کامل شده رمان سفید یخی | فاطمه د کاربر انجمن نگاه دانلود

این رمان تا اونجایی که خوندین چطور بوده؟

  • عالی

  • خوب

  • می تونست بهتر باشه

  • تازه اول راهی


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Fatemeh-D

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
عضویت
2017/03/18
ارسالی ها
1,624
امتیاز واکنش
60,983
امتیاز
1,039
سن
22
حامد کلافه پرسید:
-بابا تو بگو چیکار کنم، اَه
- هیچی هیچی، هر کاری می‌کنی بکن؛ البته هر کاری نه هرکاریا! گرفتی که؟ با فرزانه زود خاله خان باجی نمی‌شی؟ هوم؟
حامد با حالت زاری گفت:
-چشم، چشم اجازه مرخصی می‌دین؟
- اوه اوه یادم رفت، چنگیزی گفت که برین آزمایشگاه زود.
وارد آزمایشگاه شدیم؛ البته ناگفته نماند که بادیگارد عین کنه دنبالم راه افتاده بود. چنگیزی هم که چشمش به من افتاد مثل دخترا پشت چشمی نازک کرد که باعث شد نگین به خنده بیوفته. چنگیزی فک مبارکشو باز کرد و شروع کرد یه کله به توضیح دادن.
وسطای درس بود و نگین خوابش گرفته بود. چنگیزی عقده‌ای با صدای بلند گفت:
-خانم نوری حواستون هست؟
صدای هییین بلند اسما به گوش رسید. نگین به من من افتاده بود:
-استاد... استاد.... من... من... نـِ...
- کافیه خانوم، این جا جای خوابیدن نیست.
نگین تو جلد شیطونش رفت و گفت:
-استاد نگین که خودتون سر کلاس نمی‌خوابیدین که باورم نمی‌شه.
- نه خانوم، من مثل شما نبودم.
- خوب درسته؛ ولی عموی من یه فیلمی داره از دوره دانشجوییش، شما هم توش هستین جشن تولد یکی از استاداتون، می‌خواین فیلمو بذارم تا زرنگیتون ثابت بشه؟
- خدای من، عباس نوری؟ نه نه دخترم، تو بگیر بخواب.
نگین دم گوش من با خنده پچ پچ کرد:
-دیدی چطور حالشو گرفتم؟ بعداً برات توضیح می‌دم
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    بعد بحث نگین با استاد، چنگیزی به تدریسش ادامه داد و آزمایش انجام شد. در آخر هم استاد یه خسته نباشید تحویلمون داد و رفت. داشتم وسایلم رو جمع می‌کردم که امین گفت:
    -فرزانه خانوم!
    گاهی اوقات با خودم می‌گفتم یه ذره نرمش هم تو حرف زدن بد نیست؛ ولی هیچوقت نتونستم جلوی بی تفاوتیم رو بگیرم. خشکی کلامم به بیابون لوت گفته بود زکی:
    -بله؟
    - می‌تونم درخواست کنم که به اکیپ ما بپیوندید؟
    به پشتش نگا کردم. حامد، پویا، سینا، نگین و اسما منتظر بودن. سری تکون دادم و گفتم:
    -البته.
    نگین ورجه وورجه کنان پرید بغلم و گفت:
    -میسی عشقم.
    دستام پایین بودن و اون می‌چلوندم و من با نگاه شیشه‌ایم منتظر بودم تا خسته شه، اسما در حالی که نوچ نوچ می‌کرد گفت:
    -باخا،من ددیم وارام هشکیم منی سایمادی.
    نگین گفت:
    :این الان چی گفت؟
    امین حرفش رو برامون ترجمه کرد:
    -یعنی نیگا نیگا! من گفتم هستم کسی آدم حسابم نکرد.
    همه خندیدن و امین پرسید:
    -تو چرا این جوریی؟ اصلاَ نمی‌خندی.
    همه یک‌صدا گفتن:
    -مدلشه.
    امین با بهت گفت:
    -مرسی هماهنگی! من رو بگو با خودم فکر می‌کردم برای اینکه وسط کلاس جذبه اش بیشتر بشه خشکه، نگو مدلشه خخخ.
    پویا رو بهش گفت:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    -باورت میشه که من جز این حالت، حالت دیگه ای تو صورتش ندیدم؟
    امین پرسید:
    -یعنی چی؟
    تا پویا خواست جواب بده، حامد پرید وسط و گفت:
    -یعنی خانوم تا حالا افتخار نداده ماها خنده هاش رو ببینیم. خانوم ریلکسه عصبانی نمی‌شه، با دیدن هیچ چیز متعجب و سورپرایز نمی‌شه! وَ وَ وَ وَ...
    با لحن دل خوری این حرفا رو می‌زد. جو سنگین شده بود، برای همین اسما پرسید:
    -راستی نگین ماجرای جشن تولدی که گفتی چیه؟
    نگینم با شور و شوق گفت:
    -هیچی بابا، عموم و مستر چنگیزی باهم همکلاسی بودن. اینم همش سر کلاس می‌خوابیده. یه روز ترم پنجم که بودن تولد یکی از بچه ها رو تو کلاس برگزار می کنن و فیلم می‌گیرن، توی همین فیلم صدای خرناس یکی توجه همه رو به خودش جلب می‌کنه، همه بر می‌گردن می‌بینن جناب چنگیزیه، دوربینم قشنگ روش برای دو دیقه زوم می‌کنه. دست آخر بچه های کلاس میان صورت این آقا رو نقاشی می‌کنن شکل خرگوش هایی که دخترا رو صورتشون می‌کشن. بعدم رو سرش یه پارچ آب خالی می‌کنن و آقا به طرز فجیعی از خواب می‌پره، کل رنگ و روغن ها هم تو صورتش پخش میشه، یعنی رسمن تبدیل میشه به لولوخرخره. حالا این فیلم پیش عمو مونده. منم برای اینکه یادآوری کنم خودش تو کلاس می‌خوابیده ازین فیلم سوءاستفاده کردم.
    اسما با انرژی گفت:
    -ایول! یادت باشه فیلم رو به ماهم نشون بدی، خوب آتویی میشه دستمون.
    حامدم تأیید کرد:
    -آره، هر وقت کارمون گیر بود تهدید می‌کنیم که فیلمش پخش میشه.
    نگینم گفت:
    -باشه نشونتون می‌دم، فقط باید با خودتون تخمه هم بیارید باهم بشکنیم و نیگا کنیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    همه با هم گفتن:
    -باشه، خیالت راحت.
    با بچه ها راه افتادیم. داشتم به حرفای نگین و اسما گوش می‌دادم که نخود آش جفت پا پرید تو بحث:
    -می‌دونم خواسته زیادیه؛ ولی میشه منم تو گروهتون عضو باشم؟
    نیم نگاهی به عظیمی کردم و بعد به بچه ها نگاه کردم. همه سری به معنای تأیید تکون دادن، یه دفعه یاد یه چیز افتادم،‌بلند گفتم:
    -راستی آقا حامد
    با حالت پرسشی نگام کرد که یعنی زرتو ببخشید حرفت رو بزن. خودم ادامه دادم:
    -آقا حامد در مورد اون حرفتون که من همیشه حالتم یکسانه، راستش من خندیدن بلد نیستم.
    نگاه همه به جز نگین و عظیمی رنگ تعجب گرفت. و بعد همه منفجر شدن، سینا با خنده گفت:
    -شـ... شوخی با... با حالی... بـ... بود.
    نگین پرید وسط و گفت:
    -راست می‌گـه.
    حامد با اعتراض گفت:
    -جمع کنین بابا دوربین مخفی تون رو، مگه داریم؟ مگه میشه؟
    بادیگارد خیلی جدی و دست به سـ*ـینه گفت:
    -بعله که داریم، منم شاهد.
    بعد به صورت خاصی نگام کرد. نگام رو ازش گرفتم؛ اما اون همچنان به من خیره بود. حامد با شیطنت به عظیمی نزدیک شد. دستاش رو جلوی چشم بادیگارد تکون داد و گفت:
    -هوی! چته عمو؟
    بادیگارد خیلی ریلکس دست حامد رو گرفت و آورد پایین و گفت:
    -هوی تو کف لوزالمعدت، درست بحرف ببینم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    امین در حالی که سعی می‌کرد خندش رو تو یه لبخند خلاصه کنه گفت:
    -ناراحت نشیا داداش ولی اول خودت درست حرف بزن، بحرف یعنی چی؟
    بادیگارد مظلوم گفت:
    -خوب از my friend سابقم یاد گرفتم. من که از این سوسول بازیا بلد نبودم.
    نگین با هیجان و شیطنتی که در نظر من مصنوعی میومد گفت:
    -ژون من؟ my friend داشتی؟ چه آتویی دادی دستما، حالا ناقلا با این دخترا چیکار می‌کردی؟
    بادیگارد با اخم گفت:
    -آقا جون من در دوره جاهلیتم یه غلطی کردم رفتم با دوتا دختر دوست شدما، هیچ غلط اضافه‌ایم نکردم.»
    حامد خیلی ناگهانی بحث منحرف شده رو به سر جاش برگردوند:
    -ها... می‌خواستم یه چیزی بگما، نمی‌ذارین که شما سه تا ما رو هالو گیر آوردین؟ به نظرتون خورجین پوشیدیم یا گوشامون درازه؟ خیر آقاجون، اون موجود چهار پای دوست داشتنی خودتونین.
    نگین با شیطنت گفت:
    -می‌خواستم بگما قیافتون یکم به اون موجودات گوش دراز می‌خوره ها‌؛ ولی خوب رومون نمی‌شد بگیم، حالا که خودتون اشاره کردین خیلی رک بهتون میگم که خیلی خرین!
    و بعد نیشش رو تا بناگوش باز کرد. جوری که هر سی و دوتا دندونش معلوم شد. البته سی و دوتا که نه، بیست و هشت تا. چون نگین دندون عقل نداشت. تابلو بود که حامد داره حرص می‌خوره. امین و اسما و پویا داشتن با نیش‌گشاد شده بهشون نگاه می‌کردن و هر از گاهی شونه‌هاشون از خنده می‌لرزید. سینا هم که اصلاً تو باغ نبود و تو تفکراتش غرق بود.بادیگارد هم از اون طرف به من نگاه می‌کرد، بحث رو به دست گرفتم:
    -بچه ها راستش من از اول بچگی نخندیدم، چهار پنج سالیم هست که زیر نظر روانشناسا هستم.
    اسما زد تو صورتش و گفت:
    -وای! نه گرخمالی،‌بو جورا اذیت اولمیسان؟
    سؤال کردم:
    -اسما چی گفت؟
    پویا صداش رو مثل دخترا جیغ کرد و ادای دخترا لوس رو در آورد:
    -وای چه ترسناک! این طوری اذیت نمی‌شی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    -نه، چرا اذیت شم؟
    اسما با گیجی جواب داد:
    -نمی‌دونم، آخه اون طوری زندگیت خیلی می‌ره رو روتین، کسل نمی‌شی؟
    - کسالت دقیقاً چی هست؟
    اسما اشکش در اومد. باز هم همون نگاه شیشه ای پیش زمینه حرفم شد:
    -کسی که باید از این موضوع ناراحت باشه منم، تو چرا گریه می‌کنی؟
    اسما اشکاش رو پاک کرد و گفت:
    -خیلی سخته.
    - نه، اصلاً هم سخت نیست، من در مجموع احساسی ندارم. در این صورت اگر مثل شما خوش نیستم در عوض نمی‌تونم ناراحتی ها رو هم حس کنم، باید نیمه پر لیوان رو دید.
    نگین وبادیگارد که گوشه ای وایستاده بودن و نگامون می‌کردن اومدن جلو. حواسم به نگاهی عظیمی بود. اصلاً برام جالب نبود، اگرچه من نمی، تونستم بگم اصلاً چیزی برام جالبه، مثل پسرای خیابونی نگام نمی‌کرد؛ ولی بی شباهت هم نبود. نگین با قیافه ای بی حالت گفت:
    -زیاد دخالت نکنین.
    همشون با ابرو های در هم عقب کشیدن. عظیمی همچنان به من نگاه می‌کرد. هر ننه قمری به این خیره شدنا و البته گاهی نگاه های زیرزیرکی به یه چیزایی شک می‌کرد؛ ولی من این نگاها رو باید چی معنی می‌کردم؟ باید بادیگارد دیگه ای میاوردم.
    از بچه ها جدا شدیم و به خونه برگشتیم. امیرعلی و بابا شرکت بودن، مامان در رو برامون باز کرد، بی توجه به هر چیزی به اتاقم رفتم. ذهنم درگیر عظیمی بود. صدای بحث دوقلو ها من رو از اتاقم بیرون کشید، بیرون رفتم و دیدم که فاطمه و فائزه جلوی هم وایستاده بودن و چشماشون همدیگه رو نشونه گرفته بود. فاطمه داد زد:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    -دختره بوق «از بیان این قسمت عاجزیم» با سی دیم چیکار کردی؟ کجا گذاشتیش؟
    فائزه با چشمایی که شیطنت ازش می‌بارید گفت:
    -اول اینکه هر چی گفتی خودتی، دوماً من نمی‌دونم؛ ولی کار هر کی بوده دمش گرم.
    مانند پارازیت پریدم تو بحث‌اشون و به فائزه گفتم:
    -فائزه خانوم نباید بگی دوماً، درستش ثانیاً هستش، کلمه فارسی رو نباید با تنوین که مختص کلمات عربیه به کار برد.»
    فائزه زیر لب گفت:
    -بیشین ببینیم بابا
    فاطمه بی توجه به ما روی مبل ولو شد و با بغض و ناله کنان گفت:
    -حالا چیکار کنم؟ کل تحقیقاتم توش بود.
    فائزه که انگار تازه فهمیده بود ماجرا جدیه اخماش رو تو هم کشید و گفت:
    -من واقعاً نمی‌دونم خواهری، بیا پاشیم پیداش کنیم.
    همون لحظه صدای زنگ آیفون اومد. رفتم و پرسیدم:
    -کیه؟
    صدای ضعیف دختری بود که گفت:
    -لطفاً بیا پایین.
    در رو وا کردم و یه چادر انداختم سرم. بادیگارد و باغبون حیاطمون مشغول حرف زدن بودن، رفتم جلوی در، نسیم همکلاسی دوقلو ها بود. قبلاً فاطمه عکسش رو بهم نشون داده بود. وقتی من رو دید دوید جلو و گفت:
    -سلام. این رو بده فاطی خواستم برداشتنی ازش اجازه بگیرم که دیدم نیست. بعدشم که یادم رفت، این یکی رو هم یه آقا سر کوچه بهم داد که به تو بدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    به دستاش نگاه کردم. دو تا سی دی تو دستش بود و منتظر بود که بگیرمشون. ازش پرسیدم:
    -نفهمیدی اون آقا کی بود؟
    - نه نفهمیدم، یه آقای بلندقدی بود.
    برق چیزی باعث شد که نگام رو از نسیم بگیرم. چشمم به لوله باریکی خورد که انتهاش گردن نسیم رو نشونه گرفته بود، نسیم همچنان حرف می‌ زد، نذاشتم ادامه بده و فوری هلش دادم. گلوله درست همون موقع شلیک شد و از بیخ گوشم گذشت. نسیم بلافاصله از هوش رفت، نمی‌‌دونستم چه خبره. مغزم برای یه لحظه از کار افتاده بود و نمی‌تونست چیزی رو پردازش کنه. درست حالت هنگ کامپیوتر، بعد چند ثانیه به خودم اومدم و به طرف شلیک کننده نگاه کردم. اما اثری از کسی نبود، به خودم گفتم: «خوب فرزانه. اینم هشدار سوم. مثل این که این بازی واقعاً جدیه.» اون می‌خواست با من بازی کنه، نمی‌دونستم کیه؛ اما حتی به غریبه های اطرافم هم رحم نمی‌کرد. فوری انگشتم رو روی دکمه آیفون گذاشتم و به طور ممتد فشار دادم.
    بعد گذشت مدت کمی عظیمی و دو قلو ها بدو بدو اومدن بیرون. فائزه هنگ من رو نگاه می‌کرد و فاطمه چشمش به نسیم بود. من رفتم بالا سر نسیم که ببینم سکته رو زده یا نه. عظیمی که دید اون دو تا تو هپروتن، داد زد:
    -زنگ بزنین به اورژانس دیگه.
    با داد عظیمی که فکر کنم زلزله هشت ریشتری به راه انداخت، فائزه دست به کار شد و به اورژانس زنگ زد. عظیمی هم با پلیس تماس گرفت و نیرو ها رو برای تحقیق خبر کرد. فوری لباس مناسب پوشیدم و آمبولانس که اومد، سوار ماشین عظیمی شدم تا به بیمارستان بریم. چشمام رو بستم، خطر نزدیک بود.
    چشمام رو که باز کردم، تو ماشین عظیمی بودم. خواب به موقعی نبود، امیرعلی کنار ماشین بود و داشت با یه سروان حرف می‌زد.سر درد داشتم، افسره که چشمای بازم رو دید اومد جلو و ازم خواست باهاش صحبت کنم. هر دو روی صندلی نشستن و سروان شروع کرد به سؤال پرسیدن:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    -خوب دقیقاً امروز چی شد؟
    - زنگ آیفون رو که زدن رفتم جلو دم در. دوست خواهرم چند تا سی دی واسمون آورده بود. داشت حرف می‌زد که متوجه لوله تفنگی شدم که به سمتش نشونه‌رفته، به سرعت هولش دادم؛ اما همون وقت اونی که چهرش رو ندیدم شلیک کرد، خدا خواست که کسی آسیب جدی ندید.
    بعد روم رو کردم طرف امیرعلی و پرسیدم:
    -راستی امیر نسیم چطوره؟
    امیرعلی اخماش تو هم بود. با همون اخماش جواب داد:
    -از ترس زبونش بند اومده. شک بزرگی بهش وارد شده، باید چند جلسه‌ای تحت درمان قرار بگیره تا حالش بیاد سر جاش و زبونش باز بشه.
    پلیسه هم گفت:
    -بسیار خوب، من می‌رم تا وضعیت اون خانوم رو بررسی کنم. ممکنه بازم بیام.
    - خیلی ممنون.
    سروان سری به نشونه تشکر تکون داد و رفت. به سمت امیرعلی برگشتم و گفتم:
    -میشه بری یه لبتاپ به همراه اون سی دی هایی که نسیم آورده بود رو بیاری؟
    امیرعلی پا شد و رفت بیرون. حدود ده دقیقه بعد، با یه لبتاپ و سی دی ها برگشت. لبتاپ رو باز کردم و سی دی رو بارگذاری کردم، بازش کردم، اولی یه فیلم بود. شش سال پیش، تو همون خونه ای که توش اسیر بودم، همون موقع که به بابام زنگ زدم و فرار کردم، فایل های بعدی چند تا عکس بودن، چند تا عکس از دفترخاطرات یه نفر.
    بعد دیدنشون به امیرعلی گفتم که سروان رو خبر کنه تا بیاد. سروان که اومد گفتم:
    -من یه چیزایی می‌دونم که ممکنه به دردتون بخوره.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    با حرفم سروان گفت:
    -می‌شنوم.
    - تهدید من، فرستادن چند نفر مزاحم، اقدام به قتل نسیم، همه و همه زیر سر پسر صولتیه.
    - صولتی؟
    نیم نگاهی به قیافش که شبیه علامت سؤال شده بود انداختم و گفتم:
    -اوهوم، کمال صولتی، قاچاقچی مواد که شش سال پیش اعدام شد.
    سروانه با حرفم نیم‌خیز شد و گفت:
    -تو از کجا می‌دونی؟
    براش موضوع بحث جالب بود. جوابش رو با همون لحن بی خیالم دادم:
    -سرهنگ دوم سماواتی، پدر بنده، شش سال پیش رو این پرونده کار می‌کرد. ده سالم بود که من رو موقع برگشت از مدرسه گروگان گرفتن تا مانع پیشروی پلیسا بشن.
    - پس با این حساب یه بار با پلیس تماس گرفته بودن.
    - درسته، بی شرف می‌خواست جیغ من رو در بیاره تا بابام بشنوه. انقدر زد که خودش خسته شد. آخرش مجبور شد موبایل رو بذاره دم گوشم تا خودم باهاش حرف بزنم.»
    سروان حرفی نزد، می‌دونستم داره با آرامش گوش می‌ده و تمام حرفام رو رو هوا می‌قاپه؛ چون می‌خواست هر لحظه اطلاعات بیشتری بدست بیاره، ادامه دادم:
    -با کلی دنگ و فنگ فرار کردم. از اتاق که خارج شدم، صدای گفت و گوی دو نفر رو شنیدم. با کمی استراق سمع از نقشه‌اشون سر در آوردم و برای بابام از طریق گوشی که کش رفته بودم اس کردم. آخرش بابام زنگ زد و من یه گوشه ولش کردم تا خط رو ردیابی کنن.
    - دانشکده افسری رفتی؟
    - جاتون خالی فیلم پلیسی زیاد دیدم.
    خندید و گفت:
    -خوب بعدش چی شد؟ از کجا فهمیدی این برنامه ها کار پسرشه؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا