دیدگاهتون از سایه های ابری!

  • جالبه، میخوام ادامه اش رو بخونم!

    رای: 33 73.3%
  • از شخصیت آهو خیلی خوشم میاد^-^

    رای: 13 28.9%
  • از شخصیت امید خیلی خوشم میاد*-*

    رای: 7 15.6%
  • دوستدارم رمان جلد دوم هم داشته باشه"-"

    رای: 7 15.6%
  • رمان توی یه جلد تموم بشه/:

    رای: 13 28.9%
  • دوست دارم کوروش بمیره×

    رای: 9 20.0%
  • میخوام امید بمیره×

    رای: 5 11.1%
  • ته داستان با تمام سختی ها امید به آهو برسه(:

    رای: 16 35.6%

  • مجموع رای دهندگان
    45
وضعیت
موضوع بسته شده است.

*sahra_aaslaniyan*

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/10/19
ارسالی ها
763
امتیاز واکنش
21,945
امتیاز
661
محل سکونت
کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
نگاهم رو به پنجره‌ی طبقه دوم دوختم. زیادی بالا بود و متأسفانه به سختی می‌شد جایی برای دست روی دیوار پیدا کرد؛ انگار اسکندر روی ساخت خونش حسابی وسواس به خرج داده. درحالی‌که می‌دونستم فرصتی برای وقت تلف کردن ندارم، مثل مارولک به دیوار چسبیدم و سعی کردم بالا برم؛ گرچه یکی دوبار هم دستم از دیوار جدا شد و محکم به زمین کوبیده شدم؛ اما بالآخره به پنجره رسیدم و نفس‌نفس زنون دست‌هام رو به لبه‌ی پنجره گرفتم و انگار درحال بارفیکس زدن باشم، کامل بدنم رو بالا کشیدم و زانوهام رو روی لبه‌ی باریک پنجره گذاشتم. آب دهنم رو پایین دادم و زبونم رو روی لب‌های خشک شدم کشیدم. یکی از گیره‌های توی موهای سرم رو بیرون آوردم و درگیر باز کردن قفل پنجره شدم. بالآخره بعد از 40 ثانیه قفل پنجره باز شد. با احتیاط، کمی دریچه‌ی پنجره رو باز کردم و گوش تیز کردم. با صدای دور شدن قدم‌هایی توی راهرو کامل پنجره رو باز کردم و داخل شدم، با قدم‌های آروم و بی‌صدا جلو رفتم، تک‌به‌تک اتاق هارو چک کردم؛ اما نه خبری از سامیار بود نه اقاقیا. با کلافگی مشتی توی هوا پروندم و دندون‌هام رو به هم فشردم. با اینکه از این‌کار متنفر بودم؛ اما سعی کردم به یاد بیارم اسکندر چه‌طور کار می‌کرد. اون آدم زودجوشی بود و اینم نمیشه ندید گرفت که بی‌توجه به سن و سالش زن‌های زیادی توی زندگیش بودن و خودش هم آدم درستی نیست. هیچ‌وقت آدم‌هایی که باهاش درمیوفتادن رو رها نمیکرد. با به یادآوردن مسئله‌ای لبخند پیروز مندانه‌ای زدم. چیزی که می‌خواستم رو پیدا کرده بودم. تند به‌سمت ابتدای راهرو دویدم، پشت دیوار پناه گرفتم و مسیرم رو برسی کردم؛ انگار تمام خدمه خواب بودن که پرنده هم پر نمی‌زد. بدون اتلاف وقت از پشت دیوار راهرو بیرون اومدم و به‌سمت پله‌هایی که به سالن پایین منتهی میشدن رسیدم، جفت دست‌هام رو روی حفاظ‌های آهنی گذاشتم و با یه حرکت سریع خودم رو بالا کشیدم و روی حفاظ نرده‌های پله به‌سمت پایین سر خوردم. با رسیدن پاهام به کف سالن تند به‌سمت زیر پله‌ها چرخیدم و با دیدن در آهنی نسبتاً کوچیکی که دقیقا زیر پله ها بود و قفل طلایی‌رنگی که بهش زده شده بود لبخند بزرگی زدم. روی زانوهام نشستم و لیزری که مثل چراغ قوه کوچیکی بود رو از توی جیب شلوارم بیرون کشیدم، قفل رو بریدم و باز کردم. برای لحظه‌ای مکث کردم و آب دهنم رو قورت دادم. نکنه دیر رسیده باشم؟ اصلاً نمی‌خواستم به افکار توی سرم بها بدم؛ پس افکار بی‌سر و تهم رو کنار زدم و قفل رو گوشه‌ای گذاشتم، در آهنی قرمزرنگ رو باز کردم و خمیده وارد شدم. یه اتاق کوچیک سه‌درچهار، نم‌دار و تاریک که بوی تعفن می‌داد. این اتاقک همون قسمت مخفی ویلای اسکندر بود که وقتی دختر‌ی که می‌خواست، ازش سرپیچی می‌کرد اینجا زندانیش می‌کرد تا یا از گرسنگی و تشنگی بمیره، یا بالآخره تسلیم خواسته‌های اون بشه. یه مدت روی کارهای اسکندر کیلیک بودم تا بفهمم چی می‌تونم ازش گیر بیارم و تحویل قانون بدمش. یکی از چیزهایی که درباره‌ی او پیر خرفت پیدا کردم همین اتاقک بود. اخمی کردم و چراغ قوه موبایلم رو روشن کردم، به‌سمت چپم گرفتم. روی دیوار‌های کوتاه اتاقک پر بود از جای خراشیدگی ناخون و خونی که از ناخون‌ها بیرون زده بود. به روبه‌روم که رسیدم با دیدنش با اون سر و وضع شوکه هینی کشیدم و موبایل از دستم افتاد. باورم نمی‌شد این بلارو سرش آورده باشن. آب دهنم رو به سختی پایین دادم و با دست‌های لرزونم موبایلم رو از روی زمین گلی و خیس اتاقک برداشتم، به‌سمتش رفتم و دستم رو روی رون پاش گذاشتم که تکون شدیدی خورد و با ترس چشم‌هاش رو باز کرد. با دیدنم نفس راحتی کشید و به دیوار پشت‌سرش تکیه کرد. به چشم‌های بی‌فروغش خیره شدم. با صدای خفه و دورگه‌ای بریده‌بریده لب زد:
- بالا... بلاخره... اومدی؟
رسیده بودم، ولی انگار یکم دیر جنبیده بودم. لبخند بی‌جونی زدم و غمگین جوابش رو دادم:
- می‌دونم دیر کردم. متاسفم سامیار!
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • *sahra_aaslaniyan*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/19
    ارسالی ها
    763
    امتیاز واکنش
    21,945
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
    لبخند بی‌جونش رو حفظ کرد و با صدای خفه‌ای زمزمه کرد:
    - خوش‌حالم... دوباره... می‌بینمت.
    منم خوش‌حال بودم, شاید حتی خوش‌حال‌تر از اون. لبم رو گزیدم و روی زانوهام جلوش نشستم، دستم رو پشت گردنش گذاشتم و قمقمه‌ی کوچیک آبی که به کمربند شلوارم وصل کرده بودم و از یکی از نگهبان‌ها زده بودم رو به‌سمت لب‌های خشک و ترک خوردش بردم. آروم جرعه‌ای نوشید و چند لحظه بعد، از شدت سرفه‌های پر دردش دستم رو عقب کشیدم و با فکی سفت شده بهش خیره شدم. می‌دونستم اسکندر یه حیوون رزله؛ ولی تا این حد دیگه واقعاً انتظار نداشتم؛ شایدم انتظار داشتم و فقط نمی‌خواستم باورش کنم، باور این موضوع که دیر خبردار شدم و حالا باید با چنین صحنه‌ی دل‌خراشی روبه‌رو بشم. نفسم رو سنگین بیرون دادم و با چک کردن وجب‌به‌وجب اتاقک پرسیدم:
    - اقاقیا کجاست؟
    آهی کشید و با صدای خسته‌ای جواب داد:
    - یه... یه روزی می... میشه که اسکندر.... بردش و دیگه...
    بین حرف زدن به سرفه افتاد و درحالی‌که سرفه‌های خشکی گلوش رو آزار می‌دادن خم شد و کف هر دو دستش رو روی زمین گلی اتاقک گذاشت.
    مشت گره شدم رو به حدی فشردم که صدای استخون‌هام شنیده شد. با خشم غیرقابل کنترلی مشتم رو به دیوار روبه‌روم و با چند سانت فاصله از صورت سامیار کوبیدم و فریادم رو توی گلوم خفه کردم. خیلی خوب می‌دونستم چه اتفاقی افتاده، می‌دونستم برای اقاقیا دیره، خیلی دیر. اسکندر یه موش پـ*ـست بود که هرگز از کسی به سادگی نمی‌گذشت. دستم رو به صورتم کشیدم و با فکر به اینکه هنوز می‌تونم حداقل یکیشون رو نجات بدم به خودم اومدم. تند قمقه رو به کمربندم وصل کردم و هم‌زمان با انداختن موبایلم توی جیب شلوارم دستم رو زیر بغلش بردم و با فشار زیادی از روی زمین بلندش کردم. سامیار برای آدمی با جثه‌ی من زیادی غول بود، هیکل ورزیده و قد بلندش، برای هیکل ریز من و قد کوتاهم واقعا سنگین بود. به‌سمت در کوچیک اتاقک هدایتش کردم و با صدای آرومی زمزمه کردم:
    - یکم تحمل کن، از این جهنم می‌برمت بیرون.
    از اتاقک بیرون زدیم و وارد سالن شدیم. همون‌طور که زیر پله‌ها پناه گرفته بودیم نگاهم رو به پنجره‌ی سالن دوختم که غوغایی که توی باغ به پا شده بود رو به خوبی به نمایش گذاشته بود. صدای خش‌دار سامیار رو از پشت‌سرم شنیدم:

    - حا... حالا چی آهو؟ اوم... اومدی با من... بمی... ری؟ با چه فک... فکری اومدی... دنبال... ما؟ از جونت...
    برای بار دیگه به سرفه افتاد و نتونست حرفش رو کامل کنه. به‌سمتش برگشتم و با اخم شدیدی به صورت خونی و کبودش خیره شدم، با لحن جدی جواب دادم:
    - می‌دونی اولین درسی که توی اولین ماموریتم یاد گرفتم چی بود؟
    خیره نگاهم کرد و آروم پرسید:
    - چی؟
    - وارد شدن به زندان کار آسونیه؛ اما بیرون رفتن ازش...
    مکث کوتاهی کردم و لبخند زدم.
    - آسون‌تره.

    بازوش رو گرفتم و کمکش کردم روی پاهای سست و لرزونش باییسته. به‌سمت پله‌ها هدایتش کردم و سعی کردم با نهایت سرعت ممکن با خودم بکشونمش. با رسیدن به راهروی طبقه بالا زنی رو با لباس‌خواب قرمزرنگی دیدم که با چشم‌های خمـ*ـار و غرق در خواب به ما خیره شده بود. به خودم جنبیدم و تند بازوی سامیار رو رها کردم، به‌سمت زن دویدم و قبل‌ازاینکه فرصت جیغ زدن پیدا کنه بازوم رو دور گردنش حلقه کردم و دست دیگم رو روی دهنش گذاشتم. لب‌هام رو از پشت به موهای خوش‌بو و نرمش چسبوندم و خونسرد زمزمه کردم:
    - نترس، فقط یکم می‌خوابی.
    فشار بازوم رو دور گردنش بیشتر کردم که بعد‌از چند لحظه دست از تقلا برداشت و بیهوش روی زمین افتاد.
    گمونم یکی از عشق‌های بی‌شمار اسکندر بود. بی‌خیال به‌سمت سامیار پا تند کردم و دستش رو گرفتم، دور گردنم انداختم و کمکش کردم باز باییسته. به‌سمت اتاق اسکندر پا تند کردم، در اتاق رو با شتاب باز کردم. موقع چک کردن اتاق‌ها متوجه شده بودم که کسی این طبقه نیست و خود اسکندر هم معلوم نیست تن لشش رو کجا بـرده مردک لاشـ*ـخور. وارد اتاق شدیم و به‌سمت پرده بلند و زرشکی‌رنگ ته اتاق رفتیم. پرده رو کنار زدم و در تراس رو باز کردم.
     
    آخرین ویرایش:

    *sahra_aaslaniyan*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/19
    ارسالی ها
    763
    امتیاز واکنش
    21,945
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
    تراس اتاق اسکندر به نحوی ساخته شده بود که با راه پله مارپیچ‌مانندی به پشت باغ می‌رسید. وارد تراس شدیم و به‌سختی از پله‌ها پایین رفیتم؛ گرچه سه پله‌ی آخر سامیار تعادلش رو از دست داد و به خاطر وزن زیاد و هیکل درشتش نسبت به من، نتونستم نگهش دارم و محکم به زمین برخورد کرد. درحالی‌که نفس‌نفس می‌زدم در پشتی باغ رو باز کردم و تند از باغ بیرون زدیم، نگاهم رو به کوچه‌ی تاریک که با تک چراغ برق انتهای کوچه کمی روشن بود دوختم و سردرگم دنبالش گشتم که صدای متعجب و حیرونش رو از پشت سرم شنیدم:
    - رئیس!؟
    نفس راحتی کشیدم. پس نرفته بود. به‌سمت موتورش پا تند کردم و هم‌زمان درحالی‌که نفس‌نفس می‌زدم سامیار رو به موتور تکیه دادم و گفتم:
    - زود باش رضا چرا خشکت زده؟ حالش خوب نیست باید هرچه زودتر از اینجا دورش کنیم.
    صدای قدم‌های رضا رو که دنبالم میومدن از پشت‌سرم شنیدم.
    - چه بلایی سرش اومده؟ پس اقاقیا کجاست؟ آهو!
    - وقت نداریم رضا، بعداً بپرس.
    - اما رئیس.

    با شنیدن سر و صدایی که از ویلای مقامی به گوشم رسید به‌سمت رضا چرخیدم و با فکی سفت شده به موتور اشاره کردم.
    - د بتمرگ روی این کوفتی تا نرسیدن.

    بالآخره به خودش تکونی داد و تند روی موتور جای گرفت. با اینکه هنوزم راضی به نظر نمی‌رسید؛ اما به حرفم عمل کرد. دست سامیار روی از روی شونه‌م برداشتم و با کمک رضا، سامیار رو پشت‌سرش روی موتور نشوندم، کتم رو بیرون آوردم، از پشت سامیار رو به کمر رضا بستم تا از روی موتور پایین نیفته. صدای باز شدن در پشتی باغ رو شنیدم و هم‌زمان با بلند شدن صدای شلیک گلوله، چند بار دستم رو روی شونه رضا کوبیدم و فریاد زدم:
    - برو... برو... برو.
    با آخرین سرعت موتور رو حرکت داد و دور شد. بدون ایستادن با تمام توانم شروع به دویدن کردم. صدای شلیک گلوله هر لحظه بیشتر از قبل می‌شد. پشت‌سرم یه لشکر از غلام‌های حلقه به گوش مقامی مثل تازی(نوعی سگ شکاری) می‌دویدن تا بتونن با پیشکش کردنم به اربابشون خودشون رو به یه پاداش تپل مهمون کنن. از کوچه خارج شدم و وارد خیابون شدم. نفس کم آورده بودم و پاهام سست شده بودن؛ اما می‌دونستم اگه گیر اسکندر بیوفتم عاقبت خوشی در انتظارم نیست؛ پس بی‌توجه به خستگی شدید و نفسی که به سختی بالا میومد به دویدن ادامه دادم. درحال دویدن نگاهی به پشت‌سرم انداختم. به‌سرعت بهم نزدیک می‌شدن و من خودم رو مثل بره‌ای می‌دیدم که چیزی تا زمان شکارش باقی نمونده بود. با نفس‌های مقطع و سنگین خودم رو به وسط خیابون رسوندم و با زانو کف خیابون نشستم. خسته بودم، اسپری تنفسیم رو با خودم نیاورده بودم، همه‌ی این موردهای کوچیک باعث شده بود نفسم بالا نیاد و زمین بخورم. کف هر دو دستم رو روی زمین گذاشتم و سرم رو پایین انداختم. نمی‌خواستم بیشتر از این ببینم. چشم‌هام رو بستم و منتظر نزدیک شدنشون بودم که ماشینی جلوم ترمز زد و صدای باز شدن درش رو شنیدم. تا سرم رو بالا آوردم کیسه‌ای مشکی‌رنگ روی سرم کشیده شد و از روی زمین کنده شدم. شخصی که از روی زمین بلندم کرده بود پرتم کرد توی ماشین و با سرعت از نگهبان‌های مقامی دور شد، جوری که صدای کشیده شدن لاستیک‌های ماشینش رو روی زمین بلد شد. با سستی دستم رو بالا آوردم و کیسه‌ای که روی سرم کشیده بود رو کنار زدم، همون‌طور که روی صندلی‌های عقب افتاده بودم، به صورتش توی آینه خیره شدم. همون بود، همون مردی که توی ویلای شمالی عدنان بیرگیجال دیدمش؛ پس نجات پیدا کرده بود. هنوزم همون نقاب مشکی‌رنگ روی صورتش بود. از توی آیه بهش زل زده بودم که به سرفه افتادم و با خستگی چشم‌هام رو بستم. نمی‌دونم چقدر گذشت که ماشین از حرکت ایستاد و یکی از درهای عقب ماشین باز شد. بازوم رو توی دستش گرفت و کمکم کرد روی صندلی‌ها بشینم.
     
    آخرین ویرایش:

    *sahra_aaslaniyan*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/19
    ارسالی ها
    763
    امتیاز واکنش
    21,945
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
    با بی‌حالی به چشم‌های سیاهش که پشت نقاب پنها کرده بودخیره شدم. بدون کلمه‌ای حرف فقط با چشم‌هایی که به زور باز نگهشون داشته بودم به چشم‌هاش نگاه می‌کردم. نگاهش برام آشنا بود، خیلی آشنا. توی ویلای عدنان چشم‌هاش رو ندیده بودم که بگم این آشنایی برای اون شبه، یه حسی بهم می‌گفت من این مرد رو سال‌هاست که می‌شناسم. با شل شدن گردنم و خم شدن سرم به‌سمت چپ، دستش رو روی گونم گذاشت و سرم رو نگه داشت. صورتش رو بهم نزدیک کرد و پیشونیش رو به پیشونیم چسبوند. چشم‌هام رو بستم و به صدای نفس‌های سنگینم گوش دادم؛ حتی توان مقاومت هم نداشتم. توی یه شب این‌قدر اتفاقات پشت‌سرهم جلوی پام پهن شده بودن که خستگی شدیدی رو توی تمام اعضای بدنم احساس می‌کردم. دستش رو زیر زانوهام انداخت و از ماشین بیرونم آورد، همون‌طور که توی آغـ*ـوشش نگهم داشته بود قدم برداشت و من رو کنار درهای آهنی عمارت پارسین روی زمین گذاشت. لحظه‌ای مکث کرد و همون‌طور که از پشت نقاب سیاه‌رنگش به صورتم خیره بود دستش رو بالا آورد و گونم رو نوازش کرد. چیزی زیر لب زمزمه کرد که متوجه نشدم. کارهاش همه این رو ثابت می‌کردن که من رو می‌شناسه؛ اما از کجا؟ این رو دیگه نمی‌دونم. از روی زمین بلند شد و به‌سمت ماشینش رفت و پشت رل نشست. پلک‌هام سنگین شدن و روی هم افتادن. صدای دور شدن ماشین رو شنیدم. آب دهنم رو با درد زیاد گلوم پایین دادم و نفس عمیقی کشیدم. از یه جنگ برگشته بودم و عجیب حال و حوصله‌ی هیچ کاری رو نداشتم؛ حتی باز کردن چشم‌هام و رسوندن خودم به داخل عمارت. مگه از اون‌ها چه کاری برمیومد؟ مگه کوروش اون شب بهم نگفت برنگرد؟ گفت، توی چشم‌هام نگاه کرد و گفت لازم نیست برگردم به این عمارت؛ پس من چرا دوباره پا توی عمارتی گذاشتم که جای من نبود؟ شبی که از این عمارت رفتم کسی جلوم رو نگرفت. می‌تونم به جرعت بگم از رفتنم خوشحال بودن و مطمئناً این خوش‌حالی بی‌پایان به یه جشن باشکوه توی عمارت پارسین منتهی شد. می‌دونم گاهی اوقات بچه‌ها برای اشتباهاتی که مرتکب شدن از طرف پدر و مادرشون مجازات میشن. من بیست‌و‌یک‌سال به دنبال اشتباهم بودم، به دنبال یه نقطه روشن توی این گـ*ـناه ناشناخته که هرگز نفهمیدم چی بود و من چرا برای گناهی که ازش خبر ندارم چنین تاوان سنگینی رو پرداختم. وقتی به آهویی که توی اعماق روحم کز کرده فکر می‌کنم، می‌تونم بفهمم که تنها واژه‌ی معلق توی افکارش حسرته. حسرت لبخندی از سمت پدرش، لبخندی که همیشه نصیب غزال شد و آهوی خسته‌ی من تمام این بیست‌ویک‌سال رو فقط با حسرت به اون عشق پدرانه زل زد. واژه‌ها، واژه‌ها گاهی اوقات قاتلین بی‌رحمی میشن که هیچ‌وقت نمی‌تونی از تیغه‌های زهرآلودشون جون سالم در ببری. من آهویی رو در اعماق وجودم دارم که یه کلکسیون بی‌نظیر از واژه‌های تحیل‌گر با خودش حمل می‌کنه، واژه‌هایی که موجودیت و روحش رو به چالش می‌کشین و مجبورش می‌کنن به دنبال جوابی باشه، جوابی که حداقل به خودش اثبات کنه اونی که فکر می‌کنن نیست، اونی که میگن. اون انسان پسـ*ـت و بی ارزشی که بهش نسبت دادن و روزبه‌روز واژه‌های تحلیل‌گر بیشتر و سنگین‌تری رو روی دوشش تلمبار کردن. نمی‌دونم واقعاً لایق این واژه‌ها بودم یا نه، فقط می‌دونم هنوز دارم سنگینی اون واژه‌های ویرانگر رو تحمل می‌کنم، و نمی‌دونم با این صبوری و تحمل چی رو می‌خوام ثابت کنم. اینکه می‌تونم ادامه بدم؟ یا اینکه می‌تونم بجنگم؟ آخه به کی می‌خوام ثابت کنم؟ به منی که تصویر پاهای زخمی و پیله بستم توی ذهنم هک شده؟ منی که تک‌به‌تک ترک‌های وجودم رو ازبرم؟ من می‌دونم آهو واقعاً کیه.
     
    آخرین ویرایش:

    *sahra_aaslaniyan*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/19
    ارسالی ها
    763
    امتیاز واکنش
    21,945
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
    با صدای جیغ زنانه‌ای به خودم اومدم و آروم چشم‌هام رو باز کردم، با چشم‌های خسته به غزال خیره شدم. امید هم بود، پشت‌سر غزال ایستاده بود و کنجکاو و نگران نگاهم می‌کرد؛ البته نمی‌دونم درست متوجه شدم یا فقط دوست دار فکر کنم نگرانمه. پوزخندی به احساس بچه‌گانه‌ی خودم زدم؛ انگار هیچ‌وقت قرار نبود آدم بشم. بالآخره به خودش اومد و از پشت غزال بیرون امد، کنارم نشست و دستش رو روی صورتم گذاشت. با صدای نگران و بمی زمزمه‌وار صدام زد:
    - آهو!
    بی‌حرف به چشم‌های سیاهش خیره شدم. نگران بود، نبود؟ تمام اون روزهایی که درکنارم بود ارزشی داشتن؟ حتی شده به اندازه‌ی یه نگرانی کوچیک؟ با دیدن سکوتم اخم ریزی بین ابروهاش نشست.
    - خوبی؟
    قبل‌ازاینکه فرصت جواب دادن به امید رو داشته باشم صدای ترسیده و لوس غزال بلند شد:
    - یا خدا، آهو چه بلایی سرت اومده؟ این چه وضعیه؟ اگه بابا این‌جوری ببینتت چه فکری می‌کنه؟
    با تموم شدن حرفش امید چشم‌غره‌ای به‌سمتش حواله کرد و با تأسف بهش چشم دوخت. پوزخند صداداری زدم. این دختر واقعاً دختر کوروش بود، به همون اندازه عوضـ*ـی و حال بهم زن.
    دستم رو به دیوار پشت‌سرم گرفتم و هم‌زمان با بلند شدنم با صدای سردی پرسیدم:
    - بابا چه فکری می‌کنه؟ کدوم بابا؟

    لوس جواب داد:
    - بابا دیگه، بابا کوروش.
    سرد جواب دادم:
    - بابای شما چه ربطی به من دارن؟

    شوکه بهم خیره شد و ناباور گفت:
    - آهو! می‌فهمی چی میگی؟
    آروم خندیدم و به‌سمت در آهنی عمارت قدم برداشتم. سنگینی نگاه هر دوشون رو از پشت‌سرم احساس می‌کردم. نگهبان شبانه که فقط شب‌ها به جای آقا مرتضی شیف بود، به‌محض دیدنم به‌سمتم دوید و در ورودی رو باز کرد. آهی کشیدم و بدون توجه به نگاه متعجب نگهبان مسیر سنگ‌فرش شده رو طی کردم.
    صدای پچ‌پچ غزال رو که با امید درباره‌ی من حرف می‌زد رو می‌شنیدم؛ البته بیشتر غزال حرف می‌زد و امید طبق شناختی که ازش داشتم فقط کله تکون می‌داد. انگار مهمونی تموم شده بود. باغ خالی بود؛ فقط خدمه درحال تمیزکاری بودن. از پله‌های عمارت بالا رفتم و جلوی در ورودی سالن مکث کردم. بی‌هیچ حسی در رو به عقب هول دادم و وارد شدم، بی‌توجه به تمام کسانی که توی سالن نشسته بودن و با ورودم نگاهشون به‌سمت من کشیده شده بود، به‌سمت پله‌های گوشه‌ی سالن قدم برداشتم. صدای پچ‌پچشون کل سالن رو پر کرده بود. پوزخندم پررنگ‌تر شد. یه مشت آدم بی‌کار و علاف که فقط دنبال سوژه بودن. روی پله سوم بودم که صدای عصبی کوروش رو از پشت‎سرم شنیدم:
    - کجا بودی؟
    پلک‌هام رو روی هم فشردم و نفس عمیقی کشیدم. بی‌توجه بهش پله‌ی دیگه‌ای بالا رفتم که صدای فریاد خشمگینش فضای سالن رو به لرزه انداخت:
    - آهو!
    پام روی پله چهارم خشک شد، بدون ذره‌ای ترس دستم رو از روی حفاظ نرده‌ها برداشتم و به‌سمتش چرخیدم.
    پایین پله‌ها ایستاده بود و با چشم‌های سرخ و عصبی بهم نگاه می‌کرد. صدای آهوی هشت ساله رو توی پیچ و تاب مغزم شنیدم:
    «- چشم‌هاش، عصبی که میشه، سرخ میشن و وقتی نگام می‌کنه می‌ترسم باز منو بزنه، می‌ترسم توی اتاق زندانیم کنه. من از اون چشم ها می‌ترسم».
    به چشم‌هاش خیره شدم. چقدر که من از این چشم‌ها می‌ترسیدم. بدون ذره‌ای ترس و خونسرد جواب دادم:
    - بفرمایید جناب پارسین.
    دندون‌هاش رو روی هم فشرد و پاش رو روی اولین پله گذاشت.
    نگاهم رو پایین‌تر کشیدم و به دست‌های بزرگ و مردونش که از شدت خشم و مشت کردنشون سفید شده بودن خیره شدم.
    - کجا بودی؟ این چه سر و وضعیه؟ ساعت رو نگاه کردی؟ الان وقت برگشت به خونته؟

    خونه؟ سرم رو به‌سمت راست کج کردم و لبخند سردی زدم.
    - اینجا خونه من نیست که بخوام سر ساعت برگردم به سلولم.
    نگاهی به رگ باد کرده‌ی گردنش انداختم و ریز خندیدم. واقعاً مسخره بود که بخاطر من غیرتی بشه. توی کل عمرش اگه چیری براش اهمیت داشته باشه، بعد از ثروتش و البته غزال، فقط و فقط آبروشه، اینکه بین مردم چطور ازش یاد میشه.
    عصبی پله‌ها رو بالا اومد و گوشه‌ی یقه‌ی بولیزم رو توی دستش گرفت، با صدای دورگه و عصبی پرسید:
    - چه اتفاقی افتاده؟ این چه سر و وضعیه؟ توی مهمونی کی رو دیدی که یهو رفتی و با این وضع برگشتی هان؟
     
    آخرین ویرایش:

    *sahra_aaslaniyan*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/19
    ارسالی ها
    763
    امتیاز واکنش
    21,945
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
    کلمه‌های آخرش رو با صدای بلند فریاد می‌زد. اخم شدیدی بین ابروهام نشست و ناباور به چشم‌هاش خیره شدم. با اینکه جدید نبود برام ولی بازم متعجبم کرد. من غیبم زده بود و با سر و وضع بدی برگشته بودم و تنها نگرانی اون بابت آبروش بود؟ زیر دستش زدم و گیج به حرف اومدم:
    - منو نمی‌بینی نه؟ حتی یه لحظه، برای یه ثانیه هم که شده منو نمی‌بینی؟
    صورت خشمگینش کمی متعجب به نظر می‌رسید؛ انگار متوجه سوالم نشده بود. دستی به صورتم کشیدم و با چشم‌هایی سرخ و درمونده به غزال که کنار امید وسط سالن ایستاده بود اشاره کردم. با سردرگمی پرسیدم:

    - اگه غزال بود، اگه اون بود بازم همین سؤالا رو می‌پرسیدی؟ اگه...
    باقی حرفم با سیلی که به صورتم کوبیده شد توی دهنم خیس خورد.
    از شدت ضربه‌ای که به صورتم زد، به‌سمت نرده‌ها پرت شدم و با شونه‌ی چپم به نرده‌ها برخورد کردم. صدای فریادش بی‌رحمانه توی سالن اکو شد:
    - حرف دهنت رو بفهم دختره‌ی احمق. اگه غزال بود؟ فکر کردی داری از کی حرف می‌زنی؟ غزال دختر منه، دختر من، دختر کوروش پارسین. اون هیچ‌وقت نمی‌تونه تو باشه. من به اون اعتماد کامل دارم.

    برای لحظه‌ای از حرکت ایستادم. حرفی نبود که برای اولین بار از زبون اون بشنوم؛ با این حال، از شدت شوک خشکم زد. صداش توی سرم تکرار شد:
    «- غزال دختر منه، دختر من.» چند ثانیه نفس کشیدن رو فراموش کردم؛ ولی مگه نباید برام عادی باشه؟ نباید به دردش عادت کنم؟ بعداز بیست‌و‌یک‌سال دیگه وقتش نرسیده که توقع بیجا از کوروش نداشته باشم؟ آخه تا چه حد احمقم؟ چرا نمی‌تونم با این موضوع که براش اندازه‌ی سـ*ـگ در خونش ارزش ندارم کنار بیام؟
    صدای متعجب و عصبی جان رو بین هم‌همه‌ی توی سالن شنیدم:
    - عمو، چیکار می‌کنی؟
    صدای عصبی کوروش بلند شد:
    - توی کارهای من دخالت نکن پسر.
    با خشم اعتراض کرد:
    - ولی عمو...
    کوروش با خشم حرف جان رو قطع کرد.
    - دهنت رو ببند جان.
    لبخند بی‌جونی روی لبم نشست. خب وقتشه همین الان با همه‌چیز کنار بیام، توی یه ثانیه. وقتم تموم شده، جنگیدنم با نپذیرفتن این موضوع کافیه. نمی‌خواد، باید قبول کنم، نمیشه به زور کسی مجبور به دوست داشتن خودم کنم.
    دستم رو به حفاظ نرده‌ها گرفتم و صاف ایستادم، سرم رو به‌سمت کوروش چرخوندم و نگاه سرد و مرده‌م رو بهش دوختم. با انگشت شستم خون گوشه‌ی لبم رو پاک کردم و قدمی بهش نزدیک شدم، جفت دست‌هام رو توی جیب شلوارم فرو بردم و روبه‌روش ایستادم. بی‌هیچ حسی به چشم‌های سیاهش خیره شدم. با صدای گرفته و خش‌داری به حرف اومدم:
    - کار من توی این عمارت تموم شده‌س کوروش پارسین، بیا این پرونده‌ی بیست‌ویک‌ساله رو ببندیم.
    متعجب اخم کرد و با خشم لب زد:

    - چی میگی برای خودت؟ کدوم کار؟
    پوزخندی زدم و کمی سرم رو به‌سمت راست کج کردم، بدون اینکه چشم ازش بردارم ادامه دادم:
    - خیلی وقته به وکیلم سپردم کارهاش رو ردیف کنه.
    با اخم نگاهی به گوشه لبم که به‌خاطر سیلی محکمش پاره‌شده بود انداخت و پرسید:

    - داری چیکار می‌کنی؟ باز چه نقشه‌ای توی اون مغز پوکت می‌گذره؟
    بی‌حس بهش چشم دوختم، چقدر برام غریبه بود. نگاهش، وجودش و... سرد و بی‌تفاوت جواب دادم:
    - چند روز دیگه یه احضاریه از طرف دادگاه براتون فرستاده میشه، جز خواهر-برادرت و خودت شخصی از خاندان پارسین باقی نمونده؛ پس با یه امضا از سمت تو می‌تونی نام پارسین رو از توی شناسنامه من محو کنی.
    بی‌توجه به قیافه پر سوال کوروش، از کنارش گذشتم و پایین پله‌ها مکث کوتاهی کردم،
    با صدای سردی ادامه دادم:
    - همون‌طور که تو نمی‎خوای کوچک ترین نشونی از من متعلق به زندگیت باشه، منم همین رو می‌خوام. تنها وجه اشتراک بین ما یه اسم فامیله که تا چند وقت دیگه لازم نیست نگرانش باشی.
    به‌سمت در سالن قدم برداشتم، صدای محزون جان رو شنیدم:
    - آهو! آهو صبر کن.
    بی‌توجه به خواهر و برادر کوروش و بچه‌هاشون که هنوز شوکه به ما خیره بودن از سالن بیرون زدم، به‌سمت کلبه‌ی ته باغ رفتم، ساکم و وسایلم رو برداشتم، ساک رو توی ماشینم انداختم و بی‌توجه به جان که به‌سمتم میدوید و مدام اسمم رو فریاد می‌زد باسرعت از عمارت بیرون زدم، به‌سمت خونه‌ی قدیمی روندم.
    نفس توی سـ*ـینه‌م حبس شده بود. می‌دونم زیاد این حس رو داشتم، این حس پوچی و بی‌کسی؛ اما هربار به اندازه‌ی بار اول درد داره و نفسم رو قطع می‌کنه.
     
    آخرین ویرایش:

    *sahra_aaslaniyan*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/19
    ارسالی ها
    763
    امتیاز واکنش
    21,945
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
    به خودم می‌گفتم خسته میشم، بالاخره روزی، ساعتی، ثانیه‌ای، خسته میشم و دیگه تلاش نمی‌کنم، نه برای اثبات حقیقتی که تمام این سال‌ها به دنبالش بودم، نه برای هک کرده واژه‌ی بی‌گـ*ـناه توی پرونده سیاه اعمالم، برای پذیرفتن اون حقیقت تلخ که روی زندگیم سایه‌ی بزرگ و ابر مانندی انداخته و با هربار بارش عظیمش، قسمت بزرگی از وجورم رو به یغما می‌بره. می‌دونم که زمان می‌گذره و من به مرزی از جنون می‌رسم که دیگه نه به دنبال حقیقت باشم نه به دنبال بی‌گناهی؛ شاید بخوام پرونده اعمالم جز مجازات‌هایی که یک‌به‌یک توی هر کدوم از ورق‌های سیاه دفتر سرنوشتم هک شدن، گـ*ـناهی رو هم حمل کنن، گناهی که تمام مجازات‌های این بیست‌ویک‌سال رو منطقی‌تر برام توضیح بده و من بالآخره دست از تلاش برای خوب بودن بردارم. بالـ*ـخره خسته بشم و در آخر پایانی رو توی ورق آخر دفتر سرنوشتم بنویسم که دست‌خط یه آدم خسته و گنـ*ـاهکار رو به نمایش می‌ذاره و من اینبار قرار نیس این دست‌خط رو انکار کنم. بین تمام چیزهایی که توی تمام عمرم وجودشون رو انکار کردم، این یه مورد انکار نشدنی باقی می‌مونه تا زمانی که نقش من توی دفتر سرنوشت محو بشه و دیگه اسمی از آهو پارسین باقی نمونه.
    ***
    با کلافگی روی تخت نشستم و سرم رو توی دست‌هام گرفتم. چند شب پشت‌سر هم بی‌خوابی داشتم و حالا با وجود تمام خستگی که نسبت به روح و جسمم احساس می‌کردم، باز هم نمی‌تونستم بیشتر از سه ساعت بخوابم. دست‌هام رو به‌سمت عقب کشیدم و موهای جلوی صورتم رو عقب زدم، پتو رو با دست کنار زدم و به‌سمت گوشه‌ی تخت سُر خوردم، کف پاهای برهنم رو روی زمین سرد اتاق گذاشتم و بی‌توجه به بولیز و شلوار نازکی که تنم بود از اتاق خارج شدم و طول اتاق نشیمن کوچیک رو طی کردم، دستم رو روی دستگیره در سالن گذاشتم و بی‌سروصدا در رو باز کردم، از ساختمون خارج شدم و در رو هم پشت‌سرم بستم. یه خونه قدیمی با دیوارهای کاهگلی که هر لحظه ممکنه روی سرم آوار بشه؛ البته فقط بیرون بنظر قدیمی بود، فضای داخلی خونه کاملاٌ بازسازی شده بود و زیربنای محکمی داشت؛ اما نمی‌خواستم هیچی عوض بشه. همون اتاق‌های کوچیک، همون حیاط پر از گل که یه حوض کوچیک هم وسط حیاط خودنمایی می‌کرد. جلوتر رفتم و روی آخرین پله نشستم، دست‌هام رو دورم پیچیدم و به حیاط نیمه تاریک خیره شدم. نسیم سردی می‌وزید که گـه‌گاهی باعث لرزش خفیف تنم می‌شد. توی حال خودم بودم که صدای سامیار رو از پشت‌سرم شنیدم:
    - هیچ‌وقت نفهمیدم چرا هنوز بیشتر مواقع به این خونه‌ی قدیمی و کاهگلی میایی.
    بدون اینکه به‌سمتش برگردم محکم‌تر خودم رو بغـ*ـل گرفتم و درحالی‌که دندون‌هام از سرما به هم می‌خوردن، خیره به حوض وسط حیاط پرسیدم:
    - پس باید کجا بیام؟
    پتوی نازکی روی شونه‌هام قرار گرفت. کنارم روی پله‌ها نشست و خیره به حوض جواب داد:‌
    - نمی‌دونم؛ شاید یه جایی بهتر از این خونه خرابه. درسته که تو پول و ارثی از خانوادت نگرفتی ولی الان نقاش بین‌المللی هستی و نقاشی‌هات رو به قیمت خیلی بالایی می‌خرن، از طرفی هم نویسندگی می‌کنی. با این‌همه پول چرا هنوز توی این خونه زندگی می‌کنی؟
    نفس عمیقی کشیدم و پتو رو محکم‌تر نگه داشتم، به نقاشی‌های روی دیوار‌ها و لبه حوض که کم و بیش زیر نور زرد فانوس‌های آویزون دور تا دور حیاط، دیده می‌شدن خیره شدم، لبخند بی‌جونی زدم و با صدای آرومی‌ به حرف اومدم:
    - اون اوایل که از خونه کوروش بیرون زدم، اواخرهفده‌سالگیم بود. جایی برای رفتن نداشتم، چیزی برای خوردن نداشتم. چندیدن ماه رو سرگردون توی این پارک و اون پاک بودم، گاهی روی نیمکت‌های پارک‌ها می‌خوابیدم، گاهی توی مترو، ایستگاه‌های اتوبوس، هرجا که فکرش رو بکنی؛ حتی یه چندباری توی قبرستون و قبرهای کنده شده خوابیدم.
    سنگینی نگاهش رو احساس می‌کردم. نگاهم هنوز قفل اون نقاشی‌های رنگارنگ دور حوض بود. با صدای گرفته‌ای ادامه دادم:
    - چند مدت گذشت که یه پیرزن رو توی پارک دیدم، کلی خرید دستش بود, اما به حدی پیر شده بود که توان حمل اون هارو نداشته باشه. روز قبلش از دست یه مشت معتاد یه کتک حسابی خورده بودم و یکی از شونه‌هام در رفته بود، پای چپم هم می‌لنگید؛ با این وجود از روی نیمکت پارک بلند شدم و به‌سمتش رفتم، همه‌ی پلاستیک‌های خریدش رو با یه دستم گرفتم تا بهش کمک کنم.
     
    آخرین ویرایش:

    *sahra_aaslaniyan*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/19
    ارسالی ها
    763
    امتیاز واکنش
    21,945
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
    با به یاد آوردن اون صورت زیبا و مهربون، ناخواسته لبخند محوی روی لب‌هام جا خوش کرد. بی‌توجه به سامیار ادامه دادم:
    - تا ایستگاه اتوبوس رفته بودیم که پیرزن گفت خونش توی یه روستا بیرون از شهره و باید با اتوبوس بره. ازش پرسیدم بعدازاینکه از اتوبوس پیاده میشه راه طولانی داره یا نه. اول می‌خواست دروغ بگه؛ اما نگاهی به لباس‌های پاره وکثیـ*ـفم انداخت و پایی که می‌لنگید، گفت راهش دوره و خوش‌حال میشه کمکش کنم. به هر بهونه‌ای بود منو به خونه‌ش برد. یه خونه قدیمی با دیوار‌های کاهگلی و یه حوض کوچیک وسط حیاطش.
    نفسم رو آه مانند بیرون دادم.
    - اون روز بعداز رسوندن اون پیزن به خونهش، اجازه برگشتن به شهر رو بهم نداد، گفت هوا داره تاریک میشه و نمی‌تونه اجازه بده تنهایی برگردم، از طرفی احساس تنهایی می‌کرد و نمی‌خواست شب رو تنها بمونه. بهش گفتم نیازی به نگرانی نیست؛ اما اون ازم خواهش کرد بمونم. یه زن با اون سن و سال ازم چیزی می‌خواست و من نمی‌تونستم ردش کنم، از یه طرف دیگه شونه و پام خیلی درد داشتن و نمی‌تونستم اون راه رو تا ایستگاه روستا پیاده برگردم. بهش گفتم فقط یه شب می‌مونم، اونم خوش‌حال قبول کرد. کمکم کرد حموم کنم و شونم رو جا انداخت، پام رو پانسمان کرد و کنار بخاری نفتی قرمزرنگش یه تشک و پتوی گرم و نرم برام پهن کرد. بعداز چند ماه بهترین خوابی که داشتم اون شب بود. من هفده‌سال روی بهترین تخت‌ها و تشک‌ها خوابیده بودم که از پر قو درست شده بودن؛ اما اون تشک پنبه‌ای کهنه کنار بخاری نفتی و بوی اسپندی که توی خونه پیچیده بود، برام آرامشی داشت که هیچ‌وقت توی خونه‌ی کوروش تجربه نکرده بودم.
    بی‌اراده نگاهی به اطرافم انداختم، چند لحظه سکوت کردم که با صدای آرومی پرسید:
    - بعدش؟
    سرم رو بالا گرفتم و به ستاره‌های درخشانی که آسمون رو زیبا و فریبنده کرده بودن نگاه کردم.
    - موندنم پیش اون پیرزن زیادی طولانی شد. دو روزم شد سه روز، سه روز شد چهار روز، پنج روز، یک هفته، یک ماه. دیگه به این خونه کاهگلی و نقلی عادت کرده بودم، به زن مهربونی که بی‌هیچ تقاضایی قربون صدقم می‌رفت و از بودن من کنارش خوش‌حال بود. پسرهاش خرجش رو می‌دادن؛ اما هیچ‌کدوم حتی یه بار هم به دیدنش نیومدن. بعداز گذشت چندین ماه بالآخره همه چیز رو براش تعریف کردم؛ اینکه چطور بزرگ شدم و چه اتفاقاتی رو پشت‌سر گذاشتم، تهمتی که غزال بهم زد، بی‌وفایی امید و بازی که باهام کرد، نقشه‌هایی که توی سرش بود و اخازی‌هایی که می‌خواست از کوروش بکنه، باور کردن حرف غزال از سمت کوروش و کتک‌هاش، اینکه می‌خواست با یکی از دوست‌های قدیمیش که کمی از خودش بزرگ‌تر بود ازدواج کنم، یه پیر لب گور. و بالآخره فرارم از خونه و سرگردونیم توی پارک‌ها و قبرستون‌ها. اون گریه می‌کرد؛ اما من فقط به یه نقطه‌ی نا معلوم خیره بودم، اون زجه می‌زد و به بخت سیاه من ناسزا می‌گفت و من بی‌حرکت به گذشته شلوغم فکر می‌کردم.
    غض خفه‌ی توی گلوم رو پایین دادم و چشم‌هام رو بستم.
    - ازم خواست پیشش بمونم. تنها بود، مثل من، زجر دیده بود، مثل من؛ البته خب زجرهاش مثل من نبودن؛ اما اونم داغ دیده بود و خانوادش به حال خودش رهاش کرد بودن. یه سالی گذشت، من هجده‌ساله شده بودم. توی یه داروخونه توی روستا کار می‌کردم و تقریباً همه من رو به‌عنوان دختر بی‌بی‌ماهنور پذیرفته بودن. بی‌بی می‌دونست چه علاقه‌ای به نقاشی دارم، در و دیوار خونش رو رنگ و نقاشی زده بودم. با یکی از پسرهای درس خونده‌ی روستا حرف زد تا نمونه کارم رو نشون یه نقاش بزرگ بده. پسره توی یه شرکت طراحی کار می‌کرد که رئیسشون نقاش بین المللی بود. این شد که راه برام باز شد و روزبه‌روز استقبال‌کننده از نقاشی‌هام بیشتر.
    پتو رو توی مشتم فشردم و با فکی سفت شده ادامه دادم:
    - یه نمایشگاه توی آلمان زده بودن که منم دعوت بودم. نمی‌خواستم برم؛ اما اصرارهای بی‌بی‌ماهنور باعث شد قبول کنم. کم و بیش با پسرهاش آشنا شده بودم، با اینکه می‌دونستم چه آدم‌های پستی‌ان؛ اما فکرشم نمی‌کردم بخوان در حق مادرشون...
    برای لحظه‌ای ساکت شدم. به شکل محسوسی درحال لرزیدن بودم. لبم رو با خشم گزیدم و ادامه دادم:

    - قرار بودهفت‌روزی که نیستم به مادرشون سر بزنن.
     
    آخرین ویرایش:

    *sahra_aaslaniyan*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/19
    ارسالی ها
    763
    امتیاز واکنش
    21,945
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
    نگاهم رو به در حیاط دوختم.
    - بعد از‌ هفت‌روز با دلتنگی پشت در ایستاده بودم و با خوش‌حالی به در حیاط می‌کوبیدم و صداش می‌زدم. جوابی نگرفتم، کم‌کم نگران شدم، وقتی دیدم بازم جواب نمیده وسایلم رو روی زمین انداختم و از روی دیوار بالا رفتم، پریدم داخل خونه و طول حیاط رو دویدم، در خونه باز بود. از همون اول بودی گندی رو احساس می‌کردم. کل خونه رو گشتم جز اتاق خودم. درحالی که بلند‌بلند گریه می‌کردم در اتاقم رو باز کردم.
    قطره اشکی روی گونه‌م چکید. با صدای خفه‌ای ادامه دادم:
    - روی تشک پنبه‌ای من خوابیده بود و پتو رو بغـ*ـل گرفته بود.
    سرم رو کج کردم و درحالی‌که از شدت بغض و غم درحال خفه شدن بودم زمزمه کردم:
    - تکون نمی‌خورد سامیار. همون‌جوری سرجاش دراز کشیده بود. من صداش زدم، تکونش دادم، صورتش رو غرق بـ..وسـ..ـه کردم ولی بلند نشد. تنهام گذاشت، منو توی این خونه سرد و بی‌روح تنها گذاشت.
    دستش رو روی شونم گذاشت و سعی کرد کمی آرومم کنه.
    - آهو من...
    زیر دستش زدم و از روی زمین بلند شدم، اشک‌هام رو پاک کردم و دستی به صورتم کشیدم. من به ترحم کسی نیاز نداشتم، هیچ‌وقت. با صدای سردی به حرف اومدم:
    - اگه حالت بهتر شده زنگ بزنم آرمان بیاد دنبالت.
    چند لحظه‌ای سکوت کرد؛ اما بالآخره از روی پله‌ها بلند شد و قدمی به‌سمت عقب برداشت، نگاهش رو ازم دزدید و گفت:
    - خودم بهش زنگ می‌زنم.
    روش رو ازم گرفت و به‌سمت در حیاط چرخید. عصبی شروع کردم به جویدن پوست لب‌هام. رسماً بیرنش کردم؛ اما لازم بود. چند قدمی جلو رفته بود که به‌سمتم برگشت، صداش کمی تحلیل رفته بود.
    - اگه یه وقتی، چیزی لازم داشتی یا، نمی‌دونم هر اتفاقی که افتاد، لطفاً خبرمون کن.
    نمی‌دونم چی باعث شده بود فکر کنه قرار بهش خبر بدم، من همیشه به خودم متکی بودم، توی تمام مسائل. پوزخند محوی زدم و آروم لب زدم:
    - شب بخیر.
    به‌سمت در ورودی خونه چرخیدم و از پله‌ها بالا رفتم. صدای بسته شدن در حیاط رو شنیدم. نفس عمیقی کشیدم و وارد خونه شدم، در رو پشت‌سرم بستم و به‌سمت آشپزخونه قدم برداشتم، از چهارچوب در گذشتم و به‌سمت سماور قدیمی روی کابینت‌های کهنه و رنگ‌ورو رفته حرکت کردم، فنجون چایی برای خودم آماده کردم و کف آشپزخونه، روی مکت قدیمی قهوه‌ای‌رنگ نشستم، کمرم رو به دیوار آشپزخونه تکیه دادم و فنجون داغ رو توی دستم فشردم. یه آشپزخونه‌ی کوچیک و نقلی با کابینت‌های زنگ‌زده‌ی قهوه‌ای‌رنگ که قسمت‌هایی از رنگش ریخته بود و آهنی زنگ زده و قرمز روی کابینت به نمایش گذشته بود، سقف نسبتاً کوتاه و دود زده که از بالای اجاق گاز شروع میزد و تا یه متر دور تر روی سقف ادامه داشت، یه جعبه‌ی کوچیک هم گوشه‌ی آشپزخونه کنار سینک کوچیک ظرف‌شویی قرار داشت که قابلمه‌ها و ظرف‌ها هم اونجا قرار داشتن. داغی لیوان رو دوست داشتم، عطر و بوی چایی تازه دم و معروف بی‌بی‌ماهنور که همیشه هر آدمی رو به خودش جذب می‌کرد. نمی‌دونم از کی؛ اما می‌دونم دنیا خیلی وقته رنگ‌وروش رو به من باخته، انسانیتش رو، حس‌های بکر و ممنوعش رو. هیچ‌وقت فرصت نشد سؤال توی سرم رو از اون بالایی بپرسم. هربار گفتن امتحان الهی، بازخواست الهی، و من خستم از این توجیح‌های مسخره و تکراری که برای نبود اون توی جیبم فرو می‌کنن و یکی می‌زنن پشتم و هری. نمی‌دونم چرا این آدم‌ها تا بخوای بپرسی چرا، یکی می‌کوبن توی دهنت و واژه‌ی کاـ*ـفر رو به پیشونیت داغ می‌زنن. من چی؟ من تونستم با وجود صدها باری که این داغ رو روی پیشونیم زدن بترسم؟ از واژه کافـ*ـر، از طرد شدن. وقتی بچه بودم همیشه عاشق فکر کردن به خدا بودم.
     
    آخرین ویرایش:

    *sahra_aaslaniyan*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/19
    ارسالی ها
    763
    امتیاز واکنش
    21,945
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
    وقتی بزرگ‌تر شدم یه جاهایی حس کردم خدا نیست. یه جاهایی؟ من کی احساس کردم خدا هست؟ به افکار شیشه‌ای خودم پوزخندی زدم و چایی سرد شدم رو سر کشیدم، از روی زمین بلند شدم و از آشپزخونه خارج شدم، به‌سمت اتاقم رفتم و روی تشک پنبه‌ای پهن شده کنار پنجره نشستم، نفس عمیقی کشیدم و چشم‌هام رو بستم. آروم روی تشک دراز کشیدم و بدون بالش و پتو توی خودم جمع شدم و خودم رو بغـ*ـل گرفتم، با چشم‌های بی‌فروغم به تاریکی بیرون از پنجره خیره شدم. یه تنهایی بکر که انتظارم رو می‌کشید.
    ***
    امید
    با شنید جمله‌ی آخر کوروش، اخم شدیدی بین ابروهام نشست. این مرد تا کی می‌خواست به کثـ*ـیف‌کاری‌هاش ادامه بده؟ تا کی قراره این پسـ*ـت بودن رو به اوج خودش برسونه؟ با خودم دجل می‌زدم که کنترلم رو ازدست ندم که جان بالآخره از کوره در رفت و با صدای عصبی فریاد زد:
    - مگه من مرده باشم آهو رو به یه پیره مرد بدی عمو.
    کوروش با صورت برافروخته از روی کاناپه بلند شد و به‌سمت جان هجوم برد. جان از لحظه‌ی رفتن آهو کناری ایستاده بود و با فکی سفت شده به اطراف نگاه می‌کرد. کوروش بعداز رفتن آهو پوزخند سردی زد و هرچی لقب ناپسند بود رو به اون دختر بی‌چاره نسبت داد. القابی که من از به یاد آوردنشون شرمم میشه؛ درحالی‌که اون با وقاحت تمام با صدای بلند جلوی همه‌ی فامیل‌هاش تکرارشون می‌کرد. وقتی خواهر و برادرش رو با بچه‌هاشون بدرقه کرد به سالن برگشت و بی‌توجه به جان که می‌خواست باش حرف بزنه، به‌سمت اتاقش قدم برداشت. ظاهراً تماس مهمی داشت. همین‌طورم بود. یه تماس از سمت اسکندر مقامی. بعد از چند دقیقه پایین اومد و بی‌توجه به من و جان که هنوز توی سالن حضور داشتیم به پارسا که دست راستش به حساب میومد دستور داد آهو رو به زور هم که شده به عمارت برگردونن. جان سعی کرد مداخله کنه که درمقابل تمام حرف‌هاش کوروش فقط یه جمله رو به زبون آورد:
    - آهو قراره با اسکندر ازدواج کنه. از اول هم برای همین از غزال خواستم برش گردونه به عمارت. هیچ خبری ازش نداشتم، باید یه جوری پیداش میکردم.
    اینجا بود که جان عصبی توی روی کوروش ایستاد و با شجاعت حرفش رو زد.
    - من آهو رو می‌خوام عمو، هیچ چیز هم نمی‌تونه جلوم رو بگیره؛ از جمله اون کفتار پیری که ازش حرف می‌زنی، اسکندر مقامی.
    کوروش یقه‌ی جان رو توی مشتش گرفت و غرید:
    - من یه قولی دادم جان. به خاطر یه علاقه زودگذر و بچه‌گانه از سمت تو به اون دختره‌ی بی‌ارزش قرار نیست زیر قولم بزنم. کاری نکن فراموش کنم برادرزادم روبه‌روم ایستاده.
    جان عصبی زیر دست کوروش زد و قدمی به‌سمت عقب برداشت، درحالی‌که از شدت خشم نفس‌نفس می‌زد فریاد زد:
    - این عمارت رو روی سرت خراب می‌کنم عمو. به قرآن قسم اگه بخوای آهو رو به اجبار به یه پیره مرد خرخرو که دم مرگه بدی، این عمارت رو که هیچ، باور کن خاندانمون رو از روی این کره لعنتی محو می‌کنم.
    نگاه نفرت‌بارش رو از کوروش گرفت و با قدم‌های تند از سالن خارج شد. بی‌خیال شونه‌هام رو بالا انداختم و از روی کاناپه بلند شدم. وقتش نبود من حرفی بزنم، من جان نیستم که توی حرکت اول حرکت آخرم رو هم لو بدم. قدمی به‌سمت در خروجی سالن برداشتم که با شنیدن صدای کوروش سرجام خشکم زد:
    - امید.
    یکی از دست‌هام رو توی جیب شلوارن فرو بردم و دست دیگم رو بالا آوردم و به ته ریشم کشیدم. صداش رو از پشت سرم شنیدم:
    - می‌دونی از همون لحظه اولی که غزال بهم معرفیت کرد به این فکر می‌کردم که کجا دیدمت، چرا این‌قدر برام آشنایی و کجا ممکنه با من برخودی داشته باشی. تا اینکه...
    صدای قدم هاش رو پشت سرم شنیدم. دستش رو به لباسم گرفت و مرموز ادامه داد:

    - روزی که آهو می‌خواست واسه کنکور بره و من قبول نکردم برسونمش، حتی بهش اجازه ندادم از راننده‌ها استفاده کنه یا یه تک تومنی بهش بدم که بتونه با آژانس بره. بعد از چند ساعت از در پشتی بیرون زد و دم در مرد جوون و قد بلندی منتظرش بود.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا