رمان نقره فام | مائده ارشدی نژاد کاربر انجمن نگاه دانلود

دلتون برای کدام شخصیت مرد بیشتر میسوزه؟😶


  • مجموع رای دهندگان
    5
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Im.mahe

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/09/19
ارسالی ها
178
امتیاز واکنش
766
امتیاز
306
محل سکونت
تهران
***

رادان:

انگشت های سرد و مرطوبش کشیده شد روی گونم، آروم پتو رو از روی صورتم کنار کشیدم:
- چیکار میکنی؟
نفس راحتی کشید:
- خواب بد دیدم!
کمی خودم رو توی جام تکون دادم:
- نترس چیزی نی. تموم شده!
بعد گفتم:
- تو اتاق من چیکار میکنی؟
زد تو پیشونی:
- وای داروهات!
پارچ رو برداشت تا لیوان روی میز رو پر کنه، گفتم:
- خودم میتونم برو بیرون!
لیوان رو با کپسول گرفت سمتم، اخم کردم:
- میشه انقدر فوضولی نکنی و از اتاقم بری بیرون؟!
لبش رو گاز گرفت:
- من به خاله قول دادم مراقبت باشم!
اخم کردم:
- من احتیاجی به مراقبت تو ندارم برو بیرون!

***
نقره:

لیوان خالی رو سریع ازش گرفتم:
- تونستی بندازم بیرون!
دراز کشید تو جاش:
- پاشو یه پتوی دیگه بیار!
فورا بلند شدم، یه پتو از تو کمد دیواری در اوردم انداختم روش، دستم رو خواستم بذارم روی پیشونیش که با دستش پسم زد، گفتم:
- حالت خوبه رادان؟!
پتو رو کشید روی سرش:
- بری بیرون بهتر میشم.
اب دهن نداشتم رو قورت دادم و همون جور عقب عقب از اتاق اومدم بیرون. رفتم سمت در، از خونه اومدم بیرون، جلوی درشون ایستادم؛ نسیم خنکی می وزید. صدای تق باز شدن در اومد، اما حوصله نداشتم برگردم ببینم کیه، با این حال میتونستم وجود عمو رو حس کنم.
- چرا بیرون وایستادی دخترم‌؟!
شونه هام رو انداختم بالا:
- هوا خیلی خوبه!
کنارم ایستاد:
- ناراحتی! حالش خوب نی وگرنه خودت خوب میدونی چقدر دوست داره!
اب دهنم رو قورت دادم:
- مگه خواب نبودین؟
جواب سوالم رو نداد و حرف خودش رو ادامه داد:
- بچه تر که بودی، نقره از دهنش نمی افتاد. انقدر که حتی مامانش هم بهت حسودی میکرد!
این حرف ها دیگه چی بود عمو میزد؟ حرفهاش فقط قلبم رو سنگین تر میکرد. پلک زدم، تصویر رو به روم واضح شد، گونه هام میسوخت. صدای پر از محبتش دوباره تو گوشم نشست:
- بیا بریم تو، سرما میخوری!
سرم رو تکون دادم:
- شما برید عمو منم میرم خونه خودمون!
و سریع از اونجا دور شدم. در رو پشت سرم بستم، روبه روم تاریکی محض بود.
چشمهام رو بستم. خوابی که دیده بودم اومد تو ذهنم. ضربان قلبم بالا رفت دنبال دستگیره گشتم. درو باز کردم و سریع رفتم بیرون. عمو هنوز همون جا ایستاده بود، سریع دوییدم سمتش، وقتی نزدیک شدم عمو لبخند زد، دلم گرم شد باهاش رفتم تو! کنار خاله خودم رو جا کردم و خوابیدم.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Im.mahe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/19
    ارسالی ها
    178
    امتیاز واکنش
    766
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    تهران
    چشم هام رو باز کردم نگاهم به سقف افتاد؛ بلند شدم و نشستم. من وسط خونه خاله اینا چیکار میکنم؟ بلند شدم پتوی روم رو انداختم کنار دیوار و رفتم تو اشپزخونه. خاله داشت با یه مشت گوشت چرخ شده بر میرفت:
    - سلام خاله!
    سرش رو اورد بالا و یه لبخند مهربون مثل همیشه بهم زد:
    - سلام دختر گلم صبحت بخیر!
    - چی درست میکنی خاله؟
    دوباره مشغول شد:
    - کوفته! برو دست و صورتت رو بشور تا برات صبحانه اماده کنم.
    از اشپز خونه امدم بیرون رفتم سمت دستشویی ، کنار در دستشویی در حمام بود و صدای اب نشون میداد یکی حمومه. رفتم دستشویی و بعدم نشستم یه صبحونه خوب و خوشمزه خوردم، به خاله گفتم:
    - چرا انقدر تو حموم مونده، نکنه چیزیش شده!
    خاله گفت:
    - همیشه انقدر لفتش میده!
    همون موقع صدای رادان اومد:
    - مامان حوله ام کو؟!
    بلند شدم:
    - من میبرم براش.
    رفتم تو اتاقش حوله اش رو تختش بود خب چرا همون اول با خودش نمیبره؟
    حوله اش رو برداشتم و رفتم سمت حموم:
    - گذاشتم پشت در بردار!
    - هنوز که خونه مایی!
    از پشت در دهنم رو کج کردم براش:
    - گفتم که میتونی بیرونم کن!
    چیزی نگفت خواستم بگردم که دوباره صداش امد؛
    - پس بدو لباسامم بیار !!
    چقدر پررو! حیف که مریض بود! لباس هاشم همه روی تختش تاشده بود، برداشتم و برگشتم:
    - اینا که نازکند باید یه چیز گرم بپوشی!
    سرم رو اوردم بالا همزمان اون هم در رو باز کرد. نگاهم افتاد به بالا تنه برهنش. سریع سرم رو انداختم پایین و لباس هاش رو گرفتم سمتش:
    - چرا در رو باز کردی، برو تو حموم!
    - چرا؟
    - چون.. چون یخ میزنی!
    چطور روش شده بود اینطور جلوی من ظاهر شه؟ احساس میکردم لپ هام میسوزه. لباس هارو پرت کردم سمتش وسریع در رفتم و برگشتم پیش خاله تو اشپزخونه! همچنان قلبم محکم میزد انگار که چی دیدم!. به خودت بیا نقره! یکم به کارای خاله نگاه کردم. اما هیچ جوره حواسم پرت نمیشد. برای همین بهتر بود به هانی زنگ بزنم! گوشیم رو برداشم. چند تا بوق خورد تا بالاخره جواب بده، با صدای خواب الودش نق زد:
    - چیشده زنگ زدی بهم؟
    - علیک سلام!
    - سلام و کوفت سر صبحی چرا زنگ میزنی به مردم!؟
    از لحنش معلوم بود هنوز از من عصبانیه!
    - کجا سر صبحه؟ چه بلایی سر دختر سحر خیز ما اومده؟!
    اما بیشتر که دقت کردم صداش بی حوصله بود و این عجیب بود، خودم ادامه دادم:
    - پاشو بیا اینجا!
    - برو بابا من حال ندارم از اتاقم برم بیرون، پاشم بیام شیراز؟! دیونه شده باشم!
    - من تهرانم!
    یهو جیغ زد:
    - تهرانی؟!
    - عه اروم تر، خنگ! تهرانم دیگه، حالا پاشو بیا ببینم چته!
    بدونه اینکه چیزی بگه تماس رو قطع کرد!
    گوشیم رو گذاشتم تو کیفم. خاله ام کارش تموم شده بود و رفته بود بیرون.
     
    آخرین ویرایش:

    Im.mahe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/19
    ارسالی ها
    178
    امتیاز واکنش
    766
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    تهران
    بلند شدم بیام بیرون که رادان اومد تو اشپز خونه:
    - یه لیوان چای نبات درست کن بیار برام!
    و خودش رفت، عجب ادمی ها! اول دنبال نبات همه کابینت هارو گشتم. بعد یه لیوان چای ریختم و رفتم بیرون، تو حال نشسته بودو پتویی که صبح رو من بود رو دور خودش پیچیده بود، چای رو گذاشتم جلوش:
    - بفرمایید!
    لیوان رو برداشت و گرفت تو دستاش:
    - دستت درد نکنه!
    اروم گفتم:
    - نوش جون، عا راستی خاله کو؟
    شونه هاش رو انداخت بالا:
    - نمیدونم فکر کنم رفت اونور!
    بر عکس همیشه، نه میدونستم چی کار کنم، نه میدونستم چی باید بگم. انگار کمی هم معذب شده بودم بخاطر اتفاق چند دقیقه قبل. همینجوری الکی باانگشتام بر میرفتم.
    - نکن، کندیشون!
    سرم رو اوردم بالا:
    - چیزی میخوای؟
    سرش رو تکون داد:
    - یه بالش بیار برام!
    و بعد اروم تر زمزمه کرد که سرش درد میکنه!
    بلند شدم رفتم تو اتاقش بالشتش رو برداشتم و اومدم بیرون گذاشتم کنارش؛ لیوان نصفه چایش رو داد بهم:
    - دیگه نمیخورمش.
    بردم شستم و برگشتم خواستم برم سمت در که صدام زد، رفتم پیشش:
    - چی میخوای؟!
    - بشین!
    نشستم کنارش، دراز کشیده بود و چشمهاش بسته بود:
    - احساس میکنم صورتم میسوزه. دست بزن ببین خوبم؟
    انگشت هام رو اروم به صورتش نزدیک کردم و پشتشون رو گذاشتم روی پیشونیش:
    - نه خوبی! نسبت به دیشب زیاد داغ نیستی!
    آروم زمزمه کرد:
    - دستات سردن.. بذارشون رو پلکام!
    کمی مردد بهش نگاه کردم و بعد اروم انگشت هام رو روی پلک هاش گذاشتم:
    - رادان میخوای بریم بیمارستان؟ هوم؟ من نگرانتم!
    سرش رو به چپ و راست تکون داد. موهای نم دار و خیسش کمی تکون خوردند و توجهم رو به خودشون جلب کردند:
    - موهات چرا خیسه؟ بذار خشکشون کنم!
    بلند شدم رفتم تو اتاقش ، از تو کمدش سشوار رو برداشتم و اومدم بیرون. شانسی بالای جایی که نشسته بود پریز هم بود. رفتم کنارش نشستم سعی کردم بلندش کنم:
    - بلند شو رادان، الان حالت بدتر میشه!
    بلند شد نشست سشوارو روشن کردم، شروع کردم موهاش رو خشک کنم. آروم انگشت های دست چپم رو بین موهاش فرو میبردم و با دست راستم سشوارشون میکردم! نگاهم رو به صورتش انداختم. چشم هاش بسته بودو آروم نفس میکشید. قلبم میزد! با صدای بلندی! طوری که طول خشک کردن موهاش نگران بودن که صداش رو نشنوه! اصلا نمیفهمیدم چم شده بود! موهاش که خشک شد سشوار رو برداشتم و بلند شدم:
    - نخواب تا یه بالشت دیگه بیارم!
    رفتم سشوار رو گذاشتم سر جاش و یه بالشت دیگه برداشتم و اومدم بیرون، بدون توجه به حرفم خوابیده بود، کنارش نشستم غر زدم:
    - مگه نگفتم نخواب؟ نمیبینی بالشتت خیسه؟!
    سرش رو بلند کرد، کمکش کردم و سریع بالشتش رو عوض کردم:
    - حالا بخواب.
    پتو رو مرتب کردم روش،
    - چقد خوبه که مریضم!
    صداش آروم و تب دار بود‌. سرم رو چرخوندم سمتش:
    - خوبه؟!
    سرش رو کمی تکون داد، واقعا حالش خوب نبود! در خونه که باز شد چشم از رادان گرفتم. خاله گفت:
    - دوستت اومده!
    بلند شدم :
    - هانیه؟
    - اره مادر.
    رفتم بیرون هانیه جلو در ایستاده بود، سریع اومد سمتم و بغلم کرد:
    - خیلی دلم واست تنگ شده بود!
    - از تماسای پشت سر همت معلوم بود!
    خودش رو ازم جدا کرد، لبش رو کج و کوله کرد:
    - گفتم زنگ نزنم دلت بیشتر برام تنگ میشه، زود تر میای!
     
    آخرین ویرایش:

    Im.mahe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/19
    ارسالی ها
    178
    امتیاز واکنش
    766
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    تهران
    دستی به صورتم کشیدم:
    - دیدی که زود اومدم!
    با حرفی که زدم انگار تازه یاد دلیل برگشتم افتاده باشه سریع میپرسه:
    - وای راستی رادان چطوره؟
    شونه هام رو انداختم بالا:
    - خودش اصرار داره که خوبه!
    باهم راه افتادیم سمت ساختمون.
    - چه خبر؟ نبودم چه کارا میکردی؟!
    گوشه لبش رو کج کرد:
    - تو باید تعریف کنی!
    دستهام رو فرو بردم توی جیبم:
    - حس خاصیه، دارم چیزایی رو تجربه میکنم که تاحالا فقط دیده بودم!
    سرش رو تکون داد. پرسیدم:
    - از سامان چه خبر؟
    ایستاد؛ منم ایستادم.
    - به من چه؟ من چرا باید خبری ازش داشته باشم؟!
    ابروهام رو انداختم بالا:
    - یعنی میخوای بگی باهاش در ارتباط نیستی؟!
    - نه چرا باشم دوست توئه!
    چشمهام رو ریز کردم:
    - همین دیگه!
    به ساعت مچیش نگاه کرد و گفت:
    - اخ اخ الان یادم اومد باکسی قرار دارم!
    خندیدم! اخم کرد:
    - کوفت عصر میام دوباره!
    و دویید سمت درب.

    ***

    رادان:

    کتم رو برداشتم و از اتاق اومدم بیرون، مامان با دیدنم گفت:
    - مطمئنی حالت خوبه؟ حالا امروز رو نمیرفتی!
    نشستم کنار سفره:
    - خوبم، الکی نمیخواد نگران من باشی.
    بلند شد:
    - پس صبحونت رو بخور من برم داروهات رو بیارم.
    و رفت تو اشپز خونه.
    - دروغ میگی؟!
    دستی که سمت نون بـرده بودم وسط راه خشک شد؛ سرم رو چرخوندم، نقره تو جاش که وسط حال بود نشسته بود، گفت:
    - از خدا رو برگردوندی؟
    سرم رو چرخوندم یه تیکه از نون رو کندم؛ بدون توجه به چرت و پرت هایی که میگفت؛ گفتم:
    - هنوز که خونه مایی؛
    بلند شد:
    - خواب خیلی وحشتانکی بود، تعبیرش این میشد!
    نشست کنارم؛ چشم هاش هنوز بسته بود:
    - حالا درسته؟!
    یه قلوپ از چایم رو خوردم. ادامه داد:
    - از خدا رو برگردوندی؟!
    برگشتم سمتش و کلافه از حرفی که هی میزد گفتم:
    - نمیخوای صورتت رو بشوری و موهات رو درست کنی؟
     
    آخرین ویرایش:

    Im.mahe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/19
    ارسالی ها
    178
    امتیاز واکنش
    766
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    تهران
    دوتا دست هاش رو گذاشت روی صورتش:
    - تا حالا خواب به این وحشتناکی ندیده بودم.
    بلند شد:
    - خیلی وحشتناک بود، هنوزم یادش میوفتم میترسم!
    مامان با یه سینی اب و قرص برگشت. با ندیدن نقره سر جاش گفت:
    - پس نقره کو؟
    - رفت صورتش رو بشوره!
    همون موقع هم نقره اومد بیرون چون پشت من بود نمیتونستم ببینمش، هرچی مامان گفت بیاد صبحونه بخوره قبول نکردو رفت. دوباره همه چی برگشت به روال سابق؛ بعد اون روز هم نقره رفت خونه خودشون، هنوزم با دوست هاش میرفت بیرون اما خب نه مثل قبل. اخرهای اردیبهشت بود و مسیح هنوز برنگشته بود تهران. داشتم میرفتم سمت خونه امون که صدای باز شدن درب اومد. برگشتم؛ نقره تو ماشینش بود، با اینکه در کاملا باز شده بود اما ایستاده بود، دوهفته ای میشد که خوب ندیده بودمش، برای همین پاهام واسه رفتن سست شده بود. یکم دقیق تر شدم، انگار با تلفن حرف میزد اما حالت صورتش عجیب غریب بود. سرش رو اورد بالا، نگاهش بهم افتاد. سرم رو انداختم پایین؛ خواستم برگردم که صدای بازو بسته شدن در ماشینش رو شنیدم، برا همین سرم رو اوردم بالا. با سرعت داشت میومد سمتم. چیشده بود؟!

    ***

    نقره:

    اولش تعجب کردم اما بعد از لحن حرف زدنش ترسیدم. نمیدونستم باید چی بگم حتی نمیفهمیدم چی میگه. دست و پام رو اصلا گم کرده بودم! دست هام یخ کرده بود، اولین بار بود که اینجوری میشدم ، سرم رو اوردم بالا با دیدن رادان سریع گوشی رو از کنار گوشم اوردم پایین و یادم افتاد که میتونم مکالمه رو ضبط کنم. در ماشین رو باز کردم و سریع دویدم سمت رادان. تا رسیدم بهش گوشیم رو گرفتم سمتش، حتی نمیتونستم درست حرف بزنم:
    - جواب بده!
    رادان هم متعجب زل زده بود بهم اما قبل از اینکه دوباره بگم گوشیم رو ازم گرفت:
    - بله؟!
    دست هام رو توی هم قفل کردم، نفس نفس میزدم. احساس ترس داشتم، من آدم ترسویی نبودم!
    - الو..
    گوشی رو از کنار گوشش اورد پایین:
    - قطع کرده، کی بود؟
    سرم رو تکون دادم:
    - نمیدونم؛ یه زن بود! انگلیسی حرف میزد، خیلی لحنش بد بود.
    سریع دوباره گرفتش و گوشی رو گذاشت دم گوشش؛ و از من فاصله گرفت. خیلی طول نکشید که دوباره برگشت پیشم:
    - جواب نداد!
    گوشیم رو ازش گرفتم، دست هامم حتی میلرزید، انگار که چه اتفاقی افتاده ، خدایا چم شده بود؟ حتی نمیدونستم داستان از چه قراره و اینطور پریشون بودم! اون تکیه اخر مکالمه رو که ضبط کرده بودم رو گذاشتم. منتظر خیره شدم بهش، فقط در حد چند تا جمله ضبط شده بود. اون زن کی بود؟ گوشیم رو از دستم گرفت و با دست چپش دوتا دست هام رو گرفت تو دستش:
    - چته نقره؟ اروم باش!
    لب هام رو محکم روی هم فشار دادم:
    - چی گفت؟
    سرش رو کج کرد، چهره اش توهم بود:
    - منظورش مسیحه؟!
    گیج نگاهش کردم، ادامه داد:
    - داشت میگفت ولش کن و فلان..، مسیح رو میگه اره؟
    اب دهنم رو قورت دادم اول حرفاش اسم مسیح رو شنیده بودم ، ینی فامیلاش بود؟ مامانش؟ یا ابجیش؟ اخه چرا باید همچین حرفی رو بزنه؟ یعنی یه مشکلی هست؟ ل*ب*هام رو تو دهنم فرو بردم:
    - دیگه چی گفت؟
    - بیشتر میگه که چرا جوابش رو نمیدی! و ازت خواسته که حرف بزنی!
    حالا که تقریبا میدونستم چی گفته. کمی اروم تر شده بودم! حتما یه چیزی هست. یه مسئله ای وجود داره! خود مسیح اون سری گفت که بهش اعتماد کنم، پس باید بهش اعتماد میکردم؛ اما ذهنم پر پر شده بود!
    - برو تو.. من ماشینت رو میارم!
    صدای رادان حواسم رو به خودم آورد!
     
    آخرین ویرایش:

    Im.mahe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/19
    ارسالی ها
    178
    امتیاز واکنش
    766
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    تهران
    کنار پنجره قدی اتاقم مثل همیشه نشسته بودم و فکرهای مختلف و مسخره میومدند توی ذهنم. مسیح قرار بود به زودی برگرده تهران. به خودم امید میدادم که اگه بیاد همه چیزخوب میشه، اما از یک طرف هم یه حسی میگفت همه چی بدتر میشه! اصلا حس خوبی نداشتم، بلند شدم. کیفی که با خودم بـرده بودم شیراز رو برداشتم و اون کاغذ رو از توش در اوردم و دوباره برگشتم و کناره پنجره نشستم. باید میفهمیدم چیه. خیلی احمق بودم که همون روز ترجمه اش نکرده بودم! "از رئیس دور شید، شما بهش صدمه میزنید" من صدمه میزنم؟؟چرا! کاغذ رو با گوشیم پرت کردم و زانوهام رو بغـ*ـل کردم. باید برم به رادان بگم زنگ بزنه به اون زن؟! اخه من چرا بهش اسیب میرسونم؟ چرا همه میخواستند که من رو از مسیح دور نگه دارند؟! گوشیم زنگ خورد. برای یه لحظه قلبم ایستاد. اما سریع خم شدم از روی زمین برش داشتم، سامان بود:
    - بله؟
    - اوه چه خشن! سلام نقره خانم!
    بی حوصله گفتم:
    - سلام.
    متعجب پرسید:
    - چیشده؟
    اگه بحث و عوض نمیکردم سامان عمرا ولم میکرد:
    - هیچ معلومه کجایی؟!
    - بخاطر نبودن من ناراحتی؟ هیچی از دخترای تهران خسته شده بودم، ناراحت نباش امشب برمیگردم!
    پرسیدم:
    - کجایی؟
    - شهرای اطرافم..
    - چرا زنگ زدی حالا؟
    - هیچی میخواستم حالت رو بپرسم، خوبی؟!
    لحنش صدوهشتاد درجه تغییر کرده بود، متعجب گفتم:
    - نگران منی؟
    صادقانه گفت:
    - اره!
    از جوابی که داد جا خوردم، چش شده بود؟! خودش ادامه داد:
    - یه عمر نگران مادرم بودم، تا رفت.. سرو کله ی تو پیدا شد!
    اروم گفتم:
    - من چیکار به تو دارم اخه!
    بدون اینکه جوابم رو بده تماس رو قطع کرد!
    باید زنگ میزدم به مسیح ، باید باهاش حرف میزدم، بهش میگفتم به منم بگه که چه مشکلی وجود داره، اگه به منم بگه واسه هردومون بهتره!
    زنگ زدم به مسیح اما جواب نداد بار دوم که زنگ زدم گوشیش خاموش بود، نگران شده بودم که نکنه اتفاقی واسش افتاده باشه اما به خودم دلگرمی میدادم که باتری گوشیش تموم شده! تا ساعت دوازده شب که بهم زنگ بزنه عین دیوونه ها نشسته بودم و به گوشیم زل زده بودم. فقط چند دقیقه حرف زدیم انقدر لحنش بی حوصله بود که به اینکه بهم زنگ زده قانع شدم و دیگه چیزی بهش نگفتم. فرداشم فقط در حد چند دقیقه باهم حرف زدیم!

    ***

    چند ساعت پیش مسیح بهم زنگ زده بود، گفته بود ساعت هفت میرسه تهران، از خوشحالی داشتم دیونه میشدم. چند شبی بود که اصلا درست و حسابی باهام حرف نزده بود، اما حالا هم صداش پر هیجان بود هم مثل قبلا شده بود. وقتی به این فکر میکردم که بعد چند هفته قراره ببینمش و بغلش کنم قلبم میخواست از تو سـ*ـینه ام بزنه بیرون. میتونستم وقتی میبینمش از سر در گمی که داشت تو این مدت پدرم رو در میاورد هم نجات پیدا کنم! یه نفس عمیق کشیدم تو اینه به خودم نگاه کردم:
    - به به نقره خانوم عجب جیگری شدی!
    و به خودم یک لبخند دندون نما زدم و رفتم بیرون. چون میدونستم مسیح خودش ماشینش رو براش میبرن تا فرودگاه، بخاطر همین ماشین گرفته بودم و مجبورا تا دم در اصلی باید میرفتم. هرچند که راه طولانی برای منی که کلی ذوق داشتم نبود! نزدیکای در اصلی صدای سامان رو شنیدم که از پشت در میومد! اما مطمئن نبودم، چرا سامان باید پشت در خونه ما باشه؟ اونم در حال صحبت با کسی؟!
     
    آخرین ویرایش:

    Im.mahe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/19
    ارسالی ها
    178
    امتیاز واکنش
    766
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    تهران
    ***

    مسیح:

    منتظر موندم تا ساردین ته خیابون محو بشه، واقعا بعضی وقت ها وفاداری های بیش از حد هم دردسر درست میکنه. تو این چند روز خیلی فکر کرده بودم و حالا لحظه شماری میکردم واسه دیدنش! با اینکه مطمئن بودم به راهی که انتخاب کردم. اما باز هم دلم بیخود شور میزد و ته دلم نگران بودم! برگشتم سمت خونه اشون هنوز قدم اول رو برنداشته بودم که صدای سامان متوقفم کرد:
    - فکر میکنم قرار بود یه راست برگردی!
    لعنت بهش! این قرار نبود دست از سر من برداره انگار! دست هام رو کردم تو جیبم و برگشتم سمتش:
    - نظرم عوض شد!
    چهره ی عصبیش، عصبی تر شد:
    - غلط کردی، نمیذارم بهش نزدیک شی!
    شونه هام رو بی خیال انداختم بالا و حق به جانب گفتم:
    - نمیتونی جلوم رو بگیری!
    به طور غیر منتظره ای حمله کرد سمتم، یقه ام رو گرفت و چسبوندم به دیوار:
    - دست از سرش بردار عوضی؛ اون عروسکت نی عوضی!
    ازش متنفر بودم. مرتیکه فوضول. دست هام رو گذاشتم رو دستاش و سعی کردم از خودم جداش کنم:
    - این چرت گفتن رو تموم کن!
    فشار دست هاش بیشتر شد:
    - تو علنا بهش خــ ـیانـت کردی!
    از اینکه دستم براش رو شده بود حسابی حالم گرفته بود. همون روز که نقره درباره با دستبند پرسید باید بیشتر حواسم رو جمع میکردم! سعی کردم انقدر ها گنده اش نکنم، ساده گفتم:
    - فقط میخواستم از احساسم نسبت به نقره مطمئن شم!
    غرید:
    - حالم رو بهم میزنی مسیح! بهتره گورت رو گم کنی تا نکشتمت!
    نه واقعا نمیخواست دست برداره! به زور از خودم جداش کردم:
    - من نقره رو میخوام سامان بفهم! اگه نمیخواستم اینجا نبودم.. من هر کاری کردم و هیچ کدومش باعث نشد نقره از توی کله لعنتیم بیرون بره! من عقب نمیکشم! همه تلاشمم میکنم!
    همچنان صورتش برافروخته بود، هلم میده عقب:
    - تو لعنتی اگه نقره برات ارزشمند بود، بهش خــ ـیانـت نمیکردی!
    کلافه تو موهام چنگ میزنم:
    - نمیدونستم.. نمیدونستم.. داغون بودم که کل روزم رو گرفته! من فقط میخواستم یه مدت با اون کوچولو لعنتی خوش بگذرونم، اما اون همه کارام رو بهم زد!
    ازم فاصله گرفت. رفت سمت خیابون، تکیه دادم به دیوار پشت سرم کنار در خونه نقره . نالیدم:
    - بذار برم تو.. من عاشقشم! الان هرچی بگی فقط باعث میشه نقره حالش بدتر شه، بذار من برم وقتی برگردم خودم همه چیز رو براش تعریف میکنم.
    یه ماشین امد و کنارش ایستاد. با لحن اروم تری ادامه دادم:
    - من واقعا نقره رو دوست دارم، من مثل پدرت نیستم، ولش نمیکنم! شده همه چیم رو تو فرانسه بذارم ، میذارم و برمیگردم پیشش!
    چشمهاش قرمز بود؛ فکرش هم نمیکردم، روزی برای چیزی که میخوام، التماس کسی رو کنم!
    - عموتم اون موقع ها همین رو میگفته!
    کلافه نفسم رو فوت کردم:
    - اگه نقره الان همه چیو بفهمه داغون میشه!
    شونه هاش رو انداخت بالا:
    - بهتر از اینه که دوسال دیگه بفهمه یه عمر گولش زدی و باهاش مثل یه احمق رفتار کردی!
    میرم سمتش که بگم امروز رو برو.. من امروز امدم تا نقره رو غافلگیر کنم. پشتش رو میکنه بهم. خم میشه سمت ماشین:
    - داداش منتطر کسی هستی؟ کجا میخوای بری؟
    راننده ماشین آهسته چیزی میگه؛ دلم شور میزنه. ساعت رو نگاه میکنم. ششه! سامان بلند میگه:
    - مطمئنی لوکیشن همین جاست؟
    در خونه اشون با تقی باز میشه. فورا برمیگردم سمت در!
     
    آخرین ویرایش:

    Im.mahe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/19
    ارسالی ها
    178
    امتیاز واکنش
    766
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    تهران
    ***

    رادان:

    تماس رو قطع کردم؛ برگشتم برم داخل خونه که دیدم نقره پشت در ایستاده. صداش زدم:
    - نقره!
    اما برنگشت، یکم بهش نگاه کردم چرا پشت در ایستاده بود؟ چیکار میکرد؟ چرا اونجا بی حرکت ایستاده بود؟ کمی منتظر میمونم اما همچنان پشت در ایستاده! میرم سمتش. تو چند قدمیش که میرسم در رو باز میکنه و میره بیرون! انگار نه انگار که من صداش زدم؛ اصلا متوجه حضورم نشده بود! قدم هام رو بلند تر برمیدارم و سریعا خودم رو بهش میرسونم. پشت نقره می ایستم. سامان و مسیح! چرا پشت در بودند و تو نیومده بودند؟ میپرسم:
    - چیشده؟
    قیافه سامان داغونه انگار که فاجعه ای رخ داده! مسیح اما نگرانه؛ آروم میگه:
    - چی شنیدی نقره؟
    بر خلاف انتظارم نقره داد میزنه:
    - خب ادامه بدید!
    مسیح دستهاش رو کرد تو موهاش و اروم گفت" لعنت بهت" از گوشه چشم نگاهش میکنم. چشمهاش قرمزه.. و صورتش خیس. مسیح میاد جلو تر:
    - نقره بذار توضیح بدم..
    نقره میاد عقب و میخوره بهم. به خودم میام و خودم رو کنار میکشم، دستش رو میبره سمت در:
    - دیگه نمیخوام هیچ کدومتون رو ببینم! هیچ کدومتون!
    و در رو میبنده. برمیگرده سمت من؛ نگاهش بهم میوفته، اشک هایی که تازه خشک شدن دوباره میریزن پایین. صدای سامان و مسیح از پشت در میاد.. درگیری بینشون و خواهششون برای اینکه نقره به حرفشون گوش بده! نقره دستش رو روی دهنش میذاره و میدوه. دنبالش میرم. لب باغچه میشینه و گریه میکنه. با صدای بلند! جلوش روی پاهام نشستم:
    - اروم باش نقره، گریه نکن!
    موهاش رو که تو صورتش ریخته بود هل دادم زیر شالش:
    - اذیتت کردن؟ دوتاشون رو میکشم.. تو فقط وایسا!
    بلند میشم و چند قدم برنداشته صدام میزنه:
    - رادان!
    برمیگردم سمتش.احساس میکنم نفس کشیدن برام غیر ممکنه! سرش رو به چپ و راست تکون میده. مردد نگاهش میکنم، و بالاخره بر میگردم سمتش. با خودم بردمش خونه خودمون! مامان وحشت زده اومد سمتمون:
    - یا امام حسین چیشده؟!
    شونه هام رو انداختم بالا و نقره رو سپردم به مامان و خودم عقب تر ایستادم و بهش زل زدم. یعنی چیشده بود؟ دلم شور میزدو میتونستم حدس بزنم داستان از چه قراره اما مدام دل دل میکردم.. صدای بریده بریده ی نقره میون گریه اش دلم رو زخم میکرد؛
    - خاله.. چرا هیشکی.. منو دوست.. نداره؟ چرا هیشکی منو.. نمیخاد؟
    مامان سرش رو ناز کرد:
    - این چه حرفیه میزنی مادرجون؟! چیشده دختر گلم؟
    بزور بین گریه ها و هق هقاش حرف زد:
    - هیش..شکی منو.. نمیخواد!
    مامان صورت اشکیش رو با دست هاش پاک کرد:
    - کی این حرفو زده؟ کی دل دختر منو شکونده؟هوم!
    نقره سرش رو گذاشت رو شونه مامان:
    - همه.. همه..خاله شما من رو.. تنها نذارید یوقت..!
    مامان نوازشش میکرد:
    - نه مادر جون! مگه میتونم دخترم رو تنها بذارم!
    انقد گریه کرد که دیگه جونی نداشت واسه گریه کردن! گوشیم رو برداشتم و از خونه اومدم بیرون. همینجور که میرفتم سمت در زنگ زدم به سامان. جواب نداد قطع کردم و در رو باز کردم و رفتم بیرون.
    - رادان!
    برگشتم، سامان به در تکیه داده بود؛ گفتم:
    - چرا گوشیت رو جواب نمیدی؟ اینجا چیکار میکنی؟
    تکیه اش رو از در برداشت و صاف ایستاد:
    - نقره همه حرفامون رو شنیده بود؟
    - نمیدونم، چی گفتید مگه؟
    دوباره پرسید:
    - خوبه؟
    دستم رو فرو بردم تو موهام و عصبی گفتم:
    - نه! خوب نی‌، میگم چی شنیده؟
    دوباره تکیه داد به در، اون هم عصبی و کلافه بود!
    - مسیح بهش خــ ـیانـت کرده!
     
    آخرین ویرایش:

    Im.mahe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/19
    ارسالی ها
    178
    امتیاز واکنش
    766
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    تهران
    متعجب میگم:
    - چـی؟!
    پلکهاش رو روی هم گذاشت:
    - این چیزیه که نقره شنیده!
    اصلا نمیفهمیدم چی میگه، گفتم:
    - یعنی چی سامان؟!
    دستش رو کشید روی صورتش:
    - چند وقته همش دارم دنبال یه آتویی از مسیح میگردم تا به نقره ثابت کنم که مسیح اونجور که فکر میکنه خوب نی، حالا که پیدا کردم اصلا از اینکه حق با من بوده خوشحال نیستم!
    گفتم:
    - یعنی مسیح به نقره خــ ـیانـت کرده؟!
    سرش رو تکون داد؛ عصبی گفتم:
    - اونوقت شما این پشت وایسادید درموردش حرف زدید؟ پشت در خونه؟
    احساس خفگی! حرارت و عصبانیت؛ تمام بدنم داشت گر میگرفت!
    - فقط همینم نی!
    دیگه چی میتونست باشه دیگه چی بدتر از این بود؟!
    ادامه داد:
    - سوگل چند وقت پیش اومد پیشم، همون موقع که نقره شیراز بود؛ بهم گفت تو مسافرتش یکی از آشناهای مسیح رو دیده، و از اون طرف فهمیده بود که..
    منتظر بودم که ادامه بده. اما اون تردید داشت؛ میخوام بگم ادامه بده اما خودش زود تر میگه:
    - که مسیح.. زن داره!
    گنگ نگاهش کردم چی میگه این؟!
    - خودمم رفتم درموردش کلی تحقیق کردم، من احمق حواسم پرت اون دختره آشغال شده بودو فکر کردم بزرگ ترین گندی که زده همینه! اما نگو..
    حرفش رو میخوره و تو مسیر کوتاهی میره و میاد، من اما همچنان گیج و ماتم!
    داغون میگم:
    - پس چرا الان به من میگی؟
    کلافه تر میشه:
    - چند وقت پیش که فهمیدیم اومدیم سراغت اما خب تو .. مریض بودی!
    پس زمان طولانی بود که میدونست، یاد روز بارونی افتادم که سوگل پریشون سراغ نقره رو ازم میگرفت؛
    - هفته پیشم رفتم سراغ مسیح! قرار بود یک راست برگرده فرانسه اما امروز که اومدم با نقره حرف بزنم دیدم مسیحم اینجاست!
    پریدم وسط حرفاش:
    - چی داری میگی، شوخیت گرفته؟
    نمیتونستم حرفاش رو هضم کنم اما قیافش به ادمایی که شوخیشون گرفته باشه نمیخورد، ادامه دادم:
    - مسیح زن داشته باشه و کسی نفهمه، کم کسی نی که؛ اگه زن داشت باید همه جا پر میبود!
    اگه حق با اون بود. این یه حماقت بود؛ بزرگ ترین حماقت عمرم! سرش رو تکون داد:
    - اره هیچ سایت یا منبع معتبری نه درباره زن مسیح و نه شوهر، یا حتی my friend تنها وارث شرکتی که مسیح واسشون کار میکنه ننوشتند!
    متعجب پرسیدم:
    - چرا؟
    شونه هاش رو انداخت بالا ، دوباره پرسیدم:
    - تو از کجا مطمئنی پس؛ اگه هیچ جا در موردش چیزی ننوشته؟!
    گوشه لبش کج شد:
    - مثل اینکه پسرعموشما!
    رفتم سمت در، در رو باز کردم:
    - مطمئنی؟!
    - حتی اگه یه درصدم مطمئن نبودم؛ وقتی مسیح تکذیب نکرد حرفام رو، پس حقیقت داشته!
    سرم رو تکون دادم حق با سامان بود:
    - بیا بریم تو!
    دنبالم امد داخل‌، حالا نقره رو چیکار میکردیم؟ قرار بود صدمه ببینه اونم چقدر زیاد، مسیح عوضی دعا کنه دستم بهش نرسه وگرنه حتما میکشمش! با سامان رفتیم خونه ما ، قرار بود سامان همه چیز رو براش توضیح بده. کنار ورودی اشپز خونه ایستادم. نقره نشسته بود تو اشپز خونه و کیک میخورد. انگار که اتفاقی نیوفتاده، اما چشمهای قرمز و صورت بی روحش نمیتونست این رو تکذیب کنه! صدای سامان سکوت رو میشکنه:
    - چقدرش رو شنیدی؟
    نقره بیخیال میگه:
    - نمیخوام بشنوم!
    سامان میره و پیشش میشینه:
    - بیا باهم حرف بزنیم..
     
    آخرین ویرایش:

    Im.mahe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/19
    ارسالی ها
    178
    امتیاز واکنش
    766
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    تهران
    از اشپزخونه دور شدم و رفتم توی اتاقم. همش تقصیر من بود. من باید مثل همیشه مراقبش میبودم، باید زودتر میفهمیدم که مسیح ادم درستی نیست واسه نقره. همش تقصیر من بود. نباید به اون سرعت جا میزدم، اما اخه من کیه نقره بودم؟! در اتاق باز شدو مامان اومد داخل:
    - نقره چی میگه مامان؟ راست میگه که اون پسره بهش خــ ـیانـت کرده؟!
    فقط تونستم سرم رو تکون بدم میدونستم حتی یه کلمه حرف زدنم هم باعث میشه که بغضم بترکه. باید اون عوضی رو پیدا میکردم باید به حسابش میرسیدم. چجوری تونسته بود همچین بلایی رو سر نقره من بیاره.

    ***

    یه هفته بود که از اتاقش نیومده بود بیرون، تو این چند روز هانی و سوگل میومدند بهش سر می‌زدند. بعضی وقت ها دلم میخواست برم پیشش ببینم حالش چجوریه باهاش حرف بزنم بگم اون ارزش نداره که با خودت اینکارو کنی، ولی انگار قلبمم باهاش لج کرده بود، و میخواست که تنبیه بشه، این همه من قلبم شکست و هیچی نگفتم بذار یکبارهم قلب اون بشکنه. چجوری تونست منی که این همه سال کنارش بودم، عاشقش بودم رو نبینه و بره با کسی که نمیشناختش، چجوری نفهمید منی که همیشه مراقبش بودم چقدر دوستش دارم و اینجوری پابند یه ادم غریبه شد!؟ نمیدونم چم بود فقط دوست داشتم زمان هرچی زود تر بگذره ، شاید فکر میکردم با گذشتن زمان اوضاع بهتر شه. ولی ای کاش زمان برمیگشت! نه دلم نمیخواست نقره صدمه ببینه دلم نمیخواست ناراحت و دلشکسته باشه!

    ***

    نقره:

    حرصی گفت:
    - با این قیافه اخه؟!
    بعد برگشتم روی صندلی جلو اینه نشستم:
    - مگ قیافه ام چشه؟!
    هانی کنارم ایستاد:
    - هیچی فقط یکم تابلوعه که یه هفته است داری گریه میکنی!
    تو اینه به خودم نگاه کردم قیافه ام داغون تر از اونی بود که فکرش رو میکردم! اما بیخیال گفتم:
    - خب که چی؟ نفهمه من گریه کردم چی میشه مثلا؟
    صندلی رو چرخوند سمت خودش:
    - بازم تو باید محکم باشی خب؟! نری ببینیش هرچی شده رو فراموش کنی؟!
    مگه میشد؟ چی رو قرار بود فراموش کنم؟ میخواستم به حرفی که زده بخندم.. اما فقط سرم رو انداختم پایین، کسی چه میدونست شاید اگه میدیدمش همه چیز یادم میرفت! اصلا نباید میرفتم؛ رو به هانی گفتم:
    - پس نمیرم! خودت برو اینو (اشاره کردم به گردنبدی که مسیح برام خریده بود) بکوب تو صورتش!
    اخم کرد:
    - فکر کردی من خوشم میاد که تو بخوای بری پیشش و اون مرتیکه عوضی، با حرفاش دوباره تورو خر کنه!؟
    دست هام رو گذاشتم روی صورتم:
    - پس چرا برم، برم چی بگم؟ من حالم ازش بهم میخوره ازش متنفرم از خودمم متنفرم که در برابرش ضعیف و احمقم!
    از خودم متنفر بودم از تموم اشکهایی که تو این یه هفته ریخته بودم، از تموم لحظه هایی که کنارش سپری کرده بودم. میترسیدم، از خودم از زندگی که پیش رو داشتم!
    - اگه میگم برو باهاش حرف بزن بخاطر خودته، کسی چه میدونه شاید دوسال دیگه پشیمون شی، شاید بگی اگه باش حرف میزدم شاید قانعم میکرد، یا شاید سامان همه چیز رو نگفته بوده، بهتره بری باهاش حرف بزنی و خودت اینو بکوبی تو صورتش ، نمیدونم نقره!
    حق باهاش بود، با اینکه گریه میکردم اما تهش امید داشتم که همش دروغه! باید خودش بگه اینجوری حتما سریع تر ازش متنفر میشدم! اما بازم فکر اینکه قراره روزی بیاد که مسیح توش نباشه، و یا کنارم نباشه من رو میترسوند! بااین حال بلند شدم گردنبند رو برداشتم و با هانی رفتیم پایین، خاله با چشم های مهربونش بهم نگاه میکردو هر چند ثانیه چشم هاش پر از اشک میشد که چقدر داغون شدم. فکر کنم تنهاکسی که نگران من نبود خودم بودم! سوارماشین سامان شدم هانی دلا شد:
    - تا تو برگردی منم تمام اثارش رو پاک میکنم!
    قلبم تیر کشید قبل از اینکه بگم "نه" سامان با سرعت به راه افتاد! با ماشین سامان وارد محوطه بزرگ خونه مسیح شدیم، قلبم داغون تر از همیشه بود، لب هام رو روی هم فشردم، نباید کم میاوردم! کمربندم رو باز کردم سرم رو که اوردم بالا مسیح جلو در ایستاده بود، هم میخواستم نگاهش کنم ببینم اون هم به اندازه ی من داغونه یا نه، هم نمیخواستم نگاهش کنم!
    سامان گفت:
    - من همین جا منتظرتم!
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا