کامل شده رمان لیلی ترینم | راضیه درویش زاده کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Raziyeh.d

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/10/26
ارسالی ها
1,052
امتیاز واکنش
8,430
امتیاز
606
محل سکونت
اهواز
صادقانه جواب دادم:
-داشتم به این فکر می کردم که اگه یه روز نباشی قدم زدن تنهایی توی این پارک خیلی سخت میشع. اون روزِ بارونی رو یادته که دست تو دست هم زیر بارون می دویدیم ؟ یا اولین قرارمون؟
لبخندی زد خیلی نرم دستم رو کشید که بهش نزدیک تر شدم.
-آره یادمه مگه میشه اون روزها رو یادم بره؟ اون روزِ بارونی اولین بارونی بود که کنار هم بودیم. در ضمن دیگه هیچوقت به نبود هم فکر نکنیم چون قرار نیست ما اصلا از همه جدا بشیم.
از این حرفش غرق لـ*ـذت شدم، لبخند عمیقی روی لبم نشست دستام رو محکم دور بازوش حلقه کردم و سرم رو به بازوش زدم.
در سکوت قدم زدیم. که عماد یهو شروع کرد به پیس پیس گفتن با تعجب سرم رو بالا آوردم تا خواستم حرفی بزنم با دیدن چند تا سگی که اطرافمون بودن جیغ بلندی زدم.
وحشت زده بلند گفتم:
-عماد سگ، سگ عماد تو رو خدا.
دست عماد رو ول کردم برگشتم که فرار کنم اما عماد دستم رو گرفت.
-نه وایسا یلدا فرار نکن.
صدای پارس سگ ها بلند شده بود و من داشتم از ترس پس میوفتادم.
-عماد تو رو خدا بزار برم من می ترسم.
عماد که بدجور خنده اش گرفته بود، گفت:
-یلدا بابا صبر کن اینا که کاریت ندارن.
-نه بیا از این ور بریم خواهش می کنم.
با خنده سری تکون داد، دستم رو گرفت و سمتِ دیگه ی که سگ ها نبودن کشوند.
-باشه بیا فقط تو رو خدا جیغ نزن آبرومون رفت.
با حرص نگاش کردم.
-تقصیر تو بود، تو واسشون پیس پیس کردی.
در حالی که می خندید سرش رو به سمته چپ برگردوند، با حرص مشت زدم تو دستش.
-نخند، ترسیدن من خنده داره؟
دستش رو به نشونه ی تسلیم بالا گرفت.
-من تسلیم دیگه نمی خندم.
-آفرین نخند.
حرفی نزد و در سکوت با اون نگاه مهربونش خیره نگاهم کرد که غرق حس خوب شدم.
**************
عصبی به صحفه ی گوشی نگاه کردم.
ساعت 11 شده بود و هنوز خبری از عماد نبود، همین دیشب بود که پیام داد و گفت با خانواده اش دعوا کرده و شب بخیر گفت.
حتی نگفت که چرا و سر چی دعوا کرد، درست از روز یک شنبه که باهم بیرون رفتیم رفتارش عوض شده. همون روز هم اولش عصبی بود و می گفت با خانواده اش دعواش شد ولی اصلا نمی گفت دلیلش چی هست.
پوفی کردم و گوشی رو پرت کردم رو تخت اما سریع بلندش کردم و دوباره شماره اش رو گرفتم
اما اینبار ریجکت کرد.
چشم هام رو با حرص بستم و زیر لب غریدم:
-عماد.
صحفه گوشیم روشن شد، پیام داده بود.
-همین الان رسیدم خونه، خسته ام من بخوابم.
با این که عصبی شدم اما سعی کردم آروم باشم و واسش نوشتم.
-باشه عزیزم، اما از این به بعد سعی کن بیشتر به من برسی آقا.
چشمم به گوشی بود که با اومدن پیام بعدیش و خوندنش قلبم ایستاد، دست هام یخ زدن و نگاه ناباورم روی متن پیام بود.
-اتفاقا میخوام فردا در موردِ همین صحبت کنم یلددا، من فعلا نمی تونم کسی رو تو زندگی داشته باشم.
 
  • پیشنهادات
  • Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    در عرض چند ثانیه چشم هام از اشک پر شد. انگشت های لرزونم رو به حرکت در آوردم و نوشتم.
    -یعنی چی عماد؟ چی می گی؟ منظورت چیه؟ آخه واسه چی؟
    -نمیخواد چیزی بدونی، فقط بدون من نمی تونم فعلا با کسی باشم.
    اشک هام آروم روی گونم سُر خورد و گوشی از لای دستم سُر خورد و کنار پام افتاد.
    به ساعت نگاه کردم، ساعت 10 بود از جام بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم.
    از همون بالای پله ها داد زدم:
    -مامان من دارم میرم بازار.
    -واسه چی؟
    -باید یه کتاب بخرم.
    -باشه برو.
    سریع رفتم تو اتاق گوشی رو برداشتم و واسه عماد پیام فرستادم.
    -من دارم میرم بیرون، تا نیم ساعت دیگه جای همیشگی منتظرتم بیا باید حرف بزنیم.
    گوشی رو؛ روی میز گذاشتپ و رفتم لباس عوض کنم که دوباره صدای پیامکش اومد.
    در حالی که دکمه های مانتوم رو می بستم گوشی رو برداشتم
    -سرکارم نمی تونم.
    سریع تایپ کردم:
    -نمیخوام تا شب بیام ور دلت بشینم آقا، میخوام بیای و حرف هات رو، رو در رو بزنی فوقِ فوقش یک ساعت وقتت رو می گیریم تو اون یک ساعت تمامِ عالمو آدم نمیخوان زنگ بزنن به تو واسه اسنپ، من از خونه زدم بیرون. فعلا.
    هر لحظه لرزش دست هام بیشتر میشد و اشک چشم هام بیشتر.
    بغض داشت خفه ام می کرد، چشم هام رو بستم تا جلوی ریزش اشک هام رو بگیرم.
    سریع آماده شدم و از خونه بیرون زدم، سر ایستگاه ایستادم تا سرویس بیاد که دوباره چشم به چشمه کیان افتاد.
    کیان، داییِ عماد بود که از شانس گند من همیشه سر ایستگاه بود و مسافر کشی میکرد.
    قبلا میخواست شماره بده که من نگرفتم، عماد می خواست از رابطمون بهش بگه که نذاشتم آخه اصلا ازش خوشم نمیومد و دلم نمی خواست چیزی بفهمه.
    تا من رو دید سریع سوار ماشین شد و اومد جلوی پام توقف کرد.
    -خانوم تاکسی می خواستید؟
    اخم هام رو تو هم کردم و راهم رو کج کردم سمتِ تاکسی دیگه ی که پشت سر ماشین کیان توقف کرده بود.
    سوار شدم و حرکت کرد.
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    از ماشین پیاده شدم و سمته کافه رفتم.
    از وقتی عماد زنگ زده بود و به جای این که بیاد دنبالم گفت خودم برم کافه نزدیک پارک گریه ام برای لحظه ی بند نیومد.
    اما الان...
    اشک هام رو پاک کردم و با قدم هایی که سعی می کردم محکم باشه و نلرزه وارد کافه شدم تا وارد شدم عماد رو دیدم که درست رو به روی در پشت میزی نشسته بود.
    با دیدنش بغضم سنگین تر شد و اشک به چشم هام هجوم آورد نفس کشیدن واسم سخت بود خیلی سخت.
    فکر کردن به این که دارم میرم تا رابـ ـطه ی شروع نشدم رو با عماد تمام کنم دنیا جلو چشم تیره و تار میشد.
    دقیقا مثل 4 سال قبل که با عماد توی رابـ ـطه بودم اون روز هم مثل امروز یهو گفت می خواد بره اما دلیلش این بود که می خواد نامزد کنه اما...
    به میز که رسیدم از فکر بیرون اومدم سلام آرومی گفتم و نشستم.
    عماد هم مثل من آروم جواب داد، نگاهش به بخارهای بود که از فنجون قهوه بالا می اومد، دست های لرزونم رو زیر میز روی پام گذاشتم تا لرزش دست هام رو نبینه.
    آب گلوم رو آروم قورت دادم و لب زدم:
    -عماد؟
    صدای گرفته اش تو گوشم پیچید:
    -چی می خواستی بدونی؟
    چشم هام رو بستم و اشک هام رو پس زدم با صدای لرزون گفتم:
    -چرا؟
    -چی چرا؟
    -چرا می خوای بری؟
    چشم هام رو باز کردم.
    -عماد دوباره چرا ها؟ چند سال قبل رو یادته یهو گفتی میخوای بری گفتم برو، ولی باز برگشتی، باز برگشتی عماد و من باز هم قبولت کردم چون دوس...
    حرفم رو قطع کردم، سرم رو پایین انداختم.
    -چرا می خوای بری عماد؟ اونشب توی دعوا با خانواده ات چی گذشت که...
    -یلدا؟
    ساکت شدم، سرم رو بالا آوردم نگاه اشک آلودم رو به چشم هاش دوختم.
    کلافه چنگی تو موهاش زد و گفت:
    -من پول ندارم یلدا، من هیچی ندارم، سربازم و نه کار درست و درمونی دارم نه پس انداز حتی قبل از سربازی از بابام 5 میلیون قرض گرفتم که...
    میون حرفش پریدم.
    -عماد این حرف ها رو درست روزِ اول رابطمون بهم زدی مگه نه؟
    هیچی نگفت، در سکوت فقط نگاهم کرد.
    اشک هام آروم روی گونم سُر خورد به سختی لب زدم:
    -داری بهونه میاری، اینا دلیل رفتنت نیست عماد تمام این حرف ها رو قبلا زدی عماد من بهت گفتم با تمام نداریت کنار میام. گفتم یا نگفتم؟
    -گفتی اما...اما من نمی تونم خودخواه باشم یلدا نمی تونم تو رو دنباله بدبختی خودم بکشونم.
    اشک هام تند تند روی گونم می چکید، بغض داشت خفم می کرد بدتر این که عماد حرف هاش دروغ بود و هنوز هم نمی خواست حقیقت رو بهم بگه.
    دستش روی دستم نشست.
    -یل..
    به سرعت دستم رو عقب کشیدم و با حرص گفتم:
    -دست به من نزن عماد.
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    صدام لرزید و با عجز گفتم:
    -تو رو خدا به من دروغ نگو عماد، بگو چرا داری می ری بگو چه اتفاقی افتاده که...
    -یلدا.
    مکث کرد، نگاهش رو به اطراف گردوند از نگاهش غم رو می تونستم ببینم درست نگاهم نمی کرد تا اشک تو چشم هاش رو نبینم اما می دیدم.
    و همین باعث میشد تا باور کنم حرف هایی که زد دروغه و دلیل اصلیش رو بهم نگفته.
    -من رو فراموش کن یلدا، برو پی زندگیت. برو و بعد از من انتخاب های دیگه ات رو از دست نده.
    نفهمید اصلا نفهمید با این حرفش چه به روزم آورد، چه به روز قلبه عاشقم آورد نفهمید.
    به هق هق افتادم، با خستگی لب زدم:
    -عماد؟
    کلافه چنگی تو موهاش زد.
    -یلدا خواهش می کنم.
    تلخ خندیدم.
    -دوباره عماد؟ دوباره می خوای بری؟ عماد تو چته ها؟
    محکم روی میز زدم و با صدای تقریبا بلندی گفتم:
    -هی می ری هی میای اصلا می فهمی چه به روزم آوردی ها؟ چرا نمی خوای بگی چرا داری می ری ها؟ انقدر واسه ات...
    -یلدا؟
    با صدای بلند زدم زیر گریه و بلند گفتم:
    -یلدا چی؟ ها یلدا چی؟
    بی طاقت از جام بلند شدم، کیفم رو برداشتم و از کافه بیرون دویدم، دنبالم اومد.
    -وایسا یلدا.
    دستم رو از پشت کشید و نگهم داشت.
    -صبر کن یلدا.
    برگشتم سمتش، نگاه اشک آلودم رو به چشم هاش دوختم.
    هر دفعه که نگاهم به چشم های خستش می افتاد قلبم بیشتر از قبل می گرفت، آخه من چه جور ولش کنم چه طور قبول کنم که دیگه نباشه خدا چطور؟
    -بریم می رسونمت.
    دستش رو پس زدم و با صدای گرفته گفتم:
    -خودم میرم.
    با جدیت نگاهم کرد و گفت:
    -راه بیوفت.
    و خودش رفت سمتِ ماشین، برگشتم و آخرین خواسته ام رو بلند گفتم:
    -منو ببر ساحلی.
    ایستادم اما برنگشت با مکث گفت:
    -باشه سوارشو.
    لبخند تلخی رو لبم نشست، با قدم های لرزون به سمتِ ماشین رفتم و سوار شدم.
    تا ماشین رو، روشن کرد صدای آهنگ شادی پخش شد، تلخ خندیدم و اشک هام روی گونم سُر خورد.
    -اون موقع که آهنگ شاد میخواستیم که نمیومد اما حالا...
    حرفم رو ادامه ندادم، سرم رو سمته پنجره گرفتم و آروم اشک ریختم،حرکت کرد.
    تا برسیم به ساحلی هیچ کدوم حرفی نزد.
    ماشین رو گوشه ی خیابون پارک کرد پیاده شدم.
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    برگشتم به اون روزِ بارونی همون روزی که برای اولین دستِ عماد رو گرفتم و زیر بارون با هم دویدیم.
    چشم هام رو بستم شروع کردم به دویدن و..

    《صدای قهقه های خنده ی من و عماد در فضا همراه با صدای بارون پیچیده بود.
    -عماد خیس میشی فردا میخوای بری سربازی.
    -مهم نیست، تو مریض میشی برگردیم تو ماشین.
    دستم رو دور بازوش حلقه کردم و به دویدنم سرعت دادم.
    -من بدرک تو مریض نشی عماد.
    -دیوونه چرا من، راستی ممکنه 3 روز اضافه بخورم.
    -جدی؟
    -آره امروز باید می رفتم، اما 3 روز اضافه می ارزید به اینکه اینجا با تو زیر بارون باشم.
    با این حرفش غرق لـ*ـذت شدم.》

    -یلدا صبر کن.
    ایستادم اما برنگشتم، داشتم خفه میشدم جای جای این پارک لعنتی من رو یاد خاطرهام با عماد می انداخت، بغض داشت خفم می کرد.
    وای یلدا، وای. دختره ی احمق برگرد، برگرد بیشتر اینجا نمون وگرنه بیشتر خار میشی برگرد و بگو بریم.
    عماد میخواد بره تو هم با این اشک هات نمی تونی جلوی رفتنش رو بگیری باور کن.
    چشم هام رو بستم و با درد آهی کشیدم برگشتم سمتِ عماد نگاهش به من نبود به زمین خیره شده بود.
    آخ عماد آخ.
    آروم به سمتش قدم برداشتم بدون که وایسم در حالی که می رفتم سمته ماشین گفتم:
    -برگردیم.
    نگاهم به کفش های مشکی پاشنه بلندم افتاد نیش خندی زدم.
    همیشه کفش پاشنه بلند می پوشیدم تا در کنار عماد زیاد کوتاه نباشم اما حالا...
    آه عمیقی کشیدم و سوار ماشین شدم.
    -کجا برم؟
    -برو نادری.
    -می خوای برسونمت خو...
    -نه برو نادری.
    حرفی نزد و در سکوت ماشین روشن کرد و حرکت کرد.
    تا برسیم هیچ کدوم حرفی نزدیم، ماشین رو پارک کرد و برگشت سمتم.
    -یلدا؟
    دستم روی دستگیر در ثابت موند. به امید اینکه میخواد بگه 《نرو بمون داشتم باهات شوخی می کردم》 برگشتم.
    نگاهش رو به چشم هام دوخت و آروم لب زد:
    -مواظب خودت باش، هر وقت کمکی خواستی من هستم.
    لبخند تلخی روی لبم نشست، نه انگار جدی بود، جدی جدی..
    《ﭼﺸﻤﺎﻣﻮ ﺑﺴﺘﻢ ﺭﻭ ﺧﻮﺩﻡ ﺍﺯ ﻣﺮﺯ ﺗﻘﺪﯾﺮﻡ ﺑﺮﯼ
    ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ ﺧﻮﺩﺕ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﻣﯿﻤﯿﺮﻡ ﺑﺮﯼ》

    در ماشین رو باز کردم و با صدای جدی اما گرفته ی گفتم:
    -عماد فقط چند ثانیه وقت داری برای نگه داشتنم، وگرنه پام رو از ماشین بزار بیرون واسه میشی گذشته نه حال و نه حتی آینده. فقط برام تمام شده ای.
    پای راستم رو از ماشین بیرون گذاشتم.
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    نگاهم رو از عماد که سرش رو پایین انداخته بود گرفتم، چشم هام رو بستم لبم رو گزیدم تا با صدای بلند نزنم زیر گریه..
    《ﭼﺸﻤﺎﻣﻮ ﺑﺴﺘﻢ ﺭﻭ ﺧﻮﺩﻡ ﻣﻐﻠﻮﺏ ﺍﯾﻦ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺷﻢ
    ﯾﮏ ﻋﻤﺮ ﺟﻨﮕﯿﺪﻡ ﻧﺮﯼ ﻧﻪ ﻭﻗﺘﺸﻪ ﺗﺴﻠﯿﻢ ﺷﻢ》

    در ماشین رو بستم و اجازه دادم اشک هام روی گونم راه خودشون رو پیدا کنن.
    حس می کردم نمی تونم نفس بکشم، تمام آدم های اطرافم رو تار می دیدم و...

    《ﺗﺴﻠﯿﻢ ﺷﻢ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﯿﺮﯼ ﺑﻪ ﺑﻦ ﺑﺴﺖ ﻣﯿﺮﯼ
    ﺩﻟﺘﻨﮕﯿﺎﻡ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﻣﯿﺸﻪ ﺁﻭﺍﺭ ﻣﯿﺸﻪ
    ﺑﺎ ﻓﮑﺮ ﺗﻮ ﻫﻤﺨﻮﻧﻪ ﻣﯿﺸﻢ ﺩﯾﻮﻭﻧﻪ ﻣﯿﺸﻢ》

    یک قدم، دو قدم، سه قدم...کم کم دور شدم از عماد و ماشینش.
    دور شدم و ندید که چه حالی دارم اشک هام و نگاه خستم رو ندید.
    بی طاقت گوشه ی خیابون نشستم، دستم رو روی صورتم گذاشتم و بی مهابا بدون فکر به مردم اطراف گریه کردم.
    ************
    نسرین عصبی گوشی رو انداخت تو بغلم و گفت:
    -پسره ی احمق، ببین چی بهش گفته.
    گوشی رو، روی تخت انداختم و از جام بلند شدم با خستگی گفتم:
    -نسرین این جوری در موردش حرف نزن خواهش می کنم، ما هنوز نمی دونیم عماد چرا رفته و تا وقتی نفهمیدیم نمی تونیم قضاوتش کنیم.
    -اما این پیام..
    برگشتم سمتش و جدی گفتم:
    -خواهش می کنم نسرین.
    صدام لرزید و دوباره بغضم سر باز کرد نسرین تا اشک هام رو دید جلو اومد و بغلم کرد.
    -باشه قربونت برم هر چی تو بگی باشه دیگه هیچی بهش نمی گم.
    -خستم نسرین خیلی خسته ام؛ قلبم درد می کنه.
    به هق هق افتادم؛از آغـ*ـوش نسرین جدا شدم و روی تخت نشستم.
    سعی می کردم آروم گریه کنم تا مامان از بیرون صدام رو نشوه و نگران بشه.
    نسرین در سکوت با سنگینی نگاه غمگینش فقط نگاهم می کرد، می دونستم تو این لحظه حرفی نمیزنه چون می دونست هیچ حرفی نمی تونه آرومم کنه.
    دست لرزونم رو جلو برم و گوشی رو برداشتم دوباره و دوباره پیام آخر عماد رو خوندم و راه نفسم بیشتر گرفت.
    چشم هام به اشک ریختن ادامه دادم، شونه هام می لرزید و سرم پایین بود.
    نمی خواستم نگاه حسرت آمیز نسرین رو ببینم و غمم صد برابر بشه..

    《دانای_کل》

    -مهراد خواهش می کنم من نمی خوام سوزن بزنم.
    اخم هایش را در هم بُرد و نگاه جدی به مهلا انداخت.
    -مهلا تا 3 شماره وقت داری بری و اون آمپول کوفتی رو بزنی وگرنه خودم پرتت می کنم تو اون اتاق.
    مهلا را به سمتِ تزریقات هول داد و تشر زد:
    -یالا.
    مهلا که از آمپول زدن بدش می آمد با عجز برگشت.
    -مهراد خواهش می کنم من از آمپول می..
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    حرفش را ادامه نداد که مهراد عصبی تر از قبل گفت:
    -مهلا خجالت بکش با این قدو هیکل و 20سال سن هنوز از آمپول میترسی؟ لاکردار یه سوزن که نصف وزنت رو نداره رو می خوای بزنی مار که نمیخواد نیشت بزنه که انقدر من رو علاف کردی مهلا، برو خواهر من برو تا اون روی سگم بالا نیومده برو دیرم شد.
    آخر جمله اش را با صدای تقربیا بلندی گفت که مهلا ترسید و برای این که مهراد را عصبی تر نکند به سرعت برگشت و وارد تزریقات شد.
    پوفی کرد و از روی کلافگی چنگی تو موهای خوش حالتش کشید و روی صندلی کنارش نشست.
    -یلدا! مامان یلدا ببین منو، یلدا؟
    صدای نگران زنی که از پشت سرش می آمد باعث شد از روی کنجکاوی برگردد.
    زری وحشت زده سیلی به صورت یلدا که بی هوش کنارش افتاده بود زد.
    -یلدا جان تو رو خدا چشم هات رو باز کن، یلدا خاک به سرم چی شدی تو؟
    تمام کسایی که توی بخش بودن از صدای نگران زری به سمتشان آمدن.
    -چی شده؟
    با همین یک سوال بغضش ترکید.
    -دخترم، دخترم از دست رفت تبش رفته بالا بی هوش شده.
    پرستار که تازه متوجه شده بود جلو آنگمد و گفت:
    -خانوم بلندش کنید ببریدش سمته اورژانس.
    زریا که هول شده بود به سرعت از جایش بلند شد و گفت:
    -باشه، باشه اورژانس می برم.
    خم شد سمته یلدا تا بغلش کند که پرستار بازویش را گرفت.
    - شما نه، شما که نمی تونید.
    و رو به اطرافیان بلند گفت:
    -یکی از آقایون لطفا کمک کنن.
    بدون اینکه لحظه ی تردید کند جلو رفت و با تحکم گفت:
    -من می برم.
    پرستار به سمتش برگشت نگاهی به مهراد انداخت و پرسید:
    -شما این خانوم رو می شناسید؟
    تای ابرویش را بالا داد و با لحنی که رنگی از تعجب داشت پرسید:
    -نه، ولی مگه شما نگفتید یه نفر کمک کنه؟
    پرستار که فهمید سوتی داده است تک خنده ی زد و گفت:
    -آها بله بفرمایید.
    جلو رفت و بدون این که به نگاه خیره اطرافیان توجه کند با یه حرکت دست انداخت پشت کمر و زانوهای یلدا و از روی صندلی بلندش کرد.
    -کدوم طرف برم؟
    -همراه من بیاید؟
    زری در حالی که نگران حاله دخترش بود با قدم های آروم و بی جونی پشت سر مهراد راه افتاد.
    اشک می ریخت و مدام قربون صدقه ی یلدا میرفت.
    مهراد نگاهش را به چهره ی دخترک نا آشنایی که در آغوشش بود انداخت، حتی از روی لباس هم داغی بیش از حد بدنش را حس می کرد و سرخی صورتش حاکی از تب بالایش بود.
    نگاهش را از چهره یلدا گرفت و به رو به رو چشم دوخت که یلدا آروم نالید:
    -نرو.
    با این حرف نگاهش به سمته یلدا کشیده شد.
    یلدا با صدای بغض آلودش در حالی که اصلا در این حال و هوا نبود نالید:
    -رفت، ولم کرد؛ دوباره رفت.
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    مهراد که متوجه هذیون گویی یلدا شده بود به قدم هایش سرعت داد.
    به بخش اورژانس که رسید یلدا رو روی تختی که پرستار نشان داده بود دراز کشاند.
    سر به زیر برگشت تا بیرون برود که دست های داغ یلدا دستش را به حصار خود در آورد.
    -نرو.
    متعجب برگشت و به یلدا که هنوز هم بی هوش بود نگاه کرد.
    زری اشک هایش را پاک کرد و آرام دست پیش برد و دست یلدا را از دست مهراد جدا کرد.
    -ببخشید پسرم حالش خوب نیست، شما می تونی بری یه دنیا هم ممنون انشاالله خیر ببینی.
    لبخند ماتی زد و آرام اما جدی جواب داد:
    -خواهش می کنم انشالله که بلا به دور باشه.
    این حرف را زد و از بخش اورژانس بیرون زد. اما هنوز گرمی تن یلدا را حس می کرد.
    کلافه چنگی در موهایش زد و سری تکان داد تا از فکر دخترک غریبه در بیاید.
    -داداش؟
    با صدای مهلا بیرون اومد، برگشت.
    -بله؟
    با تعجب به سمتِ بخش اورژانس نگاهی انداخت و گفت:
    -رفته بودی بخشه اور..
    میان حرفش پرید و با جدیت پرسید:
    -کارت تمام شد یا نه؟
    مهلا که متوجه شد مهراد قصد توضیح دادن ندارد سرش را به معنی مثبت تکان داد.
    -پس بریم..
    *********
    《یلدا》

    -خانوم دکتر دخترم حالش خوبه؟ چرا یهو اینجوری شد؟
    کلافه دست مامان را گرفتم و گفتم:
    -مامان قربونت بشم گفتم خوبم به خدا.
    دکتر نگاهی به من انداخت و گفت:
    -سُرمت که تمام شد، 2 تا سوزن نوشتم واسه ات بزن. مادرت می گـه سردرد هم داری.
    خواستم حرفی بزنم که مامان جواب داد:
    -آره خانوم دکتر تقریبا یک هفته اس مدام میگه سردرد دارم هر چی قرص هم میخوره فایده نداره.
    -خب احتمالا یا چشم هاش ضعیف شده یا به خاطرِ استرس و نگرانی این جوری شده.
    سرم رو پایین انداختم و حرفی نزدم در واقعه بغضی که هنوز هم مهمون گلوم بود اجازه نمی داد حرفی بزنم.
    دکتر بعد از تجویز دارو از اتاق بیرون رفت.
    مامان هم رفت تا داروهام رو بگیره با رفتن مامان چشم هام از اشک پر شد.
    در حالی که نشسته بودم ، خودم رو به پشت روی تخت انداختم و اشک هام آروم روی گونم سُر خورد.
    چه بلایی به سرم داره میاد؟
    یک هفته اس از رفتنه عماد می گذره اما دردم مثل روزِ اول و بغضم به همون سنگینی..
    امروز انقدر حالم بد شده بود که توی بیمارستان تو بغـ*ـلِ مامان بی هوش شدم و..
    و هیچ، چون هیچی یادم نمیاد هیچی. فقط رخوت و بی حالی اون لحظه ی که کم کم داشتم بی هوش میشدم رو یادمه.
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    -یلدا؟
    با صدای مامان از فکر بیرون اومدم، سریع اشک گوشه ی چشمم رو پاک کردم و برگشتم.
    -جونم مامان؟
    با لحن مهربونی که بغضم رو صد برابر می کرد گفت:
    -خوبی قربونت برم؟
    وای نه مامان تو رو خدا مهربون حرف نزن باهام، تو رو خدا با این لحنی که دردم رو صدبرابر می کنه حرف نزن باهام.
    اما نمی شد،دوباره باید سکوت می کردم و با این دردم می ساختم. لب گزیدم و سرم رو پایین انداختم آروم زمرمه کردم:
    -خوبم.
    -باشه قربونت برم استراحت کن تا سُرمت تمام بشه.
    بی هیچ حرفی چشم هام رو بستم و به سختی بغض گلوم رو قورت دادم دور از چشم مامان چنگی به ملافه ی رو تخت زدم تا دردم رو کمتر کنم.
    اما چه خیالِ خامی دارم من، با یک چنگ زدن به ملافه مگه درد قلبم فراموش میشه؟ مگه یادم میره چه به سرم اومد؟ مگه عشقِ 7 سالم رو فراموش می کنم.
    آه عماد آه.
    کاش می گفتی چرا داری می ری تا انقدر درد نمی کشیدم.
    حاضر بودم بگی ازت متنفر یا بگی دوست ندارم یا حتی بگی کسی تو زندگیمه اما انقدر بی رحمانه با گفتن چند جمله دروغ تنهام بزاری.
    وحشتناک ترین راه رو انتخاب کردی واسه رفتن، وحشتناک ترین.
    *********
    مامان بازوم رو محکم گرفت و کمک کرد از پله های جلوی در بیمارستان پایین بیام، هنوز سرم گیج می رفت و توی تنم رخوت و بی حسی رو حس می کردم.
    اما در جواب 《بهتری》 مامان بدون هیچ تردیدی می گفتم 《آره》
    -یلدا مادر وایسا همین جا تا تاکسی بگیرم.
    بی حال به دیوار پشت سرم تکیه زدم و آروم لب زدم:
    -باشه.
    مامان سمتِ خیابون رفت، چشم هام رو باز کردم که نگاهم به دیوار رو به رو افتاد که نوشته بود 《داربست عماد....》لبخند تلخی روی لبم نشست.
    از حال خودم خنده ام گرفت، حتی دیدن اسمش روی دیوار اشکم رو در می آورد واقعا که عجیب بودم من.
    -بیا مادر، بیا تاکسی گرفتم.
    آروم چرخیدم سمتش که با دیدن تاکسی که مامات گرفته بود دنیا رو سرم آوار شد آروم نالیدم:
    -وای مامان.
    مامان نگران برگشت.
    -چی شده؟
    نگاهم رو از کیان 《دایی عماد》 گرفتم و گفتم:
    -هیچ بریم.
    ناچار سمتِ ماشین رفتم، تا بشینم توی ماشین از دستِ اون نگاه خیره اش در امان نبودم الحق که آدم هیزه ی سیاه سوخته.
    نشستم تو ماشین، مامان هم کنارم نشست.
    ماشین که حرکت کرد، همزمان صدای آهنگ تو فضا پیچید.
    "ﺗﻮ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﯼ ﺟﺎﻥ ﺑﻪ ﻟﺐ ﻣﻦ ﺑﺮﺳﺎﻧﯽ
    ﻣﻦ ﭘﺎﯼ ﺗﻮ ﯾﮏ ﻋﻤﺮ ﺑﻤﺎﻧﻢ ﺗﻮ ﻧﻤﺎﻧﯽ"
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    با شنیدن دو جمله ی اول آهنگ هجوم اشک رو تو چشم هام حس کردم، سریع چشم هام رو بستم و سرم رو به سمتِ پنجره برگردوندم.

    "ﻣﻦ ﻋﺸﻖ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺩﺍﺩﻡ ﻭ ﻋﻤﺮﯼ ﺗﻮ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺩﺭﺩ
    ﺍﯾﻦ ﻋﺸﻖ ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺑﯿﺮﺣﻢ ﺗﺮﺕ ﮐﺮﺩ"

    تصویر لبخند و نگاه مهربون عماد جلوی پلک های بستم نمایان شد و بی اختیار قطره اشکی از چشم هام روی گونم چکید.

    "ﻣﻦ ﺧﻮﺏ ﺷﺪﻡ ﻋﺸﻖ ﺗﻮ ﭘﺮﻭﺍﻧﮕﯽ ﺍﻡ ﺑﻮﺩ
    ﺍﯾﻦ ﺧﻮﺏ ﺷﺪﻥ ﻫﺪﯾﻪ ﺩﯾﻮﺍﻧﮕﯽ ﺍﻡ ﺑﻮﺩ"

    دست های لرزونم رو، روی پام گذاشتم و به پام چنگی زدم تا مامان متوجه لرزش دست هام نشه.

    "ﺍﺯ ﺁﻥ ﻧﻔﺴﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺩﻟﻢ ﻋﺸﻖ ﺗﻮ ﮐﻢ ﺷﺪ
    ﭼﺮﺧﯿﺪﻥ ﻣﻦ ﺩﻭﺭ ﺗﻮ ﮔﺮﺩﺍﺏ ﺧﻮﺩﻡ ﺷﺪ"

    با قطع شدن آهنگ، نفس تو سینم حبس شد و بغض توی گلوم سنگین تر شد اما دیگه اشک نریختم، جلوی خودم رو گرفتم. تا جلوی مامان رسوا نشم.
    **************
    پتو رو، روی خودم کشیدم داشتم از تب می لرزیدم.
    -یلدا مادر سردته؟
    به زور جواب دادم:
    -آ...آر...آره.
    -یسنا براش یه پتو بیار. یلدا مادر بلند شو قرص... نه صبر کن برات سوپ بیارم بخور بعد قرص هات رو بخور.
    و بیرون رفت، چند لحظه بعد صدای بازو بسته شدن در اومد.
    صدای ناراحتِ یسنا از کنارم اومد.
    -یلدا قربونت برم چت شده آخه؟
    با شنیدن لحن مهربون یسنا بغضم بی صدا ترکید و اشک هام روی گونم سُر خورد.
    -یلدا؟
    بی طاقت پتو رو کنار زدم، دستِ یسنا رو کشیدم که نشست رو تخت، محکم بغلش کردم و با صدا زدم زیر گریه.
    یسنا متحیر لب زد:
    -یلدا.
    با صدای بغض آلود و خش دار گفتم:
    -یسنا کمکم کن تو رو خدا کمکم کن دارم خفه میشم.
    یسنا وحشت زده منو عقب فرستاد.
    -چی شده یلدا؟
    نگاه اشک آلود و سرخ شده از تبم رو به چشم هاش دوختم.
    آروم لب زد:
    -بگو یلدا.
    با خستگی و عجز نگاهم به اطراف اتاق گردوندم و دستی به صورتم کشیدم.
    -چی بگم یسنا؟ از چی بگم؟اصلا از کجاش بگم؟
    نگاهم رو به نگاه نگرانش دوختم.
    -عماد رو یادته؟
    اخم ریزی روی پیشونیش نشست، کمی فکر و با شک گفت:
    -همون پسرِ که اون بالا مغازه داشت؟
    سرم رو به معنی مثبت تکون دادم.
    -خب؟
    -چند ماهی باهاش رابـ ـطه داشتم.
    گله مند گفت:
    -یلدا مگه اون یه بار ولت نکرده بود.
    هق زدم و با عجز گفتم:
    -یسنا تو رو خدا سرزنشم نکن تو رو خدا.
    سریع گفت:
    -باشه ببخشید، بگو چی شده؟
    هر چیزی که اتفاق افتاده بود رو گفتم از اول تا رفتنِ عماد.
    ناراحت شد، هم پای من اشک ریخت یکم آرومتر شدم اما فقط یکم..
    حرف زدن آرومم کرد اما باعث نشد فراموش کنم.
    اصلا مگه من می تونستم فراموش کنم!
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا