[HIDE-THANKS]روی نیمکت پارک نشسته بود ، تمام مدت اخم کرده و ناراحت بود ، فکرش به ناله های مایا و لـ*ـذت مجیر رفت از اینکه هنوز وقتش نبود از پیششان برود، ناراحت بود ، حس مزاحم بودن می کرد .
دستی دورش حلقه شد و گفت :
ـ چی شده آویر ... باز دمغی !؟
به چهره دامر نگاه کرد :
ـ چیزی نیست ... تو خوبی ... میشه بریم یه جای خلوت ... چندتا سوال دارم !؟
دامر بلند شد و گفت :
ـ خونه ما چطور ئه ... مامان و بابام رفتن بالا !
و به آسمان اشاره داد :
ـ خوبه که خوانواده تو راستگو ترن ... هر چی به من و تو هم مربوط میشه !
هر دو هم قدم شدند :
ـ پدرت باز کاری کرده ... من که گفتم وقتی با هم باشن مثل من بزن بیرون !
ـ تو که مثل من خوشبخت نیستی که پدرت پری و مادرت یه آدم معمولی باشه !
دامر خندید :
ـ اینم حرفیه ...ولی منم تحمل ندارم ... از رابـ ـطه های آسمون و خشن خوشم نمیاد ... بیچاره بابام فکر می کنه کم دارم !
آویر لبخند زد :
ـ پیداش کردی !؟
دامر چشمکی زد و گفت :
ـ آره من که گفتم پارتیم کلفته بریم خونه نشونت بدم !
دیگه تا رسیدن به خونه دامر چیزی گفته نشد ، دامر به اتاق پدرش رفت و آویر روی کاناپه نشست و عکس بزرگ شده پدر و مادر و خود دامر را نگاه کرد ؛ همشان مو سفید با پوست سرد و بی رنگ ؛ بی شباهت به خون آشام ها نبودند ، البته اگه کسی این فکر را می کرد فورا می فهمید که نه که خون آشام نیستند ، بلکه موجودی به مراتب خطرناکترند ، اما سرنوشت ناخواسته این دو پسر جوان که خانواده و قومیتشان خون هم را می ریختند بی خبر از دنیای که قرار بود هر دو را روی تخت های بنشاند که بجای دوستی، دشمن هم قرار می داد ، بی برو برگشت دوست صمیمی شدند .
دامر هوش فوق العاده ی داشت و آویر قدرت کنترل بالا .
این رابـ ـطه محکم تر شد وقتی که آویر به دامر کمک کرد از شر چند بچه ی به ظاهر قلدور خلاص شود و این دوستی ناگستنی شکل گرفت، گرچه هیچ کس نمی دانست نه مجیر و نه آگلس پدر دامر .
دامر با کتابی برگشت و به آویر داد :
ـ نمی دونی با چه بهونه های کش رفتم ...الان بگو دنبال چی هستی تو آب و اجداد ما !؟
آویر کتاب قطور ی که رویش عکس صلیب و ماه با هم ترکیب شده بودن را باز کرد :
ـ شنیدم پدرم گفت که دنیایی ما روزی یک پارچه بود ... می خوام بدونم چرا الان همه چیز رو زمین ادامه داره !
دامر کنارش نشست گفت :
ـ پدرم یه بار گفت که رابـ ـطه یه پری و یه روک باعث شده بود خون ریزی و کشت و کشتار شروع بشه ...!
کتاب را گرفت و با نور دستش صفحه ها تند و بدون هیچ حرکتی حرکت کردند و کتاب بدون عاملی باز شد و دامر گفت :
ـ این ها ... یکی از ساکنین قصر سونکر ها عاشق شاهزاده خانمی از روک ها شده و این عشق شدید باعث می شه اون ها با هم رابـ ـطه برقرار کنن و نظم به هم بزنن ... اون موقعه که این چیزها نبود تبدیل به فاجعه شد و این اون رو کشت اون این رو خلاصه کشت و کشت ها رشون تا الان هم هست ... اما می گند با اومدن درمانگر همه چیز تموم میشه ... البته تموم تموم که نه یکیشون برنده می شه !
آویر کتاب را گرفت و گفت :
ـ مادرم درمانگر ئه... اصلا باور نکن ... بدجور زیر سلطه و قدرت پدرمه ... !
ـ آویر مادرت درمانگر ئه... چرا بهم نگفتی !؟
و کمی از آویر دور شد :
ـ باشه ... مگه چیزی فرق کرده ... بیشتر ازم دور شده ... تو کتابت چیزی هست که کمکم کنه که ...!
به چشمایی دامر نگاه کرد :
ـ قدرتش رو از بین ببرم ... یه ادم نرمال بشه !؟
دامر با دهان باز گفت :
ـ چرا همچین چیزی می خواهی ... اون مادرته !
در حالی که سرش داخل کتاب بود زمزمه مانند گفت :
ـ دقیقا بخاطر همین ... نمی خوام پدرم ازش سو استفاده کنه ... هر چند تا حال بار ها ازش به نفع خودش استفاده کرده ... نمی خوام دوباره این اتفاق بی افته !
دامر بلند شد :
ـ نمی دونم ...می تونی کتاب رو ببری چند روز نیستن ... به منم که چیزی نمی گن ... گاهی می گم کاش جای تو بودم !
آویر لبخندی زد :
ـ خدا رو شکر که نیستی ... تو تحمل نداری !
دامر در حالی که پنجره را باز می کرد ، زیرا حس خوبی نداشت حس سرکش از ترس در وجودش بود ، می دانست حادثه بدی در انتظار است که اتفاق بی افتد ، اما حسش را به آویر که سخت مشغول خواندن بود نگفت .
***
( فریما )
روی زمین نم گرفته خواب رفته بودم و حس سرکشی از درون در من بود ، بدنم سخت و کوفته شده بود ، چشم باز کردم و به صاعقه که کنارم نشسته بود و به من خیره بود نگاه کردم به پنجره خیره شدم ، صبح صادق نشده بود ولی از ساعت خوابش گذشته بود .
لبخندی زدم و نشستم :
ـ چرا بیداری ... برات خوب نیست !؟
گرفته و ناراحت بهم نزدیک شد :
ـ شعله لطفا ... لطفا دیگه این طوری نکن ... من از غم تو غمگین میشم ... مثل همیشه باش شاد باش ... محکم باش !
چهره اش را غم گرفته بود و من تازه فهمیدم که چقدر نگرانش کرده ام ، بغلش کردم و گفتم :
ـ با یه فرار چطوری !؟
نیشش باز شد :
ـ فرار ... واقعا ... یعنی میشه دوباره من باشم و تو !؟
چشمکی زدم و محکم تر گرفتمش ، زمزمه مانند گفت:
ـ دوست داری بری پیش مامانت !؟[/HIDE-THANKS]
دستی دورش حلقه شد و گفت :
ـ چی شده آویر ... باز دمغی !؟
به چهره دامر نگاه کرد :
ـ چیزی نیست ... تو خوبی ... میشه بریم یه جای خلوت ... چندتا سوال دارم !؟
دامر بلند شد و گفت :
ـ خونه ما چطور ئه ... مامان و بابام رفتن بالا !
و به آسمان اشاره داد :
ـ خوبه که خوانواده تو راستگو ترن ... هر چی به من و تو هم مربوط میشه !
هر دو هم قدم شدند :
ـ پدرت باز کاری کرده ... من که گفتم وقتی با هم باشن مثل من بزن بیرون !
ـ تو که مثل من خوشبخت نیستی که پدرت پری و مادرت یه آدم معمولی باشه !
دامر خندید :
ـ اینم حرفیه ...ولی منم تحمل ندارم ... از رابـ ـطه های آسمون و خشن خوشم نمیاد ... بیچاره بابام فکر می کنه کم دارم !
آویر لبخند زد :
ـ پیداش کردی !؟
دامر چشمکی زد و گفت :
ـ آره من که گفتم پارتیم کلفته بریم خونه نشونت بدم !
دیگه تا رسیدن به خونه دامر چیزی گفته نشد ، دامر به اتاق پدرش رفت و آویر روی کاناپه نشست و عکس بزرگ شده پدر و مادر و خود دامر را نگاه کرد ؛ همشان مو سفید با پوست سرد و بی رنگ ؛ بی شباهت به خون آشام ها نبودند ، البته اگه کسی این فکر را می کرد فورا می فهمید که نه که خون آشام نیستند ، بلکه موجودی به مراتب خطرناکترند ، اما سرنوشت ناخواسته این دو پسر جوان که خانواده و قومیتشان خون هم را می ریختند بی خبر از دنیای که قرار بود هر دو را روی تخت های بنشاند که بجای دوستی، دشمن هم قرار می داد ، بی برو برگشت دوست صمیمی شدند .
دامر هوش فوق العاده ی داشت و آویر قدرت کنترل بالا .
این رابـ ـطه محکم تر شد وقتی که آویر به دامر کمک کرد از شر چند بچه ی به ظاهر قلدور خلاص شود و این دوستی ناگستنی شکل گرفت، گرچه هیچ کس نمی دانست نه مجیر و نه آگلس پدر دامر .
دامر با کتابی برگشت و به آویر داد :
ـ نمی دونی با چه بهونه های کش رفتم ...الان بگو دنبال چی هستی تو آب و اجداد ما !؟
آویر کتاب قطور ی که رویش عکس صلیب و ماه با هم ترکیب شده بودن را باز کرد :
ـ شنیدم پدرم گفت که دنیایی ما روزی یک پارچه بود ... می خوام بدونم چرا الان همه چیز رو زمین ادامه داره !
دامر کنارش نشست گفت :
ـ پدرم یه بار گفت که رابـ ـطه یه پری و یه روک باعث شده بود خون ریزی و کشت و کشتار شروع بشه ...!
کتاب را گرفت و با نور دستش صفحه ها تند و بدون هیچ حرکتی حرکت کردند و کتاب بدون عاملی باز شد و دامر گفت :
ـ این ها ... یکی از ساکنین قصر سونکر ها عاشق شاهزاده خانمی از روک ها شده و این عشق شدید باعث می شه اون ها با هم رابـ ـطه برقرار کنن و نظم به هم بزنن ... اون موقعه که این چیزها نبود تبدیل به فاجعه شد و این اون رو کشت اون این رو خلاصه کشت و کشت ها رشون تا الان هم هست ... اما می گند با اومدن درمانگر همه چیز تموم میشه ... البته تموم تموم که نه یکیشون برنده می شه !
آویر کتاب را گرفت و گفت :
ـ مادرم درمانگر ئه... اصلا باور نکن ... بدجور زیر سلطه و قدرت پدرمه ... !
ـ آویر مادرت درمانگر ئه... چرا بهم نگفتی !؟
و کمی از آویر دور شد :
ـ باشه ... مگه چیزی فرق کرده ... بیشتر ازم دور شده ... تو کتابت چیزی هست که کمکم کنه که ...!
به چشمایی دامر نگاه کرد :
ـ قدرتش رو از بین ببرم ... یه ادم نرمال بشه !؟
دامر با دهان باز گفت :
ـ چرا همچین چیزی می خواهی ... اون مادرته !
در حالی که سرش داخل کتاب بود زمزمه مانند گفت :
ـ دقیقا بخاطر همین ... نمی خوام پدرم ازش سو استفاده کنه ... هر چند تا حال بار ها ازش به نفع خودش استفاده کرده ... نمی خوام دوباره این اتفاق بی افته !
دامر بلند شد :
ـ نمی دونم ...می تونی کتاب رو ببری چند روز نیستن ... به منم که چیزی نمی گن ... گاهی می گم کاش جای تو بودم !
آویر لبخندی زد :
ـ خدا رو شکر که نیستی ... تو تحمل نداری !
دامر در حالی که پنجره را باز می کرد ، زیرا حس خوبی نداشت حس سرکش از ترس در وجودش بود ، می دانست حادثه بدی در انتظار است که اتفاق بی افتد ، اما حسش را به آویر که سخت مشغول خواندن بود نگفت .
***
( فریما )
روی زمین نم گرفته خواب رفته بودم و حس سرکشی از درون در من بود ، بدنم سخت و کوفته شده بود ، چشم باز کردم و به صاعقه که کنارم نشسته بود و به من خیره بود نگاه کردم به پنجره خیره شدم ، صبح صادق نشده بود ولی از ساعت خوابش گذشته بود .
لبخندی زدم و نشستم :
ـ چرا بیداری ... برات خوب نیست !؟
گرفته و ناراحت بهم نزدیک شد :
ـ شعله لطفا ... لطفا دیگه این طوری نکن ... من از غم تو غمگین میشم ... مثل همیشه باش شاد باش ... محکم باش !
چهره اش را غم گرفته بود و من تازه فهمیدم که چقدر نگرانش کرده ام ، بغلش کردم و گفتم :
ـ با یه فرار چطوری !؟
نیشش باز شد :
ـ فرار ... واقعا ... یعنی میشه دوباره من باشم و تو !؟
چشمکی زدم و محکم تر گرفتمش ، زمزمه مانند گفت:
ـ دوست داری بری پیش مامانت !؟[/HIDE-THANKS]
دانلود رمان و کتاب های جدید
دانلود رمان های عاشقانه