کامل شده رمان لیلی ترینم | راضیه درویش زاده کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Raziyeh.d

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/10/26
ارسالی ها
1,052
امتیاز واکنش
8,430
امتیاز
606
محل سکونت
اهواز
"کجا باید برم! یه دنیا خاطرات تو رو یادم نیاره. کجا باید برم! که یک شب فکر تو منو راحت بزاره "
از ماشین پیاده شد. باد خنکی وزید که باعث شد چشم هایش را آروم روی هم بذاره.
به سمته پرتگاه قدم برداشت.
"چه کردم با خودم که مرگ و زندگی برام فرقی نداره. محاله مثل من توی این حال بد طاقت بیاره.
کجا باید برم که تو هر ثانیه ام تو رو اونجا نبینم؟"
صدای "عماد" گفتن یلدا در گوشش پیچید.
اشک هایش آروم روی گونش سُر خورد.
بی طاقت چشم هایش را باز کرد و از ته دل فریاد زد:
-خدا، خد
"کجا باید برم که بازم تا ابد به پای تو نشینم
قرار بعد از تو چه روزایی رو توی تنهایی ببینم.
دیگه هر جا برم چه فرقی می کنه از عشق تو همینم."
هق هق مردانه اش در فضای ساکت اطراف پیچید.
فریاد زد:
-خدا، ببینن منو خدا.
بی جون خم شد و دستانش را به زانوهایش زد.
با صدای بلند بی مهابا اشک می ریخت و در آخر بی حال روی زمین زانو زد و پیشانیش را روی خاک گذاشت.
کیان از ماشین پیاده شد و با نگاه غم آلود و نگرانش به عماد خیره شد.
انقدر اشک ریخت که دیگه صدایی از گلویش بیرون نمی اومد، و تنها با صدای آرومی ناله می کرد.
کیان با نگرانی جلو رفت، کنارش زانو زد و دستش رو روی شونه اش گذاشت.
-عماد بسه دیگه، بیا بریم.
سرش رو بالا گرفت و نگاه سرخ و اشک آلودش رو به کیان دوخت.
با صدای گرفته و خش داری لب زد:
-خستم کیان، خیلی خستم..
بی طاقت عماد رو محکم در آغـ*ـوش کشید و به دور از چشم عماد اجازه داد اشک هایش جاری شود..
*********

-یلدا حرف می زنی یا نه؟
کلافه پتو رو کنار زد و روی تخت نشست.
-یسنا تا کی می خوای بالای سر من بشینی و هی بپرسی چته، چته، چته...؟ یبار گفتم هیچیم نیست دیگه.
-پس چرا نمیخوای بری بیمارستان.
نفسش رو با صدا بیرون داد و با حرص گفت:
-چون حالم خوبه، تا جایی که من هم اطلاع دارم آدم سالم بیمارستان نمیره.
چپ چپی به یلدا رفت.
-آره مشخصه.
-یسنا می ری بیرون یا نه؟
از جاش بلند شد و با غیض گفت:
-خیلی خب بابا رفتم.
و از اتاق بیرون رفت، با رفتن یسنا با حرص پتو رو کنار زد و "اه" بلندی گفت که در دوباره باز شد و یسنا سرش رو داخل آورد.
-چی شد؟
با عصبانیت در حالی که از دسته یسنا و کارهایش خسته شده بود جیغ زد:
-یسنا.
خنده کنان بیرون رفت و در رو بست.
داد زد:
-بی شعور.
صدای خنده آلود یسنا از پشت در اومد.
-مرسی نظر لطفته.
از روی تخت بلند شد و سمته حمام رفت که بین راه با صدای زنگ گوشیش ایستاد بی حوصله برگشت و گوشی رو از روی عسلی برداشت.
با دیدن شماره کیان، تمام تنش یخ بست و دستانش بی حرکت موند.
مات شده به صحفه ی گوشی خیره نگاه می کرد که گوشی قطع شد و بعد از لحظه ی دوباره زنگ خورد.
چشم هاش رو بست و سعی کرد آروم باشه تا بتونه گوشی را جواب بدهد، دلش شورِ عماد را میزد و هنوز حاله امروز صبحش را فراموش نکرده بود.. با تردید انگشتش رو روی گوشی کشید و تماس رو وصل کرد.
-سلام!
آب گلوش رو به زور قورت داد و لب زد:
-سلام.
-خوبی؟
بی جون روی تخت نشست، دل دل می کرد تا حالِ عماد رو بپرسه، لب باز کرد تا حرفی بزند که منصرف شد و لب گزید.
-یلدا!
بغضش را به سختی قورت داد.
-بله!
-صدام رو داری؟
-آره.
-پرسیدم خوبی؟
سرش رو پایین انداخت، با صدای آروم و بغض داری لب زد:
-خوبم.
-صدات...
میون حرفش پرید و کلافه پرسید:
-کیان چرا زنگ زدی؟اتفاقی افتاده؟
لبخندی روی لبِ کیان نقش بست، نگاهش رد به عماد که روی مبل خوابش بـرده انداخت.
-نگرانشی؟
از سوالی که کیان بی مقدمه پرسید شوکه شد ک رنگ باخت، و به تته پته افتاد.
-نگ...نگران....کی؟
لبخندش عمیق تر شد.
-نگران عماد.
سعی کرد جدی باشد و برخلاف حرف دلش که فریاد می زد "آره نگرانشم" گفت:
-نه.
آروم خندید.
-خوبه، پس یعنی اگه من بگم الان عماد توی بیمارستانه اصلا و اصلا هول نمیشی؟
با شنیدن حرفه کیان، یه چیزی توی دلش ریخت و واسه لحظه ی قلبش نزد.
وحشت زده لب زد:
-عماد چه بلایی سرش اومده کیان؟
-تو که گفتی...
-کیان.
با فریاد یلدا که پر از بغض و عجز بود، ساکت شد.
سری به نشونه تاسف تکون داد.
-دوتاتون دیوونه اید، به خدا روانید..
با عجز لب زد:
-کیان تو رو خدا حرف بزن.
و به گریه افتاد.
-یلدا دروغ گفتم، عماد حالش خوبه..
هق زد.
-دروغ می گی.
و هق هق گریه اش بلند شد.
کلافه چنگی تو موهایش زد، و از جایش بلند شد.
-یلدا گریه نکن، به جان عماد قسم دروغ گفتم؛ می خواستم ببینم تو چکار می کنی.
ناباورانه سرش رو بالا گرفت؛ تازه فهمید چه رکبی از کیان خورده، اما با فکر اینکه عماد حالش خوبه لبخندِ عمیقی روی لبش نشست و به سرعت گوشی رو قطع کرد.
بی تاب از روی تخت بلند شد و با صدای هیجان زده ی زمزمه کرد:
-خدا رو شکر، خدا رو شکر..
دستش رو، روی صورتش گذاشت و اینبار از هیجان گریه کرد، میون گزیه از ته دل می خندید و زمزمه وار می گفت:
-خدا رو شکر.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    *********
    با صدای گوشی از چشم هاش رو باز کرد.
    سر درد امون بری که از دیشب تا الان ولش نکرد بود داشت کم کم دیوونه اش می کرد، با حرص پتو رو کنار زد و روی تخت نشست.
    بی حوصله گوشی را برداشت، با دیدن اسم کیان که پیام داده بود. متعجب تای ابرویش را بالا داد. پیام رو باز کرد.
    "سلام، میشه هم رو ببینیم."
    اخم هاش توی هم رفت، نگرانی بی دلیلی در دلش افتاد و دستاش از ترس یخ زد به زور انگشت هایش را به حرکت در آورد و تایپ کرد:
    -چرا! چی شده؟
    -باید باهم حرف بزنیم، امروز کلاس داری؟ بیام دنبالت دانشگاه؟
    با این پیام نگرانیش صد برابر شد؛ دلش گمون بد می داد، درست مثل وقتایی که مدتی خبری از عماد نبود و با هزار فکر های وحشتناکی که می کرد نگرانش می شد.
    آب گلویش زا به زور قورت داد؛ پیام رو رد کرد و با کیان تماس گرفت.
    با دومین بوق صدای آروم کیان در گوشی پیچید:
    -جانم؟
    با صدای لرزونی لب زد:
    -چی شده؟
    -چی، چی شده؟
    کلافه چنگی تو موهاش زد و عصبی گفت:
    -یلدا تو چرا هی الکی الکی نگران میشی ها؟ اگه اتفاقی افتاده بود من زنگ میزدم به تو؟
    -پس چی؟
    -هیچی، باور کن اتفاقی نیوفتاده فقط باید باهم حرف بزنیم.
    لب گزید و دستش رو به کمر زد.
    -در موردِ چی؟
    -تو و عماد.
    لبش رو که به دندون گرفته بود رو رها کرد و با شک لب زد:
    -من و عماد؟
    -وقتی هم رو دیدیم بهت می گم. بگو چه ساعتی کلاست تمام میشه.
    در حالی که بدجور درگیر و کنجکاو شده بود بدون هیچ مخالفت و سوال اضافه ی گفت:
    -ساعت 12.
    -اوکی، 12دم در دانشگاه منتظرتم. فعلا.
    سریع گفت:
    -نه وا...
    با صدای بوق بوق گوشی حرف تو دهنش موند، با حرص گوشی رو پایین آورد و با حرص لب زد:
    -بی شعور.
    گوشی رو، روی تخت پرت کردم و سمته دستشویی رفت..
    **********
    -کجا عماد.
    -قبرستون.
    اخم هاش رو تو هم کرد.
    -زهرمار عماد آدم باش.
    در هموت حالی که خم شده بود و بند کفش هایش را می بست با خنده گفت:
    -جون کیان میخوام برم قبرستون.
    کنار درگاه در ایستاد و به در تیکه زد.
    -قبرستون واسه چی؟
    دستی به شلوارش کشید و بلند شد، با لحن شوخ و تاکید واری گفت:
    -کمک! کمک! کمک از پدر بزرگ برم التماسش کن بیاد خواب پسرش بلکه سر عقل بیاد و دست از سر من برداره.
    خنده اش گرفت و پس گردنی به عماد زد.
    -زهرمار بی شعور.
    جدی شد.
    -نه جدی، امروز کلی کار دارم.
    تای ابروش رو بالا داد.
    -اولین کارت هم رفتن به قبرستونه.
    بشکنی تو هوا زد.
    -دقیقا. فعلا
    چشمکی چاشنی حرفش کرد و بیرون رفت..
    سوار ماشین شد و سمته بهشت زهرا حرکت کرد.
    **********
    بالای قبر ایستاد. لبخند تلخی زد به اسمه روی قبر خیره شد.
    -بنفشه محمدی.
    "صدای یلدا تو گوشش پیچید:
    -مادر بزرگ ام فوت کرد عماد، حالم خیلی بده.."
    با دو انگشت شصت و اشاره اش شلوار را از زانو کمی بالا کشید و نشست.
    چند ضربه ی روی قبر زد و آروم فاتحه فرستاد.
    -ببخشید آقا.
    سرش رو بالا گرفت، به پسری که بالای سرش بود نگاهی انداخت.
    -بفرمایید.
    داوود با تعجب لب زد:
    -شما سر قبر مادر بزرگ من چکار می کنید؟
    هول شده بلند شد و در حالی که به تته پته افتاده بود گفت:
    -من... من...
    داوود نگاه منتظرش را به او دوخت.
    بی هوا نگاهش به قبر کناری افتاد و به سرعت گفت:
    -اومده بودم سر قبر مادر بز..
    نگاهش به اسم روی قبر کناری که افتاد لب گزید و حرفش رو تصحیح کرد.
    -پدر بزرگم...
    و سریع رویش را سمته قبری که مثلا قبر پدر بزرگش بود انداخت و نشست.
    داوود شانه ی بالا انداخت و کنار قبر نشست.
    عماد که از سوتی خودش خنده اش گرفته بود دستی به صورتش کشید و زیر لب نجوا کنان لب زد:
    -خاک تو سرت.
    داوود نگاه غمگینش رو به قبر دوخت و لب زد:
    -سلام ننه! خوبی مگه نه؟ ازم ناراحتی که خوابم نمیای ها؟ نکنه یلدا اومد و شکایتم رو پیش تو کرد ها؟
    با شنیدن اسم "یلدا" گوش هایش تیز شد، سرش را بالا گرفت و به رو به رویش خیره شد، منتظر موند تا داوود حرفش را ادامه دهد.
    لب گزید، بغض را قورت داد و به سختی لب زد:
    -می دونم ننه بد کردم، خیلی بد کردم که اون حرف رو زدم خریت کردم. قلبه یلدا رو شکوندم..
    چنگی تو موهایش زد.
    -دلم میخواد بهش بگم غلط کردم بگم گـه خوردم که بهش گفتم میخوام اون...
    حرفش رو ادامه نداد، لب گزید و سرش رو پایین انداخت.
    اشک هاش آروم، روی گونه هاش سُر خورد. آروم نجوا کنان ادامه داد:
    -اون روز تو خیابون وقتی داد زد و گفت ازم متنفره داغون شدم، وقتی گفت حرفم چه بلایی به سرش آورد نابود شدم.
    صدای هق هق مردونه اش در فضا پیچید.
    اخم های عماد در هم رفت؛ سر برگردوند و نگاهش را به داوود دوخت، لب باز کرد تا حرفی بزند اما جلوی خودش را گرفت.
    خود خوری می کرد تا حرف بزند یا نه، دلش بی تاب بود برای دونستن حرفهای داوود.. دلش می خواست بدونه که چی حرفهایی باعثه شکسته شدن دل یلدا شده، اصلا چه بلایی به سر یلدا اومده که...
    صدای گرفته ی داوود توی گوشش پیچید:
    -ننه من به دختر خالم چشم هـ*ـوس داشتم، به کی بگم که این حرفو به خودِ یلدا زدم و...
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    چشم هایش را بست، خشم تمام وجودش را گرفت صدای داوود همچون ناقوس مرگی در گوشش می پیچید و هر لحظه دیووانه ترش می کرد.
    چهره ی مظلوم یلدا و نگاه اشک آلودش جلوی چشم هاش زنده شد، قلبش فشرده شد..
    چه حالِ بدی داشت توی این لحظه ی که شنیده بود کسی به یلدایش چشم هـ*ـوس داشته بود، یلدایی که خودش دلش نمی اومد دست بهش بزند تا نکند دلش بشکند، اونوقت کسی بهش چشم هـ*ـوس داشت..
    لب گزید، بغضش را قورت داد.
    صدای "عماد" گفتن یلدا در گوشش پیچید، همان "عماد" گفتن های پر از ناز و شیطنتت..
    نگاه ترس آلودش وقتی به شوخی بهش می گفت که می خواد ببرش خونشون. حالا داشت درک می کرد این ترس یلدا رو..
    "من به دختر خالم چشم هـ*ـوس داشتم، به کی بگم که این حرفو به خودِ یلدا زدم و..."
    با خشم چشم هاش رو باز کرد، به سرعت سرش رو به سمته داوود برگرداند..
    دست هایش از شدت خشم مشت شد، یک قدم بلند برداشت، آنی نفرت تمام وجودش را گرفت به سمته داوود خیز برداشت و بی هوا یقه اش رو گرفت و بلندش کرد.
    تا داوود به خودش بیاید؛ مشت محکمی به فکش زد و نعره زد:
    -کثافت عوضی.
    داوود که انتظار همچین عکس العملی نداشت از پشت محکم روی زمین خورد.
    بدون اینکه اجازه حرکتی به داوود بدهد روی سـ*ـینه اش نشست و مشت های پی در پی به صورت و فکش زد.
    اشک می ریخت و نگاه مظلوم یلدا برای لحظه ی از جلوی چشم هاش نمی رفت.
    فریاد زد:
    -می کشمت به خدا؛ می کشمت عوضی؛ تو زنده ایی واسه چی ها؟
    مشتش رو بالا برد و محکم زیر چشمه داوود زد، چند نفری جلو اومدن و به زود عماد رو که بیشتر از هر لحظه ی دیگه زور داشت را عقب بردن.
    داوود که جونی واسه بلند شدن نداشت با حرص گفت:
    -چی می گی عوضی؟
    عماد با خشم به سمتش خیز برداشت که سریع گرفتنش، با صدای خش دار و پر از بغض فریاد زد:
    -خفه شو بی شرف حروومی، مثل خود بی شرفت نامردم اگه کاری نکنم تا دیگه هـ*ـوسِ، هـ*ـوس بازی نکنی اونم با دختر خاله ات.. بی پدر آشغال.
    داوود عصبی از جاش بلند شد.
    -به تو چه ها؟ دختر خاله ی خودم دلم می...
    بی هوا بازویش را از دست مردی که گرفته بودش بیرون کشید و به سمته داوود خیز برد و تا به خو ش بیاید زانویش را بالا برد و محکم زیر شکمش زد که صدای نعره ی پر از درد داوود در فضا پیچید.
    با خشم فریاد زد:
    -حالا بگو به تو چه بی شرف، هـ*ـوس باز..
    *************
    از دانشگاه بیرون زد که همزمان صدای گوشیش بلند شد.
    با دیدن اسم "کیان" جواب داد.
    -بله؟
    -رو به روت رو نگاه کن.
    چشم چرخوند، که نگاهش به کیان افتاد،گوشی رو قطع کرد و سمته ماشین رفت.
    سوار شد.
    -سلام.
    ماشین رو؛ روشن کرد و جواب داد:
    -سلام. خوبی؟
    با خستگی جواب داد:
    -خوبم. چیزی شده؟ گفتی بیام!
    تا خواست حرفی بزنه، صدای گوشیش بلند شد؛ ماشین رو، گوشه ی خیابون نگه داشت.
    گوشی ردپو از روی داشبورد برداشت و جواب داد:
    -بله!
    صدای مرد ناشناسی در گوشی پیچید:
    -سلا آقای رضایی. از کلانتری تماس می گیرم.
    صدای حرصی عماد از پشت گوشی اومد.
    -اگه اجازه بدید خودم صحبت کنم.
    و گوشی را گرفت.
    -الو دایی؟
    کیان نگاهش را به یلدا انداخت و در حالی که نگران شده بود جواب داد:
    -چی شده عماد؟
    -هیچی دایی نگران نشو، فقط یه توکه پا بیا تا کلانتری نزدیک بهشت زهرا.
    -آخ اونجا واسه چی؟
    -بیاید می فهمید. باید قطع کنم.
    -صبر کن. عما..
    صدای بوق بوق که در گوشی پیچید کلافه ضربه ی به روی فرمون زد و گوشی را روی داشبورد انداخت.
    یلد نگاه آمیخته با ترس و نگرانیش را به کیان دوخت.
    -چیزی شده!؟
    در حالی کهماشین رو روشن کرد جواب داد:
    -بایم بریم کلانتری.
    نگران درجایش تکانی خورد و به سرعت به سمته کیان برگشت با تشویش پرسید:
    -چیزی شده؟
    کلافه و عصبی جواب داد:
    -نمیدونم یلدا، نمی دونم.
    با نگرانی نگاهش را از کیان گرفت، تصمیم گرفت تا رسیدن به کلانتری ساکت بماند..
    نگران بود و هر لحظه فکرهای که به ذهنش می رسید ترسش را دو چندان می کرد.
    فکر اینکه عماد اصلا اهل دعوا نبود و چه اتفاقی افتاده که باعث شده بازداشت بشه دل نگرانیش را بیشتر می کرد.
    **********
    پشت سر کیان به حالت دو می دوید، سرعت قدم های کیان آنقدر زیاد بود که یلدا به نفس نفس افتاده بود.
    در اتاق رو باز کرد و وارد شد.
    با باز شدن در عماد و سرگرد به سمتش برگشتن.
    کیان نگاه نگرانش را بین عماد و سرگرد گرداند و با صدای خش دار لب زد:
    -چی شده؟
    سرگرد جدی پرسید:
    -شما!
    عماد سرش رو پایین انداخت لب از لب باز کرد تا حرفی بزند که یلدا وارد اتاق شد و در حالی که نفس نفس می زد گفت:
    -وای نفسم گرفت، چی شد!
    با شنیدن صدای یلدا به سرعت سرش را بالا گرفت.
    ناباورانه لب زد:
    -یلدا؟
    کیان اخم هایش را توی هم کرد.
    -الان وقتش نیست عماد، بگو چی شده؟
    سرگرد به مبل کنار میزش اشاره کرد.
    -بفرمایید بشینید.
    کیان به سمته در مبل قدم برداشت، یلدا هم دنبالش رفت.
    اما هنوز قدم دوم به سوم نرسیده بود که عماد با تشویش فریاد زد:
    -تو نه، تو برو بیرون.
    یلدا متعجب سرش رو بالا گرفت.
    -چرا!
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    صدای باز شدن در و همزمان صدای داوود که در فضا پیچید:
    -ببخشید جناب سرگرد.
    و کنار کیان نشست، یلدا با تردید چرخید.
    با دیدن داوود با آن چهره ی که یک جای سالم نداشت یکه خورد.
    داوود سرش را بالا گرفت با دیدن یلدا، شوکه شد.
    و آروم لب زد:
    -یلدا؟
    از جاش بلند شد و با لحن پر از سوالی پرسید:
    -تو اینجا چکار می کنی؟
    سردرگم نگاهش را به عماد که کلافه تو موهایش چنگ می زد انداخت.
    داوود عصبی بازوی یلدا را به سمته خود کشید.
    -با توام یلدا حرف بزن. تو اینجا چکار میکنی؟
    کیان که اوضاع را درست ندید دستی به سر شانه ی داوود زد و با لحن آرومی گفت:
    -آقا لطفا..
    حرفش را کامل نزده بود که داوودبه شدت دستش را پس زد و با لحن نه چندان درستی گفت:
    -ول کن ببینم، یلدا حرف می زنی یا نه؟
    دوباره بازویش را کشید و اینبار یلدا را به خودش آورد، اخم هایش را در هم برد و عصبی به سمته داوود برگشت.
    نگاهش به چهره دربو داغون داوود که گفت؛ یه جورایی دلش خنک شد و عصبانیتش دو چندان..
    دلش نمی خواست داوود او را در همچین موقعیتی ببیند ولی حالا که دیده بود نباید کم می آورد و میدون رو به نفع داوود خالی می کرد.
    بازویش را که میون پنجه های داوود فشرده میشد رو پس زد و حق به جانب جواب داد:
    -به تو چه! من به هر دلیلی که این جا باشم به تو یکی اصلا مربوط نیست.
    چشم هایش را با حرص بست و غرید:
    -یلدا...
    نگاه تندی به داوود انداخت. و به سمته سرگرد برگشت.
    -ببخشید آقا این دونفر چرا اینجا هستن.
    داوود به سرعت جواب داد:
    -یلدا برو بیرون این قضیه به تو ربط نداره.
    بی توجه به داوود نگاه منتظرش را به سرگرد دوخت.
    سرگرد کلافه سری تکان داد.
    -لطفا آروم باشید، و بشینید.
    یلدا در ظاهر آرامش خود را حفظ کرد و بدون اینکه نگاهی به چهره ی خشم آلود داوود بیاندازد. کنار صندلی عماد نشست.
    که از نگاه تیز داوود دور نماند.
    عماد نیش خندی به چهره ی داوود زد و روی صندلی نشست.
    سرش را سمته یلدا خم کرد و آروم گفت:
    -ببخشید تو دردسر انداختم.
    زیر چشمی نگاه تندی به عماد انداخت، که حساب کار را دستش داد و باعث شد عقب برود.
    سرگرد پرونده رو بست و کنار گذاشت.
    -خب! آقای درویشی شما گفتید رضایت نمی دید!
    -اصلا..
    کیان نگاه متعجبی به عماد و بعد به داوود انداخت.
    -ببخشید جناب سرگرد چرا ایشون باید رضایت بدن!
    -چون آقای رضایی "عماد" ایشون رو به دلایل نامعلوم ضرب و شت کردن.
    یلدا که با تعجب نگاهش را به عماد انداخت:
    -دلیل نامعلوم؟
    عماد به تندی سرش رو بالا گرفت و در جواب سرگرد با لحن عصبی گفت:
    -نه دلایل کاملا مشخص شده من ایشون رو زدم. از خودشون بپرسید جواب می دن.
    داوود با غیض از جایش بلند شد:
    -چرا شر می گی مرتیکه من سر قبر مادر بزرگم نشسته بود که تو عینو قاطر حمله کردی.
    عماد نگاه تند و خشنی بهش انداخت. محکم از جایش بلند شد.
    -که فقط نشسته بودی ها! حرف نمی زدی نه؟
    با گفتن این حرف رنگ از روی داوود پرید و نگاهش به سمته یلدا کشیده شد.
    عماد که متوجه ی رنگ باختگی داوود شد نیش خنده عصبی زد.
    -درسته زدمت اما باور کن خیلی کم زدمت. ولی نترس این آخرش نبود بازم دارم برات..
    سرگرد عصبی روی میز زد.
    -بسه آقا، جلوی من هم داری تهدید می کنی.
    نگاه پر از نفرتش رو به داوود که سرش پایین بود انداخت.
    -خودش می دونه حقشه که خفه خون گرفته.
    کیان با حرص بازوی عماد رو کشید و زیر لب غرید:
    -ساکت شو عماد.
    یلدا که متوجه ی منظور عماد از "حرف های داوود" شده بود، نگاه غمگینش رو از داوود گرفت و آروم گفت:
    -رضایت بده داوود.
    سرش رو بالا گرفت، که یلدا در سکوت از اتاق بیرون رفت و نگاه هر سه نفر رو تا بیرون اتاق همراه خود کشاند..
    《یلدا》

    از کلانتری بیرون اومدم.
    با هوای خنکی که به صورتم خورد نفسم رو به راحتی بیرون دادم.
    با صدای گوشیم از آخرین پله ی جلوی در پایین اومدم و گوشی رو از تو کیف در آوردم.
    با دیدن شماره ناشناس تای ابروم رو بالا دادم و با شک جواب داد:
    -بله بفرمایید!
    -سلام یلدا خانوم.
    صدا واسم آشنا بود اما هر چقدر فکر کردم یادم نیومد صدا متعلق به کیه، که انگار خودش متوجه شد و گفت:
    -مهراد هستم، ترابی..
    -آها، بله ببخشید به جا نیوردم.
    -خواهش می کنم. ببخشید که مزاحم شدم شماره اتون رو از دوستتون گرفتم.
    -نه خواهش می کنم، بفرمایید.
    مکثی کرد و آروم گفت:
    -حالتون بهتر شد!
    با فکر اینکه فقط زنگ زد که حالم رو بپرسه غیر ارادی لبخندی روی لبم نشست و توی حرفش زدنم یکم نرم شدم.
    -ممنون خوبم، خیلی حالم بد نبود فقط یکم تب و لرز داشتم.
    -خوبه خدا رو شکر. خب من...
    همزمان صدای فریاد "هی الاغ" گفتن سربازی اومد که داشت دوستش رو صدا می زد.
    مکثی کرد و با ته خنده توی صداش گفت:
    -بخشید شما بیرونید!
    خنده ام گرفت.
    -آره.
    آروم خندید:
    -بله خب من مزاحمتون نشم.
    -خواهش می کنم مراحمید.
    دوباره مکث کرد و با شک گفت:
    -اگه وسیله ندارید و تنهاید می خواید بیام دنبالتون برسونمتون.
    -نه ممنون، الان تاکسی....
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    -یلدا خانوم، تعارف نکنید لطفا، بگید کجایید میام دنبالتون.
    راست می گـه دیگه تعارف واسه چیه، من که کسی نیست برسونتم پس واسه این دیگه طاقچه بالا نزنم.
    با گفتن "باشه" موافقتم رو نشون دادم و آدرس رو بهش گفتم.
    همزمان که قطع کردم صدای داوود از پشت سرم اومد.
    -یلدا!
    با جدیت برگشتم و جواب دادم:
    -چیه؟
    رو به روم ایستاد و گفت:
    -تو اینجا چکار می کنی!
    -یکبار جوابت رو دادم.
    -به تو چه جوابه من نشد.
    -دقیقا جواب تو همینه.
    عصبی نگاهش رو به اطراف گردوند.
    -یلدا من پسر عمو...
    اجازه ندادم حرفش را کامل بزنه و به سرعت میان حرفش پریدم.
    -نگو.. نگو.. جمله ات رو کامل نکن. انگار یاد رفته چی بهت گفتم ها! اگه یادت رفته بزار یادت بیارم داوود تو هیچیه من نیستی. من یه پسرعمو داشتم به اسم داوود که یکی دوسال قبل واسم مُرد. الان هم اگه هنوز ایستادم و دارم جوابت رو میدم فقط به خاطر اینه که این غریبه ی که رو به روم ایستاده دست از سرم برداره.
    برگشتم تا برم که دستم رو گرفت.
    -یل..
    بی طاقت برگشتم و با خشم دستش رو پس زدم با صدای که از حرص می لرزید و سعی می کردم آروم باشه گفتم:
    -دست به من نزن. امشب من رو اینجا دیدی و منتظری بهت بگم که اینجا چکار می کنم اما نمی گم. میخوای بری به هر کی بگی هم برو بگو بالاتر از سیاهی که رنگی نیست..
    دستش رو پس زدم و به سرعت ازش دور شدم.
    صدای بلند داوود باعث سر جام وایسم.
    -چرا نمی گی برگشتی با نامزد سابقت.
    پوزخنده بی صدایی زدم و به راهم ادامه دادم.
    -یلدا خانوم، یلدا خانوم..
    با صدای کیان ایستادم اما برنگشتم. که همراه با عماد اومد و رو به روم ایستادن.
    این در حالی بود که داوود از کنارمون رد میشد.
    -بله بفرمایید!
    کیان آروم گفت:
    -بیاد خودم می رسونمتون.
    بی توجه به حرفه کیان، نگاه جدی به عماد که خیره خیره نگاهم می کرد انداختم.
    -چرا زدیش!
    لب تر کرد و سرش رو پایین انداخت.
    -خودت می دونی.
    اخم هام رو تو هم کرد.
    -بله من می دونم. اما ربطش رو به شما نمی دونم.
    ناباورانه سرش رو بالا گرفت.
    -اما یلدا...
    پریدم تو حرفش و با تاکید و صدای تقریبا بلندی گفتم:
    -خانوم..یلدا خانوم..
    نگاهم به رو به رو افتاد، ماشین ترابی که درست رو به روم پارک شد.
    -ببخشید من باید برم. خدافظ.
    و بدون اینکه اجازه بدم چیزی بگن از کنارشون رد شدم، از پشت سر هم متوجه نگاه خیره عماد به روی خودم میشدم.
    نیش خندی زدم و زیر لب زمزمه کردم:
    -حالا بخور آقا عماد.
    سوار ماشین شدم، تا نشستم بوی عطر ترابی توی فضا پیچید. با لـ*ـذت نفسم رو دم و باز دم کردم.
    -سلام.
    با صداش به خودم اومدم، برای اینکه نفهمه از بوی عطرش خوشم اومده لبخندی زدم و جواب دادم:
    -سلام.
    لبخندی زد و ماشین رو به حرکت در آورد.
    هنوز بوی عطرش می اومد و داشت دیوونه ام می کرد دوستم داشتم ازش بپرسم اسم عطرش چیه اما خب زشت بود..
    که یهو برگشت سمتم؛ نگاه خیره ی بهم انراخت که هول شدم و عقب رفتم.
    تک خنده ی زد و گفت:
    -ببخشید نمی خواستم بترسونمت.
    لبخند کوتاهی زدم.
    -خدای نکرده اتفاقی افتاده بود!
    متوجه ی منظورش شدم.
    -نه یه دعوا کوچیک بود!
    سریع گفت:
    -سر شما..!؟
    حس کردم یه عصبانیته ریزی توی کلامش بود که سعی می کرد پنهونش کنه. با اینکه دعوا سر خودم بود اما به دروغ گفتم:
    -نه.
    -آها.
    -راستی داداشتون حالش خوب شد؟
    لبخند تلخی زد:
    -نمی دونم.
    با تعجب نگاش کردم که ادامه داد:
    -رفته خونه بابام.
    حیرت زده کامل سمتش برگشتم.
    -اما...
    می خواستم بگم اما مگه دلیل اون حال بدش وتوی کما رفتنش بابات نبود؛ اما لب گزیدم و نگفتم.
    سری تکون داد.
    -خب می گفتی، اما چی...؟
    آروم گفتم:
    -هیچی.
    -مهران یکم پولکیه، بابام این رو فهمیده و اون رو با وعده وعیده پول مدام سمته خودش می کشونه.
    سرم پایین بود و چیزی نگفتم اما نگاه خیره اش رو حس می کردم، در آخر ماشین رو گوشه ی خیابون هدایت کرد و نگه داشت.
    سرم رو بالا گرفتم به اطراف نگاه کردم که نگاهم به همون بستنی فروشی که اون دفعه ازش بستنی خریدیم افتاد.
    سریع برگشتم سمتش که خندید:
    -ایندفعه من میرم بستنی می گیرم و همینجا می خوریم. دیگه هوسه پیاده روی هم به سرمون نمیزنه.
    از حرفش لبخندی روی لبم نشست.و با لحن آروم و ملتمسی گفتم:
    -اما من دلم هوسه پیاده روی کرده.
    نمی دونم چرا اما لبخند از روی لبش رفت و با اون نگاه جدیش که یه حسی درش پنهون بود بهم نگاه کرد.
    زیر نگاهش داشتم کم کم آب میشرم که صدای آروم و گیراش در فضاپیچید:
    -من دیگه طاقت نگرانی رو ندارم.
    با این حرفش نفس تو سـ*ـینه ام حبس شد و تمام تنم گر گرفت.
    نگاهش رو ازم گرفت و از ماشین پیاده شد..
    من موندم و نگاه خیره ام به جای خالی ترابی و صدای که توی گوشم می پیچید:
    "من دیگه طاقت نگرانی رو ندارم."
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    تا وقتی مهراد میاد تو بُهت حرفش بودم، و داشتم حرفش رو تو ذهنم سبک سنگین می کردم که با دوتا بستنی توی دستش اومد.
    در حالی که تو خودش جمع شده بود سعی می کرد با یه دستش دوتا بستنی رو بگیره و با دست دیگه اش درو باز کنه که نمیشد.
    لبخندی روی لبم نشست، خم شدم و در رو واسش باز کردم.
    که لبخندی به روم زد و سوار شد.
    -ممنون، بفرمایید..
    تشکر کردم و بستنی رو ازش گرفتم. همزمان صدای پیام گوشیم بلند شد.
    گوشی رو از تو کیف در آوردم.
    کیان بود که نوشته بود:
    -نشد امروز حرفامون رو بزنیم. لطفا یه زمانی و بگو که هم رو ببینم.
    -در مورد چی میخوای صحبت کنی؟
    -عماد..
    نگاهم روی اسم "عماد" ثابت موند، یاد کار امروزش که افتادم ته دلم غنج رفت..
    درست همون غیرتی که دوست داشتم، نمی دونم چی شنیده بود که اون بلا رو سر داوود آورد..
    اما می دونم که عماد اصلا اهلِ دعوا نیست و...
    با فکر اینکه به خاطرِ من دعوا کرده و پاش به کلانتری باز شده نیشم بازتر شد..
    با قطره ی از بستنی که روی دستم چکید..به خودم اومدم سرم رو بالا گرفتم.. یکم از بستنی روی صندبی ریخته بود.
    به ترابی نگاه کردم که داشت به بیرون نگاه می کرد بود و بستنیش رو می خورد.
    لب گزیدم و سریع بادستمال توی دستم صندلی رو پاک کردم.
    در جوابِ کیان "باشه" ی گفتم، گوشی رو توی کیف گذاشتم. و به خوردن بستنیم ادامه دادم..
    -امروز استاد احدی سراغت رو گرفت.
    بدون اینکه سرم رو بالا بگیرم نگاهم رو به بستنی دوختم داشتم فکر میکردم استاد احدی کیه که گفت:
    -همون استادی که حالش بد ...
    با یادآوری یگانه آهان بلند، بالایی گفتم و سرم رو بالا گرفتم.
    -آها یادم اومد.
    نگاه متعجبش رو که دیدم به خودم اومدم و خجالت زده سرم رو پایین انداختم.
    -ببخشید.
    با ته خنده ی تو صداش گفت:
    -خواهش می کنم.
    سرم رو بالا گرفتم.
    -چکارم داشت؟
    معلوم بود از تغییر حالته یهویم خنده اش گرفته
    اما جلوی خودش رو گرفته. دستی به صورتش کشید و گفت:
    -نیومده بودی سر کلاس، پرسید کجایی؟
    دستمالی از توی جعبه در آوردم، و در حالی که از یادآوری رازه یگانه ناراحت شده بود با افسوس آهی کشیدم و گفتم:
    -خیلی گـ ـناه داره.
    ماشین رو به حرکت در آورد و پرسید:
    -چرا؟
    -به خاطر بیما...
    حرفم رو کامل نزده بودم که یادم اومد یگانه نمیخواست ترابی چیزی بفهمه، لب گزیدم و برای جمع کردن حرفم گفتم:
    -نمیدونم قیافش گـ ـناه داریه.
    چشم هاش گرد شد و با صدای تقریبا بلندی گفت:
    -قیافش چیه؟
    از حرفه خودم خنده ام گرفت.
    سری تکون دادم و حرفم رو تکرار کردم:
    -آره.
    با خنده گفت:
    -به حقه چیزای نشنیده؛ اما خب منم خودم یه چیزای حس کردم.
    به سرعت برگشتم سمتش.
    -چه چیزایی؟
    نگاه کوتاه و پر ابهامی بهم انداخت، با شک پرسید:
    -چیزی شده؟
    هول شدم و سریع گفتم:
    -نه اصلا، فقط کنجکاو شدم بدونم شما چه چیزی حس کردی.
    -آها.
    سر برگردوندم و منتظرش بهش چشم دوختم ولی انگار فراموش کرده بود چی داشت می گفت.
    -خب نمیخواید بگید؟
    -چی رو؟
    -که چی حس کردید؟
    -آها، آره میگم.
    -خب بگید.
    -نگاهاش یه جوریه، خیلی خیره نگاهم می کنه و یه غمی تو چشم هاش هست که ناخودآگاه آدم رو به فکر می بره.
    تای ابروم رو بالا دادم.
    -به چه فکری!؟
    مکثی کرد، و با سکوت کوتاهی گفت:
    -نمیدونم.
    نفسم رو با صدا بیرون دادم و حرفی نزدم..

    *********

    نگاهی به نسرین انداختم که داشت ریز ریز می خندید و با فریال آروم آروم حرف می زد.
    پوفی کشیدم و به صندلی تکیه زدم که بی هوا از پشت ضربه ی محکمی به پشت کمرم خورد و هیلدا کنارم نشست.
    -چه خبرا؟
    اخم هام رو تو هم کشید نگاهی به اطراف انداختم، تک و توک تو کلاس نگاهشون سمته ما بود با حرص آروم گفتم:
    -زهرمار چته کمرم شکست.
    آروم زد روی پام و با شیطنت گفت:
    -فدا سرم، تو از کیان بگو شنیدم نامزدی رو بهم زدی.
    -او تو تازه فهمیدی؟
    چپ چپی بهم رفت و با غیض گفت:
    -بله وقتی ستاره سهیل میشی و به زور توی دانشگاه میشه دیدت بایدم من الان بفهمه.
    و با حرص بیشتر ادامه داد:
    -نه واقعا تو کدوم گوری هستی که..
    نگاهم به بیرون از کلاس افتاد؛ با دیدن استاد احدی که با قدم های بلند و سریع از کنار کلاس رد شد توجه ام از هیلدا گرفته شد.
    در عرض همون چند ثانیه متوجه رنگ پریده اش شدم، نگران از روی صندلی بلند شد و سریع گفتم:
    -الان میام هیلدا.
    و با قدم های بلند و دو مانند از کلاس بیرون اومدم و دنباله یگانه که سمته دستشویی ها رفت، رفتم.
    پشت سرش وارد دستشویی شدم، داشت صورتش رو میشست با دیدنم لبخند تلخی زد و به زور لب زد:
    -یلدا جان قرصم رو از تو کی..
    ادامه ی حرفش با عقی که زد قطع شد، دستپاچه با دستهای لزرون در کیفش رو باز کردم و قرص ها رو در آوردم.
    -بفرمایید.
    قرص رو ازم گرفت که در هین گرفتن قرص دستش به دستم خورد، و سردی دستهاش رو حس کردم.
    با نگرانی قدمی جلو رفتم و پرسیدم:
    -استاد حالتون خوبه؟
    آبی به صورت و دهنش زد و آروم لب زد:
    -خوبم، خوبم عزیزم نگران نباش.
    به دیوار تکیه زد و چشم هاش رو بست.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    حس کردم بی حاله برای همین بازوش روگرفتم که چشم هاش رو باز کردم
    تو چشم هاش اشک حلقه زده بود آروم لب زد:
    -میترسم یلدا، میترسم فرصت نکنم.
    با باز شدن در حرفش رو قطع کرد، یکی از استادها وارد شد با دیدن یگانه نگران پرسید:
    -چی شد یگانه خوبی؟
    سعی کرد درست وایسه.
    -خوبم
    استاد نگاه نگرانی بهم انداخت و گفت:
    -تو بیا برو عزیزم من خودم هستم.
    نگران نگاهم رو به یگانه انداختم که لبخند تلخی زد.
    -برو عزیزم.
    ناچار بیرون اومدم، توی فکر بودم که صدای هیلدا از فکرم بیرون آوردم.
    -یلدا!
    به سمتش برگشتم.
    -جانم؟
    کنجکاو به اطراف نگاه کرد و پرسید:
    -کی رو دیدی که انقدر سریع رفتی بیرون.
    بدون اینکه به منظور حرفش فکر کنم جواب دادم.
    -هیچ کس.
    نیشش باز شد.
    -نه جدی.
    -والا.
    مکث کردم نگاهم به نگاه معنی دارش که افتاد اخم هام تو هم رفت و توپیدم.
    -منظورت چیه هیلدا؟
    صدای خنده اش بلند شد.
    -هیچی ببخشید.
    چشم غره ی بهش رفتم که خنده اش رو خورد و کلاس اشاره کرد.
    -بیا استاد اومد سرکلاس.
    بی حوصله دستم رو به نشونه برو بابا تکون دادم.
    -برو بابا حوصله کلاس ندارم، تو برو من میرم بیرون.
    با تعجب و لحن کشیده ی گفت:
    -یلدا.
    -چیه؟
    دستم رو همراه خودش کشید و گفت:
    -بیا بریم تو هم.
    سریع دستم رو از دستش بیرون کشیدم.
    -وای نه به خدا حوصله ندارم، تو برو..
    با حرص نگام کرد.
    -تو اگه این ترم مشروط نشدی.
    توی هوا بـ..وسـ..ـه ی واسش فرستادم و برگشتم سمته در خروجی سالن دانشگاه رفتم.
    نگاه پر درد و اشک آلود یگانه واسه لحظه ی از جلو چشم هام نمیرفت، نمی دونم چرا خودش به مهراد و مهران نمی گـه.
    شاید هنوز از پدر مهراد میترسه که چیزی نمی گـه، اما خب...
    با دیدن مهران که درست رو به روم کنارِ دوستاش ایستاده بود، مکثی کردم. سرم رو پایین انداحتم و نگاهم رو به زمین دوختم
    صداش تو گوشم پیچید:
    "تا وقتی بتونم ردی از مادر واقعیمون پیدا کنم. چیزی به مهراد نمی گم.."
    چشم هام برق زد، و هیجان زده سرم رو بالا گرفتم و به مهران که داشت سمته بوفه می رفت نگاه گردم.
    همین بود، باید به مهران می گفتم، تنها کسی که می تونه همه چی رو درست کنه.
    بی معطلی به سمتش رفتم و صداش زدم:
    -آقای ترابی،آقای ترابی..
    ایستاد و برگشت با دیدنم لبخندی زد:
    -به سلام خانوم درویشی.
    رو به روش ایستادم.
    -خوب هستید شما!
    -مرسی شما خوبید، کاری داشتید که انقدر هول کردید؟
    با تعجب پرسیدم:
    -هول؟
    انگشت اشاره اش رو به حالت دورانی جلوی صورتش تکون داد ک گفت:
    -از چهره اتون مشخصه.
    سری تکون دادم
    -آها بله درسته
    تای ابروش رو بالا داد:
    -هولید؟
    لب تر کردم با دودلی و تردید نگاهش کردم که اخم ریزی روی پیشونیش نشست و با شک پرسید:
    -چیزی شده؟
    میخواستم بگم اما نمی دونستم چطور بگم یا اصلا چی بگم؟ کلافه نگاهم رو به اطراف گردوندم که نگاهم به یگانه افتاد که داشت میرفت سمته پارکینگ و از چهره ی رنگ پریده اش هم مشخص بود که حالش زیاد خوب نیست.
    -خانوم درویشی؟
    نگاهم رو از یگانه گرفتم و به سمته مهران سوق دادم، با دیدن حال یگانه توی تصمیم مصمم تر شدم و اینبار بدون هیچ تردیدی لب باز کردم و بدون فکر گفتم:
    -باید در مورد یه مسئله مهم باهاتون حرف بزنم.
    با نگاهی جدی و کنجکاوش رو از اطراف کرد و به من چشم دوخت.
    -چه مسئله؟
    کفِ دست هام رو که از استرس عرق کرده بود رو، به مانتوم کشیدم و لب زدم:
    -چیزه...در مورد....
    عصبی میون حرفم پرید و گفت:
    -در مورد چی خانوم درویشی نگرانم کردید.
    هول شدم و تند تند گفتم:
    -نه نه نگران نشید چیزیه مهمی نی...یعنی هست اما خب نگران کننده نیست.
    کلافه چنگی تو موهاش زد و نگاهش رو به اطراف گردوند. و در آخر روی من ثابت نگه داشت:
    -باشه خانوم درویشی باشه، من نگران نیستم حالمم کاملا خوبه شما بفرمایید بگید چی شده؟ چی می خواید بگید؟
    آب گلوم رو به زور قورت دادم که گفت:
    -رنگتون پریده می خواید بریم توی آلاچیق بشینید تا من واستون آب بگیرم.
    از خدا خواسته سریع گفتم:
    -باشه باشه..
    رفتم توی آلاچیق روی صندلی نشستم و مهران هم رفت تا آب بیاره.
    از خودم حرصم گرفته بود،انگار میخواستم چکار کنم که انقدر استرس گرفته بودم.
    -بفرمایید؟
    سرم رو بالا گرفتم و بطری آب معدنی رو از مهران گرفتم و چند جرعه خوردم.
    نشست رو به روم و با تردید گفت:
    -خب؟
    نفسم رو به سختی بیرون دادم و بالاخره لب باز کردم:
    -آقای ترابی من اون روز توب بیمارستان حرفاتون رو شنیدم.
    سرم رو بالا گرفتم و نگاهش کردم تا عکس العملش رو ببینم ولی انگار یادش نبود و نمیدونست منظورم از "حرفاتون" کدوم حرفاس.
    با شک پرسید:
    -کدوم حرفا!
    -در موردِ مادرتون.
    جا خورد اما خیلی سریع به خودش اومد و با جدیت گفت:
    -خب؟
    لبم رو تر کردم و دست هام به هم قلاب زدم تا شاید از استرسم کم بشه.
    -خانوم در..
    نذاشتم حرفش رو ادامه بده و خیلی تند و سریع گفتم:
    -من میدونم مادر شما کیه.
    یکه خورد و کمی عقب رفت آروم لب زد:
    -چی؟
    تکرار کردم:
    -من میدونم مادر اصلی شما کیه.
    ناباورانه لب زد:
    -یعنی چی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    تکرار کردم:
    -من میدونم مادر اصلی شما کیه
    ناباورانه لب زد:
    -یعنی چی؟
    -یعنی اینکه میتونم توی پیدا کردن مادرتون کمک کنم، یعنی در واقعه اصلا نیاز به کمک نیست من میدونم اون کسی که دنبالش می گردید کیه و کجاست؟
    کلافه از جایش بلند شد و عصبی گفت:
    -از کجا باور کنم! از کجا باور کنم که دروغ نمی گی؟
    اخم هام رو توی هم کشیدم. کیفم رو بلند کردم و از روی صندلی بلند شدم با حرص گفتم:
    -باور نمی کنید، نکنید خود دانید.
    چند قدم رفتم که گفت:
    -اون کیه؟
    با غیض برگشتم سمتش و چپ چپی بهش رفتم.
    در مونده گفت:
    -معذرت میخوام شما بگید باور می کنم.
    و با مکث کوتاهی اضافه کرد:
    -یعتی سعی می کنم.
    حیرت زده نگاهش کردم،این چرا انقدرِ پرووِ!؟
    با لحن حیرت زده ای صداش زدم:
    -آقای ترابی؟
    کلافه نگاهش رو به اطراف گردوند.
    -د آخه چرا درک نمی کنید، من از شما تنها و تنها یه اسم و فامیلی می دونم چطور توی همچین موردی بهتون باور کنم؟ شما اگه می خواید کمک کنید به من بگید اونی که می گید مادرمه کیه قول می دم خودم پی اش رو بگیرم و...
    ادامه حرفش رو نداد..
    لبخندی زدم.
    -و راست و دروغ حرفم رو مشخص کنید؟
    نفسش رو با صدا بیرون داد. و بی هوا سر برگردوند و نگاهش رو به چشم هام دوخت.
    -ببینید یلدا خانوم، شما بهتر از همه وضع من رو هم می دونید هم دیدید، من 1سالی هست که در مورد مادر واقعیم فهمیدم توی تمام این یک سال جون کندم که پیداش کنم حتی به خاطر پیدا کردنش حاضر شدم هزار بار به مهراد پشت کنم و در ظاهر برم سمته پدری که فقط خدا می دونه چقدر ازش متنفرم.
    _حاضر شدم بشم اون موجود 4پا و گوش درازی که بابام می خواست بشم، شدم معتادی که همه حتی دوستامم جدیدا ازم دوری می کند که مبادا تنشون به تن من بخوره و مثل من بشن یه تن لش معتاد..پس خواهش می کنم اگه حرفی هست که می خواید بزنید و می دونید میتونه کمکم کنه بهم بگید حتی اگه باورم نکنم، ولی برای دلخوش کردن خودم میرم دنبالش شاید خدا زدو همون چیزی..
    میون حرفش پریدم و آروم لب زدم:
    -استاد احدی..
    حرف تو دهنش موند، چند ثانیه بدون هیچ حرکتی فقط نگام می کرد.
    -کی؟
    دستم رو محکم تر دورِ دسته ی کیفم حلقه کردم، آب گلوم رو قورت دادم و با صدای تحلیل رفته ای لب زدم:
    -استاد احدی، استادِ فارسی عمومی. این ترم من و آقا مهراد باهاشون کل...
    -استاد احدی چیه؟
    با شنیدن صدای مهراد به سرعت برگشتم، وحشت زده نگاهم رو دقیق به صورتش دوختم تا از جالت چهره اش بفهمم چیزی از حرفام رو شنید یا نه..
    مهران که زودتر از من به خودش اومده بود گفت:
    -میخواستم یکی از کلاسام رو حذف کنم داشتم می پرسیدم فارسی عمومی رو با چه استادی بردارم.
    مهراد با شک نگاهش رو از مهران به سمته من سوق داد. و با شک پرسید:
    -شما خوبید!؟
    هول شده سریع گفتم:
    -آره، آره خوبم من خوبم.. من دیگه برم.
    و تند تند قدم برداشتم، که پام پیج خورد نزدیک بود بیوفتم که مهراد بازوم رو گرفت.
    -امان، امان...
    سرم رو بالا گرفتم، مهراد با نگاهی آمیخته با تعجب و شک نگاهم کرد.
    -مطمئنی خوبی؟
    بازوم رو از دستش بیرون کشیدم و آروم لب زدم:
    -آره ممنون.
    و از کنارش رد شدم..
    صدای زنگ خوری گوشیم بلند شد، از تو کیف در آوردم با دیدن اسم کیان جواب دادم.
    -بله؟
    -سلام خوبی؟
    -سلام، مرسی خوبم تو خوبی؟چیزی شده؟
    -نه، فقط قرار بود حرف بزنیم.
    کلافه دستی تو صورتم کشیدم؛ حوصله نداشتم الان هیچ کجا جز خونه برم برای همین گفتم:
    -والا من الان دانشگاهم و کلاس...
    -میام دانشگاه، حرف هام زیاد طول نمیکشه سریع می گم و میرم.
    ناچار جواب دادم:
    -باشه، رسیدی زنگ بزن من بیام بیرون.
    -من الان دم در دانشگام. فعلا.
    و قطع کرد.
    اول میاد بعد زنگ میزنه عجب آدمیه هاا.. شونه ی بالا انداختم و سمته در خروجی رفتم....
    سوار ماشین کیان شدم که برگشت سمتم.
    لبخندی زد و مهربون گفت:
    -خوبی؟
    -مرسی خوبم.
    مکثی کرد و نگاهش رو به بیرون انداخت.
    منتظر نگاهش کردم، میدونستم میخواد در مورده عماد حرف بزنه برای همین یه جورایی یه حالی مثل هیجان و استرس رو داشتم.
    کف دستهام رو مثل همیشه از هیجان به هم گره زده بودم.
    -عماد به خاطر خودت رفت یلدا، رفت که به تو آسیبی نرسه.
    با این حرفش گیج شدم، و با نگاهی گیج و پر از سوال نگاهش کردم، برگشت نگاهش غم داشت..
    آروم با صدای خش دار گفت:
    -عماد رفت چون پدرش تهدید کرده بود که اگه تو رو ترک نکنه و با مهناز ازدواج نکنه، میره پیش پدرت و می گـه که تو و عماد با هم بودید.
    شوکه شدم.. ناباورانه نگاهم به لبهای کیان بود و حرف هایی که می زد.
    باور حرف هایی که میزد سخت بود، انقدر سخت که قدرت صحبت کردن رو ازم گرفته بود.
    -من پدر عماد رو می شناسم و عماد هم بهتر از من پدرش رو...اون اگه حرفی بزنه محاله انجامش نده.
    نفس کشیدن واسم سخت شده بود، بغض سختی توی گلوم نشسته بود صدای کیان تو گوشم می پیچید و هر لحظه حالم رو بدتر می کرد.
    نگاه غمگین و مهربون عماد و لبخند روی لبش...
    اشک هام آروم روی گونم سُر خورد.
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    از ماشین پیاده شدم، بغض سنگینی توی گلوم بود و نفس کشیدن واسم سخت تر از هر کاری شده بود..
    با قدم های بی جون به سمته دانشگاه حرکت کردم، صدای کیان توی گوشم می پیچید و حالم رو بدتر می کرد..
    شنیدن حقیقت واسم سخت اومد؛ خیلی سخت..
    هضم کردنش بدتر از شنیدنش بود..
    چشم هام از اشک تار می دید، وارد دانشگاه شدم دستم رو به دیوار گرفتم تا نکنه نه بیوفتم..
    قدم هام بی جون و نامیزون شده بودن و هر لحظه ممکن بود روی زمین سقوط کنم.
    "عماد، ترسید که تو در برابر کینه ی پدرش اتفاقی واسه ات بیوفته واسه همین رفت"
    چشم هام رو بستم، قطره اشکی آروم روی گونم سُر خورد..
    "عماد عاشقته یلدا، تو هم عاشق اون، خواهش می کنم بیا و تمام کن این دوری رو..."
    چشم هام رو باز کردم، سرم گیج رفت و....
    تکیه دستم از دیوار گرفته شده و به پهلو به سمته زمین سقوط کردم که ترابی رو دیدم که در حالی که با دیدن من کتابهای توی دستش رو روی زمین انداخت به سمتم دوید و...
    در لحظه ی آخر دستی دور کمرم حلقه شد و....

    《دانای_کل》

    بی امان خودش رو به یلدا رسوند و دستهاش رو دور کمرش حلقه زد.
    وحشت زده نگاه ترس آلودش رو به چهره ی بی روح یلدا دوخت و تکونش داد.
    -یلدا...یلدا...
    روی زمین زانو زد و یلدا رو در آغـ*ـوش کشید، ضربه های آرومی به صورتش زد و با صدای دورگه ی بلند گفت:
    -باز کن چشاتو...یلدا!؟
    مهران با نگرانی بالای سر مهراد آمد.
    -چی شده؟
    بی توجه به سوالی که پرسید، به سرعت از روی زمین بلند شد و یلدا رو بغـ*ـل کرد.
    -راه بیوفت مهران.
    و چند قدم بلند به سمته خروجی برداشت. و یلدا رو محکم به خود فشرد.
    -چی شده مهراد؟
    نگاه نگران و کلافه اش رو از چهره ای بی روح و رنگ باخته ی یلدا گرفت و برگشت.
    عصبی گفت:
    -مهران مگه کوری نمی بینی حالش رو، یالا راه بیوفت.
    بدون اینکه اجازه ی حرفه دیگه ی به مهران بدهد از دانشگاه بیرون زد و با قدم های بلند به سمته ماشین رفت.
    با دست راستش سر یلدا رو به سـ*ـینه اش فشرد و داد زد:
    -بدو مهران..بیا سویچ رو از تو کتم در بیار
    مهران دوید و سریع سویچ رو از کت مهراد بیرون کشید و در رو باز کرد.
    در حالی که سعی می کرد آروم باشد و کنترل کارهایش دستش باشد، یلدا رو داخل ماشین گذاشت و سویچ رو از دسته مهران چنگ زد.
    -تو برو به کارت برس.
    و بدون اینکه منتظر حرفی از طرفه مهران باشه، سوارِ ماشین شد و حرکت کرد..
    رفت بدون اینکه متوجه نگاه مات و مبهوت عمادی بشه که کنارِ در ماشینش خشکش زده بود. تمام صحنه هات چند لحظه قبل جلوی چشم هاش زنده بود، یلدا که در آغـ*ـوش مهراد بود و...
    با یادآوری حاله بدِ یلدا وحشت زده تکونی خورد و لب زد:
    -یلدا..!
    بی معطلی چرخید، سوار ماشین شد و دنباله ماشینه مهراد حرکت کرد....
    نگاه نگرانش رو لحظه ایی از جاده رو به رو گرفت و یلدا چشم دوخت.
    بی اختیار دست پیش برد و دسته یلدا رو گرفت..
    با حس سردی دسته یلدا به خودش اومد و به سرعت دست یلدا رو پس زد و نگاهش رو ازش گرفت..
    عصبی و کلافه چنگی به موهایش زد و زیر لب زمزمه کرد:
    -لعنتی..
    مشته آرومی به روی فرمون زد و سعی کرد به بوی عطر دیووانه کننده ی یلدا که در فضا پیچیده بود توجه نکند..
    پاش رو، روی گاز فشرد و سرعتش رو بالاتر برد، و مدام از روی کلافگی چنگی به موهایش می زد.
    بعد از چند دقیقه به بیمارستان رسید.. ماشین رو به حالت کج گوشه ی خیابون پارک کرد و پیاده شد..
    یلدا رو دوباره در آغـ*ـوش کشید و از ماشین پیاده کرد و سمته بیمارستان دوید..
    که همزمان ماشینه عماد پشت سر ماشین توقف کرد، بدون لحظه ب مکث به سرعت کمربند رو باز کرد پیاده شد و دنباله مهراد دوید...
    -دکتر...دکتر..
    پرستار به سمتش آمد.
    -چی شده آقا؟
    بی اختیار نگاه نگرانش رو به سمته پرستار سوق داد و لب زد:
    -زنم..زنم حالش بده..
    صدای آروم اما محکمش در فضا پیچید و باعث شد عماد که چند قدمی از او فاصله داشت مات و مبهوت در جایش بایستت.. و کم کم اخم هایش درهم رفت و دست هایش را مشت کرد..
    -باشه، بفرمایید این سمت..
    وارد اتاق شد، یلدا رو؛ روی تخت گذاشت و نگران رو به پرستار پرسید:
    -خب دکتر کجاست؟
    -لطفا آروم باشید آقا؛ شما بفرمایید بیرون الان دکتر هم میاد. بفرمایید..
    با نگرانی از اتاق بیرون اومد، کلافه دستی به صورتش کشید و روی صندلی کنار در اتاق نشست.
    که نگاهش به نگاه عماد افتاد اما خیلی زود نگاهش رو گرفت..
    دکتر اومد و بدون هیچ حرفی وارد اتاق شد.
    ********
    با صدای بسته شدن در، چشم هاش رو آروم باز کرد. در لحظه ی اول گیج به اطراف نگاه کرد..
    چند لحظه گذشت تا اتفاقات چند ساعت قبل رو به خاطر آورد.
    حرف های کیان رو دوباره به خاطر آورد، و قلبش به درد اومد..
    صدای قدم های که به تخت نزدیک میشد در فضا پیچید، آروم سر برگردوندم تا شخصی که وارد اتاق شد رو ببینه.
    با دیدن عماد یکه خورد، و خیلی سریع تکیه اش رو از تخت گرفت و با صدای گرفته و خش دار لب زد:
    -عماد.
    لبخندِ مهربونی زد.
    -جانِ عماد..
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    آخ که چقدر دلش هوای این جانم گفتن های عماد رو داشت..
    بغضش سنگین تر شد و اشک به چشم هاش هجوم آورد. صدای کیان توی گوشش پیچید:
    "پدرش تهدید کرده بود که اگه تو رو ترک نکنه میاد و همه چی رو به پدرت می گـه"
    چونش از بغض لرزید دست های لرزونش رو بالا آورد و به سمته عماد گرفت آروم ناله کرد:
    -عماد!
    بی طاقت چند قدم آخر رو بلند برداشت و یلدا رو در آغـ*ـوش کشید.
    صدای بم و مردونه اش در گوشه یلدا پیچید:
    -جان دله عماد! بگو قربونت بشم بگو عماد به فدات.. بگو چی می خوای بگو چه بلایی به سرت اومده که انقدر اشک داری بگو دنیای عماد..
    سرش رو، روی سـ*ـینه ای عماد گذاشت و چنگی به پیراهنش زد.
    بی طاقت و بی مهابا با صدای بلند گریه می کرد و صدای هق هق ظریفش در فضا پیچیده بود.
    دست هاش رو نوازش گونه روی موهای یلدا کشید، و بی طاقت تند تند بـ..وسـ..ـه ی به روی سرش می زد.
    بغضی که در گلویش بود را به سختی نگه داشته تا گریه نکند و حاله یلدا را بدتر نکند..
    به خودش قول داده بود دیگه یلدا رو اذیت نکنه و...
    عقب رفت و دستهاش رو دو طرفه صورته یلدا قاب کرد نگاه مهربونش رو به نگاه گریون و غم آلود یلدا دوخت.
    -گریه نکن قربونت بشم. دیگه گریه نکن من دیگه هستم..ببین من اینجام و محاله دیگه برم..
    لبخند تلخی روی لبه یلدا نشسته و بی طاقت خودش رو جلو کشید؛ دست هاش رو دور کمرم عماد حلقه زد و سرش رو، روی سـ*ـینه اش گذاشت.
    همزمان در باز شد و مهراد وارد اتاق شد.
    مات و مبهوت به صحنه ی رو به رویش خیره بود، پلاستیک خریدش از لای مشتش روی زمین افتاد، با صدای برخورد قوطی کپموت روی زمین یلدا و عماد به سرعت برگشتن.
    یلدا با تعجب نگاه سردرگمی به مهراد دوخت و آروم لب زد:
    -آقای ترابی!؟
    به خودش اومد و به سرعت خم شد و پلاستیک رو برداشت، در حالی که سعی می کرد حال بدش رو نشون نده با جدیت گفت:
    -ببخشید نمی دونستم کسی تو اتاقه.
    پلاستیک رو، روی میز کوچیکی که اون وسط بود گذاشت، بدون اینکه حتی نگاه کوتاهی به یلدا بندازه با همون جدیت و سردی خاص خودش از اتاق خارج شد. "آرامشی داره صدات که دردمو کم می کنه، چیزی بگو حرفای تو بدجوری خوبم می کنه"
    در رو که بست برای لحظه ی چشم هاش رو بست تا به خودش بیاد.
    نفسش رو به سختی بیرون داد، با نگاهی کلافه و سردرگم به اطراف نگاه کرد.. برگشت و با قدم های محکم از بیمارستان بیرون زد
    " تو طرف من باش، من عشقمو ثابت می کنم صد بار برگردم عقب باز انتخابت می کنم.."
    سر برگردوندم و با نگاهی پر از هیجان و عشق به عماد زل زد.
    سنگینی نگاه یلدا رو که حس کرد همزمان با عوض کردن دنده، سر برگردوند..
    لبخند مهربونی به روی یلدا زد و بی صدا لب زد:
    -قربونت برم.
    "اگه میخوای برو ولی، وقتی من اینجا نیستم. من خونه باشم شک نکن بازم جلوت وایمیستم"
    دستش رو جلو آورد، یلدا که منظورش رو فهمید لبخندش عمیق تر شد..
    و دستش رو توی دسته عماد گذاشت، نگاهش رو از جاده گرفت و مهربون به چشم های یلدا چشم دوخت و همزمان دست یلدا رو به ل*ب*هاش نزدیک کرد و بـ..وسـ..ـه به دستش زد.
    "قبول کن که عاشقت اونم اینجوری که منم واسه نگه داشتنت به هر چیزی چنگ زدم. "
    ماشین رو، لبه ی پرتگاه نگه داشت...
    درست همون جایی که چند روز قبل داشت از غم عشق یلدا از ته دل فریاد میزد و اشک می ریخت.
    آروم لب زد:
    -پیاده شو.
    بی هیچ حرفی پیاده شد. صدای در، در فضای ساکت اطراف پیچید..
    یلدا که با وزیدن باد سردی به خودش لرزید دستهاش رو دور خودش حلقه زد..
    که عماد از پشت دستش رو دور کمر یلدا حلقه زد، سرش رو جلو آورد و بـ..وسـ..ـه ی به گونه ی یلدا زد آروم زمزمه کرد:
    -سردته؟
    سرش رو به معنی مثبت تکون داد، عقب رفت و با گفتن:
    -صبر کن.
    سمته ماشین رفت، در عقب رو باز کرد و کاپشنش رو در آورد و روی شونه ی یلدا انداخت و از پشت دوباره بغلش کرد.
    -الان گرم میشی.
    و گرمی بـ..وسـ..ـه ی روی گونه ی یلدا که بیش از بیش یلدا را در خلصه ی شیرینی فرو برد.
    چشم هاش رو با لـ*ـذت بست و دستش رو روی دسته عماد که روی شکمش بود گذاشت.
    هر دو چشم هایشان را بسته بود و در سکوت از کنار هم بودن لـ*ـذت می بردن..
    صدای موج های دریا که از پایین پرتگاه به گوش می رسید و بادی که می وزید لحظه را برای هر دو زیباتر و ماندگار تر کرده بود..
    بعد از لحظه ی عماد چشم هایش را باز کرد، دست هاش رو از دور کمرم یلدا باز کرد وقدمی به پرتگاه نزدیک تر شد.
    و بی هوا دوباره به سمته یلدا چرخید:
    -یلدا!
    مهربون جواب داد:
    -جانم!؟
    -میدونی آخرین بار که اومدم اینجا کی بود؟
    -کی بود؟
    -چند روز قبل، اومدم و اینجا نیت دلم رو با غیرتم یکی کردم. دلم تو رو می خواست اما غیرتم سر دلم مدام فریاد می زد.. قدمی برداشت:
    -غیرتت چی می گفت؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا