کامل شده رمان اکسی توسین(هورمون عشق)|شیرین سعادتی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Shirin Saadati

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/06/15
ارسالی ها
528
امتیاز واکنش
6,633
امتیاز
613
«به نام خداوند بخشنده مهربان»
ocsi_tosin.png
رمان:اُکسی توسین(هورمون عشق)
نویسنده:شیرین سعادتی
نام تایید کننده:Roya_77
ژانر:کمدی،عاشقانه
خلاصه:رایش یه دختر شاد و سرزنده اس که در کنار دوستاش به درس و مسابقات رالیش ادامه می ده. اما این زندگیه به دور از غمه رایش تا وقتی ادامه پیدا می کنه که یک شخص خاص، پا به دنیای شیطون و آزادانه اش می ذاره.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    به نام خداوند باران نُقل و تگرگ
    نفس های باد و تپش های برگ
    *****
    الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها
    که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها
    الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها
    که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها
    شبه تاریکو بیم موجو گردابی چنین هایل
    کجا دانند حاله ما سبکباران ساحلها
    همه کارم ز خود کامی به بدنامی کشید آخر
    نهان کی ماند آن رازی کز او سازند محفلها
    الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها
    که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها
    الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها
    که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها
    الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها
    که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها
    شبه تاریکو بیم موجو گردابی چنین هایل
    کجا دانند حاله ما سبکباران ساحلها
    همه کارم ز خود کامی به بدنامی کشید آخر
    نهان کی ماند آن رازی کز او سازند محفلها
    الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها
    که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها
    *****

    دنده رو عوض کردم و پامو محکم تر روی پدال فشردم.
    با بالا رفتن سرعتم، صدای ماشین هم بیشتر می شد. فرمون رو تو دستام گرفته بودم و با لبخند خاصی منتظر پیچ بودم. باد نمی پیچید تو ماشین و صداها کیپ بود. روندنش درست مثل پرواز کردن بود. با رسیدن به پیچ، با قدرت فرمون رو پیچوندم. ماشین بدون هیچ لغزشی دور خورد و مسیری که رفته بودم از سر گرفته شد. هیجان زده از اتفاق چند لحظه پیش دستامو بالا بردم و با جیغ گفتم:
    -هوهو. اینه!
    سرخوش قهقه ای زدم. ایول، دم سازنده ی این عروسک گرم. کارشون حرف نداره. قیافه خبیثی به خودم گرفتم. حالا وقتشه ترمزش رو امتحان کنم، پامو روی گاز بیشتر فشردم. نرم و گرم که هست. شاید برای مسابقه بعدی برش داشتم! فقط نمی دونم چرا هر ماشین جدیدی میارن، می دن به من امتحان کنم. والا! مگه من جونم رو از سر راه پیدا کردم! یا قصد مُردن دارم زبونم لال! هی چی بگم والا. مظلوم گیر اوردن دیگه!
    صدای درونم: چقدر فک میزنی دختر!
    قیافه ام لوچ شد. باشه بابا، اینم روش. بعد از رد کردن افکارم، به طرز ناگهانی پامو کوبوندم رو ترمز! با این حرکتم یهو پرت شدم جلو و چشمام گرد شد اما به سختی خودمو کنترل کردم!
    دمت گرم بابا، میخ ترمزه که! نه خوشم اومد. حتما الان دود از لاستیکا بلند شده. از فکرم خندم گرفت. سرمو به نشونه تاسف برای خودم تکون دادم و ماشین رو خاموش کردم. درو باز کردم و پیاده شدم که دیدم دخترا دارن به طرفم میان. درو بستم و مقنعه ام رو صاف کردم. تا بهم رسیدن سودا گفت:
    دمت خوش بابا، چه هیجانی انداختی با این تازه کار ها.
    نیم نگاهی به صورت ریزه میزه اش انداختم و لبخند کجی زدم. گلسا درحالی که شکلاتش رو می جوید با بی خیالی گفت: حالا بلایی سر خودت نیاری دخی.
    اَبرومو انداختم بالا و گفتم:
    زهرمار و دخی!
    دست نوازشی به ماشین کشیدم.
    -همه این ها به کنار. فهمیدم پسر خوبیه.
    بهار با صدا خندید. فریماه که با لبخند دست به سـ*ـینه ایستاده بود، با لحن آروم و شیطونی گفت نه بابا. می خواست به ما بفهمونه که حرفه ایه.
    بی صدا خنده ای تحویلش دادم و به طرفش رفتم. لپش رو با نوک انگشتام گرفتم و با لحن بامزه ای گفتم:خودت می دونی که این طور نیست جیگرم.
    بعد بی هوا دستامو تکون دادم و گفتم:
    وای بچه ها زود باشید بریم خونه، داره غروب می شه.
    بهار:
    آره بریم دیانا هم همون جور تو ماشین مونده.
    همونطور که به طرف در خروجی پیست می رفتم گفتم:
    من نمی دونم این چه حوصله ای داره که اینقدر یک جا می شینه.
    گلسا با خنده گفت:
    مثل ماها که نیست. افسرده ی اکیپ ما اونه دیگه.
    همه خندیدیم.
    سودا:
    عه راستی رایش.
    سرمو چرخوندم طرفش و گفتم:
    ها؟
    تندی اومد ایستاد کنارم:
    آجی، عشقم یه خواهش دارم. من فردا امتحانو چکار کنم!؟
    ایستادم سرجام. بچه ها رسیدن بهمون و حالا به ردیف کنار هم بودیم. سودا با چشمای شکلاتی رنگش مثل گربه زل زده بود بهم. هرچند که همه سی و دو دندونش رو ریخته بود بیرون برای خر کردنم! منم نامردی نکردم و با قیافه ای که بهش بفهمونه خر خودتی زل زدم بهش. دخترا هم که عین لک لک گردن کشیده بودن که ما رو ببینن، با دیدن قیافه من یهو زدن زیر خنده. سودا لب و لوچه اش آویزون شد و چشماشو گرد کرد. دختره ی خل و چله آب زیر کاه تنبل!
    دستمو انداختم رو شونه اش و گفتم:
    ببین کوچولوی من. اگه یه خواهش داشتی دیگه سوالت چی بود؟ بعدشم بذار بگم که تقلب توش نیست. رو من حساب نکن ها.
    انگشتمو زدم به پیشونیش و با خنده گفتم:
    هنوزم تو خر کردن آدما حرفه ای نشدی.
    بعد هم رومو ازش گرفتم و به راه افتادم. دخترا هم دنبالم اومدن که به ثانیه نکشید که صدای جیغش در اومد!
    سودا:رایش! خیلی نامردی!
    دخترا غش غش می خندیدن.
    سرمو تکون دادم و از پیست خارج شدم. سودا هم اردک وار دنبالم راه افتاد.
    سودا:رایشی، توروخدا.
    در قفسه ای رو بستم:
    نه خواهش می کنم خواهش نکن.
    سودا:آخه رایش بدبخت می شما.
    بهار:گیر نده سودا دیگه. آخرش می بیننت.
    گلسا آدامسی انداخت تو دهنش:
    راست میگه دیگه. بشین خرتو بزن.
    سرمو تکون دادم و گفتم:
    دقیقا!
    سوییچ ماشین رو تحویل آقای امینی دادم و ازش خداحافظی گرفتیم. از ساختمون خارج شدیم و سودا شروع کرد:
    بابا همین یه بار! به جون خودم نرسیدم بخونم. مهمونی بودیم.
    گلسا:
    می خواستی به جای چپیدن کنار دختر خاله جونات بشینی بخونی که پاس بشی.
    بهار با ادا گفت:
    والا.
    با خنده سوییچ ماشین خودم رو از جیبم در اوردم و به طرف ماشین رفتم.
    سودا:
    بابا توهم هی گیر بده. دارم می گم...
    فریماه عصبی پرید وسط حرفشو گفت:
    اه سودا. تورو قران دو دقیقه زبون به دهن بگیر سرم رفت.
    من:بیا دیدی. این قدر حرف زدی، سه پیچ شدی که صدای فریماهی که همیشه آرومه رو هم در اوردی.
    تا اینو گفتم بهار و گلسا یک صدا رو به سودا گفتن:
    بابا تو دیگه کی هستی!
    سودا با لج بچه گانه ای پاشو کوبید به زمین و اخم کرد که من و فریماه بهش خندیدیم. در ماشین و باز کردم که دیانا که غرق گوشیش بود حواسش جمع شد.
    تا نشستیم اول گفتم:
    سلام خوشگله. خوش گذشت؟
    دیانا نگام کرد و چیزی نگفت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    همیشه همین جور بود. مظلوم و ساکت گروهمون دیانا بود.
    ذاتا اینجور بود ولی باعث شده بود که هرکسی که باهاش آشنا می شد، تو دیدار اول فکر می کنه افسرده است!
    بهار نشست سمت چپش و گفت:
    من موندم این واقعا تنهایی رو به پیست رالی ترجیح می ده!؟
    فریماه همونط وور که زور می زد خودشو جا بده گفت:
    گلسا یکم برو اون ور تر!
    سودا که جلو نشسته بود پق زد زیر خنده. دیانا که از تکون تکون خوردنای بچه ها تحت فشار بود، با قیافه لوچ شده ای گفت:
    ترجیح نمی دم. می دونید که سرم درد می کرد گفتم یکم در سکوت باشم.
    گلسا لوده سر تکون داد:
    بله بله فرمایش شما صحیحه!
    فریماه کوبید به پهلوش و گفت:
    لهم کردی!
    گلسا:
    عه!
    با خنده استارت رو زدم و راه افتادم. همیشه این بساطو داشتیم. درست حسابی جا نمی شدیم. البته من که راحت بودم چون پشت فرمون بودم همیشه، ولی عقبی ها...
    بهار:
    صدبار گفتم سودا تو که ریزه میزه ای عقب بشین تا راحت تر جامون بشه.
    سودا لوس گفت:
    به من چه که فریماه گنده است!
    تو یه لحظه فریماه منفجر شد:
    من چاقم!؟
    من و بهار و گلسا از خنده پخش شدیم تو ماشین و سودا هم از ترس چسبید به شیشه! با تته پته گفت:
    من شکر و قند و نبات خوردم!
    فریماه که ازش انتظار نمی رفت که این قدر خشن باشه گفت:
    دیگه نخوری،قندت می ره بالا!
    بهار همون طور که اشک گوشه چشمش رو می گرفت، گفت:
    اگر قندشم بالا نره و نکشتش تو می کشیش.
    فریما غرغر کنان گفت:
    اصلا تقصیر رایش. با این ماشین سوسکیش، این نقدر کوچیکه که آدم جاش نمیشه.
    کپ کردم!ا چه پرو! حالا شد تقصیر ماشین من!؟ نگاه توروخدا. اینه جواب لطف من. بشکنه دستی که نمک نداره.
    من هر روز می رسونمشون ها. االا چون قد و هیکل داره، انداخت گردن ماشین عروسکه من! البته بی انصافی نشه هیکل فریماه حرف نداشت! اصلا هم ضایع نبود. اگه ماها معمولی بودیم اون بلند و تو پُر بود. صورتش هم سفید و گرد با چشمای آبی و موهای مشکی رنگ. وایسا ببینم من نشستم دارم از این تعریف می کنم!؟ دست از افکارم برداشتم و چشمامو گرد کردم و بلند گفتم: بله!؟ داری در حق سوزی من بی انصافی می کنی!؟ ببخشید که چهار نفرید با اون کله های گنده اتون! معلومه زیر هم له می شید. نشنوم به عروسک من توهین کنیدا.
    فریما پشت چشمی نازک کرد:
    برو بابا.
    گلسا:بی خیال شو رایش جون مادرت. برو شب شد.
    من:دارم می رم دیگه.
    سودا: وای من دیر برسم مامانم منو کشته.. تازه اگه امتحان رو هم خراب کنم که...
    ادامه نداد و زیر چشمی به من نگاه کرد که ببینه عکس العملم چیه که یهو دخترا از پشت گفت:
    سودا... اهه!
    سودا فورا خودش رو جمع کرد:
    خیلی خب بابا، مگه چی گفتم.
    زیر لب گفتم:
    آب زیر کاه!
    بلند ادامه دادم:
    من که می دونم دردت چیه. تو نگران رفتار مادرت نیستی چون اگه شب با ما خونه هم نری چیزی بهت نمیگن ولی باید بگم که.... چاییدی!
    قهقهه دخترا سقف ماشین رو شکافت! سودا انگار بادشو زدن!
    از حالتش خندم گرفت اما نشون ندادم و توجه ام رو دادم به رانندگیم. ولی سودا بی خیال نشد و کوبید به شونه ام:
    نامرد. خیلی بدی، هی حال منو بگیر.
    ریز خندیدم و بعد سریع حالت عادیم رو به خودم گرفتم.
    باقی مسیر به بگو بخند طی شد. خوبی این برو بیا ها این بود که خونه هامون زیاد باهم فاصله نداشتن و تو دو منطقه نزدیک به هم تقسیم می شدیم. مقصد اول خونه گلسا اینا بود.
    پیاده که شد گفت:
    فردا تو یونی می بینمتون.
    بهار:ای بابا بدبختی داریم ها. بعد این همه خستگی فردا باید امتحانم بدیم.
    دیانا:
    خب می خواستی امروز بعد دانشگاه نیای تو پیست ول بچرخی که خسته بشی، می رفتی درستو میخوندی.
    بهار با چشمای گرد شده نگاهش کرد:
    عه خب لازم بودا. چند هفته دیگه مسابقه ها شروع میشن.
    گلسا:خانوم ها بحث نکنید. خدا کریم تا فردا شاید مخ استادو زدیم.
    من:خیلی خب بابا. پس بریم تا فردا.
    گلسا:بله دیگه. پس خداحافظ.
    و این شد که من بحث رو فیصل دادم و از گلسا خداحافظی گرفتیم.
    تا راه افتادیم دیانا گفت:
    یکی نیست مخ خودشو بزنه از شرش خلاص بشیم!
    چشمام گرد شد! چی می گـه این؟ غیبت!؟ عه!
    سودا و بهار بلند گفتن:
    دیانا!؟
    دیانا گوشی تو دستشو تکون داد:
    ها؟ چیه؟ مگه دروغ می گم؟ دختره ی شیطون.
    خنده ای سر دادم:آها از اون لحاظ. آره ولی ما که می دونیم چیزی تو دلش نیست.
    سودا شیطون گفت:
    به جز روده و...
    بهار نذاشت ادامه بده و با جیغ گفت:
    سودا بسه.
    من و سودا و دیانا خندیدیم.
    دیانا:آره می دونم قصدی نداره و اون جوریا نیست. منم شوخی کردم.
    سودا:شیطونی های گلسا تو آهنگ و رقـ*ـص و آدامس جویدن خلاصه می شه.
    من:خله دیگه. خلافاش هم بچگونه است.
    بهار:به طریقه ای که می شه گفت از هفت تا تخته شش تخته رو نداره.
    سودا:اون شش تا تخته اس.
    بهار:نه هفت تاس!
    سودا:می گم شش تاست بگو باشه.
    بهار با ادعای دانایی گفت:نه دیگه میگم هف...
    دیانا تند خودشو تکون داد و با صدای تیزی گفت:
    اهه بسه... سرمو بردین، حالا هر کوفتی که هست.
    دخترا زیپ دهن هاشونو کشیدن و راست نشستن تو جاشون!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    چه عصبی شده امروز این دختر. نمی دونم چش شده!
    از تو آینه نگاهی به دیانا انداختم و گفتم:
    می گما... امروز چه خشن شدی بلا!؟
    دیانا با بی حالی دستشو به پیشونیش زد:
    لعنت به میگرن!
    قیافه ام ناراحت شد:
    الهی بگردم.
    سودا کوبید به شکمم:
    زهرمار...
    ادامو در اورد:بگردم. مگه پشه ای!؟
    چشم غره ای بهش رفتم:
    پشه خودتی بی شعور. اگه بچه داشتم با این ضربه افتاده بود!
    بهار دهنش باز شد:
    اهه!
    دیانا آروم خندید:
    خدا نکنه.
    چشمامو چپ کردم:
    چی؟ که بچم نیافته؟
    صدای خنده دخترا اجازه نداد جوابمو بده و خودشم به خنده افتاد.بالاخره بعد از کلی فک زدن و غیبت و چرت و پرت گویی، دونه دونه روونه خونه هاشون کردمشون!
    انگار جوجه هامن. والا! خندم گرفت. البته یه چیزی شبیه اینم بود، چون رهبر اکیپمون بودم! به انتخاب خود دخترا ها. چون به یه کاپیتان برای گروه رالی هم نیاز داشتیم که دخترا گفتن تو باش. جلوی خونه که رسیدم، قبل از هر حرکت من ماشین خاموش کرد! چشمام اندازه دوتا توپ تنیس شد! چش شد!؟
    فرمون رو تکون دادم که دیدم بله. قفل هم کرده!
    مبهوت گفتم:زرشک! فرمون فرمون که می گفتن این بود!؟
    بار چندمته که داری خراب می شی سوزی من!؟ البته حقم داره ها!
    ماشینم یه سوزوکی قرمز جیـ*ـگر بود که اسمش رو گذاشته بودم سوزی. متاسفانه از زمانی که دستمه حدود ده پونزده باری کوبیدمش به انواع و اقسام در و دیوار و درخت تا که دست فرمونم درست شد! الان یکم پریشونه از دستم! اما خب دلم رضا نمیشه بدمش بره. به رحال اولین ماشینه و کلی خاطره! پوفی کشیدم و سرمو بردم بالا:
    قربونت برم موردی نداره. با این شانسی که بهمون دادی بازم فداتیم.
    سری تکون دادم و کوله ام رو برداشتم و پیاده شدم. درشو قفل کردم و به طرف خونه راه افتادم.
    خونه ی ما یه خونه دوبلکس بود که عاشقش بودم.
    بزرگ بود و حیاطش سر سبز. مخصوصا الان که تابستون بود و قشنگی هاش بیشتر بود. کل زندگیم و خاطرات دوران کودکیم تو این خونه خلاصه می شد. نمای بیرونش سفید و مشکی و نارنجی بود! یکم اون طرف تر استخر بود و کنارش باغچه. پشت خونه هم یه باغ کوچولو بود که محل پلاس شدن من روی تاب توش بود! بعد از نگاه کوتاهی به اطراف، وارد خونه شدم. مثل همیشه صدامو انداختم پس کله ام:
    سلام اهل خونه. من اومدم، کجایی مادر خونه؟
    نگاهمو دور دادم تو خونه. هیچ کس تو سالن نبود اما سوت و کورم نبود و همه جا روشن بود. صدای مامان از تو آشپزخونه به گوشم رسید:
    سلام دخترم خوش اومدی.
    با شنیدن صداش روحم شاد شد. سر کشیدم که با دیدنش پشت اوپن ذوق زده شدم. به طرفش پرواز کردم و گفتم:سلام مامانی جونم.
    محکم گونه هاش رو ب*و*سیدم:
    چه طوری عشق من؟
    مامان با اخم نمکیش صورتش رو پاک کرد:
    ای دختر خدا بگم خیرت بده. باز اومدی تف مالیم کردی.
    بی توجه به حرفش خندیدم و گفتم:
    می گم مامان جونم، با این ملاقه و پیش بندت چه قلقلی شدی... یه کلاه کم داری ها.
    مامان با اعتراض و اعصابی داغون گفت: رایش! الان این یعنی من چاقم دیگه! اعتراف کردی دیگه.
    خودمو دادم عقب و غش غش خندیدم.
    مامان:بسه دختر.خوش خنده ی سرخوش!
    اشک گوشه چشمم رو گرفتم و بریده بریده گفتم:
    وای مامان... مگه بده؟
    مامان رو کرد طرف گازش و گفت:
    نه اصلا بد نیست. همیشه به خوشی. فقط موندم تو کی جدی هستی؟
    با لبخند زل زدم بهش و هیچی نگفتم. مامانم دنیام بود. یعنی همه خانواده ام دنیام بودن. البته به جز بلای جونم که.... سرمو تکون دادم. وویی نسبت هیچ کس نشه. فکر کردن بهش هم آدمو خل می کنه.
    یهو گفتم:
    عه راستی مامان... چی درست کردی؟
    مامان:قیمه.
    با لودگی گفتم:آخ جون. از سیب زمینی هاش نگه دار برام ای لاوه من.
    مامان سری تکون داد:
    باشه نمک پاشه من.
    ریز خندیدم. مامانم از این دلقک بازیام دیوونه شده بود و نمی دونست سر به کجا بذاره. برای همین خودم بهشون گفته بودم من نمک زندگیتونم پس بهم بگید نمک پاش و اونا هم چقدر از این حرفم ریسه رفته بودن! این حرفشو واسه خنده زده بودم ولی جدی جدی شده بود لقبم! والا! بد که نبود شاد کردن روح خانواده؟ بود!؟ نه!
    سری واسه خودم تکون دادم و کوله ام رو روی اوپن کشیدم:
    مامی من می رم دوش بگیرم.
    مامان:
    باشه.
    چرخیدم و مسیر اتاقم رو سر گفتم که صداش به گوشم رسید.
    مامان:
    معلومه هرروز دوش لازمی. تو این گرما می ری بین ماشین ها... خدا خودش به خیر بگذرونه.
    همون طور که از پله ها بالا می رفتم لبخند گشادی زدم. این مادر ما چه قدر با علایق ما مشکل داره ای خدا!
    هیچ وقت نمی گـه رالی یا پیست رالی. همیشه می گـه ماشین و ماشین بازی. وارد اتاق شدم. جدای این که چه قدر سخت بود راضی کردنشون برای رفتن به این حرفه. کوله ام رو پرت کردم روی میز تحریرم و شروع کردم به باز کردن دکمه های مانتوم. جدای خونواده و بقیه چیز های دوست داشتنی، رالی هم یکی از چیزهایی بود که عاشقش بودم. وارد حمام شدم و بعد از در اوردن لباسام زیر دوش آب خنک ایستادم. ماشین های رنگارنگ و سرعت حس دیوونگی بهم می داد! چیزی که بودم، چیزی که انتخاب کرده بودم. دیوونگی! لبخند باحالی زدم و چنگ زدم تو موهای کفیم. این جوری هیچی نمی تونست بهم غلبه کنه. چون این جوری فقط من بودم و خنده هام و خوشی هام.... بدون فکر و خیال. هوم و البته بیشتر انرژیم رو هم روی رالی گذاشته بودم. بعد از این که هجده سالم شد، بیشتر از اینکه به یه رشته خوب برای دانشگاه باشم، فورا گواهینامه گرفتم! بعد از اون هم رفتم برای آموزش رالی تا خیلی خوب جا افتادم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    الان شش ساله که تو مسابقه های شهری شرکت می کنم که خدا رو شکر یکی پس از دیگری با موفقیت و بُرد پشت سر می ذارمشون. جدیدا هم تصمیم دارم مسابقاتم رو جدی کنم و شاید مسابقات جهانی! دانشگاه هم مهندسی کامپیوتر میخونم و ترم شش هستم. با دخترا هم تو دانشگاه آشنا شدم و به صورت جدی به یه اکیپ تبدل شدیم. البته با سه نفرشون.... با بهار و فریماه از راهنمایی باهم بودیم، وقتی رفتیم دانشگاه هم همو ول نکردیم و یه رشته رفتیم! اون جاهم با گلسا و دیانا و سودا آشنا شدیم و از قضا هممون عاشق قان قان! (همون رالی!) بودیم، یه گروه تشکیل دادیم به اسم«طوفان»! و این شد که تا به این لحظه باهمیم و به یاری خدا یقه همو ول نکنیم! از افکارم خندم گرفت! ای بابا رایش بسه جان عزیزت... بریم تو فاز اصلی! خیلی جدی دست بردم دوش رو از جاش در اوردم و مثل میکروفن جلو دهنم گرفتم. در کنار حرکات ریزم شروع کردم به خوندن:
    باشه تو خوبی دیگه ، برو بابا حالی نیست
    با یکی دیگه دوست شدیو اهـــه ، اینم مالی نیست که
    دیگه هم بازیت نیست ، دلم دروازه نیست
    هی می پیچی میکنی ماست مالیش
    من که پی گیرت نیستم ، تو دنبال داستانی
    فکر نمیکردم عین همه شی ، به ما که خیرت نرسید
    رفتی تو بیبی، بعدش چی؟
    گفتی محاله بد بشی
    تازه فهمیدم مردش نیست
    تنها شد اون موقع است که میاد
    دیگه جفتمون مقصریم و من دلم شکسته زیاد
    اصلا ازت خوشم نمیادوو
    اصلا ازت خوشم نمیاد
    باشه تو خوبی، پسره ی مودی
    منو می خوای چی کار دیگه تو که با کل شهر بودی
    ندیدم شبیه تو، قلبمو شکستی چه طور می تونی با این همه آدم دوست باشی.
    آفرین به تو!
    ولی منو دیگه نمی بینی اصن، حتی تو خوابتم
    هرچی بخوری دروغی قسم، بگی به یادم
    یهو صدامو بردم بالا:
    آها
    تنها شد اون موقع است که میاد
    دیگه جفتمون مقصریم و من دلم شکسته زیاد...
    اصلا ازت خوشم نمیاد اووو اصلا ازت خوشم نمیاد
    تو خوبی از هانا
    از کارای خودم غش غش خندیدم و دوش رو باز کردم. بلند گفتم:آخه بی چاره تو که اصلا وجود نداری که من ازت خوشم نیاد!
    و دوباره غش غش خندیدم. سری به نشونه تاسف برای خودم تکون دادم. منم خلم ها! اونم خیلی زیاد!اما اشکال نداره. همون بهتر که وجود نداره. برای خودم سینگلانه عشق می کنم! زبونی به فرد خیالی در اوردم و مشغول شستن خودم شدم. بعد از یه حمام حسابی، حوله رو پیچوندم دور خودم و بیرون اومدم. اول از هر چیزی چشمم خورد به لباسای ریخته شده ی روی تخت و زمین. اوپس!اگه یه روزی قرار باشه تو اون دنیا چیزی رو اعتراف کنم، اینم باید بگم که متاسفانه یکم شلخته ام. یکم!.... اوم یکم بیشتر از یکم!
    اوه بسه چقدر حرف می زنم. رو کردم به آینه اتاقم. زل زدم به صورت بی رنگم. بله بی رنگ.... با حموم همون یه ذره چیزی که سابیده بودمم پاک شده بود! اما کم لطفی نشه، قربون اون بالا سری برم یه نگاه کامل بهم انداخته و از قیافه چیزی کم ندارم. موهای مشکی خیسم رو که حدودا تا زیر کتفم میومدن رو پرت کردم عقب و انگشتای اشاره امو روی ابروهام کشیدم تا صاف بشن. بدنم رو خشک کردم و یه تی شرت سرمه ای و یه شلوار مشکی چسبان پوشیدم. همون طور که موهام رو خشک می کردم رفتم طرف میز تحریرم. باید درس بخونم.
    بی هوا کوله رو کشیدم:
    ای تو روحت سرابی که...
    با گیر کردن کوله و بلند نشدنش حرفم قطع شد! با تعجب زل زدم به کوله.
    من:
    واه... این چش...
    با دیدن چیزی که زیرش بود کپ کردم! چسب!؟چسب از کجا!؟ نگاهمو دور دادم روی میز. هی! همه جای میز چسب ریخته بود! اخه چه طور... یهو جرقه ای تو ذهنم زده شد!
    با شناختن مجرم، بدون کنترل روی رفتارم چشمامو بستم و از ته حلقم جیغ زدم:
    رایان!
    صدام پیچید و پیچید تا به سقف خورد! اصلا خونه با کل وسایلش رفت تو دهنم اما می دونستم که حتما صدام به گوشش رسیده! دود از کله ام بلند شده بود. که رو میز من چسب خالی می کنه آره!؟ با صورتی سرخ از عصبانیت از اتاق خارج شدم.
    داد زدم:
    رایــان کجایی!؟
    همین لحظه رایان در حالی که چشماشو می مالید از اتاقش اومد بیرون.
    رایان:
    ها. چه خبره اینجا؟
    ها پس بگو. آقا خواب بودن. دیگه صبر نکردم و با حرص رفتم طرفش:
    می کشمت پسره ی مارمولک!
    رایان تا فهمید جریان چیه، به خودش اومد و پا به فرار گذاشت! منم کم نیاوردم و افتادم دنبالش. رایان همون زور که پله ها رو رد می کرد با داد و بی داد گفت:
    مامان... مامان کمک... یه چیزی بهش بگو، باز افتاده دنبال من.
    جیغ زدم:
    ساکت شو پسره ی پررو. چیه من بی جهت افتادم دنبالت!؟ این چه غلطی بود که کردی هان؟
    وارد سالن شدیم.
    رایان:
    چه غلطی؟ من که خواب بودم!
    با حرص گفتم:
    که خواب بودی ها؟ پس کی چسبو چپه کرده رو میز من!؟
    مامان همون طور که دستاشو خشک می کرد اومد بیرون از آشپزخونه و گفت:
    باز چرا افتادین به جونه هم؟ شماها یه روز باهم بساز نیستین؟
    رایان که پشت مبل سنگر گرفته بود گفت:
    د آخه بدبختی این که این بی دلیلم پاچه منو می گیره!
    جیغ زدم:سگ خودتی! مامان این پسر تخست میز تحریر منو به گند کشیده.
    رایان فورا گفت:
    دروغ!
    دیگه تحملم تموم شد و دویدم طرفش. قبل از این که در بره از پشت یقه اش رو گرفتم.
    حرصی گفتم:
    من پاچه می گیرم، دروغ می گم بعد تو پسره گوگولی مامانی دیگه. ها؟
    گوشش رو گرفتم و پیچوندم:
    چرا این کارو کردی؟ زود بگو!
    رایان با درد گفت:
    آی آی آی رایش... رایش به خدا.
    گوشش رو کشیدم:
    بگو!
    دادش در اومد.
    با ادای گریه گفت:
    آخ آخ. به خدا فقط خواستم سر به سرت بذارم، آیی!
    مامان:
    ولش کن رایش. خودم به حسابش می رسم.
    نه خب اون جوری دلم خنک نمی شد!
    با اخم توپیدم به رایان:
    مگه من با تو شوخی دارم بچه!؟
    رایان با ل*ب و لوچه آویزون گفت:
    ببخشید ببخشید، غلط کردم. تکرار نمی شه آجی... ولم کن.
    با مسخرگی خندیدم:
    نخیر فکر کردی. من دارم برات!
    هلش دادم عقب:
    برو تو اتاقت تا بیام.
    رایان با احساس خلاصی از هرگونه دردسر و تنبیه با همه توانش دوید طرف پله ها! مامان سری تکون داد و همونطور که برمی گشت تو آشپزخونه گفت:
    از دست شماها... خوبه رایکا رفت و میدون رو برای شماها خالی کرد.
    رایکا خواهرم بود که سه سال از من بزرگتر بود و مزدوج شده بود! راه افتادم طرف پله ها و گفتم:
    نه مادر من. اینا تاثیرات رو دادنه زیاده!
    تند تند پله ها رو رد کردم و وارد اتاقم شدم. یک پدری ازت در بیارم رایان خان... البته دور از جون بابای گلم! رایان برادرم بود که یازده سال سن داشت. بخوام واضح و راحت بگم در واقع اربـاب شیطان بود! یعنی هوا هم از دستش آسایش نداشت چه برسه به باقیه چیزها! از شانس خوب من، ایشون هروقت حوصلش سر می رفت یا دلش میخواست هر برنامه یا فکری داشت یا روی من یا روی وسایلم پیاده می کرد! من هم در کمال مظلومیت و بیچارگی هفت هشت ها سکته قلبی مغزی رو رد کرده بودم! زلزله ی دو هزار ریشتری! حالا خوبه شانس اورده روکش میزمو به گند کشیده نه خودش رو! روکش طرح دار میز رو برداشتم و از اتاقم رفتم بیرون.
    چند قدم بین اتاقامون رو طی کردم و بدون در زدن وارد شدم. اتاقش غرق تاریکی بود و خودش وسط اتاق روی زمین نشسته بود. با دیدن من قیافه مغرور مخصوصش رو به خودش گرفت و پرید رو تخت قرمزش که شکل یه فراری بود.
    پسره ی گنده با این که بزرگ شده بازم هم چین تخت هایی سفارش می داد.
    رایان:هی دختره، شما در زدن بلد نیستی؟
    با صداش دست از فکر و خیال برداشتم. روکش میز رو پرت کردم جلوش.
    من:نه چون ادبمو تقدیم تو کردم. اینو می گیری و به عنوان تنبیه ات با ناخون چسباشو می کنی و با همه تلاشت سعی می کنی مثل قبلش بشه.
    تو دلم ادامه دادم:
    که البته غیر ممکنه.
    رایان از تنبیهی که براش در نظر گرفته بودم، دهنش و چشماش اندازه توپ تنیس شده بود.
    چند ثانیه بعد به خودش اومد و با اخم گفت:
    با همه تلاشم سعی کنم!؟ متاسفم نمی خوام.
    با اخم ل*بامو بهم فشار دادم. بزقاله منو مسخره می کنه.
    البته دروغ گفتم!اصلا شبیه بزقاله ها نیست! رایان با وجود سن کمش خیلی خوشگل و جذاب بود! خودم که عاشق موهاش بودم! سریع سرم رو تکون دادم. اهه باز من از اونی که بلا ملا سرم اورده تعریف کردم!؟ فورا به خودم اومدم و توپیدم بهش:
    حرف نباشه جوجه فکلی... کاری که گفتم رو میکنی وگرنه پول تو جیبیت هم قطع می شه!
    رایان بهت زده گفت:
    چی!؟
    من:
    همین که گفتم... یالا دست به کار شو.
    رایان تخس نگاهم کرد. فهمید راهی نداره و نمی تونه در بره، محکم نفسش رو بیرون داد و افتاد به جون روکش!
    چرخیدم طرف میز کامپیوترش. از تو کشو سی دی های بازی رو برداشتم و تو هوا تکونشون دادم: د
    رضمن تا دو هفته خبری از بازی کامپیوتری نیست!
    یهو فریاد زد:
    چی!؟این خیلی نامردیه!
    بی توجه به داد و بی داد هاش از اتاقش رفتم بیرون. درسته گفتم خیلی منو دق می ده، ولی نگفتم که حالشو نمی گیرم! رایان جونش بسته بود به بازی های کامپیوتری و این بهترین راه برای اذیت کردنشه! تحت تاثیر افکارم، خبیث خندیدم و رفتم تو اتاق. چون بد موقع بود خواب رو پس زدم و حین درس خوندن لباسام رو جمع کردم و یکم تمیز کاری کردم. موقع شام وقتی صندلی خالی بابا رو دیدم گفتم:
    مامان... پس بابا؟
    مامان ظرف خورشت رو روی میز گذاشت و گفت:
    زنگ زد گفت کارش یکم طول می کشه.
    رایان بی توجه شروع کرد به دو لپی خوردن. پوفی کشیدم و تو جام جا به جا شدم. بابا تاجر جواهرات بود. اندازه مامان دوستش داشتم. من که فکر نمی کنم کار خودش خیلی سخت باشه ولی گاهی اوقات پیش می اومد که بعد شام به خونه بیاد. دوست نداشتم زیاد خودش رو خسته کنه ولی اونم کم غرق کار نبود ها!
    *****
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    روی نیمکت حیاط دانشگاه نشسته بودم و حین انتظار ملت رو دید می زدم. یکم دیگه باید می رفتیم سر جلسه امتحان اما به خاطر سودا معطل شده بودیم.
    بهار: عجب هواییه ها.
    فریماه: خیس عرق شدیم که.
    بهار: آره ولی یه نسیم که میاد.
    نگاهش کردم و گفتم:
    چی می گی بابا؟! همین گرما سودا رو به این روز انداخت ها.
    دیانا غر زد:
    از تابستون متنفرم.
    سری به نشونه تاسف تکون دادم و به سودا که کنارم بود نگاه کردم. الهی! بی چاره رنگش زرد شده بود. خودش یه پوست گندمی داشت، ولی به محض اینکه یکم حالش بد می شه قیافه اش زار می زد.
    -بهتری سودایی؟
    تکیه اش رو از پاهاش گرفت و رفت عقب:
    اوهوم.
    -صدبار گفتم این قدر هرچیزی رو تو خودت نریز، مخصوصا اول صبحی.
    سودا نالید:عه! خوبه الان خودت گفتی به خاطر گرماست ها.
    سری تکون دادمو گفتم:
    من گفتم ولی می دونم که نوتلا رو با ماست دادی بالا!
    یهو دخترها زدن زیر خنده.
    دیانا: په بگو. اول صبحی و ماست!؟
    بهار با خنده گفت:
    هی می گـه کسلم، کسلم. بله دیگه.
    من:بله پس چی؟! گرما در حاشیه اس.
    سودا اعتراض کرد:
    اهه بچه ها.
    فریماه:حرف نزن، اعتراض وارد نیست. یکم مراعات حال خودتو بکن حداقل.
    سودا لباشو داد جلو و چیزی نگفت. همون طور که زل زده بودم بهش، داشتم به این فکر می کردم که چه عجوبه ای هستش این! سودا دختری بود تو ب*غ*لی با قد متوسط. مو قهوه ای بود و چشم شکلاتی... ل*ب و بینیش هم کوچولو بود. با این که در ظاهر تو دل برو بود اما روحیه ی جغجغه رو داشت! شیطون بود و دهن دار! عشق خوراکی!امروز که اومده بود یونی یکم بی حال بود. بهش گفتیم چته، گذاشت پای گرما اما من که می دونستم نتونسته جلو شکمشو بگیره اول صبحی! با نزدیک شدن گلسا بهمون، دست از کله پاچه ی سودا کشیدم!
    بهار: چه عجب اومدی بالاخره.
    گلسا: سلف شلوغ بود خب.
    آبمیوه ای که دستش بود رو گرفت طرف سودا وگفت:
    بگیر بخور حالت جا بیاد.
    سودا گرفت و گفت:
    دستت طلا.
    -بخور، بخور دیر شد.
    سودا زود چند قلپ رو بالا داد.
    دیانا: بریم تا سرابی کچل پیداش نشده.
    بهار کیفش رو انداخت روی شونه اش و پشت کرد به ما تا رو به قبله بشه.
    دستاش رو برد بالا و گفت:
    خدایا خودمونیم می دونم می شنوی، بیا مارو از دست این سرابی به یه طریقی نجات بده که کسی هم شک نکنه.
    صدای خنده دخترا بلند شد. با خنده از روی نیمکت بلند شدم و گفتم:
    راه بیافت دلقک.
    سودا هم جمع جور کرد و بلند شد. راه افتادیم به طرف سالن...
    - گلسا آدامستو در بیار... من قصد ندارم تو سکوت جلسه با صدای ملچ ملوچ تو سرم بره.
    دخترا غش غش خندیدن.
    فریماه: راست می گـه. تازه سرابی هم ممکنه گیر بده... می دونی که چه اخلاقی داره.
    گلسا: خیلی خب بابا.
    دیانا: اینا رو بذارید کنار بچه ها. کی بریم پیست؟
    -من می گم هفته ی دیگه.
    بهار: آره چون اون موقع شاید یه سابقه ای به تورمون بخوره.
    فریماه یهو گفت:
    عه راستی گفتین پیست. یه خبر جدید دارم.
    با خنده گفتم:
    آخ جون خبرگذاری معینی. باز خبر اوردی.
    فریماه با اخم نمکی تشر زد و گفت
    :عه اذیت نکن تو هم.
    دخترا خندیدن. فامیلی فریماه معینی بود و از اون جایی که هرگونه خبر یا ماجرایی در اطراف اتفاق میافته، فریماه می دونه و به ما اطلاع رسانی می کنه. در واقع همیشه موثقه! برای همین ما هم همیشه با این جمله سر به سرش می ذاریم.
    بهار: بگو فری چه خبری؟
    فریماه اخم پررنگی کرد و گفت:
    کوفت و فری.
    سودا:
    اه بهار گند زدی که... مگه نمی دونی از اینکه بهش بگن فری متنفره.
    بهار با بدجنسی گفت:
    می دونم منم برای اینکه اذیتش کنم گفتم!
    فریماه یهو با حرص کوله اش رو کوبید به بازوی بهار. من و گلسا و سودا با صدا خندیدیم. دیانا طبق معمول جوش اورد و با صدای نسبتا بلندی گفت:
    خب بنال دیگه! خبر مرگت چه خبری داری؟
    با چشمای ورقلمبیده نگاهش کردیم! واه یه چیزیش می شه این، البته جای تعجب نداره.... به خاطر فضولیه. البته بیشتر اوقات سیم پیچی هاش اتصالی می دن!
    فریماه با ترس الکی گفت:
    آروم باش خانومی! نفس بکش، همه چیز امنه و خطری نیست!
    دخترا به زور جلو خودشونو گرفته بودن که نترکن!
    دیانا دستاشو تکون داد و گفت:
    مگه واسه آدم اعصاب و فشار و جون می ذارین!؟
    ریز ریز خندیدیم.
    سودا: خب حالا نمی گی؟
    فریماه با ناز گفت:
    نه یکم دیگه اذیتتون کنم بعد!
    بهار و گلسا با هم گفتن:
    اهه.
    سری تکون دادم و نزدیک پله ها شدیم.
    فریماه: همینه که هست، بعد جلسه...
    بهراد: به این جا رو. رایش خانوم و دارو دسته اش!
    دوستاش خندیدن و حرف فریماه قطع شد. پام روی پله متوقف شد و زل زده بودم به جلوی پام. بهراد... ای بهراد فرخی! صداش اون قدری بود که فقط دوستای من و دوستای خودش بشنون. دخترا با نگرانی به من و سمت راستم نگاه می کردن.
    بهار ل*ب زد و گفت:
    ای وای من!
    نگاهشون رو روی خودم حس می کردم. نفسمو دادم بیرون و راست ایستادم.
    فریماه: رایش. کاری نکن بیا بریم.
    چرخیدم طرف بهراد و رفیقاش که با نیشخند نگاهم می کردن. قدم اول رو به طرفشون برداشتم.
    فریماه فورا گفت:
    نه رایش ارزشش رو نداره.
    سودا:هیس.
    با فریماه بود. می دونستم که حتما بازوشم چنگ انداخته. پی خواست ساکتش کنه. حرفش باعث نشد متوقف بشم. تو وجودم نمی دیدم که در برابر تمسخر سکوت کنم. همون طور که به طرفشون می رفتم.
    بهراد با خنده زشتش گفت:
    چی شده خانوم بازرگان، تنها میای این طرف ها. یه وقت براتون بد نشه!
    احمق! بهراد هم کلاسم بود و کاری جز تیکه انداختن به دخترای دانشگاه نداشت! از اون جایی که من و دخترا همه جا باهم بودیم، هرجا می رسید شروع می کرد به حرف مفت زدن... درکل آدم مزخرفی بود! ولی من باید حال اینو بگیرم که غیر از این تو مرامم نیست! برای همینم لبخند زیبایی نشوندم روی ل*بم و مقابلشون ایستادم. علاوه بر دخترا نگاه چند نفری هم رومون بود. بدون این که چیزی بهش بگم رو کردم به محمد دوست صمیمیش.
    -ببخشید آقا محمد می تونم آب میوه اتون رو قرض بگیرم؟
    محمد چند لحظه متعجب نگاهم کرد و بعد با تته پته گفت:
    البته ولی... دهنیه ها!
    لبخند کجی زدم و گفتم:
    مهم نیست.
    محمد سری تکون داد و آبمیوه رو بهم داد. منم بدون هیچ حرف دیگه ای درش رو باز کردم و قدمی به جلو برداشتم.
    قبل از هر حرفی یا حرکتی، خیلی راحت دستمو بالا بردم و آبمیوه رو روی موها و پیراهن سفید بهراد خالی کردم! صدای هین دخترا و چندتا از دانشجوها بلند شد. بهراد که از تعجب نفسش بند اومده بود دستاشو بالا برد و دوستاش با چشمای بیرون زده نگاهش کردن! پوزخندی بهش زدم. خم شدم تو صورتش اما با فاصله!
    با جدیت گفتم:
    من برای له کردن تو به دارو دسته نیاز ندارم.
    راست ایستادم. بطری رو پرت کردم جلوش و ادامه دادم:
    حالا هم بهتره خونه لباساتو عوض کنی!
    این قدر تو شوک بود که اصلا حرفش نمی اومد. منم بی اهمیت بهش، پشت کردم بهش و به طرف دخترا رفتم.
    دانشجوها که دیدن جو راحت تر شده، شروع کردن به خندیدن. بیشتر پسرا از این صحنه لـ*ـذت بردن! نزدیک دخترا که شدم سری به نشونه ی«بریم»تکون دادم و وارد سالن شدم. اوصولا دختر شوخی بودم اما اگر پای نشوندن یکی سرجاش باشه، از هر کسی جدی تر می شدم! دست خودمم نبود!
    فریماه خودشو رسوند بهم:
    ای جونم جذبه.
    بهار: یعنی ترکوندی... پرپرش کردی اصلا!
    از جلد غرورم بیرون اومدم و خندیدم.
    دیانا: حقش بود پسره ی بیخود!
    من: خیلی خب، برید تو دیگه.
    سر تکون دادن... ولی دم در کلاس یهو ایست دادم!
    من:گلسا آدامس.
    دخترا خندشون گرفت. گلسا نفس پر حرصی کشید و آدامس تو دهنشو در اورد و پرتاب کرد تو سطل کنارش.
    گلسا: ها بیا. خوبه؟
    سرتکون دادم:
    آره... حالا بفرمایید.
    و بالاخره وارد شدیم.
    تو دو ردیف نشستیم... کم کم همه اومدن و بعد از یه ربع انتظار، سرابی تشریف فرما شد. برگه ها تقسیم شدن و سکوت سنگین طنین انداخت. البته در کنار وز وز مگس!! هرچقدر هم دخترا برای تقلب رسوندن بهم علامت دادن، توجه نکردم! خیلی زرنگن!؟ من درس بخونم بهشون برسونم اون وقت اونا نمره بالا بگیرن!؟ بعد از یک ساعت برگه ام رو تحویل دادم و از کلاس زدم بیرون. ده دقیقه هم به انتظار و زیر ل*ب ترانه خوندن گذشت تا که دخترا هم بیرون اومدن. اول از همه بهار عین فشفشه خودشو رسوند بهم و با مشت افتاد به جونم!
    بهار: دختره ی بدذات من اون همه رنگ عوض کردم چرا چیزی نگفتی هان!؟
    غش غش خندیدم و همون طور که سعی می کردم دستاشو کنترل کنم گفتم:
    فکر کنم اونی که باید داد و قال راه بندازه سوداس ولی انگار وضع تو از اون هم داغون تره!
    فریماه خندید:
    بسه بچه ها الان آبرومون می ره. آدم این جاست زشته.
    سودا کیف پولش رو شوت کرد تو کوله اش:
    هیچم این طور نیست. اتفاقا خیلی هم خوب دادم و نمره رو هم می قاپم.
    من و گلسا و بهار:
    اوهوع!
    دیانا: خب بریم دیگه.
    - بریم.
    از سالن رد شدیم. بهار یهو پرید هوا:
    عه فریماه خبرتو بگو الان یادمون می ره.
    تا اینو گفت دیانا هم چشماشو ریز کرد:
    ها خوب شد یادم انداخت. حالا یا میگی یا با سر بیام تو صورتت؟
    فریماه بی صدا خندید:
    می گم می گم.
    صداشو صاف کرد:
    دیروز مربی بهم زنگ زد گفت یه تیم رالی جدید اومده و قراره تو پیست ما مسابقه بذارن.
    دخترا تند نگاهش کردن:
    چی!؟
    با چشمای گشاد شده گفتم:
    دیروز بهت گفتن و تو الان داری می گی؟
    فریماه با نگرانی گفت:
    خب... مگه چی شده؟
    من:هیچی ولی این خیلی مهم بود.. خدا کنه جا پر نکنن.
    سودا خودشو هل داد وسط دیانا و گلسا:
    حالا اینو ول کن... نفهمیدی کی هستن و چرا اومدن اینجا؟
    فریماه:خب مربی گفت کاپیتانشون تو یه شهر دیگه بوده و حالا اومدن اینجا و تقریبا تیم جدیدی هستن اما نه تازه کار و خب دیگه این طور شده که انتخابشون پیست ما بوده و مثل این که باید یه مسابقه هم باهم داشته باشیم.
    هوم خب بد نبود حرفاش، ولی شنیدن کلمه«مسابقه»لبخند خاصم نشست روی ل*بم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    بهار با ذوق گفت:
    آخ جون پس قراره به حساب یه گروه دیگه هم برسیم!
    گلسا با احساس خفن بودنش گفت:
    ایول.
    و با بهار دستاشونو بهم کوبیدن.
    فریماه سرتکون داد:
    شاید ولی...
    دیانا: ولی چی؟
    فریماه: یه موضوع دیگه هم هست!
    سودا: چی؟
    فریماه با من من گفت: خب اونا یه گروهه پسرن!!
    یهو همه با هم گفتیم:
    چی!؟
    فریماه: اه خب همین دیگه.
    با چشمای گرد شده گفتم:
    فکر کنم دیوونه شدی فریماه! آخه این که ممکن نیست.
    بهار:اونا اجازه ندارن.
    گلسا بلند گفت:
    مسابقه بین یه گروه پسر و دختر!؟
    دیانا دهنش رو گرفت:
    هیس.... مردمو جمع کردی دورمون بابا.
    و فریماه رو تکون داد:
    تو مطمئنی فریماه؟
    فریماه کلافه گفت:
    آره دیگه، مربی خودش گفت... بعدشم ما که جهانی نرفتیم. مسابقه شهری و بنا به گفته ای خودمونیه! کسی نمی بینه، پربی هم مشکلی تو این کار ندیده. تازه گفت که ماها نسبت به بقیه گروه ها برتر بودیم حالا با اومدن اینا نیاز به یه سنجش هست که ببینیم به کی بیشتر بها بدیم.
    اخم کردم:
    چه احمقانه و کورکورانه!
    سر تکون داد:
    موافقم.
    گلسا انگشتشو بالا داد:
    منم! آخه اینا دیگه از کجا پیداشون شد؟
    دیانا: حالا که چی. مجبوریم دیگه.
    سودا:آره واقعا. چون ممکنه جایگاهمون رو از دست بدیم!
    نگاهی بهش انداختم که یعنی خیلی نابغه ای!
    سودا نگاهمو که دید، سرشو تکون داد:
    چیه خب!؟
    نفسمو دادم بیرون:
    همچین چیزی نمی شه.
    بهار: چه طور؟
    به راه افتادم: نمی ذاریم میدون براشون باز بشه. با بردمون ردشون می کنیم برن همونجایی که بودن.
    دخترا با شنیدن این حرف و گرفتن ماجرا، نیششون باز شد و با خباثت خندیدن. منم لبخند کوچیکی زدم و از یونی خارج شدیم.
    گلسا: خب بروبچ. هرکی رود به راه خود. تا دیداری دیگر بدرود.
    همه برای هم سرتکون دادیم و خداحافظی گرفتیم. سوار سوزی که تازه از بیمارستان! اورده بودمش شدم و راه افتادم به طرف خونه. حرفای فریماه ذهنم رو مشغول کرده بود. ما برای شناخته شدن تو اون پیست و آدم هاش خیلی تلاش کرده بودیم. سخت بود راضی کردنشون برای اعتماد به یه گروه تازه کار. هرچند پدر من خیلی پول داده بود و صحبت کرده بود. ولی حالا با پیدا شدن اینا کار ما سخت تر می شد. کلافه سری تکون دادم و پامو رو پدال فشار دادم. خیلی زود به خونه رسیدم. سوزی رو بردم داخل پارک کردم. درش رو قفل کردم و دست نوازشی بهش کشیدم:
    استراحت کن خوشگلم!
    ریز ریز به خودم خندیدم و دویدم طرف خونه. از همون دم در احساس کردم خونه داره می لرزه! با تعجب رفتم داخل که دیدم. بله! رایان خان خونه رو گذاشته رو کولش و داره قر می ده! اهنگ سلام از ساسی رو گذاشته بود و عین فرفره دور می خورد. اخمی از صدای آزار دهنده باندها کردم و گوشم رو گرفتم. رایان تا چشمش خورد به من، همون جور که ر*ق*ص گردن می رفت بلند گفت:
    سلام رایش خله. بالاخره اومدی. کاش نمی اومدی، تا الان از دستت راحت بودم.
    با چشمای گرد شده نگاهش کردم. اِ اِ اِ بچه پررو. ببین چی می گـه. انگار سر اورده. داد زدم:
    این قدر شکر نخور قند خون می گیری!
    رایان غش غش زد زیر خنده. همین لحظه مامان اومد بیرون از اتاق...
    مامان: سلام دخترم خسته نباشی.
    بلند گفتم:
    ممنون.
    به رایان اشاره کردم:
    مامان این چه خبرشه؟ کل خیابون داره میلرزه از دستش.
    مامان زد رو گونه اش. به طرف دستگاه پخش رفتم و خاموشش کردم که صدای مامان واضح شد.
    مامان:
    ذلیل مرده این چه بازیه که تو سر ما دار میاری؟ تو محل آبرو نداریم.
    رایان از زیر دست مامان در رفت و با زبون درازی گفت:
    خوب کردم. چهاردیواری اختیاری، دارم خوش میگذرونم دیگه... خوبه برم با دوستای ناباب و معتاد بشم!؟
    خشکم زد از این بلبل زبونیش. با تعجب داد زدم:
    ببند دهنتو جوجه. تو رو چه به این حرفا؟ برو اتاقت ببینم.
    مامان هم با حرص سرتکون داد:
    بس کن این کاراتو.
    رایان چیزی نگفت و سرخوش به اتاقش رفت.
    مامان: می بینی توروخدا. من چی می کشم از دست این.
    من:والا به خدا.
    مامان نفسشو با آه بیرون داد و رفت تو آشپزخونه. منم دنبالش.
    من: می گم مامان. از رایکا خبری نداری؟
    مامان:باهاش حرف زدم. ولی چه خبری؟
    من:هیچی همین جوری... دلم برای سوگل یه ذره شده.
    مامان با عشق گفت:
    الهی دورش بگردم... اونم تو دنیای خودش مشغوله بازی و شیطنته.
    لبخندی زدم و چیزی نگفتم. سوگل خواهر زاده ام بود. یک سالش بود. خوشگل و تو دل برو. بیشتر به رایکا رفته بود تا امیر طاها. شوهر خواهرم رو می گم، خیلی آقا بود. میونه اش با منم خیلی خوب بود. مهندس بود و خوشتیپ. نفس عمیقی گرفتم و راه افتادم به طرف پله ها. وارد اتاق شدم.
    مقنعه ام رو در اوردم و پرت کردم یه گوشه، مانتو و شلوارمم همین طور.
    صدای درونم:
    تنبله شلخته!
    اه ولم کن بابا. بعدا جمع می کنم. الان کار مهم تری دارم!
    پریدم رو تخت و گوشیم رو از جیبم در اوردم. شماره رایکا رو گرفتم و منتظر موندم! بعد از چندتا بوق...
    رایکا: الو؟
    با صدای کلفتی گفتم: سلام خانوم.
    جوابی نداد.
    -الو!؟
    صداش با تردید به گوشم رسید.
    رایکا: شما!؟
    -من یکی از کارکنان شرکت شوهرتون هستم. ببخشید که مزاحمتون شدم، می خواستم یه موضوع رو بهتون بگم.
    رایکا خشک گفت:
    دلیلی نمی بینم که شما با من کار داشته باشید. با همسرم تماس بگیرید.
    ریز خندیدم. دمم گرم که کارم حرف نداره. شک که نکرد هیچ بلکه به عادت همیشگیش حین صحبت با یه مرد غریبه لحنش سرد و خشک شد. واوو بر من! صدامو کلفت تر کردم:
    نه نه خانوم، اخه این به شما مربوط می شه... این حق شماست که بدونید.
    یهو صدای گریه سوگل به گوشم رسید!
    رایکا کلافه گفت:
    آقا لطفا زودتر حرفتونو بزنید من کار دارم.
    یواش زدم رو سـ*ـینه ام و بی صدا ل*ب زدم:
    الهی خاله دورت بگرده.
    سوگل جیغش در اومده بود. ولی دلیل نمی شد که من کرمم رو نریزم! تند و بی مقدمه چینی گفتم:
    خانوم من شوهرتون رو با یه زن تو رستوران در حال بگو بخند دیدم.
    چند لحظه سکوت! ابروم رفت بالا.
    آروم گفتم:
    خانوم!؟
    با صدای جیغش نفسم برید!
    رایکا: طاها!
    نزدیک بودم بزنم زیر خنده ولی از اون طرف نزدیک بود رایکا سکته رو بزنه!
    رایکا تند و تند با جیغ گفت:
    دروغگو.
    با صدای قهقه من ساکت شد!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    دلمو گرفتم و غش غش خندیدم. وای.... بچه تلف شد! صداش از پشت خط به گوشم رسید.
    رایکا: رایش تویی!
    اشک گوشه چشمم رو گرفتم:
    وایی خدا... چه حالی داد.
    یهو جیغ زد:
    می کشمت رایش. این چه مسخره بازیه که در اوردی؟
    با خنده گفتم:
    آخه دلم برای جیغ جیغات تنگ شده بود. به جز اینم راهی نداشتم دیگه.
    رایکا با حرص گفت:
    به خدا که تو درد نا علاج داری. آخه نمی گی تو این حرفا رو به من می زنی، من برم خراب شم رو سر طاها؟ اخه بازی بازی با زندگیه منم بازی؟
    آب دهنمو قورت دادم:
    نه قربونت برم... من که لو دادم خودمم، بعدشم طاها از این جور آدما نیست.
    رایکا محکم گفت:
    بله که نیست. توهم از این لوس بازیات دست بکش.
    دهنمو کج کردم:
    خیلی خب حالا بیا عین بچه آدم احوال پرسی کنیم.
    می دونستم الان پشت چشمی برام نازک کرده!
    رایکا: چون خواهرمی می بخشمت. چه طوری؟
    پاهامو جمع کردم رو تخت:
    هاها... عالی، خودتون خوبید؟ قلب من چطوره؟
    رایکا: خوبیم. قلبت هم مشغوله خوردن انگشتاشه.
    از زور ذوق انگشتمو گاز گرفتم:
    ای دردش به جونم.
    بعد بی هوا ادامه دادم:
    آقا خیلی نامردین شماها. من قیافه این بچه یادم رفته از بس که ندیدمش.
    رایکا: خب چه کاری از دست من برمیاد؟ به خدا اینقدر مشغله سرمون ریخته که وقت سر خاروندن هم نداریم.
    غر زدم:
    آخه یعنی چی؟ ببینم تو الان داری چی کار می کنی؟
    رایکا:من... هیچی، با سوگل بی کار نشستیم.
    یهو داد زدم:
    خب بگو! گارا ریخته سر امیرطاها تو چرا خودتو قاطی می کنی؟
    رایکا مظلوم گفت:
    خب منم به شوهرم مربوطم دیگه.
    حرص زدم:
    ای شوهر ذلیل... بلند شو بیا این جا.
    رایکا:چی؟ نه من نمی...
    -حرف نباشه. همین که گفتم، همین الان بلند می شی اون بچه رو میاری این جا تا جون ندادم. شب هم این جایید، به شوهرتم زنگ می زنیم بیاد اینجا.
    رایکا دید راهی نداره گفت:
    خب باشه. میرم آماده اش کنم.
    - آفرین. پس فعلا.
    رایکا: خدافظ.
    گوشی رو قطع کردم. آخیش بالاخره اون بلا رو می بینم. می دونستم که خود رایکا هم دل تنگه که زود قبول کرد. گوشی رو گذاشتم روی عسلی و دویدم بیرون اتاق.
    -مامان، مامان.
    مامان:جانم تو آشپزخونه ام.
    - می دونم طبق معمول.
    رفتم پیشش.
    مامان :چه خبرته باز؟
    با شکم رفتم رو اوپن: زنگ زدم به رایکا. شام این جان، گفتم که ترتیب غذا رو بدی فدات شم.
    مامان: باشه خوش اومدن، غذام به اندازه است. توهم برو پایین، پنج دقیقه دیگه میگی دلم درد گرفته.
    سرمو کج کردم و رفتم عقب. غذاهای مامان که آماده بود فقط خونه یکم به گرد گیری نیاز داشت که خودم انجامش دادم. بعدم فورا رفتم دوش گرفتم و لباس پوشیدم. ساعت 6:20بود که آیفون رو زدن. با هول و ولا دویدم طرفش و دکمه رو زدم. پریدم جلوی در و منتظر شدم. با ورود رایکا که سوگل به ب*غ*ل بود، جیغی کشیدم و دویدم طرفش.
    -وای سلام سلام. خوش اومدین.
    رایکا خندید:
    سلام مرسی.
    سوگل رو از ب*غ*لش گرفتم:
    بده به من این زندگانی رو.
    محکم گونه هاشو ب*و*سیدم:
    اومم نفسم...خوبی عزیزدلم؟
    سوگل که مچش تو حلقش بود صدایی از خودش در اورد که باعث شد با ذوق تکونش بدم و قربون صدقه اش برم.
    مامان اومد جلوی در: رایش دختر... باز تو به جای راهنمایی مهمون خودت پریدی تو حیاط پیشش؟ بذار بیاد تو بعد.
    رایان کنارش ایستاد:
    مامان بهش خُرده نگیر. جَو زده است دیگه.
    چشم غره ای بهش رفتم که رایکا خندید. نزدیک مامان رفت و بازار ماچ و ب*و*سه اشون گرم شد. داخل که شدیم، مامان نشست روی مبل و رایکا رو نشوند کنار خودش.
    مامان:
    رایش دخترم، برو دوتا لیوان شربت بریز بیار گلم.
    و گرم حرف زدن شد! ای بخشکی شانس! تازه خواستم بشینم با عشقم سوگل گپ بزنم ها! هی خدا شکرت. سوگل رو گذاشتم رو مبل کنار رایان و عین فرفره شربت رو آماده کردم و برگشتم پیششون.
    مامان: امیرطاها خوبه مامان؟ خیلی وقته سر نزده.
    رایکا:خوبه مامان جان، چی بگم والا.... پروژه های کاری ریختن سرش.
    دستای سوگل رو تکون دادم:
    اوهوع پروژه کاری... از وقتی زن طاها شدی کلاست رفته بالا ها.
    رایکا اخم کرد و با سرش گفت«بیشین بینیم بابا»!
    مامان: کَل ننداز بچه، خوبه این شوهر کرده، حقم داره خب... طاها هم خودش رو خسته می کنه.
    با اعتراض گفتم:
    مامان!
    رایکا شکلکی برام در اورد که با چشمای ریز شده نگاهش کردم!
    رایکا: چه کارش کنم مادر من؟ خودش می گـه من برای آینده سوگل نباید کم بیارم.
    ریز خندیدم:
    آفرین پدر نمونه. درست می گـه.
    مامان:تو سرت به کار خودت باشه، سعی کن خودت در آینده مادر نمونه ای باشی بچه!
    قیافه ام رو لوچ کردم و شغول بازی با سوگل شدم. خداروشکر این بچه منو خر فرض نمی کرد و با زبون آدم فضایی ها جوابم رو می داد‌. رایان هم هی انگشتاشو برای قلقلک دادنش جلو می اورد که من پسش می زدم. یکم به همین منوال گذشت که دوباره آیفون به صدا در اومد. رایان بی حرف از جاش بلند شد و دکمه رو زد. بابا بود، همه بهش سلام و خسته نباشید گفتیم. از دیدن رایکا خوشحال شد.
    بابا: به به چه عجب دختر بزرگم... از این طرفا، خیره بابا؟
    رایکا نمکی گفت:
    قربانت بابا... نه خب رایش اصرار کرد.
    بابا با لبخند جلو اومد و دستش رو روی سرم کشید: مگه به اجبار این شیطونک شما دور هم جمع بشید.
    ریز خندیدم که مامان تاییدش کرد. رایکا از جاش بلند شد:
    من برم به طاها زنگ بزنم.
    سری براش تکون دادیم که به طرف پله ها رفت با نگاهم بدرقه اش کردم. رایکا دختری با قد متوسط بود با چشمای مشکی رنگ. واقعا خانوم بود، خودم که همیشه می گفتم از من عاقل تر و صد البته آروم تره. یه مدت تو شرکت امیرطاها کار می کرد که بعد خبر رسید که بله دلداده شدن. دو سال از ازدواجشون گذشت تا که قصد به دنیا اوردن سوگل رو کردن. که الان هم خانوم کوچولو در کنار ماست. خوشبختیشون رو می شد به راحتی به چشم دید و ما به خاطر زندگی زیباشون از خدا ممنون بودیم. عشق و علاقه ام به خونواده ی خودم و خواهرم قابل توصیف بود. خدارو شکر می کنم که دارمشون.
    با صدای بابا از فکر بیرون اومدم.
    بابا: خانوم این عصرونه ی ما رو آماده می کنی؟
    مامان:می ترسم دیگه نتونی شام بخوری.
    از جام بلند شدم و به طرفشون رفتم.
    - عه مامان، چرا بابامو اذیت می کنی!؟
    رو کردم به بابا:
    قربونت برم الان خودم یه چیز بلا بهت میدم.
    بابا لبخند شادی بهم زد.
    مامان: ای دختره خودشیرین.
    ریز خندیدم و یه برش کیک با یه لیوان شربت از تو یخچال بیرون اوردم و گذاشتم جلوی بابا.
    -بخور بابا، ببین چه خوشمزه است... عالیه عالی.
    مامان اَبرویی بالا انداخت:
    اون وقت می شه بگید کی درستش کرده؟
    با نیش باز گفتم:مامان جونم که من بدم به بابا جونم.
    بابا از ته دل خندید و مامان با حرص الکی سرش رو تکون داد.
    بابا: دست دختر گلم درد نکنه، خوشگل خانوم.
    با ذوق خم شدم طرفش و از پشت ب*غ*لش کردم:
    الهی فدات شم. بهترین من.
    بابا با لبخندی که چشماشو چین می انداخت، دستمو تو دستش گرفت و ب*و*سه ای بهش زد. مامانم همون طور نگاهمون می کرد.
    بابا: البته اینم بگم که دست پخت مادرت نظیر نداره، عمرا که بتونی مثل اون غذا و کیک بپزی.
    با چشمای گرد شده گفتم:
    بابا!؟
    این دفعه مامان بود که سرخوش خندید. البته با همراهیه بابا! راست شدم و با ادا دستامو باز کردم:
    خانواده یعنی همین! چه قشنگ با خاک یکسانم کردن. دیدی تورو خدا!؟
    خودمم خندم گرفته بود. مامان رو کرد طرف گاز و همون جور که محتویات قابلمه اش رو هم می زد گفت: خیره آقا امروز خوشحالی؟
    بابا: مگه روزای دیگه چه طوری ام؟
    مامان:خوب. اما امروز نگاهت برق داره. خبری شده؟
    بابا آروم خندید:
    چه خوب می فهمی. بله یه خبر خوب بهم رسیده.
    مامان با کمی تعجب برگشت به عقب:
    چی؟
    بابا: امروز با پدرام حرف زدم، دارن میان تهران.
    با ابروهای بالا رفته گوشامو تیز کردم. پدرام دیگه کیه؟
    مامان:پدرام؟
    بابا سرتکون داد:
    آره، تو دوران سربازی باهم آشنا شدیم، وقتی ازدواج کرد و خانومش باردار شد، به خاطر کارش رفتن همدان... امروزم باهم حرف می زدیم که گفت خونه اش داره میاد تهران.
    ل*بامو دادم جلو و متفکر سرمو تکون دادم. اوم که این طور.
    مامان: آها به سلامتی.
    بابا:نگین می خوام ارتباطم رو باهاش حفظ کنم.
    زل زد به میز:
    خیلی وقته ندیدمش.
    لبخند زد:
    نمی دونم چقدر عوض شده،یاد اون دوران بخیر.
    همین لحظه رایکا اومد پیشمون:
    چی شده؟ کیو ندیدین!؟
    چرخیدم طرفش:
    هیچی، دوست بابا.
    از آشپزخونه خارج شدم که صدای مامان اومد.
    مامان: اشکالی نداره، همین که اومدن می ریم دیدنشون.
    دیگه حرفی گفته نشد. سوگل رو برداشتم و بردم اتاقم. یکی دو ساعت فقط با سوگل حرف زدم و بازی کردم که دیگه کف کَندم! بعد هم امیرطاها به جمعمون پیوست. یکمم باهم شوخی کردیم و خندیدیم. شام خوردیم و چند ساعت باقی مونده هم به صحبت گذشت. وقتی که رفتن، دیر وقت بود.
    منم که دیگه نا نداشتم یک راست رفتم تو اتاقم و روی تخت ولو شدم!


    *****
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    از همهمه ی دانشجوها کلافه شده بودم دیگه. با قدم های کوتاه و تند سالن دانشگاه رو طی می کردم که برم پیش بچه ها که یهو پام سر خورد! بهت زده چشمام گشاد شد و سریعا خم شدم تا خودم رو کنترل کنم! خداروشکر جلو ملت نیافتادم که ضایع بشم اما.... از شانس مزخرفم، برگه های جزوه ام به پرواز در اومدن و هرکدوم یه گوشه افتادن! از زور حرص و عصبانیت و خجالت ل*بمو محکم گاز گرفتم و چشمامو بستم. ای خاک بر سر دست و پا چلفتیت کنم رایش! نشستم رو زانوم و زیر چشمی اطراف رو دید زدم. دو سه نفر نگاهم می کردن... اونم خیلی عادی! بله! معرفت که ندارن بیان کمک. همون طور که زیر ل*بی غر می زدم مشغول جمع کردن برگه ها شدم.
    -ای مردشوره عواطف و احساساتتونو ببرم، سیب زمینی پسندی ها! انگار دستشون چپ میشه اگه...
    بهار: هی بچه ها! رایش.
    سرمو بردم بالا که دیدم بهار داره بهم اشاره می کنه و بچه ها هم کنارشن.
    به طرفم که اومدن، برگه ها رو مرتب کردم و راست ایستادم.
    گلسا: واه رایش این جایی هنوز... دو ساعته الافتیم.
    -بابا وسط راه چپ کردم.
    دیانا از دور برگه ای رو برداشت و نزدیکمون شد.
    به گلسا گفت:
    مگه نمی بینی.
    رو به من کرد و برگه رو تکون داد:
    مال توئه؟
    سرمو تکون دادم:
    اوهوم.
    ازش گرفتمش.
    فریماه: چرا برگه هات پخش زمین بود؟ خوردی زمین؟
    -نه نزدیک بود.
    سودا بی قرار گفت:
    خیلی خب دیگه، بیاید بریم مردم از گرسنگی!
    بهار خندید:
    بجنبید بچه ها تا تلف نشده.
    -بریم شکمو.
    اومدم قدم اول رو کردم که همین لحظه دوتا از مدیرا از کنارمون گذشتن.
    جبلی: پس براشون جا هست دیگه.
    مرادی: چک کنید.
    جبلی:اون که حتما... کلاسای مکانیک و عمومی خلوته پس برای اومدنشون مشکلی نیست. آقای مرادی اونا درخواست دادن و ترم هاشون زیاد نیست، تازه خدارو خوش نمیاد از درس هاشون بیوفتن.
    آقای مرادی سر تکون داد:
    خیلی خب، ترتیبشو بدین.
    و بعد صداشون دور شد.
    ما دخترا هم که عین دوربین نگاهمون افتاده بود روشون و دنبالشون می کردیم، تند بهم دیگه نگاه کردیم!
    -بروبچ! غلط نکنم خبراییه!
    بهار یواش گفت:
    آره ولی چی؟
    فریماه: ای بابا خب به ما چه؟
    نگاهش کردیم.
    دیانا: الان ته توش رو در میارم!
    و عین جت رفت!
    سودا: چش شد!؟
    گلسا وزنشو انداخت روی پای راستش و گفت:
    اینم کم خل نیستا!
    با تعجب به دیانا نگاه کردم که یکی از دخترا رو خفت کرده بود! اون که مینا جهان بخشه، اطلاعات دانشگاه و عزیزدله همه ی استاد و مدیرا! ولی دیانا با اون چه کار داره آخه؟ اوف. چند لحظه که گذشت، دیانا به طرفمون اومد. تا رسید بهمون بچه ها مسلسل بستن!
    فریماه: واقعا خبریه؟
    بهار به اصفهانی گفت:
    جریان چی چیس!؟
    سودا: راستشو بگو قراره ترور بشیم!؟
    گلسا به غش خودشو شوت کرد روی بهار:
    وای من نمی خوام بمیرم!
    یهو توپیدم بهشون:
    می شه ببندید یه دقیقه!؟
    خفه شدن!
    با آرامش به دیانا گفتم:
    این ها رو ول کن دیانا جان. بگو گلم!
    دیانا نفسی گرفت:ٍ
    مینا گفت که قراره دانشجو انتقالی بیاد.
    فریماه: عه پس چطور من نفهمیدم!؟
    با خنده مسخره ای گفتم:
    چون این در حیطه ی کاری تو نیست عزیزم.
    فریماه متفکر گفت:
    اوم راستم می گیا.
    بهار و گلسا خندیدن بهش.
    سودا: خب خب نفهمیدی دخترن یا پسرن؟
    بهار کوبید تو سرش:
    هو به تو چه!؟
    گلسا: ندود بدود!(منظورش همون ندید بدیده)
    سودا نالید:
    اه حالا هرچی، فعلا بیاید بریم من از حال رفتم.
    از سالن خارج شدیم. همون طور که به طرف چمنزار میرفتیم گفتم:
    جبلی گفت مکانیک و عمومی، این یعنی اونا دارن مهندسی مکانیک می خونن و ما تو واحدهای عمومی می بینیمشون.
    دیانا:آره، حالا اینا که مهم نیست.
    پوفی کردم:
    چه بروبیایی راه افتاده. اون از خونه اینم از دانشگاه.
    بهار: چی شده مگه.
    نشستیم روی چمن ها. همون طور که دره نوشابه رو باز می کردم گفتم:
    هیچی... خونواده دوست بابام اومدن تهران.
    سودا:خب چیش تو رو اذیت می کنه؟
    اومدم جواب بدم که...
    گلسا با تعجب داد زد:
    می خوان تلپ شن رو شما!؟
    زدم به پاش و با صدای تیزی گفتم:
    خدانکنه، کم بدبختی داریم ما!؟
    فریماه: پس چی؟
    یکم نوشابه خوردم:
    هیچی، باس بریم چاق سلامتی که من نمی خوام برم ولی خانواده گرام گیر پنچ پیچه دادن.
    بهار و سودا:
    ای بابا.
    فریماه:
    چرا نمی خوای بری؟
    اَبروهامو دادم بالا:
    مسابقه!
    گلسا: وای آره، خوب شد یادم انداختی ها.
    -بله دیگه.
    فریماه: یعنی افتادن تو یه روز؟
    - آره ولی جدای اون، خودمم حوصله این کارا رو ندارم.
    سودا: چه شانسی!
    دیانا :اشکال نداره، راضیشون کن که نری.
    سرمو تکون دادم:
    حتما، یعنی من کارتینگو ول کنم بریم دیدن یه خونواده ی هفت پشت غریبه؟
    دخترا که جواب این حرفو می دونستن، همه باهم گفتن:
    عمرا!!
    باهم خندیدیم. بعد از خوردن اسنک هامون، لباسامون رو تکوندیم و برگشتیم سرکلاسا. تا7:30 گیر بودیم.. آخر هم خداحافظی گرفتیم و نخود نخود هرکه رود خانه ی خود!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    وارد خونه شدم و همون طور که گردنم رو فشار می دادم به طرف پله ها رفتم.
    مامان:سلام رایش... دیر کردی.
    با صداش به عقب برگشتم.
    من: سلام مامان جان، کلاس ها طول کشیدن.
    مامان: خسته نباشی. اگه گرسنه ای بیا یه چیزی بخور. امشب رو هم خوب استراحت کن که برای فردا سرحال باشی.
    پله ها رو طی کردم و گفتم:
    گرسنه نیستم. ولی فردا چرا؟
    مامان:یادت رفت؟ دخترم باید بریم دیدن خانواده دوست پدرت و خوش آمد بگیم بهشون.
    دستم رو دستگیره در متوقف شد،پس بگو چشه.
    با خستگی نالیدم:
    مامان بازم این بحث تکراری؟
    وارد اتاق شدم. مقنعه ام رو انداختم روی تخت که مامان داخل شد. رو به روی آینه ایستادم، به زیر چشمام سیاهه که.
    مامان:بحث تکراری نیست دختر. اگه این قدر سماجت نکنی حرف تکراری نمی شنوی بچه.
    دستامو گذاشتم روی میز توالت. با آرامش گفتم:
    ببین مادر من. چون داری اصرار بیخود می کنی، آخه حضور من الزامی نیست. دوست من نیست که برم، دوست باباست... این طور بهتره شما بزرگترا برید، منم قرار نیست لولو بخورتم یا بی کار بمونم. دقیقا همون ساعت مسابقه دارم.
    مامان با یه ذره چاشنی غیظ گفت:
    پس رایان چی که با ما میاد؟ نکنه اون از تو بزرگتره و جز ماها حساب می شه.
    بی تفاوت شونه تکون دادم:
    این دیگه با خودتونه که همه جا می برینش. به هرحال اونم بزرگ شده و باید بتونه خودشو اداره کنه.
    مامان سری تکون داد:
    از دست تو و دلایلت. پس خودتم جواب باباتو بده.
    خواست بره بیرون که دستشو گرفت.
    -مامانی! نگین جونم، توروخدا تو بابا رو راضی کن. با این چیزا هم این قدر بهم فشار نیارید.
    مامان به زور جلوی لبخندشو گرفت و انگشتش رو آروم به لپم زد.
    مامان: بچه پررو.... تو تو پر قویی، نکنه اونا بهت فشار میارن؟
    آروم خندیدم:
    قربون تو... هرچی شما بگی درسته.
    مامان سری تکون داد و از اتاق خارج شد. نفسمو با آه بیرون دادم و به اطرافم نگاهی انداختم. خب. بهتره یه دوش بگیرم، درد گردنم امونم رو بریده. به طرف حمام رفتم و زیر آب گرم گردنم رو مالش دادم. بعد هم لباس پوشیدم. به یک ساعت خواب نیاز داشتم. شدیدا خسته بودم. تو تخت که دراز شدم، ده دقیقه نشد که به خواب رفتم. بیدار که شدم بدنم کرخت بود اما خستگی از تنم فرار کرده بود. درسی نداشتم برای همین رفتم پایین. با رایان سر و کله زدم و فیلم دیدیم. بابا اومد و تا زمانی که شام بخوریم و من به اتاقم برم، هیچ حرفی درباره رفتن یا نرفتن من باهاشون نشد. که خداروشکر!
    یازده که شد رفتم تو اتاقم. خوابم نمی اومد. برای همین تصمیم گرفتم یه کتاب بخونم. کتاب خونه ی بابام چیزای جالبی شد. دو ساعتی مشغول بودم و وقتی چشمام از نوشته ها خسته شد، پلکام روی هم رفت.
    *****

    نگاهی به ساعت انداختم. ساعت3:25ظهر بود. سرعت عملم رو بردم بالا و دکمه های مانتوم رو بستم. وای کاش بی سروصدا بتونم برم. خدا به خیر بگذرونه. نگاهی به صورتم انداختم. این سفیدی هم ما رو شبیه میت کرده والا! مانتوم رو صاف کردم. رژ لب کالباسی رنگم رو برداشتم و به ل*بام کشیدم. یکمم ریمل زدم. کافیه اصلا! مقنعه ام رو پوشیدم و به کیفم که روی تختم بود، چنگ زدم. از اتاق زدم بیرون و با همه ی وجودم سعی کردم قدم هام بی صدا باشن. ممکن بود اهالیه خونه خواب باشن و اگر این طور باشه به نفع منه و من مگه کم عقلم که این شانسو از خودم بگیرم!؟ نه!
    یواشکی عین دزد ها از پله ها رفتم پایین و فورا چرخیدم طرف در که...
    بابا: رایش!
    یهو تو جام خشک شدم! چشمامو بستم و ل*بمو گزیدم.
    ای وای من، کارت تمومه رایش جون!
    بابا:قایمکی کجا داری می ری!؟
    نفسمو حبس کردم. عمرا که بذاره برم دیگه، ای لعنت به خودم و شانسم! آب دهنمو با سروصدا قورت دادم و عین مجرم ها، خیلی آروم برگشتم به عقب. بابا دست به کمر با لبخندی که به زور مخفیش کرده بود، زل زده بود بهم. لباسای خونه تنش بود و امروزم که جمعه و ایشون سرخوش تو خونه می چرخه! فهمیدم که تو آشپزخونه بوده،چون آثارش روی پیراهنش نمایان بود... هاهاها!
    بابا: با توام دختر خانوم؟
    لبخند شیطونم یهو پرید! فورا نگاهش کردم.
    من:ام... خب من داشتم چیز می کردم، چیز!
    بابا ابرویی بالا انداخت:
    چیز!؟ که چیز ها!؟
    ل*بامو براش کش اوردم.
    اخم الکی کرد:
    داشتی می رفتی کارتینگ آره؟
    سرمو انداختم پایین.
    بابا:مگه از قبل نگفته بودم که قراره بریم دیدن پدرام دوست من... پس چی شد؟
    تند سرمو بردم بالا:
    بابا بخدا من دلایلمو به مامان گفتم... نمی گم به خاطر خودم نیست، ولی آخه حضورمم اونجا مهم نیست.
    بابا چند لحظه بی حرکت نگاهم کرد، ای خدا، کاش نرم بشه... فکر کنم باید از در مخصوص خودم وارد بشم!
    آروم رفتم جلو و دستامو گذاشتم رو سـ*ـینه اش.
    با لحن ملوسی گفتم:
    بابایی، قربونت برم من! توروخدا حساس نشو. شما باید بری همراه مامان... باور کن اگه مهمونی باشه میام ولی این سری نه فدات شم، شما برید که منم به کارم برسم.
    سرمو کج کردم:
    باشه پژمان جان!؟
    بابا یهو نزدیک بود بترکه! ولی به سختی جلوی خودش رو گرفت! منم داشتم تو دلم ریسه می رفتم!می دونستم چشه!
    باز من از حرکات مامان سوء استفاده کردم! مامان همیشه وقتی حرفی با بابا داشت، دقیقا تو این حالت می ایستاد و سرش رو کج می کرد و در آخر حرفش می ،فت«باشه پژمان جان؟» و اون جا بود که بابا،ب ا سر قبول می کرد! منم الان همه زورم رو زدم که ببینم آیا جواب می دهد یا خیر!؟ بابا با صورتی سرخ از خنده اخم کرد:
    خیلی پررویی دختر.
    خودمو تند تکون دادم:
    چاکر پاکریم!
    کنترل خنده اش سخت تر شد. منو داد عقب و با جذبه انگشت اشاره اش رو تکون داد.
    بابا: گفته بودم که نمی خوام این سرگرمی های مسخره و خطرناک تو، تو جمع های خانوادگی اختلال بندازه یا تورو از ما دور کنه.
    هرچند برای من رالی سرگرمی نبود ولی بی صدا گوش دادم تا نتیجه رو بفهمم. بابا محکم ادامه داد:
    بار آخرت باشه رایش. وگرنه دیگه نمی پذیرم.
    یهو از ذوق صورتم باز شد. یعنی قبول کرد!؟
    اومدم بپرم ب*غ*لش که سریع گفت:
    و یه چیز دیگه.
    با چشمای برق افتاده، منتظر نگاهش کردم.
    بابا: دیگه از روش مادرت استفاده نکن چون فقط برای خودش جواب می ده!
    چند ثانیه نگاهش کردم و بعد.... با درک حرفش یهو پریدم ب*غ*لش و غش غش خندیدم. بابا هم کمرم رو گرفت و همراهیم کرد.
    تو دلم گفتم:
    فعلا که جواب داده.
    و بلند ادامه دادم:
    قربون بابای خوشتیپم برم.
    محکم گونه اش رو ب*و*سیدم:
    چشم... اطاعت امر.
    و خودم از ب*غ*لش بیرون کشیدم و دویدم طرف جا کفشی. تند بوت هامو پوشیدم و قصد خروج کردم که...
    بابا: رایش؟
    نگاهش کردم:
    جان؟
    لبخندی زد:
    مراقب خودت باش.
    کلامش رو درک کردم و لبخند نرمی بهش زدم. سرمو تکون دادم:
    حتما.
    و عین جت رفتم تو حیاط. پریدم تو سوزی و روشن کردم و راه افتادم. بابا کمتر از مامان به این پیست رفتن هام گیر می داد اما نگرانی های خودشو داشت. نگران این که اتفاقی برام نیافته. می گفت نرو، دست بکش و یا غرغر می کرد اما با محبت و کلام راضیش بدرقه امم می کرد. منم که چی؟ خوراکم این زبون ریختناس! بابا و مامانم عاشق هم بودن و ازدواج کردن. عشقشونم بعد از بیست و شش سال هنوز پا برجا بود. چقدم به هم میان بزنم به تخته. پسرمون قد بلند و خوشتیپ با چشمونی سیاه. دخترمونم تپل و سرخ و سفید با مهربونی ذاتی. به فکرام خندم گرفت! چیو دارم حساب می کنم آخه؟ ریز ریز با خودم خندیدم و سرعتمو بالا بردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا