کامل شده رمان صلح در رستاخیز | mehrantakk کاربر انجمن نگاه دانلود

نظرتون درباره رمان صلح در رستاخیز؟


  • مجموع رای دهندگان
    25
وضعیت
موضوع بسته شده است.

MEHЯAN

نویسنده ویژه
نویسنده انجمن
عضویت
2016/12/07
ارسالی ها
1,148
امتیاز واکنش
21,434
امتیاز
814
محل سکونت
تهران
***************

با تابیدن نور خورشید روی پوست صورتم
از خواب بلند میشم,اروم اروم چشم هام رو درحالی که سرگیجه خفیفی دارم‌ باز میکنم و از سر جام بلند میشم و پاهام رو از روی تخت اویزون میکنم سپس
درحالی که خمیازه میکشم نگاهی به ساعت دیواری میندازم,به نظر میاد خواب مونده باشم,از روی تخت خوابم پایین میام و به سمت موبایلم که روی‌ میز تحریر گذاشته بودم،حرکت میکنم
12:12دقیقه
چشم هام بی اختیار درشت میشه...باورم نمیشه دوباره خواب موندم و به کلاسم نرسیدم...میخواستم با عجله از اتاقم خارج بشم که موبایلم زنگ خورد و شماره ی سعید افتاد روی صفحه موبایلم با عجله درحالی که در اتاقم رو باز میکنم و خارج میشم گوشی رو جواب میدم
-بله...
محلت احوال پرسی نداد,با لحن تندی شروع کرد به حرف زدن
-عزیزم هنوز ساعت جفت مونده؟
با تعجب میپرسم چی؟
-میگم هنوز ساعت دوازده و دوازده دقیقه هست ؟
-یک لحظه صبر کن
گوشی رو از گوشم جدا میکنم,و نگاهی
سریع به ساعت موبایلم میکنم
12:13
با خنده برمیگردم به پشت خط و میگم
-نه
-ولی عزیزم،خیلی حیف شد میگن اگه ساعت جفت باشه و چشم هات به ساعت بیوفته یعنی اون کسی که عاشقی داره بهت فکر میکنه.
-ببین اگه میخوای با این لوس بازی هات مخم رو بزنی بریم بیرون دور دور،باید بگم که
کور خوندی!
به کلاس نرسیدم اعصابم خیلی خورده.
-خیلی‌ خوب حالا چرا این جوری صبحت میکنی؟! به کلاس نرسیدی که نرسیدی مهم نیست...
با لحن قبلی و خنده و مسخره بازی ادامه میده
بگو بینم حالا چرا نرسیدی؟
لحظه ای پشت خط سکوت میکنم
سپس بدون جواب دادن به سوالش خداحافظی میکنم و گوشی رو قطع میکنم.
به سمت سرویس بهداشتی خونه حرکت میکنم و جلوی ایینه می ایستم،دست و صورتم رو میشورم و به چهره خودم در ایینه نگاه میکنم.
خوابی که دیشب دیدم خیلی عجیب و ترسناک بود،مطمعا هستم اون خواب به این اتفاق های اخیر مرتبط هست...وای خدای من دیگه دارم دیوونه میشم
حوله ام رو برای خشک کردن دست و صورتم بر میدارم و همزمان که دست و صورتم رو با حوله پاک میکم مدام با خودم میگم
دوباره غیبت کردم،نمیدونم این ترم قبول میشم یا نه.
از سرویس بهداشتی خونه بیرون میام،مادرم در حالی که صبحونه ام رو به روی میز نهار خوری اماده کرده،توی یک دستش تلفن گرفته و با دست دیگه اش مشغول پخت و پز غذا های مختلف هست.
فکر میکنم دوباره زن دایی ام زنگ زده،اروم حرکت میکنم و در حالی که وارد اشپزخونه میشم و به روی یکی از صندلی های میز مینشینم و برای خودم یک لیوان چایی میریزم و مقداری شکر داخلش حل میکنم،گوش هام رو تیز کردم تا ببینم،دوباره این زندایی ام چی از جون من میخواد...
حدسم درست بود،چون وقتی به مادرم اشاره کردم موبایلش رو به روی حالت اسپیکر بذاره،همون حرف هایی که انتظارش رو میکشیدم از طرف زندایی ام شنیدم...

در حالی که با یک قاشق در حال هم زدن چایی ام هستم و به فکر عمیقی فرو رفتم،موبایلم زنگ میخوره.
هم زدن چایی رو متوقف میکنم و به شماره ای که به روی صفحه موبایلم افتاده چشم میدوزم....
اهی میکشم و همزمان که از روی صندلی بلند میشم و از اشپزخونه خارج میشم،دایره سبز رو فشار میدم.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    -الــــو...برای چی قطع میکنی؟
    -برای اینکه کار دارم باید برم پی زندگیم
    سپس با لحن تندی ادامه میدم
    -و الان میتونی یک لطف بزرگ بهم بکنی!
    با تعجب و سردرگمی میپرسه
    -اونوقت چه لطفی؟
    -که کم تر حرف بزنی و بزاری به کارم برسم
    -خیلی خوب بابا جدیدا خیلی بد حرف میزنیا...فعلا برو هروقت سرت خلوت شد زنگ بزن.خدافظ.
    چشم هام رو برای لحظه ای میبندم و این بار بدون خداحافظی گوشی رو قطع میکنم.

    ***
    ابرو هام رو کمی داخل همدیگه فرو میبرم
    سپس با یک لبخند و لحن تمسخر امیزی رو به مامانم میکنم و میگم
    -این پرهام چرا بی خیال من نمیشه مامان؟
    با چه زبونی باید بگم" نه" تا بیخیال بشه؟
    مامانم در حالی که مشغول سرخ کردن سیب زمینی های غذای امشبِ هست نصف حواسش به قابلمه های روی گاز هست که یک وقت ته نگیرن، با لحن اروم و شمرده شمرده ای
    بدون اینکه به سمتم برگرده میگه
    -سمـــ یرا،اینجوری حرف نزن،پرهام پسر داییته حتی اگه دوستش نداری دلیلی هم نداره بهش بی احترامی بکنی.
    پوفی بــلند میکشــم
    -خوب به درک که پسر داییمه،به جهنم که پسر داییمه...
    حرفم رو قطع میکنه
    -ادامه بدی ناراحت میشم از دستت!«
    روی صندلی میز ناهار خوری مینشم و درحالی که به سمت مامانم برگشتم میگم
    -مامان شک نکن دوباره جوابم منفی هست.
    دیگه مامانم چیزی نمیگه،و در حالی که داره اشپزی میکنه حتی به سمت من هم برنمیگرده.
    بعد از چند دقیقه
    این بار من سرم تو گوشی بود که مامانم حواسم رو پرت میکنه و صدام میکنه.
    -سمیرا...
    -سمیرا؟
    اولش تو حال خودم نبودم...نمیدونم...سرم تو گوشی بود و داشتم توی پوشه های مختلف،دنبال یکی از عکسای دونفرم باسعید میگشتم تا توی اینستگرام پست بکنم.
    دوست دارم هرجوری که هست این عکس رو قبل از اینکه برای امشب بیان خاستگاری ببینن.
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    به متن و کپشنش توجه نکردم!فقط دوست داشتم یک جوری خودم رو قانع بکنم که من فقط برای سعید هستم!
    خصوصا از لجم، تموم فک و فامیلم که برنامه اینیستگرام دارن و صفحه من رو دنبال میکنن رو روی عکسمون تگ کردم تا همشون این قضیه که من فقط برای سعید هستم رو خیلی خوب بفهمن.
    از جمله پریناز، خواهر پرهام!
    فقط هنگام پست کردن عکس مدام با خودم افسوس میخوردم حیف که خود پرهام اینیستگرام نداره.
    تازه جالب اینجاست تا چند وقت پیش
    با همون گوشیه اهل قاجار هے برام پیام میفرستاد،منم هیچ کدومشون رو جواب نمیدادم،تا رسید به جایی که واقعا دیگه نتونستم تحملش بکنم و قید فامیل و فامیلی رو زدم و شمارش رو فرستادم توی لیست سیاه گوشی...الدنگ،این همه دختر کلید کرده رو من.

    با صدای مامانم به خودم میام.
    -ســـمیرا کــر شدی؟؟
    -ها چیه چی شده،چرا اونجوری صدام میکنی؟
    -دختر چرا تو باغ نیستی تو؟
    -ای بابا اگه یه لحظه گذاشتی برای خودم باشم...چی شده؟بگو دیگه.
    یه چشم غره بهم میره و با لحن قبلیش تو چشم هام زول میزنه و میگه
    -فعلا وقتش نیست دوباره جنگ و اعصاب خورد کنی راه بندازی.
    بگو ببینم میای توی درست کردن سالاد کمکم بکنی؟
    از سر جام بلند میشم نگاهم رو با حرص به ظرف خیار و کاهو و گوجه میدوزم و بعد از چند ثانییه
    صندلی رو به سمت جلو هل میدم و درحالی که از اشپزخونه خارج میشم میگم
    -اره حتما میام زحمت میکشم سالاد درست میکنم که تهش بره توی شیکم اقا پرهام و اون خانواده نکبتش که از تک تکشون متنفرم.
    از اشپزخونه خارج میشم
    مامانم خیلی سریع واکنش نشون میده
    و دست خیسش که امروز مدام برای درست کردن غذا های مختلف زیر شیر ابِ بوده رو با حوله پاک میکنه و به دنبالم راه میوفته.

    وارد راه رو میشم كفش هام رو برمیدارم و یکیش رو به پام میکنم،ولی خیلی سریع مامانم از راه میرسه و بازوی دست راستم رو میگره و نمیذاره کفش چپم رو هم به پام بکنم.
    -مامان دست از سرم بردارم میخوام برم خونه ی دوستم.
    -امروز رو حالا خونه بمون و حدقل به مهمون هایی که میخوان بیان احترام بذار
    -اتفاقا برای همون مهمون هایی که داریم میخوام از خونه بزنم بیرون،دیگه طاقت ندارم پسر دایی خودم به چشم هام مستقیم زول بزنه و بگه دوستم داره.
    خسته شدم دیگه با چه زبونی باید بگم من دوستش ندارم تا متوجه بشه.
    مادرم نفس عمیقی میکشه و نگاهش رو از من برمیداره،چند ثانییه سکوت میکنه و سر انجام میگه
    -دوست داری ابروی من رو جلوی داداشم ببری؟
    -زور که نیست مامان،این برای بار سوم هست که پرهام میخواد بیاد خاستگاری من،دوبار جواب منفی شنیده پس...
    حرفم رو قطع میکنه.
    -پرهام پسر بدی نیست.
    -من نمیگم پرهام پسر بدی هست،فقط من دوستش ندارم،همین.
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    -دختر تا مهمون ها بیان،حدقل خودت رو برسون.
    دستم رو بالاخره از دستش ازاد میکنم و بی اعتنا به حرفش لنگه کفش دیگه ام رو میپوشم و از خونه خارج میشم
    در خونه رو هم پشت سرم میبندم و دیگه توجه نمیکنم مامانم هنوز حرفی برای گفتن داشت یا نه،خیلی زود با تاکسی
    از خونه فاصله میگیرم و به سمت خونه ی ریحانه میرم...
    راستش این اواخر خودمم حس میکنم...خودمم میفهم اخلاقم افتضاح و غیر قابل تحمل شده،اما به این موضوع هم اعتقاد دارم که هر مشکلی یک ریشه داره و تا وقتی اون ریشه قطع نشه،مشکل روز به روز شروع میکنه به رشد کردن و بزرگ تر شدن حالا اطرافیان هر چه قدرم که بخوان انکارش بکنن تاثیری نداره.
    به نوعی حس میکنم پشت فرمونی بزرگ و سنگین نشستم و مشغول روندن جاده ی حماقت زندگیم هستم.

    از تاکسی پیاده میشم،یک نگاه به ساعتم میندازم
    ۲۰؛۱۴ دقیقه.
    به سمت ساختمون بزرگ خونه ی ریحانه حرکت میکنم و واحد چهارده رو فشار میدم.
    خیلی زود ریحانه در ساختمون رو باز کرد،حتی از پشت ایفون نپرسید چه کسی زنگ زده،همینطور که وارد ساختمون و سپس وارد کابین اسانسور شدم با خودم میگفتم،حتما منتظر مهمون یا شخص خاصی بود که انقدر زود و بلافاصله پس از زنگ زدن،در ساختمون رو باز کرد.
    با قدم های اهسته که صدای کفش هام توی ساختمون میپیچه به سمت واحد چهارده حرکت میکنم و زنگ رو فشار میدم.
    این بار با کمی تاخیر ریحانه درحالی که یک شلوار جین رو همراه با لباس استین کوتاه و زرد رنگ پوشیده با یک شال بلند سفید رنگ پوشیده و مقدار زیادی از موهای قرمز جیگری رنگش رو از شال بیرون ریخته،با یک نگاه منتظر و مشتاق در رو باز میکنه
    تا نگاهش به من افتاد تعجب کرد
    -سمیرا تو بودی زنگ زدی؟
    با یک لبخند کوچیک گوشه ی لبم میگم
    -اره کاره بدی کردم؟!
    دست هاش رو به نشونه بغـ*ـل گرفتنم باز میکنه،بعد از این که کفش هام رو از پام در میارم چند تا قدم برمیدارم و ریحانه رو بغـ*ـل میکنم.
    -منتظر کسی بودی؟
    -اره!
    از اغوشم جداش میکنم
    -دوباره میلا میخواد بیاد؟
    ابرو هاش رو در هم میکشه
    -نه یک چیزی مهم تر از میلاد
    با تعجب میپرسم چی
    -پبتزا سفارش دادم.
    میخندم و همزمان که وارد خونه میشم میگم
    -اتفاقا منم نهار نخوردم.
    ********
    تا ساعت شیش غروب با ریحانه وقت گذروندم،ساعت شیش که دیگه یادم رفته بود امشب خاستگر دارم بالاخره از ریحانه هم خداحافظی کردم،ولی نه تاکسی گرفتم و نا با عجله حرکت کردم تا به خونه برسم،چون واقعا حس کردم به هوای تازه ی بهاری نیاز دارم..واقعا خنده داره...بهار.جالب هست وقتی به اطرافم نگاه میندازم
    به خیابون،به مردم،به درخت و گل گیاه،یا هرچیز دیگه ای، بهم ثابت میشه تنها من هستم که با بهار تغییر نکردم...هرکسی یک تغییری کرده اکثرا از نوع بدش و البته تعداد کمی هم از نوع خوب تغیری توی وجود خودشون کردن
    اما کسانی که خوب تغییر کردن مثل یک کــِش که ول شده،دوباره بلاخره به حالت اول برمیگردن من این موضوع رو خوب میدونم و طی این سال ها زندگیم این بهم ثابت شده.
    هوا... این هوا مخصوصِ قدم زدن هست، تک و تنها و بدون هیچ کسی هرچند هوا تک نفره نیست ولی میتونم سعید رو هم توش جا بدم.
    اما حالا که سعید نیست،با گذاشتن هندزفری توی گوش هام و پلی کردن موزیک های پلی لیست گوشیم حسی که الان دارم رو با هیچ چیز دیگه ای عوض نمیکنم
    با هیچ چیز...از اهنگ و هندزفریم گرفته تا تنهاییم و قدم زدن در اغوش نسیم های عصبانی که موهام رو از زیر شال نحیف و سفید رنگم پریشون و پژمرده میکنن.
    جالب هست امشب همه چیش جالب شده، حتی درخت ها هم دارن ادای انسان هارو در میارن و بدون هیچ دلیلی شاخ و برگ هاشون رو بهم دیگه میپیچن،تا میرسه به جایی که از هم دیگه بدون هیچ دلیلی قهر میکنن و هر کدوم به سمت دیگه ای تغیر جهت میدن....
    هرچند علاقه ی زیادی به عید نوروز ندارم،اما بهار رو واقعا دوست دارم،از اینکه همه ی انسان ها سعی دارن تغییر بکنن،از این که گل ها شکوفه میکنن،از این که نسیم های خنکی میوزه از اینکه بهترین زمان هست برای قدم زدن...
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    اهنگی که درحال پخش هست،کار خودش رو کرده و چشم های من رو بدون اختیار بسته و من رو غرق خودش کرده و من رو مجبور به ادامه دادن و راه رفتن با چشم های بسته کرده.
    اخه با حس این اهنگ افتادم میان انبوهی از خاطراتِ خوب و بد زندگیم و در به در دنبال این هستم که توی کدومشون قصه ی زندگیم رو توی خفقان،دم گوش خواننده این اهنگ زمزمه کردم و بهش اجازه دادم که تبدیلش بکنه به یک موسیقی.
    عجیب اخه اون خاطره
    تک تک کلمات اهنگی که در حال پخش هست دارن شرح خاطره من رو میکنن،البته شاید خیلی هم عجیب نباشه،چون یادم رفت امشب همه چیز خیلی عجیب شده.

    بعد از تموم شدن اهنگ و باز کردن چشم هام،خیلی سریع و ناگهانی یک مرد مسن و نابینا با یکـ عینک و یک اعصا از بغـ*ـل دستم رد شد
    نتونستم چهره اش رو خوب ببینم
    ،فقط به محض باز کردن چشم هام با سرعت اومد از بغـ*ـل دستم و با یک فاصله کمی رد شد
    یک کت بلند قهوه ای چرم تنش هست و با یک شلوار پارچه ای خاکستری و کمی کهنه و کفش های مشکی رنگ.
    موضوعی که تعجب زدم میکنه با وجود اینکه نابیناست، خیلی سریع و بدون دقت راه میره...واقعا عجیب هست چون سرعتش حدقل دوبرار راه رفتن من هست
    به نظر میاد حالش خوب نیست.
    کنجکاویم گل میکنه و
    کمی به قدم هام سرعت میدم و از پشت سرش با قدم هــای بلندی از روی عابــر پیاده توی مسیره خودم دنبالش میکنم.
    خیلی عجیبِ...هرچی که میگذره اون مرد نابینا داره سرعت قدم برداشتنش رو بیشتر و بیشتر میکنه،همچنین خیلی ناگهانی با سرعت زیادی از عابر پیاده خارج میشه و با همون سرعت زیاد، می افته توی جاده و با کمک اعصای داخل دستش شروع به راه رفتن میکنه و به وسط جاده میره، از اون طرفم یکـدونه ماشین سنگین از روبه رو با سرعت زیادی مستقیم داره بهش نزدیک و نزدیک تر میشه...
    اهنگ رو قطع میکنم و به سرعت هندزفریم رو از گوش هام بیرون میکشم و همراه با موبایلم به داخل کیفم میندازم و با عجله شروع به صدا زدن اون مرد نابینا میکنم
    مدام با کلمه "اقا از وسط جاده فاصله بگیر"
    سعی میکنم متوجه اش رو بکنم ولی اون مرد نابینا هیچ عکس و العمی نشون نمیده.
    لحظه به لحظه اون ماشین سنگین داره به مرد مسن نزدیک تر میشه،حتی راننده ای که پشت فرمون نشسته کمی به خودش زحمت نمیده تا مسیرش رو از مسیر راه رفتن مرد نابینا جدا بکنه،بلکه مستقیم داره به قصد زیر گرفتنش گاز میده.
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    دیگه نمیتونم تحمل بکنم،جیغ بلندی میکشم و با تموم سرعتم وارد جاده میشم و برای کمک کردن به سمتش میدوام....ماشین سنگین بوق بلندی میزنه...به اون مرد نزدیک میشم و دستم رو از پشت به سمت شونش میبرم
    فاصلمون با ماشین سنگین فقط نیم تا یک متر میشه.
    شونه هاش رو محکم میگیرم و با کمک تکون دادن بعضی از عضلات دست و پاهام و خم کردن کمرم، همراه با خودم به سمت راست میکشونمش و سعی میکنم تموم زورم رو جمع بکنم تا بتونم اون مرد نا بینا رو همراه با خودم از زیر گرفته شدن نجات بدم،البته با سختی زیاد این کار رو میکنم،بعدش دیگه نفهمیدم چی شد تا چشم هام باز کردم خودم رو پهن اسفالت دیدم....

    راننده وسط جاده از ماشین پیاده میشه و به سمتم میاد و با داد و فریاد
    میگه
    -دخــتر تـوو دیوونه ای مگه ؟ کمـ مونده بود بزنم بهت؟ چه مرگته؟
    با سرعت از روی اسفالت خیابون بلند میشم، و به دنبال اون مرد نابینا میگردم
    اول فکر کردم نتونستم نجاتش بدم و اون راننده زیرش کرده....اما وقتی بلند شدم و همه جارو خوب با چشم هام تند تند دنبالش گشتم فهمیدم که...
    از روی زمین بلند میشم و با همون حالتم
    اولین کاری که میکنم،چشم به راننده میدوزم و ازش میپرسم
    -تو اون مرد نابینا رو زیر گرفتی؟
    سریع واکنش نشون میده و با همون لحن قبلیش بهم میتوپه.
    -بابا چی میگی ؟روانی بلند شو از وسط خیابون گمشو اون ور...

    ***
    سومین تماس بابام رو رد میدم و درحالی که با سرعت دارم به سمت خونه میدوام نگاه گذرایی به ساعتم میکنم
    ۵؛۲۰
    تا الان حتما سرو کله شون پیدا شده.
    یکـ نگاه به سر و وضعم میندازم...
    شلوار و مانتویی خاکی،موهایی ژولیده و شالی کج و نا مرتب .
    وقتی به خونه رسیدم و ماشینشون رو دم در دیدم
    با همین وضعم زنگ خونه رو زدم حتی خاکـِ روے شلوارم رو پاک نکردم.
    پدرم در رو باز کرد.
    حسابی ام به خودش رسیده جوری که انگار امادست همین الان،میخواد بره تالار عروسی.
    کت و شلوار،موهایی صاف و شونه کرده با عطر و اتکلن...
    انگار مثلا کی اومده برای خاستگاریم...
    تا به الانم دو بار اومده خاستگاریم و بهش جواب منفی دادم
    نمیدونم دیگه باید چه جوری غرور خودش و خانوادش رو بشکونم که بیخیالم بشن،برای همین هم هست وقتی فهمیدم میخوان دوباره بیان خاستگاریم از خونه زدم بیرون و الانم تنها به خاطر این مراسم هست که با همین سر و وضعم میخوام وارد خونه بشم.
    انقدر پرو هست بعد از این که دو بار بهش جواب منفی دادم
    بعد از اخرین خاستگاریش،بار ها برام پیام های عاشقانه فرستاد،من هم به هیچ کدومشون جواب ندادم.
    ولی نمیدونم چرا بابام هم مثل مامانم دوست داره من به پرهام جواب مثبت بدم و قبول بکنم که حتی باهاش ازدواج بکنم.
    یکی از دلایلی که این اواخر باهشون لج افتادم و مدام باهاشون دعوا میکنم به خاطر همین موضوع هست...به خدا قسم اگر سعید بفهمِه همچین پسر دایی دارم سالم نمیذارتش.
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    بابام همراه با یک چشم غره در حالی که دستش رو تکیه داده به دیوار و مانع از ورودم شده با لحن ارومی به منظورِ این که صداش رو مهمونای عزیزش نشنون
    صورتش رو نزدیک صورتم میکنه و اروم میگه
    -ســـمیرا این چه وضعیِ هست؟
    کدوم گوری بودی تا این وقت شب؟
    چه اتفاقی برات افتاده؟
    رفته بودی خاک بازی؟

    منم از بیرون خونه صدام رو میبرم بالا و بعد که مستقیم به چشمش زول میزنم میگم
    -اره با دوستم رفــــتـه بــــودم خــــاک بازی بکنیم.
    پوفی میکشم و دوباره از لج، بر خلاف بابام
    با صدای بلندی جوابش رو میدم تا همه خوب صدام رو بشنون و به خودشون بگیرن،چون راه رو خونه کوتاه هست و فاصلش تا هال خیلی کمه و صدا راحت میپیچه و میرسه بهشون.
    -بابا جـــوری رفتـــــار نکن و حرف نزن که انــگار دزد گرفتی.
    با دست و بالا پایین کردن اعضای صورتش بهم اشاره میکنه صدام رو بیارم پایین.
    منم بر خلافش صدام رو میبرم بالاتر و میگم
    -بــابا خجالت بکش این حرکات چی هست در میاری...
    بلافاصله بابام واکنش نشون میدم و با حرص دستش رو قفل میکنه به دور بازوم و با زور میکشتم داخل خونه، در هم اروم پشت سرم میبنده...
    منم همزمان خودم رو به دیوونه بازی میزنم و با جیغ و داد میگم
    -دستم رو ول کن دردم گرفت...
    اخرین چشم غره رو بهم میره دستش رو از دور بازوم باز میکنه و درحالی که دندوناش رو از حرص و محکومیت به سکوت کردن، بهم دیگه میکشه،از راه رو ،خارج و وارد هال میشه.
    صندلی کوچیک و پلاستکی که برای برداشتن وسایل از انباری خونه هست رو کمی جابه جا میکنم،و به روش مینشینم.
    موبایلم رو از داخل کیفم بیرون میارم و سعی میکنم خودم رو مشغول بکنم،پیام های دوست هام رو میخونم و به چند تا از اون ها جواب میدم اما در حقیقت تموم فکر و خیالم پیش اون مرد نابینا جا مونده...
    مطمعا هستم که خیالاتی نشدم،باورم نمیشه بعد از روح اون دختر حالا یک روح دیگه رو با چشم های خودم دیدم...
    این موضوع رو خوب میدونم اگه در مورد این موضوع با کسی حرف بزنم،حتی سعید! تنها مسخرم میکنه و شروع میکنه به تیکه بار کردنم.
    البته اگه یکی خیلی بخواد دل بسوزونه من رو به چشم یک دیوونه میبینه که احتیاج داره به تیمارستان بره و اونجا بستری بشه،خلاصه تنها هستم،و نمیتونم به نزدیک ترین انسان های زندگیم اعتماد بکنم،چون حرفی پیش اون ها بزنم یک روزی تبدیل به آتو میشه برای تخریب کردنم،حتی پدر و مادرم باشن...
    صدای مهمون ها دوباره بالا میره و همه شروع به حرف زدن میکنن،هرکسی یک موضوع جداگونه رو باز کرده و داره با یکی دیگه حرف میزنه،انقدری صدا زیاده که دارم سر درد میگیرم،در میان صدا ها صدای پرهام هم به گوشم میرسه که با یک لحن و ژستی که میخواد خودش رو خیلی باهوش و زرنگ نشون بده‌،وسط بحث پدر و داییم پریده و داره حرف میزنه.
    مامانم چند بار با لحن سوالی صدام میکنه
    -سمیرا؟!سمیرا؟ سمی
    حرفش رو قطع کردم و میگم چند دقیقه دیگه میام.
    دوباره سکوتی پس از این حرفم حاکم جو خونه میشه.
    همه ساکت میشن و از حرف و رفتارم تعجب زده میشن
    من هم بی خیال در حالی که پا روی همدیگه انداختم دوباره ناخداگاه به نقطه ای خیره میشم و فکر به سمت اون مرد نابینا میره
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    نفس عمیقی میکشم،و بعد از اینکه صندلی رو به جای قبلیش برمیگردونم،از راه رو خونه خارج میشم و با قدم های اهسته و با همون سر و وضع شلخته ام وارد هال خونه میشم
    اولین نفری که از روی مبل بلند میشه و بهم چشم میدوزه پرهام هست،هرچند من ازش چشم برمیدارم و حتی یک ثانییه اضافه بهش نگاه نمیکنم.
    پسر قد کوتاه با چشم هایی ریز و موهایی نسبتا مرتب و همیشه به سمت بالا، با یک کت شلوار مشکی.
    یکـدونه گل بزرگم با یک جعبه شیرینی گذاشته روی میز عسلیِ جلوی پاهاش.
    سرم رو پایین میگیرم و بدون اینکه به هیچ کدومشون نگاه بکنم
    سلام کلی میکنم و با همون سر پایینم
    میرم یه گوشه ای روی یک مبل تک نفره پاهام رو روی هم دیگه میندازم و میشینم، بلافاصله گوشیم رو جلوم میگیرم و شروع میکنم خودم رو توی گروه دوست های صمصمی سرگرم میکنم.
    زمانی نگذشت که مامانم از سر جاش بلند شد و بعد از این که با روی خوش از مهمون ها معذرت خواهی میکنه با حالت خجالت زده ای به سمت من حرکت میکنه
    دستش رو روی شونه ام میذاره،منم سرم رو بالا میگیرم
    مامانم نفسش رو داده بود داخل که چیزی دم گوشم بگه،ولی داییم مانع میشه و اسم مامانم رو صدا میزنه و خطاب بهش میگه.
    -ابجی بیا بشین، بزار راحت باشه انقدر اذیتش نکنین
    منم بلافاصله اروم جوری که فقط مامانم بفهمه میگم،شنیدی که داداش بزرگت چی گفت.
    یک ذره لب و لوچش رو کج میکنه و در حالی که از من فاصله میگیره با لحن اعتراض امیزی به داداش میگه
    -ولی صادق،اینجوری نمیشه که این دختر دیگه شورش رو در اورده اینجوری بخواد پیش بره اسمش میوفته توی زبون مردم کوچه همسایه،رفتارش رو بلد نیست
    هر روزم که میگذره اخلاقش بد تر میشه.
    یه کارایی میکنه که اصلا نمیشه به زبون اوردشون الانم که ساعت ده و نیم شب شده تازه خانوم یادش افتاده باید برگرده خونه،من نمیدونم پیش کدوم پسری وقت میگذرونه.
    پرهام سرش رو پایین میندازه و اه عمیقی میکشه و با چهره ی ناراحت خودش به زمین چشم میدوزه.

    به حرف ها،یا بهتر بگم به زخم زبون های مامانم توجه ای نمیکنم و به کارم ادامه میدم.
    دایی ام سکوت کرد ولی پسر نکبتش از روی مبل سه نفره که همراه با بابام و باباش نشسته بلند میشه و رو به مادرم با خواهش و تمنا میگه.
    -عمه جان خواهش میکنم اینجوری در موردش حرف نزن...خواهش میکنم،سمیرا دختر خوبی هست حتی اگه از من خوشش نیاد و به من علاقه نداشته باشه،درست نیست بهش با این کلماتی که اصلا برازندش نیست توصیفش بکنید.
    همینطور که سرم به سمت پایین هست، پوسخندی میزنم و اروم سرم رو تکون میدم.
    مامانم سریع واکنش نشون میده و با لحنی که انگار داره با پسر بچه ی هفت هشت ساله حرف میزنه
    صداش رو لوس میکنه، میره سمتش پیشونیش رو بـ*ـوس میکنه و بلند میگه الهی قربونت برم
    -باشه عمه جان، ببخشید اگه دخترم باهات بد رفتاری میکنه.
    -عیب نداره من به این حرف های سمیرا عادت کردم ولی به قدری دوستش دارم که حاظرم باز هم برای گرفتن جواب مثبت به خاستگاریش بیام...
    سمیرا دختره خوب و خاصی هست،خیلی خاص به قدری متفاوت که حس میکنم با همه ادم های دنیا فرق میکنه...
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    دیگه تحمل این مسخره بازیا رو ندارم
    نفسم رو دادم داخل و خودم رو اماده کردم این بازی مسخره رو با توپی پر تموم بکنم که داییم هم همزمان دهن باز کرد که چیزی بگه.
    تا اولین حرف از دهنم خارج شد به سمتش برگشتم اون هم به سمت من برگشت، بعدشم دوتامون سکوت میکنیم
    مامانم به سمت اشپزخونه حرکت میکنه
    داییم هم درحالی که هنوز نگاهش رو به نگهام دوخته با صدای رئسایی خطاب بهم میگه
    -میشنویم دخترم
    منم فرصت رو مناسب میبینم و بدون تعارف الکی،اول یک اه از ته دلم میکشم و بعدش سرم رو بالا میگیرم و رد نگاه پرهام رو به روی صورتم که سنگین شده رو دنبال میکنم و منم بهش چشم میدوزم
    -راستش دایی پرهام پسر خوبی هست
    هم کار داره و هم فکر میکنم میدونه با یک دختر چه طوری باید رفتار بکنه...ولی واقعا متاسفم من یک بارم قبلا گفتم پرهام رو دوست ندارم،ولی بازم میگم این دلیل نمیشه پرهام پسر بدی باشه،توانایی این رو داره که یک دختری رو خوشبخت بکنه که اون دخترم عاشقانهدوستش داشته باشه. عشــق که یک طر...
    بلافاصه حرفم رو زن داییم خطاب به پسرش قطع میکنه و میگه
    -بیا تحویل بگیر،خاک تو سرت که هی غرورت رو میندازی جلو پای این دختر که این طوری با جفت پاهاش غرورت رو له بکنه.
    پرهام از روی مبل بلند میشه و بدون توجه به حرف های مادرش
    چند تا قدم برمیداره و میشینه روی صندلی تک نفره بغـ*ـل دستم و میگه
    -ولی سمیرا اخه چرا؟!
    و درحالی که داره به خودش اشاره میکنه
    -من مگه چی کم دارم که انقدر از من
    نفرت داری؟مگه من چه مشکلی دارم که اصلا نمیتونی یک فرصت فقط فرصت بهم بدی،یعنی ارزش ندارم بهم اعتماد بکنی که خوشبختت بکنم؟
    -پرهام چرت و پرت نگو من از تو متنفر نیستم
    -اگه متنفر نبودی انقدر باهام سرد و بی روح نبودی،حدقل یک نگاه بهم مینداختی
    تو حتی بهم نگاه هم نمیکنی.
    اروم سرم رو به سمت چپم میچرخونم و با یک نگاه خنثی میگم
    -چی شد؟الان چه اتفاقی افتاد.
    مامانم سینی به دست وارد هال میشه.
    -سمیرا،دوباره جوابت منفی هست؟بهم یک شانس نمیدی؟
    -ببخشید ولی انقدر من رو اذیت نکن برای یک بار بهت میگم من علاقه ندارم با تو ازدواج بکنم.
    -خوب پس فقط یک دلیل برای من بیار که قانع بشم، اون وقت هست که دیگه هیچ وقت به سمتت نمیام و یک بار برای همیشه دست از سرت برمیدارم.
    مامانم نزدیکـ میشه و سینی چایی رو به سمتمون میگیره
    -مرسی عمه جان نمیخورم.
    مامانم با سینی چایی به سمت مبل پدر و داییم حرکت میکنه.
    -یک دلیل میخوای؟!
    تا به حال توی خانواده محدود بودی ؟ تا به حال توی خونه پیش پدر و مادرت از ترس زنگ خوردن گوشیت و شک کردن پدر و مادرت گوشی رو توی اتاقت جا گذاشتی؟
    تا به حال حس کردی حق انتخواب نداری ؟
    تا به حال کسی بهت گفته چه جوری باید لباس بپوشی؟
    تا به حال وقتی ده شب به خونه برگشتی بهت برچسب ول گرد بودن زدن؟
    تا به حال دختر بودی؟
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    تا به حال به پدر و مادرم نگفته بودم اما دیگه صبر من تموم شده، من my friend دارم و عاشق دوست پسرم هستم...حالا قانع شدی؟
    پرهام خشکش زد ولی خانوادش بلافاصله از سر جاشون بلند شدن و بدون
    هیچ کلمه ای از خونه خارج شدن مادرم سعی میکنه قانعشون بکنه تا به سمت هال خونه برگردن اما اون ها بدون توجه به حرف های مادرم از خونه خارج میشن.
    پرهام هم دیگه حرفی نمیزنه تنها چند ثانیه به چشم هام خیره میمونه و سرانجام میگه
    -من فکر میکردم مادرت داره حرف های اضافه بهت میزنه،اما الان میفهم برای ادمی مثل تو کم هم گفته.
    بلافاصله با قدم های سریع از هال خارج میشه،کفش هاش رو نپوشیده از خونه خارج میشه.
    بابام سرم داد زد و با اخم ابروش،به سمتم اومد و درحالی که مچ دستمو محکم توی دستش میگره،از روی مبل بلندم میکنه و هلم میده به سمت اتاقم

    -گمشو برو توی اتاقت دخترهِ هــ ـرزه.
    منم همون مسیرو و میرم و بدون اینکه به عقب برگردم وارد اتاقم میشم.
    ولی مامانم همراه با پدرم تموم تلاششون رو دارن میکنن تا از یه عده اشغال معذرت خواهی بکنن،شمارشون رو مدام میگیرن تا گوشی رو جواب بدن و خودشون رو از رفتار های من شرمنده نشون بدن.
    منم درحالی که وارد اتاقم میشم در و پشت سرم محکم بهم دیگه میکوبم.
    تا اخرین زهرم رو بهشون بریزم،بعدش بدون هیچ شرمندگی و عذاب وجدان از هیچ کدوم از رفتار هام، به سمت تخت خوابم حرکت میکنم
    گوشی رو جلوم میگیرم و تلگرام رو باز میکنم،مدام با خودم خدا خدا میکنم که سعید انلاین باشه تا باهاش چت بکنم اخه اون تنها کسی هست که توی هر حالتی که باشم،میتونه من رو اروم بکنه،به همین خاطرم هست که اسمش رو به غیر از داخل گوشی و تلگرام داخل مغزم هم مسکن سیو کردم.
    شب بدم کامل میشه،سعید انلاین نیست.گوشی رو به سمتی پرتاب میکنم به دیوار اتاقم تکیه میزنم و زانو هام رو بغـ*ـل میکنم و اتفاق های امشب رو توی ذهنم تکرار میکنم حرف های پدر و مادرم ناخداگاه شروع میکنه داخل سرم میپیچه و سر دردرم رو دو چدان میکنه...

    نمیدونم پرهام چی تو خودش دیده که به خودش اجازه داد با من اونجوری حرف بزنه،
    شاید تنها دلیلی که میتونه داشته باشه این هست که
    من رو به شکل یک وسیله میبینه،یک وسیله که فکر کرده با رفتار ها و حرف هاش میتونه بخره.
    ولی من به همشون ثابت میکنم ارزش من خیلی بیشتر از این رفتار هایی که امشب باهام شد هست به همشون ثابت میکنم به قدری قوی هستم که بتونم مسیر رو به روم رو خودم روشن بکنم.

    توی این جامعه که پسر و دختر ها شهر رو با کار هاشون به گند کشیدن،جامعه به عده انسان های محدودی که اگه واقعا عاشق باشن و عشق پاکشون رو با منطقشون پیش ببرن به چشم همون دختر و پسری دیده میشن که همزمان با چند نفر دیگه هم رابـ ـطه دارن.


     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا