بدجور دلم گرفته بود؛انگار به بن بست رسیده بودم.نمی دونستم باید چیکارکنم؟من باید می رفتم؛اما کجا؟همین کجاش؛بود که اینهمه مدت منو درگیر کرده بود.از شدت گریه؛شونه هام می لرزید!یکی داشت؛صدام می زد؛نمی دونستم کیه؟یکم که گوش دادم؛صدای مامان بود؛که با عجله منو ؛پشت سرهم صدا می زد.دستی به زانوم گرفتم؛واز جام بلند شدم.در اتاق رو باز کردم.خیلی حابم خوش نبود؛بنابراین یکم طول کشید؛تا توی حیاط برسم؛اخه صدا از توی حیاط بود.توی این مدت مامان؛بی وقفه اسممو صدا میزد.به حیاط که رسیدم ؛ساکت شد.یه نگاه به سرتا پاش انداختم.مثه فرشته ها؛قشنگ شده بود.یه شلوار کرم رنگ ؛راسته پاش بود.یه مانتو کرم رنگ خانومی هم تنش بود؛که روی یقه اش چند ردیف سنگ ؛ومرواریدکار شده بود.بلندیش تا زانو بود.یه شال سفید هم سرش بود.ودوتا چندون که کنارپاش؛روی زمین بود.چهره اش ارایش داشت.انگار ده سال جوان تر شده بود.معلومه دیگه ؛وقتی عشق جوونیش برگشته ؛چرا مامان خرم وشاداب نباشه ؟کیارش هم اونجا ایستاده بود.اخماش توی هم بود؛فکر کنم ناراحت بود.مامان نفس عمیقی کشید.اروم گفت:با کیارش خداحافظی کردم؛گفتم به خاطر رابـ ـطه مادر دختری؛که یه زمانی باهم داشتیم؛توروهم صدا بزنم...
اهی کشیدم.با ناراحتی گفتم:میگی یه زمانی؛یعنی دیگه دخترت نیستم دیگه؟
مامان با تاسف سری تکون داد؛با تذکر گفت:باز شروع کردی؛سپیده؟حرف هایی که صبح بهت زدم؛یادت رفت؟
پوزخندی زدم؛عصبی گفتم:نه یادم نرفته؛فقط گفتم شاید؛برای اخرین بار....
مامان اخماش رو کشید توی هم؛ناراحت گفت:برای اخرین بار؛چی سپیده؟هان بگو
تا خواستم دهن باز کنم؛انگار یکی جلوی دهنم رو گرفت.مثه همیشه؛که هر ظلمی در حقم کردن؛سکوت کردم؛این بارهم خفه خون گرفتم؛جوابش رو ندادم!
روبه کیارش ؛با بغض گفت:پسرم؛امشب منتظرتم؛تو تنها کس من هستی؛خواهش می کنم بیا؛باشه کیارش مامان؟
کیارش یه جوری شد.کلام مامان واقعا نافذ بود؛چون کیارش حالت قبلیش رو عوض کرد.اخماش باز شد؛وبا لبخندی ملیح گفت:باشه؛چون خواهش کردی....
میام؛خودم رو می رسونم!
مامان خوشحال شد.انگار تنها؛هم وغمش همین بود وبس!به من وکیارش نگاه کرد؛اردم وزیرلبی گفت:خداحافظ!
قلبم شکست؛دلم یهو؛براش پر کشید.نمی دونم؛نمی دونم چرا؟ولی خداحافظی اش سوز ناک وغریبانه بود.به سمتش دویدم.گوشه مانتوش رو توی یه لحظه؛چنگ زدم.گریم گرفته بود.با صورتی خیس وصدایی لرزون گفتم:مامان نرو؛خواهش می کنم؛بالا شر بچه هات بمون ؛برامون مادری کن!
مامان هم حالش خراب شد؛با بغض گفت:حالا دیگه نمیشه سپیده؛زندگی بچه بازی نیست؛امروز عاشق ؛فردا فارغ!خیلی دیر گفتی؛خیلی دیر........
مامان هم رفت!اون شب کیارش خوش غیرت کلی ؛تیپ زد ورفت تا شاهد؛مراسم ازدواج مادرش باشه.بهار قشنگی بود...وقت سال تحویل؛سر خاک بابا بودم.دیگه هیچ انگیزه ای برای زندگی کردن نداشتم.من در میان؛تن ها؛تنها شده بودم.می پرسید چرا؟کیارش که هیچ وقت؛باهام خوب نبود.اون روز هاهم؛اصلا هم دیگرو نمیدیم؛که خوب باشیم یا بد.هر سه چهار شب یک بار؛با دوستاش خونه یکی جنع میشدن؛شب هم همون جا می موندن!من شبها؛توی اون دوطبقه خونه؛تنها می خوابیدم.اما در اتاقم رو قفل می کردم؛چون از کیارش می ترسیدم؛تعجبی نداشت؛اون گرفتاررفقای ناباب شده بود؛واین یعنی یه ادم کاملا بی بند وباره؛وغیر قابل اطمینان!خسته شدم بس که تنها بودم.خیلی اوقات؛فکر خودکشی به سرم میزد؛با خودم می گفتم:تاکی تنهاباشم؟برم اون دنیا؛حداقل پیش بابا ومامان مهری؛تنها نیستم؛اما نمی دونم چرا؛ولی حرف های اون قران خون؛به قول خودش زیرنور افتاب وچله تابستون سر خاک بابام؛منو از این کار منع می کرد.وگرنه من؛هیچ دلیل دیگه نداشتم وندارم!خسته شدم؛از بس فکر وخیال کردم.خسته شدم از بس؛غذای بیرون وپیتزا خورده بودم!بی خیال همه چیز؛گفتم برم یکم اشپزی کنم؛اخه همیشه اشپزی فکرمو مشغول می کرد؛وغم وغصه هامو فراموش کنم!از اتاق رفتم بیرون؛وارد اشپزخونه شدم؛اول رفتم سراغ یخچال.درش رو باز کردم؛انگار خونه ارواحه؛دریغ از یه تیکه نون تو یخچال!سری تکون دادم؛بی خیال به سمت کابینتارفتم.یکی درشون روباز کردم.بالاخره توی یه کابینت؛یک بسته ماکارونی دیدم.چشام برق زد وخوشحال شدم!ولی خیلی دور بود؛باید تا شکم می رفتم داخل کابینت.همین کارو کردم؛بسته رو برداشتم؛توی تاریکی کابینت؛دستم به چندتا شیشه برخورد کرد!تعجب کردم.این شیشه ها چی بودن؟انگار یکی اونارو مخفی کرده بود.دستمو بردم دوباره جلو؛با زحمت یکی؛یکیشون رو دراوردم.سه تا بودن.یه سری نوشته های انگلیسی روشون بود؛که من چیزی نمی فهمیدم.یکیشون قرمی خوش رنگی بود واون دوتای دیگه؛بی رنگ بودن.درشون روباز کردم؛اوفففف!یه بوی بدی میداد؛که خدا می دونه!خدای من؛یعنی مال کیه؟چی داره توش؟یکم به مغزم فشار اوردم.هرچی از زمان مدرسه انگلیسی بلد بودم؛ریختم روی دایره...اما چیز هایی که روی شیشه ها نوشته بود؛پاک روانمو بهم ریخت.خدای من!کار کیارش به جایی رسیده بود که؛به قول مامان مهری؛نجسی می خورد؟یعنی فقط همیناست؛یاشاهکار های دیگه هم داره؟وقت فکر کردن نبود؛خوبه که امروز هم نمیاد!شیشه هارو خالی کردم؛تو چاه.شیشه هارم انداختم کف اشپزخونه؛هرکدومش؛هزار تیکه شد!اون عقلش رواز دست داده؛اما من که خواهرشم؛باید یه کاری براش می کردم.خوشحال وراضی بالاسر؛شیشه های خورد شده واستاده بودم!انگار از کیارش انتقام گرفته بودم.ولی باصدای در؛که محکم باز وبسته شد؛وکیارش یهو توی خونه ؛ظاهر شد.بدبخت شدم.....اگه بفهمه؛وای نه!!!!
خدا خدا می کردم؛منو نبینه بره تو اتاق؛شاید بتونم وقت بخرم؛این اشغالارو از روی زمین جمع کنم!منو ندید.خم شدم تند تند؛شیشه هارو جمع کنم؛یهو با صدای کیارش به خودم اومدم.
با دیدن من؛اروم گفت:باز چی شکستی؟دست وپا چلفتی!
هول شدم.دست وپامو گم کردم.سریع از جام بلند شدم وگفتم:هیچی؛چیزی نیست.ازدستم افتاد شکست.
چشمش افتاد به شیشه ها؛یهو رنگ نگاهش تغییر کرد.لباش رو جویید.اضطراب وعصبانیت؛باهم ادغام شد.از شدت حرص خوردن؛به نفس نفس افتاده بود.فریادی سرم کشید؛که پرده گوشم پاره شد.عصبی گفت:تو چه غلطی کرده؟دختره احمق!؟به اون شیشه ها چیکار داشتی؟
به من من افتادم.تویه حرکت سریع؛از اشپزخونه زدم بیرون.داشتم به سمت اتاقم می رفتم؛طی یه حرکت انی؛موهای بلند قشنگمو؛چنگ زد.به همین خاطر متوقف شدم.اخ بلندی گفتم؛دلش خنک شد.اما هنوزم؛موهام توی چنگش بود.با التماس گفتم:ول کن توروخدا موهامو؛کچل شدم.کیارش...
خنده بلندی کرد.اما زود به همون حالا قبلیش برگشت.دوباره با عصبانیت گفت:تو جای اونارو از کجا پیدا کردی؟جای تورو تنگ کرده بود؛دختره عوضی!اااا ببین سر شیشه های نازنینم؛چه بلایی اورده!
منم که دیدم بی خیال نمیشه؛دستش رو گاز گرفتم؛چون یهویی شد؛موهامو ول کرد ودست خودش رو چسبید!هه حقشه؛خوب کاری کردم.خودش روی مبل پرت کرد؛با حرص گفت:دارم برات؛هاپو خانوم!حالا با زبون خوش بگو؛چرا اونارو شکستی؟
پوزخندی زدم.با طعنه گفتم:زبون خوشی ندیدم؛که بازبون خوش حرف بزنم.تازشم؛هرکاری کردم به خاطر خودت بوده ؛دیوونه!
کیارش سری تکون داد.با عمون لحن عصبی گفت:د اخه به تو چه ربطی داره؟نخود هر اش!
با ناراحتی گفتم:نخود هر اش؟من خواهرتم احمق!تو دیگه کسیو نداری؛که برات دل بسوزونه جز من.
کیارش از روی مبل بلند شد.به سمتم خیز گرفت.وای خداجون!انگشتش رو به نشونه تهدید؛جلوی صورتم تکون داد.یه جوری که بره تو کلم گفت:توخواهر من نیستی ونبودی؛فهمیدی؟از روزی که پا تواین خونه گذاشتی؛باباروازم گرفتی؛من قرار بود بشم ته تغاری برا بابام؛اماتو....
سری تکون دادم.خدای من!یعنی این کینه وعداوت کیارش؛از بچگی تا حالا همراهش بوده؟یعنی این همه بدی به من؛به همین خاطر بوده؟باورم نمیشد.من خواهرانه دوسش داشتم.اما اون؛چقدر ادم حسودو بی مهریه؛درست مثل مامان!هه پسر همون زنه دیگه.
با ناراحتی گفتم:تو هرجور که میخوای؛فکر کن.اما من نمی ذارم با خوردن اون اشغالا؛خودت رو نابود کنی.
کیارش دستاش رو گذاشت روی سرش.سری تکون داد ورفت توی فکر.چند لحظه همون طوری بود.بعدش با ناراحتی گفت:تو از من چی میدونی؟از زندگیه من؛از غم وغصه هام.هان ؛بگو دیگه جواب بده!من اگر شیشه نکشم؛از اون اشغالا نخورم؛با دوستام قمار نزنم؛دق می کنم می فهمی؟دق.غصه شوهر کردن ننه ام وبی غیرت شدن خودم؛مرگ بابام؛منو می کشه.باید یه جوری سر بی صاحابمو گرم کنم...من دیگه هیچی برای از دست دادن ندارم!یه قرون توی حساب بانکی ام نیست.همش رو دود کردم وقمار زدم.اماچند شب دیگه قراره؛زندگیم از این روبه اون رو بشه...خونه رو مرتب کن.باید غذا درست کنی؛مهمونی دارم.دوستام قراره بیان اینجا.یه معامله توپ؛که منو از این بی پولی درمیاره...
تا خواستم حرفی بزنم؛از خونه زد بیرون.حرفای کیارش؛برام غیر قابل هضم بود.قمار؛شیشه...خدای من!اون چه بلایی داشت سر خودش می اورد؟اگه یه شب همین طوری؛خمـار مواد بیاد خونه؛یا توی توهم باشه؛اگه بلایی سرمن بیاره؟؟؟؟؟داشتم دیوونه میشدم.سرم داشت منفجر میشد.من می تونستم چیکار کنم؟کیارش؛از چی حرف میزد؟قراربود چه اتفاقی بیفته؛که اون از این وضع در بیاد؟خدای من لقمه حروم...نه باباارش که همچین بچه ای تربیت نکرده...اونقدر فکر وخیال کردم؛که نفهمیدم کی خواب؛منو به عالم بی خبری برد......
اهی کشیدم.با ناراحتی گفتم:میگی یه زمانی؛یعنی دیگه دخترت نیستم دیگه؟
مامان با تاسف سری تکون داد؛با تذکر گفت:باز شروع کردی؛سپیده؟حرف هایی که صبح بهت زدم؛یادت رفت؟
پوزخندی زدم؛عصبی گفتم:نه یادم نرفته؛فقط گفتم شاید؛برای اخرین بار....
مامان اخماش رو کشید توی هم؛ناراحت گفت:برای اخرین بار؛چی سپیده؟هان بگو
تا خواستم دهن باز کنم؛انگار یکی جلوی دهنم رو گرفت.مثه همیشه؛که هر ظلمی در حقم کردن؛سکوت کردم؛این بارهم خفه خون گرفتم؛جوابش رو ندادم!
روبه کیارش ؛با بغض گفت:پسرم؛امشب منتظرتم؛تو تنها کس من هستی؛خواهش می کنم بیا؛باشه کیارش مامان؟
کیارش یه جوری شد.کلام مامان واقعا نافذ بود؛چون کیارش حالت قبلیش رو عوض کرد.اخماش باز شد؛وبا لبخندی ملیح گفت:باشه؛چون خواهش کردی....
میام؛خودم رو می رسونم!
مامان خوشحال شد.انگار تنها؛هم وغمش همین بود وبس!به من وکیارش نگاه کرد؛اردم وزیرلبی گفت:خداحافظ!
قلبم شکست؛دلم یهو؛براش پر کشید.نمی دونم؛نمی دونم چرا؟ولی خداحافظی اش سوز ناک وغریبانه بود.به سمتش دویدم.گوشه مانتوش رو توی یه لحظه؛چنگ زدم.گریم گرفته بود.با صورتی خیس وصدایی لرزون گفتم:مامان نرو؛خواهش می کنم؛بالا شر بچه هات بمون ؛برامون مادری کن!
مامان هم حالش خراب شد؛با بغض گفت:حالا دیگه نمیشه سپیده؛زندگی بچه بازی نیست؛امروز عاشق ؛فردا فارغ!خیلی دیر گفتی؛خیلی دیر........
مامان هم رفت!اون شب کیارش خوش غیرت کلی ؛تیپ زد ورفت تا شاهد؛مراسم ازدواج مادرش باشه.بهار قشنگی بود...وقت سال تحویل؛سر خاک بابا بودم.دیگه هیچ انگیزه ای برای زندگی کردن نداشتم.من در میان؛تن ها؛تنها شده بودم.می پرسید چرا؟کیارش که هیچ وقت؛باهام خوب نبود.اون روز هاهم؛اصلا هم دیگرو نمیدیم؛که خوب باشیم یا بد.هر سه چهار شب یک بار؛با دوستاش خونه یکی جنع میشدن؛شب هم همون جا می موندن!من شبها؛توی اون دوطبقه خونه؛تنها می خوابیدم.اما در اتاقم رو قفل می کردم؛چون از کیارش می ترسیدم؛تعجبی نداشت؛اون گرفتاررفقای ناباب شده بود؛واین یعنی یه ادم کاملا بی بند وباره؛وغیر قابل اطمینان!خسته شدم بس که تنها بودم.خیلی اوقات؛فکر خودکشی به سرم میزد؛با خودم می گفتم:تاکی تنهاباشم؟برم اون دنیا؛حداقل پیش بابا ومامان مهری؛تنها نیستم؛اما نمی دونم چرا؛ولی حرف های اون قران خون؛به قول خودش زیرنور افتاب وچله تابستون سر خاک بابام؛منو از این کار منع می کرد.وگرنه من؛هیچ دلیل دیگه نداشتم وندارم!خسته شدم؛از بس فکر وخیال کردم.خسته شدم از بس؛غذای بیرون وپیتزا خورده بودم!بی خیال همه چیز؛گفتم برم یکم اشپزی کنم؛اخه همیشه اشپزی فکرمو مشغول می کرد؛وغم وغصه هامو فراموش کنم!از اتاق رفتم بیرون؛وارد اشپزخونه شدم؛اول رفتم سراغ یخچال.درش رو باز کردم؛انگار خونه ارواحه؛دریغ از یه تیکه نون تو یخچال!سری تکون دادم؛بی خیال به سمت کابینتارفتم.یکی درشون روباز کردم.بالاخره توی یه کابینت؛یک بسته ماکارونی دیدم.چشام برق زد وخوشحال شدم!ولی خیلی دور بود؛باید تا شکم می رفتم داخل کابینت.همین کارو کردم؛بسته رو برداشتم؛توی تاریکی کابینت؛دستم به چندتا شیشه برخورد کرد!تعجب کردم.این شیشه ها چی بودن؟انگار یکی اونارو مخفی کرده بود.دستمو بردم دوباره جلو؛با زحمت یکی؛یکیشون رو دراوردم.سه تا بودن.یه سری نوشته های انگلیسی روشون بود؛که من چیزی نمی فهمیدم.یکیشون قرمی خوش رنگی بود واون دوتای دیگه؛بی رنگ بودن.درشون روباز کردم؛اوفففف!یه بوی بدی میداد؛که خدا می دونه!خدای من؛یعنی مال کیه؟چی داره توش؟یکم به مغزم فشار اوردم.هرچی از زمان مدرسه انگلیسی بلد بودم؛ریختم روی دایره...اما چیز هایی که روی شیشه ها نوشته بود؛پاک روانمو بهم ریخت.خدای من!کار کیارش به جایی رسیده بود که؛به قول مامان مهری؛نجسی می خورد؟یعنی فقط همیناست؛یاشاهکار های دیگه هم داره؟وقت فکر کردن نبود؛خوبه که امروز هم نمیاد!شیشه هارو خالی کردم؛تو چاه.شیشه هارم انداختم کف اشپزخونه؛هرکدومش؛هزار تیکه شد!اون عقلش رواز دست داده؛اما من که خواهرشم؛باید یه کاری براش می کردم.خوشحال وراضی بالاسر؛شیشه های خورد شده واستاده بودم!انگار از کیارش انتقام گرفته بودم.ولی باصدای در؛که محکم باز وبسته شد؛وکیارش یهو توی خونه ؛ظاهر شد.بدبخت شدم.....اگه بفهمه؛وای نه!!!!
خدا خدا می کردم؛منو نبینه بره تو اتاق؛شاید بتونم وقت بخرم؛این اشغالارو از روی زمین جمع کنم!منو ندید.خم شدم تند تند؛شیشه هارو جمع کنم؛یهو با صدای کیارش به خودم اومدم.
با دیدن من؛اروم گفت:باز چی شکستی؟دست وپا چلفتی!
هول شدم.دست وپامو گم کردم.سریع از جام بلند شدم وگفتم:هیچی؛چیزی نیست.ازدستم افتاد شکست.
چشمش افتاد به شیشه ها؛یهو رنگ نگاهش تغییر کرد.لباش رو جویید.اضطراب وعصبانیت؛باهم ادغام شد.از شدت حرص خوردن؛به نفس نفس افتاده بود.فریادی سرم کشید؛که پرده گوشم پاره شد.عصبی گفت:تو چه غلطی کرده؟دختره احمق!؟به اون شیشه ها چیکار داشتی؟
به من من افتادم.تویه حرکت سریع؛از اشپزخونه زدم بیرون.داشتم به سمت اتاقم می رفتم؛طی یه حرکت انی؛موهای بلند قشنگمو؛چنگ زد.به همین خاطر متوقف شدم.اخ بلندی گفتم؛دلش خنک شد.اما هنوزم؛موهام توی چنگش بود.با التماس گفتم:ول کن توروخدا موهامو؛کچل شدم.کیارش...
خنده بلندی کرد.اما زود به همون حالا قبلیش برگشت.دوباره با عصبانیت گفت:تو جای اونارو از کجا پیدا کردی؟جای تورو تنگ کرده بود؛دختره عوضی!اااا ببین سر شیشه های نازنینم؛چه بلایی اورده!
منم که دیدم بی خیال نمیشه؛دستش رو گاز گرفتم؛چون یهویی شد؛موهامو ول کرد ودست خودش رو چسبید!هه حقشه؛خوب کاری کردم.خودش روی مبل پرت کرد؛با حرص گفت:دارم برات؛هاپو خانوم!حالا با زبون خوش بگو؛چرا اونارو شکستی؟
پوزخندی زدم.با طعنه گفتم:زبون خوشی ندیدم؛که بازبون خوش حرف بزنم.تازشم؛هرکاری کردم به خاطر خودت بوده ؛دیوونه!
کیارش سری تکون داد.با عمون لحن عصبی گفت:د اخه به تو چه ربطی داره؟نخود هر اش!
با ناراحتی گفتم:نخود هر اش؟من خواهرتم احمق!تو دیگه کسیو نداری؛که برات دل بسوزونه جز من.
کیارش از روی مبل بلند شد.به سمتم خیز گرفت.وای خداجون!انگشتش رو به نشونه تهدید؛جلوی صورتم تکون داد.یه جوری که بره تو کلم گفت:توخواهر من نیستی ونبودی؛فهمیدی؟از روزی که پا تواین خونه گذاشتی؛باباروازم گرفتی؛من قرار بود بشم ته تغاری برا بابام؛اماتو....
سری تکون دادم.خدای من!یعنی این کینه وعداوت کیارش؛از بچگی تا حالا همراهش بوده؟یعنی این همه بدی به من؛به همین خاطر بوده؟باورم نمیشد.من خواهرانه دوسش داشتم.اما اون؛چقدر ادم حسودو بی مهریه؛درست مثل مامان!هه پسر همون زنه دیگه.
با ناراحتی گفتم:تو هرجور که میخوای؛فکر کن.اما من نمی ذارم با خوردن اون اشغالا؛خودت رو نابود کنی.
کیارش دستاش رو گذاشت روی سرش.سری تکون داد ورفت توی فکر.چند لحظه همون طوری بود.بعدش با ناراحتی گفت:تو از من چی میدونی؟از زندگیه من؛از غم وغصه هام.هان ؛بگو دیگه جواب بده!من اگر شیشه نکشم؛از اون اشغالا نخورم؛با دوستام قمار نزنم؛دق می کنم می فهمی؟دق.غصه شوهر کردن ننه ام وبی غیرت شدن خودم؛مرگ بابام؛منو می کشه.باید یه جوری سر بی صاحابمو گرم کنم...من دیگه هیچی برای از دست دادن ندارم!یه قرون توی حساب بانکی ام نیست.همش رو دود کردم وقمار زدم.اماچند شب دیگه قراره؛زندگیم از این روبه اون رو بشه...خونه رو مرتب کن.باید غذا درست کنی؛مهمونی دارم.دوستام قراره بیان اینجا.یه معامله توپ؛که منو از این بی پولی درمیاره...
تا خواستم حرفی بزنم؛از خونه زد بیرون.حرفای کیارش؛برام غیر قابل هضم بود.قمار؛شیشه...خدای من!اون چه بلایی داشت سر خودش می اورد؟اگه یه شب همین طوری؛خمـار مواد بیاد خونه؛یا توی توهم باشه؛اگه بلایی سرمن بیاره؟؟؟؟؟داشتم دیوونه میشدم.سرم داشت منفجر میشد.من می تونستم چیکار کنم؟کیارش؛از چی حرف میزد؟قراربود چه اتفاقی بیفته؛که اون از این وضع در بیاد؟خدای من لقمه حروم...نه باباارش که همچین بچه ای تربیت نکرده...اونقدر فکر وخیال کردم؛که نفهمیدم کی خواب؛منو به عالم بی خبری برد......
دانلود رمان های عاشقانه
آخرین ویرایش توسط مدیر: