می شه گفت مقید بود ازم نخواست شال سرم کنم ولی خونسرد و با لبخند مشکوکی نشسته بود و حال گرفته ام رو تماشا می کرد!
    اول یه جعبه ی بزرگ و شیک شکلات وارد شد و بعد کیارش با یه تیپ جدید و متفاوت از صبح .
    -تو اینجا چیکار می کنی؟
    خونسرد جعبه رو به طرفم گرفت.
    -بهت نگفتن؟
    -جواب منو ندادی،کی دعوتت کرده؟حالا بر فرض که یه تعارفی هم کرده باشن باید زود قبول کنی؟قبلا بیشتر کلاس می ذاشتی!
    پوزخند زد و سر تا پام رو از نظر گذرونده گفت:
    -این یکیو نتونستم روی هوا نزنم،دعوتم نمی کنی داخل؟
    مهمون حبیب خدا بود پس باید احترامش رو نگه می داشتم،توی دلم پر از شعف بود که اینجا و اینقدر بهم نزدیکه،مثل همیشه می خواست ره صد ساله رو یه شبه بره.
    پس حرفهام رو جدی نگرفته بود؟
    این دفعه به نفعم شد؛براش کاری نداشت اگه مادرجون تعارفی هم کرده باشه با کلی عزت و احترام رد کنه اما نکرده و اگه بخوام خیلی خوشبینانه و خودخواهانه فکر کنم دلیلش منم!
    جعبه رو از دستش گرفتم و با دست و به ظاهر با اکراه به در خونه اشاره کردم.
    -بفرمایید، از این طرف لطفا.
    سری تکون داد و گذاشت من جلوتر برم،اومدم برم داخل که دوباره زنگ رو زدن.
    این دیگه کی بود؟
    ایشاالله که بچه های خودمونن و تصادفی اون پسره رو هم دعوت نکرده باشه.
    شهروز چشمها و دهانش بی اندازه باز شده گفت:
    -این اینجا چیکار می کنه؟مهمونی که مامان می گفت همینه؟
    با وجود دلخوری ام ازش خوشم نمی اومد کسی با "این" خطابش کنه.بی معطلی اخمهام توی هم رفت.
    -خودتو به اون راه نزن.یعنی می خوای بگی خبر نداشتی؟
    -نه والا.
    شونه بالا انداختم.
    -چون می دونستن سوتی می دی نگفتن حتما،خواستن مزه اش نپره.
    چشمهاش رو گرد کرد و صداش رو بالا برد.
    -صبر کن ببینم،مزه ی چی نپره؟
    باز این رو تحویل گرفتیم جو گرفتش.
    پوفی کردم و گفتم:
    -هیچی بابا، بیا برو تو الکی هم به زمین و زمان گیر نده.
    -می ری توی آشپزخونه تا وقت شامم درنمیایا؛بعدشم همه ی کارا رو برای ما می ذاری صاف می ری تو اتاقت.
    دیگه زیادی داشت شلوغ و لوسش می کرد.
    "برو بابا"ی بی حوصله ای حواله اش کردم و غرغر کنان داخل رفتم و بعد از اون یه راست به آشپزخونه که متاسفانه به سالن دید نداشت،همین که از صداش محروم نبودم نعمتی بود.
    بسته ی شکلات رو روی کابینت گذاشتم که تازه متوجه مارکش شدم،چه سلیقه ام هم یادش مونده.
    پریناز با نیش باز وارد شد.
    -وای طناز واقعا نمی دونم چی بهت بگم؟بگم خوش به حالت یا اینکه آه بکشم که داری بختتو لگد می کنی و دوباره با دستای خودت می خوای راهیش کنی بره .
    -پس لطف کن و هیچی نگو.
    -می گم تا به خودت بیای خره،واقعا خری اگه پشیمونیشو ببینی و بخوای برای حال گیری و انتقام و چه می دونم درس دادن بهش ولش کنی،خودتم می دونی که دیگه هیچکس برات اون نمی شه،تازه من هنوز هیچی ازتون نمی دونم،تا حالا هم نمی پرسیدم که ناراحت نشی ولی امشب نمی تونی فرار کنی چون محاله بذارم بخوابی.
    می خواست از جاهای خوبش بگم و عذاب بکشم؟
    -به نظرم خیلی هم مطمئن نباش؛اگه اون بتونه منم می تونم.
    -اونم نتونسته که الان اینجاست دیگه،حتما این مدتو داشته راضیشون می کرده.
    هیچی نگفتم و فقط به یه آه توی دلم اکتفا کردم.
    -به اندازه ی خودتون چای و یه قهوه می ریزی ببری؟
    یه سیب درشت قرمز از توی میوه خوری روی کابینت برداشت و بهش یه گاز بزرگ زد.
    -والا چشم انتظار و مشتاق دیدن جنابعالیه که توی همون دو دقیقه دیدنش صدبار مچ نگاهشو به آشپزخونه گرفتم نه من،مبادا جلوی ذوق و اون لبخندو برق چشماتو بگیریا ؛راحت باش فرض می کنم چیزی ندیدم.
    نیشگون ریزی از پهلوش گرفتم.
    چقدرهم که عین خیالش بود؛ککش هم نگزید.
    -من قهوه رو آماده می کنم ولی بردنش با خودته،فقط برو و ببین این پسره شهروز جلوش چه قیافه ای گرفته،هی می خواد ضایعش کنه ولی ضایع می شه.
    فنجون ها رو از توی کابینت در اوردم و توی سینی چیدم.
    -در آینده پدرزن خوبی می شه والا،پتانسیلشو داره.
    -جلوی خودش نگو که دیگه کسی نیست جمعش کنه .
    سینی پر رو به دستم داد.
    -دستات نلرزه ها ،همین خشکی و نچسبیتو حفظ کن.
    -امروز چوب خطت خیلی داره پر می شه ها،همینجوری رگباری هر چی دلت می خواد بارم می کنی،طلبت باشه.
    با خنده گفت:
    -ببخشید قربونت برم،دلخور نشو.اتفاقا به نظر منم یکم قیافه گرفتن براش بد نیست ولی خوب دلمم براش می سوزه دیگه،چیکار کنم؟وقتی می بینم تا اینجا به خاطرت اومده و اونجوری که ازش می گفتی داره توی جمع نشستنو تحمل می کنه خوب آدم تحت تاثیر قرار می گیره دیگه.
    اگه نظر پریناز این بود پس من باید چی می گفتم که بیشتر می شناختمش و شناختم فقط به چند کلمه تعریف محدود نمی شد؟
    -اگه زحمتی نیست حداقل اون شیرینی خوری رو بلند کن بردار بیار.
    بیرون اومدم و پشت سرم اومد،نزدیک سالن و جوری که توی دیدشون نبودم مکث کرده و چشمهام رو بسته نفس حبس شده ام رو بیرون دادم،آرامشم رو که کم و بیش و تصنعی به دست اوردم با همون ماسک خونسردی دوباره راه افتادم،اول از مادرجون شروع کردم و بعد عمه ها،بهش که رسیدم فضا رو سکوت سنگینی پر کرد.
    چقدر تابلوان خدایی،انگار جدی جدی خواستگاریه.
    دیگه چرا حرفاتون رو قطع می کنین آخه؟
    جلوش خم شده و غوغایی توی دلم برپا نگاهم رو ازش گرفته با اکراه گفتم:
    -بفرمایید،نوش جان.
    نفسش رو سنگین بیرون داده دستش دراز شد و فنجونش رو برداشت و زیرلب تشکر کرد و همونجور زمزمه وار"خواهش می کنم"ی شنید.
    سینی خالی به دست برگشتم برم داخل آشپزخونه که مادرجون گفت:
    -وا،کجا می ری مادر؟نمی شینی؟
    -نه، یکم کار مونده که باید...
    عمه بیتا:اونا که وظیفه ی تو نیست عزیزم،تو بیا بشین،بقیه اش با ما .
    -نه بابا،چه فرقی می کنه؟تا من هستم شما چرا؟
    شهروز:خوب،کجا بودیم دکتر جان؟
    فنجون دست نخورده اش رو روی عسلی کنار دستش گذاشت و بلند شد.
    -چند لحظه به ما اجازه می دین؟اگه ممکنه توی حیاط.
    مادرجون:اختیار داری پسرم،خونه ی خودته.
    مات موندم.
    چی چی رو خونه ی خودته؟
    انگار خیلی راحت اون حال و روزم و فراموش کردن؛ولی من محاله فراموش کنم.
    -منتظر چیزی هستی که راه نمی افتی؟
    با نگاهی به جمع که حواسشون به ما بود فهمیدم که باید ملایم تر برخورد کنم.
    -فکر می کردم همون صبح همه ی حرفامونو زدیم،چیز جدیدی هم مونده؟
    -حتما مونده که خواستم ادامه اش بدیم.
    نمی خواستم اینجا بحث و جدلی راه بندازم،در رو باز کردم و بیرون اومدم،پشت سرم خارج شد و در رو بست،شبها هوا خنک و دلپذیر می شد.
    حالا می تونستم خودم باشم!
    -چیه؟از اون موقع به بعد تحقیر جدید دیگه ای یادت اومده که ته دلت مونده و اینجا کشوندتت؟
    -کی قراره که اینقدر بچگانه فکر نکنی؟
    -اتفاقا توی همین مدت زیر سایه ات حسابی بزرگ شدم.
    پنجه هاش رو بین حجم پریشون روشن موهاش فرو کرد،لابد کم اورده بود و نمی دونست که چی بگه.
    با بی رحمی ادامه دادم:
    -بگذریم،ببین ...من تونستم از پسش بربیام و تو هم که از همون موقع تونستی خودتو جمع و جور کنی؛کنی هم نه ...چون همون موقعم اتفاقی برات نیفتاد،پس دیگه دلیلی نداره زخمای گذشته رو باز کنی و روش نمک بپاشی.اصلا فکر کنیم که از اولشم هیچی بینمون نگذشته ،خواسته مون از همون اول خلاصی از هم بود که با اینکه دیر شد ولی بهش رسیدیم،خوشبختانه بیشتر با هم تلخیا رو تجربه کردیم تا شیرینی و خوشی،همینم همه چیو آسون تر می کنه؛برای من که همینطور شد،همین حالا هم با دیدنت فقط اون روز و اون صحنه یادم میاد و حالمو واقعا بد می کنه ؛در واقع فقط خودتو خسته کردی ،نیازی نبود مجبورشون کنی حرفاتو بشنون چون من دیگه با طناب پوسیده ی تو توی چاه نمی رم و فقط از دو روییت متعجبم،همینا هم باعث می شه مستحق یه شانس دوم نباشی چون فقط به هم می ریزی و می ری و به کسی فکر نمی کنی،دیگه حتی لازم نیست بپرسی حرف آخرمه یا نه .خیلی وقته به آخر رسیدیم.
    حق به جانب نگاهم به چشمها و چهره ای بود که به سرخی می زد و فکی که از انقباض زیاد انگار دیگه هیچوقت به حالت اول برنمی گشت،بیرون زدن رگ های پیشونی و گردنش هم که دیگه حرفی برای گفتن نگذاشته بود.
    تازه فهمیدم چه گندی زدم.
    اما دیگه دیر شده بود.
    بیرون رفت و در رو محکم پشت سرش کوبید،از صداش چند متری توی هوا پریدم،اون موقع بود که همگی پریدن بیرون.
    -چی شد پس؟ کجا رفت؟
    دستم رو به پیشونی ام کشیدم.
    -حرف حق رو شنید لابد بدش اومد ترجیح داد بره.
    ***
    وجدان خودم کم بود که نگاه های سرزنش آمیزشون هم اضافه شد،قاشقم رو توی ظرف انداختم.
    اصلا اشتها هم نداشتم.
    -اینجوری نگام نکنین دیگه،چیکار کنم؟تقصیر خودتون بود که بی خبر از من دعوتش کردین.
    عمه بیتا:ما فکر می کردیم خوشحال می شی عمه جون،نمی دونستیم که اینجوری قراره بدرقه اشون کنی.
    -اصلا تقصیر خودش بود که پررو بازی در اورد و اومد،من همون صبح حرفمو زده بودم و اتمام حجتمو کرده بودم.اشتباه از خودش بود که فکر کرده از صبح تا حالا از ذوق دیدنش دارم روی تخت بپر بپر می کنم!
    شهروز: دروغ چرا؟منم دلم براش سوخت.یکم زیاده روی کردی،زشت شد،راستش داشت ازش خوشم می اومد.بابا می دونین چند وقته یه عروسی درست و درمون نرفتیم؟(به پریناز اشاره کرد)از این دختره که دیگه ناامید شدیم امیدمون به تو بود.
    پریناز جیغ جیغ کنان گفت:
    -اون روی سگ منو بالا نیار که...
    -مگه جز روی سگی روی دیگه ای هم داری؟
    بحثشون داشت بالا می گرفت که مادرجون با یه تشر ساکتشون کرد،انگار خیلی بد کرده بودم که حتی اونا هم پشتیبانش شده بودن.
    کاش حداقل امشبه رو کوتاه اومده بودم؛اگه دیگه توی روم نگاه نکنه چی؟
    طاقتش رو داشتم؟
    مامان جون حسابی برای مهمونهاش احترام قائل بود و حالا دلخور تر از همه بود و لب به کاسه اش نمی زد و حتی سر سفره هم ننشسته بود ،من هم دست کمی نذاشتم.دیگه چیزی نمونده بود یکی یکی متاسف و با قهر از سر سفره بلند بشن ولی خدا رو شکر دلشون برام سوخت اما احتمالا مثل من از خودشون می پرسیدن که چه مرگم شده!
    ***
    از گریه کردن زیاد چشمهام دیگه باز نمی شد،مادرجون مدام پشتم رو نوازش می داد.از دیشب به همین حال بودیم،امروز رو تصمیم گرفته بودم خونه بمونم و فقط به خودم استراحت بدم و در واقع خودم رو شماتت کنم.
    -بسه دیگه دخترم، خودتو نابود کردی.خوب تو که اینقدر پریشونی و می دونستی آخرش پشیمون می شی چرا همچین چیزی گفتی؟اصلا چرا معطلی؟چاره اش یه زنگ و عذرخواهی سنگین و رنگینه.
    سکوت کردم.
    راستش توی همین فکر بودم ولی مدام شیطون گولم می زد و پشیمون می شدم!
    -اصلا بگو ببینم؛مگه تو نبودی که می گفتی گذشته ی سختی داشته و سر هر خانواده ای که داشته هر نوع بلایی که فکر کنی اومده؟مگه خوشحالی و آرامشش برات مهم نبود؟پس چرا با اینجوری عذاب دادنش داری خوشبختیو ازش می گیری؟اون درسشو گرفته،فهمید بدون تو نمی تونه که اومد دنبالت، ولی تو داری چیکار می کنی؟هر دوتونو از خوشبختی و آرامش محروم می کنی؛حداقل بیشتر می شنیدی و می گفتی درباره اش فکر می کنی،بعد جواب قطعیتو می دادی،تو هم بدون اون نمی تونی،نه حالا نه هزار سال دیگه وگرنه تا حالا دست جنبونده بودی و جواب اون پسره رو می دادی.
    دلیلش فقط و فقط ترس بود؛از طرد شدن،از تنها موندن.
    هر کسی هم جای من بود از شکست دوباره خوف برش می داشت.
    -هنوزم دیر نشده،بذار خودشو بهت ثابت کنه.اون موقع اگه بازم نظرت همین باقی موند حداقل این عذاب وجدانو نداری که می تونستی گوش بدی و ندادی،من با پدرت حرف زدم ،اونم موافقه که لیاقت یه شانس دوباره رو داره،تو هم دختر خوبی باش و حرف بزرگتراتو گوش کن،دیگه قرار نیست چیزیو از دست بدی مگه نه؟در عوض قراره با ارزش ترینتو به دست بیاری،تو قلب بخشنده ای داری با این کینه ها سیاه و کدرش نکن.به نظرم تنبیه شده،دیگه اون اشتباهو تکرار نمی کنه،من بهت اطمینان می دم.
    به خودم اومده بودم.
    چقدر خودم رو گول بزنم؟
    من که از خدام بود ببخشمش و بهش فرصت بدم.
    -ولی هر چیزی به وقتش قشنگه ؛دیگه حس می کنم آرزوم هم نیست و حوصله ی شروع کردن ندارم .
    اخم شیرینی کرد.
    -برای همین نذاشتی دیشب بخوابیم؟
    درست می گفت؛اغراق کرده بودم وقتی هنوز هم دعای شبانه ام خوب بودنش بود.
    -ولی اگه تا حالا...
    -نرفته،تا تو با خودت کنار نیای جایی نمی ره.
    -من خودم نمی دونم کی بالاخره واقعا با خودم کنار میام اون وقت...
    دست نوازشش رو روی موهام کشید.
    -می دونه،می دونه و تا وقتی لازم باشه منتظر می مونه،حالا دیگه وقتشه بری بیرون که همسایه ها دارن از راه می رسن؛گفته بودم که ختم قرآن داریم.بدو ببینم،بدو.
    نیم ساعته از خونه زدم بیرون،می خواستم تا مسیری رو برم و از اونجا به مقصد یه مرکز خرید تاکسی بگیرم،همونجا هم تصمیم می گرفتم که بالاخره کی زنگ بزنم و چی بگم که خیلی هم سبک جلوه نکنه!
    از مسیرهای شلوغ می رفتم که مزاحمتی ایجاد نشه.خوددرگیر و عصبی راهم رو می رفتم که صدای بوق طولانی ماشینی رو از پشت سرم شنیدم و به موقع اقدام کرده هول و شوکه عقب رفتم.
    برگشتم بهش بتوپم که با دیدنش که از ماشین پیاده شد و دستش رو روی سقف ماشین گذاشته خونسرد نگاهم می کرد مات موندم.
    -زده به سرت یا ایراد از چشماته؟من به این گندگی رو این وسط ندیدی که خواستی از روم رد بشی؟
    -تو داشتی از این وسط می رفتی وگرنه من مسیر درست و می رفتم،می بینی که؟
    آره خدایی.اونقدر فکرم مشغول بود که اصلا متوجه نشدم وسط جاده ام.
    -جالبه بدونم این موقع اینجا تنها پیاده چیکار می کنی و کجا می ری؟
    بعد از خرابکاری دیشب بهتر بود که درست و حسابی جوابش رو بدم.
    به اندازه ی کافی به خونم تشنه بود.
    -خرید،آژانس تا نیم ساعت نمی اومد،یکم پیاده روی هم برام بد نیست.اصلا تو اینجا چیکار می کنی؟ منو تعقیب می کنی؟
    فکر می کردم می گـه چه نیازیه یا از اون بدتر تو کی باشی که بخوام تعقیبت کنم؟
    اما در عوض حق به جانب جواب داد:
    -گفتم شاید دسترسی به من برات سخت باشه که بیای و یه جوری بخوای دیشبو از دلم دربیاری پس پیش قدم شدن بهترین کار بود!
    هم از پررویی اش حرصی شدم و هم خنده ام گرفت؛با اینکه کاملا جدی گفته بود.
    -سوار شو،می رسونمت.
    -لازم نیست،از همینجا هم کلی تاکسی رد می...
    -نگران نباش،حرکتی نمی کنم که حالتو بهم بزنه!
    با همون فک کمتر از دیشب منقبض شده در رو باز کرد و دوباره سوار شد،من که می شناختمش؛دیگه هر چی بگم در جوابم این یکی از جمله های ثابتش می شه!
    با دیدن چراغ راهنما به خودم اومدم و راه افتادم.
    اول از ذهنم گذشت عقب بشینم اما این حرکت حتما براش غیرقابل بخشش تر بود،اصلا من باید اون رو ببخشم نه اون؛البته چه بد که این مال قبلا بود!
    در عقب رو خواستم باز کنم که متوجه شدم قفله،عجب جنس جلبی داشت ها.
    -قفله ،بیا جلو.
    -باز کردنش خیلی سختته و وقتتو می گیره؟
    اوه اوه بازم پام رو روی دمش گذاشتم.
    بدون حرف اضافه ی دیگه ای در جلو رو باز کردم و سوار شدم،داشتم کمربندم و می بستم که ماشین پرواز کرد.
    -کدوم مرکز خرید؟
    -ولش کن، از خیرش گذشتم،به هرحال سالم نمی رسیم،همون اول حرف بزنیم فکر کنم بهتر باشه بعدش اگه وقتی موند و تا آخرش آرامشمون سرجاش موند خودم می رم.
    انگار فکرم رو پسندید که سکوت کرد و سرعتش کمتر شد،حتما اونم فهمیده سر عقل اومدم،از جونم که سیر نشده بودم!
    مثل همیشه یه جای خلوت و دنج رو ترجیح داد،طبقه بالای یه کافی شاپ که فقط خودمون بودیم و خودمون،نه من هنوز تصمیم گرفته بودم از کجا شروع کنم و نه اون حرفی می زد،همین هم کارم رو سخت تر و فضا رو سنگین تر می کرد.
    زنگ گوشی ام قطعا فرشته ی نجاتم بود،مثل چی هجوم بردم سمتش و منو رو روی میز انداختم.
    پوف.
    آریو بود که.
    همه ی ذوقم کور شد.
    توجهش حسابی به این هیجان زده شدنم جلب شده بود.اگه بدونه کی پشت خطه چه فکرهایی که نمی کنه.دلم می خواست ازش دور بشم و حرف بزنم اما نخواستم فکرش رو خراب تر کنم.
    آروم و با خجالت و حس بد ناشی از زیر ذره بین نگاهش بودن جواب دادم:
    -بله؟
    -سلام خانم بی معرفت،کجایی؟ببینم تا من تماس نگیرم تو نباید خیلی اتفاقی و از شانس خوبم یاد من بیفتی؟
    یکی نبود بگه چه دلیلی داره یادی ازت بکنم؟
    گوشهاش مثل رادار تیز شده بود.
    دستم رو به پیشونی ام کشیدم.
    -شرمنده به خدا،یکم کارا زیاد شده مگه تو هنوز برنگشتی؟
    با جدیت گفت:
    -ولی من الان پیش شروین توی کافه ام و همه هستن به جز تو!
    پس می خواست یه دستی بزنه!چرا همه به خودشون اجازه می دن حسابم رو برسن وقتی نسبتی هم بینمون نبود.
    -می خوام ببینمت،کجایی؟
    به شدت و با غیظ صندلی رو عقب کشید و بلند شد و به طرف سرویس رفت؛این پسر حتی از پشت تلفن هم موفق بود اعصاب و روانش رو به هم بریزه،اعصاب من رو هم همینطور.
    -راستش چی...چرا اینقدر من من می کنی؟
    -خوب...من ...من فعلا.
    من چه مرگم شده؟حالا از اون می ترسم؟
    نه پدرمه نه چیزی.
    شاید هم واقعا کارم رو غلط می دونستم!
    صداش از کنترل خارج شد.
    -لطفا...نگو که با اون...نگو.
    -مجبورم که بگم،چطور؟
    -عقلتو از دست دادی؟تو از اون شب به بعد با اون چیکار می تونی داشته باشی؟
    -فقط خواست حرف بزنیم،چیز دیگه ای نیست؛حداقل چیزی که به تو مربوط باشه نیست،یه موقع دیگه حرف می زنیم.سلام برسون.
    حالا بیشتر از خودم و تحکمم راضی بودم.
    اصلا به اون چه ربطی داشت؟بد نیست بهش یه هشدار بدم که اون کسی نیست که بتونه توی زندگی ام دخالت کنه.
    کلافه م کرده بود،واقعا برام خسته کننده به نظر می رسید،اما نمی خواستم آدمی باشه که تا به هدفش می رسه خودش رو گم می کنه و رفتارهای بد نشون می ده؛البته دیشب همچین اشتباهی کرده بودم.
    بعد از مکث طولانی که بینمون برقرار شد با لحنی عصبی گفت:
    -حرفاتون کی تموم می شه؟
    -اگه از حرص زنگ زدن تو کلا نرفته باشه نمی دونم،اگرم رفته باشه که تموم شده حساب می شه.
    -به هرحال بعدش می خوام ببینمت.
    نفس کلافه ای کشیدم،داشت می اومد.
    -باشه بهت خبر می دم.فعلا.
    قطع کردم و بعد هم گوشی رو خاموش کره توی کیفم انداختم.نشستنش با اومدن گارسون بالای سرمون همزمان شد.
    خونسرد نگاهش کردم.
    -چیزی سفارش نمی دی؟
    کوبنده و غلیظ"نه"ی بلغور کرد و روش رو برگردوند.سرم رو بالا گرفتم،گارسون هنوز منتظر بود.
    -یه اسپرسو لطفا.
    برای خودم هم چیزی نمی خواستم،این مدت به اندازه ی کافی از همه چیز سیر شده بودم
    پوزخند زنان و با حرص مشهودی گفت:
    -مثل اینکه رابطتون زیادی شکل صمیمانه ای به خودش گرفته درسته؟
    جدی سرم و تکون دادم.
    -همینطوره،یه چیزایی باعث شد بهتر بشناسمش و بفهمم اون آدم بدی که همه ازش توی ذهنشون ساختن نیست،توی روزای سختی که بعضیا باید می بودن و نبودن اون یه لحظه هم تنهام نذاشت،براش آسون نبود ولی دلداریم داد.این ارزشش کم نیست،نمی شه نادیده اش گرفت.
    دیگه واقعا نمی تونستم حدس بزنم که چه حالی بهش دست داده،همین ظاهر خونسردی هم که به خودش گرفته بود بیشتر به ترس و اضطرابم دامن می زد.
    -خوبه،ولی اینجا نیستیم تا از رفیق روزهای سختیت حرف بزنیم!
    عجب آدمی بود.
    واقعا یه ذره هم خجالت نمی کشید؟
    شرمنده که نبود هیچ، تازه مسخره هم می کرد.
    با حرص روی میز خم شدم.
    -اگه درک نمی کنی حداقل یه ذره احترام بذار،جوری رفتار نکن انگار اصلا با مسببش آشنا نیستی.
    دستی به پشت گردنش کشید و فشرد.
    -چیزی به اسم مسبب وجود نداره،من فقط کار تو رو راحت کردم چون احتمالا گفتنش برات سخت بود،از همون اولش و رفتارتون که داشت تغییر می کرد پیش بینی این اتفاق رو می کردم .
    -جدا؟پس حالا که هنوزم حق به جانبی و فکر می کنی بهترین زمان بهترین کار ممکن و انجام دادی چرا اینجایی؟با توجه به شناختم ازت وجدانی نداری که با گذشت زمان بخواد عذابت بده و بکشونتت جایی که نمی خوای.
    کم کم داشت خوفناک و طوفانی می شد و نگاه کردن به چشم هاش سخت.اما توی اون موقعیت و عصبانیت و حرصی که واضح داشتم از دستش می خورد فقط می تونستم تند و تیز بهش بُراق بشم.
    -چون از اولشم خواسته ام این نبود.
    سفارش هامون و اورد و نذاشت بفهمم منظور حرفش درست و حسابی چیه.
    -یعنی چی؟کدوم خواسته؟
    باز قصد جونم رو کرده بود.
    با آرامش فنجونش رو برداشته همونجور داغ داغ که بخار ازش بلند می شد اون رو به ل*ب*هاش نزدیک کرد و ازش نوشید،خوبه نمی خواست!
    کیف می کرد اینجوری دق ام می داد دیگه.چیز دیگه ای که گیرش نمی اومد.نشون ندادم دارم چه حرصی از دستش می خورم که خوشحال تر نشه.
    خودم رو با بازی با کیک مشغول کردم،اذیت کردن و سر به سر گذاشتنش اینجوری بود دیگه،کاری اش نمی شد کرد و فقط باید دندون روی جیـ*ـگر می ذاشتم تا نوش جان کردنش تمام بشه و بالاخره لطف کنه به حرف بیاد.
    -اگه قصد داری یکی دیگه هم بخوری و حرف نزنی بگو من تکلیف خودمو بدونم و برم،من وقتی ندارم که پای تماشا کردن این منظره ی بکر از دست بدم.
    دیگه حتی لبخند هم نمی زد بی انصاف.
    چیزی نگفت و دست به سـ*ـینه فقط مرموز و جذاب یه تای ابروش رو بالا فرستاد.
    -برای فهمیدنش عجله داری؟
    پس می خواست بازی دربیاره.
    کیفم رو برداشتم.
    -اصلا،هر جور راحتی.پس من برم به خریدم برسم.
    جدی جدی بلند شدم و قصدم واقعا رفتن بود،برای پایین رفتن متاسفانه حتما باید از کنارش رد می شدم.همین که با قدمهای سریع خواستم زرنگی کنم و رد بشم مچ دستم داغ شد،بلند شده بود که نفسهاش و بوی عطرش از پشت سرم تا این حد بهم نزدیک بود.
    -اشتباه نکن ،می شینی و گوش می دی.
    چه خوب که صورتم رو نمی دید و نمی فهمید که چه سختی رو دارم متحمل می شم.
    هر جوری بود و هرچند با اکراه اما دستم رو آزاد کردم و به طرفش برگشتم.
    -که چی؟دوباره سرکارم بذاری؟
    -فقط بشین،به ضررت نیست.
    حیف که به مادرجون قول داده بودم لوس بازی درنیارم و بگم نمی خوام بشنوم و هر چی هست رو برای خودت نگه دار.
    بدون هیچ بحث اضافه و اوف و پوف کنان برگشتم و سرجام نشستم.
    چپ چپ نگاهش کردم.
    -داشتی از خواسته ات می گفتی.
    طرح لبخندی که نزدیک بود روی ل*ب*هاش بشینه خیلی سریع نامرئی شد.
    -درسته،اون موقع شاید یه کم زیاده روی کردم چون دلخور بودم و توقع رفتار و برخورد منطقی تری رو ازتون داشتم،کاملا متوجهم که تو هیچ تقصیری نداشتی همون موقع خواستم درستش کنم تو نذاشتی و دوری کردی،البته یه لحظه هم فکر کردم که شاید این بهترین و منطقی ترین کار باشه که خوب فقط در حد همین فکر باقی موند.
    -چرا؟تو که پیش نمی اومد هر چیزی و که به ذهنت میاد عملی نکنی؟
    -نشد!
    مشتاق تر شدم اما فقط توی دلم.برای وا دادن خیلی زود بود.
    هر چقدر هم که دلم می خواستش.
    -چی نشد؟
    -همون که تو داری از پسش برمیای و راجع بهش موفق می شی،دیگه چیزی نگفتم چون لازم بود کاریو که نیمه کاره رهاش کردی تموم کنم،تو تلاشتو کرده بودی و چیزیو که باید نشون می دادی ثابت کردی، دیگه نوبت من بود یه کاری برای خودمون انجام بدم.
    -چیزایی که بهم گفتی و واضح و روشن و کلمه به کلمه اش رو یادم مونده که اینو نشون نمی ده،حتی بعدشم که دوباره خواستم حرف بزنیم بدترای دیگه هم بهش اضافه کردی،رفتی گشتی به این نتیجه رسیدی که دیگه کسی مثل من نیست و همه جوره پات نمی ایسته و چون براش مهمم هر چقدر تحقیرش کنم ساکت می مونه که یاد من افتادی.
    با صدا و لحن جذابی که خون رو توی رگ هام به جریان می انداخت گفت:
    -اشتباه می کنی،نه رفتم، نه گشتم چون نتیجه ای نداشت ؛ من خیلی وقته انتخابمو کردم و چیزایی که داری می گی رو خوب می دونم!حتی اگه تقصیری هم داشته باشی و مخالفم باشی برای تغییر دادن نظرت وقت دارم،دیگه یه قدم هم عقب نمی رم.
    قلبم با این همه تپیدن حتما جا به جا شده بود یا بلای خانمان سوز دیگه ای سرش اومده بود.بعد از این همه قورت دادن آب دهنم تشنه ی قطره ای آب بودم اما باز هم با قاطعیت ادامه دادم:
    -اگه اینطور بود باید همون موقع می گفتی نه الان که دیگه سخت می شه باور کرد.
    -فقط منتظر بودم اوضاع آروم تر بشه،منم لازم داشتم آروم بشم؛شاید تنها تا بعد بتونم عاقلانه فکر کنم و اون موقع تصمیم بگیرم چه کاری درسته.قرار نبود پشیمون بشم اما حالا که اینجایی و نخواستی با ما ادامه بدی تصمیممو قطعی کردم.
    می فهمیدم چی می گـه و واقعا درکش می کردم.
    اما با این چیزها هم نه اعتمادم برمی گشت و نه ترسم حالا حالا از بین می رفت.
    دلم می خواست سفره ی دلم رو باز کنم و بگم؛بگم توی این مدت چی کشیدم تا شاید بفهمه لازم به این همه سنگدل بازی و فاصله نبوده.بغضی کرده بودم که فقط با سکوت از گلوم پایین می رفت.
     
    آخرین ویرایش:

    behnush7878

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/18
    ارسالی ها
    125
    امتیاز واکنش
    15,949
    امتیاز
    616
    محل سکونت
    زیر آسمون آبی
    «پست 94»
    آریو:باز که رفتی توی فکر؟نمی خوای بگی چی بینتون گذشت و چی گفت؟
    بعد از شام اومده بودیم توی این پارک سوت و کور،من رو تا رستوران رسونده بود و جدی گفته بود منتظر جواب و فکر کردنم می مونه.
    نگاه آخرش رو یادم مونده بود که چقدر دلخور بود و غم داشت از اینکه داشتم می رفتم پیش اون،خدا می دونه همون نگاه چند بار توی همون چند دقیقه یا حتی چند ثانیه پشیمونم کرده بود اما برای اینکه سریع از اینجا بفرستمش بره تا مزاحم فکر کردنم نشه و مدام یادآوری اتفاقهایی رو نکنه می خواستم برم پیشش.
    زمزمه وار گفتم:
    -مهم نیست.
    بیش از حد عصبی به نظر می رسید.
    -اگه تونسته ذهنتو درگیر کنه پس مهمه،پس موفق شد آره؟بازم تونست بهمت بریزه.
    نفس کلافه ای کشیدم.
    -چه ربطی داره؟من فقط...
    -نمی خوام دوباره اشتباه کنی طناز؛بار اول اسمش اشتباهه بار دوم و سوم می شه حماقت .
    داشت کلافه ام می کرد.
    حالا که من حرفش رو پیش نمی کشیدم و نمی خواستم ازش حرف بزنم اجازه نمی داد.
    -اگه حواست باشه اون اجازه گرفته و حتما تونسته بابا رو قانع کنه که حالا اینجاست و همه چیو به من سپرده،منم فعلا نمی خوام بهش اعتماد کنم و روی حرفش حساب باز کنم پس لازم نیست ادای پدر یا بزرگترای نگرانو دربیاری،به اندازه ی کافی دورمو پر کردن و نقش و وظیفه شونو خوب انجام می دن.دیگه بزرگ شدم،خودم صلاحمو می دونم،متوجه پشیمونیش هم هستم ولی به همین سادگیا نیست.
    -به نظرم که جوابت مشخصه پس چرا این مژده رو بهش ندادی؟
    -آره معلومه؛اون انتخابم نیست، برای من یه مجبوریته ،کسیو نمی تونم جایگزینش کنم،جز اون نمی خوام کسی کنارم باشه،ولی این به تو ربطی داره؟
    از جا بلند شد.ولوم صداش بالا بود و انگار بغض هم داشت اما سعی داشت معلومش نکنه،خدا رو شکر که جز ما کسی اونجا نبود.
    -یعنی این مدت ،این همه کنارت بودم،یه لحظه هم فکر من از سرت نگذشت نه؟آره، لطف کردی و بهم امید ندادی اما ناامیدمم نکردی اما حالا یه چیزاییو بهتر می فهمم؛ببخشید که اون نیستم و نمی تونم مثل اون باشم از همین حالا منم نقشمو می دم به یکی دیگه و وظیفه مو هم هر کس دلش می خواد انجام بده،توی نبودم هر چقدر دلت می خواد بهش فکر کن و ببین اون لیاقت تو رو نداره یا تو لیاقت اونو ؟احتمالا دیدار بعدیمونم توی عروسیتون باشه.
    -دیوونه شدی؟چرا داد می زنی؟وایسا حرف می زنیم.آر..
    با قدمهای تند ازم دور شد و حتی پشت سرش رو هم نگاه نکرد؛حماقت نکردم و دنبالش نرفتم،نیاز داشت تنها باشه.
    اصلا بهتر!راحتم کرده بود،ذهنم کم درگیر بود که حالا این مشغله و دو راهی هم اضافه بشه؟
    خودخواه شدنم دست خودم نبود ولی واقعا دیگه مانعی نمی خواستم،هنوز هم یادآوری حرفهای صادقانه اش قلبم رو قلقلک می داد،حس شیرینی بود که می دیدم بالاخره متوجه بود و نبودم شده.
    ***
    طبق معمول هر شب روی تخت توی حیاط با میوه و تخمه و قاقا لی لی جلسه گرفته بودیم،
    پریناز:خوب خدا رو شکر،یعنی تونسته همچین دو دلت کنه و ندونی از خر شیطون پیاده بشی یا هنوز به تازوندن ادامه بدی.
    آه کشیدم.
    -ای همچین.از اولشم حس کردم اون حرفا رو از ته دلش نمی زنه ولی اون اون لحظه اینقدر برام شوکه کننده اومد که ...
    شهروز:به .پس بالاخره عروسیو افتادیم،حالا بگو بینم دختر مختر تو دست و بالتون زیاده یا نه؟
    -فعلا دلتونو صابون نزنین،کسی از فردا خبر نداره؛منم هنوز نگفتم می بخشمش،فقط دارم بعضی چیزا رو سبک و سنگین می کنم.
    -لوس نشو دیگه،یه دبه بیشتر نداریم اونم فقط اندازه ی پریناز می شه،واسه تو فعلا موجود نیست.
    جیغ جیغش بلند شد؛من که می دونستم یه خواستگار پر و پا قرص و از قضا خیلی خوش تیپ داره که خودش ابله بازی درمیاره و قبولش نمی کنه؛برادر یکی از همکلاسی هاش بود و بیچاره به هر بهونه ای می اومد کافه تا ببینتش و یه وقت ناقابل برای خواستگاری بخواد و این دختر ناز می کرد.
    -بهتره خودتو اون تو جا بدی ،چیکار به کار پری داره؟اون که...
    پریناز سریع با دست جلوی دهانم رو گرفت و زیرلبی با خنده ای تصنعی غرید:
    -ببند عسلم.
    دستش رو پس زدم.
    -راست می گم دیگه،خداییش حیف به اون موقعیت توپی نیست؟
    شروین:اگه می خواین تا آخرش رمزی حرف بزنین ما زحمتو کم کنیما.
    -نه بابا تازه بحث داره جالب می شه، نمی شه که همش از من حرف بزنیم؛واسه خودمم تکراری شد،دلم یه هیجان جدید می خواد.
    دلناز:تو هم که فقط دنبال ماجرا و هیجانی،همینه که همه ی بلایا رو جذب می کنی!
    -چه فایده؟نمی ذارن نصیب بشه که،البته راستش یه فکرایی دارم؛در واقع انجامشم دادم البته با اجازه و مشورت عمه بیتای مهربونم که واقعا بی همتاست!
    پریناز دست به کمر زده چشمهاش رو باریک کرد.
    -چیکار کردی؟
    حینی که دمپایی هام رو می پوشیدم تا برای فرار آماده بشم گفتم:
    -شماره ی این آقا خواستگاره رو گرفته بودم که اگه احیانا بعدها پشیمون شدی یا کیس دیگه ای پیدا نشد تشریف بیارن، زنگ زدم فردا شب تشریف بیارن برای دیدن روی ماه یار...
    جیغ زدنش با از جا پریدنم همزمان شد.
    -چی؟تو چه غلطی کردی؟
    شروع کردم به دویدن و اونم دنبالم.
    -بد کردم خواستم بختتو باز کنم؟والا واسه بین بادمجون و موسیر و سرکه خوابیدن حیفی،حقش بود دیگه،خداییش چند بار رفت و اومد؟مشکلت باهاش چیه آخه؟
    دلناز با خنده و شیطنت گفت:
    -از وقتی این آقا دکتر شما رو دیده معیاراش تغییر کرده لابد.
    پریناز:تو حرف نزن تا من تکلیفمو با این روشن کنم.تا کی می خوای فرار کنی آخه؟بالاخره که یه جا کم میاری گیر من می افتی.
    ایستادم تا عقده هاش و خالی کنه،حقا که خودم هم نفس برام نمونده بود؛ولی حس می کردم به یه گوشمالی نیاز دارم!حالا تابلوئه تو دلش از این وساطت خیرخواهانه ام همچین هم بدش نیومده ها.
    اگه واسه من این کار رو می کردن دست و پاشون رو هم می بوسیدم؛ با اومدنش تا اینجا از دلخوری ام خیلی کم شده بود،مخصوصا امروز که موقع جدا شدن یه جورایی توی لفافه و همون غرور خاص خودش گفته بود تا وقتی لازم باشه منتظر می مونه و هر طور شده بهش فکر کنم.
    ***
    عجب غلطی کردما.
    اگه می دونستم برای کار خیری که خودم ترتیبش رو دادم باید اینقدر حمالی کنم عمرا اگه این فکر از سرم می گذشت.کلا یادشون رفته بود من شکست عشقی خورده ام ها!
    کاری نمونده بود که نکرده باشم،کمرم مثل مقوا تا شده بود.نه فایده نداره،باید یه نقشه ی فراری چیزی بچینم،وگرنه حتی از همون مقوا هم هیچی نمی مونه؛تازه خواستگاری منم که نیست که لازم باشه بمونم،قرار بود مراسم توی خونه ی عمه اینا باشه ولی خونه ی مادرجون تنهایی واقعا آدم خوف برش می داشت.تا شب خدا بزرگ بود،اون شبی که قرار بود خواستگاری باشه یه اتفاقی براشون افتاد و برادر کوچیکتر داماد با موتور تصادف کرد و به ناچار به تعویق انداختنش.کیا هم توی این چند روز آفتابی نشده بود و منم سراغش رو نگرفته بودم و تنها کارم روی تخت افتادن و توی خواب و خیال دست و پا زدن بود.
    البته یه بار زنگ زد اما یه جورایی دست به سرش کردم،دیگه نمی خواستم فقط احساسی تصمیم بگیرم.باید بیشتر از اینا نازم رو بکشه!
    نه که خیلی هم بلده،اول و آخرش که دوباره نمره ی قبولی رو پیشم میاره!
    در واقع فقط دارم زمانش رو عقب می ندازم و وقت و عمرمون رو تلف می کنم؛این حرف هر شب مادرجون بود،بابا هم دور از چشم مامان زنگ می زد و نصیحتم می کرد ؛ظاهرا جادوش کرده بود و مثل کیا چشم انتظار خبر قبولی اش رو می کشید.این مدت کافه هم نمی رفتم و خودم رو از دیدنش محروم کرده بودم ؛در صورتی که می دونستم اونجا سر می زنه ولی آفتابی نمی شدم.
    مانتوم رو پوشیدم تا هر چه زودتر دمم رو بذارم روی کولم رو برم.پریناز ل*ب*هاش رو جمع کرده با نارضایتی و دلخوری نگاهم می کرد.
    -مطمئنی می خوای بری؟ولی من دوست داشتم باشی.
    -می ترسم با توجه به تجربه ای که داشتم همین بلا سر تو هم بیاد.
    -مزخرف نگو بابا،مطلقه نیستی، امشبم شب عقدم نیست.
    -کلا راحت نیستم؛به قول تو آخرش که نمی شه پس چرا بیخودی شلوغش کنیم؟
    -حداقل می موندی توی اتاق من فیلمی چیزی موندی تا بعد که رفتن بیام برات تعریف کنم،یه ساعت می شینن می رن دیگه.
    -به یه کوچولو تنها موندن نیاز دارم، این فرصت خوبیه،تازه قراره بیاین اینجا حرف بزنینا.
    -اوف.یه درصد فکر کن بیارمش توی اتاقم،حال و روزشو ببین تو رو خدا.
    کپی برابر اصل بودیم دیگه.
    توی اون کت و شلوار آبی خوش رنگ با اون آرایش ملیحی که روی صورت مثل ماهش نشونده بودم فوق العاده شده بود؛الحق که اسمش برازنده اش بود.
    -آها،اولش که گفتی عمرا بیارمش توی اتاقم فکر کردم از ترس چیز دیگه ای گفتی.
    چپ چپ نگاهم کرد که نیشم رو به پهنای صورت باز کردم.
    -شب میای خونه ی مادرجون دیگه؟
    پشت چشم نازک کرد.
    -تا ببینم.
    با بی شعوری تمام گفتم:
    -خوب نیا،چه بهتر.یه امشبه رو راحت می خوابم.
    -الحق که خیلی جنس داغونی داری.اینه دستمزدم؟
    خندیدم.
    -الهی،دوست داشتی التماستو کنم و نازتو بکشم؟باشه بابا نازتم خریداریم،شب منتظرتم، نیای خودم میام.
    دلناز بی هوا وارد شد.
    -اِ داری می ری؟منم باهات میام؛بابا گفت جلسه زیاد جدی و رسمیه این وسطا نباشم بهتره.
    اَهکی.یه شبم که خیر سرمون می خوایم تنها تنها شیک با خودمون خلوت کنیم و به سرنوشت مبهممون بیاندیشیم عوامل محیطی دست به دست هم می دن تا نذارن.
    -به نظر من که بمون،برای آینده ات خوبه.
    -اصلا فکرشو نکن.ور دل خودتم،با هم فیلم می بینیم ،شام می خوریم، حرف می زنیم.چون می دونم اونجا تنها می ترسی نمی خوام تنهات بذارم (با چشمک بدجنسی اضافه کرد)اگرم با کسی قرار مخفیانه داری که اون بحثش جداست،بیا پایین شروین هم داره می ره سر راه می رسونتمون.
    این یه الف بچه رو ببینا.
    پریناز خندید، اما چشم غره ام کارساز بود و تقریبا ساکت شد،واقعا اینا چه فکری درباره ی من کردن.
    خطاب به پریناز گفتم:
    -لطفا منطقی فکر کن،امیدوارم امشب خوب بگذره.
    -برای تو هم.
    با هم پایین رفتیم.شروین با همون لبخند آروم و مردونه ی روی لبش با دیدنمون سوییچ به دست از جا بلند شد.
    -بالاخره طلسم آماده شدنتون شکسته شد؟بریم؟
    دلناز:من که از کی لباس پوشیده منتظر یه مانتو پوشیدن طن طن خانم نشستم.
    شهروز هم ابراز وجود کرد.
    -دختری که برای یه آماده شدن همه رو دق نده که دختر نیست.
    عمه بیتا:حالا دخترم چه اصراری داری که حتما بری؟مگه غریبه ای؟
    -باور کنین خیلی دوست داشتم باشم اما خیلی خسته ام،ایشاالله باشه برای بله برون.
    پریناز:البته اگه همچین چیزی در کار باشه.
    دلناز برای باز نشدن بحث جدید آروم کمی رو به جلو هولم داد.
    -خوب دیگه وقت رفتنه،خوش گذشت ،می بینمتون.شری بیا آتیش کن بریم.
    خداییش هم حوصله ی تعارف تیکه پاره کردن نداشتم و دعوتش رو روی هوا زدم.
    بالاخره خداحافظی کردیم و بیرون اومدیم،ماشین رو توی کوچه نگه داشت و پیاده شدیم.
    شیشه ی سمت شاگرد رو پایین داد.
    -چیزی لازم ندارین براتون بیارم؟
    -نه ممنون،همه چیز هست.تو می ری کافه؟
    -یه سر می زنم.
    -کمک نمی خوای؟
    لبخند زد.
    -نه، چه کمکی؟مثلا تو می خوای بیای رنگ آمیزی کنی؟
    -چرا که نه؟
    خندید.
    -نزنین این حرفو خانم دکتر،شکسته نفسی می فرمایین.
    دلناز:شما که گرم صحبت شدین حداقل کلیدو بده این درو باز کنم علاف شما نشم.
    -با هم می ریم.
    به طرف شروین برگشتم.
    -برو دیگه، وقتتو نگیریم،مرسی که رسوندیمون .خداحافظ.
    -اصلا قابلی نداشت،مواظب خودتون باشین.فعلا.
    با تک بوقی بعد از اینکه در رو باز کردیم و وارد شدیم رفت،من همون اول رفتم دوش بگیرم و دلناز هم رفت تا برای امتحان زبانش کمی تمرین کنه.
    زیر آب گرم موندن آرومم می کرد و حالم رو خوب و ذهنم رو سبک.نیم ساعتی همون داخل موندم تا همه ی اون خستگی ها رو بشورم بره،همون موقع هم یه صداهایی رو می شنیدم اما خوب فکر می کردم توهم زدم و جدی اش نمی گرفتم،اما وقتی شیر آب رو بستم دیدم نه باید جدی اش گرفت!
    مبهوت و ناباور لباسهام رو پوشیدم و بیرون اومدم و بعد از پوشیدن لباسهام به طبقه ی پایین رفتم.با دلناز پشت میز ناهارخوری نشسته بودن و کتاب و دفترهای دلنازم مقابلشون باز بود.
    از وقتی جدا شدیم خیلی آدم راحتی شده ها!هر وقت دلش بخواد می ره، هر وقت دلش بخواد میاد؛چه صاحبخونه باشه چه نباشه!
    دلناز با دیدنم گفت:
    -به خدا من زنگ نزدم؛خودشون تشریف اوردن،می خوان باهات صحبت کنن؛احتمالا برای آخرین بار.
    موهای خیسم رو مستاصل عقب زدم،نگاهش زیادی سنگین و طولانی شد.
    سرم رو تکون دادم و جدی و خونسرد گفتم:
    -خوش اومدی،الان برمی گردم.
    از اونجایی که عادت نداشتم حوله روی موهام بذارم باید سریع خشکش می کردم .در رو باز گذاشته بودم،کار خاصی که نداشتم.روی صندلی روبه روی میز آرایش نشسته بودم و سشوار رو از فاصله ی دور روی موهام گرفته بودم و حواسم به کل پرت بود؛اگه همه اش می سوخت هم متوجه نمی شدم.
    میز آرایش پشت به در بود و از آینه دیدمش که دست به سـ*ـینه به حالت جذاب و خاصی به چارچوب در تکیه زده و نگاهم می کنه.
    شوکه نشدم، انتظارش رو داشتم.
    روی درجه ی کمتر گذاشتمش تا صداش هم پایین بیاد و حرف زدنمون راحت باشه.
    -چی شده؟
    -می تونم بیام داخل؟
    ابروهام ناخودآگاه بالا پرید؛قبلا اینقدر ملاحظه گر نبود.شونه بالا انداختم،واقعا هم برام مهم نبود.
    اومد و در رو بست.
    بازم عکس العملی نشون ندادم.
    -قصد داشتم بریم بیرون و اینجا صحبت نکنیم اما احتمالا قصد نداشته باشی اینجا تنهاش بذاری پس...
    سرم رو تکون دادم.
    -آره ،نمی شه تنهاش بذارم.
    -خوب؟به حرفام فکر کردی؟
    خاموشش کردم،همینقدر بس بود.
    کش مو رو برداشتم و بعد از اینکه موهام رو صاف کردم دم اسبی محکم بستمش.
    -به کدوم قسمتش؟
    چشم غره اش حساب کارم رو تا حدی دستم اورد.
    بلند شدم و نفس عمیقی کشیده به طرفش برگشتم.
    -خودت بگو...دیگه چطوری می تونم بهت اعتماد کنم؟اصلا با این ترس کنارت موندن کار درستیه؟من نه می تونم اون شبو فراموش کنم نه اون حرفا رو.برگرد به زندگیت برس؛چیکار به کار من داری؟بابا اون حرفا رو از زبونت نشنیده و براش سنگین و زهرآلود نبوده که اجازه داده بیای و اینجوری روبه روم بایستی .پس طبیعیه که حسمو درک نکنه و حتی تو هم درک نکنی ولی من نمی تونم فرض کنم اون حرفا رو نزدی،بهتره برگردی.جدی می گم.همه چی از طرف ما شروع شد درست ولی تو خواستی که تموم بشه؛پس نباید شاکی باشی،من عادت کردم و قبول کردم که از من و تو،"ما"درنمیاد،دیگه واقعیت زندگیمو قبول کردم پس با یادآوریش نمک روی زخمام نپاش.
    نگاه از نگاه خون بارش گرفتم و سرم به زیر رفت و انگشتهام درگیر هم شدن و صدای لرزون و بغض آلودم رو خودم هم به زور شنیدم.
    -می دونم اون حس تکرار نمی شه ،نمی خوام هم بشه ولی آخرشو دیدیم؛دیگه نمی تونه ادامه ای داشته باشه.
    تنها با یک قدم خودش رو بهم رسوند و دستی رو محکم و با فشار زیر چونه ام و دست دیگه اش رو روی کمرم گذاشت تا راه فرار رو ازم بگیره.حالا خواه ناخواه مجبور بودم نگاه اشکی ام رو به طوفان چشمهاش بدوزم و زیر بار شنیدن تشرهاش برم.
    -به همین راحتی؟
    بغضم پررنگ تر شد و با عظمت بیشتری به گلوم چنگ انداخت.
    -مگه همون موقع برای تو به همین راحتی نبود؟هیچوقت اون نگاهای پر از کینه و نفرتتو یادم نمی ره،حرفا رو شاید یه جوری بشه فراموش کرد یا وانمود کرد که فراموش شده ولی اون نگاهو نه.
    -الان چی؟الانم مثل همون روزم؟همون قدر برات غریبه ام؟اگه اینجام یعنی باور دارم می تونم؛می تونم کاری کنم که فراموش کنی،یعنی نتونستم با نداشتنت و این که توی زندگیم نباشی کنار بیام، یعنی نتونستم بدون تو زندگی کردنو یاد بگیرم؛کوتاه بود ولی خاطره هاش از کل زندگیم بیشتر بود،حالا فکر می کنی با این وجود بعد از این و وقتی دوری کردنتو دیدم بازم کاری می کنم که باعث بشه دوباره از دستم بری؟!
    فعلا بیشتر شوکه بودم تا خوشحال.
    باور نمی کردم این حرفا از زبون این مرد در اومده باشه؛اونقدر لحن و صدا و حالت نگاهش پر از صداقت و غم و در عین حال خشم و حرص بود که به صداقتش شک نکنم.
    حق داشت؛هیچ اثری از اون دوران تلخ و سرد نبود.
    درسته که پشیمونی اش رو ابراز نکرد اما از حالاتش که می شد این رو خوند و دید.تازه قدم های به این بزرگی هم به خاطر من برداشته بود که نمی شد ازشون گذشت و نگاه ها و حالت های جدیدش که فراموش کردنی نبود؛مهرناز جون رو با اینکه یه درصد هم انتظار نداشتم فرستاد مامانم رو ببینه که حتی معلوم نبود نتیجه بخش بوده یا نه ،در صورتی که مامان باید این کار رو می کرد و پیش قدم می شد،تازه اونم نه به خاطر ما؛به خاطر خودشون،با بابا هم که دیگه آمارش از دست خود بابا هم در رفته بود که چند بار رفته و حرف زده و به آینده امیدوارش کرده.
    دیگه چی می خواستم؟
    اصلا چیزی می تونستم بخوام؟
    سرسخت موندن در مقابلش آسون نبود.
    تقه ای به در خورد و پشت بندش صدای شیطنت بار دلناز.
    -استاد،همه رو درست یا غلط حل کردما،نمیاین بیستمو بدین؟بعدش قول می دم خودم با پای خودم آژانس بگیرم برگردم خونه، شما هم تا دلتون می خواد حرف بزنین.
    همونطور خیره به چشمهای براق ناشی از اشکهام جوابش رو داد:
    -الان میام.
    صدای قدمهاش رو که دور می شد شنیدم.دیگه تردیدی نداشتم؛ظاهرا هم به بیشتر فکر کردن نیازی نبود، بود؟
    اما دختره و ناز کردنش دیگه.خداییش دیگه چی بیشتر از این می خواستم ازش بشنوم؟!
    ***
    -نمی شه طناز،محاله.مگه تو مسخره ی دست مردمی؟باز چی در گوشت خونده هان؟اصلا من به خود مهرنازم گفتم نمی شه، اونم اصراری نکرد.این که شما گولشو خوردین دلیل نمی شه منم توسطش احمق فرض بشم.
    -همه چی بخاطر کی شروع شد؟شما.شناختتون که اون رفتارو نشون داد وگرنه...
    -وگرنه چی؟عاشق چشم و ابروت بود؟بالا بری پایین بیای جوابم عوض نمی شه.
    -حتما باید یه سنگی جلوی پامون بندازین نه؟
    -این سنگ از همون موقع هم همونجا بود؛از اون موقعم از جاش تکون نخورده،حالا که چی؟می خواین توی سر من بشکنینش؟وقت منو نگیر کار دارم،شب مهمان دارم.بعد حرف می زنیم؛ اما نه درباره ی این موضوع .می بوسمت،سلام برسون،فعلا خداحافظ.
    قطع کردم.
    فایده نداشت؛هنوز روی دنده ی لج بود،اما جدی جدی مخالفتش برام مهم نبود؛چون خوشبختی و خوشحالی منم برای اون مهم نبود،دلتنگم هم نبود و دوری مون هم نرمش نکرده بود!
    پریناز کنارم نشست.
    -چی شد؟بازم نه؟از من می شنوی با مادرشوهر گرامم یه صحبتی بکن،اصلا پدربزرگش اساسی پا پیش بذاره.
    -وای اصلا روم نمی شه حتی صدای مهرنازجونو بشنوم،تازه هنوز زوده بگی مادرشوهر.
    -غلط کردی اگه بخوای باز ناز کنی.
    پشت چشم نازک کردم.
    -با توجه به معنی اسمم می فهمی که حق دارم.
    -بابا بسه اینقدر خونشو کردی تو شیشه،دو هفته است معطل یه بله ی توئه،والا حقش نیست،دلم داره براش آتیش می گیره.
    -دلت برای آقا نیمای خودتون آتیش بگیره ؛ اون که از قبل ترش منتظره.
    -حالا کی به سلامتی شرتو کم می کنی ؟می خوام جهیزیه مو اینجا بچینما.
    -به به،می بینم که بالاخره چشمت محبتا و توجهاشو گرفت.
    -آره دیگه، دیگه کی اینقدر تحویلم می گیره؟ولی نه؛آدم خوبیه.هر چقدر بیشتر می شناسمش بیشتر می فهمم که کار خوبی کردم بهش فرصت دادم؛اینو مدیون توام.
    دستم رو روی دستش گذاشتم.
    -خیلی برات خوشحالم.
    -کی می شه من جدی جدی برات خوشحال بشم؟
    -فکر کنم دیگه وقتش شده باشه،راستش دیگه نمی خوام منتظر اجازه و رضایت مامان بمونم،یه بارم که شده می خوام بچه ناخلفه باشم!زحمتمو کشیده درست، اما وقتی که اینقدر لج می کنه و چشم دیدن خوشحالیمو نداره دیگه چیکار می تونم بکنم؟دوباره باهاش حرف می زنم، سعی می کنم راضیش کنم اما نمی ذارم با کیا روبرو شه که بی احترامی بهش کنه.حالا که می دونم همه جوره کنارمه می تونم به حرفای مامان و کس دیگه ای اهمیت ندم،بابا هم که طرف ماست.
    -با اینکه از یه نظرایی درست نیست ولی پشتتم؛یعنی همه مون پشتتونیم.شما به خاطر خودتون می خواین با هم زندگی کنین، نه حرف مردم.چه اهمیتی داره عروس کی باشی و یارو چه کاره بوده باشه؟شما قراره خونواده ی خودتونو بسازین، برای اینم تا جایی که می دونم فقط اجازه ی دایی لازمه که خدا رو شکر مخالفتی نداره.حالا با هم برمی گردین؟
    سرم رو تکون دادم.
    -آره،با اجازه تون.بعد از اینکه از مرحله ی شناخت عبور کردیم زحمتو کم می کنیم!
    چپ چپ نگاهم کرد.
    -اوه،چه آهی هم می کشه.کم به خاطر تو تا حالا از کار و بارش زده که با یه کلمه دلشو وسط این ناخوشیا خوش کنی؟والا با یه مشت و لگدم می تونست؛خودم شخصا حاضر بودم کمکش کنم.
    خندیدم.
    -فک و فامیل ما رو باش تو رو خدا.
    -پاشو ببینم.پاشو که باید بریم خرید،امسال تولدتو با مایی؛ناراحت که نیستی؟بهش گفتی؟
    -هنوز نگفتم.
    -پس هنوز داری خودتو براش می گیری؟
    -نه ،چه گرفتنی؟بذار زنگ بزنه ،می گم.
    -خوب تو چرا زنگ نمی زنی؟
    -هنوز بهونه اش دستم نیومده،تازه تولد که امشب نیست.
    -بپر حاضر شو توی راه بهونه اشم دستت می دم،اصلا زنگ بزن اونم بیاد خرید؛منم به نیما می گم بیاد،دو تا گردن کلفت خریدامونو حمل کنن که بد نیست،هست؟
    بلند شدم و با تمسخر گفتم:
    -آره تو گفتی و برات اورد!
    د بیا.
    منتظر تماس معشوقیم و خواهرش زنگ می زنه!
    -بفرمایید.
    رونیکا:ببخشید، فکر کنم اشتباه گرفتم.
    -باز تو بانمک شدی؟
    خندید.
    -قربونت برم که دوباره داری عروس خودمون می شی؛اصلا از اولشم معلوم بود دیگه نمی تونه پَسِت بده،دیگه ببین چه بلایی سرش اوردی که همچین مردی که نمی شد مستقیم تو چشمهاش نگاه کرد و تا اونجا دنبال خودت کشوندی و موندگارش کردی،اصلا شما دیگه جدا بشو نیستین حالا تو چه بری بالا چه بیای پایین.
    لبخند مهمون ل*ب*هام شد.
    -از خودش نتونستم بپرسم اما...مامانتون...مهرناز جون با آشتی کردنمون آروم برخورد کرد؟عصبانی نشد؟
    -این چه حرفیه؟معلومه که نه.چرا باید عصبانی بشه؟دیگه مثل تو رو از کجا می خوایم پیدا کنیم؟
    نیشم باز شد.
    -حالا کی می تونیم دست توی دست ببینیمتون؟
    -بذار از راه برسیم اول بعد...
    -راستی شنیدم فورا می خواد عقد کنین،حتما چشمش ترسیده مانع دیگه ای سر راهتون بیاد.
    -فکر نکنم مانع دیگه ای پیدا بشه.تازه به من که چیزی نگفته .
    -ایشاالله.فکر کنم بیرونی درسته؟سر و صدای ماشین میاد،پس من فعلا مزاحمت نمی شم ؛بعد حرف می زنیم،خیلی می بوسمت.
    چه ظریف پیچوند!جلو جلو برنامه هاش رو هم بی خبر از من چیده بود.
    -منم همینطور،سلام برسون.
    -همچنین،فعلا.
    -فعلا.
    قطع کردم.
    با شیطنت گفت:
    -صدای گوشیت بلند بود، حرفاتونو شنیدم،هنوزم فکر می کنی بهونه نداری بهش زنگ بزنی؟
    چهره ام خبیث شد.
    -راستش یه فکر بکر دیگه دارم!
    ***
    عجب هتل توپی بود؛پنج ستاره و واقعا درخورش.لابی تقریبا شلوغ بود و همین اینجا رو با نشاط تر و زنده تر کرده بود.
    به طرف رسپشن رفتم و رو به خانمی که پشت سیستم مشغول بود گفتم:
    -سلام ،خسته نباشید.
    با شنیدن صدام سرش رو بلند کرد.
    -سلام ممنون،بفرمایید،چطور می تونم کمکتون کنم؟
    -آقای کیارش پارسا توی همین هتل اقامت دارن درسته؟
    توی کامپیوترش سریع سرچ کرد و سرش رو تکون داد.
    -بله.
    -الان توی هتل هستن؟
    لبخند به لب سری تکون داد که معذب ادامه دادم:
    -می شه بگین بیان پایین؟توی لابی منتظرشون می مونم.
    در واقع دوست داشتم برم بالا و اتاقش رو سرک بکشم ولی باید کلاسم رو حفظ می کردم.
    باز هم لبخندی تحویلم داد.
    -الان تماس می گیرم،ببخشید اسم شریفتون؟
    -بفرمایید نیکنام هستم!
    سری تکون داد و تلفنش رو برداشت؛همونجا ایستادم تا شاهد صحبت کردنشون باشم.دست و پام به هم گره خورده بود.
    -الو؟سلام جناب پارسا.شبتون بخیر.
    زیرچشمی نگاهم کرد.
    -راستش یه خانمی اومدن دیدنتون؛به اسم خانم نیکنام،درخواست داشتن تشریف بیارین لابی
    زیرچشمی نگاهم کرد.
    -بله،بله چشم.
    گوشی رو گذاشت.
    -عرض کردن راهنماییتون کنم تشریف ببرید بالا.
    -واقعا؟نتونستن بیان پایین؟
    -فقط اینطور خواستن.
    تشکری کردم و چند قدمی ازشون فاصله گرفته گوشی ام رو از توی کیفم بیرون کشیدم و شماره اش رو گرفتم.
    کلی طول کشید تا جواب بده.
    -بله؟
    -پس نمیای پایین؟
    -ترجیح می دم بالا ببینمت.
    -باشه،پس من می رم،اصلا کارمم مهم نبود،ولش کن.اوکی، می بینمت.
    -این همه مراعات چیو می کنی؟
    -هیچی.
    -پس کاری که خواستمو انجام می دی.
    -چرا تو کاری که می خوامو انجام نمی دی؟
    صدای نفسش توی گوشی پیچید.
    لج نمی کردم فقط می دونستم ممکنه معذبم کنه؛زندگی با مادربزرگ و عقایدش کمی روم تاثیر گذاشته بود!
    -بالا راحت تریم،پس لطفا حرف گوش بده؛اولین بارمون هم نیست.
    طبقه و شماره ی اتاقش رو گفت و قطع کرد و به همین سادگی مجابم کرد به خواسته اش تن بدم.
    چند دقیقه بعد جلوی در اتاقش ایستاده بودم،دیگه با خودم کنار اومده بودم.دو تقه به در زدم و منتظر موندم؛باز شدنش زیاد طول نکشید.تی شرت سورمه ای رنگ جذب و شلوار جین مشکی به تن داشت
    از جلوی در کنار رفت و با لبخند کمرنگ و خاصی ناشی از دیدن حالت سرسنگین و معذب بودنم با دست به داخل اتاق اشاره کرد.
    -بیا تو.
    این راحتی اش خیال من رو هم راحت کرد،اما بازم یکم معذب بودم.از کنارش رد شدم و داخل رفتم.
    عجب اتاق و تشکیلاتی؛حق داره دلش نخواد از اینجا بیاد بیرون!
    فضای گرم و دوست داشتنی داشت.
    -بشین.
    روی مبل راحتی کرم رنگ نشستم و روبه روم روی تک نفره ی به همون رنگ پا روی پا انداخته جا گرفت.
    -یادم رفت بپرسم،چیزی میل نداری؟
    -نه،ممنون.
    -از خونه نمیای درسته؟
    -نه،خرید بودیم.
    با یادآوری خریدهای تولدم یکه خوردم؛واقعا بیشتر از یک سال از آشنایی مون می گذشت؟
    لبخند بی اجازه ای صورتم رو پوشوند،شب قبلش فراموش نشدنی بود،اون دعوا و توی بازداشتگاه انفرادی موندن.
    چشمهاش باریک شده بود.
    -تولدته درسته؟
    -تو که نیومدی چطور یادت بود؟رونیکا بهت گفت یا از پریناز شنیدی؟
    -فکر می کنی به تقلب نیاز دارم؟فقط بهونه ای برای فراموش کردنش ندارم،پس اینطور که معلومه فردا نمی تونیم برگردیم.
    - به منم همین امروز خبر دادن،خواستم تلفنی بهت خبر بدم اما وقتی نه اونو نه پیاممو جواب ندادی و نتونستم نظرتو بفهمم مجبور شدم بیام اینجا،برای برگشتن که عجله نداریم.
    یه تای ابروش رو بالا داد.
    -پس چه خوب که جواب ندادم.
    چپ چپ نگاهش کردم؛حالا بدم هم نیومده بودها.
    همون لبخند خاص و محوش به نرمی روی ل*ب*هاش نشست.
    -تو واقعا عوض شدی.
    به همون لبخند ،نگاه خاص تری هم اضافه کرد و دلم رو به تقلا واداشت.
    -چه طور؟
    -نمی دونم ،زیاده روی می کنی،راحت تر حرفتو می زنی؛مثل قبلا زدن بعضی حرفا برات سخت و سنگین نمیاد.
    -و این خوبه یا بد؟
    نفس عمیقی کشیدم.
    -راستش فکر کنم همون حالت قبلی رو ترجیح می دم،بیشتر بهش عادت دارم.
    -جالبه،منم فکر می کنم با کسی که روبه روم نشسته و چشماش مثل سابق نگاهم نمی کنه غریبه ام و این آزارم می ده.
    هنوزم این توانایی رو داشت که چه با حرفها و نگاه های رنگ تازه گرفته اش زیر و روم کنه.
    -ولی من دارم همه ی سعیمو می کنم،طبیعیه که یکم زمان ببره و یه چیزایی رو نشده فرض کنم.
    -چقدر می تونه سخت باشه که این جدایی رو هم بینمون نیفتاده فرض کنی؟
    اگه مامان می گذاشت و دم به دقیقه حرفهاش یادم نمی افتاد شاید می شد،واقعا هم جدیدا کیا بیشتر از من برای گرم تر شدن این رابـ ـطه داشت تلاش می کرد،دیگه احساسش رو،پشیمونی اش رو باور کرده بودم.بعد از این امکان نداشت یه لحظه هم تنهام بذاره و من دیگه غیر از این چی می تونستم بخوام؟
    -فردا شب...میای دیگه؟آدرسو برات می فرستم.
    -نمی دونم.
    -اما همه می خوان که باشی.
    -تو هم جزء این همه هستی؟
    اینقدر در حقش کم لطفی کرده بودم که داشت به این حرفها متوسل می شد؟
    با خباثت گفتم:
    -یه نفرم که نخواد در مقابل اون جمعیت چه اهمیتی داره؟
    حسابی با این بدجنسی خودم داشتم کیف می کردم؛اما گـ ـناه داشت.
    چه حالی می داشت که می دیدم حرفم این همه تاثیر منفی روش گذاشته.
    آخرش حتما به ضررم تموم می شد ولی فعلا دور،دور من بود.
    زیر پوستی لبخند زدم.
    -راستی،رونیکا زنگ زد؛یه چیزایی گفت،ناراحت شدم که خودت زودتر بهم نگفتی.
    احتمالا از لج من به جلد نفوذناپذیر قبلش برگشته بود.
    -چی گفت؟
    مثل اینکه زیاده روی کرده بودم.
    -که ظاهرا برای عقد یکم عجله داری؛این چیزی نیست که با هم در درباره اش تصمیم بگیریم؟
    -این کجاش بده؟دیگه نمی خوام ریسک کنم،می خوام هر چه زودتر خیالم راحت شه که با هیچ اتفاق ناگهانی دیگه ای همه چیز فقط با در اوردن یه حلقه ساده تمام نمی شه،اینطوری بهتر نیست؟
    همه ی حرفهام رو توی چشمهام ریختم.
    هر لحظه و با شنیدن هر کلمه از این حرفهای جدید و از سر علاقه اش از جا نپریدن و به حریم امن آغوشش پناه نبردن سخت تر می شد.
    -یعنی مطمئن باشم از طرف شما مخالف سرسختی وجود نداره و تنها دشمنمون فقط مامان منه؟
    سرش رو تکون داد.
    -می تونی مطمئن باشی.
    ادامه دادن براش سخت شده بود.
    وقتش بود که یکم نرم تر باشم.
    -از طرف ما هم خیالت راحت باشه،بهم اعتماد نداری یا فکر می کنی وقتی ببینمش دوباره می خواد منو علیه تو پر کنه؟موفق نمی شه،چون همونطور که اون موضعشو مشخص کرده فکر کنم منم طرفمو انتخاب کردم؛وقتی اهمیتی برای خوشبختی من قائل نیست پس نظر مامانمم می تونه برای من مهم نباشه؛ به شرطی که بدونم دیگه پشتمو خالی نمی کنی،می دونم باهاش صحبت کردی و به نتیجه نرسیدی ولی از حالا به بعد لطفا هیچ شخص سومی رومون اثر نذاره؛فقط ما باشیم،یه زندگی دو نفره مثل همه.همدیگه رو اذیت نکنیم و به فکرش هم نباشیم. ما به نظر و اجازه ی کسایی که تحمل دیدن ما رو با هم ندارن نیازی نداریم،بالاخره منو به این باور رسوندی که اون روزا همه اش مثل یه خواب بد بود؛بیا یه امتحان در نظر بگیریمش،من که همین کارو می کنم.
    کمی به طرفم مایل شده صدا و لحن جدی و آرومش به گوش که نه که به جونم نشست.
    -شاید برای اینکه نخواستم بی تو موندنو یاد بگیرم و برعکس تو باور نکردم که همه چیز تموم شده و دیگه هیچی مثل قبل نمی شه، چون نخواستم به اون شکل تموم بشه،حالا هم نمی خوام هیچی مثل قبل باشه می خوام بهتر از قبل باشه،همینطور هم می شه!
    قلبم زیادی داشت بی قراری می کرد،این از آینده حرف زدن ها واقعا قشنگ بود؛مشترک هم باشه که قشنگ تر،فقط اگه بذارن و همه چیز تا آخرش خوب پیش بره.
    بیشتر از این موندنم جایز نبود.دیگه نمی تونستم نزدیکش نباشم،دلم دستهاش رو ،آغوشش رو می خواست.
    بعد از این همه مدت انتظار زیادی بود؟به خدا که نبود.
    اما این رنگ نگاه تغییر کرده معنی اش این بود که انتظار و خواسته اش مثل من و شاید هم بیشتره.
    دست و پام رو گم کرده بودم،بلند شدم.
    -پس من برم دیگه،دیر وقته،خونه منتظرن.خبر نداشتن میام اینجا و ممکنه دیر برگردم.
    کیا هم بلند شد.
    -حتما انتظار نداری که تنها بفرستمت بری؟به اندازه ی چند دقیقه آماده شدنم می تونی صبور باشی مگه نه؟
    -می تونم به همون رسپشن بگم برام به آژانس زنگ بزنن،به هرحال تو که اولش قصد نداشتی بیای توی لابی همدیگه رو ببینیم، حالا هم حتما دوست نداری این همه راهو بیای.
    از این همه زرنگی و خباثتم دیدم که مقاومتش شکست و جلوی لبخند زدنش رو هر چند محو اما خواستنی نگرفت.
    -فعلا بشین،طول نمی کشه.
    سرم رو تکون داده نشستم و رفت تا آماده بشه،زیاد منتظرم نذاشت و با هم از اتاق خارج شدیم؛عاشق همین مسئولیت پذیری و همین مردونگی اش بودم دیگه ،مثل من از هر موقعیتی برای بیشتر همدیگه رو حس کردن استفاده می کرد.باز هم نامحسوس و برای اینکه متوجه ذوق و شوقم نشه در قالب تعارفی سرسری فردا رو بهش یادآوری کردم؛گرچه مطمئن بودم خودش رو نشون می ده .
    ***
    رفته بودم روی چهار پایه تا کاغذ رنگی ها رو بچسبونم،از بس بادکنک باد کرده بودم گلوم هنوز که هنوز بود درد می کرد.پریناز با تاسف نگاهی به شروین و شهروز که خونسرد جلوی تی وی نشسته بودن و تلق و تلوق تخمه شکستنشون به راه با هیجان فوتبال می دیدن انداخت و سرش رو تکون داد.
    -واقعا زشت نیست با حضور این دو تا نره غول تو بری اون بالا این خنزر پنزرا رو بچسبونی؟
    شروین سرش رو به طرفمون چرخوند.
    -من که گفتم نرو، بعد خودم انجامش می دم خودتون گوش نمی دین.
    -تموم شد دیگه، بحث کردنتون برای چیه؟دارم میام پایین.
    شهروز:حالا تو شادیا جبران می کنیم.
    با احتیاط پایین اومدم.
    -جای دیگه ای جبران کنی تعجب می کنم.
    پریناز آهی کشیده با بغض گفت:
    -وای،دوباره یادم انداختین فردا دارن برمی گردن؛تازه پف چشمهام خوابیده بودا.
    -ای بابا، شما هم چند هفته دیگه میاین واسه عروسی،دوباره همدیگه رو می بینیم.
    شهروز با تاسف سری تکون داد.
    -تو خجالت نمی کشی اینقدر به عروسی فکر می کنی؟خسته نشدی؟
    خندیدن و پشت چشمی نازک کرده جواب دادم:
    -وا ،خجالتش کجاشه؟خودتون که دیدین چقدر عجوله.
    پریناز بینی اش رو بالا کشید و بی توجه به چرت و پرتهاش گفت:
    -آره خوب ولی این مدت فرق داشت،اون موقع دیگه نمی تونیم مثل حالا صمیمی باشیم که.
    -چرا؟
    -برای اینکه جنابعالی اون موقع بازم مجرد نیستی و سخت می شه تنها گیرت اورد؛تازه با توجه به اینکه عقد کرده این لابد خونه ی خودتونم نمی مونی.
    -کی اینو گفته؟
    -فکرشو کن از این به بعد یه لحظه هم راحت تنهات بذاره،تازه با زن دایی هم که میونه تون از همین حالا بهم خورده.
    -فعلا فکر اینا رو نکن؛تولد دختر داییته ها.کو تا فردا؟
    -مگه چند ساعت مونده؟
    -پس بیا حالشو ببریم.راستی آهنگا رو ریختی؟
    -بله،اونی هم که لذتشو می بره تویی نه ما.از حالا مامان جون اینا هم دپرس شدن، ببین چه بی ذوق کار می کنن.
    -تو که خیلی خوشحال بودی که دوباره بهش فرصت دادم و بازم با همیم.
    -معلومه که خوشحالم ولی نه به قیمت اینقدر زود رفتنت.
    -دیگه وقتشه بریم آماده بشیم؛البته اگه عمه اینا کمک نخوان،این دختره که خوب خودشو راحت کرد و از کی رفته توی حموم.
    -بهش درباره ی امشب گفتی؟میاد؟
    با لبخند سرم رو تکون دادم.
    -پس واجب شد زودتر بری میزانپیلی،در نظر گرفتی چی بپوشی؟
    -تقریبا.
    همه چیز و همه آماده بودن.مهمون چندانی نداشتیم و فقط خودمون بودیم که به اندازه ی 50 نفر می تونستیم شلوغ کنیم.حاضر و آماده نشسته بودم و به تزئینات خونه ی عمه بیتا نگاه می کردم ،به خاطر بزرگی و شیک بودن خونه شون و عکسهایی که قرار بود بگیریم اینجا رو ترجیح دادیم.
    بقیه هنوز توی گیر و دار آماده شدن بودن،دلیل این همه شلوغ کردنشون رو نمی فهمیدم ؛مگه چه خبر بود؟
    در کمال تعجب اول از همه نیمای خجالتی از راه رسید،دیگه تقریبا نامزد حساب می شدن و همه اینجوری قبولشون کرده بودن ولی هنوز از کیا خبری نبود.
    یعنی باید زنگ بزنم؟
    آره خوب دلیلی نداره نزنم.ممکنه آدرسه رو پیدا نکنه یا...
    همین که دستم به طرف گوشی ام دراز شد صدای آیفون ریز از زیر صدای بلند موزیک بلند شد.سریع از جا پریدم که شهروز با بدجنسی حینی که از کنارم می گذشت گفت:
    -شما بشین سر جات خواهر،من باز می کنم.
    بادم خالی شده عنق و بدبین نگاهش کردم که برام قیافه گرفته از در خارج شد و سریع جلوی آینه پریدم.پیراهن سفیدرنگ گبپوری پوشیده بوده بودم و موهام رو عـریـ*ـان کرده تل نگین داری هم زده بودم و آرایشم هم بی نقص بود،سفید که مخصوص مجلس های آن چنانی نبود و معمولا رنگ مخالفش رو انتخاب می کردم و این هم هدیه ی تولدم از طرف عمه بهناز بود و چون دوست داشت توی تنم ببینه انتخابش کردم.
    در باز شد و با شنیدن تعارفها و تحمل صمیمی شدن شهروز وارد شد و با همه سلام و احوالپرسی کرد و آخر از همه به طرف من اومده تنها دستش رو به طرفم دراز کرد.
    -خوش اومدی.
    عمیق و گرم و طولانی دستش رو فشردم.
    -دیر کردم؟
    -نه، خیلی وقت نیست شروع شده،البته ببخشید منتظر نموندیم،مطمئن نبودم بیای.
    -دلیلی برای نیومدنم وجود نداشت.
    زیر نگاه مستقیمش هول شده گفتم:
    -فکر کنم پیش بقیه بشینی بهتر باشه.
    -بذار اینو خودم انتخاب کنم.
    فکر می کردم مبل رو ترجیح بده اما در کمال تعجب یه صندلی از پشت میز ناهارخوری اورد و دقیق اومد و کنارم نشست.
    -چیزی میل نداری برات بیارم؟
    نگاهش به روبه رو بود.
    -نه.
    چیزی نگفتم که سرش رو به طرفم چرخوند.
    -برای فردا همه چیز آماده است؟
    -آره.
    -انتظار داشتم یه چیز دیگه بگی و زیرش بزنی یا آماده نباشی که با یه چیزایی روبرو بشی؟
    -به اندازه ی کافی از این که بخاطر من از کارات عقب افتادی عذاب وجدان دارم.
    -بایدم داشته باشی.
    تیز نگاهش کردم و پوزخند زنان گفتم:
    -الان باید می گفتی این چه حرفیه؟مگه چنین چیزی ممکنه؟اصلا قابلتو نداره.دیگه نشنوم این حرفو بزنیا.
    همون لبخندی که بهم جون می داد گوشه ی لبش رو بالا کشید.الهی قربون این لبخند برم که دیدنش و به ضعف انداختنم یه درده و ندیدنش هزار درد.
    -اما دیشب گفتی که ترجیح می دی مثل قبل باشم.
    شیطنت بار گفتم:
    -بعضی وقتا هم مثل دیشب باشی مخالفتی ندارم،استقبال می کنم.
    این بار هم فرق لبخند و پوزخندش رو نفهمیدم؛در واقع نفهمیدم با تمسخر بود یا نه.
    -سعی می کنم.
    اصلا هیچ فرقی نمی کرد چطوری باشه؟
    سرد و تلخ و تند یا گرم و رمانتیک و آروم.
    مهم فقط بودنش بود؛این که متعلق به من باشه ،فقط من.
    -اون...برگشت؟
    -آریو رو می گی؟
    با اخم سرش رو تکون داد.
    -آره،چند روزی می شه.چطور؟چی شد که یاد اون افتادی؟
    -همینطوری.
    - قبل از رفتنشم ناراحتش کردم.
    -در واقع منو خوشحال کردی!
    -اینجوری نگو،حقش نبود.اما حتی نتونستم سعی کنم و از دلش دربیارم.
    -هنوزم دیر نشده.
    -لطفا وقتی برگشتیم باهاش خوب رفتار کن.
    تیز و چشمهاش باریک شده نگاهم کرد.
    -چیزی نمونده فکر کنم اتفاقی بینتون افتاده.
    -به خاطر این نیست،فقط خیلی در حقم خوبی کرد؛مثل یه دوست،حتی یه بارم چیزی نگفت که سوء استفاده و به نفع خودش باشه،فقط کنارم می موند و حرفامو می شنید، همین،فکر نکنم منم بتونم در حقش همچین کاری کنم،خیلی صبور بود ولی من شب آخر خیلی بد ناراحتش کردم،از دلش درمیارم .اگه تو نمی تونی باهاش خوب باشی لطفا اینو نخواه که بهش پشت کنم و چون آشتی کردیم دوباره باهاش بد رفتاری کنم،کاری که برام کرد شاید بازم به چشم تو نیاد اما ارزشش برای من خیلی بالاست.
    از آخرش و رفتار اون شبش چیزی نگفتم،یه لحظه کنترلش رو از دست داد، دیگه تعریف کردن نداشت.
    نفس عمیقی کشید و دستی بین موهاش برد.بعد از کمی مکث که توی این مدت چشمهام برای یه ثانیه هم ازش کنده نشد سرش رو به آرومی تکون داد.
    -بهش فکر می کنم و بعدش امتحانش می کنم.
    چشمهام از خوشی درخشید و لبخند رضایت بخشی هم روی ل*ب*هام بود و در واقع کل صورتم رو پوشونده بود.
    -فقط به خاطر اینکه کیاراد هم قراره باهاش کار کنه کاری به کارش ندارم امیدوارم تو هم نخوای سوء استفاده کنی و...
    -این چه حرفیه؟چه سوء استفاده ای؟منظورم این نبود که به تنها بیرون رفتن باهاش ادامه می دم که ...فقط...
    -فهمیدم.
    -وایسا ببینم ؛گفتی کیاراد می خواد باهاش...کیاراد می خواد کار کنه؟اون شوخی می کنه یا تو؟اصلا صحنه ی کار کردنشو نمی تونم تصور کنم.
    نگاهش هنوز دلخور بود.
    -تا جایی که می دونم چیز تمسخر آمیزی نیست.
    -من که مسخره نکردم، فقط تعجب کردم؛عجیبه که باهاش مخالفت نکردی.
    -سعی خودمو کردم ،اما حرفاش به نظر منطقی می اومد،هنوزم کاملا راضی نیستم.
    با کنجکاوی گفتم:
    -چی گفت مگه؟
    با بدجنسی ابرو بالا انداخت.
    -مهم نیست.
    -اِ بگو دیگه.
    -همه چیو لازم نیست بدونی.
    -اگه نمی خواستی بگی پس نباید می گفتی(با ادای لحن و صدای خودش گفتم) اما حرفاش به نظرم منطقی اومد!کامل گفتنش چقدر می تونه سخت و غیرقابل فهم باشه؟
    همچین بد نگاهم کرد که درجا از حرف زدنم پشیمون شدم ولی چقدر ذوق زده بودم که داشتیم به حالت اولمون بر می گشتیم؛چون واقعا این فراموش کردن رو خواسته بودم!
    صدای پریناز از بالای سرمون بلند شد.
    -خسته نشدین از بس یه گوشه مثل آدمای مسن نشستین حرف زدین؟بابا یه تکونی حرکتی.طناز؟چی شد می خواستی بترکونی؟
    -به اندازه ی کافی با کار کردن خودمو ترکوندم،اصلا انگیزه ای برای رقصیدن ندارم.
    -وا مگه رقصیدن انگیزه می خواد؟
    پوزخند زنان جوابش رو داد:
    -همینقدر که زبونشو حرکت می ده کافی نیست؟به نظر منم بهتره که بشینه.
    خندید:
    -آهان،حالا فهمیدم انگیزه نداشتنش از کجا آب می خوره؛ولی آخه زبون بحثش فرق داره.طنازو قبلا تو جشنا به زور می نشوندن اما حالا به زور بلندم نمی شه،اما اگه واقعا راضی نیستین بیشتر از این اصرار نمی کنم.
    -ممنون می شم.
    نتونستم ساکت بمونم.
    -به رضایت شما نیست ولی خودمم جوابم همین بود.
    لباسم واقعا مناسب تکون خوردن نبود چون حسابی جذب بود و برجستگی های بدنم رو به چشم می اورد.بدون تحرک جشن و خوش گذرونی نمی شد اما ارزشش رو داشت؛حداقل برای من.
    سرش رو به گوشم نزدیک کرد .
    -حداقل اگه خسته نمی شی پاشو از خودتون پذیرایی کن.
    سرم رو تکون دادم.
    -باشه هواشو دارم،تو نگران نباش،برو تا قرات خشک نشده جای منم خالیشون کن.
    خنده کنان "با اجازه" ای گفت و ازمون دور شد.
    -اگه دوست داری می تونی بری،یه شب مشکلی نداره.
    -نه من راحتم،واقعا خودم دلم نمی خواد برم وگرنه فکر می کنی کسی می تونست جلومو بگیره؟
    ابرو بالا انداخت.
    -جدی؟
    شونه بالا انداختم.می خواستم هم که بلند نمی شد،جلوی این جمعیت هم موقعیتش نبود وگرنه برای من مناسبت کمی نبود.
    به جمعیت شاد نگاه می کردم،نمی دونم دیگه انتظار چی رو می کشیدن که هنوز خبری از کیک و شمع فوت کردن نبود!
    شهروز با کلاه بوقی روی سرش از در وارد شد و با شادی گفت:
    -خانما،آقایون.دیگه می تونیم مراسمو به طور رسمی شروع کنیم.
    چقدر هم که تا حالا غیر رسمی بود،تقریبا چیزی از اون میز مرتب و با سلیقه چیده شده خبری نبود!
    با این حال منتظر و کنجکاو بهش نگاه می کردم تا از دلیل رفتار و کارش سر در بیارم که با دیدن مهتا و آروین و رونیکا که ذوق زده وارد شدن ماتم برد و کمی طول کشید تا دیدنشون رو هضم کنم و از جا بپرم.
    با شوق به طرفشون رفتم و در حین رو بوسی با مهتا گفتم:
    -باورم نمی شه،شما از کجا...
    -فکر کردی تنهات می ذاریم؟البته راستشو بخوای بیشتر به خاطر با هم دیدنتون اومدیم،کم دلمونو خون نکردین.حالا ازش راضی هستی؟
    از خیلی چیزها راضی و خوشحال بودم و حالا تکمیل شده بود و همه ی آرزوهام رو یک جا داشتم.
    جوابم مشخص بود و با این حال با تکون دادن سر تایید کردم که رونیکا هم بهمون ملحق شد و حسابی ابراز احساسات کرد.
    -خدایا شکرت ،نمی دونی چه حالی دارم.حتی از اینکه دیگه روم نمی شه چیزی از خدا بخوامم خوشحالم!البته هنوز باور کردنش اندازه ی یه رویا سخته،همه چیزو باید تعریف کنی،می دونی که؟عجله داریم ولی وقت زیاد داریم.
    پریناز هم بهمون ملحق شد تا باهاشون آشنا بشه.اینطوری وجدان منم آسوده تر بود؛هر سه هم خونگرم و شیطون بودن و می دونستم سریع گرم می گیرن اما از بین مکالمه شون متوجه شدم کمی دیر به این نتیجه رسیدم و از قبل سنگ هاشون رو با هم وا کندن.ظاهرا نزدیک بعد از ظهر رسیده و مستقیم به خونه ی مادربزرگ رفته بودن؛به چه خوبی هم از من پنهون کرده بودن.
    با اصرار که تنهاست و فقط به خاطر تو اومده من رو از جمعشون روندن و دنبال دلم فرستادن،هرچند اول وقت فوت کردن شمع ها و رونمایی کادوها بود و اولین بار بود که برای رد کردن این مرحله فقط عجله داشتم ؛اما بابت هدیه اش هم کنجکاو بودم و هیجان داشتم،حتما باز هم سنگ تموم می ذاشت!
    کیک رو هم دیگه چون بچه ها استاد شده بودن خواستم خودشون برام درست کنن و حسابی لاکچری شده بود ،صورتی بود و روش یه تاج طلایی بود،امیدوار بودم قبل از عکس گرفتن چیزی ازش کم نشه.
    تولد امسالم رو بیشتر دوست داشتم؛چون محض خودنمایی و با وسواس های مامان همراه نبود و فقط و فقط از عشق و محبت و شادی از ته دل لبریز بود ،روی همین حساب حسابی برام خاص بود؛هرچند جای خیلی ها خالی بود ولی بهتر بود به کسایی که کنارم هستن قانع باشم.شمع ها رو فوت کردم و آرزوهای قشنگشون رو شنیدم و بعد از کلی عکس گرفتن و ثبت خاطراتی که احتمالا عمرش بیشتر از حافظه ی رویدادی خودم نبود با گوشی هاشون تنهاشون گذاشتم و رفتم تا کمی کنارش بشینم،تنها نمونده بود و شروین و آروین همراهش بودن که با دیدن من از کنارمون پراکنده و به بچه ها ملحق شدن.
    -خسته شدی؟ببخشید،فکر کنم دیگه شناختیشون .اصلا تو چرا نیومدی؟کسی که باید افتخار بده منم؛نه عکس می گیری، نه چیزی می خوری، نه بلند می شی.تنهایی شاید حرکات موزون انجام ندم ولی ...خدای نکرده خجالتی هم که نیستی!
    -فکر می کردم فرصت می شه امشب رو خصوصی تر کنیم ولی با وجود سوپرایزشون زیاد منطقی به نظر نمی رسه.
    -درسته،این همه راه رو اومدن زشته .
    با صدای آروین از بالای سرمون از جا پریدم.
    -باز به فکر پیچوندنین؟
    دستم رو روی قلبم گذاشتم.
    -تو از کجا پیدات شد؟
    با پررویی شونه ای بالا انداخت.
    -همین دور و برا بودم.داشتم می گفتم؛با اینکه هنوز نسبتی ندارین به نظرم مخالفت نمی کنن،ما هوای خودمونو داریم و درکتون می کنیم،ولی تا کادوها رو باز نکردی نمی تونی بری،حسابی کنجکاوم چطوری می خواد خودشو ببخشونه!
     
    آخرین ویرایش:

    behnush7878

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/18
    ارسالی ها
    125
    امتیاز واکنش
    15,949
    امتیاز
    616
    محل سکونت
    زیر آسمون آبی
    «پست 95»
    نگاه تندی بهش انداخت که مچ اش رو گرفت و چشم گرد کرد.
    -مشکلی هست؟ناراحتی که طرفتو می گیرم؟نیم ساعت دیگه هم تحمل کنین تا اجازه تونو بگیرم،الان بیشتر از در محضر ما بودن تنهایی و حرف زدن می خواین؛همین چند ماه زمان کمی نبود.راستی اشکالی نداره فردا هم بمونیم؟می دونین که تازه رسیدیم،فردا رو هم یکم استراحت کنیم تا برای دردسرهای آینده قوت بگیریم.اصلا زشت نیست بعد از تحمل رنج و فراق حافظیه نرید؟
    همین رو پریناز هم گفته بود؛من که مخالفت و عجله ای نداشتم ،اونها هم حق داشتن.
    لبخندی به روی آروین زدم.
    -خیلی هم خوشحال می شیم،شب میاین خونه ی مامان جون دیگه؟
    -نه، راستش قبل از اینجا اومدن وسایلو بردیم هتل.
    -خوب اشتباه کردین،این بی مزه بازیا چیه؟خونه به این بزرگی،اگه بفهمه مثل من برخورد نمی کنه ها.
    -چه زمونه ای شده!بچه تو خودتم مهمونی.
    -اگه نظرشونو نمی دونستم مطمئن باش تعارف نمی کردم.
    لبخند مهربون و گرمی تحویلم داد و بعد نگاه شیطونش رو به کیا دوخت.
    -این تعارف فقط شامل ما می شه؟
    من هم که هدفش رو می دونستم برای اینکه نه سیخ بسوزه و نه کباب با بدجنسی ابرویی بالا انداختم و جواب دادم:
    -معلومه که نه،من مهتا رو گفتم!جلف بازیای شما زیاده،شرمنده دیگه.دیگه بعد از چند ماه زندگی مشترک حتما درددل لازمه!مطمئنم من رو به تو ترجیح می ده!
    حال آروین رو گرفتم و در جا نیش اش بسته اما به دیدن لبخند کج بغـ*ـل دستی ام می ارزید؛مثلا آروین می خواست من رو در مقابلش شرمنده کنه اما یادش رفته بود خودم خدای این کارم!
    بلند شدم .
    -من برم ببینم به کمک نیاز ندارن.
    همه سرگرم و شاد بودن و هیچ منظره ای از این قشنگ تر نبود.با تماس بابا که قشنگ معلوم بود دلش اینجاست برای راحت صحبت کردن به آشپزخونه رفتم ،در هر صورت از همه جا صدای موزیک به گوش می رسید اما شکایتی نداشتم.
    سلام رسوند و کلی هم بازجویی کرد که میونه امون چطوره و به اذیت کردنش ادامه می دم یا نه؟
    معلوم نبود چی بینشون گذشته بود که تقریبا بیشتر پشتیبان کیا بود تا دخترش.
    رونیکا و پریناز کیک رو برای تقسیم کردن به آشپزخونه اوردن و مادرجون هم دنبالشون اومد ؛حالا وقتش بود.به اندازه ی دو سه ساعت می تونستم اجازه بگیرم،کمی دو دل بودم چون من نمی خواستم و نمی گفتم هم زحمتش رو می کشیدن.می دونستم از دختر هول خوشش نمیاد پس بهتره که متانتم رو حفظ کنم.
    رونیکا با تعجب گفت:
    -اینجا چیکار می کنی وقتی پسر عمه ات داره کادوهاتو باز می کنه؟
    -اشکالی نداره،اونم اینجوری کیف می کنه دیگه.
    مادرجون در کمال تعجب خطاب به من گفت:
    -واقعا تو اینجا چیکار می کنی؟به خاطر تو اومده بعد تو فقط داری دور خودت می چرخی.عذرتون موجهه،فقط قبل از 12 خونه باش که شرمنده ی بابات نشم،فردا هم فرصت با هم بودن دارین.
    پریناز با شیطنت گفت:
    -ولی مناسبت امشب خاص تره.
    لا اله الا الله زیر لب زمزمه کرد که پریناز با خنده ادامه داد:
    -کادوهاتو سالم تحویل خونه می دیم،اصلا فقط مال منو باز کرده بود،کیک هم از جای قشنگش براتون کنار بذاریم یا برای اون تحملمون می کنین؟
    سرزنش بار نگاهش کردم.
    -دستت درد نکنه،نه یکم می مونیم که رسوم کامل به جا بیاد.
    مادرجون که بیرون رفت گفت:
    -راستی نفهمیدی برات چی گرفته؟چون روی میز هم چیزی نذاشت.
    رونیکا بادی به غبغب انداخت و با افتخار جواب داد:
    -عزیزم پارسال که خبری بینشون نبود نبودی ببینی چه دستبندی بهش داد بعد حالا دست خالی بیاد؟شاید برنامه ی بهتری براش داره.
    چه دفاعی هم ازش کرد اما بی جا نبود و لبخند رضایت رو به ل*ب*هام اورد،دنبال ارزش مادی هدیه اش نبودم ؛به یه جمله یا حتی یه کلمه هم راضی بودم،مهم نیت قلبی اش بود.
    بعد از حدود یک ساعت دیدن شیرین کاری ها و تعریفهاشون شام سبکی هم خوردیم و حسابی که طاقتش رو طاق کردم بهش خبر دادم که اجازه صادر شده و نزدیک رفتن مامان هم زنگ زد و برای گرفته نشدن حال خوبم با فرستادن مسیج ریجکتش کردم و بعد گوشی رو خاموش.چیزی نمی تونست خوشحالی ام رو خراب کنه؛حتی پیام تبریک غمگین و سوزدار از طرف آریو.بهش پشت نکرده بودم اما از اینکه درکم نمی کرد و توقع داشت ناگهانی تغییر کنم دلخور بودم،حتی مهرناز جون هم پیام محبت آمیزی فرستاده بود و دلم رو آروم کرده بود اما دلم می خواست زنگ بزنه و صداش رو بشنوم و مطمئن تر بشم،بقیه هم مثل همیشه فراموش نکرده بودن.
    مثل قبلا توی ماشین و کنار هم به طرف مقصدی نامعلوم پیش می رفتیم.
    -کجا می ریم؟
    نیم نگاهی به طرفم انداخت.
    -جایی رو در نظر داری ؟
    شونه هام رو بالا انداختم و به سادگی گفتم:
    -پارک و باغ که زیاده،تا چه جور جایی رو بخوای.
    -فکرشو می کردم.پس می تونیم بریم هتل؟
    همین که پرسید هم جای شکرش باقی بود.منتظر نگاهم می کرد اما چی می تونستم بگم؟
    روی چه حسابی؟با چه نسبتی؟
    توی این وضعیت اسمش هم یه جوری بود،همین دیشب اونجا بودم اما حالا داشتیم دو تایی می رفتیم؟
    یه جورایی بهمون زل می زدن دیگه؛از همین بدم می اومد.بدیِ ایران هم همین بود،همه آماده ی برچسب زدن بودن.
    با من و من گفتم:
    -حالا یه جایی پیدا می شه دیگه.اصلا من کلید دارم؛حالا حالاها که برنمی گردن،اینجوری مشکل زمان و ساعتمونم حل می شه.
    بی هیچ مخالفتی سری تکون داد و باعث لبخند رضایتمندانه ام شد.مسیر رو هم که بلد بود،اینجوری خیلی راحت تر بودم.
    -پشیمون نمی شی،از اونجایی هم که فقط عمارت و هتل 5 ستاره و آپارتمان رویت کردی دیدنش برات خالی از لطف نیست؛البته اگه خوب یادم مونده باشه یه بار اومدی!
    نگاه دلخور و در عین حال عاقل اندر سفیهی بهم انداخت.
    -اون موقع دقت نکردم!
    لبخند محوی زدم.
    -مگه حواست کجا بود؟
    چشم غره ی ریزی بهم رفت که لبخندم عمیق تر شد.
    -تو که باید بهتر بدونی.
    -خوب پس حالا خوب حواستو جمع کن.بذار ببینم واقعا کلیدا رو اوردم ؛آخه کیفمو عوض کردم،یکم آروم برو که خیلی نزدیک نشیم.
    حرف گوش کن هم شده بود،چراغ جلوی ماشین هم روشن کرد؛هرچند کیفم کوچیک و سبک بود .
    احتمالا داشت توی دلش می گفت باز شروع شد ولی خودش خواسته بود.خیلی زود دستم بهش رسید و بیرون کشیدمش.
    نفس راحتی کشیدم.
    -حالا می تونی به سرعت نرمالت برگردی.
    خونه هاشون تقریبا نزدیک بود و سریع رسیدیم،کوچه هم خلوت بود و خبری از همسایه های کنجکاو نبود،کلید انداختم و بی دردسر وارد شدیم،چراغهای حیاط رو هم روشن گذاشته و اومده بود وگرنه جرات نداشتم جلوتر برم.
    -بفرمایید داخل.
    در ورودی رو هم با کلید باز کردم و همونجا وسط حیاط و نزدیک حوض دست توی جیب فرو کرده ایستاده بود و با دقت و کنجکاوی اطراف رو از نظر می گذروند.
    -حالا من توی راه یه چیزی گفتم ولی انتظار این همه اش رو هم نداشتم؛با خونه ی داییم زیاد فرقی نداره ولی اصیل تره.نمیای داخل؟
    -نه ،همینجا مشکلی نداره.
    هوا هم خوب بود اما احتمالا برای معذب نبودنم و این که پیشنهادش رو قبول نکرده بودم می گفت.
    -ن..نه...آخه...چه کاریه؟
    به طرف تخت که محفل شبانه مون بود رفت و نشست.
    -منتظرم.
    از همون بالای پله ها معذب گفتم:
    -لطفا بیا داخل،خیلی هم گرم نیست،می تونیم بذاریمش برای آخر وقت.
    -گفتم که،منتظرم.
    همونطور پشت به من سری تکون داد که معذب داخل رفتم اما در رو باز گذاشتم.تنها خوبی به خونه برگشتن همین راحتی از لباس جشن بود که با تیشرت مشکی طرح دار و شلوار جین تعویض شد و موهام رو بالای سرم گوجه ای بستم،زنگی هم به بچه ها زدم تا مطمئن بشم مادرجون حالا حالاها قصد برگشتن نداره اما بهشون خبر دادم خونه هستیم تا اگه با هم سر رسیدن شوکه نشن چون احتمالا دم آخری هم ول کنم نبودن.
    با سینی بزرگ پر از وسایل پذیرایی به حیاط رفتم؛هوا دو نفره و خوراکی ها هم دو نفره بود،سینی رو وسط گذاشتم و اون طرفش نشستم.
    -ببخشید،داشتم بهشون خبر می دادم که نگران نشن و مدام تماس نگیرن.راستی رونیکا اینا خودشون خواستن بیان یا جزئی از نقشه شون بود؟
    -از اول همچین قراری نداشتین؟
    -نه اینقدر دیر،اما عالی شد؛هرچند نتونستم زیاد بهشون برسم ولی تا فردا جبران می کنم.نمی خوای که ببریش پیش خودت؟البته بخوای هم نمی ذارم؛پیش خودم می مونه اما می تونی افتخار با آروین سر کردنو پیدا کنی.
    با نارضایتی ابرو در هم کشید.
    -هنوز چیزی معلوم نیست.
    پس فقط تحمل پر حرفی های من رو داشت.
    -ولی شب قشنگی بود،چه خوب که خلاف انتظاراتم سرد و تلفنی نبود.
    با لحن و صدای آروم و گیرایی به خیرگی و گیرایی نگاهش بی هوا دعوتم کرده لب زد:
    -چون فقط مخصوص تو نبود؛مربوط به هردوی ما بود،برای منم باارزش بود.
    -برای همین تکون نخوردی؟لابد می خوای شریک کادوهامم بشی!
    لبخند مختص به خودش و شناسنامه دارش رو تقدیمم کرد که بی هوا گفتم:
    -چی باعث شد موضعتو تغییر بدی و حتی منتظر برگشتنم نمونی؟تو که از حرفای ظالمانه ی هیچکس ساده رد نمی شدی و در عوض دور طرفو خط می کشیدی؟منم مامانمو ،زبونشو،نگاهشو می شناسم و می دونم هنوزم ،درک نداشتنش عصبیت می کنه و حتما برای از این به بعد هم برنامه ای داره پس چطور دوباره رفتی سراغش؟منم که شرایطتو درک می کردم پس حتما باید این اتفاق می افتاد تا حالا همه چیز سخت تر بشه و مجبور باشیم زیر بار هر حرفی بریم؟فقط با ندیدن و نبودنم متوجهم می شدی؟البته این فقط مخصوص تو نیست؛همه امون مثل همیم ولی همون موقع هم قدر بودنتو می دونستم و خیالت راحت بود که هستم و به کارات می رسیدی ولی حالا رو ببین.
    نگاهم به کلافگی و پریشونی اش بود که مستقیم به درخت نارنج مقابلش چشم دوخته بود و جوابی نداشت که جواب هم نمی خواستم.شاید هم الان وقت این حرفها نبود.
    بعد از مکث کوتاهی نفس عمیقی کشید و جواب داد:
    -منم دلایل خودمو دارم،امشب هم حرفای ناراحت کننده نمی خوام فقط می دونم که دیگه خطایی ازم سر نمی زنه که بهت بگن"ما بهت گفته بودیم".حس خوبی نیست که بخوای خوبی کنی و در عین حال متوجه بشی به خودت ظلم کردی؛دیگه تا از منفعتش برای خودم مطمئن نشم به هیچ کار خیری فکر هم نمی کنم.
    جملاتش به همه ی افکار پوچم مهر تایید زد و دلخوری هام رو با خودش برد.
    -یعنی دیگه مجبور به انتخاب بین من و خانواده ات نمی شی؟
    -دلیلی براش وجود نداره وقتی تو هم جزئی از ما می شی؛مراقبت از تو یکم سخته ولی شکایتی ندارم!
    این بار لبهای من بود که کج شد و تاثیر و عکس العملش رو درست مثل آینه مقابلم دیدم؛کم پیش می اومد همزمان از چیزی خوشمون بیاد و با هم عمیقا لبخند بزنیم.
    سرم رو کج کردم.
    -هنوز شروع نشده از کجا می دونی شکایتی نداری؟
    توی چشمهام دقیق تر شد و صدای گیرا و آرومش توی گوشم پیچید.
    -دیگه قولی که بدونم نمی تونم پاش بمونم نمی دم.
    هوا رفته رفته گرم تر می شد و این گرم شدن با نگاه خیره و جمله هایی که از ته دل روی زبونش جاری می شد ارتباط مستقیم داشت.
    -اینقدر سخت بود؟آخه مدام داری ابراز پشیمونی می کنی کنجکاو شدم.سرت هم که شلوغ بوده پس کی به من فکر می کردی؟
    پوزخندی تحویلم داد و کمی سرش رو عقب کشید.
    -خیلی وقت بود منتظر این سوال بودم.
    -و جوابش؟
    بی حوصله و کلافه نفسش رو بیرون داد.
    -کافیه.
    -نکنه اونی که تا لحظه پیش توی لفافه قول می داد خودت نبودی.
    -ترجیح می دم جوابش فعلا پیش خودم بمونه.
    -چرا؟غریبه ای بینمونه؟
    به سادگی مسیر بحث رو تغییر داد.
    -مشتاق چیز دیگه ای نیستی؟
    شونه ای بالا انداختم و نیم نگاهی بهش انداخته جواب دادم:
    -من هدیه امو گرفتم.
    صدای نفس سنگینش رو شنیدم و با شنیدن مکث و سکوت بینمون که صدای تلفن خونه رو به گوشم می رسوند بلند شدم،کم کم فضای بینمون هم داشت سنگین می شد و خیلی فکرها توی سرمون بود و به کشیدن چند تا نفس عمیق توی تنهایی نیاز داشتم.
    -من تلفنو زود جواب می دم و میام،تو هم لطفا از خودت پذیرایی کن.
    -بهتره من دیگه برم.
    سرزنش بار نگاهش کردم.
    -می خوای تنهام بذاری؟ به نظرم حرفامون هنوز تموم نشده.
    مرموز ابرویی بالا انداخت،صدای تلفن هم قطع شده بود؛حتما برای اینکه سر و گوشی آب بدن تماس گرفته بودن.
    -اگه فقط حرف بوده پس تموم شده!برای ادامه اش می تونم صبر کنم،سخته ولی غیرممکن نیست!
    نگاه گرفته بودم تا متوجه گر گرفتگی ام نشه،این رک بودنش همیشه هم خوب نبود.
    -مثل اینکه هر کسی که بود کارش مهم نبود و منصرف شد،می تونی برگردی سر جات.
    شاید هم می خواستن خبر بدن که توی راه هستن تا غافلگیر نشیم،اصلا مگه ساعت چند بود؟
    -پس بریم توی آشپزخونه که هم برای خودمون و هم برای مهمونا که شب میان چای دم کنم .
    با طمانینه سری تکون داد و به دنبالم اومد،آشپزخونه ی کوچیکی بود و اکثر وسایلش غیر از یکی اش جدید بود و نگاهش سوالی روی همون قسمت مونده بود که لبخند زنان توضیح دادم:
    -یه ماه و نیمه که اینجام،بابا هم پول می فرستاد و خرج نمی شد؛اخرین بار هم یکم بیشتر خواستم؛زیاد مهمون داره و اهل دستکش هم نیست خواستم دستهاش بیشتر از این خراب نشه،یه جورایی جایزه ی تحمل کردنم هم بود.
    شونه ای بالا انداخته با خجالت از نگاه خیره و تحسین برانگیزش لب گزیده اضافه کردم:
    -البته یه قسمتش رو هم شهروز داد،من که خرجی نداشتم و موندنی نبودم حداقل یه کار خوب کردم و جوابشو گرفتم؛پشیمونم نیستم.
    با حرصی تصنعی به خاطر تیکه انداختنم چپ چپ نگاهم کرد ،لبخند به لب کتری رو برای جوشیدن روی اجاق گذاشتم و روشنش کردم.قصد داشتم برای حرص دادن مامان از اینجا تنها بودنمون عکس بگیرم و جیغ و دادش رو به جون بخرم اما احتمالا تنها موافق این پروژه تنها خودم بودم؛می دونستم کاملا مخالف دشمن شدنمونه اما برای من اهمیتی نداشت و بابت لج بازی ام افتخار هم می کردم.
    میز و صندلی کوچیک و دو نفره ای هم گوشه ی آشپزخونه بود و نشستیم.
    -فردا هم که موندنی شدیم،برنامه ای داریم یا حالا که خیالت راحت شده فقط می خوای استراحت کنی و تنها باشی؟
    -دیگه چنین تنهایی مد نظرم نیست.
    نگاه پر اخمی به دست خالی از حلقه ام که تکیه گاه چونه ام شده بود انداخت و غرید:
    -مجبور بودی بندازیش زیر پات؟
    حق به جانب جواب دادم:
    -توی دعوا حلوا خیرات نمی کنن.راستی گفتم هدیه امو گرفتم نکنه باورت شد؟یا همونجا گذاشتیش؟
    جعبه ای رو از جیب کتش بیرون کشید؛باز هم جواهرات؟
    امیدوار بودم طلا نباشه چون معمولا دوست نداشتم و فقط توی کمد خاک می خورد،فقط دیوونه ی بدلیجات فانتزی بودم،دستبندها و النگو های پهن و رنگی و گوشواره ی بلوتوثی و چیزهای عجق و وجق.دزدیده هم می شدن مشکلی نبود و سریع می شد جایگزینش رو پیدا کرد؛طلا هم فقط سفید و ظریفش رو دوست داشتم.
    دست به سـ*ـینه به صندلی تکیه داده بود.
    -بازش نمی کنی؟البته این فقط مقدمه اشه!
    -یعنی چی؟
    -فعلا بازش کن.
    تا حالا نه دیده بودم و نه شنیده بودم مقدمه چینی لازم داشته باشه،یعنی در واقع این پیش غذا بود و غذای اصلی توی راه بود و حتما بدون دسر هم که نمی شد!
    حالا دیگه پررو نشو،خیلی هم اون بالا بالاها نرو که پایین اوردنت سخت می شه.
    -آخه اینجوری که گفتی...
    پلک زد و با اطمینان جواب داد:
    -دلیلی برای نگرانی نیست.
    آب دهانم رو قورت دادم.
    -داریم از تو حرف می زنیم،چه نیازی به ادامه اش هست؟
    بلند شد.
    -من بهتر از تو می دونم که هست ولی قبلش باید بگم که آب جوش اومده.من حلش می کنم تو هم زودتر بازش کن ،توی این موقعیت سوزوندن خودتو کم نداریم.
    -دستگیره توی کشوی اوله؛این کتریه شوخی بردار نیست.
    پشت به من سری تکون داد و مشغول شد و من هم دستم رو به طرف جعبه دراز و به طرف خودم کشیده بازش کردم.چشمهام چیزی رو که می دید باور نمی کرد،انتظارش رو نداشتم اینجور نمادهایی رو باور داشته باشه و به چشمش بیاد.یه زنجیر ظریف طلای سفید بود و پلاکش نماد ابدیت بود به رنگ نقره ای که با نگین های نقره پر شده و جلوه اش رو بیشتر کرده بود ،اما معلوم بود برای همین هم کلی خرج کرده و روش تغییراتی انجام داده که به این هاش کاری نداشتم و مهم مفهومش بود.
    دوباره اخم آلود اومد و نشست که با شیطنت زیر چشمی نگاهش کردم.
    -ممنون،خیلی ازش خوشم اومد.
    -فقط چون می دونستم توجهتو جلب می کنه انتخابش کردم وگرنه سلیقه ی منو می دونی.
    -بله،پر زرق و برق تر رو ارجح می دونی ؛حالا که باورش نداری منم قبولش نمی کنم چون وقتی معنی داره که دو طرفه باشه.
    اخمش پررنگ تر شد و دستش رو روی دستم که می خواست جعبه رو ببنده نشست.
    -خیلی همه چیزو بزرگ نمی کنی؟
    انگشتهام رو محکم گرفته بود و نمی تونستم دستم رو بیرون بکشم.دلخور جواب دادم:
    -ولی تو هم هنوز دل می شکنی.
    -واقعا برای باور اینکه باور کنی از این به بعد توی هر ثانیه ی زندگیت هستم به همچین قوت قلبی نیاز داری؟
    -آره خوب،هنوز چیزی قطعی نیست حتی دعواها تازه شروع می شه و شاید تا آخر عمرم مجبور باشم فقط به همین قانع باشم.
    دست به سـ*ـینه شد.
    -نمی خوای دست از ناامید کردنم برداری؟
    -تو هم خیلی زود ناامید می شی!
    دهانش برای جواب دادن باز شد که صدای زنگ بلند شد.
    پس برگشته بودن و ما هنوز پیشرفتی نداشتیم،قبل از اینکه قصد باز کردن در رو پیدا کنم در باز شده بود و صدای حرف زدن و خنده هاشون توی حیاط پیچیده بود و اول از همه آروین با پاکتهای هدیه ها وارد شد.
    -صاحبخونه؟مزاحم که نشدیم؟
    از آشپزخونه خارج شدم و به سختی لبخندی تحویلش دادم.
    -خوش اومدین.بازم ببخشید؛شما اونجا و ما...
    -فقط شب عروسی از این کارا نکنین که خیلی ضایع است.
    پریناز با شیطنت چشمک زد.
    -ولی باحاله.
    آروین آهی کشید و جواب داد:
    -از ما که گذشت.
    پشت سرم ایستاده بود.
    -بفرمایید بشینید،چای هم همین حالا دم کردم اگه میل داشته باشید.آروین نمی خواد زحمتشونو تا بالا بردن بکشی،همونجا باشه بعد خودم می برم.
    سری تکون داد و خطاب به مهتا گفتم:
    -تسویه کردین؟اینجا می مونین دیگه؟
    مادرجون اخم شیرینی کرد.
    -وا این چه جور سوالیه دختر؟معلومه که همگی مهمون خودمن؛اتاق برای همه هست؛امیدوارم آقای دکترمون هم افتخار بدن.
    رونیکا با تعجب گفت:
    -واقعا؟
    خندید.
    -آره دخترم ،این چه جور تعجبیه؟خدای نکرده ضدآقایون که نیستیم.
    نگاه شیطونش رو بینمون رد و بدل کرد.
    -آخه چیزی بینشون نیست.
    -اینجوری نگو،دارن راهشونو ادامه می دن وگرنه منِ پیرزن به اشتباه استثنا قائل نمی شم،خیلی جدیم بچه ها ،دیروقت نیست برید تسویه حساب و هر کاری که هست رو به سلامتی انجام بدین و وسایلتونو بردارین و برگردین،برای دو روز چرا به خودتون سختی می دین و خرج اضافه می تراشین؟هیچکدومتون با نوه ی خودم برام فرقی ندارین؛واقعا می گم.
    مهتا:آخه...
    با شیطنت خندیدم.
    -از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون اینقدر ازتون تعریف کردم که ازتون می ترسن.
    -وا!خیلی بیخود کردی،حالا که اینطور شد منم با کیارش جان خیلی حرفا دارم!
    اونها خندیدن و من وا رفتم که در کمال تعجب جواب داد:
    -مشتاقم بشنوم.
    رونیکا کنارم ایستاد و دست دور شونه ام انداخت.
    -دلتون میاد؟ببخشید ولی دیگه نمی ذارم کسی اذیتش کنه.
    -پس دیگه منتظر نمونین،زود کارتونو حل کنین و برگردین؛تا اون موقع اتاقاتونم آماده است.
    چه خوب که سکوت کرده بود و مخالفتی نداشت.وقتی مرغ یک پای مادرجون رو دیدن بعد از کلی تشکر آماده ی رفتن شدن ،رونیکا هم خسته از رقصیدن نشسته بود و منتظر بود تماس تصویری اش با کیاراد برقرار بشه و قرار شد کیا وسایلش رو بیاره،من هم که شبمون رو اینطور پیش بینی نکرده بودم فرصت رو مناسب دیدم.به حیاط که رسید دوون دوون خودم رو بهش رسوندم و بازوش رو گرفتم که متعجب به طرفم برگشت.
    -هنوز 12 نشده یعنی هنوز تولد مشترکمونه؛ یه دقیقه منتظر می مونی تا مانتومو بپوشم ؟دیگه اشتباهی پیش نمیاد،قول می دم.
    لبخندش رو ازم ردیغ نکرد.
    -نگران حرفی که مادربزرگت زد شدی؟
    -نخیر،فقط برای قهر کردن خیلی زوده،جایی نری ها،فقط می پوشم و میام.
    سری تکون داد و بعد از مکث کوتاهی داخل رفتم و بدو بدو پله ها رو طی کردم و وارد اتاقم شدم؛پریناز هم اونجا بود.
    -چته دختر؟کجا با این عجله؟
    در کمد رو باز کردم.
    -باهاش می رم که خیالم راحت باشه چیزی از وسایل رونیکا رو جا نمی ذاره.
    -آره، مطمئنم تنها هدفت همینه!
    -چون با من گشتین فکرتون بد کار می کنه؟!
    خندید.
    -به نکته ی خوبی اشاره کردی.
    -دیگه جون تو و جون رونیکا.
    -راستی بقیه ی کیکتو اوردم توی یخچال گذاشتم؛گفتم شاید دوباره دلت بخواد،منم تکلیف اتاقا رو که روشن کردم برمی گردم.
    -اِ برای چی؟
    -اگه رونیکا و مهتا اینجا بخوابن و آقا کیارش و آروین توی اون اتاق که دیگه جا نمی شیم،راستشو بخوای منم خسته ام،صبح زودم که باید سرکار باشم،شروین برای یه سری حساب و کتابا جلسه گذاشته.خلاصه که یه سه شنبه ی ساده هم می تونه یه صبح شنبه ی نفرت انگیز باشه.
    -تو رو خدا خرابش نکن،کسی جایی نمی ره؛شروینم با من.حساب و کتابشو برای همون اول هفته بذاره، ناسلامتی دارم ازتون جدا می شم.اصلا زنگ بزن اونا هم بیان،چهارتایی راحت تر با هم جوش می خورن؛حتما تا حالا شناختیشون؟کیا کجا و آروین کجا؟
    خندید.
    -آره والا بد نمی گی ولی چطوری بخوابیم؟
    رونیکا بلند و بی هوا گفت:
    -اگه کسی قصدشو داشت یه فکری می کنیم پری جون،مهم دور هم بودنه.راستی طناز سر راهتون می تونی هندونه بگیری؟!به جون خودم از وقتی وارد خونه تون شدم به تنها چیزی که فکر می کنم همینه!
    پریناز خندید و همراهی اش کردم.در حین مانتو پوشیدن جوابش رو دادم؛مثلا می خواستم در عرض یک دقیقه بپوشم.
    -چیزی که گفتی با عقل خودت جور در میاد؟تا حالا دیدی همچین چیزی دستش بگیره؟
    پشت چشمی نازک کرد.
    -ببخشید،یادم نبود.
    پریناز:باید توی یخچال باشه،نبود هم به بچه ها می گم بیارن.
    عجول خداحافظی کردم و پایین رفتم.هول هولکی اجازه هم گرفتم و با دلی شاد شده بیرون رفتم،هنوز همونجا ایستاده بود.
    -من آماده ام.
    -بعد از نیم ساعت باید تشکر کنم؟
    -حرکت جالبیه ،حالا می تونیم بریم؟
    -فکر خوبیه.
    سری تکون داد و دستش رو محترمانه رو به جلو دراز کرد که یعنی تو اول برو و سر به زیر راه افتادم و وقتی با چند قدم بهم رسید از خدا خواسته باهاش همگام شدم.
    سوار شدیم و حرکت کرد.من هم به سکوتم ادامه دادم؛هرچند آروم بود و احتمالا توی شوک آروم شدنم بود.
    -مگه توی یه هتل نبودین که زودتر رفتن؟
    -حتما کار دیگه ای هم داشتن.
    -شنیدم بازم همسایه شدین؟خونه شونم رفتی؟
    -دلیلی نداشت.
    -یعنی هنوز مهمونی ندادن؟
    -تا برنگردی قصدشو ندارن.
    -به نظرم از راحت طلبیشونه.
    -ممکنه.
    -خوب شد دیگه،حداقل ما چیزی رو براشون خراب نمی کنیم.
    دلخور و سرزنش بار نگاه کوتاهی بهم انداخت.
    -اشتباه می کنم؟دو سه روز آخرو یادت رفته؟تازه نه گذاشتیم از نامزدیشون لـ*ـذت ببرن نه از عروسی.
    -وقت برای جبرانش داریم.اون...برگشت؟
    آهی کشیدم.
    -آره،خواهش کردم توی تولدم بمونه،ولی گفت بیشتر از این شرکتو ول نمی کنه،آروینم که اینجاست و بهونه نبوده،ولی خوب قبلش جبران کرد که نمی خواستم قبول کنم ولی چون برای تولد بود مجبور شدم ؛اما اگه سالم برگشتیم حتما پسش می دم.
    -استعداد خوبی توی رد کردن پیدا کردی که امیدوار بودم فقط مخصوص اون باشه ولی انگار شامل منم می شه،چی بهت داد؟
    لبم رو به دندون گرفتم و سرم رو به طرف پنجره برگردوندم،به قسمت سختش رسیده بودم.
    آب دهانم رو قورت داده با تظاهر به خونسردی گفتم:
    -یه انگشتر ،وقتی برگشتیم بهت نشون می دم.
    سکوتش رو که دیدم جسارت نگاه کردن به صورتش رو پیدا کردم؛سرخ شده و با رگ بیرون زده ی گردن و پیشونی اش به پدال گاز فشار می اورد.
    -گفتم انگشتر نه حلقه؛گفتم که پسش می دم.اصلا خودت زحمتشو بکش.
    یادش رفته بود که اون روز،روز قبل از عروسی حتی اون دسته گل بزرگ رو هم با خودم نبردم؟
    -من حرفی زدم؟
    -لازم نیست چیزی بگی چون توی خوندن فکرت استاد شدم و این مدت هم دست از مرورشون برنداشتم؛پس بپرس چون ترسی ندارم ،اما قبلش آروم باش چون من حتی با وجود چیزی که شنیدم و سوالای زیادی برام پیش اومده جرات پرسیدنو ندارم نه جواب دادن.
    -از چی حرف می زنی؟
    با حرص و چشمهای ریز شده زیر نظر گرفتمش.
    -تو باید بهتر بدونی ولی انگار قصد روشن کردنمو نداری.
    -مثل اینکه امشب اصلا قصد خوشحال شدن نداری.
    پوزخند تلخی زدم.
    -دیگه از ما گذشته.
    حرفهای دیگه ای هم توی دلم بود ولی کافی بود،اون موضوع رو به روش اوردم تا خیلی هم طلبکارانه و حق به جانب برخورد نداره؛حق بازجویی کردن نداشت وقتی اونقدر تنها هم نبود!
    ماشین رو رو به روی هتل پارک کرد و کمربندش رو باز کرد و دستش رو به طرف دستگیره دراز کرده با اخم به طرفم برگشت.
    -پیاده نمی شی؟توی ماشین منتظر می مونی؟
    -نه،به چه مناسبت؟
    مرموز ابرویی بالا انداخت.
    -فکر کردم هنوزم احساس ناامنی می کنی.
    چشمهام رو باریک کرده بهش زل زدم.
    -اینو تهدید حساب کنم؟
    ل*ب*هاش کج شد و ازم رو گرفته در رو باز کرد و حین پیاده شدن جواب داد:
    -خودت می دونی!
    اشتباه ازش سر زده تازه طلبکار هم هست و مسخره هم می کنه.قبل از اینکه درها رو با ریموت قفل کنه پیاده شدم و دنبالش رفتم،بد موقع بود و چراغ قرمزی هم در کار نبود و همه با عجله عبور می کردن که بی هوا به طرفم برگشت و دستم رو گرفت.
    -می بینی که خطرناکه پس اینطوری بهتره؛حداقل برای من.
    با لبخند کمرنگی رضایتم رو نشون دادم و به همون اندازه قانع نشده دست دیگه ام رو دور بازوش انداختم که فشار دستش بیشتر شد و دلم گرم از همین حمایت و مراقبت ساده!
    کارت رو از رسپشن تحویل گرفت و با آسانسور بالا رفتیم.با ورودم چراغها اتوماتیک روشن شدن و اینبار با دقت بیشتری اطراف رو از نظر می گذروندم،واقعا دلباز و مدرن بود و توی ترکیب اتاق از رنگ هایی مثل طلایی و نقره ای زیاد استفاده شده بود و به فضا جلوه داده بود.
    به مبلهای وسط سالن اشاره کرد و با نیمچه چشم غره ای گفت:
    -بشین،وسایلم کم نیست؛فکر می کنم دو هفته ای از اومدنم می گذره.
    -منت که نمی ذاری؟
    نیشخندی زد و ادامه داد:
    - اون چند ماهو حساب نکردم.
    نشستم و حق به جانب پا روی پا انداختم.
    -برای همینم خیلی توضیحا به هم بدهکاریم.راستی...نشستم ولی...کمک لازم نداری؟
    سری به معنی نفی تکون داد.
    -نه،چیزی نمی خوای سفارش بدم؟
    -نه،ممنون.وسایل رونیکا کجاست؟
    به چمدون کوچیک بنفش رنگ کنار تخت دو نفره اشاره کرد.
    -چیزی برای جمع کردن نیست.
    واقعا اگه مادرجون اصرار نمی کرد توی یه اتاق می موندن؟
    در هر صورت واقعا خواهر و برادر نبودن هرچند اینطور فکر می کردن ولی من رو ناآروم می کرد،درسته که رونیکا بچه بود و از موضوع بی خبر بود ولی باز هم از وقتی به خیلی چیزها پی بـرده بودم دقتم خواسته و ناخواسته روی روابطشون بیشتر شده بود.
    چمدونش رو روی تخت گذاشته مقابلش ایستاده بود،حوله اش رو برداشت و به طرفم برگشت.
    -می تونی یکم منتظر بمونی؟
    بلند شدم.
    -اونجا راحت نیستی؟
    -نه اینقدر،حداقل برای امشب حرکت قشنگی نیست.
    لبخند زنان جواب دادم:
    -باشه،من انجامش می دم،توی کمد هم چیزی هست؟
    سری تکون داد که گفتم:
    -باشه،بقیه اش با من،می تونی بهم اعتماد کنی.
    بعد از رفتنش مشغول شدم؛دست زدن به وسایلش هم برام حسرت شده بود و چه خوب که این حسرت تموم شده بود،همه رو با صبر و حوصله و علاقه ای از من بعید منظم چیدم و با همین اجازه به همه چیز سرک کشیدم تا شاید لا به لای همون وسایل اثری از خودم پیدا کنم که توی کشوی اول کنار تخت چشمم به همون دستبند خاطره انگیز افتاد که برای انتخابش از همیشه وسواس بیشتری به خرج داده بودم تا بلکه فقط کمی به چشمش بیام و حالا همین شیء کوچیک که هنوز هم کمی بوی عطرم رو می داد براش ارزشمند شده بود و زیر حرصم خرد نشده بود.
    کارم تموم شده بود و دست به سـ*ـینه کنار پنجره ی سراسری ایستاده بودم و از دیدن منظره ای که توی تاریکی شب فقط جلوه ی چراغهای ریز روشن از دوردستهاش مشخص بود لـ*ـذت می بردم که بیرون اومد،چون احتمال می دادم فقط با حوله خارج شده باشه به طرفش برنمی گشتم،هرچند خوشبختانه یه دیوار سفید کوتاه بینمون وجود داشت و اگه اتفاقی هم گردنم به استراحت و گردش نیاز پیدا می کرد مشکلی پیش نمی اومد!
    صدای گرمش رو از پشت سرم شنیدم.
    -اینجا بودی؟
    -اینقدر زحمت کشیدم گفتم به خودم یه جایزه ی کوچیک بدم،بریم؟
    -عجله داری؟
    -منتظرن،زشته.فکر کنم روند حساب کردن هم نیم ساعتی معطلی داره؛حرفا و کارای مهم بمونه برای وقتی که رسیدیم تهران و همه چیز تموم شد.
    حرفم تموم نشده با ملایمت من رو به طرف خودش کشید.
    -قانون تعیین نکن چون سرپیچی کردنو خوب یاد گرفتم و دیگه مخالفش نیستم،می خوام باشی ولی نمی تونم به همه ی حرفات احترام بذارم و گوش بدم؛امیدوارم درک کنی،هنوز برای ناراحت کردنم وقت داری.
    -مگه چی گفتم؟
    سرش که نزدیک شد ناخودآگاه قدمی رو به عقب گذاشتم که چون دستش حائل کمرم بود تغییری توی وضعیتمون ایجاد نشد،ل*ب*هاش نزدیک لاله ی گوشم شد و صدای خاص و بم شده ی آرومش هم که بهش اضافه شد پلکهام رو روی هم انداخت.
    -می خوای بگم چی نگفتی؟!
    هرچند به غیر از قلبهای از هم کنده نشده امون چیزی برای عرضه کردن نداشتیم اما این حد از نزدیکی هم گـ ـناه نبود وقتی تنها همین آغـ*ـوش رو می شناختم و بهش راضی می شدم.
    هنوز مطمئن نبودم دلم اجازه ی پایکوبی داره و می تونم به آینده ی نزدیک و روشنمون امیدوار باشم یا نه اما دیگه خودم رو ازش نمی گرفتم و به خودم هم اجازه ی وارد شدن به بهشت توی همین دنیا رو می دادم.
    هنوز هم روی صورتم خم شده این بار چونه ام رو در دست داشت و از غرق شدن توی کهربایی های نافذ و براقش شکایتی نداشتم و در صورت غرق شدن نجات هم نمی خواستم،هرچند توی این مورد شناگر ماهری نبودم!
    با لحن و صدای زیبایی مقابل صورتم زمزمه کرد:
    -درسته که به دنیا اومدی تا همه چیزمو ازم بگیری و به جاش همه چیزم بشی اما نمی تونم ازت تشکر نکنم.
    این منحصر به فرد ترین تبریک تولدی بود که شنیده بود و مهم این بود که از زبون خاص ترین انسان زندگی ام به گوش می رسید.
    خودپسندانه ابرویی بالا انداخته لبخندی تحویلش دادم.
    -قابلی نداشت،کاری بود که از دستم برمی اومد.
    فاصله ی بینمون کم و کمتر می شد و من بهش فشرده تر و دل و روحم آشوب تر که صدای زنگ گوشی ام از داخل کیفم به گوش رسید.متاسفانه یادم رفته بود سایلنتش کنم؛حتما بچه ها بودن و به دیر کردنمون اعتراض داشتن .
    علیرغم غرغری که توی دلم سرشون زدم با شیطنت سرم رو عقب کشیدم.
    -بیشتر از این معطلشون نکنیم تا زودتر هم کارمون راه بیفته.
    اخمی از سر نارضایتی به پیشونی داشت که با خبیثی تمام ادامه دادم:
    -کارات تموم شد؟می تونیم بریم؟
    تا به خودم بیام گونه ام رو هدف گرفته به شکل لطیفی سوزونده بود و حرارت ازش برمی خاست ،به همون قانع نشده با صدای آروم و مرموزی دم گوشم گفت:
    -روزشماری رو شروع کن که چیزی تا پایان دوران سرخوشی و اذیت کردنت نمونده.
    سرخ شده و دلم به جوش افتاده و دست و پاهاش رو گم کرده بود اما چپ چپ نگاهی حواله اش کردم و از کنارش رد شدم تا حداقل چمدون رونیکا رو بردارم که طعنه اش رو شنیدم.
    -دیگه نمی خوای بگی هنوز هیچی معلوم نیست؟
    دسته ی چمدون رو بالا کشیدم و چند قدم به طرف در برداشتم و روی پاشنه ی پا چرخیده ابرو بالا انداخته نگاهش کردم.
    -تا اینجا اومدن و موندنت همه چیزو به اندازه ی کافی روشن نمی کنه؟هنوزم نمی تونم اعتماد کنم؟
    -برای اعتماد کردن دیر هم کردی،همینه که به خاطرش صبر ندارم و می خوام زود برگردیم.
    -منم می خواستم ولی قول می دم بهت خوش بگذره.
    ابرویی بالا انداخت و جدی و حق به جانب جواب داد:
    -اگه تو قول می دی پس مخالفتی ندارم.
    خندیدم و روم رو برگردوندم تا خدای نکرده پررو تر نشه که ادامه داد:
    -انگار می تونم روی قولت حساب کنم!
    حالا که می خواستم سنگین باشم حسابی عزمش رو جزم کرده بود تا مقاومتم رو در هم بشکنه.
    هر لحظه بیشتر از قبل با هر حرف و هر حرکتش سوپرایزم می کرد؛اونقدر که دیگه داشتم شک می کردم راهی برای جبران این همه خوبی اش داشته باشم،تونسته بود کاری کنه که واقعا فراموش کنم و دیگه نخوام هیچ خاطره ای از اون موقع یادم باشه؛فقط ما باشیم و نگاه هایی که جز هم هیچکس و هیچ جا رو نمی دید.شاید دوباره همه چیز عوض می شد و ناآروم می شدیم،مامان فقط منتظر بود برگردم تا جهنم رو یادم بیاره.
    از این به بعد همیشه حتی اگه اوضاع مثل حالا خوب و عالی نمی موند هم باید خدا رو شکر می کردم.
    داشتنش برای من همه ی خوشبختی بود.
    بیشتر از وجودش و همینطوری موندنش چیزی نمی تونستم بخوام؛همین نگاهش و همین اشاره ها و ابراز علاقه های غیر مستقیم،چه خوب که بیشتر لجبازی نکردم.
     
    آخرین ویرایش:

    behnush7878

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/18
    ارسالی ها
    125
    امتیاز واکنش
    15,949
    امتیاز
    616
    محل سکونت
    زیر آسمون آبی
    «پست 96»
    کارها زودتر از چیزی که فکر می کردم تموم شد و دوباره سوار ماشین شدیم،وقتی توی مسیر ترافیک قرار گرفتیم صدای ضبط رو پایین اوردم و بی تاب ولی شرمنده به طرفش برگشتم لبم رو گزیدم و معذب گفتم:
    -فقط یه چیز دیگه...باور کن آخریشه!
    نفس کلافه ای کشید.
    -می شنوم.
    -می دونم خوشت نمیاد ولی هر وقت بهش فکر می کنم خونسردیمو از دست می دم.
    نفسم رو چند ثانیه حبس کرده با شتاب به بیرون فرستادم و معذب ولی جدی و حساس شده چشم باریک کرده ادامه دادم:
    -فقط یه بار بود یا فقط یه بار مچتون گرفته شد؟راستشو بگو.می دونم آدرستو داره ،تازه هر کاری ازش برمیاد و به هر راهی متوسل می شه؛ من آمادگیشو دارم، بگو.
    حس می کردم دارم عرصه رو بهش تنگ و همه چیز رو براش سخت می کنم ولی وقتی جدایی پیش میاد یه دختر رو فقط همین چیزها می ترسونه؛البته بعد از اینکه مطمئن می شه بهش فکر کرده و فراموشی در کار نبوده.
    به انقباض فک و چانه ی خوش فرمش،نگاه غضب آلودش رو هم اضافه کرد و با صدایی کنترل شده اما لحنی تند جواب داد:
    -تو درباره ی من چه فکری کردی؟اگه گناهی در کار بود دیگه خودم رو خسته نمی کردم؛من مثل کسایی که می شناسی نیستم،مراقب خودم هم هستم چون بیشتر از خودت می خوام با یه آدم قابل اعتماد و سالم باشی،هر چقدر هم ناراحت باشم به آدمای بی ارزش که فقط به فکر خودشونن اهمیت نمی دم و فکر نمی کنم.اگه نمی رسیدن جواب خوبی بهش می دادم ولی هنوزم دیر نشده،هرچند تا جایی که شنیدم رفته انگلیس.
    با حساسیت بیشتری پرسیدم:
    -از کی شنیدی؟!
    نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت که حق به جانب ،خودِ تخسم رو نشون دادم.
    -چیه؟نمی پرسیدم بیشتر ناراحت نمی شدی؟
    بعد از مکث و نگاهی طولانی، متاسف سری تکون داد و به رانندگی اش ادامه داد.هرچند هنوز هم ثانیه به ثانیه،شاید یه میلی تر جلو می رفتیم.
    خودم رو کمی به طرفش کشیده دستم رو روی دستش که روی فرمون بود گذاشتم .
    -نه با کسی مقایسه ات می کنم نه به کسی تشبیهت می کنم ،می دونم که اعتمادمو هیچوقت زیر سوال نبردی و نمی بری ولی حتی اگه یه طرفه هم بوده باشه و مقصر نباشی احساسم فقط یکمی ترمیم می شه ،اون روی حسودمو دیدی ولی برای این قضیه امیدوارم هیچوقت نبینی؛خودمم نمی خوام،پس حسابی مراقب خودت باش.من از طرف خودم نگرانی ندارم اما اگه چیزی به ذهنت می رسه می تونی بپرسی.
    با رضایت از دیدن لبخند محوش،با آرامش لبخندی زدم و به صندلی ام تکیه دادم؛هرچند فکر همون یک بارش هنوز دیوونه ام می کرد ولی دیگه گذشته بود و می دونستم محاله بهش فکر کنه.حس خوبی بود همچین سابقه ی تمیزی داشتن و فقط برای یک نفر پاک موندن.
    اون دو شب هم با خاطرات زیر و درشتی که دسته جمعی ساختیم و به هیچکدوممون بد نگذشت تموم شد و دیگه وقت رو به رو شدن با حقیقت بود،متوجه بودم با بابا صحبت می کنه و گزارش می ده ولی من جواب مامان رو به زور و فقط در حد اینکه کجاییم و چی کار می کنیم می دادم و فقط فعل های جمع به کار می بردم و اسم نمی اوردم تا از اینجا شروع نکنه.
    دیر وقت بود و تا حرکت کردنمون فقط چند ساعت مونده بود و همه داشتن آماده ی خوابیدن می شدن اما ما سه تا هنوز توی حیاط بودیم؛من و کیارش و رونیکا.
    رونیکا بغ کرده پوفی کرد و خطاب به برادرش گفت:
    -مثلا چی می شد تنها با هواپیما می اومدم؟
    -همونطور که اومدی همونطور هم برمی گردی.
    لبخند به لب گفتم:
    -حالا که ماجرای ما حل شد و هیجانش تموم شد توی راه خسته می شی؟
    چشمهاش گرد شد.
    -نه عزیزم مگه می شه؟اصلا تازه هیجان شروع می شه فقط از لجبازیش اعصابم خورد می شه.
    -باید به آروینم حسابی سفارش کنیم ،سه روزه توی جاده است خسته شدنش طبیعیه؛اگه بخوان می تونن بمونن.
    -نخیر،شما چی می شین؟اگه به کیارشه که می خواد همین فرداشب برای امر خیر بخواد و کار رو یکسره کنه ولی خوب قول داده فرداش بیاد.
    چشم غره ای بهش رفت و توپید:
    -اگه با ما حرکت می کنین شب بخیر.
    پشت چشمی نازک کرد و قبل از پایین رفتن از تخت گونه ام رو بوسید.
    -واسه شما هم که همه چیز استثناست دیگه؟شب بخیر.
    وارد خونه شد و در رو بست.
    -بدم نگفتا،ولی این دفعه برای من همه چی کلا برعکسه،ناراحت و ناامید اومدم و ...
    ادامه اش رو توی دلم زمزمه کردم:"خوشحال تر و کامل تر و عاشق تر"
    -ولی تو برو که خیلی به آرامش نیاز داری.
    خیرگی طوفان چشمهاش رو به رخم کشید.
    -همین حالا هم ازش دور نیستم.
    لبخندم بیشتر رنگ گرفت اما چشم سفید بازی در نیوردم و کمی هم که شده سرم رو به زیر انداختم!
    -بعد از صبحونه می ریم؟
    -هر چی زودتر، بهتر.
    کاملا موافق بودم .
    -پس منم برم،تو هم زودتر بیا که تا خر و پفش شروع نشده خوابت بـرده باشه.
    -سر و صدای شما بیشتر میاد ولی مشکلی ندارم.
    از تخت پایین اومدم.
    -به شرط یه چای دیگه می تونم بمونم اما منتظرن و ما هم زیاد وقت داریم،وگرنه از محبتای تو کسی سیر نمی شه.
    با حاضر جوابی گفت:
    -هنوز که چیزی ندیدی!
    دوباره شروع کرد؛خدا رو شکر که خونه ی ما بودیم و مادرجون بود .
    -همینقدر برای من کافیه.
    نیشخندی زد و چیزی نگفت،با هم داخل رفتیم و بعد از شب بخیر گفتن به مادربزرگ به همون اتاق طبقه ی پایین رفت تا بخوابه ولی من کمی کنارش موندم.
    نگاه پر محبتی به صورت و چشمهای براقم انداخت.
    -چه خوبه که دوباره این حالتو می بینم ولی اینقدر خوشحالی داری از اینجا می ری؟
    -نه به خدا،از این نظر که خیلی غصه می خورم.
    خندید.
    -آره معلومه،خدا خوشبختتون کنه.جز این هیچی نمی خوام.فردا با مادرت صحبت می کنم،حسابی از همینجا گوششو می پیچونم که اذیتتون نکنه و سد راهتون نشه،الانم زودتر آماده شو و بگیر بخواب که فردا خواب نمونی و خلقشو تنگ کنی.
    گونه اش رو محکم بوسیدم.
    -لطف می کنین ولی فکر کنم شما باهاش صحبت نکنین بهتره وگرنه بدتر تلافیشو سرم در میاره،به هرحال آخرش همه ی کاسه کوزه ها سر من می شکنه.
    -خیلی بیخود،گرچه از بابت بابات و کیارش خیالم راحته،دیگه حتی به نداشتنت فکر هم نمی کنه،ما که نتونستیم کاری براتون کنیم،همه رو یه تنه انجام داد ما فقط می تونیم دعا کنیم همه چیز به خیر و خوشی تموم بشه.مادر عزیز و مقدسه آره ولی اگه بخواد اذیت کنه و همه چی رو به گذشته بفروشه و لجبازی کنه دیگه نمی شه اینو درباره اش گفت؛برای همین سعی کنین زیاد به حرفاش اهمیت ندین.
    -نگران نباشین،دیگه هیچ شخص سومی نمی تونه چیزی رو خراب کنه متاسفم اینو می گم ولی حتی اگه شخص سوم مامانم باشه،فکر کنم فقط بابا از پسش برمیاد.
    غرغرکنان گفت:
    -بابات اگه عرضه داشت که اون مامانت نبود!شب بخیر مادر.
    خندیدم.
    -شب بخیر،خوب بخوابین.
    -شب تو هم بخیر مادر،تا دیر وقت الکی نشینی پای این ماسماسکاتا.البته حالا که همه کنارتن.
    چه خبر داشت که همینجوری که از همین دو طبقه حال و احوالپرسی می کردیم چه کیفی داشت؟!
    ***
    اون خداحافظی افسانه ای حدود یک ساعتی طول کشید،همه شون همون اول صبح اومده بودن،واقعا فکرش رو نمی کردم چون همون دیشب یه جورایی خداحافظی کرده بودیم و با دیدنشون اونم دسته جمعی حسابی سوپرایز شدم و خواب از سرم پرید،شروین وسایلم رو برد بیرون تا توی ماشینش بذاره که تا اون موقع خداحافظی ما هم بالاخره تموم بشه.
    همزمان حرکت می کردیم و با هم می رسیدیم.رونیکا چمدونش رو به آروین داد تا توی ماشینش بذاره.
    -مگه تو با ما نمیای؟
    با دلخوری اشاره ای به کیا کرد که به نصیحتهای مادرجون گوش می داد که احتیاط کنه و همین حرفها.
    -نه،ممنون ،آدم کنارش احساس مزاحم بودن بهش دست می ده؛فعلا مهتا و آروین کم خطر ترن.حالا از یه جایی اگه خسته شدم میام پیشتون ولی اینجا اومدن برای همین مدت هم فکر خوبی بود؛همه اشون خیلی خیلی خونگرم بودن.
    لبخندی زدم و عمه بیتا که نزدیکمون ایستاده بود و حرفهامون رو شنیده بود جلوتر اومد و رونیکا رو به آغـ*ـوش کشید.
    -هر وقت خواستین تشریف بیارین عزیزم،انشاالله از سال آینده منتظر همگی تون هستیم.
    دلش به حالم سوخت و کمی هم محبت به من نشون داد و بعد از یه خداحافظی دسته جمعی دیگه با گوشی پریناز سلفی شلوغ و خواب آلودی هم با بچه ها گرفتیم و با بسم الله سوار شدیم .
    هنوز بیرون ایستاده بود و داشت به نصیحت هاشون گوش می داد.عینک دودی ام رو از توی کیف در اوردم تا به چشمهام بزنم که اگرم اتفاقی خوابم برد نور صاف توی چشمهام نباشه که اومد و سوار شد،از بستن کمربندش که فارغ شد استارت زد؛چه خوب که این راه طولانی بود و حالا حالا می تونستم ببینمش.
    از کوچه خارج نشده بودیم که از آینه ی بغـ*ـل دیدم که عمه کاسه ی آب رو پشت سرمون ریخت،به بابا هم مسیج دادم که تازه حرکت کردیم و گوشی رو توی کیفم انداختم،مثل همیشه روزه ی سکوت گرفته بود.
    با این روی خوش و خندون و پر حرفیش چقدر قرار بود بهمون خوش بگذره رو واقعا نمی تونستم حدس بزنم!
    - اگه خدا بخواد ضبطت که کار می کنه؟
    نیم نگاهی به سمتم انداخت و گفت:
    -به همین زودی حوصله ات سر رفت؟
    -نه والا سرم از پر حرفیت درد گرفت.
    -خوب تو سرگرممون کن.
    -هیچ فکری ندارم.
    -پس حیف شد.
    -به هرحال وسطش خسته می شدی،هر چند این دو ماهه حتما یه استراحتی از این همه حرف زدن من کردی.یعنی الان دیگه باید آمادگیشو داشته باشی.
    پوزخند زد.
    -مگه چاره ی دیگه ای هم دارم؟
    - خیلی دلتم بخواد.بعدشم تو فرق بین شیرین زبونی و پر حرفیو متوجه نمی شی حالا حالا مونده تا قدرشو بدونی؛نمونه اش همین دو سه روزی که یکی در میون جوابتو می دادم و حالتو دیدم.
    با تمسخر و نیشخند زنان جواب داد:
    -همین درسته که تو می گی.
    پشت چشمی نازک کردم و گفتم:
    -هنوز کامل به هدفت نرسیدی که اجازه داشته باشی به حالت قبلت برگردیا،همه چیز به رفتارت بستگی داره.
    -تو نبودی که می خواستی چیزی گوش بدی؟
    -باشه اصلا دیگه حرف نمی زنم،حالا حسرتشو بخور.
    همون لبخند دلم هواش رو کرده محو روی ل*ب*هاش بود و کم و بیش از اون حالت بی احساسی فاصله اش داده بود.زیاد نتونستم توی همون وضعیت از پنجره ی سمت خودم به منظره ی بیرون نگاه کرده باقی بمونم.
    با کنجکاوی به طرفش برگشتم و گفتم:
    -چیزه...پرسیدنش زشته اما...
    سرش رو به جهت مخالفم چرخونده بود؛حتی حواسش به جاده هم نبود.
    هرچند خلوت بود و همه چیز آروم.به احتمال قوی از این بی صبری و آروم نموندن و همچنان قیافه نگرفتنم خنده اش گرفته بود.
    -بگو.
    دوباره نگاهش رو به روبه رو داده بود.
    -هیچی بیخیال،گفتم که پرسیدنش زشته،منصرف بشم بهتره.
    ابرویی بالا انداخت و مطمئن و قاطع گفت:
    -نمی تونی،پس بگو.
    -چیو نمی تونم؟
    -نمی تونی جلوی خودتو بگیری و توی دلت نگه داری.
    آه از نهادم بلند شد.آره واقعا نمی تونستم،خوب من رو شناخته بود،تازه همچین چیز بدی هم نبود؛خوب سوال بود و برای من مهم.تازه برای بار اول که نبود.
    حینی که انگشتهام رو توی هم می پیچیدم گفتم:
    -چیز...یعنی راستش همچینم چیز نیست اما...دوباره می خواین بیاین خونه مون؟همه تون...یعنی برای...اصلا لازمه؟
    -فکر می کنم درستش همین باشه.
    -آخه مامانت...چون یه بار رفته و انگار خیلی خوب پیش نرفته فکر کنم دلش نخواد بیاد،مامان منم که نمی شه نباشه،البته کاش می شد نباشه چون همه چیزو خراب می کنه.
    -اینطوری نگو،این همه هم نگران نباش،من می خوام همه موافق و راضی باشن
    -منم همینو می خوام ولی اینقدر لجباز و یه دنده است که حتی اگه پشیمونم شده باشه به روی خودش نمیاره و قبول نمی کنه که اشتباه کرده ولی تو می تونی راضیش کنی مگه نه؟یعنی اگه بازم حرفی زد و ناراحتت کرد منصرف نمی شی؟البته از همون اولم بابت این قضیه یه کوچولو بهت حق دادم.تازه ما هر چقدر هم بخوایم نمی تونیم همه رو راضی نگه داریم،باید اینو قبول کنیم.
    اخمهاش رو نرم در هم کشیده و نگاه کوتاهی به چشمهای نگرانم انداخته دست آزادش رو به طرفم دراز کرد و دست چپم رو گرفت؛گرم و مطمئن و پر از امنیت.
    -به این مورد آخر حتی فکر هم نکن،دیگه نمی خوام بدون تو بودن و امتحان کنم؛دیگه چیزی نصفه و نیمه نمی مونه،ما هم همینطور!
    ***
    حدود دو ساعت بود که از تکون های ماشین از خواب پریده بودم،گرچه یه چرت نیم ساعته بیشتر نبود.دلم نمی اومد تنها حوصله اش سر بره،وجود همچین شیرین زبونی به سالم رسیدنمون کمک می کرد!
    دیگه تا خونه چیزی نمونده بود،اگه ترافیک اجازه می داد نیم ساعت دیگه می رسیدیم،باورم نمی شد بالاخره برگشتم،حالا که با هم اینجا بودیم همه چیز برام بیشتر شکل واقعیت به خودش گرفته بود.در کل سفر آرومی داشتیم و تقریبا یکسره و بی توقف رانندگی کرد تا به تاریکی هوا نخوریم ،تمام اصرارهام رو هم برای نوبتی روندن رد کرد،خیلی نگرانش بودم ولی لجباز بود و قبول نمی کرد خسته شده.
    بچه ها هم به خاطر تماس مامان و بابا باهامون اومدن تا امشب رو هم با هم شام بخوریم.پشت سر ما جلوی خونه توقف کردن و آروین که زنگ رو زد علاوه بر بابا آریو هم بیرون اومد و همه ی ذوقم رو از بین برد.بعد از کلی ابراز دلتنگی و رفع حسرت کردن با بابا ،بابا رضایتمندانه به طرف کیا رفت و من هم صمیمانه به آریو سلام کردم .
    پوزخند تلخی تحویلم داد.
    -خوش اومدی،می بینم که اصلا خسته نشدی.
    -نه زیاد،دوست داشتی غیر از این باشه؟
    -اصلا.
    -راستی چرا زود برگشتی؟توی تولدم واقعا جات خالی بود.
    -از عکسا مشخص بود.
    با تیکه انداختن به من آروم می شد؟
    اگه اینطور بود که مشکلی نبود.
    شونه ای بالا انداختم.
    -من که چیزی یادم نمیاد،فقط می دونم جای خیلی از دوستام خالی بود.مامانم خونه نیست؟
    -چرا،داشت آماده می شد.آماده هم بود ولی نمی دونم چرا...
    بی اهمیت به کنایه اش لبخندی زدم و گفتم:
    -می دونستم دلش برام تنگ نشده ،بگذریم؛تو هم خوش اومدی.فکر کنم مهتا کمک لازم داره،اگه دوست داری برو.
    خودم هم به طرف بابا اینا رفتم،بابا داشت چمدونم رو از صندوق برمی داشت.
    -خودم برمی داشتم بابا.
    کیا معنی دار نگاهم کرد و جدی گفت:
    -معلوم بود که خیلی قصدشو داشتی.
    مگه هوش و حواسی هم برام گذاشته بود؟
    اسم خودم رو هم فراموش کرده بودم.
    بابا که کمی ازمون فاصله گرفت نگاه بدبینانه ای به آریو انداخت و جدی تر شد.
    -چی می گفت؟
    پوفی کردم و جواب دادم:
    -دوباره شروع شد؟
    -چیزی هست که نباید بدونم؟
    -نه برعکس؛ خوشحال باش چون خیلی سرد شده که این به نفعمونه.
    -پس ناراحتت نمی کنه؟
    -نه،اصلا باورش نداشتم؛منظورم احساسشه.الان خیلی راحتم.
    -خوبه.
    رونیکا رو صدا زد و بهش دستور سوار شدن داد.
    -مگه شما بهمون ملحق نمی شین؟
    -خیلی زود نیست؟شرایطو هم که می بینی.
    منظورش به استقبال نکردن مامان بود؛پس دلخور شده بود،من هم ناراحت بودم،کارش واقعا زشت بود.شمشیر رو از رو بسته بود و نگران کننده بود.
    -نکنه پشیمون شدی؟
    کیفم رو به دستم داد و قاطع جواب داد:
    -اصلا .
    -از همین یه کلمه ای جواب دادنت معلومه؛اتفاقا منم حالا یه چیزی به ذهنم رسید؛می خواستم بگم یکم صبر کنیم تا من یکم آماده اش کنم و هدفشو بفهمم بعد برای روبه رو شدن زنگ بزنین.حالا شب زنگ می زنم درباره اش حرف می زنیم ولی فعلا به کسی چیزی نگو،به خاطر خودمونه،منم مثل تو از کارش هیچ خوشم نیومد.این همه صبر کردیم چند روز دیگه هم روش.تو هم با رونیکا می ری خونه اشون؟
    -احتمالا.
    بابا مهربون و صمیمانه رو بهش گفت:
    -برای شام کنارمون باش کیارش جان، خیلی خوشحال می شیم.
    البته که این درباره ی مامان صدق نمی کرد.
    -ممنون، باشه برای یه وقت دیگه.
    -اصرار نکردنم فقط برای اینه که پیداست خیلی خسته ای،کم راهی رو رانندگی نکردی.
    آروین به شوخی ادامه داد:
    -طنازم حتما یه لحظه هم ساکت نشده و بیشتر کلافه ات کرده.
    -بی زحمت تو ساکت باش،چون خودتم همچین ایرادی داری.
    خندید.
    -من و ایراد داشتن؟!
    بابا:برید داخل بچه ها، منم الان میام.
    احتمالا می خواست تنها باهاش صحبت کنه،فضولی نمی ذاشت بذارم برم اما با خودشون کشوندنم و مجبور شدم.ازشون خداحافظی کردم و با آروین و مهتا و آریو وارد خونه شدیم.
    مامان هم حسابی تیپ زده و شیک و آرایش کرده به استقبالم اومد و بوسیدم و در آغوشم گرفت،پس فعلا نمی خواست شروع کنه،دلم براش تنگ شده بود اما با وجود آخرین رفتارش که همین امشب بود زیاد به روی خودم نیوردم و زود ازش جدا شدم.من هم همین اول کاری و با وجود مهمونها نمی خواستم گله کنم.
    با کمک مهتا و آروین چمدونها رو که به خاطر کادوهای تولدم یکی دیگه هم بهشون اضافه شده بود به اتاقم بردیم و آروین رو بعد از انجام وظیفه اش بیرون فرستادیم.
    مانتو و شالم رو که در اوردم تازه معنی به خونه برگشتن رو درک کردم.
    رو به مهتا گفتم:
    -از خودم بهت لباس بدم؟
    -آره، ،ممنون.
    نیشم باز شد.
    -توی همون کشو ها هست،هر کدومو که می خوای بردار.
    به حالت بامزه ای چشمهاش رو چپ کرد و با تاسف سری تکون داده به طرف کمد رفت و شومیزی بیرون کشید.
    -زیاد گرم نبود ولی یه دوش بگیرم یا بعد از شام؟
    -نه بابا همین صبح رفتی،کولر هم که روشن بوده.الان عمه صدامون می زنه؛همه هم گرسنه ایم.یه ساعت دیگه هم دندون روی جگر بذار .
    متعجب نگاهش کردم.
    -باشه بابا، چقدر غر زدی.
    خندید و لباس عوض کرده روی تخت نشست.
    -اونجا زیاد نشد براتون ابراز احساسات کنیم ولی خیلی براتون خوشحالیم.راستش وقتی رفتی فکر کردیم دیگه امیدی نیست که راهشو پیدا کرد و همه امونو سوپرایز کرد.
    جلوی آینه ایستادم تا موهام رو درست کنم؛هرچند دیشب پریناز زحمت صاف کردنشون رو کشیده بود و کارم سخت نبود.برس رو از توی کیفم بیرون اوردم و برای اولین بار در آرامش و لطیف مشغول شدم.
    -یکم فاصله افتاد ،زودتر می خواستم برم ولی باید به دانشگاه هم فکر می کردم وگرنه شاید کوتاه تر می شد و خیال همه زودتر راحت می شد و بعضیا دنبال جایگاهشون نمی افتادن.
    آه کشیدنش رو که شنیدم به طرفش برگشتم و با چشمهای باریک شده نگاهش کردم.
    -راستشو بگو،تو ناراحت شدی؟
    -این چه حرفیه،معلومه که نه.چه دلیلی داره؟
    -نمی دونم،البته عجیب نیست که من بیشتر و یه جور دیگه خوشحال باشم اما.
    -اگه بیشتر از تو نباشه کمتر از تو هم نیست فدات شم اما خوب مطمئن بودم که همه چیز درست می شه و بدون هم نمی تونین.راستش حس می کردم تو شاید می تونی اما کیا اصلا یه جورایی شده بود که هم معلوم بود چشه هم معلوم نبود؛در کل اوضاعش اصلا جالب نبود،مردا کلا طول می کشه تا احساسشونو بفهمن، دخترا از اولش اشک می ریزن بعد یادشون می ره ولی مردا اینجوری نیستن و واقعا غمگین می شن،حالا یکمم این آریوی بیچاره رو تحویل بگیر دیگه،بی انصافی نکن.
    از حرفها و تعریفهاش نیشم حسابی باز شده بود.
    -سعیمو می کنم.
    -حالا می خوان بیان برای امر خیر؟
    لباسهام رو با یه بلوز و شلوار ست عوض کردم.
    -آره گفت فردا شب ولی فعلا منصرفش کردم،باید با تدبیر پیش بریم.
    -وای فقط خدا کنه بی خطر بگذره.
    -دلیلی نداره غیر از این بگذره.
    -یعنی می گی عمه توی مراسم همینجوری آروم می مونه؟
    -نه،فقط می گم تسلیمش نمی شیم،به هرحال خیلی زود عقد می کنیم،چون می دونیم کارش جز لجبازی و اذیت کردن نیست،مادره احترامش واجبه درست اما همه ی اینا یه حد و مرزی داره.
    -ما هم بیایم؟
    -بیاین خوشحال می شیم؛دایی و زن دایی هم می اومد خوب می شد.تنها کسی که حسابی روی مامان نفوذ داره داییه.
    -غمت نباشه،بهشون می گم،پس قصد دارین زیرآبی برین؟
    -اگه مجبور بشیم چرا که نه؟دیگه کشش نامزدی و یه اتفاق جدید دیگه رو ندارم والا،عقد کردن احتمال یه جدایی دیگه رو حسابی میاره پایین.
    -تا آخرش کنارتونیم.فقط اون امضاهای خوشگلتونو بندازین تا دیگه حرفی باقی نمونه.
    -پس حالا دیگه وقتشه بریم از شکمامون حمایت کنیم،واسه حرف زدن وقت زیاده.
    خندون بلند شد،شام توی فضایی گرم و شاد و صمیمی صرف شد،من که بعدش دیگه حتی نمی تونستم نفس بکشم.آروین اینا هم 1 ساعت دیگه نشستن و بعد از صرف چای و شیرینی وقتی متوجه سکوت مامان شدن تشکر و خداحافظی کردن و رفتن.
    هر چقدر خواستم از زیر زبون بابا بکشم این همه مدت با کیا درباره ی چی حرف می زدن موفق نشدم ،یادم رفته بود که اگه من زرنگم بابا زرنگ تره.خستگی شون رو که دیدم از خدا خواسته به طبقه ی بالا رفتم و دوشم رو که گرفتم کمی وسایلم رو جمع و جور کردم تا آماده ی خواب بشم.هنوز خبری از تماسش نبود و حسابی ناامید شده بودم،وسط صحبت با پریناز بودم که پشت خطی اومد.
    -قربونت عزیزم من برم،ده دقیقه دیگه دوباره تماس می گیرم.
    -باشه دیگه،کیا اومد پریناز پیف شد.حداقل بگو پارچه ای که گفتمو بخرم یا نه؟
    -آره،مطمئنم خیلی بهت میاد.
    -اینو نگی چی بگی؟!شب بخیر،سلام برسون.بای.
    خندیدم.
    -تو هم سلام برسون،می بوسمتون،بای.
    تماسش رو وصل کردم.
    -بله؟
    -داشتم قطع می کردم.
    آره دیگه به هدفت که رسیدی،دوباره ناز کردن رو شروع کن.
    صدای پوزخندم رو به گوشش رسوندم.
    -مانعی نبود،انجامش می دادی.
    -با کی صحبت می کردی؟
    - پریناز.
    -مهموناتون رفتن؟
    -چند دقیقه ای می شه.
    -هدیه شو پس دادی؟
    -دادم دست مهتا،توضیحاتمو هم دادم تا بهش بگه.راستی حالا که برگشتیم کی قراره سوپرایز بشم؟نه نه وایسا؛بذاریم برای آخرش چون احتمال داره چیزی پیدا بشه که مزه اشو بپرونه.
    -اینقدر مطمئنی که پای همچین چیزی وسطه؟
    -یعنی چی؟یعنی گولم زدی؟
    با صدا و لحن نرم و گیرایی جواب داد:
    -کی می دونه؟
    گول خوردن هم فقط از یه نفر قشنگه.
    -بهتره که اینطوری نباشه.فردا چیکار می کنی؟بالاخره برمی گردی سرکار؟
    -کی گفته این مدت کار نمی کردم؟
    -شاهد زیاد دارم.
    خبیث تر از من جواب داد:
    -زیاد بهشون اعتماد نکن.
    کلا می خواست حال بگیره و گربه رو دم حجله بکشه.عادت داشتم که به دل نمی گرفتم؛اصلا دلم برای همین غرور و حاضر جوابی هاش تنگ شده بود.
    -تو برنامه ای نداری؟
    -نمی دونم،کسی نیست که ندیده باشمش.
    -پس سر حرفت هستی و مهمون نمی خوای.
    -دیگه نمی خوام کسی ناراحت بشه،تنها چیزیه که می خوام همینه؛تحمل مخالفتو ندارم پس تا جایی که بتونم تلاشمو می کنم ،در کل فردا خونه ام.
    -پس برای غروب وقت داری؟
    -تا ببینم.چطور؟
    -اگه کارام زود تموم شد بیام دنبالت؟
    لبخند شیطانی روی ل*ب*هام نشست،داشت پیشنهاد قرار مخفیانه ای رو می داد که شاید یه روزی آرزوش رو داشتم،مامان هم برای ناهار خاله اینا رو دعوت کرده بود اما تا شب که نمی موندن مخصوصا پانیذ که یه سر داشت و هزار سودا.
    -به نظرم اینقدر زود قول نده؛اگه از صبح زود بخوام شروع کنم ممکنه اجازه نده حتی از اتاقمم دربیام،ولی هیجان انگیزه،به یه بار امتحانش می ارزه.
    -خوبه پس لازم شد هشدار بدم منو دست کم نگیری.
    تقه ای به در خورد و قبل از جواب دادنم مامان با چشم غره وارد شد؛نه به نگاهش نه به بشقاب پر از میوه اش!کدومش رو باور کنم؟
    پس حرفهام رو شنیده بود اما دلیلی نداشت فیلم بازی کنم.
    -مامانم خیلی سلام می رسونه،من فعلا برم،اگه خواب نبودی بعدا بیشتر حرف می زنیم،شب بخیر.
    جوابی که ازش نیومد قطع کردم و گوشی رو روی عسلی کنار تخت گذاشتم و با اعتماد به نفس به مامان نگاه کردم.
    -بفرمایید،فکر می کردم خوابیدید.
    -با این کاراتون برای آدم خواب هم می ذارید؟
    -ما نخواستیم خودتونو ناراحت کنین.
    -پس حاضر و آماده زبون دراز کردی و اومدی.
    -حالا که خودتون مشتاقین زودتر شروع کنیم پس معطلتون نمی کنم،من برای اینکه بهتون احترام بذارم نخواستم فردا شب بیان تا این دفعه ما بی آبرو بشیم.
    ظرف رو روی میز تحریر گذاشت و دست به کمر باریک و خوش فرمش زده مقابلم ایستاد.
    -لطف کردی.حالا هم یکم استراحت کن،دیگه فرار نمی کنه.فردا مفصل تر با تو و بابات حرف دارم،اینا رو هم یادت نره بخوری تا فردا درست از خجالتم دربیای و قلمبه جوابمو بدی؛باز با مشکلاتت اومدی تا سرمو درد بیاری ولی با این حال حداقل شب تو بخیر.
    با نگاه دلخوری دستش رو به پیشانی گرفت و بغض رو توی گلوم نشونده از اتاق خارج شد.جمله ی آخرش اصلا به دلم ننشسته بود،باورم نمی شد که من رو مقصر می دونه.من که تا حالا به هر سازش رقصیده بودم دیگه چی از جونم می خواست؟
    ***
    با چشمهای سرخ پایین رفتم،توی آشپزخونه بود و سالاد رو درست می کرد،اخم آلود و زیرلبی سلام کردم و جوابی نگرفتم ؛دیگه اهمیتی هم نداشت چون از همون دیشب فهمیدم توی این خونه راحتی برام نمونده.از توی یخچال سیبی برداشتم و گاز زدم،یه صبحونه ی کاملا مفید.
    -چی می خوای بپوشی؟
    -آخر کار خودتونو کردین؟من که موضوع جلسه تونو می دونم،اون زخم رو باز کرده ول می کنین و یه جدیدشو باز می کنین؛یا مهریه رو حسابی بالا می برین یا خونه و ماشین می خواین،غیر از اینه؟!
    -پس خودتم بهش فکر کردی؟
    -برای افتخار کردن به دخترتون زوده چون فقط ذهنتونو خوندم ولی واقعا اگه همچین فکری از سرتون می گذره بگین تا تکلیفمونو روشن کنیم و تاریخمونو یه جای دیگه تعیین کنیم؛جدی می گم،نمی خوام بیشتر از این از هم بی احترامی ببینیم.
    جدی و خیره بهش زل زدم،دستش از حرکت ایستاده بود و تا دقایقی فقط بدتر از من به هم ریختگی ام رو نظاره گر بود و همین که خواست خط و نشون بکشه بابا دوش گرفته پایین اومد و با شنیدن سلام کردنم گل از گلش شکفت.حسابی که جلوی چشمش لاو پدر و دختری ترکوندیم و حرص اش دادیم دو تا فنجون چای هم ریختم و با شکلات بردم تا بخوریم و برم برای ورود مهمونا آماده بشم.
    با تکه ای شکلات تلخ جرعه ای نوشیدم و فنجونم رو روی میز گذاشتم ولی مگه پایین می رفت؟
    نمی تونستم هم بهش فکر نکنم؛مگه چند بار زندگی می کردم؟چند بار ازدواج می کردم که فقط باید مادرم رو به عنوان مخالف سرسخت می شناختم؟
    -چی شده؟نتونستین خودتونو کنترل کنین؟خوشت میاد حالا با خواهرش و دختراش غیبتتو بکنن؟
    -شما نمی تونین تا فردا قانعش کنین؟
    -اون فقط بلد نیست نگرانیشو با محبت تر ابراز کنه وگرنه من می دونم که حرفی نداره،فعلا زیاد اطرافش نباش؛کیارش الان با من تماس گرفت و برای فردا شب اجازه خواست؛چرا فقط روی همین موضوع تمرکز نمی کنی؟حالا که یه ناممکن،ممکن شد دنبال یه دردسر دیگه می گردی تا فقط کامتونو تلخ کنی؟اگه خریدی هم داری همین امشب بهت پول می دم با دخترخاله هات برو.
    انگار خیلی برای خلاص شدن از دستم عجله داشت.
    -من که چیزی نخواستم؛انتظار زیادی دارم که می خوام همه خوشحال باشیم بگین ولی خوب هر کی فقط به خودش فکر می کنه شما هم فقط می خواین از دست غرغرام راحت بشین.
    -ببینش تو رو خدا.اگه اینطور فکر می کنی بگو تا طرف یکی دیگه رو بگیرم،شوخی نمی کنم.
    چهره ی به سختی جدی کرده اش رو که دیدم و خوب زیر و روش کردم و اثری از مسخره کردن ندیدم موضعم رو پایین اوردم و با تک سرفه ای گفتم:
    -من می رم آماده بشم،دیگه چایتونو نمی خواین؟ببرم بشورم؟
    فنجانش رو به دستم داد.
    -مگه گذاشتی؟
    راست می گفت دیگه،خودمم گیر می دادم و می خواستم تا جای ممکن آسایش برقرار باشه در صورتی که به کیا خلافش رو می گفتم که همه رو نمی شه راضی نگه داشت و این حرفها!اما دیگه جلوش رو نمی گیرم ؛من خوب می دونم خودم کدوم طرفم.
    همه رو توی سینی گذاشتم و بردم،شستنشون توی سکوت و شاهد کم حرفی مامان بودن زیاد وقتم رو نگرفت.با نگاهی به ساعت که از دوازده گذشته بود فهمیدم که واقعا باید دست بجنبونم.
    ***
    بعد از ناهار و بعد هم صرف چای توی اتاقم نشسته بودیم و درواقع افتاده بودیم،پانیذ مجله ورق می زد و ما هم مشغول انتخاب یه فیلم خوب بودیم تا وقتمون زیاد هم به بطالت نگذره.فرمون رو کلا دست پانته آ داده بودم و خودم فقط دست زیر چونه زده به صفحه ی لپ تاپ زل زده بودم.
    -راستی شما چرا هنوز اقدامی نکردین؟
    پانیذ با دل پر جواب داد:
    -مادربزرگ دامادمون عمرشونو دادن به شما،همه چیزم آماده بود؛فکرشو کن.
    پانته آ با خنده گفت:
    -حالا تو چته؟گرچه دردتو می دونم.
    گوشی رو انداختم و با ذوق و هیجان بالشم رو به بغـ*ـل گرفتم و بلند شدم.
    -چیه؟اگه عاشقونه است بگو.
    شیطون و مرموز به خواهرش نگاه کرد.
    -بگم؟
    شونه ای بالا انداخت.
    -بگو،غریبه که نیست؛تازه به ناکام موندنم عادت داره.
    -چیزی نیست،برادر شوهرمو می گـه؛یکی دو بار بیشتر رو به رو نشدن ولی آقا محل هر کسی نمی ذاره که،اتفاقا چند وقتی روی تو زوم کرده بود.
    چپ چپ نگاهش کرد.
    -اینو نمی گفتی نمی شد؟
    -منو کجا دیده؟
    صدای پوزخندی رو شنیدم.
    پانیذ:چه زود اون روزاییو که خونه ی ما می موندی فراموش کردی!حق داری؛خیلی فاصله گرفتی و خوب داری خودتو بالا می کشی،آفرین!کم کم خانم یه کاخ هم می شی و دیگه ما رو هم نمی بینی.
    پوفی کردم و جوابی ندادم.
    موفق شد زهرش رو بریزه که پانته آ بهش تشر زد:
    -بسه دیگه، هر چی چیزی نمی گـه تو بدتر می شی؛همه مثل تو نیستن خانم خانما،دنبال ارزش زندگی توی چیزای دیگه می گردن.
    پوزخند تمسخرآمیز دیگه ای زد.
    -مثل عشق؟چرته.
    منم تا پارسال و وقتی که از چیزی خبر نداشتم همین رو می گفتم و به سرعت هم جوابم رو گرفتم اما هر کس عقیده ی خودش رو داشت؛من هم یه شبه نمی تونستم تغییرش بدم همونطور که کسی موفق نمی شد افکار پوچ خودش رو به من بقبولونه، هنوز مو می دید و من پیچش مو.
    اعصابم هنوز آروم بود؛نفس عمیقی کشیدم و پرت شده از موضوع گفتم:
    -موفق باشی،امیدوارم بتونه چیزایی رو که می خوای بهت بده حالا فیلمو از دست ندیم که خوراک خودته.
    دور از چشمش چشمکی به پانته آ زدم که خندید؛فیلم عاشقانه ی متاثر کننده ای بود که هر وقت می دیدم اشکم رو در می اورد.
    ***
    فرچه رو روی گونه هام می کشیدم که صدای گوشی ام بلند شد.احتمالا فکر کرده بود مامان ازم جدا نمی شه که پیام فرستاده بود!
    "آماده ای؟"
    "زود اومدی،جلوی دری؟"
    "آره،اگه زود بیای بد نمی شه"
    نمی گفت خوشحال می شم؛می گفت بد نمی شه !هنوز هم بعضی وقتها موفق می شد حرصم بده و حالا از همون وقتها بود اما نمی خواستم با تاخیر تلافی کنم؛آرایش چندانی هم لازم نداشتم و آخرین قلمم فقط برق لب بود،آرایش چشمم هم کامل بود و چشم گیر.لباسهای مورد نظرم رو هم پوشیدم و با اعتماد به نفس توی آینه نگاه دیگه ای به خودم انداختم و کیف به دست بیرون اومدم.محتاط پله ها رو پایین رفتم و وضعیت رو از نظر گذروندم،مامان که لابد توی اتاقش بود و بابا هم خونه نبود.تا در هم راهی نبود و بی سر و صدا و دردسر بیرون رفتم و جوابی هم پس ندادم.
    ماشینش جلوی در بود،سریع سوار شدم.
    -سلام،خسته نباشی.
    -راحت اومدی؟
    کمربندم رو بستم.
    -چرا باید غیر از این باشه؟اصلا جلومو نگرفت ؛غیر از اینم بود هیجانش بیشتر می شد،فقط فرار کردنمون کم بود دیگه که انگار دیگه مخالف این بچه بازیا نیستی،حالا کجا می ریم؟
    خیرگی و زل زدن چشمهای روشنش روحم رو نوازش می کرد.یه دنیا حرف داشت،حرفهایی که شاید نمی تونست به زبون بیاره که این راه رو انتخاب کرده بود.
    -بهش فکر نکردم؛تو نظری نداری؟
    -متاسفانه وقت نشد بهش فکر کنم چون امیدی نداشتم که بهم برسی.
    -فکر خوبی نکردی.
    -زیاد نمی تونم بمونم،توی ماشین می شینیم؛همین که از خونه دور باشیم کافیه.
    بی حرف به راه افتاد .
    ***
    -خوبه که گفتم زیاد وقت نداریم.
    -بعد از این مدت حقمون بود،نبود؟
    لبخند به لب سری تکون دادم.
    -مجبور نیستیم فقط حرفای خوب بزنیم پس اگه چیزی هست که لازمه بدونم می شنوم.
    دور دهانم رو با دستمال تمیز کردم.
    -چیزی نیست،اصلا زیاد فرصتشو نداشتیم ؛همون دیشب هم وقتی گفت با دردسرات اومدی خوشحال شدم که زیادم مخالف نیست،این جمله تو رو که دو دل نکرد؟
    نگاه پر جذبه اش رو بهم دوخت و حساب کار رو به دستم داد.
    -نه،همچین عادتی ندارم.فقط برای عمل کردن به قول هایی که دادم بی صبرم ،می خوام فکرای پوچ رو از خودت دور کنی و با روحیه ی قبلی پا به پای من بیای،از این به بعد توی اون خونه مهمونی پس سعی کن بعضی چیزا رو تحمل کنی ،راه فراموش کردنشونو بلدم فقط یکم دیگه صبر کن.
    -اصلا قصد ندارم جوابشو بدم؛دیگه مجبور نیست نگران زندگیم باشه مگه نه؟
    -نمی تونم صد در صد قول بدم ولی می خوام همینطور باشه،راه آروم کردنشو پیدا می کنم.
    اصلا نیازی نبود به زحمت بیفته چون خودم پیدا کرده بودم و می دونستم از کی خط می گیره؛آریو هم این وسط مظلوم به نظر نمی رسید،دیشب هم حضورش اتفاقی نبود.
    غذاهامون رو نیمه خورده رها کردیم و برای کمی پیاده روی بیرون زدیم،دیگه نمی خواستم حرفی از مشکلات بزنم؛همه اشون به شرطی که زیاد درگیرشون نشیم قابل حل به نظر می رسیدن.
    جز حضورش چیزی نمی خواستم،از خیر بستنی قیفی و لـ*ـذت چشم غره هاش رو به جون خریدن نگذشتم و شونه به شونه اش می رفتم.
    -فردا شب فقط 4 نفرین؟
    -با پدربزرگم که مشکلی نداری؟حضور یه بزرگتر بد نیست.
    -نه منم می خوام شلوغ ترش کنم،راستی از دستم که عصبانی نیستن؟
    -نه به اندازه ی من!
    -چه پررو.
    -چیزی گفتی؟
    -شنیدی!
    -پس نمی خوای پسش بگیری؟
    -آها منتظر این بودی؛اول نباید دلیلشو بشنوم؟یعنی چی نه به اندازه ی من؟
    -بهتره راز بمونه.
    -چی می شه یکم ناراحتیتو نشون بده تا بفهمم کارم درست بوده.
    -به نظرت کار درستی کردی؟
    شونه ای بالا انداختم.
    -شاید،وگرنه اینجا نبودیم؛دیگه درست و غلطش مهم نیست.
    -منطقیه.
    به قسمت خلوت تری که رسیدیم مقابلش ایستادم و توی نی نی چشمهاش زل زده جوابش رو دادم:
    -به نظرم قشنگ تر هم شد،اون موقع از اول تا آخرش دنبال بهونه برای دور زدن هم بودیم و فقط داشتیم گولشونو می زدیم ولی حالا کاملا برعکسه؛گولشون نمی زنیم ولی همین هم فکر بودن قشنگه،همه چیز واقعی تره چون دیگه می دونیم چی می خوایم و قشنگیش به همینه که دیگه کسی فکرشو نمی کرد.
    چه خوب بود که نگاهش اینطور خیره و مشتاق تنهام نمی گذاشت و دوباره این گرما رو احساس می کردم.
    دوش گرفته و سبک شده پله ها رو پایین اومدم،ثانیه شماری رو از همون دیشب شروع کرده بودم و چیزی نمی تونست جلوی لبخندم رو بگیره.
    با دیدن مامان که با تلفن صحبت می کرد صبح بخیر گفتن رو هم بیخیال شدم و نشستم؛ظاهرا مخاطبش بابا بود که داشت بهش سفارش میوه و شیرینی می داد.
    -بله،پرنسستون هم تشریف اوردن.حالا که کار خودتونو کردین پس زود بیا؛چیزاییو هم که گفتم همون بعد از ظهر بگیر،فعلا.
    قطع کرد که خودم رو جمع و جور کردم.
    -شنیدی دیگه؟می تونی آماده شدنو شروع کنی،همون دیشب که بیرون تشریف داشتین زنگ زدن تا منت روی سرمون بذارن.
    -دستتون درد نکنه،چه منتی؟من می خواستم اول کدورتا برطرف بشه.
    اشاره ای به سر و وضع و چشمهای خوشحالم کرد.
    -دارم می بینم.
    -چرا اینجوری می کنین؟پشیمونیش کافی نیست؟
    -معلومه که نیست،واقعا فکر می کنی باهاش خوشبخت می شی؟خوشحالی ات تنها خواسته ی منه؛باور کن، اما متاسفانه می دونم این کنارش ممکن نیست؛از لحاظ مالی شاید خیلی به نفعت باشه اما واقعا می تونه اونقدر که می خوای بهت محبت کنه؟واسه همینم که شده هزار سالم که بگذره می گم نه و البته برای اینکه اونجوری ولت کرد و رفت.
    -نمی دونستم به عشق و محبت هم اهمیت می دین.
    -باشه مسخره کن، مادر که شدی هم اجازه می دی یا اون موقع مثل من پیچش مو رو می بینی و بهش گوشزد می کنی حواسشو بیشتر جمع کنه؟
    -کسی تا حالا از اینکه دنبال دلش نرفته پشیمون نشده،از احساسشم مطمئنم نگران نباشین؛به اندازه ی کافی مصر بودنشو بهم ثابت کرده که نخوام از بابتش نگران باشم و شک کنم،این خیلی مهمتر از خرجیه که قراره برای لباس و این چیزا کنم،چون خلاء مالی حتما به نحوی جبران می شه اما خودمم مثل شما می دونم که کمبود عاطفه هیچی جایگزینش نیست و چه خوب که من هر نگاه پر از توجه و محبتشو که شاید خیلی واضح نباشه و شما نتونین ببینینش و به هر کلمه ی شاید محبت آمیز ولی با ریای شما ترجیح می دم،چون با این اتفافا زیر سایه تون فهمیدم شما به هیچی غیر از خودتون فکر نمی کنین و نمی تونین فکر کنین،حرفای من همینقدر بود،من ناهار نمی خورم،ترجیح می دم استراحت کنم.
    صدا زدن و داد و بیدادش رو نشنیده گرفته تند پله ها رو بالا رفتم و در رو پشت سرم قفل کردم و روی تخت نشستم.پشیمون نبودم؛برعکس حس سبکی داشتم.این حرفها رو باید همون اول و خیلی قبل تر می زدم و سبک می شدم ؛همینقدر که انتخابم رو فهمید کافی بود.لباسم رو همون دیشب انتخاب کرده بودم،یه کت و شلوار سفید خیلی شیک ،آرایشم رو هم می خواستم دودی باشه و شاید یکم غلیظ تر؛یکم تنوع بد نبود.تا اومدنشون یه ساعت بیشتر نمونده بود و حسابی هیجان زده بودم،توی این مدت هم یه بار حرف زده بودیم و با اینکه نشون نمی داد ولی می تونستم حدس بزنم که مثل من هیجان زده است.
    انگار داشتم یکم از رفتار ظهرم با مامان پشیمون می شدم؛کاش اصلا حرف نمی زدیم،بازم حق رو به خودم می دادم اما می ترسیدم قصد داشته باشه تلافی اش رو امشب سرشون دربیاره؛هرچند دیگه چیزی روی ما تاثیری نداشت و زیر حرفش نمی زد،مهتا هم که گفته بود دایی حتما میاد که از ایجاد هر حادثه ای جلوگیری کنه.
    ریمل رو برای بار آخر روی مژه هام کشیدم و سر جاش گذاشتم،رژلبم هم که هنوز به اندازه ی کافی پررنگ و براق بود.موهام رو عـریـ*ـان دم اسبی و محکم بسته بودم،زیر کتم یه تاپ سفید ساده پوشیده بودم و وسط یقه ام رو هم با یه سنجاق سـ*ـینه نقره خیلی خوشگل بسته بودم .خودم که از خودم راضی بودم و خوشم اومده بود.
    تا صدای زنگ رو نمی شنیدم نمی خواستم برم پایین؛احتمالا مامان هم دلش نمی خواست حالا حالاها من رو ببینه، همونطور که من ترجیح می دادم فعلا تنها باهاش هم کلام نشم و بحث جدیدی راه نیفته.
    روی تختم نشستم تا وقتی که صدای زنگ بلند شد و نفسم رو برید؛اما خودشون نبودن،احتمالا آروین و مهتا و دایی و زن دایی بودن.حالا که دیگه احتمال بحث کردنمون وجود نداشت می تونستم برم پایین تا از خوب بودن و کامل بودن همه چیز مطمئن بشم.
    یه بار دیگه خودم رو توی آینه نگاه کردم و رضایت به رفتن دادم.سر و صداشون زیاد بود و بیشتر از همه آروین بود که صداش و روی سرش انداخته بود و می گفت و می خندید؛چه خوب که خود آریو هم ترجیح داده بود نیاد،چهارتا پله ی ناقابل رو بیشتر پایین نرفته بودم که دوباره صدای زنگ بلند شد،این بار قطعا خودشون بودن؛دستهام یخ کرده بود .
    بابا به گرمی آیفون رو جواب داد:
    -بفرمایید،خیلی خوش اومدین.
    در رو باز کرد اما باز هم برای استقبال ازشون جلوی در رفت و در ورودی رو براشون باز کرد،مامان هم خونسرد اما با اکراه و لبخندی مصنوعی پشت سرش رفت.
    بابا:شما نمیای طناز جان؟
    مهتا تند گفت:
    -آره، تو چرا اینجا ایستادی؟یالا برو دیگه،عالی هستی،زود باش منتظرش نذار.
    تلق و تلوق کنان راه افتادم و اونا هم اومدن.
    حسابی استرس داشتم که مهرناز جون قراره چطور رفتار کنه؟
    راستش رفتار هر دو مادرها نگرانم می کرد؛اصلا کنار نیومدنشون واضح بود،همونطور که گفته بود پدربزرگش جای پدرش رو پر کرده بود.
    لبخند به لب بهشون خوش آمد گفتم که متقابلا خوش رو جواب شنیدم و مهرنازجون باهام روبوسی هم کرد،جدا که شدیم نفسم رو آزاد کردم ،به خیر گذشته بود و فقط امیدوار بودم تا آخرش به خاطر کیا کوتاه بیاد،پدربزرگش که جلوتر از همه همراه دایی رفته بود و نشسته بود؛نفر بعدی رونیکا بود که طبق معمول شنگول بود و دیوونه بازی هاش به راه بود.
    کیاراد:و وقتی دو وراج زیر زمینی به هم می رسن،بابا شیرینیتو بده رد شو برو دیگه،یه کلمه حرفم بذار واسه دو دقیقه بعدتون،مگه مجبوری؟
    -نمی خوام تا چشمت دربیاد.
    با بی قیدی شونه بالا انداخت.
    -واسه خاطر خودت گفتم که دوست داری زودتر بدونی امشب چی می شه؟
    - باشه، پس توی سالن می بینمتون،دسته گل و شیرینی رو هم با اجازه ات می بریم همونجا که راحت باشین.
    دیگه فقط خودمون دو تا مونده بودیم.از همیشه فوق العاده تر شده بود؛بعد از مدتها رنگ سفید رو به تنش می دیدم،پیراهن سفید و کت و شلوار مارک مشکی که کاملا فیت تنش بود و بی نقصی اش رو به رخ می کشید،موهاش هم کمی کوتاه تر شده بود و روی مدلش بی تاثیر نبود اما ته ریش مرتبش سر جای خودش بود،با دور شدن همه قدمهای سنگین اش رو بلندتر برداشت.
    -خوش اومدی.
    سر تا پام رو با دقت اسکن کرد.
    -ممنون.
    هول شدم اما معذب نه.خداییش بد نگاه کردنش هم مختص خودش بود؛بد که نه بگیم خاص!
    -بفرمایید.دیگه همه باید نشسته باشن.
    با طمانینه سری تکون داد و رفت،منم راه خودم رو در پیش گرفتم.اولش قصد نداشتم چندان رسوم رو به جا بیارم چون هیچی شبیه یه خواستگاری معمولی نبود، اما حالا که مامان قصد بلند شدن و پذیرایی کردن نداشت مجبور بودم،مهتا هم همونجا منتظرم بود.
    بقیه هم که فعلا فارغ از آشوبی دل ما یا شاید هم فقط خودم مشغول حرف های خودشون بودن ،چقدر بار قبل همه چیز متفاوت تر بود و حالا چقدر به خاطر خودمون و احساسمون بود؛نه حرف بقیه.
    مهتا:من چای رو گذاشتم دم بیاد،تو هم فنجونا رو آماده کن،منم برم سراغ شیرینی.
    کلافه پوفی کردم و سرم رو تکون دادم.کار خدا بود که می دونستم این موقع ها باید چی رو استفاده کرد و چی رو نه!
    فنجون های کریستال رو از بالای کابینت پایین اوردم و توی سینی نقره چیدم.
    -به نظر من که آماده ی هر چیزی باش،نمی خوام توی دلتو خالی کنم ولی از این سکوت و آرامش باید ترسید.
    -می دونم،اتفاقا امروزم خریت کردم باهاش بحث کردم هر چی از دهنم در اومد گفتم.
    -وای.حالا چه وقتش بود؟
    -چیکار کنم؟خودش شروع کرد منم نتونستم خودمو کنترل کنم، به هرحال نمی ذاشت امشب خوب پیش بره.
    -خوب کیا چه گناهی کرده؟
    -چون توقعشو داره فکر نکنم ناراحت بشه.
    -به همین سادگی؟می دونی که چقدر مغروره؟اگه عمه یه چیزی بگه ممکنه بره و دیگه پشت سرشو نگاه نکنه؟
    -خیلی دلت می خواد این اتفاق بیفته؟
    -دیوونه نشو،خوب اینا هم که حله،بریم دیگه؟والا طاقت ندارم،تو دلم رخت شوییه،می خوای چایو من بیارم؟دستت نمی لرزه؟
    -نه،کار خودمه.اصلا می خوای یه چیزی توی چایش بریزم فضا شاد بشه ؟جنایی هم ممکنه بشه قول نمی دم!
     
    آخرین ویرایش:

    behnush7878

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/18
    ارسالی ها
    125
    امتیاز واکنش
    15,949
    امتیاز
    616
    محل سکونت
    زیر آسمون آبی
    «پست 97»
    خندید.
    -نه تو رو خدا،ریسک بزرگیه.
    شونه ای بالا انداختم.
    -خودت می دونی.
    - پس من این شیرینی شکلاتا رو میارم.
    "بسم الله" ی گفتم و سینی رو با احتیاط بلند کردم،همه رو تا لبه پر کرده بود؛خوب باید هم بگه نمی تونی و دستت می لرزه می زنی یا کیارش رو می سوزونی یا خودت رو.
    مخصوصا حالا که همه نگاهشون به منه بیچاره است و حق دارم هول کنم،اول از همه به طرف پدربزرگش رفتم.
    کمی جلوش خم شدم،با این دست پر بیشتر از اینش رو حتی اگه می خواستم هم موفق نمی شدم.
    -ممنون دخترم .
    -نوش جان.
    بعدش نوبت مهرناز جون بود، برداشت و با محبت تشکر کرد.حالا نمی دونستم اول به کیاراد و رونیکا تعارف کنم یا کیارش.دو راهی سختی بود اما خوب معمولا تعارف به خواستگار رو برای مرحله ی آخر می ذاشتن،منم ترجیح دادم اول به دایی و زن دایی تعارف کنم و بعد بقیه ،مهتا هم بعد از من شیرینی تعارف کرد و بعد ظرفش رو روی میز گذاشت.بیچاره چقدر زحمت روی دوشش بود و همه رو با علاقه و رغبت انجام می داد،بعد من چقدر برای مراسمهاش بی دل و دمغ بودم.
    به سمت کیا به راه افتادم.
    بیچاره چای اش دیگه سرد شده بود!ماشاالله کم جمعیتی که نبودیم،حالا که بهش رسیده بودم سکوتی شده بود شنیدنی!
    لبخندم بی اختیار بود و نگاهم صاف توی چشمهاش که پررو بازی رو تموم کردم و نگاهم رو به محتوی سینی دوختم.بی حرف و جدی دستش رو جلو اورد و فنجونش رو برداشت.
    -ممنون.
    "نوش جان"ی زمزمه کردم و سریع برگشتم توی آشپزخونه تا سینی رو بذارم.
    وقتی برگشتم روی تک مبل خالی کنار بابا نشستم،توی این جمع بزرگ پا روی پا انداختن یکم زشت بود و باید صاف و خشک می نشستم.
    پدربزرگ فنجان اش رو روی عسلی کنارش گذاشت.
    -خوب با اجازه تون آقای نیکنام فکر می کنم بد نباشه به دل این دو تا جوون باشیم و حرفای خودمونو بذاریم برای یه فرصت مناسب تر،راستش بار قبل همه چیز به عهده ی من بود؛ از انتخابشون برای هم و خواستگاری و نامزدی که بیشتر به میل من بود و شاید شما؛اما خودشون هیچ نقشی نداشتن و هر لباسی که ما خواستیم اعتراض آمیز پوشیدن،انتظار دیگه ای داشتیم و برای چیز های دیگه آماده بودیم و درست لحظه ای که ناامید شدیم اتفاق های خوشایند دیگه ای افتاد و اتفاق های قشنگی رو دیدیم و شنیدیم،از روزهای بد بعدش چیزی نمی گم چون حتما هیچکس نمی خواد یادش بیاد،مهم الانه که به میلشون اینجاییم تا به خواسته ی خودشون دوباره و این بار برای همیشه دستشونو توی دست هم بذاریم.در واقع این مراسم فقط خواستگاری نیست بله برون و نامزد شدنشونم هست ظاهرا که حرفاشونو زدن و ما فقط می تونیم با دعای خیر کردن همراهیشون کنیم و موافقتمونو از این وصلت اعلام کنیم.
    -البته،منم مثل شما موافقم و فقط خوشحالیشون برام مهمه،اگه کنار هم به خوشبختی که آرزومونه برسن که چه بهتر،نمره ی قبولی رو پیشمون اوردن و نشون دادن که برای پشت سر گذاشتن همه چیز آماده هستن.
    رو به مامان گفت:
    -شما که مخالفتی ندارین درسته؟
    کاش این حرف رو نمی زد!
    آخه بهش میاد موافق و خوش بین باشه؟
    همون لبخندی که ازش انتظار می رفت زد و گفت:
    -راستش با وجود شما من حق ابراز وجود ندارم،حتما الان همه ترجیح می دن من ساکت بمونم تا رویاشون خراب نشه،اما حالا که نظرم حداقل برای شما مهمه...
    نگاه همه بی صبرانه بهش بود و من از همه نگران تر و ناامیدتر.
    رو به کیارش کرد.
    -بعد از اون کاری که کردی چی باعث شد که به این نتیجه برسی دخترم لیاقتتو داره؟یا یه جور دیگه و درست ترشو بگم چی باعث شد فکر کنی در حد دختر منی؟!
    خدایا اگه من رو می بینی همین الان نیستم کن.
    دایی با تشر صداش زد.
    -فکر کنم حق پرسیدن اینو، دونستنشو داشته باشم.
    سرم تا آخرین حد پایین رفته بود.جوری که فکر می کردم دیگه هیچوقت بلند نمی شه.
    الان،اینجا،جای زدن این حرف بود.
    صداش رو راحت و خونسرد و بدون کوچکترین اثری از دلخوری شنیدم،از اینکه وکیل مدافعی برای خودش مشخص نمی کرد و خودش مردونه جواب می داد خوشم می اومد.
    -شاید حق داشته باشین؛اما من توضیحات لازمو به خودش دادم و فکر می کنم قبول و باور کرده باشه که من الان اینجام؛بحث لیاقت هم مطرح نیست ،شما باعث و بانی تلخی ها رو بهتر می شناسین پس نیازی به معرفی نیست، اما اشتباهمو توجیه نمی کنم که اگه اجازه بدین سعی دارم تلافیش کنم.
    -چرا یه بارم برای من نمی گی؟
    مهرناز جون نفس عمیقی کشیده مداخله کرد و سرد و جدی جوابش رو داد:
    -به نظرم جواب خلاصه که می خواستی رو گرفتی، به اندازه ی کافی برای نیومدن دوباره دلیل داشتیم و داشتم اما حالا که اینجاییم بد نیست بیشتر از این احتراممونو زیر سوال نبری.دوست داشته باشی یا نه ولی طناز جون هنوزم برای من خیلی عزیزه و راستشو بخوای به خاطر بچه ها اینجام.
    -درسته،به هرحال همه انتخابشونو کردن،طنازم با من اتمام حجتشو کرده.پس بهتره بیشتر از این خودمو کوچیک نکنم.
    پدربزرگش باز هم محترمانه جواب مامان رو داد:
    -راستش نظرتون محترمه و تا نیمه ای قابل درکه ،اما اگه این مسئله رو بین خودشون حل کردن و علیرغم اون اتفاق ناخواسته نوه مو بخشیده خوب می شه اگه ما دخالتی نکنیم و ریش و قیچی رو به خودشون بسپریم.
    پدربزرگ چه خوب جمع و جورش کرد!من جای یه کدومشون بودم با این حرفهایی که زده شد می ذاشتم می رفتم،واقعا از کیارش و مهرنازجون همچین انتظاری رو داشتم؛در واقع من رو کوچیک کرد ،دختر خودش رو اما راه برگشتی نداشتم و فقط یه پایان و سرانجام می خواستم.
    -پس حالا با اجازه تون می تونم دخترتون طنازو که برای همه ی ما هم اندازه ی شما عزیزه برای نوه ام خواستگاری کنم؟حتما روی من پیرمردو زمین نمی ندازین درسته؟
    بابا:اختیار دارین.
    مهرنازجون لبخند کمرنگی به لب نگاهی بهش انداخت و گفت:
    -بلند شو مامان جان.
    نگاهی به لبخند های گرم و شیطون روی لبهای رونیکا و کیاراد و آروین و مهتا انداختم و منم بلند شدم،هر چقدر با اون قدمهای بلند و سنگین نزدیک تر می شد طپش قلبم هم کَر کننده تر می شد؛هر کاری که می کردم و به شنیدن هر تحقیری راضی می شدم به خاطر قلبم بود،همین ریتم تندی که هر چه قدر بیشتر می شد آرامشم بیشتر می شد و چقدر این پارادوکس رو دوست داشتم!
    همه هیجان زده نگاهشون به ما بود،بالاخره بهم رسید و مقابلم ایستاد،جعبه رو با ژست خاص و سنگینی از جیبش بیرون کشید و بازش کرد،اونقدر گیج بودم که حتی نتونستم دستم رو به طرفش دراز کنم و همون طوری خشکم زده بود.حلقه ی ظریف سفید نگین دار رو از جاش بیرون کشید و جعبه رو باز روی میز گذاشت.
    با همون نگاه مستقیمش توی چشمهام یه قدم دیگه نزدیک تر شد و دست چپم رو که مثل یه تیکه یخ شده بود توی دستش گرفت و ثانیه ای بعد سردی حلقه رو توی انگشتم حس کردم و همه بلند شده صدای دست زدنشون جای اون سکوت رو گرفته بود،حتما فقط به خاطر من و دوام خوشحالی ام بود که اون سنگینی و سردی مامان و اون حرف غیر قابل جبرانش رو از یادم ببرن.
    کیا:امیدوارم دیگه هیچ دلیلی وجود نداشته باشه که اینم از دستت دربیاد.
    لبخند دلگرم کننده ای زدم و چیزی نگفتم.از این به بعد چیزی مانع خواستنمون نمی شد چون زورشون نمی رسید.
    -چیزی رو یادت نرفته؟
    به جعبه اشاره کرد که یه رینگ مردونه هم داخلش به چشم می خورد .خواستم اعتراض کنم که زودتر توضیح داد:
    -صبح با پدرت گرفتیم،کار من نیست.
    با نگاهم از بابا تشکر کردم و با تشویق هاشون رینگ رو به دستش انداختم،برای چند روز چندان واجب نبودن اما غیر از این هم انگار خیالمون راحت نمی شد.
    همه یکی یکی برای تبریک گفتن و روبوسی جلو اومدن،حدود ده دقیقه ای این وضعیت ادامه داشت اما شنیدن دعاها و آرزوهای قشنگ که خستگی برای آدم باقی نمی گذاشت،همه از ته دل شاد بودن و انرژی ما رو هم بیشتر می کردن.
    ماهان:راحت شدیم والا،فقط می خواستین منو حرص بدین مطمئنم؛خودتون هیچیتون نشد فقط موهای دخترکش من سفید شد.
    چطور می تونست این رو بگه و چند ماه دوری و شکستگی و ترک خوردگی قلبم رو نادیده بگیره؟
    نیشخند زدم.
    -می گم چرا به نظرم خوش تیپ تر شدی!اصلا بهش دست نزن.
    -ناراضی نیستم چون دیدن این منظره رو خیلی می خواستم،ببینین همه چقدر خوشحالن.
    رونیکا با چشم و ابرو به مامان اشاره کرد و با شیطنت گفت:
    -آره مخصوصا لیدا خانم که اصلا از ذوق و شادی پیش ما نیست.
    -بیخیال،شما خودتونو ناراحت نکنین،بهش گفتم مجبور نیست بمونه،شما همینطوری بمونین.اگه معذبین یکم دیگه بریم بیرون؟
    -نه،مگه می شه؟تازه به جاهای قشنگ رسیدیم.حالا تاریخو مشخص کنیم بعدش یه فکری می کنیم؛ما که احتمالا می ریم خونه ولی شما خودتونو محدود نکنین.کیا که دیگه جرات پشیمون شدن نداره پس تا می تونی حرف بزن.
    انتظار دیگه ای هم ازش نداشتم ولی گناهش چی بود؟
    خدا رو شکر که پیش بابا و دایی بود و نمی تونست شاهد چهره ی واقعی خواهرش باشه.
    -وا مگه چیکارت کرده؟
    -ما به این همه مراقبت عادت نداریم؛حالا فرصت زیاده،می گم برات.راستی ببخشید من فقط نشستم،کمک نمی خواین؟دیگه چای نمی خورن؟
    -نمی دونم،شما از خودتون پذیرایی کنین تا بیام پیشتون.
    به آشپزخونه رفتم و مهتا باز هم دنبالم اومد.
    -دفعه ی قبل که مراسم شام هم بود ولی این دفعه ظاهرا...
    -انگار اینجوریم خواسته اعتراضشو نشون بده،بی ثمر هم نیست.یه چیزایی از بیرون سفارش بدیم؟
    -والا اگه قرار باشه بیشتر بمونن و راجع به عقد و عروسی هم حرف بزنن پس...
    -باشه، من حلش می کنم تو نگران نباش،حتما بابا فکر اینجاشو هم کرده.بیچاره چقدر تلاش می کنه تا کم و کسری نباشه.
    همونطور که انتظارش رو داشتم بابا از راه رسید و مژده داد که این کار رو به آروین سپرده و ما نگرانش نباشیم و زودتر به بقیه ملحق بشیم،دیگه همه آروم شده بودن و منتظر ما بودن.پیامی برای پریناز که می خواست در جریان همه چیز باشه فرستادم و با هم به سالن رفتیم؛وقت حرفهای مهمتر هم رسیده بود.
    مهرنازجون:راستش من دلیلی برای عجله نمی بینم اما فکر کنم بچه ها دوست داشته باشن زودتر عقد کنن تا تکلیفشون روشن بشه و دیگه اتفاقی براشون نیفته و چیزی پیدا نشه که راحت بتونه جداشون کنه.
    بابا:هر جور خودشون صلاح می دونن،همه ی کاراشون که از قبل انجام شده دلیلی هم نداره که اون نامزدی چند ماهه رو ندیده بگیریم و بخوایم بازم به همین روش ادامه بدن.
    -پس موافقین که یه تاریخو مشخص کنیم؟
    -هر طوری که خودشون بخوان،من حرفی ندارم.
    همه علنا مامان رو ندیده گرفته بودن؛ناراحت شدنش تقریبا برای هیچ کدوم از ما مهم نبود چون حقش بود و خودش اینطور خواست،گرچه ظاهرا براش مهم نبود.اما امکان نداره تلافی اون حرف و اون رفتار رو سرش در نیارم،اصلا دیگه دلم نمی خواست با کیا روبه رو بشه و بخواد با کلمه هایی که به زبون میاره آزارش بده،من دیگه طرفم رو مشخص کرده بودم و احتمالش بود که روز به روز و با سرعت زیادی ازش فاصله بگیرم.
    -پس چطوره که هفته ی دیگه که یه تولد پر خیر و برکته مراسم عقدشونو برگزار کنیم و بعدش توی فرصت مناسب به جشن عروسی فکر کنیم و برنامه ریزیهاش رو انجام بدیم؟
    بابا رو به ما کرد.
    -موافقین بچه ها؟
    کیا:من حرفی ندارم.
    نگاهش رو پرسشی به من دوخت.
    -تو چی دخترم؟
    -اگه فقط محضری باشه عالیه.
    واقعا هم حوصله ی کلنجار رفتن تنهایی با جشن و پذیرایی رو نداشتم.
    رونیکا معترض گفت:
    -ولی اونجوری که خیلی ساده و خلوت می شه،من دوست داشتم یه جشن حسابی باشه که دوستامو دعوت کنم.
    کیاراد:ببخشید،دوستای تو رو سننه؟من برای محضرم حس می کنم اضافی ام.
    -خوب احساست به جاست.
    پوزخند زد و دیگه جوابش رو نداد.
    -بهتره که،خودمون کافی هستیم،کم هم که نیستیم.
    دایی:مراسم خودته دخترم،اگه اینجوری می خوای که چه عالی،از اون طرف عروسیتون رو مفصل تر و بی نقص تر برگزار می کنین.
    سرم رو به معنی تایید تکون دادم.
    حالا دیگه نگاه مامان پر از تمسخر شده بود؛انگار که می گفت از ترس من اینقدر عجول رفتار می کنین که دیگه نتونم چیزی بگم؟
    خودمم چندان موافق این همه تخته گاز رفتن نبودم و توی این مورد خیلی با کیا هم فکر نبودم.چون همه چیز رو رویایی تر در نظر گرفته بودم،اینجوری که انگار داشتیم از آتیش سوزی وسایلمون رو نجات می دادیم چه هیجان و لذتی داشت؟
    دوست داشتم همه راضی و خوشحال باشن که خوشحالی منم واقعی تر و کامل تر باشه،نه اینجوری نصفه و نیمه.اما خوب همیشه هر چیزی که ما بخوایم اتفاق نمی افته.
    قول داده بود مامان رو راضی کنه و بعد همه ی این اتفاقها بیفته،این همه فشار و استرس برام زیادی بود، اما خوب ناچار به تحمل بودم.تازه اصلا خودم اتمام حجتم رو کردم که چه راضی بشه و چه نه این ازدواج سر می گیره.
    حالا هر چقدر می خواد مخالفت کنه و با سکوتش همراهیمون نکنه،چیزی رو نمی تونه عوض کنه چون قلب من عوض نمی شه.
    اصلا عقد هفته ی بعد بود،تا اون موقع همه چیز فرصت داشت درست تر و قابل تحمل تر بشه.
    این عجله هم فقط مختص کیا نبود و همه گیر شده بود؛حتی بابا هم از من هول تر بود،لابد یه چیزی می دونست که نصیحتی چیزی هم نمی کرد و سعی نمی کرد آروممون کنه.
    مگه همین رو نمی خواستی طناز؟
    ببین کنارت نشسته؛مگه همونی نیست که می خواستیش و برای نبودنش و نداشتنش اشک می ریختی؟
    پس حالا که داریش و می دونی اونم تو رو برای یه عمر انتخاب کرده که کنارت باشه چرا سردرگمی و خودت رو آزار می دی که جلوی خوشحالی ات رو بگیری؟
    بابت این حرف گوش ندادن و سر پیچی نه قراره مجازات بشی نه کیارش کاری می کنه که پشیمون بشی،پس بیخیال باش و بذار همینطور که تا حالا پیش رفته پیش بره،تو رو به جای بدی نمی رسونه.
    همه چیز رو به جریانش سپردن بهترین کاره،فقط بذار هر چیزی لازمه توی زمان خودش اتفاق بیفته.
    تو فقط لـ*ـذت این لحظه ها رو ببر.
    چقدر دوست داشتم یکی دیگه این حرفا رو بهم می زد تا قابل باور تر بشه و واقعا آروم بشم.
    ***
    بعد از شامی که دور هم خوردیم تونستیم ازشون جدا بشیم و به حیاط بریم،اواخر مرداد بود اما هوای شب قابل تحمل بود.
    من روی تاب نشستم و اون نزدیکم ایستاد.
    -بابت اون حرفی هم که به زبون اورده شد و همه تونو ناراحت کرد معذرت می خوام،از مامانتم سر یه فرصت مناسب وقتی تنها شدیم حتما عذرخواهی می کنم،واقعا درکش نمی کنم.مشکلش چیه آخه؟
    -فقط نگرانته.
    -اون فقط نگران خودشه؛وای شهین خانم چی می گـه، وای مهین خانم چیکار می کنه؟
    لبخندش محو بود اما امید دهنده.
    -تو واقعا می تونی بهش حق بدی یا می خوای من ناراحت نشم و جوابم عوض نشه؟
    -می خوای راستشو بدونی؟
    -قطعا نمی خوام دروغ بشنوم.
    -رفتارایی که تو اون اوایل و تا همین چند روز پیش نشون می دادی و فکر می کردم دیگه هیچوقت امکانش نیست به روزای قبل چه خوب و چه بدش برگردیم غیرقابل تحمل تر بود.
    ابروهام بالا پرید.
    انتظارش رو نداشتم همچین چیزی به زبون بیاره،لابد به خاطر این بوده که فکر نمی کرده من یه روزی همچین عکس العملهایی مقابلش نشون بدم.
    -بهرحال اینجور رفتارا فقط مختص تو نیست.
    -اما دیگه لزومی نداره.
    با بدجنسی یه لنگه ابروم رو بالا انداختم.
    -تا چی پیش بیاد.چی بیشتر از همه ناراحتت کرد؟
    -من اهل بازی کردن نیستم.
    -اگه راهنمایی کنم چی؟
    -مثل چی؟
    -این که دوباره مثل قبل ...یعنی مثل الان بهت نگاه نکنم سخت تر بود یا حس بازنده بودن؟
    -هر دوی اینا نمی تونه یکی باشه؟!
    جا خورده متوقف شدم.
    جز چشمهاش جایی رو نمی دیدم،اصلا نمی تونستم ببینم،انگار دنیا فقط همونجا برام خلاصه شده بود.
    بهتر بود بحث رو عوض کنم که معذب نشه.
    -چیز..فردا برنامه ای نداریم؟کل روزو بیمارستانی؟
    سرش رو تکون داد.
    -احتمالا فقط تا غروب،فردا شب کیاراد قراره همه رو دعوت کنه رستوران دوستش؛به همون دلیلی که گفتم.همه خیلی وقته منتظرن اما خواست تا برگشتنت صبر کنه که تو هم باشی.
    لبخند زدم،الهی دورشون بگردم که هنوز اینقدر هوام رو داشتن.
    دیگه چه خانواده ای رو بهتر از اونا می تونستم پیدا کنم؟
    کل دنیا رو هم که می گشتم فقط یه دونه بودن.
    -باشه،چه عالی.تو هم میای درسته؟تازه بعدش می تونیم برای خودمونم یه وقتی بذاریم.
    بدجنس نگاهم کرد و گفت:
    -پس فقط به خاطر آخرش میام!
    نمی دونستم بخندم یا به تعجبم ادامه بدم.در خونه باز شد و پدربزرگ و دایی اینا و مهتا و آروین و بابا بیرون اومدن.به سرعت نور بلند شدم و به طرفشون رفتیم.
    -اِ تشریف می برید؟
    پدربزرگ سنگین لبخند زد.
    -بله دخترم،حالا که شما هم تنهامون گذاشتین و خواستین تنها حرف بزنین دیگه دلیلی برای ادامه دار شدن این شب برای ما نمی مونه.
    سریع خواستم معذرت خواهی کنم که خندید و گفت:
    -شوخی کردم، هول نشو.معلومه که حق دارین تنها باشین .
    -ببخشید که امشب خیلی عالی پیش نرفت.من واقعا...
    -کدوم قسمتش عالی نبود؟دیگه می خواستی چیکار کنی؟
    -آخه...
    -من جز قسمتهای قشنگ و خاطره انگیزش چیزی یادم نمونده،مطمئن باش و اینقدر نگران نباش،همه مون امشبو عالی به خاطر میاریم.
    چقدر فهمیده بودن و این بیشتر شرمنده ام می کرد.واقعا هم چیزی تحت کنترل و اختیار من نبود دیگه،اونی که باید معذرت می خواست یکی دیگه بود که عین خیالش هم نبود!
    دایی با محبت لبخند زد.
    -درسته،غیر از این هم نمی تونه باشه.بریم دیگه،دیر وقته.وقت شما جوونا رو هم نگیریم.
    همگی دوباره تبریک گفتن و روبوسی کردیم.
    کیا:ما هم دیگه بهتره بریم،برم خبر بدم.
    -چه عجله ایه؟هنوز خیلی دیر نشده.
    -به نظرم کافیه،همه استرس زیادی رو تحمل کردیم و به یه اندازه باید استراحت کنیم.
    رفت داخل تا بهشون اطلاع بده.
    بعد از رفتن همه در رو بستم و شونه به شونه ی بابا وارد خونه شدیم،مامان توی سالن نبود اما از توی اتاقش صداش می اومد که با تلفن حرف می زد،تنها کار مفیدش بود دیگه.
    فعلا صحبت نکردنمون بهتر بود.شروع کردم به جمع کردن سالن و بابا هم کمکم می کرد،همه ی پیش دستی ها و ظرف های غذا توی سینک جمع شده بود و منظره ی واقعا بدی رو ساخته بود.چقدر داشتم از دست خودم حرص می خوردم که چرا اون موقع که زن دایی و مهتا و رونیکا خواستن کمک کنن اجازه ندادم،واقعا هم دلم نمی خواست چون وظیفه ی خودمون بود؛با حضور به موقع شون کمک بیشتری بهم شد.
    اما حالا تا صبح همه رو خودم باید انجام می دادم.
    بابا:خوب حالا چه حسی داری؟
    آهی کشیدم و نالیدم :
    -مگه با دیدن این اوضاع حسی هم می مونه؟
    خندید.
    -این که همه چیز اونجوری که خواستین تموم شد و می گم؟چرا حس می کنم اونقدرا هم خوشحال نیستی؟چرا برق چشمات مدام خاموش و روشن می شه؟یعنی اشتباه کردم که گذاشتم حرف بزنه و حرف بزنین؟
    -معلومه که نه،مشکل شما نیستین؛من فقط دلم می خواست و هنوزم می خواد که همه راضی و خوشحال باشن و واقعا از ته دل برای خوشبختیمون دعا کنن،اینجوری انگار همه چیز نصفه و نیمه است،کامل راضیم نمی کنه.
    -اونم می شه،چاره اش فقط صبر و زمانه.
    -همیشه همه همینو می گن ولی این همه چیز نیست،تا وقتی قبول نکردن اشتباه کردن نمی شه.
    -بالالخره به خودش میاد،تو فقط سعی کن لـ*ـذت این لحظه ها رو ببری و خودتو نبازی، اینجوری کیارش با دیدنت خوب معلومه که از قدمی که برداشته پشیمون می شه؛اونم نمی خواست اینجوری بشه اما خوب هیچی دست شما نبود،حتی منم مقصر بودم.ولی به موقع موفق شد دلمونو به دست بیاره؛تحسینش هم می کنم.اگه بگم انتظارشو نداشتم ناراحت می شی؟
    سرم رو به نشونه ی "نه" تکون دادم.
    -مهم الانه که ما رو کنار هم قبول کردین.
    -حتی زودتر از تو باورش کردم.
    آهی کشیدم و گفتم:
    -من برم لباسامو عوض کنم برگردم،شما استراحت کنین،هنوز اونقدر خوشحال هستم و انرژی دارم که همه رو با رغبت بشورم و اعتراض نکنم،راحت و کم می بینمش که راحت بگذره.
    -مطمئنی؟
    -آره.شب بخیر،زیاد سر و صدا نمی کنم.
    -لازمه که تنها باهاش صحبت کنم برای همین تنهات می ذارم،تا هر جا تونستی ادامه بده بقیه شو صبح خودم می شورم.
    با لبخند قدردانی سرم رو تکون دادم و بی خجالت گونه اش رو بوسیدم،پیشونی ام رو که بوسید به قصد بالا رفتن و یه چیز راحت پوشیدن بیرون اومدم که تا وقتی سرحالم از انرژی ام استفاده کنم.
    ***
    سریع از حمام بیرون اومدم،بچه ها به حرف گرفته بودنم و داشتم دیر می کردم.اصلا تحمل خونه موندن رو نداشتم؛مخصوصا وقتی توی این وضعیت بودیم و همه چیز اینقدر سرد و مصنوعی بود.
    یکم مرطوب کننده زدم و آرایش رو شروع کردم،مثل همیشه یه آرایش مات رو ترجیح دادم و اونم خیلی خلاصه و فقط توی سه چهار قلم خاص.گوشی ام که زنگ خورد جواب ندادم تا خللی توی کار کردنم ایجاد نشه و سرعتم نیاد پایین تا زودتر بتونم از خونه خارج بشم.
    به هرحال امکان نداشت کیا باشه،یه بار بیشتر زنگ نزده بود و این آخر مشغولیتش بود .خبر داشتم که یه عمل داشت و حتی شاید برای اون شام هم نتونه بیاد و به قول خودش فقط به بعدش برسه!
    خیلی سریع پوشیدم و از همون توی اتاقم به آژانس زنگ زدم.کیاراد آدرس رو برام فرستاده بود و اضافه کرده بود هر وقت رسیدم زنگ بزنم بیاد جلوی در تا به مشکل برنخورم،هزار بار گفت خودم میام دنبالت اما قبول نکردم.
    شانس باهام یار بود و آژانس ماشین داشت.
    با یه بشقاب میوه جلوی تی وی نشسته بود و سریال می دید.با دیدنم پوزخند زنان سر تا پام رو از نظر گذروند و گفت:
    -چه زود به زندگیت عادیت برگشتی،انگار نه انگار که اینقدر لازمه حرف بزنیم منو تنها می ذاری و می ری؟
    -فکر می کردم اتمام حجتامونو کردیم،حرف نزنیم واقعا خوشحال ترم،وقتی زبون همو نمی فهمیم پس فایده اش چیه؟
    با حرص از جاش بلند شد.
    -هیچ حواست هست چقدر وقیح شدی؟نمی بینی کی روبه روت ایستاده؟همه ی اینا به خاطر اونه؟حالا که انتخابتو کردی و اون خانواده ی از هم پاشیده رو به مادرت ترجیح دادی پس دیگه اینجا چیکار می کنی؟چرا ما رو تحمل می کنی؟وسایلتو هم جمع می کردی گم می شدی می رفتی خونه ی همونا.
    با ناباوری نگاهش می کردم،بغض بدجوری و بدجایی از گلوم رو داشت زخم می کرد.دستم رو کلافه روی پیشونی ام کشیدم.
    صدای بوق ماشین بلند شد.
    -خداحافظ.وقتی برگشتم ادامه می دیم ولی اگه خیلی ندیدنمو می خواین تا قبل از برگشتنم وسایلم رو پشت در بذارین ،جا برای رفتن زیاد دارم؛البته نگران اینجاش که نیستین.
    داد و بیداد رو ادامه نداد اما زحمت یه خداحافظ گفتن رو هم نکشید،بدون اینکه به کیاراد خبر بدم پیاده شدم و کرایه رو پرداخت کردم.به نظر رستوران جالبی می اومد،انگار تازه هم افتتاح شده بود چون من هزار بار گذرم به این خیابون افتاده بود ولی تا به حال به همچین تابلویی برنخورده بودم.
    وارد شدم،همه اشون پشت یه میز بزرگ همون وسط ها نشسته بودن و خنده و کیفشون به راه بود.
    سلام بلند و دسته جمعی کردم که بلند شدن.
    کیاراد:اِ پس چرا خبر ندادی؟راحت پیدا کردی؟
    با ماهان دست دادم.
    -آره،مشکلی نبود.
    صندلی خالی کنار مهتا رو عقب کشیدم و نشستم.
    -قرار نیست سفارش بدیم؟منتظر آریو هستیم؟
    با تعجب نگاهی به هم انداختن.
    رونیکا:نه، اون که نمیاد.
    رو به کیاراد گفتم:
    -زشت نشد رییستو دعوت نکردی؟
    - بهش گفتم اما انگار مریض بود، دل و دماغ نداشت.
    آروین:آره زیاد روبه راه نیست ولی از پس خودش و شکمش برمیاد.
    با خنده سرم رو تکون دادم.
    -پس لازم نیست منتظر بمونیم،راستش من ناهار نخوردم، آماده ام که دو تا چیزبرگر و یه هات داگ رو بخورم!
    ماهان:پس کیارش چی؟نمیاد؟
    -خیلی دوست داشتم منتظرش بمونم اما سرش شلوغه،عملش معلوم نیست کی تموم بشه؟توی ماشین زنگ زدم خاموش بود،اینجور وقتا خاموش می کنه.
    رونیکا سرش رو تکون داد.
    -راست می گـه،اگه امیدی داشت بیاد که خونه منتظرش می موند چون ما هم انتظار داشتیم از این به بعد همه جا با هم ببینیمشون اما همونطور که می بینین تیرمون به سنگ خورد.
    -نه دیگه دوره ی این کارا برای من گذشته،نخواستم خونه بمونم چون احتمال هر چیزی بود.
    رو به رونیکا و کیاراد گفتم:
    -راستی زشت نشد به مامانتون نگفتین بیاد؟خونه تنهاش گذاشتین؟داریم موفقیت پسرشو جشن می گیریما؛اصلا یه چیزی می گرفتیم می بردیم خونه اتون.
    کیاراد:والا فقط به فکر شما بودم که جاتون نمی شه.
    رونیکا:من نمی خواستم بیام که تنهاش نذاشته باشم نخواست؛ گفت اگه بمونم خودم تنها می مونم چون می خواد بره بیرون وگرنه به ذهن من رسید.
    کیاراد با هیجان کف دستهاش رو به هم مالید.
    -خوب دیگه وقتشه هر کی دنگشو بذاره وسط.
    آروین:چه دنگی مرد حسابی؟مهمونتیم ناسلامتی.
    -منظورم اونی بود که می خواد بیشتر از یکی بخوره،زندگی خرج داره داداشم؛راست می گی و خیلی لارجی اون یکی رو مهمون تو باشن.
    -باشه طناز هر چی و هر چند تا خواست بخوره نوش جونش مهمون منه.
    رونیکا:خدا بده شانس،بابا این طرفش مثل چی پول داره اراده کنه ساندویچ که هیچ کل رستورانو با گارسوناش می خره،یکی باید دست ما رو بگیره.
    دست زیر چونه زده و شیفته و با نیش باز نگاهش کرده لبخند پیروزمندانه ای زدم.
    مهتا:حالا اینقدر بحث کنین تا کیارش بیاد و بخواد نامزدشو ببره.
    رونیکا:ما هم گذاشتیم جُم بخورن.
    -اگه دوست دارین زنگ بزنین که اگه کارش تموم شده منتظرش بمونیم.
    ماهان ابرویی بالا انداخت و گفت:
    -خودت چرا زنگ نمی زنی؟
    لبخند ملایمی زده موهای کج ریخته شده توی صورتم رو کنار زدم.
    -دلیل خاصی نداره،شما فکر کنین محض بیشتر دلتنگ شدنش،ضرر که نداره؛اینجوری بهتره.
    بلند شد و گوشی اش رو از جیب پشتی شلوار جینش بیرون کشید.
    کیاراد:نه بابا داری آدم می شی!اوکی، خراب رفاقتیم دیگه، چه می شه کرد؟این ریسکو می کنم،ولی اگه اعصاب ندار بود آماده باشین چون معلوم نیست گوشیو توی بغـ*ـل کدومتون پرت کنم؛جواب نداد هم که خوب یعنی خدا دوستم داره.
    رونیکا با غیظ گفت:
    -خیلی نمک نشناسی،این همه بهش بدهکاری و در حقت لطف می کنه باید اینطوری درباره اش بگی؟چه جلوی روش چه پشت سرش.
    -خیلی خوب،حالا تو چرا بهت برمی خوره؟
    -چرا برنخوره؟من برعکس تو احترام سرم می شه.
    با دست بی حوصله "برو بابا"یی حواله اش کرد و بلند شد و ازمون دور شد تا صحبت کنه.
    هنوز به اومدنش امید داشتم که دل و دماغم رو از دست نداده بودم و می گفتم و می خندیدم.
    دیگه آخرهاش همراهی شون نمی کردم و فقط شنونده بودم،بیشتر توی فکرهایی غرق بودم که ذهنم و آروم نمی ذاشت،جوابهام به سوالهاشون تک کلمه ای شده بود و بیشتر هم در حد سر تکون دادن؛حداقل می اومد تا با دیدنش حواسم از بابت بی مهری مامان پرت بشه.فقط به نگاهش برای آرامش و کلمات و صدای قاطعش برای ثانیه ای فراموشی نیاز داشتم.
    بیشتر از این چی می تونستم بخوام؟
    آروین نگاهی به ساعت مچی اش انداخت.
    -بریم دیگه؟دیر وقته.
    کیاراد مثل ترقه از جا پرید.
    -چی چیو بریم؟تازه می خوام کیکمو ببُرم؟فردا روز اول کاریمه ها.یکم روحیه بدین نا رفیقا.
    آروین:باشه باشه آروم باش.
    نیشخندی زدم.
    -واسه خودت کیکم گرفتی؟پس خیلی توی زحمت افتادی،راضی نبودیم به خدا.
    با حرص و غرشی اسمم رو صدا زد و بقیه رو به خنده واداشت.
    رونیکا بلند شد.
    -من برم یه زنگ به مامان بزنم؛نگرانش شدم؛یه بار زنگ زدم جواب نداد.
    گوشی به دست ازمون دور شد.
    -کیاراد من قراره تنها برگردما،به فکر منم باش.اصلا حواست به ساعت هست؟
    با نگاه مرموزی به پشت سرم و لبخند خبیثی گفت:
    -چرا تنها؟مگه من مردم؟داری به ما توهین می کنی ،البته طبیعیه که به چشم تو فقط یه جنتلمن وجود داشته باشه که بین ما سه گزینه نیست.
    سریع برگشتم تا پشت سرم رو ببینم.
    نه واقعا اومده بود،چقدر هم که خسته و تکیده بود.هر وقتی که بود مثل فنر از جا می پریدم ولی هنوز هم باید سرسنگین رفتار می کردم؟لازم بود؟
    مهتا با شیطنت نگاهم کرد و گفت:
    -حالا بازم می خوای بری؟
    امکانش بود بازم جوابم به این سوال مثبت باشه؟
    مهتا از کنارم بلند شد و لبخند به لب رو بهش گفت:
    -خسته نباشی،من یه صندلی از اون طرف میارم،تو بیا اینجا بشین.
    -نیازی نیست،خودم میارم.
    کیاراد یکم صندلی اش رو عقب کشید تا کیا بتونه کنارم بشینه،همه مثلا مشغول حرف زدن شدن تا ما راحت باشیم.
    -تو که اینجور مناسبتا برات مهم نیست می رفتی خونه استراحت می کردی چه نیازی بود بیای.
    -چون می دونستم منتظرم می مونی اومدم.
    لبخند شیطون و بدجنسی زدم.
    -خیلی دوست داشتی اینجوری باشه؟
    چشمهاش رو جذاب و خواستنی باریک کرد.
    -چه جوری؟
    شونه بالا انداختم.
    -هیچی، ناراحت می شی،ولش کن.
    قاطع و محکم گفت:
    - گفتم بگو.
    کیاراد ناگهانی روی میز کوبید و با هیجان گفت:
    -خوب،دیگه وقتشه؛از آرزوی موفقیت تک تکتون ممنونم، گرچه پیام هاتونو از قبل دریافت کرده بودم،مثل روز برام روشن بود فقط فقط به خاطر دیدن گل روی ماه خودم اومدین و دلیل دیگه ای نداشته و نمی تونه داشته باشه،من زودتر شمعامو فوت کنم و مرخصتون کنم.
    رونیکا:برو بابا قیافه ات اولویت آخر منم نیست،اینو باش!
    هیچ وقت تا این حد با نظر کسی موافق نبودم.پقی زدم زیر خنده که با پس گردنی محکمی که بی هوا بهش زد منم دردم گرفت و خندیدن از یادم رفت.
    حالا جلوی هر کی هم نه و جلوی ماهان اینجوری ضایعش کرد،گرچه همه به این دیوونه بازی هاشون عادت داشتن.
    کیاراد:خوب؟کجا بودیم؟الان برمی گردم.
    دیگه توی رستوران جز ما کسی نمونده بود.دیگه یادش رفته بود که چیزی نپرسید.
    رو به آروین گفت:
    -برادرت نیومد؟
    شیطنت آمیز جواب داد:
    -نه،ولی حتما به گوشش می رسونم که سراغشو گرفتی و نگرانش شدی.
    پوزخند مغروری زد و گفت:
    -حتما این کار رو بکن.
    -به طناز هم که پرسید گفتم؛یکم ناخوش احوال بود،ترجیح داد استراحت کنه.
    نگاه تیز بینش و روی نیمرخم حس کردم و حق به جانب نگاهش کردم و سرم رو تکون دادم که یعنی:"چیه؟مشکلش چیه؟"
    -اگه خیلی دوست داشتی بیاد خوب تماس می گرفتی؛حتما به خواسته ی تو توجه می کرد و به بهترین شکل جوابشو می داد.
    نخواستم دعوا راه بندازم،اصلا لازم نبود سر این موضوع بی اهمیت بحث بزرگی درست بشه.
    -وظیفه ی من نبود،منتظر دعوت منم نبود.
    -اما به نظر من اینجوری نیست،حتما دنبال بهانه برای آشتی می گشت.
    -ولی من همچین بهونه ای دستش نمی دم؛حتی اگه تو بخوای.
    کسی حواسش نبود.
    از زیر میز دستش رو گرفتم و خونسرد انگشتهام رو بین انگشتهاش قفل کردم.
    -می دونم گفتم نمی خوام بهش پشت کنم و یه چیزایی بینمون تغییر کرده اما فقط منظورم جاهای شلوغی بود که اتفاقی روبه رو می شیم و در صورتی که تو هم باشی،چون انگار هنوز اعتمادت بهم صد در صد نیست.
    انگشتهام رو محکم تر گرفت و اخمهاش رو جمع کرده قاطع و با خشونت گفت:
    -دیگه نشنوم از اعتماد نداشتن حرف بزنی،اگه اعتمادی هم وجود نباشه در مورد تو صدق نمی کنه وگرنه اینقدر با خیال راحت کنارت نمی نشستم،حالا هم بهتره تمومش کنیم چون ارزشش رو نداره و حتی نباید می پرسیدم.
    همین برای گرم کردن دلم کافی بود.اما نمی پرسید هم شک داشتم که خودش باشه.
    کیاراد به همراه گارسونی که کیک متوسط و بامزه ای توی دستش بود اومدن.با اکراه و به آرومی دستم رو از دستش جدا کردم و همگی دست زنان بلند شدیم بچه یکم دلش باز بشه!
    یکم دیگه شیرین بازی در اورد و بالاخره کیک خوشمزه اش رو که به شکل یه میز و کاغذ نقشه کشی و گونیا و خط کشی بود که روش طراحی کرده بودن با نسکافه به خوردمون داد و بعد از اون خداحافظی کردیم و جدا شدیم.
    دیگه برای تنها جایی رفتن دیر شده بود.با ناراحتی آهی کشیدم و دست توی دستش به طرف پارکینگ می رفتیم.
    -چرا برای خودت چیزی سفارش ندادی؟کلا اذیت کردن خودتو دوست داری نه؟هنوزم دیر نشده،می تونیم بریم یه جای دیگه،اینجوری یه جوریه؛پشیمون شدم از اومدنم.
    -نباش،من خوبم.سوار نمی شی؟
    مگه همینجا مشکلش چی بود؟
    پرنده هم پر نمی زد.
    شونه ای بالا انداختم.
    -بریم،ولی کجا؟
    به بدنه ی ماشین تکیه داده بودم و در فاصله ی کمی از من مقابلم بود،قدم دیگه ای هم برداشت که نگاهم رو به اطراف دوختم اما سوپرایزی در کار نبود و هنوز فقط ما بودیم که به این مکان سرد و تاریک روح می دادیم.
    دستش رو به طرفم دراز کرد و به موهای صاف و براق از شال آبی آسمونی بیرون زده ام کشید.
    -هر جایی که بتونیم از وقتمون نهایت استفاده رو ببریم.
    دستش پایین تر اومد و انگشت شستش رو روی گونه ام کشید که دستم رو دور مچ قطورش حلقه کردم و هیجان زده نگاه دیگه ای به دور و بر انداختم،زیادی رها شده بود و این زیادی دور از انتظار بود.
    -چیکار می کنی؟
    -معلوم نیست؟
    متاسفانه زیادی هم معلوم بود!
    -بیا بریم،معلومه اصلا خوب نیستی.بالاخره توی راه یه سرگرمی پیدا می کنیم،حالا حالاها اجازه دارم.
    وقتی ماشین بود چرا همچین جایی آبروی خودمون رو ببریم تا دیگه رومون نشه از این طرف حتی رد بشیم؟
    -مطمئنی؟
    صورتم خندون شد.
    -آره ،فقط بیا.
    سرش رو عقب کشید اما عسلیهای مخمورش که نمی دونستم منشا این تب داری از خستگیه یا چیز دیگه ای که برام غریب نبود هنوز خیره به نی نی چشمهام بود.
    -امیدوارم پشیمون نشم.
    ***
    به ساعت ماشین نگاه کردم که از یازده گذشته بود و هنوز خبری از تماسهای جدا کننده نبود.توی ماشین جلوی کافه پارک شده تنها نشسته بودم و رفته بود سفارشهامون رو بیاره،ظاهرا دیگه خسته هم نبود که این همه صبر به خرج می داد؛شبهای تابستون قشنگی اش به همین شلوغی اش بود و اینجور جاها تقریبا شبانه روزی باز بودن.
    به همراه پسر جوونی که سینی سفارشهامون توی دستش بود بیرون اومد و بعد از اینکه همه رو به دستم داد و انعام درشتش رو گرفت به داخل برگشت و کیا هم سوار شد،من که دیگه زیاد اشتها نداشتم و فقط چون بدون همراه نمی تونست چیزی بخوره سفارش داده بودم ولی باز هم نمی دونستم از کجا شروع کنم و همون کیک تیرامیسو رو که شیرینی اش کمتر بود رو ترجیح دادم تا اون هم باهام بچشه.
    -خیلی شلوغ بود نه؟برای همین اینجا نشستیم؟
    -می تونی خودت بری و ببینی.
    -من که اعتراضی نکردم.خیلی هم خوبه؛تجربه های جدیدو دوست دارم.
    نیشخندی زد و جواب داد:
    -چند نمونه اشو دیدم.هنوز سراغتو نگرفتن؟
    -نه راحت باش،هر چقدر می خوای پوزخند بزن و تیکه بنداز.مگه زندگیمون چه طوری می گذشت؟
    -برای این،اینجا نیستیم پس زیاد ساده فکر نکن.اگه نبودی من اینجا چیکار داشتم؟بالاخره از یه جایی به زندگی وصل می شدم چون خودم رو محکوم کرده بودم که بگذرم و با فراموش کردن خودم ادامه بدم.اگه انگیزه ام خانواده ام بودن و کاش فقط همین بود منم می رفتم؛حتی دور تر از تو اما چیزی که از من اینجا باقی می موند به اندازه ای ارزشمند بود که هیچوقت نتونستم بیراهه برم و فکرمو عملی کنم.دیگه جایی برای حسرت و پشیمونی توی زندگی ام نبود،همه ی تلخی ها و شکستها واقعیتایی بود که نمی خواستم اما پررنگ ترینش تو بودی.تو هستی که منو به جایی می کشونی که ذهنم نمی کشه چون با خوشحالی و آرامش آشنا نیست ولی می خوام کم کم بشناسمش ؛با بیشتر شناختن تو .پس حالا که داری تلاشمو می بینی سعی کن فراموش کنی و واقعا با من باشی،بدون تردید .دیگه هیچ قولی رو نمی شکنم چون شک دارم خودم هم باهاش نشکنم!
    بیشتر از لحن آروم ولی محکمش تحت تاثیر صداقت چشمهاش قرار گرفته بودم و برای اولین بار حس می کردم واقعا جوابی جز یه دنیا تشکر ندارم.تصویرش که تار شد دیگه جلوی خودم رو نگرفتم و خودم رو به طرفش کشیدم.دستم رو دور گردنش انداختم و سرم جایی بین شونه و گردنش قرار گرفت ،برای بیشتر حس کردن حضورش .
    خونه رفته بود و دوش گرفته بود اما ظاهرا ادکلن زدن رو فراموش کرده بود که بیشتر از همیشه بوی عشق می داد.
    شیشه های دودی به خاطر کولر بالا کشیده شده بودن ولی غیر از این هم بود چه ایرادی داشت شاهد این محبت بودن؟
    ولی متاسفانه انگار برای ما جریمه داشت و حتی عشق ورزیدن هم باید پنهونی و با ترس صورت می گرفت.
    -می دونم،اینقدر حرفامو جدی نگیر.تازگیا بیشتر اشتباها از منه ،متوجهم ولی دیگه تموم شد،چیز اضافه ای نیست که ذهنمو مشغول کنه .هر دومون توی یه راهیم و برای یه چیز قدم برمی داریم،برای خانواده شدن پس دیگه نباید پشت سرمونو نگاه کنیم تا قدم هامون آروم و مردد بشه ؛این اولین قانونه.
    سرم رو از شونه اش بلند کردم اما دستهام وقتی پای رها کردنش می رسید بی جون و ناتوان می شد و همونجا، جا خوش کرده بود.سرم رو توی همون فاصله کم نگه داشته بودم و نگاه روشن و براقم ،دل از کهربایی درخشانش نمی کند.
    -حالا حرفاتو پس می گیری یا عذاب وجدان بگیرم؟
    همینطور موندن شیرین بود اما عادت نداشت و ممکن بود شرایط رو براش سخت کنه .
    -چرا باید پس بگیرم؟تاثیرگذار نبود؟
    لبخند بزرگ و دندون نمایی زدم که کامل کننده ی برق چشمهام بود و لبخند محو و مردونه اش رو به دنبال داشت.
    -واسه همین می گم دیگه،خدای نکرده بد عادت می شم.
    -مشکلی نیست،هر کاری از دستم بربیاد انجام می دم، می دونی که؟
    با زنگ گوشی اش از حال و هوامون بیرون کشیده شدیم.گوشی اش رو از جیبش بیرون کشید و بعد از دیدن شماره به من نگاه کرد.
    -باباته.
    با تعجب و نگرانی گفتم:
    -خیر باشه.
    جواب داد و مکالمه اشون دوام چندانی نداشت من هم اونقدر هول کرده بودم که فقط به نیمرخ اش زل زده بودم و چیزی نمی شنیدم.چند بار هم وسط پریدم اما جواب دلخواهم رو نگرفتم و فقط نگاه های متاسف و چپ چپ اش نصیبم می شد.
    گوشی اش رو همون وسط گذاشت.
    -گوشیتو خونه جا گذاشتی،بهت دسترسی نداشت که به من زنگ زد تا بفهمه با همیم .
    با حیرت گفتم:
    -جا گذاشتم؟عجیبه.
    -ولی من اصلا تعجب نکردم.
    پشت چشمی نازک کردم.
    -خوب حالا.نخواست برگردیم؟
    -اشاره ای نکرد ولی بهتره همین کار رو بکنیم.
    آهی کشیدم.
    -ببخشید،قهوه اتم به خاطر من سرد شد.
    نگاهش عاقل اندر سفیهانه بود.
    -به نظرت الان اهمیتی داره؟
    با خنده شونه ای بالا انداختم و کمربندم رو بستم.چون حساب کرده بود دیگه نیازی نبود پیاده بشه و به طرف خونه به راه افتاد.
    ***
    با ناراحتی و لب و لوچه ی آویزون به کوچه نگاه می کردم،اینجا دیگه آخر خط بود!
    اه.چرا با هم بودنمون اینقدر زود تموم می شد؟
    تا میایم به کف و خوشیش فکر کنیم خودمون رو اینجا پیدا می کنیم.یعنی فردا شانسی داشتم ببینمش؟
    امشب که اصلا وقت نشد درست و حسابی حرف بزنیم اما همون اندازه اش هم رویا بود.
    با صداش به خودم اومدم.
    -پیاده نمی شی؟
    سرم تند به طرفش چرخید.
    -چی؟
    دستی بین موهاش کشید و گفت:
    -مامان که چند لحظه پیش زنگ زد خواست بهت بگم فردا شبو بیای اونجا؛مثل اینکه باهات حرف داره.
    با نگرانی آب دهانم رو قورت دادم.
    -چه حرفی؟
    -چیز نگران کننده ای نیست که لازم باشه اینقدر رنگت بپره.
    -رنگم پریده؟نه بابا آخه یهویی گفتی فکر کردم خدای نکرده قراره شکنجه ای چیزی بشم.
    ل*ب*هاش یه وری شد.
    -شایدم همین طور باشه،اگه هنوز برای تو گـ ـناه بزرگی باشه و بابت دیشب عذاب وجدان داری پس...
    امشب آزار و اذیتش گرفته ها،بعضی وقتها مثل امشب خیلی خبیث می شد.
    -مهرنازجون که مثل تو نیست،ماه تر از این حرفهاست.
    -منظورت چیه از این که مثل من نیست؟
    -یعنی برعکس تو دلش نمیاد بترسونتم و دقم بده.
    نیشخند زد.
    -حتما همین طوره.
    در رو باز کردم.
    -ساعت 7 آماده باش.بقیه ی روزو خونه ای؟
    -آره،چطور؟
    نفس عمیقی کشید.
    -هیچی.مهم نیست.
    -فردا بیمارستان نیستی؟
    -تا اون موقع باید کارم تموم شده باشه،سعی کن چهارشنبه صبح وقتت خالی باشه،لازمه دوباره یه آزمایشایی رو جدی تر تکرار کنیم.
    سرم رو تکون دادم.
    مگه می شد از کنار همچین موضوعی سرسری رد شد؟
    اونم وقتی که کیا این همه جدی اش گرفته بود و اینطوری تاکید وار درباره اش صحبت می کرد.
    -شب بخیر.
    سر تکون داد.
    -شب بخیر.
    پیاده شدم،کلید داشتم اما از اونجایی که فعلا با وجود این کیف به دنبال سوزن گشتن توی انبار کاه شبیه بود بیخیالش شدم.
    زنگ رو زدم و بابا جواب داد و در رو باز کرد.لبخند زنان و از همین حالا دلتنگ شده دستی براش تکون دادم و وارد شدم و نزدیک در ورودی بودم که صدای گاز ماشینش رو شنیدم،هنوز این عادتش رو هم ترک نکرده بود.
    چه خوب که مامان خوابیده بود البته به گفته ی بابا سردرد داشت و قرص خورده بود و سرش رو با دستمال بسته بود تا بتونه بی دردسر بخوابه.انگار قبلش حسابی داد و بیداد کرده بوده،خودش خودش رو اذیت می کرد ؛ من که کاری بهش نداشتم،الکی مخالفت می کرد و ساز مخالف می زد.حس می کردم دیر یا زود عذرم رو می خواد و دیگه نمی خواد من رو ببینه،همینجوری اش هم هر روز بهش اشاره می کرد که من جدی نمی گرفتم،براش آینه ی دق شده بودم اما حالم به قدری خوب و کیفم کوک بود که به این چیزها فکر نکنم.
    ***
    گوشواره ی بلوتوثی ام رو گوشم کردم و دستبند ظریفی هم دور مچم انداختم.هنوز وقت داشتم و کار چندانی هم که نمونده بود ،هرچند هنوز زنگ نزده بود اما از صبح هم زنگ زده بود و هم پیام داده بود که این خودش کلی پیشرفت بود.رژلب مدادی ماتم رو هم یه دور دیگه روی ل*ب*هام کشیدم و سر جاش برگردوندم،عطر رو هم فراموش نکردم.
    از همون پایین صدای آیفون رو شنیدم اما امکان نداشت خودش باشه ،محال بود قبلش خبر نده.داشتم لباسی رو که می خواستم اونجا بپوشم چک می کردم که تقه ای به در خورد و مامان وارد شد؛با ارفاغ می شد گفت چهره اش هیجان زده بود اما نه از نوع بدش.
    متعجب نگاهش کردم.
    -چیزی شده؟
    -بیا پایین،کیارش اومده؛البته قبلش یه لباس مناسب تر بپوش،توی حیاطه.اگه می خوای مانتو و شالتو هم بیای؛فکر کنم خیلی راهنمایی کردم،بیشتر از این سوپرایزشو خراب نمی کنم.
    اشاره اش به تاپ مشکی توی گردنی و شلوار دمپای آبی رنگم بود.
    دهانم رو باز نشده بست.
    -چیزی نپرس و فقط بیا.
    عجیب بود که هرچند جدی اما لبخند رضایتمندانه اش رو نشونم می داد.بیرون رفت و در رو بست و من هم از هیجان همین رضایت بدون گوش دادن به نصیحتش از اتاق بیرون پریدم و پله ها رو دو تا یکی طی کردم و بدون اینکه دنبال مامان بگردم در ورودی رو باز کردم.همونطور که گفته بود توی حیاط ایستاده بود و سرش پایین بود.
    -سلام،خوش ولی بی خبر اومدی،چیزی شده؟
    وقتی خوب سر تا پام رو با دقت اسکن کرد تازه ابرو در هم کشید.
    -مامانت بهت نگفت پوشیده تر لباس بپوش؟
    -مگه نمی ریم؟مهمانی چیزی داریم؟
    -تو فقط برو و آماده برگرد به بقیه اش کاریت نباشه.
    پوفی کردم و کلافه گفتم:
    -چرا جناییش می کنین؟مگه چه خبر شده؟
    دستهای داغش رو روی بازوهای برهنه ام گذاشت و توی نی نی چشمهام زل زده شمرده شمرده گفت:
    -فقط برو و زود برگرد.
    آروم برم گردوند و کمی هولم داد تا مشابه آدم کوکی حرکت کنم.دوباره همون مسیر رو با هیجان قبل طی کردم و حاضر و آماده برگشتم؛اصلا هم به عقلم نرسید از پنجره نگاهی به بیرون بندازم و فقط در عرض 5 دقیقه مثل میگ میگ مقابلش ظاهر شدم.
    -خوب؟بهونه ی دیگه؟
    دست به سـ*ـینه و با چشم و ابرو به در اشاره کرد و با کنایه گفت:
    -کاری که انجام بدی رو می دونی یا اینکه...
    سر کج کرده چشمهام رو ریز کردم.نکنه بلایی سر آریو اورده و حالا باقی مانده اش جلوی دره؟!
    همین فکر روی زبونم اومد و با اون روش مواجه شدم و در آخر تسلیم شدم و به حرفش گوش دادم و دست به جیب و با قدمهایی مردونه پشت سرم می اومد.
    با نفسی بریده شده به اتومبیل شیک قرمز رنگ نگاه می کردم،زبونم بند اومده بود.
    آخه چه دلیلی داشت؟
    خیلی اهمیتی به بازار و اقتصاد و این حرفها نمی دادم اما متوجه صفرهای جلوی رقم همچین ماشینی بودم.
    -می خواستم باهات تماس بگیرم تا با هم بریم اما انتخابت رو کم و بیش حدس می زدم پس برای اینکه دردسر بیشتر نشه تنها رفتم.
    سوییچ رو به طرفم گرفت .
    -امیدوارم از هدیه ات خوشت اومده باشه.
    همونطور خشک ایستاده بودم و دستم رو دراز نمی کردم.
    -خیلی قشنگه و ممنونم اما واقعا...می دونم برای ساکت کردن مامانه اما غیر از اینم باشه ...
    توی عمق چشمهام نگاه کرد و قاطع جواب داد:
    -خوب می دونم که غیر از اینه،اول و آخرش از طرف من چه حالا و چه بعد از ازدواج می گرفتیش ،برای ثابت کردن چیزی که وجود داره، نیست ،فقط نمی خواستم برای بقیه ی کارا مشکلی پیش بیاد و لازم باشه منتظر من بمونی؛جز قبول کردنشم چیزی ازت نمی خوام.نیت خاصی پشتش نیست چون قولشو بهت داده بودم فقط یه هدیه ی تولد ساده است نه جواب حرفهایی که در هر صورت زده می شه!
    برق چشمهام رو نمی تونستم پنهون کنم اما از ته دل هنوز حس خوشایندی نداشتم.
    -بازم داری کاریو می کنی که خوشم نمیاد.آخه مگه من کجا می رم؟حیف نیست زیر پای من باشه؟
    -ترجیح می دم به جای این مزخرفات یه تشکر ساده بشنوم.
    لب گزیدم و نگاهی به در و پنجره ها انداختم ،خوشبختانه اثری از مامان نبود و خوب می دونستم داره چیکار می کنه؛توی این موقعیت فقط می تونست عالم و آدم رو خبردار کنه.
    در خونه رو هم بستم و همونطور خیره به نگاه منتظرش جلو رفتم و به طرفش شیرجه زدم.
    -ممنون،هرچند با ارزش ترین هدیه ام صاحبش یعنی خریدارش بود ولی اینم بد نیست!
     
    آخرین ویرایش:

    behnush7878

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/18
    ارسالی ها
    125
    امتیاز واکنش
    15,949
    امتیاز
    616
    محل سکونت
    زیر آسمون آبی
    «پست 97»
    سرم توی گردنش بود و پاهام هم مثل دلم از زمین کنده شده بود و شالم هم از روی موهای بازم سر خورده پذیرای حرکات کرخت کننده ی انگشتهاش بود.
    -پس بالاخره فهمیدی مقاومت بی فایده است؟
    خیلی وقت بود که فهمیده بودم طاقت غریبه شدن باهاش رو ندارم و این هم بخشی از همین فهمیدن بود.
    سرم رو عقب کشیدم.
    -ولی لطفا قول بده آخرین بار باشه؛من به خاطر این چیزا برنگشتم،اصلا هم دلم نمی خواد همچین موضوعهایی بینمون قرار بگیره و انتظارای کسایی رو که حق دخالت توی زندگیمو ندارن برآورده کنی ،باور کن منو هم، اندازه ی تو ناراحت می کنن.هیچوقت نمی خوام تو و خانواده ات منو همرنگ اونا ببینین ،هرچه قدر می خوان از این بابت خوشحال بشن ولی من اینجوری خوشحالم؛دقیقا همینجا.فکر می کردم منو شناختی .
    -اگه قصدت پشیمون کردنم بود موفق شدی.
    مگه چی گفتم؟این همه حرف خوب و قشنگ قشنگ زدم!
    خودم رو پایین کشیدم اما دستهام رو از دور گردنش آزاد نکردم.
    -خوب حس می کنم می خوای منو آدم بده نشون بدی؛این که به مادیات اهمیت نمی دم کجاش بده؟به جاش اگه همیشه سخته بعضی وقتها همینجوری باش؛مثل دیشب و حالا .
    سری که تکون داد فهمیدم لحن صادقانه ام بی تاثیر نبوده.
    چیکار کنم؟
    منم اینجوریم!
    وقتی دیدم مامان هنوز مشغوله نگاه گرم و خیره اش رو بی جواب نذاشتم و لبخندی رضایتمندانه به لب کمی سرم رو نزدیک تر کردم و فاصله به همون اندازه ای که می خواستم از بین رفت ؛کوتاه ولی حریص و گرم و عجول و شیرین.
    از میون دستهاش که آزاد شدم چند ثانیه ای طول کشید تا به خودم بیام و سر پا بشم که با نگاهی به صورت و گونه های تبدارم لبخند مرموزی زد.
    -خوبی؟
    به خودم اومده چپ چپ نگاهش کردم .
    -تو بهتری!
    لبخندش پررنگ تر شد و حال همه ی احساسم خوب شد.
    آخه من با این لبخندهای تو چیکار کنم؟
    چجوری دلشون میاد بهت بگن بی احساسی و خندیدن بلد نیستی؟
    البته خوب این اتفاق فقط جلوی خودم می افتاد که اون هم سعی می کرد پنهونی و مخفیانه باشه که موفق نمی شد.
    -اگه چیزیو جا نذاشتی می تونیم بریم؟
    شالم رو مرتب کردم.
    -کیفم داخله،بیارمش، می ریم.
    سری تکون داد و بدو بدو داخل پریدم.اول کمی برق لب زدم و وقتی از کامل بودن کیف و وسایلم مطمئن شدم بی خداحافظی بیرون زدم،توی حیاط نبود و در نیمه باز بود،احتمالا توی ماشین منتظر بود.حدسم درست بود و توی همون ماشینی که فعلا بیشتر من رو دچار عذاب وجدان می کرد روی صندلی کنار راننده نشسته بود تا من رو توی عمل انجام شده قرار بده.آهی کشیده کیفم رو روی صندلی عقب گذاشتم و سر جام،کنارش قرار گرفتم.صندلیهاش هم حسابی گرم و نرم بود.دروغ چرا؟حالا هیجان زده تر شده بودم و برای لمس فرمون و دنده و سرعت مشتاق بودم.کمی که معرفی اش کرد و توضیحاتش رو داد و شخصا کمربندم رو بست چون می دونست بازیگوشی می کنم و تا آخرین سرعتش رو امتحان می کنم دستور حرکت داد.هنوز وقت داشتیم و می تونستیم کمی هم برای خودمون باشیم ،غر زدن هم یادم رفته بود و فقط نصیحتهاش رو گوش دادم که مدام تذکر می داد "وقتی نیستم هم اینطوری نرو"اما این هیجان فقط برای بار اول و با اطمینان به اینکه کنارمه بود و اگه اتفاقی می افتاد دیگه مطمئن می شدم که به هم نرسیدنمون کار خداست!
    در آخر هم به اصرار من در کنار جعبه ای شکلات،هدیه ای هم برای خونه ی جدیدشون گرفتم.
    ***
    رونیکا در رو باز کرد و معترض گفت:
    -بالاخره اومدین اما خوش اومدین،خیلی زودتر از اینا منتظرتون بودیم.
    ترجیح می دادم پاکت رو به دست خود مهرناز جون بدم اما بسته ی شکلات رو به رونیکا دادم.
    -ببخشید ،زود بیرون اومدیم و بعدشم ساعتو یادمون رفت.
    -اشکالی نداره مهم اینه که الان اینجایین،بفرمایین داخل.
    لبخند زنان کفشهام رو در اوردم و وارد شدم و کیا هم پشت سرم.
    ای خدا انصافت کجا رفته؟
    اون عمارت کجا و این آپارتمان کجا؟
    اصلا مقایسه شون هم زشت بود.
    مهرناز جون از اتاقی بیرون اومد،حسابی شیک و آرایش کرده.به طرفمون اومد و با محبت روم رو بوسید.
    -خیلی خوش اومدین بچه ها،صفا اوردین.
    پاکت رو به دستش دادم.
    -ببخشید یکم عجله ای شد،ناقابله.
    -ای وای چرا زحمت کشیدی؟چه لزومی داشت آخه؟
    -به خوشی استفاده کنین.
    رونیکا سریع گفت:
    -اگه می خوای لباساتو عوض کنی بیا تو اتاق من،کیاراد که از حمام دربیاد میزو می چینیم.
    -باشه، چه عجله ایه؟
    دستم رو کشید.
    -خودتو لوس نکن بیا ببینم.دیشبم که نموندی درست و حسابی حرف بزنیم.
    مهرناز جون رو به کیا گفت:
    -چرا ایستادی پسرم؟بشین الان برمی گردن، نگران نباش!
    رونیکا:آره بابا، صحیح و سالم بعد از اینکه یه فصل به خاطر خوابیدن دیشبش کتکش زدم تحویلت می دم.
    -سه روزه داریم همدیگه رو می بینیم دیگه دلخوری نداره.
    -بله منتها با شریک قبول نیست.حالا افتخار می دین؟
    کیاراد تن پوش به تن از حمام خارج شد.
    -به به بالاخره تشریف اوردن.شما کجا این کلبه ی حقیر کجا؟
    برای اونها شاید کوچیک بود اما با خونه ی ما اختلاف چندانی نداشت و دل باز بود ولی فراموش کردن عادت 20 ساله سخت بود.
    ریلکس با همون حوله ایستاده بود و موهاش رو خشک می کرد.
    دروغ چرا معذب شده بودم.
    رونیکا:مگه نمی خواستی لباساتو عوض کنی، بیا بریم دیگه.
    مهرناز جون چشم غره ای حواله ی کیاراد کرد و گفت:
    -تو هم حتما به فکر این هستی که از اونجا که مهمون داریم چه چیز درست بپوشی و بعد بیای پیش برادرت بشینی درسته؟
    پشت سر رونیکا رفتم.
    کیاراد:آهان ببخشید ،شرمنده توی فکر بودم حواسم نبود،الان برمی گردم.
    در رو باز کرد و به داخل اشاره کرد.
    -بفرمایید خواهش می کنم.
    نگاهم رو که محو اطراف دید گفت:
    -مهتا هم بار اولی که اومد مثل تو بود ولی دیگه عادت کردیم.چون مجبوریم.
    -نه بابا مگه چشه؟خیلی هم قشنگ و بامزه است.
    پوزخند زد.
    -آره می دونم،یه وقتایی توش خفه می شم.
    چی می گفتم؟
    هر چی می گفتم و الکی دلداری اش می دادم بعد از این همه مدت چیزی رو تغییر نمی داد.
    -اما بازم خیلی خیلی جای شکرش باقیه،همه اش زیر سایه ی کیارشه که نمی ذاره آب توی دلمون تکون بخوره.خیلی زحمت کشید ،خیلی.واقعا شبیه اون نیست؛خیلی وظیفه شناس و دلسوزه،هر سختی رو تحمل می کنه تا بقیه راحت باشن ولی حالا دیگه وقتشه که فقط به خودتون فکر کنه.
    پس اگه می شنید که برادر واقعی اش هم نیست و اینا چیزی جز عشق به خانواده ای که از خونش نیستن نیست چی می خواست بگه؟
    -فقط تو می تونی خوشحال و آروم نگهش داری همین باعث می شه از به هم رسیدنتون خوشحال تر باشم.می دونی چند وقت بود اینجوری ندیده بودمش؟خوشش نمیاد ضعفشو به روش بیاری و ازش حرف بزنی ولی واقعا دلش تنگ شده بود؛معلوم بود خیلی پشیمونه ولی برای خیر و صلاح خودتون بوده که اونم یه کاری برای رابـ ـطه تون انجام داده باشه،یعنی به نظر من که اینجوریه.
    منم بعد از اینکه خواستم دلم رو نادیده نگیرم به خاطر اینکه گذشته ی سختش و زخمهایی که خورده بود رو می دونستم؛ خواستم بیشتر از این ناراحت نمونه و دوباره کنارش موندم،لیاقت این فرصت رو داشت و داشت این رو با هر نگاه و هر کلمه ثابت می کرد.
    -من می رم بیرون که راحت تر عوض کنی،بذارشون روی همون تخت،می رم به مامان کمک کنم میزو بچینیم.
    قبل از اینکه چیزی بگم از اتاق خارج شد و در رو بست.
    لباسهام رو با یه بلوز مجلسی که روی یه شونه اش افتاده بود و مجبورم می کرد موهام رو همون طرف برهنگی بازوم رها کنم پوشیدم و شلوارم رو هم گذاشتم بمونه،تنگ بود اما زیاد معذبم نمی کرد.یکم دیگه عطر به گردنم زدم و بیرون اومدم.
    کیارش توی اتاق کیاراد پشت به من با گوشی اش حرف می زد و کیاراد توی پذیرایی تی وی می دید،مهرناز جون و رونیکا هم توی آشپزخونه سرشون گرم بود.
    برای یه خلوت کردن کوچیک فرصت بدی نبود؛مخصوصا بعد از اون حرفهای رونیکا حالا احساساتم بیشتر غلیان کرده بود و نمی تونستم بی تفاوت ازش بگذرم،احتمالا از بوی عطرم متوجهم شد که به طرفم برگشت و بی هوا به آغوشش پناه بردم و پاهام توی هوا از گردنش آویزون شدم.
    قطع کرده بود،متوجه شدم که گوشی اش رو توی جیبش گذاشت.
    دستش پشت کمرم قرار گرفت.
    -چیزی شده؟
    انگشتهام رو از پشت گردنش توی هم قفل کردم.
    -نه ،فقط دلم خواست.
    ادامه ی حرفم رو که "یه لحظه به چشمم خواستنی تر و جذاب تر اومدی"خوردم!
    در صورتی که همیشه همینطور بود و فقط یه لحظه نبود!
    -چرا؟
    -چون داشتیم از تو حرف می زدیم.
    طره ای از موهام رو که توی صورتم اومده بود بین انگشتهاش گرفت و نرم روشون دست کشید.
    -درباره ی؟
    -تنها قسمت مهمش تو بودی،بقیه اشو یادم نمیاد؛مهم هم نیست.
    بزرگی هاش برای من کم نبود،از کجاش باید شروع می کردم؟
    بـ..وسـ..ـه ی گرم و عمیقش روی پیشونی ام نشست و کمرم رو محکم تر به خودش فشرد،هیچوقت اینقدر آروم نبودم.
    نفس عمیقی کشیده کنار گوشم گفت:
    -برای این می پرسم که اگه چیز نامربوطی گفته باشه برم و گوششو بکشم!
    -مگه جرات داره جلوی من چیزی بگه؟اون موقع خودم گوش براش نمی ذارم،خوب دیگه خیلی صمیمی شدیم، من برم کمکشون.
    -بدون تو هم از پسش برمیان.
    ازش جدا شدم.
    -می دونم ولی زشته، تازه اینجا بی اجازه توی این اتاق بودنمونم درست نیست.
    به طرف در برگشتم که ناغافل دستم رو کشید و یه دستش رو روی یه گونه ام گذاشته گونه ی چپم نرم ولی عمیق و طولانی داغ شد و جدی و بم زیر گوشم گفت:
    -فکر کن احساساتی شدم ، خودت شروع کردی؛اما بذار من تمومش کنم!
    همه ی تنم داغ شده بود،این آرامش و خوشی با حس دیگه ای هم قابل جایگزین شدن بود؟
    با اینکه سخت بود ولی به آرومی و سختی لای پلکهام رو باز کردم.
    -قرار بود بریما.
    -مسلما از چند روز دیگه خلاص شدنت به همین راحتی ها نیست،دیگه بهونه ای هم برای فرار نداری.
    ازش جدا شده بدجنس لبخند زدم.
    -اونم به وقتش پیدا می شه.
    -فکر می کنی اون موقع توانی برای فکر کردن برات باقی می مونه؟
    نیشم بسته شد که هیچ چطور لبخند زدن به کل از یادم رفت.
    مرموز و بدجنس ابرویی بالا انداخت و گفت:
    -به نظر منم از الان بترس!
    اخمهام رو توی هم کشیدم.
    -چی از اذیت کردنم نصیبت می شه واقعا نمی دونم ،حسابی فکرمو درگیر کرده.
    -ترجیح می دم چیزای قشنگ تری فکرتو درگیر کنه.
    داشت کاری می کرد که منم با این زبونم ازش کم بیارم و نتونم جوابش رو بدم.
    از این بابت حسابی از دست خودم عصبانی بودم.بهش عادت نداشتم و با گم کردن دست و پام مغزم هم از کار می افتاد.
    صدای رونیکا بلند شد.
    -طناز کجا موندی پس؟
    -دارم میام.
    رو کردم سمتش و پشت چشم نازک کنان گفتم:
    -فرض کن نیومدم.
    پشتم بهش بود و به طرف در می رفتم که صداش رو از فاصله ی نزدیک شنیدم.
    -اونو باید قبل از اینکه این گرما رو از خودت جا بذاری بهش فکر می کردی و جلوی خودتو می گرفتی تا همچین فکری کنم!
    هوا رفته رفته گرم تر می شد،اینجا دیگه جای موندن نبود.
    لبخندی به لب که سعی کردم متوجهش نشه زده از اتاق بیرون اومدم و پشت سرم اومد.شام اون شب توی جمعشون حسابی بهم مزه داد،هیچی عوض نشده بود و ظاهرا که هیچ غم و دردی نبود،چون همگی می خواستیم که همین طور باشه پس امکان نداشت نشه.
    خیلی وقت بود لـ*ـذت یه غذای خانوادگی رو از دست داده بودم مخصوصا توی خونه که همه چیز اون قدر سرد شده بود و کسی سر غذا یا شام کلمه ای صحبت نمی کرد تا بلکه بحث و جدلی پیش نیاد،بهش عادت نداشتم؛ پس طبیعی بود امشب زیادی برام خاص و به یاد موندنی باشه.
    میز رو با هم جمع کردیم .
    کیاراد و کیارش که بعد از شام رفته بودن توی بالکن و رونیکا داشت براشون نسکافه درست می کرد تا ببره.
    مهرنازجون:خوب؟از کی تصمیم دارین کاراتونو شروع کنین؟برای عقد خریدی لازم نیست؟
    بشقاب ها رو روی هم چیدم تا برای شستن توی سینک بذارم.
    -فکر نکنم به جز آینه و شمعدون چیز دیگه ای بخواد؛مثل اینکه امروز رفته محضر و برای دوشنبه عصر وقت گرفته،فقط باید آزمایش بدیم و براشون ببریم.
    لبخند گرم و شیرینی زد و بازوم رو فشرد.
    -به سلامتی،ایشاالله که همه چیز عالی و بی نقص همونجوری که همه می خوایم پیش می ره.
    رونیکا پودر نسکافه ها رو توی فنجونها خالی کرد.
    -اون بار که مشکلی نبود، نه؟
    -نه خدا رو شکر.
    -خوب پس جای نگرانی نیست،ایشاالله که فقط به یه عقد ساده قانع نیستیم؛حداقل شبش یه جشن خودمونی بین خودمون بگیریم تو رو خدا.
    مهرناز جون چپ چپی نگاهش کرد و گفت:
    -تو چیکار داری دختر؟شاید بخوان تنها باشن.
    درجا رنگم عوض شد و هول گفتم:
    -نه نه، یه جشن خودمونی که اشکالی نداره من که موافقم..اصلا...اصلا همچین برنامه ای نداشتیم.
    رونیکا با شیطت نیشی باز کرد و گفت:
    -از طرف خودت حرف بزن.از کجا معلوم توی ذهنش برنامه ای نچیده باشه؟
    مهرنازجون :رونیکا!زیاده روی نکن،هر چی باشه به تو ربطی نداره.
    خندید.
    -ای بابا، باشه.من فقط به فکر دل برادرمم؛به هرحال سودش مال اونه نه من!
    عجب آدمی بود،نمی دونم این خواهر و برادر چه علاقه ای داشتن من رو خجالت بدن؟
    تازه حرفهای جدیدش رو نشنیده بود و اینجوری حق داشت،ولی خوب برنامه ای هم چیده بود برای خودش بود!
    آب جوش رو که اضافه کرد سریع پریدم وسط.
    -بده من می برم سریع برمی گردم تا ظرفا رو بشوریم.
    مامانش جواب داد:
    -بعدش می رین می شینین،بعد یه عمری اومدی اینجا مگه می ذارم وایسی به ظرف شستن؟
    فنجان ها رو با یه ظرف کیک خونگی خوش رنگ و عطر توی سینی گذاشت.
    -آره دیگه چه موقعیتی از این بهتر برای فرار؟هم در میری که خجالت نکشی هم می بینیش؟می خوای منم بیام کیارادو کیش کنم بره؟
    مگه گربه است؟امشب کتک خورش ملس بود این دختر.
    سینی رو برداشتم و با چشمهای باریک شده نگاهش کرده و تا مهرنازجون حواسش به جمع و جور کردن و تمیز کردن سفره بود سر تاسفی براش تکون داده به قصد رفتن به بالکن از آشپزخونه بیرون اومدم.
    خوشبختانه در بالکن باز بود و برای ورود مشکلی نداشتم.خیلی زود متوجهم شدن.
    کیاراد:دستت درد نکنه تو چرا زحمت کشیدی؟
    سینی رو با احتیاط از دستم گرفت.
    -لازم بود،خوب خوش بگذره،درو ببندم؟
    کیارش:نه لازم نیست، داشتیم می اومدیم داخل.
    کیاراد:آره یکم صبر می کردی می اومدیم دیگه لازم نبود تا اینجا بیای.
    عجب آدمایین ها.
    لبخند حرصی زدم.
    -اشکالی نداره،چیزی رو از دست ندادم.
    کیاراد نگاه مشکوکی بینمون رد و بدل کرد و گفت:
    -من برم داخل،نوش جانتون من میل ندارم.برگشتنتونم که معلوم نیست بخواین برگردین،من سرشونو گرم می کنم.
    معترض پوفی کردم و گفتم:
    -ای بابا چرا همه راجع به ما اینجوری فکر می کنن؟چون یه مدت دور بودیم که همه اش نباید یه گوشه کناری تنها باشیم،اتفاقا من توی جمعتون بودنو ترجیح می دم.
    بدجنس ابرویی هم براش بالا انداختم که همونجوری جوابم رو داد،توی نگاهش دلخوری کمرنگی هم دیده می شد و همزمان این که تهدید می کرد "منتظر تسویه حسابم باش!"
    کیاراد خندید.
    -خودت می دونی.
    -من رفتم،تا سرد نشده بخورید که رونیکا بفهمه دلخور می شه.
    کیاراد:آره بالاخره بعد سالها یه کار به درد بخور انجام داده حق داره.
    لبخند زنان سرم رو تکون دادم و بدون اینکه نگاه دیگه ای بهش بندازم می خواستم به آشپزخونه برگردم که مهرناز جون جلو اومد و گفت پیش رونیکا توی سالن باشم تا نسکافه و کیک های ما هم برسه و تعارفهام رو هم نشنیده گرفت.
    واقعا دنبال بهانه و فرصت بودم و آرزوم بود باهاش تنها باشم تا بعد از این همه مدت برای یه بارم که شده درست و حسابی حرف بزنیم اما موقعیتش به همین سادگی پیدا نمی شد و صبر زیادی لازم داشت؛تازه بعد از این همه نزدیکی یکم فاصله انداختن و دوری کردن هم بد نبود؛شکار زیرزیرکی و پنهونی نگاه کردنهاش از دور رو دوست داشتم،قشنگ بود این که ببینم حتی اگه نخوام هم حواسش بهم هست.
    با دیدنم دست از زیر و رو کردن کانالها برداشت.
    -چی شد؟باهات نیومدن؟دارن درباره ی کار حرف می زنن؟
    -انگار همینطوره.
    -تنها بحث مشترکشونه؛ عجیب نیست.
    -مهتا هم یه چیزایی می گفت؛باور نکرده بودم.
    -باور کن توی این یه ماه آخر تنها تفریحش اومدن به خواستگاری شما بود.
    -تو چی؟شنیدم زیاد از آزمونت راضی نبودی.
    -نمی خوام بهونه بیارم ولی بعد اون اتفاقا چه طوری می تونستم تمرکز کنم؟عوضش برنامه ی امسالم فقط با درس خوندن پر می شه چون رشته های بالا رو می خوام،مامان الان همه ی امیدش به ماست،می خوام رو سفیدش کنم.تو رو خدا همینا رو بهش بگو که دیگه به جونم غر نزنه.
    -مگه غر هم می زنه؟
    -تا دلت بخواد؛این مدت کیسه بوکسش ما بودیم دیگه،تازه به زور برام مشاور گرفته و کلاس و آزمون ثبت نامم کرده.اگه بگی خوش به حالت می کشمت!
    خندیدم.
    -نمی گم.
    -راستی تا شام آماده نشده بریم پارکینگ، عروسو ببینیم؟
    منظورش به ماشین بود،پس خبر داشتن.
    با لبخند رضایت بخشی قصد موافقت داشتن که از بالکن خارج شدن و مهرنازجون هم با نسکافه ها رسید.
    -مامان خیلی دیر شدا؛نمی شه به جاش همون شامو بخوریم؟هوا هم که گرمه.
    بلند شدم و سینی رو از دستش گرفته روی میز گذاشتم.
    -خیلی زشته،باید زودتر می گفتی؛من که می خورم.عجله نکن بعد از شام همه می ریم بستنی می خوریم.
    -خبرو گرفتم عزیزم،مبارکت باشه،امیدوارم لیاقتتو داشته باشه.
    با خجالت تشکر کردم،دست خودم نبود؛هنوز هم که به قیمتش فکر می کردم حس می کردم حقشون رو خوردم و خوشحالی برام نمی موند.هنوز هضمش نکرده بودم اما انگار واقعا خوشحال بودن و مثل من فکر نمی کردن.
    حالا وقت جبران کردن من رسیده بود،محال بود بی جواب بمونه.
    از من خواست نسکافه ام رو بخورم و رونیکا رو برای کمک کردن به آشپزخونه کشوند تا کمتر غر بزنه که البته بیشتر هم شد.کیاراد اجازه گرفت و به اتاقش رفت و باز هم فقط ما موندیم.دیگه نمی خواستم گرفتگی ام رو به روش بیارم و ناراحتش کنم،کیا هم سکوت کرده بود که برای سنگین تر نشدن فضا گفتم:
    -مثل اینکه خوب سازگار شدن درسته؟یکم شکایت کرد ولی ...تو اینجا نمی مونی درسته؟کمبودی حس نمی کنن؟
    -چه طور؟تو کمبودی می بینی؟
    -نه ،وقتی سایه ی تو بالای سرشون باشه که مسئله ای نمی مونه ؛حداقل برای من کافیه ولی می گم بیشتر هم می تونی باهاشون وقت بگذرونی،البته دیگه اگه سرت شلوغ بشه من هستم و می دونی که با علاقه کنارشون می مونم .
    -می دونم و خیالم راحته برای همین بدون اینکه بهت بگم اجازه دادم سرم شلوغ تر بشه چون باید تلاشمو بیشتر کنم.
    با لبخند پلک به هم زدم.
    -دو خانواده رو اداره کردن مسئولیت کمی نیست ولی از پسش برمیای،می دونم،تنها هم نیستی ؛چه خوب هم همه با هم کنار میایم،برای خودشیرینی نمی گم اینجوری نگام نکن،واقعا همینطوره.
    -می دونم،تو اشتباه برداشت کردی.
    -چطوری باید برداشت می کردم؟
    -هنوز برای فهمیدنش وقت داری،ترجیح می دم خودت بفهمی.
    -سخت شد که.
    لبخند محو و مردونه ای زد و جوابی نداد.از جا بلند شدم.
    -من می رم کمک،خیلی نشستم،زشته.راستی قبل از خونه رفتن به خاطر رونیکا یکم همه با هم می ریم بیرون.برای خودمونم خوبه.
    -دیر می شه،برگشتنشون سخت می شه .
    -دل نشکن دیگه،چیزی نمی شه ،تازه باید شیرینی بدم؛شام هم که جداست.
    جدی باید با بابا صحبت می کردم تا حداقل اگه مامان هنوز می خواد ضدحال باشه خودمون با بابا بریم بیرون،همه چیز زیادی قاطی شده بود.
    -عجله ای برای هیچکدوم نداریم،رونیکا هم بچه نیست؛درک می کنه.
    بحث کردن بی فایده بود،اینجا هم جاش نبود.بالاخره راهی پیدا می شد تا حرفم رو به کرسی بنشونم.سینی رو هم برداشتم تا به آشپزخونه ببرم؛دیگه خبری از اون همه خدم و حشم هم نبود و همه ی این کارها با خودمون بود.
    فنجون ها رو توی سینک گذاشتم تا بعد با ظرفهای شام بشوریم.خیلی سوالها داشتم اما روی پرسیدنش رو نه.
    -کمک لازم ندارین؟کم و کسری نیست؟
    -نه عزیزم،وظیفه ی خودشه.بذار ببینیم سفره آراییش برای چهار تا دونه عکس به کجا می رسه؟
    خندیدم.این کارها هنوز قدیمی نشده بود؟
    بالای آخرین صندلی ایستادم و آرنجم رو به پشتی بلند صندلی تکیه داده دستم رو زیر چونه زدم.
    -ادامه بده،منم مشتاق شدم.
    کیا هم از سر بیکاری و فرار کردنهای من دست به سـ*ـینه تکیه به ستون ایستاده بود که گفتم:
    -ماهانو هم دعوت می کردی که تنها نمونی،از کیاراد که برای تو هم صحبت درنمیاد،غریبه هم که نیست؛بلکه چشمش بعضی توجها رو بگیره اینقدر این ور و اون ور پشت سرمون حرف نزنه.
    البته منظورم از توجه همین کارهای رونیکا بود که حیف بود برای یه دور همی خودمونی هدر بره و همین رو با لبخند و نگاه مرموزی بهش فهموندم و با دستپاچه شدنش نشون داد دستش همچین خالی هم نیست.خم شد چنگال رو از روی زمین که از دستش افتاده بود برداره که دستبندش به سفره گیر کرد و قبل از اینکه همه چیز بشکنه و از بین بره به دادش رسیدم؛از کجا می دونستم اینقدر هول می کنه!
    مامانش و کیا هم مشکوک نگاهش می کردن و دیگه فرصت خندیدن نبود.
    چنگال رو توی سینک گذاشت و حق به جانب به طرف کیا برگشت.
    -چیه؟اتفاق بود دیگه،انگار اولین بارمه!
    همون خدا رو شکر که اولین بار نبود وگرنه حسابی خیط می شد.تازه مدال افتخار هم می خواست!
    کیاراد هم با همین سر و صداها از اتاق خارج شده بود و "گشنمه"،"گشنمه"راه انداخته بود و یکی در میون چشم غره و غرغر از مامانش و رونیکا رو به جون می خرید.
    تا چند ساعت بعدش که اونجا بودم همه اش به حرف زدن درباره ی خرید و مراسم و دوست داشتنی هام گذاشت،از اینکه همون روزا و همون کارها تکرار می شد ذره ای شکایت نداشتم؛چون حالم خوب بود و دیگه خبری از استرس و نگرانی نبود و معمای حل نشده ای باقی نمونده بود.همه انتظار یه مهمونی بی نقص رو داشتن و از همه بیشتر این هیجان بود که بهم انگیزه می داد.بیشتر از چیزی که فکر می کردیم به رسیدن به آرزوم یا شاید آرزوی مشترکمون نزدیک تر شده بودیم.
    قبل از رفتن حسابی ازشون بابت پذیرایی بی نظیرشون تشکر کردم.کنارشون بیشترین آرامش رو داشتم و حضور تک تکشون موثر بود.چه خوب که دوباره من رو بین خودشون قبول کرده بودن و چیزی رو به روم نمی اوردن.رونیکا کمی به خاطر بدقولی ام دلخور شد اما براش برنامه هایی داشتم و تا فردا از دلش درمی اوردم.
    با آسانسور به پارکینگ رفتیم.
    -تو هم باهام تا خونه میای؟
    -توقع دیگه ای داری؟
    -نه،فقط برای برگشتنت...
    -تو به فکرش نباش.
    -باشه، چرا ناراحت می شی؟چون عادت نداری گفتم.
    -ناراحت؟
    شونه ای بالا انداختم.
    -ولی زیاد نشستیم هم مامانت خسته شد هم رونیکا دلخور شد ولی چون از چشم تو می بینه عیبی نداره!
    -اینطوریه؟
    دوباره شونه بالا انداختم.
    -یکم از فردا بعد از ظهرا بریم بیرون که اشکالی نداره؟چون روی درساش حساس شدی پرسیدم.
    -خودش می دونه،اگه بخواد برای جبرانشون یه فکری می کنه.
    از آسانسور خارج شدیم.
    -چیکار کنیم؟حالا که تو سرت شلوغه مجبوریم ولی نگران نباش؛اگه دیدم حواسش پرت شده مامانت و مهتا و پانیذ هم هستن،هیچ ضرری به کسی نمی زنم.
    لبخند کج اش از خود بی خودم می کرد.
    -ضرری هم باشه می تونی روی من حساب کنی.
    بالاخره بی رودرواسی خودم بودم که دستش رو گرفتم،وقتی اینجوری حرف آروم و گرم حرف می زد همه ی قولهام رو یادم می رفت؛اصلا دیگه چرا سرسنگین باشم یا به قولی خودم رو براش بگیرم؟
    اتفاقا الان بیشتر به توجه و محبتم نیاز داشت،من هم که دلم براش پر می کشید.
    -واقعا نمی دونم چطوری ازت تشکر کنم؟هر روز و هر لحظه متعجبم می کنی و چهره های جدیدی ازت می بینم،این خوبه یا بد نمی دونم چون یه وقتایی هم می ترسم که این نخ دوباره پاره بشه ؛واسه همین فعلا بقیه اشو نگه دار،هنوز همینقدرشو هم هضم نکردم.
    رو به روم ایستاده بود اما دستم از دستش جدا نشده بود.
    -بهتره زودتر عادت کنی ؛به ما هم اعتماد کن چون من اعتماد دارم،همین الان هم به میل خودم اجازه نمی دم بری پس فعلا از مهمون بودنت استفاده کن .فکرهایی هم که دیگه امکان عملی شدنشون وجود نداره به ذهنت راه نده چون تو رو برای این کنار خودم نیوردم.می دونم که فعلا از پس خودت برمیای پس ذهنتو هم ساکت کن ،منم اگه لازم باشه بجنگم ،می جنگم؛اما مثل تو نمی ترسم چون به خودمون شک ندارم؛حالا کاملا می دونم چی می خوام و می خوام با زندگیم چیکار کنم؛زندگی من فقط یه بخش داره که با شما می گذره پس خودتو باهاش هماهنگ کن و براش آماده شو.
    با لبخند عمیقی که می دونستم حالا حالاها و خواسته ناخواسته پاک شدنی نیست پلکهام رو باز و بسته کردم و دستش رو بیشتر از قبل فشردم.
    -همین کارو می کنم.
    -حالا سوار شو،دیگه می دونی باید چیکار کنی.
    مگه دلم می اومد دستش رو رها کنم؟
    اما چاره ای نبود.باز هم من رو پشت فرمون نشوند و کنارم جاگیر شد اما اینبار با کلام نه که با نگاه نصیحت و دقت می کرد تا بازیگوشی ازم سر نزنه.
    هر شب جدایی ازش سخت تر می شد اما کاملا موقتی بود و تا چند روز آینده شاید این فاصله ها فقط به دوری برای سر کار رفتنش محدود می شد.
    با بابا مشغول صحبت بودن و بابا عمیقا ازش تشکر و به داخل دعوتش می کرد که وارد خونه شدم.جلوی تلویزیون مشغول فیلم دیدن بود و کاسه ای سالاد کاهو هم توی دستش بود.
    -سلام.
    به طرفم چرخید.
    -علیک سلام ،خوش گذشت؟
    -بله، جاتون خالی.
    پوزخند زنان جواب داد:
    -مطمئنی؟
    -بله؛و مطمئن بودم این کادوی چند صد میلیونی خوشحال و راضیتون می کنه اما خدا رو شکر تغییری نمی بینم.
    -کی گفته خوشحال نیستم؟این تازه اولشه.
    -آها پس باید سند خونه هم به اسمم بزنه؛ اون موقع شخصیت دومتون رو نشون می دین و قبولش می کنین؟اصلا خودتونو خسته نکنین. همین که توی خونه راهم می دین و قبولم کردین کافیه، من خودم مراقب ناراحت نشدنش هستم و از طرف بابا خیالم راحته.
    -این چه طرز حرف زدنه؟
    -اشتباه می کنم؟چیزی که شما رو فعلا آروم کرده مگه امکاناتش نیست؟اینو چون قبلا قول نداده بود حدس نزدم کار شماست؛خوشبختانه اهل باج دادنم نیست پس نگرانی ندارم که ایما و اشاره هاتون اثری بذاره ولی یکم هم بقیه ی جنبه ها رو ببینین؛سنگینیشو،مسئولیت پذیریشو،خانواده دوستیشو،احترام گذاشتنشو.یادتون رفته یه وقتایی براش ناراحت و نگران می شدین و همیشه طرفش بودین؟حالا چی عوض شده که جلوی همه با القاب اشتباه خطابش می کنین؟خودتون مقصرا رو می شناسین و نیازی به معرفی نیست.همه مون یه اشتباهایی داشتیم،حالا وقتشه هوای همو داشته باشیم چون بخواین یا نه خانواده ایم.اینقدر تغییر وضعیتشونو به روشون نیارین؛ما هنوزم بالاتر نیستیم،به جاش قدرشونو بدونین،قدر بابا رو هم همینطور.
    تیکه ی ریزی که انداختم کمی عصبی اش کرد ولی دروغ که نبود؟
    ممکن بود با دیدن همین بداخلاقی ها ازش دور بشه ؛هر اتفاقی هم که می افتاد روی همه ی ما تاثیر می گذاشت چون مثل زنجیره ای به هم متصل بودیم .
    -خیلی خوب،مگه من گفتم مشکلی دارم؟وقتی این همه خوشحالیتو می بینم چرا کاسه ی داغ تر از آش بشم؟فقط از پیش بینی آینده نگران می شم.بالاخره دیر یا زود بازم خسته می شه و ممکنه هوای گذشته ها رو بکنه.
    -برای فکر کردن بهش خیلی زوده،فعلا که کسی اسمشو هم به زبون نمیاره .همه شونم خوب به نظر می رسن،درسته که پدر و مادرش آدمای زیاد خوبی نبودن و پدر و مادری نکردن ولی دارم می بینم که چیزی رو از اونا به ارث نبرده.
    لبخند محوی زده بلند شد.
    -من که از خدامه،امیدوارم زمان فقط چیزای خوب نشونمون بده؛ولی انتظار نداشته باش فورا تغییر کنم .اما برای اولین قدم برای دو شب دیگه دعوتشون کن یعنی خودم تماس می گیرم.حواسم هم هست که خودت به من هر حرفی می زنی ولی نمی ذاری کسی بهشون بگه"تو".بابات کجا موند؟
    -نمی دونم،خیلی طولانی شد.
    -اگه هنوز توی حیاطه دعوتشون کن داخل تا قهوه درست کنم.
    شاید کمی با اکراه گفت اما فکر بدی هم نبود .داشتم با ذوق می رفتم بهشون خبر بدم که بابا وارد شد و لبخندم پاک شد.
    -رفت؟
    -آره،قبول نکرد برسونمش.بهتون خوش گذشت؟
    -بله،جاتون خالی.من برم لباسامو عوض کنم،شب بخیر.
    مامان:یعنی چیزی برای تعریف کردن نیست؟
    چون واقعا علاقمند نبود من هم چیزی برای عرضه کردن نداشتم اما درست می شد و به این باور داشتم؛گرچه اصلا دلم نمی خواست فکر کنه مثل خودش دنبال امکاناتم ،من فقط قلبی رو می دیدم که برای من باز شده بود و آرامشی که کنارش دچارش بودم؛همه کم کم این رو می فهمیدن.
    ***
    کلافه از این بحث بی نتیجه پوفی کردم و بی حوصله گفتم:
    -چه اصراریه؟اصلا وقت داره ما رو ببینه؟اگه می خوای پیش آروین بمونی تا با هم ناهار بخورین بگو تا من برم خونه؟
    -چرا خونه؟مگه نمی خواستی بری خرید؟
    -حالا که تو داری زیرش می زنی.
    -من یا تو؟اگه فقط می خوای ببینیش که منتظر می مونم وگرنه...
    -حداقل بیا کیارادو ببین خیالشونو راحت کن که بازیگوشی نمی کنه؛هم اینکه اگه دیدی با ناحق به بیگاری گرفتنش شکایتشو می کنی.اصلا کنجکاو نیستی شرکتشونو ببینی؟
    فکر بدی هم نبود؛بیکار هم که بودم اما قبل از اینکه عذاب وجدان گریبانگیرم بشه باید باهاش حرف می زدم،از دیشب هم ازش خبر نداشتم.فقط دو روز تا محضر مونده بود ولی کار چندانی نداشتیم،زیاد هم همدیگه رو نمی دیدیم و همه اش توی جمع بودیم و هر جور شده به نحوی همدیگه رو می دیدیم؛نه به قبلا که همه اش خونه اش بودم و نه به حالا .هنوز شکایتهام رو نشنیده بود و چون مسئولیتهاش زیاد بود فشاری بهش نمی اوردم.اما برای خودش هم بد بود و نگرانش بودم؛امشب دیگه نمی ذارم بخوابه!یکم هم با من وقت بگذرونه، این که نشد.
    جلوی ساختمون بلند و شیک تجاری اداری توقف کردم و ازش خواستم پیاده بشه تا بعد از تماسم بهش ملحق بشم.
    بی معطلی شماره اش رو گرفتم و با ذوق و هیجان منتظر شنیدن صداش شدم.انتظارم کمی طولانی شد اما بی نتیجه نموند.
    -سلام ،خوبی؟چه خبر؟بیمارستانی؟خسته نباشی.چطور پیش می ره؟چون می دونم وقت نداری یهویی می پرسم تا یادم نرفته.
    -فکر کنم درباره اش حرف زده بودیم.
    -من که چیزی نگفتم،تازه به فکرت بودم که به همه برسی.کی کارت تموم می شه؟اینم نمی تونم بپرسم؟
    -من اینو نگفتم؛کجایی؟به نظر نمیاد خونه باشی.
    -آره با مهتا اومدیم شرکت آروین اینا،کیارادو هم می بینم و وضعیتشو بهتون می گم،اگه تو بیمارستان می مونی مجبورم باهاشون ناهار بخورم.اینم تنوعیه.
    -تنوع؟با اون؟
    -نگران نباش،هنوز قولی ندادم؛یه نگاه می ندازم و یه بهونه میارم و میرم خونه می خوابم،بعد از ظهر هم میام پیشت .دیگه وقتی تو نمی تونی من میام،کاری هم نداریم و اگه نخوای نمی گردیم.شام هم با هم یه چیزی درست می کنیم .
    لبخند خبیثی روی ل*ب*هام نشست؛حالا اگه می تونی رد کن!
    -مطمئنی؟
    -مگه هنوز اجازه لازم داریم؟
    -شاید.
    -خودت میای دنبالم؟هر ساعتی که برای خودت مناسب باشه،چیزاییو هم که خریدم نشونت می دم.
    صدای نفس عمیقش رو شنیدم.
    -باشه،برای دو سه ساعت دیگه آماده باش.
    "باشه" ای گفتم و بعد از یه خداحافظی سرسری قطع کردم.پس دیگه نباید وقتم رو با غذا خوردن تلف می کردم و فورا برای آماده شدن به خونه برمی گشتم تا برای شام دو نفره امون هم یه فکر خوب کنم.
    با همین فکرها و ذهنی درگیر وارد ساختمون شدم و بعد از فهمیدن طبقه از طریق پلاک های نصب شده توی لابی، سوار آسانسور شدم و دکمه ی طبقه 8 رو فشردم.کمی از اینکه نمی دونستم با چی رو به رو می شم هیجان داشتم،مهتا هم به موقع بعد از بیرون اومدنم از آسانسور تماس گرفت تا بفهمه دقیقا کجا موندم.جای قشنگی بود و پرسنلش از چیزی که فکر می کردم بیشتر بودن،از طریق مهتا اتاق آروین رو پیدا کردم که با نزدیک شدنم به اتاق همه اشون بیرون اومدن.
    -چه استقبال گرمی!عجیبه به نظر می اومد سرتون شلوغ باشه.
    با طعنه به کارمندها اشاره کردم که آروین بادی به غبغب انداخت.
    -به هر حال باید یه فرقی بینمون باشه.
    کیاراد:زر می زنه ،نه رییسه نه رییسش فرق مرق حالیش می شه،مثل اسب یزید ازش کار می کشه.
    با اینکه آریو هم بینمون بود همونجور خطاب به کیاراد با خنده جواب دادم:
    -پس سلاممو به رییسش برسون.
    بالاخره نگاه مستقیمی بهش انداختم.
    -چه خبر؟سایه اتون سنگین شده.
    -نه به اندازه ی شما.
    به حلقه ام اشاره کرد.
    -راستی بازم تبریک می گم.
    -یکم دیر شد ولی نه برای من؛ممنون.
    مهتا با آرنج ضربه ای بهم زد که بس کنم و کمتر دلش رو بسوزونم و من هم با کیاراد سر خودم رو گرم کردم و رفتیم تا اتاقش رو ببینیم.
    با کنجکاوی و علاقه اتاق نسبتا بزرگ و تماما لوکسش رو از نظر می گذروندم که در رو بست و پشت سرم به طرف پنجره ی سراسری حرکت کرد.
    -خودمونیم؛راستشو بگو برای تفتیش من اومدی یا خودنمایی؟
    -یعنی چی خودنمایی؟
    -می خوای بگی نفهمیدی؟همین که ناراحتش کردی.
    -من اصلا قصد بالا اومدن نداشتم؛نه دلم می خواد ناراحتش کنم نه اینکه خودمو یادآوری کنم ،برعکس می خوام با هم خوب باشیم،واقعا دوست خوبیه،صمیمیتش از ته دله؛ اما همینقدر.
    لبخند جذاب و مردونه ای به روم زد.
    -من که نمی فهمم چی می گی چون با ما اینطور نیست.
    -می دونم دیگه نمی تونم روی دوستیش حساب کنم اما امیدوارم یه روزی بشه.
    -ممکنه شدنی باشه،ناراحت نشو ولی بعد از اون شب و مهمون نوازی مامانت اینو هم باور می کنم؛چی می خوری سفارش بدم؟
    -هیچی،می خوام برم.نمی دونم مهتا می مونه یا نه اما احتمالا باید تنها برگردم خونه.
    -چه عجله ایه؟ناهارو با هم می خوردیم.
    مگه از گلوم پایین می رفت؟
    -نه ممنون،یکم کار دارم که تا یادمه بهتره حلشون کنم.شما بخورید.نوش جان.حالا واقعا با علاقه کار می کنی یا نه؟
    منظورم رو فهمید و با شیطنت خندید.
    -ای،بعضی وقتا انگیزه هایی پیدا می شه.ولی اونا تو گذشته مونده،نمی خوام کسی تمرکزمو به هم بزنه.به اندازه ی کیارش افتخارآفرین نیستم ولی می خوام سعی خودمو بکنم.
    -می کنی،می دونم.رقابت هم به اندازه اش برات خوبه.می دونم تا چند سال دیگه روبان شرکت خودتو قیچی می کنم.حواست باشه من زودتر گفتما؛مال خودمه.
    با خنده سری تکون داد.
    -دیگه کسی نیست بهش سر بزنی؟
    منظورش رو فهمیدم؛قصدش رو داشتم اما نمی دونستم دقیقا چی بگم.درسته که تا آب می خوردم به کیا نمی گفتم ولی این فرق داشت !
    -اول برنامه ی تابلوی مهتا رو بفهمم، بعد.تو دیگه ماکتتو تموم کن،من می رم.
    -ولی این قبول نیستا،یه بار با هم بیاین ناهار دعوتتون کنم؛همین طرفا یه رستوران عالی هست،حیفه از دستش بدین،کیا هم نیومد با مامان و رونیکا بیاین.
    با لبخندی خداحافظی و تشکر کردم و بیرون زدم اما حرف گوش نکرد و به بهونه ای پشت سرم اومد.
    -چیه؟حرف خصوصی که ندارین.اصلا فکر کن می خوام خودمو پیش کیا شیرین کنم ؛بقیه اصلا برام مهم نیستن.پشت در می ایستم ولی درو کامل نمی بندی ها.
    -شوخی می کنی؟
    -من از این به بعد باهات شوخی ندارم،خطرناکه.
    از کیارش هم که بدتر بود.باورم نمی شد ولی واقعا قصد داشت گوش بده،من که حرف خاصی نداشتم ولی درست نبود و برای اون ناخوشایند .
    -شما به من اعتماد ندارین؟بمون ولی نمی ترسی اخراجت کنه؟
    -نه،راز کاری و دولتی که نیست، بکنه هم چند روزه که به نفعمه؛دلم برای بخور و بخواب تنگ شده.
    شونه ای بالا انداختم و تقه ای به در اتاقش زدم.
    -بیا تو.
    کیاراد پوزخندی زد.
    -چه با شخصیت.من می رم برای خودم چای بگیرم ولی بازم درو کامل نبند.
    دیگه کم کم داشت عصبی ام می کرد ولی فقط سری تکون دادم و در رو باز کرده سرم رو داخل بردم.
    -می تونم بیام داخل؟
    خودکار توی دستش رو روی میز گذاشت و نفس عمیقی کشید.
    -البته.
    آروم و راحت به نظر می رسید و وادارم می کرد به نصیحتهای کیاراد بی توجه بمونم و بعد از وارد شدن به خاطر سر و صداها در رو ببندم.اتاقش از اتاق کیاراد بزرگتر بود و پنجره ی پشت سرش سراسری و منظره اش قشنگ تر بود.روی مبل چرمی کنار میزش نشستم و قاب عکس روی میز رو به طرف خودم برگردوندم؛یه عکس چهارنفره ی کاملا خانوادگی بود.چشمهای باباش آبی و در کل بور بود و مامانش سبز،هر دو فوق العاده به نظر می رسیدن و چیزهای خوبی برای بچه هاشون به ارث گذاشته بودن.
    -بالاخره قسمت شد مامان و باباتو ببینم .بد برداشت نکن وی هر دوشون خیلی خوشگل بودن.ماشاالله.
    لبخندی دندون نما که در اون شرایط ازش بعید می دیدم رو زد.
    -لطف داری.اینو به پای تعریف از خودمم بذارم؟می بینی که چقدر شبیه بابامم.
    سری پایین انداختم و آروم گفتم:
    -شاید ولی دور از جونت .چه خبر؟دیگه بهمون سر نمی زنی.
    -می بینی که؟سرمون واقعا شلوغه،شما هم همینطور.
    -ولی الان به خاطر تو اینجام؛یعنی راستشو بخوای هدف دومم بود.حیف نیست دوستیمون اینجوری خراب بشه؟من هیچوقت نمی تونم بهت پشت کنم و برم،توی دوران سختم همه اش پیشم بودی،روزای آخر بد کردم می دونم ؛متوجه اشتباهم هستم.ولی تو مثل من نیستی.یعنی...اگه دلت بخواد می تونی توی شادیهامم شریک باشی ،نیای هم به خاطر کارهات و اینکه نمی خوای با اون جمعیت روبه رو بشی می فهمم.فقط می گم حیفه همه چیزو با دستای خودمون خراب کنیم چون بخوای هم خوبیهاتو فراموش نمی کنم.مرسی که برام وقت می ذاشتی و می ذاری؛هر کاری کنم بهت بدهکار می مونم و اینو دوست ندارم اما انشاالله وقت جبرانش می رسه.ممنون که بازم گوش دادی،همیشه سرتو درد اوردم.
    بلند شد و با من برخاست و چنگی بین موهای پرپشتش انداخت.
    -ببخشید،یادم رفت ازت پذیرایی کنم.
    -ممنون،همین که گوش دادی کافی بود.
    -محضر هم فکر نمی کنم برسم بیام اما همینجا بهت تبریک می گم.از اینکه خوشبختت می کنه مطمئنم ولی بازم بهش هشدار می دم.
    دلم برای بغض صداش سوخت و نم اشک توی چشمهام رو حس کردم.هیچوقت نامردی نکرده بود و سعی نکرد به زور اقدامی کنه که برخلاف میلمه،چیزی ارزشمندتر از این وجود نداشت.
    -کار خوبی می کنی.من دیگه می رم،آروین و مهتا هم حتما سرشون گرم شده؛دیگه مزاحمشون نمی شم.می بینمت،فعلا.
    از اتاقش بیرون زدم اما خدا رو شکر با کیاراد هم روبه رو نشدم و بی دردسر سوار شدم.حالم زیاد خوب نبود اما با دیدنش باز هم بی خبر از این رو به اون رو می شدم.همون موقع بعضی خریدهام رو انجام دادم چون توی خونه معلوم نبود چی پیش بیاد و چقدر معطل بشم.خریدهای خوراکی که تموم شد سری به گل فروشی زدم و چند شاخه گل برای سر میز و چند تا گلدون و نهال گل خریدم تا سر فرصت درستشون کنم؛هدیه ای رو هم که براش خریده بودم هنوز توی کیفم بود و فراموش نمی شد،تولدش نزدیک بود اما این هم مناسبتش خاص بود.
     
    آخرین ویرایش:

    behnush7878

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/18
    ارسالی ها
    125
    امتیاز واکنش
    15,949
    امتیاز
    616
    محل سکونت
    زیر آسمون آبی
    «پست 99»
    بعد از رسیدن به خونه توی همون زمان یک ساعته ی باقی مونده حموم ریلکسی کردم و انتخاب لباسم هم که با موفقیت انجام شد مشغول آرایش کردن و لاک زدن شدم.
    داشتم وسایلم رو جمع و جور می کردم که زنگ زد؛مامان باشگاه بود و بابا شرکت، اما اجازه گرفته بودم و مانعی نبود.کمی فرصت خواستم و بعد از نیم ساعت رضایت به رفتن دادم و غرغرش رو به جون خریدم.
    از کمک کردن منصرفم کرد و وادارم کرد سوار ماشین بشم،آفتاب گیر رو پایین دادم و جعبه ی عینک آفتابی ام رو از کیفم بیرون کشیدم و عینکم رو به چشم زدم.هنوز بیرون مشغول بود ؛وسواسی بود دیگه.
    به مامان پیام دادم که داریم می ریم و سفارشم رو یه بار دیگه یادآوری کردم.
    خودم رو با ضبط و رد کردن آهنگها مشغول کردم که رضایت به سوار شدن داد و سریع کولر رو براش روشن کردم.کمربندش رو بست و استارت زد.
    -می بینم که خیلی راحت صرف نظر کردی و سوار شدی.
    لبخند پهنی زدم و سر کج کرده چشمهام رو خمـار کردم.
    -آخه دیدم این همه تلاش و کوشش خیلی بهت میاد؛خودتم که خیلی دوست داری .خواستم به دلت نمونه.حالا کدوم طرف می ریم؟
    لبخندش رو حفظ کرده نگاه ازم گرفته،عینک آفتابی اش رو از روی داشبورد برداشت و به چشم زده استارت زد.
    -دلت برای جایی تنگ نشده؟
    ممکن بود نشه؟
    زیاد اونجا وقت نگذروندیم اما همون یک شب هم حال و هوا و عطر خاص خودش رو داشت.من هم اونجا رو به نزدیک بقیه بودن ترجیح می دادم.
    -اگه هنوز مونده باشه چرا که نه؟
    -ازش نگذشتم؛هنوزم مخصوص ماست.یادمه گفته بودی براش برنامه هایی داری؟
    آهم رو توی گلو خفه کردم.
    -آره،منم یادمه.این اتفاقا و دوباره با هم بودنمون به موقع بود.
    -نکنه دیگه هیجانی نداری؟
    -الان وقت متهم کردن همدیگه نیست؛چیزی عوض نمی شه،فقط قشنگ تر می شه واقعا هم همینطور می شه؛حسش می کنم.
    لبخندش رنگ بیشتری گرفت ولی حیف که شاهد برق چشمهاش نبودم.
    بعد از ظهر بود و مردم مشغول استراحت و این باعث کوتاه شدن ترافیک و زود رسیدنمون شد.
    با چشمهام برج و طبقه ها رو قورت می دادم و تا به طبقه ی بالا برسیم دل توی دلم نبود.
    کارت رو به دستم داد و در رو باز کردم و بعد نصف پاکتها رو از دستش گرفتم و تا موقعی که همه رو روی کانتر نذاشتم اطراف رو ندیدم اما تغییری هم غیر از پرده های کشیده شده و آفتاب به سالن تابیده به چشم نمی اومد.تنها نقطه ای که آرامش برگشته رو هر لحظه بیشتر یادآور می شد.چیزی بهش اضافه نشده بود اما کم هم نشده بود.بعد از کمی قدم زدن توی محیط و پس از اون کمک کردن برای جمع کردن لوازم از آشپزخونه رفتم تا لباسهام رو عوض کنم و چون دوش گرفته بود فقط رفت و زیر باد خنک کولر نشست.سرهمی راحت و تابستونه ی شلوغ پلوغم رو پوشیدم ،به جز بازوهام بقیه اش پوشیده بود ؛فعلا همینقدر کافی بود.رژلبم رو کمی بیشتر تجدید کردم و وقتی به طبقه ی پایین برگشتم با درست کردن دو تا لیموناد خنک بهش ملحق شدم،توی این هوا می چسبید.
    سرش رو به پشتی مبلهای سفید تکیه داده بود و چشمهاش بسته و تنفسش آروم بود؛یعنی اینقدر طولش داده بودم؟
    اینم از اولین تنهایی مون!خدا رو شکر که خر و پف نمی کرد؛طاقت همچین احساساتی رو نداشتم!از دیروز بیمارستان بود و حسابی استراحت لازم بود؛متاسفانه برای همچین مواردی اصلا خودخواه نبودم،چون در این صورت واقعا خوش نمی گذشت؛نمی دونستم پتو براش بیارم یا صداش بزنم تا به اتاق بره و گردن درد و بدن درد هم به دردهاش اضافه نشه.
    همونطور خیره ی حالت دلنشینش بودم و با خودم درگیر بودم.اندازه من آرومه که اینقدر قانعه و نخواسته راه دوری بره؟
    ولی بهتره زود توهم نزنم و صداش بزنم،تا رفتنم کلی زمان بود.
    عزمم رو جزم کرده بودم که ظاهرا از سنگینی نگاهم چشم باز کرد و سرش رو بلند کرده با اخم دستی پشت گردنش کشید.
    -خواب نبودم.
    خندیدم.
    - مشکلش چیه؟اتفاقا می خواستم صدات بزنم تا بری بالا.متاسفانه موقع انتخاب مبل بیشتر به فکر مدل و رنگش بودم.خودت می ری یا کمک می خوای؟
    -همینقدر کافی بود،جایی نمی رم؛هیچوقت به این راحتی نبودم.تا وقتی ذهنم آروم باشه مهم نیست چقدر دردم بگیره.حالا که هستی از دست دادن هر ثانیه اشتباه و گـ ـناه نوشته می شه.
    رسما زبونم بند اومده بود و صورتم پر از تعجب و برعکس من نیشخند کج و خسته تحویلم می داد.
    -می دونی که کجا باید بشینی؟
    -مگه فرقی داره؟
    -برای من آره.
    راستش برای منم فرق داشت،نزدیکی هر چه بیشتر به این عطر و حس یعنی اطمینان بیشتر از حضورش.
    با لبخند شرم بار ولی رضایت بخشی لیوانهای بلند و خوش رنگ از محتویات لیمویی اش رو برداشتم و کنارش نشستم.خودش رو کنار نکشید اما فضا باز بود و لیوانش رو که به دستش دادم و خودم هم جرعه ای از مال خودم نوشیدم ناراضی از سکوت بینمون گفتم:
    -تلویزیو رو روشن نکنم؟
    -باور کنم که حرفی نداری؟
    -باور کن،حداقل نگران کننده نیست.
    من هم خیلی حرفها داشتم،خیلی سوالها اما نمی دونستم به موقع است یا نه.نگران هر روز این چند ماه بودم.هیچ علاقه ای نداشتم بشنوم براش تلخ بوده و بهش بد گذشته چون چشم و قدرت مقایسه رو داشتم فقط این خیال به همین راحتی آروم نمی شد.
    نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم:
    -ولی اگه چیزی ذهنتو درگیر کرده بپرس که دیگه همین دم آخری مشکلی پیش نیاد که از نظر من مسئله ای هم این وسط نیست؛بهت گفتم کجام ،همون موقع چیزی نگفتی که بعد بازجویی کنی؟
    -معلومه که نه.
    -همونقدر بود دیگه،بیشتر از نیم ساعت نموندم چون فکرم یه جای دیگه بود ولی حالا فکرم همینجاست.
    پوزخند زنان جواب داد:
    -خوبه،به خودم مطمئن شدم؛بهتره همیشه همینطور باشه.
    -تا وقتی که زنده ام همینه.
    روبه روش بودم و پاهام رو جمع کرده روی مبل جا داده بودم و دستم رو از روی شونه اش به روی گردن و موهاش سوق دادم.آرزوم کامل کردن این لمس و نوازش ها شده بود و حسرت نگاهم دست خودم نبود.
    -چه خوب که به تنهایی و ناراحتی عادت نکردم.
    -تا وقتی باشم کار سختیه؛می دونم!
    جوابم خنده ای بود که اثری از تلخی نداشت اما هرچقدر هم از شادی و قربون صدقه ی خودشیفتگی اش پر بود نصفه موند؛با شور و میـ*ـل و اشتیاقی که در مقابلش تمومی نداشت و روح و وجودم رو هم از نوازش هاش بی نصیب نگذاشته بود.یکی از لحظه هایی بود که دلم نمی خواست تموم بشه.
    ***
    کمی به باغچه رسیدگی کردم ،حیف بود همینطوری بهش بی توجهی بشه.
    -فعلا چیزی نمی کارم چون می دونم یا یادت می ره یا مهمتر از اون علاقه ای نداری .منم این مدت چون خونه ی مادربزرگم می موندم خوشم اومد؛قبلشم بدم نمی اومد ولی حس می کردم استعدادشو ندارم؛از سر به هوا بودنمم که خبر داری.راستی استخر هیچوقت قرار نیست پر بشه؟واقعا این مدت سر نمی زدی؟
    -نه چون شبیه خوب می دونستم شبیه چیزی که بار اول با هم دیدیم نیست ولی الان کامله .انگار مثل من یه تیکه از وسطش رو گم کرده بود و حالا پیداش کرد.
    لبخند شیرینی زدم و سرم رو پایین انداختم.جوری حواسم رو پرت می کرد که گاهی خودم رو هم نمی شناختم؛مثل همین حالا که نمی دونستم کجام.کنارش بودن توی همچین منظره ای کم از خواب و خیال نبود و بیدار شدن از جای شیرینش کابوس؛ اما با بلند کردن سرم و چشم توی چشم شدن باهاش به واقعی بودنش پی بردم!
    -یکی رو پیدا می کنم تا برای این کارها بیاد؛پس اگه کاری هست که دلت بخواد انجام بدی آزادی چون پیدا کردنش سخت نیست.
    -هوا داره تاریک می شه؛ناهار هم که نخوردیم ،بهتره زودتر بریم.
    -می تونستیم بریم بیرون.
    بادی به غبغب انداختم.
    -نخیر،باید عادت کنی.نترس از تو چیزی نمی خوام.
    -برای این نگفتم؛می خواستم وقتمون مفیدتر بگذره.
    -از این مفیدتر؟
    جوابی نداده لبخند مرموزم رو تحویل گرفت.
    بلند شدم؛هم کمرم درد گرفته بود و هم اینکه پاهام کمی گلی شده بود.
    -کجا می تونم دست و پاهامو بشورم؟اینجوری که نمی تونم بیام.
    اینبار صورت اون رنگ غلیظتری از لبخند گرفته بود.
    -می تونی ولی فکر دیگه ای دارم .
    تا به خودم بیام با جیغ خفه و هیجانزده ای روی دستهاش بودم،مثل همیشه بی اجازه به هدفش نزدیک شده بود.حق داشت؛این فکر بهتری بود و به یک حال دچار شدن قلبهامون رو به وضوح می شنیدم.
    برخلاف میلم در حالی که چشمهام رو از نگاه مشتاق و خیره اش می دزدیدم نفسی گرفتم و گفتم:
    -چه کاری بود؟یه کاریش می کردم،اصلا از اولش نباید اینجوری می اومدم.
    -دیگه کار از کار گذشته.
    عجب آدمی بود!تازه مثل از خدا نخواسته ها هم رفتار می کرد!من اگه تو رو نشناسم که کلاهم پس معرکه است.
    -من که راضیم و استراحت می کنم،با همینجوری پیاده روی کردن و حتی آشپزی کردنم مشکلی ندارم.پس شکایت نکن که اینجا عین خیال هیچکس نیست،این دفعه خودت واسه خودت دردسر درست کردی؛ قبول کن.
    سرش رو نزدیک تر اورد و پیشانی اش رو به پیشانی ام چسبوند که چشمهام رو بسته صدای گرم و آرومش رو شنیدم.
    -مشکلی با اینکه دردسرمو بیشتر و بیشتر به خودم نزدیک کنم ندارم.
    سرم رو پایین کشیدم و بعد از بـ..وسـ..ـه ای روی چونه ی خوش حالت اش صورتم رو توی گردنش بردم اما خودم بودم که برای عطرش بی تاب تر شدم.
    دست و پاهام رو توی حمام طبقه ی بالا شستم و "بسم الله"رو گفته دست به کار شدم؛منتظرم بود؛قول داده بود امشب رو استثنائا همکاری کنه.هر لحظه بیشتر از اینکه برای هم ساخته شدیم مطمئن می شدم.من برخلاف کیا برای همیشه قول داده بودم مراقبش باشم و اجازه ندم کمبودی رو حس کنه؛حق اش چیزهایی که تجربه کرده و پشت سر گذاشته بود،نبود؛البته اگه واقعا پشت سر گذاشته باشه.
    وقتی تموم شد و حاصل کارم رو دیدم نزدیک بود خودم هم برای خودم کف بزنم.باورم نمی شد بی دردسر تموم شده و از پسش براومدم اما انگار دیگه باید خودم رو باور می کردم.صداش که زدم دستهاش رو شسته اومد و نشست.اصلا هم خودش رو درگیر مخلفات و جزئیات نکرد ولی قبل از نشستنم هم مشغول نشد.
    -راستی آزمایشا رو گرفتی؟به دستشون رسوندی؟
    سرش رو تکون داد.
    -مشکلی که نبود؟اون دفعه هم ندیدم ولی خودت هم حتما چک کردی.
    -نبود ولی خبری هم باشه به نظرت دیگه اهمیت می دم؟
    -آره خوب، مهمه.ولی چیزایی که باعث بشه از هم بگذریم توی اون صفحه ها نیست مگه نه؟
    به سردی گفت:
    -خوبه که می دونی.
    خیره ی صورتش شده بودم.روم نمی شد بپرسم مثلا نظرش درباره ی بچه هم منفیه ؟!
    اگه تایید می کرد طاقتش رو داشتم؟
    اصلا درباره اش حرف نزده بودیم چون فکری براش نداشتیم و چیزی رو جدی نمی گرفتیم ولی حالا که تنها چند ساعت مونده بود چی؟
    شاید هم به خاطر حسرتها و ترسهای دوران بچگی اش حرفی نمی زنه.
    متوجه نگاهم شد و سرش رو با اخم به تندی بلند کرد.
    -چیزی شده؟
    پس حدسم درست بود و هر دو به یک چیز فکر می کردیم.
    -نه فقط می خواستم بگم حالا که کت و شلوارتو گرفتی زیاد نخور ،ممکنه اندازه ات نشه؛مراقب انگشتاتم باش.اصلا بیا توی این یه ماه آخر هر شب بریم پیاده روی ،برای هر دومون خوبه.منم این مدت کنترلم سخت شده بود چون همه اش شیرینی جلوم بود.از همین امشبم می تونیم شروع کنیم؛نیم ساعتم کافیه.شوخی کردم تو چیزیت نمی شه ماشاالله،خودمو گفتم.
    آهی در انتهای جمله ام کشیدم.کمی دقیق تر اول به صورتم زل زد و بعد کمی پایین تر رفت و خونسرد جواب داد:
    -اشتباه می کنی.می دونی که دقتم بالاست؛نه کمبودی می بینم و نه چیز اضافه ای!پس درگیر این چیزا نشو و از هر چیزی که دلت می خواد لـ*ـذت ببر.
    اون لحظه فقط نقطه ای رو می خواستم که تنها بهش پناه ببرم و تا می تونم خجالت بکشم.حالا بی پرواست بعد چی بشه؟
    چشم غره ای بهش رفتم و غریدم:
    -ممنونم از لطفت،نوش جان.دیگه می تونیم حرف نزنیم.
    لبخند اعصاب خورد کنی تحویلم داد.
    -چرا؟توجهتو جلب نکرد؟
    -نه متاسفانه.بعد که می گم ماشینی هستی ناراحت می شی.
    پوزخندی زد.
    -به نظرت توی بیمارستان همچین امکانی وجود داره؟
    با همین جمله به کلی قانع شدم.حرف حساب که متاسفانه جواب نداشت.
    -راه های دیگه ای هم هست اما اینو جزء برنامه هام می ذارم.فقط چون دیگه معلوم نیست از فردا چقدر بتونیم همدیگه رو ببینیم.
    با ناراحتی گفتم:
    -واقعا؟مگه چه خبره؟قراره رییس بیمارستان بشی؟
    لبخند منحصر به فردش رو بهم هدیه داد.
    -یه همچین چیزی.
    دستم رو روی دستش گذاشتم.
    -پس هیچوقت ازت همچین استقبال سختی نمی کنم؛منم برای وقت گذرونی دوتایی گفتم وگرنه خودمم از پسش برمیام.به هر حال چه بخوای چه نخوای دیگه اجازه می دن هر چقدر که بخوام بمونم پس نیازی به این بهونه ها نیست،کم کم می تونم وسایلمو هم بیارم.بعدش دیگه از خداته همون بیمارستان بمونی،چون کم کم عادتای همو می فهمیم و ممکنه بعضیاشون برامون گرون تموم بشه؛مثلا من خوشم نمیاد کسی با کفش بیاد داخل.تو هم می تونی اتمام حجتاتو بکنی.
    -تنهایی که من می شناسم فقط همین طور دو نفره است اون که تجربه می کردم تاوان بود.
    -شایدم جاها عوض بشه.
    -برای نظرمو عوض کردن هم دیر شده.
    -برای کل کل کردن دیر شده،سر سفره هم جاش نیست.ببخشید همه رو سرد کردم.ادامه بده که هنوز کادوت هم مونده.
    -به چه مناسبت؟
    -دلم خواست،نمی شه؟تازه بی بهونه قشنگتر نیست؟
    از نظر خودم که هدیه ی شیکی بود ؛از ساعت و عطر و لباس که سیر بود و بد نبود این کلکسیون هم بهشون اضافه کنه.
    سکوت کرد؛به نظر که کنجکاو شده بود و امیدوار کننده بود.
    بعد از خالی شدن ظرفها همه رو با هم جمع کردیم و دست هام رو که شستم رژلبم رو هم تجدید کردم و با برداشتن جعبه ی مشکی رنگ از کیفم از اتاق خارج شدم و با ذوق پله ها رو پایین رفتم.توی سالن با گوشی اش صحبت می کرد و به نظر می رسید مخاطبش پدربزرگش باشه که با رسیدن من معقولانه حرفش رو که نمی شنیدم تایید و بعد قطع کرد.
    کنارش نشستم و با نگرانی گفتم:
    -اتفاقی که نیفتاده؟این وقت شب زنگ زدنشون ...حالا خدا رو شکر خودشون تماس گرفتن.
    -نه چیزی نیست؛باشه هم به ما مربوط نیست.مربوط هم باشه برای اونا بد نیست.
    عصبی به نظر می رسید و دستهاش کمی می لرزید.
    متاسفانه آلزایمر نداشتم و می دونستم از کی حرف می زنه.
    -باید به جایی زنگ بزنم،زود برمی گردم.
    از کنارم بلند شد و به اتاقی که طبقه ی پایین بود رفت.حالا منظور مامان رو می فهمیدم اما باز هم باید می پرسیدم.هرچند خودم هم نمی خواستم شبمون رو خراب کنم؛اگر بخواد می گـه.
    برگشتنش دقایقی طول کشید و وضعیت نگران کننده به نظر می رسید.چه اتفاقی بود که قدرت و نفوذ خودش کافی نبود و به کیا رو زده بود؟
    برای خودش اتفاقی افتاده بود یا زن و بچه اش؟
    پشت در اتاق رسیده بودم که در باز شد و با ظاهری آشفته بیرون اومد و با دیدنم نفس عمیقی کشید.
    -می تونیم بریم.
    -یعنی چی؟نمی خوای چیزی بگی؟
    -گفتم که مهم نیست فقط گذشته ولم نمی کنه.نمی دونم باید خوشحال باشم یا ناراحت از اینکه مثل مادرم ازم دست نمی کشه و ازم می خواد زن کتک خورده اشو به بیمارستان خودمون منتقل کنم،سرش ضربه خورده؛دندونش هم شکسته!
    دهانم باز مونده بود و از طرفی هم ترسیده بودم.به همین زودی به این جا رسیدن؟
    -س...سرش...
    -آره ولی خطر رفع شده،کارای لازمو انجام دادم؛فقط وظیفه ی پزشکیمو به جا اوردم.حالا می تونم بشینم؟
    دستم مشت شد.
    -اگه می تونی بشین.
    طرز نگاهش تغییر کرد و غریبه شد که به من و من افتادم.
    -منظورم اینه که اگه احساس دیگه ای هم داری می تونی روی من حساب کنی؛به خدا الان دست کمی از تو ندارم،وقت تظاهر کردن نیست.حداقل از دور ببینیمشون ؛به کسی نمی گم،قول.
    -که دوباره حالت بد و بهونه ی مامانت جور بشه؟هنوز یه چیزایی هست که درباره اشون بهت بگم "نه"،اینم یکی از همون موارده.پس می تونیم ادامه بدیم.
    به طرف سالن به راه افتاد و با حالی گرفته شده و لپ های باد کرده پشت سرش رفتم .تلاش برای قانع کردنش فقط حالش رو بدتر می کرد،اگه کاری از دستش برمی اومد انجام می داد و نیازی به توصیه و نصیحت من نداشت.اصلا مجبور هم نبود چون تلما لیاقتش رو نداشت و من هم اصراری نداشتم.
    نگاهی به ساعت انداختم.
    -دیر وقته،بهتره من برم.فردا هم صبح زود باید بیدار بشی،امروز خیلی قشنگ بود؛برای از اول تا آخرش ممنونم.
    -مطمئنی؟
    -معلومه،کاری نموند که نکرده باشی.
    دستم رو که روی دستش بود محکمتر فشرد و سرش رو نزدیک اورده صورتش رو بین موهام فرو برد و عمیق بو کشید که دستهام رو دور کمرش گذاشتم.
    -به این یه مورد شک دارم.
    -می دونم ذهنت به هم ریخته،از طرف من خیالت راحت باشه.به هیچکس چیزی نمی گم ؛حتی به مهتا.امیدوارم فردا خودت خبر خوبی ازشون بدی.نمی دونم چی بگم اما انگار حالا روزهای سخت اونا رسیده.
    بـ..وسـ..ـه ای روی موهام نشوند و لبخند رو به ل*ب*هام هدیه داد.
    حتی نشد عکس العملش رو بعد از دیدن هدیه اش ببینم.راستش اون تماس و توقع رو کمی خودخواهی می دونستم ؛وقتی خودشون طاقت نیوردن و همه چیز رو به هم ریختن باز هم با بی شرمی برای کمک گرفتن تماس گرفتن ،شاید هم واقعا اوضاع جدی بوده و هر چه زودتر به کمک نیاز داشتن،هرچقدر هم که نشون نمی داد باوجدان بود و راضی نبود جون کسی رو به خطر بندازه ،حتی کسی که شاید توی دلش اون رو دشمنش می دونست؛اما من توی قلبی که هنوز کمی به حرص و نفرت آغشته بود جایی نداشتم پس آروم کردن و متوقف کردنش وظیفه ی من بود.
    ***
    همگی از خونه بیرون اومدیم،چند تا ماشین دم در بود؛یکی اش مال کیارش بود و یکی کیاراد اینا و یکی دایی و یکی آروین و مهتا و یکی هم بابا که با مامان می اومد.ضبط روشن ماشین کیاراد جو کوچه رو شاد و شلوغ کرده بود،همین یک شب اگه مرکز توجه باشیم که ایرادی نداره.سر و صداهای خودشون هم که کم نبود.چه خوب که همه ی اطرافیانمون اندازه ی خودمون راضی و خوشحال بودن،من اینجوری خوشحال بودم؛با شریک شدن و قسمت کردن و کنار همین جمع بزرگ.
    مهرناز جون اسفند رو بار دیگه دور سرمون چرخوند.چشمهاش مدام پر و خالی می شد،شاید مثل من هنوز باور نکرده بود بالاخره شد.شاید با لباس آرزوهام نه ولی همینقدر ساده لقب همسر رو به دوش می کشم و برای تمام مسئولیتهاش آماده ام.
    دیشب یه لحظه هم خواب به چشمهام نیومده بود و باز هم منتظر حادثه ی دیگه ای بودم اما دیگه اتفاقی در کار نبود و می خواستم فقط خوبی ها رو جذب کنم،سر از پا نمی شناختم و انگار قلبم دیگه هیچوقت منظم و بی عجله کوبیدن رو یاد نمی گرفت.
    بعد از خداحافظی نصفه نیمه ای ازشون جدا شدیم و هر کس سوار ماشین خودش شد.نوبتمون برای نیم ساعت دیگه بود و بعد هم جشن کوچیکی بین خودمون می گرفتیم،به رها و ماندانا هم که تهران بودن خبر داده بودم و با بردیا می اومدن.
    -اصلا باورم نمی شه امروز همه چیز تموم می شه.
    -درسته،دیگه چیزی مثل سابق نمی شه.
    سریع جبهه گرفتم.
    -منظور؟پشیمون شدی؟
    -می دونم که مجبورم تا آخرش سر قولم بمونم.
    پشت چشمی نازک کردم و با حرص جواب دادم:
    -نه این که خیلی مجردی باحالی داشتی؛بایدم ناراحت باشی.می دونی که برنامه های مفرح توی سرم زیاده، ضرر نمی کنی.
    سکوتش رو که دیدم سرمو به طرفش برگردوندم و لبخند مردونه و دوست داشتنی اش رو با لبخند دلربایی جواب دادم.همه با بوق بوق از کنارمون گذشته بودن و فقط ما مونده بودیم.
    گوشی ام زنگ خورد،سارا بود.
    -ما دم محضریم عروس خانم.نگو که هنوز نرسیدین و نمی رسین؟
    با تعجب جواب دادم:
    -مگه تو هم...
    -بله پس چی؟کم حرصمون ندادین؛بهمون بدهکارین.
    با ذوق جواب دادم:
    -قربونت برم،تازه راه افتادیم ولی خیلی دور نیستیم.
    آره جون خودم.هنوز ماشین خاموش بود و همین امروز بی خیالی مون گرفته بود!
    -ما خیلی هیجان داریم یا شما خیلی راحتین؟
    خندیدم.
    -حتما همون اولی.
    -ببینم مطمئنی همه مونو راه می دن دیگه؟
    -آره، معلومه.
    -پس ما بریم بالا؟
    -آره، ما هم تا یه ربع بیست دقیقه دیگه اونجاییم.
    -باشه پس عروسک،می بینمتون.وای که وقتی دخترای چشم سفید عکستونو ببینن باید خون گریه کنن ها،دلم براشون می سوزه.حتما حسابی هم خوش تیپ شده نه؟نوش جونت ما که بخیل نیستیم.
    نگاه خریدارانه ای بهش انداختم و نیشم باز شد.
    -چه جورم ،می بینمتون.
    قطع کردم و خوشحال سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم.آهنگ ملایمی هم در حال پخش بود.
    سریع کمربندم رو بستم و در همون حال عجول گفتم:
    -حرکت کنیم تا همه معترض نشدن.راستی برای مهمونا که محدودیتی وجود نداره؟از چیزی که فکر می کردم شلوغ تر شد.به پدربزرگ و عمه ات خبر دادی؟میان دیگه؟
    آیینه رو پایین کشیدم تا خودم رو نگاه کنم،موهای از صبح فر شده از شال سفیدم بیرون زده بود و آرایشم هم معقولانه بود اما چیزی که از همه بیشتر می پسندیدم همین چشمهایی بود که از خوشی برق می زد.
    سرش رو تکون داد و ماشین رو روشن کرده جواب داد:
    -آره میان.مانعی هم برای ورود کسی نیست.
    -نمی دونم، شاید باید فقط برای شب خبر می دادم،راستی خونه ی کی جمع می شیم؟
    -خودمون؛ولی همه چیز آماده است ،زحمتی برای ما نداره.
    پس مثل همیشه تنها فکر همه چیز رو کرده بود.
    دیگه چیزی نمونده بود تا این دستها و این چشمهای روشن پشت عینک مخفی شده و این ظاهر همیشه جدی و اخمو و طلبکار مال من بشه و یه آرامش ابدی رو صاحب بشم.
    ***
    همگی خوشحال و خندون از محضر خارج شدیم؛حس عجیبی بود،شوقی که انگار نمی گذشت و قصدش رو هم نداشت.یک"بله"ی ساده برای یک عمر شریک شدن.
    هنوزم باورم نمی شد بی دردسر این مرحله رو رد کردیم.دیگه به این سادگی ها جدا بشو نبودیم،مهریه ام هم همون قبلی بود و تغییرش ندادم.در واقع غیر از عشقش و توجهش و این نگاه های پر از مهر و گرماش به چیزی نیاز نداشتم،نهایتم همین ها بود؛بی ذره ای کم و زیاد!
    آروین:خوب ...از اونجایی که قراره شب جشن بگیریم الان می تونیم برگردیم خونه درسته؟
    ماهان و کیارش گوشه ای داشتن پچ پچ می کردن.
    -نمی دونم والا ،من خبر ندارم.
    رو به رها گفتم:
    -شما هم حتما باید بیاینا.
    ماندانا:تو جون بخواه، توی جشن باشکوهتون شرکت کردن که چیزی نیست!
    بابا:ممنون از اومدنتون ،واقعا زحمت کشیدین که تنهامون نذاشتین.
    -اختیار دارین آقای نیکنام،امکان نداشت نیایم؛حتی اگه کسی مخالف اومدنمونم بود ما راهشو پیدا می کردیم.
    بابا خندید.
    -وسیله دارین؟برای برگشتن مشکلی ندارین؟
    بردیا:نه خدا رو شکر یه تیکه آهنی هست کارمونو راه بندازه.
    بابا لبخند زنان کنارم اومد و دوباره باهام روبوسی کرد و تبریک گفت.
    -پس وظیفه ی ما همینجا تموم شد.خیالم راحته که به خوب آدمی سپردمت ،حسابی خوش بگذرونین.
    با تعجب گفتم:
    -مگه شما نمیاین؟
    با محبت لبخند زد و دستش رو روی سرم کشید.
    -فکر نکنم بتونم،به هرحال فکر نکنم قصد داشته باشین بالای 30 سال رو راه بدین.
    مامان هم در کمال تعجب پیش کیا بود و این کمی نگران کننده بود اما هر دو آرام و معمولی مشغول صحبت بودن و مهرنازجون هم که بهشون ملحق شد خیالم راحت تر شد.
    -اختیار دارین، این چه حرفیه؟
    بابا هم خداحافظی کرد و به طرف دایی رفت.
    آروین با شیطنت نزدیکم شد.
    -از کجا معلوم ما بیچاره ها رو هم راه بدین؟خودمونیما این همه پچ پچش با ماهان مشکوکه،تازه عمو دلش نمی خواد بیاد چون می دونه امکانش هست یه چیزی ببینه که رگ غیرتش ورم کنه و دیگه واویلا.
    چشمهام رو باریک کرده نگاه تیزی حواله اش کردم .
    رونیکا هم با نیش باز بهمون ملحق شد.
    -به شدت موافقم آروین جون،از کی تا حالا دارم بهش می گم مطمئنین می خواین دور هم باشیم نظرشو نپرسیده از طرف خودش می گـه آره.
    -گفته باشما؛فقط عمو نیست که روش تعصب داره،رگ منم اگه بگیره ول نمی کنه.اینو گفتم که حواستو جمع کنی همین شب اولی حرکات و ناز و عشـ*ـوه ی اضافه ممنوع!
    پوزخند زدم.
    -یه چیزی بگو بهت بیاد آخه.
    کیاراد پقی زد زیر خنده.
    -دمت گرم واقعا نمی دونستم اینو چجوری بهش بگم.
    آروین چپ چپ نگاهش کرد.
    -تنت واسه اخراج شدن می خاره آره؟
    نیشش بسته شد.
    ماندانا:طناز جون ما دیگه داریم می ریم.
    باهاشون روبوسی کردم.
    -باشه، خیلی لطف کردین اومدین.هر چی تشکر می کنم حس می کنم کمه،منتظر خبر باشین، باید بیاینا.
    رها:باشه قربونت برم، پس بازم می بینیمت.
    کیا هم بالاخره از ماهان جدا شد و به طرفم اومد.
    مهتا:اینجور که بوش میاد وقت رفتنه.
    همه خداحافظی کرده از هم جدا شدیم.
    سوار ماشین شدم.حس عجیبی داشتم؛پر از هوای دیگه ای بودم.زیاد نگذشته بود اما حالا مطمئن تر شده بودم که دیگه هیچ چیز مثل سابق نمی شه .حالا باید بیشتر مراقب رفتارم باشم؛سنجیده تر حرف بزنم،فکر کنم،مراقب سربه هوایی شدنم باشم ،حتی شاید مجبور بشم برای پوششم یا توی شوخی کردن با آروین و بقیه دقت بیشتری به خرج بدم .حالا که بیشتر فکر می کردم کمی اضطراب آمیز بود اما مانع ذوق و علاقه ام نمی شد.
    دیگه آرزویی نداشتم که با شیرینی احساس "به هم رسیدن" در تضاد بود.
    ماشین رو روشن کرد.مثل همیشه از صورتش چیزی خونده نمی شد؛نه شادی نه هیجان نه هر چیزی که بشه بهش دل خوش کرد.خونسرد و مسلط به خودش.
    هرچند همینجا و همون لحظه هم جای حرف رمانتیک زدن از قبیل «دیگه مال خودم شدی» و همین چرت و پرت ها نبود؛اما شاید من دلم می خواست چرت و پرت بشنوم!
    -حالا کجا می ریم؟
    -دارم بهش فکر می کنم.
    -می تونی منو برسونی خونه تا آماده بشم؟زیاد وقت نیست.
    -دیگه چی؟
    شونه ای بالا انداختم.
    -خوب می تونیم بریم خونه ی تو.
    نگاه معنی داری بهم انداخت که بلافاصله رنگ صورتم تغییر کرد و به تندی حرفم توجیه کردم.
    -چرا بد برداشت می کنی؟به من می خوره منظوری داشته باشم؟
    ل*ب*هاش رو زاویه دار کرد.
    -نه،خودم می دونم به کی بیشتر می خوره ولی فعلا نمی تونیم بریم؛باید صبر کنی!
    با حرص جبهه گرفتم و چشم غره ای بهش رفتم.
    -خواب دیدی خیر باشه ،خیلی هم خوشحال شدم،اصلا باید برم خونه آماده بشم.البته دور همی هم لازم نبود ولی برای بچه ها خوبه؛مخصوصا آروین و مهتا که اینقدر در حقشون بد کردیم و سر هر مراسمشون یه چیزی بینمون پیش اومد.بگذریم ؛قصدم ناراحتی پیش اوردن نبود.
    -خودم متوجه بودم ،حق با توئه اما فرصت برای جبرانش زیاده،اما برنامه ی امشب برای تو و اصرار بقیه بود وگرنه ترجیح منو می دونی .
    -مگه می شه ندونم؟ولی خودت خواستی نمی خوای که گردن من بندازی؟حالا می شه بریم یه جایی من یه مانتو بگیرم ؟بعدشم تا تاریکی هوا می ریم بام.از این سرگرم کننده تر؟
    این موقع برای تنها موندن جای مناسبی بود.به اندازه ی کافی هم بزرگ بود و می شد دور از چشمها موند.
    -مگه لباسات چشه؟
    -می دونم از جلب توجه خوشت نمیاد.
    سری تکون داد و ابرویی بالا انداخته حق به جانب جواب داد:
    -کنار من بودن به اندازه ی کافی جلب توجه می کنه !
    هرچند کمی آغشته به حرص اما خندیدم؛ناحق هم نبود.می دونستم همچین روزی شلوغی و آرامش رو نمی خواد اما به خاطر من راه میاد؛اول بام و بعد هم جشن اما در عوض امشب با آرامش می خوابیدیم.استرسها تموم شده بود و خواه ناخواه از این به بعد توی سختی ها پشت هم رو خالی نمی کردیم.شاید این مهمترین وظیفه امون بود که اولین بار من دچار این اشتباه شده بودم.
    با حساسیت تابلویی گفتم:
    -همه فهمیدن دیگه؟یعنی دیگه خبری از حرکت اضافی از طرف شخصیت خاصی نیست.
    صورتش به لبخندی مزین شد.
    -چرا نمی تونی فقط توی زمان حال بمونی و به چیزای نامربوط فکر نکنی؟
    -بهش فکر نکردم،از دهنم پرید.شایدم به خوشحال موندن عادت ندارم.
    خیره توی چشمهام قاطع و جدی جواب داد:
    -بهتره عادت کنی؛چون برای همین خواستم کنارم باشی،سر قولهام هم هستم.
    ل*ب*هام رو روی هم فشردم و بعد از دقایقی سبک و سنگین کردن حرفی که توی ذهنم رژه می رفت انگشت اشاره ام رو به معنی اجازه گرفتن بلند کردم.
    -یه چیز دیگه هم بگم؟آخریشه.
    نفس صداداری کشید و سرش رو زیر بـرده بین موهاش پنجه انداخت.
    -اونجا مامانم چی بهت می گفت؟حرف ناراحت کننده ای که بینتون پیش نیومد؟البته دیگه کار از کار گذشته.
    -درسته،همین مهمه .چیز خاصی هم نبود ؛همون نصیحتهایی بود که فکر می کنم زیاد شنیدی.
    -حالا اینا هیچی،تو واقعا خوشحالی؟از صبح تا حالا هیچ هیجانی ازت ندیدم و نشنیدم؛البته می دونم فقط توی بروز دادن خشم و عصبانیتت موفقی ،انتظاری هم ندارم ،خودمم واقعا نمی تونم اونطور که هستم احساساتمو بروز بدم ،عجله ای هم نیست ولی به نظرم وقت زدن بعضی حرفا رسیده.
    متفکر و موشکافانه نگاهم کرد.
    -مثلا؟
    با لبخند شونه ای بالا انداختم.
    -دیگه همه شو هم من نگم.خانما جاهای دیگه مقدم ترن.
    لبخندم بی جواب نموند ،اما خیلی زود محو شد.
    -شاید از وقتی معنی وجود داشتنم رو فهمیدم خوشحال نبودم؛ چون با اتفاق های دور و برم درکی ازش نداشتم و فقط یه آرزو داشتم ،راحت شدن و دور شدن از همه .اما هر چقدر بیشتر خواستمش ازم دورتر شد و فهمیدم کنار هم قرار گرفتنمون یه جا غیر ممکنه .اینا رو نمی گم تا دلت برام بسوزه ،خودت در جریان همه چیز هستی؛ فقط می گم تا یادم بمونه چطور به اینجا رسیدم.اتفاق های ناخواسته توی زندگی من زیاده اما اتفاق امروز شاید از همه نقشش پررنگ تر باشه،هر چیزی که مربوط به تو و ماست همینطوره چون همه ی غیرممکنهای ذهنمو ممکن کرد و هر چیزی رو که نمی خواستم باور کردم.
    جمله هاش رو روی هوا زدم و با شیطنت گفتم:
    -اون کلمه هم یه قسمت از هموناست؟
    -کدوم کلمه؟
    - باشه؛فهمیدم حالا حالاها قرار نیست بشنومش،ادامه بده.
    -براش شنیدنش عجله داری؟
    با لبخند سرم رو تکون دادم.
    -نه ،همین که بهش اعتقاد پیدا کردی هم پیشرفت خوبیه؛همون بود که قدرت تغییر خیلی چیزا رو بهت داد وگرنه شاید دورتر هم می شدیم و با منطقت انتخاب می کردی و بازم فقط به خیر و صلاح فکر می کردی.
    بازدمش رو عمیقا بیرون فرستاد و کلافه سر تکون داد.
    -بعد از برگشتنم فهمیدم هیچی اتفاقی نیست؛نه صرف نظر کردن از موندنم و نه رو به رو شدن با واقعیت زندگی ام؛کسی که منتظر بود از راه برسم تا روحمو به اسارت دربیاره .خودت ،خودتو بهتر می شناسی پس لازم نیست بگم چقدر خوب آدمو از کارهاش پشیمون می کنی.
    لبخند دندون نمایی تحویلش دادم.
    -دقیقا از کدومش پشیمونی؟نه بیخیال،وارد اون بحث نشیم که دیگه درنمیایم چون منم همچین تلخی هایی رو یادم میاد.اما تموم شد؛حداقل خاطره شد وگرنه من عمدا ناراحتت نمی کنم.
    هوا رو به تاریکی می رفت که علیرغم بی میلی ام برای رفتن تند از جا پریدم.
    -ساعت چنده؟دیرمون نشه.
    بلند شد.
    -به نظر منم قصه تا همینجا کافیه.
    با ناراحتی آهی کشیدم.حالا من بودم که دلم شلوغی رو نه ،فقط صداش رو می خواستم ؛صدایی که همرنگ روح صاحبش گرم و آرام بخش بود و آتشی خاموشی ناپذیر بود که توی دلم روشن بود.
    ***
    در باز شد و چراغ روشن و صدای آهنگ بلند و همزمان صدای جیغ و سوت بلند شد و آروین با چرخوندن وسیله ای روی سرمون ریسه و از همین لوس بازی ها ریخت.
    بادکنک های قلب شکل هلیومی نصف سالن رو پر کرده بودن و همگی تیپ زده و لباس مجلسی پوشیده جلوشون ایستاده بودن و روی زمین هم پر از شمع های ریز سفید روشن بود و گل برگ های رز سفید و قرمز.
    حتی رها اینا هم بودن.من خبر نداشتم و اونا...
    به طرف ضبط رفت و صداش و کم کرد و بهشون چشم غره رفته گفت:
    -من منظورم اینجوری بود؟
    باورم نمی شد.کار کیارش بود؟
    اصلا بهش نمی اومد.اگه بهم شوک برقی می زدن اینقدر برام قوی نبود.
    کیاراد:باور کن تو که سهله منم بهشون گفتم این چیزا رو نمی تونه تحمل کنه ولی ...
    رونیکا ادامه داد:
    -ولی این دختر هم (به من اشاره کرد)حق داره یکم بیشتر ذوق کنه؛اونی هم که خواستی قشنگ بود ولی ما قشنگ ترش کردیم،تشکر می خوایما.از کِی درگیریم.
    آروین:کاملا موافقم.پس به اتفاق حالشو ببریم،یه حالی به اون سیستم بده دیگه داداشم تازه داشت قشنگ می شد.امشب دیگه راه فرار ندارین باید برقصین؛آهنگ براتون می ذارم خوراک تانگو.
    ماهان خندید.
    -بیشتر از این تحت فشار نذارینش که همه مونو بیرون می کنه،با احدی هم شوخی نداره؛به اندازه ی کافی از دستمون شاکی شده.
    مهتا به طرفم اومد و پاکتی رو به طرفم گرفت.
    -بالا اینا رو بپوش و بیا.
    نگاهی به داخل پاکت انداختم و مبهوت سرم رو بلند کرده گفتم:
    -این دیگه برای چی؟
    -اعتراض نکن، دستور از بالا اومده،البته اگه تا یکی دو ساعت دیگه از عصبانیت از دستمون به ستوه نیاد.
    با خنده چشمک شیطنت باری زد،خندون پاکت رو از دستش گرفتم.
    -پنج دقیقه ای آماده ام.
    نگاهی به طرفش که داشت می اومد انداخت و خبیث گفت:
    -آره به همین خیال باش.
    بهمون رسید.
    مهتا:خوب دیگه سفارش نکنم،منتظرتونیم،با اجازه.
    به سرعت ازمون دور شد.
    -می رم کاری که خواست رو انجام بدم.
    سر تکون داد.
    -تو پایین می مونی دیگه یا می خوای متفاوت تر ظاهر بشی؟
    -ازش خسته شدی؟
    -معلومه که نه؛فقط پرسیدم.
    -اول تو کاراتو تموم کن تا بهش فکر کنم.
    پله ها رو بالا می رفتم و پشت سرم می اومد.
    کنار نرده های شیشه ای روی هر پله به ترتیب و یکی در میون یه بادکنک مشکی و یکی طلایی دیده می شد تا بالا که اونجا هم با به همین رنگ پر شده بود .
    از پایین سر و صداشون می اومد،ساکت موندنش یعنی تحت تاثیر قرار گرفته بود.
    با شیطنت نیشم رو باز کردم و نگاهش کردم.
    -داری فکر می کنی خیلی هم بد نشده نه؟
    -همین که به حرفم گوش ندادن کافیه تا نپسندم.
    نه انگار هنوزم حسابی تخس بود.
    -دلت میاد؟به این قشنگی.ساده ترش و به سلیقه ی تو هم معلومه که عالی و همین قدر دوست داشتنی می شد ولی یه امشبو بخاطر من تحمل کن،دلشونو نشکن این همه زحمت کشیدن.نگران نباش چند ساعت بیشتر نیست بعدش همه مون همه جا رو جمع و جور می کنیم.
    اخمهاش کمی باز تر شد و نزدیکتر اومد.
    -فکر می کنی به دو سه ساعت راضی می شن؟دو نفری هم از پس این شلوغی برمیایم.
    خنده ام رو خوردم.
    -نمی دونم،سخت به نظر می رسه.همینجا می مونی تا من لباسمو عوض کنم؟
    -مطمئنی لازم نیست تاییدش کنم؟
    -آره، خیالم راحته که مورد پسندت واقع می شه.
    با اخم کمرنگی سری تکون داد و دست به جیب همون وسط ایستاد و من وارد اتاقش شدم و در رو بستم.
    کلید داشت اما قفلش نکردم که بهش برنخوره،ازش مطمئن بودم.
    تند لباسم رو عوض کردم و پشت میز نشستم ،خدا رو شکر کیف لوازم آرایشی ام رو هم اورده بود و دستمال مرطوب هم داخلش بود،مداد چشم و رژلبم رو پاک کردم تا سبکش رو تغییر بدم.راضی از ظاهرم ،موهای فرم رو هم افشون دورم ریختم و کفشهای پاشنه بلند بندی رو که برام گذاشته بود با هزار دنگ و فنگ پام کردم.
    تقه ای به در خورد.
    رونیکا:طناز تموم نشد؟کیارش خیلی وقته منتظره ها.
    -چرا در بازه ؛اگه می خوای بیا تو،مجبور نیستی از پشت در پیغام بفرستی.
    خندید.
    -خدا خیرت بده،جفتمون می تونیم بیایم دیگه؟
    آروم تر و مرموز ادامه داد:
    -اگه فکر می کنی بیاد داخل دیگه بیرون نمیاین بگو نفرستمش ها.
    به طرف در رفتم و بازش کردم.
    -اینقدر حرف زدی دیگه لازم نشد تو هم بیای،بریم پیش بقیه.
    سوت بلند و ریتم داری زد.
    -این همه راهو خیلی تند نرفتی؟
    -نه فکر نکنم،خیلی زیاده؟
    نفس عمیقی کشید و بدجنس گفت:
    -چی بگم والا؟
    گوشی به دست و چهره اش پر از اخم از اتاق دیگه ای خارج شد اما سرش رو که بلند کرد دیگه همون شکلی نموند و از سر تا پا دقیق نگاهم کرد.خودم رو نباختم و با اعتماد به نفسی از من بعید دل به نگاهش دادم.
    ناراحت به نظر می رسید؛این حالتش برام آشنا بود.
    -چی شده؟کی زنگ زده بود؟آخه انگار...
    -مهم نیست.
    -اگه اینجوری ناراحت و بهم ریخته ات کرده پس مهمه.
    چیزی نگفت و باز هم با همون اخم نگاهم کرد.
    رونیکا هم که اوضاع رو اینجوری دید رفتن رو ترجیح داد.
    رونیکا:ما پایینیم ،دیر نکنین.
    لبخند کمرنگی به لب سر تکون داد.
    -اینجوری سکوت می کنی فکرای خوبی نمی کنما،کم کم دارم فکر می کنم یه دختر مثلا ساحل بوده...یا از بیمارستان بود و خواستن بری؟
    سرد و خشک گفت:
    -پدرم بود.
    رونیکا که هنوز روی پله ها بود و کاملا ازمون دور نشده بود با تعجب به طرفمون برگشت.
    -چی؟واقعا؟چیکار داشت حالا؟
    رو به من همونطور گرفته و زیادی خشک جوابش رو داد:
    -خبرو شنیده بود، می خواست تبریک بگه.
    رونیکا پوزخند زنان حینی که برمی گشت تا پایین بره گفت:
    -باز خوبه پدرانه هاش در همین حد هست.
    بدون اینکه جواب متلک رونیکا رو بده خطاب به من گفت:
    -با تو هم می خواست صحبت کنه .
    -خوب بهم می گفتی،در نهایت جوابم یه تشکر بود دیگه.
    -صلاح ندیدم.
    خودم هم خیلی دلم نمی خواست باهاش صحبت کنم اما همین تماسش یعنی هنوز به فکرشون بود.
    مشخص بود حسابی پریشون شده.
    دلم نمی خواست اینجوری ببینمش؛نه امشب نه هیچ وقت دیگه.چند قدمی بیشتر به طرفش رفته دستم رو دور بازوش انداختم و سرم رو هم به همونجا تکیه دادم.
    -به نظر من که فقط همین نبوده،خواسته به این بهونه بهت زنگ بزنه و صداتو بشنوه.
    دستش رو پشت کمرم حس کردم ،سرم روی شونه اش بود.کاش حداقل فردا تماس گرفته بود و امشب رو راحتش گذاشته بود اما انگار عادت کرده بود توی موقعیتهای قشنگ خودش رو یادآوری کنه و ضدحال بزنه؛انگار بهش الهام می شد.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا