کامل شده رمان برای من باش | khorshiid کاربر انجمن نگاه دانلود

تا اینجا از رمان خوشتون اومده؟

  • اره

  • نه

  • رمانت معمولیه

  • رمانت قشنگه

  • ازش خوشم نیومد


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

~Mahya~

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/12/12
ارسالی ها
875
امتیاز واکنش
11,974
امتیاز
714
محل سکونت
یه گوشه دنیا



به نام خدایی که در این نزدیکی است.
رمان: برای من باش
نام نویسنده: khorshiid کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر:عاشقانه
نام ناظر: P_jahangiri_R
خلاصه:این داستان درباره دختری به اسم ماهک ..قوی ..محکم ...خودساخته.
دختری که برای چرخوندن زندگی سه نفره شون تو خونه مردم کارگری میکنه.
یکی از این خونه ها خونه مرد مغرور و سردیه که خیلی وقته به دختر ها هیچ کشش احساسی نداره.
حالا چی میشه که این دخترمون میتونه یخ این مرد و اب کنه و خودش دلش میلرزه؟؟
ایا بعد از دلدادگیشون ...زمانی که اماده شروع یه زندگی اروم هستند، سرنوشت اروم میگیره؟

140501
 

پیوست ها

  • 243619_baraye.jpg
    243619_baraye.jpg
    275.1 کیلوبایت · بازدیدها: 260
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • P_Jahangiri_R

    مدیر بازنشسته
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/31
    ارسالی ها
    1,168
    امتیاز واکنش
    9,632
    امتیاز
    706
    محل سکونت
    Tehran
    120663

    نویسنده ی گرامی ضمن خوش آمد گویی به شما؛ سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.

    خواهشمند است قبل از آغاز به نگارش، قوانین زیر را با دقت مطالعه فرمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    دقت به این نکات و رعایت تمامی این مراحل الزامی است؛ چرا که علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما (چگونگی داشتن جلد، به نقد گذاشتن رمان، تگ گرفتن، ویرایش، پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمان ) رفع خواهد شد. با این حال می توانید پرسش ها، درخواست ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.


    پیروز و برقرار باشید.
    گروه کتاب نگاه دانلود
     

    ~Mahya~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    875
    امتیاز واکنش
    11,974
    امتیاز
    714
    محل سکونت
    یه گوشه دنیا
    فصل اول:
    این اخرین است.
    اخرین دیدار
    اخرین حرف
    اخرین قطره عشق که قرار است در باتلاق تفاوت هایمان حل شود.
    بگذار برای اخرین بار در اغوشت بگیرم.
    اری این اخرین بار است.
    اخرین عاشقی
    ****
    نگاهی به پنجره انداخت. هوا ابری بود.
    قرار بود امروز اتفاقی بیوفتد که از صبح صدای کلاغ ها بی نصیبش نگذاشته بودند؟؟
    نگاهش به زنی افتاد که به سمته امارت می امد.
    دستانش بی اختیار لرز گرفتند. مثله تمام زمان هایی که استرس امانش را می برید.
    استرسم داشت. اگر قبلوش نمیکردند چه؟ کجا باید کار میکرد؟ اون هم در این جامعه پر از گرگ.
    قول بانوی خانه را به خود یاداور کرد. او حتما کاری میکرد. سه سال است که اینجا کار میکند . شناس اوست دیگر.
    ارام راه افتاد .صدای صحبتشان با شیندن صدای پایش قطع شد.
    بلافاصله سلام کرد.
    صدای بانو امد:
    -این هم سوگولیه اشپزخونه من . ماهک جان. بیا اینجا عزیزم.
    نگاه زن رویم نشست. بادقت نگاهم میکرد.
    سری چرخاند و گفت:
    -بانو جان. میدونی که قیافه و شکلو شمایل فقط یک نقطه کوچیک از توقعات منه. دستپختش؟کارای خونه رو چی جوری انجام میده؟
    بانو نگاهی به ماهک انداخت و دستش را گرفت و گفت:
    -دورهمی پنجشنبه بود؟ تمامه شیرینی ها و غذا ها کاره این دختر بود.از تمیزی خونمم هم میتونی به مهارتش پی ببری.
    زن سکوت کرد که بانو ادامه داد:
    - ببین نیلو جان. میدونی که اخر همین هفته بلیط دارم. اگه قرار بود بمونم امرا همچین فرشته ای و رو رد میکردم ولی الان مجبورم همچین کاری و بکنم.
    سکوت نیلوفر طولانی شد. بانو کلافه پرسید :
    -چی کار میخوای بکنی نیلو فر؟
    نیلوفر سری تکان میدهد و میگوید:
    -قبول.
    و رو به ماهک میکند و میگوید:
    -وسایلت وجمع کن. باهم میریم.
    از خوشجالی لبخند درشتی رو لبش نشست و گفت:
    همین الان خانوم.
    ***
    نگاهی به عمارت روبه رویش انداخت.
    چه بود اینجا. نصف عمارت بانو و فرزین بود. یک خانه دوبلکس دوطبقه بود . اما زیبا تر بود.
    پشت سر خانوم راه میرفت و به حرف های خانوم گوش میکرد.
    -تعداد خدمتکارای اینجا سرانشگتیه. رضا راننده اقاست و همراه اقا بیرونه. اکبر اقا نگهبانه و بهت پیشنهاد میکنم زیاد بهش نزدیک نشی. و تو. باید کارای مربوط به خونه رو انجام بدی. از تمیز کردن خونه تا اشپزی کردن.
    در اتاقی رو باز کرد وگفت:
    -اینم اتاقت.
    نگاهی به اتاق یاسی رنگ کرد. زیبا بود و ارام بخش.
    -در ضمن تمیز کردن اتاق اقا به عهده تو نیست. دست به وسایلشونم نمیزنی. هر شبم میری پیششون.
    متعجب نگاهش کرد که نیم نگاهی به او کرد و گفت:
    -اقا عادت دارن شبا قبل از خواب ساعت ده یک لیوان شیر داغ بخورن. همچنین بعد از حمامشون. در ضمن از بین کارای اقا فقط این شیر و اماده کردن حمومشون باتو . راستی قهوه بلدی درست کنی؟
    -بله خانوم.
    - خوبه. مواقعی که خونن روزنامه روز و به همراه قهوه باید براشون ببیری.
    راه در را از پیش گرفت و همان طور گفت:
    - من نیلوفرم. اگه مشکلی داشتی میتونی رو کمکم حساب کنی.
    رو پاشنه پا چرخید و گفت:
    -ولی فقط کمک.
    سری برایشون تکان دادم:ممنونم نیلوفر خانوم.
    سری تکان داد و بیرون رفت.
    ماهک نگاهی به دور و برش انداخت و لبخندی زد و زیر لب خدا را شکر گفت و به سمته ساکش رفت و لباس هایش را در کمد انجا گذاشت.
    لبخندی زد و با وسواس برای اولین دیدارش با اربـاب خانه لباس انتخاب کرد. تونیک سورمه ای بلندی با شلوار مشکی اش و شال سورمه اش شاید خوب به نظر می امد.
    البته صندل های مشکی اش نباید جا انداخته میشدند.
    به نظرش اربـاب خانه باید مردی مسن باشد. با موهای جوگندمی و کمی شکم که بیرون امده بود. اما خوش پوش و خوشتیپ.
    به سمته پایین رفت و بعد به سمته اشپزخانه.تمام زیر و بم های اشپزخانه را گشت تا مطمئن شود همه چی را بلدد است.
    نگاهی به ساعت کرد.
     
    آخرین ویرایش:

    ~Mahya~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    875
    امتیاز واکنش
    11,974
    امتیاز
    714
    محل سکونت
    یه گوشه دنیا
    [HIDE-THANKS]چی باید میپخت. کاشکی از نیلوفر خانوم سوال میکرد که حد و مرزی برای پختن او وجود داشت؟
    راه برگشت را در پیش گرفت که محکم به کسی برخورد کرد و بعد از دیدن ان جن جیغش به هوا رفت.
    ان جن هم سریع جلوی دهن دزد کوچکی که گرفته بود و گرفت و گفت:
    -هیسسس.
    ولی ماهک از نزدیکی ان جن بیشتر جیغ زد و از حال رفت.
    رضا که متعجب و ترسیده مانده بود توی سر خودش زد و گفت:
    -مرد خدایا حالا چیکار کنم؟
    نیلوفر خانوم و اربـاب هم که از صدای جیغ به اینجا امده بودند تازه به اشپزخانه رسیدند.
    اربـاب محکم گفت:
    اینجا چه خبره؟
    رضا ترسان برگشت که نیلوفرخانوم با دیدنش جیغی کشید. اربـاب زیر بغـ*ـل دایه اش را گرفت و با خشم گفت:
    -رضا.
    رضا ماسک را از صورتش برداشت و گفت:
    -اقا ببخشید.
    نیلوفر با دیدن رضا انگار جان گرفته باشد گفت:
    -الهی زلیل شی بچه کشتی منو. این چه کاریه؟
    اربـاب از دایه اش جدا شد و متعجب به رضا چشم دوخت. رضایی که دختری را در اغوشش گرفته بود و کم مانده بود خودش و ان دخترک باهم روی زمین بیوفتند.
    نیلوفر ترسان زد روی صورتش و گفت:
    - کشتی دختر بیچاره رو اره؟
    متعجب به دایه اش خیره شد. نیلوفر به سمته رضا رفت و سعی کرد دختر را همراه خودش به روی مبل بیرون ببرد که اربـاب نزدیکش رفت و ان دخترک را در اغوش گرفت و به سمته مبل برد. نگاهی به صورت رنگ پریده او کرد. یعنی ان ماسک اینقدر ترس داشت؟ ابرویی بالا انداخت و او را روی مبل گذاشت.
    نیلوف خانوم همان طور که دوتا لیوان در دستش داشت نزدیک او شد و و یک لیوان را به دسته رضا داد و به سمته دختر بیچاره رفت و کمی از لیوان دسته خودش اب روی صورت رنگ پریده اش ریخت .
    -دختر جان؟؟؟ حالت خوبه؟
    ماهک چشمانش را از هم باز کرد و با دیدن نیلوفر خانوم سعی کرد تند تند توضیح دهد اما از ترس زیادش کلمات از دستش در رفته بودند:
    - خانوم نیلوفر. من دیدیمش. اون جن.
    و همان طور لرزان خواست ادامه بدهد که چشمش به مرد جوانی که ماسکی در دست داشت افتاد. با اخم نگاهش کرد که نیلوفر خانوم خشمگین گفت:
    -رضا؟حرفی نباید بگی؟
    رضا سرش را پتیین انداخت و گفت:
    -خانوم من معذرت میخوام. البته همش تغصیره منم نیست. نیلو جون باید میگفت که نازنین و انداخته بیرون.
    نیلو فر خانوم خشمگین صدایش کرد که رضا ادامه داد:
    -در کل معذرت میخوام.
    و لیوان اب قند را دستش داد. ماهک لیوان را تا اخر سر کشید و کمی خودش را جمع و جور کرد و روسری اش را صاف کرد. نگاهش به مردی رسید که به او نگاه میکرد تا بفهمد اوضاع از چه قرار است. از سر و وعضش معلوم بود اربـاب خانه است. پس سریع پاشد و سلام داد. اما نگاه اربـاب به دایه اش افتاد. نیلو فر خانم گفت:
    - ایشون ماهکن. اشپز جدید.
    رضا زیر لب گفت:
    -چه مراسم معارفه ای شد.
    نیلوفر چشم غره ای به او رفت و اربـاب نگاهی به دختر که حالا رنگش بهتر شده بود افتاد و گفت:
    -همراهم بیا و بالا رفت.
    ماهک ترسان گفت:
    -با من بود؟
    نیلوفر به سمته اربـاب هلش داد و گفت:
    -برو دیگه.
    پشت سرش وارد اتاق شد.اربـاب کتش را روی مبل انداخت و به او اشاره کرد بنشیند. فکرش کمی مشغول جلسه اش بود. اما سعی کرد متمرکز دختر شودو گفت:
    - اسمت چیه؟
    ماهک اب دهنش را قورت داد. نمیدانست چرا میترسید از این مرد که بهش میخورد سی سالی را داشته باشد.
    -جمالی. ماهک جمالی.
    -چن سالته؟
    -بیست و یک.
    -از کجا با نیلوفر خانوم اشنا شدی؟
    - از طریق بانو خانوم. اونجا کار میکردم.
    -از کی کار میکنی؟
    -سه ساله.
    متعجب به دختر نگاه کرد و گفت:
    -درست؟
    نگاهی به مرد انداخت و گفت:
    -ادامه ندادم.
    اربـاب ادامه نداد. معلوم بود چرا ادامه نداده است ؟ بی پولی !
    -خوب میتونی اینجا بمونی. فقط یه موضوع دیگه.
    نگاهش کرد .
    -خانواده ات ؟
    ماهک تلخ گفت:
    - نیستن.
    اربـاب سری تکان داد و در اخر گفت:
    -میتونی منو اربـاب صدا بزنی.
    ****
    در حال رنده کردن پیاز بود که رضا وارد شد. نیم نگاهی به او نکرد. اما رضا گل رزی را روبه رویش گذاشت و گفت:
    -شما هنوز از دست من ناراحتین؟
    ماهک مسکوت ادامه کارش را انجام داد .
    رضا:فک کردم نازنینه. اشپز قبلی اینجا.
    ماهک متعجب گفت:
    -برای چی باید اون بیچاره رو زهره ترک میکردی؟
    رضا دستی درون موهای پرپشتش کرد و گفت:
    - چون باید درس میگرفت ماشین منو خط خطی نکنه.
    ماهک سری تکون داد و به سمت یخچال رفت.
    رضا :من بازم معذرت میخوام..اگه قرار باشه اینجا موندگار شین بهم نیاز پیدا میکنیم.
    ماهک سری تکون داد و گفت:
    - به شرط اینکه دفعه بعدی با اسلحه نیاید .
    رضا لبخندی زد و گفت:
    -چشم من رضام و شما؟
    -ماهک.
    -خوشبختم ماهک.
    -منم.
    ماهک اخرین کوکو را از میتابه در اورد و مایتابه را در ظرفشویی انداخت. گوجه ها رو از رضا که برای عذرخواهی از خانوم جوان امروز به کار افتاده بود گرفت و مشغول تزئیین شد. کمی خیار شور هم گذاشت. نگاهی به اثرش کرد و لبخندی زد.
    رضا هم از دیدن ان همه هنر زن متعجب مانده بوود.
    صدای زنگ گوشی اش باعث شد با ترس به رضا نگاه کند.[/HIDE-THANKS]
    //ویرایش شد.//
     
    آخرین ویرایش:

    ~Mahya~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    875
    امتیاز واکنش
    11,974
    امتیاز
    714
    محل سکونت
    یه گوشه دنیا
    [HIDE-THANKS]با دیدن حالت رضا که خودش را به نشنیدن زده بود لبخندی روی لب هایش نشست و سریع گوشی اش را در اورد.
    -بله؟
    -اجی؟
    -سلام ستاره. جاننم؟
    -اجی زنگ زدم بگم ما خوبیم. امروز از خانجون در برابر حمله قلبی محافظت کردم.
    -افرین عزیزم.
    -هفته بعد میخوان ببرنمون اردو. خانجون که سواد نداره. میای که برام امضا کنی؟
    -اره عزیزم خودم و میرسونم خوبه؟
    -اره . خانجون سلام میرسونه . شب به خیر.
    -شب تو هم به خیر.
    گوشی و در جیبش فرستاد ونگاهی به رضا که هنوز خودش را به کوچه علی چپ زده بود کرد و گفت:
    - ممنونم رضا.
    رضا لبخندی زد و سرش را تکان داد.
    با کمک نیلو جان سفره را چیدند و منتظر اقا شدند تا بیاید.
    اربـاب با قدم های محکم به سمته میز رفت. نگاهش سمته بانو تازه وارد افتاد که با استرس میز را میکاووید تا ببیند چیزی کم نیست؟؟
    با نشستن او بقیه هم نشستند.
    او کنار نیلو و روبه روی رضا نشسته بود. و اربـاب در بالای میز.
    نیلوفر امد بشقاب اقا را بردارد که اربـاب گفت:
    -دوست دارم از این به بعد این کارو به وظایف اشپز غشی مون اضافه کنم.
    ماهک متعجب به او نگاه کرد.
    غشی؟ حالا او غشی شده بود؟
    نگاهی خشمگین به رضای شرمنده کردو بلند شد و گفت:
    -البته اربـاب.
    بشقابش را برداشت و سه تکه از کوکو به همراه گوجه و کمی خیارشور را درون بشقابش ریخت. کمی دوغ هم درون لیوان ریخت و کنار بشقاب او گذاشت. و منتظر ایستاد که اربـاب اجازه نشستن او را صادر کند که اربـاب با تکان دادن سرش این اجازه را داد.
    اربـاب کمی از کوکو را خورد. ماهک امد بشیند که اربـاب گفت:
    -صبر کن.
    ماهک نگاهش کرد.
    -نمکدون و نمیبینم!
    ماهک سری تکون داد و گفت:
    -معذرت میخوام الان میارم.
    و به سمته اشپزخانه برگشت و با نمکدان برگشت و ان را جلوی اربـاب گذشات.
    نیلوفر متعجب کمی از کوکو را دوباره و به تنهایی خورد. نمکش که خوب بود! در فکر اربـاب هم همین بود. ولی قصد کمی اذیت این دختر بچه را داشت.
    کمی نمک به غذایش زد و دوباره تا دختر خواست بشیند گفت:
    -سبزی.
    ماهک نگاهی به او کرد و با گفتن الان میارم به اشپزخانه رفت و با یک ظرف سبزی برگشت.
    و این جریان ادامه داشت. هر بار میخواست بنشیند اربـاب جوان درخواست چیزی را میکرد.ماست –سس- کمی ریحان بیشتر.تا اینکه ماهک ایستاد و اصلا نشست. که اربـاب متعجب گفت:
    -چرا نمیشینی؟
    ماهک ارام گفت:
    -منتظرم درخواست چیزی رو بکنین.
    اربـاب از صدای حرس دار او خندید و گفت:
    -بشین.
    ماهک از این که او به دستی این کار را میکرده حس ترسش تبدیل به حس مسخره مانندی شد.
    اربـاب در ذهنش دایه اش را به خاطر این انتخابش میستود. واقعا دستپخت عالی داشت.
    ***
    نگاهی به هوا کرد.
    کمی گردنش را ورزش داد و به سمته حمام در اتاق رفت. دوش سریعی گرفت و به سمته در رفت وبه پایین رفت.
    میز صبحانه را چید و کناری ایستاد.
    رضا خندان به سمتش رفت و گفت:
    -خوب خوابیدی؟
    سری تکان داد و خمیازه ای کشید و گفت:
    - نه. من نمیدونستم این قدر تو این اوضاع کم ابی تو حموم میمونه! انگار زمین و کنده اب پیدا کرده تا حموم کنه.
    رضا زد زیر خنده همان طورکه میخندید تکه نانی خورد و گفت:
    -بزا ببینم همه چی اوردی!
    نگاهی به سفره کرد.
    نه انگار این بار هرچی که فکر میکرد اربـاب بتواند ازش استفاده کند را گذاشته بود. کمی نبات کنار قند ها گذاشته بود و کمی سبزی خیار و گوجه و گردو در ظرف دیگری. خامه - شیر -اب پرتقال –چای-قهوه – حلوا ارده . ان قدر رنگ رنگی شده بود که انگار سفره صبحانه یک نو عروس است.
    نیلوفر به همراه اربـاب امدند . اربـاب با دیدن سفره گفت:
    - این همه برای ما چهار نفر؟
    ماهک متعجب نگاهش کرد.
    اربـاب : کم تر اسراف کن دفعه بعد.
    میخواست جیغ بزند اما تنها لبخندی زد . که اربـاب را متعجب کرد.
    همه نشستند که ماهک هم به مجبور نشست .
    اربـاب گفت:
    -چرا نمیخوری؟
    همه سرشان را بلند کردند و به او نگاه کردند.
    -من عادت به صبحانه خوردن ندارم.
    نیلوفر خانوم با تعجب گفت:
    -پس په طور اون همه میخوای سر پا وایستی؟
    ماهک لبخندی به او زد و گفت:
    -مشکلی پیش نمیاد. عادت دارم.
    نیلوفر سری تکان داد و اربـاب در نهایت گفت:
    - میتونی بری تو اشپزخونه به کارات برسی.
    تا وارد اشپزخانه شد تلفنش را برداشت و به خانه زنگ زد.
    صدای خانجونش امد:
    -بله؟
    -سلام خانجون . خوبین؟
    -به به سلام دخترم. خوبی مادر؟
    -بله من خوبم شما خوبی؟
    -اره منم خوبم. ستاره میگه جابه جا شدی.
    -اره . اینجا شررایطم بهتره
    -حواست به خودت هست؟
    -اره . معلومه که هست!
    -خیلی خوب. ترفیع درجه نگرفتی هنوز؟
    لبخندی زد و گفت:
    -نه مادرم. چه تعرفیعی!هنوز همه گیر دادن به دستپختم.
    لبخند خانجون و از همین جا میتوانست تشخیص دهد.
    -زنگ زدم فقط ببینم خواب نمونده باشین.
    -نه مادر من نماز صبح که بیدار میشم دیگه خوابم نمیبره!
    لبخندی زد که خانجون ادامه داد:
    -شنیدی خبرو؟
    -چه خبری و ؟
    -انگار بانک. میخواد قرعه کشی کنه.
    - حالا جایزه اش چیه؟
    -مالیا مهم نیست. چشم به سفر به مشهدش گرمه!
    سرخ شد. هنوز خانجونش را به مشهد نفرستاده بود و این موضوع هنوز ارزوی خانجونش بود.
    -مهم نیست خانمجون. با اولین حقوقم میفرستمتون.
    -نه مادر . تو نگه دار واسه روز مبادا.
    -کدوم روز مبادا عزیز؟
    -پس فردا بخوای بری خونه دامادت باید یه وسیله ای چیزی ببری.
    -بسه عزیز. کدوم خونه؟کدوم شوهر؟ باشه حالا که این جوریه برای جهزیه ستاره ام نگه میدارم.
    سکوتی برقرار شد. خانجون میدونست که الان ماهک حسابی عصبیه. از عزیز گفتنش کاملا مشخص بود.
    -باشه مادر هر چی صلاحه!
    ماهک نفسی کشید که خانجون گفت:
    -باید برم کمک ستاره لباسش و بپوشه ببرم مدرسه. مواظب خودت باش. خدا فظ.
    و قطع کرد. ماهک نگاهش را به تلفنش دوخت. دقیقا چرا این چنین شد؟نباید اینگونه میشد. نباید!صدای نیلو فر امد که او را میخواند.
    به احضارش رسید و گفت:
    - ببخشید خانوم.
    نیلوفر خانوم سری تکان داد و ارام پرسید:
    -چیزی شده؟
    و به صورت برافرخته ا اشاره کرد.
    :-نه خانوم. مشکلی نیست.
    اربـاب بلند شد و پشت بندش رضا.
    -رضا ماشین و گرم کن.
    -چشم اقا.
    سری برای نیلوفر و دختر جوان تکان داد و رفت و گفت:
    - شام دوست دارم یه غذای سبک بخورم.
    و بدون اینکه اجازه ای به ماهک برای جواب دهد رفت
    ماهک در دل غرید: مردک بد اخلاق.
    ***[/HIDE-THANKS]
    //ویرایش شد//
     
    آخرین ویرایش:

    ~Mahya~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    875
    امتیاز واکنش
    11,974
    امتیاز
    714
    محل سکونت
    یه گوشه دنیا
    [HIDE-THANKS]کتابش را بست و روی میز گذاشت و پشت پنجره ایستاد.
    نگاهی به دو ماشین کرد. ابرویی بالا انداخت.
    زنگ عمارت به صدا در امد. از پله ها سرازیر شد تا قهوه جوش را به برق بزند .
    صدای احوال پرسی امد. همان طور که کمی قهوه میریخت سرکی کشید، چیزی دستگیرش نشد. پوفی از عجز کشید .
    سه لیوان قهوه ریخت و شکر را در سینی گذاشت.راه افتاد.
    با صدای پایش همه نگاهشان به او افتاد. اربـاب از بالای روزنامه نیم نگاهی به او انداخت.
    مرد جوان بلند شد و گفت:
    -یه شخص جدید.
    مودبانه سلامی کرد که لبخندی زد.
    اربـاب:بزارش رو میز.
    سینی رو رو میز گذاشت و ایستاد تا اجازه خروجش را بگیرد.
    اربـاب:میتونی بشینی!
    چه شد دقیقا؟ بنشیند؟؟ دوست داشت به خواهرکش زنگ بزند. به اجبار در گوشه ای نشست.
    مرد جوان قهوه اش را نوشید و اربـاب مشغول خواندن روزنامه اش شد.
    چه قدر کسل کننده. مرد جوان انگار فکرش را خوانده باشد گفت:
    - میدونم این محفل باید برای خانوم جوانی چون شما کسل کننده باشه. نظرتون با شطرنج چیه؟
    دروغ چرا ولی کپ کرد. دقیقا باید چی کار میکرد؟
    اربـاب: اشپز غشی. میتونی باهاش همکاری کنی!
    مرد جوان ابرویی بالا انداخت و ماهک همان طور که زمزمه میکرد"مرد اهنی مغرور نچسب بی ادب" بلند شد و پشت سر مرد راه افتاد.
    مرد:-بلدین؟
    :بله.
    پشت میز نشستند. مرد جوان اولین حرکت را کرد و پشت بندش ماهک دومین را.
    مرد جوان:اسمت چیه؟
    ماهک گیج گفت:
    -اسمم؟
    مردجوان با خنده گفت:
    - قطعا اسمت اشپز غشی نیست. نه؟
    با حرس گفت:
    -خیر.
    مرد جوان ادامه داد:
    -خوب؟
    : جمالی هستم.
    مرد ابرویی بالا انداخت و حرکتی را انجام داد.
    مرد:-من سینانم. البته تذکر بدم که سینان اسممه .
    ماهک با هیجنان سرش را بلند کرد و گفت:
    -سینان؟شما ترک هستین؟
    سینان سری تکان داد و ماهک لبخندی زد و گفت:
    -چه بامزه.
    :چیش دقیقا بامزه اس؟
    ماهک چون بادکنکی سوزن خورده بادش خالی شد و گفت:
    -خوب چیزه. هیچی!
    سینان سو استفاده کرد و فیلش را حرکت داد و گفت:
    -کیش خانوم جمالی.
    ماهک نگاهش را به صفحه انداخت و دقیق نگاه کرد.
    لبخندی صورتش را در بر گرفت و با تکان دادن وزیرش گفت:
    -و مات اقا سینان.
    سینان متعجب به صفحه خیره شد. ماتش کرد؟؟؟ اربـاب که کنجکاوی کلافه کرده بودش گفت:
    -به این اسونی از یه اشپز غشی باختی؟؟
    سینان لبخندی زد و گفت:
    -نه واقعا بلده. خوب خانوم جوان به عنوان جایزه چی دوست دارین تقدیم کنم؟
    ماهک دستپاچه گفت:
    -هیچی اقا.
    سینان لبخندش پررنگ شد و گفت:
    -نه این جوری که نمیشه.
    اربـاب سری تکون داد دوست نداشت زیاد با مستخدمین خونه اش گرم بگیرن .
    :-غذا اماده اس؟
    ماهک سریع بلند شد و گفت:
    - بله اربـاب. الان براتون میز و میچینم!
    و غیب شد.
    سینان :اربـاب؟
    سری تکون داد و گفت:
    -بهتر از اقا گفتنه!
    سینان سری تکون داد و گفت:
    -این دختره خیلی جوونه برای اشپز بوددن.
    سری تکان داد و گفت:
    -ولی دستپختش معرکه اس.
    سینان سری تکان داد و گفت:
    -الحق که بنده شکمتی. فک کنم برای ازدواج از شکمت اجازه بگیری!
    اربـاب فقط خندید . او را به سمته ناهار خوری هدایت کرد! با دیدن سفره پوزخندی رو لبش نشست!
    سوپ؟
    ابرویی برای اربـاب اشپز جوان تکان داد. اربـاب اما گویی راضی بود انگار . خودش درخواسته یک شام سبک را داشت .
    نشست و سری برای اشپز جوان که کنار صندلی کنار کشیده اش ایستاده بود تکان داد .
    بشقاب اربـاب را برداشت و کمی سوپ به همراه جعفری ها ریخت. همین طور برای سینان بی. (اقا سینان به ترکی)
    اربـاب سری تکان داد و گفت :
    -کافی است. میتونی بشینی.
    سری تکان داد و مردد به اربـاب چشم دوخت که اربـاب گفت:
    -اگه بخوای میتونی همراه بقیه تو اشپزخونه بخوری!
    لبخندی زد و گفت:
    -ممنونم.
    و به سمته اشپز خانه رفت.
    سینان کمی از سوپ ر اخورد و بلافاصله چشمانش گشاد شده . این دختر ریزه میزه چه دستپختی داشت!
    اربـاب لبخند کم جونی از این تغییر شکل سینان زد و سرش را گرم غذا کرد.
    ماهک تا وارد اتاق شد دوباره گل رز دسته رضا نظرش را جلب کرد. با لبخند ازش گرفت و گفت:
    -چی تو سرته رضا؟
    رضا ابرویی بالا انداخت و گفت:
    -هیچی به خدا!
    مشکوک نگاهش کرد که با صدای سرزنش گر نیلوفر خانوم ساکت شدند و حواسشان را او دادند.
    ماهک به خودش اومد و با برداشتن ظرفی خودش را به بی خیالی زد. ! کمی از سوپ خوشمزه اش را درون ظرفی ریخت و با گفتن "به نگهبانی میروم"ان ها را ترک کرد.
    نگهبان کم حرف کنار گل های رز نشسته بود و مشغول انها بود وبا انها گپ میزد. متوجه امدن ماهک شد و بلند شد و نگاهش کرد. ماهک دستپاچه گفت:
    -ببخشید . قصد بهم زدن خلوتتون و نداشتم. براتون سوپ اوردم!
    نگهبان اخم کوچکی کرد .
    ماهک به سمته اتاقکش رفت و گفت:
    -اجازه هست؟
    نگهبان سری تکان داد و ماهک داخل شد و ظرف سوپ و روی میز گذاشت و گفت:
    -فک کنم گلای رز باید خیلی خوشحال باشن که همصحبتی چون شما دارن.
    چاپلوسی بود . اما میخواست به گونه ای حرف از زیر ز بون این نگهبان کم حرف بکشد. نگهبانی که سال ها بود کم حرف شده بود. درست بعد از واقعه تلخی که برایش رخ داد.
    ماهک خسته از تلاش های بیهوده اش سری تکان داد و گفت:
    -خوب مثله اینکه مزاحمتونم. من رفتم. !
    و راه برگشت را در پیش گرفت.
    ***[/HIDE-THANKS]
    //ویرایش شد//
     
    آخرین ویرایش:

    ~Mahya~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    875
    امتیاز واکنش
    11,974
    امتیاز
    714
    محل سکونت
    یه گوشه دنیا
    [HIDE-THANKS]***
    در زد.
    بعد از اینکه اجازه ورود یافت وارد شد.
    اربـاب روی صندلی مخصوصش نشسته بود و طبق معمول در حال کار کردن با لب تابش بود.
    :اربـاب ساعت دهه.
    اربـاب سرش را بالا اورد و با دیدن دختر دستی در موهایش کشید و گفت:
    - چه زود گذشت.
    ماهک حرفی نزد و لیوان شیر را به سمته او گرفت.
    اربـاب بلند شد و لب تابش را خاموش کرد و لیوان شیر را گرفت و یک نفس سر کشید. لیوان را درون سینی دسته ماهک گذاشت .
    ماهک هنوز مردد ایستاده بود.
    اربـاب متوجه او شد و گفت:
    -چیزی شده؟
    ماهک دستپاچه گفت:
    - میشه حرف بزنیم؟
    اربـاب سری تکان داد و روی مبلش نشست وبه او اشاره کرد که بشیند. ماهک روبه رویش نشست.
    اربـاب:اماده ام برای شنیدن.
    ماهک:راستش. من میدونم این موضوع و باید اول از همه بهتون میگفتم. ولی خوب.
    اربـاب: چه موضوعی؟
    ماهک سرش را زیر انداخت و باانگشتانش بازی کرد و گفت:
    -راستش. من یه خواهر کوچیک تر از خودم دارم. وقتی خونه بانو بودم هر جمعه میرفتم اونجا.
    اربـاب تا انتهاش رفت و گفت:
    -چن سالشه؟
    ماهک: کلاس اولیه.
    اربـاب متعجب نگاهش کرد. فکرش را هم نمیکرد. سکوت کرد. حق ان دخترک هفت ساله بود که خواهرش را حداقل یک روز در هفته ببیند.
    اربـاب:به راننده میگم هر پنجشنبه بعد اظهر . نه بعد از سرو ناهار ببرتت و صبح شنبه بیاد دنبالت. شنبه برای پختن ناهار باید خونه باشی!
    ماهک لبخند گشادی روی لب هایش نشست و گفت:
    -ممنونم. ممنونم اربـاب.
    اربـاب سری تکون داد و گفت:
    -چیز دیگه ای هم هست؟
    ماهک:نه به غیر از تشکر.
    اربـاب:پس میتونی بری.
    ماهک سری تکون داد و از اتاق رفت.
    و اربـاب در گیر لبخند اشپزی بود که غیر از غش کردن زود هم خوشحال میشد!
    ***
    زنگ را فشار داد وصدای بلبلی ان در حیاط پیچید.
    صدای قدم های تند تند ستاره امد . خوب خانجون با ان سنش که برای دیدن فرد مجهول پشت در اینگونه نمیدوئید. در باز شد و ستاره با دیدن ماهک محکم بغلش کرد و گفت:
    -ابجی!
    ماهک لبخندی زد و گفت:
    - عزیزم.
    صدای بلند خانجون امد:
    - کیه ستاره جان؟
    ماهک دستش را به علامت هیس جلوی ستاره گرفت و در را بست.
    ستاره:هیچی عزیز جان. نازنین بود. مشقارو پرسید.
    خانجون:حالش بهتر شده وبود؟
    ستاره خنده ای کرد و گفت:
    -عزیز جان از من هم بهتر بود. دیروز که بهبتان گفتم.
    از پشت درخت ها نمایان شدند. خانجون روی لبه حوض ابی رنگشان نشسته بود و ظرف های ناهار را میشست که متوجه سکوت ستاره شد و برگشت.
    با دیدن ماهک لبخندش تبدیل به اخمی تزئینی شد و گفت:
    -به به . چه نازنین زود قد کشید .
    ماهک به سمته خانجون رفت و محکم بوسش کرد . خانجون سعی در پس زدنش داشت و صدای خنده ستاره کل خانه را پر کرده بود.
    خانجون اعتراض کرد:
    -تف مالیم کردی دختر.
    ماهک لبخند زنان عقب کشید و به اثرش نگاه کر. جای رژ لب بنفش روی جای جای صورت خانجونش مانده بود. ستاره با دیدن این صحنه بلند تر خندید. خود ماهک هم خنده اش گرفته بود. خانجون اعتراض کرد:
    -ماهک
    و دستش را در اب برد تا صورتش را پاک کند که فکری به ذهنش رسید. دستش را محکم به سمته ماهک برد. ماهک سر تا پا خیس شده بود.
    ستاره خندان گفت:
    -اجی موش اب کشیده شد.
    ماهک: ااا این طوریاس؟بگیر ستاره خانوم.
    و ظرف پر از کف را روی ستاره ریخت.
    ماهک:اجی پیر شد!
    خانجون ظرف را پر از اب کرد و روی ماهک ریخت و گفت: دختر منو کفی میکنی؟
    و این شروع اب بازی این سه نفر بود. البته خواهر ها سعی میکردند کمتر روی خانجون اب بریزننذ تا مبدا سرما بخورد. هر سه خسته روی زمین خیس نشستند که ماهک لیز خورد و درون حوض افتاد.
    خانجون سرزنش بار اخطار داد که حتما فردا سرما خواهند خورد.
    و کاملا هم درست و بجا بود. ستاره نه اما ماهک سرما خورد.
    ستاره پتویی با ماهک داد و ماهک دورش پیچید و فین فین کنان گفت:
    -بدو تا پشیمون نشدم رضایت نامه ات و بیار امضا کنم.
    ستاره :نمیخوام برم؟
    ماهک متعجب بهش نگاه کرد.
    :چرا ؟
    ستاره که گریه اش گرفته بود گفت:
    -تقصیره منه الان سرما خوردی!
    ماهک نگاهش کرد .خیلی وقت بود ستاره این حالت ها را نداشت . اهسته گفت:
    -نه خیرم. خودم حواسم نبود و لیز خوردم.
    ستاره گریه کنان : نه من زیرت و صابونی کردم. حالام باید تنبیه شم نرم اردو.
    ماهک متعجب نگاهش کرد.
    محکم بغلش کرد و وگفت:
    -گریه نکن. اردو نرفتن تنبیه خوبی نیست. به نظرم اگه فردا پارک نبرمت تنبیه خوبیه!
    ستاره ناراحت و بغ کرده نگاهش کرد.
    ماهک: حالا میری بیاری یا اینم بکنم جزو تنبیه ات؟
    ستاره به سمته کیفش رفت و رضایت نامه را به ماهک داد.
    اردو به شهر بازی بود برای روز شنبه.
    - ستاره کیفم و بیار!
    ستاره به سمته کیف خواهرش رفت و برایش اورد. ماهک ده تومن را لای رضایت نامه گذاشت و گفت:
    - فردا شب برات الویه درست میکنم ببری!
    ستاره لبخندی زد و با ذوق دفترش را به او نشان داد و گفت:
    -ببین چه قدر بیست گرفتم.
    ماهک لبخندی زد. خودش هم یادش بود ذوق داشت برای نشان دادن نمره هایش به پدرش. و گرفتن جایزه از او. دستی درون کیفش کرد و گفت:
    -ببینم چی دارم بهت جایزه بدم؟
    جامدادی عروسکی را از تو کیفش در اورد و گفت:
    -ااا. این اینجا چیکار میکنه. خوب ببینم خوشت میاد بدمش به تو؟
    ستاره از شادی گونه خواهرش را بوسید و گفت:
    -ممنونم.
    و بلافاصله درش را باز کرد. مداد ها و پاککن و تراش های نو درونش شوقی درونش را گرفت!
    جامدادی که شبیه گرربه پشمالویی بود به صورتش کشید و گفت:
    -این خیلی قشنگه!
    صدای خانجون امد:
    -به به چه اشی شده. بیا مادر بخور خوب شی!
    ****
    نگاهی به برنامه عیدانه ستاره کرد و گفت:
    - از خانجون نشنوم با نازنین سرگرم بازی شدی و درساتو ننوشتی!
    ستاره لبخند مطمئنی زد و گفت:
    - خیالت راحت اجی. همش و روز اول مینویسم.
    ماهک اخمی به او کرد و گفت:
    - پس حالا که این جوری شد باید تا روز اخر بری مدرسه!
    ستاره: باشه باشه. همش شب اخر مینویسم.
    ماهک اخمش را بیشتر کرد که ستاره نا امیدانه گفت:
    -پس چیکار کنم؟
    ماهک: الان برات تقسیم بندی میکنم روزی یه ذره شو مینویسی باشه؟
    ستاره فکری کرد و گفت:
    - باشه! پس میتونم از یک شنبه نرم؟
    ماهک سری تکان داد و گفت:
    -به معلمتون میگم!
    باز هم بـ*ـوسـه ای بود که روی گونه او نشست.
    به مدرسه که رسیدند ستاره سریع به سمته دوستانش دویید . ماهک لبخندی زد.
    برای نازنین دستی تکان داد و به سمته ساختمان رفت و درخواست داد تا با معلم خواهرش گپی داشته باشد.
    خانوم صفری رو دیده بود. روز اول مدرسه اما انگار خانم صفری او را نمیشناخت که اینگونه با کنجکاوی او را میکاووید
    ماهک: خواهر ستاره هستم.
    خانوم صفری ابراز خوشحالی کرد و گفت:
    - خواهرتون دختر خیلی خوبیه. درساش و میخونه دست خطشم خدارو شکر بهتر از بقیه اس.
    ماهک لبخندی زد و گفت:
    -خیلی خوشحالم کردین با این حرفتون.
    خانوم صفری: حقیقته عزیزم.
    ماهک موضوع یکشنبه را مطرح کرد که خانوم صفری گفت:
    -مشکلی نیست. من خودمم نمیام. زیاد نگران نباشید. فقط..
    ماهک نگران نگاهش کرد.
    خانم صفری دست دست کرد اما بالاخره گفت: ستاره ...یه ذره...ببینید . اخلاقش عالیه.مهربونه . با همه میسازه . اهل دعوا نیست. فقط یه وقتایی زیادی مهربون میشه..یه جور غیر عادی..خودشو مسول همه اتفاقای بد اطرافش میدونه. مثلا اینکه سارا ..یکی از همکلاسی هاش وقتی داشته به سمتش میوفته رو از چشم خودش میبینه و کلی گریه میکنه و خودش اذیت میکنه.مخواستم بدونم توی خونه تحت فشاره؟
    زنگ خطر با اولین کلمه خانم صفری در گوش ماهک نواخته شده بود.
    ایا بیماری ستاره داشت برمیگشت؟
    ***[/HIDE-THANKS]
    //ویرایش شد.//
     
    آخرین ویرایش:

    ~Mahya~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    875
    امتیاز واکنش
    11,974
    امتیاز
    714
    محل سکونت
    یه گوشه دنیا
    [HIDE-THANKS]**
    وارد اشپزخانه که شد دو گل خشک شده روی میزکه نشان از دوشب غیبتش میداد نظرش را جلب کرد.
    لبخندی زد و گل ها را برداشت و به سمته اتاقش رفت و گل ها را در کنار بقیه گذاشت.
    لباس هایش را عوض کرد و به سمته اشپزخانه بر گشت.
    همان طور که اهنگ مورد علاقه اش را میخواند
    -من از تو تمام روز ها ابری رو
    از تموم قصه ها لیلی رو
    از تموم رنگ ها خاکی رو
    خاکی رو با تو دوست دارم
    لیلی رو با تو دوست دارم
    مجنون و با تو دوست دارم
    بارون و با تو دوست دارم
    اهای دو چشمون سیاه
    چترتو ببند و با من زیر بارون بیا
    -به به خانوم مجنون دوست.
    برگشت عقب.
    -نیلوفر خانوم.
    با همدیگر دست دادند.
    -ببینم سرما خوردی؟
    -بله متاسفانه..
    نیلوفر : معلوم هست کجا ول کردی رفتی؟
    ماهک سری تکان داد و موضوع را با او مطرح کرد.
    نیلوفر :خانواده ات؟
    ماهک: فقط مادر بزرگمه و خواهرم.
    نیلوفر سرش را پایین انداخت نمیدونست چه طور بپرسد.
    ماهک: مادر و پدرم توی یک تصادف فوت کردند.
    نیلوفر بغلش کرد و گفت:
    -من خیلی متاسفم.
    ماهک سری تکان داد.
    صدای اکبر اقا نگهبان اومد که گفت:
    -خانوم. یکی هست که هی.
    و با دیدن دختر شاد این روز ها که غمگین و بغ کرده بود ساکت ماند. ماهک ره کرد به او و گفت :
    -چه عجب ما صدای اکبر اقا رو شنیدیم.
    نیلوفر لبخندی زد و با نگاهش اکبر اقا را مجبور به حرف زدن کرد.
    اکبر اقا:والا چن شبه یکی میاد گلای رز تو باغچه رو میکنه.
    ماهک چشم گرد کرد و گفت:
    -گلای رز قرمز و ؟
    اکبر اقا مشکوک نگاهش کرد که ماهک زیر لب گفت:
    -رضای ورپریده.
    نیلوفر خانوم با یاد گل های رزی که رضا برای عزر خواهی از دیدار اولشان برای او می اورد خندید!
    ماهک سری از حرس تکان دادو گفت:
    - بسپرین به خودم اکبر اقا . انچنان تنبیهش کنم!
    به سمته اشپرخانه رفت تا غذا درست کند که نیلوفر خانوم گفت:
    -لازم نیست غذا درست کنی! ناهار اقا نمیاد.
    ماهک سری برایش تکان داد وبه سمته اتاق رفت و با گفتن با اجازه ای انجا را ترک کرد. قرص سرما خوردگی خورد و خودش را روی تخت انداخت.
    با صدای زنگ گوشی چشمش را باز کرد. گوشی را برداشت و جلوی گوشش گرفت.
    -هوممم؟
    -اجی؟
    با صدای ستاره هشیار شد وگفت:
    -چیزی شده ستاره؟
    ستاره با هیجان گفت:
    -اجی بردیم.
    -چیو؟
    -اسمه عزیز جون برای رفتن به مشهد در اومده. قرار شده فردا برن. امروز اقا رضا بلیط عزیز و اورد!
    از هیجان با لرزش گفت:
    - واقعا؟؟؟
    هر دو باهم خندیدند.
    صدای عزیز امد که گفت:
    - من که گفتم ستاره نمیرم. اینکارا چیه؟
    انگار اب سرد روش ریخته باشند. نمیخواست برود؟ ان هم زمانی که امام رضا تلبیده بودش؟ نکند به خاطر ان صحبت ان شبشان است؟
    -گوشی بده خانجون!
    صدای خانجون امد:
    -من نمیرم ماهک جان. من پیرزن تنها برم چیکار؟
    -عزیز جان؟به خاطر حرف اون روز منه؟
    -نه عزیز نیست . نظرم عوض شده!
    -اخه چرا؟
    -اخه من برم ستاره چیکار کنه؟
    تازه متوجه موضوع شد!راست میگفت. ولی نمیزاشت خانجونش از این سفر جا بماند. خودش بدرقه اش میکرد.
    - خودم پیشش میمونم. مگه من مردم.
    - پس کارت چی مادر؟
    شده بود کارش را ول کند تا عزیز به ارزویش برسد ، ولش میکرد... درست است که به سختی این کارا پیدا کرده بود ولی خانجونش با ارزش تر بود.
    -اون با من. یه کاریش میکنم. میام و میرم.
    عزیز نرم شد و گفت:
    -مطمئنی؟
    -عزیز جون برام یه تسبیح سوقاتی بیار باشه؟
    عزیز خنده ای کرد و گفت:
    -از دسته تو بچه!
    کمی حرف زدند از زمان حرکت قطار گرفته تا سپرده و بانک .
    رو تخت مردد نشسته بود.
    نیلوفر خانوم در زد و وارد شد:
    -صدای خنده ات کل عمارت و گفته. خیره ان شاالله.
    ماهک : خیر که خیره ولی.
    نیلوفر کنارش نشست و گفت:
    - ولی؟
    ماهک : مادر بزرگم اسمش واسه سفر مشهد در اومده. قراره کل عید ببرننشون.
    نیلو: این که خیلی خوبه!
    ماهک: اره. ولی ستاره چی؟
    -ستاره؟
    - خواهرم!
    نیلوفر به فکر فرو رفت!
    -خوب بیارش اینجا.
    ماهک: چی؟اربـاب حلقه اویزم میکنه!
    نیلوفر: باهاش حرف میزنم.
    ماهک: اخه.
    نیلوفر: خودم شب باهاش حرف میزنم.
    ***[/HIDE-THANKS]
    //ویرایش شد.//
     
    آخرین ویرایش:

    ~Mahya~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    875
    امتیاز واکنش
    11,974
    امتیاز
    714
    محل سکونت
    یه گوشه دنیا
    [HIDE-THANKS]نیلوفر بشقاب خورشت را وسط میز گذاشت و گفت:
    - برات بکشم؟
    -پس اشپز غشی کجاست؟
    نیلوفر خانوم سرزنش گر نگاهش کرد و گفت:
    -اشپز غشی چیه؟؟؟اگه رضا اون کارو نمیکرد که این جوری نمیشد.
    رضا خنده ای کرد و گفت:
    - من از کجا بدونم که نیلوفر خانوم ترتیب اون خانوم ایش ایشی داده.
    نیلوفر خانوم: این چه وعضه صدا کردنه بچه ها.
    دوباره سوالش را تکرار کرد:
    -کجاست؟مگه امروز پنجشنبه اس؟
    نیلوفر خانوم اروم قضیه ستاره را گفت و سعی کرد جوری بگوید که اوضاع خراب نشود. و او تنها گوش کرد. لیوانی اب برای خودش ریخت و سر کشید و گفت:
    -الان کجاست؟
    نیلوفر خانوم: بهش اجازه دادم بره مادربزرگش و بدرقه کنه.
    -بیاد. اون خانوم جوان بیاد ولی من از شما قول میگیرم اوضاع به همین منوال بمونه.
    نیلوفر خانوم لبخندی زد و گفت:
    - میمونه میمونه.
    نگاهی به رضا که دلوپی غذا را می بلعید کرد و گفت:
    -بریم شرکت.
    رضا:غذا بخوریم اقا.
    اشتهایی نداشت. گویی نبود ان اشپز غشی باعث شده بود اشتهایش برود. نه اینکه حضورش مهم باشد. فقط اویی نبود که سربه سرش بزارد و به صورت سرخش بخندد.
    رضا بلند شد و غر غر کنان گفت:
    -تا شما کتتون و بپوشین من تو یه ظرف یه کم برا خودم بریزم . والا این دختر بر خلاف ریز و میز بودنش چه دستپختی داره!
    نیلوفر خانوم خندید و گفت:
    - برات میریزم رضا.
    رضا جلو شرکت ایستاد و در را برای اقا باز کرد.
    پیاده شد .
    -رضا. تو برو دنبال خانوما.
    رضا نگاهی به او کرد .
    -چشم اقا.
    -****
    همان طور که شماره اش را میگفت به خانوم سفارشات را کرد.
    خانوم هم لبخندی زد و گفت: حواسم هست دختر جان. اگه کاری داشتی بهم زنگ بزن.
    -ممنونم. پس بعد خدا خانجونم و به شما میسپرم.
    خانوم لبخند اطمینان بخشی به او زد .
    ستاره از بغـ*ـل خانجون بیرون اومد و من خانجون و بغـ*ـل کرد و گفت:
    -مواظب خودتون باشید. تلفنتونم خاموش نکنین.
    امد ادامه دهد که خانجون گفت:
    -اوووف. بسه دختر. نفس بگیر. یه سره داره حرف میزنه. بابا بچه که نیستم.
    و بعد دسته کیفش و گرفت و گفت:
    -من رفتم. مواظب خودتون باشید و هوای هم دیگه رو داشته باشید.
    و بعد رفت. نگاهش را بدرقه خانجونش کرد و گفت:
    -خدایا به تو سپردمش!
    گوشی اش زنگ خورد. متعجب به ان نگاه کرد.رضا؟
    -بله رضا جان؟
    -کجایی؟
    -فرودگاه چیزی شده؟
    -اومدم دنبالت.
    -دنباله من؟
    -ااا دیدمت.
    اطرافش و نگاه کرد. رضا رو دید که همان طور که سوییچ ماشین و تو دستش می چرخوند به سمتش اومد.
    دستش و به سمته ستاره گرفت و گفت:
    -سلام بانو جوان.
    ستاره نگاهی به خواهرش کرد و خواهرش با تکان دادن سرش تاییدش کرد.
    ستاره به او دست داد و خانومانه گفت:
    -ستاره هستم .
    رضا لبخندی زد و گفت:
    -رضا هستم.
    ستاره سری تکان داد. رضا اشاره ای به در خروجی کرد و گفت:
    - بریم .[/HIDE-THANKS]
    /ویرایش شد/
     
    آخرین ویرایش:

    ~Mahya~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    875
    امتیاز واکنش
    11,974
    امتیاز
    714
    محل سکونت
    یه گوشه دنیا
    [HIDE-THANKS]ماهک اروم گفت:
    -اربـاب؟
    رضا سری تکون داد و گفت:
    -نترس بابا. خودش گفت.این اربـاب شما اون قدرام ترسناک نیستا.
    ماهک نفسش را فوت مانند بیرون فرستاد . رضا در عقب را باز کرد. ستاره سوار شد . ماهک در را بست و جلو جا گرفت. ستاره نگاهی به خواهرش کرد و گفت:
    -اجی؟
    ماهک عقب برگشت: جانم؟
    - میتونم بخوابم؟
    -اره بخواب تا برسیم راه زیاده.
    ستاره سرش را روی کوله اش گذاشت و خوابید.
    تلفن رضا زنگ خورد.
    رضا: بله اقا.
    ماهک متعجب به او نگاه کرد.
    -دارم میبرمشون خونه؟
    -چشم میام اقا.
    رضا نیم نگاهی از اینه به ستاره خواب انداخت و گفت:
    -اقا گفتن بریم دنبالشون . انگار میان خونه.
    ماهک سری تکان داد.
    *
    ماهک همراه رضا پیاده شد و سلام کرد و گفت:
    -معذرت میخوام یه لحظه صب کنید.
    و رفت تا ستاره را بیدار کند که اربـاب مچ دستش را گرفت.
    متعجب خیره اش شد. و اربـاب تازه کشف کرد که دیدن چشم های درشت این زن از تعجب هم ،زیبا و لـ*ـذت بخش است. او را کنا زد تا وسوسه نشود و کنار ستاره جمع شده در خودش نشست.
    رضا هم متعجب مانده بود. ماهک به ناچار جلو نشست و رضا راه افتاد. اربـاب نگاهش به صورت معصوم کودک کنارش بود.
    اروم دستش را درون موهای بچه برد و نوازششان کرد که بچه تکانی خورد. هول شده دستش را پس کشید و ار ایینه بیرون را نگاه کرد.
    ستاره چشمهایش را مالید و با صدایی که گرفته شده بود گفت:
    -ابجی؟نرسیدیم؟
    ماهک برگشت و نگاهی به او که موهای سرخش در اطراف پراکنده شده بود ، کرد و گفت:
    -انشرلی من به اقا سلام کردی؟
    ستاره تازه متوجه مرد کت شلواری کنارش شد. در دلش فتابرک الله احسن الخالقینی گفت و بعد موهایش را پشت گوشش فرستاد و دستش را جلو اورد و گفت:
    - سلام. ستاره هستم. افتخار اشنایی با چه کسی و دارم؟
    رضا چشم هایش گرد شد و ماهک لبش را گاز گرفت. اربـاب اما لبخند محوی زد و گفت:
    - خوشبختم بانوی جوان. چی دوست داری صدام کنی؟
    ستاره کمی فکر کرد و گفت:
    - مرد مهربان!
    رضا زیر خنده زد و با دیدن قیافه اقا ساکت شد و گفت:
    -اقا خونه برم ؟
    اربـاب:بله رضا . بله!
    ماهک خنده اش را قورت داد.
    ستاره: شما رئیس خواهرمین؟
    مرد مهربان: چه طور؟
    ستاره: نه فک نمیکنم. رئیس خواهرم باید یه مرد سنگدل چاق باشه! اخه خیلی به خواهرم کار.
    و با دیدن ماهک سرخ از سرفه نگاهی بهش کرد و گفت:
    -اجی سرما خوردگی ات مگه خوب نشده؟
    ماهک اخمی بهش کرد و گفت:
    -فک کنم حساسیته ان شرلی ! بهتره توهم حرف نزنی تا سرفه نگیرتت.
    ستاره لبخندی زد و دستش را روی دهنش به معنی ساکت موندن کشید!
    ***
    ماهک امد بشقاب اربابش را بردارد که اربـاب پیش دستی کرد و بشقابش را برداشت و گفت:
    -بانوی جوان مدرسه میری؟
    ماهک سره جایش نشست. ستاره نگاهش به او بود تا به او اجازه بدهد.
    ماهک:با شما بودن .
    ستاره هول گفت:
    -بله!
    اربـاب ابرو هایش را بالا فرستاد و گفت:
    - کلاس چندمی؟
    ستاره: اول!
    اربـاب هم مثله رضا متوجه کم حرفی ستاره شده بود! اربـاب قاشقش را درون بشقابش گذاشت و گفت:
    -امیدوارم روزای خوبی و اینجا سپری کنی بانوی جوان!
    ستاره سری تکان داد و گفت:
    -ممنونم مرد مهربان!
    نیلوفر خانوم چشم درشت کرد!و ماهک ستاره ای زیر لب گفت . ستاره کلافه گفت:
    - ااا. اجی خودش گفت هر چی دلت میخواد صدام کن!
    اربـاب ایستاد. صدای بانوی جوان را شنیده بود!لبخندی زد. دلیل کم حرفی ستاره هم معلوم شد!
    ***[/HIDE-THANKS]
    /ویرایش شد/
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا