کامل شده رمان پژواک سیاه(جلد دوم انجمن شب) | parya***1368کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

parya***1368

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/10/30
ارسالی ها
342
امتیاز واکنش
4,814
امتیاز
493
محل سکونت
یه جای خاص
[HIDE-THANKS]روی نیمکت پارک نشسته بود ، تمام مدت اخم کرده و ناراحت بود ، فکرش به ناله های مایا و لـ*ـذت مجیر رفت از اینکه هنوز وقتش نبود از پیششان برود، ناراحت بود ، حس مزاحم بودن می کرد .
دستی دورش حلقه شد و گفت :
ـ چی شده آویر ... باز دمغی !؟
به چهره دامر نگاه کرد :
ـ چیزی نیست ... تو خوبی ... میشه بریم یه جای خلوت ... چندتا سوال دارم !؟
دامر بلند شد و گفت :
ـ خونه ما چطور ئه ... مامان و بابام رفتن بالا !
و به آسمان اشاره داد :
ـ خوبه که خوانواده تو راستگو ترن ... هر چی به من و تو هم مربوط میشه !
هر دو هم قدم شدند :
ـ پدرت باز کاری کرده ... من که گفتم وقتی با هم باشن مثل من بزن بیرون !
ـ تو که مثل من خوشبخت نیستی که پدرت پری و مادرت یه آدم معمولی باشه !
دامر خندید :
ـ اینم حرفیه ...ولی منم تحمل ندارم ... از رابـ ـطه های آسمون و خشن خوشم نمیاد ... بیچاره بابام فکر می کنه کم دارم !
آویر لبخند زد :
ـ پیداش کردی !؟
دامر چشمکی زد و گفت :
ـ آره من که گفتم پارتیم کلفته بریم خونه نشونت بدم !
دیگه تا رسیدن به خونه دامر چیزی گفته نشد ، دامر به اتاق پدرش رفت و آویر روی کاناپه نشست و عکس بزرگ شده پدر و مادر و خود دامر را نگاه کرد ؛ همشان مو سفید با پوست سرد و بی رنگ ؛ بی شباهت به خون آشام ها نبودند ، البته اگه کسی این فکر را می کرد فورا می فهمید که نه که خون آشام نیستند ، بلکه موجودی به مراتب خطرناکترند ، اما سرنوشت ناخواسته این دو پسر جوان که خانواده و قومیتشان خون هم را می ریختند بی خبر از دنیای که قرار بود هر دو را روی تخت های بنشاند که بجای دوستی، دشمن هم قرار می داد ، بی برو برگشت دوست صمیمی شدند .
دامر هوش فوق العاده ی داشت و آویر قدرت کنترل بالا .
این رابـ ـطه محکم تر شد وقتی که آویر به دامر کمک کرد از شر چند بچه ی به ظاهر قلدور خلاص شود و این دوستی ناگستنی شکل گرفت، گرچه هیچ کس نمی دانست نه مجیر و نه آگلس پدر دامر .
دامر با کتابی برگشت و به آویر داد :
ـ نمی دونی با چه بهونه های کش رفتم ...الان بگو دنبال چی هستی تو آب و اجداد ما !؟
آویر کتاب قطور ی که رویش عکس صلیب و ماه با هم ترکیب شده بودن را باز کرد :
ـ شنیدم پدرم گفت که دنیایی ما روزی یک پارچه بود ... می خوام بدونم چرا الان همه چیز رو زمین ادامه داره !
دامر کنارش نشست گفت :
ـ پدرم یه بار گفت که رابـ ـطه یه پری و یه روک باعث شده بود خون ریزی و کشت و کشتار شروع بشه ...!
کتاب را گرفت و با نور دستش صفحه ها تند و بدون هیچ حرکتی حرکت کردند و کتاب بدون عاملی باز شد و دامر گفت :
ـ این ها ... یکی از ساکنین قصر سونکر ها عاشق شاهزاده خانمی از روک ها شده و این عشق شدید باعث می شه اون ها با هم رابـ ـطه برقرار کنن و نظم به هم بزنن ... اون موقعه که این چیزها نبود تبدیل به فاجعه شد و این اون رو کشت اون این رو خلاصه کشت و کشت ها رشون تا الان هم هست ... اما می گند با اومدن درمانگر همه چیز تموم میشه ... البته تموم تموم که نه یکیشون برنده می شه !
آویر کتاب را گرفت و گفت :
ـ مادرم درمانگر ئه... اصلا باور نکن ... بدجور زیر سلطه و قدرت پدرمه ... !
ـ آویر مادرت درمانگر ئه... چرا بهم نگفتی !؟
و کمی از آویر دور شد :
ـ باشه ... مگه چیزی فرق کرده ... بیشتر ازم دور شده ... تو کتابت چیزی هست که کمکم کنه که ...!
به چشمایی دامر نگاه کرد :
ـ قدرتش رو از بین ببرم ... یه ادم نرمال بشه !؟
دامر با دهان باز گفت :
ـ چرا همچین چیزی می خواهی ... اون مادرته !
در حالی که سرش داخل کتاب بود زمزمه مانند گفت :
ـ دقیقا بخاطر همین ... نمی خوام پدرم ازش سو استفاده کنه ... هر چند تا حال بار ها ازش به نفع خودش استفاده کرده ... نمی خوام دوباره این اتفاق بی افته !
دامر بلند شد :
ـ نمی دونم ...می تونی کتاب رو ببری چند روز نیستن ... به منم که چیزی نمی گن ... گاهی می گم کاش جای تو بودم !
آویر لبخندی زد :
ـ خدا رو شکر که نیستی ... تو تحمل نداری !
دامر در حالی که پنجره را باز می کرد ، زیرا حس خوبی نداشت حس سرکش از ترس در وجودش بود ، می دانست حادثه بدی در انتظار است که اتفاق بی افتد ، اما حسش را به آویر که سخت مشغول خواندن بود نگفت .
***
( فریما )
روی زمین نم گرفته خواب رفته بودم و حس سرکشی از درون در من بود ، بدنم سخت و کوفته شده بود ، چشم باز کردم و به صاعقه که کنارم نشسته بود و به من خیره بود نگاه کردم به پنجره خیره شدم ، صبح صادق نشده بود ولی از ساعت خوابش گذشته بود .
لبخندی زدم و نشستم :
ـ چرا بیداری ... برات خوب نیست !؟
گرفته و ناراحت بهم نزدیک شد :
ـ شعله لطفا ... لطفا دیگه این طوری نکن ... من از غم تو غمگین میشم ... مثل همیشه باش شاد باش ... محکم باش !
چهره اش را غم گرفته بود و من تازه فهمیدم که چقدر نگرانش کرده ام ، بغلش کردم و گفتم :
ـ با یه فرار چطوری !؟
نیشش باز شد :
ـ فرار ... واقعا ... یعنی میشه دوباره من باشم و تو !؟
چشمکی زدم و محکم تر گرفتمش ، زمزمه مانند گفت:
ـ دوست داری بری پیش مامانت !؟[/HIDE-THANKS]
 
  • پیشنهادات
  • parya***1368

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/30
    ارسالی ها
    342
    امتیاز واکنش
    4,814
    امتیاز
    493
    محل سکونت
    یه جای خاص
    [HIDE-THANKS]سری تکان دادم و نفسی کشیدم :
    ـ حس می کنم به شدت بهش نیاز دارم ...!
    با ترس گفت :
    ـ امپراطور ...میکسا ...نمی ذارند !
    با یاد اسم میکسا حس کردم فریبم داده بود ، حس می کردم من را رسوا کرد و رفت و دیگر بر نمی گردد، حتی می ترسیدم بروم خانه و دایی بگوید جا زد .
    شنیدن این حرفش من را قطعا دیوانه می کرد :
    ـ بهم دروغ گفت ... گفت می خواد ازدواج کنیم ... بعد گفته مسیحی هستش... می دونه که دایی این طوری قبولش نمی کنه از عمد گفته ... ازم خسته شده ...!
    می گفتم و گریه می کردم آن حس دیشب ، تردیدم دوباره برگشته بود ، دوباره سایه غمم سنگین شد بالا سرم .
    درونم دوباره نالید و داد زد " میکسا بغلم کن... آرومم کن ... بگو همش خوابه "
    اما من بودم و نگاه غمگین و خمـار صاعقه ام ، سرانجام که گذاشتم او به خوابش بروبرود ، تصمیم گرفتم با حقیقت رو به رو شوم .
    نفسی کشیدم و بلند شدم ، آفتاب زده بود ؛ گرمای دلپذیری را روی پوست صورتم حس کردم ، انگار که نشاط به روح و روانم هدیه کرد .
    در حیاط را باز کردم و به حیاط خانه پدربزرگم خیره شدم ، دیگر هرگز بر نمی گشتم ، حتی اگر از دور اما می خواستم در شهری باشم که هوایش پر نفس های مادرم باشد .
    دلم برای دار و درخت و سبزی حیاطمان تنگ می شود ، اما چاره ی نداشتم ، نمی خواستم مایه سرافکندگی باشم ، نمی خواستم که نامی ازم دیگر باشد .
    در ورودی را باز کردم و سلانه سلانه داخل شدم ، برای چند ثانیه حس کردم نفس نمی کشم ، همه پریشان در هال خواب رفته بودند ، جز دایی که کنار پنجره ایستاده بود و به بیرون خیره بود .
    سر به زیر به او نزدیک شدم :
    ـ دایی وسیم !؟
    برنگشت ، نگاهم نکرد ، اشک هام در چشمانم جمع شدند ، با بغضی گفتم :
    ـ متاسفم ...می دونم دختر خوبی نبودم ...!
    حرفم را قطع کرد و گفت :
    ـ یه چیز بپوش بیا ... بیرون منتظرتم !
    و رفت ، به مامان ماریه نگاه کردم ؛ دل او را هم شکستم ، به ناچار به سمت جالباسی رفتم و چادرم را سرم کردم و داخل حیاط شدم ، در حیاط باز بود رفتم سمت در ، دایی داخل ماشین بود و حسابی در فکر بود .
    در را باز کردم ، و کنارش نشستم ، ماشین حرکت کرد سر به زیر به دست های منقبض شدش روی فرمان ماشین خیره شده بودم .
    انتظار هر چیزی هر حرفی را داشتم و خودم را آماده کردم .
    دایی کنار ساحل نگه داشت و پیاده شد ، سکوتش داشت حس گناهم را بیشتر می کرد ، می ترسیدم ، تر س از حرف های که پشت در های بسته زده شده بودند ، حرف های که میکسا گفته بود .
    دایی به افق خیره بود ، پیاده شدم و کنارش ایستادم ، می خواستم قبل از رفتنم از او معذرت بخواهم ، معذرت بخواهم که دختر شایسته ی نبودم ، معذرت بخواهم که پشت دروغ ها قایم شدم و هر بار به او دروغ گفتم ، قبل از اینکه چیزی بگویم گفت :
    ـ بار اول که مادرتو دیدم عاشقش شدم ... حس می کردم اونقدری که غریب و همسفر می زنه نیست ...یه حس عمیق داشتم یه حس گمشده ... وقتی فهمیدم دختر خاله ام هستش گرفته و ناراحت شدم ...خاله ی که پا رو آبرومون گذاشت و از یکی باردار شد و بعدش هم ماریا رو به دنیا آورد و فرار کرد ...هیچکس هیچی به ما نمی گفت تمام ماجرها همین بود ... خاله ام یه بچه نامشروع داشت و با اون فرار کرده بود ...خواسته ناخواسته از خاله و دختری که زمانی هم بازی ما بود بیزار و متنفر شدم ...اما دختری که کنارم تو اتوبوس خواب بود و من محو چهره خاصش شده بودم همان دختری بود که نمی خواستم ریختش رو ببینم ...!
    سرش را پایین گرفت :
    ـ اما حسم قوی تر از تنفرم بود ... !
    برگشت طرفم و هر دو دستم را به دست گرفت :
    ـ با این وجود هیچ وقت نگفتم ...حتی الان هم پشیمونم که کاش می گفتم ...کاش نجاتش می دادم ...وقتی تو رو به فرزند خوندگی خودم قبول کردم ...قلب ناآرام ذره ی آروم شده بودم ...وقتی پدربزرگ گفت که ماریا خواسته من مراقبت باشم و از هر بلای حفظت کنم ...باعث شادی تو باشم و مثل دخترم بزرگت کنم ...بی برو برگشت قبول کردم ...وقتی بغلت می کردم وقتی گریه می کردی وقتی اولین بار راه رفتی می خندیدی ...همه اون لحظه ها برای من مثل هدیه آسمونی باارزش بودند ...وجود تو به من به خانوادم آرامش می داد ...توی چهره و رفتارت ماریا رو می دیدیم ...!
    نفسی کشید :
    ـ فریما هیچ وقت هیچ وقت بد تو رو نخواستم و نمی خوام ..!
    قطره اشکش از گوشه چشمش روی گونه اش فرو افتاد ، اشک منم در آمده بود ، نالیدم :
    ـ معذرت می خوام ...معذرت می خوام !
    بغلم کرد دستم را دور ش حلقه کردم ، کاش پدرم من را اندازه دایی دوست داشت :
    ـ فریما ...من به مادرت قول دادم که همیشه لبخند به لبت باشه ...تا وقتی زنده ام نمی خوام مانعه خوشبختی و خوشحالی تو باشم ... همه بزرگ ترها مخالف بودن ... عاشقت هم که سمج بود و گفت دینش رو عوض نمی کنه ...ولی به اعتقادات تو احترام می ذاره ... البته فقط به من گفت ...منم ازش خواستم که فعلا به روش و سنت ما ازدواج کنید ...بعد که رفتی خونه اش می تونی با روش اون عقد کنی !
    دهانم باز بود ، مغزم هنگ کرده بود ، حس می کردم صدای دریا وهم و خیال است ، انگار داشتم خواب می دیدم .
    دایی لبخندی زد و پیشانیم را بوسید :
    ـ می دونم فریما ... می دونم عشق دین و مذهب نمی بینه ...تفاوت نمی بینه ... فقط قول بده ...قول بده خوشبخت بشی ...قول بده به دیدنمون میای !
    دهنم باز و بسته می شد ولی هیچ صدای ازم در نمی آمد ، دایی وسیم با انگشتش اشک هایم را پاک کرد :
    ـ آماده ازدواجی. .. پرنسس من !؟
    ناخواسته میان اشک و قلبی که صدایش از خروش موج ها تند تر شده بود ، لبخند زدم و سرم را تند تند تکان دادم ، تحمل نکردم و پریدم بغلش و با صدا گریه کردم .
    دایی نوازشم کرد و نالید :
    ـ کاش بود... کاش می دید دخترش چه عروس خوشگلی می شه !
    گریه ام شدت گرفته بود ، دایی نمی دانست که مادرم هنوز نفس می کشد ، کاش روزی برسد که همه پیش هم باشیم .
    البته می دانستم این شبیه به آرزو ستاره چیدن فقط تمنایش قشنگ است نه اجرا و عملی کردنش ، نه تا وقتی که پدرم است .
    ***
    نامزدی و نکاحم در یک روز و یک شب قرار بود انجام بگیرد ، خانه آشفته و همه در تکاپو بودند ، گاهی که از پنجره نگاه می کردم ، می دیدم که همه دارند آماده وداعی من ( رسمی که داماد بخواهد عروس را شب بعد از عقد به خانه خود ببرد )*1 می شدند ، اشک در چشمانم جمع شده بود ، لباس زردم را پوشیدم و آماده شدم که دنبالم بیایند، هیچ وقت فکر نمی کردم عروسی من اینقدر غمگین و به دور از بزن و بکوب باشد ، انگار که جنازه ام می رفت نه محمل عروسیم ، لبی تختم نشسته بودم و به حرف های دایی فکر کردم ، به اینکه میکسا گفته بود ساکن شهر لاهیجان است ، گفته بود فعلا آنجا به علت کارش مانده وگرنه مهاجر تشریف دارند ، این ها هیچ ؛گفته بود که هر وقت من بخواهم می توانم بیایم و درسم را ادامه بدهم .
    تو فکر بودم که در اتاق باز شد و محسن با دو به طرفم آمد و بغلش کر دم :
    ـ خوبی داداش کوچولو ...!؟
    هنوز حرف زدنش صاف و درست نبود و با مزه حرف می زد ، داشتم بی خیال همه چیز می شدم و با محسن خوش می گذراندم که مامان ماریه داخل شد و محسن را از من گرفت و کنارم نشست ، سر به زیر بودم گونه ام را نوازش کرد :
    ـ حس می کنم برگشتم به شب عروسی مادرت ... همون غم همون نگرانی ...نمی دونم چرا حتی حس می کنم فضا خونه و حال احوال همه همون طورئه... فقط تنها تفاوتش اینه که تو قراره مسافت ها از ما دور بشی ... !
    بغض صدایش را همان لحظه حس کردم ، بغلش کردم و هر دو گریه کردیم ، دلم داشت می ترکید ، سـ*ـینه ام برایش زندانی تنگ و تاریک شده بود .
    موهایم را مرتب کرد و گونه هام را بوسید و با چشمایی خوشگلش نگاهم کرد :

    ـ فریما ...فریما فرهنگ و دینش با تو متفاوته...هنوز فرصت داری ...هنوز می تونی بگی نه ...می تونی از همین اول برگردی !
    دست های کوچولوی محسن را در دست گرفتم و گفتم :
    ـ دوستش دارم مامان ... بدون میکسا من می میرم !
    لبش را گاز گرفت و گفت :
    ـ توبه خدا نکنه ...هر روز دعا می کنم خوشبخت بشی ...!
    زمزمه مانند گفت :
    ـ خوشبخت تر از ماریا !
    بلند شد و پارچه زرد و سینی صندل آورد ، پیراهنم را در آوردم و با لباس زیرم نشستم ، محسن را به حمیرا داده بود و برای چند دقیقه منگ به دیوار خیره شدم ، به سایه خودم ، ترسیدم ، ترسیدم که اشتباه می کنم .
    دست های سرد مامان روی تنم باعث شد افکارم به سمتی دیگری کشیده شوند ، میکسا دوستم داشت شدید دوستم داشت ، من به عشق او ایمان دارم .
    این پژواک سیاه و منحوس را گوش نمی کنم ، ما هم را دوست داریم ، من در آغـ*ـوش او خوشبختی را تجربه کردم ، آرامش من نزد میکسا بود .
    مامان لباسم را داد و پوشیدم ، چهرم را قاب گرفت و با اشک گفت :
    ـ امیدوارم دامادمون تا لاهیجان داوم بیاره !

    خجالت زده سر به زیر شدم ، پیشانیم را بوسید و صورتم را پشت پرده گذاشت ، حال می توانستم گریه کنم ، می توانستم بدون ناراحت کردن مامانی که مادر واقعیم نبود اما نذاشت که حسرت جای خالیش را بکشم ،
    بی صدا اشک بریزم و یک دل سیر نگاهش کنم ، می توانستم ببینم که همراه خاله ی که همیشه من را از خود و محبتش دور می کرد ؛ آرام گوشه چشمش را پاک می کرد پایین بروم و پشت حجاب قرار بگیرم .
    حجابی به رنگ گهوارم ، وقتی از پشت این حجاب بیرون بیایم من فریما ی میکسا به دنیا میایم ، تنها مرگ می توانست جدایمان کند .
    سنا ، زهره ، حمیرا ، بی بی زلیخا ، پریسا ، نورا ...همه آن ها را به زودی ترک می کردم ، از آنجا که می دانستم خانواده ام اصرار نمی کنند که هر روز به دیدنشان بیایم حس دلتنگی می کردم .
    حس می کردم برگشتم طولانی خواهد شد .
    ***
    مامان پشت در حمام بود و من زیر دوش دستم را جلو ی دهنم گذاشته بودم و گرم گریه می کردم ، نفس کم آوردم :
    ـ فریما دخترم ...کمک نمی خواهی !؟
    هق می زدم ولی سعی کردم صدایم را صاف کنم :
    ـ نه مامان ماریه ...الان بیرون میام !
    به آب زرد که مواد را از بدنم پاک می کرد خیره شدم و فکر کردم ، شوهرمن میکساست ما چند لحظه قبل عقد شدیم ، من زن میکسام ، نشکونی از بازویم گرفتم و لبخند زدم ، بیدار بودم .
    مامان کمک کرد لباسم را بپوشم ، تا چند دقیقه دیگر من همراه میکسا از خانه و خانواده ام وداع می کنم ، نمی دانستم چه موقع دوباره بر خواهم گشت ، مامان می گفت زود بچه دار شوم .
    شرم زده فقط پشت آینه نشسته بودم و به چهره ام که اکنون حس پختگی و زن بودن می کرد خیره شدم به ابروهای قرمزم به چهره و گونه های که هنوز داغ از موادی که وارده پوستم شده بود و نرم لطیف درست مثل رز شده بود .
    مامان ماریه آرایشم کرد، من یک عروس بلوچ و مسلمان شدم و شوهرم مسیحی بود ، لبخندی زدم ، می خواستم بپرسم دلیل این کار ش چه بوده است ، از حالا تصمیم داشتم که تا خانه مشترکمان با او حرف نزنم ؛ مثلا قهرم، به تصور و افکارم لبخند زدم .
    مامان ماریه شال نازک و زرشکی رنگی که همرنگ لباسم بود را به سرم انداخت و اگ را پایین کشید روی صورتم درست مثل تور .
    چادر سفید عروسیم را آورد و سرم داد ، همدیگر را نگاه کردیم و من لبخند زدم و زمزمه مانند گفتم :
    ـ من خوشبخت ترین عروس دنیام ...نگران نباشید !
    مامان ماریه بغلم کرد و دعا خواند که خوشبخت شوم ، دعا کرد که صاحب فرزند های سالم و صالح شوم .
    دعا کرد که در زندگی مشترکم صبور باشم .
    با هر نطقه ی ، می گفتم" آمین "

    ........................................
    1 : عروس های بلوچ سه روز تا سه ماه در خانه پدری می ماند .[/HIDE-THANKS]
     

    parya***1368

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/30
    ارسالی ها
    342
    امتیاز واکنش
    4,814
    امتیاز
    493
    محل سکونت
    یه جای خاص
    [HIDE-THANKS]ـ فریما ... همون طور که میکسا به دین و اعتقادات تو احترام می ذاره... تو هم موظفی به دین و اعتقادات اون احترام بذاری ... توی زندگیت همیشه اول به فکر مشترک باش تا فقط خودت ...براش خونه رو محل آرامش قرار بده ...تا مشتاق برگشت به خونه باشه ...دخترم می دونم که دوستش داری ... ولی مرد خواهش هاش رو انجام بده ... خواستت آماده باشی ... اگه نتونستی بهش بگو نرم و زنانه بگو ...زندگی 6 ماه نیست یه عمرئه ... باید مدارا کنی... گاهی خودت پیش قدم شو ... نذار یه دعوا کوچیک بشه دروازه جدایی !
    سری تکان دادم و دوباره بغلش کردم و او هم لبخندی زد و گفت :
    ـ بریم !؟
    همراهش که در قفل شده اتاقم را باز کرد، خارج شدم ، سنا و زهره با شال همرنگ لباسم که بالا سرم نگه داشتند و بقیه که داشتند دست می زدند و با ترانه های محلی من را به جایگاه ام می بردند ، قلبم از خوشحالی داشت از سـ*ـینه بیرون می زد ، نمی دانستم چرا اینقدر میان خوشحالیم حس می کردم دارم خواب می بینم؛ چشم باز کنم هنوز در سرایچه ام هستم .
    خاله بازویم را گرفت و هر دو به هم نگاه کردیم ، چشمانش پر از اشک بودند ؛ سر برگرداند و درست مثل یک مادر شانه به شانه ، باهم پایین آمدیم ، متعجب بودم ، باورم نمی شد خاله ست ، سر برگرداندم سمت مامان ماریه که با سرش بهم دستور داد آرام باشم .
    همه آشنا و همسایه ها با نشستن من روی مبل دو نفر ، دست زدند و پایکوبی و رقـ*ـص شروع شد ، اما دور از چشم همه چشمان من به در بودند ، به ورود مرد زندگیم ، همزمان می ترسیدم ، حال پریسا تکانم می دهد و این خواب زیبا تمام می شود .
    دوست داشتم میکسا را در لباس دامادی سنتی ببینم ، سفیدی در تن همیشه سیاه پوشیده اش چه طور می زد .
    دختر بچه ها با شادی وارد شدند و من قلبم آشوبش بیشتر شد ، همه بچه ها داد می زدند ، "دوماد اومد "
    زن ها همه از رو به رویم کنار رفتند که حس کردم پاهایم دارند می لرزند ، وزنم سبک شده بود و سرم داشت سنگین می شد ، خدایا کمکم کن ، دارم می میرم ، میکسا ...میکسا ، ذهنم فریاد می کشید اسمی را که به من آرامش می داد ، عشق می داد ، امید و آرزو می داد .
    سرانجام مرد ها آمدند ، از آنجای که مامان ماریه کنارم نشسته بود و دستش به پشتم بود نتوانستم سرم را بالا بگیرم و حسم را با لب های که داشتم بدبختشون می کردم خاموش کردم ، بچه ها را می دیدم که برای برداشتن پول و آبنبات روی زمین روی هم می پریدند ، لبخندی زدم و یاد بچگی خودم افتادم ، یاد کودکی خودم و محمد و حمیرا ، خدایا کی من و حمیرا اینقدر بد شدیم .
    چشم بستم تا گریه نکنم ، چشم بستم و رویام را بلعیدم .
    خنده و حرف ها باعث شد چشم باز کنم ، مرد ها ، جز افراد درجه یک خانوادم که اجازه دخول نداشتند ، بیرون ماندند ، محمد دم در ورودی بود که بقیه مردها داخل نشوند و میکسا ...!
    خدایا کنارم نشسته بود، متوجه نشدم ، همه داشتند ریز حرف می زدند ، و مامان ماریه با سینی در دست به سمتمان آمد و خم شد ، خنده ام گرفت، یک پسر غریب و میسحی چه از رسم و رسومات ما می دانست با بالا رفتن شالم لبخندم محو شد و گیج سر به زیر شدم که مامان ماریه و دایی وسیم خندیدند ، سرخ شدم و سرم را بالا نیاوردم ، خاله با وسواس شالم را درست کرد و چانه ام را گرفت و بالا آورد ، یکی گفت :
    ـ دست داماد خشک شد !
    وقتی به تامیما نگاه کردم چشمانم از حدقه در آمد ، تامیما با چنین لباسی در مجلس ما بود ، چطور متوجه بچه ها نشدم .
    جلو آمد و کنارم روی دسته مبل نشست و گفت :
    ـ داداش میکسا. ..من میگم زنت مشکل داره ها !
    اخم ها ی مامان گره خورد ، نمی دانستم تامیما با چه منطقی با لباس دکلته مجلسی به جشن ما آمده بود ، خدایا کار من ساخت ست.
    میکسا سرفه کرد و من برگشتم سمتش ، به لیوان دستش اشاره کرد و من لب هایم به لیوان سرد نزدیک کردم و جرعه ی از محتوایاتش خوردم .
    همان هم به زور بود، میکسا لیوان و به سینی برگرداند و رو ازم گرفت.
    ***
    با بدرقه شیرین خانواده ام سوار ماشین شدم و میکسا کنارم نشست .
    اشکم دست خودم نبود ، نگاهی به همه آن کسانی انداختم که با چشمایی اشکی و لبخندی زیبا نگاه ام می کردند .
    قبل از سوار شدنم دایی وسیم مرا به اتاقی برد که به گفتش قرار بود با دخترش خصوصی صحبت کند .
    دایی صورت اشکیم را نوازش کرد و من با گریه به آغوشش پناه آوردم ، بغضی که مهارش کرده بودم اکنون افسارش را پاره کرده بود و از دستم گریخته بود .
    دایی من را روی مبل نشاند و دست های حنا زدم را بالا آورد و روی انگشت هانم را بوسید ، شاید اگر بخاطر آرامش من در سفرم نبود گریه اش را می دیدم .
    دستش را به جیب برد و هدیه ای بیرون آورد و به سمتم گرفت و گفت :
    ـ یه امانتی که با خودم گفتم وقتی عروس شدی بهت می دم ... الان که داری زندگی جدیدی شروع می کنی ...بهتر این امانتی دست تو باشه !
    به جعبه نگاه کردم و در جعبه مسطیلی را باز کردم ، با دیدن گردنبند صلیبی ؛ با دهان باز نگاهش کردم ، تا خواستم چیزی بگویم آن را به گردنم بست .
    نگاهی به چهره متعجبم کرد و لبخند پژمرده ی زد :
    ـ یادگار مامانت بود ... وقتی ...وقتی بردیمش بیمارستان ... وقتی ...!
    نفسی کشید :
    ـ بهتر توی گردن تو باشه ...الان مثل من ماریا رو زنده داری !
    با سر انگشت هایم صلیب را لمس کردم :
    ـ می دونستی که مامانم ...!
    نفسی کشید و سری به جواب مثبت تکان داد :
    ـ پدرم چی ... اونم مسیحی بود !؟
    پوزخندی زد و گفت :
    ـ نمی دونم !
    بهم اجازه داد که برای چند دقیقه تنها باشم ، شاید نمی توانست به سوالات بعدم جواب دهد به همین دلیل تنهام گذاشت .
    دست میکسا را روی دستم حس کردم ، چشمای اشکیم به سمتش چرخیدند ، لبخندی زد و من اخم کردم ، ابروهایش بالا رفتند .
    ماشین حرکت کرد ، برگشتم و به مامان ماریه که در آغـ*ـوش دایی داشت گریه می کرد خیره شدم :
    ـ بر می گردی ... نترس... فقط یه سال اونجایی !
    سرم را پایین گرفتم و به پنجره چسبیدم ، من به خودم قول دادم که با میکسا قهر باشم .
    دستی به صلیبم کشیدم ، کاش خیلی چیز ها عوض می شد ، خیلی اتفاقات بهتر می افتاد ، مثلا شب وداعیم پدر و مادرم را به آغـ*ـوش می کشیدم و دعا خیرشان بدرقه ام می شد .
    میکسا هم ساکت بود و چیزی نمی گفت ، قهرم به ضرر خودم داشت پیش می رفت ، با هزار زور و زحمت صدایم را بریدم و اجازه ندادم که چیزی بپرسم .
    ***
    وقتی به فرودگاه رسیدیم میکسا چمدان ها را می آورد و من چشم بسته بودم و نسیم به صورتم می خورد ، دوست داشتم بوی خاک را حس کنم بوی هوای شهر و مردمم ، دوست داشتم تمام دنیا اینجا بود ، یا لااقل میکسا می گفت که فرزند اینجاست و ما همینجا زندگی می کردیم .
    ـ اگه خیال بافی تموم شد بریم ... وقت پرواز ئه !
    چشم باز کردم و به او نگاه کردم با اشاره چشم و ابرو گفت برویم ، اخم کردم و راه افتادم .
    خنده ام گرفته بود ولی خب هنوز باید تنبیه شود، تا من را دیگر اینقدر اذیت نکند .
    همه چیز برنامه ریزی شده بود و ما سوار هواپیما شدیم ، البته هنوز هم حرف زدن ما خیلی جزئی و بد خلقانه بود ، میکسا چشم بست و گفت :
    ـ بهتر یکم بخوابی !
    با اینکه خیلی خوابم می آمد ولی می خواستم لجاجت کنم و با قهر بی سابقه از خودم گفتم :
    ـ تو بخواب ... خیلی خسته شدی ...جناب استاد میکسا مسیحی !
    همان طور که سرش را تکیه داده به صندلی بود از گوشه چشم نگاه ام کرد :
    ـ تو خسته ی مغزت قفل شده ... بیشتر از من به خواب نیاز داری !
    واقعا دلم می خواست سرش داد بزنم و بگویم مغز تو قفل شده بود ، فقط 10درصد ممکن بود که خواستگاریش قبول شود ، اگر دایی سماجت می کرد شاید من اکنون عروس میکسا نبودم .
    لبخندی زد ، رو ازش گرفتم و سعی کردم بخوابم ، کوله ام را گرفت و گفت :
    ـ بده اش من تا همه رو خبر نکردی !
    نگاهی به کوله ام کردم و سپس او ، حواسم کاملا پرت شده بود ، صاعقه ام داشت خفه می شد ، نگاهی به ساعتم کردم و فورا کوله ام را پس گرفتم و بازش کردم و به چشمایی کهربایش خیره
    شدم و لبخندی به چهره کبود شده اش زدم ، در نگاه ام رنگی از پشیمانی موج می زد .
    میکسا زمزمه مانند گفت :
    ـ خوش بحالت که لبخند زن من نصیب تو شد !
    نگاهش کردم چشم بسته بود ؛ دیگر تا رسیدنمان سکوت بود و مغزی که پر حرف تر از همیشه شده بود .
    میکسا شانه ام را تکان داد و بیدار شدم :
    دیگر هوا اندکی روشن بود که به جای که قرار بود یکسال زندگی مشترک داشته باشیم رسیدیم .
    میکسا از راننده تشکر کرد و مرد هم دستش را فشرد و رفت .
    کوله ام را روی شانه ام گذاشتم و گفتم :
    ـ نگو که قرار تو این خرابه زندگی کنیم !
    میکسا لبخندی زد و گفت :
    ـ زندگی کنیم !؟
    تازه متوجه شدم که دژم ضعیف شده است گفتم :
    ـ منظورم ... جواب منو بده !
    دستم را گرفت و برگشت عقب و به صاعقه دستور داد :
    - صاعقه زحمت چمدون را بکشی !؟
    تا خواستم چیزی به میکسا بگویم چمدان ها غیب شدند :
    ـ خوشم نمیاد به بچه ام دستور بدی !
    شانه هایم را گرفت و هلم داد جلو :
    ـ به اونم می رسیم !
    ناخواسته به سمت در رفتم و در را باز کرد م ، به حیاط سر سبز البته پر از گیاه های هرز نگاه کردم ، برگشتم سمتش ، دهانم برای گفتن حرفی باز شد و دوباره بسته شد ، میکسا به چشمایی گرد شدم خیره شده بود خندید و گفت :
    ـ الان چی !؟
    به نگاه سیاه اش خیره شدم و دست روی داغی گونه ام گذاشتم :
    ـ بهترین جا برای یه روک خاص و یه پری زاده رام نشدنی اینجاست !
    ـ خونه پدری تو !؟
    داخل حیاط شدیم ، میکسا به سمت پله ها رفت و جواب نداد ، به سمتش دویدم ولی میکسا جلو در غیب شد ، درست که داخل حیاط تنها بودیم ، ولی ترسیدم ، کسی متوجه غیب شدن ، یا براق شدن پوستم بشود .
    در را باز کردم و داخل خانه شدم ، میکسا روی پله ی چهارم نشسته بود که رو به روی در ورودی وسط هال بود ، خانه به شکل دلخراشی قدیمی و خرابه می زد ، ناخواسته چهره ام جمع شده بود و به اطراف نگاه می کردم :
    ـ تمیز کردن اینجا خودش یکسال طول می کشه ![/HIDE-THANKS]
     

    parya***1368

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/30
    ارسالی ها
    342
    امتیاز واکنش
    4,814
    امتیاز
    493
    محل سکونت
    یه جای خاص
    [HIDE-THANKS]میکسا خندید و گفت :
    ـ بستگی به روش تمیز کردن داره !
    از تیر رس نگاهش خارج شدم و اطراف را نگاه کردم هال بزرگی با وسایل یک قرن عقب تر و خاک خورده با پنجره و درهای از چار چوب قهوه تیره رنگ بودند ، آشپز خانه سمت چپ بود که بهتر از بقیه قسمت ها نبود ، اتاق نشیمن با شومینی سنگی قشنگی تنها چیزی بود که به دلم نشست .
    به سمتش رفتم که میکسا جلویم را گرفت و دستم را کشید و من را از پله ها بالا برد ؛ به اتاق ها نگاه کردم راه روی که انتهایش دوتا اتاق داشت و سمت دیگر راه رو، در کوچکی به اندازه لونه ی موش بود ؛ به سمتش رفتم و گفتم :
    ـ این دیگه چیه نکنه درئه افسانه ی آلیس ئه !؟
    میکسا خندید و گفت :
    ـ به زودی می فهمی !
    برگشتم و نگاهش کردم که با خنده رفت اتاق اولی و سر ک کشید :
    ـ نمی خواهی اتاقی رو ببینی که قرار یکسال توش زندگی کنیم !؟
    براش ادا در آوردم و او هم رفت ، بلند شدم و رفتم سمت اتاقی که درش بود ، میکسا در حالی که داشت پرده ها را می کشید گفت :
    ـ نگفتی با چه روشی تمیز کنیم !؟
    ـ می خوام تمیز شه ... روشش مهم نیست !
    میکسا به سمتم آمد و شانه هایم را گرفت و من با تکان شانه هایم خواستم دورش کنم ، دوباره لبخند زد ، انگار از کلافه شدن من خوشحال بود .
    ـ پس تو یکم استراحت کن ... منم تمیزش می کنم !
    به دور و برم نگاه کردم ،متوجه نگاه ام شد و به سمت تخت رفت و گفت :
    ـ تمیز و نوئه می تونی امتحان کنی !
    خنده ام گرفته بود ، می خواستم ضایعش کنم و دست روی ملافه خاکی و کثیف زدم و به سمتش برگشتم و گفتم :
    ـ شما به این می گید نو و تمیز !؟
    وقتی از زیر تکان دستم خاک و غباری نیومد برگشتم سمت دستم ، میکسا دست به سـ*ـینه گفت :
    ـ دقیقا... ما به همین می گیم تمیزی !
    و با خنده ی که در گلو کرد بیرون رفت ، دوباره به رو تختی سفید و تمیز خیره شدم ، سرم را تکان دادم و روی تخت دراز کشیدم .
    نفس عمیقی کشیدم و صاعقه در آغوشم ظاهر شد بغلش کردم و به خودم نزدیکش کردم :
    ـ باهش قهری ... یا ناز اومدی !؟
    لبخندی زدم و روی موهای عجیب و خاصش را بوسیدم :
    ـ هر دو ... دلم گرفته صاعقه ... میکسا باعث شد به عشقم به انتخابم شک کنم !
    ـ ولی قولش رو انجام داد ...الان توی خونه میکسای به عنوان همسرش ...!
    نفسم را فوت کردم :
    ـ می تونست برعکس هم اتفاق بی افته ... میکسا کاملا حمله ی اومد خواستگاریم ... من فقط داشتم از عشقم و احساسم دفاع می کردم ...اگر من به حرفش گوش نمی کردم و انجمن متوجه رابـ ـطه ما می شد ...عصبی نمی شد... ناراحت نمی شد ...ولی همیشه می خواد حرف حرف خودش باشد !
    ناخواسته دلم گرفت ، حس کردم گله ی که قرار بود به میکسا بگوی را به صاعقه منتقل کردم .
    ـ معذرت می خوام !
    صاعقه برگشت سمتم و گونه ام را نوازش کرد :
    ـ من از میکسا خوشم نمیاد ... اما به حس تو احترام می ذارم تو میکسا رو واقعا دوست داری ... اونم همین طور !
    سرم را تکان دادم ، صاعقه نوازشم کرد و من با گریه گوهی آرام گرفتم و به خواب رفتم .
    دنیای خواب دنیای زیبا و خواستنی بود ، اما امان از وقتی که حس کنی دوتا چشم سیاه خیره به چهره ات شدن ، چشم باز کردم؛ میکسا با لبخند کنارم دراز کشیده بود و به چهره ام خیره بود .
    از بالا سر شانه اش به پنجره نگاه کردم و متوجه شدم هم هوا رو به تاریکیست هم اتاق مرتب و زیبا تر شده است ، در جام نشستم .
    شرمنده نگاهش کردم :
    ـ ببخشید !
    میکسا بلند شد و گفت :
    ـ بخشیدم ... الان هم بیا پایین ...یه چیزی درست کردم بخوری !
    لبخند و شرمندگیم بیشتر شد ، بلند شدم و رفتم سمت کمد قهوه ی رنگ گوشه اتاق و درش را باز کردم و لباسم را تغییر دادم و موهای بافته شده ام را باز کردم و با کش بستم .
    دستی به صلیبم کشیدم و با عجله پایین رفتم همه جا درست مثل خانه های اصیل و قدیمی می زد ، دکوراسیون خانه شاید مال خانه های اشرافی قرن نوزده می زد .
    ـ یه دو قرن اومدیم عقب !
    پا روی پله ها که گذاشتم متوجه نگاه ی از پشت سرم شدم ، برگشتم ولی کسی نبود ، سرم را تکان دادم و به سمت میکسا رفتم که پشت میز نهار خوری چوبی نشسته بود و از سر تا پایم را نگاه می کرد :
    ـ خوشگل بودی که !
    پشت میز نشستم و صندلی را جلو کشیدم :
    ـ شب عروسیم تموم شد و رفت ...لباس عروس مخصوص شب اول نه ...!
    در حالی که نگاه سنگین را دوباره حس کردم برگشتم سمت میکسا که داشت از فنجان سرامیکی که اصلا به دکور و وسایل دو قرنی خانه نمی خورد ، چیزی می نوشید از بالا آن به من خیره بود :
    ـ چی شده ...چرا اینطوری نگاه ام می کنی !؟
    فنجان را روی میز گذاشت و بهم گفت بخورم ،
    ـ تنهای نمی ترسی ... من چند دقیقه دیگه میام !؟
    سرم را برای جواب" نه" تکوثن دادم و میکسا بلند شد و از کنارم رد شد ، اما نرفته برگشت و دوباره داغم کرد :
    ـ همیشه خوشگلی...با هر لباسی !
    و رفت ؛گیج به قاشق دستم خیره بودم ، قلبم در سـ*ـینه ام بی تابی می کرد ، میکسا آتش می زد و می رفت که بسوزم ، شکنجه او به مراتب از مال من درد آور تر بود .
    قاشق را زمین گذاشتم و با انگشتم لبم را لمس کردم ، خدایا لمس تند و سریعی من را اینقدر بی تاب می کرد ، بلند شدم و با دو به اتاق برگشتم ؛ بدون توجه به پرده های کشیده شده دکمه های لباسم را باز کردم و به سر شانه و قفسه سـ*ـینه ام خیره شدم .
    ناخواسته چشمانم پر از اشک شده بود ، اما درونم فریاد می زد ، نترسم من عاشق و خواستار آرامش تنها در کنار میکسا هستم .[/HIDE-THANKS]
     

    parya***1368

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/30
    ارسالی ها
    342
    امتیاز واکنش
    4,814
    امتیاز
    493
    محل سکونت
    یه جای خاص
    [HIDE-THANKS]
    هیچ اتفاقی تکرار نمی شود ، اما همان دل بر می گشت و از اعماق شهوتم می گفت ، نمی توانم ، نمی توانم صبر کنم ، من آرامش انسانی می خواهم ، میکسا سیرابم نمی کرد ، تنها آرامش من کشتن یک آدم فانی ست .
    پاهایم سر شدند و نشستم ، چه چیز این هوای مرطوب داشت که من را وحشی می کرد ، خدایا باید به میکسا بگویم ، بگویم من را از اینجا ببرد .
    روی صندلی کنار شمینه نشسته بودم و داشتم تاب می خوردم ، خودم کشف کرده بودم که تنها قدرتی که می تواند جلوی این هیولای درونم را لحظه ی بگیره خیالاتی بود از عشق خودم و میکسا و با یاد رنگ چشم ها و صدای مادرم مایا ، هر وقت درونم صدا می زد مایا ، گوهی آب روی آتش می ریختم .
    در صدا داد و باز شد ، میکسا سرک کشید :
    ـ بیداری ... فکر کردم خوابیدی !؟
    به سمتش دویدم و در آغوشش قرار گرفتم ، نه فقط من حتی خون نجـ*ـس پدرم بد طور در بدنم جوشید ، میکسا را می خواست :
    ـ فریما ... چی شده !؟
    دست هایش را گرفتم و ذهنم را باز گذاشتم حوصله توضیح نداشتم ، وقتی به چشمای اشکیم نگاه کرد ، شرمزده سرم را پایین گرفتم و صدایی گریه ام بالا گرفت :
    ـ می خوام از اینجا برم ... بریم سرایچه خودم ... اونجا کنترلش می کنم ...!
    چشمایم گرد و آرام بسته شدند .
    بدنم می سوخت و کم کم داشت آتیش به پا می کرد ، میکسا می دانست آرامشم در آغـ*ـوش اوست ، مهم نبود که قهر بودم مهم نبود او کاری کرد که ناراحت بودم ازش هنوزهم .
    دستش را پشتم برد و دست دیگرش را زیر زانوهام و بلندم کرد سرش را عقب برد ، چشم باز کردم و به چشمای سیاه اش خیره شدم ، می توانستم ببینم چقدر می خواست باهم باشیم ؛ منم می خواستم دریای که خروشان شده بود فقط میکسا می توانست آرومش کند .
    سرم را روی سـ*ـینه اش گذاشتم ، نفس داغم کمتر از بخار آتیش نبود ، شاید اگر میکسا آدم فانی بود ، پوستش می سوخت . جای که نفسم بهش خورد را نوازش کردم .
    و چشم بستم :
    ـ میکسا ... !
    ایستاد و بهم نگاه کرد ، هر دو روی پله ها بودیم :
    ـ جانم !؟
    هر کاری کردم نتوانستم ، وجود هیولا نمی گذاشت فریما حرف بزند، می خواستم بگم که ترسیدم ، ترسیدم وقتی هویتش را عوض کرد ، از اینجا می ترسم؛ برگردیم شهر خودمان ، یا لااقل برویم جای که مثل شهر خودم هوایش آفتابی باشد .
    حلقه دستم محکم تر شد ، نفسم دوباره بخار های نامنظم و داغ بودند .
    ـ با تمام وجود می خوامت فریما ...عشقم با این وجود هر چه و هر جور تو دوست داری ...!
    ـ خسته ام !
    لبخندی زد و به سمت اتاقمان رفت ، ته دلم فریما عاشق از تصورم خوشحال شد ولی فریمای پری نیشخندی مغرورانه زد .
    من را روی تخت گذاشت و موهایم را نوازش کرد :
    ـ فریما ...باید بدونی که اینجا من ، من واقعیم ... تو هم تو واقعیت خاصیت این خونه ست !
    نشستم و دستم را رو ی گونه اش گذاشتم :
    ـ پس حالمو درک می کنی !؟
    لبخندی زد و به خواستم جامعه عمل پوشاند ، نمی دانستم چی شد که با حرکت من میکسا از روم پرت شد ، نفس کشیدن هام تند تر شد و میکسا به سمتم آمد :
    ـ فریما ... فریما ...جوابمو بده !
    چشم چرخاندم ، چیزی که دیدم درست مثل کابوس بود صورت بی رنگ و موهای سفید و بلندش که داشتند با نسیمی که از پنجره داخل می شد ،تکان می خوردند و نگاه سراسر سیاه میکسا که برقی آبی رنگ داشت نگاهم پایین تر پرید لب هاش تکون می خوردند ، ولی چیزی نمی شنیدم ، انگار که کر شدم چیزی داشت وجودم را کنترل می کرد، نگاه ام پایین تر رفت و به بدنش به خطوط مرز شکل بدنش نگاه کردم و لب زدم :
    ـ یه روک خاص ...تلاقی نور و تاریکی !
    می توانستم لبخند مغرورانه ام را تصور کنم ؛ میکسا موهایم را نوازش کرد و سرش را به سمت راست گردنم برد با قدرت دست هایش دست هایم را گرفت بود و با پاهایش پاهایم را قفل کرده بود ، درون رنجورم انگار گوشه ی نشسته بود و داشت گریه می کرد و شاهد هنر نمای فریمای مغرور و هیولا بود که داشت سعی می کرد بعد از لذتش شکارش را بکشد ، و اکنون که فهمیده بود او یک روک خاص است ؛ بیشتر تحـریـ*ک شده بود ، نفس های میکسا را روی گردنم حس می کردم ، می دانستم چند ثانیه دیگر من فریمای که به او تشر خورده بود که گوشه ای بشینه بالا
    میاید ، فقط کافی است که میکسا مقداری از خونم را بخورد ، خون نجـ*ـس پدرم ، همین هیولای که هدیه پدرم بود .
    با اشتیاق منتظر بودم که وجودم پر بکشد به آغـ*ـوش میکسا که دوباره آرامشی که با هم داشتیم را تجربه کنیم ، که دوباره حتی واسه مدتی، این هیولا را به بند بکشیم .
    اما در یک حرکت که هیچ پیش بینی نمی کردم که به میکسا منتقل کنم ، میکسا با تعجب به جای خالیم نگاه می کرد و من عقب پشت سرش ایستاده بودم .
    میکسا :
    از لحظه ی که مجیر شرط گذاشت که برای رضایت ازدواجمان باید فریما را به خانه پدریم ببرم و از آن طرف باید هویتم را برای خانواده اش فاش کنم ، انتظار این اتفاق را داشتم ، حتی بد تر ، ازدواج ما به مراتب خطرناک تر از ازدواج مجیر و مایا و مادر و پدرم بود ، زیرا من و فریما هر دو کامل یک چیز نبودیم من نه پری کاملم نه روکم ؛ من هر دو رو دارم هر دور رو می تونم حس کنم ، میکسای پری که عاشق آن دختر ساکت و خجالتی شده بود ، آن دختری که با وجود دانستن اینکه پدر و مادرش چه کسانی هستند ، عاشقش شدم ، اما وقتی خونش را چشیدم ، روک درونم هم به فریما کشش پیدا کرد ، ولی می دانستم برای فریما اینقدر که واسه من راحت بوده و هست نیست ، آن پری که تو وجود فریماست و اکنون قدرتمند تر از همیشه شده بود ، تنها خواهــش نـفس را به ارث بـرده بود ، مجیر تنها خواهــش نـفس کشنده اش را به او داده بود ، البته می دانستم مایا توانسته بود قلب و حس انسانی خودش را به اون منتقل کند ، من آوردمش که با وجود شگفت انگیز انسانیش آشنا شود.
    اما انگار طلسم خانه خوب کار می کرد که به این سرعت غیب شد .
    خنده ش باعث شد برگردم و روی تخت دراز بکشم ، به هر حال پری کوچولوم رابـ ـطه آسمانی می خواست .
    آرام به سمتم آمد ، نگاه طلایش به من بود و من نگاه ام به دست هایش بود ، تنها جای خطرناکش در این موقعیت ، روی تخت به سمتم می آمد دست هایش را روی قفسه سـ*ـینه ام گذاشت :
    ـ تو با من ازدواج نکردی !
    ـ یعنی اینقدر برات پیوند مهمه ...خب منم بخاطر تو اومدم اینجا !
    لبحندی زد و کامل رخ به رخم شد ؛ دست های که گرمایش به شدت بالا رفته بود را روی بدنم کشید و زمزمه مانند گفت :
    ـ یه روک خاص ...چقدر خاصی !؟
    جایمان را عوض کردم و او از این حرکتم لبخند زد :
    ـ اونقدری که حتی نمی تونی فکرش رو بکنی ...همون قدر که تو خاصی عشقم !
    ***[/HIDE-THANKS]
     

    parya***1368

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/30
    ارسالی ها
    342
    امتیاز واکنش
    4,814
    امتیاز
    493
    محل سکونت
    یه جای خاص
    [HIDE-THANKS]به چهره اش خیره شدم بغلش کردم و زمزمه مانند معذرت خواستم ، بلند شدم .
    خمـار گفت :
    ـ میکسا...!
    جرعت نداشتم برگردم و نگاهش کنم ، جرعت نداشتم بگویم که چقدر از پری بودنش لـ*ـذت بردم ، با این که می دانستم روح فریما را دارم عذاب می دهم .
    حتی حال که به خودش آمده است ؛ می دانستم تازه متوجه درد هایش شده است .
    ـ خواهش می کنم نگاهم کن !
    برگشتم سمتش :
    ـ بهتره بخوابی ...!
    نیم خیز شد ، به سمتش رفتم ، ابرو هایش از درد به هم نزدیک شده بودند ، حس دردش با لمسش به من منتقل شد ، فورا دستش را کنار کشید و لب زد :
    ـ خوبم !
    موهایش را نوازش کردم و شانه هایش را گرفتم و کنارش زانو زدم و به نگاهش، به رنگ زیبا چشمانش خیره شدم ، دور نگاه آبی اش طلایی شده بود ، اذیتم می کرد ، این رنگ دیوانه ام می کرد .
    بین نوازش هایم خواب رفت ، آرام از بغلم خارجش کردم و سرش را روی بالش گذاشتم و لباس پوشیدم و بیرون رفتم ، میان تاریکی می دویدم ، می دانستم کجا و چرا می روم ، اجنه داشتند با سرعت از کنارم رد می شدند .
    به خانه اش به آرامشش نگاه کردم از در رد شدم ، سمیر جلویم ایستاد :
    ـ از اینجا برو !
    از گوشه چشم نگاهش کردم ، می دانستم که بخاطر وجود مایا در خانه نمی توانم داخل شوم برای همین گفتم :
    ـ صداش بزن ... یا می فهمه که چکارش دارم !
    سمیر نگاهی بهم انداخت و رفت .
    فریما :
    حس کردم یک نفر دارد نوازشم می کند ، نوع نوازشش سرمای دستانش اصلا مال میکسا نبود ، پوست شکمم داغ شد .
    بدنم حالت دفاعی گرفته بود ، اما جرعت باز کردن چشمانم را نداشتم ، در گوشم زمزمه مانند گفت :
    ـ معشـ*ـوقه ام !
    با این کلمه انگار که آتیش به جانم انداختن ، روی تخت نشستم و به اطراف نگاه کردم ، میکسا هم نبود ، ترسیدم ، ترسی بی سابقه ، ترسی گمشده در وجود انسانیم ، اما نه فقط روحم بلکه پری که جلوی میکسا شیطنت و مغرور می شد ، ترسیده بود ، انگار هم روح انسانیم هم پریم هم دیگر را به آغـ*ـوش گرفته بودند که از هم محافظت کنند .
    دستی به شکمم کشیدم و به تاج تخت تکیه دادم ، به صلیبم که روی میز بود نگاه کردم بلند شدم و با دستم فشردمش ، سرم را روی بالش گذاشتم و خودم را جمع کردم و سعی کردم بخوابم ، سعی کردم که فکر های خوب کنم به آمدن میکسا ، به آغوشش ، به رابـ ـطه ای که تجربه تن انسانیم و روح پریم بود فکر کنم .
    نفهمیدم چطور چشمانم گرم شد و به خواب رفتم .
    با نوازش خورشید که روی پوست دستم می کشید ، بیدار شدم کش و قوسی به بدنم دادم و به اطرافم نگاه کردم ، خبری از میکسا نبود .
    ملافه را به خودم پیچیدم و داخل حمام شدم ، در عین حموم کردن ، متوجه بدنم شدم ، شفافیت بدنم بیشتر از قبل شده بود ، نفسی کشیدم و با حوله بیرون آمدم و روی تخت نشستم ، اصلا دوست نداشتم که یه پری کامل بشم ، من می خواهم آدم هم باشم .
    به هر حال می توانم هر دو باشم چون به قول میکسا من دور گـه ام.
    ***
    (میکسا )
    تمام شب چشم روی هم نذاشتم حرف های مجیر هنوز به گوشم می زدند ، اما من نمی خواستم ، نمی خواستم فریما را از دست بدهم ، برایم مهم نیست که پیوند روح های ما برخلاف قانون طبیعته ، مهم نیست که فریما پری شده یا بشود هیچ چیزی برایم مهم نیست ، فقط یک چیز برایم مهم است آن هم خود فریماست .
    از روی نیمکت بلند شدم ، من می توانم فریما را داشته باشم ، دیگر هرگز تسلیم روح پری فریما نخواهم شد .
    راه خانه را در پیش گرفتم و تمام طول راه در فکر بودم ، فکر های منفی که داشت وجودم را آزار می داد ، قرار نیست هر چی پیش بینی شود همان اتفاق بیافتد ، دوباره به بند می کشم ، دوباره فریما را نجات می دهم ، حتی صد بار هم تلاش کند باز مانع می شوم ، حتی اگر این وسط جانم را بگیره برام مهم نیست .
    در خانه را باز کردم و داخل شدم ، چشمام دور خانه چرخید و فریما را در اتاقی پیدا کردم که باعث شد برای ثانیه ضعف کنم .
    با دیدنم برگشت سمتم ، می توانستم خوشحالی روحش را ببینم ، آیا فریما می توانست ببیند که چقدر دارد عذابم می دهد.
    به سمتم آمد و به نگاه ام خیره شد :
    ـ سلام روک خاص من !
    از اینکه هویتم را دوست داشت متنفر بودم ، نمی خواستم آن کوچولو بزرگ شود ، سرم را تکان دادم و شکل خودم شدم :
    ـ فریما ...!؟
    دست هاش را دور گردنم حلقه کرد و با ناز گفت :
    ـ جانم !
    دست هایش را پایین آوردم ؛ اخمم ناخواسته جمع شد :
    ـ دیگه هیچ وقت ...هیچ وقت به این اتاق نیا ...هیچ وقت !
    لبخند کجی زد :
    ـ ولی من دوست دارم یکی مثل تو رو به دنیا بیارم ...اتاق پدر و مادرت خاصه ... مثل تو ...مثل تولدت !
    خدایا کاش هیچ وقت حرف مجیر را گوش نمی کردم ، آخر چرا به مجیر اعتماد کردم .
    ـ فریما ... این اتاق ئه پدر و مادرم نیست و نبوده ... یه آرامگاه ... یه آرامگاه طلسم شده ست ...لطفا بیا بیرون !
    چند قدم از من دور شد و روی تخت نشست و دست هایش را عقب برد :
    ـ من اینجا رو دوست دارم ...می خوام اینجا اتاق خوابم باشه !
    تا خواستم چیزی بگویم پرده ها کشیده شدند و دکمه های لباسم شروع به باز شدن کردند .
    داد زدم :
    ـ بس کن !
    دستش را بالا آورد و گفت :
    ـ ما توی ماه عسلیم عشقم ... نمی خوای ازش لـ*ـذت ببری !؟
    پیرهنم درست مثل اینکه بهم باد شدیدی بخورد از تنم جدا شد :
    ـ تو اینو می خواهی ...هـ*ـوس ...چرا کنترلش نمی کنی ... فریما ما هم دوست داریم ...یادت نره قلب تو منبع عشقه ...با اون فکر کن !
    بلند شد و به سمتم آمد ، به نگاهی که داشت رنگ آبیش را از دست می داد خیره شدم ، دستی به سـ*ـینه ام نوازش گونه کشید :
    ـ اگه عاشقمی چرا عقب می کشی ... چرا نمی ذاری سیراب بشم !؟
    داد زدم :
    ـ چون نمی شی بلکه حریص تر از هر دفعه می شی ... چون بعدش برات بی ارزش می شم ... چون یکی می خواهی که در حد تو باشه ...یه پری ... یه پری خالص !
    دیگه تحمل نکردم و بیرون زدم ، چشمانم داشتند می سوختند ، کاش همه چیز طور دیگری اتفاق می افتاد .
    (مایا )
    مجیر رو به آویر کرده بود و داشت درباره چیزی حرف می زد ، آویر اخم کرده گوش می داد ، اکنون با مشکل جدید که مجیر می گفت ،مجبور بودیم بیشتر آنجا بمانیم ، می ترسیدم اتفاقی برای پسرم بی افتد که این بار مجیر اینقدر نگران او شده است .
    یوحنا تعظیمی کرد و ما از خانه زدیم بیرون ، شب نشده باید به محل می رسیدیم و بعد وحشت من شروع می شد .
    هر دو ساکت در ماشین نشسته بودیم :
    ـ مجیر !؟
    نیم نگاهی به من کرد و گفت :
    ـ نگران نباش فقط می ترسم ...از نبودمون سو استفاده کنه همین !
    دستش را به دست گرفتم و گفتم :
    ـ چرا گفتی بیشتر می مونیم !؟
    برای چند دقیقه ساکت ماند و بعد لب زد" می فهمی ".
    ***
    طبق انتظارم مجیر من را سپرد دست ندیمه هام و خودش رفت همه جوره از این رفتارش متنفر بودم ، اینکه من و با هزار سوال رها می کرد و می رفت .
    نفسی کشیدم و به خودم و لباس بدن نما و نازکم خیره شدم ، پس اول از همه می خواست یکم آرامش به او تزریق کنم .
    ندیمه ها تعظیم کردند و رفتند و منم منتظر مجیر ماندم وقتی برگشت هر دو به هم خیره شدیم ، اینقدر ناراحت و افسرده بود ، که یادم رفت که اصلا روی زمین نیستیم و اینجا با زمین به مراتب مجیر متفاوت تر است .
    به سمتش رفتم :
    ـ چی شده ... مجیر نگرانم ... حالت پریشونه ...مشکلی ...!!! آتیش گرفتم ، نمی دانستم چرا مغزم کار نکرد ، چرا نفهمیدم که در وجود مجیر قدرتی وجود داشت که با دیدنم همه چیز را فراموش می کرد الا لـ*ـذت و رابـ ـطه .
    روی تخت پرت شدم :
    ـ مجیر ... من ...!
    صورتش نزدیکتر شد و نگاه یک دست نورانیش باعث شد چشم بندم :
    ـ تو چی !؟
    می دانستم می داند که ترسیدم جمله من همین بود من می ترسم ، از این طور رفتار کردنش از این نگاه و گرمایی شدید می ترسیدم .
    نیشخندی زد و به کارش ادامه داد و براش اصلا مهم نبود من در چه حالیم .
    بغلم کرد و موهایم را پشت گوشم برد ، پشتم بهش بود و داشتم آرام گریه می کردم ، همه تنم می سوخت ، قلبم درد گرفته بود ، برای ثانیه ی فکر نمی کرد که آدمم ، که نمی توانم این رابـ ـطه ها را تحمل کنم .
    ـ می دونم ...اما منم نمی تونم کنترلش کنم ...مایا نمی خوام عذابت بدم ...اما چکار کنم ...این طوری به دنیا اومدم ...این طور خلق شدم ...اگه می تونستم اگه جرعتش رو داشتم ولت می کردم که به زندگی خودت برسی و نشونی از من تو زندگیت نباشه.. !
    برگشتم سمتش و پیشانیش را بوسیدم :
    ـ نه منظورم این نبود ![/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    parya***1368

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/30
    ارسالی ها
    342
    امتیاز واکنش
    4,814
    امتیاز
    493
    محل سکونت
    یه جای خاص
    [HIDE-THANKS]لبخندی زد :
    ـ طلاقت بدم!؟
    اخمی کردم ، که لبخندی زد و من را محکم کشید بغلش و روی موهایم را بوسید :
    ـ تنها ترین عشق خاص من ... فردا جلسه داریم باید آماده باشی !
    سرم را بالا بردم :
    ـ جلسه !؟
    ـ آره ...قراره ولعید معرفی بشه !
    روی تخت نشستم :
    ـ توقول دادی !
    طاق باز شد و دست هانش را پشت سرش برد :
    ـ چاره ی ندارم مایا ... آویر باید ماموریتش رو شروع کنه من توی سن اون خاص شدم ... تو سن آویر تو رو داشتم ... دست من نیست قانون ئه !
    اشک هایم روی گونه هایم چکیدند ، لب های گرم مجیر روی گونه ام قرار گرفتند و بعد بغلم کرد و پشتم را نوازش کرد .
    ***
    تاج را به سرم دادند و من مجبور بودم که همراه همسرم باشم که امپراطور تمام قلمرو پری ها و پادشاه قلمرو خاص خودش مالمون ها بود .
    مجیر نگاهی به من انداخت و دستش را پیش برد ، این اولین جلسه خاصی بود که من شرکت داشتم .
    البته با تمام آن های که پشت میز قرار داشتند شناخت کامل دارم تنها کسی که هیچ شناختی ازش ندارم بلکه به گفته مجیر سر خود رفتار می کرد؛ امپراطور فربد بود ، وقتی دلیل را پرسیدم مجیر گفت که "او هیچ وقت پادشاه نبود و نیست ، بلکه بخاطر اینکه دختر پادشاه سابق پسری نداشته او را که همسر دخترش بوده به تخت نشاند " حال تمام مصیبت ها از این قانون شکنی نالفورها ست .
    در اعظیم و طلایی رو به رویمان باز شد و هر دو در کنار هم داخل شدیم .
    همه بودند با دخول ما همه بلند شدند ، بدون هیچ تفکری برگشتم سمت فربد که در جایش نشسته بود و ملکه رز کنارش ، برادر ها هم مسیر نگاه ام را نگاه کردند ، برگشتم سمت میز صلح که امپراطور روک ها با ملکه اش ایستاده بود .
    در جایگاهمان نشستیم ، کنار ما متاسفانه در جایگاه دوم نالفور ها بودند و کنار ما دست راست نشسته بودند و دست چپ جایگاه دیزارها که هایکا و الیسا بودند، آرس ها عامر و مریا بعد از آن ها سَم و بارانا که امپراطور و ملکه سونکرها بودند ،
    رابرت و جانا هم امپراطور و ملکه پارکول ها ، نیک و لارا امپراطور و ملکه اندریس ها و تانیا و عرشیا هم امپراطور و ملکه کالپورها .
    ناخواسته قلبم گرفت ، چطور می توانم باور کنم همه آن ها حاضر بودند که فرزند های آسمانی خود شان را برای کاری پیشنهاد کنند که همه ما زمانی آرزو می کردیم کاش همه چیز نرمال بود و همسر های ما پری نبودند بلکه همان طور که عاشق شدیم مردان نرمال مثل تمام مردم عادی که از کنار مان رد می شدند بودند .
    نگاهم دوباره سمت فربد و همسرش رفت مجیر داشت حرف می زد و مشکلات جدید را می گفت و شکست صلح و هم بیان کرد ، امپراطور روک ها گفت مردمش خود سر شدند .
    بهانه بسیار خوبی نبود ، از فشاری که به دستم وارد شد ، متوجه حال مجیر شدم ، به سختی داشت خودش را کنترل می کرد ، نامش را بی کلام گفتم که نگاهم کرد و لبخندی زد و فشار دستش کم شد ، رز گفت :
    ـ شاید بهتر که دنیا برگرد همونجای که بوده ... هیچ وقت قانون ها رو عوض نکنیم که مشکلی پیش نیاد ...!
    هایکا حرفش را قطع کرد :
    ـ ملکه رز شما چرا ...خوبه خودت اول تر از همه قانون شکستی ...!
    ـ ما برای مسائل مهمتری اینجایم !
    این تشر از مجیر بود به همین دلیل همه ساکت شدند و منم نگاه ام از رز که خیره بهم بود گرفتم :
    ـ به هر حال تصمیم گرفتم طبق قانون... شاهزاده ها انتخاب شده و ولعید معرفی شوند !
    همهمه به پا شد و نفس منم گرفت ، از ته دل دعا می کردم که بقیه مخالف باشند.
    اما وقتی امیدم سوسو زد همه موافقت کردند حتی رز و فربد و پسر شان هیربد را شاهزاده معرفی کردند .[/HIDE-THANKS]
     

    parya***1368

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/30
    ارسالی ها
    342
    امتیاز واکنش
    4,814
    امتیاز
    493
    محل سکونت
    یه جای خاص
    [HIDE-THANKS]تانیا و عرشیا هم نوه خودشان را معرفی کردند گریه ام گرفته بود .
    وقتی مجیر گفت "شاهزاده ی مالمون ها شاهزاده آویر "نفسم گرفت نگاه ام چرخید سمتش .
    اما نگاه م نکرد ؛ حس گـ ـناه و درد من را درک نکرد و من فقط خودم می دانستم چه حالی دارم .
    امپراطور روک ها گفت :
    ـ امپراطور ...همسر شما یه درمانگر ئه...باید مطمئن بشیم این انتخاب برای دوام صلح ئه نه پیروزی در جنگ !
    مجیر نگاهش کرد :
    ـ خودم پیشنهاد صلح دادم وقتی که هر دوشون رو داشتم ... این دلیل خوبی نیست ... فردا شاهزاده ها آورده شون تا مراسم رو انجام بدیم !
    بلند شد و منم بلند شدم ، حس می کردم قلبم در حال فرو پاشی شدن است اما مگر برای کسی مهم بود .
    روی تخت نشسته بودم و به مجیر که به بیرون خیره بود نگاه کردم .
    اشک هام جوشیدند ، قلبم درد گرفته بود ، کاش حس می کرد که با من چکار می کند ولی افسوس مجیر همیشه خدا فقط به فکر خودش بود .
    نفسی کشید و برگشت سمتم جلوی پاهایم زانو زد و دست هایم را گرفت و به چشمای اشکیم زل زد :
    - مایا باور کن چاره ی ندارم ... آویر سرنوشتش همینه ... تو رو خدا درک کن که منم خوشحالی تو و پسرمون رو می خوام !!!
    با هق هق گفتم :
    - چاره دیگری هم هست ...اما تو همیشه همه چیز رو پچیده ش می کنی ... مثل اون بار مثل ترد کردن دخترمون!
    چشمانش را با عصبانیت باز و بسته کرد اما دیگر نمی توانستم درد هایم رنگ و رخ سیاه گرفته بودند تحملشان دیگر سخت و سنگین شده بود .
    مجیر چشم باز کرد و بلند شد و پیشانیم را بوسید و بغلم کرد :
    - یه روز درک می کنی عشقم ...می فهمی که من هر کاری کردم بخاطر همه بوده ...فقط اون موقع خدا کنه زنده باشم تا بتونم خوشحالی تو رو ببینم !
    صدای گریه ام بالاتر رفت و فشار دستانم روی پهلو های مجیر بیشتر شد .
    ***
    - سرورم چی شد امپراطور تصمیم گرفتن !!؟
    امپراطور روک ها گفت :
    - طبق حدسمون قرار شده ولعید و شاهزاده ها ی جدید مشخص شده به ماموریتشون برن! !!
    روک اعظم گفت :
    - صد البته که از دو فرزند امپراطور شاهزاده آویر انتخاب شدند !
    پادشاه سری تکان داد و گوهی در فکری بود فکری که لبخند سیاهی به لبانش آورد .
    دامر به شاهزاده جوان و دوستش خیره شد و لبخند زد و گفت :
    - این که خیلی خوبه منم شاهزاده روک ها هستم ...بالاخره صلح واقعی می شه !
    آویر دمغ گفت :
    - کاش همه چیز به همین سادگی که می گی بود ...من فقط ولعید می شم ...هیچ کس از فرداش خبر نداره !
    دا مر سری تکان داد و گفت :
    - به نظرم از الان ملکه تو انتخاب کن که زودتر امپراطور بشی! !!
    آویر پوزخندی زد و سرش را به دو طرف تکان داد و گفت :
    - بیچاره ملکه جدید !
    ***
    دختر تعظیمی کرد ؛ با اشاره دست پادشاه روک ها صاف ایستاد ، زیبا بود، باهوش بود ، از همه مهم تر دشمن سر سخت مجیر بود ؛جنگجوی با موهای طلای که حاضر بود هر کاری بکند که مجیر را شکست بدهد و روک ها برای اولین بار کاملا مستقل شوند.[/HIDE-THANKS]
     

    parya***1368

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/30
    ارسالی ها
    342
    امتیاز واکنش
    4,814
    امتیاز
    493
    محل سکونت
    یه جای خاص
    [HIDE-THANKS]- اسمت چیه !!!؟
    دختر لبخندی زد و گفت :
    - آلا سرورم !!!
    پادشاه از تختش پایین آمد و گفت :
    - تشخیص تو و هویتت برای شاهزاده مثل آب خوردنه !!!
    آلا لبخند کجی زد :
    - تا بفهمه کار تموم شده سرورم !!!
    پادشاه سری تکان داد و گفت :
    - در هر صورت اگر گیر افتادی ...!!!
    آلا گفت :
    - من هیچ دستوری از هیچ کسی نگرفتم !
    روک اعظم گفت :
    - سرورم یادتون نره شاه دخت هم هست ... اون همسر شاهزاده میکساست ... قدرت اون خیلی خطرناک تر از شاهزاده آویر ...!!!
    پادشاه روی تختش نشست و گفت :
    - اون دختر ترد شده ... در ضمن اگر هم آویر بر کنار بشه و شاه دخت جایگزین بشه به نفع ماست ... زیرا همسر قدرتی به اسم میکساست. ..اینم بگم شاید شاه دخت مثل دختر عرشیا وراثت رو قبول نکنه. .. از این هم خیالمون راحت که هیچ فرزندی نخواهن داشت !
    آلا نفسی کشید و به شاه نگاه کرد .
    ***
    (فریما )
    روی مبل کنار شومینه نشسته بودم و در فکر و خیالم غرق بودم؛ میکسا از من ناراحت بود بخاطر رفتار آن هیولای که داشت بیشتر نمایان می شد تا پنهان ، نمی دانستم چرا این طور شدم.
    گرمای آتش شومینه به پستم می خورد و حس خوبی به من منتقل می کرد .
    وجودم از پس زدن میکسا بشدت آزرده بود .
    اما می دانستم که بهترین کار را کرد ، من پری وجودم را نمی خواستم ، یا لااقل در زمان نمی خواستم .
    از طرفی به شدت نگران بودم از حرف های آخر میکسا از اینکه روزی من چیزی بیشتر از او بخواهم یک پری بخواهم.
    سرم را میان دستانم بردم قلبم به شدت می تپید ، به آغـ*ـوش میکسا به نوازش هایش احتیاج داشتم .
    اما تنها چیزی که یافتم خانه خالی از امنیت و ترس بود .
    بلند شدم و به سمت حیاط رفتم ، هوا تازه داشت تاریک می شد ، اما خبری از میکسا نبود ، روی پله ها نشستم و به حیاط خیره شدم .
    فکرم هزار سمت می رفت ، نفهمیدم چقدر آنجا نشستم و با خودم خلوت کردم ، با درخت ها با حیاط بزرگ با دیوارهای آجری زرد رنگ با تاریکی ، وقتی تنها باشی همه چیز برایت جان می گیرد و همدمت می شود.
    سرم را روی بازوهای قفل شدم گذاشتم چشم بستم و به خودم به درونم به صدای که شنیدم لعنت می دادم .
    صدای مثل شکستن چوب در آتش باعث شد چشم باز کنم و به اطرافم خیره شوم .
    اما در تاریکی هیچ چیزی مشخص نبود ، ناخواسته بلند شدم و به سمت صدا رفتم میان درخت ها و تاریکی محض ، هر چه نزدیک تر می شدم حس می کردم به چیزی یا کسی نزدیک تر می شوم .
    وقتی به پشت خانه رسیدم ، از تعجب دهانم باز مانده بود ، اجنه های کوتله داشتند چکار می کردند !؟
    پشت درخت ایستاده بودم و به بازی گوشی آنها نگاه می کردم ، به اندازه شاید کف دست بودند ، صدایشان مثل جیر جیر جیرجیک ها بود .
    لب هام لبخند زدند ، یکی از آن ها چوبی به دست داشت و داشت راهنمایشان می کرد .
    بو کشید و گفت :
    ـ یکی اینجاست ... سریع‌تر ...سریع‌تر !
    هر ج و مرج شد و بامزه به هم برخورد می کردند و می خندیدند .
    زمزمه کردم : لِدُگ !
    صدایم را شنید و با صدایی شیپور مانندش باعث شد همه ایست کنند و بعضی ها رو هم بی فتند ، سر دسته تعظیمی کرد و من مجبور شدم از مخفی گاهم بیرون بیام .
    خدایا چقدر بامزه و خاص بودند به سمتشان رفتم ، همه دورم حلقه زدند ، خم شدم و نگاهشان کردم .
    ـ سلام من فریمام !
    سر دسته صدایش را صاف کرد و گفت :
    ـ منم سردسته خانواده ام مورس هستم !
    از حرف زدن جیغ جیغیش خنده ام گرفته بود ، خیلی سعی کرد قدرتش را در صدایش حس کنم .
    زانو زدم و همه از سر کولم بالا رفتند و بوم کردند :
    ـ بوی عجیبی می ده ... سرورم بو می ده !
    مورس اخمی کرد و به سمتم آمد ، دستم را باز گذاشتم و روی کف دستم آمد و روی شونه ام ایستاد :
    ـ بوی ممنوعیت می دی ... نه کاملی نه اینکه می تونی از ما باشی ...وایستاد ببینم ...تو با یه جن هم در ارتباطی !؟
    لبخندم تبدیل به قهقهه شد :
    ـ همه رو از بوی من تشخیص دادی !؟
    اخم کرده گفت :
    ـ به هر حال تو صاحب سرای مای ... به همین علت اجازه نداریم بهت آزاری برسونیم !
    یعنی نبودم این بند انگشتی ها من را اذیت می کردند ، چشمایی متعجبم را که دید گفت :
    ـ ما خیلی قویم ...مثل قطر های باران !
    سری تکان دادم و موهای ابریشمی او را نوازش کردم ، از کارم بدش آمد و اخمش غلیظ تر شد :
    ـ بجنبید پسر ها صبح شد ها !
    و دوباره آن صدایی شیپوری را در آورد :
    ـ مورس عزیز ...می تونم یه سوال بپرسم !؟
    از سر شانه ام پرید پایین و روی پاهایش ایستاد و با سرش اجازه داد که بپرسم :
    ـ اینجا خونه میکساست ...چطور اینجا مقیم شدین!؟
    ـ اولا که مقیم اینجا نیستم و نگهبانیم ... دوم پادشاه هریس ما رو به اینجا منتقل کرده واسه شاهزاده میکسا ...سوم برو کنار که ما کار داریم !
    از سر راه اش کنار رفتم و آن ها هم داخل در کوچک هم قد خودشان شدند .
    یاد در داخل خانه افتادم ، داد زدم :
    ـ صبر کن ... من نمی خوام طلسم رو انجام بدین !
    افی کرد و رفت ، هم خندم گرفته بود هم نگران شدم .قبل از بستن در گفت :
    ـ چاره تو دست خودته ... نخواهی نمی شه !
    من نمی خواستم ولی شده بود ، داخل خانه من را شدید تشنه می کرد .
    هوا مه گرفته بود و سرد تر می شد ، داخل شدم و به سمت اتاقم رفتم ، کمدم را باز کردم و به لباسم نگاه کردم ، نمی خواستم دوباره ناراحتش کنم ، اما دلم نمی خواست پیوند مان به هم بخورد لباس خواب حریر قرمز رنگم را در آوردم .
    بهش نگاه کردم چه فکری داشتم ، باید بتوانم کنترلش کنم من می توانستم کنترلش کنم .
    روی تخت گذاشتمش رفتم پایین تا چیزی بخورم ، در کابینت ها را باز کردم خبری از بچه ام نبود به یک بار یادم امد که عاصقه ام را بعد از درددلم ندیدم ، ترسیده صدایش زدم ، اما جواب نداد .
    نگران همه جا را گشتم و صدایش زدم ، اما جوابی نشنیدم .
    نفس نفس می زدم که کسی از پشت بازویم را گرفت ، به فکر اینکه عاصقه است برگشتم .
    میکسا با تعجب نگاهم کرد :
    ـ چی شده ...خوبی !؟
    با لکنت گفتم :
    ـ صاعقه ام نیست ...آخرین بار همون شبی بود که چمدون ها رو آورد ...میکسا صاعقه ام کجاست !؟
    متعجب گفت :
    ـ مطمئنی ... اون که بی تو نفسش در نمیاد !
    هر دو سراسیمه داخل خانه شدیم ، میکسا چشمانش تغییر کرد و به سمت اتاقمان رفت و دم در ایستاد برگشت و نگاه ام کرد ، با دو به سمتم آمد و موهایم را کنار زد و سرش را به سمتم نزدیک کرد و اخمش غلیظ تر شد و لب زد :
    ـ می کشمش !
    متعجب گفتم :
    ـ کی رو ... صاعقه کجاست !؟
    بدون یک کلمه رفت بیرون ، متعجب و نگران به در بسته خیره بودم .
    زانو زدم و گریه کردم ، اگر بلای سر عاصقه بیاید خودم را نمی بخشم ، نمی بخشم .
    ***
    چند ساعت از رفتن میکسا می گذشت و من دل آشوب منتظرش بودم ، که صدای از اتاقم شنیدم به سمت اتاق رفتم و درش را باز کردم ، دستم را جلوی دهانم کیپ کردم تا جیغم خفه شود .
    قدم های لرزانم را به جلو حرکت دادم و به سمت تختم رفتم ، به لباس خواب پاره پورم خیره شدم ، خدایا اینجا چه خبر بود .
    لباسم را برداشتم و به سـ*ـینه فشردم خدایا کمکم کن ، من تلاش می کنم فریما باشم چه کسی این را نمی خواهد می خواهد وحشی باشم می خواهد با میکسا جور دیگری رفتار کنم .
    صدای در باعث شد از جا بپرم و به در که به دیوار می خورد ، نگاه کنم .
    در همان حال صدای پنجره جیغم را بلند کرد شیشه های که با حرکت تند پنجره می شکستند ، بلند شدم و پنجره را بستم که دستم به شیشه خورد و برید ، لبم را از درد گاز گرفتم ، دستم را با دست سالمم گرفتم ، اما خون می چکید و انگار زخم شمشیر خوردم .
    به سمت حمام رفتم و دستم را زیر شیر آب گرفتم ، چشمانم داشت تار می شدند .
    نفس هام داغ کرده بود ؛ از آن طرف دلم شور می زد که اتفاقی برای صاعقه ام افتاده باشد.
    از یک طرف نمی دانستم چرا یک خراش کوچک اینقدر درد به همراه دارد ، وقتی حس بهتر شدن کردم ؛ رفتم اتاق و با پارچه سفیدی دستم را بستم و لبی تخت نشستم ، منتظر بودم منتظر خبری از میکسا در حالی که بشدت نگران و دل آشوب بودم .
    (میکسا )
    فربد با دیدنم جا خورد و بپرسید :
    - اینجا چکار می کنید. .. جناب میکسا !؟
    قدمی نزدیک تر شدم :
    - پسرت کجاست !؟
    با تلخی صدام متعجب پرسید :
    - هیربد!؟ اینجا نیست برای چندتا آموزش رفت مقرش ... دوما چکار به هیربد داری !؟
    با عصبانیت گفتم :
    - قرار بکشمش ... می تونی نجاتش بده !
    برگشتم که برم که صدای رز متوقفم کرد :
    - تو همچین کاری نمی کنی میکسا !
    چشم بستم تا او اول تر نرود آن دنیا :
    - به شوهرت هم گفتم تو هم تلاشت و بکن شاید تو تونستی نجاتش بدی !
    فربد :
    - اما مگه هیربد چه خطای کرده !؟
    دوباره برگشتم سمتش که قدمی عقب تر جست و رو به سمت رز کرد :
    - کاری که نباید می کرد ... اگه تو هم نگران تاج و تخت پسرتی بهش بگو ... یه بار دیگه حتی سایه اش هم تو خونه ام حس کنم می کشمش ... می دونید که می تونم !
    هر دو را متعجب رها کردم و به سمت خانه مجیر رفتم وقتی رسیدم منتظرم بود با تعارفش نشستم و او هم خیلی صمیمی حالم را پرسید :
    - مایا کجاست !؟[/HIDE-THANKS]
     

    parya***1368

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/30
    ارسالی ها
    342
    امتیاز واکنش
    4,814
    امتیاز
    493
    محل سکونت
    یه جای خاص
    [HIDE-THANKS]- نترس فرستادمش خونه یکی از برادر هام. ..نشست دارن !
    سری تکان دادم ، پرسید :
    - تو بگو حال فریما چطوره... تغییرش مثبت بوده مگه نه !؟
    اخمام جمع می شوند و تقریبا می غرم :
    - داری زجرش می دی ... فریما نمی خواد کامل پری بشه. .. تو دارد این کار ها رو می کنی ... تو هیربد و فرستادی لمسش کنه ... اگه بدونم تو هم. ..!
    حرفم را قطع کرد و گفت :
    - صبر کن ببینم ...هیربد پسر رز و فربد. ..مگه می شه همچین کاری کنم ... درسته بهت گفتم حصارهای فریما رو بشکن با وجود دومش آشناش کن ...ولی هیچ وقت نخواستم که همچین چیزی اتفاق بی افته !
    سرم را تکان دادم :
    - انتظار نداری که باور کنم ... می دونم جدای من بیشتر از همه به نفع تو ئه !
    بلند شد و رفت پشتم :
    - حتی نمی تونی تصور کنی که من چقدر از پیوندتون خوشحالم ... نمی خوام فریما بیش از این جلو بره!
    مو هام را چنگ می زنم و زمزمه مانند می گویم :
    - هیربد از کجا می دونه ... کی بهش گفته ... جز من و تو کسی نمی دونست !؟
    روی مبل تک نفره نشست و پا یش را روی پای دیگر گذاشت :
    - خبر ی نیست که درز نشه ... تو بهتره بیشتر پیشش باشی ... به رابـ ـطه خودت و فریما برسی ... در هر صورت این یک ماه که نباید ذره ی هـ*ـوس بیرون اومدن کنه. .. نباید بفهمه مایا تو همین شهر ئه !
    بلند شدم ولی قبل از رفتن گفتم:
    - دیگه هیچ وقت رابـ ـطه ما آسمونی نمیشه ... نمی خوام از دستش بدم بخاطر تخت پسرت !
    از خانه اش بیرون زدم و به سمت خانه می روم .
    نگرانم ، اما هیچ کاری نمی توانستم بکنم ، می ترسیدم از چیزی که روزی می دانستم حتما اتفاق خواهد افتاد ، من خودم داشتم به او آموزش می دادم که پری درونش را زنده کند.
    ولی حال موقعیت و زمان مناسب نبود ، این موضوع به کنار هیربد چرا فریما را باید لمس کند ، کاش می دانستم به کدام موضوع فکر کنم .
    نزدیک های خانه بودم که صدای شنیدم ، وقتی خوب گوش کردم فهمیدم که چه کسی ست ، به سمت تاریکی کوچه رفتم و به مرد سراپا سیاه پوشیده که چهره اش را در کلاه اش قایم کرده بود خیره شدم :
    ـ چرا صدام... کردی کی هستی !!!؟
    با صدای مخوفش گفت :
    ـ غلام شمام ... اربـاب... همه منتظر جلوس شما به تختند ... الان زمان مناسبی ست ... مخالف ها سرکوب شدند !!!
    نفسی کشیدم و به او خیره شدم .
    ***
    ( فریما )
    به اتاق تاریکم خیره بودم ، خدا خدا می کردم زودتر میکسا بیاد حس خوبی نداشتم ، می دانستم اتفاق بدی قرار بود بی افتد اتفاقی که اثرات بدی داشت ، خیلی بد.
    دیگر قدم زدن هم راضیم نمی کرد ، فقط دوست داشتم زودتر میکسا همراه با صاعقه ام بیایند .
    صدای شبیه به خرناس شنیدم ، درست بود که عاصقه جن بود ولی رفتارش درست مثل ما آدم ها بود و مطمئن بودم فردی بجز صاعقه در اتاقم ست .
    آب دهانم را قورت دادم و آرام دستم را روی تخت کشیدم و به زیر بالش بردم و خنجرم را لمس کردم ، نفس های صدا دارش را بیشتر حس کردم ، فهمیده بود قصدم چیست .
    به یک باره صدایش قطع شد ، خنجرم در دستم بود که برقی در آینه گرد اتاقم دیدم ، به سمتش رفتم و دستم را گذاشتم روی آینه تا هر کجاست از آینه ببینمش ، که یکباره پشتم ظاهر شد ، با دهان باز نگاهش کردم ، بیشتر از اینکه بترسم متعجب بودم ، این دیگر چه نوع جنی بود ، پوستی لجن رنگ داشت زبونی دراز و سیاه و دهان بریده شده با دندان های نامنظم و تیز ، بینی که انگار بریده شده بود و فقط دوتا سوراخش مانده که داشت دود مه مانندی ازش بیرون می زد ، گوش های کشید و سرش کچل بود روی پشانیش نشونی داشت که هم رنگ چشمای مخوفش قرمز به رنگ خون بود .
    انگار می دانست که از دیدنش متعجبم نه که ترسیدم چون به سرعت باد نا پدید شد .
    همان لحظه صدای در وردی امد با سرعت پایین رفتم و میکسا را دیدم که داشت داخل
    می شد :
    ـ میکسا ...!!!؟
    به سمتش رفتم و گفتم :
    ـ چی شد ...صاعقه ام کجاست ... بگو خوبه ... بگو زنده ست ... لطفا ...!!!؟
    من را نادیده گرفت و رفت روی مبل نشست منگ و گیج جلو در ایستاده بودم .
    به خودم امدم و رفتم کنارش :
    ـ چرا حرف نمی زنی ... دارم می میرم ... بچه ام کجاست ... چی شد حرف بزن میکسا لطفا !!!؟
    سرش را بالا آورد و بهم نگاه ی کرد :
    ـ نمی دونم فریما ... نمی دونم !!!
    ـ ولی تو گفتی می کشمش ... با عجله بیرون رفتی !!!
    نفسش را فوت کرد :
    ـ فکر کردم می دونم ... ولی اشتباه بود ... هیچی نمی دونم ... هیچی نمی دونم !!!
    گیج بودم و ناراحت مگر می شد اتفاقی بی افتد که او نداند، شکم یقین شد و با بغض و زمزمه مانند نالیدم :
    ـ صاعقه ام مرده ...!؟ بهم راستش رو بگو !!!؟
    بلند شد و رفت و من ماندم با باوری که فهمیدم که درست است، فهمیدم که صاعقه دیگر نیست ، اشک هام باریدند .
    ***[/HIDE-THANKS]
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا