***
رادان:
انگشت های سرد و مرطوبش کشیده شد روی گونم، آروم پتو رو از روی صورتم کنار کشیدم:
- چیکار میکنی؟
نفس راحتی کشید:
- خواب بد دیدم!
کمی خودم رو توی جام تکون دادم:
- نترس چیزی نی. تموم شده!
بعد گفتم:
- تو اتاق من چیکار میکنی؟
زد تو پیشونی:
- وای داروهات!
پارچ رو برداشت تا لیوان روی میز رو پر کنه، گفتم:
- خودم میتونم برو بیرون!
لیوان رو با کپسول گرفت سمتم، اخم کردم:
- میشه انقدر فوضولی نکنی و از اتاقم بری بیرون؟!
لبش رو گاز گرفت:
- من به خاله قول دادم مراقبت باشم!
اخم کردم:
- من احتیاجی به مراقبت تو ندارم برو بیرون!
***
نقره:
لیوان خالی رو سریع ازش گرفتم:
- تونستی بندازم بیرون!
دراز کشید تو جاش:
- پاشو یه پتوی دیگه بیار!
فورا بلند شدم، یه پتو از تو کمد دیواری در اوردم انداختم روش، دستم رو خواستم بذارم روی پیشونیش که با دستش پسم زد، گفتم:
- حالت خوبه رادان؟!
پتو رو کشید روی سرش:
- بری بیرون بهتر میشم.
اب دهن نداشتم رو قورت دادم و همون جور عقب عقب از اتاق اومدم بیرون. رفتم سمت در، از خونه اومدم بیرون، جلوی درشون ایستادم؛ نسیم خنکی می وزید. صدای تق باز شدن در اومد، اما حوصله نداشتم برگردم ببینم کیه، با این حال میتونستم وجود عمو رو حس کنم.
- چرا بیرون وایستادی دخترم؟!
شونه هام رو انداختم بالا:
- هوا خیلی خوبه!
کنارم ایستاد:
- ناراحتی! حالش خوب نی وگرنه خودت خوب میدونی چقدر دوست داره!
اب دهنم رو قورت دادم:
- مگه خواب نبودین؟
جواب سوالم رو نداد و حرف خودش رو ادامه داد:
- بچه تر که بودی، نقره از دهنش نمی افتاد. انقدر که حتی مامانش هم بهت حسودی میکرد!
این حرف ها دیگه چی بود عمو میزد؟ حرفهاش فقط قلبم رو سنگین تر میکرد. پلک زدم، تصویر رو به روم واضح شد، گونه هام میسوخت. صدای پر از محبتش دوباره تو گوشم نشست:
- بیا بریم تو، سرما میخوری!
سرم رو تکون دادم:
- شما برید عمو منم میرم خونه خودمون!
و سریع از اونجا دور شدم. در رو پشت سرم بستم، روبه روم تاریکی محض بود.
چشمهام رو بستم. خوابی که دیده بودم اومد تو ذهنم. ضربان قلبم بالا رفت دنبال دستگیره گشتم. درو باز کردم و سریع رفتم بیرون. عمو هنوز همون جا ایستاده بود، سریع دوییدم سمتش، وقتی نزدیک شدم عمو لبخند زد، دلم گرم شد باهاش رفتم تو! کنار خاله خودم رو جا کردم و خوابیدم.
رادان:
انگشت های سرد و مرطوبش کشیده شد روی گونم، آروم پتو رو از روی صورتم کنار کشیدم:
- چیکار میکنی؟
نفس راحتی کشید:
- خواب بد دیدم!
کمی خودم رو توی جام تکون دادم:
- نترس چیزی نی. تموم شده!
بعد گفتم:
- تو اتاق من چیکار میکنی؟
زد تو پیشونی:
- وای داروهات!
پارچ رو برداشت تا لیوان روی میز رو پر کنه، گفتم:
- خودم میتونم برو بیرون!
لیوان رو با کپسول گرفت سمتم، اخم کردم:
- میشه انقدر فوضولی نکنی و از اتاقم بری بیرون؟!
لبش رو گاز گرفت:
- من به خاله قول دادم مراقبت باشم!
اخم کردم:
- من احتیاجی به مراقبت تو ندارم برو بیرون!
***
نقره:
لیوان خالی رو سریع ازش گرفتم:
- تونستی بندازم بیرون!
دراز کشید تو جاش:
- پاشو یه پتوی دیگه بیار!
فورا بلند شدم، یه پتو از تو کمد دیواری در اوردم انداختم روش، دستم رو خواستم بذارم روی پیشونیش که با دستش پسم زد، گفتم:
- حالت خوبه رادان؟!
پتو رو کشید روی سرش:
- بری بیرون بهتر میشم.
اب دهن نداشتم رو قورت دادم و همون جور عقب عقب از اتاق اومدم بیرون. رفتم سمت در، از خونه اومدم بیرون، جلوی درشون ایستادم؛ نسیم خنکی می وزید. صدای تق باز شدن در اومد، اما حوصله نداشتم برگردم ببینم کیه، با این حال میتونستم وجود عمو رو حس کنم.
- چرا بیرون وایستادی دخترم؟!
شونه هام رو انداختم بالا:
- هوا خیلی خوبه!
کنارم ایستاد:
- ناراحتی! حالش خوب نی وگرنه خودت خوب میدونی چقدر دوست داره!
اب دهنم رو قورت دادم:
- مگه خواب نبودین؟
جواب سوالم رو نداد و حرف خودش رو ادامه داد:
- بچه تر که بودی، نقره از دهنش نمی افتاد. انقدر که حتی مامانش هم بهت حسودی میکرد!
این حرف ها دیگه چی بود عمو میزد؟ حرفهاش فقط قلبم رو سنگین تر میکرد. پلک زدم، تصویر رو به روم واضح شد، گونه هام میسوخت. صدای پر از محبتش دوباره تو گوشم نشست:
- بیا بریم تو، سرما میخوری!
سرم رو تکون دادم:
- شما برید عمو منم میرم خونه خودمون!
و سریع از اونجا دور شدم. در رو پشت سرم بستم، روبه روم تاریکی محض بود.
چشمهام رو بستم. خوابی که دیده بودم اومد تو ذهنم. ضربان قلبم بالا رفت دنبال دستگیره گشتم. درو باز کردم و سریع رفتم بیرون. عمو هنوز همون جا ایستاده بود، سریع دوییدم سمتش، وقتی نزدیک شدم عمو لبخند زد، دلم گرم شد باهاش رفتم تو! کنار خاله خودم رو جا کردم و خوابیدم.
آخرین ویرایش: