کامل شده رمان آب در آغـ*ـوش آتش | yeganeh.n.t کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

.DORNA.

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/01/03
ارسالی ها
1,069
امتیاز واکنش
10,247
امتیاز
606
محل سکونت
پایتخت پارازیت ایران
نیتا به نیلا گفت:
- من این رو می برم حموم تو هم وسایل هاش رو آماده کن.
نیلا چشمکی زد و به سمت رفت
دیگه نتونستم ببینم چی کار کرد، چون نیتا توی حموم شوتم کرد و گفت سر 10 دقیقه بیا بیرون! لباسام رو در آوردم، آب گرم رو باز کردم و زیر دوش آب رفتم. یعنی آرشا هم من رو دوس داره؟یه صدایی از اعماق وجودم اومد:
- معلومه که نه
با صدا بحث کردم:
- چرا؟
- با اون کارش و حرفاش بازم دوست داره؟!
صدای پوزخند صدارو می شنوم!حرصم می گیره؛ همون طور که شامپو رو روی سرم خالی می کنم، جواب میدم:
- مگه تو آرشایی؟
انگار صدا یا بهتره بگم وجدان سمج تر از این حرف ها بود، چون جواب داد:
- همه می تونن رفتار سرد اون رو تشخیص بدن، کسی که عاشق واسه عشقش جون میده.
با حرص مو هام رو ماساژ میدم.
به وجدان جواب می دم:
- به تو چه فضول!
دیگه صدایی ازش نمی شنوم؛ باید به ذهنم سر و سامون بدم، صدای نیلا من رو به خودم میاره:
- بسه دیگه تانیا بیا بیرون.
از دوش کنار میام، میگم:
- حوله کجاست؟
جواب میده:
- در رو باز کن تا بدم.
در رو کمی باز می کنم و حوله رو ازش میگیرم. دستش رو روی چشماش گذاشته ولی تابلو ئه که داره زیر زیرکی نگاه می کنه!
غر زدم:
- نیلا
حوله رو گرفتم؛ حوله که نه یه لباسی شبیه حوله بود به رنگ آبی، در رو بستم و پوشیدمش، بیرون اومدم،لباس خیلی بلند بود. . نیتا تا من رو دید به طرف هجوم اورد و با غر زدن من رو روی تخت نشوند و یه لباس بهم داد و گفت:
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • .DORNA.

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/03
    ارسالی ها
    1,069
    امتیاز واکنش
    10,247
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    پایتخت پارازیت ایران
    - ما میریم بیرون، یه دقیقه دیگه در رو باز می کنیم، حالا می خواهی بپوش می خوای نپوش.
    لحنش شیطون بود، تا رفتن بیرون پوشیدمش به اینا اعتمادی نیست. از زیبایی لباس حیرت زده شدم و به دختر توی آینه زل زدم. لباس مشکی که آستیناش حلقه ای بود، از جلو تا تا پای زانوم و از پشت بلند بود ،جوری که مقداریش رو زمین کشیده می شد، روی سـ*ـینه اش مهره دوزی ظریفی صورت گرفته بود و ازقسمت کمر به پایین گشاد می شد؛ قسمت کمرش خیلی تنگ بود ولی باریکی کمرم رو خیلی خوب به نمایش می ذاشت.نیتا و نیلا بدون اجازه داخل اتاق اومدن!
    نیتا به نیلا گفت:
    - برو اتو مو رو بیار.
    و خودش سمت کمد رفت و یه کیف بزرگ اورد. رژلب زرشکی درآورد و به لبم زد.
    یه دفعه یکی از اطلاعاتی که نیلا وارد مغزم کرده بود شروع به کار کرد، فقط یه نوشته بد، یه خاطره که می گفت"مادر نیوشا و خواهرش رو جوکر کشته، همچنین پدر سینا و سهند رو هم کشته." خیلی ناراحت شدم،وقتی به خودم اومدم . نیتا گفت :
    -اینم از موهات
    و نیلا ازجلوی صورتم کنار رفت و گفت:
    - اینم از خط چشم.
    ادامه داد:
    _ما میریم بیرون؛ کفش و کیفت رو بردار راستی یه گوشی جدید هم برای تو توش هست.
    و بیرون رفتن، کفشم رو پوشیدم. یه کفش ناز عروسکی پاشنه بلند مشکی که البته همه اش اکلیل سیاه داشت.روش هم یه پاپیون ناز بود. کیفم رو برداشتم و جلوی آینه ایستادم. واقعا قشنگ بودم، چشمام آبی تر از همیشه بود، مو های بلندم شلاقی ریخته بودند، خط چشمی که برام زده بودند، چشمام رو کشیده تر کرده بود. چشمام توی حصار مژه هام خودشون رو به رخ می کشیدند.لبام گوشتی تر از همیشه بود؛ گردن بند سیاهی دور گلوم پیچیده بود.قدم با کفش بلند تر شده بود؛ به طرف در رفتم.همه توی سالن ایستاده بودند، انگارمنتظر من بودند. آرشا تا من رو دید .چند ثانیه خیرم شد و گفت:
     
    آخرین ویرایش:

    .DORNA.

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/03
    ارسالی ها
    1,069
    امتیاز واکنش
    10,247
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    پایتخت پارازیت ایران
    و از در بیرون رفت، میلاد کت و شلوار دودی با کروات آبی و سینا هم کت شلوار قهوه ای با کروات قهوه ای روشن پوشیده بود؛ تازه چشمم به نیوشا افتاد؛خندم گرفت، اونم لباسش مثل نیلا و نیتا بود ولی لباسش قرمز با کمربند زرشکی، نتونستم آرشا رو خوب آنالیز کنم.فقط می دونم کت و شلوارش مشکی بود. توی ذهنم گفتم:
    - میلاد چرا آرشا این جوری می کنه؟
    میلاد لبخندی زد و صداش توی ذهنم پیچید:
    - کلافه هست، درست میشه!
    - کی دیگه؟
    این دفعه صدای میلاد توی سالن پخش شد:
    - خب بریم دیگه ،دیر شد.
    و باهم از پله ها پایین رفتیم، سه تا ماشین توی پارکینگ بود؛ یه پورشه پرتغالی، لامبور گینی سفید و شاسی بلند مشکی با یه فراری دلفینی بود. آرشا توی شاسی بلند سرش رو روی فرمون گذاشته بود؛ نیتا و سینا سوار پورشه شدند.سهند و نیوشا هم فراری و میلاد و نیلا هم سوار لامبورگینی شدند. سر آرشا هنوز روی فرمون بود، آروم جلو رفتم و سوار ماشین شدم.
    نشستم روی صندلی شاگرد، کنار آرشا تا صدای در رو شنید سرش رو از روی فرمون بلند کرد و بدون هیچ صدایی راه افتاد، اولین ماشین ما بودیم.
    یه دفعه گوشی آرشا زنگ خورد، برداشت و گفت:
    - چی شده؟
    تقریبا فریاد زد:

    - چی؟ لعنتی اومدیم!
    و گوشی رو قطع کرد؛
    خیابونی که ازش می اومدیم رو دور زد، می ترسیدم ازش بپرسم.آروم پرسیدم:

    - چی شده؟
    - مهمونی جاش عوض شده، میلاد گفت توی یه کشتی تفریحی هست. لعنت به تو ...
    با خودم گفتم با من بود؟!
    که ادامه اداد:
    - لعنت به تو لعنت به تو جوکر!
    خیالم راحت شد .حوصلم توی ماشین سر رفته بود، دوباره بحث قدیمی رو باز کردم.
    آیا آرشا عاشق منه ؟انگار با گفتن این حرف توی دلم وجدان بیدار شد!
    وجدان گفت:
    - نه!
    گفتم:
    - پس اون خنده ها... اون کمک ها، اون غذا پس اینا چیه؟
    وجدان می خنده و میگه:
    - نمیشه در حق تو خوبی کرد.
    کمی مکث کرد و ادامه داد:
    - مثل این که یادتون رفته پرنسس، ملکه مادرتون از آرشا قول
     
    آخرین ویرایش:

    .DORNA.

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/03
    ارسالی ها
    1,069
    امتیاز واکنش
    10,247
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    پایتخت پارازیت ایران


    گرفته.
    اصلا حواسم به این موضوع نبود. هه من چقدر احمق بودم که فکر می کردم اون من رو دوست داره!خیلی گرفته شدم؛ تصمیم گرفتم به بیرون نگاه کنم، دریا با این که شب بود، مشخص بود و صدای موج دریا آرامش وصف نشدنی به من می داد.یک دفعه ماشین ایستاد و آرشا زمزمه کرد که پیاده شم، پیاده شدم.هوا نه سرد بود نه گرم، معمولی بود. تازه تونستم لباسای آرشا رو ببینم؛ کت و شلوار مشکی با کروات آبی که شل بسته بودش. باد با مو هام بازی می کرد و اونا رو توی هوا به ر*ق*ص در می آورد.
     
    آخرین ویرایش:

    .DORNA.

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/03
    ارسالی ها
    1,069
    امتیاز واکنش
    10,247
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    پایتخت پارازیت ایران
    .
    کنارش ایستادم با این که کفش پاشنه بلند پوشیده بودم ولی بازم ازش کوتاه تر بودم.
    پرسیدم:
    - بقیه کجان؟
    گفت:
    - زودتر از ما رسیدن!
    دستم رو بالا آورد و دور بازوش حلقه کرد.
    گفت:
    - مادوتا نامزدیم یادت که نرفته!
    یه کشتی بزرگ تفریحی دیدم که آرشا داشت به سمتش می رفت.
    وارد کشتی شدیم، صدای موزیک از همین جا کر کننده بود وای به حال داخلش،
    وارد شدیم.
    خیلی ها داشتند، اون وسط می رقصیدند و بعضیا هم باهم حرف می زدند و کنار بار ایستاده یا نشسته بودند و نوشیدنی سفارش می دادند.
    از دور نیلا و دختر ها رو دیدم و به سمت شون رفتم و آرشا هم سمت دیگه ای رفت.
    نیلا گفت:
    - بچه ها بیاین بریم برقصیم.
    نیتا و نیلا بلند شدن و نیوشا گفت:
    - تانیا بلند شو
    گفتم:
    - نه بچه ها بی خیال...

    خیلی اصرار کردند، منم مجبور شدم که بگم :
    - بذارید یه کم بشینم میام.
    به هزار و یک بدبختی اون ها هم وسط رفتند
    من هم روی صندلی نشستم و به بچه ها چشم دوختم.
    با چشمام دنبال آرشا می گشتم که درحال خوردن نوشیدنی دیدمش، داشت با میلاد و سینا می خندید.
    آهنگ قطع شد و یک آهنگ لایت پخش شد.
    میلاد توی ذهنم گفت:
    - همه بچه ها بیاین سکوی کشتی، همین حالا زود.
    منم کیفم رو برداشتم و از اون مکان پر سر صدا خارج شدم.
    همه بودند، طبق معمول من آخرین نفری بودم که اومدم، هیچ کس روی عرشه نبود، به جز ما هشت نفر!
    تا من رسیدم میلاد گفت:
    - خب تانیا هم اومد.
    ادامه داد:
    -ابتین و آملیا میان و از بین جمع فقط 22 نفر رو انتخاب می کنن.
     
    آخرین ویرایش:

    .DORNA.

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/03
    ارسالی ها
    1,069
    امتیاز واکنش
    10,247
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    پایتخت پارازیت ایران
    ادامه داد:
    -خب، کاری کنید که توی مهمونی به چشم بیاید...باشه
    همه گفتیم:
    - باشه
    وارد دیسکو شدیم؛ روی یکی از صندلی های بار نشستم و خدمتکاری جلوم لیوانی رو گرفت.
    خیلی سه میشد اگه قبول نمی کردم،
    پس ناچار یکی از جام های ش*ر*ا*ب رو برداشتم و مقداری ازش مزه مزه کردم، از دهنم تا معدم سوخت؛ چه جوری این کوفتی رو می خورن؟جام رو روی میز گذاشتم .هنوز آهنگی لایت نواخته می شد؛ دوباره با چشمام دنبال آرشا می گشتم که قلبم گرفت، دست دردست آملیا می رقصید.کمر باریکش رو بین دستاش گرفته بود و اون دختر هم دستش رو دور گردن آرشا انداخته بود. نیتا هم اون رو دید و با نگرانی به من نگاه کرد. بغض کردم، لبریز از اشک بودم.
    ولی نه، من نباید تسلیم می شدم .کاری می کنم که به پام بیافته و بگه غلط کردم.
    گوشی جدیدم رو از توی کیفم در آوردم و به ساعتش خیره شدم"10 :23"
    همون موقع دستی جلوم قرار گرفت. دست متعلق به ابتین بود که گفت:
    - افتخار می دید؟

    خواستم درخواستش رو رد کنم ولی دستم رو توی دستش می ذارم؛ من رو با خودش به پیست ر*ق*ص می بره، آرشا تا من رو می بینه چشماش گرد میشه و اخم می کنه. آبتین کمرم رو می گیره من هم گردنش رو؛ ازم سوال می کنه:
    - من ابتین هستم و شما ؟
    لبخند مصنوعی می زنم و میگم:
    - تانیا هستم.
    - خوشحالم از آشناییتون.
    به ناچار جواب میدم:
    - منم
    آهنگ تموم میشم می خوام از پیست خارج بشم.
     
    آخرین ویرایش:

    .DORNA.

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/03
    ارسالی ها
    1,069
    امتیاز واکنش
    10,247
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    پایتخت پارازیت ایران
    که از پشت بغلم می کنه و میگه:
    _ساعت 12 شب...طبقه ی بالا، اتاق اولی!
    ازترس مثل گچ دیوار سفید میشم.
    فکر کنم می فهمه، چون پوزخند می زنه و میگه:
    - مگه تو جز داوطلب ها نیستی؟پس بیا.
    دور میشه؛ من هنوز اون جا ایستادم. به خودم میام، وقتی جلوم رو نگاه می کنم با قیافه عصبانی و وحشتناک و بهم ریخته آرشا رو به رو می شم. دستم رو می گیره و من رو با خودش می کشونه.تقلا می کنم که دستم رو ول کنه ولی جدی تر می کشه و محکم تر می گیره. توی یه سالن میره و در اولین اتاق رو باز می کنه؛ من رو روی تخت مشکی می اندازه، بلند میشم و داد می زنم:
    - فکر کردی کی هستی؟هان؟
    در اتاق رو قفل می کنه، بدون توجه به دادهای من جلو میاد؛ من ساکت می شم. یه قدم عقب میرم، انقدر عقب جلو کردیم که خوردم به دیوار، دو تا دستاش رو بین صورتم گرفت. انگار دنبال یه چیزی توی صورتم می گشت. یه کم ترسیده بودم، به چشماش نگاه کردم، چشمایی که سیاه سیاه مثل شب، بدون هیچ ستاره یا برقی، انقدر سیاه و نافذ بود که توش غرق می شدی. به صورتم نزدیک شد. فاصله صورتامون 5 سانت بود، اما من هنوز به چشماش نگاه می کردم، حتی مردمک چشمش معلوم نبود از بس چشماش سیاه بود. اون به لبام نگاه می کرد و من به چشماش؛ گرمی آغوشش رو حس کردم.....

     
    آخرین ویرایش:

    .DORNA.

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/03
    ارسالی ها
    1,069
    امتیاز واکنش
    10,247
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    پایتخت پارازیت ایران
    ازم جدا و توی چشمام خیره می شه. هر دو نفس نفس می زدیم و من به شب بی ستاره خیره ناگهان صدای میلاد توی مغزم می پیچه:
    - همه بیاین توی عرشه
    آرشا ازم فاصله می گیره و می پرسه:
    - تو هم شنیدی؟
    سرم رو به علامت مثبت تکون میدم، به طرف در حرکت می کنم که مچ دستم رو می کشه و من توی بغلش می افتم.سرش رو کنار گوشم میاره و زمزمه می کنه:
    - دیگه با هیچ احدی نمی رقصی، اگه بفهمم می کشمت.
    لحنش تهدید آمیز بود؛ ازش ترسیدم.کنار گوشم که حرف میزد نفساش گوشم رو می سوزوند.
    من برای نجات، تند گفتم:
    - میلاد گفت بریم.
    چشماش می خنده ولی من تغییری توی صورتش نمی بینم.هنوز هم مغروره ؛ دستم رو می گیره و میگه:
    - امشب از من دور نمی شی.
    با تحکم گفت:
    - فهمیدی؟
    آروم زمزمه کردم:
    - آره
    و به راه افتادیم.وقتی رسیدیم همه کلافه بودند و قطعا خبرهای خوبی در انتظارمون نبود.
    آرشا تا رسید گفت:
    - چی شده؟
    میلاد گفت:
    - انتخاب کردن 22 نفر رو و....
    دیگه چیزی نگفت!عصبی گفتم :
    - و چی؟
    _هیچ کدوم از ما شیش نفر انتخاب نشد.
    گفتم:
    - اما آبتین...

    حرفم قطع شد، چون آرشا دستش رو که توی دستم بود، خیلی محکم فشار داد.
    آرشا با صدایی که از عصبانیت سعی در کنترلش رو داشت گفت:
    - حرفت رو بزن!
     
    آخرین ویرایش:

    .DORNA.

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/03
    ارسالی ها
    1,069
    امتیاز واکنش
    10,247
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    پایتخت پارازیت ایران
    یا این که ازش می ترسیدم، گفتم:
    - آبتین گفت اگه برای داوطلبی اومدی ،بیا طبقه بالا اتاق اول.
    آرشا متعجب نگام کرد که آروم گفت:
    -آملیا به من هم همین رو گفت.
    بقیه بچه ها با حسرت نگامون می کردند.
    که میلاد گفت:
    - خب، بچه ها نگران نباشید انتقام ما رو این دو تا می گیرن!
    خندید و گفت:
    - مگه نه؟
    آرشا لبخند اطمینان بخشی زد و گفت:
    - حتما!
    آرشا ادامه داد:
    - البته شما از طریق شنود و ردیاب کمکمون کنید.
    سینا پوزخندی زد و گفت:
    - نه داداش!اونا دستگاه هایی دارن که هر شنود یا ردیابی رو پیدا می کنه!
    سینا آورم گفت:
    - به هر حال موفق باشید.
    گوشیم رو از توی کیف مشکیم درآوردم و به ساعتش نگاه کردم، 23:58 وای دیر شد.
    به آرشا که داشت با بچه ها خداحافظی می کرد، ساعت رو نشون دادم؛ حرفش رو قطع کرد.
    هر سه تا دختر رو بغـ*ـل کردم، میلاد رو هم مثل یه برادر دوست داشتم؛ بغلش کردم و آروم توی گوشش گفتم:
    - به کسی هیچی در مورد رازم نگو.
    به نیلا نگاه کردم مثل این که می دونست ما مثل خواهر و برادریم و با لبخند نگامون می کرد.
    اما نه آرشا اخم وحشتناکی کرده بود؛ چشمام از تعجب گرد شد، یعنی حتی به دوستش هم حسودی می کرد؟ با سینا و سهند هم خداحافظی کردم ولی بغلشون نکردم. از کشتی خارج شدن و توی کوچه ای که ماشین ها پارک بودن، پیچیدن.
    آرشا گفت:
    _زود باش دیر شد.
    باهم طبقه اول کشتی رفتیم و وارد اولین اتاق شدیم.انگار ما آخرین نفر رسیدیم چون فقط دو تا صندلی خالی بود.
    من فقط آروم گفتم:
    -ببخشید .
    ولی آرشا خم به ابرو نیاورد. ابتین شروع به صحبت کردن کرد:
    - خب همه اومدن؛ شما داوطلب های این دوره هستید. شما طی چند مرحله آزمون می دید که ما بفهمیم شما لیاقت کار با ما رو دارید یا نه! آملیا یه لباس قرمز که خیلی کوتاه بود، به تن داشت.صحبت کرد:
     
    آخرین ویرایش:

    .DORNA.

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/03
    ارسالی ها
    1,069
    امتیاز واکنش
    10,247
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    پایتخت پارازیت ایران
    -مرحله اول شما باید سه روز توی بیابون باشید...بدون آب و غذا، حالا چه تنهایی چه همه با هم، میل خودتونه
    کمی مکث کرد و ادامه داد:
    -خب کسی می خواد با دیگری باشه؟
    آرشا بدون اینکه نظر من رو بخواد دستش رو بلند می کنه.
    آملیا لبخند مزخرفی می زنه و میگه:
    - آرشا تو دوست داری با کی باشی؟
    - آرشا جواب داد:
    - با تانیا
    آملیا فقط سرش رو تکون داد و آروم گفت:
    - باشه
    همون موقع خدمتکاری اومد و لیوان هایی پر از ماده ای سبز جلومون گذاشت.
    ابتین ادامه داد :
    - خب این چیز رو بخورید. فردا شما در اتاق شبیه سازی شده ی بسیار بزرگی خواهید بود.
    آرشا دستم رو گرفت و گفت:
    - همین که این رو (اشاره به مایع ) خوردی سرت رو بزار روی میز!
    خوردمش مزه تلخی داشت؛ حالت تهوع داشتم، همون کاری که آرشا گفت رو کردم؛ آرشا هم سرش رو روی میز گذاشت و به من نگاه کرد. پلک هام سنگین شد و روی هم افتاد.

    وقتی چشمام رو باز کردم، روی شکم آرشا افتاده بودم. آرشا بی هوش بود، یکی لباس های ما رو عوض کرده! من یه تیشرت مشکی با یه شلوار ورزشی سفید و بوت؛ آرشا هم همین طور فقط به جای بوت یه کفش کوه نوردی پاش بود. یه کوله پشتی خاکی رنگ هم کنارم بود.

    کیف رو باز کردم. یه پتو، چراغ قوه، دوتا کنسرو ،چاقو؛ چی؟ دوتا کنسرو برای سه رو! یه کم خرت پرت دیگه هم مثل طناب و این جور چیزا هم بود. دنبال آب می گشتم. همه جای کیف رو نگاه کردم، هیچ آبی نبود، لعنتی!چرا بهمون نگفته بودند. موهام توی بادی که می اومد تکون می خورد. هی روی صورتم می ریختن و اعصابم رو خرد می کردند. چاقویی که توی کیف بود رو در آوردم و کمی از طناب رو بریدم و با اون به بدبختی مو هام رو بستم، نگاه کردم ببینم کجاییم؛ دور تا دور مون بیابون بود.
    حتی کاکتوس هم نبود آدم دلش خوش باشه! به طرف آرشا رفتم تکونش دادم،
    اول بیدار نشد. به ناچار محکم تر تکونش دادم، یکی از چشماش رو باز کرد و تا من رو دید نشست، کلافه گفتم:
    - دوتا کنسرو برای دو روزمون هست و هیچ آبی هم نداریم.
    بلند شد و به برهوت خیره شد، کوله پشتی رو برداشت و روی کولش انداخت .خاک های لباسش رو هم تکوند و با صدایی که از خواب دورگه شده بود، گفت:
    - بلند شو بریم یه جایی شاید یه آبی، آبادی جایی پیدا شد.
    عصبی گفتم:
    - عقل کل یادت رفته من پرنسس آبم ؟
    چشماش برقی زد و گفت:
    - راست می گی یادم رفته بود.
    ادامه داد:
    - خب آب درست کن تا صورتم رو بشورم.آب درست کردم و صورتش رو شست؛ هوا خیلی گرم بود، آبی به صورتم زدم.
    گفت:
    - خب بریم
    گفتم:
    - اخه کدوم طرف، می خوای ده بی سی چل کنی؟
    کلافه دستش روتوی جیبش کرد.
    صورتش تغییر کرد و یه قطب نما از توی جیبش بیرون آورد.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا