- عضویت
- 2016/06/15
- ارسالی ها
- 528
- امتیاز واکنش
- 6,633
- امتیاز
- 613
دستمو گذاشتم رو دست گلسا و گفتم:
ببین منو شماها تا آخر عمرتون از دست من آسایش ندارید، حتی تو گور!
اینو که گفتم، قهقه اشون سقف رو شکافت.
بهار با خنده گفت:
ای بی شعور.
-والا به خدا... همین که هست.
دیانا آروم گفت:
منم نمی خوام دوستیمون از بین بره.
فریماه شنگول گفت:
نمی ره نترس.
دیانا: اوهوم و همیشه این طور دور هم جمع بشیم.
سودا فورا اضافه کرد:
بیایم رستوران و مهمون رایش بشیم!
خنده ام گرفت. بهارم انگار که چیزی رو کشف کرده دستاشو برد بالا گفت:
حتی زمانی که شوهر کردیم!
یهو با چشمای قلمبه شده نگاهش کردم و دخترا زدن زیر خنده.
فریماه: ای ترشیده در راهه شوهر!!
بهار اخم الکی کرد:
هه اصلا این طور نیست، تو که منو می شناسی.
بعدم دستشو زد به گونه ی منو سرمو آروم هل داد.
بهار: توهم کم منو این طور نگاه کن با اون چشمات، ترسیدم.
من که هنوز تو کف حرفش بودم، هیچی نگفتم. سودا با نیش باز گفت:
چشماش نازه که.
یهو خودمو جمع کردم:
خر نمی شم سودا، کم خرج نذاشتی رو دستم!
اعتراض کرد:
اه!
و دخترا باز خندیدن. همین لحظه گارسون با غذاها اومد. با لبخند جلومون گذاشت و رفت؛ تو شوخی و حرف و خنده مشغول خوردن شدیم. سودا تا خرخره خورد تا دلی از عذا در بیاره. حرفش این بود که این فرصتا کم پیش میاد و باید سوء استفاده کنم! که جوابش می شد همون ضرب المثله «کاه از خودت نیست، کاهدون که از خودته!» هربارم یکی ازمون اینو به مسخره بازی بهش می گفت، ولی سودا از رو نمی رفت. بعد از خوردن ناهار؛ رضایت دادن که من حساب کنم. بیرون که زدیم، خریدا از سر گرفته شدن. من چند دست لباس خونگی و یه لباس مجلسی خریدم. دخترا هم لباس شب و بیرونی و خونگی و... خریدیم. درکل هیچ کدوم دست خالی نموندیم! ساعت چهار بعد از ظهر بود، ما از بازار بیرون بودیم! وای خدا! غذاها هضم شده بود و تو اون گرما خودم ه*و*س آب هویج بستنی کرده بودم. دخترا تو پاساژ بودن هنوز ولی من فورا خودمو رسوندم به بستنی فروشی. سریع شش لیوان آب هویج بستنی سفارش دادم و منتظر موندم. داشتم پشه می پروندم که یه صدا گفت:
رایش!؟ این جا چی کار می کنی؟
سریع چرخیدم طرفش که با دیدن پسره یه دونه خالم هم تعجب کردم، هم خنده ام گفت و به همون لحنم گفتم:
حامد! سلام تو خودت این جا چی کار می کنی؟
حامد خندید و بعد اخم نمکی کرد:
اینو که من پرسیدم. زود تند سریع جواب بده ببینم.
خندیدم. رابطمون خیلی خوب بود، هم با حامد هم با حنا که دو سال از خودم کوچیکتر بود.
-با دوستام اومده بودم خرید و حالا هم...
به بستنی فروشی اشاره کردم.
با لبخند سرشو تکون داد:
منم داشتم از پیش دوستم برمی گشتم که دیدمت، یه سر که نمی زنی تو.
با بدبختی گفتم:
ببخشید تو رو خد! درس ها ما رو چال کردن والا.
خنده اش گرفت:
می دونم، حق داری.
نفسی گرفت:
خب پس من برم که...
همین لحظه سر و صدای بچه ها رو از پشت سرم شنیدم.
سودا: دختر تو این جایی.
گلسا: ما رو ول کرده اومده این جا.
دیانا آروم اما با شگفتی گفت:
عه آب هویج بستنی!
بهار خودشو باد زد:
نگو تو رو خدا، مردم از گرما.
نگاه حامد خشک شده بود به دخترا. فکر کنم آبرومو بردن این دلقکهای لوده! اومدم برگردم ببینم حامد به کدومشون زل زده که سریع به خودش اومد.
حامد: ام من دیگه برم، خوشحال شدم خانوما.
و بعد سرشو اورد نزدیک منو آروم زیر گوشم:
رایش بعدا باید ببینمت، می خوام راجع به یه موضوعی باهات حرف بزنم.
نگاهش کردم:
خب الان بگو.
حامد نگاهشو انداخت رو دخترا:
نه نمی شه، بعدا! فعلا خداحافظ.
رو به دخترا هم سری تکون داد و خیلی زود ازمون دور شد.
واه. این چش بود!؟ حالش خیلی عجیب بودا، حس کردم صداشم می لرزه. سودا ناله کنان کنارم ایستاد:
وای پاهام له شدن.
بهار: آخ منم بخدا.
فریماه: بچه ها دیگه برگردیم.
فروشنده:
خانوم سفارشاتون.
برگشتم به عقب و سینی رو ازش گرفتم. دیانا با خوشحالی گفت:
وای خریدی! بابا رایش تو دیگه کی هستی! تو رفاقت هیچ چیزو کم نمی ذاری.
خنده ام گرفت، یعنی تو روح خودم و دوستای شکم پرستم! رفاقتو تو آب هویج بستی می بینن نه فداکاری در راه های غیره!
لیواناشونو برداشتن و من سینی رو به فروشنده پس دادم.
دیانا اومد طرفم:
بذار ماچت کنم.
بهار بازوشو گرفت و عاصی گفت:
عه خُوبه تو هم! چاپلوسی نکن بذار بریم پوکیدم!
فریماه با تعجب گفت:
پوکیدی؟
بهار با اخم گفت:
آره بابا، دستشویی!
یهو نزدیک بود من و گلسا و سودا از خنده پخش زمین بشیم!!
دیانا: وا بلا به دور! پس واسه این هاپو شدی!؟
بهار تخس گفت:
مگه من اون غوله ام!؟
راه افتادیم طرف ماشین.
ببین منو شماها تا آخر عمرتون از دست من آسایش ندارید، حتی تو گور!
اینو که گفتم، قهقه اشون سقف رو شکافت.
بهار با خنده گفت:
ای بی شعور.
-والا به خدا... همین که هست.
دیانا آروم گفت:
منم نمی خوام دوستیمون از بین بره.
فریماه شنگول گفت:
نمی ره نترس.
دیانا: اوهوم و همیشه این طور دور هم جمع بشیم.
سودا فورا اضافه کرد:
بیایم رستوران و مهمون رایش بشیم!
خنده ام گرفت. بهارم انگار که چیزی رو کشف کرده دستاشو برد بالا گفت:
حتی زمانی که شوهر کردیم!
یهو با چشمای قلمبه شده نگاهش کردم و دخترا زدن زیر خنده.
فریماه: ای ترشیده در راهه شوهر!!
بهار اخم الکی کرد:
هه اصلا این طور نیست، تو که منو می شناسی.
بعدم دستشو زد به گونه ی منو سرمو آروم هل داد.
بهار: توهم کم منو این طور نگاه کن با اون چشمات، ترسیدم.
من که هنوز تو کف حرفش بودم، هیچی نگفتم. سودا با نیش باز گفت:
چشماش نازه که.
یهو خودمو جمع کردم:
خر نمی شم سودا، کم خرج نذاشتی رو دستم!
اعتراض کرد:
اه!
و دخترا باز خندیدن. همین لحظه گارسون با غذاها اومد. با لبخند جلومون گذاشت و رفت؛ تو شوخی و حرف و خنده مشغول خوردن شدیم. سودا تا خرخره خورد تا دلی از عذا در بیاره. حرفش این بود که این فرصتا کم پیش میاد و باید سوء استفاده کنم! که جوابش می شد همون ضرب المثله «کاه از خودت نیست، کاهدون که از خودته!» هربارم یکی ازمون اینو به مسخره بازی بهش می گفت، ولی سودا از رو نمی رفت. بعد از خوردن ناهار؛ رضایت دادن که من حساب کنم. بیرون که زدیم، خریدا از سر گرفته شدن. من چند دست لباس خونگی و یه لباس مجلسی خریدم. دخترا هم لباس شب و بیرونی و خونگی و... خریدیم. درکل هیچ کدوم دست خالی نموندیم! ساعت چهار بعد از ظهر بود، ما از بازار بیرون بودیم! وای خدا! غذاها هضم شده بود و تو اون گرما خودم ه*و*س آب هویج بستنی کرده بودم. دخترا تو پاساژ بودن هنوز ولی من فورا خودمو رسوندم به بستنی فروشی. سریع شش لیوان آب هویج بستنی سفارش دادم و منتظر موندم. داشتم پشه می پروندم که یه صدا گفت:
رایش!؟ این جا چی کار می کنی؟
سریع چرخیدم طرفش که با دیدن پسره یه دونه خالم هم تعجب کردم، هم خنده ام گفت و به همون لحنم گفتم:
حامد! سلام تو خودت این جا چی کار می کنی؟
حامد خندید و بعد اخم نمکی کرد:
اینو که من پرسیدم. زود تند سریع جواب بده ببینم.
خندیدم. رابطمون خیلی خوب بود، هم با حامد هم با حنا که دو سال از خودم کوچیکتر بود.
-با دوستام اومده بودم خرید و حالا هم...
به بستنی فروشی اشاره کردم.
با لبخند سرشو تکون داد:
منم داشتم از پیش دوستم برمی گشتم که دیدمت، یه سر که نمی زنی تو.
با بدبختی گفتم:
ببخشید تو رو خد! درس ها ما رو چال کردن والا.
خنده اش گرفت:
می دونم، حق داری.
نفسی گرفت:
خب پس من برم که...
همین لحظه سر و صدای بچه ها رو از پشت سرم شنیدم.
سودا: دختر تو این جایی.
گلسا: ما رو ول کرده اومده این جا.
دیانا آروم اما با شگفتی گفت:
عه آب هویج بستنی!
بهار خودشو باد زد:
نگو تو رو خدا، مردم از گرما.
نگاه حامد خشک شده بود به دخترا. فکر کنم آبرومو بردن این دلقکهای لوده! اومدم برگردم ببینم حامد به کدومشون زل زده که سریع به خودش اومد.
حامد: ام من دیگه برم، خوشحال شدم خانوما.
و بعد سرشو اورد نزدیک منو آروم زیر گوشم:
رایش بعدا باید ببینمت، می خوام راجع به یه موضوعی باهات حرف بزنم.
نگاهش کردم:
خب الان بگو.
حامد نگاهشو انداخت رو دخترا:
نه نمی شه، بعدا! فعلا خداحافظ.
رو به دخترا هم سری تکون داد و خیلی زود ازمون دور شد.
واه. این چش بود!؟ حالش خیلی عجیب بودا، حس کردم صداشم می لرزه. سودا ناله کنان کنارم ایستاد:
وای پاهام له شدن.
بهار: آخ منم بخدا.
فریماه: بچه ها دیگه برگردیم.
فروشنده:
خانوم سفارشاتون.
برگشتم به عقب و سینی رو ازش گرفتم. دیانا با خوشحالی گفت:
وای خریدی! بابا رایش تو دیگه کی هستی! تو رفاقت هیچ چیزو کم نمی ذاری.
خنده ام گرفت، یعنی تو روح خودم و دوستای شکم پرستم! رفاقتو تو آب هویج بستی می بینن نه فداکاری در راه های غیره!
لیواناشونو برداشتن و من سینی رو به فروشنده پس دادم.
دیانا اومد طرفم:
بذار ماچت کنم.
بهار بازوشو گرفت و عاصی گفت:
عه خُوبه تو هم! چاپلوسی نکن بذار بریم پوکیدم!
فریماه با تعجب گفت:
پوکیدی؟
بهار با اخم گفت:
آره بابا، دستشویی!
یهو نزدیک بود من و گلسا و سودا از خنده پخش زمین بشیم!!
دیانا: وا بلا به دور! پس واسه این هاپو شدی!؟
بهار تخس گفت:
مگه من اون غوله ام!؟
راه افتادیم طرف ماشین.
آخرین ویرایش توسط مدیر: