کامل شده رمان به رنگ خاکستر | SAJEDEH8569 کاربرانجمن نگاه دانلود

قلم رمان من را در چه حدی می دونید؟

  • عالی

    رای: 29 63.0%
  • خوب

    رای: 10 21.7%
  • متوسط

    رای: 6 13.0%
  • ضعیف

    رای: 1 2.2%

  • مجموع رای دهندگان
    46
وضعیت
موضوع بسته شده است.

SAJEDEH8569

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/09/05
ارسالی ها
148
امتیاز واکنش
4,847
امتیاز
416
محل سکونت
ازتهران
چراغ خواب و روشن کردم و از جام بلند شدم و چراغ اتاق خواب و خاموش کردم و دوباره سر جام نشستم.

نه توجهی کرد و نه نگاهم کرد.

دروغ چرا ؟! خیلی حرصم گرفت!

نفس عمیقی کشیدم و دستم و روی رون پاش گذاشتم.

یه تاپ مشکی و شلوارک لی خیلی کوتاه تنش بود.

همونطور که داشتم رونش و نوازش می کردم دوباره روش خم شدم و گفتم:

_ این عمارت مرد داره ؛ فکر نمی کنی بهتره لباس هات و پوشیده تر انتخاب کنی؟!

کتابش و ورق زد و گفت:

_ تو حریم خصوصیم حق دارم راحت باشم نه؟!

سرم و به گوشش نزدیک کردم و گفتم:

_ داری باهام لج بازی می کنی نه؟!

چیزی نگفت که سرم و به زیر گردنش بردم و نفسم توی گردنش رها کردم و گفتم:

_ یا هنوز درس عبرت نگرفتی؟!

کلافه خودش و عقب کشید و کتاب توی دستش و بست و روی میز گذاشت و گفت:

_ من نمی فهمم ، تو اصلا تو اتاق من چیکار داری؟!

من:

_ یه مرد تو اتاق زنش چیکار می کنه؟!

بدون اینکه چیزی بگه خوابید و پتو رو روی خودش کشید.

منم به زیر پتو رفتم و دستام و دورش حلقه کردم و مشغول بوسیدن گردنش شدم و...

**********
 
  • پیشنهادات
  • SAJEDEH8569

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/05
    ارسالی ها
    148
    امتیاز واکنش
    4,847
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    ازتهران
    توی اتاق کارم نشسته بودم و طبق معمول کلی کار ریخته بود روی سرم.

    در زده شد و سام داخل اومد.

    من:

    _ سام من اصلا نمی فمم چند بار باید بهت بگم که...

    سام:

    _ رئیس الان وقتش نیست!

    من:

    _ چرا؟! ؛ چی شده؟!

    سام:

    _ شهریار اومده!

    مشغول شدم و پوزخند زدم ، گفتم:

    _ چه آدم مهمی واقعا!

    سام:

    _ آخه پایین داره با رها خانم حرف می زنی.

    سریع سرم و بالا آوردم و گفتم:

    _ چییییی؟!

    سام از صدای بلندم ترسید.

    من:

    _ مرتیکه د*ی*و*ث ، میاد اینجا برای کار یا هر*ز*ه بازی؟!

    نفس عمیقی برای کنترل خشمم کشیدم و گفتم:

    _ چی ز*ر می زنه؟!

    سام سرش و انداخت پایین و چیزی نگفت.
     

    SAJEDEH8569

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/05
    ارسالی ها
    148
    امتیاز واکنش
    4,847
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    ازتهران
    من:

    _ کری یا لالی؟!

    سام:

    _ فکر کنم خودتون برین پایین بهتره.

    با عصبانیت از جام بلند شدم و صندلی و محکم به عقب هل دادم که به دیوار خورد و صدای بدی ایجاد کرد.

    از پله ها پایین رفتم ، پایین پله ها چند تا نفس عمیق کشیدم تا آرامشم و به دست بیارم.

    به سمت پذیرایی رفتم که دیدم شهریار روی یه مبل تک نفره نشسته ، رها هم روی یه مبل تک نفره پشت به ورودی نشسته.

    شهریار تا من و دید از جاش بلند شد و گفت:

    _ به به! ، جناب شکوهی بزرگ چشم ما به جمالتون روشن شد!

    رها هم از جاش بلند شد و من و با استرس نگاه کرد.

    به سمتش رفتم و دستم و دور کمرش انداختم ، نگاه شهریار روی ما زوم شد.

    من:

    _ خوش اومدی!

    شهریار:

    _ نگفته بودید که ازدواج کردید!

    من:

    _ همه چیز و که به همه کس نمی گن!

    اخمی کرد و چیزی نگفت.

    من:

    _ سام شهریار و به اتاق کارم راهنمایی کن.

    سام چشمی گفت و با شهریار به سمت اتاق کارم رفتن ؛ با آرامش رها رو به سمت پله ها راهنمایی کردم و به طبقه ی دوم عمارت رفتیم.

    داخل اتاق خواب شدیم و در و بستم.

    رها با نگرانی زل زد بهم.

    رها:

    _ بخدا تقصیر من نبود!

    من:

    _ می دونم ؛ از این به بعد میای اتاق من به خدمتکارا می سپرم وسایلت و جا به جا کنم.

    چشمی گفت ؛ که دستم و تحدید وار تکون دادم و گفتم:

    _ در ضمن هر وقت هم مهمون داشتم حق نداری بیای بیرون ، شیر فهم شد؟!

    رها:

    _ اوهوم!

    نفس عمیقی کشیدم:

    _ خیلی خب ؛ نهارتم همینجا بخور.

    خواستم برم که گفت:

    _ پس تو چی؟!

    من:

    _ من چی؟!

    رها:

    _ نهار نمی خوری؟!

    من:

    _ چرا با شهریار می خورم!

    سری تکون داد و چیزی نگفت ؛ به اتاق کارم رفتم.

    ***********
     

    SAJEDEH8569

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/05
    ارسالی ها
    148
    امتیاز واکنش
    4,847
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    ازتهران
    ( رها )


    روی تخت دراز کشیده بودم و بی هدف به سقف خیره بودم.

    پوف بی حوصله ای کشیدم.

    اَه داشتم توی این عمارت خفه می شدم.

    در اتاق باز شد ؛ به در نگاه کردم ؛ آرمان بود از سر و روش خستگی می بارید.

    اومد داخل ؛ روی تخت نشستم و گفتم:

    _ مگه مجبوری تا این موقع شب کار کنی؟!

    سری تکون داد و چیزی نگفت و به سمت حموم رفت.

    بعد از چند دقیقه از حموم بیرون اومد و لباساش و پوشید و خودش و روی تخت پرت کرد ، دستش و روی چشماش گذاشت.

    من:

    _ سرت درد می کنه؟!

    هوم کشداری گفت که فهمیدم بدجور خوابش می یاد.

    آرمان:

    _ برق و خاموش کن ، چراغ خوابم نمی خواد روشن کنی.

    من:

    _ باشه.

    چراغا رو خاموش کردم و روی تخت نشستم و پتو رو روی خودمون کشیدم ، پشت بهش دراز کشیدم.

    تخت تکون خورد ، بعد نفسای گرم آرمان و پشت گردنم احساس کردم ، آروم گردنم و بوسید و دستش و دورم حلقه کرد.
     

    SAJEDEH8569

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/05
    ارسالی ها
    148
    امتیاز واکنش
    4,847
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    ازتهران
    آرمان:

    _ می خوام یه چند روز برم سفر.

    من:

    _ کجا؟!

    آرمان:

    _ فردا می رم ؛ یه سفر کاری به دوبیه.

    من:


    _ من و نمی بری؟!

    آرمان:

    _ نه نمیشه که گفتم سفرم کاریه.

    با حرص دستم و روی دستش گذاشتم و تا دستش و باز کنم اما زورم بهش نمی رسید.

    صدای خنده ی آرومش و می شنیدم.

    من:

    _ درررررد! رو آب بخندی.

    با شیطنتن گفت:

    _ نازنین من ، نازدار من قهر نکن دیگه!

    به سرعت به سمتش برگشتم و گفتم:

    _ چی؟! ، تو اسم واقعیم و از کجا می دونی؟!

    آرمان:

    _ خب تو شناسنامت نوشته دیگه!

    من:

    _ تو شناسنامم و داری؟!

    آرمان:

    _ و همه ی مدارک مربوط به تو رو!

    من:

    _ چرا پس نمی دی به خودم؟!

    آرمان:

    _ گفتم که باید تکلیفت مشخص بشه.

    من:

    _ پس کی تکلیفم مشخص می شه؟! ، کی می تونم از اینجا برم؟!

    آرمان:

    _ وقتی که از سفر برگردم تکلیفت و مشخص می کنم.

    سری تکون دادم و خواستم به پهلو بشم که آرمان سفت نگهم داشت و نگاه دقیقی به اجزای صورتم انداخت و بعد روی لبم زوم کرد.

    آرمان:
    _ سردردم بهتر شده!

    ل*ب*ش و روی ل*ب*م گذاشت و شروع کرد به ب*و*س*ی*د*ن*م.


    **********
     
    آخرین ویرایش:

    SAJEDEH8569

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/05
    ارسالی ها
    148
    امتیاز واکنش
    4,847
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    ازتهران
    ( آرمان )


    روی صندلی نشسته بودم.

    مدام نفسای عمیق می کشیدم تا خودم و کنترل کنم.

    در زده شد.

    سریع خودم و صاف کردم و قیافه ی خونسردی به خودم گرفتم.

    من:

    _ بیا تو.

    در باز شد و سام و اون مرد داخل اومدن.

    پوزخندی زدم و گفتم:

    _ خوش اومدید جناب بخشنده!

    سرش و بالا آورد و مغرور نگام کرد.

    بخشنده:

    _ ممنون پسر جان.

    پوزخندم عمیق تر شد.

    اومد و روی یکی از صندلیا نشست.

    صداش و صاف کرد و گفت:

    _ خب می ریم سر معامله.

    من:

    _ پسراتون کجان که تنها اومدی؟!

    اخمی کرد و گفت:

    _ من نیازی به کسی ندارم.

    من:

    _ یعنی هیچ دشمنی نداری؟

    مطمئن گفت:

    _ نه!

    من:

    _ پس من چیم؟!

    عصبانی گفت:

    _ این مسخره بازیا چیه؟! ؛ تو اهل معامله نیستی.

    به عصاش تکیه داد و خواست از جاش بلند بشه که گفتم:

    _ بشین سرتیپ ، البته اگه نمی خوای باز یکی از نوه هات خود کشی کنه.
     
    آخرین ویرایش:

    SAJEDEH8569

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/05
    ارسالی ها
    148
    امتیاز واکنش
    4,847
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    ازتهران
    خیره نگام کرد:

    _ یعنی چی؟! ، یعنی شیوا رو...

    یهو قرمز شد و داد زد:

    _ تو نوه ی من و کشتی؟!

    در حالی که داشتم پرونده های توی دستم و مرتب می کردم گفتم:

    _ حالا بود و نبود یه ح*ر*و*م ز*ا*د*ه زیاد مهم نیست.

    بخشنده:

    _ خفههههه شو ح*ر*و*م ز*ا*د*ه...

    عصبانی شدم و داد زدم:

    _ تویی که آدم های بی گـ ـناه و می کشی.

    خنده ی عصبی کرد و گفت:

    _ من هیچ کس و نکشتم.

    پرونده های توی دستم پرت کردم روی زمین ؛ یه سری عکس ازش بیرون ریخت.

    من:

    _ پس امین شکوهی و کی کشت؟!

    نعره زدم:

    _ هاااااان؟! ، زن ح*ا*م*ل*ش و کی کشت؟!

    به عکس ها خیره بود که باز داد زدم:

    _ هاااان؟!؟ ؛ د لعنتی جواب بده.

    با لحن غمگینی گفت:

    _ من نبودم ؛ ولی تقصیر من شد.

    من:

    _ خفففففه شووووو لعنتی ؛ توی این پرونده نوشته که تو بودی.

    با عصبانیت گفت:

    _ می گم من نبودم ؛ تو چرا سنگش و به سـ*ـینه می زنی؟!

    خنده ی عصبی کردم:

    _ انقدر هل پول بودی که به فامیلیم توجه نکردی!

    با تعجب گفت:

    _ تو پسرشی؟!

    نشستم و سیگاری روشن کردم:

    _ چه عجب!

    نفس عمیقی کشید و بهم چشم دوخت ، گفت:

    _ پسر جون یه چیزی بود و تموم شد رفت ، مهم...

    نمیدونم نگاهم تا چه حد ترسناک بود که لال شد و خیره نگاهم کرد.

    من:

    _ آره خب مرگ نوه هاتم یه اتفاقه که فراموش میشه ، مهم...

    با عصبانیت گفت:

    _ به خانوادم کاری نداشته باش!

    سیگار رو پرت کردم و چنان از جام بلند شدم که صندلی افتاد و صدای بدی داد.

    نعره زدم:

    _ تووو چرراااااا با پدرم حلش نکردی؟! هااااااان؟! مادرم چه گناهی داشت که کشششتتییششش؟!!

    کلافه داد زد:

    _ دِ لعنتی من نبودم.

    من:

    _ زررر مفففتتت نزن ؛ پس همه ی این پرونده ها دروغه؟!

    سرفه ای کرد و گفت:

    _ باشه لعنتی بشین برات توضیح می دم!
     

    SAJEDEH8569

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/05
    ارسالی ها
    148
    امتیاز واکنش
    4,847
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    ازتهران
    نفس عمیقی کشید و گفت:

    _ پرونده ی پدرت دست من بود ؛ پدرت تاجر بود ، خودش کار خلافی نمی کرد ولی شریکش ، خلافکار بود ؛ منم داشتم مدرک علیه شریکش جمع می کردم ، دیگه آخرای پرونده بود نزدیک عملیات که یکی ازسرهنگای هم ردم اومد و بهم یه پیشنهاد داد.

    منتظر نگاهش کردم که شروع کرد به سرفه کردن ؛ کافه از جام بلند شدم و از میز کنار اتاق براش آب ریختم و دادم دستش و روی صندلی روبه روش نشستم ؛ آب خورد.

    بخشنده:

    _ اومد بهم گفت یه پول خیلی زیادی قراره بهم برسه ، منم اون موقع وضعم بد شده بود به بانک بدهی داشتم و رو به ورشکشتگی بودم اول قبول نکردم ولی بعد دیدم چاره ای نیست.

    با صدای خش داری گفتم:

    _ چی گفت؟!

    بخشنده:

    _ گفت شریک پدرت حاضره بهم پول بده تا جای اون ، پدرت و مقصر جلوه بدیم منم که مجبور بودم و...

    پریدم وسط حرفش:

    _ و قبول کردی!

    بخشنده:

    _ آره ؛ ولی قرار نبود کسی بمیره قرار بود من برم شریک پدرت و دستگیر کنم بعد بیام عمارت شما.

    من:

    _ خب!
     

    SAJEDEH8569

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/05
    ارسالی ها
    148
    امتیاز واکنش
    4,847
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    ازتهران
    بخشنده:

    _ وقتی اومدم عمارت شما دیدم...

    من:

    _ چی دیدی؟!

    سرش و انداخت پایین و گفت:

    _ دیدم مادرت رو زمین افتاده و غرق خونه ؛ از سرهنگ پرسیدم چرا کشتیش؟! ، اونم گفت مثل اینکه مادرت و پدرت درباره خلاف های شریکه مدارکی داشتن و اگه نمی کشتیمشون دردسر می شد.

    سرم و توی دستام گرفتم و گفتم:

    _ اسماشون.

    با تعجب گفت:

    _ چی؟! ، اسمای کی؟!

    من:

    _ اون دوتا کثافط!

    سری تکون داد و گفت:

    _ سرهنگ که دائم الخمر بود ، سرطان حنجره گرفت و مرد ، زن و بچم نداشت زنش خیلی سال پیش ازش طلاق گرفته بود و رفته بود!

    من:

    _ اون یکی.

    بخشنده:

    _ جمشید آذرپناه.

    لبم و روی هم فشار دادم و گفتم:

    _ پس چرا اسمی از هیچ کدومشون توی پرونده نبود؟!

    بخشنده:

    _ پسر جون خودت که می دونی پول حلال مشکلاته!

    من:

    _ باشه می تونی بری.

    مکث کرد و گفت:

    _ نازنین پیش توئه؟!

    من:

    _ خب که چی؟!

    بخشنده:

    _ تو که فهمیدی من بی گناهم ، به نوم کاری نداشته باش ، آزادش کن برگرده به خونش.

    من:

    _ تو بی گناهی؟!

    نفس عمیقی کشید و گفت:

    _ نه ؛ ولی نقشی در قتل پدرت نداشتم.

    من:

    _ آره همینقدر که داری ورشکسته میشی برات کافیه.

    بخشنده:

    _ کاری به خانوادم نداشته باش.

    سری تکون دادم که گفت:

    _ نازنینم آزاد کن برگرده.

    بی حوصله گفتم:

    _ اگرم نمی گفتی آزادش کردم ؛ حالام هرررررری ی ی ی ی ، از دیدن قیافت حالم بهم می خوره.

    اخم کرد و از جاش بلند شد و عصا زنان از اتاق خارج شد.

    نفس عمیقی کشیدم و ازجام بلند شدم جلوی آینه ی قدی اتاق وایسادم و به خودم خیره شدم.

    زمزمه کردم:

    _ آذرپناه ؛ جمشید آذرپناه.
     

    SAJEDEH8569

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/05
    ارسالی ها
    148
    امتیاز واکنش
    4,847
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    ازتهران
    با عصبانیت دستم ومشت کردم و کوبیدم توی آینه ، با صدای بدی شکست و روی زمین ریخت.

    در اتاق با شدت باز شد و سام اومد تو.

    سام:

    _ رئیس چی شده؟!

    به دستم خیره شد:

    _ چه بلایی سر خودتون آوردید؟!

    بی توجه بهش با درد مشت دستم و باز کردم ، خون زیادی ازش می اومد.

    با نفرت زمزمه کردم:

    _ من دارم میام آذرپناه ؛ منتظرم باش.

    *******
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا