"کجا باید برم! یه دنیا خاطرات تو رو یادم نیاره. کجا باید برم! که یک شب فکر تو منو راحت بزاره "
از ماشین پیاده شد. باد خنکی وزید که باعث شد چشم هایش را آروم روی هم بذاره.
به سمته پرتگاه قدم برداشت.
"چه کردم با خودم که مرگ و زندگی برام فرقی نداره. محاله مثل من توی این حال بد طاقت بیاره.
کجا باید برم که تو هر ثانیه ام تو رو اونجا نبینم؟"
صدای "عماد" گفتن یلدا در گوشش پیچید.
اشک هایش آروم روی گونش سُر خورد.
بی طاقت چشم هایش را باز کرد و از ته دل فریاد زد:
-خدا، خد
"کجا باید برم که بازم تا ابد به پای تو نشینم
قرار بعد از تو چه روزایی رو توی تنهایی ببینم.
دیگه هر جا برم چه فرقی می کنه از عشق تو همینم."
هق هق مردانه اش در فضای ساکت اطراف پیچید.
فریاد زد:
-خدا، ببینن منو خدا.
بی جون خم شد و دستانش را به زانوهایش زد.
با صدای بلند بی مهابا اشک می ریخت و در آخر بی حال روی زمین زانو زد و پیشانیش را روی خاک گذاشت.
کیان از ماشین پیاده شد و با نگاه غم آلود و نگرانش به عماد خیره شد.
انقدر اشک ریخت که دیگه صدایی از گلویش بیرون نمی اومد، و تنها با صدای آرومی ناله می کرد.
کیان با نگرانی جلو رفت، کنارش زانو زد و دستش رو روی شونه اش گذاشت.
-عماد بسه دیگه، بیا بریم.
سرش رو بالا گرفت و نگاه سرخ و اشک آلودش رو به کیان دوخت.
با صدای گرفته و خش داری لب زد:
-خستم کیان، خیلی خستم..
بی طاقت عماد رو محکم در آغـ*ـوش کشید و به دور از چشم عماد اجازه داد اشک هایش جاری شود..
*********
-یلدا حرف می زنی یا نه؟
کلافه پتو رو کنار زد و روی تخت نشست.
-یسنا تا کی می خوای بالای سر من بشینی و هی بپرسی چته، چته، چته...؟ یبار گفتم هیچیم نیست دیگه.
-پس چرا نمیخوای بری بیمارستان.
نفسش رو با صدا بیرون داد و با حرص گفت:
-چون حالم خوبه، تا جایی که من هم اطلاع دارم آدم سالم بیمارستان نمیره.
چپ چپی به یلدا رفت.
-آره مشخصه.
-یسنا می ری بیرون یا نه؟
از جاش بلند شد و با غیض گفت:
-خیلی خب بابا رفتم.
و از اتاق بیرون رفت، با رفتن یسنا با حرص پتو رو کنار زد و "اه" بلندی گفت که در دوباره باز شد و یسنا سرش رو داخل آورد.
-چی شد؟
با عصبانیت در حالی که از دسته یسنا و کارهایش خسته شده بود جیغ زد:
-یسنا.
خنده کنان بیرون رفت و در رو بست.
داد زد:
-بی شعور.
صدای خنده آلود یسنا از پشت در اومد.
-مرسی نظر لطفته.
از روی تخت بلند شد و سمته حمام رفت که بین راه با صدای زنگ گوشیش ایستاد بی حوصله برگشت و گوشی رو از روی عسلی برداشت.
با دیدن شماره کیان، تمام تنش یخ بست و دستانش بی حرکت موند.
مات شده به صحفه ی گوشی خیره نگاه می کرد که گوشی قطع شد و بعد از لحظه ی دوباره زنگ خورد.
چشم هاش رو بست و سعی کرد آروم باشه تا بتونه گوشی را جواب بدهد، دلش شورِ عماد را میزد و هنوز حاله امروز صبحش را فراموش نکرده بود.. با تردید انگشتش رو روی گوشی کشید و تماس رو وصل کرد.
-سلام!
آب گلوش رو به زور قورت داد و لب زد:
-سلام.
-خوبی؟
بی جون روی تخت نشست، دل دل می کرد تا حالِ عماد رو بپرسه، لب باز کرد تا حرفی بزند که منصرف شد و لب گزید.
-یلدا!
بغضش را به سختی قورت داد.
-بله!
-صدام رو داری؟
-آره.
-پرسیدم خوبی؟
سرش رو پایین انداخت، با صدای آروم و بغض داری لب زد:
-خوبم.
-صدات...
میون حرفش پرید و کلافه پرسید:
-کیان چرا زنگ زدی؟اتفاقی افتاده؟
لبخندی روی لبِ کیان نقش بست، نگاهش رد به عماد که روی مبل خوابش بـرده انداخت.
-نگرانشی؟
از سوالی که کیان بی مقدمه پرسید شوکه شد ک رنگ باخت، و به تته پته افتاد.
-نگ...نگران....کی؟
لبخندش عمیق تر شد.
-نگران عماد.
سعی کرد جدی باشد و برخلاف حرف دلش که فریاد می زد "آره نگرانشم" گفت:
-نه.
آروم خندید.
-خوبه، پس یعنی اگه من بگم الان عماد توی بیمارستانه اصلا و اصلا هول نمیشی؟
با شنیدن حرفه کیان، یه چیزی توی دلش ریخت و واسه لحظه ی قلبش نزد.
وحشت زده لب زد:
-عماد چه بلایی سرش اومده کیان؟
-تو که گفتی...
-کیان.
با فریاد یلدا که پر از بغض و عجز بود، ساکت شد.
سری به نشونه تاسف تکون داد.
-دوتاتون دیوونه اید، به خدا روانید..
با عجز لب زد:
-کیان تو رو خدا حرف بزن.
و به گریه افتاد.
-یلدا دروغ گفتم، عماد حالش خوبه..
هق زد.
-دروغ می گی.
و هق هق گریه اش بلند شد.
کلافه چنگی تو موهایش زد، و از جایش بلند شد.
-یلدا گریه نکن، به جان عماد قسم دروغ گفتم؛ می خواستم ببینم تو چکار می کنی.
ناباورانه سرش رو بالا گرفت؛ تازه فهمید چه رکبی از کیان خورده، اما با فکر اینکه عماد حالش خوبه لبخندِ عمیقی روی لبش نشست و به سرعت گوشی رو قطع کرد.
بی تاب از روی تخت بلند شد و با صدای هیجان زده ی زمزمه کرد:
-خدا رو شکر، خدا رو شکر..
دستش رو، روی صورتش گذاشت و اینبار از هیجان گریه کرد، میون گزیه از ته دل می خندید و زمزمه وار می گفت:
-خدا رو شکر.
از ماشین پیاده شد. باد خنکی وزید که باعث شد چشم هایش را آروم روی هم بذاره.
به سمته پرتگاه قدم برداشت.
"چه کردم با خودم که مرگ و زندگی برام فرقی نداره. محاله مثل من توی این حال بد طاقت بیاره.
کجا باید برم که تو هر ثانیه ام تو رو اونجا نبینم؟"
صدای "عماد" گفتن یلدا در گوشش پیچید.
اشک هایش آروم روی گونش سُر خورد.
بی طاقت چشم هایش را باز کرد و از ته دل فریاد زد:
-خدا، خد
"کجا باید برم که بازم تا ابد به پای تو نشینم
قرار بعد از تو چه روزایی رو توی تنهایی ببینم.
دیگه هر جا برم چه فرقی می کنه از عشق تو همینم."
هق هق مردانه اش در فضای ساکت اطراف پیچید.
فریاد زد:
-خدا، ببینن منو خدا.
بی جون خم شد و دستانش را به زانوهایش زد.
با صدای بلند بی مهابا اشک می ریخت و در آخر بی حال روی زمین زانو زد و پیشانیش را روی خاک گذاشت.
کیان از ماشین پیاده شد و با نگاه غم آلود و نگرانش به عماد خیره شد.
انقدر اشک ریخت که دیگه صدایی از گلویش بیرون نمی اومد، و تنها با صدای آرومی ناله می کرد.
کیان با نگرانی جلو رفت، کنارش زانو زد و دستش رو روی شونه اش گذاشت.
-عماد بسه دیگه، بیا بریم.
سرش رو بالا گرفت و نگاه سرخ و اشک آلودش رو به کیان دوخت.
با صدای گرفته و خش داری لب زد:
-خستم کیان، خیلی خستم..
بی طاقت عماد رو محکم در آغـ*ـوش کشید و به دور از چشم عماد اجازه داد اشک هایش جاری شود..
*********
-یلدا حرف می زنی یا نه؟
کلافه پتو رو کنار زد و روی تخت نشست.
-یسنا تا کی می خوای بالای سر من بشینی و هی بپرسی چته، چته، چته...؟ یبار گفتم هیچیم نیست دیگه.
-پس چرا نمیخوای بری بیمارستان.
نفسش رو با صدا بیرون داد و با حرص گفت:
-چون حالم خوبه، تا جایی که من هم اطلاع دارم آدم سالم بیمارستان نمیره.
چپ چپی به یلدا رفت.
-آره مشخصه.
-یسنا می ری بیرون یا نه؟
از جاش بلند شد و با غیض گفت:
-خیلی خب بابا رفتم.
و از اتاق بیرون رفت، با رفتن یسنا با حرص پتو رو کنار زد و "اه" بلندی گفت که در دوباره باز شد و یسنا سرش رو داخل آورد.
-چی شد؟
با عصبانیت در حالی که از دسته یسنا و کارهایش خسته شده بود جیغ زد:
-یسنا.
خنده کنان بیرون رفت و در رو بست.
داد زد:
-بی شعور.
صدای خنده آلود یسنا از پشت در اومد.
-مرسی نظر لطفته.
از روی تخت بلند شد و سمته حمام رفت که بین راه با صدای زنگ گوشیش ایستاد بی حوصله برگشت و گوشی رو از روی عسلی برداشت.
با دیدن شماره کیان، تمام تنش یخ بست و دستانش بی حرکت موند.
مات شده به صحفه ی گوشی خیره نگاه می کرد که گوشی قطع شد و بعد از لحظه ی دوباره زنگ خورد.
چشم هاش رو بست و سعی کرد آروم باشه تا بتونه گوشی را جواب بدهد، دلش شورِ عماد را میزد و هنوز حاله امروز صبحش را فراموش نکرده بود.. با تردید انگشتش رو روی گوشی کشید و تماس رو وصل کرد.
-سلام!
آب گلوش رو به زور قورت داد و لب زد:
-سلام.
-خوبی؟
بی جون روی تخت نشست، دل دل می کرد تا حالِ عماد رو بپرسه، لب باز کرد تا حرفی بزند که منصرف شد و لب گزید.
-یلدا!
بغضش را به سختی قورت داد.
-بله!
-صدام رو داری؟
-آره.
-پرسیدم خوبی؟
سرش رو پایین انداخت، با صدای آروم و بغض داری لب زد:
-خوبم.
-صدات...
میون حرفش پرید و کلافه پرسید:
-کیان چرا زنگ زدی؟اتفاقی افتاده؟
لبخندی روی لبِ کیان نقش بست، نگاهش رد به عماد که روی مبل خوابش بـرده انداخت.
-نگرانشی؟
از سوالی که کیان بی مقدمه پرسید شوکه شد ک رنگ باخت، و به تته پته افتاد.
-نگ...نگران....کی؟
لبخندش عمیق تر شد.
-نگران عماد.
سعی کرد جدی باشد و برخلاف حرف دلش که فریاد می زد "آره نگرانشم" گفت:
-نه.
آروم خندید.
-خوبه، پس یعنی اگه من بگم الان عماد توی بیمارستانه اصلا و اصلا هول نمیشی؟
با شنیدن حرفه کیان، یه چیزی توی دلش ریخت و واسه لحظه ی قلبش نزد.
وحشت زده لب زد:
-عماد چه بلایی سرش اومده کیان؟
-تو که گفتی...
-کیان.
با فریاد یلدا که پر از بغض و عجز بود، ساکت شد.
سری به نشونه تاسف تکون داد.
-دوتاتون دیوونه اید، به خدا روانید..
با عجز لب زد:
-کیان تو رو خدا حرف بزن.
و به گریه افتاد.
-یلدا دروغ گفتم، عماد حالش خوبه..
هق زد.
-دروغ می گی.
و هق هق گریه اش بلند شد.
کلافه چنگی تو موهایش زد، و از جایش بلند شد.
-یلدا گریه نکن، به جان عماد قسم دروغ گفتم؛ می خواستم ببینم تو چکار می کنی.
ناباورانه سرش رو بالا گرفت؛ تازه فهمید چه رکبی از کیان خورده، اما با فکر اینکه عماد حالش خوبه لبخندِ عمیقی روی لبش نشست و به سرعت گوشی رو قطع کرد.
بی تاب از روی تخت بلند شد و با صدای هیجان زده ی زمزمه کرد:
-خدا رو شکر، خدا رو شکر..
دستش رو، روی صورتش گذاشت و اینبار از هیجان گریه کرد، میون گزیه از ته دل می خندید و زمزمه وار می گفت:
-خدا رو شکر.
دانلود رمان های عاشقانه
آخرین ویرایش توسط مدیر: