کامل شده رمان مرگ پایان ماجرا نیست | icy wizard کاربر انجمن نگاه دانلود

نظر شما در مورد رمان

  • متفاوت

  • عالی

  • خوب

  • ضعیف


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

MEHЯAN

نویسنده ویژه
نویسنده انجمن
عضویت
2016/12/07
ارسالی ها
1,148
امتیاز واکنش
21,434
امتیاز
814
محل سکونت
تهران
دهان تک چشم باز مانده است. ترس و استرس را از چهر‌ه‌‌اش، تشخیص می‌دهم. برای این که احساس آرامش بیشتری به او دست دهد، اسلحه‌ام را داخل کیف خود می‌گذارم و با قدم‌های آهسته، به او نزدیک می‌شوم. برای چند ثانیه، او را بغـ*ـل می‌کنم و با لحن بلندی می‌گویم:
_برادر.
ناله‌هایش به گوش می‌رسد. سعی دارد با من ارتباط برقرار کند؛ اما چیزی به غیر از صدا‌های از ته گلو که هیچ معنا و مفهوم خاصی برایم ندارند، به گوش نمی‌رسد. تلفن همراهم زنگ می‌خورد. درب کیف را باز می‌کنم و تماس را پاسخ می‌دهم. سامان است. با خونسردی، شروع به صحبت می‌کند. «تبریک می‌گم. هر طور که بود، موفق شدی از اولین ماموریت، جون سالم به در ببری. امشب رو خوب استراحت کن، چون فردا ماموریت دوم تو شروع می‌شه.»
در جواب با عصبانیت می‌گویم:
«چرا حقیقتش رو به من نمی‌گی؟ چه بلایی سر زندگی من اوردی؟»
صدای خنده‌های او به گوش می‌رسد، باری دیگر خطاب به من می‌گوید:
«انقدر احمق نباش کاوه. قبلا هم بهت گفته بودم که هیچ وقت یک حقیقت جامع و کامل وجود نداشته و نخواهد داشت. هر انسان به یک مسئله‌ باور داره و نسبت به دیدگاهش، حقیقت‌های کوچکی رو برای خودش تعریف می‌کنه.»
دهانم را باز می‌کنم که چیزی بگویم؛ اما تماس قطع می‌شود. آن مرد مرموز باری دیگر طوری صحبت کرد که ذهن من را به خودش مشغول کند. درحالی که به جسد یکی از انسان‌های نخستین خیره شده‌ام، سنگینی نگاه تک چشم را روی صورت خود احساس می‌کنم. تک چشم، همچنان رو به رویم ایستاده و به چهره‌ من زل زده است. پشت نگاهش، کلی حرف جا شده است که نمی‌تواند به زبان بیاورد. شک ندارم که انتخاب درستی کرده‌ام. او می‌تواند کلیدی باشد که من را وارد زندگی اصلی‌ام کند.

«فصل چهار»
با نفس‌های آرامی که بیرون می‌دهم، چشمانم را باز می‌کنم. دو مرد و یک زن مسن را بالا سر خود می‌بینم. آن‌ها به چشمانم خیره شده‌اند. از دهان‌هایی که تکان می‌خورد، مشخص است که خطاب به من، مشغول صحبت هستند. هیچ کدام از حرف‌هایی که با شور و هیجان می‌زنند را نمی‌شنوم. تمام تلاش خود را می‌کنم که من نیز، دهانم را باز کنم و صحبت کنم؛ اما قدرت انجام این کار را ندارم. سرتاسر بدنم لمس شده است و سنگین ترین ضربه‌ها را نمی‌توانم احساس کنم. زن مسنی که کنارم ایستاده است، به آرامی دستی به روی پیشانی‌ام می‌کشد؛ سپس نزدیک تر می‌شود و با چهره مهربانش، بـ*ـوسـه‌ای به پیشانی‌ام می‌زند. او دارد با من صحبت می‌کند؛ اما صدای انسان‌های نخستین گوش‌هایم را پر کرده‌اند و اجازه نمی‌دهد چیزی بشنوم. چشمانم شروع به سوختن می‌کنند. مقاومت می‌کنم که پلک هایم بسته نشوند؛ زیرا آن خانم با خودکار و کاغذ، مشغول نوشتن مطلبی است؛ به سمت من بر می‌گردد. چند ثانییه دیگر، سوزش چشمانم را تحمل می‌کنم. در نهایت، با چشمان اشک آلود، به من خیره می‌شود و کاغذ را بالا می‌گیرد. قبل از این که پلک‌هایم از سوزش زیاد، بی‌اختیار بسته شوند، سرانجام موفق می‌شوم به کاغذ نگاه کنم. با خط درشتی نوشته است:
«دوست دارم دختر عزیزم.»
دیگر نمی‌توانم بیشتر از این سوزش چشمانم را تحمل کنم، پس پلک‌هایم را عاشقانه به آغـ*ـوش یک دیگر می‌رسانم.

***
خورشید چون سیبی سرخ در دامان افق غلتیده است و پرده آسمان را با ظرافت، کنار زده است. با کمی دقت بیشتر، خط‌های قرمز رنگ و دنباله داری را به صورت رشته‌رشته درآسمان مشاهده می‌کنم. انگار که آسمان گیس‌هایش را به رنگ قرمز آغشته کرده است. از روی زمین بلند می‌شوم. سه دایناسور بنفش رنگ را می‌بینم که در چند متر آن طرف تر، مشغول خوردن شاخه و برگ درختان هستند. آب دهان خود را به سختی فرو می‌دهم و به سمت تک چشم بر می‌گردم. همچنان روی زمین خوابیده است. دستگاهم زنگ می‌خورد. بدون اتلاف زمان، آن را از داخل کیف چرم و قهوه‌ای رنگ خود بیرون می‌آورم و پاسخ می‌دهم. همینطور که می‌توانستم حدس بزنم، سامان با صدای دو رگه و لحن خشک و سردی که دارد، باری دیگر شروع به صحبت می‌کند.
 
  • پیشنهادات
  • MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    « خوش اومدید به صد میلیون سال پیش. ماموریت تو از همین الان شروع می‌شه. جممجه سر یک دایناسور‌ رو به دست بیار. حتما باید از نژاد تیراناسور باشه. عکس‌هاشون رو می‌فرستم روی دستگاهت. فکر کنم رفیق خواب آلودی که داری، بتونه حسابی کمک کنه.»
    باری دیگر آب دهان خود را با گلویی خشک فرو می‌دهم و با سختی می‌گویم:
    «کی به زندگی لعنتی خودم برمی‌گردم؟»
    صدای خنده‌های او از پشت تلفن به گوش می‌رسد. ناخودآگاه یاد رستوران مورد علاقم و آن شبِ نحسِ آشنایی ما دو نفر می‌افتم. با تمسخر می‌گوید:
    « عجله نداشته باش. اصلا چرا دوست داری به اون زندگی کسل کننده سابق برگردی؟ حدقل توی این دنیای جدید، می‌تونی تا حد زیادی هیجان تجربه کنی.»
    صدای ناله‌های تک چشم به گوش می‌رسد. به سمت عقب می‌چرخم. چشمانش بسته است؛ اما روی زمین تکان می‌خورد و نیمه هوشیار به نظر می‌رسد. به سمت او حرکت می‌کنم و قبل از این که نظر دایناسوری را جلب کند، دستم را به روی دهانش می‌گذارم. با صدای آرام خود، شروع به صحبت می‌کنم:
    « چه قدر فرصت دارم؟»
    خیلی سریع جواب می‌دهد:
    «یک هفته.»
    نیشخندی می‌زنم و در جواب می‌گویم:
    «ازت متنفرم.»
    این بار من تماس را قطع می‌کنم. چشمی که روی صورت او وجود دارد، باز می‌شود؛ سپس با دستانش من را از روی خودش پس می‌زند. روی سنگ ریزه‌ها سـُر می‌خورم. با چهره خشمگین و دستانی که مشت کرده است، فریاد می‌کشد و به سمت من می‌دود. قبل از این که فرصت حرکت داشته باشم، دستانش را به روی بدنم می‌کوبد و آب‌دهانش، روی صورتم ریخته می‌شود. چشمانم را می‌بندم و در حالی که چندشم شده است، سر خود را تکان می‌دهم. او بسیار عصبانی است و طوری فریاد می‌کشد که صدایش می‌گیرد. تقلا می‌کنم که خود را رها کنم؛ اما او قدرت بسیار زیادی دارد. با لرزش زمین و صدای یکی از دایناسور‌ها، هر دوی ما به سمت راست خودمان بر می‌گردیم. دایناسور قهوه‌ای رنگ که مانند یک کرگدنِ غول پیکر است، شاخ خود را به سمت ما گرفته است و با سرعت زیادی می‌دود. تک چشم احساس خطر می‌کند و از روی زمین بلند می‌شود. من نیز، به دنبال او می‌دوم. هر طرف را می‌بینم، دایناسور‌ها به چشم می‌خورند. به یک پرچین می‌رسیم. با یک پرش از روی آن عبور می‌کنیم؛ اما تک چشم، همچنان آن طرف پرچین ایستاده است. فریاد می‌کشم و خطاب به او می‌گویم:
    _زود باش.

    با چهره وحشت زده‌اش، به سمت عقب بر می‌گردد. دایناسور بسیار به او نزدیک شده است. ل**ب خود را گاز می‌گیرم و به سمتش می‌دوم. صدای بلند دایناسور به گوش می‌رسد و تن و بدنم را به لرزش می‌اندازد. دایناسور شاخ خودش را به او نزدیک می‌کند. دست تک چشم را می‌گیرم و همراه با خود می‌کشانم. اگر چند ثانیه، دیر تر این کار را انجام داده بودم، تک چشم جان خودش را از دست می‌داد. اطرافم را می‌بینم؛ به غیر از آفتاب سوزان و برگ و شاخ بلند درختان، چیز دیگری وجود ندارد. از رو به رو، چند دایناسور دیگر را می‌بینم. به سمت آن‌ها می‌دوم و از داخل کیف قوه‌ای رنگم، یک لیزر را بیرون می‌آورم. آن را روشن می‌کنم؛ اما فایده ندارد و به نظر می‌رسد فعلا به درد من نخورد. محطویات کیفی که به من داده بودند، کاملا عوض شده است. دست تک چشم را می‌گیرم که بیشتر از این ادامه ندهد. به سمت عقب بر می‌گردم. دایناسور وحشی، به سرعت نزدیک می‌شود. هیچ فکری به سر من نمی‌رسد. از هر طرف، محصاره شده‌ایم. نفس‌های عمیق می‌کشم و با قدم‌های آهسته، به سمت عقب می‌روم. از داخل کیف چرم و قهوه‌ای رنگ خود، یک سوت بیرون می‌آورم و داخل آن می‌دمم. هیچ صدایی به گوش نمی‌رسد؛ اما دایناسور غول پیکری که از رو به رو، به سمت من می‌دوید، سر جای خود متوقف می‌شود. باری دیگر داخل آن فوت می‌کنم. آن‌ها به جنون می‌رسند؛ گویا رفتار خودشان را نمی‌توانند کنترل کنند. دست تک چشم را می‌گیرم و همراه با خود می‌کشانم. از بین پاهای دایناسوری که رو به رویمان است، عبور می‌کنیم. باری دیگر، داخل سوت می‌دمم. صدای آن حیوانات به گوش می‌رسد. با یکدیگر درگیر شد‌ه‌‌اند و شاخ هایشان را به داخل بدن همدیگر فرو می‌کنند. به خود می‌آیم و با پاهای پیاده، روی زمین خشک و گرم می‌دوم. رو به رویمان حیواناتی شبیه شتر مرغ وجود دارند. از گرسنگی زیاد، هر دوی ما ایستاده به آن‌ها نگاه می‌کنیم.
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    تک چشم خنجری که همراه دارد را از پشت لباسش بیرون می‌آورد و به سمت حیوانات حرکت می‌کند؛ اما دست او را می‌گیرم و مانع می‌شوم. با تنها چشمی که برایش باقی مانده است، به سمت من بر می‌گردد. اسلحه‌ام را از داخل کیف چرم خود بیرون می‌آورم و با لحن بلندی می‌گویم:
    « این بار رو با روش من شکار می‌کنیم.»
    مسلما متوجه حرفم نمی‌شود و با چهره مات و مبهوتی که دارد، به من خیره می‌ماند.
    کلت خود را بالا می‌آورم و نشانه گیری می‌کنم؛ سپس چند گلوله شلیک می‌کنم. موفق می‌شوم یکی از آن‌ها را شکار کنم. باقی آن‌ها پراکنده می‌شوند. اسلحه خود را به داخل کیف بر می‌گردانم. تک چشم که یک حیوان و گوشت تازه روی زمین دیده است، با تمام وجود می‌دود. من نیز به دنبال او حرکت می‌کنم. برای آخرین بار، به سمت عقب بر می‌گردم که آن دایناسور‌ها را ببینم. به نظر می‌رسد دایناسوری که علف‌خوار است، موفق شد در یک نبرد تن به تن، دایناسور گوشت خوار را شکست دهد. باری دیگر معده‌ام پیچ می‌خورد و احساس ضعف و گرسنگی وجودم را اشغال می‌کند. بی‌درنگ به سمت شتر مرغ می‌چرخم. تک چشم، خنجر را به داخل گوشت او فرو می‌کند و قسمتی از بدنش را می‌برد. قدری گرسنه هستیم که فرصتی برای پیدا کردن آتش و پختن گوشت آن حیوان نداریم. باورم نمی‌شود، من که در زندگی قبلی خود، فقط غذا‌های گیاهی می‌توانستم بخورم، اکنون دارم گوشت خام می‌خورم. انسان‌ها موجوداتی هستند که هنگام آسایش، برای خود حساسیت درست می‌کنند؛ اما اگر در شرایط سخت قرار بگیرند، متوجه می‌شوند خط قرمز‌هایشان فقط یک توهمی بیش نبوده است. صدای تیز حیوانات به گوش‌هایمان می‌رسد. از روی زمین بلند می‌شوم. دور ل**ب‌هایم را پاک می‌کنم و نظاره‌گر اطراف خود می‌شوم. اکنون روی یک سنگ، در ارتفاع ایستاده‌ایم. جنگلی که زیر پایم قرار گرفته است را با دقت تماشا می‌کنم. باد سرکش درختان را تکان می‌دهد. باید به اعماق آن برویم و یک پناهگاه امن برای خودمان درست کنیم. به سمت عقب بر می‌گردم. تک چشم همچنان مشغول خوردن است. با بی‌حوصلی می‌گویم:
    «بس کن دیگه تک چشم.»
    برای چند ثانیه به من نگاه می‌کند. دور ل**ب‌هایش خونی است و چشمانش درشت شده‌اند. صدایی از خود در می‌آورد و گوشت استخوانی که در دست دارد را به دندان می‌کشد. اگر او را رها کنم، قصد دارد کل حیوان را بخورد. قدم بر می‌دارم و به او نزدیک می‌شوم. در همین لحظه، سه تا حیوان درنده، از روی صخره بزرگی که رو به رویمان است، به سمت پایین می‌پرند. تک چشم به سرعت از روی زمین بلند می‌شود. قبل از این که فرصت کوچک ترین حرکتی داشته باشیم، یکی از حیوانات، به سمت تک چشم یورش می‌آورد؛ اما او اجازه نمی‌دهد. روی زمین می‌افتد و حیوان درنده را با ضربات دست و پاهایش پس می‌زند. اسلحه خود را با عجله بیرون می‌آورم و به سمت یکی از حیوانات نشانه می‌گیرم. خیلی آهسته دارد به من نزدیک می‌شود. جسته‌اش بزرگ است. دندان‌های تیز او از داخل دهانش بیرون زده‌اند و پوست لجز و بدون موی او بسیار حال به هم زن است. دستم را به روی ماشه می‌گذارم و بدون اتلاف زمان فشار می‌دهم؛ اما داخل اسلحه، دیگر گلوله‌ای وجود ندارد. آن حیوان، دهانش را باز می‌کند و با یک پرش بلند، دست من را از محل مچ قطع می‌کند. فریاد بلندی می‌کشم و روی زمین می‌افتم. درد و سوزشی که به من تحمیل شده است را نمی‌توانم تاب بیاورم. روی زمین غلط می‌خورم و از درد به خود می‌پیچم. به قدری این کار را به صورت ناخواسته انجام می‌دهم که از بالای صخره و ارتفاع زیادی که دارد، به سمت پایین پرتاب می‌شوم. باری دیگر فریاد می‌کشم. سقوط چندان خوبی ندارم؛ اما شانس می‌آورم که لباسم به شاخه بزرگ یکی از درختان گیر می‌دهد و نقشِ زمین نمی‌شوم.

    پایین خود را محتاطانه می‌بینم. ارتفاع زیاد است. چند دایناسور که گردن‌های درازی دارند و پوست بدنشان بنفش رنگ است، به سمت من حرکت می‌کنند. از محل قطع شدگی دستم، خون غلیظی خارج می‌شود و به روی زمین می‌‌ریزد. چشمان خود را می‌بندم و در حالی که به شدت عرق کرده‌ام، نفس‌های عمیقی می‌کشم. دایناسور‌ها بدون توجه به من، از شاخ و برگ‌های درختان تغذیه می‌کنند. چشمان بزرگشان مشکی رنگ است و روی پوست بنفشِ بدنشان، قسمت‌های سبز رنگی به چشم می‌خورد. به نظر می‌رسد، نژاد آن‌ها گیاه‌خوار باشند. تنها دستی که برایم باقی مانده است را به سختی حرکت می‌دهم و خنجرم را از داخل کیفم بیرون می‌آورم. تکه‌ای از پیراهن خود را پاره می‌کنم و به این ترتیب، با یک سقوط دیگر، باقی مسیرا را طی می‌کنم و در نهایت روی زمین می‌افتم. همچنان محل قطع شدن دستم به شدت می‌سوزد و درد زیادی را تحمیل می‌کند.
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    درب کیف را باز می‌کنم. در کمال تعجب، با یک دست مصنوعی مواجه می‌شوم. گویا اشخاصی که به من دستور می‌دهند، از قبل می‌دانستند قرار است، فقط مچِ دست راستم قطع شود. بدون تلف کردن زمان، دست مصنوعی را متصل می‌کنم؛ جنسش از آهن است و به صورت خودکار، به عصب‌هایم متصل می‌شود. صدای تک چشم به گوش می‌رسد. فریاد می‌کشد و به نظر می‌آید به کمک من نیاز داشته باشد. از روی زمین بلند می‌شوم و از کنار دایناسور‌هایی که مشغول غذا خوردن هستند، عبور می‌کنم. طول نمی‌کشد که تک چشم نیز، خودش را به سمت پایین پرتاب می‌کند. مانند من روی انبوهی از درختان سقوط می‌کند و در نهایت، به صورت آهسته‌تری روی زمین می‌افتد. جای چنگال‌های آن حیوانات وحشی، روی بدن تک چشم، به جا مانده است؛ اما با این اوصاف حریف آن‌ها شده است. بی تحرک ایستاده و به من نگاه می‌کند، گویا فهمیده است، برای نجات پیدا کردن باید پیگیر من باشد. بدون قصد، با کمری قوز دار و پاهایی که از همدیگر فاصله پیدا کرده‌اند، به سمت پایین حرکت می‌کنم. مدام سنگ ریزه‌ها به زیر پایم می‌روند و راه رفتن را برایم دشوار می‌کنند. مقصد من اعماق جنگل است. آسمان دارد تاریک می‌شود. خیلی سخت می‌توانم اطراف خود را ببینم. وارد جنگل می‌شویم. با یک پرش، از روی چند مار ریز و کوچک که جلویمان قرار داشتند، می‌پریم و به پیشروی ادامه می‌دهیم. همین مار‌ها به زودی یک ابعاد عجیب غریبی پیدا می‌کنند. در موردشان تحقیق کرده بودم و با این نژاد منقرض شده آشنایی کامل دارم. با سرعت می‌دوم که به دل جنگل برسیم. باید در آن‌جا، یک مکان امن درست کنیم. در چند متر جلو تر، یک حیوان که به مارمولک تیغ دار شباهت زیادی دارد را می‌بینم. مشغول خوردن غذا است. با دست خود جلوی تک چشم را می‌گیرم و مسیرمان را منحرف می‌کنم. از طرف دیگر می‌دویم. به نظر می‌رسد داخل جنگل دایناسور‌های زیادی وجود ندارند. با این اوصاف، زیر نور ماه، با قدم‌های آهسته حرکت می‌کنیم.
    ***
    با طلوع خورشید، چشمانم باز می‌شود. در حالی که همچنان داخل گند و کثافت هستم. با سختی بدن سِر و کرخت خود را بالا می‌آورم. صدای پرندگان و حیوانات کوچک و موزی جنگل، به گوش می‌رسد، ولی خبری از دایناسور‌ها نیست. کل بدنم بوی لجن گرفته است. تک چشم نیز مانند من داخل لجن فرو رفته است. مجبور بودم داخل لجن‌ها بروم و خود را با این روش ناپدید کنم که از خطر حیوانات درنده در امان بمانم. بغـ*ـل گوش تک چشم، دستانم را محکم به یک دیگر می‌کوبم. چشمانش را باز می‌کند و با چهره سردرگم، اطراف خود را می‌بیند. دست او را می‌گیرم و کمک می‌کنم بالا بیاید. در همین لحظه، یک حیوان کوچک می‌آید و روی شانه‌ام می‌نشیند. به نظر نمی‌آید خطرناک باشد. تمام بدن او به غیر از منقار سیاهش، آبی رنگ است و بال‌های بسیار زیبایی دارد. به نظر می‌آید در آینده، نژاد آن به انقراض می‌رسد. تک چشم نیز، از داخل گودال بیرون می‌آید و در حالی که بدنش سنگین شده است، سعی می‌کند لجن‌هایی که رویش ریخته است را پس بزند. همچنان آن پرنده روی شانه‌ام نشسته است و با تکان دادن سر خود، اطرافش را می‌بیند. دوست دارم او را برای صبحانه کباب کنم؛ اما به خاطر زیبایی منحصر به فردش، جلوی خود را می‌گیرم. از اعماق جنگل، صدا‌یی به گوش می‌رسد. بم بود و انگار بمبی ترکید. باری دیگر، آن صدا تکرار می‌شود. آب دهان خود را فرو می‌دهم و به سمت منبع صدا حرکت می‌کنم. هر چند لحظه یک بار، آن صدا کل جنگل را فرا می‌گیرد. به قدری کنجکاو شده‌ام که لحظاتی را غرق در خود می‌شوم. تک چشم نیز، مانند همیشه به دنبال من می‌آید. به درستی منبع صدا را تشخیص داده‌ام؛ زیرا قدرت بیشتری گرفته است. هرچه پیش می‌روم دمای هوا بالا‌تر می‌رود. دیگر کم‌کم در یک حرارت خیلی زیاد، حتی تنفس برایم دشوار می‌شود. با این اوصاف، به قدری کنجکاو شده‌ام که نمی‌توانم جلوی خود را بگیرم.
     

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    در این اطراف هیچ حیوانی یافت نمی‌شود، به نظر می‌رسد به خاطر وجود دمای زیاد باشد. لحظه‌ای می‌ایستم و اطراف خود را می‌بینم، تک چشم غیبش زده است. به سمت عقب بر می‌گردم. روی شاخ و برگ‌ها نشسته است و به یک درخت تنومند تکیه داده است. همینطور که چشم خود را بسته است، تند‌تند نفس می‌کشد. به نظر می‌آید، حرارت زیادی که این اطراف وجود دارد، او را از پا در آورده است. با عجله به سمت او می‌دوم. سرانجام، آن پرنده از روی شانه‌ام پر می‌زند؛ اما از ما دور نمی‌شود. این بار زانوی پای تک چشم را برای نشستن انتخاب می‌کند. باری دیگر، آن صدای مرموز، از دل جنگل به گوش می‌رسد. تک چشم به سختی سعی دارد نفس بکشد. روی زمین می‌نشینم و درب بطری را باز می‌کنم؛ سپس مقداری روی او آب می‌ریزم. چشمش را باز می‌کند و همراه با این که سعی دارد حرفی بزند، یک نفس عمیق می‌کشد. بطری را به دست او می‌دهم. سعی می‌کند آن را گاز بگیرد و به دندان بکشد. دستم را بالا می‌آورم و به او کمک می‌کنم به درستی از بطری آب استفاده کند. پرنده‌ زیبایی که روی زانوی تک چشم نشسته است را بر می‌دارم و باری دیگر روی شانه‌ام می‌گذارم. از روی پاهای خود بلند می‌شوم. بهتر است تک چشم را در همین‌جا رها کنم و تنهایی به ماجراجویی خود ادامه دهم. مطمعا هستم تک چشم می‌تواند از عُهده خود بر بیاید. به سمت منبع صدا بر می‌گردم. باید ادامه مسیر را به همراه همین پرنده‌ طی کنم. حرارت زیاد، من را نیز از پا در می‌آورد؛ اما با تمام وجود حرکت می‌کنم و قدم‌های بلند بر می‌دارم. در همین لحظات، به آرامی صدا‌های دیگری نیز پدید می‌آیند. توصیف کردن آن‌ صداها، کار بسیار دشواری است. هرچه که هستند، تا به حال به گوش‌هایم نرسیده‌اند. قلبم به شدت دارد تند می‌زند و احساس می‌کنم، داخل کوره آتش درحال سوختن هستم. با این اوصاف، به پیشروی ادامه می‌دهم. چشمانم را ریز می‌کنم و با دقت بیشتری، به اعماق جنگل خیره می‌شوم. یک جسم بزرگ که شبیه سفینه است، روی زمین جنگل فرود آمده است. با سرعت بیشتری حرکت می‌کنم و شاخه درختان را کنار می‌زنم. هیچ حیوانی در این اطراف نیست، نمی‌دانم چطور این پرنده همچنان دوام آورده است. برای چند ثانیه، به سمت او بر می‌گردم؛ اما در کمال تعجب، از روی شانه‌ام پر زده است. به قدری سبک و بی‌صدا بود که نتوانستم پر زدن او را متوجه شوم. خیس عرق شده‌ام و به سختی، فقط از دهانم تنفس می‌کنم. درحالی که چشمانم به رو به رو خیره شده است، مطمعا می‌شوم یک سفینه بزرگ در اعماق جنگل فرود آمده است. چشمانم از تعجب درشت می‌شوند و قبل از این که دیده شوم، پشت درخت بزرگی پناه می‌گیرم. کنجکاوی‌ام من را به سمت جلو می‌کشاند. باری دیگر به سمت منبع صدا بر می‌گردم. هرچند لحظه یک بار، اطراف سفینه قرمز می‌شود و هاله‌ای از انرژی را به اطرافش می‌فرستد. به نطر می‌آید، هم حرارت و هم صدا، از خود سفینه باشد. دستانم را بالا می‌آورم و به سطح پوست آن نگاه می‌کنم. کاملا قرمز رنگ شده‌اند. باری دیگر به سمت سفینه بر می‌گردم و با دقت بیشتری به آن خیره می‌شوم. طولی نمی‌کشد که درب آن باز می‌شود و از داخل سفینه، موجوداتی بیرون می‌آیند. پوست بدنشان نقره‌ای رنگ و براق است و مانند انسان‌ها، روی دو پایشان راه می‌روند. همچنین دو دست دارند. نگاه خود را از آن‌ها پس می‌گیرم و پشت درخت پنهان می‌شوم. باور کردن این تصاویری که با چشمان خودم می‌بینم، بسیار دشوار است. نفس عمیقی می‌کشم. صدای صحبت کردن آن‌ها به گوش می‌رسد، ولی بسیار عجیب است. اصلا نمی‌شود آن را به طور دقیق توصیف کرد. انگار صدای یک انسان، توسط دستگاه به نازک ترین و ظریف ترین حد ممکن رسیده باشد. همراه با لرزشی که دارد، فرکانس‌های آن مدام بالا پایین می‌شوند. به سمت سفینه بر می‌گردم. تعداد زیادی از آن‌ها که در جنگل هستند، داخل دستشان ماده‌ای سیاه رنگ گرفته‌اند و به سمت درب سفینه حرکت می‌کنند. ماده سیاه رنگ متحرک است و مانند ژله، داخل دستشان می‌لغزد. به نظر می‌رسد، ماده سیاه رنگ را از اعماق جنگل استخراج کرده‌اند. آخرین موجود نیز، داخل سفینه می‌شود؛ بلافاصله درب را می‌بندند. طولی نمی‌کشد که دمای جنگل به حالت عادی بر می‌گردد. از روی پاهایم بلند می‌شوم و نفس‌های عمیقی می‌کشم. احساس می‌کنم پوست صورتم نیز قرمز شده باشد. باری دیگر، هوای تازه را وارد ریه‌هایم می‌کنم؛ اما قبل از این که سفینه به سمت هوا برود، نیرویی من را روی زمین می‌اندازد. فریاد بلندی می‌کشم و چمن‌های جنگل را چنگ می‌گیرم، ولی فایده ندارد. به قدری انرژی زیاد است که در کم تر از چند ثانیه، من به سفینه می‌رسم؛ سپس یک نیروی قوی‌تر، جاذبه را می‌شکند و همراه با این که احساس می‌کنم تمام اعضای بدنم دارد از همدیگر جدا می‌شوند، من را به سمت بالا می‌کشاند.
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    باری دیگر، فریاد بلندی می‌کشم. خیلی طول نمی‌کشد که درب سفینه باز می‌شود و من نیز وارد آن می‌شوم؛ سپس درب سفینه همراه با یک صدای مهیبی بسته می‌شود. داخل سفینه، فقط سفیدی مطلق وجود دارد. هیچ چیزی نمی‌توانم ببینم. از روی زمین بلند می‌شوم و همراه با کمر قوز کرده‌ام و ریش و موهای بلند، شروع به قدم زدن می‌کنم. خیلی عجیب است. فقط سفیدی مطلق وجود دارد، کوچک ترین ناهماهنگی را نمی‌توان یافت کرد. به زیر پاهایم نگاه می‌کنم. فقط سفیدی است. هیچ جسمی را زیر پایم نمی‌توانم احساس کنم، انگار که روی یک سطح نامرئی راه می‌روم. دستانم را بالا می‌آورم و سر خود را محکم می‌فشارم. پاهایم به صورت ناخودآگاه من را به سمت جلو می‌کشانند. دستانم را پایین می‌آورم و به هوا ضربه می‌زنم. در همین لحظه، صدای آشنایی در گوش‌هایم می‌پیچد.
    «به سفیدی مطلق فکر کن.»
    چشمانم درشت می‌شوند و روی صدا تمرکز زیادی می‌کنم. دقیقا به یاد ندارم کجا و توسط چه کسی همچنین صدایی را شنیده‌ام؛ اما بسیار آشنا است. در چند متر جلوتر، دو انسان از عصر جدید و نسل پیشرفته را می‌بینم که با یک دیگر، مشغول صحبت هستند. دستانم را بالا می‌آورم و فریاد بلندی می‌کشم که توجه آن‌ها را به خود جلب کنم. درحالی که به خاطر عدم حرف زدن زیاد و متوالی، در یک مدت بسیار طولانی، زبانم درست نمی‌چرخد، با لکنت زبان می‌گویم:
    «سلام، صدای من رو می‌شنوین؟»
    اصلا به صحبت‌هایم، توجه‌ای ندارند. هنوز با یکدیگر مشغول گفت‌وگو هستند. به آن‌ها نزدیک می‌شوم؛ بلافاصله جا می‌خورم و همان جایی که هستم میخکوب می‌شوم. با تصویر خودم مواجه می‌شوم که رو به روی آن زن پیشگو ایستاده است. صدایشان به گوش می‌رسد:
    «به سفیدی مطلق فکر کن.»
    سر خود را در تایید حرف او تکان می‌دهم. باری دیگر، صدای دورگه پیشگو به گوش می‌رسد.
    «خیلی خب، ازت می‌خوام در عالم سفیدی مطلق، هر چی که می‌بینی رو به زبون بیاری.»
    بلافاصله تصویر مرد متمدن و کت و شلوار پوشی که از من وجود دارد و رو به رویم ایستاده است، با چشمان باز شروع به چرخیدن می‌کند. برای ثانیه‌هایی، روی چهره من می‌ایستد و با دقت زیاد، نظاره‌گر می‌شود. خدای بزرگ، باور کردنش بسیار دشوار است. او خوده من هستم، در زمانی که هنوز به این وضع نیوفتاده بودم و در زندگی عادی خود سپری می‌کردم. تصویری که از من وجود دارد، چشمانش را می‌بندد و به سمت آن پیرزن بر می‌گردد. صدای دورگه و خش دار پیشگو، باری دیگر به گوش می‌رسد:
    « بدون این که چشمات رو باز کنی، بگو چی‌دیدی؟»
    آن نسخه از من که رو به رویم ایستاده است، با چشمان باز، به ل**ب‌هایش شکل می‌دهد و کمی شانه‌هایش را بالا می‌اندازد؛ سپس در جواب می‌گوید:
    «یک مرد، با کمری قوز کرده. ریش‌های بلند و صورتِ خیلی کثیف.» آن پیرزن، آرام سرش را به سمت راست می‌چرخاند و به چشمانم نگاه می‌کند؛ بلافاصله دستان پر از چروک خودش را بالا می‌آورد و با لبخند ملیحی که روی صورتش ماسیده است، چند بار دست می‌زند. در همین لحظه، زیر پایم خالی می‌شود و سقوط می‌کنم. فریاد بلندی می‌کشم و اطراف خود را می‌بینم. رنگ‌های سفیدی که اطراف من را پوشانده بود، در یک لحظه ناپدید می‌شوند و جای خودشان را به سیاهی مطلق می‌دهند. سرانجام، سر من به یک سطح نامرئی بر خورد می‌کند. چشمانم تار می‌شود و به سختی، آدم‌های بیگانه را می‌بینم که به سمت من حرکت می‌کنند. ناخواسته چشمان خود را می‌بندم و از هوش می‌روم.
    ***
    چشمانم باز می‌شوند. همه چیز را تار می‌بینم و صدا‌های گنگ و نا مفهومی را از دور دست می‌شنوم. آب دهانم را سخت فرو می‌دهم و مقدار کمی، دست خود را تکان می‌دهم. در این لحظه، یک شخص به سمت من می‌آید و اجازه نمی‌دهد تحرک زیادی داشته باشم. آن مرد دست خودش را به روی بدن من گذاشته است، در غیر این صورت، توانایی بلند شدن را در خود می‌بینم. صدایی را می‌شنوم که کنار گوشم زمزمه می‌شود:
    _آروم باش. فعلا تو به این دنیا تعلق نداری.
    با صدایی که از ته چاه در می‌آید و حتی خودم نمی‌توانم بشنوم، جواب او را می‌دهم:
    _منظورت چیه؟
    آن مرد چند سرفه می‌کند و در جواب می‌گوید:
    _وارد حلقه انرژی بشو. اجازه بده تک‌تک سلول‌هات از همدیگه جدا بشن.
    ابرو‌هایم را در هم می‌کشم و با همان لحن قبلی می‌گویم:
    _چرا؟‌
    در جواب، همان مرد می‌گوید:
    _چون باید به دنیا واقعی بر گردی.
    صدایم را صاف می‌کنم و با تعجب می‌گویم:
    _لطفا به من کمک کن.
    صدای خنده‌های تعداد زیادی انسان را می‌شنوم. در نهایت، خود همان مرد که لبخندی روی صورتش نقش بسته است، خطاب به من می‌گوید:
    _‌به تو کمک کنم؟
    کمی مکث می‌کند و با لحن جدی تری، ادامه می‌دهد:
    _تو به کمک من نیاز نداری.
    بلافاصله، از من فاصله می‌گیرد و همزمان، با لحن بلندی شروع به صحبت می‌کند:
    _بذار یک حقیقتی رو بهت بگم، اسم تو کاوه نیست.
    بلافاصله یک آیینه کوچک را از داخل جیبش بیرون می‌آورد و به سمت من قدم بر می‌دارد. به چشمانم زل می‌زند و با موهای جوگندمی و پوست سفیدی که دارد، حرف خودش را تکمیل می‌کند:
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    _به خودت نگاه کن.
    بلافاصله آیینه را بالا می‌آورد و با دهانی که به نشانه تفکر، حالت پیدا کرده‌اند، خطاب به من می‌گوید:
    _خوب نگاه کن.
    چشمانم را باز می‌کنم. به سختی دست بی‌حس و کرخت خود را تکان می‌دهم و آیینه کوچک را از او می‌گیرم؛ سپس به چهره‌ام نگاه می‌کنم. تفاوتی نمی‌توانم احساس کنم. داخل آیینه همان شخصی را می‌بینم که سی‌سال دیده‌ام. آن مرد، صورتش را نزدیک تر می‌کند. در همین لحظه، صدای یک خانم را می‌شنوم که همراه با اشک‌هایی که می‌ریزد، با لحن بلندی می‌گوید:
    _برگرد عزیزم.
    مردی که کنارم ایستاده است با لحن آرامی می‌گوید:
    _می‌شنوی؟ صدای مادرته. به اون بیچاره قول داده بودم تو زنده می‌مونی.
    ابرو‌هایم را درهم می‌کشم و با اعتراض می‌گویم:
    _منطورت چیه؟
    دیگر چیزی نمی‌گوید. با لبخند سردی که روی صورتش نقش بسته است، از کنارم رد می‌شود.
    کم‌کم چشمانم بسته می‌شوند و بدون این که اختیار داشته باشم، باری دیگر پلک‌هایم بسته می‌شوند.
    ***
    به وسیله صدای فریاد‌هایی که می‌شونم، چشمانم را باز می‌کنم. همه چیز سیاه است و به غیر از تاریکی، رنگ دیگری قابل مشاهده نیست.آب دهانم را سخت فرو می‌دهم و از روی زمین بلند می‌شوم. قسمتی از ریش خود را می‌خارانم و روی سطح نامرئی، شروع به قدم زدن می‌کنم. به وسیله لکنت زبان و صدایی که گرفته است، چندین بار تکرار می‌کنم:

    «ک...سی هس...ت؟»
    صدای من چندین بار می‌پیچد، گویا داخل میکروفون صحبت کرده‌ام. همینطور که در تاریکی مطلق راه می‌روم، باری دیگر تکرار می‌کنم:
    «کی...ای...ن...جاست...؟»
    بلافاصله صدای جرقه‌ای را می‌شنوم. به سمت عقب بر می‌گردم. یک گلوله سبز که مانند حلقه است، در هوا معلق مانده و به شدت دور خودش می‌‌چرخد. چشمانم را ریز می‌کنم و موهای پریشانم را کنار می‌زنم؛ سپس با دقت بیشتری به رو به رو نگاه می‌کنم. از داخل حلقه سبز رنگ، یکی از آن موجودات بیگانه بیرون می‌آید. در ابتدا، سر و دستانش را از حلقه بیرون می‌آورد؛ سپس بدن و پا‌هایش را نیز، از حلقه بیرون می‌کشد. اکنون، به طور کامل از داخل حلقه بیرون آمده است و رو به روی من ایستاده. به او دقت بیشتری می‌کنم. بعد از چند ثانیه، به کمر خود قوز می‌دهد و پاهایش از یکدگیر فاصله می‌گیرند. بدن و صورت گرد او نقره‌ای رنگ است و مانند انسان‌ها پنج انگشت دارد. البته، صورت او کاملا خالی است؛ یعنی هیچ‌کدام از اعضای صورت را ندارد. دست چپ خود را بالا می‌آورم، او نیز، همین کار را تکرار می‌کند. با قدم‌های آهسته حرکت می‌کنم و متقابلا، او نیز به سمت من می‌آید. با یک پرش، خود را بالا می‌اندازم، مانند یک آیینه، هرکاری که انجام می‌دهم را تکرار می‌کند. به نظر می‌رسد، اعضای صورتش کم‌کم دارد نمایان می‌شوند. به وسیله بینی، نفس عمیقی می‌کشد. او دارد شبیه من می‌شود. هنوز نصف ابرویش و یکی از چشمانش ظاهر نشده است. به سمت او حمله‌ور می‌شوم. دستم را بالا می‌آورم که مشت گره‌ کرده‌ام را به صورتش بکوبم؛ اما دست من را پس می‌زند و با دست خود، یک سیلی محکم به صورتم می‌زند. روی زمین می‌افتم. در این فاصله کوتاه، صورت او کامل می‌شود. اکنون، دقیقا شبیه من شده است. از مو و ریش‌های بلند گرفته است، تا کمر خمیده و طرز ایستادن. با قدم‌های آهسته، به سمت من حرکت می‌کند. به نظر می‌آید،‌ دیگر از من تقلید نمی‌کند. مچ دستم را می‌گیرد و از روی زمین بلندم می‌کند. تلاش دارم دست خود را آزاد کنم؛ اما زور او بسیار زیادتر از من است. دیگر حرکاتم را تکرار نمی‌کند. در سیاهی مطلق، به سمت حلقه سبز رنگ حرکت می‌کند و من را همراه خود می‌کشاند. همچنان تلاش دارم خود را از دست او رها سازم. قدرت این کار را ندارم. از یقه لباس من گیرید و بلندم می‌کند؛ سپس به سمت حلقه سبز رنگ هلم می‌دهد. چشمانم درشت می‌شوند و همراه با فریادی که می‌کشم، وارد حلقه می‌شوم. نور زیادی را در وجودم حس می‌کنم، گویا از دهان و چشمانم بیرون می‌زنند. تصاویر کم‌کم ناپدید می‌شوند. احساس می‌کنم دارم در نور و روشنایی حل می‌شوم؛ گویا اعضای بدنم دارند از همدیگر جدا می‌شوند. ‌دیگر قدرت تکان دادن دست و پاهای خود را ندارم. سراسر بدنم لمس شده است و حرارت زیادی در وجودم شعله‌ور می‌شود.
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    فصل پنجم.
    او داخل یک دستگاه استوانه‌ای شکل دراز کشیده است که به تعداد زیادی مانتیور مجهز است. جنس دستگاه، از آلیاژ فولاد و آلومینوم ساخته شده است و همچنین، قسمت‌های بالایی آن را شیشه‌ی ضد ضربه‌ای پوشش داده‌اند.
    چهره او از زیر شیشه‌ دستگاه قابل تشخیص است. چشمانش به آرامی باز می‌شوند؛ اما همه چیز را محو و گنگ می‌بیند، آن صدای گوش‌خراش نیز، همچنان داخل سر او می‌چرخد. هیچ چیز را درک و تفسیر نمی‌کند و بدنش، کاملا لمس شده است. پروفسور رسولی به دختری که داخل دستگاه دراز کشیده است، نزدیک می‌شود و ضربان قلبش را کنترل می‌کند. همه چیز عادی به نظر می‌رسد. مردمی که جمع شده‌اند، منتظر دستور پروفسور هستند، آن مرد به سمت ابر رایانه قدم بر می‌دارد. ابر رایانه‌‌ای که نزدیک به صد و بیست عدد سیم‌های متفاوت به آن متصل شده‌اند. سیم‌های قرمز رنگ، از پشت ابر رایانه حرکت می‌کنند و توسط دریچه‌های مخصوصی که وجود دارد، وارد دستگاه می‌شوند. صدعدد از آن‌ها را مستقم به سر دختر متصل کرده‌اند و باقی سیم‌ها نیز، در سرتاسر بدن دختر تقسیم شده‌اند. داخل صفحه ابر رایانه که کنار دستگاه قرار دارد، کلی عدد صفر و یک و کد‌هایی با نظم و ترتیب خاصی در صفحه جای گرفته‌اند. اعداد آرام‌آرام پاک می‌شوند و یک کارت حافظه، از دستگاه مخصوصی که به رایانه متصل است، بیرون می‌آید. روی صفحه ابر رایانه، عدد " ۵۰ هزار گیگ حافظه ذخیره شده " نوشته می‌شود. انسان‌هایی که شاهد این صحنه هستند، با خوشحالی هرچه تمام تر شروع به دست زدن می‌کنند. به هر نحوی که می‌توانند انرژی مثبت خودشان را تخلیه می‌کنند. پروفسور نیز که حس و حال عجیبی دارد، با یک لبخند رضایت به دختر زیبا و جوانی که داخل دستگاه مجهز دراز کشیده است، خیره می‌شود. بعد از لحظاتی، با احتیاط فراوان شروع به جدا کردن سیم‌هایی می‌کند که از ابر رایانه، به سر و بدن دختر متصل شده‌اند. چشمان دختر باز هستند؛ اما تا وقتی که تمام سیم‌ها از سر او جدا نشوند، حال و احوالش تغییری نمی‌کند. پروفسور رسولی در ابتدا، دو عدد از مهم ترین سیم‌های دستگاه را که به رنگ قرمز هستند، با دقت و تمرکز زیاد از کنار ابرو‌های دختر جدا می‌کند. عرق‌هایی که روی پیشانی‌اش سُر می‌خورند را با لباسش پاک می‌کند و قطور ترین سیم را از مرکز سر دختر می‌کشد. شخصی که داخل دستگاه خوابیده است و چشمانش همچنان خمـار و نیمه باز هستند، روی مرکز سرش احساس سوزن‌سوزن شدن ‌‌می‌کند. درحالی که سه عدد از حساس ترین و مهم ترین سیم‌ها جدا شده‌اند، پروفسور با دقت کم تر و سرعت بیشتر، بقیه سیم‌ها را جدا می‌کند. در عرض چند ثانیه، دیگر سیمی برای جدا شدن باقی نمی‌ماند. پروفسور رسولی نفس عمیقی می‌کشد و با لبخندی که دوباره روی صورتش نقش می‌بندد، خطاب به همکارانش دستور می‌دهد:
    _پایان شبیه‌سازی، لطفا از دستگاه بیاریدش بیرون.
    خانم‌هایی که روپوش سفید رنگ مخصوص آزمایشگاه را بر تن دارند، به دختری که داخل دستگاه دراز کشیده است نزدیک می‌شوند. به کمک یکدیگر، او را از داخل دستگاه خارج می‌کنند. درحالی که یکی از آن‌ها پاهایش را گرفته است و دیگری از زیر دستانش، او را حمل می‌کنند و به یک صندلی می‌رسانند.
    در همین حالت، هدیه با سردرگمی می‌گوید:
    _من کجا هستم؟
    پروفسور با دستانی که دستکش سفید رنگی آن را پوشانده‌اند، کمک می‌کند هدیه سرش را بالا بیاورد و صاف و راحت روی صندلی بنشیند؛ سپس با لحن آرامی می‌گوید:
    _می‌دونم خیلی گیج و خسته‌ای، حق هم داری. من اینجا هستم که بهت کمک کنم هویت اصلی خودت رو به یاد بیاری. هدیه با چشمان درشت خودش، به چشمان کوچک و ریز پروفسور نگاه می‌کند و با لحن آرامی می‌گوید:
    _اسم من کاوه هست، سی دو سالگی خودم رو به تازگی تموم کردم و کارمند اداره هستم.
    پروفسور از جواب او آگاه بود، پس آیینه کوچکی که همراه دارد را از داخل جیب پیراهنش بیرون می‌آورد. از روی صندلی بلند می‌شود؛ سپس آیینه را به سمت هدیه می‌گیرد و با تلقین می‌گوید:
    _به خودت نگاه کن، اسم تو نمی تونه کاوه باشه.
    هدیه با تعجب می‌گوید:
    _ولی چرا؟
    بلافاصله پروفسور جواب می‌دهد:
    _چون تو یک خانمی، یک بانوی محترم.
    هدیه با دقت بیشتری، به آیینه خیره می‌شود.
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    با چهره زرد و رنگ پریده‌اش، چشمانش را به نشانه تمرکز ریز می‌کند. در نهایت، آرام می‌گوید:
    _ولی من داخل آیینه، یک مرد می‌بینم.
    پروفسور آیینه را داخل جیب پیراهنش می‌گذارد و با لحن خنثی‌ می‌گوید:
    _صدات چی؟ هنگام حرف زدن صدای یک مرد رو می‌شنوی؟
    هدیه سر خودش را به نشانه تایید تکان می‌دهد و با سر‌ درگمی می‌گوید:
    _بله‌، صدای من کاملا مردونه هست.
    پروفسور سکوت می‌کند. بعد از چند ثانیه، از هدیه دور می‌شود و با قدم‌هایی که صدای آن داخل ازمایشگاه می‌پیچد، به سمت کلید‌های لامپ حرکت می‌کند. روی یکی از کلید‌ها فشار می‌دهد، بلافاصله تمام لامپ‌های موجود در اتاق خاموش می‌شوند و اتاق در تاریکی فرو می‌رود؛ بلافاصله کلید کنار آن را فشار می‌دهد. لامپ بالای سر هدیه را روشن می‌شود. نور قرمز رنگی اتاق را فرا می‌گیرد، هدیه بی‌اختیار سرش را بالا می‌آورد و نگاه خودش را به سمت لامپ می‌چرخاند. مستقیم به لامپ قرمز رنگ خیره می‌شود، ولی نمی‌تواند تحمل کند. پس از گذشت چند ثانیه، چشمان او شروع به سوختن می‌کنند و بی‌اختیار، بسته می‌شوند. او عصبی می‌شود و با ناخن‌ انگشتانش، روی صورت خود چنگ می‌اندازد. پروفسور با عجله به او نزدیک می‌شود و دستان او را می‌گیرد و اجازه نمی‌دهد، بیشتر از این به خودَش آسیب بزند. پروفسور حرکات غیر ارادی‌‌ هدیه را کنترل می‌کند و با صدای گرفته‌اش می‌گوید:
    _به لامپ خیره نشو دخترم، من رو نگاه کن.
    هدیه به حرف‌های پروفسور اهمیت نمی‌دهد و تمام سعی خودش را می‌کند که دوباره به لامپ قرمز رنگ خیره شود. پروفسور مجبور می‌شود سر هدیه فریاد بکشد:
    _من رو نگاه کن.
    این فریاد از روی عصبانیت نبود، بلکه همه‌ی حرکات از قبل برنامه ریزی شده‌اند. پروفسور می‌داند در این زمان، تمام واکنش‌هایی که هدیه نشان می‌دهد، کاملا طبیعی هستند. آن دختر جوان و زیبا بدون این که چیزی بگوید، به پروفسور خیره می‌شود. بعد از گذشت چند ثانیه، اولین اشک او همچون مروارید گران‌بهایی که داخل صدف حبس شده بود، ساز جدایی می‌‌زند.
    پروفسور با لحن آرام و دلسوزانه‌ای می‌گوید:
    _دخترم چرا گریه می‌کنی؟
    هدیه سر خودش را بی‌هدف تکان می‌دهد و در جواب فقط می‌گوید:
    _از نور قرمز رنگ متنفرم. یاد زمانی می‌افتم که مچ دستم قطع شد.
    پروفسور با چشمانش به دستان او اشاره می‌کند و همزمان با لحن سوالی می‌گوید:
    _مچ کدوم دست تو قطع شده، راست یا چپ؟
    هدیه خیلی سریع جواب می‌دهد:
    _یادم نیست.
    پروفسور در جواب می‌گوید:
    _ولی الان که دو تا دست داری!
    هدیه سرش را پایین می‌آورد و نگاهی به دستانش می‌اندازد‌. چشمان او به خاطر اشک‌هایی که می‌ریزد، خیس شده‌اند. پس از چند لحظه، سر خودَش را به نشانه‌ی مخالفت تکان می‌دهد و با اطمینان می‌گوید:
    _نه، من فقط یک دست دارم.
    پروفسور کمی از هدیه فاصله می‌گیرد؛ سپس دست خودَش را به سمت هدیه دراز می‌کند. همینطور که به چشمان او نگاه می‌کند، شمرده‌ می‌گوید:
    _لطفا دست‌هات رو به سمت من دراز کن.
    هدیه با تاخیر زیاد، فقط دست راستَش را به سمت دست چپ پروفسور دراز می‌کند. پروفسور نیز، دوباره روی صندلی می‌نشیند و شروع به صبحت می‌کند:
    _خیلی خب، داستان تو رو شنیدم، حالا وقت این رسیده که تو داستان من رو بشنوی. اسم واقعی تو هدیه هست. بیست و پنج سالته و یکی از باقی مونده‌های ارزشمند برای نسل بشر در سراسر دنیا هستی‌. الان داخل یک آزمایشگاه حفاظت شده و امن نشستیم. دقیقا مشخص نیست؛ اما نزدیک سال ۱۴۹۸ سپری می‌کنیم. پونزده سال پیش، نسل بشر در خطر انقراض قرار گرفت. هوش مصنوعی از غرب قدرت گرفت و رفته‌‌رفته داخل باقی کشور‌های دنیا نیز گسترش یافت. افکار منفی مقامات قدرتمند دنیا، باعث شد خیلی زود هوش مصنوعی، به موجودات قدرتمند تری نسبت به انسان‌ها تبدیل بشن. با این وجود که صد و بیست سال پیش، افراد بزرگی، مثل پروفسور هاوکینگ در مورد هوش مصنوعی اخطار داده بودن، هیچ شخصی نخواست قبول کنه اون‌ها سر آغازی برای پایان انسان‌ها هستند. پروفسور کمی مکث می‌کند؛ سپس ادامه می‌دهد:
    _هوش مصنوعی، از سریع ترین مسیر حرکت کرد که قدرت رو به دست بگیره. دقیقا، زمانی که برای انسان‌ها کار می‌کردن، دست به یک شورش جهانی زدن. درواقع، با یک هماهنگی بی نظیر، ویروسی رو به وسیله صوت پخش کردن که وقتی به گوش یک انسان بخوره، اثرات مخربی روی مغزش می‌ذاره و هر کسی رو از دنیا حقیقی دور می‌کنه. انسان‌ها سال‌های زیادی رو در توهم گذروندند. سرانجام، تعدادی از اون‌ها بیدار شدن و به این آگاهی رسیدن که نسل بشر، درحال از بین رفتن هست.
    مرد جوانی که کنار او ایستاده است، ادامه توضیحات را می‌دهد:
    _پروفسور رسولی و شاگردانش، تونستن یک ابر رایانه بسازن و زندگی اشخاصی که هنوز در توهم زندگی می‌کردن رو طی یک زمان مشخص نجات بدن. مرز بین دنیای واقعی و دنیای کد‌نویسی، مشخص نیست و اگه نشونه‌ای طراحی نشه، فرقشون رو هیچ کسی نمی‌تونه درک کنه. کمی مکث می‌کند؛ سپس با همان لحن ادامه می‌دهد:
    _ ما اطلاعات زائد رو لازم نداریم؛ ولی اگه پنجاه هزار گیگ حافظه تو پر نمی‌شد‌، در دنیا کد نویسی جون خودت رو از دست می‌دادی و برای همیشه وارد تاریکی مطلق می‌شدی و در یک خلسه که هیچ چیز جز تاریکی اون‌جا وجود نداره، راه برگشت رو برای همیشه گم می‌کردی. به خاطر همین مدام به ماموریت می‌رفتی و اتفاق‌های هیجان انگیز تجربه می‌کردی. پروفسور قسمتی از ریش صورت خود را می‌خاراند و بعد از چند دقیقه سکوت، حرف‌های شاگرد خود را تکمیل می‌کند.
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    _شاید باور کردنش دشوار باشه؛ ولی همه‌ی این اتفاق‌ها فقط در یک ساعت و چند دقیقه رخ داد. با این میانگین که ده سال زندگی در دنیای کد نویسی، مساوی هست؛ با یک ساعت زندگی در دنیای واقعی. تو بیست و دو سالگی تا سی و دوسالگی رو به عنوان یک مرد تجربه کردی. هنوز خیلی گیج و سر درگم هستی؛ اما این اطلاعات اولیه لازم بود.
    هدیه هیچ حرفی برای زدن ندارد. کاملا ساکت است و فقط گوش می‌دهد. به نظر می‌آید یک حجم زیادی از اطلاعات، دارد برای او یاد آوری می‌شود. پروفسور از روی صندلی بلند می‌شود و به سمت میزی حرکت می‌کند که روی آن یک سینی آهنی قرار دارد. داخل سینی آهنی نیز، ابزار پزشکی به چشم می‌خورد. پروفسور سرنگ را از داروی بیهوشی پر می‌کند و دوباره به سمت هدیه قدم بر می‌دارد. روی صندلی می‌نشیند. کمی به او خیره می‌شود و در نهایت، سرنگ را با دقت به رگ دست هدیه تزریق می‌کند.
    همزمان با آرامش می‌گوید:
    _فعلا بیهوشت می‌کنم که به یک خواب راحت فرو ‌بری‌. وقتی که بلند بشی، خیلی چیز‌ها یادت اومده.
    هدیه بدون مقاوت، روی تخت دراز می‌کشد. چشمانش را می‌بندد و خیلی زود بیهوش می‌شود. البته داروی بیهوشی که پروفسور به هدیه تزریق کرد، این خاصیت را دارد که مقداری از قسمت مغز هدیه که مربوط به درک و تفسیر است را بیدار نگه دارد. لامپ قرمز رنگ خاموش و لامپ‌های دیگر اتاق روشن می‌شوند؛ زیرا باقی انسان‌های داخل آزمایشگاه وارد اتاق شخصی پروفسور می‌شوند. پروفسور از روی صندلی بلند می‌شود و رو به مرد و زن‌های نگرانی می‌چرخد که نگران حال و احوال هدیه هستند. بهترین شاگرد پروفسور رسولی به سمت او حرکت می‌کند و همینگونه که دست خودش را به روی شانه او می‌گذارد‌، آرام می‌گوید:
    _حالش چطوره؟
    پروفسور لبخند کم‌رنگی می‌زند؛ سپس جواب می‌دهد:
    _وضعیتش عادی به نظر می‌رسه.
    مادر هدیه با اشک‌هایی که می‌ریزد، صدای خودش را با چند سرفه متوالی صاف می‌کند و در نهایت، با نگرانی هر چه تمام تر می‌گوید:
    _حال دخترم خوب می‌شه؟
    پروفسور که مرد زیرکی است، جواب مادر هدیه را اینگونه می‌دهد:
    _بله خانم، لطفا آرامش داشته باشید. کمی طول می‌کشه تا مغزش به دنیا واقعی عادت کنه. خیلی از اون کد‌ها و عدد ها هنوز اثرشون روی بعضی از قسمت‌های مغز دخترتون پایدار هست. برای مثال؛ هنوز فکر می‌کنه مچ یکی از دست‌هاش قطع شده. هیچ چیز مثل گذشت زمان، نمی‌تونه وضعیتش رو به حالت عادی برگردونه.
    مادر هدیه، در پاسخ می‌گوید:
    _می‌تونم دخترم رو ببینم؟
    پروفسور سر خود را به نشانه مخالفت تکان می‌دهد و با قاطعیت جواب می‌دهد:
    _خیر، زمانی که به هوش اومد، این اجازه رو دارین.
    آن خانم مسن اشک‌هایش را به کمک دستمالی که همراه دارد، پاک می‌کند و یک بار دیگر می‌گوید:
    _چند دقیقه دیگه می‌تونم دخترم رو ببینم؟
    پروفسور به چشمان تر و خیس آن زن، خیره می‌شود و با لحن جدی خود جواب می‌دهد:
    _حدقل پنجاه دقیقه دیگه.
    قبل از این که شخص دیگری بخواهد صحبت کند، کارت حافظه‌ای که از ابر رایانه جدا کرده است را بالا می‌گیرد و رو به جمعیت با غرور و افتخار می‌گوید:
    _دوستان، ما بلاخره تونستیم از دنیا شبیه‌سازی شده استفاده کنیم و این یعنی، اکنون یک قدم به پیروزی نزدیک تر شدیم.
    آدم‌های داخل آزمایشگاه، شروع به دست زدن می‌کنند و یک صدا می‌گویند:
    « پیروزی نزدیکه. »
    در میان جمعیت، اشخاصی هستند که مانند هدیه، در یک دنیا رایانه‌ای زندگی می‌کردن و ماجرا‌های خودشان را داشتند. آن ها، بر خلاف هدیه راه برگشت به دنیا واقعی را گم نکردند و به موقع از داخل دستگاه بیرون آمدند. یکی از تاثیر گذار ترین آن‌ها، داریوش نام دارد. او بیست و نه ساله است و همینطور که موهای بلندی دارد، روی صورتش ته ریشی به چشم می‌خورد. رنگ پوست صورت داریوش روشن است و چشم و ابروی مشکی رنگی دارد. او بهترین شاگرد پروفسور است و سرپرستی بخش ساخت مهندسی رایانه و سخت افزار‌ها که در هر ثانیه، صد‌‌ها هزار اطلاعات را رد و بدل می‌کنند، یکی از وظایفش بوده است. مانند همیشه با اعتماد به نفس، خطاب به پروفسور رسولی می‌گوید:
    _استاد ضبط صوت آماده شد.
    پروفسور با هیجانی که دارد، همه را به آرامش دعوت می‌کند و با غرور می‌گوید:
    _دوستان، لطفا ارامش داشته باشید و در این دقایق، سکوت رو رعایت کنید.
    داریوش با قدم‌های آهسته، به پروفسور نزدیک‌ می‌شود و با صدای حجیم و مردانه‌اش می‌گوید:
    _چه قدر دارو تزریق کردید؟
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا