«پست 90»
پروازم تا نیم ساعت دیگه بود و دو دلی ام هم تقریبا با اینجا اومدن چیزی ازش نمونده بود،آریو هم دیگه اصراری نکرد و عزمش رو جزم کرده بود که حتما بیاد و بهم سر بزنه؛این برای اون هم خوب می شد،در واقع این تصمیم رو به خاطر هر سه نفرمون گرفتم که آریو هم خیلی وابسته و خوش بین نشه.
نمی خواستم عذاب وجدان رو هم به این همه درد اضافه کنم.همین قدرش هم از پا درم اورده بود.
-مواظب خودت هستی مگه نه؟شاید بد نباشه شماره ی مادربزرگتو هم بدی تا اگه یه وقت خواستی دختر بدی باشی و جوابمو ندی خبراتو ازشون بگیرم.
لبخند زدم.
-خیالت راحت باشه، همچین قصدی ندارم،ولی باشه برات می فرستم.
لبخند به لب سرش رو تکون داد.
-خودتو هم زیاد خسته نکن و اون کاریو که ازش حرف می زدی خیلی جدی نگیر.
-خدا رو شکر که اونجا بالای سرم نیستی و می تونم حرف گوش نکن باشم.
-آره خوب، در اون صورت بهت شک می کنم و فکر می کنم کاسه ای زیر نیم کاسه است.
همون صدای معروف اعلام کرد که وقت سوار شدنه.
بلند شدیم،فرودگاه شلوغ بود و این برام خوب بود،این هیجان و ازدحام قشنگ بود.
آه کشید.
-متاسفانه از اینجا به بعدشو نمی تونم همراهیت کنم،ولی اگه بخوای می تونم پارتی بازی کنم و یه جوری...
-لازم نیست به خدا،بچه که نیستم.
-باشه،رسیدی حتما حتما بعد از عمو اینا به من زنگ بزن نه اینکه خرت از پل بگذره و منو سریع فراموش کنیا،آخر شبم اگه تونستی آنلاین باش ببینمت.
-ای بابا.وسواس گرفتیا،خونه ی غریبه نمی رم که اذیتم کنن .
-می خوام دل خودمو آروم کنم ؛ تو فقط کاری که می گم رو بکن.
سکوت این مواقع بهترین جواب بود وگرنه ممکن بود نیشش بزنم و دلش رو بیشتر از این بشکنم.
-سعیمو می کنم،من دیگه برم.
-به سلامت،خیلی خیلی مراقب باش.
نفس عمیقی کشیدم ،چیزی تا آزادی ام نمونده بود.
-تو هم.
کیف لپ تاپم رو از دستش گرفتم.پیدا بود توقع و خواسته اش بیشتر از این خداحافظی خشک و خالیه ولی من همینقدر هم به زور ازم برمی اومد.بی مکث و تردید راه افتادم و چند باری هم برگشتم تا پشت سرم رو نگاه کنم،دست به جیب و مغموم همونجا ایستاده بود و با نگاه براقش بدرقه ام می کرد.
بالاخره سوار شدم؛از تنهایی بیشتر از پرواز می ترسیدم.کنارم یه خانمی با دختر نوجوونش نشسته بودن.
گوشی ام رو خاموش نکردم و فقط روی حالت پرواز گذاشتمش،به آهنگ گوش دادن نیاز داشتم،هندزفری هام همیشه سر دست بود،کمربندم رو بستم و منتظر نشدم تا مهماندار ها توضیحات تکراریشون رو بدن.پرواز آروم و راحت و بی خطری بود.
مادربزرگ سپرده بود پسرعمه هام بیان دنبالم.دو سالی می شد ندیده بودمشون و نمی دونستم با کیا رو به رو می شم و چقدر تغییر کردن.
توی اون فرودگاه حس تنهایی و غربتم بیشتر شده بود.همه کسی رو داشتن و من تنها منتظر رسیدن چمدونم بودم،با بابا اینا و آریو هم صحبت کرده بودم و خیالشون رو راحت کرده بودم.بالاخره چمدونهام رسید و تونستم به جایی برسم که قیافه های آشنا رو ببینم.
اون پریناز ساده و خجالتی عینکی قبلی کجا و این دختر خوشگل روبه روم کجا؟
موها و ابروهای رنگ کرده ی روشن ،ل*ب*هاش قبلا باریک بود ولی انگار حالا پروتز کرده بود و خوش فرم تر شده بودن بینی اش هم که خدادادی عملی بود،شروین تغییر چندانی نکرده بود قبلا یه پسر بلند و لاغر استخونی بود ولی حالا چهارشونه و خوش هیکل شده بود؛چهره اش هم که معمولی و مردونه بود ؛مردونه و همه پسند!
با خوشحالی ناشی از دیدنشون قدمهام رو به طرفشون سرعت دادم،پریناز با ذوق در آغوشم گرفت و گونه هام رو بوسید.
-گفتم شاید اگه فقط شروین و شهروز بیان معذب باشی و مهمتر از اون عجیب و شدید مشتاق بودم بعد از این دو سال از نزدیک ببینمت واسه همین نتونستم خونه بمونم ،به خدا مامان اینا و خاله اینا هم خیلی مشتاق بودن و دوست داشتن بیان اما خوب دیگه زیارتت قسمت من شد.
-مرسی عزیزم، کاش واقعا همه تون بودین.
-داشتن تدارکات پذیراییو می دادن علیا حضرت.
با شروین هم فقط دست دادم و یه سلام و احوالپرسی ساده کردیم،چمدونها رو توی صندوق عقب گذاشتیم و سوار ماکسیمای سفیدش شدیم و پیش به سوی خونه ی مامان بزرگ.
تمام مدت فقط من و پریناز صحبت میکردم و اون هیچی نمی گفت؛ فقط گرم رانندگی اش بود،کلا پسر ساکت و آرومی بود، تا سر صحبتو باهاش باز نمی کردی و حرف نمی زدی لام تا کام هیچی نمی گفت؛در واقع ما نمی ذاشتیم،یه لحظه هم ساکت نمی شدیم، کل خاطرات توی این چند سال رو می خواستیم توی همین یه ساعت تعریف کنیم.
گهگاهی ارتباط داشتیم و از طریق شبکه های اجتماعی صحبت می کردیم ولی فقط برای تبریک تولد و عید و اینجور چیزا ،زیاد پیش نمی اومد حرفهامون طول بکشه ولی از اونجایی که فعلا نه با رونیکا می تونستم اونجور که دلم می خواد حرف بزنم و درددل کنم و مهتا هم مثل سابق وقت نداشت این فرصت خوبی بود تا بهشون نزدیک تر بشم،اما در این مورد واقعا باید از مامان شکایت می کردم که مدام فاصله مون رو به رخم می کشید و شهرستانی خطابشون می کرد!
ماشین رو توی کوچه ی قدیمی جلوی در سفید رنگ بزرگی نگه داشت،از این خونه و محله خاطرات زیاد ولی کمرنگی داشتم ولی عاشق اون فضای بامزه و سنتیش بودم که مثل قصه ها بود،تابستونها و از درخت نارنج بالا رفتنش و توی حیاط روی اون تخت دورهمی بستنی و فالوده خوردن.
شروین:بفرمایین داخل،من وسیله ها رو میارم.
-ممنون، زحمتت می شه، خودم می تونم.
-اختیار دارین، این چه حرفیه؟
حالا من هر چقد می خوام صمیمی و راحت باشم نمی ذاره که؛کلا با رسمی بودن میونه ام خوب نبود،زنگ رو زد و ما رو داخل فرستاد،کیف خودم رو که چندان کوچیک و سبک هم نبود برداشتم و به دنبال پریناز پا به حیاط با صفا و قدیمی گذاشتم.
یه حوض پنج ضلعی فیروزه ای رنگ وسط حیاط که گلدونای گل اطرافش بودن،یه تخت هم سمت راست بود که معلوم بود خیلی وقته ازش استفاده نمی شه.با یه باغچه ی کوچیک پر از گل و سبزی که دورش نرده های چوبی بود.
در ورودی خونه باز شد و همه ریختن بیرون،دو تا عمه هام با شوهر و بچه هاشون و مامان بزرگم.تازه داشتم تحت تاثیر فضای زنده ی حیاط قرار می گرفتم که خلوت یه نفره ام رو به هم ریختن،زیاد نمی دیدمشون ولی اصلا احساس غریبی نمی کردم.
البته همه اش به خاطر مامان بود که از خانواده ی شوهرش غول ساخته بود و حسابی تهرانی شده بود؛در واقع خودش رو گم کرده بود،وگرنه آشنایی و ازدواجشون از همینجا سر گرفته بود.
توی آغـ*ـوش گرم و شیرین مادربزرگ فرو رفتم.
مامان بزرگ:خیلی خیلی خوش اومدی عزیز دلم،واقعا خوشحالمون کردی؛وقتی بابات گفت داری میای نمی دونی چقدر خوشحالم کردی.
-ممنون، لطف دارین.
عمه بیتا:مادر جون بریم داخل؟هوا زیادم گرم نیستا،مهمونمونم خسته است،شروین جون زحمت چمدونو می کشی؟
دستش رو دور شونه ام انداخت.
-بریم داخل عزیزدلم،معلومه خیلی خسته ای؛همین شب اولی مریضت نکنیم خوشگلم.
وارد خونه شدیم،داخل خونه هم خبری از فضای مدرن نبود و همه چیز سنتی بود،یه پذیرایی بزرگ که کف اش فرش دستباف پهن بود و پشتی های بزرگ طرح سنتی،یه قاب عکس بزرگ از پدربزرگ مرحومم به دیوار آویزون بود،با چند تا تابلوی ریز و درشت از طبیعت .یه میز کوچیک گوشه ی پذیرایی بود که کلی عکس از مراسم عروسی پدربزرگ و مادربزرگم و بارداری مامان بزرگ و نوزادی عمه ها و بابام تا بازیهاشون تو حیاط و کوچیکی ما نوه ها تا عکسهای سه سال پیشمون توی قابهای کوچیک روش بود،آلبومی بود واسه خودش.
تلویزیون بزرگ قدیمیشون رو هم هنوز داشتن که روی همون سابق بود،آشپزخونه هم اپن نبود و یه فضای تقریبا 8 متری بود.
قشنگ برگشته بودم به 20 سال پیش.
عمه بهناز: طناز جون برو لباساتو عوض کن عزیزم بعد بیا راحت بشین که راحت حرفامونو بزنیم.پریناز ،دلناز شما هم برید اتاقشو بهش نشون بدین ؛ما هم کم کم سفره رو آماده می کنیم.
دلناز دستم رو گرفت.
-بدو بدو بریم که مامانی بخاطر جنابعالی تا حالا گشنه نگهمون داشته،ببین چقد دوستت داریم.
لپش رو کشیدم.
-لطف داری عزیزم.
دلناز 15 سالش بود و تازه اول دبیرستان بود پس نمی شد مثل مهتا اینا باهاش رفتار کرد و شوخی های خرکی کرد؛حـیف!
می دونستم گودزیلان ولی هنوز برای صمیمیت بیش از حد زود بود.
از پله ها بالا رفتیم.پریناز در اتاقی رو باز کرد.
-اینم از اتاق طناز خانم گل،بفرما داخل.
خوشبختانه اونجا دیگه خبری از تشک و روی زمین خوابیدن نبود؛یه اتاق اندازه ی اتاق خودم ،یه تخت یه نفره گوشه اتاق بود و کنارش هم پنجره بود، پرده های صورتی.رو تختی هم دخترونه و شاد بود،یه قالیچه ی فانتزی گل گلی هم کف اتاق پهن بود و زیرش موکت صورتی.یه میز آرایشی خالی هم نزدیک تخت بود؛کشو داشت و می تونستم لباسهام رو توش بچینم.
از محبت بیش از حدشون لبخندی گوشه ی لبم نشست.
-دست گلتون درد نکنه ولی چه نیازی بود آخه؟اگه می دونستم اینقدر توی زحمت می افتین اصلا نمی گفتم و سوپرایز می کردم.
پریناز:دیگه امیدواریم خوشت بیاد دیگه،نهایت سلیقه مونو به خرج دادیم کم و کسری داشت بگو ردیفش می کنیم.،هر وقتم خواستی بیای خونه ی ما اتاق خودم دربست در اختیارت.
لبخند زدم.
-ممنون خیلی زحمت کشیدین،همه چی عالیه تازه از اون چیزیم که فکر می کردم بهتر و کامل تره
دلناز:حالا دیگه اینقد منت سرش نذار؛خوبه همش سلیقه ی من بود شروین و شهروز بدبختم حمالی می کردن و می چیدن.نقش تو این وسط چی بود دقیقا؟
عجب،مثل اینکه پایه هم هست؛چه بچه پرروییه!
پریناز:بی ادب،قبل این که بیاد مامان مگه گوشزد نکرد مودب باش؟
دلناز:خیلی خوب، برو بگو شروین چمدوناشو بیاره لباساشو عوض کنه بنده خدا.
پریناز داشت می رفت سمت در که تقه ای به در خورد و در باز شد،شروین بود با دو تا چمدونها؛بنده ی خدا خیس عرق شده بود و نفس نفس می زد.حق داشت،چمدونها رو تا جایی که می شد پر کرده بودم و وحشتناک سنگین بودن.
-ببخشید تو رو خدا زحمت کشیدین.
-خواهش میکنم، وظیفه بود.
-کجا بذارمشون؟
-همینجا کنار در خوبه،ممنون.
-خواهش می کنم.
همه رو با احتیاط کنار هم گذاشت و با گفتن"با اجازه"از اتاق بیرون رفت و در رو بست.
پریناز:خوب...دلی بیا ما هم بریم تا طناز لباسشو عوض کنه.
-اوکی،طناز جون لباساتو به چوب لباسی پشت در آویزون کن.
-باشه عزیزم، مرسی.
از اتاق که رفتن بیرون شالم رو از سرم کشیدم و دکمه های مانتو رو باز کردم.
فضای خوبی داشت و واقعا راحت بودم؛انگار فهمیده بودن موندنیم که همه چیز اینقدر کامل بود،حتی از اتاق خودم هم بیشتر به دلم نشست، چون خاطره ای از حضورش رو نداشت و چیزی رو برام یادآوری نمی کرد.
بعد از تعویض لباسهام یکم عطر به خودم زدم و آماده ی بیرون رفتن شدم ولی منصرف شدم و رفتم سراغ کیفم تا تماس هام رو چک کنم.
22 تا میس کال.
از ماهان و رونیکا و مهتا و آروین و مامان؛یه پیام با مضمون "خوبم و همه چیز عالیه" ،مشترک برای همه اشون فرستادم ،گوشی ام رو روی میز آرایشی گذاشتم و برگشتم پایین.
همه دور سفره بزرگ رنگارنگی نشسته بودن ،عذرخواهی از جمع بابت منتظر گذاشتنشون کردم و نشستم کنار دلناز که برام جا گرفته بود.
دلناز:ادب داشته باش نخورده.چیه اینجوری مثل گاو می خوری؟توی مدرسه بهتون یاد ندادن حرمت مهمونو نگه دارین و قبل از مهمان چیزی نخورین.
پدرام:بابا ببینش چی می گـه؟بهم می گـه گاو.
عمو نادر (شوهر عمه بیتا):اشکال نداره بابا جون فعلا ببخشش تا بعد.بفرما دخترم بخور تعارف نکن،بهناز خانم برای دخترمون از اون فسنجون بکش.
-ممنون زحمت نکشین ،همینا کافیه اگه خواستم خودم میکشم.
شهروز:تعارف می کنی دختر دایی؟
-نه توی هواپیما یه چیزایی خوردم، زیاد میل ندارم.
با چشمهای براق و شیطونش نگاهم کرد و لبخند یه وری زد؛واقعا چرا همه ی اطرافیانم یه وری و کج می خندن؟!
می خوان من رو دیوونه کنن؟!
این هم شانس بود که داشتم؟
-ای بابا، اون چیزایی که میدن پیش غذا هم حساب نمی شه،اینجا رژیم و میل ندارم و این لوس بازیا تعطیله ها
هر چقدر شروین آروم و ساکت بود شهروز به همون اندازه چهره اش خفن و شرور بود!
لبخند پت و پهنی زدم.
-باشه، حالا که اینقد اصرار می کنی یکم برام فسنجون بکش.
-چشـم،شما جون بخواه.
شروین بهش چشم غره رفت ؛احتمالا به معنی این بود که زیاده روی و خودشیرینی ات رو کم کن.بقیه هم کلا مشغول بودن ؛فقط مامان بزرگ با عشق و محبت نگاهمون می کرد و نگاه غمگینش بیشتر معطوف من بود.
بشقابم رو لب تا لب پر از برنج زعفرونی کرد و یه طرف کلی فسنجون و یه طرف دیگه کلی قورمه سبزی کشید.
-مجبورت نمی کنم؛ چون دستپختا اینقد فوق العاده اس که خود به خود همه شو می خوری.
خندیدم.
-حتما همینطوره ،ممنون.
-خواهش می کنم، بازم چیزی خواستی تعارف نکن،در خدمتیم.
سرم رو تکون دادم و مشغول شدم.شام با بحث و تعریفهای بزرگترها سپری شد.بهترین جمعی بود که می تونستم توش قرار بگیرم،کنارشون می شد خوش و راحت بود،چشم روی همه چی بست و همه چی رو فراموش کرد؛البته همه ی اینا تا وقتی بود که بودن.
با هم سفره رو جمع کردیم و ظرفها رو به آشپزخونه بردیم.
پریناز:خوب،شما برید استراحت کنین خودم و پریا ترتیبشونو می دیم.
-مگه می تونین؟این همه ظرفه ،تا صبح طول می کشه.
دلناز:نه بابا اینجوری نگاشون نکن،سه سوته تمومشون می کنیم میایم.
-منم می مونم، کمک می کنم.
عمه بهناز:چی؟مگه من مردم؟تو مهمانمونی، برو بشین عزیزم.منم چند تا چایی می ریزم میام پیشت.
عمه بیتا:آره عزیزم، خودم هستم کمکشون می کنم،تو برو استراحت کن.
- اتفاقا سرحال سرحالم که همه اش به خاطر شام خوشمزه ی شماست،ولی من بشینم بقیه کار کنن عذاب وجدان می گیرم.
عمه بهناز خندید.
-راحت باش عزیزم؛ بگو با ما پیرزنا حوصله ات سر میره.
هول شدم.
-نه این چه حرفیه؟اختیار دارین،بفرمایین بریم،بریم.
عمه بیتا: منم یکم کمکشون کنم با چاییا میام.
با عمه بهناز به پذیرایی رفتیم و پیش مامان بزرگ نشستیم،آقایون هم یه طرف دیگه نشسته بودن و پدرام با کله رفته بود تو تبلتش.
مامان بزرگ:مامان و بابا خوب بودن عزیزم؟همه چی خوبه؟
نفس عمیقی کشیدم.
-بله خوبن،همه چی هم خوبه خدا رو شکر.
عمه دستش رو روی دستم گذاشت.
-عمه جون ما هم جسته و گریخته و دورادور از ماجراها خبر داریم ؛مامان هم که دیده بودشون و الان عجیبه که پشت سرشون هیچ حرف بدی نمی زنه و همون احترام رو نسبت بهش داره،خدای نکرده قصد نداریم چیزی رو برات یادآوری کنیم چون به ما پناه اوردی و فقط سعی می کنیم از بودنت استفاده کنیم و لـ*ـذت ببریم،خیالت راحت باشه که جای بدی نیومدی؛ما کنارتیم .
لبخندی به این همه محبت و مهربونی اش زدم.حالا این همه تحویلم می گیرن یه ماه دیگه چجوری برگردم؟
برسم خونه به ساعت نرسیده افسردگی مزمن می گیرم.
-راستی شنیدم بچه ها یه کافه باز کردن می شه منم از فردا باهاشون برم اونجا؟اینجوری خیلی سرگرم می شم.
-آره عمه، چرا نشه؟صبحو که استراحت کن عصر می گم شهروز یا شروین بیان دنبالت.
چقدر هم که من خواب داشتم که بخوام کل صبح رو بخوابم.با هیجان کف دستهام رو به هم مالیدم و با ذوق جواب دادم:
-نه، همون صبح می رم.
بلند رو به اونطرفی ها گفت:
-شروین؛ مادر فردا قبل از اینکه برید بیا دنبال طناز ،از فردا می خواد باهاتون بیاد کافه.
شروین:چشم ،حتما.
مامان بزرگ:از اتاقت خوشت اومد دخترم؟
-بله خیلی خیلی عالی بود،دست گل همه تون درد نکنه،ولی واقعا لازم نبود، آخه من که...
اخم مصنوعی اش رو به رخم کشید.
-هیش،دلم خواست،برای دخترم بود؛ پس دخالت نکن.
کم کم عمه بیتا و دلناز و پریناز هم بهمون ملحق شدن و جمعمون کامل شد و خبر خوش روی سرشون خراب شدن از فردا رو بهشون دادم.
ساعت نزدیک دو نیمه شب بود که همه برای خونه رفتن بلند شدن،پدرام که بیهوش شده بود از خواب و شهروز برای بردن بغلش کرد؛گرچه اول توی گونی انداختنش رو پیشنهاد داد ولی خدا رو شکر به سختی منصرف شد!
شروین:پس ساعت 9 به بعد آماده باشین میام دنبالتون.
-باشه، ممنون.
یکی یکی خدافظی می کردن و از در بیرون می رفتن.
پریناز:امشب مزاحمت نمی شم که راحت استراحت کنی ولی از فرداشب میام پیشت جل و پلاسمو پهن می کنم.
مامان بزرگ:این چه حرفیه دختر؟خونه ی خودته.
دلناز:من فردا کلاس زبان دارم وگرنه می موندم یکم دو تایی غیبت خواهرمو بکنیم!
پریناز:باشه بابا اه، کنه.پس فعلا شبتون بخیر،صبح می بینمت عزیزم.
بای بای کنان رفتن و مامان بزرگ هم بعد از قفل کردن درها داخل اومد.
-تو هم برو بخواب مادر،خسته ای.صبح زودم که باید بلند شی باهاشون بری.
گونه ی سفید و تپلش رو بوسیدم.
-شبتون بخیر.
-شب تو هم بخیر دخترم.سرویس بهداشتی بالا هم هست اگه می خوای دست و صورتتو بشوری.
سرم رو تکون دادم و شب بخیر بلندتری گفته از پله ها رفتم بالا و به اتاق جدیدم رفتم،پنجره باز بود و نسیم خنکی وارد اتاق می شد.لباسهام رو که عوض کردم یاد آریو و قولی که بهش داده بودم افتادم و با همین فکر هول گوشی ام رو برداشتم.
کلی ازش میس کال و مسیج داشتم و حسابی شرمنده اش شدم،حالا بازم شانسم رو امتحان می کنم.
لپ تاپم رو از کیف بیرون اوردم و روی تخت گذاشتم و خودم هم روبه روش روی تخت دراز کشیده مقابل لپ تاپ ولو شدم.
صفحه اش رو باز کردم و تا لود شدنش صبر کردم،هندزفری رو توی گوش هام زده وارد فیس بوک شدم و ارتباط تصویری رو برقرار کردم.پوزخند زنان به این این فکر می کردم که حالا اگه مخاطبم اون بود چقدر باید روبه روی آینه وقت صرف می کردم که عالی به نظر برسم.
خیلی منتظر شدم ولی جواب نداد،حتما خواب بود،ناراحت نشدم.فردا هم وقت برای حرف زدن بود؛یه روز جدید بود برای همه چیز!
سعی کردن بیشتر برای فراموش کردن،تنوع دادن به زندگی و خودم و شخصیتم و دوری از آدمهای قبلی اطرافم و عادت کردن به این شرایط جدید و پر از یه کمبود عمیق.
فیس بوک رو بالا پایین می کردم که متوجه شدم آنلاینه،پروفایلش عکس خودش بود؛یه عکس جذاب و نفس گیر که جدید هم بود،بدون دقیق و بزرگ دیدنش پوفی کردم و صفحه رو بستم و لپ تاپ رو عقب زده چرخیدم و دستهام رو در هم قفل کرده روی شکمم گذاشته دمر خوابیدم.این هوایی شدنها اصلا به نفعم نبود پس باید همین کوچکترینها رو هم از خودم محروم کنم و از لج همه درست و خوب زندگی کنم و آدمهای جدید و دوست داشتنی زندگی ام رو بهتر بشناسم.
پروازم تا نیم ساعت دیگه بود و دو دلی ام هم تقریبا با اینجا اومدن چیزی ازش نمونده بود،آریو هم دیگه اصراری نکرد و عزمش رو جزم کرده بود که حتما بیاد و بهم سر بزنه؛این برای اون هم خوب می شد،در واقع این تصمیم رو به خاطر هر سه نفرمون گرفتم که آریو هم خیلی وابسته و خوش بین نشه.
نمی خواستم عذاب وجدان رو هم به این همه درد اضافه کنم.همین قدرش هم از پا درم اورده بود.
-مواظب خودت هستی مگه نه؟شاید بد نباشه شماره ی مادربزرگتو هم بدی تا اگه یه وقت خواستی دختر بدی باشی و جوابمو ندی خبراتو ازشون بگیرم.
لبخند زدم.
-خیالت راحت باشه، همچین قصدی ندارم،ولی باشه برات می فرستم.
لبخند به لب سرش رو تکون داد.
-خودتو هم زیاد خسته نکن و اون کاریو که ازش حرف می زدی خیلی جدی نگیر.
-خدا رو شکر که اونجا بالای سرم نیستی و می تونم حرف گوش نکن باشم.
-آره خوب، در اون صورت بهت شک می کنم و فکر می کنم کاسه ای زیر نیم کاسه است.
همون صدای معروف اعلام کرد که وقت سوار شدنه.
بلند شدیم،فرودگاه شلوغ بود و این برام خوب بود،این هیجان و ازدحام قشنگ بود.
آه کشید.
-متاسفانه از اینجا به بعدشو نمی تونم همراهیت کنم،ولی اگه بخوای می تونم پارتی بازی کنم و یه جوری...
-لازم نیست به خدا،بچه که نیستم.
-باشه،رسیدی حتما حتما بعد از عمو اینا به من زنگ بزن نه اینکه خرت از پل بگذره و منو سریع فراموش کنیا،آخر شبم اگه تونستی آنلاین باش ببینمت.
-ای بابا.وسواس گرفتیا،خونه ی غریبه نمی رم که اذیتم کنن .
-می خوام دل خودمو آروم کنم ؛ تو فقط کاری که می گم رو بکن.
سکوت این مواقع بهترین جواب بود وگرنه ممکن بود نیشش بزنم و دلش رو بیشتر از این بشکنم.
-سعیمو می کنم،من دیگه برم.
-به سلامت،خیلی خیلی مراقب باش.
نفس عمیقی کشیدم ،چیزی تا آزادی ام نمونده بود.
-تو هم.
کیف لپ تاپم رو از دستش گرفتم.پیدا بود توقع و خواسته اش بیشتر از این خداحافظی خشک و خالیه ولی من همینقدر هم به زور ازم برمی اومد.بی مکث و تردید راه افتادم و چند باری هم برگشتم تا پشت سرم رو نگاه کنم،دست به جیب و مغموم همونجا ایستاده بود و با نگاه براقش بدرقه ام می کرد.
بالاخره سوار شدم؛از تنهایی بیشتر از پرواز می ترسیدم.کنارم یه خانمی با دختر نوجوونش نشسته بودن.
گوشی ام رو خاموش نکردم و فقط روی حالت پرواز گذاشتمش،به آهنگ گوش دادن نیاز داشتم،هندزفری هام همیشه سر دست بود،کمربندم رو بستم و منتظر نشدم تا مهماندار ها توضیحات تکراریشون رو بدن.پرواز آروم و راحت و بی خطری بود.
مادربزرگ سپرده بود پسرعمه هام بیان دنبالم.دو سالی می شد ندیده بودمشون و نمی دونستم با کیا رو به رو می شم و چقدر تغییر کردن.
توی اون فرودگاه حس تنهایی و غربتم بیشتر شده بود.همه کسی رو داشتن و من تنها منتظر رسیدن چمدونم بودم،با بابا اینا و آریو هم صحبت کرده بودم و خیالشون رو راحت کرده بودم.بالاخره چمدونهام رسید و تونستم به جایی برسم که قیافه های آشنا رو ببینم.
اون پریناز ساده و خجالتی عینکی قبلی کجا و این دختر خوشگل روبه روم کجا؟
موها و ابروهای رنگ کرده ی روشن ،ل*ب*هاش قبلا باریک بود ولی انگار حالا پروتز کرده بود و خوش فرم تر شده بودن بینی اش هم که خدادادی عملی بود،شروین تغییر چندانی نکرده بود قبلا یه پسر بلند و لاغر استخونی بود ولی حالا چهارشونه و خوش هیکل شده بود؛چهره اش هم که معمولی و مردونه بود ؛مردونه و همه پسند!
با خوشحالی ناشی از دیدنشون قدمهام رو به طرفشون سرعت دادم،پریناز با ذوق در آغوشم گرفت و گونه هام رو بوسید.
-گفتم شاید اگه فقط شروین و شهروز بیان معذب باشی و مهمتر از اون عجیب و شدید مشتاق بودم بعد از این دو سال از نزدیک ببینمت واسه همین نتونستم خونه بمونم ،به خدا مامان اینا و خاله اینا هم خیلی مشتاق بودن و دوست داشتن بیان اما خوب دیگه زیارتت قسمت من شد.
-مرسی عزیزم، کاش واقعا همه تون بودین.
-داشتن تدارکات پذیراییو می دادن علیا حضرت.
با شروین هم فقط دست دادم و یه سلام و احوالپرسی ساده کردیم،چمدونها رو توی صندوق عقب گذاشتیم و سوار ماکسیمای سفیدش شدیم و پیش به سوی خونه ی مامان بزرگ.
تمام مدت فقط من و پریناز صحبت میکردم و اون هیچی نمی گفت؛ فقط گرم رانندگی اش بود،کلا پسر ساکت و آرومی بود، تا سر صحبتو باهاش باز نمی کردی و حرف نمی زدی لام تا کام هیچی نمی گفت؛در واقع ما نمی ذاشتیم،یه لحظه هم ساکت نمی شدیم، کل خاطرات توی این چند سال رو می خواستیم توی همین یه ساعت تعریف کنیم.
گهگاهی ارتباط داشتیم و از طریق شبکه های اجتماعی صحبت می کردیم ولی فقط برای تبریک تولد و عید و اینجور چیزا ،زیاد پیش نمی اومد حرفهامون طول بکشه ولی از اونجایی که فعلا نه با رونیکا می تونستم اونجور که دلم می خواد حرف بزنم و درددل کنم و مهتا هم مثل سابق وقت نداشت این فرصت خوبی بود تا بهشون نزدیک تر بشم،اما در این مورد واقعا باید از مامان شکایت می کردم که مدام فاصله مون رو به رخم می کشید و شهرستانی خطابشون می کرد!
ماشین رو توی کوچه ی قدیمی جلوی در سفید رنگ بزرگی نگه داشت،از این خونه و محله خاطرات زیاد ولی کمرنگی داشتم ولی عاشق اون فضای بامزه و سنتیش بودم که مثل قصه ها بود،تابستونها و از درخت نارنج بالا رفتنش و توی حیاط روی اون تخت دورهمی بستنی و فالوده خوردن.
شروین:بفرمایین داخل،من وسیله ها رو میارم.
-ممنون، زحمتت می شه، خودم می تونم.
-اختیار دارین، این چه حرفیه؟
حالا من هر چقد می خوام صمیمی و راحت باشم نمی ذاره که؛کلا با رسمی بودن میونه ام خوب نبود،زنگ رو زد و ما رو داخل فرستاد،کیف خودم رو که چندان کوچیک و سبک هم نبود برداشتم و به دنبال پریناز پا به حیاط با صفا و قدیمی گذاشتم.
یه حوض پنج ضلعی فیروزه ای رنگ وسط حیاط که گلدونای گل اطرافش بودن،یه تخت هم سمت راست بود که معلوم بود خیلی وقته ازش استفاده نمی شه.با یه باغچه ی کوچیک پر از گل و سبزی که دورش نرده های چوبی بود.
در ورودی خونه باز شد و همه ریختن بیرون،دو تا عمه هام با شوهر و بچه هاشون و مامان بزرگم.تازه داشتم تحت تاثیر فضای زنده ی حیاط قرار می گرفتم که خلوت یه نفره ام رو به هم ریختن،زیاد نمی دیدمشون ولی اصلا احساس غریبی نمی کردم.
البته همه اش به خاطر مامان بود که از خانواده ی شوهرش غول ساخته بود و حسابی تهرانی شده بود؛در واقع خودش رو گم کرده بود،وگرنه آشنایی و ازدواجشون از همینجا سر گرفته بود.
توی آغـ*ـوش گرم و شیرین مادربزرگ فرو رفتم.
مامان بزرگ:خیلی خیلی خوش اومدی عزیز دلم،واقعا خوشحالمون کردی؛وقتی بابات گفت داری میای نمی دونی چقدر خوشحالم کردی.
-ممنون، لطف دارین.
عمه بیتا:مادر جون بریم داخل؟هوا زیادم گرم نیستا،مهمونمونم خسته است،شروین جون زحمت چمدونو می کشی؟
دستش رو دور شونه ام انداخت.
-بریم داخل عزیزدلم،معلومه خیلی خسته ای؛همین شب اولی مریضت نکنیم خوشگلم.
وارد خونه شدیم،داخل خونه هم خبری از فضای مدرن نبود و همه چیز سنتی بود،یه پذیرایی بزرگ که کف اش فرش دستباف پهن بود و پشتی های بزرگ طرح سنتی،یه قاب عکس بزرگ از پدربزرگ مرحومم به دیوار آویزون بود،با چند تا تابلوی ریز و درشت از طبیعت .یه میز کوچیک گوشه ی پذیرایی بود که کلی عکس از مراسم عروسی پدربزرگ و مادربزرگم و بارداری مامان بزرگ و نوزادی عمه ها و بابام تا بازیهاشون تو حیاط و کوچیکی ما نوه ها تا عکسهای سه سال پیشمون توی قابهای کوچیک روش بود،آلبومی بود واسه خودش.
تلویزیون بزرگ قدیمیشون رو هم هنوز داشتن که روی همون سابق بود،آشپزخونه هم اپن نبود و یه فضای تقریبا 8 متری بود.
قشنگ برگشته بودم به 20 سال پیش.
عمه بهناز: طناز جون برو لباساتو عوض کن عزیزم بعد بیا راحت بشین که راحت حرفامونو بزنیم.پریناز ،دلناز شما هم برید اتاقشو بهش نشون بدین ؛ما هم کم کم سفره رو آماده می کنیم.
دلناز دستم رو گرفت.
-بدو بدو بریم که مامانی بخاطر جنابعالی تا حالا گشنه نگهمون داشته،ببین چقد دوستت داریم.
لپش رو کشیدم.
-لطف داری عزیزم.
دلناز 15 سالش بود و تازه اول دبیرستان بود پس نمی شد مثل مهتا اینا باهاش رفتار کرد و شوخی های خرکی کرد؛حـیف!
می دونستم گودزیلان ولی هنوز برای صمیمیت بیش از حد زود بود.
از پله ها بالا رفتیم.پریناز در اتاقی رو باز کرد.
-اینم از اتاق طناز خانم گل،بفرما داخل.
خوشبختانه اونجا دیگه خبری از تشک و روی زمین خوابیدن نبود؛یه اتاق اندازه ی اتاق خودم ،یه تخت یه نفره گوشه اتاق بود و کنارش هم پنجره بود، پرده های صورتی.رو تختی هم دخترونه و شاد بود،یه قالیچه ی فانتزی گل گلی هم کف اتاق پهن بود و زیرش موکت صورتی.یه میز آرایشی خالی هم نزدیک تخت بود؛کشو داشت و می تونستم لباسهام رو توش بچینم.
از محبت بیش از حدشون لبخندی گوشه ی لبم نشست.
-دست گلتون درد نکنه ولی چه نیازی بود آخه؟اگه می دونستم اینقدر توی زحمت می افتین اصلا نمی گفتم و سوپرایز می کردم.
پریناز:دیگه امیدواریم خوشت بیاد دیگه،نهایت سلیقه مونو به خرج دادیم کم و کسری داشت بگو ردیفش می کنیم.،هر وقتم خواستی بیای خونه ی ما اتاق خودم دربست در اختیارت.
لبخند زدم.
-ممنون خیلی زحمت کشیدین،همه چی عالیه تازه از اون چیزیم که فکر می کردم بهتر و کامل تره
دلناز:حالا دیگه اینقد منت سرش نذار؛خوبه همش سلیقه ی من بود شروین و شهروز بدبختم حمالی می کردن و می چیدن.نقش تو این وسط چی بود دقیقا؟
عجب،مثل اینکه پایه هم هست؛چه بچه پرروییه!
پریناز:بی ادب،قبل این که بیاد مامان مگه گوشزد نکرد مودب باش؟
دلناز:خیلی خوب، برو بگو شروین چمدوناشو بیاره لباساشو عوض کنه بنده خدا.
پریناز داشت می رفت سمت در که تقه ای به در خورد و در باز شد،شروین بود با دو تا چمدونها؛بنده ی خدا خیس عرق شده بود و نفس نفس می زد.حق داشت،چمدونها رو تا جایی که می شد پر کرده بودم و وحشتناک سنگین بودن.
-ببخشید تو رو خدا زحمت کشیدین.
-خواهش میکنم، وظیفه بود.
-کجا بذارمشون؟
-همینجا کنار در خوبه،ممنون.
-خواهش می کنم.
همه رو با احتیاط کنار هم گذاشت و با گفتن"با اجازه"از اتاق بیرون رفت و در رو بست.
پریناز:خوب...دلی بیا ما هم بریم تا طناز لباسشو عوض کنه.
-اوکی،طناز جون لباساتو به چوب لباسی پشت در آویزون کن.
-باشه عزیزم، مرسی.
از اتاق که رفتن بیرون شالم رو از سرم کشیدم و دکمه های مانتو رو باز کردم.
فضای خوبی داشت و واقعا راحت بودم؛انگار فهمیده بودن موندنیم که همه چیز اینقدر کامل بود،حتی از اتاق خودم هم بیشتر به دلم نشست، چون خاطره ای از حضورش رو نداشت و چیزی رو برام یادآوری نمی کرد.
بعد از تعویض لباسهام یکم عطر به خودم زدم و آماده ی بیرون رفتن شدم ولی منصرف شدم و رفتم سراغ کیفم تا تماس هام رو چک کنم.
22 تا میس کال.
از ماهان و رونیکا و مهتا و آروین و مامان؛یه پیام با مضمون "خوبم و همه چیز عالیه" ،مشترک برای همه اشون فرستادم ،گوشی ام رو روی میز آرایشی گذاشتم و برگشتم پایین.
همه دور سفره بزرگ رنگارنگی نشسته بودن ،عذرخواهی از جمع بابت منتظر گذاشتنشون کردم و نشستم کنار دلناز که برام جا گرفته بود.
دلناز:ادب داشته باش نخورده.چیه اینجوری مثل گاو می خوری؟توی مدرسه بهتون یاد ندادن حرمت مهمونو نگه دارین و قبل از مهمان چیزی نخورین.
پدرام:بابا ببینش چی می گـه؟بهم می گـه گاو.
عمو نادر (شوهر عمه بیتا):اشکال نداره بابا جون فعلا ببخشش تا بعد.بفرما دخترم بخور تعارف نکن،بهناز خانم برای دخترمون از اون فسنجون بکش.
-ممنون زحمت نکشین ،همینا کافیه اگه خواستم خودم میکشم.
شهروز:تعارف می کنی دختر دایی؟
-نه توی هواپیما یه چیزایی خوردم، زیاد میل ندارم.
با چشمهای براق و شیطونش نگاهم کرد و لبخند یه وری زد؛واقعا چرا همه ی اطرافیانم یه وری و کج می خندن؟!
می خوان من رو دیوونه کنن؟!
این هم شانس بود که داشتم؟
-ای بابا، اون چیزایی که میدن پیش غذا هم حساب نمی شه،اینجا رژیم و میل ندارم و این لوس بازیا تعطیله ها
هر چقدر شروین آروم و ساکت بود شهروز به همون اندازه چهره اش خفن و شرور بود!
لبخند پت و پهنی زدم.
-باشه، حالا که اینقد اصرار می کنی یکم برام فسنجون بکش.
-چشـم،شما جون بخواه.
شروین بهش چشم غره رفت ؛احتمالا به معنی این بود که زیاده روی و خودشیرینی ات رو کم کن.بقیه هم کلا مشغول بودن ؛فقط مامان بزرگ با عشق و محبت نگاهمون می کرد و نگاه غمگینش بیشتر معطوف من بود.
بشقابم رو لب تا لب پر از برنج زعفرونی کرد و یه طرف کلی فسنجون و یه طرف دیگه کلی قورمه سبزی کشید.
-مجبورت نمی کنم؛ چون دستپختا اینقد فوق العاده اس که خود به خود همه شو می خوری.
خندیدم.
-حتما همینطوره ،ممنون.
-خواهش می کنم، بازم چیزی خواستی تعارف نکن،در خدمتیم.
سرم رو تکون دادم و مشغول شدم.شام با بحث و تعریفهای بزرگترها سپری شد.بهترین جمعی بود که می تونستم توش قرار بگیرم،کنارشون می شد خوش و راحت بود،چشم روی همه چی بست و همه چی رو فراموش کرد؛البته همه ی اینا تا وقتی بود که بودن.
با هم سفره رو جمع کردیم و ظرفها رو به آشپزخونه بردیم.
پریناز:خوب،شما برید استراحت کنین خودم و پریا ترتیبشونو می دیم.
-مگه می تونین؟این همه ظرفه ،تا صبح طول می کشه.
دلناز:نه بابا اینجوری نگاشون نکن،سه سوته تمومشون می کنیم میایم.
-منم می مونم، کمک می کنم.
عمه بهناز:چی؟مگه من مردم؟تو مهمانمونی، برو بشین عزیزم.منم چند تا چایی می ریزم میام پیشت.
عمه بیتا:آره عزیزم، خودم هستم کمکشون می کنم،تو برو استراحت کن.
- اتفاقا سرحال سرحالم که همه اش به خاطر شام خوشمزه ی شماست،ولی من بشینم بقیه کار کنن عذاب وجدان می گیرم.
عمه بهناز خندید.
-راحت باش عزیزم؛ بگو با ما پیرزنا حوصله ات سر میره.
هول شدم.
-نه این چه حرفیه؟اختیار دارین،بفرمایین بریم،بریم.
عمه بیتا: منم یکم کمکشون کنم با چاییا میام.
با عمه بهناز به پذیرایی رفتیم و پیش مامان بزرگ نشستیم،آقایون هم یه طرف دیگه نشسته بودن و پدرام با کله رفته بود تو تبلتش.
مامان بزرگ:مامان و بابا خوب بودن عزیزم؟همه چی خوبه؟
نفس عمیقی کشیدم.
-بله خوبن،همه چی هم خوبه خدا رو شکر.
عمه دستش رو روی دستم گذاشت.
-عمه جون ما هم جسته و گریخته و دورادور از ماجراها خبر داریم ؛مامان هم که دیده بودشون و الان عجیبه که پشت سرشون هیچ حرف بدی نمی زنه و همون احترام رو نسبت بهش داره،خدای نکرده قصد نداریم چیزی رو برات یادآوری کنیم چون به ما پناه اوردی و فقط سعی می کنیم از بودنت استفاده کنیم و لـ*ـذت ببریم،خیالت راحت باشه که جای بدی نیومدی؛ما کنارتیم .
لبخندی به این همه محبت و مهربونی اش زدم.حالا این همه تحویلم می گیرن یه ماه دیگه چجوری برگردم؟
برسم خونه به ساعت نرسیده افسردگی مزمن می گیرم.
-راستی شنیدم بچه ها یه کافه باز کردن می شه منم از فردا باهاشون برم اونجا؟اینجوری خیلی سرگرم می شم.
-آره عمه، چرا نشه؟صبحو که استراحت کن عصر می گم شهروز یا شروین بیان دنبالت.
چقدر هم که من خواب داشتم که بخوام کل صبح رو بخوابم.با هیجان کف دستهام رو به هم مالیدم و با ذوق جواب دادم:
-نه، همون صبح می رم.
بلند رو به اونطرفی ها گفت:
-شروین؛ مادر فردا قبل از اینکه برید بیا دنبال طناز ،از فردا می خواد باهاتون بیاد کافه.
شروین:چشم ،حتما.
مامان بزرگ:از اتاقت خوشت اومد دخترم؟
-بله خیلی خیلی عالی بود،دست گل همه تون درد نکنه،ولی واقعا لازم نبود، آخه من که...
اخم مصنوعی اش رو به رخم کشید.
-هیش،دلم خواست،برای دخترم بود؛ پس دخالت نکن.
کم کم عمه بیتا و دلناز و پریناز هم بهمون ملحق شدن و جمعمون کامل شد و خبر خوش روی سرشون خراب شدن از فردا رو بهشون دادم.
ساعت نزدیک دو نیمه شب بود که همه برای خونه رفتن بلند شدن،پدرام که بیهوش شده بود از خواب و شهروز برای بردن بغلش کرد؛گرچه اول توی گونی انداختنش رو پیشنهاد داد ولی خدا رو شکر به سختی منصرف شد!
شروین:پس ساعت 9 به بعد آماده باشین میام دنبالتون.
-باشه، ممنون.
یکی یکی خدافظی می کردن و از در بیرون می رفتن.
پریناز:امشب مزاحمت نمی شم که راحت استراحت کنی ولی از فرداشب میام پیشت جل و پلاسمو پهن می کنم.
مامان بزرگ:این چه حرفیه دختر؟خونه ی خودته.
دلناز:من فردا کلاس زبان دارم وگرنه می موندم یکم دو تایی غیبت خواهرمو بکنیم!
پریناز:باشه بابا اه، کنه.پس فعلا شبتون بخیر،صبح می بینمت عزیزم.
بای بای کنان رفتن و مامان بزرگ هم بعد از قفل کردن درها داخل اومد.
-تو هم برو بخواب مادر،خسته ای.صبح زودم که باید بلند شی باهاشون بری.
گونه ی سفید و تپلش رو بوسیدم.
-شبتون بخیر.
-شب تو هم بخیر دخترم.سرویس بهداشتی بالا هم هست اگه می خوای دست و صورتتو بشوری.
سرم رو تکون دادم و شب بخیر بلندتری گفته از پله ها رفتم بالا و به اتاق جدیدم رفتم،پنجره باز بود و نسیم خنکی وارد اتاق می شد.لباسهام رو که عوض کردم یاد آریو و قولی که بهش داده بودم افتادم و با همین فکر هول گوشی ام رو برداشتم.
کلی ازش میس کال و مسیج داشتم و حسابی شرمنده اش شدم،حالا بازم شانسم رو امتحان می کنم.
لپ تاپم رو از کیف بیرون اوردم و روی تخت گذاشتم و خودم هم روبه روش روی تخت دراز کشیده مقابل لپ تاپ ولو شدم.
صفحه اش رو باز کردم و تا لود شدنش صبر کردم،هندزفری رو توی گوش هام زده وارد فیس بوک شدم و ارتباط تصویری رو برقرار کردم.پوزخند زنان به این این فکر می کردم که حالا اگه مخاطبم اون بود چقدر باید روبه روی آینه وقت صرف می کردم که عالی به نظر برسم.
خیلی منتظر شدم ولی جواب نداد،حتما خواب بود،ناراحت نشدم.فردا هم وقت برای حرف زدن بود؛یه روز جدید بود برای همه چیز!
سعی کردن بیشتر برای فراموش کردن،تنوع دادن به زندگی و خودم و شخصیتم و دوری از آدمهای قبلی اطرافم و عادت کردن به این شرایط جدید و پر از یه کمبود عمیق.
فیس بوک رو بالا پایین می کردم که متوجه شدم آنلاینه،پروفایلش عکس خودش بود؛یه عکس جذاب و نفس گیر که جدید هم بود،بدون دقیق و بزرگ دیدنش پوفی کردم و صفحه رو بستم و لپ تاپ رو عقب زده چرخیدم و دستهام رو در هم قفل کرده روی شکمم گذاشته دمر خوابیدم.این هوایی شدنها اصلا به نفعم نبود پس باید همین کوچکترینها رو هم از خودم محروم کنم و از لج همه درست و خوب زندگی کنم و آدمهای جدید و دوست داشتنی زندگی ام رو بهتر بشناسم.
آخرین ویرایش: