کامل شده رمان پاییز چشم هایت | fakhteh2017کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

fakhtehhosseini

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/01/07
ارسالی ها
246
امتیاز واکنش
911
امتیاز
266
پاییز چشمهایت...
بخش81
به قلم: فاخته

مهران گفت : بریم ساحل فاخته خیلی دریارو دوست داره

متین گفت : اووووو کی میره این همه راهو اقای زن ذلیل

مهران خنده ای کرد و گفت : زن ذلیل نه داداش عاشق

دندونامو از حرص رو هم فشار دادم عاشق ... حالم ازین حرف هاش به هم میخورد عشقی رو که بخوای با زور و تهدید به دست بیاری ...

غزاله رفت کنار متین منم بالاجبار توی ماشین مهران نشستم پس گردش بهونه بود میخواست غزاله رو دک کنه با اخم به رو به روم زل زده بودم که مهران گفت : این فاخته خانوم ما نمیخواد یکم به ما محل بده

جوابی بهش ندادم

_ دلخوری ؟

_ نباشم ؟ تو با زور و تهدید منو مجبور کردی که به این ازدواج رضایت بدم

_ تو چرا نمیفهمی ؟ من دوستت دارم

صورتمو اونطرف کردم و از شیشه ماشین به ادمای خوشحال بیرون زل زدم و توی دلم به این شادیاشون غبطه خوردم ، مهرانم دیگه بحثو ادامه نداد همون موقع ماشین متین اومد کنار ماشین ما و اشاره کرد شیشه رو پایین بکشم بعد گفت : مهران بیا مسابقه تا اونجا

مهران گفت : باشه بزن بریم
 
  • پیشنهادات
  • fakhtehhosseini

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/07
    ارسالی ها
    246
    امتیاز واکنش
    911
    امتیاز
    266
    پاییز چشمهایت...
    بخش82
    به قلم: فاخته
    و به دنبال این حرف ماشین از جا کنده شد با سرعت رانندگی از ترس به صندلی ماشین چسبیده بودم جیغ هم نمیتونستم بزنم مهران یه آن برگشت منو نگاه کرد اخماش توهم رفت سرعتشو کم کرد و ماشینو یه گوشه نگه داشت

    _ ببینمت فاخته ، دختر رنگت مثل گچ سفید شده چرا نمیگی میترسی

    پیاده شد و بعد از چند لحظه که برگشت یه بطری آب معدنی دستش بود با یه بسته شکلات یدونه شکلات باز کرد و جلوی دهنم نگه داشت : دهنتو وا کن عزیزم

    صورتمو برگردوندم که گفت : باشه از دست من نخور شکلات رو کف دستم گذاشت و گفت : بخور

    _ نمیخوام خوبم

    _ تا اینو نخوری منم حرکت نمیکنم تا شب همینجا میمونیم

    ناچار یه تیکه از شکلاتو خوردم یهو نصف شکلات از دستم قاپیده شد و مهران خوردش بعدشم گفت : چه خوشمزه بودا

    بطری ابو جلوم گرفت ازش گرفتم یه قلوپ خوردم . بطریو ازم گرفت و تا ته خورد بعدشم راه افتاد وقتی رسیدیم لب ساحل غزاله و متین اونجا بودن متین با خنده رو به مهران گفت : دیدی من برنده شدم

    مهران لبخندی زد و گفت : بله تو برنده شدی متین خان

    متین یه تای ابروشو بالا انداخت و گفت : حالا در ازای باختت برو برامون بستنی بخر

    مهران گفت : تو برنده شدی به من چه دست منو گرفت و به سمت دریا کشوند و گفت : تا تو میری بستنی بگیری ما یکم میریم آب بازی

    با حرص دستمو از تو دستش کشیدم و گفتم : من نمیخوام خیس شم خودت برو

    _ نخیر خانوم تو هم میای

    اه خدای بزرگ منو از دست این نجات بده : نمیام خب ؟

    با لب و لوچه ای اویزون گفت : باشه بابا نیا من میرم بستنی بخرم
     

    fakhtehhosseini

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/07
    ارسالی ها
    246
    امتیاز واکنش
    911
    امتیاز
    266
    پاییز چشمهایت...
    بخش83
    به قلم: فاخته
    رفتم کنار غزاله و متین نشستم و داشتم در یا رو تماشا میکردم که صدایی آشنا باعث شد نگاهمو از دریا بگیرم . امیرمسعود اینجا چیکار میکرد .

    _ سلام

    همه جوابشو دادن که گفت : چه خبره ! جمعتون جمعه

    متین باز بیجا حرف زد : ما که نمیخواستیم بیایم داداش همش تقصیر این لیلی و...

    یهو ساکت شد برگشتم دیدم غزاله نیشگونش گرفته نمیدونم امیرمسعود فهمید یا نه ولی با توجه به شناختی که ازش داشتم فهمیدن ماجرا کاری براش نداشت ،غزاله و متین داشتن باهم حرف میزدن امیرمسعود هم همونطور کنارمون ایستاده بود فقط خدا کنه زودتر بره ...

    سرشو اورد کنار گوشم و گفت : چرا باید زودتر برم ؟

    بعد منتظر جواب شد ... حالا چی بهش بگم خدا

    _به سلام آقا امیرمسعود ... شما کجا اینجا کجا

    _ سلام مهران جان داشتم از اینطرفا رد میشدم که اینارو دیدم اومدم

    _ اهان زودتر میومدی برای شما هم بستنی میگرفتم

    _ ممنون من بستنی نمیخورم

    _ نه چرا نخوری این یه بستنی معمولی نیست که مناسبت داره

    یه بستنی از توی سینی داد دست امیرمسعود و گفت : بخور من برا خودم میگیرم

    امیرمسعود پرسید : چه مناسبتی ؟

    _مگه خبرنداری !!! ازدواج منو فاخته دیگه ...

    یهو بستنی از دست امیرمسعود افتاد زمین نصفشم روی پیراهنش ریخت تو چشمام زل زده بود

    مهران : ا چی شد امیرجان بستنی که از دستت افتاد زمین بذار برم بخرم

    _ ممنون نمیحواد من دیگه دارم میرم

    یه لحظه برق اشکو توی چشماش دیدم قلبم به درد اومد اون لحظه نفرتم از مهران چند برابر شد بالاخره زهرشو ریخت ، امیرمسعود خداحافظی سرسری کردو از کنارمون دور شد به غزاله نگاه کردم با نگرانی به من چشم دوخته بود لب هامو روی هم فشار دادم تا اشکم درنیاد ...

    اون روز که جزو بدترین روزهای عمرم بود بالاخره گذشت تو ماشین مهران نشسته بودم و داشت به سمت خونه میرفت بعد از اون کاری که کرد باهاش یه کلمه هم حرف نزده بودم
     

    fakhtehhosseini

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/07
    ارسالی ها
    246
    امتیاز واکنش
    911
    امتیاز
    266
    پاییز چشمهایت...
    بخش84
    به قلم: فاخته

    مهران : فاخته منو نگاه کن

    محلش ندادم

    _گفتم به من نگاه کن

    با حرص شروع کردم به کندن پوست لبم که گفت : ببخشید گلم

    ...

    رسیدیم در خونه درو باز کردم اومدم پیاده شم که مچ دستمو گرفت و گفت : بخشیدی

    دستمو از دستش دراوردم و گفتم : خداحافظ

    وارد خونه شدم مامانمینا توی سالن نشسته بودن سلامی کردم و به اتاقم رفتم در اتاقو بستم دیگه نتونستم طاقت بیارم بغضی که از صبح سربسته مونده بود بالاخره شکست و به اندازه تموم بدبختیام و دردایی که هیچ کس نمیفهمید اشک ریختم...

    یک هفته به همین منوال گذشت بیشتر اوقات تو اتاقم بودم و حوصله هیچ کسو نداشتم فرهاد هم برگشته بود شیراز امیرمسعود هم بعد از اون روز ندیده بودمش فقط یه بار بین حرفهای مامانم شنیدم که گفت شمسی خانوم گفته امیرمسعود برای کاری رفته شهرستان ... اونم دردمو نفهمید و از این ماجرا خودشو کنار کشید اونی که فکر میکردم تنها کسیه که همیشه دردمو میفهمه ...

    ****

    توی سالن آزمایشگاه نشسته بودم و منتظر بودم مهران جواب ازمایش هارو بیاره فقط دعا میکردم که جوابش منفی باشه مهران اومد جلوم وایستاد سرش توی برگه بود

    با استرس نگاهش میکردم البته نه استرس برای منفی بودن جواب استرسم برا این بود که مبادا جواب مثبت باشه

    _ چی شد ؟

    _ حدس بزن

    _ نمیدونم

    _ مثبته خانومم

    خشک شدم دیگه هیچ راهی نبود که من زن این نشم ، خدای من ...

    توی ماشین نشسته بودیم اصلا حواسم به اطراف نبود یهو ماشین رو نگه داشت

    _ کجا اومدیم ؟

    _ پیاده شو میفهمی عزیزم
     

    fakhtehhosseini

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/07
    ارسالی ها
    246
    امتیاز واکنش
    911
    امتیاز
    266
    پاییز چشمهایت...
    بخش85
    به قلم: فاخته

    پیاده شدم جلوی یه پاساژ بودیم وارد پاساژ شدیم اینجا که پاساژ لباس عروس بود همیشه لباسارو از تو ویترین با ذوق نگاه میکردم و فکر میکردم وقتی خودم بیام بهترینشو انتخاب میکنم ولی امروز هیچ حس و ذوقی برای این لباس عروسا نداشتم مهران هی با ذوق لباسارو نشونم میداد وقتی با سردی اخلاقم مواجه میشد پوفی میکشید یهو دستمو کشید تو یه مغازه و گفت : بیا ببینم دختر بریم از داخل مغازه ببینیم

    من که اصلا به لباس ها نگاه نمیکردم همش مهران نظر میداد

    _ اون خوبه فاخته ؟

    _ نمیدونم

    رو به خانومی که صاحب مغازه بود گفت : میشه به خانومم کمک کنید اون لباسو پرو کنه

    رو به مهران گفتم : هنوز خیلی زوده حالا بعدا لباس میگیرم ( ته دلم هنوز امیدی به سر نگرفتن این مراسم داشتم )

    _ برو بپوش عزیزم

    دنبال اون خانوم رفتم لباسو پوشیدم خانومه گیره ی موهامو باز کرد که موهای بلندم دورم ریخت

    با لبخند نگام کردو گفت : ماشاالله چه خوشگل شدی خانومی خوش به حال شوهرت

    اهی کشیدم و خواستم لباسو عوض کنم که خانومه گفت : وایسا شوهرت میخواد ببینتت

    نمیخواستم مهران منو با این لباس ببینه برا همین گفتم : ما هنوز محرم نشدیم راحت نیستم

    باشه ای گفتو رفت سریع لباسمو عوض کردم و رفتم بیرون ، مهران تا چشمش به من افتاد گفت : ا تو که لباستو عوض کردی میخواستم ببینمت ، حالا خوب بود ؟

    اون خانومه جای من جواب داد : آره مثل یه تیکه ماه شده بود تو اون لباس

    اره دیگه اون تعریف نکنه کی تعریف کنه برا فروش لباس هاشم که شده باید ازت تعریف کنه .
     

    fakhtehhosseini

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/07
    ارسالی ها
    246
    امتیاز واکنش
    911
    امتیاز
    266
    پاییز چشمهایت...
    بخش86
    به قلم: فاخته
    مهران گفت : باشه پس همینو میخریم

    بعد از اونجا منو رسوند خونه و خودش رفت . وقتی با بند و بساط لباس وارد خونه شدم شمسی خانومم اونجا بود سلام کردم اومدم برم اتاقم که مامانم پرسید : جواب آزمایش ها چی شد دخترم ؟

    اروم گفتم : مثبته

    مامانم کل کشید و اومد بغلم کرد بعد جعبه ای که دستم بود رو باز کرد و با دیدن لباس عروس اشک تو چشماش جمع شد و گفت : برو بپوشش ببینمت

    به شمسی خانوم نگاهی کردم و گفتم : نمیخواد مامان فعلا تازه از بیرون اومدم خستمه

    _بپوش دیگه دخترم

    ناچارا رفتمو لباسو پوشیدم و رفتم پایین بعد از اینکه مامانم کلی قربون صدقم رفت جلوی چشمای غمگین شمسی خانوم از پله ها بالا اومدم و به اتاقم برگشتم جلوی آینه اتاقم ایستاده بودمو به قیافه خودم زل زده بودم آرزوی من از زندگی این بود ؟؟؟ پرده اتاقمو کنار زدم چشمم که به پنجره شکسته اتاقش افتاد یه قطره اشک از چشمم چکید همونجا کف اتاق نشستم و زار زدم این روزا دیگه کاری جز این ازم برنمیومد .

    روزهام با اه و گریه هایی که هیچکس نمیدید میگذشت خبری هم از امیرمسعود نبود دیگه داشتم به خودم میقبولوندم که تقدیرم همینه و کاری هم از دستم برنمیاد گاهیم به خودم لعنت میفرستادم که اینقدر ضعیف بودم و نتونستم در برابر تقدیرم مقاومت کنم و زود تسلیم شدم ، یه لحظه از مهران متنفر بودم یه لحظه حتی ...

    حتی از امیرمسعود متنفر میشدم که منو ول کرد و رفت اگه دوستم داشت میموند و نمیرفت ...

    دیگه اشکامم خشک شده بود و نسبت به زندگی بی تفاوت شده بودم حتی مامانمم دیگه نگران این حالم شده بود و مدام ازم میپرسید چرا حالتم اینطوری شده !!!...

    ***
     

    fakhtehhosseini

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/07
    ارسالی ها
    246
    امتیاز واکنش
    911
    امتیاز
    266
    پاییز چشمهایت...
    بخش87
    به قلم: فاخته
    امشب قرار بود خانواده مهران بیان برای تعیین تاریخ دقیق ازدواج سریع حاضر شدمو رفتم پایین روی مبل نشستم و شروع کردم بازی کردن با موبایلم که یه پیام اومد رفتم تو جعبه پیامک هام با تعجب دیدم پیام از امیرمسعوده : چقدر زمان لازم است تا

    بوی کسی را که دوست داریم

    از یاد ببریم؟

    چقدر باید بگذرد تا دیگر

    دوستش نداشته باشیم؟


    وای خدا چی جوابشو بدم ، کاش خودش بفهمه چی توی دلم میگذره همون لحظه خانواده مهران اومدن و من فرصت پیدا نکردم جوابی بهش بدم تاریخ عروسی شد برای دو هفته دیگه همه چی داشت به سرعت پیش میرفت انگار حرف غزاله داشت به حقیقت تبدیل میشد ( دوروز دیگه از خواب بیدار میشی میبینی زن مهرانی ...)

    یه روز مهران اومد رفتیم بقیه وسایل عروسی از جمله آینه شمعدون و چیزای دیگه هم خریدیم بقیه کارهارو هم سپردم خودش انجام بده و گفتم که لازم نیست همش منم باهاش برم برای آرایشگاه هم غزاله برام نوبت گرفته همه چیز از دید بقیه داشت خیلی خوب پیش میرفت ، فقط این وسط من بودم و پیام هایی که هر روز از جانب امیرمسعودی فرستاده میشد که معلوم نبود خودش کجا بود .

    ****

    توی اتاقم نشسته بودم و از پنجره بیرونو تماشا میکردم . دو روز دیگه عروسیم بود همه اون بیرون در جنب و جوش بودن و شاد و خوشحال بودن فقط این وسط من ناراحت و بی تفاوت نسبت به همه زرق و برق های این مراسم توی اتاقم نشسته بودم و به تماشای پنجره اتاقی که میدونستم کسی توش نیست رضایت داده بودم درسته نمیدونستم امیرمسعود کجاست ولی یه حسی بهم میگفت زیاد ازم دور نیست و توی همین شهره ،،،صدای زنگ موبایلم رشته افکارمو پاره کرد شماره ناشناس بود اول جواب ندادم قطع شد ، ولی چند لحظه بعد دوباره زنگ خورد جواب دادم

    _ بله

    یه صدای نازکی از اون طرف خط گفت : سلام

    _ سلام ، شما ؟

    _ یه دوست

    _به جا نمیارم

    _ تو فاخته ای ؟

    _ بله خودم هستم

    _ نامزد مهران ؟

    وا این کیه که میدونه من کیم و نامزدم کیه...
     

    fakhtehhosseini

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/07
    ارسالی ها
    246
    امتیاز واکنش
    911
    امتیاز
    266
    پاییز چشمهایت...
    بخش88
    به قلم: فاخته
    فاخته خانوم ببین من قصد خراب کردن زندگیتو ندارم اما خب تو خود به خود داره زندگیت خراب میشه اونم با ازدواج با مهران

    _ متوجه منظورتون نمیشم !!!شما کی هستین میشه واضح تر بگین ؟

    _ اگه میخوای همسر ایندتو بشناسی امروز عصر ساعت چهار بیا به این آدرس ...

    _ میشه بگین کی هستین ؟

    _ فرض کن یه آدمی که نمیخوام زندگیت نابود شه خداحافظ

    و صدای بوق توی گوشم پیچید تلفنو قطع کرده بود با اینکه دل خوشی از مهران نداشتم اما نمیدونستم باید چیکار کنم ... ساعت سه بعد از ظهر رو نشون میداد سریع حاضر شدم و از پله ها پایین رفتم کل خانواده توی سالن نشسته بودن

    مامانم : کجا فاخته ؟

    همونطور که به سمت در میرفتم گفتم : زود برمیگردم

    _ حداقل بگو کجا میری یا یکیو با خودت ببر

    _ خودم میرم مامان خداحافظ

    سریع یه ماشین گرفتم و ادرسو بهش گفتم سر ساعت چهار دقیقا رسیدم ادرس یه رستوران بود.پول تاکسی رو حساب کردم و وارد رستوران شدم خیلی خلوت بود طبقه پایینش که هیچ کس نبود صدای خنده هایی از طبقه بالای رستوران میومد اروم از پله ها بالا رفتم وقتی رسیدم چشام از تعجب گرد شد مهران با یه دختره دستاشو توی دستاش گرفته بود و میگفت : آخه من قربون اون چشمات برم گل من کجا بودی تا حالا میدونی چقدر دنبالت بودم ؟

    یهو چشمش به من افتاد دستای دختره رو ول کرد و وایستاد و گفت : فاخته ... اینجا ...

    _ خیلی بیشعوری مهران ...

    سریع برگشتم و از پله ها رفتم پایین مهرانم دنبالم میومد و اسممو صدا میزد حالم ازش به هم میخورد اون که میخواست ازین غلطا بکنه تو دوران مجردی میتونست خیلی راحت به این کارهاش ادامه بده چرا زندگی منو درگیر کرد ...ناراحت نبودم اما ازش متنفر بودم داشتم میدویدم اونم دنبالم میومد همینطوری با عجله دویدم تو خیابون که مهران بلند فریاد زد: فاخته .... مواظب باش !!

    برگشتم اون سمتو نگاه کنم که یه ماشین به سرعت باهام برخورد کرد وباعث شد پرت شم گوشه خیابون تنها چیزی که شنیدم صدای داد مهران بود و دیگه هیچی نفهمیدم ...
     

    fakhtehhosseini

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/07
    ارسالی ها
    246
    امتیاز واکنش
    911
    امتیاز
    266
    پاییز چشمهایت...
    بخش89
    به قلم: فاخته

    " امیرمسعود "

    کنج اتاقم گز کرده بودم و روبه روم عکس فاخته بود روزگارم این روزا به همین چهار دیواری و تماشای عکس عشق زندگیم ختم میشد ، به پنجره اتاقش نگاه کردم از یه ساعت پیش که بیرون رفته بود هنوز برنگشته بود دل شوره امونم رو بریده بود بلند شدم برم سمت گوشیم تا مثل هر روز بهش پیام بدم یهو دست و پام لرزید و افتادم حس خیلی بدی داشتم انگار اتفاقی افتاده باشه اخرین باری که دچار این حال شدم وقتی بود که پدربزرگم فوت شده بود و من قبلش این حالت بهم دست داده چشمامو بستم و سعی کردم ذهنمو رو فاخته متمرکز کنم تصاویر مبهمی میدیدم و فاخته ..وای فاخته من

    با تمام وجود فریاد زدم : فاخته ...

    قطرات اشک بی مهابا روی گونم فرود میومد وای چه بلایی سر فاخته اومده اخه بلند شدم و به سرعت از خونه خارج شدم دم در با چهره نگران و درهم اقا محمد و صورت گریون مریم خانوم روبه رو شدم . زیر دلم خالی شد تا الان فقط امیدم به این بود چیزی که دیدم توهم باشه

    آقا محمد تا چشمش به من افتاد گفت : پسرم میشه ماشینو برونی ؟ دستام اصلا حس نداره

    با اینکه وضع خودمم بدتر از اونا بود گفتم :باشه

    سوار شدیم و گفتم کجا برم امیدوار بودم بخوان جای دیگه برن ولی زهی خیال باطل

    _برو بیمارستان ...

    دستمو زدم توی سرم و سریع ماشینو روشن کردم دستام میلرزید اما سعی میکردم تعادل ماشینو نگه دارم چندبار نزدیک بود تصادف کنیم تا بیمارستان رسیدیم مردم کلی فحش نثارم کردند

    بقیه پیاده شدن و رفتن داخل ماشینو پارک کردم و وارد بیمارستان شدم از پذیرش از پذیرش سراغ فاخته رو گرفتم و به سمت قسمتی که اون مسئول پذیرش گفت شروع به دویدن کردم مریم خانومو از دور دیدم رفتم کنارشون داشت گریه میکرد و با خودش میگفت : فاخته عزیزم کی چشمت زد اخه مادر دوروز دیگه عروسیت بود

    از فانی که یه گوشه وایستاده بود و اروم گریه میکرد پرسیدم : چه اتفاقی افتاده ؟

    فانی : حالش خیلی بده دکترا گفتن احتمال برگشتش خیلی کمه

    به دنبال این حرف صورتشو با شالش پوشوند و شروع به گریه کرد بی توجه به ادمای دورو برم همونجا کف راهرو نشستم دستامو بین موهام بردم یه قطره اشک از چشمم چکید که سریع پسش زدم فاخته من برمیگرده خوب میشه ، دوباره میخنده...
     

    fakhtehhosseini

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/07
    ارسالی ها
    246
    امتیاز واکنش
    911
    امتیاز
    266
    پاییز چشمهایت...
    بخش 90
    به قلم: فاخته

    با یاد خنده هاش که منو دیوونه خودش کرده بود دوباره اشک به چشمام هجوم میاره سرمو بلند کردم که چشمم به مهران افتاد یه گوشه اروم و ساکت ایستاده بود دستامو مشت کردم بلند شدم به سمتش رفتم

    _چیکارش کردی ؟

    با اخم گفت : به تو چه ؟ مگه تو چیکارشی ؟

    _ به ولای علی میزنم لهت میکنم گفتم چیکارش کردی که الان تو این وضعه

    _ منو تهدید نکن ، وگرنه بد میبینی تصادف کرد

    _ پس تو کجا بودی ؟ هان ؟

    آقا محمد گفت : چرا داد میزنین شماها به خاطر دخترم ساکت باشین الان دختر من اون تو داره با مرگ دست و پنجه نرم میکنه اونوقت شما اینجا معرکه گرفتین ... خجالت بکشین

    بازوی مهرانو محکم گرفتم و دنبال خودم کشیدمش توی محوطه بیمارستان که رسیدیم یقشو گرفتمو از لای دندونای قفل شدم گفتم : اون موقع که فاخته تصادف کرد کدوم گوری بودی که حواست بهش نبود ؟

    _ من اونجا نبودم

    یه مشت تو صورتش زدم و گفتم : دروغ نگو ، خوب میدونم اونجا بودی

    بلند شد و دستشو اورد بالا که بزنه تو صورتم که دستشو تو هوا گرفتم که با پا به عقب هولم داد درگیریمون اونقدر بالا گرفت که نگهبونا اومدن جدامون کردن .

    بیرون اتاق عمل نشسته بودیم دکتر و پرستار ها داخل بودند و هر از چندگاهی پرستار ها با عجله از اتاق خارج میشد و جوابی هم به ما نمیداد مریم خانوم کمی ارومتر شده بود و با تسبیحی که دستش بود ذکر میگفت مامان هم اومده بود و داشت مریم خانومو دلداری میداد !!...

    اما کی حامی دل من میشد کی منو اروم میکرد اگه فاخته من چیزیش میشد نفس منم باهاش میرفت اما نه فاخته خوب میشه اره ...

    همون لحظه دکتر اومد بیرون بلند شدم برم سمتش پاهام اصلا یاریم نمیکرد میترسیدم از هرچیزی که بخوام بشنوم . حتی دلم نمیخواست از ذهنش بفمم چه اتفاقی افتاده آقا محمد رفت کنارش و پرسید : حال دخترم چطوره آقای دکتر ؟

    _ ما هر کاری از دستمون برمیومد انجام دادیم اما خب ضربه بدی به سرش وارد شده ، و متاسفانه باید بگم بیمار الان در حالت کما هست

    دنیا رو سرم آوار شد کما ... برگشت از کما احتمالش کم بود .آه فاخته ...

    ****

    یک هفته بود که حالش همونطور بود و به گفته دکترش هیچ تغییری نکرده بود . کار منم شده بود زل زدن به در اتاق مراقبت های ویژه و منتظر بودن ، مهران هم میومد و میرفت مامان و بقیه هرچی اصرار میکردن دلم راضی نمیشد برم خونه .یه دستی رو دوشم نشست سرمو چرخوندم که با آقا محمد رو به رو شدم

    _ چیزی شده آقامحمد

    _ نه پسرم ، خیلی ممنونم از اینکه همراهمونی و اینکه تنهامون نمیذاری اما ما راضی نیستیم تو اذیت بشی برو خونه

    _ نه من مشکلی ندارم

    _شرمندمون نکن امیرمسعود جان برو خونه کمی استراحت کن باشه ؟

    _ اما...

    _قرار نشد اما و اگر بیاری برو پسرم
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا