کامل شده رمان اکسی توسین(هورمون عشق)|شیرین سعادتی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Shirin Saadati

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/06/15
ارسالی ها
528
امتیاز واکنش
6,633
امتیاز
613
یه ربع بعد، جلوی ساختمون پیست زدم رو ترمز. پیاده شدم و در ماشین رو قفل کردم. قدم اول رو که برداشتم، گوشیم زنگ خورد. با هول و ولا از تو کیف درش اوردم و وارد ساختمون شدم. نگاهی به صفحه گوشی انداختم. بار بود.
ای بابا!چه کم طاقتن اینا. زیاد نمونده بود که بهشون برسم، برای همین جوابش رو ندادم. همون طور گوشی به دست میدویدم که کم کم جمعشون برام نمایان شد.
بهار گوشی روی گوشش بود و گفت:
پس کجاس؟ چرا جواب نمی ده.
بلند گفتم:
این جام بابا... زنگ نزن.
بچه ها برگشتن طرفم و با دیدنم غرغرشون در اومد. خودمو رسوندم بهشون:
سلام سلام.
بهار قطع کرد:کجایی تو؟...سه ساعته علافتیم.
من:واقعا!؟
فریماه:نه حالا اون نمکشو زیاد کرد...نیم ساعتی میشه.
من:ها...خب پس بریم.
دیانا:چرا دیر کردی؟
همونطور که طرف اتاق میرفتم گفتم:بابا به هزار بدبختی پدر جان رو راضی کردم.
سودا لوس گفت:الهی.
و با گلسا غش غش خندیدن!
قیافه ام رو کج کردم:هر هر....تو وان حمومتون بخندید نفله ها!
این بار نوبت دیانا و فریماه و بهار بود که به اونا بخندن.
قبل از ورود به اتاق یهو چرخیدم طرف دخترا:راستی!
سودا دستشو گذاشت رو قلبش:وای چته..ترسیدم.
من:میگم...اونا رو دیدید؟
بهار:کیا!؟
من:گروه مقابلمون دیگه نخبه!
گلسا:نه ولی مربی گفت تو زمین ایستادن.
دیانا شیطون گفت:آره منتظر ما موندن...بذار بمونن،بد نیست.
سری تکون دادم که گلسا دوباره گفت:خیلی خب برو لباساتو عوض کن.
همه تاییدش کردن و هلم دادن تو اتاق.
تو اتاق تعویض لباس،لباسای مخصوص رالی رو پوشیدم.
کلاه ایمنی و دستکش هامو برداشتم و از اتاق خارج شدم.
بهار و سودا داشتن با لباسا مسخره بازی در می اوردن.
فریماه متوجه ی من شد و گفت:خیلی خب رایشم اومد،بریم.
به طرف پیست راه افتادیم.
سودا:رایش طرحی داری؟
همونطور که دستکش هامو می پوشیدم لبخند خاصی زدم:پَ نَ پَ.
غش غش خندیدن.
دیانا:حسابشون رسیده اس.
گلسا آدامسشو باد کرد و ترکوند:میترکونیمشون.
من:فقط حواستون به علامتای من باشه.
سری تکون دادن که وارد زمین شدیم.
یکم اون طرف تر مربی رو دیدم که دست به کمر به رو به روش نگاه میکرد.
من:بچه ها اونجا.
دخترا به مربی نگاه کردن....مربیمون،آقای شهسواری یه مرد چهل ساله ی لاغر مو جو گندمی بود که گاهی خشن گاهی مهربون بود.
عصبانیتش مال لحظاتی بود که کارا یا مسابقات خوب پیش نمی رفت.
دخترا راست ایستادن که بالاخره مربی به خودش اومد.
به طرف ما نگاه کرد که با دیدنمون لبخندی زد.
راه افتاد طرفمون و گفت:بالاخره اومدین دخترا.
گلسا با زبون بلبلی گفت:بله مربیه عزیز،آماده ی آماده هم هستیم.
مربی ابرویی بالا انداخت:خوبه پس بگم پسرا هم بیان.
سودا تندی پرسید:حالا کجا هستن!؟
فریماه کوبید به پهلوش که اخمش رفت تو هم.
زیر ل*بی گفتم:آخه به تو چه فضول؟
آخر این کنجکاوی هاش کار میده دستمون....آخه چرا اینقدر همه چیز برای تو جذابه بشر!؟....خدا نکنه که پسرم باشن!
مربی:زیادی معطلشون کردینا..
و بعد داد زد:گروه تیکا...گروه تیکا بیاد اینجا.
سودا یواش گفت:تیکا چیه؟
یهو همه باهم چشم غره ای بهش رفتیم که کپ کرد!
یواش گفتم:اسم یه پرنده ی سیاه و وحشیه تو شمال.
چند لحظه بعد دیدم چندتا پسر دارن از اون طرف زمین میان سمت ما.
دیانا دست به سـ*ـینه ایستاد و آروم جوری که خودمون بشنویم گفت:ببینیم چند مرده حلاجن!
لبخند ریزی زدم که آقایون مقابلمون ایستادن.
اولالا...تیپ و قیافه ها رو....چه نگاهای سنگینی.
دو سه تاشون با شیطنت و دوتاشونم معمولی نگاهمون میکردن.
مربی دستاشو بهم کوبید:خیلی خب...اول بذارید به هم معرفیتون کنم چون ممکنه حالا حالا باهم سروکله بزنید.
اخمی روی پیشونی ما نشست و دو سه تا از پسرا با غرور ژست عوض کردن.
یکی از پسرا که نگاهش شیطون بود سرشو تکون داد و من تو دلم گفتم:خدا نکنه...وگرنه جای ما تنگ میشه!
مربی دستشو گرفت طرف یه پسر قد بلند با پوستی برنزه که نگاه نافذی داشت و دست به سـ*ـینه با اخم ایستاده بود.
جذاب بود و جدی..تیپش هم قهوه ای رنگ بود.
مربی:ایشون کامران سمیعی..داش قیصره گروه!
پسرا خودشون خندیدن ولی یکیشون ریسه رفت!
کامرانه هم با اخم نگاهش کرد که خفه شد!
میدونستم دخترا به زور خودشون رو کنترل کردن.
لبخند ریزی زدم.
بعد به یه پسر مو بور رسید که لبخند شادی روی ل*بش بود و با کک مک های روی صورتش خیلی سرحال به نظر می رسید!
تیپش سفید و کرم بود و نگاهش به ما با بدی نبود.
مربی:ایشون هم ایلیا حداد.
با خنده اضافه کرد:و همونطور که از وجناتشون پیداست که دو رگه هستن.
ایلیا لبخند کوچیکی زد.
مربی به بعدی اشاره کرد.
اها این همون پسره اس که نگاهش شیطون بود و از خنده ریسه رفت.
موهای قهوه ای روشن داشت با چهره ای فوق العاده معصوم!
خیلی بچگانه میزد قیافه اش....لاغر بود اما نه بی ریخت.
تیپش هم یه پیراهن سفید بود و شلوار صورتی!
مامانت قربونت بره با این روحیه ی شادت!
غلط نکنم این از همون آدماس که در ظاهر پیشی ملوسه ان و در باطن خانه خراب کن!....معلوم بود که شیطونه!!
مربی:این دلقک هم مهان مهدوی هستش.
یهو مهان با اعتراض گفت:آقا!
مربی کج نگاهش کرد که فورا تغییر موضع داد و با شیطنت گفت:شهسواری جون داشتیم!؟
و چشمکی اضافه کرد که مربی با صدا خندید!
ما دخترا با دهن باز به هم نگاه کردیم!!....اهه این دیگه کیه؟....پسر خاله رو رد کرده شده پسر عمه!
مربی دستشو تو هوا تکون داد:ساکت شو بچه.
و رفت سراغ بعدی..
اوه مای گاد...این دیگه خیلی پافه!..یه پسر با قد و هیکلی معرکه با موهای مشکی کوتاه که جلوشون رو پیشونیش بود.
پوستش نیم درجه تیره بود که باعث بیشتر شدن جذابیتش شده بود و قیافه بداخلاقی داشت تا جدی.
تیپش هم...یه پیراهن مشکی با راه راه های باریک سفید و شلوار مشکی.
مربی:ایشون هم خشن و جدیه گروه..آقای فرزین زارع!
فرزین لبخند کجی زد و با صدای بم و کلفتش گفت:اختیار دارین آقای شهسواری.
از صداش یک لحظه دلهره گرفتم!....چقدر محکم!
حالا این تیکه بود یا تعارف تیکه پاره کردن!؟
مربی لبخند کمرنگی زد و چیزی نگفت.
در عوض به آخرین نفر اشاره کرد.
مربی:ایشون هم آقای کیارش سمیعی برادر کامران.
کیارش هم پسری با قد و هیکل متناسب با موهای بالا رفته ی مشکی.
زیباترین عضو صورتش بینیش بود که خیلی قشنگ بود.
حالتش هم عادی بود و نگاهش بی تفاوت...ساکت به نظر میرسید.
لباساش هم تیره رنگ بودن.
برای خودم شونه ای بالا انداختم...خب به من چه!
به خودم خندم گرفت!
با صدای مربی از فکرو خیال در اومدم.
مربی:و اما خانوم ها.
دونه دونه بهشون اشاره کرد:خانوم بهار اکبری...فریماه معینی...سودا حمیدی...گلسا تهرانی شیطون!...دیانا رهجو.
به حرفش به گلسا خندیدیم.
به من رسید:ایشون هم کاپیتان گروهشون،خانوم رایش بازرگان.
سری به نشونه ی«سلام خوشبختم»تکون دادم براشون که بقیه هم به دنبالم تکرار کردن.
مربی:خب من برم بگم ماشین هارو آماده کنن.
و ازمون دور شد.
دخترا هم که انگار خسته شده بودن،تو جاشون جا به جا شدن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    اولین نفر مهان به حرف اومد و با لبخند شیطونش گفت:
    خب خانوما خوشبختم از آشنایی باهاتون.
    در ادامه ی حرفش، زد به ایلیا که کنارش بود و جوری که مثلا داره در گوشش حرف می زنه گفت:
    رانی هلو!
    اخمم رفت تو هم، بی تربیت! سودا هم نه گذاشت نه برداشت و گفت:
    ماهم همین طور آقای پلنگ صورتی!
    یهو دخترا به قهقه افتادن! با ل*بای کش اومده به سودا نگاه کردم که چشمای براق و شیطونش رو دیدم. به به! بالاخره این زبون درازیش یه جا به درد خورد. بهار به زور گفت:
    وای، وای. سوراخ شد بدبخت.
    مهان با ابروی بالا رفته نگاهشو بین سودا و بهار گردوند. فرزین به یه حالت چندش روش رو گرفت! واه اینا دیگه کی ان!
    مهان: چه حاضر جواب.
    سودا: جواب های؛ هویه.
    مهان: صحیح!
    ایلیا که انگار لبخندو به ل*بش دوختن گفت:
    راست می گـه دیگه.
    دیانا خسته به من گفت:
    تا کی باید منتظر بمونیم؟
    سرمو کج کردم و چیزی نگفتم. چشمم به پسرا خورد و متوجه ی چیزی شدم. بین بحث های سودا و مهان ابروم رو بالا انداختم. نمی شه که.
    یهو دستمو بردم بالا:
    ببخشید.
    همه نگاهم کردن جز فرزین.
    کیارش: مشکلی هست؟
    همون طور که دستکشم رو بالا می کشیدم گفتم:
    نه ولی... همیشه پنج به شیش!؟
    پسرا نگاهی به خودشون انداختن. خب ما شش نفر بودیم و اونا پنج نفر... نمی شد که!
    چند لحظه بعد انگار متوجه شدن.
    کامران: نه، فقط امروز کاپیتانمون کار داشت و نتونست بیاد.
    سری تکون دادم و چیزی نگفتم. گلسا از آدامسش دل کند و پرتش کرد روی زمین و گفت:
    نگران نباشید، به یاریه خدا لازم به دوباره اومدن نیست و همین یه بار همه چیز میره پی کارش.
    همه از تیکه ای که انداخت، لبخند کجی زدیم. فرزین با غرغر آروم گفت:
    کار ما رو ببین به کجا کشیده. کم معطلشون شدیم حالا باید طعنه هم بشنویم.
    این یکی خیلی از خود راضی بودا‌! با خونسردی جوابش رو دادم:
    این خواسته ی خودتون بوده، شما اومدین به پیست ماها پس اعتراض وارد نیست.
    یهو فرزین خشن برگشت طرفم و گفت:
    عه جدا!؟ نکنه خریدیش!؟
    ابرومو بالا دادم:
    دقیقا!
    به چشم دیدم که وا رفت.
    بهار: نصف پیست از پول رایشه... پس زبون درازی نکنید.
    خندم گرفت. پول من که نه، چون من که شاغل نبودم اما از پول بابام بود. بابام در این زمینه هم به خواست من راه پیدا کرده بود. اون زمانا برای اجازه ی ورود به این جا و آموزش، گفتن باید سرمایه بذارید. چون به هرکسی اجازه نمی دادن و خیلی سخت می گرفتن. بابای منم برای این که دل من نشکنه، نصف پیست رو خرید و به اسم خودش زد. حالا هم برای همینه که نمی خوام کسی جای گروه ما رو بگیره. چون می شه گفت این یه پیست خصوصی بود که بابای من و یه آقایی که نمی شناختم شریکش بودن. فقط نمی دونستم اینا با چه زور و وسیله ای اجازه ی جولون دادن رو در اینجا گرفته بودن. با صدای نسبتا بلند فرزین یهو به خودم اومدم و دیدم که یه قدم به جلو اومده.
    فرزین: اون که کار توئه!
    بهار اخم کرد:
    چی؟
    فرزین بی حوصله عقب رفت و جوابش رو نداد.
    مهان به جای اون گفت:
    زبون درازی رو می گـه.
    یهو دیانا و سودا ایشی گفتن و روشون رو گرفتن. فریماه پوفی کشید و من به بهار نگاه کردم. می تونستم صحنه ای که دندون های بهار روی گلوی فرزینٍ رو ببینم!! شدیدا درحال حرص خوردن بود. با چشمای آتیش گرفته به فرزین نگاه می کرد و پوست ل*بش رو می کند. ای بابا! چه بدبختی گیر افتادیم.
    کیارش: خیلی خب، لطفا بحث راه نیوفته. منظوری ندارن بچه ها.
    دیانا طعنه زد:
    معلومه!
    راست می گفت ولی خب دیگه بحث داره بیخ پیدا می کنه.
    دستمو گذاشتم روی دست دیانا که کشش نده. همین لحظه مربی نزدیکمون شد:
    خب همه چیز آماده است، برید تو زمین.
    بدون این که از ما هم جوابی بگیره به طرف جایگاهش رفت.
    به دخترا اشاره زدم که آماده باشن. ولی اولین نفری که حرکت کرد فرزین بود. اون هم با غرغر کردن.
    فرزین: دیگه چی؟ چون پیست مال خودشونه لابد باید به این جوجه ها احترامم بذاریم!
    کامران پوفی کشید و راه افتاد که ایلیا لبخند به ل*ب و مهان شیطون و کیارشه آروم هم دنبالش رفتن. با چشمای گرد شده تو جام خشکم زده بود و نگاهشون می کردم. یا خدا. این الان چی گفت!؟دخترا به ردیف کنارم ایستادن. به زور سرمو چرخوندم طرفشون.
    -اینا با ما بودن!؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    بهار اخم آلود گفت:
    گودزیلاها.
    سودا: مخصوصا اون فرزین.
    گلسا: من باید یه حالی از اینا بگیرم!
    فریماه: بیاید بریم بچه ها.
    دیانا غر زد:
    راست می گـه بابا، بریم من هزارتا کار و بدبختی دارم.
    و جلوتر راه افتاد.
    سودا: دلقکا!
    سریع به خودم اومدم و به طرف ماشینا رفتم.
    - بهاار حواست به من باشه.
    بهار: دارمت، برو بریم.
    نزدیک ماشین ها که شدیم؛ به چینششون نگاه کردم. خوب بود. پس حله!
    زیر ل*ب گفتم:
    نشونتون میدم آقایون پفکی!
    و نشستم تو ماشین. درو بستم و کلاهمو گذاشتم. روشن کردم و منتظر موندم. صدای مربی رو از تو بی سیم شنیدم:
    طوفان آماده؟
    ما دخترا باهم گازی به ماشین دادیم. به سمت چپم نگاه کردم. اون طرف کامران، ماشین بهار بود.
    مربی دوباره گفت:
    تیکا آماده؟
    این بار نوبت پسرا بود که گاز بدن. ضربان قلبم تند شد. من هیجان رو تو این لحظات حس می کردم. ثانیه ی بعد با شنیدن صدای شلیک، یهو ماشین ها از جا کنده شدن.
    تا نیمه گاز دادم. حواسم رو به اطرافم دادم. با این گاز نیمه هنوز هم من جلو بودم و کنارم کامران بود. لبخندی زدم. خوبه، رام باشید! همین لحظه سودا از سمت راستم نمایان شد. غش غش خندیدم.، ای جوجه کوچولو. چه زبله! دنده رو عوض کردم و گاز دادم که کامران هم این کارو کرد. چه سمجه! نگاهی به عقب نگاه کردم که دیدم بله، بچه ها کیپ به کیپ هم دارن میان! امیدوارم نخوریم به هم! پامو رو گاز شل کردم تا کامران یکم جلوتر بیوفته. منتظر بهار موندم. نوبت اون بود که وارد عمل بشه. یهو صدای مربی رو از تو بی سیم شنیدم!
    مربی: باز چه نقشه ای داری بازرگان!؟
    خندم گرفت. وای دستم پیش شهسواری روئه دیگه!
    یهو فرزین رو سمت چپم دیدم. اخمی نشست رو پیشونیم. اه پسره ی غد دارم برات. آروم فرمون رو دادم سمت چپ که مجبور شد بچسبه به ب*غ*ل زمین. در کل رفت قاطی باقالیا!جاده خاکی... هاهاها. گاز دادم و افتادم جلوش.
    خودمو رسوندم به بهار که فهمید وقتشه! شروع کرد به زور گفتن به کامران. هی ماشینو بهش نزدیک میکرد و کامران هم مجبور می شد بکشه کنار. یهو سودا هم وارد بازیشون شد. دور اول زده شد تا بهار کامران رو کنار زد؛ من گازو پُر کردم و از کنارشون گذشتم. دیگه دور دور من بود. پیش خودم ابرویی برای همشون بالا انداختم. چاییدین! البته برای پسرا ها... چون بُرد هرکدوم از ما دخترا، بُرد گروهمون بود.
    با ورود به پیچ، پنجه ام رو روی ترمز گذاشتم و بعد با پاشنه ام کلاج رو گرفتم. در واقع هم زمان هردوشون رو گرفتم. بعد هم کمی به پدال گاز فشار اوردم که دنده معکوس اعمال شد و دور موتور افت نکرد و سرعتم بالا رفت. حالا با خیال راحت گاز رو فشار دادم. ایول. به خوبی انجام شد. سرعتم همون طور بالا موند و از اون پس بچه ها به نوبت کنارم قرار گرفتن اما اجازه ی جلوتر رفتن رو بهشون ندادم. در آخر بهار و بعد فریماه رسیدن بهم که دور پایانی، تقریبا هم زمان با بهار به خط پایان رسیدیم. کم کم سرعتم رو کم کردم و بعد نگه داشتم. آخ جون، آخ جون... پوزشون رو به خاک مالیدیم.. مخصوصا اون فرزین از خود راضیه متکبر. با خوشحالی از ماشین پیاده شدم و کلاه رو برداشتم. دخترا هم پیاده شدن و و با جیغ جیغ به طرفم اومدن.
    سودا پرید ب*غ*لم:
    ایول به ولت ، دمت داغــه!
    خندیدم و فشارش دادم.
    بهار کوتاه پرید هوا:
    جونمی جون. ناجور نابود شدن.
    چشمکی بهش زدم:
    تا باشه از این کارا.
    فریماه دستشو انداخت روی شونه بهار و با لبخند بهم گفت:
    طبق معمول نقشه ات حرف نداشت.
    گلسا جعبه ادامسش رو در اورد:
    آقا آقا بیاین به افتخار بُردمون یه آدمس بزنید.
    دیانا زد رو دستش:
    بشین ببینیم بابا، الان وقتش...
    مهان پرید وسط و حرفش و گفگف
    همیشه انقدر به خودتون مطمئنید!؟
    با صداش حرف تو دهن دیانا موند و نگاه ها به طرفش کشیده شد. بهار اخم غلیظی کرد:
    بله!؟
    فرزین جلو اومد و به مهان تکیه داد و با پوزخند گفت:
    بی خیال مهان جان، حتما همین طوره دیگه... از بچه جماعت از این بیشتر انتظار نمی ره که.
    ل*بامو محکم بهم فشردم، یعنی دلم میخواد اینو له کنما!
    فورا جوابشو دادم:
    دقیقا همین طوره آقا... همون طور که خودتون عرض کردین شماها به چند تا بچه باختین.
    با طعنه ادامه دادم:
    بابا بزرگا!
    دخترا زدن زیر خنده. حتی ایلیا که از اونا بود هم بی صدا همراهیمون کرد! یکم عقب تر هم کیارش بی حوصله به ماشین تکیه داده بود.
    کامران: هرچی هم که بگید این بُرد نبود. شماها جرزنی کردید،تقلب!
    با اخم خودمو دادم جلو:
    اِ جدا!؟ می شه بگید چه جوری تقلب کردیم!؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    کامران که دید حق با منه، حرفی نزد و با اخم روش رو کرد اون طرف. ادامه دادم:
    به اینا می گن تکنیک نه تقلب.
    فرزین پوزخندی زد:
    نمردیم و تکنیک رو هم از شما یاد گرفتیم.
    بهار توپید بهش:
    تو چرا هی خودتو می اندازی وسط!؟
    فرزین با تمسخر دستاشو بالا داد:
    خواهشا جلو نیا چون من عادت ندارم با بچه ها کَل بندازم.
    اینو گفت و چرخید و عقب رفت. بهار با حرص جلو رفت که فریماه و دیانا گرفتنش. اما کوتاه نیومد و داد زد:
    ازت معلومه، نه که اصلا جواب نمیدی!
    آروم گفتم:
    ولش کن بهار، ارزشش رو نداره.
    مهان دستاشو بهم کوبید:
    خب خب... دوستان باهم مهربون باشید دیگه! و یه فرصت دیگه بدید.
    یهو سودا با صدای تیزی گفت:
    چی!؟
    دیانا: این امکان نداره.
    بالاخره کیارش تکیه اش رو از ماشین گرفت و جلو اومد.
    کیارش: چرا؟ ببینید باور کنید ما تنها پیستی که رفت و آمد بهش برامون راحت تره این جاست، ماها تازه واردیم.
    فریماه: یعنی چی؟ الان ما باید دلمون بسوزه!؟ این جا برای ماست... قراره ما یه مسابقه بود که انجام شد و نتیجه اش رو هم گرفتیم، پس لطفا کشش ندید. کیارش با ناراحتی اخم کرد. فرزین دستش رو پرت کرد بالا:ن
    نخیر هوا برتون نداره... ما نیازی به دلسوزی نداریم.
    بهار که انگار منتظر یه حرف از طرف اون بود یهو از کوره در رفت، جیغ زد:
    پس دیگه چه مرگته!؟
    فرزین با چشمای گرد شده نگاهش کرد! حق داشت والا، هرکی هم بود این شکلی می شد. به جز ماها که بهاره آتیشی رو می شناختیم، تازه اگه می پرید روی فرزین و موهاشو می کند غش غشم می خندیدیم! فرزین تازه به خودش اومد و خواست چیزی بگه که... ایلیا دستشو روی سـ*ـینه اش گذاشت و با لحن بامزه ای گفت:
    ای بابا! چه بحثی شد. لطفا آروم باشید، ما نمی خوایم برای شما مشکل درست کنیم یا اذیتتون کنیم فقط از شما خواهش داریم که...
    یهو مهان پرید وسط حرفش:
    ای بابا چه قدر تعارف تیکه پاره می کنی براشون ایلی جون!
    بعد رو کرد به ما:
    ببینید ما فقط یه دور مسابقه دیگه می خوایم.
    ابروشو بالا انداخت:
    البته وقتی که کاپیتانمون اومد، چون با وجود اون عمرا بتونید ببرید!
    و با شیطنت نگاهمون کرد. با قیافه کجی نگاهش کردم:
    خیلی مطمئنید! بعد اون وقت چرا باید قبول کنیم!؟
    کیارش عاصی شده گفت:
    بابا این یه خواهشه... خوب شد؟
    با غرور نگاهش کردم. چقدر اذیت کردنشون کیف می ده!هه تو دلم عروسی بود.
    دیانا: ببینید این جا برای ماست اما اگه شما بیاید بازی برای ما سخت تره.
    ایلیا: ما قول میدیم مشکل ساز نشیم براتون... خوبه؟
    و لبخند نرمی در ادامه حرفش زد که باعث شد دیانا ساکت بشه. اخی... این ایلیا چقدر گوگولیه! ولی وایسا ببینم! یه وقت خر نشه این دوست گرامیه ما!
    کیارش: اصلا شما فکر کنید ما از طرف اون یکی شریک پیست میایم این جا و همه چیز تایم بندی... خوبه؟
    مهان: خوبه دیگه؟... قبوله؟
    من و دخترا نگاهی به هم انداختیم. نمی دونستم چی بگم من یکی. آخه اگه قبول کنیم و بزنن زیر حرفشون چی!؟ اوف، اخه خدا جون... قربونت برم، این دیگه چه بدبختی بود که سر راهمون قرار دادی فدات برم من!؟ کلافه سری تکون دادم و قبل از اینکه چیزی بگیم، مربی نفس نفس زنان بهمون رسید.
    مربی: خب خب بچه ها، هر چند که هیچ جا رالی قاطی نداریم ولی من برای تقسیم وقت و آموزش مسابقه برگذار کردم و طوفان هم برد. آقایون متاسفانه شما باید...
    کامران بین حرفش اومد:
    نه صبر کنید آقای شهسواری.
    مربی نگاهش کرد.
    کامران: شما متوجه شدین که ما تازه به این جا اومدیم و به سختی اجازه ی ورود گرفتیم. حالا هم نمی خوایم این پیست رو از دست بدیم، درسته که باختیم... حرفه ای بودن خانوما رو هم قبول داریم اما... ازشون خواستیم یه فرصت دوباره رو بدن، ما پنج تا بودیم، اصل کارمون حضور نداشت. پس یکم حق بدین. مربی چهره متفکری به خودش گرفت و من با چشمام به این جناب کامران فحش می دادم! ای آب زیر کاه... من که می دونم فقط داره زبون می ریزه که ما کوتاه بیایم. وگرنه اینا که تا چند لحظه پیش داشتن ما رو می خوردن! حالا میان از حرفه ای بودن ما تعریف می کنن؟ دروغ می گن عین کرگدن! مربی سکوت رو شکست.
    مربی: خب دخترا... نظرتون چیه؟ یه شانس دوباره می دین یا نه؟
    هر چه قدر با خودم فکر می کردم، نمی تونستم ریسک کنم. من خودم با فلاکت بابا مامانم رو راضی میکنم که بیام پیست... حالا اگه این ماجرا ها رو هم بفهمن که دیگه کار رالی با رایش تمومه! دهن باز کردم بگم«نه»که...
    گلسا: بچه ها یه دقیقه میاین!؟
    با صداش به عقب برگشتم. آخه الان وقتشه گلسا خانوم!؟
    -چرا؟
    گلسا: بیاید دیگه.
    و کمی از ما دور شد. ما هم نگاهی به هم انداختیم و دنبالش رفتیم. طبق عادت که هر وقت حرفی، فکری و یا نقشه ای یا برنامه ای داشتیم، دایره می شدیم. همون حالتو به خودمون گرفتیم.
    -گلسا دیوونه ای تو؟ آخه الان وقتش بود گفتی میز گرد تشکیل بدیم؟
    سودا و دیانا ریز خندیدن.
    فریماه: خیلی خب، حالا که اومدیم بذارید حرفشو بزنه. بگو گلسا.
    گلسا همون طور که درحال فکر کردن بود گفت:
    اووم خب من خواستم بگم بیاید یه فرصت بهشون بدیم.
    یهو بهار با جیغ گفت:
    چی!؟ تو خل شدی؟
    گلسا: نه فقط...
    با تعجب گفتم:
    گلی تو خوبی؟
    یهو کلافه خودشو تکون داد:
    عه بهم نگو گلی... ببینید من گفتم فرصت ولی فقط در قالب این اسم.
    دیانا:م نظورت چیه؟
    گلسا شونه ای بالا انداخت:
    خب مگه چیه اگه یه بار دیگه بهمون ببازن؟
    چند لحظه گذشت تا که کم کم لبخندی روی ل*بامون نشست. آهان... پس بگو! نقشه اش اینه.
    گلسا بشکنی زد:
    گرفتین دیگه؟ ما مسابقه مید یم باهاشون، اگه باختن که دممون جیز. اگرم بُردن که...
    یهو راست ایستادم:
    د نه د. تا همین جاش خوشمزه بود.
    دخترا خندیدن. سرمو تکون دادم:
    دنبالم بیاین.
    پشت کردم بهشون و به طرف آقایون رفتم. مقابلشون ایستادم و دخترا هم کنارم ایستادن.
    -خب ما تصمیممون رو گرفتیم.
    کامران: و نتیجه؟
    -قبوله، مسابقه می دیم. اگه باختین باید بدون حرف اضافه برید ولی اگه بُردین با تایم بندی هرکی به کار خودش می رسه، بدونه بحث و جدل... قبوله؟
    کیارش لبخند شلی زد:
    بله... ممنون.
    چه عجب، اینا تشکرم بلدن!؟ مهان انگشتای شستش رو دور داد به هم و شیطون ابرو بالا برد:
    بله با کمال تشکرات و سپاسمندی باید بگم که گزینه اول، عمرا!
    با دماغ چین افتاده نگاهش کردم، اه اه نمکدون.
    سودا: خیلی خب دیگه حرف اضافه ممنوع.
    زد به ماها و گفت:
    بریم دیگه. داره غروب می شه.
    سری تکون دادیم و از مربی خداحافظی گرفتیم و قصد رفتن کردیم.
    مهان: خانوم کوچولوها اگه ماشین ندارید برسونیمتون ها.
    همه تند برگشتیم طرفش که فرزین کوبید به پهلوش که آخش در اومد.
    بهار: اومدی و نسازی ها.
    مهان با مسخره بازی گفت:
    عه؟کی من؟! نه بابا اشتباه می کنی، من به این مثبتی!
    فریماه: آره تو همین دیدار اول فهمیدیم چقدر مثبتید!
    از یه طرف از پرروییش حرصم گرفته بود. از یه طرفم خندم میومد به این دلقک بازیاش. پس اونا هم مثل ما خل و چل داشتن. بالاخره بعد از کلی کل کل، دوباره خداحافظی گرفتیم و از ساختمون خارج شدیم.
    *****
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    از شدت کلافگی و بی طاقتی تند تند پامو تکون می دادم. استاد همین جوری یک سره برای خودش می گفت و می رفت. حالا جون خودم یه نفرم بهش گوش نمی داد ها!
    یکمم حق داشتنا البته. از ساعت هفت صبح تا الان که یه ربع به یک بود، بی وقفه کلاس داشتیم. یه چیکه آبم رو زبونم نریخته بودم. خسته بودم در حد یک ژیانه آبی! شکمم هم که شروع کرده بود به زدن سمفونی! سروصداش کم کم داشت آبرومو می برد.
    استاد: خانوم بازرگان لطفا پاتونو به زمین نکوبید. کافیه!
    با صدای استاد یهو به خودم و راست نشستم! این با من بود!؟ صدای خنده ی ریز چندتا از بچه ها رو شنیدم. هه هه هه... نفله ها. سرمو چرخوندم سمت چپ و به بچه ها نگاه کردم. طبق معمول، سودا اهنگ گوش می داد. گلسا آدامس می جوید. فریماه هم با تکیه به دستش، روی یه تیکه کاغذ نقاشی می کشید. دیانا به استاد گوش می داد و یه چیزایی یادداشت می کرد. بهار هم ته کلاس نشسته بود که چُرت بزنه! بله، کلا مدلمون این بود. با صدای غُرش شکمم یهو اخمم رو توهم کرد! وایی... کی ما خلاص می شیم از دست این کلاسای طولانی خدا!؟ پیشونیم رو با دست گرفتم. واقعا دیگه نا نداشتم. همین لحظه یهو یه کاغذ مچاله شده افتاد روی دفترم! با تعجب نگاهش کردم، واه. این از کجا اومد!؟
    کاغذو برداشتم و بازش کردم. «کوتاه بیا خانومی،من می خوامت!» با چشمای گرد شده به نوشته و شماره ای که زیرش بود نگاه کردم. جلل خالق! این چیه دیگه!؟ اون برگه از سمت راست پریده بود طرفم، چرخیدم سمت راست که یه پسرو دیدم. با سوال نگاهش کردم که با دست به اون طرف خودش اشاره کرد. مسیر نگاهمو به اون جا جایی که اشاره کرده بود تغییر دادم که با دیدن اون شخصی که اونجا نشسته بود،حرصم گفت!بهراد فرخی! لعنتی. فکم رو سابیدم به هم... من آخرش اینو می کشم! حالا می بینید!
    استاد: خانوم بازرگان اینجا قرن نوزده نیست که دارید تلگراف می زنید! یا نکنه نامه نگاری می کنید!؟
    عین برق گرفته ها سرمو دادم بالا و به استاد نگاه کردم.
    با پوزخند زل زده بود بهم. صدای خنده ها بلند شد. تو یک ثانیه وجودم آتیش گرفت! اون چی گفت!؟ الان شد تقصیر من!؟ من شماره دادم لابد!؟با یه حرکت خشن از جام بلند شدم و کیفم رو چنگ زدم محکم و حرص زده گفتم:
    خیر استاد، بهتره اینو به فرستنده ی تلگراف بگید که سر و گوشش می جنبه وبه همه چیز توجه می کنه جز شما!
    صدای بعضی ها خفه شد اما چند نفر باز خندیدن. این جوری جواب این استاد گرامی رو هم دادم که تیکه نندازه ولی برای اون قزمیت هم دارم!! تند نگاهی با اخم به بچه های کلاس انداختم. تقریبا خفه شدن. کوتاه نیومدم و همون طور که به طرف فرخی می رفتم، کاغذ رو خرد کردم. بهراد با چشمای گرد شده نگاهم می کرد، تا رسیدم بهش کاغذ تیکه تیکه شده رو پرت کردم توی صورتش! همه با نفس های حبس شده نگاهمون می کردن. چشماشون شده بود اندازه توپ تنیس! آره حقشه... تا این باشه که دانشگاه و کلاس درس رو با محل مخ زدن و شماره دادن اشتباه نگیره. با تحقیر نگاهی بهش انداختم و به طرف در رفتم. حینی که از کلاس میز دم بیرون، صدای استاد بلند شد.
    استاد:کلاس تموم شد،میتونید برید.
    درو کوبیدم و به راه افتادم. قلبم از عصبانیت هنوز محکم می کوبید. پسره ی مزخرف.... واقعا چی با خودش فکر کرده؟ همهمه ی بچه ها رو از پشت سرم شنیدم. بعد هم یکی محکم خودشو کوبوند بهم.
    بهار: وای دمت گرم دختر... زدی لهش کردی که!
    هیچی نگفتم. فریماه با خنده گفت:
    جذبه رو داشتی!؟
    سودا با غش و ضعف گفت:
    وای نگو، این دختره این قدر محکم و خفنه اگه پسر بود شک نکنید کاری می کردم بیاد بگیرتم!
    بالاخره خندم گرفت.
    -دیوانه.
    گلسا اخم کرد و با ناز خودشو تکون داد:
    خیر استاد بهتره اینو به فرستنده ی تلگراف بگید که سر و گوشش می جنبه وبه همه چیز توجه می کنه جز شما!
    و با خنده اضافه کرد:
    اینو خوب اومدیا.
    دیانا: آره والا، با اون شکمش که به زور تو پیراهنای چهارخونه ایش جا می ده!
    یهو دخترا قهقه زدن. دستمو گرفتم جلو دهنم و غش غش خندیدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    بریده بریده گفتم:
    تو که خوب گفته هاشو یادداشت می کنی.
    دیانا با اعتراض گفت:
    خو مجبورم دیگه! اگه نکنم که می اندازم.
    گلسا: حالا بی خیال، فعلا که رایش جونمون هردو رو چزوند. الان بریم یه چیز بزنیم؟
    یهو یادم افتاد و با ناله دستمو گذاشتم روی شکمم:
    وای گفتی، این قدر گرسنمه که نگو. صبح یکم خواب موندم اصلا نشد صبحانه بخورم.
    سودا جلو افتاد و گفت:
    پس بریم که منم هلاکم.
    به طرف سلف را افتادیم.
    بهار: می گم رایش، این بهراد برات شر نشه.
    نگاهش کردم:
    چه طور؟
    بهار: خب تقریبا می شه گفت از ترم یک تا الان که ترم ششیم دنبالته. می گم برات دردسر درست نکنه.
    بی حوصله گفتم:
    نه بابا برام مهم نیست. هیچ غلطی نمی تونه بکنه. اگه ببینم کار بیخ پیدا کرده، برخورد جدی می کنم.
    سودا: چه طوری؟
    ابرویی بالا انداختم:
    خانواده ام و حراست دانشگاه.
    سودا سری تکون داد:
    آها.
    دیانا: من موندم با این همه ضدحالی که بهش می زنی، چرا از رو نمی ره.
    فریماه: چون ساختارش از نوع زالوئه!
    بهار و گلسا با صدا خندیدن. منم خنده ی بی حالی کردم و قدم اول رو برای ورود به سلف برداشتم که با دیدن یه نفر یهو خشکم زد! ایین، این جا چی کار می کرد!؟
    بهار جلو اومد:
    پس چرا موندی؟ بریم دیگه.
    با دستم جلوشونو گرفتم:
    نه برید عقب.
    گلسا: چرا؟ زده به سرت باز!؟
    جوابش رو ندادم و پشت چهارچوب قایم شدم. بچه ها هم اومدن پشتم تا بفهمن جریان چیه. ایلیا حداد!؟ همون پسر کک مکی تو پیست... آخه اون این جا چی می خواد!؟ زل زده بودم بهش. درحال خرید خوراکی بود، ولی همین لحظه سرشو چرخوند که نیمی از صورتش نمایان شاک بهار که پشت سرم بود با تعجبه زیادی گفت:
    هیع! اون ایلیاس!؟
    یهو دیانا از پشت سرش گفت:
    چی!؟ کی!؟ اون دیگه این جا چی کار می کنه!؟
    -نمی دونم.
    یهو صدای مهان بلند شد.
    مهان: ایلیا از خوردنی ها دل بکن... دیر شد.
    چشمام گرد شد! وای خدا اینم که این جاست، نکنه؟! ایلیا با لحن خندونی گفت:
    خب حق بده مهان، خیلی رنگارنگن!
    مهان: ای خدا از دست این نخورده!
    بعد جلو رفت و دست ایلیا رو گرفت کشید:
    بریم دیگه.
    فریماه از اون ته گفت:
    این جا چه خبره؟
    سرمو بردم جلو تا دیدم راحت تره بشه که وای چشمتون روز بد نبینه. کلا نفسم بند رفت! یعنی اصلا نزدیک بود بزنم زیر گریه! اینا که همشون این جان! همون گروه رالی، وای نه خدا. نکنه اینا دانشجو انتقالی ان!؟ آخه اون روز گفتن ما تازه اومدیمو... فورا برگشتم عقب که دخترا ترسیدن. سودا با نفس نفس گفت:
    وای ترسوندیم.
    -بچه ها، همشون اینجان!
    بهار: چی؟؟ کیا همشون این جان!؟
    با کلافگی گفتم:
    بابا اونا، پسرا. گروه رالی.
    دهن دیانا با بهت تا آخر باز شد:
    نه!
    با بدبختی سرمو تکون دادم:
    آره!
    بهار: باورم نمی شه، بذار ببینم.
    و سرشو جلو برد. چند ثانیه نگاه کرد و بعد یهو خودشو داد عقب.
    گلسا: چت شد!؟
    بهار زد روی گونه اش و یواش گفت:
    خاک بر سرم، نزدیک بود ببیننم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    سودا: خب ببینن، مگه چیه؟ قرار نیست که ما خودمون رو مخفی کنیم. اصلا چرا باید مخفی کنیم؟
    بهار کمی فکر کرد:
    اوم، راست می گیا!
    -درسته ولی دلیلی هم نداره که ما رو ببینن. الان نبینن بهتره.
    دیانا گنگ گفت:
    خو چرا؟
    -چون باز میان کَل می ندازن و منم حوصله حرفاشونو ندارم. تازه همون غریبه برای هم بمونیم بهتره.
    یهو صدای کامران بلند شد:
    بچه زود با‌شین مردم از خستگی.
    یهو گلسا قیافشو با نمک کرد و خیلی آروم و بی حواس گفت:
    آخی!
    با چشمهای گرد شده نگاهش کردیم که کپ کرد! بله بله!؟ این سالمه!؟
    فرزین حرفشو ادامه داد:
    بی اعصاب رو هم تو ماشین معطل کردین... بدویین الان صداش در میاد.
    مهان با خنده گفت: بی اعصاب که تویی، اون فقط تنبیه می کنه.
    فرزین جوابی نداد، احتمالا از اون اخم دُرُشتاش کرده که اون روز تو پست نثار من و بهار کرد!
    کیارثا خوب می دونی که تنبیه هاش چی ان. نذار دوباره مجبورت کنه با شرت گلگلی بری تو سالن ورزشگاه!
    یهو پسرا زدن زیر خنده و ماهم از این ور جلوی دهنامون رو گرفتیم. صورتم از فشار خنده سرخ شده بود. یعنی کیه که تونسته با مهان این کارو بکنه!؟ چه زورش چربیده... نکنه کاپیتانشون!؟
    مهان غش غش خندید:
    نگو نگو که هیچ وقت سر اون موضوع نمی بخشمش، جلاده بی دل!
    کیارش با ته مونده خنده گفت:
    خیلی خب. پس بجنب بریم تا دوباره این بلا رو سرت نیاورده. می دونی که زورش می رسه.
    مهان: عمرا که بذارم.
    همه یک صدا در جوابش گفتن:
    عمرا که بتونی!
    ایلیا خش خش کنان گفت:
    خب بریم دیگه.
    فرزین: عه چه عجب از سلف دل کندین حضرت آقا.
    یهو به خودم اومدم. وای دارن میان این طرف.
    سریع دخترا رو هل دادم و گفتم:
    وای بدویید بدویید دارن میان.
    دخترا سریع به تقلا افتادن. سودا بین دست و پا زدن هاش گفت: عه من نمی خوام... من گرسنمه.
    وای نه، الان سودا خانوم گند می کاره رو دستم. هرطور شده باید ببرمش بیرون.
    فورا گفتم:
    تو پیتزا کشی نمیخوای؟
    سودا با شگفتی جواب داد:
    معلومه که می خوام!
    هلش دادم:
    خب بریم تا بهت بدم دیگه!
    بالاخره تونستم تکونش بدم. با عجله دویدیم بیرون و از سلف دور شدیم و بعد عین موشک پیچیدیم سمت چپ و به ردیف پشت دیوار مخفی شدیم.
    بهار: وای چه هیجانی!
    فریماه: هیس!
    با نزدیک تر شدن صداشون، ناخوداگاه نفسمو حبس کردم و خودمو چسبوندم به دیوار. دخترا هم با ترس کار منو انجام دادن! تو دلم دعا دعا کردم که ما رو نبینن. چند لحظه که گذشت،پسرا درحال بگو بخند از کنارمون گذشتن. خداروشکر برنگشتن. تا از در رفتن بیرون، خودمو ول کردم و عین تام در تام و جری عرق پیشونیم رو گرفتم.
    -پوف... بخیر گذشت خداروشکر.
    بچه ها چیزی نگفتن. نگاهشون کردم دیدم زل زدن بهم.
    -چتونه!؟
    تا اینو گفتم یهو زدن زیر خنده.
    -حناق!
    گلسا با خنده گفت:
    فیلم دزد و پلیسی زیاد دیدی نه رایش؟
    پشت چشمی نازک کردم و بعد با مسخره بازی نزدیکش شدم.
    -نه لبو جونم اون که کار توعه.
    گلسا با صدای تیزی گفت:
    زهرمار و لبو. آخه یعنی چی؟
    فریماه با شیطنت گفت:
    مگه بده ازت تعریف کرد؟
    گلسا با غرغر گفت:
    می خوام هفتصدسال سیاه نکنه.
    بازوشو گرفتم کشیدم و گفتم:
    حرف اضافه موقوف گلی خانوم راه بیوفت.
    گلسا قیافه اش حرصی شد و خواست باز جیغ بزنه که همه باهم هلش دادیم تا راه بیوفته! قبل از خروج، بیرون رو چک کردم و وقتی پسرا رو ندیدم، اجازه ی رفتنو دادم.
    دیانا: بالاخره کلاسا تموم شدن.
    سودا: الحمدا...
    بهار زد روی گونه اش:
    عه وا خواهر... یعنی بریم پخش تختامون شیم!؟
    فریماه شیطون ابرو بالا انداخت:
    نه پخش کتابات بشو.
    بهار: اه ضدحال!
    خندیدم و گفتم:
    برسونمتون؟
    گلسا: من که نه،چون بالاخره زورکی ماشینو بابامو ازش گرفتم.
    دخترا زدن زیر خنده.
    دیانا: عه پس ما با تو میام ببینیم دست فرمونت چطوره.
    سودا: من نمی خوام بمیرما.
    گلسا: حرفای بی معنی زدیا، مواد غذایی جان!
    سودا جیغ زد:
    اون سویاس من سودام... کم منو مسخره کن!
    بعد هم اومد خودشو چسبوند به من و با التماس گفت:
    وویی رایشی، منو از دست این قاتل نجات بده، من می خوام با تو بیام.
    بی حرف خندیدم. واقعا جونشو نداشتم. فریماه دستشو گرفت کشید:
    بَسه دختر... بیا بریم رایش خسته اس بازم باید تو رو تحمل کنه؟
    کشان کشان سودا رو ازم دور کرد. سودا با مسخره بازی دستشو به طرفم دراز کرد
    :وای نه. نه توروخدا، رایش نجاتم بده.
    با خنده بهشون نگاه کردم. فریماه و بهار به زور نشوندنش توی ماشین.
    بهار: د بشین د!
    سری تکون دادم و به طرف سوزی رفتم. درشو باز کردم، هنوز نشسته بودم که یهو سودا انگار یه چیزی یادش اومده.
    فریاد زد:
    نه وایستا... رایش تو به من قول پیتزا کشی دادی!
    خندم گرفت. شکمو هیچ وقت قول و قرارهای غذا رو فراموش نمی کرد.
    بلند گفتم:
    نگران نباش، بهت می دم اما یه فرصت دیگه.
    دیگه چیزی نگفت و منم نشستم پشت رول. روشن کردم و بعد از گلسا، به راه افتادم. آخ که چقدر گردن و کمرم درد می کرد. بی حوصله پخش رو روشن کردم و در سکوت و گوش دادن به موسیقی به طرف خونه روندم. داخل خونه که شدم مامان رو دیدم که روی کاناپه نشسته بود و کتاب می خوند.
    -سلام مامان جان.
    مامان که غرق کتاب بود، یهو سرش رو بالا اورد.
    مامان: آه سلام دخترم خسته نباشی.
    من: ممنون.
    مامان سریع از جاش بلند شد:
    من برم برات غذا گرم کنم تو هم...
    به طرف پله رفتم و بین حرفش گفتم:
    نه مامانی دستت درد نکنه حالشو ندارم.
    مامان: ولی تو صبح هم چیزی نخوردی.
    -می دونم ولی اینقدر گرسنگی کشیدم که سیری گرسنگیم قاطی شده، اشتها ندارم. هروقت خواستم خودم گرم می کنم.
    مامان: باشه پس...
    همین لحظه گوشی مامان زنگ خورد. مامان گوشیش رو از روی میز برداشت و بعد از نگاهی به صفحه اش، لبخندی زد.
    مامان: خانومه دوست پدرته.
    و بعد جواب داد:
    الو؟ مونیکا جان سلام.
    ل*بامو دادم پایین و بامزه نگاهش کردم. ایول بابا.، یعنی این قدر مچ شدن!؟ کمتر از یک هفته از دیدارشون گذشته بود ولی انگار خیلی از هم خوششون اومده که این قدر صمیمی شدن. نفسمو سنگین بیرون دادم و وارد اتاقم شدم.
    لباسامو کندم و بی حال خودمو انداختم روی تخت. چند دقیقه به اطرافم نگاه کردم اما زیاد طول نکشید که از فرط خستگی به خواب رفتم.
    *****
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    برگه ها رو از چاپ گر در اوردم و به طرف میز تحریرم رفتم.
    نشستم روی صندلی و با کلافگی سرمو خاروندم. اووه چه قدر همه چیز بهم ریخته است. مخصوصا درس هام. از صبح که پاشدم، چپیدم تو اتاق و درحال نوشتن جزوه و مقاله ام. سرم داره می ترکه دیگه! دوباره خودکارو به دست گرفتم و با سر رفتم تو برگه ها! روز تعطیلی هم آزادی ندارم. شکرت خدا! خوبه چاپ گر دارم تو خونه... وگرنه می بایست کلی هم بیرون بخاطرش علاف بشم! همین لحظه تقه ای به در خورد.
    من: بفرمایید.
    در باز شد و رایان داخل شد.
    رایان: سلام.
    با تعجب سرمو بردم بالا و نگاهش کردم.
    رایان سرشو تکون داد:
    چیه؟
    جدا رایان بود که در زد و سلام کرد!؟ جل الخالق!!
    نگاهمو ازش گرفتم و بالا ابروی بالا رفته گفتم:
    عجیبه! تو در زدنم بلدی؟ چی شده؟
    از گوشه چشم لبخند دندون نماش رو دیدم.
    رایان: هیچی. اووم می گم می خوای کمکت کنم؟
    برگه هامو جا به جا کردم:
    کاری از دستت برنمیاد.
    رایان: خب می خوای یه چیزی بیارم برات بخوری؟ هنوز از لواشکام یکم دارما!
    حس می کردم یه چیزایی داره رو سرم سبز می شه! ولی با این حال بدون نگاه بهش گفتم:
    نه ممنون از لطفت عالیجناب.
    رایان: خب بیا بریم با هم گیم بازی کنیم. یه چیزی می ذارم که تو هم بتونی ببری!
    یهو دستام رو میز متوقف شدن! نه این یه چیزیش هست. رایان هیچ وقت محض رضای خدا مهربون نمی شد. اونم برای من. چون کلا زیاد طرفمم نمی اومد، مگر مواقعی که....
    پوفی کردم و از جام بلند شدم.
    -رایان بگو چی می خوای!
    قیافه رایان آویزون شد:
    هیچی به خدا.
    به طرف تختم رفتم:
    پس برو بذار به کارم برسم.
    رایان یهو تکونی به خودش داد:
    باشه تو به کارت برس منم برم برات شربت بی...
    بلند گفتم:
    رایان!
    خشک شده گفت:
    بله!؟
    رفتم جلوش ایستادم و دست به کمر زل زدم بهش. رایان یهو سرش رو انداخت پایین!من که می دونستم باز یه آتیشی یه جا سوزونده! از منم نرم تر سراغ نداشته که بیاد بگه کمکم کن! با اخم کمرنگی گفتم:
    بگو باز چه خراب کاری کردی که پیشی ملوسه شدی!؟
    رایان تند سرشو اورد بالا:
    عه هیچی به خد...
    پریدم وسط حرفش:
    قسم نخور رایان، فقط اعترافتو بکن!
    رایان که دید چاره ای نداره با ناراحتی و من من به حرف اومد.
    رایان: خب راستش... یادته که ما رفتیم دیدن خونواده دوست بابا؟
    سرمو تکون دادم:
    خب؟
    رایان: اینقده خونشون بزرگ و قشنگه رایش که نگو. مثل یه کاخ...
    بین حرفش بلند گفتم:
    خب!؟ طفره نرو خر نمی شم!
    رایان با ل*بو لوچه آویزون ادامه داد:
    خب خونشون بهم ریخته بود، تازه اسباب کشی کرده بودن و وسیله ها سر جای خودشون نبودن. بعد هم خب مامان و بابا سرگرم حرف زدن با اونا بودن، منم دیگه حوصلم سر رفته بود برای همین این طرف اون طرف رو نگاه می کردم که حواسم نبود، نمی دونم چی شد که یهو خوردم به یه مجسمه کوچیک و...
    ساکت شد. با دهن باز نگاهش کردم. این الان یعنی چی!؟ من نفهمیدم، یعنی تو خونه مردم هم گند کاشته!؟
    بهت زده گفتم:
    شکوندیش!؟
    فقط نگام کرد.
    -بعدش چی کار کردی!؟
    رایان آب دهنش رو قورت داد:
    برش داشتم که نبیننش.
    یهو داد زدم:
    چی!؟
    رایان ترسیده گفت:
    عه خب چیه!؟ اگه می فهمیدن آبروم می رفت.
    -الان کجاست؟
    رایان: چی؟
    -مجسمه دیگه.
    رایان: آها.
    دست کرد تو جیب شلوارش و یه تنه مجسمه ی کوچیک رو در اورد. با تعجب به حرکاتش نگاه می کردم. دوباره دست فرو کرد تو جیبش و این بار سر مجسمه رو در اورد. رفتم جلو و مجسمه رو ازش گرفتم و نگاهی بهش انداختم. تنه ی یه مرد بود که نشسته بود و کت شلوار مشکی تنش بود. رایان یه تیکه دیگه از جیبش در اورد.
    رایان: اینم دستش!
    با فکی افتاده نگاهش کردم. این دیگه کیه!؟
    رایان: دستت طلا رایش، توروخدا جورش کن. که سری دیگه رفتیم برش گردونم.
    رایان:آبجی!؟ آبجی رایش!
    رایان:رایش یه چیزی بگی؟ کمکم می کنی یا نه؟
    - می شه یه توضیحی بهم بدی؟
    رایان با تردید گفت:
    چی؟
    -می شه بگی چرا همیشه تو باید گند کاری کنی و من ماست مالی کنم!؟
    رایان با خنده مسخره ای سرشو خاروند:
    نمیدونم والا... لابد تقدیرته.
    ورجه وورجه ای کرد:
    به هرحال... جون من، این تن بمیره نذار کسی بفهمه. باشه رایشی؟
    با حرص نگاهش کردم. پسره ی پررو!! تقدیرمه که هی اینو جمع کنم!؟ با صدای آرومی گفتم:
    رایان همین الان برو بیرون از اتاقم تا...
    نذاشت حرفم تموم بشه و با دو از اتاق رفت بیرون. زل زدم به مجسمه... صدای رایان از پشت در بلند شد.
    رایان: منتظر یه دونه جدیدش هستم خوشگله.
    با حرص دوری به چشمام دادم، پسره ی نفله... به مال مردم هم رحم نکرده. سر مجسمه رو از روی میز برداشتم و گذاشتم روی تنه اش. اوه، جوکره معروف بود. اون دستش هم که کنده شده بود یه فلوت توش بود. یعنی مال کیه؟ چه سلیقه خفنی! حالا من مثل اینو از کجا گیر بیارم؟ اصلا گیر میاد؟
    وای خدا بگم چیکارت نکنه رایانٍ ذلیل شده. آخه این چه کرمیه تو وجود تو وول می زنه که پشت سر هم باید دردسر درست کنی بچه! حالا کی برم اینو بخرم؟ کی بدمش به صاحبش؟اصلا چهطوری خدا!؟ همون طوز که مجسمه رو وارسی می کردم نشستم روی تخت.
    چشمم خورد به زیرش، یه جمله نوشته شده بود.
    «آنی باش که هیچ کس نتوانست باشد!»
    ابروهام از تعجب بالا رفت. زیر ل*ب تکرار کردم
    :آنی باش که هیچکس نتوانست باشد.
    چه جمله سنگینی! عجب. با صدای گوشیم به خودم اومدم.
    خودمو کشیدم روی تخت و از روی عسلی برش داشتم.
    گلسا بود. جواب دادم:
    سلام گلی بلبلی!
    جیغ زد:
    زهرمار و گلی بلبلی... ببین آدم نیستی بهت زنگ بزنم!
    خندیدم:
    بشین ببینم بابا من که می دونم حوصله ات سر رفته که به من زنگ زدی. چه طوری؟
    گلسا با ناله گفت:
    آی گفتی، دارم به فنا می رم از بی کاری.
    -لابد به همه دخترا هم زنگ زدی طبق معمول.
    گلسا: اره مخشونو خوردم، از دستم ذله شدن اما حالم خوب نشد!
    خندیدم:ا
    الهی، خب می خوای بریم خرید؟ البته فردا.
    گلسا جیغی زد و با خوشحالی گفت:
    آخ جون خوراکمه!! ولی نمی شه امروز بریم؟
    -نه چون با خریده بلند بالای تو خیلی زمان می خواد، الان که دیگه غروبه... فردا زود میریم.
    یهو صدای ماچیدن پیچید تو گوشم!
    گلسا: وای من به قربونت برم که اینقدر همه چیزت به جاست رایش خانوم!
    با خنده گفتم:
    زبون نریز، به جاش برو دخترا رو خبر بده.
    گلسا:بله بله، حله قطع کن برم آوار شم سرشون!
    با خنده «فعلا» گفتم و قطع کردم. بلند شدم و رفتم سراغ برگه هام و باقی مونده مطلبم رو نوشتم و برگه ها رو مرتب کردم. نیم ساعت گذشته بود که دوباره گوشیم زنگ خورد و دوباره گلسا بود!
    -الو؟
    گلسا:حل شد به جز یکیشون!
    غش غش خندیدم:
    کدومشون؟
    گلسا: سودا... تنبلیش گل کرده قصد نداره از تو خونه تکون بخوره.
    با خباثت گفتم:
    برای اونم دارم.. .بهش بگو قرارش با من سر اون پیتزا کشی رو اگه فراموش نکرده فردا راه بیوفته!
    یهو گلسا زد زیر خنده. صدای غش غش خنده اش روحمو شاد کرد و باعث شد خودمم لبخند دندون نمایی بزنم.
    گلسا: بابا ایول... بابا دستت درد نکنه، کارت حرف نداره. اینو که بگم فردا اول وقت تو بازار منتظرمونه.
    -دقیقا.
    گلسا: اینم ردیفه... پس تا فردا.
    من:خدحافظ.
    قطع کردم. نفس عمیقی گرفتم. اینم از این.
    بازارش که جور شد، امیدوارم خودشم جور بشه. مجسمه ی مرموز...
    *****
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    الانم اونا پیش همن و من باید دنبالشون بگردم. کنار بستنی فروشی که شده بود، نشونیمون. ایستادم و اطرافمو دید زدم.
    یهو چشمم به رو به روم خورد که یکی داشت دست تکون می داد. با دقت نگاهش کردم که دیدم دیاناست. خوشحال شدم و فورا به طرفشون راه افتادم. تا بهشون رسیدم بلند گفتم:
    سلام
    بهار: کدوم گوری بودی تو دختر؟
    -بی ادب!
    فریماه: دیر کردی؟
    بهار شکلکی برام در اورد. نگاهی به ساعتم انداختم:
    همش یه ربع ها.
    رو کردم به سودا:
    چه طوری غنچه ی من؟
    سودا پشت چشمی نازک کرد:
    برو ببینم، من با تو حرفی ندارم. قهرم!
    با ادا گفتم:
    اوهکی!
    دیانا صبرش تموم شد و هلمون داد و گفت:
    حرف زدن بسه، راه بیوفتین که وقت کم نیاریم.
    سودا خط و نشون کشید:
    من گفته باشما، من فقط بخاطر قول و قرارمون اومدم. رایش اگه امروز پیتزا رو ندی....
    پریدم وسط حرفش:
    می دم بابا می دم، حرص و جوش نخور.
    گلسا از پشت زد روی شونه های سودا تا راه بیافته.
    گلسا: خیلی خب بابا، حالا کجا بریم؟
    دیانا: اول لباس.
    فریماه: والا اینم اولویت ماست.
    بهار هم به تایید سرشو تکون داد.دستامو بردم بالا و گفتم:
    من که فقط اومدم گند کاری رایانو جمع کنم. تا مجسمه رو نخرمم ول کن نیستم، تمرکزم روی اونه!
    دخترا کوتاه خندیدن. ماجرا رو براشون گفته بودم.
    بهار:به خدا که این داداشه تو عجوبه ایه واسه خودش.
    گلسا: یکی نیست بگه آخه وسایل خونه مردمو چکار داری.
    -هی ووقت از دست کاراش در امان نیستیم.
    دیانا: بچه ها برید تو یالا.
    با حرف دیانا متوجه پاساژی شدیم که بهش رسیده بودیم. باهم وارد شدیم و عملیات وارسی و خرید شروع شد!
    هرچند که دخترا بیشتر حرف می زدن تا نگاه به جنسا بندازن. ولی فریماه کمتر حرف می زد و بیشتر به شلوارا نگاه می کرد. تا ته پاساژو که رفتیم، فریماه یه شلوار و تاپ خرید.
    بیرون که اومدیم.
    دیانا: این جا که هیچ چیز جالبی نداشت.
    گلسا: واه دیگه چی میخوای تو؟
    سودا با اخطار گفت:
    من کم کم داره گرسنمه ام می شه ها!
    همه خندیدن. منظورشو گرفتم ولی اهمیت ندادم.
    با ناله گفتم:
    وای بچه ها بریم پیش وسایل تزیینی.
    بهار: من می خوام یه قاب جدید برای گوشیم بخرم، بجنبید.
    و جلوتر راه افتاد! با تعجب نگاهش کردم.
    فریماه: عه کجا!؟وایستا!
    و دنبالش رفتن. پوفی کشیدم و به اجبار دنبالشون رفتم. بعد از سی قدم به یه موبایل فروشی رسیدیم.
    بهار: ایول، این هست.
    و جهید داخلش! سودا هم باهاش داخل شد. اما من متوجه ی گالری تزییناتی شدم که کنار موبایل فروشی بود. بی حرف رفتم داخلش.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    فریماه: عه رایش! تو کجا؟
    به فروشنده سلامی کردم که فریماه و دیانا و گلسا هم پشت سرم داخل شدن و سلام کردن، مشغول دید زدن وسایل شدم. هرچی که فکرشو می کردم و نمی کردم توش بود. پر از وسایل دکور و تزیئنی. دخترا هرچند دقیقه یه بار یه چیزو می گرفتن تو دستشون و با پچ پچ می خندیدن. نگاهمو از تابلوها پایین دادم تا رسیدم به مجسمه ها. بزرگاشون روی زمین بود، متوسط ها و کوچیک ها هم طبقه طبقه بودن. نگاهمو دوختم به یه عروسک گچی که چیزی از پشتش توجه ام رو جلب کرد. آروم جلو رفتم، یه چیز مشکی رنگ بود. برام آشنا بود. خم شدم طرفش و دست دراز کردم و برش داشتم. با کامل نمایان شدنش نزدیک بود از خوشحالی جیغ بزنم! با هیجان خندیدم:
    بچه ها پیداش کردم‌.
    دخترا متوجه ام شدن.
    گلسا: چی شد؟
    با عجله به طرف فروشنده رفتم و مجسمه جوکر که دقیقا همون شکل و همون اندازه بود رو گذاشتم جلوش. دخترا ایستادن کنارم.
    - آقا من اینو می خوام.
    فروشنده خیلی عادی گفت:
    باشه.
    و برش داشت تا بذارتش توی یه جعبه.
    فریماه لبخند مهربونی زد:
    خیلی خوبه که تونستی پیداش کنی.
    با ذوق تند تند سرمو تکون دادم. فروشنده یه جعبه قرمز جلوم گذاشت:
    بفرمایید، شما خیلی خوش شانس بودین. این مجسمه نایابیه و این آخرین دونه اش بود که داشتیم، البته این جور مجسمه ها رو هرکسی نمی پسنده.
    با خنده به دخترا نگاه کردم. اوناهم حالتشون مشابه به من بود. آخه من که سلیقه ام این طور نبود، صاحابش عجیب غریبه. پول مجسمه رو که کمم نبود رو حساب کردم و جعبه رو برداشتم. از فروشنده خداحافظی گرفتیم و از گالریش بیرون زدیم.
    دیانا: حالا چه طوری می خوای بذاریش سرجاش؟
    -واقعا نمی دونم، سخت ترین کار ماجرا اینه. تنها وقتی می شه این که بریم خونشون. یا بدم رایان بذاره یا خودم.
    گلسا: ولی به نظر تو تا اون زمان متوجه نمی شن که یه مجسمه ازشون گم شده!؟
    با نا امیدی سرمو تکون دادم:
    فقط می تونم دعا کنم که متوجه نشن!
    دخترا هم با آه نفسشونو بیرون دادن و سر تکون دادن. از حس بیرون اومدم و گفتم:
    فعلا بیاید بریم دنبال پت و مت.
    خندشون گرفت. تا رسیدیم در موبایل فروشی، بهار و سودا اومدن بیرون.
    سودا: عه این جایین.
    فریماه:آره خریدیمش.
    بهار با نیش باز قاب جدید گوشیشو بالا اورد:
    خوشگله؟
    -آره، بریم؟
    بهار:ایش، بی ذوق.
    سودا فورا مچ دستمو گرفت:
    راست می گـه. حق باتوعه رایش، بریم ناهار بخوریم! بقیه خرید برای بعد ناهار.
    دیانا: ای نخورده ی بدبخت.
    سودا: هرچی می خوای بگو ولی من جونم داره در میاد.
    بلند گفت:
    د یالا.
    غش غش خندیدم بهش. معلوم بود فشار اومده بهش.
    - باشه، بریم پیتزا بخوریم بعد هم می ریم ادامه ی خرید.
    همگی موافقت کردن و بالاخره راه افتادیم به طرف یکی از بهترین و تمیز ترین فست فودی های تهران. بچه ها می دونستن که من روی بهداشت غذاهای آماده حساسم. درکل حالم بهم میخورد از فکر کثیفیه دستای آشپزاشون... اصلا هم رغبت نداشتم که ازشون بخورم. اما این یکی فست فودی رو حتی با خونواده هم اومده بودم و تایید شده بود. از فکرم خندم گرفت. وارد فست و فودی شدیم. با چشم دنبال یه گوشه دنج گشتیم. بعد از پیدا کردن یه میز خالی پنج نفره، به طرفش رفتیم. همه نشستیم و گلسا هم از میز کناری یه صندلی برداشت و گذاشت کنارمون و نشست.
    سودا همون طور که به اطراف نگاه می کرد گفت:
    عجب جاییه!
    فریماه با لحن شیطونی گفت:
    مگه رایش خانوم ما رو جای بدم می بره!؟
    دخترا خندیدن. منم خندیدم و به گارسون علامت دادم. گارسون به طرفمون اومد و بالای سرمون ایستاد.
    گارسون: سلام روز بخیر! چی میل دارین؟
    سودا فورا گفت:
    یه پیتزا با گوشت!
    به زور جلوی خندمو گرفتم.
    بهار: چیزبرگر.
    فریماه: پیتزا.
    گلسا: لازانیا.
    دیانا: ساندویچ مرغ با سیب زمینی سرخ شده.
    -منم پیتزا با مخلفات هم برای هرکدوم بذارین.
    گارسون یادداشت کرد و گفت:
    بله حتما.
    -ممنون.
    ازمون دور شد. بهار دستشو گذاشت زیر چونه اش و گفت:
    آه خدا، یعنی می شه یه روزی این درس خوندنا تموم بشه و ما خلاص بشیم؟
    فریماه: خیلی فشار روته نه!؟
    بهار با بی حالی گفت:
    خیــلی! خستم واقعا.
    سودا: زیاد نمونده که.
    دیانا: دو ساله بابا.
    یهو گلسا متاثر گفت:
    ولی بچه ها!؟
    همه نگاهش کردیم. نگاهشو دور داد رومون:
    اگه فارغ التحصیلی باعث بشه از هم جدا بشیم چی؟
    یهو به خنده افتادیم.
    بلند و کشیده گفتیم: عمرا که بتونه!
    و دوباره خندیدیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا