کامل شده رمان اکسی توسین(هورمون عشق)|شیرین سعادتی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Shirin Saadati

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/06/15
ارسالی ها
528
امتیاز واکنش
6,633
امتیاز
613
دستمو گذاشتم رو دست گلسا و گفتم:
ببین منو شماها تا آخر عمرتون از دست من آسایش ندارید، حتی تو گور!
اینو که گفتم، قهقه اشون سقف رو شکافت.
بهار با خنده گفت:
ای بی شعور.
-والا به خدا... همین که هست.
دیانا آروم گفت:
منم نمی خوام دوستیمون از بین بره.
فریماه شنگول گفت:
نمی ره نترس.
دیانا: اوهوم و همیشه این طور دور هم جمع بشیم.
سودا فورا اضافه کرد:
بیایم رستوران و مهمون رایش بشیم!
خنده ام گرفت. بهارم انگار که چیزی رو کشف کرده دستاشو برد بالا گفت:
حتی زمانی که شوهر کردیم!
یهو با چشمای قلمبه شده نگاهش کردم و دخترا زدن زیر خنده.
فریماه: ای ترشیده در راهه شوهر!!
بهار اخم الکی کرد:
هه اصلا این طور نیست، تو که منو می شناسی.
بعدم دستشو زد به گونه ی منو سرمو آروم هل داد.
بهار: توهم کم منو این طور نگاه کن با اون چشمات، ترسیدم.
من که هنوز تو کف حرفش بودم، هیچی نگفتم. سودا با نیش باز گفت:
چشماش نازه که.
یهو خودمو جمع کردم:
خر نمی شم سودا، کم خرج نذاشتی رو دستم!
اعتراض کرد:
اه!
و دخترا باز خندیدن. همین لحظه گارسون با غذاها اومد. با لبخند جلومون گذاشت و رفت؛ تو شوخی و حرف و خنده مشغول خوردن شدیم. سودا تا خرخره خورد تا دلی از عذا در بیاره. حرفش این بود که این فرصتا کم پیش میاد و باید سوء استفاده کنم! که جوابش می شد همون ضرب المثله «کاه از خودت نیست، کاهدون که از خودته!» هربارم یکی ازمون اینو به مسخره بازی بهش می گفت، ولی سودا از رو نمی رفت. بعد از خوردن ناهار؛ رضایت دادن که من حساب کنم. بیرون که زدیم، خریدا از سر گرفته شدن. من چند دست لباس خونگی و یه لباس مجلسی خریدم. دخترا هم لباس شب و بیرونی و خونگی و... خریدیم. درکل هیچ کدوم دست خالی نموندیم! ساعت چهار بعد از ظهر بود، ما از بازار بیرون بودیم! وای خدا! غذاها هضم شده بود و تو اون گرما خودم ه*و*س آب هویج بستنی کرده بودم. دخترا تو پاساژ بودن هنوز ولی من فورا خودمو رسوندم به بستنی فروشی. سریع شش لیوان آب هویج بستنی سفارش دادم و منتظر موندم. داشتم پشه می پروندم که یه صدا گفت:
رایش!؟ این جا چی کار می کنی؟
سریع چرخیدم طرفش که با دیدن پسره یه دونه خالم هم تعجب کردم، هم خنده ام گفت و به همون لحنم گفتم:
حامد! سلام تو خودت این جا چی کار می کنی؟
حامد خندید و بعد اخم نمکی کرد:
اینو که من پرسیدم. زود تند سریع جواب بده ببینم.
خندیدم. رابطمون خیلی خوب بود، هم با حامد هم با حنا که دو سال از خودم کوچیکتر بود.
-با دوستام اومده بودم خرید و حالا هم...
به بستنی فروشی اشاره کردم.
با لبخند سرشو تکون داد:
منم داشتم از پیش دوستم برمی گشتم که دیدمت، یه سر که نمی زنی تو.
با بدبختی گفتم:
ببخشید تو رو خد! درس ها ما رو چال کردن والا.
خنده اش گرفت:
می دونم، حق داری.
نفسی گرفت:
خب پس من برم که...
همین لحظه سر و صدای بچه ها رو از پشت سرم شنیدم.
سودا: دختر تو این جایی.
گلسا: ما رو ول کرده اومده این جا.
دیانا آروم اما با شگفتی گفت:
عه آب هویج بستنی!
بهار خودشو باد زد:
نگو تو رو خدا، مردم از گرما.
نگاه حامد خشک شده بود به دخترا. فکر کنم آبرومو بردن این دلقکهای لوده! اومدم برگردم ببینم حامد به کدومشون زل زده که سریع به خودش اومد.
حامد: ام من دیگه برم، خوشحال شدم خانوما.
و بعد سرشو اورد نزدیک منو آروم زیر گوشم:
رایش بعدا باید ببینمت، می خوام راجع به یه موضوعی باهات حرف بزنم.
نگاهش کردم:
خب الان بگو.
حامد نگاهشو انداخت رو دخترا:
نه نمی شه، بعدا! فعلا خداحافظ.
رو به دخترا هم سری تکون داد و خیلی زود ازمون دور شد.
واه. این چش بود!؟ حالش خیلی عجیب بودا، حس کردم صداشم می لرزه. سودا ناله کنان کنارم ایستاد:
وای پاهام له شدن.
بهار: آخ منم بخدا.
فریماه: بچه ها دیگه برگردیم.
فروشنده:
خانوم سفارشاتون.
برگشتم به عقب و سینی رو ازش گرفتم. دیانا با خوشحالی گفت:
وای خریدی! بابا رایش تو دیگه کی هستی! تو رفاقت هیچ چیزو کم نمی ذاری.
خنده ام گرفت، یعنی تو روح خودم و دوستای شکم پرستم! رفاقتو تو آب هویج بستی می بینن نه فداکاری در راه های غیره!
لیواناشونو برداشتن و من سینی رو به فروشنده پس دادم.
دیانا اومد طرفم:
بذار ماچت کنم.
بهار بازوشو گرفت و عاصی گفت:
عه خُوبه تو هم! چاپلوسی نکن بذار بریم پوکیدم!
فریماه با تعجب گفت:
پوکیدی؟
بهار با اخم گفت:
آره بابا، دستشویی!
یهو نزدیک بود من و گلسا و سودا از خنده پخش زمین بشیم!!
دیانا: وا بلا به دور! پس واسه این هاپو شدی!؟
بهار تخس گفت:
مگه من اون غوله ام!؟
راه افتادیم طرف ماشین.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    سودا: کدوم غول؟
    بهار دهنشو کج کرد و گفت:
    قرزین خانٍ مغول!
    از حرفش به خنده افتادم و آب هویج پرید تو گلوم.
    فریماه با خنده گفت:
    آها اونو میگی.
    رسیدیم به ماشین گلسا. امروز من به سوزی مرخصی داده بودم و همه با گلسا می ریم. اومدنی هم دخترا با گلسا بودن.
    بهار: آره پس چی؟! با اون اخلاقه زنبوریش.
    درای ماشینو باز کردیم.
    دیانا: اینو راست می گـه واقعا. اون روز فقط نیش زد بهمون.
    گلسا: حالا زیاده روی هم نکنید بچه ها!
    ما که تازه نشسته بودیم تو ماشین، یهو خشک شدیم تو جاهامون. من و سودا و دیانا و بهار که عقب بودیم، یهو بلند گفتیم:
    چی!؟؟
    فریماه که جلو نشسته بود، خشن برگشت طرف گلسا:
    زیاده روی!؟
    گلسا با چشمای گرد شده نگاهمون کرد.
    با تته پته گفت:
    نه واسه این گفتم که یه وقت بی انصافی نشه!
    دوباره دادمون در اومد:
    چی!؟ تو دیوونه شدی!؟
    بهار از پشت سرش، زد روی شونه اش:
    اینا رو که جدی نمی گی ها!؟
    گلسا ل*باشو غنچه کرد:
    اوم خب...
    سودا: وای گلسا من حتم پیدا کردم که خلی!
    دیانا: یادت رفته چیا بارمون کردن!؟
    گلسا با کلافگی و ناراحتی گفت:
    نه اما...
    بهار: چه مرگته!؟
    گلسا: اما آخه...
    فریماه در کمال تعجب جوش اورد:
    د بنال دیگه!!
    گلسا تند گفیگ
    بچه ها یه موضوعی هست که باید بهتون بگم!
    من: ها؟ خو بگو!
    گلسا نفس بریده گفت:
    من خب از...
    یهو چشماشو بست:
    من از کامرانشون خوشم اومده!!
    اینو که شنیدم چشمام از کاسه زد بیرون!
    دخترا هم یک صدا گفتن:
    هیع!
    فریماه کیفش رو بالا برد و کوبید به سر گلسا:
    خاک بر سرت کنم!!
    گلسا با ل*بی برچیده نگاهش کرد. سرمو کوبوندم به پشتیه صندلی فریماه.
    سودا: خیلی شُلی.
    دیانا: یعنی واقعا شُلی ها!
    بهار تکیه داد و زل زد به بیرون:
    عه عه عه! خدایا می بینی!؟ این پَخمه دیگه کیه!؟
    گلسا دیگه ساکت نموند و با اعتراض گفت:
    اه مگه چیکار کردم!؟
    یهو سرمو بلند کردم:
    ببین ما فقط یه بار دیدیمشونا!
    گلسا متفکر گفت:
    نه اشتباه نکن! با سلف دانشگاه می شه دوبار!
    تند سرمو تکون دادم:
    حالا هرچی. ولی ما چیزی از اونا نمی دونیم، اون وقت تو چه طور!؟
    گلسا با ناراحتی گفت:
    دست من نبود که!
    دیانا: پس دست عمه ی من بود!؟
    فریماه:می دونه!؟
    گلسا: کی؟ چی؟
    فریماه: خودش دیگه. بهش گفتی که خر شدی؟
    گلسا خنده اش گرفت اما با اخم زورکی گفت:
    نه بابا، مگه مغز خر خوردم که بگم. یا اصلا روشو دارم!؟ عمرا.
    سودا: رو که تو سنگ پا قزوینی. به مغز خرم که نیاز نداری،چون خودت خری دیگه.
    گلسا تشر زد:
    اهه بی ادب.
    بهار: چقدم بد سلقیه اس، اخه اون چرا؟ مثلا اون غوله هرچند اخلاقش گنده ولی یه خرده چیزی هست.
    سودا و دیانا با چشای گرد شده گفتن:
    عه. نه بابا!
    ابرویی بالا انداختم:
    می گم خودتم کم گلوت گیر نکرده ها! تا چند دقیقه پیش کله پاچه اش رو بار گذاشته بودی که!
    بهار: برو بابا شایعه ساز! الانم می گم خب.
    با لبخند سری براش تکون دادم که یعنی ای ای ای! گلسا دستاشو گذاشت رو سـ*ـینه اش و با لحن بامزه ای گفت:
    دلت میاد تو رو خدا؟ اون آقا با اون پوست شکلاتیش!
    دخترا با ادا عوق زدن.با چندش گفتم:
    اَیی چندش، راه بیوفت ببینم.
    گلسا خندید و درست نشست.
    سودا با خنده گفت:
    فقط ما رو سالم برسون خونه هامون خانوم عاشق.
    گلسا ریز خندید و به راه افتاد. یکم سکوت شد. فکر می کنم دخترا هم مثل من هنوز تو شوک حرفای گلسا بودن که چیزی نمی گفتن. واقعا برام باورش سخت بود. یعنی جداً گلسا دل داده بود؟ اونم گلسای زبون درازه رام نشدنی!؟ آخه مگه چی تو اون پسره کامران دیده بود!؟ اونم با یه دیدار. گلسا گفت ازش خوشم اومده ولی از حرفاش و ذوقش و برق نگاهش معلوم بود یه چیزی بیشتر از خوش اومدنه! البته دروغ نگم یکم ناراحت بودم. نه از عشق گلسا که مثل بقیه دخترا به جونم وصل بود. فقط از این ناراحت بودم که ازمون دور بشه. هعی خدا، خوبه همین چند ساعت پیش راجع به همیشه کنار هم بودن حرف می زدیما. ولی بی خبر از این که تو دل و روده ی گلسا خبریه!به هرحال امیدوارم همه چیز به خوبی پیش بره. با صدای سودا به خودم اومدم.
    سودا: یعنی جدی جدی مختو زد!؟
    یهو باهم زدیم زیر خنده... سودا هم هنوز تو کف بود مثل لحظه اول.
    سودا: چتونه؟ خب آخه این یکی هیچ رقمه تو کَتَم نمیره! آخه گلسا؟!
    گلسا با خنده گفت:
    محض اطلاع اون مخمو نزد، مخم خودش رفت.
    جلوی خونه فریماه اینا ترمز کرد. فریماه درحالی که خودشو جمع و جور می کرد گفت:
    فقط یه خواهشی دارم ازت. لطفا تابلو نکن که حست چیه. نذار بگن این دختره هوله! صبر کن تا زمان بره و ببینیم چی می شه.
    گلسا نگاهش کرد.
    بهار: درست می گـه. اصلا شاید اون کسی رو داشته باشه!
    تو یک لحظه نگاه گلسا رنگ غم گرفت و از ناراحتی اخم کم رنگی کرد. با نگرانی ل*بمو گاز گرفتم. وای کاش بهار اینو نمی گفت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    دیانا که کنار بهار بود، با آرنج بهش زد و با چشم و اَبرو بهش فهموند که گند زده! گلسا به خودش اومد و در جواب فریماه گفت:
    باشه.
    و با صدای آرومی گفت:
    ولی بچه ها تو رو خدا شماهم منو پشیمون نکنید که بهتون گفتم.
    بهار با من من گفت:
    اه نه من منظوری نداشتم که همین جوری یه چیز پروندم فکر نمی کنم اون طوری هم باشه.
    لبخندی به تلاش بهار که برای ماست مالی حرفش داشت زدم. رو به گلسا گفتم:
    بهار راست می گـه عزیزم. خیالتم راحت باشه، ما به کسی چیزی نمی گیم، این حرفا هم شوخی با خودتع، می دونی که؟
    گلسا لبخند نیم بندی زد و سرش رو تکون داد.
    فریماه: خب من برم دیگه.
    با حرفش به خودمون اومدیم و باهاش خداحافظی کردیم.
    باقیه مسیر به حرف زدن و آروم کردن گلسا گذشت. هدفمون این بود که تاثیر حرف بهارو از بین ببریم. حس میکردم برای لحظاتی گلسای تخس شکننده شده. واقعا دوست داشتن یه نفر این کارا رو با آدم میکنه. مقابل خونمون که نگه داشت، ازشون خداحافظی گرفتم و پیاده شدم. دست تکون دادم و گلسا گاز داد و دور شد. با دستای پر داخل خونه شدم که مامان جلوم ظاهر شد.
    مامان: سلام خسته نباشی خانوم، چه عجب از پاساژا دل کندی.
    خندیدم و گفتم:
    سلام به روی ماهت مادرم، والا خدا شاهده بیشتر دخترا منو دور دادن تا من بخوام خرید کنم.
    مامان سرشو تکون داد:
    بله می دونم، می شناسمشون که چقدر شیطون و بلا گرفته ان بدتر از تو.
    -عه مامان.
    مامان: برو اتاقت خودتو مرتب کن بابات الان پیداش می شه. می دونی که اگه بفهمه اینقدر زیاد بیرون بودی اخمش میره تو هم.
    همونطور که از پله ها بالا میرفتم غرغر کردم:
    حالا انگار چی کار کردم. اصلا این طور نیست بابای من...
    یهو رایان عین جن از اتاقش پرید بیرون و گفت:
    سفارش منو اوردی!؟
    با غیظ نگاهش کردم. بچه پررو، انگار منو بو می کشه!
    از تو کیفم بسته لواشک رو در اوردم و چسبوندم به سـ*ـینه اش.
    -بله حضرت آقا، بگیر یه وقت تُرشه خونت نیوفته.
    و وارد اتاقم شدم که صدای خنده ی شیطانیش به گوشم رسید! نفسمو با خستگی دادم بیرون. کیسه ها رو گذاشتم یه گوشه و پریدم تو حموم. اینجوری شبم راحت خوابم میبره!
    بیرون اومدم و لباس پوشیدم. موهامو خشک کردم و لباسای خریداری شده ام رو گذاشتم پیش بقیه لباسام. ساعت 6:30 بود. رفتم پایین و دیدم که بابا هم اومده. رفتم کنارش:
    سلام بابا جون،خسته نباشی.
    گونه اش رو ب*و*سیدم. رایان که رو به روم روی کاناپه نشسته بود ل*ب زد:
    چاپلوس!
    زبونی براش در اوردم. بابا ب*و*سه ای به سرم زد:
    سلام دخترکم. سلامت باشی بابا.
    بعدم رو کرد به رایان و دست کشد به سرش:
    حالا پسره درس نخون علاف و بیکارم چطوره‌؟
    رایان تخس اخم کرد و چیزی نگفت. بابا در حالی که کُتش رو در می اورد و ازمون دور می شد گفت:
    رایان بابا جان، در کنار بازی هات اگه دلت خواست به کتاباتم نگاه بنداز. گ*ن*ا*ه دارن، دارن از دل تنگی برات گریه می کنن!
    من و مامان صورتامون از خنده ای که به زور کنترلش میکردیم،سرخ شده بود. رایان با حرص ل*باشو بهم فشار داد و هیچی نگفت. می دونستم جواب نمیده. بابا هم در قالب طنز چه چیزا که نمیگفت! درست بود که 90% زندگیه رایان تو کامپیوترش خلاصه میشد اما حقیقتا تو درس ها نمره کمم نداشت. پدر صلواتی خیلی باهوش و تیز بود.. خودش می گفت از اون جایی که حوصله درس خوندن ندارم، همون جا سر کلاس همه چیزو می گیرم. چون معلم ها از دستش شاکی نبودن، مامان و بابا هم زیاد بهش گیر نمی دادن. اخماش هنوز تو هم بود. یهو به طرفش رفتم و لپاشو گرفتم و کشیدم.
    -بابا درست می گـه، مواظب باش ای گیمره بزرگ!
    قبل از این که هم بتونه کاری کنه، با خنده ازش دور شدم. رفتم تو آشپزخونه پیش مامان.
    -مادری، کمک نمی خوای؟
    مامان: نه دخترم فقط بشین حداقل یکم ببینمت. از بس که سرگرمی حواست نیست که از ما دور شدی ها.
    خندیدم و نشستم روی صندلی.
    -هرچی شما بفرمایید. من شرمنده ام که درس ها و بقیه کارا نمی ذارن از حضور شما فیض ببرم.
    مامان با خنده آروم گفت:
    شیرین زبون.
    بی صدا خندیدم و زل زدم به حرکاتش.به خدا که یه دونه بود که خدا برای من فرستاده بود! یه مادر خوشگل و نازنین که وجودش باعث گرمای این خونه شده بودیم سر میز شام نشسته بودیم که...
    مامان: کارا چه طوره پژمان؟
    بابا: خوبه، همه چیز آروم پیش می ره.
    مامان قاشقش رو به دست گرفت:
    حس می کنم راکت شدیم‌.
    رایان با دهن پر گفت:
    خسته شدی مامان؟ خ ب برگرد سر کارت.
    مامان دبیر ادبیات بود ولی نزدیک به یه سال بود که به خودش استراحت داده بود. مامان اخماشو کشید توهم:
    دیگه اعصاب سر و کله زدن با بچه ها رو ندارم.
    بابا به رایان گفت:
    می خوای مادرتو خسته کنی با این پیشنهاداتت پسر؟
    رایان شونه ای بالا انداخت و سرشو کرد تو بشقابش. بابا رو کرد به مامان:
    خودت رو ناراحت نکن خانوم، ان شاء ا... چند وقت دیگه برنامه ی یه سفر رو می ریزیم، می ریم تا حال و هوات عوض شه.
    و بعد زمزمه کرد:
    البته اول باید به فکرام یه سر و سامونی بدم.
    کسی چیزی نگفت. فکر کنم نشنیدن فقط من فهمیدم.
    برای همین فورا گفتم:
    چه فکرایی؟
    بابا که زل زده بود به رو به روش، یهو به خودش اومد.
    مامان با سوال نگاهمون کرد:
    راست می گـه پژمان؟ فکر راجع به چی اصلا؟
    بابا با تردید گفت:
    خودمم درست نمی دونم، یکمم دو دلم. پیشنهاد کاریه،
    دارم روش فکر می کنم.
    مامان بلند گفت:
    وایسا ببینم، نکنه یکی گفته این طلافروشیتو باهاش شریک بشی!؟
    بابا دستشو تکون داد:
    نه این طور نیست. اصلا راجع به کار خودم نیست. حرفه پدرامه.
    مامان با کنجکاوی دستاشو گذاشت رو میز:
    خب!؟
    به مخم فشار اوردم که بفهمم پدرام کیه!؟
    بابا: بعد از اون روزی که رفتیم دیدنشون، یکم راجع به کارش باهام حرف زد، کارخونه ماشین سازی داره، خیلی تعریف می کرد، می گفت بازده خیلی خوبی براش داره. دیروز هم پیش هم بودیم گفت می خواد یه شعبه دیگه از کارخونه اش رو تو تهران بزنه و گفت که نظرت چیه شراکتی این کارو انجام بدیم اون کمک سرمایه می خواد.
    دهنم از گرفتن مطلب باز موند!! آها. پدرام همون دوستشو می گـه که از همدان اومدن! مامان با ابروهای بالا رفته گفت:
    یعنی می خوای کار خودت رو رها کنی؟
    بابا کوتاه خندید:
    نه عزیزه من، مگه دیوانه ام؟ این شراکت و زدن کارخونه یه ریسکه، ممکن جواب نده. من که نمی تونم یه روزه زندگیمو ببازم.
    رایان دستاشو مشت کرده برد بالا و بلند گفت:
    آفرین به بابای محافظه کارم!
    مامان و بابا هردو به خنده افتادن.
    مامان: خب حالا می خوای چیکار کنی؟
    بابا نفس عمیقشو بیرون داد:
    نمی دونم، این بیشتر یه کمک به پدرام. من که خداروشکر بیشتر از اون که بخوام دارم. ولی نمی تونم حرف پدرام رو هم زمین بزنم، باید روش فکر کنم.
    مامان بشقابش رو برداشت و ایستاد:
    آره خوب فکراتو بکن. هرچی خیره پیش بیاد ان شاء ا... .
    بابا هم سری تکون داد و بلند شد:
    دستت درد نکنه خانوم، خوش مزه بود.
    مامان جوابشو داد و بابا و رایان از آشپزخونه خارج شدن. ولی من هنوز سر جام نشسته بودم. جدا شراکت با دوست بابا! جالبه که خاطر این دوست که این همه سال دور بوده این قدر عزیزه. فقط امیدوارم هرچی خوبه پیش بیاد. کمک مامان ظرفا رو شستم و یکم پیششون نشستم. ساعت 10:30بود که خواب بهم زور گرفت و منو از جام بلند کرد. شب به خیری گفتم و رفتم به اتاقم. تا خودمو انداختم روی تخت، صدای اس ام اس گوشیم گاهی بهش انداخت. فریماه بود"قراره فردا رو فراموش نکنی، با شش نخاله مسابقه داریم. خوابت شیرین هانی!" به پیامش لبخندی زدم. می دونستم به این زودیا باید بازم اونا رو ببینیم ولی زمان دقیقش رو نمی دونستم. به هر حال اینم مثل بقیه. چشمامو گذاشتم روی هم تا به آرامشی چند ساعته برسم.

    *****
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    کرم رو روی صورتم محو کردم و نگاه کلی به خودم انداختم.
    رژ ل*ب صورتی ماتم کناره سفیدیه پوستم هارمونی قشنگ و ساده ای ایجاد کرده بود. عینکم رو زدم به چشمام و لبخند مغروری زدم و از اتاقم رفتم بیرون. با سرعت از پله ها سرازیر شدم و همون طور که به طرف در می رفتم بلند گفتم:
    من دارم می رم بیرون مامان، فعلا.
    تند تند کفشامو پوشیدم که صدای مامان بلند شد.
    مامان: چی؟ باز دوباره کجا رایش!؟
    جواب ندادم و با خنده جیم شدم. اگه می گفتم که بازم ماجرا داشتیم. سوار سوزی که تازه از کارواش اومده بود و با برقش بهم چشمک می زد، شدم و راه افتادم. یکم استرس داشتم. آخه اینا گروه سمجی بودن، تا حالا هرکسی که می اومد به راحتی کنارشون می زدیم و اونا هم می رفتن پی کارشون، بدون اصرار. اما اینا علاوه بر پا فشاریشون، پررو هم بودن! نباید می ذاشتیم از بیشتر پیش برن. البته اگه گلسای دل داده بذاره! با سرعت به طرف پیست می روندم. دم در آقای امینی که یه مرد جوان بود رو دیدم.
    آقای امینی: سلام، دیر کردین.
    با نفس نفس گفتم:
    سلام، آره متاسفانه. دخترا اومدن؟
    آقای امینی: هم دخترا هم پسرا... منتظر تو هستن.
    -باشه پس برم.
    و با دو ازش دور شدم. فورا خودمو رسوندم به اتاق پرو و لباسامو عوض کردم. کلاه و دست کش ها رو چنگ زدم و وارد پیست شدم. ای خدا فکر کنم با این دیر کردنم ضایع بازی در اوردم. از دور دخترا رو دیدم که به ردیف ایستاده بودن، پسرا هم رو ماشینا ولو بودن. با قدم های تند خودمو بهشون رسوندم. نفسم بند اومده بود دیگه از این همه عجله!
    کنارشون که ایستادم متوجه ام شدن.
    -سلام.
    دخترا برگشتن طرفم. با آه و ناله سلام کردن و غرغر کردن.
    دیانا: وای کجا موندی؟
    سودا: می دونی چند ساعته منتظریم؟
    چشم غره ای بهش رفتم:
    زمان از دستم در رفت.
    فریماه: تشکال نداره حالا.
    مهان: اجازه هست ماهم سلام کنیم!؟
    نگاهش کردم. لا شیطنت زل زده بود بهم. سری براش تکون دادم که به دنبال اون همشون زیر ل*ب یا بلند بهم سلام کردن. به گلسا نگاه کردم که متوجه شدم یه جورایی خیره ی کامرانه. الله و اکبر! کی جلوی اینو بگیره حالا!؟
    کیارش: خب امیر کجاست؟
    ایلیا با خنده گفت:
    گیر کرده تو ماشین.
    و به طرف ماشین رفت. حالا که دقت می کردم دیدم هنوزم پنج نفرن و اما امیر؛ اون دیگه کیه؟ تکیه دادم به بهار که کنارم بود. یهو چشمم خورد به صورتش. با یه حالت فحشی یا خنثی، نمی دونم چطور بود ولی عجیب بود،زل زده بود به فرزین. فرزین هم دست به سـ*ـینه به زمین نگاه می کرد... چه عجب تیکه ننداخت! از قیافه بهار خنده ام گرفت. زیر گوشش گفتم:
    مثل این که اشتباه هم نکردما.
    یهو به خودش اومد و نگاهم کرد:
    چی!؟
    با خنده گفتم:
    گلوتو می گم.
    چند ثانیه ساکت نگام کرد. وقتی حرفای دیروز یادش اومد،ت
    تخس اخم کرد و زد به شونه ام. زیر ل*ب گفت:
    برو بابا!
    داشتم می خندیدم که در ماشین باز شد و یه پسر قد بلند و چهار شونه بیرون اومد. آفتاب به صورتش می تابید، برای همین با اخم به رو به روش نگاه می کرد. آب دهنمو قورت دادم و راست ایستادم. پسره در ماشین رو بست و چرخید طرف ما. فقط برای چند لحظه به صورتش نگاه کردم ولی بعدش رو نتونستم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    اخم کرده بود و نگاهش خیلی سنگین بود، با این که هنوز نگاهمم نکرده بود. فقط خیلی حس و فضای سنگینی بود. با پسرا جلو اومد و مهان با لودگی صداش رو صاف کرد و دستش رو تکون داد.
    مهان: خب خانوم ها که آشنا شدن ولی برای شما، وقتش رسیده که آقای آقایان، سرور سروران، شاه شاهان....
    یهو کامران زد بهش:
    بسه دیگه، الان می زنه لهت می کنه عین آدم حرف بزن.
    دخترا خنده اشون گرفته بود. خودمم از لحن بامزه ی مهان خنده ام گرفته بود ولی هنوز گیج بودم یکم. مهان تکونی خورد و نگاهشو روی هممون دور داد:
    عه ام... خب داشتم می گفتم که معرفی می کنم، آقای امیـر مسعود فروزش!
    و خودش با مسخره بازی دست زد. دخترا بی صدا می خندیدن. پسرا هم که انگار عادت داشتن با تاسف سر تکون می دادن. امیر مسعود نگاه سنگینی که می شد بهش گفت چشم غره، به مهان انداخت و بعد به من نگاه کوتاهی انداخت. با صدای بم و گرفته ای گفت: خوش وقتم.
    نمی دونم چی شد که بدنم رو لرزش خفیفی تکون داد. فکر کنم از استرس و هیجانه. آخه چون قلبمم تند تند می زد. اصلا با حضورش جَو خیلی جدی شده بود. سر دخترا برگشت طرفم... احساس کردم زیادی لفتش دادم. به خودم اومدم و در حالی که زورکی صدام در می اومد گفتم:
    هم چنین.
    زل زدم به تنه اش. یه شلوار مشکی پاش بود و یه پیراهن سفید که لبه ی یقه تا پایینش کنار جای دکمه مشکی بود، تنش بود. تنگ و بدن نما... یعنی عضلاتش یه جورایی بیرون زده بود. قد و هیکلش حرف نداشت. هیکلش از دوستاش بهتر بود. فرزین خیلی ورزشکاری بود، می دونستم از اون عضله ای هاست اما یه جوری بود که انگار بادش کرده بودن و تقریبا قلمبه بود! به نوبه خودش حرف نداشت ولی این پسره.... خیلی نرمال و خوب بود! موهاشم تو یک نظر دیدم. مشکی و رو به بالا بود. خدا یعنی اعتراف کنم!؟ موهاش شبیه مال رایان بود ولی مردونه تر. همونی که من دوست داشتم!
    امیر مسعود: پس اونی که دوستای من بهش باختن، شما بودی!؟
    با صداش سرمو بردم بالا و به سختی نگاهش کردم. هرچند تنم می لرزید ولی پوزخندی که گوشه ی ل*بش بود، باعث شد اخم کنم.سری ناموزون تکون دادم:
    خب... این طور به نظر میاد، مشکلی هست؟
    دست به سـ*ـینه شد و ابرویی بالا انداخت.
    امیر: خب مشکل که نه اما...
    به سر تا پام نگاهی انداخت:
    از یه دختر مثل شما... یکم بعیده!
    کیارش آروم زد بهش و نامحسوس گفت:
    امیر!
    نگاهم رنگ عصبانیت گرفت. خشک گفتم:
    مگه من چمه؟
    امیر مسعود بدون توجه به کیارش لبخند کجی زد:
    زیادی کوچولویی!
    با عصبانیت کنترل شده ای قدمی به جلو برداشتم. دیانا اومد که بازوم رو بگیره. با یه حالت جدی و مغرور گفتم:
    حالا که همین کوچولو گروهت رو از میدون به در کرد. بازم حرفی داری!؟
    مهان با شیطنت گفت:
    البته اگه اون تقلب رو در نظر نگیریم.
    با نگاه تندی که بهش انداختم، حرفش تو دهنش موند! پسره ی پررو. هنوزم داره می گـه تقلب... حاضر نیست قبول کنه که اونم یه راه بود، روش بود نه تقلب. امیر با لبخند تمسخر آمیزی گفت:
    درسته، وقتی که تقلب باشه چرا که نه!؟ معلومه که بُرد دارید!
    با حرص دندونامو رو هم فشردم:
    اگه براتون گفته باشن اون تقلب نبود. خودشونم می دونن، فقط جرات اعتراف ندارن.
    امیر نیشخندی زد:
    عه! جداً! پس نشونم بده!
    با اخم زل زدم بهش. نمی دونستم قصدش از این کارا چیه!؟ هدفش چیه!؟ ولی بدم نمیومد که پوزه اش رو به خاک بمالم! که هنوز از راه نرسیده منو دست می اندازه آره!؟
    خب من دارم واسش!!! دستمو گرفتم طرف دیانا که سوییچ رو گذاشت کف دستم. سوییچ رو قاپیدم و زل زدم تو چشمامش:
    نشونت می دم!
    صدای دخترا در اومد، پسرا به جز اون آدم خوار با تعجب نگاهم می کردن. بی توجه بهشون سوار ماشین شدم و روشن کردم. دنده عقب رو زدم و با سرعت ماشین رو به عقب هدایت کردم. دخترا با نگرانی نگاهم می کردن. با غیظ فرمون رو پیچوندم و پشت کردم بهشون. زدم دنده یک و به آرومی روی یک دایره ی فرضی شروع به حرکت کردم.می خواستم یه نمایش کوچولو براش اجرا کنم که دیگه من دسته کم تو ذهنش شکل نگیرم! کم کم دایره رو کوچیکتر کردم و هم زمان کلاچ رو گرفتم و ترمز دستی رو کشیدم. چرخ های جلوی ماشین قفل شدن. عقب ماشین که شروع به سر خوردن کرد، گاز رو تا ته پر کردم و ترمز دستی رو خوابوندم و کلاچ رو ناگهانی ول کردم. ماشین که قدرت کافی رو به دست اورده بود، شروع کرد به چرخیدن به دور خودش!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    خدا می دونست که چه قدر برای این حرکت تمرین کرده بودم. اوایل به ذوق انجام این حرکات می اومدم پیست و به جای تمرین دست فرمون، این حرکات رو انجام می دادم که واقعا هم الان به دردم خورد. ولی برای مسابقه هم دارم براش! با لبخند بدجنسی ماشین رو به دور خودش چرخوندم و بعد در آخر، خیلی ناگهانی ماشین رو روبه بچه ها نگه داشتم. نگاه مبهوت دخترا و دوستاش رو می دیدم اما خودم تنها با جدیت زل زده بودم به چشم های شب رنگه نافذش.
    اون هم دست به سـ*ـینه با اخم نگاهم می کرد. خب ببینم هنوزم قلدری می کنه یا نه! از ماشین پیاده شدم و درشو کوبوندم! به زمین نگاه کردم. درسته جای لاستیکا به شکل دایره مونده بود. به طرفشون رفتم که تکونی به خودش داد.
    مقابلش ایستادم و ابرویی بالا انداختم:
    خب، دیگه!؟
    چند لحظه نگاهم کرد و بعد... تکیه اش رو از ماشین گرفت و پشت بهم ازمون دور شد.
    امیر: این پایان بازی نیست دختر خانوم!
    و در ماشین رو باز کرد و نشست. داشتم با حرص بدرقه ی راه اون دنیا می کردمش که دخترا به طرفم اومدن.
    سودا: وای خدا این دیگه چه جور آدمیه!؟
    فریماه با تشر گفت:
    معلوم هست داری چی کار می کنی رایش!؟
    نگاهش کردم.
    دیانا: می خوای رو کم کنی!؟
    بهار با خنده گفت:
    عمرا که از رو برن.
    آروم گفتم:
    ما باید ببریم بچه ها.
    گلسا آدامسش رو قورت داد:
    چه طوری؟
    -نمی دونم، هرطوری که شده فقط نباید بذاریم بیشتر از این این جا بمونن.
    با عصبانیت ادامه دادم:
    چون منمن واقعا از اون پسره ی گنده بک متنفرم!
    دخترا با تعجب نگاهم کردن.
    -ها چیه؟ گرفتین چی گفتم یا نه؟
    بهار: ام خب...
    گلسا: آره آره.
    دیانا رو به گلسا گفت:
    حالا چرا تو رنگت پریده!؟
    گلسا یهو قیافه رنجوری به خودش گرفت:
    وای خیلی دلهره دارم بچه ها.
    سودا خودشو انداخت روی فریماه و با خنده گفت:
    استرس آقاشون رو داره که ببینه عکس العملش چیه!
    دیانا با ادا عوق زد.
    بهار: شات آپ بابا. مزخرف می گی!؟. اولا که اون آقاشون نیست، دوما...
    یهو چشمم خورد به پسرا که داشتن آماده می شدن. محکم زدم به بهار:
    ساکت شین بچه ها، زیادی لفتش دادیم. برید سوار شید.
    و بی توجه به آه و ناله ی بهار به طرف ماشین رفتم.
    نشستم و روشن کردم. بعد از آماده شدن دخترا، باهم جلو رفتیم و ماشین ها رو ترتیب دادیم. من ردیف جلو بودم. بی حواس سرمو چرخوندم سمت چپ که دیدمش! پسره ی از خود راضی رو... نگاهم کرد و پوزخندی زد. توجه نکردم و رومو ازش گرفتم. من آدمی نبودم که اطرافیام این طور بهم تیغ بزنن. اون اولین نفری بود که این طور بی ملاحظه رفتار می کرد. تا قبل از این جواب کسایی که رفتارشون شبیه بود رو دادم، پس اینم روی اون ها.
    صدای یه آقا پیچید تو ماشین:
    طوفان آماده؟ تیکا آماده؟
    امروز مربی نیومده بود پیست. مهمم نبود زیاد. پامو بردم بالا و با شنیدن صدای شلیک. ماشینا از جا کنده شدن! با فاصله ی کم از هم در حال حرکت بودیم. بدون این که بذارم دور موتور ماشین افت پیدا کنه دنده رو عوض کردم و تا ته گاز دادم. امیرمسعود پا به پام می اومد. از این سماجتش حرصم گرفت بود. پیچ اول رو رد کردیم. بچه ها دونه دونه پشت سرمون می اومدن. تو یک لحظه غفلت، یهو امیر گاز داد و جلو رفت. حالا سمت راستم بود، اما جلوتر قرار داشت. با حرص ل*بهام بهم فشردم. دنده رو عوض کردم و گاز رو پر کردم. تقریبا میشد گفت که ماشینامون مثل دو خط موازی شده بودن. دوباره داشتیم به پیچ می رسیدیم که یهو مثل یه گراز فرمونش رو پیچوند و ماشینش رو بهم نزدیک کرد! یه لحظه وحشت کردم و با پیچوندن فرمون ماشین رو ازش دور کردم که یهو خوردم به دیواره های کنار پیست.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    تکون سختی خوردم. صدای برخورد رو خیلی واضح شنیدم که چه طور بدنه ی ماشین به دیواره کشیده می شد. فورا به خودم اومدم و ترمز کردم. حرکت ماشین کند شده بود و غافل از این که اون امیر لعنتی خیلی وقته عین جت از کنارم رد شده. بیرون رو که نگاه کردم دیدم که بچه ها به نوبت دارن با سرعت از کنارم می گذرن! هاج و واج مونده بودم. این یعنی از دست دادنه زمان و بُرد! اما نباید همون جور می موندم. این طوری خیلی بد می شد. ماشین خاموش نشده بود. برای همین دنده رو عوض کردم و گاز دادم. چیز زیادی به خط پایان نمونده بود. به سختی تونستم خودمو به بچه ها برسونم. ایلیا رو رد کردم و به بهار رسیدم. سرمو که دادم بالا، با دیدن علامت های خط پایان قالب تهی کردم! وای من نه تا ماشین ازش دور تر بودم که! اخمم تو هم رفت. دوباره گاز دادم، پدال دیگه تخته شده بود. ماشین از دستم خیلی فشار روش بود. قصد کردم جلو برم که چند لحظه بعد ماشین امیر، درست مثل یه پرنده ی از قفس آزاد شده خط پایان رو رد کرد و به پرواز در اومد! به وضوح آهم در اومد و این یعنی بی چارگی تمام! یعنی بدبختی رایش! کم کم ماشینا سرعتشون کم شد از بهت این باخت قلبم تند تند می زد. حالا چی می شه خدا؟ ماشین رو پشت بقیه نگه داشتم. با بدبختی کمر بند رو باز کردم و سرمو به صندلی تکیه دادم.
    حس می کردم بندم خرد شده. چشمامم تار می دید از این همه تکون. دیدم که همه اشون پیاده شدن. اولین نفر بهار بود که به طرف ماشینم می دوید و بعد دخترا هم دنبالش.
    بهار در طرف من رو باز کرد و با نفس نفس گفت:
    رایش، حالت خوبه؟ من دیدم که خوردی به دیواره ولی نمی شد که نگه دارم، ببخشید.
    هیچی نگفتم، چون حواسم این جا نبود. چون زل زده بودم به یه موجود نفرت انگیره حیله گره حقه باز که با ناز و ادا از ماشین پیدا شده بود و دوستاش با خنده دوره اش کرده بودن!
    فریماه: رایش یه چیزی بگو... خوبی؟
    به خودم اومدم و با کمکشون پیاده شدم.
    -خوبم خوبم، چیزیم نشد.
    ازشون دور شدم و به طرف پسرا رفتم. امیر مسعود که دید دارم نزدیکشون می شم، از بین پسرا بیرون اومد و به طرفم اومد.
    امیر: خب دخترخانوم، اینم از بُرده ما. حالا روزای هفته تقسیم می شن تا...
    پریدم وسط حرف و با حرص و عصبانیت گفتم:
    کدوم بُرد ها؟ کدوم بُرد به منحرف کردن ماشینه من میگی بُرد؟ تو از قصد این کارو کردی، اگه اون وسط من آسیبی می دیدم می تونستی به خانواده ام جواب پس بدی؟ جدا فکر کردی خیلی زرنگی!؟ به من می گید تقلب کردم ولی این که کار شماهاست! امیر که تا الان داشت فقط گوش می داد، انگار حرفام به مذاقش خوش نیومد. چون اخماشو کشید تو هم و نگاهش رنگ عصبانیت گرفت.
    امیر: چه خبرته تخته گاز گرفتی داری می ری!؟؟ من کاری نکردم که بخوام به کسی جواب پس بدم. اینم حرفه ی منه، درست مثل خودت! این که تو نمی تونی ماشین رو کنترل کنی تقصیر من نیست.
    یه قدم اومد جلو و زل زد تو چشمام:
    درضمن اینم تقلب نبود... به قول خودتون تکنیکه!
    حرارتم از عصبانیت بالا زده بود. ببین عین بچه های دهن لق همه چیز رو براش گفتن. با عصبانیت کنترل شده ی یه قدم جلو رفتم و زل زدم به چشمای خشنش. دیگه نه استرس داشتم نه لرزشی تو وجودم بود.
    -ببین آقای به ظاهر محترم، من به جایی نرسیدم که یکی مثل تو بخواد دست فرمونم رو قضاوت کنه و اینم بدون که تو و دوستات، بالا برین پایین بیاین من کارتون رو تقلب می دونم و هرگز، هرگز زمینم رو با آدمای متقلب قسمت نمی کنم!
    با نفس نفس ساکت شدم. نگاهش هنوزم عصبانی بود اما سرجاش بی حرکت مونده بود. نگاهش از تو چشمام تکون نمیخورد. پسره ی گستاخ پوزخندی بهش زدم. اصلا لایق هیچی نبود. پشت کردم بهش و چند قدمی ازش دور شدم که با صداش متوقفم کرد.
    امیر: شماها این قرارو با دوستای من گذاشتین اگه بزنی زیرش میفهمم که آدم بی ثباتی هستی و اگه بزنی زیرش بدون که بد می بینی!
    از این همه پررویی در تعجب بودم! حالا خوبه که به این جا نیاز دارن و این نخاله این قدر زبون درازی می کنه! با خشم برگشتم طرفش و گفتم:
    تو داری منو تهدید می کنی!؟ فکر می کنی در جایگاهی هستی که این جور با من حرف بزنی؟ تو فکر کردی کی هستی؟ انگار بحث خیلی داشت بیخ پیدا می کرد. چون کیارش طاقت نیورد و جلو اومد.
    کیارش: دوستان لطفا بس کنید. ما برای جدل این جا جمع نشدیم.
    رو کرد به من و گفت:
    خانوم رایش ما دفعه ی قبل یه قراری گذاشتیم، الان هم شرطش رو انجام دادیم اما حرفامون داره مسیرمون رو منحرف می کنه. لطفا امیر ما رو ببخشید. ما به این پیست نیاز داریم.
    با اخم نگاهش می کردم. به نظر می اومد شخصیت اصلیش رو رو کرده این کیارش. چون زبونش بهتر از دوستاش می چرخید! این بار کامران جلو اومد:
    کیارش درست می گـه. اگه فرصت بدین برنامه رو جوری می چینیم که دیگه این داستانا پیش نیاد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    با بی میلی روم رو ازشون گرفتم. اون امیر هم هنوز با بدی نگاهم می کرد. حرکت دست کامران رو دیدم که نشست روی شونه ی امیرمسعود.
    کامران: با خط و نشون کشیدن کار رو پیش نمی برن امیر جان. این صد بار.
    یهو مهان با طنز گفت:
    درسته، با زبون چرم و نرم کیارش حل می شه!
    آی حرصم گرفت آی حرصم گرفت! ببین خواستم خوب باشم خودشون نذاشتن ها! با یه حرکت خشن برگشتم طرفشون و انگشت اشارمو با تهدید تکون دادم.
    -ببینید، بذارید از همین اول بگم. وگر قرار باشه سر ناسازگاری بذارید و دوست نمکیتون مزه بپرونه یا هر بحث دیگه. همه چیز همین جا تموم می شه!
    کیارش با یه حرکت تسلیم وارانه دستاشو بالا برد:
    باشه باشه، هرچی شما بگین قبوله.
    مهان با اعتراض گفت:
    ععه من که چیزی نگفتم.
    فرزین که کنارش بود، با مشت کوبید به کمرش که داد کوتاهی زد و کمرشو گرفت. ایلیا هم تنها نیشش رو باز کرد!
    اون از خود راضی هم تو هوا دستشو تکون داد و پشتشو کرد بهم. عوضی! تو دلم به فحش بسته بودمش. دلم می خواست شکمش رو سفره کنم! با چندش نگاهمو ازش گرفتم و پشت سرمو نگاه کردم که به زکی! ما رو باش با کیا شدیم شش نفر!
    دخترا داشتن ریز ریز می خندیدن که با دیدن من، سریع جلوی دهناشون رو گرفتن. مثل این که خیلی خوشن... با مزه پرونی های این قوم عجوج و مجوج خوشحالن و فقط منم که این وسط حرص می خورم. فرزین صداشو صاف کرد و یکم جلو اومد:
    خب اگه دیگه مشکلی نیست، برنامه رو مشخص کنیم و....
    یهو مهان داد زد:
    نه!
    همه با تعجب نگاهش کردن. این چشه؟ خوددرگیری داره خیلی. مهان که دیدن همه زل زدن بهش، با من من گفت:
    خب منظورم این که این جوری که نمی شه!
    بهار از عقب گفت:
    چه جوری مثلا!؟
    مهان نیشش رو باز کرد:
    آخه چرا این قدر خشک؟ می گم که حالا که این دوتا(به من و دوست غولشون اشاره کرد) کَل انداختن باید ما رو شام مهمون کنن!
    سودا جلو اومد و دستش رو گذاشت روی شونه ام:
    که چی بشه؟ چرا باید هی روی همو ببینیم؟ خوشت میاد!؟
    مهان سرشو خاروند:
    این قدر سخت نگیرید دیگه... واسه این م یگم که به رحال این دوتا باید از دل ما در بیارن دیگه!
    از مزخرف بودن حرفش، بینیم رو چین دادم. اخه که چی؟ روان پریش! دیانا بلند با لحن مسخره ای گفت:
    آخی مادرت فدات ای دل نازک.
    اینو گفت که فریماه و بهار و سودا زدن زیر خنده و گلسا از کمال تعجب ملیح لبخند زد! ای کرم!مهان عین بچه ها غر زد:
    کوتاه بیاین دیگه، بذارین باهم خوب باشیم. من که تا یه شام نگیرم ول کن نیستم.
    به دوستاش نگاه کرد:
    ها؟ نظر شما چیه بچه ها؟!
    چند لحظه که گذشت.
    ایلیا با لبخند گفت:
    من که بدم نمیاد از امیر یه شام بگیرم.
    مهان شیطون گفت:
    د نه د! برای ما رایش خانوم سنگ تموم بذاره و برای خانوما امیر خان.... این مدلی هم قشنگ تره هم کدورتی باقی نمی مونه.
    بامزه ادامه داد:
    البته ان شاء الله!
    دخترا ریز خندیدن و پسرا هم ل*بهاشون به لبخند باز شد... دلقک! غیظ به دخترا نگاه کردم که ساکت شدن. می خواستم بگم من اگه بخوام می تونم شما رو بخرم و نفروشم، بذارم خاک بخورید! ولی اگه می گفتم بحث درست می شد. با اخم گفتم:
    من از دادن یه شام نمی ترسم!
    پشت کردم بهشون و راه افتادم.
    مهان بلند گفت:
    عه پس زمانش!؟
    به ساعتم نگاه کردم، امروز که نمی شد دیگه دیر بود. فردا هم که جمعه بود فقط حیف که به دیدن ریخت اینا حروم می شد.بدون نگاه بهشون گفتم:
    فردا شب.
    مهان: پس مکان با ما.
    کامران: پس لطفا یکیتون بیاد برای هماهنگی.
    تا اینو گفت، دخترا گلسا رو هل داد که بره جلو! بی توجه ازشون دور شدم. بین راه سرمو چرخوندم که دیدم برج زهرمار(امیرمسعود)هنوز تو همون حالته. متوجه ام شد سرشو بالا اورد و نگاهم کرد. اخم غلیظی روی پیشونیم بود.
    نگاهمو ازش گرفتم و پشت سرم جاشون گذاشتم. از زمین خارج شدم و کنار اتاق پررو منتظر دخترا موندم. هنوز اعصابم خورد بود. به دیوار تکیه دادم و با انگشتام چشمامو مالیدم.
    حرفاش تو ذهنم تکرار می شدن و حرصی ترم می کردن.
    واقعا چه طور تونست این طور حرف بزنه و رفتار کنه!؟ نکنه فکر می کنه دنیا مال اونه و با پول باباش خریدش!؟ از همه بیشتر این برام سنگین اومد که مجبور بودم پیستی که مال منه رو با اون شریک بشم. آخه اگه حرف گوش نکنه!؟ برام مشکل ساز بشه باید چی کار کنم!آخ خدا. با سروصدای بچه ها به خودم اومدم. سرمو بردم بالا... گلسا با ذوق بپر بپر می کرد و دخترا با خنده دوره اش کرده بودن.
    -چه خبر شده؟
    گلسا پرید جلوم و یه کارت رو گرفت جلوم:
    کامران شماره اش رو داد بهم و منم بهش دادم، برای قراره فردا.
    و بی صدا خندید. هرچند که من به خونشون تشنه بودم اما دلم نمی خواست بزنم تو برجک دوستم.
    لبخند کمرنگی زدم:
    خوشحالم.
    سودا با خنده گفت:
    معلومه!
    و با دخترا خندید، این بار واقعا خودمم خنده ام گرفت.
    مشت آرومی زدم بهش:
    زهرمار.
    همین لحظه پسرا درحالی که حرف می زدن از جلومون رد شدن.
    دیانا: حس می کنم مقدار زیادی با اینا بدبختی داریم!
    بهار هم فیلسوفانه تاییدش کرد:
    آری من هم موافقم!
    سرمو تکون دادم:
    من دیگه برم بچه ها.
    رو کردم به گلسا:
    مکان رو خبر بده.
    گلسا: باشه.
    ازشون یکم دور شدم که یهو یه چیزی یادم اومد.
    برگشتم طرفشون:
    راستی برسونمتون!؟
    فریماه: نه گلم برو، امروز اذیت شدی. برو استراحت.
    مسخره خندیدم و خداحافظی کردم. واقعا روز گندی بود. خدا بقیه اش رو بخیر کنه. خیلی خسته بودم. سرمم داشت درد می گرفت. از ساختمون خارج شدم و سریع پریدم تو ماشین.
    *****
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    مامان درحالی که دستاشو می شست بلند گفت:
    رایان پسر زود باش آماده شو دیگه.
    رایان از طبقه بالا داد زد:
    اه مامان چقدر عجله داری. بالاخره که می ریم، تو آروم باش!
    مامان با حرص گفت:
    آخرش تو منو می کشی!
    از جر و بحثشون خنده ام گرفته بود. ساعت 18:30 بعد از ظهر بود و قرار بود امشب مادرم اینا برن خونه ی تک عموم.
    منم که قرار داشتم با بچه ها و نمی تونستم باهاشون برم.
    -خودتو اذیت نکن مامان جان، تو که میدونی تا یه دست بازی نکنه و عین دخترا قر و فر نکنه راه نمی اوفته.
    مامان جلو اومد و در حالی که با طلب کاری نگاهم می کرد، به ستون اوپن تکیه داد.
    مامان: تو یکی چیزی نگو که خیلی خودسر شدی. فقط اون نیست که. تو هم منو اذیت می کنی و همه چیزت شده دوستات و اون ماشینا... حالا اگه این شب جمعه ای رو نمی رفتی با دخترا زمین بیشتر کج می شد؟
    با حالت بامزه ای شونه هامو دادم بالا و ل*بامو بهم فشردم.
    اوه اوه چه عصبیه مامی جان. خوبه بهشون نگفتم نصف جمعمون پسرن... با دورهمی دخترونه امون مشکل داشت، اگه اونو می گفتم که دیگه هیچ! آروم جلو رفتم و بازوی مامان رو گرفتم. با شیرین زبونی گفتم:
    مامانی جونم خودتم داری می گی همه چیز دوستامن پس حق بده. به خدا این یه موردو واقعا نمی تونستم رد کنم.
    واقعاهم نمی شد بحث، بحثه شرط و رو کم کنی بود خب!
    مامان کلافه سر تکون داد:
    من چی بگم به تو آخه؟ یعنی واقعا نمی شد امشب کنار دختر عموهات باشی؟ می دونی چقدر راجع بهت حرف می زنن و می خوان ببیننت.
    ناخوداگاه با اومدن اسم دختر عمو، قیافه ام تو هم شد. جدا راجبم حرف می زنن یا پشت سرم حرف میزنن!؟ البته که خودم به گزینه دوم ایمان داشتم! چرا که نازیلا و نیاز به خونم تشنه بودن! با این که تو خانواده ی خوب و پولداری بودن ولی اعتقاد داشتن من تو پر قو هستم و نازک نارنجی و لوس!
    بله شاید پر قو چون بابا مامانم برام کم نذاشتن، ولی دو گزینه آخر نه. چون دقیقا اینا اصلا به شخصیتی که داشتم نمی خوردن! من آدم محکم و زبلی بودم، هرچیزی رو تو هوا می زدم. همه اینو می دونستن اما چون نازیلا و نیاز این فکرو داشتن، باعث شده بود ازشون دور بشم. برای همین زیاد باهاشون نمی پریدم. همون پنج قل خودم عالی ان!
    لبخند مسخره ای به مامان زدم: نه مامان فدات شم، واقعا نمی شد. دیدن اونا هم سری دیگه فرار که نمی کنم، وقت هست.
    مامان نفسش رو بیرون داد و پشت کرد بهم:
    من اگه از پس تو بر می اومدم که یه چیزی بودم.
    خندیدم و همون طور که ازش دور می شدم گفتم:
    تو همین الانم یه چیز خاصی عزیز دلم.. اون موقع باید از تو تلویزیون می دیدیمت و همه بهت می گفتن...
    داد زدم:
    سوپرمن!
    مامان با ترس بلند گفت:
    ذلیل نمی ری دختر ترسوندیم!!
    غش غش خندیدم و از پله ها دویدم بالا. بالای پله ها بابا رو دیدم که از اتاقشون بیرون می امد.
    بابا: به به دختره بی قول و قرارم.
    با خجالت طنز الودی سرمو انداختم پایین.
    -سلام پدر جان.
    بابا: با من حرف نزن که من با تو قهرم.
    یهو نگاهش کردم:
    عه چرا!؟
    بابا ابرویی بالا انداخت:
    یعنی نمی دونی؟ من بهت چی گفته بودم؟
    وای حالا نوبت باباس. اه خدا پدرم که خودش بود دیگه داشت در می اومد! فورا مظلوم شدم:
    بابایی به خدا نمی شه، قسم می خورم که واقعا نمی شه. باور کن دلم می خواست خونه بمونم.
    دروغم نگفتم. دوست داشتم جمعه رو بشینم تو خونه، یه ظرف پاپ کرن بگیرم ب*غ*لم و فیلم اکشن ببینم ولی امان از دست تیکایی های وحشی!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    بابا: که این طور. که بمونی خونه اما نیای خونه ی عموت. درسته دیگه!؟
    اوپس، سوتی دادم! لپامو باد کردم و تو جام بالا پایین شدم.
    بابا: به نظر تو الان باید خیلی راحت و شیک شب با چندتا دختر بری بیرون و منم از حالت بی خبر باشم، یعنی تو تنها میونه هزارتا اتفاق!
    می فهمیدم. واقعا درک می کردم که نگرانه خودمه که برام اتفاقی نیوفته نه این که محدودم کنه. اما خب چه کار می تونم انجام بدم! نفس عمیقی کشیدم و به طرفش رفتم.
    -می دونم بابا جون، حق با توعه. ولی به اینم فکر کن که من بیست و سه سال سن دارم و با چک و لگدایی که می تونم به هرکسی بزنم هیچ کس جرات نداره از هزارکیلومتریم رد بشه!
    این قدر جدی و بامزه این جمله رو گفتم که بابا خنده اش گرفت. دستی به سرم کشید:
    بله می دونم که روحیه ی خشنت به ظرافت های دخترانه ات دیوونه ی من.
    تا دیدم لحنش شوخه، دندونامو براش ریختم بیرون و با نمک خندیدم!
    -فداتم که این قدر خوب می شناسیم.
    نزدیکش شدم:
    شما برید بهتون خوش بگذره.
    گونه اش رو تند ب*و*سیدم و جیم زدم تو اتاقم اما صدای بابا رو هم با خنده شنیدم.
    بابا: امان از دستت. مردم دختر دارن منم دارم پاک خله که!
    دهنمو گرفتم و غش غش خندیدم. بعد انتظار عاقل بودنم دارن. خب خودشون پایه ان دیگه! مخصوصا بابای عزیزم که مطمئنم این روحیه ی شلوغم بهش رفته. همه می گن مامانم برام تعریف کرده که بابا تو جوونیاش خیلی شیطون بوده. حتی الان هم از شوخی هاش کم نشده بود. پایین سر و صدا می اومد هنوز... سریع پریدم طرف سیستم اتاقم و اهنگ بر*ق*صا از محسن چاووشی رو گذاشتم، زیادش کردم و شروع کردم به لنگ پرونی! هنوز وقت داشتم برای آماده شدن. بیخیال. رایان هم از صدای آهنگ جَو گیر شده بود و داد و بی داد راه انداخته بود. عین دیوونه ها جلوی آینه به خودم اشاره می کردم و با آهنگ می خوندم: از
    پا و سر بریدی بی پا و سر بر*ق*صا، ای خوش کمر بر*ق*صا!
    موهام پخش صورتم شده بود. آخرم طاقت نیووردم و پریدم هوا و جیغی زدم! غش غش به خودم خندیدم. مامان و بابا و رایان که از خونه رفتن، خونه ساکت و آروم شد. این بار اهنگ mi mi mi از Serebro رو بلند گذاشتم و شروع کردم به برو و بیا تا آماده بشم! با گلسا که حرف زدم گفت برم دنبالشون و باهم بریم سر قرار. منم مخالفت نکردم. این طور بهترم بود. درحالی که هی ورجه وورجه می کردم، مقابل آینه ایستادم تا خودمو درست کنم. نیاز به زیر پوستی کار کردن نداشتم، پس خط چشم مشکیم رو برداشتم و پهن کشیدم. زیر چشمام رو هم از بیرون یکم سیاه کردم که باعث می شد چشمام درشت تر به نظر بیاد. مژه هامم غرق ریمل کردم و رژ گونه زدم. رژ ل*ب گوشتی رنگمم برداشتم و به ل*بام کشیدم.
    اووم ایولا بابا. بلا شدم که! ریز خندیدم و پریدم طرف کمد لباسام. شلوار جین مشکی رنگی پوشیدم. بعد هم مانتوی بنفش بادمجونی ریونم رو که پوشیدم هم دکمه داشت که برای بستنشون هربار جون می دادم! هر چند می ارزید. عاشق این مانتو و رنگش بودم. موهام رو فرق کج کردم و محکم پشت سرم بستم. از جلو یکم بیرون بودن از سمت راست. روسری مشکی رنگ نرمم رو هم انداختم روی سرم و بهش مدل دادم.. گره اش رو کج زدم سمت راست. نگاهی به ساعت انداختم. اوه اوه یه ربع به هشت بود. سریع کیف دستی مشکیم رو چنگ زدم و از اتاق زدم بیرون. دم در سریع بوت های ساق کوتاه مشکیم رو پام کردم و سوار عشقم شدم و به راه افتادم. دم در خونه ی فریماه ترمز کردم. با یه تک از خونه بیرون اومد. نشست کنارم...
    فریماه: سلام خانوم همیشه دیر کن!
    خندیدم و به راه افتادم:
    وای تو رو خدا تو دیگه نگو که می دونم دخترا می ریزن سرم، تا آماده شم زمان از دستم در رفت.
    فریماه خندید و چیزی نگفت. کل مسیر رو به حرف زدن گذروندیم و با سوار کردن هرکدوم از بچه ها، اونا هم تو بحث بهمون ملحق می شدن. آخرین نفر سراغ گلسا رفتیم که تا نشست تو ماشین شروع کرد به جیغ جیغ کردن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا