صادقانه جواب دادم:
-داشتم به این فکر می کردم که اگه یه روز نباشی قدم زدن تنهایی توی این پارک خیلی سخت میشع. اون روزِ بارونی رو یادته که دست تو دست هم زیر بارون می دویدیم ؟ یا اولین قرارمون؟
لبخندی زد خیلی نرم دستم رو کشید که بهش نزدیک تر شدم.
-آره یادمه مگه میشه اون روزها رو یادم بره؟ اون روزِ بارونی اولین بارونی بود که کنار هم بودیم. در ضمن دیگه هیچوقت به نبود هم فکر نکنیم چون قرار نیست ما اصلا از همه جدا بشیم.
از این حرفش غرق لـ*ـذت شدم، لبخند عمیقی روی لبم نشست دستام رو محکم دور بازوش حلقه کردم و سرم رو به بازوش زدم.
در سکوت قدم زدیم. که عماد یهو شروع کرد به پیس پیس گفتن با تعجب سرم رو بالا آوردم تا خواستم حرفی بزنم با دیدن چند تا سگی که اطرافمون بودن جیغ بلندی زدم.
وحشت زده بلند گفتم:
-عماد سگ، سگ عماد تو رو خدا.
دست عماد رو ول کردم برگشتم که فرار کنم اما عماد دستم رو گرفت.
-نه وایسا یلدا فرار نکن.
صدای پارس سگ ها بلند شده بود و من داشتم از ترس پس میوفتادم.
-عماد تو رو خدا بزار برم من می ترسم.
عماد که بدجور خنده اش گرفته بود، گفت:
-یلدا بابا صبر کن اینا که کاریت ندارن.
-نه بیا از این ور بریم خواهش می کنم.
با خنده سری تکون داد، دستم رو گرفت و سمتِ دیگه ی که سگ ها نبودن کشوند.
-باشه بیا فقط تو رو خدا جیغ نزن آبرومون رفت.
با حرص نگاش کردم.
-تقصیر تو بود، تو واسشون پیس پیس کردی.
در حالی که می خندید سرش رو به سمته چپ برگردوند، با حرص مشت زدم تو دستش.
-نخند، ترسیدن من خنده داره؟
دستش رو به نشونه ی تسلیم بالا گرفت.
-من تسلیم دیگه نمی خندم.
-آفرین نخند.
حرفی نزد و در سکوت با اون نگاه مهربونش خیره نگاهم کرد که غرق حس خوب شدم.
**************
عصبی به صحفه ی گوشی نگاه کردم.
ساعت 11 شده بود و هنوز خبری از عماد نبود، همین دیشب بود که پیام داد و گفت با خانواده اش دعوا کرده و شب بخیر گفت.
حتی نگفت که چرا و سر چی دعوا کرد، درست از روز یک شنبه که باهم بیرون رفتیم رفتارش عوض شده. همون روز هم اولش عصبی بود و می گفت با خانواده اش دعواش شد ولی اصلا نمی گفت دلیلش چی هست.
پوفی کردم و گوشی رو پرت کردم رو تخت اما سریع بلندش کردم و دوباره شماره اش رو گرفتم
اما اینبار ریجکت کرد.
چشم هام رو با حرص بستم و زیر لب غریدم:
-عماد.
صحفه گوشیم روشن شد، پیام داده بود.
-همین الان رسیدم خونه، خسته ام من بخوابم.
با این که عصبی شدم اما سعی کردم آروم باشم و واسش نوشتم.
-باشه عزیزم، اما از این به بعد سعی کن بیشتر به من برسی آقا.
چشمم به گوشی بود که با اومدن پیام بعدیش و خوندنش قلبم ایستاد، دست هام یخ زدن و نگاه ناباورم روی متن پیام بود.
-اتفاقا میخوام فردا در موردِ همین صحبت کنم یلددا، من فعلا نمی تونم کسی رو تو زندگی داشته باشم.
-داشتم به این فکر می کردم که اگه یه روز نباشی قدم زدن تنهایی توی این پارک خیلی سخت میشع. اون روزِ بارونی رو یادته که دست تو دست هم زیر بارون می دویدیم ؟ یا اولین قرارمون؟
لبخندی زد خیلی نرم دستم رو کشید که بهش نزدیک تر شدم.
-آره یادمه مگه میشه اون روزها رو یادم بره؟ اون روزِ بارونی اولین بارونی بود که کنار هم بودیم. در ضمن دیگه هیچوقت به نبود هم فکر نکنیم چون قرار نیست ما اصلا از همه جدا بشیم.
از این حرفش غرق لـ*ـذت شدم، لبخند عمیقی روی لبم نشست دستام رو محکم دور بازوش حلقه کردم و سرم رو به بازوش زدم.
در سکوت قدم زدیم. که عماد یهو شروع کرد به پیس پیس گفتن با تعجب سرم رو بالا آوردم تا خواستم حرفی بزنم با دیدن چند تا سگی که اطرافمون بودن جیغ بلندی زدم.
وحشت زده بلند گفتم:
-عماد سگ، سگ عماد تو رو خدا.
دست عماد رو ول کردم برگشتم که فرار کنم اما عماد دستم رو گرفت.
-نه وایسا یلدا فرار نکن.
صدای پارس سگ ها بلند شده بود و من داشتم از ترس پس میوفتادم.
-عماد تو رو خدا بزار برم من می ترسم.
عماد که بدجور خنده اش گرفته بود، گفت:
-یلدا بابا صبر کن اینا که کاریت ندارن.
-نه بیا از این ور بریم خواهش می کنم.
با خنده سری تکون داد، دستم رو گرفت و سمتِ دیگه ی که سگ ها نبودن کشوند.
-باشه بیا فقط تو رو خدا جیغ نزن آبرومون رفت.
با حرص نگاش کردم.
-تقصیر تو بود، تو واسشون پیس پیس کردی.
در حالی که می خندید سرش رو به سمته چپ برگردوند، با حرص مشت زدم تو دستش.
-نخند، ترسیدن من خنده داره؟
دستش رو به نشونه ی تسلیم بالا گرفت.
-من تسلیم دیگه نمی خندم.
-آفرین نخند.
حرفی نزد و در سکوت با اون نگاه مهربونش خیره نگاهم کرد که غرق حس خوب شدم.
**************
عصبی به صحفه ی گوشی نگاه کردم.
ساعت 11 شده بود و هنوز خبری از عماد نبود، همین دیشب بود که پیام داد و گفت با خانواده اش دعوا کرده و شب بخیر گفت.
حتی نگفت که چرا و سر چی دعوا کرد، درست از روز یک شنبه که باهم بیرون رفتیم رفتارش عوض شده. همون روز هم اولش عصبی بود و می گفت با خانواده اش دعواش شد ولی اصلا نمی گفت دلیلش چی هست.
پوفی کردم و گوشی رو پرت کردم رو تخت اما سریع بلندش کردم و دوباره شماره اش رو گرفتم
اما اینبار ریجکت کرد.
چشم هام رو با حرص بستم و زیر لب غریدم:
-عماد.
صحفه گوشیم روشن شد، پیام داده بود.
-همین الان رسیدم خونه، خسته ام من بخوابم.
با این که عصبی شدم اما سعی کردم آروم باشم و واسش نوشتم.
-باشه عزیزم، اما از این به بعد سعی کن بیشتر به من برسی آقا.
چشمم به گوشی بود که با اومدن پیام بعدیش و خوندنش قلبم ایستاد، دست هام یخ زدن و نگاه ناباورم روی متن پیام بود.
-اتفاقا میخوام فردا در موردِ همین صحبت کنم یلددا، من فعلا نمی تونم کسی رو تو زندگی داشته باشم.