کامل شده رمان صلح در رستاخیز | mehrantakk کاربر انجمن نگاه دانلود

نظرتون درباره رمان صلح در رستاخیز؟


  • مجموع رای دهندگان
    25
وضعیت
موضوع بسته شده است.

MEHЯAN

نویسنده ویژه
نویسنده انجمن
عضویت
2016/12/07
ارسالی ها
1,148
امتیاز واکنش
21,434
امتیاز
814
محل سکونت
تهران
احضار کننده روح با عجله یک شمع دیگه رو جایگزن شمعی که به روی ظرف و وسط میز هست میکنه،و سر انجام لیوان شیشه ای رو کنار شمع قرار میده و با عجله و عرق هایی که به روی پیشونی اش چکه میکنه میگه
"یک بار دیگه از تو میخواییم که اگر در جمع ما حظور داری این لیوان رو از میز به روی زمین بندازی به طوری که همه ی ما متوجه شکستنش بشیم."

درحالی که تموم بدنم ســِر و بی حس شده،تصاویری که میبینم رو نمیتونم حضم بکنم،باورم نمیشه.... یک بار دیگه نفس کشیدن نادیا رو حس کردم،حالا میتونم بفهمم اون رفتار های عجیب و غریب سمیرا به چه علتی بود...

پس از این که در تاریکی مطلق چشم به لیوان شیشه ای دوختیم،اتفاقی نمی افته،محسن دندون هاش رو محکم بهم میکشه و به اون احضار کننده روح،میگه یک بار دیگه حرفت رو تکرار بکنه.
این بار بلند تر همون کلمات رو با لحن دستوری تکرار میکنه و خیلی زود لیوان در فرصت یک پلک زدن با شتاب خیلی زیادی به سمت دیوار پرتاب میشه و صدای شکسته شدنش توی اتاق میپیچه...
با نگاهی مضطرب به نگار چشم میدوزم که مثل بید داره میلرزه و در حالی که خون پشت باند پیچی چشم چپش لخته شده‌‌،تقلا و تلاش میکنه تا بتونه دست خودش رو باز بکنه،اما تلاشش بی فایده هست.
محسن با لبخندی که به روی صورتش نشسته میگه
-خواهر خیلی دوست دارم،مطمعا باش انتقامت رو از این ادم ها میگیرم،مطمعا باش.

احضار کننده روح ادامه میده.
"ما امشب این جا جمع شدیم تا به خواسته ی برادرت رسیدگی بکنیم،پس لازم نیست از این جمع دوری بکنی..."
حرفش رو قطع میکنه و سکوت میکنه،از چشم هاش میتونم طلب بخشش رو بخونم،اون احضار کننده با همون نگاهش به من خیره میشه،طولی نمیکشه که محسن با دست بهش میکنه.
بلافاصله اون احضار کننده چشم از من برمیداره و ادامه میده...
-برادرت روح تو رو احضار کرده تا امشب به خواسته ی تو عمل بکنه،حالا به ما بگو خواسته ات چی هست؟"

خیلی ناگهانی بر خلاف انتظارمون تنها پنجره اتاق با شدت خیلی زیادی باز شد.
احضار کننده روح ادامه میده.
"این ورق و کاغذ برای ارتباط بین ما و تو هست"
سپس مداد رو در دست میگیره و به نشونه ی نوشتن دستش رو به روی کاغذ و اولین خط میگیره.
دستش شروع به لرزش میکنه،نوک مداد به روی بالا ترین خط کاعذ شروع به حرکت میکنه،با لرزش زیاد پس از چند لحظه لرزش دست هاش متوقف میشه،و هنگامی که نوشتن رو متوقف میکنه،کاغذ رو بالا میگیره و به سمت جمع میچرخونه،با لرزش زیاد و خط نازکی تنها کلمه ای که نوشت رو بلند میخونه.
"انتقام"
بلافاصله محسن با لبخند سرد و خشکی که روی لبش نشسته چشم هاش رو از روی کاغذ و ورق برمیداره و همزمان که دست هاش رو داخل همدیگه قفل کرده با کلمات بلندی شروع به حرف زدن میکنه.
-دوست داری از کدوم یکی اول انتقام بگیرم!!
سپس یک چشم غره به احضار کننده میره،بلافاصله اون مرد لاغر و عینکی از روی اجبار کاغذ رو مجدد به روی میز قرار میده و همزمان که مداد رو به روی اولین سطر از کاغذ میذاره میگه
-خانوم نادیا برادرت سوال پرسید،اگه جوابی داری من پل ارتباطی بین شما هستم.
در حالی که از ترس و وحشت دهنم خشک شده به سختی اب دهنم رو فرو میدم و با نگاهی منتظر درست مثل نگار و سمیرا به مدادی که داخل دست احضار کننده به حرکت در اومده خیره هستم.
با خطی نازک و لرزون مثل دفعه قبل به روی کاغذ مداد داخل دستش به حرکت در اومد.

بعد از گذشت زمان کمی،اون احضار کننده دست ازنوشتن میکشه و اسمی که به روی کاغذ نوشته رو با صدای بلندی میخونه...بلافاصله دلم فرو میریزه و تپش قلبم بالا میره...
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    پست بعدی.
    "سمیرا"
    بلافاصله خنده محسن بالا میره و همزمان که کمی صندلی ای که به روش نشسته رو جابه جا میکنه،خودش رو به سمت سمیرا برمیگردونه‌ در مرحله اول فقط بهش زول میزنه،اما بعد از چند ثانییه کاردی که به روی میز گذاشته بود رو به ارومی از روی میز برمیداره و در دست میگیره سپس همزمان وقتی شروع به حرف زدن میکنه،از روی صندلی بلند میشه و خودش رو از پشت سر به سمیرا نزدیک میکنه،سمیرا به قدری ضعیف و ناتوان هست که دیگه حتی چشم هاش رو نمیتونه باز نگه داره.
    -وقتی برای بار اول توی مهمونی دیدمت،همون موقع که سعید رو صدا کردی و شروع کردی به حرف زدن فهمیدم
    ماجرای طولانی و نا خوشایندی رو با هم دیگه پیش رو داریم...
    سمیرا بدون هیچ عکس و العملی سرش رو به سمت پایین گرفته و چهره اش رو میان موهای بلندش قایم کرده.
    محسن همزمان که کارد رو از پشت سر به روی گردن سمیرا میذاره نسبت به عکس العمل های من بی تفاوت میشه و با همون لحن اروم و قبلی خودش شروع به حرف زدن میکنه...
    -دوست دارم اخرین حرفت رو بشنوم.
    سپس کارد رو از گردنش فاصله میده و چسبی که به روی لب هاش زده رو به یک باره میکنه.
    بلافاصله سمیرا بعد از کشیدن نفس های عمیق و متوالی چند تا سرفه میکنه و صورت ناتوان خودش رو بالا میاره و با چشم های نیمه بستش به محسن که با قدم های اهسته به سمت رو به روش حرکت میکنه خیره میشه و خیلی زود شروع به حرف زدن میکنه
    -من میخوام با نادیا صلح بکنم،شاید یک فرصت دیگه برای سوزوندن اتفاق های بد گذشته باشه،شاید بشه یک باره دیگه همه چی رو از اول شروع بکنیم.

    تا حرف های نادیا تموم شد،چند لحظه محسن با چشم های دایره ای خودش به سمیرا خیره شد و بینیش رو چین داد.
    سپس بعد از چند ثانییه شروع به نیشخند زدن کرد.
    -صلح ؟ شروع مجدد ؟
    فکر نمیکنی یک ذره دیر...
    حرفش نیمه تموم میمونه،چون مدادی که به دست اون احضار کننده بود با سرعت زیادی بدون این که خود اون مرد متوجه بشه به روی کاغذ به حرکت در اومد و خیلی سریع تنها یک کلمه رو این بار با خطی پر رنگی نوشت
    "صلح"

    با چشم هایی گرد و تعجب زده چند ثانییه به کاغذ خیره شدیم،محسن نتونست خودش رو کنترل بکنه و خیلی سریع به روی صندلی نشست و کارد رو به روی میز گذاشت،مداد رو از دست احضار کننده گرفت و با عجله پرسید
    -مگه تو خودت از من نخواستی انتقامت رو از این دختر بگیرم؟!
    بلافاصله مداد به روی کاعذ به حرکت در اومد.
    -صلح.
    -برای چی میخوای با سمیرا صلح بکنی؟
    -صلح!!.
    محسن مداد رو محکم به روی میز کوبید و به روی صندلی نشست.
    اون احضار کننده از روی صندلی بلند شد و به سمت سمیرا قدم برداشت خم شد و اروم دم گوش سمیرا حرفی زد...
    سمیرا به یک باره نفس عمیقی کشید و در حالی که چشم هاش درشت شده با دست و پاچگی به سمت اون احضار کننده برگشت و اروم گفت
    -لطفا کمکم کن.
    تا حرف سمیرا به پایان رسید همه چشم ها به سمت میز و برگه کاغذی که به سمت دیگه و سفیدش برگشته،چرخید
    و مدادی که این بار خودش به روی کاغذ به حرکت در اومد شروع به نوشتن کرد.
    احضار کننده روح که به خاطر دم گوشی حرف زدن اماده بود به محسن جواب پس بده با قدم های بلندی به سمت کاغذ و نوشته دوید و با چشم هایی باز و تعجب زده اروم گفت.
    -حدسم درست بوداون میخواد صلح بکنه در مقابل اینکه روح سمیرا رو از بدنش خارج بکنم تا روح خودش رو وارد
    کالبد سمیرا بکنه.
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    سمیرا که چسبی به روی لب هاش نداره با همون چهره زرد و بی جونش بلند با تموم قدرت فریاد زد
    -نـــه خـــواهش میکنم.
    محسن بدون اینکه این بار حرفی بزنه‌،تنها به حرف های سمیرا و التماس هاش بی تفاوت میشه و موبایلش رو از جیب شلوارش بیرون میکشه.شماره گیری میکنه، بعد از چند تا بوق یک مرد گوشی رو جواب میده،بلافاصله گوشی رو میذاره به روی بلندگو و شروع به حرف زدن میکنن.
    -بله؟!
    محسن بلافاصله میگه
    -حالش خوبه؟
    مرد پشت خط تلفن شروع به خندیدن میکنه و همزمان
    موبایل رو به پسر بچه ای میده که با گریه و اشک ریختن
    التماس میکنه و مدام یک کلمه رو تکرار میکنه
    -پدر لطفا کمکم کن.
    مردی که پشت خط تلفن هست هم میگه
    -به پدرت بگو حرف گوش بده...
    تا صدای گریه کردن پسر بچه بالا گرفت محسن گوشی رو قطع کرد و به اون مرد احضار کننده و قطره های اشکش که به روی گونه هاش جاری شده خیره شده و گفت.
    -خوب اماده هستی؟
    اون مرد هم در حالی که سرش به سمت پایین هست و به روی صندلی نشسته اروم سرش رو تکون میده و از روی صندلی بلند میشه و بدون اینکه به کسی نگاه بکنه‌،همینطور که سرش پایین هست میگه
    -اماده ام.
    ******
    در تاریکی مطلق که حتی روزنه نوری از اطراف نمیزنه،تنها منبع نور شمع کوچیک روی میز هست.
    با همین شمع کوچیک و مقدار نور کمی که داره،میتونم با چشم های خودم ببینم،دختری که یک زمانی عاشقش بودم چطوری داره میلرزه و سعی داره از زیر چسب فریاد بزنه.
    اون احضار کننده پشت سر سمیرا ایستاده و دو تا دست هاش رو به روی چشم های سمیرا گذاشته و مدام کلمه ای رو با فریا‌د تکرار میکنه
    "از کالبدت خارج شو‌،به امید اینکه باری دیگر خداوند تو رو وارد کالبد جدیدی بکنه،امید داشته باش،از کالبدت خارج شو سپس به هرجایی که میخواهی پرواز بکن و از ما فاصله بگیر"

    "از کالبدت خارج شو‌،به امید اینکه باری دیگر خداوند تو رو وارد کالبد جدیدی بکنه،امید داشته باش،از کالبدت خارج شو سپس به هرجایی که میخوای پرواز بکن و از ما فاصله بگیر"

    "از کالبدت خارج شو‌،به امید اینکه باری دیگر خداوند تو رو وارد کالبد جدیدی بکنه،امید داشته باش،از کالبدت خارج شو سپس به هرجایی که میخوای پرواز بکن و از ما فاصله بگیر"

    "از کالبدت خارج شو‌،به امید اینکه باری دیگر خداوند تو رو وارد کالبد جدیدی بکنه،امید داشته باش،از کالبدت خارج شو سپس به هرجایی که میخوای پرواز بکن و از ما فاصله بگیر"

    کم کم بدن سمیرا همینطور که شل میشد و میلرزید کم جون کم تحرک تر و سر انجام به طور کلی بدون حرکت شد.
    مرد اروم زیر لب شروع کرد به خوندن ایه هایی از قران و همینطور که اروم اروم دست هاش رو از چشم های سمیرا برمیداشت بلند گفت
    -خداوند ببخشید که از قدرتت به این شکل استفاده کردم،لطفا روح اون دختر رو در ارامش نگه دار.
    سپس خودش اروم و زیر لب گفت؛
    امین.
    چشم های من که نمیتونه تصویر هایی که میبینه رو باور بکنه،تنها به شمع و شعله ی روی میز خیره،و شاهده سوختنش هست.
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    برای بار اخر به چهره ی سرد سمیرا نگاه میکنم و اروم اشک میریزم،اون درست مثل یک مرده سفید و بی روح شده.
    محسن با قدم های ارومی حرکت کرد و همینطور که دست هاش رو به روی میز گذاشت به سمت من خم شد و گفت
    -این شانس اخری هست که به تو داده شده ازش خوب استفاده بکن‌،سپس چشم به شعله ی شمع دوخت،و با یک فوت خیلی سریع تنها منبع نور اتاق رو خاموش کرد بلافاصله با قدم هایی که صداش رو میشنوم به سمت نگار رفت و طنابی که به دست و پاهاش بسته بود رو باز کرد و همینطور که به ناله هاش که از چسب به گوش میخوره بی تفاوت هست اون رو به روی دوش خودش انداخت و با قدم های سنگین از اتاق خارج شد و در رو پشت سرش بست...

    حالا تنها من هستم‌،یک اتاق تاریک و ...
    دست سردی به دستم میخوره،نفس کشیدنش رو میتونم حس بکنم،اون یکی دستش رو به روی دست دیگه ام میذاره و در حالی که چشم های من هیج جایی رو نمیبینه
    لب هاش رو به روی گونه ام میذاره و از پشت سر موهای بلندش رو به روی من اویزون میکنه، اروم بـ..وسـ..ـه ای بهم میزنه بلافاصله با کلمات شمرده میگه
    -ببخشید که ترکت کردم،دوست دارم عشقم...
    چشم هام بی اختیار در این تاریکی مطلق بسته میشه و در حالی که عرق سرد به روی بدنم نشسته،چندین بار صدای نادیا داخل سرم میپیچه...



    *******
    سیزده سال بعد.
    سیگارم رو خاموش میکنم و همزمان که یک نفس عمیق میکشم به خاطر سرد بودن هوا،از بالکن خارج میشم و وارد خونه میشم.
    کامران در اتاق رو باز میکنه و وارد میشه.
    بلافاصله تا چشم هام به چشم پسرم میخوره
    دستی به روی سرش میکشم و اروم بـ..وسـ..ـه ای به پیشونی اش میزنم.
    با چهره ی مشتاق خودش بهم خیره هست.
    -خیلی خوب بیش تر از این منتظرتون نمیذارم.
    مامان امادست؟!
    اروم سرش رو در جواب تکون میده.
    دستی به روی موهاش میکشم و میگم
    -متاسفم پسرم.
    -عیب نداره،مامان هم هنوز کاملا اماده نیست.
    میخندم و فقط به چشم هاش خیره میمونم.
    -میدونی که خیلی دوست دارم پسرم؟
    -اره دیگه واسه همین امشب میخواییم بریم سینما؟
    دوباره میخندم،اما قبل از اینکه چیزه دیگه ای بگم.
    نادیا ! در رو باز میکنه و با لبخندی که به روی صورتش داره اروم میگه
    -هنوز اماده نیستی؟
    بهش خیره میمونم و حرفی نمیزنم بلافاصله خودش با کنایه میگه.
    -چی شده دوباره؟
    به لبخندش نگاه میکنم و همزمان اروم اروم،لبخندی که به صورت خودم بود رو از روی صورتم پاک میکنم.
    -تقریبا اماده هستم.
    بلافاصله کتم رو از روی تخت خواب برمیدارم و همزمان که میپوشم یه چشمک به کامران میزنم.
    اون هم میخنده و به سمت نادیا حرکت میکنه و دستش رو به دست مادرش میده‌، من هم بعد از اینکه کتم رو پوشیدم به سمتشون قدم برداشتم و در نهایت دست نادیا رو گرفتم.
    بلافاصله از خونه خارج شدیم و سوار ماشین شدیم.

    کمی سرعت میدم و با سرعت میرونم و در حالی که محکم فرمون ماشین رو گرفتم برای بار اخر قبل از اینکه وارد سینما بشیم یک نگاه به ساعت ماشین میندازم.
    ۷؛۱۵ دقیقه.
    یک سینما ی خارج از شهر.
    اگه بخوام دقیق تر بگم دقیقا همون سینمایی که در دوران جوونی با سمیرا به اونجا میرفتیم و فیلم میدیدم.

    زمان خیلی زود میگذره،و همین لحظه ای که اکنون داریم سپری میکنیم میتونه یک خاطره ی خیلی دوست داشتنی بشه و همیشه توی قلبمون بمونه البته اگر قدرش رو بدونیم.
    من هم مثل بقیه مردم،خاطراتم رو تا حدود زیادی با انسان های اطرافم شریک هستم.
    انسان هایی که خیلی از اون ها مُرده اند و از این دنیا رفته اند
    مثل عشق های سابقم،راستش اون زمان نمیدونستم نباید به راحتی به انسان های مخالف وابسته بشم و خودم رو درگیر مسائلی بکنم که عاقبت وحشت ناکی دارند.
    اگه من به جای تقلای پیدا کردن نیمه ی گمشده ی زندگیم،اجازه میدادم خودش پیدا بشه شاید همه ی این تصمیم هایی که تا الان گرفتم بی معنی میشدن...
    اما من با تصمیم های احمقانه که فقط تحت تاثیر جوونی بود باعث شدم نگار هم خودش رو بکشه.
    خبر خودکشی نگار در سیزده سال پیش بهم رسید درست زمانی که اون اتفاق های وحشت ناک افتاد.
    هرچند محسن هم به وسیله ی اون مرد احضار کننده و خانواده نگار به زندان انداخته شد اما این برای کار هایی که کرد کافی نبود...

    ********
    از سالن سینما خارج میشیم.
    به پارک رو به روی سینما اشاره میکنم و همینطور که دست کامران رو گرفتم با لبخندی که به لب دارم،میگم؛ بریم نیم ساعت روی نیمکت پارک بنشینم...
    خانواده ام اعتراضی نمیکنن و با خوشحالی پیشنهادم رو قبول میکنند.
    همینطور که وارد پارک که امروز خیلی هم شلوغ هست میشیم،به روی یکی از نیمکت ها مینشینیم.
    رو به کامران میکنم و میگم
    -دوست داری یک بازی بکنیم
    چهره اش مشتاق میشه
    -چه بازی بکنیم؟
    خنده به روی لب هام مینشینه و همزمان که به سمت نادیا برمیگردم و یک نگاه عمیق به چشم هاش میکنم،دوباره به سمت کامران برمیگردم و میگم
    -قانون بازی ساده هست،فقط باید به اطرافت نگاه بکنی و مردم رو خوب ببینی،هرکدوم که توجه ات رو جلب کرد و یا برات جالب بود رو انتخواب بکنی.وقتی انتخواب کردی من دو بار فرصت دارم که حدس بزنم چه کسی رو انتخواب کردی.اگه موفق نشم من به تو یک هدیه بدهکار میشم و اگر موقق شدم تو به من.
    میخنده و میگه
    -باشه اول تو شروع کن
    سرم رو تکون میدم و خیلی سریع.
    شروع میکنم مردم اطرافم رو نگاه میکنم،و سرانجام بعد از چند لحظه یک کسی رو انتخواب میکنم.
    -خیلی خوب،انتخواب کردم.
    با همون چهره ی بامزه و دوست داشتنیش با دقت همه ی انسان های داخل پارک رو میبینه.
    بعد از مدتی دو نفر رو به اشتباه انتخواب کرد و در حالی که چهره اش پکر و ناراحت شد،اروم گفت
    -ولی من که پول ندارم برات کادو بخرم!!
    دستی به سرش میکشم و همزمان که با نادیا شروع به خندیدن میکنیم
    صورتم رو پایین میگیرم و میگم
    بوسم کن تا بی حساب شیم.
    میخنده و دوباره چهره اش خوشحال میشه...

    -خیلی خوب،حالا نوبت تو هست.
    دوباره با چشم هاش همه ی مردم اطراف رو میبینه و سر انجام میگه
    -نمیشه کسی رو انتخواب بکنم که به ما نزدیک باشه؟!
    سرم رو تکون میدم و با لبخندی که به روی لب دارم میگم
    -نه پسرم،اینجوری شاید اون شخص بفهمه و ناراحت بشه که ما داریم بهش اشاره میکنیم.
    -بابا ؟ بابا ؟
    در حالی که به زمین خیره شده بودم و به فکر عمیق فرو رفته بودم،بعد از گذشت یکی دو دقیقه
    اروم به سمت کامران میچرخم و میگم
    -نه اشتباه کردم،میتونی از کسایی که نزدیک ما هستن هم انتخواب بکنی
    -ولی بابا من دیگه انتخوابم رو عوض کردم.
    -پسرم،به من بگو برای بار اول چه کسی رو انتخواب کرده بودی؟!
    ابرو هاش رو بالا میندازه و همزمان که یک نفس عمیق میکشه با انگشت اشاره به نیمکت رو به رویی اشاره میکنه.
    از روی نیمکت بلند میشم و با چشمانی گرد شده به نیمکت روبه رویی خیره میشم که هیچ کسی روش نشسته...
    پایان.
     
    آخرین ویرایش:

    - کـیـمـیا -

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/25
    ارسالی ها
    5,643
    امتیاز واکنش
    45,406
    امتیاز
    1,001
    محل سکونت
    بندر انزلی
    96073
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا