[HIDE-THANKS]بازشدن چشمم همانا و چشم تو چشم شدن با یه عالمه پسر که همه ترکیده بودن از خنده هم، همانا.
نگاهم به دستم افتاد که اونارو نشون داده بودم.
یعنی اون لحظه دلم میخواست با سرم برم تو توالت های عمومی بین راهی ولی اینجوری ضایع نشم. هیچوقت تو عمرم اینجوری ضایع نشده بودم. اونم جلوی این همه آدم! اونم پسر. اصلا مگه پسرا آدمن؟
تا به خودم بیام، دنیا دور سرم چرخید. جلوی چشمام سیاهی رفت و مثل فرش پهن زمین شدم.
سرمو خاروندم. اوضاعم ناجور بود. شالم افتاده بود و مانتوم خیلی کثیف بود. نگاهم به دخترا افتاد که از خنده زمینو گاز میزدن.
_ زهر مار.
چنان دادی زدم، که تو سالن پیچید و پسرا شوکه نگاهم کردن. خوبه کسی آشنا نبود. والا.
دخترا به خودشون اومدن. سریع اومدن طرفم. برزخی نگاهشون کردم. دستمو گرفتن و کمکم کردن بلند بشم. مانتومو تکوندم و بدون نگاه کردن به پسرا، راهم رو کج کردم. دخترا هم دنبالم بی حرف میومدن. همین که وارد پارکینگ شدم و دیدم کسی نیست، چهار زانو روی زمین نشستم.
پانیذ_ ساحل پاشو. دیوونه ای؟
دلمو تو مشت گرفتم. خدایی من چطور اینهمه وقت تحمل کردم؟ چشمامو بستم و شروع کردم به خندیدن.
مارال_ ساحل، دیوونه، نشستی میخندی؟
ترانه_ الناز یه دست بگذار رو سرش ببین تبی چیزی نداره؟ خورده زمین مخش تاب برداشته.
_ خدایی... خی... خیلی... با حا... حال خوردم... زمین.
و دوباره غش رفتم. دخترا هم خندشون گرفته بود.
الناز_ احمقی دیگه.
بعد از یه ربع خندیدن، بلند شدم.
_ پانیذ فکر کنم اصلا یادت رفت دستشویی داشتی.
خندیدیم و به سمت ماشین رفتیم. نگاهم که به ساعت افتاد، مخم سوت کشید. ساعت یازده شب بود. سریع ماشین رو روشن کردم و راه افتادیم.
همین که به خونه رسیدیم، همه ولو شدیم.
الناز_ بچه ها شما گشنتون نیست؟
یکهو یادمون افتاد اصلا شام نخوردیم. سریع مارال چند تا تخم مرغ انداخت تو ماهیتابه و نیمرو کرد. همه مثل قحطی زده ها پریدیم رو سفره. وقتی غذامونو خوردیم، ظرفارو جمع کردم و تو آشپزخونه بردم.
_ پانیذ زحمت یه چیز میفتی گردنت.
پانیذ_ یا خدا. چی؟
_ بلیط ها.
پانیذ_ باشه.
مارال_فقط پیش هم نباشیم که اگر خدای نکرده یکیمون گیر افتاد، بقیه لو نرن.
فکر خوبی بود.
الناز_ فقط مشخصات چی؟
به فکر فرو رفتم. ناگهان فکر در سرم جرقه زد.
_ بریم از این پسرا بگیریم.
ترانه_ کدوم پسرا؟
_ همسایمون دیگه. امروز یه عالمه بهشون پیاز دادم. باید جبران کنن.
خندیدیم. سریع پریدم تو دستشویی. همیشه اینجا سر حموم و دستشویی دعوا بود. مطمئن بودم اگر نمیرفتم، معلوم نبود تا کی باید صبر میکردم تا دستشویی خالی بشه.
مسواکمو هم زدم و بیرون اومدم.
_ شب به خیر دخترا.
بقیه جوابمو دادن و رفتم تو اتاقم.
خودمو انداختم رو تخت. خدایا چقدر من امروز زمین خوردم. از همون لحظه که چشمامو باز کرده بودم، سوتی داده بودم. اول که پارچ آب یخ و بعدش من خوردم زمین، تو پله که با پسره خوردیم زمین. تو اون پاساژ اینجوری زل زدم به پسره، دوباره اونجوری تو اون نمایشگاه و آخرش سر دستشویی پیدا کردن.
خندم گرفت. اوسگلای قبل از من سوتفاهم بودن خدایی!
چون خیلی خسته بودم، زود از هوش رفتم و خوابم برد...
صبح با سر و صدای بچه ها از خواب بیدار شدم.
_ چی شده؟
پانیذ_سلام پاشو که باید خونه را تمیز کنیم. این الناز دوباره وسواس گرفتتش. افتاده به جون خونه.
همونجور که پتو را رو خودم میکشیدم، گفتم:
_ ول کن بابا کله صبح. خودتون تمیز کنین.
مارال_ ساحل پاشو .
_ میخوام بخوابم .
ترانه_ پاشو باید بری از پسرا کارت ملیشونو بگیری. پاشو.
پوفی کردم و نشستم.
_ شما آدم نیستین؟ بابا خوابم میاد.
الناز_ ساحل خانم مثل این که یادت رفته یه ساعت دیگه باید بری به اون بچه سرتقه زبان یاد بدی!
محکم زدم به پیشونیم.
_ اَی خِدا.
اینا بیشتر از برنامه های من خبر داشتن. خخخ.[/HIDE-THANKS]
نگاهم به دستم افتاد که اونارو نشون داده بودم.
یعنی اون لحظه دلم میخواست با سرم برم تو توالت های عمومی بین راهی ولی اینجوری ضایع نشم. هیچوقت تو عمرم اینجوری ضایع نشده بودم. اونم جلوی این همه آدم! اونم پسر. اصلا مگه پسرا آدمن؟
تا به خودم بیام، دنیا دور سرم چرخید. جلوی چشمام سیاهی رفت و مثل فرش پهن زمین شدم.
سرمو خاروندم. اوضاعم ناجور بود. شالم افتاده بود و مانتوم خیلی کثیف بود. نگاهم به دخترا افتاد که از خنده زمینو گاز میزدن.
_ زهر مار.
چنان دادی زدم، که تو سالن پیچید و پسرا شوکه نگاهم کردن. خوبه کسی آشنا نبود. والا.
دخترا به خودشون اومدن. سریع اومدن طرفم. برزخی نگاهشون کردم. دستمو گرفتن و کمکم کردن بلند بشم. مانتومو تکوندم و بدون نگاه کردن به پسرا، راهم رو کج کردم. دخترا هم دنبالم بی حرف میومدن. همین که وارد پارکینگ شدم و دیدم کسی نیست، چهار زانو روی زمین نشستم.
پانیذ_ ساحل پاشو. دیوونه ای؟
دلمو تو مشت گرفتم. خدایی من چطور اینهمه وقت تحمل کردم؟ چشمامو بستم و شروع کردم به خندیدن.
مارال_ ساحل، دیوونه، نشستی میخندی؟
ترانه_ الناز یه دست بگذار رو سرش ببین تبی چیزی نداره؟ خورده زمین مخش تاب برداشته.
_ خدایی... خی... خیلی... با حا... حال خوردم... زمین.
و دوباره غش رفتم. دخترا هم خندشون گرفته بود.
الناز_ احمقی دیگه.
بعد از یه ربع خندیدن، بلند شدم.
_ پانیذ فکر کنم اصلا یادت رفت دستشویی داشتی.
خندیدیم و به سمت ماشین رفتیم. نگاهم که به ساعت افتاد، مخم سوت کشید. ساعت یازده شب بود. سریع ماشین رو روشن کردم و راه افتادیم.
همین که به خونه رسیدیم، همه ولو شدیم.
الناز_ بچه ها شما گشنتون نیست؟
یکهو یادمون افتاد اصلا شام نخوردیم. سریع مارال چند تا تخم مرغ انداخت تو ماهیتابه و نیمرو کرد. همه مثل قحطی زده ها پریدیم رو سفره. وقتی غذامونو خوردیم، ظرفارو جمع کردم و تو آشپزخونه بردم.
_ پانیذ زحمت یه چیز میفتی گردنت.
پانیذ_ یا خدا. چی؟
_ بلیط ها.
پانیذ_ باشه.
مارال_فقط پیش هم نباشیم که اگر خدای نکرده یکیمون گیر افتاد، بقیه لو نرن.
فکر خوبی بود.
الناز_ فقط مشخصات چی؟
به فکر فرو رفتم. ناگهان فکر در سرم جرقه زد.
_ بریم از این پسرا بگیریم.
ترانه_ کدوم پسرا؟
_ همسایمون دیگه. امروز یه عالمه بهشون پیاز دادم. باید جبران کنن.
خندیدیم. سریع پریدم تو دستشویی. همیشه اینجا سر حموم و دستشویی دعوا بود. مطمئن بودم اگر نمیرفتم، معلوم نبود تا کی باید صبر میکردم تا دستشویی خالی بشه.
مسواکمو هم زدم و بیرون اومدم.
_ شب به خیر دخترا.
بقیه جوابمو دادن و رفتم تو اتاقم.
خودمو انداختم رو تخت. خدایا چقدر من امروز زمین خوردم. از همون لحظه که چشمامو باز کرده بودم، سوتی داده بودم. اول که پارچ آب یخ و بعدش من خوردم زمین، تو پله که با پسره خوردیم زمین. تو اون پاساژ اینجوری زل زدم به پسره، دوباره اونجوری تو اون نمایشگاه و آخرش سر دستشویی پیدا کردن.
خندم گرفت. اوسگلای قبل از من سوتفاهم بودن خدایی!
چون خیلی خسته بودم، زود از هوش رفتم و خوابم برد...
صبح با سر و صدای بچه ها از خواب بیدار شدم.
_ چی شده؟
پانیذ_سلام پاشو که باید خونه را تمیز کنیم. این الناز دوباره وسواس گرفتتش. افتاده به جون خونه.
همونجور که پتو را رو خودم میکشیدم، گفتم:
_ ول کن بابا کله صبح. خودتون تمیز کنین.
مارال_ ساحل پاشو .
_ میخوام بخوابم .
ترانه_ پاشو باید بری از پسرا کارت ملیشونو بگیری. پاشو.
پوفی کردم و نشستم.
_ شما آدم نیستین؟ بابا خوابم میاد.
الناز_ ساحل خانم مثل این که یادت رفته یه ساعت دیگه باید بری به اون بچه سرتقه زبان یاد بدی!
محکم زدم به پیشونیم.
_ اَی خِدا.
اینا بیشتر از برنامه های من خبر داشتن. خخخ.[/HIDE-THANKS]
آخرین ویرایش: