دیدگاهتون از سایه های ابری!

  • جالبه، میخوام ادامه اش رو بخونم!

    رای: 33 73.3%
  • از شخصیت آهو خیلی خوشم میاد^-^

    رای: 13 28.9%
  • از شخصیت امید خیلی خوشم میاد*-*

    رای: 7 15.6%
  • دوستدارم رمان جلد دوم هم داشته باشه"-"

    رای: 7 15.6%
  • رمان توی یه جلد تموم بشه/:

    رای: 13 28.9%
  • دوست دارم کوروش بمیره×

    رای: 9 20.0%
  • میخوام امید بمیره×

    رای: 5 11.1%
  • ته داستان با تمام سختی ها امید به آهو برسه(:

    رای: 16 35.6%

  • مجموع رای دهندگان
    45
وضعیت
موضوع بسته شده است.

*sahra_aaslaniyan*

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/10/19
ارسالی ها
763
امتیاز واکنش
21,945
امتیاز
661
محل سکونت
کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
یه تای ابروم بالا رفت. دست به سـ*ـینه ایستادم و بهشون خیره شدم. تیشرت‌های سفید و ساده، شلوار جین مشکی رنگ و کاپشن‌های سبزرنگ، کفش‌های اسپرت سفید. هر دو لباس‌هایی مثل هم پوشیده بودن، با این تفاوت که آرمین کاپشن سبزلجنی بدون آستین و جلیقه مانندی پوشیده بود و آرمان درست مثل همون کاپشن؛ اما با آستینش رو تنش کرده بود. رضا و سامیار هم پشت‌سرشون ایستاده بودن. رضا مثل همیشه تیشرت زرد رنگ و ساده‌ای به تن داشت با کاپشت مشکی رنگ و شلوار جین همرنگش، کفش زرد اسپرت. خیلی خوب می‌دونستم چقدر از رنگ زرد خوشش میاد. و اما سامیار، نگاهی به سرتاپاش انداختم، کت چرم قهوه‌ای رنگی پوشیده بود و تیشرت مشکی ساده، شلوار جین کرم رنگ، کفش‌های اسپرت سیاه رنگ. هر دو دستش رو توی جیب شلوارش فرو بـرده بود و بی‌حوصله نگاهم می‌کرد. با صدای آروم آرمین حواسم رو به دوقلوها دادم.
- اصلاً جهنم و ضرر، دوما لباس‌ها با من.
نگاهم به قیافه‌ی خندون و بدجنس آرمان افتاد. ابروی برای برادرش بالا انداختم و دستش رو روی شونش زد، با صدای خندونی جواب داد:
- شرمنده داداش، این‌بار رو تنهایی، خودت جمعش کن.
نفسم رو کلافه بیرون دادم و قبل از اینکه این دوتا دلقک مسخره‌بازیشون رو ادامه بدن قدمی عقب رفتم و در حیاط رو کامل باز کردم، با سر به داخل اشاره کردم و کوتاه گفتم:
- بیایین تو.
دستم رو از روی در برداشتم و عقب گرد کردم، همونطور که به سمت در ورودی خونه میرفتم با صدای بلندتری ادامه دادم:
- درو محکم ببندین، قفلش مشکل داره.
چند بار صدای بهم کوبیده شدن در حیاط بلند شد، تا اینکه بالاخره صدای تیک بسته شدنش رو شنیدم. چشم‌هام رو توی حدقه چرخوندم و کفش هام رو با بی‌حوصلگی درآوردم و هرکدوم رو گوشه‌ای از سکوی جلوی در حال انداختم، در رو باز کردم و وارد خونه شدم، بی‌توجه به بچه‌ها به سمت زیرزمین قدم برداشتم. درست ته خونه قرار داشت، بعد از آشپزخونه و حمام. به در آهنی زرد رنگ و کمی زنگ زدش رسیدم و خواستم بازش کنم که صدای رضا رو از پشت سرم شنیدم:
- ویی چقدر سرده این خونه، رئیس بخاری-مخاری نداری مگه؟
نفس عمیقی کشیدم و در زیرزمین رو باز کردم، کلید برق رو فشردم و به محض روشن شدن راه‌پله‌ی باریکی که به زیرزمین منتهی می‌شد، اولین قدم رو به داخل راه‌پله برداشتم و با بیخیالی جواب دادم:
- بیا پایین حرف نزن.
همون‌طور که پله‌ها رو یکی‌یکی پایین می‌رفتم صدای زمزمه‌وارش رو شنیدم که باقی بچه‌ها رو مخاطب قرار داده بود:
- این که باز اعصابش چیزمرغیه.
چشم‌هام رو توی حدقه چرخوندم و چراغ زیرزمین رو روشن کردم، همزمان صدای آروم آرمان رو از پشت‌سرم شنیدم که به رضا هشدار می‌داد:
- هیس، آروم می‌شنوه.
نگاهم رو به اطرافم دوختم. یه زیرزمین بزرگ و البته نیمه تاریک. یه میز آهنی بزرگ هم وسط زیرزمین قرار داشت که تمام پرونده‌ها و مدارکی که تا به امروز برای ستاد و سرهنگ فرستاده بودم رو روی میز گذاشته بودم، تخته وایت‌بردی روی پایه‌های آهنی قرار داشت که عکس تمام خلافکار‌هایی که تا به امروز باهاشون سر و کله زده بودم رو روش چسبونده بودم، روی بعضی‌هاشون با ماژیک قرمز ضبدر کشیده بودم، آدم‌هایی که خیلی وقت بود کارشون تموم شده بود و توی زندون مشغول آب خنک خوردن بودن که عدنان بیرگیجال هم جدیدا بهشون پیوسته بود. گوشه‌ی زیر زمین کمد بزرگ و آهنی بود که تمام وسایل و تجهیزاتمون رو که از طناب و قلاب و تفنگ و چاقو و از شیر مرغ گرفته تا جون انسان، داخلش گذاشته بودیم، به حدی بزرگ بود که تقریباً کل دیوار رو پوشونده بود.
 
  • پیشنهادات
  • *sahra_aaslaniyan*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/19
    ارسالی ها
    763
    امتیاز واکنش
    21,945
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
    به سمت تخته وایت‌برد قدم برداشتم و همزمان ماژیک قرمزرنگ رو از روی میز برداشتم، دور عکس اسکندر خط کشیدم و به‌سمت بچه‌ها برگشتم، با صدای جدی شروع به صحبت کردم:
    - امشبم مثل باقی شب‌ها؛ باید تموم بشه.
    ماژیک رو توی دستم چرخوندم و نگاهی به هر چهارنفر انداختم. هیچ‌کدوم مضطرب یا ترسیده به نظر نمی‌رسیدن، تک تکشون توی کارشون خبره شده بودن و همین باعث می‌شد مثل تازه‌کارها دست و پاشون رو گم نکنن و مضطرب و ترسیده نباشن، این وسط فقط سامیار بود که بدجور توی فکر بود و هنوز نفهمیده بودم دلیل این بهم ریختگی این روزهای اخیرش چیه. نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم:
    - همون‌طور که قبلاً هم توضیح دادم، نیازی به نقشه‌ی ساختمون نیست، من و رضا وارد عمارت اسکندر میشیم و بعد از گیرآوردن مدارک می‌زنیم بیرون.
    خواستم ادامه بدم که آرمین با دهن کجی پرسید:
    - یعنی اون مدارک رو فقط گذاشتن که شما دوتا برین بدزدینشون؟ همین‌قدر ساده و راحت؟
    یه تای ابروم رو بالا انداختم و خونسرد بهش خیره شدم، دست‌هام رو دور خودم پیچیدم و آروم جواب دادم:
    - همین‌قدر ساده و راحت.
    بهش اجازه‌ی صحبت دیگه‌ای ندادم و با ماژیک توی دستم به سامیار اشاره کردم، با صدای آرومی که آرامش درونیم رو نشون می‌داد ادامه دادم:
    - سامیار بیرون عمارت منتظر می‌مونه تا برگردیم.
    به دوقلوها اشاره کردم و ادامه دادم:
    - شما دوتا هم از همین‌جا حواستون به دوربین‌ها و سیستم‌های امنیتی باشه. همه چیز مثل دفعات قبل انجام میشه، همون هماهنگی‌ها، همون دقت و همون بازدهی رو ازتون انتظار دارم.
    هر چهارنفر بلاتکلیف به هم نگاه کوتاهی انداختن و باز به من خیره شدن. با اخم سرم رو تکون دادم و گفتم:
    - چیه؟ برین آماده بشین دیگه، وایسادین همو نگاه می‌کنین که چی؟
    رضا لبخند درمونده‌ای زد و با صدای آرومی جواب داد:
    - شاید فرجی بشه و تو از خر شیطون پایین بیایی، ما هم از این ماموریت خلاص بشیم.
    نگاهم رو ازش گرفتم و به‌سمت کمد بزرگ و آهنی قدم برداشتم، یه کمد نقره‌ای رنگ و غول‌پیکر. در کمد رو باز کردم و درحالی‌که دونه دونه وسایلم رو از داخل کمد برمی‌داشتنم جواب دادم:
    - امشب حتی اگه پای جون یکی از شماها هم وسط باشه، من شاخ این دیو رو می‌شکنم.
    یکی از جلیقه‌های مخصوصم رو از داخل کمد بیرون کشیدم و روی سیشرت کلاه‌دار مشکی‌رنگم تنم کردم، چندتا چاقو توی اندازه‌های مختلف از یکی از کشوهای کمد برداشتم و توی جای مخصوصی که سمت راست جلیقه قرار داشت گذاشتم، یه حلقه‌ی طناب شیش متری رو هم به بغـ*ـل جلیقه و جایی که برای نگه داشتن طناب ساخته شده بود وصل کردم. کمد جوری ساخته شده بود که از پایین کمد تا نیمه های کمد چند کشو داشت که بیشتر سلاح‌های سرد رو داخلشون جا داده بودیم، نیمه‌ی بالا پر بود از طناب و قلاب و وسایلی مثل اون‌ها، پشت هر دو در کمد هم پر بود از سلاح‌های گرم، Thompson M1921 که یه مسلسل دستی آمریکایی، سال 1919 توسط john T اختراع شد، F2000 Assauit Rifle توسط یه شرکت بلژیکی به نام FN Herstal توسعه پیدا کرده، چند کلت کمری و دستی، از گلاک نوزده گرفته تا انواع هفت تیرها با اندازه‌ها و کرابرد‌های مختلف. سرم رو کج کردم و با نگاهم یه دور تمام اسلحه‌ها رو از نظر گذروندم. طبق عادت چند ساله‌م دستم به سمت دو جفت اسلحه‌ی دوقلو رفت، یه جفت هفت‌تیر دوقلوی نقره‌ای با طرح‌های عجیب و زیبا و سلیب شکسته‌ای که روی دسته‌هاشون طرح زده شده بودن. هر دو رو زیر لباسم، پشت کمرم گذاشتم و یه جفت هفت‌تیر سیاه دوقلوی دیگه هم از جلو زیر پیرهنم گذاشتم.
     

    *sahra_aaslaniyan*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/19
    ارسالی ها
    763
    امتیاز واکنش
    21,945
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
    به سمت بچه‌ها عقب گرد کردم و با اخم ملایمی به چشم‌های همشون نگاه کوتاهی انداختم، در آخر نگاهم توی چشم‌های رضا قفل شدو برای لحظه‌ای واسه‌ی انجام این ماموریت دچار شک و تردید شدم. اگه بلایی سرش میومد چی؟ بهتر نبود تنها این‌کار رو تموم کنم؟ با نزدیک شدن رضا بهم، از فکر بیرون اومدم و نفس عمیقی کشیدم، به سمت کمد چرخیدم و یکی از جلیقه‌های ضد گلوله رو که سفارشی ساخته شده بود و وزن خیلی کمی داشت رو برداشتم، به دست رضا دادم و با صدای آرومی زمزمه کردم:
    - بپوش.
    گیج نگاهم کرد و درحالی‌که جلیقه‌ی ضد گلوله رو ازم می‌گرفت لب زد:
    - اما خودت از اینا نپوشیدی، یه جلیقه عادی تنته...
    حرفش رو قطع کردم و مشغول آماده کردن وسایلش شدم، همزمان با آرامش جوابش رو دادم:
    - من به جلبقه‌ی ضد گلوله نیازی ندارم، تو داری؛ پس بپوش و حرف نزن.
    دوتا چاقوی جیبی و خیلی تیز دوقلو برداشتم و به سمتش برگشتم، توی جاهایی مخصوص جلیقه برای نگه داشتن چاقو گذاشتم و همون‌طور که دستم به جلیقش بود جواب دادم:
    - من کسیو ندارم که منتظرم باشه؛ ولی تو خیلی‌هارو داری که چشم‌به‌راهن تا از در خونه بزنی داخل، دلم نمی‌خواد مجبور باشم نبودت رو به کسی توضیح بدم.
    با ابرو‌های درهم بهم چشم دوخت و دستش رو روی دستم که به جلیقش گرفته بودم گذاشت، محزون و کمی عصبی زمزمه کرد:
    - می‌دونی درست مثل خواهرم دوست دارم؟ می‌دونی خواهر بزرگم شدی؟ بازم این حرف‌هارو میزنی بهم.
    لبخندی ب روش زدم و دستم رو از زیر دستش بیرون کشیدم، بالا آوردمش و روی گونه‌ی سمت راستش گذاشتم، کمی سرم رو به سمت چپ مایل کردم و با صدای آرومی لب زدم:
    - نمی‌خوام آسیب ببینی داداش کوچولوی من، امشب مهم نیست چی بشه؛ اما به محض اینکه دیدی اوضاع داره بد پیش میره، باید بزنی بیرون، چه با من، چه بی من. متوجهی؟
    با اخم نگاهم کرد.
    - می‌دونی که چیز غیرممکنی ازم می‌خوای.
    - رضا، مجبورم نکن با خودم نبرمت، چند ساعت پیش زنگ زدی و التماس که بذارم بیایی باهام، پشیمونم نکن.
    کلافه سرش رو تکون داد و خواست حرفی بزنه که صدای آرمین از پشت‌سرش بلند شد:
    - آهای کفترای عاشق، من دارم یخ می‌زنم، دل و قلوه دادنتون تموم نشد خواهر و برادر فداکار؟
    با اخم از بالای شونه‌ی رضا به صورت خندن و سرخ شده از سرمای آرمین دوختم، با سر به در زیرزمین اشاره کردم و خونسرد جواب دادم:
    - برو از آشپزخونه واسه همه چایی بیار، سماور رو خیلی وقته روشن کردم.
    قری به گردنش داد و پشت چشمی برام نازک کرد، با صدای مسخره‌ای گفت:
    - خدا مرگم نده، ننم این‌همه زحمت کشید کدبانویی مثل من رو بزرگ کرد واسه این‌که توی این خراب شده واس توئه ظالم نوکری کنم؟ نمیگی دست‌هام خراب میشن؟ نمی‌گی مریض میشم میوفتم گوشه‌ی خونه؟ بعد جواب ننمو چی می‌خوای بدی؟ میگی دختر دست گلت رو آوردم داهات بعدم اینقدر ازش کار کشیدم جونش در اومد...
    کلافه سرم رو تکون دادم و صدام رو کمی بالا بردم:
    - آرمین بس کن این مسخره‌بازی رو.
    یه قدم عقب پرید و درحالی‌که هر دو دستش رو به نشونه‌ی تسلیم بالا آورده بود با صدای تحلیل رفته‌ای جواب داد:
    - خب بابا، چرا هاپو میشی؟
    یکی از چاقوهای توی دستم رو به‌سمتش پرت کردم که همون لحظه خم شد و با هر دو دستش سرش رو گرفت. با خشم بهش خیره شدم. با ترس صاف ایستاد و همونطور که دست‌هاش روی سرش بودن برگشت و به چاقو که درست پشت‌سرش به دیوار گیر کرده بود نگاه کرد، آب دهنش رو پر سر و صدا پایین داد و سرش رو به‌سمتم برگردوند، عصبی اما با صدای جیغ مانندی گفت:
    - وحشی روانی، نزدیک بود صاف بزنی توی چشمم. چته عقده‌ای؟
     

    *sahra_aaslaniyan*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/19
    ارسالی ها
    763
    امتیاز واکنش
    21,945
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
    به‌سمتش خیز برداشتم که تند به سمت پله‌ها برگشت و جیغ کشید:
    - چیپس خوردم بابا، چرا رم می‌کنی؟
    با سرعت بالا رفت و حتی پشت‌سرش رو هم نگاه نکرد. با صدای باز و بسته شدن در زیرزمین نگاهم رو به باقی بچه‌ها دادم، هر سه متعجب به من و جای خالی آرمین نگاه می‌کردن. با اخم به هر سه نگاه کردم و پرسیدم:
    - چیه؟
    هر سه با این سوالم منفجر شدن، حتی سامیار که از لحظه‌ی ورودش حرفی نزده بود. آرمان با خنده مشتش رو روی میز کوبید و گفت:
    - آخرشم تو رو با خودمون می‌برم پیش ددی، بهش می‌گم به عنوان خواهرمون قبولت کنه، لعنتی تو جات توی خونه‌ی ماست، مثل یوزپلنگ ایرانی حمله می‌کنی به همه، فقط دوست دارم ببینم چزور با ددی رفتار می‌کنی.
    بعد با صدای بلندتری خندید. سرم رو به نشونه‌ی تاسف تکون دادم و نگاهم رو به سامیار دوختم، با فاصله‌ی کمی از آرمان به دیوار پشت‌سرش نکیه داده بود و عجیب نگاهم می‌کرد، یه چیزی بین حسرت و غم. به داخل کمد اشاره کردم و کوتاه و جدی روبه رضا گفتم:
    - آماده شو.
    بی اهمیت به آرمان و رضا، به سمت سامیار قدم برداشتم. آرمان که سرگرم راه انداختن لبتاب و دم و دستگاهش بود، رضا هم درگیر انتخاب وسایل مورد نیازش برای امشب. سامیار که حکتم رو به‌سمت خودش دید، آروم از دیوار جدا شد و با اخم ملایمی به حالات صورتم خیره شد. منتظر بود حرف بزنم. آستین لباسش رو کشیدم و با صدای آرومی زمزمه کردم:
    - بیا بریم بیرون.
    بی‌توجه به شوکه شدنش، راه خروج از زیرزمین رو پیش گرفتم و آروم و پله‌ها رو بالا رفتم، از در زیرزمین بیرون زدم طول حال نقلی خونه‌ی بی‌بی رو با قدم‌های آروم و شمرده متر کردم. در ورودی خونه رو باز کردم که سوز و سرمایی تندی ب صورتم خورد. نفس عمیقی کشیدم و با آرامش ذاتی روی اولین پله سکو نشستم. چند لحظه‌ای گذشت که کنارم نشست و درحالی که غرق افکار خودش بود به حوض وسط حیاط خیره شد. دست‌هام رو به سمت عقب بردم و روی زمین سرد گذاشتم، سرم رو به سمت آسمون پر ستاره گرفتم و نفس عمیقی کشیدم. چند لحظه به ستاره‌ها چشم دوختم و با صدای آرومی شروع کردم به حرف زدن:
    - بعضی از درد‌ها با گذر زمان آروم نمی‌گیرن، اون روز‌های بد و تاریک به دست گذشته سپرده میشن؛ ولی دردشون باقی می‌مونه، حتی گاهی اوقات از روز اول هم بدتر؛ انگار بخوای با پای شکسته کیلومتر‌ها بدوئی. دردی که توی وجودت می‌پیچه، از لحظه‌ی اول شکستن استخون هم بدتره، و بعد، درست با هر قدمی که به سمت جلو بر‌می‌داری، اون درد بیشتر و بیشتر می‌شه تا زمانی که از پا درت بیاره.
    مکث کوتاهی کردم و نفس عمیقی کشیدم. حرفی نمی‌زد، فقط آروم نفس می‌کشید و به حرف‌هام گوش می‌داد. چشم‌هام رو برای لحظه‌ای بستم و ادامه دادم:
    - پس میشه گفت زمان همیشه دوای هر دردی نیست، گاهی اوقات، هیچ چیزی نیست که دردت رو آروم کنه؛ حتی زمان.
    سرم رو به‌سمتش چرخوندم و با صدای آرومی زمزمه کردم:
    - حالا تو بگو، دردت چیه؟
    نگاه خیرش رو ازم دزدید و با صدای بم و گرفته‌ای جواب داد:
    - متوجه منظورت نمیشم، از چی حرف میز...
    با آرامش حرفش رو قطع کردم.
    - سامیار، چند ساله با هم کار می‌کنیم، کم و بیش شناختمت که بدونم چند وقته موضوعی آزارت میده، اگه روزای دیگ بود اصلاً دخالت نمی‌کردم؛ اما امشب پای همه‌ی بچه‌ها وسطه، نمی‌خوام مشکلی پیش بیاد.
    با کلافگی مشهودی دستی به پشت گردنش کشید و درحالی‌که سعی می‌کرد نگاهش به چشم‌هام نیوفته گفت:
    - قرار نیست مشکلی پیش بیاد، نگران چیزی نباش.
    - از حرفت مطمئنی؟
    - تو از کار امشبت مطمئنی؟
    اخم ملایمی بین ابروهام نشست. کمی سرم رو کج کردم و پر سوال نگاهش کردم.
    - چیزی می‌دونی که من نمی‌دونم؟
     

    *sahra_aaslaniyan*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/19
    ارسالی ها
    763
    امتیاز واکنش
    21,945
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
    چند لحظه خیره نگاهم کرد و با صدای بم و محزونی زمزمه کرد:
    - شاید بهتر باشه یه شب دیگه بریم سراغ اسکندر!
    گیج بهش خیره شدم.
    - منظورت چیه؟ چیزی شده؟
    نگاه عمیقی بهم انداخت و هول کرده از روی پله بلند شد، به‌سمت در خونه چرخید و با صدای آروم اما لرزونی جواب داد:
    - نه، من فقط، فقط یکم بهم ریختم.
    و رفت، بدون هیچ توضیح دیگه‌ای. گیج به جای خالیش خیره شدم. هیچ جوره نمی‌تونستم حدس بزنم مشکلش چیه. بیخیال شونه‌هام رو بالا انداختم و از روی پله‌ی سرد بلند شدم، داخل خونه برگشتم و بدون اتلاف وقت از پله‌های زیر زمین پایین رفتم، صدای شیطون و خندون آرمین رو شنیدم که سعی می‌کرد مثل همیشه مزه بریزه.
    - آقا نمی‌دونی که، من و آرمان یه نگاهی به هم انداختیم، دوتا پا داشتیم شیش‌تای دیگه هم از آهوی گریز پا قرض گرفتیم و د برو. حالا چی؟ ما بدو، ددی هیتلر هم مثل یوزپلنگ ایرانی پشت سرمون.
    صدای خنده‌ی پسر‌ها توی فضای خفه‌ی زیرزمین می‌پیچید. آرمان با آب و تاب حرف برادرش رو ادامه داد:
    - بخدا کاری هم نکرده بودیما، فقط وقتی ددی خواب بود چندتا قالب یخ انداخته بودیم توی شلوارش.
    به سمتشون قدم برداشتم و لبخندی زدم. دیوونه‌های گروه همین دوتا بدون. آرمان مشتی به شونه‌ی آرمین زد و با کمی حرص گفت:
    - این زلیل شده قرار بود هواسش باشه که ددی بیدار نشه، نکه ددی بیدار شده بود و چند دقیقه به ما دوتا خنگ نگاه می‌کرد، دیده بود که ما اینجوری کرم ریختیم.
    آرمین با صدای بلندی زخندید و بازوش رو با دست مالید، چشم‌غره‌ای به برادرش رفت و حرف اون رو ادامه داد:
    - هیچی دیگه، سه ماه زنجیره‌ی نقدی و غذاییمون قطع شد، میومدیم خونه‌ی رئیس یه چیزی کوفت می‌کردیم که تلف نشیم.
    با به یاد آرودن اون سه ماه ناخواسته خندیدم. خیلی خوب یادمه که نصف شب در خونه زده شد و وقتی در رو باز کردم چشمم به قیافه‌های گریون دوتاشون افتاد، میگفتن با ترکه انار کتک خوردن از دست باباشون. خلاصه که سه ماه تموم واسه غذا و خواب میومدن اینجا، تا اینکه بالاخره باباشون زنگ زد و بهشون گفت برگردن خونه؛ اما حسابی تهدیدشون کرد که دیگه ازاین شیطونی‌ها نکن. واقعاً درکش برام سخت بود که توی این سن چطور تا این حد بچه‌ان. با صدای آرمان به خودم اومدم و به‌سمتشون رفتم.
    - اع، اومدی؟ الان ذکر خیرت بودا.
    نفس عمیقی کشیدم و کنار میز ایستادم، تنها فنجون چایی که باقی مونده بود رو برداشتم و به سمت دهنم بردم، از بالای فنجون به دوقلوها نگاهی انداختم و پرسیدم:
    - دیگه که شیطونی نکردین؟ والا اینقدری ماسه ندارم خرج شما دوتا نره غول رو بدم، اون سه ماهی هم که اینجا بودین تقریباً برشکست شدم.
    خنده‌ی همه با این حرفم اوج گرفت؛ البته همه به جز سامیار که هنوز توی خودش بود. چند قلپ از چایی رو که کمی یخ شده بود خوردم و نگاهی به ساعت روی مچ دستم انداختم. ساعت دوازده نیمه شب بود. ابروهام از فرط تعجب بالا پریدن. چقدر زمان زود می‌گذره کنار این دلقک‌ها. فنجون چایی رو خورده و نخوره روی میز گذاشتم و روبه رضا گفتم:
    - بزن بریم که دیر میشه.
    سوییچ موتورش رو از توی جیب شلوارش بیرون کشید و درحالی که با خنده دور انگشت اشاره‌اش می‌چرخوندش گفت:
    - با غارغارک من می‌ریم دیگه؟
    با لبخند سرم رو تکون دادم و به سمت دوقلو ها چرخیدم، اشاره‌ای به لبتاب و دم و دست‌گاهشون کردم و گفتم:
    - حواستون جمع باشه‌ ها، اصلاً دلم نمی‌خواد گیر این لاشخور بیوفتیم.
    این‌بار هر دو با صورت‌های جدی بهم نگاه اطمینان‌بخشی انداختن و سرشون رو تکون دادن. رضا زودتر از من به سمت پله‌ها رفت. پشت‌سرش راه افتادم و روبه سامیار ادامه دادم:
    - دستت به موبایلت باشه، زنگ می‌زنم بهت.
     

    *sahra_aaslaniyan*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/19
    ارسالی ها
    763
    امتیاز واکنش
    21,945
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
    اونم گرفته با چشم‌هایی که به شدت قرمز شده بودن سر تکون داد. با اخم نگاهم رو ازش گرفتم و حرکت کردم. آخر من رو دیوونه می‌کرد با این مشکلش که حرفی هم ازش نمی‌زد. از زیر زمین بیرون زدم و دنبال رضا رفتم، طول حیاط قدیمی رو طی کردم و با خارج شدنم از حیاط در رو هم پشت‌سرم بستم. سرم رو بلند کردم که چشمم به رضا افتاد. با خنده به پشت‌سرش اشاره کرد و گفت:
    - این‌بار دیگه خودم می‌رونم رئیس.
    آروم خندیدم و پشت‌سرش سوار موتور شدم، دستم رو روی شونش گذاشتم و حرف خودش رو تکرار کردم:
    - آتیش کن داش رضا.
    بلند خندید و با سرعت حرکت کرد. کلاه سیشرت مشکی رنگم رو روی سرم کشیدم و دستم رو به زین موتور گرفتم. تمام طول مسیر با خنده و شوخی گذشت؛ انگار‌نه‌انگار که داریم میریم توی دهن شیر؛ البته شیر که نه، همون لاشخور بیش‌تر برازندشه تا شیر. موتور رو پشت عمارت و یه جای خلوت که توی دید نبود پارک کرد. هر دو پیاده شدیم. دست به کمر ایستادم و نگاهی به دیوار‌های بلندش انداختم. صدای رضا باعث شد نگاهم رو از عمارت بگیرم و به اون نگاه کنم.
    - اگه یه وقت نیومدم بیرون، به خواهر و مادرم بگو خیلی دوستشون دارم.
    با اخم بهش خیره شدم و با عصبانیت گفتم:
    - حرف اضافه نزن بچه، حتی اگه خودم نیام بیرون، تو رو سالم می‌فرستم پیش خانوادت.
    - من بدون تو از این عمارت بیرون نمیام.
    چشم‌هام رو توی حدقه چرخوندم و دستم رو محکم پشت کمرش کوبیدم که یکی دو قدم به سمت جلو پرت شد و با چشم‌های گشاد نگاهم کرد. با خنده نگاهم رو ازش گرفتم و به سمت دیوار عمارت قدم برداشتم. دنبالم اومد و با صدای متعجبی گفت:
    - واقعاً که. شوکوفه زدی توی احساساتم.
    بی‌صدا خندیدم و بهش اشاره کردم قلاب بگیره. سرش رو از روی تاسف تکون داد و درحالی که دست‌هاش رو به هم قلاب می‌کرد با صدای آرومی گفت:
    - خدایی توی این مدت جز اینکه نقش نرده‌بون رو برات ایفا کنم کار دیگه‌ای هم کردم؟
    جفت ابروهام رو بالا انداختم.
    - قلابت رو بگیر حرف نزن بچه.
    زیر لب چیزی گفت که نشنیدم. بیخیال دستم رو به دیوار گرفتم و به هر سختی که بود خودم رو بالا کشیدم، روی شکمم، روی لبه‌ی دیوار خوابیدم و نگاهم رو به باغ بزرگ روبه روم دوختم. با صدای آرومی زمزمه کردم:
    - این علاقه‌ی خاص مایه‌دارها رو به داشت باغ توی خونشون متوجه نمیشم، چقدر باید دجل بزنم برسم به ساختمون اصلی، ماشالله یکی دوتا نگهبانم نداره این قلعه‌ی فساد.
    صدای آروم رضا رو از پایین دیوار شنیدن.
    - رئیس، منم بکش بالا، جون تو جای دست نداره، موندم توئه جونور چطوری میری بالا از اینا.
    آروم و با احتیاط به سمت عقب برگقتم و نیمه‌ی تنم رو به سمت پایین دیوار خم کردم، یکی از دست‌هام رو به دیوار محکم گرفتم و دست دیگم رو به سمت رضا که پایین دیوار ایستاده بود و دستش رو به سمتم دراز کرده بود، بردم. دستم رو گرفت و با بدبختی سعی کرد خودش رو بالا بکشه. به زور به سمت بالا کشیدمش و درحالی که مثل من روی شکم، روی لبه‌ی دیوار می‌خوابید با کنجکاوی به باغ و نگهبان‌ها خیره شد و با صدای آرومی سوت زد. پس گردنی بهش زدم و با حرص گفتم:
    - یکم وزن کم کن، کمرم شکست کشیدمت بالا.
    با لب‌های آویزون نگاهم کرد و پرسید:
    - ناموساً بیشتر از این لاغر کنم؟
    نگاهی به هیکل ریز و استخونیش انداختم و درحالی که حسابی قانع شده بودم زیرلب « نه»آرومی زمزمه کردم و به نگهبان‌ها خیره شدم. از دفعه‌ی قبل که سامیار رو نجات دادم تعداد نگهبان‌های باغ رو بیشتر کرده بود. نفس عمیقی کشیدم و توی یه نگاه دنبال مسیر نهایی به سمت ساختمون عمارت گشتم.
     

    *sahra_aaslaniyan*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/19
    ارسالی ها
    763
    امتیاز واکنش
    21,945
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
    دوازده‌تا نگهبان بودن و چهارتا سگ بزرگ و سیاه از نژاد دوبرمن. چهارتا از نگهبان‌ها دیوار‌های باغ رو پوشش داده بودن، چهارتای دیگه دور خود ساختمون عمرات رژه می‌رفتن، چهارتای دیگه هم جلوی در اصلی عمارت کشیک می‌دادن. صدای رضا نظرم رو به خودش جلب کرد.
    - تعدادشون زیاده. می‌خوای چی‌کار کنی؟
    با چشم‌های تیزم مسیری فرضی به ساختمون رو برای خودم تصور کردم و درحالی‌که از پشت خودم رو به دیوار آویزون می‌کردم کوتاه جواب دادم:
    - کارمو می‌کنم.
    نفس عمیقی کشیدم و خودم رو رها کردم، روی پنجه های پام روی زمین چمنی باغ فرود اومدم. با دردی که توی هر دو مچ پام احساس کردم اخمی کردم. بدون اینکه صاف باییستم به‌سمت یکی از درخت‌های نزدیک به دیوار رفتم و به رضا اشاره کردم دنبالم بیاد. مثل من از پست به دیوار آویزون شد و پایین پرید. به محض قرار گرفتن پاهاش از پشت روی زمین افتاد و صدای آخش بلند شد. با حرص نگاهش کردم و دستم رو به‌سمتش دراز کردم، یقه‌ی جلیقه‌ای که تنش بود رو گرفتم و سریع پشت تنه‌ی درخت کشیدمش و دستم رو روی دهنش گذاشتم. با حرص و عصبانیت به چشم‌های پر دردش خیره شدم. صدا دوتا از نگهبان‌ها رو شنیدم که به این سمت میومدن.
    - میلا، صدارو شندیدی؟ صدای آخ اومد.
    چند لحظه گذشت که صدای یکی دیگه از نگهبان‌ها بلند شد.
    - خیالاتی شدی کیارش، کدوم احمقی جرعت می‌کنه پا توی عمارت اسکندرخان بذاره آخه؟
    - یادت رفته چند وقت پیش اون پسره رو فراری دادن؟ اسکندرخان تمام نگهبان‌های اون شب رو کشت، من یکی نمی‌خوام به سرنوشت اونا دچار بشم داداش، بیا یه نگاه بندازیم، ضرری نداره که.
    دستم رو از روی دهنم رضا برداشتم و دندون‌هام رو روی هم فشردم، تند میکروفن توی گوشم و لمس کردم و با صدای آرومی گفتم:
    - برق عمارت رو قطع کنین.
    صدای نگران آرمان توی گوشم پیچید.
    - یه لحظه صبر کن.
    آروم سرم رو از پشت تنه‌ی درخت بیرون آوردم و به دو نگهبانی خیره شدم که هر لحظه نزدیک‌تر می‌شدن. با حرص گفتم:
    - همین الان.
    صدای نفس عمیق و کلافه‌ی آرمین توی گوشم پیچید و برخورد تند انگشت‌هاش روی صفحه‌ی کیبورد لبتابش. چند ثانیه گذشت که تمام چراغ‌های عمارت و باغ خاموش شد، چشم‌، چشم رو نمیدید. به سمت رضا چرخیدم و با صدای آرومی گفتم:
    - دوربین دید در شبت رو بذار روی صورتت.
    خودم هم دوربینی روی چشم‌هام گذاشتم. تقریبا مثل عینک‌های مخصوص شنا بود. دکمه‌ی کنار عینک رو فشردم که فضای اطرافم کمی روشن شد. از پشت تنه‌ی درخت بیرون اومدم و خمیده و بی‌صدا به سمت دو نگهبانی قدم برداشتم که متعجب اطرافشون رو چک می‌کردن و سعی می‌کردن متوجه بش چه اتفاقی داره میوفته. بدون اینکه زمان رو از دست بدم به‌سمتشون پا تند کردم و مشت گره شدم رو توی گلوی یکیشون زدم. بدون اینکه فرصت فریاد زدن داشته باشه بیهوش روی زمین افتاد، به سمت نگهبان دوم چرخیدم و با یه لگد چرخشی به قسمتی بین کتف و گردنش بیهوشش کردم. به‌سمت عقب چرخیدم و روبه رضا با صدای آرومی گفتم:
    - دنبالم بیا.
    نگاهم رو به مسیری که انتخاب کرده بودم دوختم. سه تا نگهبان توی اون مسیر بودن و یه نگهبان دیگه درست پایین دیوار ساختمون ایستاده بود. پنجه‌ی پام رو به زمین فشردم و حالت دیودن به خودم گرفتم، توی یه لحظه از زمین کنده شدم و به‌سمت نگهبان اول دویدم. به حض رسیدن بهش مشتی به صورتش زدم، زمین که خورد با مشت دیگه‌ای به صورتش بیهوشش کردم. بدون لحظه‌ای ایستادن به سمت نگهبان دوم پا تند کردم، توی هوا مشت می‌زد به امید اینکه به من بخوره. حسابی ترسیده بود.
     

    *sahra_aaslaniyan*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/19
    ارسالی ها
    763
    امتیاز واکنش
    21,945
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
    با یه حرکت سریع پشت‌سرش قرار گرفتم و بازون رو دور گردنش حلقه کردم، دست دیگم رو روی دهنش گذاشتم. چند ثانیه طول کشید تا از هوش بره و بیهوش روی زمین بیوفته. خواستم به سمت نگهبان سوم برگردم که به محض چرخیدنم به‌سمتش مشتی به شکمم خورد. لبم رو گاز گرفتم تا صدای آخم بلند نشه. خواستم صاف باییستم که رضا از پشت‌سرم لگد محکمی به صورت نگهبان زد و با یه مشت محکم بیهوشش کرد. با اخم صاف ایستادم و با سر به دیوار ساختمون اشاره کردم، بدون اینکه منتظر حرفی از سمت رضا باشم، به‌سمت دیوار پا تند کردم. نگهبان اسلحش رو به هر سمتی میچرخوند تا توی اون تاریکی شلیک کنه. پوزخندی بهش زدم و تند اسلحه رو از دستش بیرون کشیدم، با دسته‌ی اسلحه ضربه‌ی محکمی به صورتش زدم که با صدای آخی روی زمین افتاد و از هوش رفت. بدون اینکه زمان رو تلف کنم به رضا اشاره کردم که قلاب بگیره. تند کناردیوار ایستاد و دست‌هاش رو به هم قلاب کرد. یکی از پاهام رو روی دست‌ها گذاشتم و دستم رو به دیوار گرفتم، پای دیگم رو روی شونش گذاشتم و به زحمت خودم رو به لبه‌ی پنجره رسوندم، خواستم سنجاق سرم رو بیرون بیارم که متوجه باز بودن پنجره شدم. برای لحظه‌ای با شک به راهروی خالی و تاریک طبقه‌ی بالا خیره شدم. با صدای خسته‌ی رضا به خودم اومدم.
    - رئیس... بازش کن... دیگه.
    نفسم رو کوتاه بیرون دادم و با احتیاط پنجره رو باز کردم، داخل شدم. به‌سمت رضا برگشتم و دستم رو به سمتش دراز کردم.
    - دستمو بگیر بکشمت بالا.
    چند بار بالا پرید اما قدش زیادی برای دیوار کوتاه بود. در آخر با خستگی خم شد و گفت:
    - تو برو، من همین‌جا منتظرتم.
    یه تای ابروم رو بالا انداختم و تند طنابی که با خودم آورده بودم و برداشتم، یه سرش رو توی دستم گرفتم و سر دیگش رو از پنجره پایین انداختم. با صدای آرومی گفتم:
    - یا بالا، یه فکری هم بعدا واسه قدت بکن.
    آروم خندید و از طناب گرفت، از دیوار بالا اومد. بازوش رو گرفتم و داخل راهرو کشیدمش. نفس‌نفس زنان به راهروی خلوت نگاهی انداخت و پرسید:
    - خب، حالا چی؟
    قدمی جلو رفتم و به ته راهرو اشاره کردم. با صدایی که سعی می‌کردم فقط اون بشنوه جواب دادم:
    - این یارو دوتا اتاق کار داره، یکی ته راه‌رو، یکی هم طبقه‌ی پایین. من میرم سراغ این اتاق، تو برو طبقه‌ی پایین.
    آروم و بی‌صدا حرکت کردم. رضا هم به‌سمت پله‌ها رفت. به حدی آؤوم بودم که صدای نفس‌هام رو هم نمی‌شنیدم. به ته راهرو رسیدم، نفس عمیقی کشیدم و برای چند لحظه مکث کردم. هیچ صدایی از پشت در شنیده نمی‌شد، در کل عمارت توی سکوتی مهیب فرو رفته بود. عجیب بود، با قطع شدن برق عمارت انتظار داشتم به تکاپو بیوفتن؛ اما... با وجود شک و نگرانی که به دلم افتاده بود، دستم رو روی دست‌گیره‌ی گرد در گذاشتم و آروم چرخوندمش، در با صدای آرومی باز شد. بازم یه سوپرایز دیگه. انتظار داشتم قفل باشه؛ اما اینطور نبود. وارد اتاق شدم و در رو پشت‌سرم بستم، نگاه اجمالی به اتاق انداختم. یه میز که دقیق روبه‌روی در قرار داشت، یه کاناپه‌ی سه نفره وسط اتاق و، یه کتابخونه‌ی بزرگ که یکی از دیوار‌های اتاق رو پوشونده بود. پرده‌های اتاق کشیده شده بودن و اتاق حسابی تاریک شده بود. اگه دوربین‌های دید در شب رو با خودمون نیاورده بودم، واقعا حرکت توی عمارت سخت می‌شد. به سمت میز کار اسکندر قدم برداشتم و شروع کردم به وارسی کردن وسایلش. تمام کشوها خالی بودن. فقط یه لبتاب روی میز بود. بازم یه سوپرایز دیگه. تا جایی که از این یارو شناخت دارم، اتاق کارش همیشه پر از اسنادیه که به کشتنش میدن.
     

    *sahra_aaslaniyan*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/19
    ارسالی ها
    763
    امتیاز واکنش
    21,945
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
    امشب چه خبره؟ سعی ‌کردم خوشبین باشم. به سمت لبتاب روی میز رفتم و بازش کردم، سریع روشنش کردم. با دیدن باز بودن صفحه‌اش چشم‌هام از فرط تعجب گشاد شد. این چرا رمز نداره؟ چرا ماموریت امشب اینقدر آسون به نظر میاد؟ تمام فایل‌هارو چک کردم، هر چیزی که لازم داشتم توی لبتابش بود. فلش کوچیکی رو از تو جیب شلوار بیرون آرودم؛ اما نمی‌دونم چرا حسی باعث شد به این فکر کنم که شاید نتونم از عمارت بیرون برم؛ پس سریع اینترنت موبایلم رو روشن کردم و به لب‌تاب وصل کردم، تمام پوشه هارو توی یه ایمیل ناشناس برای سرهنگ فرستادم. به حدی زیاد بودن که فقط پنج درصد از اطلاعات ارسال شده بود. با استرس دستم رو روی میز گذاشتم و دست دیگم رو روی میکروفن توی گوشم گذاشتم، با صدای آرومی صداش زدم:
    - رضا؟ رضا صدام رو میشنوی؟
    تنها چیزی که نصیبم شد سکوت بود. چند ثانیه مکث کردم و باز صداش زدم:
    - رضا حالت خوبه؟ رضا با توئم.
    هیچ جوابی نگرفتم. کم‌کم داشتم نگران می‌شدم که صدای لرزون رضا رو شنیدم:
    - ر... رئیس بیا پایین... یه چیزی هست که...
    مکث کرد، احساس کردم صدای شخص دیگه‌ای هم قاطی صداش بود؛ اما صدای ترسیده و لرزونش باعث شد بدون فکر صاف باییستم و به صداش گوش بدم.
    - یه چیزایی پیدا کردم... باید خودت ببینی، میشه... میشه بیایی پایین؟
    تن صداش عوض شده بود؛ انگار ترسیده بود. خواستم چیزی بگم که میکروفنش خاموش شد. با اخم به لبتاب چشم دوختم. هفتاد درصد، هنوز سی درصد دیگه از ارسال کامل اطلاعات باقی مونده بود. کلافه نفسم رو بیرون دادم و کمی سر لبتاب رو خم کردم، نور صفحش رو صفر کردم و تد به سمت در اتاق قدم برداشتم که صدای نگران آرمین رو از توی میکروفن شنیدم:
    - رئیس، بیایین بیرون دیگه، چرا اینقدر دیر کردین؟
    درحالی که کاملا بدون فکر از اتاق بیرون می‌زدم کوتاه جواب دادم:
    - یه مشکلی واسه‌ی رضا پیش اومده، میرم دنبالش، با سامیار بگو جلوی دیوار پشتی عمرات منتظرمون باشه، سریع.
    - رئیس...
    میکروفنم رو خاموش کردم و سریع طول راهرو رو طی کردم. از همون لحظه‌ای که در اون پنجره باز بود باید می‌فهمیدم مشکلی این وسط هست. به پله‌های عمارت رسیدم، با سرعت ازشون پایین رفتم، همین که پام به سالن بزرگ عمارت رسید تمام چراغ‌های عمارت روشن شد. شوکه سرجام ایستادم، آروم دوربین دید در شب رو از روی سرم برداشتم و دستم رو پایین آوردم. چشمم به قامت بلند اسکندر افتاد که با لبخند مرموزی به صورتم خیره بود. آب دهنم رو به سختی پایین دادم، دورم پر بود از نگهبان‌های هیکلی و خشن اسکندر که محاصرم کرده بودن. نگاهم به رضا افتاد که با سر و صورت خونی و زخمی کنار پای اسکندر زانو زده بود. با دیدن اشک توی چشم‌هاش برای لحظه‌ای نفسم بند اومد. بچه به این سن و سال رو کتک زده بودن؟ با خشم دوربین توی دستم رو گوشه‌ای پرت کردم و روبه اسکندر غریدم:
    - بذار بره.
    خندید، بلند و پر شور. دست‌هاش رو توی جیب‌های شلوارش فرو برد و با لـ*ـذت بهم خیره شد، با صدای آرومی که شوق پیروزی رو به خوبی می‌شد درش تشخیص داد جواب داد:
    - اونم به موقعش خوشکل خانوم.
    صدای درمونده و شرمنده‌ی رضا رو توی فضای بزرگ سالن پیچید:
    - ببخشید... باید، باید می‌گفتم بری؛ ولی... ترسیده بودم... خیلی تر... ترسیده بودم.
    با اخم و نگرانی نگاهش کردم که همون لحظه اسکندر لگدی توی صورتش زد. نتونستم خودم رو کنترل کنم، به‌سمتش هجوم بردم که دوتا از نگهبان‌ها جلوم رو گرفتن.
     

    *sahra_aaslaniyan*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/19
    ارسالی ها
    763
    امتیاز واکنش
    21,945
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
    با هر دو درگیر شدم و درحالی که نگاهم به رضا بود با لگد محکمی یکیشون رو به زمین زدم، نگهبان دوم از پشت بازوش رو دور گردنم حلقه کرد و سعی کرد نگهم داره که که با آرنجم به شکمش ضرب‌ی محکمی زدم، از شدت درد خم شد. چرخیدم و مشتی به صورتش زدم که با فریاد دستش رو به بینی پر از خونش گرفت و عقب رفت. با خشم و عصبانیت به سمت اسکندر دویدم که پنج تا از نگهبان‌ها دورم کردن، خیلی سعی کردم به اسکندر برسم؛ اما محکم نگهم داشته بودن، دو نفر هر دو بازوم رو نگه داشته بودن و نفر سوم از پشت گردنم رو گرفته بود. با حرص و درحالی که تقلا می‌کردم خودم رو از بین دست‌هاشون بیرون بکشم روبه اسکندر فریاد زدم:
    - ازش فاصله بگیر حرومـ*ــ*ـزاده.
    با تفریح خندید و پس گردنی محکمی به رضا زد. رضا بی‌جون خم شد و با غم و شرمندگی بهم چشم‌دوخت. صورتش به حدی پر از خون شده بود که نمی‌شد اعضای صورتش رو به خوبی تشخیص داد. با دیدن این صحنه باز حشی شدم و لگدی به پای یک از نوچه‌های اسکندر که بازوم رو نگه داشته بود زدم. با درد خم شد. با خشم صاف ایستاد و سلی محکمی به صورتم زد که صدای فریاد خشمگین اسکندر دیوار‌های عمارت رو به لرزه انداخت.
    - احمق، چطور جرعت می‌کنی دست روی زن من بلند کنی؟
    سرم رو به سمتش برگردوندم که صدای شلیک گلوله توی فضای اطراف پیچید. شوکه دست‌از تقلا برداشتم و به اسکندر خیره شدم که با صورت سرخ از خشم به نوچه‌ی خودش شلیک کرده بود. جسم بی‌جون مرد کنار پام روی زمین افتاد. اسکندر که از شدت عصبانیت نفس‌نفس می‌زد، به دو نگهبان دیگه که نگهم داشته بودن اشار کرد ولم کنن. در عوض یکی از نوچه‌هاش پست‌سر رضا ایستاد و هفت تیرش رو روی سر رضا گذاشت. خیلی خوب متوجه منظورش شدم؛ اگه دست از پا خطا می‌کردم، مخ این بچه رو می‌ریختن کف سالن. با حرص نفسم رو بیرون دادم و به اسکندر چشم دوختم. اسلحش رو توی دستش چرخوند و با اخم بهم نزدیک شد، روبه روم ایستاد و دستش رو بالا آورد، گونم رو آروم نوازش کرد و با صدای بم و عصبی پرسید:
    - دردت گرفت؟ بگم یخ بیارن برات؟
    با حرص و انزجار سرم رو عقب کشیدم و گفتم:
    - بگو ولش کنن.
    با لبخند به چشم‌هام خیره شد و خونسرد جواب داد:
    - اینقدر عجول نباش، یه شاهد واسه عقدمون کم داریم.
    گیج بهش خیره شدم که به سمت چپ سالن اشاره کرد و ادامه داد:
    - یکم دیر کردی، فکر کردم نمیای؛ اما خب عاقد رو نگه داشتم تا برسی.
    گیج به میز تزئین شده و صندلی‌های سلطنتی که پشت میز قرار داشت، عاقد و یه زن غریبه که به عنوان شاهد عقد دور میز روی صندلی نشسته بودن خیره شدم. شوخی می‌کرد؟ درحالی که احساس می‌کردم نفسم تنگ شده سرم رو به‌سمت صورت منفورش برگردوندم و متعجب و گیج زمزمه کردم:
    - شو... شوخی می‌کنی دیگه؟
    بلند خندید، دستش رو دور شونه‌هام انداخت و به زور به‌سمت میز کشوندم. با سرخوشی جواب داد:
    - مگه من با تو شوخی دارم عزیزم؟
    برای لحظه‌ای احساس حالت تهوع بهم دست داد و ب سمت جلو خم شدم، دستم رو جلوی دهنم گرفتم که نگران ایستاد و به‌سمتم خم شد.
    - خوبی خوشکلم؟ چی شد؟
    فرصت رو غنیمت شمردم و توی یه حرکت اسلحه رو از دستش بیرون کشیدم، یقه‌ی کت سفیدش رو توی مشتم گرفتم و به‌سمت خودم کشیدمش، اسلحه رو روی سرش گذاشتم و با خشم غریدم:
    - بگو ولش کنن، زود باش.
    با لبخند به چشم‌هام نگاه کرد، دستش رو بالا برد و به نوچه هاش علامت داد. دست‌های رضا رو باز کردن و ازش فاصله گرفتن.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا