- عضویت
- 2018/10/19
- ارسالی ها
- 763
- امتیاز واکنش
- 21,945
- امتیاز
- 661
- محل سکونت
- کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
یه تای ابروم بالا رفت. دست به سـ*ـینه ایستادم و بهشون خیره شدم. تیشرتهای سفید و ساده، شلوار جین مشکی رنگ و کاپشنهای سبزرنگ، کفشهای اسپرت سفید. هر دو لباسهایی مثل هم پوشیده بودن، با این تفاوت که آرمین کاپشن سبزلجنی بدون آستین و جلیقه مانندی پوشیده بود و آرمان درست مثل همون کاپشن؛ اما با آستینش رو تنش کرده بود. رضا و سامیار هم پشتسرشون ایستاده بودن. رضا مثل همیشه تیشرت زرد رنگ و سادهای به تن داشت با کاپشت مشکی رنگ و شلوار جین همرنگش، کفش زرد اسپرت. خیلی خوب میدونستم چقدر از رنگ زرد خوشش میاد. و اما سامیار، نگاهی به سرتاپاش انداختم، کت چرم قهوهای رنگی پوشیده بود و تیشرت مشکی ساده، شلوار جین کرم رنگ، کفشهای اسپرت سیاه رنگ. هر دو دستش رو توی جیب شلوارش فرو بـرده بود و بیحوصله نگاهم میکرد. با صدای آروم آرمین حواسم رو به دوقلوها دادم.
- اصلاً جهنم و ضرر، دوما لباسها با من.
نگاهم به قیافهی خندون و بدجنس آرمان افتاد. ابروی برای برادرش بالا انداختم و دستش رو روی شونش زد، با صدای خندونی جواب داد:
- شرمنده داداش، اینبار رو تنهایی، خودت جمعش کن.
نفسم رو کلافه بیرون دادم و قبل از اینکه این دوتا دلقک مسخرهبازیشون رو ادامه بدن قدمی عقب رفتم و در حیاط رو کامل باز کردم، با سر به داخل اشاره کردم و کوتاه گفتم:
- بیایین تو.
دستم رو از روی در برداشتم و عقب گرد کردم، همونطور که به سمت در ورودی خونه میرفتم با صدای بلندتری ادامه دادم:
- درو محکم ببندین، قفلش مشکل داره.
چند بار صدای بهم کوبیده شدن در حیاط بلند شد، تا اینکه بالاخره صدای تیک بسته شدنش رو شنیدم. چشمهام رو توی حدقه چرخوندم و کفش هام رو با بیحوصلگی درآوردم و هرکدوم رو گوشهای از سکوی جلوی در حال انداختم، در رو باز کردم و وارد خونه شدم، بیتوجه به بچهها به سمت زیرزمین قدم برداشتم. درست ته خونه قرار داشت، بعد از آشپزخونه و حمام. به در آهنی زرد رنگ و کمی زنگ زدش رسیدم و خواستم بازش کنم که صدای رضا رو از پشت سرم شنیدم:
- ویی چقدر سرده این خونه، رئیس بخاری-مخاری نداری مگه؟
نفس عمیقی کشیدم و در زیرزمین رو باز کردم، کلید برق رو فشردم و به محض روشن شدن راهپلهی باریکی که به زیرزمین منتهی میشد، اولین قدم رو به داخل راهپله برداشتم و با بیخیالی جواب دادم:
- بیا پایین حرف نزن.
همونطور که پلهها رو یکییکی پایین میرفتم صدای زمزمهوارش رو شنیدم که باقی بچهها رو مخاطب قرار داده بود:
- این که باز اعصابش چیزمرغیه.
چشمهام رو توی حدقه چرخوندم و چراغ زیرزمین رو روشن کردم، همزمان صدای آروم آرمان رو از پشتسرم شنیدم که به رضا هشدار میداد:
- هیس، آروم میشنوه.
نگاهم رو به اطرافم دوختم. یه زیرزمین بزرگ و البته نیمه تاریک. یه میز آهنی بزرگ هم وسط زیرزمین قرار داشت که تمام پروندهها و مدارکی که تا به امروز برای ستاد و سرهنگ فرستاده بودم رو روی میز گذاشته بودم، تخته وایتبردی روی پایههای آهنی قرار داشت که عکس تمام خلافکارهایی که تا به امروز باهاشون سر و کله زده بودم رو روش چسبونده بودم، روی بعضیهاشون با ماژیک قرمز ضبدر کشیده بودم، آدمهایی که خیلی وقت بود کارشون تموم شده بود و توی زندون مشغول آب خنک خوردن بودن که عدنان بیرگیجال هم جدیدا بهشون پیوسته بود. گوشهی زیر زمین کمد بزرگ و آهنی بود که تمام وسایل و تجهیزاتمون رو که از طناب و قلاب و تفنگ و چاقو و از شیر مرغ گرفته تا جون انسان، داخلش گذاشته بودیم، به حدی بزرگ بود که تقریباً کل دیوار رو پوشونده بود.
- اصلاً جهنم و ضرر، دوما لباسها با من.
نگاهم به قیافهی خندون و بدجنس آرمان افتاد. ابروی برای برادرش بالا انداختم و دستش رو روی شونش زد، با صدای خندونی جواب داد:
- شرمنده داداش، اینبار رو تنهایی، خودت جمعش کن.
نفسم رو کلافه بیرون دادم و قبل از اینکه این دوتا دلقک مسخرهبازیشون رو ادامه بدن قدمی عقب رفتم و در حیاط رو کامل باز کردم، با سر به داخل اشاره کردم و کوتاه گفتم:
- بیایین تو.
دستم رو از روی در برداشتم و عقب گرد کردم، همونطور که به سمت در ورودی خونه میرفتم با صدای بلندتری ادامه دادم:
- درو محکم ببندین، قفلش مشکل داره.
چند بار صدای بهم کوبیده شدن در حیاط بلند شد، تا اینکه بالاخره صدای تیک بسته شدنش رو شنیدم. چشمهام رو توی حدقه چرخوندم و کفش هام رو با بیحوصلگی درآوردم و هرکدوم رو گوشهای از سکوی جلوی در حال انداختم، در رو باز کردم و وارد خونه شدم، بیتوجه به بچهها به سمت زیرزمین قدم برداشتم. درست ته خونه قرار داشت، بعد از آشپزخونه و حمام. به در آهنی زرد رنگ و کمی زنگ زدش رسیدم و خواستم بازش کنم که صدای رضا رو از پشت سرم شنیدم:
- ویی چقدر سرده این خونه، رئیس بخاری-مخاری نداری مگه؟
نفس عمیقی کشیدم و در زیرزمین رو باز کردم، کلید برق رو فشردم و به محض روشن شدن راهپلهی باریکی که به زیرزمین منتهی میشد، اولین قدم رو به داخل راهپله برداشتم و با بیخیالی جواب دادم:
- بیا پایین حرف نزن.
همونطور که پلهها رو یکییکی پایین میرفتم صدای زمزمهوارش رو شنیدم که باقی بچهها رو مخاطب قرار داده بود:
- این که باز اعصابش چیزمرغیه.
چشمهام رو توی حدقه چرخوندم و چراغ زیرزمین رو روشن کردم، همزمان صدای آروم آرمان رو از پشتسرم شنیدم که به رضا هشدار میداد:
- هیس، آروم میشنوه.
نگاهم رو به اطرافم دوختم. یه زیرزمین بزرگ و البته نیمه تاریک. یه میز آهنی بزرگ هم وسط زیرزمین قرار داشت که تمام پروندهها و مدارکی که تا به امروز برای ستاد و سرهنگ فرستاده بودم رو روی میز گذاشته بودم، تخته وایتبردی روی پایههای آهنی قرار داشت که عکس تمام خلافکارهایی که تا به امروز باهاشون سر و کله زده بودم رو روش چسبونده بودم، روی بعضیهاشون با ماژیک قرمز ضبدر کشیده بودم، آدمهایی که خیلی وقت بود کارشون تموم شده بود و توی زندون مشغول آب خنک خوردن بودن که عدنان بیرگیجال هم جدیدا بهشون پیوسته بود. گوشهی زیر زمین کمد بزرگ و آهنی بود که تمام وسایل و تجهیزاتمون رو که از طناب و قلاب و تفنگ و چاقو و از شیر مرغ گرفته تا جون انسان، داخلش گذاشته بودیم، به حدی بزرگ بود که تقریباً کل دیوار رو پوشونده بود.