دهان تک چشم باز مانده است. ترس و استرس را از چهرهاش، تشخیص میدهم. برای این که احساس آرامش بیشتری به او دست دهد، اسلحهام را داخل کیف خود میگذارم و با قدمهای آهسته، به او نزدیک میشوم. برای چند ثانیه، او را بغـ*ـل میکنم و با لحن بلندی میگویم:
_برادر.
نالههایش به گوش میرسد. سعی دارد با من ارتباط برقرار کند؛ اما چیزی به غیر از صداهای از ته گلو که هیچ معنا و مفهوم خاصی برایم ندارند، به گوش نمیرسد. تلفن همراهم زنگ میخورد. درب کیف را باز میکنم و تماس را پاسخ میدهم. سامان است. با خونسردی، شروع به صحبت میکند. «تبریک میگم. هر طور که بود، موفق شدی از اولین ماموریت، جون سالم به در ببری. امشب رو خوب استراحت کن، چون فردا ماموریت دوم تو شروع میشه.»
در جواب با عصبانیت میگویم:
«چرا حقیقتش رو به من نمیگی؟ چه بلایی سر زندگی من اوردی؟»
صدای خندههای او به گوش میرسد، باری دیگر خطاب به من میگوید:
«انقدر احمق نباش کاوه. قبلا هم بهت گفته بودم که هیچ وقت یک حقیقت جامع و کامل وجود نداشته و نخواهد داشت. هر انسان به یک مسئله باور داره و نسبت به دیدگاهش، حقیقتهای کوچکی رو برای خودش تعریف میکنه.»
دهانم را باز میکنم که چیزی بگویم؛ اما تماس قطع میشود. آن مرد مرموز باری دیگر طوری صحبت کرد که ذهن من را به خودش مشغول کند. درحالی که به جسد یکی از انسانهای نخستین خیره شدهام، سنگینی نگاه تک چشم را روی صورت خود احساس میکنم. تک چشم، همچنان رو به رویم ایستاده و به چهره من زل زده است. پشت نگاهش، کلی حرف جا شده است که نمیتواند به زبان بیاورد. شک ندارم که انتخاب درستی کردهام. او میتواند کلیدی باشد که من را وارد زندگی اصلیام کند.
«فصل چهار»
با نفسهای آرامی که بیرون میدهم، چشمانم را باز میکنم. دو مرد و یک زن مسن را بالا سر خود میبینم. آنها به چشمانم خیره شدهاند. از دهانهایی که تکان میخورد، مشخص است که خطاب به من، مشغول صحبت هستند. هیچ کدام از حرفهایی که با شور و هیجان میزنند را نمیشنوم. تمام تلاش خود را میکنم که من نیز، دهانم را باز کنم و صحبت کنم؛ اما قدرت انجام این کار را ندارم. سرتاسر بدنم لمس شده است و سنگین ترین ضربهها را نمیتوانم احساس کنم. زن مسنی که کنارم ایستاده است، به آرامی دستی به روی پیشانیام میکشد؛ سپس نزدیک تر میشود و با چهره مهربانش، بـ*ـوسـهای به پیشانیام میزند. او دارد با من صحبت میکند؛ اما صدای انسانهای نخستین گوشهایم را پر کردهاند و اجازه نمیدهد چیزی بشنوم. چشمانم شروع به سوختن میکنند. مقاومت میکنم که پلک هایم بسته نشوند؛ زیرا آن خانم با خودکار و کاغذ، مشغول نوشتن مطلبی است؛ به سمت من بر میگردد. چند ثانییه دیگر، سوزش چشمانم را تحمل میکنم. در نهایت، با چشمان اشک آلود، به من خیره میشود و کاغذ را بالا میگیرد. قبل از این که پلکهایم از سوزش زیاد، بیاختیار بسته شوند، سرانجام موفق میشوم به کاغذ نگاه کنم. با خط درشتی نوشته است:
«دوست دارم دختر عزیزم.»
دیگر نمیتوانم بیشتر از این سوزش چشمانم را تحمل کنم، پس پلکهایم را عاشقانه به آغـ*ـوش یک دیگر میرسانم.
***
خورشید چون سیبی سرخ در دامان افق غلتیده است و پرده آسمان را با ظرافت، کنار زده است. با کمی دقت بیشتر، خطهای قرمز رنگ و دنباله داری را به صورت رشتهرشته درآسمان مشاهده میکنم. انگار که آسمان گیسهایش را به رنگ قرمز آغشته کرده است. از روی زمین بلند میشوم. سه دایناسور بنفش رنگ را میبینم که در چند متر آن طرف تر، مشغول خوردن شاخه و برگ درختان هستند. آب دهان خود را به سختی فرو میدهم و به سمت تک چشم بر میگردم. همچنان روی زمین خوابیده است. دستگاهم زنگ میخورد. بدون اتلاف زمان، آن را از داخل کیف چرم و قهوهای رنگ خود بیرون میآورم و پاسخ میدهم. همینطور که میتوانستم حدس بزنم، سامان با صدای دو رگه و لحن خشک و سردی که دارد، باری دیگر شروع به صحبت میکند.
_برادر.
نالههایش به گوش میرسد. سعی دارد با من ارتباط برقرار کند؛ اما چیزی به غیر از صداهای از ته گلو که هیچ معنا و مفهوم خاصی برایم ندارند، به گوش نمیرسد. تلفن همراهم زنگ میخورد. درب کیف را باز میکنم و تماس را پاسخ میدهم. سامان است. با خونسردی، شروع به صحبت میکند. «تبریک میگم. هر طور که بود، موفق شدی از اولین ماموریت، جون سالم به در ببری. امشب رو خوب استراحت کن، چون فردا ماموریت دوم تو شروع میشه.»
در جواب با عصبانیت میگویم:
«چرا حقیقتش رو به من نمیگی؟ چه بلایی سر زندگی من اوردی؟»
صدای خندههای او به گوش میرسد، باری دیگر خطاب به من میگوید:
«انقدر احمق نباش کاوه. قبلا هم بهت گفته بودم که هیچ وقت یک حقیقت جامع و کامل وجود نداشته و نخواهد داشت. هر انسان به یک مسئله باور داره و نسبت به دیدگاهش، حقیقتهای کوچکی رو برای خودش تعریف میکنه.»
دهانم را باز میکنم که چیزی بگویم؛ اما تماس قطع میشود. آن مرد مرموز باری دیگر طوری صحبت کرد که ذهن من را به خودش مشغول کند. درحالی که به جسد یکی از انسانهای نخستین خیره شدهام، سنگینی نگاه تک چشم را روی صورت خود احساس میکنم. تک چشم، همچنان رو به رویم ایستاده و به چهره من زل زده است. پشت نگاهش، کلی حرف جا شده است که نمیتواند به زبان بیاورد. شک ندارم که انتخاب درستی کردهام. او میتواند کلیدی باشد که من را وارد زندگی اصلیام کند.
«فصل چهار»
با نفسهای آرامی که بیرون میدهم، چشمانم را باز میکنم. دو مرد و یک زن مسن را بالا سر خود میبینم. آنها به چشمانم خیره شدهاند. از دهانهایی که تکان میخورد، مشخص است که خطاب به من، مشغول صحبت هستند. هیچ کدام از حرفهایی که با شور و هیجان میزنند را نمیشنوم. تمام تلاش خود را میکنم که من نیز، دهانم را باز کنم و صحبت کنم؛ اما قدرت انجام این کار را ندارم. سرتاسر بدنم لمس شده است و سنگین ترین ضربهها را نمیتوانم احساس کنم. زن مسنی که کنارم ایستاده است، به آرامی دستی به روی پیشانیام میکشد؛ سپس نزدیک تر میشود و با چهره مهربانش، بـ*ـوسـهای به پیشانیام میزند. او دارد با من صحبت میکند؛ اما صدای انسانهای نخستین گوشهایم را پر کردهاند و اجازه نمیدهد چیزی بشنوم. چشمانم شروع به سوختن میکنند. مقاومت میکنم که پلک هایم بسته نشوند؛ زیرا آن خانم با خودکار و کاغذ، مشغول نوشتن مطلبی است؛ به سمت من بر میگردد. چند ثانییه دیگر، سوزش چشمانم را تحمل میکنم. در نهایت، با چشمان اشک آلود، به من خیره میشود و کاغذ را بالا میگیرد. قبل از این که پلکهایم از سوزش زیاد، بیاختیار بسته شوند، سرانجام موفق میشوم به کاغذ نگاه کنم. با خط درشتی نوشته است:
«دوست دارم دختر عزیزم.»
دیگر نمیتوانم بیشتر از این سوزش چشمانم را تحمل کنم، پس پلکهایم را عاشقانه به آغـ*ـوش یک دیگر میرسانم.
***
خورشید چون سیبی سرخ در دامان افق غلتیده است و پرده آسمان را با ظرافت، کنار زده است. با کمی دقت بیشتر، خطهای قرمز رنگ و دنباله داری را به صورت رشتهرشته درآسمان مشاهده میکنم. انگار که آسمان گیسهایش را به رنگ قرمز آغشته کرده است. از روی زمین بلند میشوم. سه دایناسور بنفش رنگ را میبینم که در چند متر آن طرف تر، مشغول خوردن شاخه و برگ درختان هستند. آب دهان خود را به سختی فرو میدهم و به سمت تک چشم بر میگردم. همچنان روی زمین خوابیده است. دستگاهم زنگ میخورد. بدون اتلاف زمان، آن را از داخل کیف چرم و قهوهای رنگ خود بیرون میآورم و پاسخ میدهم. همینطور که میتوانستم حدس بزنم، سامان با صدای دو رگه و لحن خشک و سردی که دارد، باری دیگر شروع به صحبت میکند.