- عضویت
- 2018/10/19
- ارسالی ها
- 763
- امتیاز واکنش
- 21,945
- امتیاز
- 661
- محل سکونت
- کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
نگاهم رو به پنجرهی طبقه دوم دوختم. زیادی بالا بود و متأسفانه به سختی میشد جایی برای دست روی دیوار پیدا کرد؛ انگار اسکندر روی ساخت خونش حسابی وسواس به خرج داده. درحالیکه میدونستم فرصتی برای وقت تلف کردن ندارم، مثل مارولک به دیوار چسبیدم و سعی کردم بالا برم؛ گرچه یکی دوبار هم دستم از دیوار جدا شد و محکم به زمین کوبیده شدم؛ اما بالآخره به پنجره رسیدم و نفسنفس زنون دستهام رو به لبهی پنجره گرفتم و انگار درحال بارفیکس زدن باشم، کامل بدنم رو بالا کشیدم و زانوهام رو روی لبهی باریک پنجره گذاشتم. آب دهنم رو پایین دادم و زبونم رو روی لبهای خشک شدم کشیدم. یکی از گیرههای توی موهای سرم رو بیرون آوردم و درگیر باز کردن قفل پنجره شدم. بالآخره بعد از 40 ثانیه قفل پنجره باز شد. با احتیاط، کمی دریچهی پنجره رو باز کردم و گوش تیز کردم. با صدای دور شدن قدمهایی توی راهرو کامل پنجره رو باز کردم و داخل شدم، با قدمهای آروم و بیصدا جلو رفتم، تکبهتک اتاق هارو چک کردم؛ اما نه خبری از سامیار بود نه اقاقیا. با کلافگی مشتی توی هوا پروندم و دندونهام رو به هم فشردم. با اینکه از اینکار متنفر بودم؛ اما سعی کردم به یاد بیارم اسکندر چهطور کار میکرد. اون آدم زودجوشی بود و اینم نمیشه ندید گرفت که بیتوجه به سن و سالش زنهای زیادی توی زندگیش بودن و خودش هم آدم درستی نیست. هیچوقت آدمهایی که باهاش درمیوفتادن رو رها نمیکرد. با به یادآوردن مسئلهای لبخند پیروز مندانهای زدم. چیزی که میخواستم رو پیدا کرده بودم. تند بهسمت ابتدای راهرو دویدم، پشت دیوار پناه گرفتم و مسیرم رو برسی کردم؛ انگار تمام خدمه خواب بودن که پرنده هم پر نمیزد. بدون اتلاف وقت از پشت دیوار راهرو بیرون اومدم و بهسمت پلههایی که به سالن پایین منتهی میشدن رسیدم، جفت دستهام رو روی حفاظهای آهنی گذاشتم و با یه حرکت سریع خودم رو بالا کشیدم و روی حفاظ نردههای پله بهسمت پایین سر خوردم. با رسیدن پاهام به کف سالن تند بهسمت زیر پلهها چرخیدم و با دیدن در آهنی نسبتاً کوچیکی که دقیقا زیر پله ها بود و قفل طلاییرنگی که بهش زده شده بود لبخند بزرگی زدم. روی زانوهام نشستم و لیزری که مثل چراغ قوه کوچیکی بود رو از توی جیب شلوارم بیرون کشیدم، قفل رو بریدم و باز کردم. برای لحظهای مکث کردم و آب دهنم رو قورت دادم. نکنه دیر رسیده باشم؟ اصلاً نمیخواستم به افکار توی سرم بها بدم؛ پس افکار بیسر و تهم رو کنار زدم و قفل رو گوشهای گذاشتم، در آهنی قرمزرنگ رو باز کردم و خمیده وارد شدم. یه اتاق کوچیک سهدرچهار، نمدار و تاریک که بوی تعفن میداد. این اتاقک همون قسمت مخفی ویلای اسکندر بود که وقتی دختری که میخواست، ازش سرپیچی میکرد اینجا زندانیش میکرد تا یا از گرسنگی و تشنگی بمیره، یا بالآخره تسلیم خواستههای اون بشه. یه مدت روی کارهای اسکندر کیلیک بودم تا بفهمم چی میتونم ازش گیر بیارم و تحویل قانون بدمش. یکی از چیزهایی که دربارهی او پیر خرفت پیدا کردم همین اتاقک بود. اخمی کردم و چراغ قوه موبایلم رو روشن کردم، بهسمت چپم گرفتم. روی دیوارهای کوتاه اتاقک پر بود از جای خراشیدگی ناخون و خونی که از ناخونها بیرون زده بود. به روبهروم که رسیدم با دیدنش با اون سر و وضع شوکه هینی کشیدم و موبایل از دستم افتاد. باورم نمیشد این بلارو سرش آورده باشن. آب دهنم رو به سختی پایین دادم و با دستهای لرزونم موبایلم رو از روی زمین گلی و خیس اتاقک برداشتم، بهسمتش رفتم و دستم رو روی رون پاش گذاشتم که تکون شدیدی خورد و با ترس چشمهاش رو باز کرد. با دیدنم نفس راحتی کشید و به دیوار پشتسرش تکیه کرد. به چشمهای بیفروغش خیره شدم. با صدای خفه و دورگهای بریدهبریده لب زد:
- بالا... بلاخره... اومدی؟
رسیده بودم، ولی انگار یکم دیر جنبیده بودم. لبخند بیجونی زدم و غمگین جوابش رو دادم:
- میدونم دیر کردم. متاسفم سامیار!
- بالا... بلاخره... اومدی؟
رسیده بودم، ولی انگار یکم دیر جنبیده بودم. لبخند بیجونی زدم و غمگین جوابش رو دادم:
- میدونم دیر کردم. متاسفم سامیار!
آخرین ویرایش: