کامل شده رمان سکوت حقیقت | fatimekanom137400کاربر انجمن‌نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Fatemeh.Hamidy

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/02/12
ارسالی ها
126
امتیاز واکنش
3,507
امتیاز
416
شبنم نفس عمیقش را آه مانند بیرون داد و نگاه خیس را به زمین دوخت: «من نامردم یا تو که بی ناموسی کردی؟!
من نامردم یا تو که دیروز عقدت بود؟!»
سپهر نعره ی بلندی سر داد و به طرف شبنم پا تند کرد، یقه اش را به دست گرفت و غرید:« من حتی سر انگشتم رو هم به بدن دخترک نزدم چه طور ممکنه باهاش هم خواب بشم؟!»
-«تو راست می گی و همه ی مردم دروغ؟! حرف کی رو باور کنم؟!»
سپهر یقه شبنم را کمی به طرف خودش کشید و به صورتش خیره شد: «حرف عشقت رو حرف من رو باور کن.»
شبنم سر برگرداند و یقه اش را از دست سپهر کشید: «دیگه دنبالم نیا، دلم نمی خواد ببینمت.»
پشت به سپهر کرد و با سر آستین اشک حلقه زده
در چشمانش را پاک کرد : «خدا حافظ عشقم!»
شبنم دستم را کشید و همراه خودش به طرف خانه یشان برد.
با دیدن مادر شبنم که با عصبانیت نگاهش می کرد، کمی هول کردیم.
مادر چاقش دست به سـ*ـینه جلو آمد و سیلی حواله ی صورت سفید و گلگون شبنم کرد.
چشم های قهوه ای شبنم به اشک نشست، بغضش را فرو خورد و با بهت به مادرش نگاه کرد: «مگه چی کار کردم؟! چرا عصبانی هستی؟! »
مادرش با خشم غرید: « از صبح رفتی دیدن اون پسره ی بدنام؟! می خوای خبر به گوش نامزدت برسه تا اون هم نامزدیش رو بهم بزنه؟!»
سرش را پایین انداخت: «دیگه نمی رم دیدنش.»
سپس خودش را به آغـ*ـوش امن مادرش سپرد، لبخند رضایت روی لب هایم شکفت؛ چه خوب که شبنم مادرش را دارد...


****
با شنیدن صدای سرفه های بلند عمو به اتاقش رفتم و عمو را در حالی که میان ملحفه ی خونی نشسته بود دیدم، قلب به تپش افتاد و ترس در وجودم رخنه کرد. با صدای بلند فریاد زدم: «پدرام ، زن عمو کسی خونه نیست؟!»
پدرام با عجله وارد اتاق شد: «چه شده هانا؟! »
- «بابات، عمو داره می میره.»
پدرام به یک باره متوجه پدرش شد، به طرفش رفت و اورا روی کولش انداخت و رو به من گفت: «هانا برو کیف پولم رو بیار پدر ببرم درمانگاه.»
- «چشم.»
همراه پدرام به بیمارستان رفتیم، دکتر بعد از معاینه اعلام کرد عمو متاسفانه مبتلا به سل شده و چون بیماری از نوع مسری ست بهتر است تو اتاقی جدا از ما زندگی کند.
پدرام دستش را روی سرش گذاشت و سرش را به دیوار راهروی بیمارستان تکیه داد.
- «پدرام، سل بیماری خطرناکیه؟! »
با غم نگاهم کرد، و نفس را تکان داد و گفت: «همیشه پسر بدی براش بودم و باهاش لج می کردم اما نمی دونستم ممکنه انقدر زود...»
بغض اجازه نداد حرفش را ادامه بدهد. دستش را دور کمرم حلقه کرد و سرش را روی شانه ام گذاشت، متوجه شدم از شدت غم و اندوه به آغوشم پناه آورده، با اینکه معذب بودم اما دستم را پشت کمرش گذاشت تا با آرامش اشک بریزد.
به یک باره با دیدن چشم های به خون نشسته ی زن عمو از جا پریدم و سلام کردم.
پدرام نیز از جا بلند شد و ماجرا را برایش تعریف کرد، زن عمو اشک تمساحی ریخت و با اندوه مصنوعی شروع به مرثیه سرایی درباره ی خوبی های عمو کرد.
زمانی که به خانه برگشتیم رخت خواب و وسایل عمو را به اتاقی جدا بردیم.
مسئولیت نگه داری از عمو نیز به گردن من افتاد، که با رضایت خاطر قبول کردم.

****
 
  • پیشنهادات
  • Fatemeh.Hamidy

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/12
    ارسالی ها
    126
    امتیاز واکنش
    3,507
    امتیاز
    416
    با شنیدن صدای سرفه های ممتد عمو وارد اتاق شدم و دستان سردش را در دست فشوردم، قاشق قاشق سوپ را در گلویش ریختم و دور دهانش را پاک کردم. تمام مدت پدرام تکیه داده به در نظاره گرِ اعمالم بود. «هانا! تو دختر خیلی خوبی هستی.»
    بی هیچ حرفی از کنارش گذشتم.
    وارد اتاق شدم که هدیه را پشت میز مطالعه اش دیدم متاسفانه هنوز با من دشمنی داشت .
    پایین میز تحریرش نشستم و خورده کاغذ هایش را جمع کردم.
    - «هدیه ! می شه کتاب های درسیت رو ببینم؟!»
    هدیه از جایش بلند شد و گفت: «نه نمی شه از اتاقم گمشو بیرون.»
    از جا بلند شدم و با شانه هایی افتاده اتاق رو ترک کردم لعنت به من که خواستم با هدیه از در دوستی در بیایم.
    سر راه پدرام را دیدم به طرف آمد و باز هایم را گرفت: «هی! چی کار می کنی؟!»
    بی توجه به حرفم دستش را دور کمرم حلقه کرد: «هانا تو چقدر ظریف و زیبایی.»
    خودم را تکان دادم و با دست سـ*ـینه اش را پس زدم:
    «برو عقب این چه رفتار بی شرمانه ای هست؟!»
    لبخندی زد و موهایم را نوازش کرد: «از پدر خوب نگه داری می کنی، کاش من رو هم این طوری پرستاری کنی.»
    قبل از هر واکنشی از طرف من، صدای پای زن عمو باعث دور شدن پدرام شد.
    زن عمو به طرفم آمد و با بد بینی نگاهم کرد: «دم در کارت دارن ببین کیه! »
    رفتم دم در با دیدن شبنم که ابرو های پیوسته اش را تمیز کرده بود و با چشمان آرایش شده اش نگاهم می کرد تعجب کردم.
    - «سلام هانا جان خوبی؟!»
    - «شبنم تو ازدواج کردی؟!»
    دستان یخ زده ام را گرفت و لبخند تلخی زد: «دیشب صیغه ی حمید رضا شدم، خب تا آخر این هفته عروسیمه.»
    نامه ای به دستم سپرد و ادامه داد: «این نامه رو به سپهر برسون ولی اگه جوابی داد بهم بر نگردون.»
    سری تکان دادم، جفت گونه هایم را بوسید و با تکان دادن دستش از آنجا دور شد، بوی عطر زنانه ای که زده بود هنوز در کوچه می پیچید.
     

    Fatemeh.Hamidy

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/12
    ارسالی ها
    126
    امتیاز واکنش
    3,507
    امتیاز
    416
    هفت ماه بعد...
    سپهر"

    با تنی خسته و کوفته از کار زیاد وارد خانه شدم چشم هایم از شدت خستگی باز نمی شد؛ امروز سرم خیلی شلوغ بود احمدی معاون شرکتم؟ برای بستن قرار داد به دبی رفته بود، به تنهایی از پس اداره تمام کار های شرکت تازه تاسیسم بر نمی آمدم.
    بوی خوش قیمه زیر بینیم پیچید و قار و قور! شکم گرسنه ام را در آورد.
    بهایی به گرسنگی ام ندادم و به سمت راه پله حرکت کردم، که هانیه به استقبالم آمد.
    راه رفتم براش سخت بود دستش را به کمرش گرفته و به سختی راه می رفت.
    جلوتر آمد و کیف و کتم را گرفت : «سلام عزیزم شام می خوری؟»
    بدون نگاه کردن به چهره ی منتظرش راهی اتاق شدم، به دنبالم آمد.
    تن خسته ام را روی تخت رها کردم و دست هایم را روی سرم فشار دادم، هانیه هم کنارم نشست.
    با صدای تلخم زمزمه کردم:«گمشو از اتاق بیرون حوصلت رو ندارم »
    با چشم های مظلومش به چشم های سردم خیره شد، لعنت به این دو گوی مشکی و معصوم که این روز ها عجیب دل را زیر و رو می کند.
    مروارید غلتان اشکش را با انگشت به دام انداختم و و با لحن ملایم تری گفتم : «هانیه خانوم برو بیرون خستم خوابم میاد همه بدن از خستگی ذوق ذوق می کنه بذار بخوابم»
    بی توجه به حرف هایم دستش را دور بازیم انداخت و گردن و شانه هایم را ماساژ داد، از خدا خواسته
    روی شکم درزا کشیدم تا او با خیالی آسوده به کارش برسد.
    بعد از چند دقیقه چشمانم گرم خواب شدند و پلک های سنگینم بسته شد.
    وقتی بیدار شدم ساعت از ۵ بعد از ظهرگذشته بود. به آشپز خانه رفتم و کمی خورش کشیدم تا بخورم که صدای باز شدن در آمد هانیه با دو پاکت میوه وارد سالن شد و خرید هایش را روی میز گذاشت به طرفم آمد : «وای این جوری سرد نخور بزار برات داغش کنم»
    در جوابش سری تکان دادم و گفتم : «نمی خواد همین جوری خوبه»

    -«نه این طوری سرده.»
    -«چرا دست از سرم بر نمی داری، بست نبود با نقشه خرم کردی و این بچه ی بد بخت به وجود اومد.»
    بغض توی چهره اش را ندیده گرفتم و نعره کشیدم و حرمت دریدم.
    کت را تن کرده بی توجه به هانیه ی دست به شکم گرفته از خانه خارج شدم
     

    Fatemeh.Hamidy

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/12
    ارسالی ها
    126
    امتیاز واکنش
    3,507
    امتیاز
    416
    در خیابان قدم می زدم و به چند ماه پیش فکر می کردم، زمانی که هانا دوست شبنم نامه خداحافظی شبنم را به دستم رساند...
    ***

    گذشته"

    مادر با خشم نگاهش را از خانم بزرگ گرفت:« خدا -حافظ مادر جان خوب جواب زحماتم رو دادی»
    -«این چه حرفیه دخترم؟! تو کجا داری می ری؟!»
    مادر لباسش را تن کرد و روسریش را سر: «بدون حضور من و خسروخان سپهر رو عقد یه دختر دست خورده کردین، طبل بی آبرویی سپهر رو همه جا زدین و بچه م رو بدنام شهر کردین. »
    مادر و خانم بزرگ جرّ و بحثشون بالا گرفت، هانیه هم که از دیشب به اصرار پدرش و اربـاب به عمارت نقل مکان کرده بود با بهت شاهد صحنه ی رو به رو بود. دلم برایش سوخت اما همزمان نفرت عمیقی از حضورش در قلبم لانه کرد.
    مادر کیفش را برداشت و به طرف در خروجی رفت: «سپهر جان بیا بریم مادر، این دختر و خانوم بزرگم بمونن اینجا تا اون کسی که به دخترک دست درازی کرده مسئولیت رو به عهده بگیره.»
    مادر از در خارج شد، پیش از آن که دنبالش بروم خانم بزرگ گفت: «تو پیش هانیه بمون تا من با مادرت صحبت کنم.»
    با رفتن خانم بزرگ، گوشه ی مبل نشستم و پاهایم را عصبی حرکت دادم: «چیه نگاه کردن داره؟!»
    هانیه با چشم های درشت مشکی رنگش نگاهم می کرد و لب های سرخش را می گزید.
    آرام جلو آمد و نگاه خجالت زده ای را به من دوخت.
    - «چرا به همه نمی گی معشـ*ـوقه ی شایانی و اون بی آبروت کرده؟! »
    فریاد بلندی زدم و گفتم: «چـــرا گــــورت رو گم نمی کنی؟! ازت متنفرم لعنتی! »
    هانیه با لرزش مشهودی که در اندامش بود جلوی پایم زانو زد، دستش را روی گلویش فشورد و ناله ی بی صدایی کرد.
    دستم را دور بازویش حلقه کردم و نگاهی نفرت بار به چشمان پر از خواهشش دوختم: «چیه؟! چه مرگت شده؟!»
    دستان ظریفش را دور بازویم حلقه کرد و سرش را روی سـ*ـینه ام گذاشت.
    خواستم جدایش کنم، اما همچون گنجشک باران زده می لرزید و گریه می کرد.
    - «چی شده دختر؟! از صدای فریادم ترسیدی؟!»
    دستم را پشت کمرش گذاشتم و آرام نوازش کردم.
    - «هانیه اگه یک کاغذ و قلم بیارم می نویسی کی بی آبروت کرده، کمک می کنی به نامزدم نشون بدم؟!»
    سرش را بلند کرد و تکان داد، خوش حال از پذیرش خواسته ام خم شدم و گوشه ی لبش را گلگون کردم.
    لپ های گرد و سفیدش قرمز شد، لبخندی زدم و به طرف کشوی میز رفتم که صدای در زدن آمد.
     

    Fatemeh.Hamidy

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/12
    ارسالی ها
    126
    امتیاز واکنش
    3,507
    امتیاز
    416
    در را جواب دادم، هانا بود همان دختری که کنار چشمه همراه شبنم دیده بودمش:«سلام اینجا چی می خوای؟!»
    دست هایش را بهم پیچید گویا برای به زبان آوردن حرفش دو دل بود، از در فاصله گرفتم و گفتم:«دوست داری بیای توی خونه؟! تنها نیستم.»
    -«من فقط یک نامه از طرف شبنم آوردم، امروز عقدش بود. »
    برای یک لحظه به گوش هایم اعتماد نکردم ، با دندان هایی چفت شده نالیدم:«درست شنیدم؟!...»
    دست روی گلویم گذاشتم، نفسم جان می کند و چشمانم از اشک پر و خالی می شد.
    هانا پی به حال خرابم برد و با عجله به سمتم آمد، دست روی بازویم گذاشت: «آقا سپهر، چی شده چه اتفاقی براتون افتاد؟!»
    دستش را جلوی صورتم تکان داد، با بی حالی نالیدم:«بغض داره خفه م می کنه!»
    به طرف سالن رفت و فریاد زد: «خدمتکار ها کسی اینجا هست؟!»
    به سختی دست روی سـ*ـینه گذاشتم و با مشت ضربه زدم، نفسم به یک باره چون آه از گلویم خارج شد. با بی حالی تکیه به دیوار دادم و نفس نفس زدم ؛ گویی در جدالی سخت اسیر بودم جدالی بین عشق و نفرت، جدالی بین عقل و قلب و تن خسته و بی رمقم به روی زمین زیر پایش سقوط کرد و پایان یک حماسه عاشقانه را سرود.

    چشم هایم را که باز کردم، روی تختم بودم و سرمی به دستم وصل بود.
    به اطرافم نگاه کردم، سر هانیه کنار دستم بود و نفس های داغش پوستم را قلقلک می داد.
    کمی بعد با دیدن چشم های بازم لبخندی عمیق زد و گفت:«حالت چه طوره؟! بهتری؟! »
     

    Fatemeh.Hamidy

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/12
    ارسالی ها
    126
    امتیاز واکنش
    3,507
    امتیاز
    416
    با صدایی گرفته جواب دادم: «خراب، چرا لعنت بهت چرا باهام این کار رو کردی؟!»
    هانیه بهت زده تماشایم می کرد و اندوهگین در غم عشقم خون گریه می کردم؛ تمام دردم این بود چرا عشقی که برای من این قدر با اهمیت بود در نظر شبنم بی ارزش شمرده می شد.
    با نشستن دست های گرم هانیه روی دست هایم به خود آمدم: «چیه چی می خوای؟!»
    هانیه نزدیک تر شد و دستش را نوازشوار روی صورتم کشید: «تا آخر عمرم بهت مدیونم، تو ناجی منی با اشک هات شرمنده م نکن. »
    سرم را عقب کشیدم و به چشم های مهربانش نگاه کردم، زیبا بود و دلنشین اما شبنم نبود، هیچ کس مثل او نبود.
    سرش را روی سـ*ـینه م گذاشت و نفس عمیقی کشید، نفسش زیر گلویم را قلقلک داد و تلنگری به احساسم زد.
    دستم را دور بازویش پیچیدم و با صدایی دورگه زمزمه کردم: «آرومم کن، الان خیلی بهت نیاز دارم.»
    با تعجب سرش را بالا آورد: «مطمئنی من و می...»
    مهرسکوت روی لب هایش نشست و آرامشی تامل بر انگیز در قلبم.

    ****
    حال"

    قدم زدن اعصابم را کمی آرام تر کرد به خانه برگشتم و با دیدن چراغ های خاموش متوجه نبود هانیه شدم، اکثر اوقات برای پر کردن تنهایی به خانه پدریش پناه می برد.
    کنار گوشی تلفن نشستم و شماره منزل مادر را گرفتم: « سلام مادر جون خوبی احوالی سراغی از ما نگیری نگی اینجا یه پسریم دارم.»
    - «سلام عزیزم دلم منِ پیرزن باید سراغتو بگیرم بازم صد رحمت به این هانیه که گـه گاه میاد دیدن ما.»
    - «آره می بینم که هانیه خانوم خوب جای خودشو تو دل شما و پدر باز کرده!»
    مادر قهقهه شادی سر داد و گفت: «آره مادر چیزی ازخانومی کم نداره هم خانواده داره هم خوش بر و رو خدا می دونه اون اولا که عروسم شده بود، از روی نادونی چه زخم زبونایی بهش زدم و اون با متانت و صبوری جوابم رو نداد.»
    آهی کشیدم و آرزو کردم کاش خدا مهرش را به دل من هم بیاندازد، مخصوصاً حالا که قرار است صاحب فرزندی شویم.
    با صدای مادرم به خود آمدم: «سپهر جان حالا که هانیه اینجاست بیا شام رو با هم بخوریم تو هم خوب نیست زن پا به ماهتو این طوری رها کنی!»
    "چشمی" گفتم و گوشی را قطع کردم، هنوز از جا بلند نشده بودم که صدای زنگ بلند شد: «الو بفرمایید.»
    - «سلام سپهر من شبنم هستم.»
    با شنیدنِ صدایش خون در رگ هایم یخ بست، چه می خواست که بعد از شش ماه با تلفن زدنش ناخن روی اعصابم می کشید، با لحنی سرد و خشک جواب دادم: «شبنمی نمی شناسم خداحافظ.»
    گوشی را قطع کردم و سرم را بین دست هایم فشردم، کاش شبنمی نمی شناختم، کاش هنوز دیوانه وار عاشقش نبودم، دوباره درد لعنتی قلب سـ*ـینه ام را فشورد، آه عمیقی کشیدم و از جا بلند شدم دائم تکرار می کردم"فراموشش می کنم".
     

    Fatemeh.Hamidy

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/12
    ارسالی ها
    126
    امتیاز واکنش
    3,507
    امتیاز
    416
    ****
    هانا"
    با دست هایی بی رمق و خسته آخرین رچ از قالی را گره زدم و سرم را روی دار گذاشتم.
    دلم درد داشت به اندازه حجم نا مردی اطرافیانم، به دست های خشک و زبرم که خیره شدم فراموش کردم دختری جوانم قلبم زیر غبار و اندوه پنهان شده بود و کمرم زیر بار درد خم.
    با شنیدن صدای زکیه خانم از دنیای خیال بیرون آمدم.
    - «هانا به زن عموت بگو قالی قبلی که فروخته بودیم رو ۴ تومن خریدن دو تومنش رو من بر میدارم الباقی رو هم بده به خود زن عموت. »
    سر به زیر "چشمی" گفتم و با برداشتن ۲ هزار تومان پول فروش قالی راهی خانه ی عمو شدم.
    به خانه که رسیدم با دیدن دو جفت کفش پاشنه بلند گران قیمت تعجب کردم، یعنی مهمان داشتیم.
    با احتیاط وارد پذیرایی شدم و با دیدنِ هدیه که با آرامش روی مبل لم داده بود بهت زده شدم.
    او فقط ۶ ماه به شهر رفته بود اما، لباس های زرق برق دارش و آرایش غلیظ و بی نظیر روی چهره ش او را مبدل به یک زن اشراف زاده ی شیک پوش کرده بود.
    برای یک لحظه قلبم از شدت اندوه مچاله شد، لباس های کهنه و پاره ام در برابر کت و دامن گران قیمت هدیه دهن کجی می کردند.
    زن عمو لبخند مصنوعی روی لبش سر داد و گفت: «چرا ایستادی هانا برای هدیه چای بیار.»
    به عادت همیشگیم سکوت کردم و سر به زیر راهی آشپز خانه شدم.
    دروغ چرا به هدیه حسادت کردم،کاش من هم مادری داشتم تا غمخوارم بود و می توانستم همچون هدیه درس بخوانم و پزشک بشم.
    با سینی چای راهی اتاق شدم و جلوی هدیه خم شدم: «بفرمایید هدیه جان!»
    هدیه دستش را روی بینیش گذاشت و ابرو چین داد: « اوف! هانا چند وقته حمام نکردی، بوی پهن گوسفند می دی.»
    زن عمو اخم کرد و تشر زد: «سینی چای رو بذار و گمشو برو حمام کن.»
    با بغض به هر دو نگاه کردم، چانه ام به شدت می لرزید اما بغض چسبیده تو گلویم راه حرف زدنم را بسته بود.
    دوباره زن عمو گفت: «کری می گم گمشو تو حمام خدا رو شکر ما مثل بقیه افراد این دهات مجبور نیستیم به حموم نمره بریم وگرنه لجن سر تا پات رو می گرفت.»
    حضور در خانه را تاب نیاوردم و به طرف حیاط دویدم، در لحظه آخر صدای قهقهه های هدیه و زن عمو رعشه به اعصابم انداخت.
    بعد از ظهر عمو و پدرام که برای معاینه ی عمو راهی شهر شده بودن برگشتن و حضورشون باعث شد کمتر نیش و کنایه های زن عمو رو تحمل کنم.
    سر سفره نشسته بودیم عمو قاشق قاشق سوپ رقیقی می خورد و زن عمو و هدیه بی توجه به حرمت سفره در حال گفت و گو بودن.
    -«راستی مادر جان حرف هایی که بین مردم شایع شده رو شنیدین؟!»
    با شنیدن صدای پدرام همه سکوت کردن و به او خیره شدند.
    زن عمو سرش را بالا انداخت:«نه والا مادر چه حرفایی درباره چی؟!»
    -«دیشب پیش ساسان پسر سالار خان بودم از زبون دو تا از رُفَقای ساسان شنیدم، بین مردم پخش شده علت رفتن اربـاب زاده شایان به آمریکا گناهی بود که مرتکب شده! »
    این بار هدیه پرسیده:«وا! چه گناهی؟!»
    پدرام پوزخندی زد و جواب داد:«یادتونه هفت، هشت ماه پیش پسر خواهر اربـاب آقا سپهر رو در حالی که با یک دختر تو باغ بود دستگیر کردن و با یک مراسم مسخره جفتشون رو عقد کردن؟!»
    زن عمو سر تکون داد و منتظر به پدرام خیره شد:«راستش قضیه از این قراره ت*ج*ا*و*ز به اون دختر کار اربـاب زاده بوده و اربـاب با نقشه همه چیز رو پنهان کرده.»
    هدیه با تعجب گفت:«نه این امکان نداره یعنی اربـاب زاده با اون همه غرور و جذبه ش خام یک دختر شده و دست به همچین کاری زده؟!»
    پدرام پوزخندی زد:«جذبه کجا بود دختر، آوازه بدنامی اربـاب زاده همه جا نقل مجلس شده تازه از همین ساسان شنیدم وقت سفر به آمریکا هم یکی از کلفتاش به اسم شیدا به عنوان معشـ*ـوقه همراهش رفته.»
    هدیه خواست حرف دیگری بزند اما با تشر عمو سکوت کرد:«بسه دیگه این قدر غیبت نکنید.»
     

    Fatemeh.Hamidy

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/12
    ارسالی ها
    126
    امتیاز واکنش
    3,507
    امتیاز
    416
    غذا که تمام شد تک تک ظرف ها را شستم و تصمیم گرفتم به دیدن شبنم بروم.
    لباس مناسبی تن کرده از خانه خارج شدم، بین راه یکی از خدمه منزل اربـاب را در حال صحبت با ثریا همسایه ی دیوار به دیوارمان دیدم.
    جلو رفتم و گفت: «سلام ثریا خانم، سلام نسبیه خانم.»
    هر دو با دیدنم لبخند زدن و سلام کردن.
    نسیبه خانم با دقت به چهره ام خیره شد و کمی اخم کرد: «هانا دخترم زن عموت بهت غذایی برای خوردن نمی ده؟!»
    سرم را پایین انداختم و سکوت کردم.
    ثریا جای من جواب داد: « هی نسیبه اگه بدونی هر روز ۵ صبح می ره چشمه و لباس های اون طلعت مفت خور رو می شوره بعدم بساط تنور و نون پحتن رو راه می ندازه با اینکه بزرگ شده ی شهر چیزی از خانمی کم نداره و تنبل و ناز نازی نیست.»
    نسیبه با تحسین نگاهم کرد و دست های زبرش را روی گونه ام کشید: « ماشالله صدقول هوالله به قد و بالات مادر اگه عماد پسرم جوان درستی بود تو رو براش خواستگاری می کردم اما تو حیفی براش. »
    دلم برای نسیبه خانم بیچاره سوخت، پسرش تنبل بود و بی عار و تنها تفریحش رفتن باغ و ایجاد مزاحمت برای دختران بود.
    ثریا با کنجکاوی پرسید: «راستی هانا جان کجا می ری این وقته شب؟!»
    - «می رم دیدن شبنم طفلک چند روز دیگه عروسیشه اما با مادر بزرگ پیرش که براش هم مادره هم پدر چه کار می تونه بکنه؟!»
    با آمدن اسم شبنم نسیبه خانم غرق در افکارش شد و بی مقدمه پرسید: «این دوستت همونیه که دلداده ی آقا سپهر بود؟! »
    سرم را به نشانه تائید تکان دادم، نسبیه نگاهی به اطرف کرد و با صدایی آهسته گفت: «شنیدین ماجرای اربـاب زاده چی شده؟!»
    ثریا جواب داد: «آره می دونیم چه طور مگه.»
    نسیبه: «راستش دیشب که داشتم اتاق اربـاب رو تمیز می کردم صدای پچ پچ و حرف زدنش با شایان خان رو شنیدم، داشت بهش می گفت اون توله ی حرومی نباید به دنیا بیاد. »
    ثریا دستش را روی دهانش گذاشت و جیغ خفه ای کشید: «خدا مرگم بده یعنی اینقدر هـ*ـر*زه و کثیفه؟!»
    بی طاقت از حرافی های نسیبه و ثریا عذر خواهی کردم و به طرف خانه شبنم رفتم.
    به محض ورودم به خانه مادبزرگ و خواهر شبنم را با چشم های گریان و صورت هایی غمگین دیدم:«خدا مرگم بده مادر بزرگ، چی شده؟! »
    مادر بزرگ شبنم دست هایش را روی هم کوبید و گفت: «خدا از سر تقصیرم بگذره، چه نونی تو دهن این دختر گذاشتم که این طور نمک به حروم شد! »
    به طرف اتاق شبنم رفتم، کنارش نشستم و اشک هایش را پاک کردم: «شبنمی چی شده، چرا این قدر بهم ریختین؟!»
    شبنم بغضش را فرو خورد و گفت: «طلاق گرفتم، از شوهرم جدا شدم.»
    با وحشت گفتم: «چی دیوانه شدی، مشکلتون چی بود؟! نکنه به خاطر سپهره؟!»
    شبنم گوشه ی لبش را گاز گرفت: «درسته من دیگه طاقتش رو ندارم، این دورانی که عقد کرده کسی دیگه بودم برام حکم مرگ رو داشت.»
    بغلش کردم و سعی کردم متقاعدش کنم: «اما شبنم جان سپهر دیگه با زندگیش کنار اومده، بهم ریختن اوضاع به صلاح نیست، من شنیدم زنش بارداره.»
    شبنم دوباره گریه رو از سر گرفت و با یکه حرفی گفت: «سپهر مال منه شده باشه اون دختره خراب رو آتیش بزنم می زنم ولی نمی گذارم سپهر رو ازم بگیرن.»
    مغموم به شبنم خیره شدم چه طور دلش می آمد از کشتن دیگری حرف بزند
     

    Fatemeh.Hamidy

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/12
    ارسالی ها
    126
    امتیاز واکنش
    3,507
    امتیاز
    416
    *****

    شایان"


    دود سیگارم را فرو خوردم، تلخی سیگار عمق جانم را سوزاند و باز پک های عمیقی دیگری وتلخی دیگری. با صدای محمود به خودم آمدم.
    اربـاب زاده رسیدیم.»
    از بنز مشکی رنگ پیاده شدم و نگاهم را به عمارت پاییز زده ی رو به رویم روان کردم.
    نزدیک به یک سال از آخرین دیدارم با این عمارت می گذشت و هنوز بوی چوب های سوخته کنار تنور نسیبه خانم و صدای خش خش جاروی بی بی بتول را می شد حس کرد.
    وارد عمارت شدم و در حجم آغـ*ـوش پدرانه اربـاب عمارت فرو رفتم، پدر اما تغییر کرده بود، تار های سفید ریش کنار شقیقه اش تا زیر چانه امتداد یافته بود و کمر همیشه استوارش زیر بار غم خم بود.
    بـ..وسـ..ـه ای روی پیشانیم نشاند و گفت:«بالاخره اومدی بابا جان؟!»
    سر به زیر شدم در برابر پدری که آخرتش را فدای دنیای پسرش کرد: «اومدم که جبران کنم بابا.»
    پدر با تحسین نگاهم کرد و وارد ساختمان عمارت شدیم.
    به محض ورود خانم بزرگ به سمتم آمد و با اشک حلقه زده در چشم هایش قد و بالایم را رسد کرد.
    - «استخوان ترکوندی اربـاب شایان »
    به رسم ادب بـ..وسـ..ـه ای روی دستش زدم: «اما هنوز فرزند نا خلف شمام مادر جان.»



    با دعوت خانم بزرگ همگی پشت میز نشستیم، خانم بزرگ کمی با دلهره نگاهم کرد و گفت: «از عموت شاهرخ چه خبر سالم و سلامت بود؟! خودت اونجا غیر خوش گذرونی چه کار ها می کردی؟!»
    قهقهه ای به متلک ریز در حرف هایش زدم و سرم را خاراندم: «اگه بشه اسم رفتن به دیسکو رفتن و خوش گذرونی در سواحل اطراف دریا اون هم با حضور پری های دریایی کالیفرنیا رو کار مفید دونست من صبح تا شبم رو سر کار بودم.»


    خانم بزرگ روی دستش کوباند و گفت: «هیس!!! بچه جون همین جوریم پشت سرت کلی حرفه مردم لغب بدنامی بهت دادن اون وقت تو با خیال راحت دم از خوشـی‌ و نوشت بزن. »
    اخم هایم را پررنگ کردم : «غلط کردن، مفت خوران رعیت زاده رو پر رو کردین، باید از فردا با شلاق بیوفتم به جون تک تکشون تا تیغ زبونش رو قلاف کنن.»
     

    Fatemeh.Hamidy

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/12
    ارسالی ها
    126
    امتیاز واکنش
    3,507
    امتیاز
    416
    بعد از شام به اتاقم رفتم و کمی فکر کردم، باید از فردا خودم شخصاً روی کار زمین ها نظارت می کردم ؛ از محمود شنیده بودم اوضاع زمین های کشاورزی حسابی خراب هست و سرکارگران حق رعیت را می خورند.

    ****


    کمربند شلوارم را محکم کردم و کاظم را صدا زدم: «کاظم، برو اسبمو آماده کن قرار یه سر به زمین ها بزنیم.»
    کاظم چشمی گفت و به طرف اسطبل رفت.
    از دور دختر جوانی را دیدم که به طرف باغ می آمد
    کمی جلو آمد و لبخند عریضی روی لب نشاند.
    - «سلام من هدیه م برای دیدن خانم بزرگ اومدم.»
    بی حوصله جواب سلامش را دادم و سوار اسبم شدم، همیشه از دخترانی که با مرد ها هم کلام می شدند بی زار بودند، سپهر گاهی به شوخی می گفت بی چاره زنت، هر چند این غیرت را روی هم خوابه هایم نداشتم اما مسئله زنم فرق می کرد.
    به سر زمین که رسیدم، بی هیچ جلب توجهی راهی دفتر اسناد شدم، مسئول دفتر خواب بود، با ضربه محکمی که روی زمین زدم از جا پرید و فریاد زد: «اینجا چه خبره؟! کی شما ها رو راه داده انبار»
    کاظم با خشم غرید:«ایشون اربـاب زاده شایانه، برای سرکشی اومده.»
    به وضوح رنگ از رخ مسئول اسناد پرید با من من جای دفاتر را نشان داد.
    یکی از پرونده ها را برداشتم و با دقت مطالعه کرد،یک طفل صغیر هم متوجه مسخره بودن ارغام می شد با خشم پرونده را توی سـ*ـینه نگهبان کوبیدم:
    «معلوم هست اینجا چه گهی می خورید؟!»
    نگهبان با التماس نالید: «گـه خوردم اربـاب زاده من بی تقصیرم عماد خان دستور دادن.»
    پوزخندی زدم و گفتم: «عماد لمپن از کی تا حالا خان شده من نمی دونم.»
    کاظم اشاره کرد تا عماد را صدا کنند، عماد با بی خیالی وارد انبار شد و گفت: « چی شده اربـاب زاده؟!»
    - «هزینه ای که بابت برنج از انبار دار گرفتیو کجا حیف و میل کردی؟! پول نمک مرغوبو کجا؟!»
    از کوره در رفتم یقه اش را چسبیدم، به دیوار کوباندمش.
    عماد: «اربـاب زاده اشتباه می کنید، اربـاب در جریانند من با سالار خان و سامان خان در تجارت نمک همکار شدم و هر چی تحویل ...»
    وسط حرفش پریدم، شنیدن نام سالار خان برایم حکم کبریت زیر انبار باروت را داشت.
    با خشم غریدم: «کاظم، عماد به جرم دزدی از اموال اربـاب ۲۰ ضربه شلاق می خوره پولایی هم که بـرده بر می گردنه.»
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا