کامل شده رمان دور زدن ممنوع | کار گروهی کاربران انجمن نگاه دانلود

آیا مایل به خواندن ادامه رمان و دنبال کردن داستان هستید؟


  • مجموع رای دهندگان
    38
وضعیت
موضوع بسته شده است.

'maede'

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/10/25
ارسالی ها
291
امتیاز واکنش
4,819
امتیاز
441
سن
22
رمان: دور زدن ممنوع
نویسندگان: Maede_R و Bahare کاربران انجمن نگاه دانلود
ویراستار: ƇƠƠƘƖЄ
ژانر: عاشقانه
خلاصه:
داستان از آن جایی شروع می‌شود، که به جاده‌ای یک طرفه می‌پیچی. پیچ و خم زلفت در پیچ جاده‌ای گم می‌شود، که دور بر‌گردان ندارد. باد موهایت را به بازی می‌گیرد، و تیله‌ی طوسی چشمانت جادو می‌کند. شاید باور نکنی امّا، کمتر از چند ثانیه است. تلاقی چشمان تو و دیگری، و این جاست که تازه دل‌هایتان به هم گره می‌خورد. داستان از همین جا آغاز می‌شود، زمانی که روشا عاشقت می‌شود.
مقدمه:

زندگی جاده‌ای یک طرفه‌ست.

که به سوسوی چراغی منتهی‌ست.
زندگی دوران مرگ ثانیه‌هاست.
امتداد تنهایی‌ست امّا...
هر جا هستی

زندگی کن که ته جاده هیچ راهی نیست.
به دره‌ی نابودی می‌رسی.
تابلویی می‌بینی.
بر تنش حک شده است.
زمزمه‌ی تاریکی
خط پایان و تمام
این جا دور زدن ممنوع است!


p9e1_6.png
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • م . میشی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/04
    ارسالی ها
    2,751
    امتیاز واکنش
    31,388
    امتیاز
    846
    محل سکونت
    خوزستان
    2haa3revwht5xayvzdtc.jpg

    نویسنده گرامی ضمن خوش آمد گویی، لطفاً قبل شروع به تایپ
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    خود ،قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    و برای پرسش سوالات و اشکالات به لینک زیر مراجعه فرمایید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    و برای آموزش نقد میتونید از لینک زیر کمک بگیرید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    موفق باشید
    تیم تالار کتاب
     

    'maede'

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/25
    ارسالی ها
    291
    امتیاز واکنش
    4,819
    امتیاز
    441
    سن
    22
    با صدای آلارم گوشی از خواب پریدم. دوباره چشمام رو بستم و پتو رو روی سرم کشیدم. خب بزار ببینم چه خوابی داشتم می‌دیدم؟ اَه‌، ولش کن. اول صبحی نباید زیاد به مغزم فشار بیارم! دیگه کم کم داشت خوابم می‌برد که دوباره صدای نکره‌اش روی مغزم رفت. غلتی زدم تا گوشی رو پیدا کنم که غافل از همه جا با مغز روی زمین افتادم. خواستم چند تا حرف زیبا نثار تختم کنم که با دیدن گوشی بی‌خیالش شدم.
    لبخند محوی روی لبام جا خشک کرد. سلانه سلانه خودم رو به گوشی رسوندم و خاموشش کردم. لبخند محوم تبدیل به یه لبخند گشاد به پهنای صورتم شده بود. ولی همین که روم رو برگردوندم، لبخندم توی دهنم ماسید. با تصویر یه دختر خوابالوی شلخته‌ی بی ریخت روبه‌رو شدم که با موهای به هم ریخته و یه لبخند مسخره نگاهم می کرد.
    اولش کلی تو دلم فحشش دادم. ولی
    وقتی با خودم کلنجار رفتم و کمی مغزم لود شد، دیدم ای دل غافل اینکه خودمم! تازه فهمیدم از صبح به چه شاهزاده‌ی خوشگلی نگاه می‌کنم و خودم بی خبرم. خب، دختری که صبح این جوری از خواب پا نشه که دختر نیست!
    دستی به موهای به هم ریختم کشیدم و به تصویر خودم تو آینه چشمک زدم. پوست سفید و صورت گرد و بانمکی که با موهای فر بلندم که درست همرنگ خوشه‌های خرماست (قهوه‌ای)، قاب شده و چشمای درشت قهوه‌ایم در حصاری از مژه‌های فر بلندم احاطه شده. خب، به هر حال گفتنی‌ها رو باید گفت دیگه، مدیونید اگه فکر کنید خود شیفتم!
    من؛ روشا، فرزند سوم خانواده‌ی آسایش، دختری شیطون بلا و البته کمی شلخته هستم. یه خواهر بزرگتر به اسم رها دارم که عاشقشم. صدای باز شدن در اتاق، رشته‌ی افکارم رو پاره کرد. چشم چرخوندم و نگاهم روی چهار چوب در ثابت موند. به به! رها خانم ماشاالله چقدر هم حلال زاده‌ست. نگاهم به صورت سفید مثل برفش افتاد و روی موهای عـریـ*ـان مشکی رنگش ثابت موند. چشمان درشت مشکی، لب و دهانش با صورتش متناسبه. دریغ از یه ذره شباهت! اصلاً انگار نه انگار که خواهریم! البته تعجبی هم نداره. من شبیه بابامم رها هم به مامان خانوممون کشیده. با صدای رها به خودم اومدم.

    - بررسی کردنت تموم نشد؟
    خاک بر سرم یعنی این قدر ضایع نگاهش می‌کردم؟ بی خیال بابا، غریبه که نیست. لبخند ژکوندی زدم و گفتم:
    - سلام بر خواهر گلم.
    روی تخت نشست و یه پاش رو روی اون یکی انداخت. نشستم کنارش و با شیطنت بـ..وسـ..ـه‌ای روی گونش کاشتم.
    - خیلی زیاد دوست دارم!
    ابرو‌‌هاش رو درهم کشید، با یه دستش هلم داد و یه دستش رو روی شاهکارم روگونش گذاشت.
    - کافیه دیگه، آبجی کوچیکه لوس نشو.
    نگاهش کردم.
    - حالا خوبه فقط دو سال کوچیک ترما.
    نگاهم کرد.
    - دو ساعتم دو ساعته چه برسه به دو سال.

    اخم غلیظی کردم و با ترش رویی گفتم:
    - خب مهم عقله. بزرگی به عقل است نه به سال رها خانم.
    - که از اون لحاظ هم بچه هستی.
    کمی مکث کردم. استثنائاً جوابی برای دادن نداشتم. فقط گفتم:
    - بچه خودتی!
    این رو گفتم و با حرص روم رو برگردوندم.
    - باشه بابا قهر نکن عین دختر بچه‌های چهار ساله تخس و لجباز شدی.
    - هر چی باشم از تو یکی که بهترم.
    - کم هم که نمیاری، بابا تو دیگه کی هستی؟
    - قربون شما روشا خانم.
    - خدا شفات بده.
    - همچنین!
    نفس عمیقی کشید و سرشو به نشونه‌ی تاسف تکون داد و گفت:
    - خیلی خب من کوتاه اومدم.
    یه دستش رو روی زانوش گذاشت و بلند شد.
    - پاشو اماده شو، قراره با بچه ها کوه بریم.
    به سمت در حرکت کرد و در و باز کرد. با بی‌قیدی گفتم:
    - من نمیام.
    دستش روی دستگیره‌ی در ثابت موند.
    برگشت طرفم، دهن باز کردم تا چیزی بگم ولی یه دونه از اون نگاه‌های خشنش رو نثارم کرد که رسماً لال شدم.
    - مسخره بازی در نیار، نیم ساعته آماده باش.
    رفت و درم محکم کوبید، من موندم و یه دنیا حرف تلنبار شده که نمی دونم از کجاش شروع کنم. خب بذارید از دوستامون بگم. یاسمن و المیرا، دوستایی که از دوران دبیرستان همراه رها بودند. بچه‌های خوبی هستند؛ یه چند ماهی هم هست که به خاطر رفت و آمدهای زیادشون به خونمون منم وارد اکیپشون شدم . والا از 7 روز هفته 5 روزش رو خونه ما هستند. منم دو سال از همشون کوچیکترم و تازه کنکور دادم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    'maede'

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/25
    ارسالی ها
    291
    امتیاز واکنش
    4,819
    امتیاز
    441
    سن
    22
    - روشا آماده شدی؟
    با صدای رها به خودم اومدم. از جا پریدم و به سمت کمد لباسام شیرجه زدم. مانتو با شال لیمویی و شلوار جین نسکافه‌ای رو پوشیدم. به سمت میز آرایش قدم برداشتم. خودم رو توی آیینه دید زدم. همه چی مرتب بود، دستی به شال خوش رنگم کشیدم و دسته‌ای از موهام رو بیرون ریختم. حوصله‌ی آرایش نداشتم. فقط یه رژ قهوه‌ای کافی بود. نگاهم رو برای آخرین بار روی اجزای صورتم چرخوندم. لبام رو غنچه کردم و یه بـ*ـوس برای خودم فرستادم. با خنده از اتاق بیرون اومدم. رها آماده بود و تیپ اسپرت مشکی زده بود. با هم از خونه بیرون اومدیم. همون طور که مشغول صحبت بودیم به سمت پرشیای سفید رنگش رفتیم. نگاهی به انگشت دست چپش انداختم و گفتم:
    - چرا هنوزم این حلقه رو دستت می‌کنی؟
    نفس عمیقی کشیدو گفت:
    - کرم داری هی می‌پرسی داغ دلم رو تازه می‌کنی؟
    - نه والا من غلط کنم.
    دستم رو دور گردنش انداختم و ادامه دادم
    - ولی آبجیه گلم، تا اخر عمرت که نمی‌تونی تنها بمونی، یه سال گذشته من به خاطر خودت میگم.
    سرعتش رو بیشتر کرد و بی توجه به من سوار ماشینش شد. ایش، خجالتم خوب چیزیه! انگار نه انگار که به خاطر خودش میگم، اصلاً به من چه، خلایق هرچه لایق! سوار ماشین شدم ، رها ماشین رو روشن کرد. صدای ساییده شدن لاستیک‌های ماشین گوشم رو آزار داد. سرم رو به شیشه چسبوندم و مشغول فکر و خیال شدم.
    فرهاد؛ نامزد سابق رها ، می‌شناختمش چند بار دیده بودمش پسر خوبی بود. اون و رها عاشق هم بودند، طوری که به لیلی و مجنون معروف بودند. فرهاد، همونی که مدت‌هاست خواب و خوراک رو از رها گرفته. کسی که قرار بود شوهر خواهرم بشه ولی حالا زیر خروار ها خاک خوابیده. رفته و فقط یادش رو به جا گذاشته. دلم برای رها می‌سوزه نمی‌دونم تا کی قراره به عشقش وفادار بمونه و تنهایی رو به جون بخره.
    آهنگ قشنگی در حال پخش بود. بی‌خیال فکر و خیال شدم و همه‌ی حواسم رو به آهنگ دادم. آهنگ مورد علاقه‌ی رها بود که پخش می‌شد. زیر لب شروع به زمزمه کردن کردم. نمی دونم چی شد کم کم خوابم برد.

    اسمم داره یادم میره
    چون تو صدام نمی‌کنی
    حالا که عاشقت شدم
    تو اعتنا نمی‌کنی
    دلتنگ‌تر میشم ولی
    نشنیده می‌گیری من و
    هنوز همه حال تو رو
    از من فقط می‌پرسند و
    با اینکه با من نیستی
    دیوونه میشم از غمت
    اصلا نمی‌خوام بشنوم
    که اشتباه گرفتمت

    (شادمهرعقیلی، اسمم داره یادم میره)
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    'maede'

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/25
    ارسالی ها
    291
    امتیاز واکنش
    4,819
    امتیاز
    441
    سن
    22
    - روشا پاشو دیگه چه قدر می‌خوابی؟
    - روشا
    اَه این دیگه کیه نمی‌ذاره بخوابم! فکر کنم فکرم رو بلند گفتم چون بلافاصله با صدای لوس و نازکی گفت:
    - من رها هستم. از آشناییتون خوشحالم و شما؟
    مشتی حواله‌ی پهلوم کرد و گفت:
    - پاشو خودت رو جمع کن. واسه من جلسه‌ی معارفه راه انداخته.
    - ولم کن می‌خوام بخوابم.
    - مسخره بازی در نیار پاشو الان بچه ها می‌رسند.
    - کدوم بچه‌ها؟
    یه پس گردنی نثارم کرد که سریع نیم خیز شدم.
    - من رفتم.
    صدای پاهاش رو شنیدم که کم کم دور می‌شد. دستام رو مشت کردم و کمی چشمام رو مالوندم. خمیازه‌ای کشیدم و چشمام رو باز کردم. اولین چیزی که دیدم رها بود که کمی اون طرف‌تر کنار ماشین الی ایستاده بود و خودش رو توی بغـ*ـل یاسی انداخته بود. با هزار زور و زحمت بلند شدم و به طرفشون رفتم.
    یاسی: سلام
    هنوزم خوابم می‌اومد. خیلی بی‌حوصله گفتم:
    - سلام
    نزدیک‌تر اومد و بغلم کرد. یه جوری بغلم کرده بود که صدای جابه‌جا شدن مهره هام رو می‌شنیدم. ولی به روی مبارکم نیاوردم. بله یه همچین آدمی من هستم! با الی هم سلام و احوال پرسی کردم. و همگی به راه افتادیم. سرم رو بالا آوردم. نگاهم بین قله‌ی کوه و آدمایی که درحال بالا رفتن از کوه بودن، در گردش بود. عجب آدمای اسکولی هستند. اول صبحی پا شدن کوه نوردی اومدند! منم مجبورم کردند وگرنه فکر نکنید عین بعضیا دیوونه هستم. نگاهم رو به زمین دوختم. به سنگ های ریز و درشتی که با هر قدمم باهم برخورد می‌کردند و صدای نامفهومی رو تولید می‌کردند نگاه می‌کردم.
    یاسی: یعنی قراره این همه راه رو تا اون بالا بریم؟!
    رها: پ ن پ!
    الی: ای بابا، چقدر غر می‌زنید. یه ذره راه بیشتر که نیست.
    یاسی: اوه، بچه‌ها اون پسرها رو ببینید، چه قدر ناز هستند!
    سرم رو بالا آوردم و نگاهم تو نگاه یه پسره گره خورد. فکرکنم چشماش طوسی بود. لامصب من و داشت نگاه می‌کرد. منم که خودتون در جریان هستید. پرو هستم. با گستاخی تو چشماش زل زدم تا روش رو برگردوند.
    رها: زهرمار یاسی تو کی می‌خوای آدم بشی؟
    الی: عه بچه‌ها اینا که... وای این جا چیکار می‌کنند؟
    یاسی: اوه اوه، خدا شانس بده این‌ها هم این جا هستند!
    مگه هم دیگه رو می‌شناختند؟ حیف که خسته بودم وگرنه ازش می‌پرسیدم. اصلاً به من چه!کمی که دقت کردم دیدم سه پسر دیگه هم همراهش بودند.
    رها: خفه شید. زشته. دارن نگاهمون می‌کنند. ببینم می‌تونید هنوز نرسیده آبرومون رو ببرید.
    بالاخره زبون باز کردم و گفتم:
    - وای رها تو هم عین مامان بزرگا شدی. یه بار نشد ساز مخالف نزنی.
    الی: جون جیـ*ـگر بخورمت.
    همون لحظه یکی از پسرها برگشت و نگاهمون کرد نمی‌دونم در گوش دوستاش چی گفت که همشون زیر خنده زدند.
    کم مونده بود که از خستگی پخش زمین بشم. باید می اومدند با کاردک جمعم می‌کردند. بی‌خیال اون پسرها شدم و خودم و با چیزای دیگه سرگرم کردم. تقریباً نصفه‌های راه رو رفته بودیم. نگاهم بین سنگ‌هایی که رفته رفته بزرگ‌ترمی‌شدند، درچرخش بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    'maede'

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/25
    ارسالی ها
    291
    امتیاز واکنش
    4,819
    امتیاز
    441
    سن
    22
    الی: وای بچه‌ها من خسته شدم.
    خودش رو روی یه تخته سنگ انداخت، بقیه هم به تبعیت از اون هر کدوم روی یه تخته سنگ ولو شدند. یاسی در حالی که نفس نفس می‌زد گفت:
    یاسی: چرا عین مجسمه وایستادی ما رو نگاه می‌کنی؟
    رها بطریش رو در آورد و لاجرعه سرکشید.
    الی: دوستمون تو آسمون سیر می‌کنه.
    صدای خنده‌هاشون گوشم رو پرکرد؛ ایش، مسخره‌ها فکر می‌کنند خیلی بامزه هستند. یه نگاه پر از خشم به الی انداختم که بیچاره رسماً لال شد.
    رها: کاریش نداشته باشید، این آبجی خانم ما یه کم تخس تشریف داره!
    یاسی: فقط یه کم؟
    الی: آبجی توعه دیگه، از خاندان شما بیش از این انتظار نمیشه داشت.
    رها: درس صحبت کن. با خاندان ما چیکار داری؟
    حوصله‌ی هیچ کدومشون رو نداشتم. نگاهی به بالاترین قسمت کوه انداختم. مردمک چشمام آروم آروم پایین اومد و به دوستای خل و چلم رسید. هنوزم مشغول صحبت بودند. اما من
    دلم هیجان می‌خواست. به خاطر همین بود که یک دفعه تصمیم مرگباری گرفتم. بند کفشم رو سفت کردم و طی یه حرکت انتحاری شروع کردم مثل چی دویدم.
    با سرعت از کوه بالا می‌رفتم شیب کوه افتضاح تند بود، دیگه کم کم داشتم می‌رسیدم که حس کردم زیر پام خالی شد. جیغ بنفشی کشیدم که تا پرده‌ی گوشم نفوذ کرد. با سرعت به طرف پایین کشیده می‌شدم. ناخنم رو لای سنگ ریزه ها فرو می‌کردم ولی انگار بی فایده بود. قلبم داشت توی دهنم می‌اومد. پوست صورت و کف دستام به شدت می‌سوخت جیغ زدم. وای خدا! دیگه چیزی حس نمی‌کردم. انگار بین زمین و آسمون معلق بودم.فقط صدای پچ پچ های ریز و مبهم و نفس های ملتهب و بی قرار یه آدم بود که به گوشم می‌رسید. پرده‌ی سیاه رنگی جلوی دیدم رو گرفت و سوزش بی اندازه‌ی صورتم، آخرین چیزی بود که حس کردم.

    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    'maede'

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/25
    ارسالی ها
    291
    امتیاز واکنش
    4,819
    امتیاز
    441
    سن
    22
    با حس خیسی روی پوستم لای چشمام رو باز کردم. نور پر فروغ آفتاب چشمام رو زد. پلکام روی هم افتادند. حس سوزش عجیببی روی قسمت‌های مختلف پوستم در حرکت بود. به زحمت چشمام رو باز کردم. رها و دستی که جلوی صورتم بود اولین چیزی بود که دیدم. خواستم دستش رو پس بزنم که مانع شد.
    رها: دست نزن، بتادینه دارم صورتت رو ضد عفونی می‌کنم.
    توی اون اوضاع بتادین از کجا گیرآورده بود؟ بی‌خیال سوالم شدم و اطرافم رو نگاه کردم. روی صندلیه عقب ماشین ولو بودم. خواستم تکون بخورم ولی دستم تیر کشید. توی دلم سر خدا داد زدم و گفتم:
    آخه من چه گناهی کردم که این بلا رو سرم آوردی؟ ندای درونم جواب قانع کننده‌ای داد که با عرض پوزش باید سانسورش کنم. لبخند ملیحی زدم و گفتم: آها اون؟ باشه حله.
    دیگه جونی توی بدنم نمونده بود. تمام اعضای بدنم کرخت شده بودند. خواستم پام رو بلند کنم که آه بی جونی از نهادم بلند شد.
    رها: الهی بمیرم واست آبجی جونم، درد داری؟
    قطره‌ی اشکی از گوشه‌ی چشمش سرازیر شد. صدای فجیع بالا کشیدن محتویات بینیش توی صدای الی گم شد.
    الی: چرا حرف نمی‌زنی خیلی بهت خوش گذشت؟
    چشم از الی گرفتم و نگاهم به یاسی افتاد که با لبخند مرموز و خبیثانه‌ای نگاهم میکرد. سمت راستم نشسته بود سرش رو نزدیک گوشم آورد و طوری که فقط خودم بشنوم گفت:
    یاسی: اصلاً از کجا می‌دونستی صاف میخوای تو بغلش بیفتی؟
    از حرفاش چیزی سر در نیاوردم. وضعم خراب‌تر از اونی بود که بخوام تعجب کنم. گیج بودم. عین خنگا فقط اطرافم رو نگاه می‌کردم.
    رها: کافیه دیگه این قدر چرت و پرت نگید.
    با بغض گفت:
    - خطر از بیخ گوش آبجی جونم رد شد! اون وقت شما خوشمزگی می‌کنید؟
    بغضش ترکید و تبدیل به هق هق مظلومانه‌ای شد. خواستم دلداریش بدم ولی یهو زبونم بند اومد. با دیدن دو تا تیله ی طوسی دهنم کف کرد. این چقدر آشناست! مردمک چشمام به طرف بالا حرکت کرد و روی موهای مشکی رنگش که با فشارهای باد تو هوا می‌رقصیدند، ثابت موند. ندای درونم تشر زد:
    - چیه؟ خوشت اومد؟
    سریع خودم رو جمع و جور کردم: بله، من؟ عمراً!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    'maede'

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/25
    ارسالی ها
    291
    امتیاز واکنش
    4,819
    امتیاز
    441
    سن
    22
    پسره نزدیک‌تر اومد و گفت:
    - بهتری؟
    اخم غلیظی کردم و با تشر گفتم:
    - شما؟
    لبخند تو دل برویی مهمون لباش شد که گونش رو چال انداخت دستاش رو توی جیب شلوارش فرو کرد و گفت:
    - بله دیگه نبایدم فرشته‌ی نجاتت رو بشناسی!
    گره‌ی ابروهام شل شد. ناخودآگاه ابروهام رو به حالت تعجب بالا بردم. تازه معنی حرفای الی و یاسی رو فهمیدم. پسره تک سرفه‌ای کرد که به خودم اومدم.
    - تو بیشتر شبیه عزرائیلی تا فرشته نجات!
    - واقعا؟ ولی بقیه چیز دیگه‌ای بهم میگند.
    دوباره همون اخم همیشگی روی صورتم نشست. شونه‌ای بالا انداختم و گفتم:
    - بقیه هم آدمایی هستند عین خودت بایدم ازت تعریف کنند.
    دهن باز کرد تا چیزی بگه ولی صدای یه پسر دیگه که فکر کنم دوستش بود مانع شد.
    - سپهر بیا دیگه.
    گردنم رو به زحمت خم کردم و پسری رو دیدم که کمی از دختر نداشت.کم مونده بود بالا بیارم.
    - اومدم اومدم.
    قبل از رفتنش نگاهی به ما انداخت و گفت:
    - خانوما فعلاً.

    و رفت.
    الی اداش رو در آورد و منم گفتم:
    - بری که برنگردی.
    همگی زیر خنده زدیم و سوار ماشین شدیم.
    رها پشت فرمون بود و یاسی کنارش روی صندلی شاگرد و من و الی هم کنار هم پشت نشسته بودیم.
    چه حس خوبیه، کنار دوستات باشی! بودن کنار دوستانی که وجودشون به یه دنیا می ارزید. مردمک چشمام چرخید و صورت تک تکشون را با دقت کاوید. با محبت نگاهشون کردم، چقدر دوستشون داشتم!
    الی: چیه؟ خوشگل ندیدی؟
    لبخند ملیحی زدم و بلافاصله گفتم:
    - نه والا عوضش تا دلت بخواد دلقک دیدم.
    و با حرکت دستم به خودش اشاره کردم. چشماش رو گرد کرد و یه دونه زد پس کلم و گفت:
    الی: بس که خودت رو توی آیینه نگاه می‌کنی!
    دیگه جوابش رو ندادم. نگاهم سر خورد و توی آیینه‌ی جلویی افتاد. لبخند مرموزی روی لب‌های یاسی جا خشک کرده بود.
    برق شیطنت رو توی چشماش دیدم. چشمکی زد و گفت:
    یاسی: چی شده؟ نکنه بازم به فکر کرم ریختنی؟ شایدم یکی قاپ دلت رو دزدیده و زبونم لال عاشق شدی؟
    نیشم بسته شد. اخم مصلحتی کردم و با جدیت گفتم:
    - برو بابا دلت خوشه‌ها فکر کردی همه عین خودت هستند؟ سالی ده بار عاشق بشند و بیست بار فارغ؟ من و عاشقی؟ هه محاله!
    متقابلاً اخم کرد و گفت:
    یاسی: باشه بابا اصلاً تو راست میگی. بد اخلاقیتم بی دلیله!
    رها: خیلی خب این قدر چرت و پرت نگید.

    نگاهم رو دزدیدم و به بیرون ماشین انداختم. روی درختانی که با سرعت از جلوی چشمام رد می‌شدند وجاشون رو به بعدی می‌دادند. سرم رو به شیشه تکیه دادم و بی صدا توی افکارم غرق شدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    'maede'

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/25
    ارسالی ها
    291
    امتیاز واکنش
    4,819
    امتیاز
    441
    سن
    22
    ***
    - نه، یاسی جون نمیشه!
    گوشی رو دست به دست کردم و گفتم:
    - رهام رو که می‌شناسی. چه جوری بپیچونمش؟
    صدای معترضش توی گوشم پیچید.
    - خاک تو سرت کنند که به این سن رسیدی هنوز نمی‌تونی از پس کار به این کوچیکی بر بیای. خوب بهش بگو میری کتاب بخری.
    عرض اتاق رو طی کردم. دوست داشتم برم ولی دو دل بودم.
    - اگه گفت منم می‌خوام بیام چی؟!
    آروم روی تخت نشستم و با گوشه ی بالش ور رفتم.
    - بیخود کرده مگه بچه‌ای هرجا میری اونم راه بیوفته دنبالت بیاد؟
    - اون که این حرفا حالیش نیست!
    صدای پوف کلافش رو شنیدم. شک نداشتم اگه دم دستش بودم یه دست کتک مفصل نوش جان می‌کردم.
    - وای روشا، خواهش می‌کنم تو دیگه نه نیار. اون از رها که گفت درس داره و هزار تا کوفت و زهرمار دیگه... اونم از الی بیشعور که معلوم نیست سرش تو کدوم قبرستونی خوشه که موبایلش اشغاله.
    کمی مکث کرد و گفت:
    - این هم از تو که...
    تصمیم قطعی رو گرفتم. حالا با یه بار رفتن که به جایی برنمی‌خورد، می‌خورد؟
    نذاشتم ادامه بده. حرفش رو قطع کردم.
    - باشه بابا، به دل نگیر نیم ساعت دیگه بیا دنبالم.
    می‌تونستم قیافه‌ی خوشحالش رو تصور کنم، از پشت تلفن یه ماچ آب دار فرستاد که پرده‌ی گوشم رو پاره کرد.
    - می دونستم، می‌دونستم که قبول می‌کنی! الحق که دوست گل خودمی!
    کمی مکث کرد و با لحن آروم‌تر ادامه داد:
    - فقط لباس ساده بپوش حواست باشه بخوای از من خوشگل‌تر بشی با همین دستام خفت می‌کنم.
    و بدون اینکه منتظر جواب باشه قطع کرد. لبخندی زدم و بلند شدم.
    باید آماده می‌شدم. یاسی طبق معمول با یکی از دوست پسراش قرار داشت و حتما باید یکی رو همراه خودش می برد. معمولاً الی همراهش می‌رفت. ولی انگار امروز قرعه به نام من بود. در کمد و باز کردم و دستی روی مانتوهای رنگارنگم کشیدم، مشکی، یشمی، بنفش، لیمویی! تعدادشون زیاد نبود. ولی برای من کافی بود. دستم روی مانتوی مشکی رنگ متوقف شد. به سرعت بیرون کشیدم و تنم کردم. یه شال قهوه‌ای سوخته با شلوار کتان همرنگش رو هم پوشیدم. کیف و موبایلم رو هم برداشتم و آروم لای درو باز کردم پاورچین پاورچین قدم برمی‌داشتم. صدایی که از پشتم اومد، موهای تنم رو سیخ کرد.
    - وایستا ببینم!
    دقت کردید وقتی می‌خوای یواشکی جایی بری حتی مویرگ های کف پات هم صدا می‌دهند و جلب توجه می‌کنند؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    'maede'

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/25
    ارسالی ها
    291
    امتیاز واکنش
    4,819
    امتیاز
    441
    سن
    22
    جیغ خفیفی کشیدم و برگشتم. رهام بود که با ابروهای گره خورده نگاهم می‌کرد. چشمای سرگردونم، از نوک پا تا فرق سرش حرکت کرد. روی صورت آفتاب سوختش چرخید و به موهای عـریـ*ـان مشکی رنگش رسید.
    - به سلامتی کجا؟
    - دارم میرم کتاب بخرم.
    توی دلم خدا خدا می‌کردم که نگه خودم می‌برمت.
    - پس چرا یواشکی می‌رفتی؟
    خدا رو شکر گیر نداد.
    - خب ... خب، چیزه...

    مخم کار نمی کرد. قفل کرده بود. یه تای ابروش رو بالا انداخت وگفت:
    - چیه؟
    باید یه چیزی می گفتم.
    - آخه نخواستم بیدارت کنم. حدس زدم خواب باشی.
    نفسم رو با صدا بیرون دادم.
    - حداقل یه دروغی بگو که بتونم باور کنم.
    صدای باز و بسته شدن در رو شنیدم. برگشتم و رها رو دیدم که کتاب به دست از اتاقش خارج شده بود.
    رها: چی شده؟
    نگاهی به من انداخت. خواستم چیزی بگم ولی اون زود‌ترگفت:
    - صداتون رو شنیدم تو برو دیرت می‌شه.
    رهام: یعنی چی؟ کجا بره؟
    با قدم های بلند به طرف در حرکت کردم. صدای بحثشون رو می شنیدم. رها که می‌گفت خیلی گیر میدی. آخرشم از اون مخمصه نجات پیدا کردم. رهام یه سال از من بزرگتر بود، نمی‌تونستم رو حرفش حرف بزنم ولی رها که این حرفا حالیش نبود. پرو تر از این حرفا بود. مخصوصاً این که یه سالم از رهام بزرگ‌تر بود. با عجله از خونه بیرون اومدم و گوشیم رو روشن کردم. یه اس ام اس از طرف رها اومده بود. با تعجب بازش کردم.
    (فکر نکن به خاطر خودت ازت طرفداری کردما، به خاطر یاسی بود که تنها نباشه)
    اخه این هم خواهره ما داریم؟ پوف کلافه‌ای کردم و شماره‌ی یاسی رو پیدا کردم ولی قبل از اینکه مغزم دستور بده شمارش رو بگیرم. جلوی پام ترمز کرد. بی معطلی سوار شدم.
    بعد از چند دقیقه که برای من مثله یه سال گذشت جلوی کافی شاپ پیاده شدیم. قلبم دیوانه وار می‌کوبید. با خودم گفتم الانه که از سینم بیرون بزنه. نگاهی به یاسی انداختم. درست برعکس من، کاملاً ریلکس و راحت بود. خب، بار اولش که نبود.
    - یاسمن استرس دارم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا