کامل شده رمان دختر استقلالی | هانیه اقبالی کاربر انجمن نگاه دانلود

کدام شخصیت رمان را میپسندید؟

  • ساحل

    رای: 9 90.0%
  • ترانه

    رای: 1 10.0%
  • الناز

    رای: 1 10.0%
  • پانیذ

    رای: 2 20.0%
  • مارال

    رای: 1 10.0%
  • آروین

    رای: 5 50.0%
  • امیر

    رای: 1 10.0%
  • آسو

    رای: 1 10.0%
  • کامران

    رای: 0 0.0%
  • سپهر

    رای: 0 0.0%
  • آرمین

    رای: 0 0.0%
  • آرمینا

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    10
وضعیت
موضوع بسته شده است.

❌Hani.Eghbali✔

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/04/16
ارسالی ها
158
امتیاز واکنش
3,073
امتیاز
459
محل سکونت
یزد
[HIDE-THANKS]بازشدن چشمم همانا و چشم تو چشم شدن با یه عالمه پسر که همه ترکیده بودن از خنده هم، همانا.
نگاهم به دستم افتاد که اونارو نشون داده بودم.
یعنی اون لحظه دلم میخواست با سرم برم تو توالت های عمومی بین راهی ولی اینجوری ضایع نشم. هیچوقت تو عمرم اینجوری ضایع نشده بودم. اونم جلوی این همه آدم! اونم پسر. اصلا مگه پسرا آدمن؟
تا به خودم بیام، دنیا دور سرم چرخید. جلوی چشمام سیاهی رفت و مثل فرش پهن زمین شدم.
سرمو خاروندم. اوضاعم ناجور بود. شالم افتاده بود و مانتوم خیلی کثیف بود. نگاهم به دخترا افتاد که از خنده زمینو گاز میزدن.
_ زهر مار.
چنان دادی زدم، که تو سالن پیچید و پسرا شوکه نگاهم کردن. خوبه کسی آشنا نبود. والا.
دخترا به خودشون اومدن. سریع اومدن طرفم. برزخی نگاهشون کردم. دستمو گرفتن و کمکم کردن بلند بشم. مانتومو تکوندم و بدون نگاه کردن به پسرا، راهم رو کج کردم. دخترا هم دنبالم بی حرف میومدن. همین که وارد پارکینگ شدم و دیدم کسی نیست، چهار زانو روی زمین نشستم.
پانیذ_ ساحل پاشو. دیوونه ای؟
دلمو تو مشت گرفتم. خدایی من چطور اینهمه وقت تحمل کردم؟ چشمامو بستم و شروع کردم به خندیدن.
مارال_ ساحل، دیوونه، نشستی میخندی؟
ترانه_ الناز یه دست بگذار رو سرش ببین تبی چیزی نداره؟ خورده زمین مخش تاب برداشته.
_ خدایی... خی... خیلی... با حا... حال خوردم... زمین.
و دوباره غش رفتم. دخترا هم خندشون گرفته بود.
الناز_ احمقی دیگه.
بعد از یه ربع خندیدن، بلند شدم.
_ پانیذ فکر کنم اصلا یادت رفت دستشویی داشتی.
خندیدیم و به سمت ماشین رفتیم. نگاهم که به ساعت افتاد، مخم سوت کشید. ساعت یازده شب بود. سریع ماشین رو روشن کردم و راه افتادیم.
همین که به خونه رسیدیم، همه ولو شدیم.
الناز_ بچه ها شما گشنتون نیست؟
یکهو یادمون افتاد اصلا شام نخوردیم. سریع مارال چند تا تخم مرغ انداخت تو ماهیتابه و نیمرو کرد. همه مثل قحطی زده ها پریدیم رو سفره. وقتی غذامونو خوردیم، ظرفارو جمع کردم و تو آشپزخونه بردم.
_ پانیذ زحمت یه چیز میفتی گردنت.
پانیذ_ یا خدا. چی؟
_ بلیط ها.
پانیذ_ باشه.
مارال_فقط پیش هم نباشیم که اگر خدای نکرده یکیمون گیر افتاد، بقیه لو نرن.
فکر خوبی بود.
الناز_ فقط مشخصات چی؟
به فکر فرو رفتم. ناگهان فکر در سرم جرقه زد.
_ بریم از این پسرا بگیریم.
ترانه_ کدوم پسرا؟
_ همسایمون دیگه. امروز یه عالمه بهشون پیاز دادم. باید جبران کنن.
خندیدیم. سریع پریدم تو دستشویی. همیشه اینجا سر حموم و دستشویی دعوا بود. مطمئن بودم اگر نمیرفتم، معلوم نبود تا کی باید صبر میکردم تا دستشویی خالی بشه.
مسواکمو هم زدم و بیرون اومدم.
_ شب به خیر دخترا.
بقیه جوابمو دادن و رفتم تو اتاقم.
خودمو انداختم رو تخت. خدایا چقدر من امروز زمین خوردم. از همون لحظه که چشمامو باز کرده بودم، سوتی داده بودم. اول که پارچ آب یخ و بعدش من خوردم زمین، تو پله که با پسره خوردیم زمین. تو اون پاساژ اینجوری زل زدم به پسره، دوباره اونجوری تو اون نمایشگاه و آخرش سر دستشویی پیدا کردن.
خندم گرفت. اوسگلای قبل از من سوتفاهم بودن خدایی!
چون خیلی خسته بودم، زود از هوش رفتم و خوابم برد...
صبح با سر و صدای بچه ها از خواب بیدار شدم.
_ چی شده؟
پانیذ_سلام پاشو که باید خونه را تمیز کنیم. این الناز دوباره وسواس گرفتتش. افتاده به جون خونه.
همونجور که پتو را رو خودم میکشیدم، گفتم:
_ ول کن بابا کله صبح. خودتون تمیز کنین.
مارال_ ساحل پاشو .
_ میخوام بخوابم .
ترانه_ پاشو باید بری از پسرا کارت ملیشونو بگیری. پاشو.
پوفی کردم و نشستم.
_ شما آدم نیستین؟ بابا خوابم میاد.
الناز_ ساحل خانم مثل این که یادت رفته یه ساعت دیگه باید بری به اون بچه سرتقه زبان یاد بدی!
محکم زدم به پیشونیم.
_ اَی خِدا.
اینا بیشتر از برنامه های من خبر داشتن. خخخ.
[/HIDE-THANKS]
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • ❌Hani.Eghbali✔

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/16
    ارسالی ها
    158
    امتیاز واکنش
    3,073
    امتیاز
    459
    محل سکونت
    یزد
    [HIDE-THANKS]بلند شدم. دست و صورتمو شستم و حاضر شدم. یه مانتو خیلی خیلی کوتاه صورتی که مثل لباس بود، با شلوار و کلاه خاکستری پوشیدم.
    _ دخترا من رفتم.
    ترانه_ ساحل وایسا.
    یه ساندویچ نون و پنیر بهم داد.
    ترانه_بیا بخور ضعف نکنی.
    _ممنون.‌ بابای.
    درو بستم و به طرف واحد پسرا رفتم. زنگ درو زدم. یکیشون با شلوارک درو باز کرد. چشمام گرد شد. خدایی فکر کردن هنوز آمریکا هستن اینا؟ وا ساحل تو خونشونم آرامش ندارن؟
    حالا چی بگم؟ اصلا اسم این پسره چی بود؟
    _کیه رایان؟
    پسره که دم در بود، رفت کنار و اون پسره که آشنا تر بود، اومد جلو.
    با دیدن من یه تای ابروشو انداخت بالا.
    پسره_ سلام.
    نمیدونستم چجوری بگم.
    _ سلام.
    خدایا چی بگم؟
    پسره_ چیزی شده؟
    من من میکردم. خاک بر سرم که یه درخواستم نمیتونم کنم.
    _چیزه... من یه خواهشی دارم.
    ابرو های پسره رفت بالا.
    پسره_بفرمایین.
    _ شما کارت ملی دارین؟
    پسره_ بله. چطور؟
    _ راستش من پنج تا کارت ملی میخوام.
    پسره چشمام گرد شد.
    پسره_ واسه چی؟
    سرمو انداختم پایین.
    _ راستش من و دوستام میخوایم بریم ورزشگاه آزادی. میخوایم اگه میشه از مشخصات شما استفاده کنیم.
    سرمو بالا نیوردم. خدایا مسخرم نکنه صلوات.
    ولی انگار پسره اصلا باور نکرد. فکر کرد دارم چاخان می کنم.
    نگاهی به پسره کردم. انگار تردید داشت.
    پسره_ بابک.
    صدا از خونه در اومد.
    پسره_ کارت ملی خودت و پسرا رو بیار.
    نفس عمیقی کشیدم. سرمو آوردم بالا. چند تا کارت ملی جلوم قرار گرفت.
    _ مرسی.
    پسره_ خواهش میکنم. فقط وایسا من ظرفتونو بهت بدم.
    چه ظرفی؟ ظرفی که پیاز گذاشته بودم توشو، جلوم گرفت. توش پر از شکلات بود. ای جانم.
    ظرفو ازش گرفتم و تشکری کردم. اونم خداحافظی کرد و رفت تو. بیشعور. یه تعارف نزد برم تو.
    وجدان_ حالا اگرتعارف میزد هم، تو میرفتی؟ اصلا کی ننه و کی بابا؟ حرفا میزنیا.
    ولی خدایی پسری به این باحال و پایه ای ندیده بودم. دمش گرم. اصلا نگفت قراره مشکلی واسش پیش بیاد.
    نگاهی به اسم ها کردم.
    رایان امامی.
    ماکان شفاهی.
    بابک فکور.
    شاهین عمادی.
    کامران اسکندری.
    آخریش مال خودش بود. عه. فامیلامونم که مثل همه. نگاهی به تاریخ تولدش انداختم. 28سالشه یابو. ولی چرا اینقدر جوون میزنه؟
    کارت ها را گذاشتم تو کیفم. سوار ماشین شدم. ظرفو گذاشتم رو صندلی عقب. یادم رفت یبار بگذارم خونه. راه افتادم.
    مثل همیشه با دهان باز به خونه که بی شباهتی به کاخ نبود، نگاه کردم. با اینکه بیش از صد بار اومدم ولی بازم ضایع بازی در میوردم. آخه خونشون خیلی پیچیده بود. با اینکه خونه خودمون که با پدربزرگ و عمه و عمو هام بود، خیلی بزرگتر بود ولی اینقدر پیچیده نبود. خوبه خودشون گم نمیشن.
    با یادآوری خونمون، پوزخندی گوشه لبم نشست. زنگ درو زدم. در با صدای تیکی باز شد و رفتم تو. سعی کردم به حیاط نگاه نکنم که دوباره دهانم مثل غار حرا باز نشه.
    یه خونه بزرگ که سمت راستش ساختمون بود. سمت چپش هم، یه باغ بزرگ بود که انتهاش معلوم نبود. از پله های گرد رفتم بالا. یه عالمه در میخورد. سالن پذیرایی، آشپزخونه و... نمیفهمیدی چی به چیه. یه درو باز میکردی، میدیدی گل خونست که دوباره در میخوره و به آشپزخونه و با یه در دیگه با اتاق وصل میشه. کلا خیلی پیچیده بود.
    با دیدن پدر رهام، دست از فضولی برداشتم. با پدرش احوالپرسی کردم و رفتم تو اتاق رهام.
    رهام_ سلام خانم خوش اومدین.
    _ سلام. ممنون عزیزم. بشین که درسو شروع کنیم.
    نشستیم و نیم ساعت تمام بهش درس دادم. بهش استراحت دادم. مرسی بابا. مرسی که منو مجبور کردی کلاس زبان برم. از بچگی، زودتر از این که خواندن و نوشتن فارسی رو یاد بگیرم، زبانم فول بود. هفده سالم که بود، تافلمو گرفتم ولی بازم ادامه دادم. تا این که یک سال و نیم پیش، تونستم معلم بشم. معلم خصوصی، در آمد بهتری داشت.
    بیست و پنج دقیقه باقی مونده رو بهش درس دادم و ازش خداحافظی کردم.
    خدا را شکر امروز شیطونی نکرد. انگار حال و حوصلشو نداشت. اصلا انگار یه مرگیش بود که همش میرفت تو فکر. به درک.
    از خونشون بیرون اومدم و به سمت باشگاه روندم...
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    ❌Hani.Eghbali✔

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/16
    ارسالی ها
    158
    امتیاز واکنش
    3,073
    امتیاز
    459
    محل سکونت
    یزد
    [HIDE-THANKS]پوفی کردم و سعی کردم دستمو سایه بون صورتم قرار بدم تا این آفتاب، اینجوری نزنه به صورتم. کلافه شده بودم. از ساعت ده صبح تا حالا اینجا نشسته بودم. تنها!‌ حتی کسی نیست باهاش حرف بزنم. حوصلم داشت میپوکید. هممون پخش شده بودیم. خدارا شکر تا حالا به خیر گذشته بود. خدایی قیافم با پسرا مو هم نمیزد. موهام که پسرونه بود، فقط صورتمو سیاه سیاه کردم. انگاری ماسک زغال گذاشته بودم. گوشامم که از وقتی از خونه زدم بیرون، گوشواره گوش نکردم. الآنم بسته شده بود. آخه همه میگفتن دخترا ضعیفن. منم اصلا نمی خواستم دختر باشم. میخواستم قوی باشم. برای همین موهامو کوتاه کردم و سعی کردم مثل پسرا باشم. میدونستم فکرام احمقانست. ولی نمی تونستم خودمو قانع کنم. گوشیمو در آوردم و شماره ترانه رو گرفتم.
    ترانه صداشو کلفت کرده بود و حرف میزد.
    ترانه_ بله.
    _ سلام.
    ترانه_ سلام بفرمایید.
    _ حوصلت سر نمیره؟
    ترانه_ دقیقا.
    _ حالا خوبه کم کم داره شلوغ میشه.
    سکوت کرد. انگار می ترسید حرف بزنه.
    _ کاری نداری؟
    ترانه_ خدافظ.
    قطع کرد.
    نگاهم به پسری که کنارم نشسته بود، افتاد. بابا این چرا اینقدر اخماش تو همه؟ مثل پسر بچه های تخص دست به سـ*ـینه و با اخم نشسته بود و مثل پیز زنـ*ـا غر میزد.
    بی خیال شونه ای بالا انداختم و سعی کردم دور و بر رو نگاه کنم. سعی کردم تا میتونم تصویر ورزشگاه رو به خاطر بسپارم. یه عالمه هم عکس و فیلم در جهات مختلف گرفتم.
    یکهو دستم کشیده شد و محکم نشستم رو صندلی. با اخم به پسره نگاه کردم.
    پسره_ بگیر بشین. چقدر وول میخوری؟ اعصابم خورد شد.
    زبونمو براش در آوردم.
    _ اصلا به تو چه؟ فضول.
    رومو برگردوندم. پسره برگشت و یه لحظه با تعجب نگاهم کرد. نکنه بفهمه؟ حرکتم خیلی دخترونه بود؟
    سرمو کامل چرخوندم که منو نبینه. نگاهی به لباسام انداختم. یه جین مشکی گشاد، با یه لباس آبی خیلی گشاد پوشیده بودم. پرچم استقلالو هم از پشت آورده بودم جلو و دور گردنم گره کرده بودم. خدایی کسی متوجه نمیشد.
    گوشی پسره زنگ خورد. منم که فوق العاده فضول! گوشامو تیز کردم.
    پسره_ باز چی میخوای امیر؟
    ...
    پسره_ فهمیدم بابا من اصلا دیگه با شما شرط بندی نمیکنم.
    ...
    پسره_ اومدم که بگم پای حرفم هستم. یادتون باشه. بعد نگید بد قوله.
    ...
    پسره_ الآن دارم مگس میپرونم. فقط امروزو یادتون باشه. بعد ببینید چجوری تلافی میکنم.
    ...
    پسره_ یعنی چی؟ شرط گذاشتین اگر باختم بشینم بازی استقلالو از نزدیک ببینم؟ نه که خیلی هم میبره و خوب بازی میکنه؟
    یکهو خونم به جوش اومد. دستم اومد بالا و محکم کوبوندم به دستش که گوشیش افتاد رو زمین.
    با نفرت نگاهش کردم.
    _ تو الآن چه گوهی خوردی؟ اصلا تو غلط کردی اینجا نشستی بازی استقلالو میبینی. مگه استقلال طرفدار نداره که آشغالایی مثل تو بیان بازیشو ببینن؟
    پسره_ ببین حرف دهانتو بفهما.
    _ مثلا میخوای چیکار کنی؟ کافیه بگم یه غیر آبی بین ماست. ببین چطور بقیه ترورت میکنن. نارنجکی چیزی آوردی؟ میخوای محروممون کنن؟ تماشاگرنما کصافت. گمشو برو.
    پسره_ ببین دیگه زیادی داری توهین میکنی ها.
    پسره دیگه چیزی نگفت. منم چیزی نگفتم. فقط مرتب برمیگشتیم به هم چشم غره می رفتیم.
    یه ساعتی گذشت.
    یکهو دیدم پسره داره مثل چیز نگاهم میکنه.
    _ چیه؟ آدم ندیدی؟
    پسره_ بیا بشین یه عکس بگیریم.
    چشمام گرد شد.
    پسره_ آخه میخوام دوستام مطمئن بشن اومدم ورزشگاه آزادی.
    سری تکون دادم.
    یه نگاه به دوربین کردم. فلش زد و چند تا عکس سلفی گرفت.
    همون لحظه گوشیم زنگ خورد و عکس الناز نمایان شد. دیدم نگاهش به گوشی منه. سریع جواب دادم.
    _ بله عشقم؟
    الناز_ وا حالت خوبه؟ کجایی؟
    _ عشقم من ورزشگاهم. تو کجایی؟
    الناز_ زنگ زدم ببینم حوصلت سر نمیره؟ آخه بعید بدونم تو یه جا بند بشی.
    _ چیزی دیگه نمونده .
    الناز_ خداحافظ.
    قطع کردم. همون لحظه عکس پشت زمینه گوشیم که عکس خودم بود، معلوم شد. تا اومدم گوشیو بیارم کنار که پسره نبینه، دیر شد. پسره با بهت نگاهم کرد.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    ❌Hani.Eghbali✔

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/16
    ارسالی ها
    158
    امتیاز واکنش
    3,073
    امتیاز
    459
    محل سکونت
    یزد
    [HIDE-THANKS]نگاهشو چرخوند رو صورتم، رو موهام، دوباره برگشت. به جثه ظریفم، نگاهش به دستام افتاد. چشماش هر لحظه گرد تر میشد.
    پسره_ تو دختری؟
    چشمام گرد شد. یا خدا. اینو چجوری جمعش کنم؟
    وحشت زده بهش زل زدم.
    پسره_ نترس لو نمیدم. فقط میخوام بدونم درست فهمیدم؟
    سرمو انداختم پایین.
    پسره_ چرا اومدی اینجا؟
    زل زدم تو چشماش.
    _ اومدم تیم محبوبمو تشویق کنم.
    پسره_ پس راست میگن اگر میگذاشتن خانما و دخترا بیان دیگه ورزشگاه جا نداشت. اشتباه کردی. اینجا جای تو نیست. نباید میومدی.
    شونمو بالا انداختم.
    پسره_ بگو ببینم تو که اینقدر عاشق فوتبالی، فوتبال هم بلدی؟
    پوزخندی زدم. نمیدونم. فقط میدونم بچه که بودم، فوتبالم خوب بوده. یادمه با پسرای بزرگتر از خودم که بازی میکردم، پنج هیچ میبردمشون.
    _ نمیدونم.
    پسره_ یعنی با این عشق و علاقت، کلاس فوتبال نرفتی؟
    لبخند تلخی زدم. پدرم نگذاشت. براش خوبیت نداشت دخترش بره باشگاه ورزشی. یه عالمه حرف براش در میوردن. فقط مجبورم میکرد آشپزی یاد بگیرم تا خونه شوهر، واسه شوهرم غذاهای جورواجور بپزم.
    _ نه نرفتم.
    پسره_ میشه بپرسم چرا؟
    _ پدرم نگذاشت. واسشون خوب نبود دخترشون بره باشگاه ورزشی. به قول خودش دخترو چه به فوتبال؟ هه.
    پسره_ خب حالا هم نمیذارن؟ چرا از حالا شروع نمیکنی؟
    _ فکر میکنم دیگه دیره. تا حالا آرزوی فوتبالیست شدن رو داشتم ولی هیچوقت درموردش جدی فکر نکرده و حرکتی هم نکرده بودم.
    پسره_ تو با این علاقت حتما استعدادشو هم داری. زود یاد میگیری. برو تا دیر نشده.
    به فکر فرو رفتم. راست میگفت؟ چیزی نگفتم. شاید بعدا برم. الآن فقط میخواستم از محیط و این همه هوادار استقلال لـ*ـذت ببرم.
    ورزشگاه دیگه کامل پر شده بود و سروصدای عجیبی میومد.
    بالاخره تا سوت شروع بازی رو زدن، من هزار بار مردم و زنده شدم. خیلی استرس داشتم. از طرفی به خاطر بازی، از طرفی به خاطر اینکه نکنه لو بریم.
    هربار که توپ نزدیک دروازه میشد و بر میگشت، قلبم وایمیستاد. نگاهی به بغـ*ـل دستم انداختم. چشمام گرد شد. پسره دیوونه تو این سر و صدا راحت و ریلکس خوابیده بود. یعنی اوسگل تر از این ندیدم. به خاطر شرط بندیشون مجبور شده بیاد طرفدار استقلال بشه در حالی که پرسپولیسیه. خخ حقشه.
    نگاهم روی صورتش ثابت موند. پسره خیلی خوشگل بود. صورت سفید داشت. موهای صاف و خوش حالت خرمایی. مژه هایی بلند و فر. لب و بینیش معمولی بود ولی صورتش خیلی جذاب بود.
    سرمو به اطراف تکون دادم و دوباره سعی کردم حواسمو به بازی بدم. ولی مگه میشد؟ قد بلند و هیکل چهار شونه ای داشت. یه شلوار و لباس مشکی با سوییشرت فسفری پوشیده بود. نگاهی به کفشش کردم. کفشای کالج مشکی.
    با سر و صدا و جیغی که داشت گوشمو کر میکرد، به خودم اومدم. با وحشت به زمین نگاه کردم. استقلال گل خورده بود؟ اشک تو چشمام جمع شد. نه بابا گل زده بود.‌..
    دستمو گذاشتم روی قلبم و طی یک ثانیه یک جیغ بنفشی کشیدم که پسره از خواب پرید و با وحشت سیخ تو جاش نشست. همه وایساده دست و جیغ میزدن و پرچم استقلالو تکون میدادن. نگاهم به پسره افتاد. گنگ و با عصبانیت نگاهم میکرد.
    زبونمو براش درآوردم.
    _ گل زدیم.
    اخمی کرد و فحشی زیر لب داد و دوباره خواست بخوابه که گوشیش زنگ خورد.
    با ذوق به هوادارا نگاه کردم. از خوشحالی تو پوست خودم نمی گنجیدم.
    پسره کلافه بود .
    پسره_ هوووی.
    نگاهش کردم. چه بی تربیته. شیطونه میگه چنان بزنمش با برف سال بعد بیاد پایین.
    _ چیه؟
    پسره_ بیا عکس بگیریم باید واسه کسی بفرستم.
    پوفی کردم و سرمو به چپ و راست تکون دادم.
    _ بیکار که تو جامعه کم نیست.
    پسره اخمی کرد و چشم غره ای بهم رفت.
    نیمه اول که تموم شد. همه یه نفس عمیق کشیدیم... خدایا ای کاش منم میتونستم فوتبال بازی کنم.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    ❌Hani.Eghbali✔

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/16
    ارسالی ها
    158
    امتیاز واکنش
    3,073
    امتیاز
    459
    محل سکونت
    یزد
    [HIDE-THANKS]گوشیم زنگ خورد. مارال بود.
    _ جانم مارال.
    مارال_ زهر مار یادت رفته کجایی؟
    _ آهان .
    مارال_ دیدی چه گل خفنی زدیم؟
    _ آره دمشون گرم. راستی اوضاع چطوره؟
    صداش آروم شد.
    مارال_ تا حالا خدا رو شکر به خیر گذشته.
    _ خدا را شکر. بای.
    مارال_ بابای.
    قطع که کردم، لبخندی زدم که دیدم پسره زل زده بهم.
    _ چیه مثل بز اینجوری نگاه میکنی؟
    پسره_ تو چرا گوشِت سوراخ نیست؟
    _ چون می خواستم ببینم فضولم کیه.
    پسره چنان اخمی کرد که خودمو خیس کردم. چرا این اینقدر ترسناکه؟
    پسره روشو برگردوند و چیزی نگفت. مغرور.
    ساحل بدبختو قهوه ای کردی بعد میگی مغروره؟
    بی خیال شونه ای بالا انداختم و سعی کردم یکم از ساندویچم بخورم. امروز بهترین روز زندگیم بود . سوت نیمه دوم که خورد، شش دانگ حواسمو دادم به بازی و زیر لب ذکر میگفتم. این مستطیل سبز یه جورایی تموم زندگی من بود . اگر پسر بودم...
    آهی کشیدم. تا کی باید تاوان دختر بودنمو بپردازم؟
    قطره اشک سمجی از گوشه چشمم چکید. سریع پاکش کردم تا این فضول نبینه.
    تشویق ایسلندی شروع شد. وای که چقدر من عاشق این تشویق بودم. به قول آقای خیابانی <<ایسلندی ها باید بیان از ایرانیا یاد بگیرن!>>
    یک.. دو... سه.
    _هوووووووو
    چنان دستامو به هم میکوبیدم؛ ترسیدم تاول بزنه.
    یکم دیگه که گذشت، همه داد میزدن.
    _ استقلال حمله کن....
    خداییش یدونه گل کم بود.
    پسره_ چه تیمی دارین آخه؟ یدونه گل نمیتونه بزنه.
    _ یدونه زدیم! بعدشم تو فضولی نکن.
    پسره_ بی تربیت. یدونه دیگه منظورم بود.
    پوزخندی زد. آی میخواستم بزنمش، حالش جا بیاد. بیچاره زنش. چی میکشه از دستش؟ وایسا ببینم اصلا زن داره؟ با چشمای ریز نگاهش کردم.
    پسره_ چیه؟
    ناخودآگاه از دهانم پرید.
    _ زن داری؟
    چشماش گرد شد. سریع جلوی دهانمو گرفتم. لعنت به دهانی که بی موقع باز بشه. خیلی از دست خودم عصبانی شدم. حالا فکر میکنه من عاشق چشم و ابروشم.
    پسره از حالت من خندش گرفت و با لحنی که خنده توش موج میزد، جواب داد.
    پسره_ نه نترس.
    پررویی نثارش کردم. یه پشت چشم جانانه واسش نازک کردم و رومو چرخوندم. فکر کرده کیه؟ قوزمیت.
    تا سوت پایان بازی رو زدن، از استرس نمیتونستم یه جا بشینم. بالاخره تموم شد.
    وسایلمو جمع کردم و تا اومدم برم، نگاهم به پسره افتاد. اونم داشت نگاهم میکرد.
    پسره_ فکر نمی کنم به مرحله بعد صعود کنید.
    _ هرچی باشه، ما دوبار قهرمان شدیم. اگر هم صعود نکردیم، چیزی از ارزش هامون کم نمیشه. بعدشم اگر پیش بینیت خوبه؛ چرا نمی برنت تو برنامه ای جایی؟ درضمن کسی از شما نظر نخواست.
    پسره_ برو خدا عقلت بده‌‌. دختره ی دیوونه. خداحافظ.
    زبونمو براش در آوردم و وارد جمعیت شدم و دیگه ندیدمش.
    از ورزشگاه که بیرون اومدم، نفس عمیقی کشیدم. چقدر پسر بودن حس خوبیه. اینکه الآن همه فکر میکنن من پسرم، منو ضعیف نمیدونن.
    با هر زور و ضربی بود، آژانس گرفتم و رفتم خونه. حوصله منتظر موندن و پیدا کردن و دخترا رو نداشتم.
    پول آژانس رو پرداخت کردم و وارد مجتمع شدم. نگهبان با تعجب نگاهم کرد. الآن میگه چرا مثل زغال شده این؟ چیزی نگفتم و رفتم بالا.
    سعی کردم از جیب شلوارم کلید خونه رو در بیارم. حالا مگه پیدا میشد؟ گوشی بود، پول بود؛ کلید نبود. پوفی کردم. یکهو در واحد روبرویی باز شد. چشمام گرد شد. منو با این قیافه نبینن که آبروم میره. ولی از شانس گَندَم، همون پسره که هر دفعه باهاش حرف میزدم، اومد بیرون. با تعجب نگاهم کرد. بعد پق زد زیر خنده. دوستاشم پشت سرش بودن.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    ❌Hani.Eghbali✔

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/16
    ارسالی ها
    158
    امتیاز واکنش
    3,073
    امتیاز
    459
    محل سکونت
    یزد
    [HIDE-THANKS]_ چیه؟
    پسره_ چرا این قیافه کردی خودتو؟
    یکهو ساکت شد و با بهت نگاهم کرد.
    پسره_ نه.
    خندیدم.
    پسره_ نگو که ورزشگاه آزادی بودی.
    سرمو مثل خر شرک تکون دادم.
    بالاخره کلیدو پیدا کردم و از جیبم درآوردم.
    _ حالا مگه چی شده؟ باور کنین ورزشگاه که پر میشه، نصفش دخترا هستن.
    درو باز کردم. نیشمو براش شل کردم. هنوز تو بهت بود.
    _ به امید دیدار.
    درو بستم. اولین کاری که کردم پرچمو از خودم جدا کردم. لباسمو در آوردم و پریدم تو حموم و تا جایی که میشد، صورتمو شستم. حالم داشت به هم میخورد. صورت سیاه، با موهای زیتونی. ولی اگر میدونستم پسرای سفیدی مثل این پسره هم هستن، عمرا خودمو زغالی میکردم.
    وقتی بیرون اومدم، بچه ها هم اومده بودم .
    _ بچه ها دیدید بردیم؟
    مارال_ دمشون گرم.
    ترانه_ ولی خدایی شانس آوردیم نگرفتنمون.
    پانیذ_ خیلی کیف کردیم.
    الناز_ واسه من که عالی بود. خصوصا بردیم. هر چند یه گل خیلی کمه.
    _ مهم نیست ما میتونیم.
    رفتم تو آشپزخونه و یه سوسیس تخم مرغ درست کردم و تا بچه ها اومدن، نشستیم دور سفره و با میـ*ـل شروع کردیم به خوردن. از صبح تا حالا درست و حسابی غذا نخورده بودیم.
    بعد از شام، همه اونقدر خسته بودیم که رو تخت ولو شدیم. لبخندی زدم. بالاخره رفتم و یه بازی استقلالو از نزدیک دیدم. سرخوش ریز خندیدم و نفهمیدم چقدر و به چی فکر کردم تا خوابم برد.
    صبح ساعت شش صبح از خواب بیدار شدم. هرکار کردم، خوابم نبرد. ای بابا. چه گیری کردیما. یه حسی بهم میگفت امروزم از همون روزاست. همون روزایی که کار خاصی نداری و به شدت به کرم ریزی نیاز داری. تصمیم گرفتم یکم سر به سر بچه ها بذارم و بیدارشون کنم.
    رفتم تو اتاق پانیذ و مارال. لبخند شیطانی زدم. نگاهی بهشون کردم. مثل چیز مظلوم خوابیده بودن. یه نخ پیدا کردم. اول پانیذ.
    یکم نخو میکردم تو گوشش، یکم تو دماغش. دوربینو گوشیمو هم روشن کرده بودم و داشتم ازش فیلم میگرفتم. اول دماغشو چین داد و خواب رفت. بعد دوباره دست برد و یکم دماغ و گوشش رو خاروند و دوباره سعی کرد بخوابه. دوباره نخو تا ته کردم تو دماغش. اخمی کرد و دوباره صورتشو خاروند و چشماشو باز کرد.
    پانیذ_ ساحل مرگ من بذار بخوابم.
    دوباره خواب رفت. دلم به حالش سوخت. چه کنیم که دل رحمیم. رفتم تو آشپزخونه دوتا در قابلمه برداشتم.
    بالا سر مارال وایسادم و زیر لب شمردم و طی یک ثانیه، چنان زدم به هم که سیخ تو جاش نشست. گنگ بهم نگاه کرد. نمیدونست چیکار کنه. هوا هنوز کامل روشن نشده بود. یکم اطرافو نگاه کرد. انگار هنوز ویندوزش بالا نیومده بود. خندیدم. این رفیقمون بالا خونه رو کمپلت اجاره داده.
    _ مارال جوووووون.
    مارال انگار به خودش اومده باشه، محکم زد تو سرم و خودشو انداخت رو تخت. وا. همه دوست دارن، ماهم دوست داریم. مثل خرسن.
    رفتم تو اتاق الناز و ترانه. یکم فلفل ریختم تو دماغ ترانه. یکم فین فین کرد‌. یکهو چشماش گرد شد. فکر کنم تا ته مخاط مژک دارش سوخت. نشست و چنان عطسه ای کرد که النازم از جاش پرید.
    الناز_ آواز در اون جهنمو بگیر. بذار یکم بکپم.
    دوباره خوابید .
    ترانه دوباره عطسه کرد.
    پشت سر هم عطسه میکرد. ششمین عطسه که کرد، از جاش بلند شد و رفت بیرون. به گمونم رفت دستشویی. حالا نوبت الناز بود. پارچ آب کنارشو برداشتم و طی سه سوت خالی کردم روش.
    الناز داد زد.
    الناز_ ساحل میکشمت.
    حالا اون بدو، من بدو. چنان میدویدم فکر کنم پایینی ها هم از خواب بیدار کردم.
    گوشه ای گیرم انداخت. آب دهانمو قورت دادم.
    _ الناز... چیزه... امروز صبح آریا زنگ زد. فکر کنم کاریت داشت.
    چشماش گرد شد. همه چیز یادش رفت.
    الناز_ امروز صبح؟
    سرمو تکون دادم. پرید رو گوشیش و یکم متفکر تماس ها و پیام هاشو زیر و رو کرد. شونشو بالا انداخت. انگار به کل یادش رفت چون دوباره رفت تو اتاق و لباسشو عوض کرد و خوابید. ای بابا. من چیکار کنم حالا؟
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    ❌Hani.Eghbali✔

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/16
    ارسالی ها
    158
    امتیاز واکنش
    3,073
    امتیاز
    459
    محل سکونت
    یزد
    [HIDE-THANKS]همون لحظه ترانه از دستشویی بیرون اومد. این تا حالا تو دستشویی بوده؟ صورتشو شسته بود. دوباره خوابید. پوفی کردم. بیا. اینا هم دیوونه شدن. عجیب دلم میخواست یه نفرو اذیت کنم.
    شال و مانتومو پوشیدم و از خونه بیرون اومدم. جلوی واحدمون وایسادم‌. شروع کردم به در زدن.
    بی وقفه در میزدم. یکهو در با شتاب باز شد و دخترا پشت سر هم در چهارچوب در نمایان شدن. لبخندی زدم.
    _ بالاخره بیدار شدین؟
    مارال_ زهر مار و بیدار شدین. تو مثل اینکه حالت خوب نیستا. بیا تو ببینم.
    رفتم تو. سردم شده بود. دستمو بالای بخاری گرفتم تا یکم گرم بشه.
    پانیذ_ ساحل خدا ازت نگذره. ببین چی به روزمون آوردی.
    خندیدم.
    _ حالا مگه چی شده؟ یکم زود بیدار شدین.
    نشستم رو مبل.
    _ راستی بچه ها. هستین بعدش بریم کارت ملی پسرا رو بدیم؟ باید درست و حسابی ازشون تشکر کنیم.
    چشماشون گرد شد.
    ترانه_ وای من چی بپوشم؟
    مارال چشم غره ای رفت.
    مارال_ شما دوتا برید. ما شوهرامون بفهمن، پدرمونو در میارن!
    پشت چشمی نازک کردم.
    _ همسایمون هستنا. نه پس میان شما سه تا رو بگیرن؟ بابا بردیا و یاشار و آریا خر شدن اومدن خواستگاریتون. کسی دیگه نمیادا.
    ترانه دستاشو کوبوند به هم.
    ترانه_ بچه ها هستین بریم کله پاچه بخوریم؟
    پانیذ_ اییییی. مرگ. صبح اول صبح حالمو به هم زدی.
    _ بابا غذای به این خوشمزگی. تو نخور. بریم که فقط صبح میچسبه.
    الناز با بهت نگاهم کرد.
    الناز_ واقعا بریم؟
    _ آره‌.
    این وسط فقط پانیذ غر میزد. پالتومو پوشیدم و رفتم بیرون. بقیه هم حاضر شده بودن. از پله ها سرازیر شدیم. نگاهم به سمت پسرا کشیده شد‌.
    _ عه اینا هم اول صبحی بیدارن؟
    ترانه_ بابا ما تنبلیم. ملت پنج صبح بیدارن.
    الناز_ هیچ کارمون مثل آدمیزاد نبوده خدایی.
    به پسرا رسیدیم. تا مارو دیدن، سلام کردن. ماهم سلام کردیم.
    پسره_ جایی میرفتین خانوما؟
    چشمام گرد شد. چقدر این بشر پروعه.
    پانیذ دندوناشو رو هم فشرد.
    پانیذ_ کاری دارین؟
    پسره_ هیچی. فقط گفتم شاید دارین میرین کله پاچه بخورین. خواستیم بگیم ماهم همراهتون میایم.
    جااااانم؟ این از کجا فهمید؟
    از طرفی چقدر پررو تشریف داره.
    ولی از اونجایی که من خیلی دل رحمم، یه تعارف زدم. اونام از خدا خواسته همراهمون شدن.
    تا مغازه که سر کوچه بود، پیاده روی کردیم. همه دور یه میز نشستیم. ببین تو رو خدا. مردم با دوست پسراشون میرم کافه، ما اومدیم اینجا!
    وجدان_ ساحل خفه شو. اینا که دوست پسرت نیستن. نگاهی به پسره که بیشترین برخورد رو باهاش داشتم، انداختم. خدایی خوشگل بود. البته به چشم برادری!
    وجدان_ ساحل جا که دیدتو زدی، میگی به چشم برادری؟
    _ وجدان جون برو. حالا که دور دور توهه. بعد حالتو میگیرم.
    دستمو بردم عقب و زدم تو سر خودم تا کمتر با وجدانم کل کل کنم.
    برگشتم‌‌. دیدم پسرا دارن با خنده نگاهم میکنن. بیا اینم از اولین سوتی امروز.
    لبخند مصنوعی زدم و سرمو برگردوندم. دیدم پانیذ داره بهم چشم غره میره. اصلا وجدان خان همش تقصیر توهه. یعنی فقط کافیه این پسره بفهمه من خود درگیری دارم. دیگه نگاهم هم نمیکنه!
    وجدان_ حالا نه که نگاهتم میکنه! چه خودتا تحویل میگیریا.
    کله پاچه رو که آوردن، پسرا ساکت شدن و شروع کردن به غذا خوردن. پانیذم با چندش یکی دو لقمه میخورد. آی دلم میخواست این پسرا نباشن آبگوشتمو سر بکشم. البته با صدا!
    ولی خوب نمیشد. بی فرهنگی بود. بعد از صبحانه، پسرا پولو پرداخت کردن. ما هم از خدا خواسته چیزی به رومون نیوردیم.
    فقط جلوی خندمونو گرفتیم فکر نکن اینا خسیسن. خخخ. خلاصه وقتی از مغازه بیرون اومدیم، از بس خورده بودم، نمیتونستم راه برم. عقب تر از بقیه میرفتم. نه نمیشد که اینها هم منتظر من بمونن! دلم درد گرفته بود.
    _ بچه ها.
    همه به سمتم برگشتن. آخه یکی بگه شما ها بچه این؟ اندازه خر بابای من سن دارین. حالا نه که بابای من خر داشت؟
    خر خودتی دیگه. یکم سرمو خاروندم.
    _ شما برید. من کار دارم. بعدا میام خونه.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    ❌Hani.Eghbali✔

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/16
    ارسالی ها
    158
    امتیاز واکنش
    3,073
    امتیاز
    459
    محل سکونت
    یزد
    [HIDE-THANKS]دخترا که میدونستن خداحافظی کردن. ولی پسرا نگاهم میکردن.
    پسره رو به پسرا کرد. ههه. چه جمله ای!
    پسره_ شما هم با دخترا برید.
    چشمام گرد شد. نکنه میخواد با من بیاد؟
    با تعجب نگاهش کردم. لبخندی زد. چقدر این بشر پرروعه!
    منم که دیدم از رو نمیره، بی توجه بهش راه افتادم. اونم دنبالم میومد. ولی خدایی هرچقدر سعی میکردم تند برم، بهم میرسید.
    پسره_ میشه بدونم اسمتون چیه؟
    وا. سنگ پا قزوین جلوی این لنگ میندازه. ای کاش میتونستم بگم نه. آی کنف شه. آی کنف شه. کلا من با ضایع کردن پسرا حال میکنم. حالا چی بگم؟ بگم صغری؟ بی خیال بابا.
    _ ساحل.
    لبخندی زد.
    پسره_ اسم قشنگی دارین!
    لبخند کجی زدم.
    _ ممنون.
    پسره_ اسم منم کامرانه.
    من اسم تو را پرسیدم؟
    وا. این دیگه چقدر کنه هست. ولم کن بابا. ولی خدایی عجب تیکه ایه واسه خودش. نمیشه چشم ازش برداشت!
    الآن باید بگم اسم تو هم قشنگه؟ عمرا.
    کامران_ کار میکنی؟
    چه زود هم پسرخاله میشه.
    _ آره زبان خصوصی تدریس میکنم.
    اصلا دلم نمیخواست بقیه بفهمن معلم رقـ*ـص هم هستم. دوست نداشتم بفهمن رقـ*ـص بلدم.
    ابروهاشو انداخت بالا.
    کامران_ نه بابا تحصیل کرده هم هستی.
    یه جورایی شاخکام فعال شده بود. میخواستم بپرسم تو واسه چی اومدی ایران؟ ولی خب زشت بود.
    _ شما کار میکنید؟
    لبخند محوی زد.
    کامران_ آره من تو بیمارستان کار میکنم.
    خدمه هست؟ نه بابا به ابهتش نمیخوره. زشت نیست بپرسم چیکار میکنی؟
    ولی این فضولی بی صاحب نمیذاشت فکر کنم.
    _ دوست منم تو بیمارستان پرستاره.
    لبخندی زد.
    کامران_ بگو شاید من بشناسمش.
    بابا خدمه و به این کارها؟
    خجالتو کنار گذاشتم. بابا فوقش میگه دختره فضوله دیگه.
    با ابرو های بالا رفته نگاهش کردم.
    _ شما اونجا خدمه اید؟
    محکم زدم تو دهان خودم.
    پسره اول گنگ نگاهم کرد و بعد خندید.
    کامران_ نه من دکترم.
    مخم سوت کشید. نگاهش کردم. آب دهانمو قورت دادم. کی میره این همه راهو؟
    تصمیم گرفتم حرفی نزنم تا بیشتر از این سوتی ندم. خب حالا کجا برم؟ خدایا ضایع نشم جلوی این.
    حالا نه که خیلی کم ضایع شدم. اون از اون بار که جلوش اونجور خوردم زمین. اون از اون صبح که محکم زدم تو سر خودم. اینم از این. آخه خدمه بیمارستان کجا و دکتر کجا.
    من فکر می کردم دکترا، یه همشون یه عینک ته استکانی دارن، با یه کله کچل و یه اخم وحشتناک و جیب پر پول. ولی این چرا اینجوریه؟
    حتما اینم مثل من هیچیش به آدمیزاد نرفته.
    کامران_ ساحل خانم. حالا میخواین کجا برین؟
    نه بابام پسرمون با ادبه. میدونه کشمش هم دم داره.
    _ راستش یه فروشگاه همین جلوتر هست. میخوام یکم خرید کنم‌.
    بی حرف سری تکان داد. وارد فرودگاه شدم. وای حالا من چی بخرم؟ ای کاش اونقدر پول داشتم تا هرچی دلم میخواد بخرم. ولی خب خدایی نمیشد. سه ماه دیگه عید بود. باید از الآن پس انداز کنم. از طرفی باشگاه فوتبالی که میخوام برم چی؟
    بالاخره چند تا خوراکی گرفتم. کامرانم کنار در ورودی فروشگاه منتظرم بود. این چقدر با فرهنگه. خوش به حال دوست دخترش. همه چی تمومه. خوشگل که هست، خوش تیپ و خوش اخلاقم که هست، دکترم که هست، با فرهنگم که هست، از آمریکا هم تازه اومده. به چشم برادری خیلی پرفکت بود.
    ساحل خاک تو سرت همه زراتو زدی. بچه مردم رو خوردی. حالا برگشتی میگی به چشم برادری؟ ای خاک تو اون سرت.
    بیرون اومدم. با دیدنم لبخندی زد و به سمتم اومد و راه افتادیم.
    کامران_ میتونم یه سوال بپرسم؟
    _ بفرمایید.
    کامران_ چه فکری کردین چند تا دختر رفتین ورزشگاه آزادی؟ نترسیدین گیر بیفتین؟
    خونسرد شونمو بالا انداختم.
    _ یه بار گیر افتاده بودیم. یکم دستمون اومده بود؛ چیکار کنیم. بعدشم با اون قیافه ای که واسه خودمون درست کرده بودیم، مگه کسی مارو میشناخت؟ در ضمن هرکسی یه طرف نشسته بود. اگر یکیمون لو میرفتیم، کاری به بقیه نداشتند.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    ❌Hani.Eghbali✔

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/16
    ارسالی ها
    158
    امتیاز واکنش
    3,073
    امتیاز
    459
    محل سکونت
    یزد
    [HIDE-THANKS]کامران_ این بار که خواستید برید، منم با خودتون ببرید.
    با تعجب نگاهش کردم.
    _ شما استقلالی هستین؟
    کامران_ نه. قرمز و آبی برام فرقی نداره. هردوشون ایرانین.
    _ پس چرا میخواید بیاید؟
    کامران_ والا خیلی قیافت اون روز با حال شده بود.
    اخمامو در هم کشیدم. میخواد بیاد قیافه منو ببینه؟ این پسره آدم نیست. دیوونست!
    وجدان_ عه ساحل. مگه دیوونه ها آدم نیستن؟
    چرا. ولی منظورم این نبود. اصلا بی خیال. هرچی هست فقط میدونستم این پسره گاوه. یه الاغ به تمام معنا. قیافشم مثل میمونه. مثل سگ هم پاچه میگیره. هیکلشم مثل گوریل انگوریه. موهاشم مثل کاکل خروسه. اه.
    ساحل تا همین چند دقیقه پیش داشتی اونجور ازش تعریف میکردیا. یادت رفته؟
    اون چند دقیقه پیش بود. بعدشم وجدان تورو خدا تنهام بذار ببینم میتونم این پسره رو تور کنم!
    محکم زدم تو سر خودم که این پسره با تعجب نگاهم کرد. لبخند بچه خر کنی زدم. ساحل بحثو عوض نکن خیلی بی حیا شدی. اصلا تو رو چه به پسر مردم؟
    پسره جوونه. آرزو داره. میخواد یه زن خوب گیرش بیاد. چی هستی تو آخه؟
    پوفی کردم.
    دیگه به خونه رسیده بودیم. وارد آسانسور شدیم. حرفی بینمون زده نشد. جلوی واحدمون وایسادم.
    _ خداحافظ.
    کامران_ ساحل خانم اگر مشکلی داشتید، در خدمتیم. خداحافظ.
    سری تکان دادم و رفتم تو اتاق. بابا ما خیلی وقته اینجاییم مشکل نداشتیم.
    با دیدن پسرا که راحت رو مبل نشسته بودن و میگفتن و میخندیدن، چشمام گرد شد. دخترا شوهراتون بفهمن پدرتونو در میارن. اصلا نکنه من اشتباهی اومدم؟ نه بابا خونه خودمون رو که دیگه میشناسم. پس اینا اینجا چیکار میکنن؟
    ترانه زودتر از همه متوجه اومدنم شد.
    ترانه_ سلام.
    با سلام کردنش، همه به سمتم برگشتن و سلام کردن. جوابشونو دادم و به سمت اتاقم راه افتادم. به الناز اشاره زدم بیاد. اونم جوری که بقیه نفهمن، پیچوند و اومد تو اتاقم.
    الناز_ چیه؟
    با چشمای ریز نگاهش کردم.
    الناز_ چرا اینجوری نگاه میکنی؟ زهرم ریخت. دِ بگو چه مرگته!
    _ این یابو ها اینجا چیکار میکنن؟
    الناز_ دست رو دلم نذار. این ترانه مثل کنه چسبید بهشون. آخر سرم دعوتشون کرد بیان اینجا.
    با بهت نگاهش کردم.
    _ یعنی چی دعوتشون کرد؟ این یه چیز زده ها!
    الناز_ چیکار کنم؟ نمیشه که پرتشون کنیم بیرون. بعدشم ترانه خانم دست و دلباز شده با خرج خودش میخواد واسمون نهار سفارش بده!
    الناز رفت بیرون و منو در بین دنیایی از بهت تنها گذاشت. ترانه و این کارها؟ لابد زده به سرش.
    حالا من چی بپوشم؟
    یه مانتو کوتاه سفید با شال و شلوار گلبهی پوشیدم و رفتم بیرون.
    یکی از پسرا به اون یکی گفت:
    پسره_ ماکان به کامران نگفتی اینجاییم؟
    ماکان زد رو پیشونیش.
    ماکان_ وای پاک یادم رفت.
    سریع شمارشو گرفت.
    بیا. اینا خودشون، خودشونو دعوت میکنن. چه خودمونی هم هستن ماشالله. چیزی نگذشت که این پسره هم اومد. منم بیکار نتمو روشن کردم و رفتم تو تلگرام. با دیدن عکس پروفایل دریا، نفس تو سینم حبس شد. لعنتی.
    دو ساله پدر و مادرمو ندیدم. دلم براشون پر کشید.
    بغض کردم و چیزی نگذشته بود که بزنم زیر گریه. دلم گرفت.
    مثل همیشه که دلم میگیره و بغض میکنم، تنها کاری که میتونم بکنم، سکوت... سکوت... سکوت...
    ساکت و گرفته گوشه ای نشستم و به بگو و بخندشون چشم دوختم. دخترا بهم چشم غره میرفتن ولی من بهشون محل نمیدادم. در این بین، متوجه عشـ*ـوه اومدن ترانه واسه کامران شدم. جوری صداشو نازک میکرد و لبخند میزد که من تا حالا اینجور چیزی ازش ندیده بودم. نگاهی به کامران انداختم. زیر چشمی بهم نگاه میکرد ولی وقتی نگاهش میکردم، جوری سرشو میکرد تو گوشی، انگار نه انگار. خندم گرفته بود. پسره دیوونست.
    بابک حرف میزد. بقیه هم میخندیدن. ولی به نظر من اصلا حرفاش خنده دار نبود. گوشیم زنگ خورد. با ببخشیدی به سمت اتاقم رفتم. نگاهی به شمارش کردم. دهانم باز موند. باورم نمیشد. دریا به من زنگ زده بود؟ برای اولین بار به قانون جذب و تلاپاتی اعتقاد پیدا کردم.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    ❌Hani.Eghbali✔

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/16
    ارسالی ها
    158
    امتیاز واکنش
    3,073
    امتیاز
    459
    محل سکونت
    یزد
    [HIDE-THANKS]تماسو وصل کردم. هیچکدوممون حرفی نمیزدیم. بعد از یک دقیقه، دریا سکوت رو شکست؟
    دریا_ آجی .
    اشکام ریخت رو گونم.
    _ جانم.
    اونم گریه میکرد و به هق هق افتاده بود.
    دریا_ کجا منو تنها گذاشتی رفتی دختر؟
    ساکت شد.
    _ دریا گریه نکن.
    دریا_ برو گمشو. مطمئن باش اگر لنگ دو قلو من نبودی، اصلا دوستت نداشتم. از همون لحظه تشکیل شدنمون، با هم بودیم. الآن جا گذاشتی رفتی؟
    دریا خواهر دو قلو من بود. هیچ شباهتی به هم نداشتیم. اون صورت گندمی و چشم و ابرو و موهایی مشکی و هیکلی کمی تپل، ولی من برعکس.
    عاشق هم بودیم.
    _ مامان و بابا خوبن؟
    صدای پوزخندشو شنیدم.
    دریا_ مگه برات مهمه؟
    _ آره مهمه. جواب منو بده.
    دریا_ خوبن.
    چشمامو بستم. نمیتونستم نپرسم.
    _ کسی اونجا درمورد من چیزی نمیگه؟
    آهی کشید.
    دریا_ نه. اوایل که رفته بودی، همیشه حرفت بود. ولی الآن کسی چیزی نمیگه.
    لبخندی زدم.
    _ حالا چی شد به من زنگ زدی؟
    دریا_ دلم برای یدونه خواهرم تنگ شده بود. مشکلیه؟ فکر کردی همه مثل تو از سنگن؟
    کمی با هم حرف زدیم و خداحافظی کردیم. اصلا دلم نمیخواست برم بیرون. همونجا موندم و یه دل سیر گریه کردم. به خاطر دوری از پدرم، از مادرم، از یدونه خواهرم که جونم به جونش بستست.
    چشمام وحشتناک قرمز شده و پف کرده بود. وقتی دخترا اومدن تا منو صدا بزنن واسه نهار، خودمو زدم به خواب. تا اینکه فهمیدم پسرا دارن میرن. اصلا به خودم زحمت ندادم برم بیرون. مهم نبودن. چیزی نگذشت که خواب رفتم...
    با صدای مارال چشمامو باز کردم.
    مارال_ دختر پاشو. مگه نمیخواستی بری باشگاه ثبت نام کنی؟ پاشو دیگه.
    با هزار زور و ضرب بلند شدم. یه تیپ اسپرت زدم. جلوی آینه وایسادم. لب و لوچم آویزون شد. خوشم نیومد. چی بپوشم؟
    یه جین تنگ با مانتو کوتاه مشکی پوشیدم. کلاهمو هم رو سرم گذاشتم. خوب شدم. مثل پسرا بودم و این بهم دلگرمی می داد. کیف کوچیک دستیمو هم برداشتم و رفتم بیرون. از بقیه خداحافظی کردم و از واحدمون خارج شدم.
    وایسادم تا آسانسور بیاد. در آسانسور که باز شد، نگاهم به کامران افتاد. با دیدنم یه تای ابروشو انداخت بالا.
    سلام آرومی زیر لب گفتم و منتظر موندم بیرون بیاد. همین که از آسانسور بیرون اومد، پریدم تو و دگمه را زدم.
    سوار ماشین شدم و به سوی آدرس روندم.
    نگاهی به نمای باشگاه انداختم و سوتی زدم. خیلی بزرگ و شیک بود. میدونستم یکی از بهترین باشگاه های فوتباله. وارد شدم. با دیدن یه عالمه دختر و پسر، آب دهانمو قورت دادم. خوشم نیومد. مختلط بود. نه اینکه با هم بازی کنن. یه طرف دخترا تمرین میکردن، یه طرف پسرا. به سمت اتاق مدیریت رفتم. در زدم و با صدای بفرمایید رفتم تو.
    _ سلام.
    مرده سرشو آورد بالا و با تعجب نگاهم کرد.
    مرد_ سلام دخترم. بفرمایید.
    با دستش به صندلی اشاره کرد.
    ممنونی زیر لب گفتم و نشستم.
    مرد منتظر نگاهم کرد.
    _ راستش اومده بودم واسه ثبت نام.
    چشماش هر لحظه گرد تر میشد.
    مرد_ مثل این که قانون باشگاه رو نمیدونی!
    تعجب کردم. سوتی دادم؟
    مرد_ قبلا جای دیگه ای میرفتی؟
    سرمو تکون دادم یعنی نه.
    مرد_ چی شد که خواستی بیای کلاس فوتبال؟
    _ راستش من عاشق فوتبالم. گفتم یه بار شانسمو امتحان کنم.
    مرده یکم فکر کرد. کم کم لبخند اومد گوشه لبش.
    مرد_ در چه حدی؟
    _ نمیدونم.
    مرد_ نمیدونی؟ چقدر بلدی؟ کدوم پست؟
    _ راستشو بخواین من اصلا نمیدونم. من فقط چون علاقه داشتم، اومدم.
    مرد انگاری خوشش اومده باشه، چشماش برق زد.
    مرد_ دنبالم بیا. اگر از کارت خوشم اومد، ثبت نامت میکنم.
    ای بابا. من اصلا هیچی بلد نیستم. چه گهی خوردما.
    رفتیم بیرون. با رفتنش، همه دست از تمرین کردن کشیدند و با تعجب به ما زل زدن.
    توپو انداخت جلوم و دروازه بان شد. آب دهانمو قورت دادم. یه عالمه دختر و پسر بهم چشم دوخته بودن.
    مرد_ سعی کن بهم گل بزنی.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا