***************
با تابیدن نور خورشید روی پوست صورتم
از خواب بلند میشم,اروم اروم چشم هام رو درحالی که سرگیجه خفیفی دارم باز میکنم و از سر جام بلند میشم و پاهام رو از روی تخت اویزون میکنم سپس
درحالی که خمیازه میکشم نگاهی به ساعت دیواری میندازم,به نظر میاد خواب مونده باشم,از روی تخت خوابم پایین میام و به سمت موبایلم که روی میز تحریر گذاشته بودم،حرکت میکنم
12:12دقیقه
چشم هام بی اختیار درشت میشه...باورم نمیشه دوباره خواب موندم و به کلاسم نرسیدم...میخواستم با عجله از اتاقم خارج بشم که موبایلم زنگ خورد و شماره ی سعید افتاد روی صفحه موبایلم با عجله درحالی که در اتاقم رو باز میکنم و خارج میشم گوشی رو جواب میدم
-بله...
محلت احوال پرسی نداد,با لحن تندی شروع کرد به حرف زدن
-عزیزم هنوز ساعت جفت مونده؟
با تعجب میپرسم چی؟
-میگم هنوز ساعت دوازده و دوازده دقیقه هست ؟
-یک لحظه صبر کن
گوشی رو از گوشم جدا میکنم,و نگاهی
سریع به ساعت موبایلم میکنم
12:13
با خنده برمیگردم به پشت خط و میگم
-نه
-ولی عزیزم،خیلی حیف شد میگن اگه ساعت جفت باشه و چشم هات به ساعت بیوفته یعنی اون کسی که عاشقی داره بهت فکر میکنه.
-ببین اگه میخوای با این لوس بازی هات مخم رو بزنی بریم بیرون دور دور،باید بگم که
کور خوندی!
به کلاس نرسیدم اعصابم خیلی خورده.
-خیلی خوب حالا چرا این جوری صبحت میکنی؟! به کلاس نرسیدی که نرسیدی مهم نیست...
با لحن قبلی و خنده و مسخره بازی ادامه میده
بگو بینم حالا چرا نرسیدی؟
لحظه ای پشت خط سکوت میکنم
سپس بدون جواب دادن به سوالش خداحافظی میکنم و گوشی رو قطع میکنم.
به سمت سرویس بهداشتی خونه حرکت میکنم و جلوی ایینه می ایستم،دست و صورتم رو میشورم و به چهره خودم در ایینه نگاه میکنم.
خوابی که دیشب دیدم خیلی عجیب و ترسناک بود،مطمعا هستم اون خواب به این اتفاق های اخیر مرتبط هست...وای خدای من دیگه دارم دیوونه میشم
حوله ام رو برای خشک کردن دست و صورتم بر میدارم و همزمان که دست و صورتم رو با حوله پاک میکم مدام با خودم میگم
دوباره غیبت کردم،نمیدونم این ترم قبول میشم یا نه.
از سرویس بهداشتی خونه بیرون میام،مادرم در حالی که صبحونه ام رو به روی میز نهار خوری اماده کرده،توی یک دستش تلفن گرفته و با دست دیگه اش مشغول پخت و پز غذا های مختلف هست.
فکر میکنم دوباره زن دایی ام زنگ زده،اروم حرکت میکنم و در حالی که وارد اشپزخونه میشم و به روی یکی از صندلی های میز مینشینم و برای خودم یک لیوان چایی میریزم و مقداری شکر داخلش حل میکنم،گوش هام رو تیز کردم تا ببینم،دوباره این زندایی ام چی از جون من میخواد...
حدسم درست بود،چون وقتی به مادرم اشاره کردم موبایلش رو به روی حالت اسپیکر بذاره،همون حرف هایی که انتظارش رو میکشیدم از طرف زندایی ام شنیدم...
در حالی که با یک قاشق در حال هم زدن چایی ام هستم و به فکر عمیقی فرو رفتم،موبایلم زنگ میخوره.
هم زدن چایی رو متوقف میکنم و به شماره ای که به روی صفحه موبایلم افتاده چشم میدوزم....
اهی میکشم و همزمان که از روی صندلی بلند میشم و از اشپزخونه خارج میشم،دایره سبز رو فشار میدم.
با تابیدن نور خورشید روی پوست صورتم
از خواب بلند میشم,اروم اروم چشم هام رو درحالی که سرگیجه خفیفی دارم باز میکنم و از سر جام بلند میشم و پاهام رو از روی تخت اویزون میکنم سپس
درحالی که خمیازه میکشم نگاهی به ساعت دیواری میندازم,به نظر میاد خواب مونده باشم,از روی تخت خوابم پایین میام و به سمت موبایلم که روی میز تحریر گذاشته بودم،حرکت میکنم
12:12دقیقه
چشم هام بی اختیار درشت میشه...باورم نمیشه دوباره خواب موندم و به کلاسم نرسیدم...میخواستم با عجله از اتاقم خارج بشم که موبایلم زنگ خورد و شماره ی سعید افتاد روی صفحه موبایلم با عجله درحالی که در اتاقم رو باز میکنم و خارج میشم گوشی رو جواب میدم
-بله...
محلت احوال پرسی نداد,با لحن تندی شروع کرد به حرف زدن
-عزیزم هنوز ساعت جفت مونده؟
با تعجب میپرسم چی؟
-میگم هنوز ساعت دوازده و دوازده دقیقه هست ؟
-یک لحظه صبر کن
گوشی رو از گوشم جدا میکنم,و نگاهی
سریع به ساعت موبایلم میکنم
12:13
با خنده برمیگردم به پشت خط و میگم
-نه
-ولی عزیزم،خیلی حیف شد میگن اگه ساعت جفت باشه و چشم هات به ساعت بیوفته یعنی اون کسی که عاشقی داره بهت فکر میکنه.
-ببین اگه میخوای با این لوس بازی هات مخم رو بزنی بریم بیرون دور دور،باید بگم که
کور خوندی!
به کلاس نرسیدم اعصابم خیلی خورده.
-خیلی خوب حالا چرا این جوری صبحت میکنی؟! به کلاس نرسیدی که نرسیدی مهم نیست...
با لحن قبلی و خنده و مسخره بازی ادامه میده
بگو بینم حالا چرا نرسیدی؟
لحظه ای پشت خط سکوت میکنم
سپس بدون جواب دادن به سوالش خداحافظی میکنم و گوشی رو قطع میکنم.
به سمت سرویس بهداشتی خونه حرکت میکنم و جلوی ایینه می ایستم،دست و صورتم رو میشورم و به چهره خودم در ایینه نگاه میکنم.
خوابی که دیشب دیدم خیلی عجیب و ترسناک بود،مطمعا هستم اون خواب به این اتفاق های اخیر مرتبط هست...وای خدای من دیگه دارم دیوونه میشم
حوله ام رو برای خشک کردن دست و صورتم بر میدارم و همزمان که دست و صورتم رو با حوله پاک میکم مدام با خودم میگم
دوباره غیبت کردم،نمیدونم این ترم قبول میشم یا نه.
از سرویس بهداشتی خونه بیرون میام،مادرم در حالی که صبحونه ام رو به روی میز نهار خوری اماده کرده،توی یک دستش تلفن گرفته و با دست دیگه اش مشغول پخت و پز غذا های مختلف هست.
فکر میکنم دوباره زن دایی ام زنگ زده،اروم حرکت میکنم و در حالی که وارد اشپزخونه میشم و به روی یکی از صندلی های میز مینشینم و برای خودم یک لیوان چایی میریزم و مقداری شکر داخلش حل میکنم،گوش هام رو تیز کردم تا ببینم،دوباره این زندایی ام چی از جون من میخواد...
حدسم درست بود،چون وقتی به مادرم اشاره کردم موبایلش رو به روی حالت اسپیکر بذاره،همون حرف هایی که انتظارش رو میکشیدم از طرف زندایی ام شنیدم...
در حالی که با یک قاشق در حال هم زدن چایی ام هستم و به فکر عمیقی فرو رفتم،موبایلم زنگ میخوره.
هم زدن چایی رو متوقف میکنم و به شماره ای که به روی صفحه موبایلم افتاده چشم میدوزم....
اهی میکشم و همزمان که از روی صندلی بلند میشم و از اشپزخونه خارج میشم،دایره سبز رو فشار میدم.
آخرین ویرایش: