- عضویت
- 2017/02/12
- ارسالی ها
- 126
- امتیاز واکنش
- 3,507
- امتیاز
- 416
شبنم نفس عمیقش را آه مانند بیرون داد و نگاه خیس را به زمین دوخت: «من نامردم یا تو که بی ناموسی کردی؟!
من نامردم یا تو که دیروز عقدت بود؟!»
سپهر نعره ی بلندی سر داد و به طرف شبنم پا تند کرد، یقه اش را به دست گرفت و غرید:« من حتی سر انگشتم رو هم به بدن دخترک نزدم چه طور ممکنه باهاش هم خواب بشم؟!»
-«تو راست می گی و همه ی مردم دروغ؟! حرف کی رو باور کنم؟!»
سپهر یقه شبنم را کمی به طرف خودش کشید و به صورتش خیره شد: «حرف عشقت رو حرف من رو باور کن.»
شبنم سر برگرداند و یقه اش را از دست سپهر کشید: «دیگه دنبالم نیا، دلم نمی خواد ببینمت.»
پشت به سپهر کرد و با سر آستین اشک حلقه زده
در چشمانش را پاک کرد : «خدا حافظ عشقم!»
شبنم دستم را کشید و همراه خودش به طرف خانه یشان برد.
با دیدن مادر شبنم که با عصبانیت نگاهش می کرد، کمی هول کردیم.
مادر چاقش دست به سـ*ـینه جلو آمد و سیلی حواله ی صورت سفید و گلگون شبنم کرد.
چشم های قهوه ای شبنم به اشک نشست، بغضش را فرو خورد و با بهت به مادرش نگاه کرد: «مگه چی کار کردم؟! چرا عصبانی هستی؟! »
مادرش با خشم غرید: « از صبح رفتی دیدن اون پسره ی بدنام؟! می خوای خبر به گوش نامزدت برسه تا اون هم نامزدیش رو بهم بزنه؟!»
سرش را پایین انداخت: «دیگه نمی رم دیدنش.»
سپس خودش را به آغـ*ـوش امن مادرش سپرد، لبخند رضایت روی لب هایم شکفت؛ چه خوب که شبنم مادرش را دارد...
****
با شنیدن صدای سرفه های بلند عمو به اتاقش رفتم و عمو را در حالی که میان ملحفه ی خونی نشسته بود دیدم، قلب به تپش افتاد و ترس در وجودم رخنه کرد. با صدای بلند فریاد زدم: «پدرام ، زن عمو کسی خونه نیست؟!»
پدرام با عجله وارد اتاق شد: «چه شده هانا؟! »
- «بابات، عمو داره می میره.»
پدرام به یک باره متوجه پدرش شد، به طرفش رفت و اورا روی کولش انداخت و رو به من گفت: «هانا برو کیف پولم رو بیار پدر ببرم درمانگاه.»
- «چشم.»
همراه پدرام به بیمارستان رفتیم، دکتر بعد از معاینه اعلام کرد عمو متاسفانه مبتلا به سل شده و چون بیماری از نوع مسری ست بهتر است تو اتاقی جدا از ما زندگی کند.
پدرام دستش را روی سرش گذاشت و سرش را به دیوار راهروی بیمارستان تکیه داد.
- «پدرام، سل بیماری خطرناکیه؟! »
با غم نگاهم کرد، و نفس را تکان داد و گفت: «همیشه پسر بدی براش بودم و باهاش لج می کردم اما نمی دونستم ممکنه انقدر زود...»
بغض اجازه نداد حرفش را ادامه بدهد. دستش را دور کمرم حلقه کرد و سرش را روی شانه ام گذاشت، متوجه شدم از شدت غم و اندوه به آغوشم پناه آورده، با اینکه معذب بودم اما دستم را پشت کمرش گذاشت تا با آرامش اشک بریزد.
به یک باره با دیدن چشم های به خون نشسته ی زن عمو از جا پریدم و سلام کردم.
پدرام نیز از جا بلند شد و ماجرا را برایش تعریف کرد، زن عمو اشک تمساحی ریخت و با اندوه مصنوعی شروع به مرثیه سرایی درباره ی خوبی های عمو کرد.
زمانی که به خانه برگشتیم رخت خواب و وسایل عمو را به اتاقی جدا بردیم.
مسئولیت نگه داری از عمو نیز به گردن من افتاد، که با رضایت خاطر قبول کردم.
****
من نامردم یا تو که دیروز عقدت بود؟!»
سپهر نعره ی بلندی سر داد و به طرف شبنم پا تند کرد، یقه اش را به دست گرفت و غرید:« من حتی سر انگشتم رو هم به بدن دخترک نزدم چه طور ممکنه باهاش هم خواب بشم؟!»
-«تو راست می گی و همه ی مردم دروغ؟! حرف کی رو باور کنم؟!»
سپهر یقه شبنم را کمی به طرف خودش کشید و به صورتش خیره شد: «حرف عشقت رو حرف من رو باور کن.»
شبنم سر برگرداند و یقه اش را از دست سپهر کشید: «دیگه دنبالم نیا، دلم نمی خواد ببینمت.»
پشت به سپهر کرد و با سر آستین اشک حلقه زده
در چشمانش را پاک کرد : «خدا حافظ عشقم!»
شبنم دستم را کشید و همراه خودش به طرف خانه یشان برد.
با دیدن مادر شبنم که با عصبانیت نگاهش می کرد، کمی هول کردیم.
مادر چاقش دست به سـ*ـینه جلو آمد و سیلی حواله ی صورت سفید و گلگون شبنم کرد.
چشم های قهوه ای شبنم به اشک نشست، بغضش را فرو خورد و با بهت به مادرش نگاه کرد: «مگه چی کار کردم؟! چرا عصبانی هستی؟! »
مادرش با خشم غرید: « از صبح رفتی دیدن اون پسره ی بدنام؟! می خوای خبر به گوش نامزدت برسه تا اون هم نامزدیش رو بهم بزنه؟!»
سرش را پایین انداخت: «دیگه نمی رم دیدنش.»
سپس خودش را به آغـ*ـوش امن مادرش سپرد، لبخند رضایت روی لب هایم شکفت؛ چه خوب که شبنم مادرش را دارد...
****
با شنیدن صدای سرفه های بلند عمو به اتاقش رفتم و عمو را در حالی که میان ملحفه ی خونی نشسته بود دیدم، قلب به تپش افتاد و ترس در وجودم رخنه کرد. با صدای بلند فریاد زدم: «پدرام ، زن عمو کسی خونه نیست؟!»
پدرام با عجله وارد اتاق شد: «چه شده هانا؟! »
- «بابات، عمو داره می میره.»
پدرام به یک باره متوجه پدرش شد، به طرفش رفت و اورا روی کولش انداخت و رو به من گفت: «هانا برو کیف پولم رو بیار پدر ببرم درمانگاه.»
- «چشم.»
همراه پدرام به بیمارستان رفتیم، دکتر بعد از معاینه اعلام کرد عمو متاسفانه مبتلا به سل شده و چون بیماری از نوع مسری ست بهتر است تو اتاقی جدا از ما زندگی کند.
پدرام دستش را روی سرش گذاشت و سرش را به دیوار راهروی بیمارستان تکیه داد.
- «پدرام، سل بیماری خطرناکیه؟! »
با غم نگاهم کرد، و نفس را تکان داد و گفت: «همیشه پسر بدی براش بودم و باهاش لج می کردم اما نمی دونستم ممکنه انقدر زود...»
بغض اجازه نداد حرفش را ادامه بدهد. دستش را دور کمرم حلقه کرد و سرش را روی شانه ام گذاشت، متوجه شدم از شدت غم و اندوه به آغوشم پناه آورده، با اینکه معذب بودم اما دستم را پشت کمرش گذاشت تا با آرامش اشک بریزد.
به یک باره با دیدن چشم های به خون نشسته ی زن عمو از جا پریدم و سلام کردم.
پدرام نیز از جا بلند شد و ماجرا را برایش تعریف کرد، زن عمو اشک تمساحی ریخت و با اندوه مصنوعی شروع به مرثیه سرایی درباره ی خوبی های عمو کرد.
زمانی که به خانه برگشتیم رخت خواب و وسایل عمو را به اتاقی جدا بردیم.
مسئولیت نگه داری از عمو نیز به گردن من افتاد، که با رضایت خاطر قبول کردم.
****