- عضویت
- 2016/06/15
- ارسالی ها
- 528
- امتیاز واکنش
- 6,633
- امتیاز
- 613
یه ربع بعد، جلوی ساختمون پیست زدم رو ترمز. پیاده شدم و در ماشین رو قفل کردم. قدم اول رو که برداشتم، گوشیم زنگ خورد. با هول و ولا از تو کیف درش اوردم و وارد ساختمون شدم. نگاهی به صفحه گوشی انداختم. بار بود.
ای بابا!چه کم طاقتن اینا. زیاد نمونده بود که بهشون برسم، برای همین جوابش رو ندادم. همون طور گوشی به دست میدویدم که کم کم جمعشون برام نمایان شد.
بهار گوشی روی گوشش بود و گفت:
پس کجاس؟ چرا جواب نمی ده.
بلند گفتم:
این جام بابا... زنگ نزن.
بچه ها برگشتن طرفم و با دیدنم غرغرشون در اومد. خودمو رسوندم بهشون:
سلام سلام.
بهار قطع کرد:کجایی تو؟...سه ساعته علافتیم.
من:واقعا!؟
فریماه:نه حالا اون نمکشو زیاد کرد...نیم ساعتی میشه.
من:ها...خب پس بریم.
دیانا:چرا دیر کردی؟
همونطور که طرف اتاق میرفتم گفتم:بابا به هزار بدبختی پدر جان رو راضی کردم.
سودا لوس گفت:الهی.
و با گلسا غش غش خندیدن!
قیافه ام رو کج کردم:هر هر....تو وان حمومتون بخندید نفله ها!
این بار نوبت دیانا و فریماه و بهار بود که به اونا بخندن.
قبل از ورود به اتاق یهو چرخیدم طرف دخترا:راستی!
سودا دستشو گذاشت رو قلبش:وای چته..ترسیدم.
من:میگم...اونا رو دیدید؟
بهار:کیا!؟
من:گروه مقابلمون دیگه نخبه!
گلسا:نه ولی مربی گفت تو زمین ایستادن.
دیانا شیطون گفت:آره منتظر ما موندن...بذار بمونن،بد نیست.
سری تکون دادم که گلسا دوباره گفت:خیلی خب برو لباساتو عوض کن.
همه تاییدش کردن و هلم دادن تو اتاق.
تو اتاق تعویض لباس،لباسای مخصوص رالی رو پوشیدم.
کلاه ایمنی و دستکش هامو برداشتم و از اتاق خارج شدم.
بهار و سودا داشتن با لباسا مسخره بازی در می اوردن.
فریماه متوجه ی من شد و گفت:خیلی خب رایشم اومد،بریم.
به طرف پیست راه افتادیم.
سودا:رایش طرحی داری؟
همونطور که دستکش هامو می پوشیدم لبخند خاصی زدم:پَ نَ پَ.
غش غش خندیدن.
دیانا:حسابشون رسیده اس.
گلسا آدامسشو باد کرد و ترکوند:میترکونیمشون.
من:فقط حواستون به علامتای من باشه.
سری تکون دادن که وارد زمین شدیم.
یکم اون طرف تر مربی رو دیدم که دست به کمر به رو به روش نگاه میکرد.
من:بچه ها اونجا.
دخترا به مربی نگاه کردن....مربیمون،آقای شهسواری یه مرد چهل ساله ی لاغر مو جو گندمی بود که گاهی خشن گاهی مهربون بود.
عصبانیتش مال لحظاتی بود که کارا یا مسابقات خوب پیش نمی رفت.
دخترا راست ایستادن که بالاخره مربی به خودش اومد.
به طرف ما نگاه کرد که با دیدنمون لبخندی زد.
راه افتاد طرفمون و گفت:بالاخره اومدین دخترا.
گلسا با زبون بلبلی گفت:بله مربیه عزیز،آماده ی آماده هم هستیم.
مربی ابرویی بالا انداخت:خوبه پس بگم پسرا هم بیان.
سودا تندی پرسید:حالا کجا هستن!؟
فریماه کوبید به پهلوش که اخمش رفت تو هم.
زیر ل*بی گفتم:آخه به تو چه فضول؟
آخر این کنجکاوی هاش کار میده دستمون....آخه چرا اینقدر همه چیز برای تو جذابه بشر!؟....خدا نکنه که پسرم باشن!
مربی:زیادی معطلشون کردینا..
و بعد داد زد:گروه تیکا...گروه تیکا بیاد اینجا.
سودا یواش گفت:تیکا چیه؟
یهو همه باهم چشم غره ای بهش رفتیم که کپ کرد!
یواش گفتم:اسم یه پرنده ی سیاه و وحشیه تو شمال.
چند لحظه بعد دیدم چندتا پسر دارن از اون طرف زمین میان سمت ما.
دیانا دست به سـ*ـینه ایستاد و آروم جوری که خودمون بشنویم گفت:ببینیم چند مرده حلاجن!
لبخند ریزی زدم که آقایون مقابلمون ایستادن.
اولالا...تیپ و قیافه ها رو....چه نگاهای سنگینی.
دو سه تاشون با شیطنت و دوتاشونم معمولی نگاهمون میکردن.
مربی دستاشو بهم کوبید:خیلی خب...اول بذارید به هم معرفیتون کنم چون ممکنه حالا حالا باهم سروکله بزنید.
اخمی روی پیشونی ما نشست و دو سه تا از پسرا با غرور ژست عوض کردن.
یکی از پسرا که نگاهش شیطون بود سرشو تکون داد و من تو دلم گفتم:خدا نکنه...وگرنه جای ما تنگ میشه!
مربی دستشو گرفت طرف یه پسر قد بلند با پوستی برنزه که نگاه نافذی داشت و دست به سـ*ـینه با اخم ایستاده بود.
جذاب بود و جدی..تیپش هم قهوه ای رنگ بود.
مربی:ایشون کامران سمیعی..داش قیصره گروه!
پسرا خودشون خندیدن ولی یکیشون ریسه رفت!
کامرانه هم با اخم نگاهش کرد که خفه شد!
میدونستم دخترا به زور خودشون رو کنترل کردن.
لبخند ریزی زدم.
بعد به یه پسر مو بور رسید که لبخند شادی روی ل*بش بود و با کک مک های روی صورتش خیلی سرحال به نظر می رسید!
تیپش سفید و کرم بود و نگاهش به ما با بدی نبود.
مربی:ایشون هم ایلیا حداد.
با خنده اضافه کرد:و همونطور که از وجناتشون پیداست که دو رگه هستن.
ایلیا لبخند کوچیکی زد.
مربی به بعدی اشاره کرد.
اها این همون پسره اس که نگاهش شیطون بود و از خنده ریسه رفت.
موهای قهوه ای روشن داشت با چهره ای فوق العاده معصوم!
خیلی بچگانه میزد قیافه اش....لاغر بود اما نه بی ریخت.
تیپش هم یه پیراهن سفید بود و شلوار صورتی!
مامانت قربونت بره با این روحیه ی شادت!
غلط نکنم این از همون آدماس که در ظاهر پیشی ملوسه ان و در باطن خانه خراب کن!....معلوم بود که شیطونه!!
مربی:این دلقک هم مهان مهدوی هستش.
یهو مهان با اعتراض گفت:آقا!
مربی کج نگاهش کرد که فورا تغییر موضع داد و با شیطنت گفت:شهسواری جون داشتیم!؟
و چشمکی اضافه کرد که مربی با صدا خندید!
ما دخترا با دهن باز به هم نگاه کردیم!!....اهه این دیگه کیه؟....پسر خاله رو رد کرده شده پسر عمه!
مربی دستشو تو هوا تکون داد:ساکت شو بچه.
و رفت سراغ بعدی..
اوه مای گاد...این دیگه خیلی پافه!..یه پسر با قد و هیکلی معرکه با موهای مشکی کوتاه که جلوشون رو پیشونیش بود.
پوستش نیم درجه تیره بود که باعث بیشتر شدن جذابیتش شده بود و قیافه بداخلاقی داشت تا جدی.
تیپش هم...یه پیراهن مشکی با راه راه های باریک سفید و شلوار مشکی.
مربی:ایشون هم خشن و جدیه گروه..آقای فرزین زارع!
فرزین لبخند کجی زد و با صدای بم و کلفتش گفت:اختیار دارین آقای شهسواری.
از صداش یک لحظه دلهره گرفتم!....چقدر محکم!
حالا این تیکه بود یا تعارف تیکه پاره کردن!؟
مربی لبخند کمرنگی زد و چیزی نگفت.
در عوض به آخرین نفر اشاره کرد.
مربی:ایشون هم آقای کیارش سمیعی برادر کامران.
کیارش هم پسری با قد و هیکل متناسب با موهای بالا رفته ی مشکی.
زیباترین عضو صورتش بینیش بود که خیلی قشنگ بود.
حالتش هم عادی بود و نگاهش بی تفاوت...ساکت به نظر میرسید.
لباساش هم تیره رنگ بودن.
برای خودم شونه ای بالا انداختم...خب به من چه!
به خودم خندم گرفت!
با صدای مربی از فکرو خیال در اومدم.
مربی:و اما خانوم ها.
دونه دونه بهشون اشاره کرد:خانوم بهار اکبری...فریماه معینی...سودا حمیدی...گلسا تهرانی شیطون!...دیانا رهجو.
به حرفش به گلسا خندیدیم.
به من رسید:ایشون هم کاپیتان گروهشون،خانوم رایش بازرگان.
سری به نشونه ی«سلام خوشبختم»تکون دادم براشون که بقیه هم به دنبالم تکرار کردن.
مربی:خب من برم بگم ماشین هارو آماده کنن.
و ازمون دور شد.
دخترا هم که انگار خسته شده بودن،تو جاشون جا به جا شدن.
ای بابا!چه کم طاقتن اینا. زیاد نمونده بود که بهشون برسم، برای همین جوابش رو ندادم. همون طور گوشی به دست میدویدم که کم کم جمعشون برام نمایان شد.
بهار گوشی روی گوشش بود و گفت:
پس کجاس؟ چرا جواب نمی ده.
بلند گفتم:
این جام بابا... زنگ نزن.
بچه ها برگشتن طرفم و با دیدنم غرغرشون در اومد. خودمو رسوندم بهشون:
سلام سلام.
بهار قطع کرد:کجایی تو؟...سه ساعته علافتیم.
من:واقعا!؟
فریماه:نه حالا اون نمکشو زیاد کرد...نیم ساعتی میشه.
من:ها...خب پس بریم.
دیانا:چرا دیر کردی؟
همونطور که طرف اتاق میرفتم گفتم:بابا به هزار بدبختی پدر جان رو راضی کردم.
سودا لوس گفت:الهی.
و با گلسا غش غش خندیدن!
قیافه ام رو کج کردم:هر هر....تو وان حمومتون بخندید نفله ها!
این بار نوبت دیانا و فریماه و بهار بود که به اونا بخندن.
قبل از ورود به اتاق یهو چرخیدم طرف دخترا:راستی!
سودا دستشو گذاشت رو قلبش:وای چته..ترسیدم.
من:میگم...اونا رو دیدید؟
بهار:کیا!؟
من:گروه مقابلمون دیگه نخبه!
گلسا:نه ولی مربی گفت تو زمین ایستادن.
دیانا شیطون گفت:آره منتظر ما موندن...بذار بمونن،بد نیست.
سری تکون دادم که گلسا دوباره گفت:خیلی خب برو لباساتو عوض کن.
همه تاییدش کردن و هلم دادن تو اتاق.
تو اتاق تعویض لباس،لباسای مخصوص رالی رو پوشیدم.
کلاه ایمنی و دستکش هامو برداشتم و از اتاق خارج شدم.
بهار و سودا داشتن با لباسا مسخره بازی در می اوردن.
فریماه متوجه ی من شد و گفت:خیلی خب رایشم اومد،بریم.
به طرف پیست راه افتادیم.
سودا:رایش طرحی داری؟
همونطور که دستکش هامو می پوشیدم لبخند خاصی زدم:پَ نَ پَ.
غش غش خندیدن.
دیانا:حسابشون رسیده اس.
گلسا آدامسشو باد کرد و ترکوند:میترکونیمشون.
من:فقط حواستون به علامتای من باشه.
سری تکون دادن که وارد زمین شدیم.
یکم اون طرف تر مربی رو دیدم که دست به کمر به رو به روش نگاه میکرد.
من:بچه ها اونجا.
دخترا به مربی نگاه کردن....مربیمون،آقای شهسواری یه مرد چهل ساله ی لاغر مو جو گندمی بود که گاهی خشن گاهی مهربون بود.
عصبانیتش مال لحظاتی بود که کارا یا مسابقات خوب پیش نمی رفت.
دخترا راست ایستادن که بالاخره مربی به خودش اومد.
به طرف ما نگاه کرد که با دیدنمون لبخندی زد.
راه افتاد طرفمون و گفت:بالاخره اومدین دخترا.
گلسا با زبون بلبلی گفت:بله مربیه عزیز،آماده ی آماده هم هستیم.
مربی ابرویی بالا انداخت:خوبه پس بگم پسرا هم بیان.
سودا تندی پرسید:حالا کجا هستن!؟
فریماه کوبید به پهلوش که اخمش رفت تو هم.
زیر ل*بی گفتم:آخه به تو چه فضول؟
آخر این کنجکاوی هاش کار میده دستمون....آخه چرا اینقدر همه چیز برای تو جذابه بشر!؟....خدا نکنه که پسرم باشن!
مربی:زیادی معطلشون کردینا..
و بعد داد زد:گروه تیکا...گروه تیکا بیاد اینجا.
سودا یواش گفت:تیکا چیه؟
یهو همه باهم چشم غره ای بهش رفتیم که کپ کرد!
یواش گفتم:اسم یه پرنده ی سیاه و وحشیه تو شمال.
چند لحظه بعد دیدم چندتا پسر دارن از اون طرف زمین میان سمت ما.
دیانا دست به سـ*ـینه ایستاد و آروم جوری که خودمون بشنویم گفت:ببینیم چند مرده حلاجن!
لبخند ریزی زدم که آقایون مقابلمون ایستادن.
اولالا...تیپ و قیافه ها رو....چه نگاهای سنگینی.
دو سه تاشون با شیطنت و دوتاشونم معمولی نگاهمون میکردن.
مربی دستاشو بهم کوبید:خیلی خب...اول بذارید به هم معرفیتون کنم چون ممکنه حالا حالا باهم سروکله بزنید.
اخمی روی پیشونی ما نشست و دو سه تا از پسرا با غرور ژست عوض کردن.
یکی از پسرا که نگاهش شیطون بود سرشو تکون داد و من تو دلم گفتم:خدا نکنه...وگرنه جای ما تنگ میشه!
مربی دستشو گرفت طرف یه پسر قد بلند با پوستی برنزه که نگاه نافذی داشت و دست به سـ*ـینه با اخم ایستاده بود.
جذاب بود و جدی..تیپش هم قهوه ای رنگ بود.
مربی:ایشون کامران سمیعی..داش قیصره گروه!
پسرا خودشون خندیدن ولی یکیشون ریسه رفت!
کامرانه هم با اخم نگاهش کرد که خفه شد!
میدونستم دخترا به زور خودشون رو کنترل کردن.
لبخند ریزی زدم.
بعد به یه پسر مو بور رسید که لبخند شادی روی ل*بش بود و با کک مک های روی صورتش خیلی سرحال به نظر می رسید!
تیپش سفید و کرم بود و نگاهش به ما با بدی نبود.
مربی:ایشون هم ایلیا حداد.
با خنده اضافه کرد:و همونطور که از وجناتشون پیداست که دو رگه هستن.
ایلیا لبخند کوچیکی زد.
مربی به بعدی اشاره کرد.
اها این همون پسره اس که نگاهش شیطون بود و از خنده ریسه رفت.
موهای قهوه ای روشن داشت با چهره ای فوق العاده معصوم!
خیلی بچگانه میزد قیافه اش....لاغر بود اما نه بی ریخت.
تیپش هم یه پیراهن سفید بود و شلوار صورتی!
مامانت قربونت بره با این روحیه ی شادت!
غلط نکنم این از همون آدماس که در ظاهر پیشی ملوسه ان و در باطن خانه خراب کن!....معلوم بود که شیطونه!!
مربی:این دلقک هم مهان مهدوی هستش.
یهو مهان با اعتراض گفت:آقا!
مربی کج نگاهش کرد که فورا تغییر موضع داد و با شیطنت گفت:شهسواری جون داشتیم!؟
و چشمکی اضافه کرد که مربی با صدا خندید!
ما دخترا با دهن باز به هم نگاه کردیم!!....اهه این دیگه کیه؟....پسر خاله رو رد کرده شده پسر عمه!
مربی دستشو تو هوا تکون داد:ساکت شو بچه.
و رفت سراغ بعدی..
اوه مای گاد...این دیگه خیلی پافه!..یه پسر با قد و هیکلی معرکه با موهای مشکی کوتاه که جلوشون رو پیشونیش بود.
پوستش نیم درجه تیره بود که باعث بیشتر شدن جذابیتش شده بود و قیافه بداخلاقی داشت تا جدی.
تیپش هم...یه پیراهن مشکی با راه راه های باریک سفید و شلوار مشکی.
مربی:ایشون هم خشن و جدیه گروه..آقای فرزین زارع!
فرزین لبخند کجی زد و با صدای بم و کلفتش گفت:اختیار دارین آقای شهسواری.
از صداش یک لحظه دلهره گرفتم!....چقدر محکم!
حالا این تیکه بود یا تعارف تیکه پاره کردن!؟
مربی لبخند کمرنگی زد و چیزی نگفت.
در عوض به آخرین نفر اشاره کرد.
مربی:ایشون هم آقای کیارش سمیعی برادر کامران.
کیارش هم پسری با قد و هیکل متناسب با موهای بالا رفته ی مشکی.
زیباترین عضو صورتش بینیش بود که خیلی قشنگ بود.
حالتش هم عادی بود و نگاهش بی تفاوت...ساکت به نظر میرسید.
لباساش هم تیره رنگ بودن.
برای خودم شونه ای بالا انداختم...خب به من چه!
به خودم خندم گرفت!
با صدای مربی از فکرو خیال در اومدم.
مربی:و اما خانوم ها.
دونه دونه بهشون اشاره کرد:خانوم بهار اکبری...فریماه معینی...سودا حمیدی...گلسا تهرانی شیطون!...دیانا رهجو.
به حرفش به گلسا خندیدیم.
به من رسید:ایشون هم کاپیتان گروهشون،خانوم رایش بازرگان.
سری به نشونه ی«سلام خوشبختم»تکون دادم براشون که بقیه هم به دنبالم تکرار کردن.
مربی:خب من برم بگم ماشین هارو آماده کنن.
و ازمون دور شد.
دخترا هم که انگار خسته شده بودن،تو جاشون جا به جا شدن.
آخرین ویرایش توسط مدیر: