کامل شده رمان به رنگ خاکستر | SAJEDEH8569 کاربرانجمن نگاه دانلود

قلم رمان من را در چه حدی می دونید؟

  • عالی

    رای: 29 63.0%
  • خوب

    رای: 10 21.7%
  • متوسط

    رای: 6 13.0%
  • ضعیف

    رای: 1 2.2%

  • مجموع رای دهندگان
    46
وضعیت
موضوع بسته شده است.

SAJEDEH8569

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/09/05
ارسالی ها
148
امتیاز واکنش
4,847
امتیاز
416
محل سکونت
ازتهران
گوشیم توی جیبم زنگ می خورد ؛ پرتش کردم روی زمین.

طناب و به درخت بستم ، یه چوب دار درست کردم!

چهار پایه رو زیر درخت گذاشتم و روش ایستادم.

طناب و دور گردنم انداختم و محکمش کردم.

صدایی توی ذهنم می گفت:

_ تو باید بمیری! تو حلال نیستی!

یه لحظه به خودم اومدم.

من داشتم چی کار می کردم؟! ؛ درسته حلال نبودم ولی مگه تقصیر من بود؟!

تازه داشتم به عمق حماقتم پی می بردم.

خواستم طناب و از دور گردنم بازکنم که چهار پایه بی هوا از زیر پام کشیده شد و افتادم.

طناب به شدت به گردنم فشار می آورد و حس خفگی شدیدی داشتم.

گلوم می سوخت ؛ دستم و روی طناب گذاشتم و سعی کردم بازش کنم اما بی فایده بود.

کم کم بی حرکت شدم و بعد تاریکی مطلق!

*******
 
  • پیشنهادات
  • SAJEDEH8569

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/05
    ارسالی ها
    148
    امتیاز واکنش
    4,847
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    ازتهران
    ( رها)


    شهاب هر چی به شیدا زنگ می زد جواب نمی داد.

    نمی دونم چی شده بود که جواب نمی داد!

    همه به ویلا بر گشتیم ؛ بچه ها در و باز کردن و داخل ویلا شدن.

    من و ماهان و ماکان کنار ماشینا منتظربودیم که صدای جیغ و فریاد اومد!

    با عجله به داخل ویلا رفتیم که ماتم برد!

    شیدا با طناب به درخت آویزون بود!

    شیدا رو بردن بیمارستان.

    همه خودشون و با عجله به ویلا رسوندن ؛ جو متشنجی بود ؛ کل فضای ویلا رو صدای جیغ و داد پر کرده بود.

    به عمو اینا زنگ زدم و خبر دادم ؛ مهران گفت به دیدنم میاد و میخواد چیزی بهم بده.

    قرار شده بود شیوا رو شمال دفع کنن ؛ علت مرگ رو هم خفگی اعلام کرده بودن و ؛ عمه شفق حالش مساعد نبود.

    روز ختم قرار بود مهران به دیدنم بیاد ؛ داخل حیاط رفتم.

    شهاب و پسرا وایساده بودن ؛ شهاب اصلا حال خوبی نداشت.

    هنوز داخل حیاط بودم که مهران داخل اومد و تسلیت گفت.

    شهاب با تعجب گفت:

    _ شما رو نشناختم؟!

    نزدیک رفتم و گفتم:

    _ مهران ؛ دوستمه!

    شهاب سری تکون داد و چیزی نگفت.

    با مهران به یه گوشه رفتیم و گفت:

    _ سلا ، خوبی؟

    من:

    _ سلام ، مرسی ، خوبی؟

    مهران:

    _ آره مرسی ؛ چطوری مرده؟!

    من:

    _ گفتم که خودکشی کرده.

    مهران:

    _ مطمئنی؟!

    من:

    _ دکترا که اینجوری می گن ؛ ولی فکر کنم کار اون روحس!

    مهران:

    _ چرا اینجوری فکر می کنی؟

    من:

    _ خب... اِممم..چیزه حسم بهم می گـه!

    مهران با یه حالت با مزه ای گفت:

    _ آهان!

    با حرص گفتم:

    _ زهر ماررررر.

    یه بطری آب و از کاپشنس در آورد و گرفت طرفم.

    من:

    _ مگه آب خواستم؟!

    مهران:

    _ ندادم که تناول کنی!!! ، این آب مقدسه!
     

    SAJEDEH8569

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/05
    ارسالی ها
    148
    امتیاز واکنش
    4,847
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    ازتهران
    من:

    _ آها!

    بطری و ازش گرفتم.

    مهران:

    _ من برم ، بای.

    من:

    _ باشه ، بای.

    مهران رفت ؛ بعد از مراسم همه به سمت قبرستون راه افتادن ؛ منم خواستم همراهشون برم ولی حالت تهوع شدیدی داشتم!

    بطری آب کنار کیفم روی مبل انداختم و نشستم.

    همه رفته بودن و خونه کاملا خالی بود ؛ خورشید غروب کرده بود و هوا ابری بود ؛

    ناگهان صاعقه ای زده شد و بارش شدید بارون شروع شد.

    یهو حس کردم همه ی محتوای معدم و دارم بالا میارم ؛ به سرعت از جام بلند شدم و به دستشویی رفتم.

    یکم که آروم شدم ؛ با بی حالی از دستشویی بیرون و اومدم و به اتاقم رفتم و دراز کشیدم.

    نمی دونم چم شده بود؟!

    از طبقه ی صدا می اومد ؛ با بی حالی از جام بلند شدم و به طبقه ی پایین رفتم.

    پایین پله ها وایساده بودم و داشتم به اطراف نگاه می کردم.

    پاهام و حرکت دادم و داشتم به سمت پذیرایی می رفتم که به چیزی گیر گردم و زمین خوردم.

    چرخیدم وبه عقب نگاه کردم.
     
    آخرین ویرایش:

    SAJEDEH8569

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/05
    ارسالی ها
    148
    امتیاز واکنش
    4,847
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    ازتهران
    یه زن و دیدم که لبخند زشتی روی لبش بود و به سمتم می اومد.

    ترسیدم!

    به سمت عقب می رفتم و اونم همینطور جلو می اومد.

    یهو رعد و برقی زده شد.

    اونقدر صداش بلند بود که لرز به تنم انداخت.

    یاد خوابم افتادم یعنی خفم می کرد؟!
     

    SAJEDEH8569

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/05
    ارسالی ها
    148
    امتیاز واکنش
    4,847
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    ازتهران
    اونقدر عقب رفتم تا به مبلا رسیدم.

    هر لحظه بهم نزدیک تر می شد.

    یاد بطری آب افتادم ، به سمت خم شدم و برش داشتم.

    زن به سرعت به سمتم اومد.

    هل شده بودم و زور می زدم در بطری باز کنم ولی انقدر سفت بود که باز نمی شد!

    خدا لعنتت کنه مهران ، چه مرگت بوده در این و انقدر سفت کردی؟!

    زن خیلی بهم نزدیک شده بود ؛ بالا خره در بطری و باز کردم و آب و به سرعت روش پاچیدم.

    دستاش و حصار خودش کرد و شروع کرد به جیغ زدن!

    سریع از جام بلند شدم و از ویلا بیرون رفتم و شروع کردم به دویدن.

    قطره های بارون به صورتم برخورد می کرد و باعث می شدم درست جلوم و نبینم.

    ناگهان پام به چیزی برخورد کرد و محکم زمین خوردم.

    سرم به چیزی برخورد کرد ؛ دیدم تار شده بود.

    از شدت درد ضربه چشمام داشت بسته می شد ؛ ولی سایه هایی رو دیدم که به طرفم می اومدن.

    چنذ تا دست به سمتم دراز شدن.

    بیشتر از اون نتونستم تحمل کنم و چشمام بسته شد!

    ********
     

    SAJEDEH8569

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/05
    ارسالی ها
    148
    امتیاز واکنش
    4,847
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    ازتهران
    فصل چهارم ( به رنگ خاکستر)

    ( آرمان )
    تو اتاق نشسته بودم و داشتم به عکس جلوم نگاه می کردم.

    کسی در زد.

    من:

    _ بیا تو.

    داخل اومد و در و بست:

    _ رئیس؟!

    سرم و بالا آورم ، بهش نگاه کردم.

    من:

    _ کارتون خوب بود آوردینش؟!
     
    آخرین ویرایش:

    SAJEDEH8569

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/05
    ارسالی ها
    148
    امتیاز واکنش
    4,847
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    ازتهران
    سام:

    _ بله همونطور که دستور داده بودید.

    از جام بلند شدم و به سمتش رفتم و چند بار روی شونش زدم.

    از کنارش رد شدم و به سمت اتاق رفتم.

    با پوزخند به اتاق نگاه کردم ؛ در نداشت ، پس راهیم برای فرار نبود.

    چشمام و بستم ، وقتی باز کردم داخل اتاق بودم.

    به سمت تخت رفتم و بالای سرش وایسادم.

    سرش و بسته بودن و آروم روی تخت خوابیده بود.

    جالب بود!

    قیافش تو خواب خیلی مظلوم بود ولی همین دختر مظلوم نقشه هام و عقب انداخته بود.

    روی صندلی کنار تخت نشستم و منتظر شدم تا بیدار بشه.

    *********
     

    SAJEDEH8569

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/05
    ارسالی ها
    148
    امتیاز واکنش
    4,847
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    ازتهران
    ( رها)


    احساس می کردم سرم داره منفجر میشه ؛ حالم به شدت بد بود.

    ناله ای کردم و به پهلو شدم و چشمام و آروم باز کردم.

    دیدم تار بود اما می دیدم که یه نفر جلومه!

    چشمام و بستم و سعی کردم از جام بلندشم ؛ با اولین تکونی که به خودم دادم درد بدی توی سرم پیچید ؛ دستم و به سرم گرفتم و با هزار زحمت روی تخت نشستم.

    سرم خیلی درد می کرد ، متوجه ی چیزی زیر دستم شدم.

    ناله ای کردم:

    _ وااااای سرممممم ؛ من کجام؟ ؛ آآآآآآآخخخ.

    صدای مردونه ای گفت:

    _ چه عجب بالاخره بیدار شدی!

    به سمت صدا چرخیدم و چشمام و بادرد باز کردم.

    روی صندلی نشسته بود و پاهاش و روی هم انداخته بود ؛ دست به سـ*ـینه با اخم عمیقی بهم خیره شده بود.

    چه تیپیم داشت!

    چشمای خاکستری و موهای قهوه ای تیره.

    مرد:

    _ تموم شد؟

    گیج گفتم:

    _ چی؟!

    مرد:

    _ دید زدنت!

    اخم کردم و گفتم:

    _ من کجام؟! تو کی هستی؟!

    پوزخند روی اعصابی زد و گفت:

    _ من مامور عذاب توام ، اینجام جهنم!

    با حرص گفتم:

    _ تو با من چیکار داری؟!

    مرد:

    _ هر فضولی یه عاقبتی داره!

    من:

    _ من که کاری نکردم که!

    مرد:

    _ بعدا مشخص میشه.

    با عصبانیت گفتم:

    _ یعنی چی؟! مگه قراره من اینجا بمونم؟!

    بدون اینکه چیزی بگه از جاش بلند شد ؛ خواستم چیزی بگم که یهو غیب شد!

    گیج و منگ به اطراف نگاه می کردم کجا رفت؟!


    **********


    ( آرمان )

    از اونجا بیرون اومدم و به سمت اتاق کارم حرکت کردم ؛ توی راه سام و دیدم.

    من:

    _ سام؟

    سام:

    _ بله رئیس؟!

    من:

    _ نقشه ها توی چه وضعیتیه؟!

    سام:

    _ حالا که اون دختر نیست به خوبی پیش می ره.

    من:

    _ خوبه!
     

    SAJEDEH8569

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/05
    ارسالی ها
    148
    امتیاز واکنش
    4,847
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    ازتهران
    به اتاق رفتم و در و بستم.


    ************


    توی اتاق کارم نشسته بودم و داشتم پرونده ها رو و زیر و رو می کردم که در زده شد.

    سرم و بالا آوردم و کلافه گفتم:

    _ بیا تو.

    سام اومد داخل ؛ از قیافش بیچارگی می بارید!

    نگران گفتم:

    _ سام مشکلی پیش اومده؟!

    سام:

    _ تا مشکل به چی بگی؟!!!

    من:

    _ منظورت و نمی فهمم ؛ سام چی شده؟!

    سام:

    _ اون دختره هس ؛ چی بود اسم مسخرش! اِممم... آها آره! رها!

    من:

    _ خب چیزیش شده؟!

    سام:

    _ نه والا حالش از من و تو بهتره!

    کلافه گفتم:

    _ سام چرا می پیچونی؟! ؛ درست بگو ببینم چی شده؟!

    سام:

    _ مدام داد و بیداد می کنه!

    دوباره مشغول شدم و گفتم:

    _ فکر کردم چی شده! ، یه خدمتکار بفرستین پیشش ساکت شه!

    سام:

    _ فکر کردی نکردم؟ ؛ ساکت نمیشه.

    من:

    _ حرف حسابش چیه؟!

    سام:

    _ میگه می خوام رئیستون و ببینم.

    کلافه پرونده ی توی دستم و محکم کوبوندم روی میز و از جام بلند شدم و به سمت اتاقش رفتم.

    به دیوار نزدیک شدم و چشمام و بستم و باز کردم.

    دست به سـ*ـینه روی تخت نشسته بود ؛ اون باند هنوز روی سرش بود قیافش خیلی مسخره شده بود!

    من و که دید از جاش پرید و با عضبانیت گفت:

    _ چه عجب حضرت آقا تشریف آوردید!

    من:

    _ چته؟! چرا اینجا رو روی سرت گذاشتی؟!

    یهو منفجر شد و با صدای بلند گفت:

    _ درد بچته! ؛ من و واسه چی اینجا نگه داشتی؟! ، هااااااان؟!!

    منم عصبانی شدم و با صدای بلندی گفتم:

    _ اولا ببر صدات و صدای من از مال تو بلند تره ؛ دوما تکلیفتم الان مشخص می کنم فقط فکر کنم به یه حموم نیاز داری چون داری کپک می زنی!

    بعدم پوزخند روی اعصابی زدم.

    رها:

    _ مننننننن دارم کپک می زنم؟! ؛ عمت کپک بزنه ، خوبه خودت اینجا زندانیم کردی!

    من:

    _ خیلی خب الان میگم یه خدمتکار بیاد کمکت.

    خواست چیزی بگه که چشمام و بستم و باز کردم.

    سام و جلوی خودم دیدم.

    من:

    _ سام یکی از خدمتکارا رو بفرست کمک این دختره بعدشم که کارش تموم شد راهنماییش کن اتاق من.

    سام:

    _ چشم رئیس.

    بی حوصله به اتاقم رفتم و مشغول کار کردن شدم.
     

    SAJEDEH8569

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/05
    ارسالی ها
    148
    امتیاز واکنش
    4,847
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    ازتهران
    بعد از چند ساعت در اتاق زده شد ؛ دست از کار کشیدم و به در خیره شدم.

    من:

    _ بیا تو.

    سام و رها داخل اومدن.

    سام:

    _ رئیس من برم؟!

    من:

    _ آره ؛ برو کاری باهات ندارم.

    سام رفت و من موندم و اون دختره.

    احساس گرسنگی می کردم و به ساعت که نگاه کردم دیدم وقت نهاره.

    از جام بلند شدم و گفتم:

    _ وقت نهاره!

    رها:

    _ خب که چی؟! ؛ مگه نیومده بودیم حرف بزنیم؟!

    من:

    _ چرا ولی مگه تو گشنت نیست؟!

    اخم کرد و چیزی نگفت.

    من:

    _ پس گشنته بهتره بریم نهار بخوریم.

    چیزی نگفت و دنبالم راه افتاد.

    به سالن نهار خوری رفتیم و نشستیم ؛ خدمتکارا مشغول چیدن میز شدن.

    چیدن میز که تموم شد ، برای ما غذا ریختن و کنار وایسادن.

    شروع کردم به خوردن ؛ رها آروم آروم غذا می خورد.

    خدا رو شکر! ؛ بالاخره یه چیزی تونسته بود دهن این دختر پر حرف و ببنده!

    خوشحالیم زیاد طول نکشید چون گفت:

    _ این همه اسراف لازمه؟!

    نفس عمیقی کشیدم و چیزی نگفتم.

    رها:

    _ خب میشه با این همه غذا به نیازمندا کمک کرد!

    خونسرد گفتم:

    _ به جای اینکه ایراد بگیری غذات و بخور.

    مکث کردم:

    _ فعلا یکی باید به خودت کمک کنه.

    صدای نفس پر حرصش و شنیدم.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا