کامل شده رمان بنام سپیده | fatemeh.a کاربرانجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

fatemeh.a

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/06/15
ارسالی ها
193
امتیاز واکنش
2,537
امتیاز
336
سن
23
محل سکونت
mashhad
بدجور دلم گرفته بود؛انگار به بن بست رسیده بودم.نمی دونستم باید چیکارکنم؟من باید می رفتم؛اما کجا؟همین کجاش؛بود که اینهمه مدت منو درگیر کرده بود.از شدت گریه؛شونه هام می لرزید!یکی داشت؛صدام می زد؛نمی دونستم کیه؟یکم که گوش دادم؛صدای مامان بود؛که با عجله منو ؛پشت سرهم صدا می زد.دستی به زانوم گرفتم؛واز جام بلند شدم.در اتاق رو باز کردم.خیلی حابم خوش نبود؛بنابراین یکم طول کشید؛تا توی حیاط برسم؛اخه صدا از توی حیاط بود.توی این مدت مامان؛بی وقفه اسممو صدا میزد.به حیاط که رسیدم ؛ساکت شد.یه نگاه به سرتا پاش انداختم.مثه فرشته ها؛قشنگ شده بود.یه شلوار کرم رنگ ؛راسته پاش بود.یه مانتو کرم رنگ خانومی هم تنش بود؛که روی یقه اش چند ردیف سنگ ؛ومرواریدکار شده بود.بلندیش تا زانو بود.یه شال سفید هم سرش بود.ودوتا چندون که کنارپاش؛روی زمین بود.چهره اش ارایش داشت.انگار ده سال جوان تر شده بود.معلومه دیگه ؛وقتی عشق جوونیش برگشته ؛چرا مامان خرم وشاداب نباشه ؟کیارش هم اونجا ایستاده بود.اخماش توی هم بود؛فکر کنم ناراحت بود.مامان نفس عمیقی کشید.اروم گفت:با کیارش خداحافظی کردم؛گفتم به خاطر رابـ ـطه مادر دختری؛که یه زمانی باهم داشتیم؛توروهم صدا بزنم...
اهی کشیدم.با ناراحتی گفتم:میگی یه زمانی؛یعنی دیگه دخترت نیستم دیگه؟
مامان با تاسف سری تکون داد؛با تذکر گفت:باز شروع کردی؛سپیده؟حرف هایی که صبح بهت زدم؛یادت رفت؟
پوزخندی زدم؛عصبی گفتم:نه یادم نرفته؛فقط گفتم شاید؛برای اخرین بار....
مامان اخماش رو کشید توی هم؛ناراحت گفت:برای اخرین بار؛چی سپیده؟هان بگو
تا خواستم دهن باز کنم؛انگار یکی جلوی دهنم رو گرفت.مثه همیشه؛که هر ظلمی در حقم کردن؛سکوت کردم؛این بارهم خفه خون گرفتم؛جوابش رو ندادم!
روبه کیارش ؛با بغض گفت:پسرم؛امشب منتظرتم؛تو تنها کس من هستی؛خواهش می کنم بیا؛باشه کیارش مامان؟
کیارش یه جوری شد.کلام مامان واقعا نافذ بود؛چون کیارش حالت قبلیش رو عوض کرد.اخماش باز شد؛وبا لبخندی ملیح گفت:باشه؛چون خواهش کردی....
میام؛خودم رو می رسونم!
مامان خوشحال شد.انگار تنها؛هم وغمش همین بود وبس!به من وکیارش نگاه کرد؛اردم وزیرلبی گفت:خداحافظ!
قلبم شکست؛دلم یهو؛براش پر کشید.نمی دونم؛نمی دونم چرا؟ولی خداحافظی اش سوز ناک وغریبانه بود.به سمتش دویدم.گوشه مانتوش رو توی یه لحظه؛چنگ زدم.گریم گرفته بود.با صورتی خیس وصدایی لرزون گفتم:مامان نرو؛خواهش می کنم؛بالا شر بچه هات بمون ؛برامون مادری کن!
مامان هم حالش خراب شد؛با بغض گفت:حالا دیگه نمیشه سپیده؛زندگی بچه بازی نیست؛امروز عاشق ؛فردا فارغ!خیلی دیر گفتی؛خیلی دیر........
مامان هم رفت!اون شب کیارش خوش غیرت کلی ؛تیپ زد ورفت تا شاهد؛مراسم ازدواج مادرش باشه.بهار قشنگی بود...وقت سال تحویل؛سر خاک بابا بودم.دیگه هیچ انگیزه ای برای زندگی کردن نداشتم.من در میان؛تن ها؛تنها شده بودم.می پرسید چرا؟کیارش که هیچ وقت؛باهام خوب نبود.اون روز هاهم؛اصلا هم دیگرو نمیدیم؛که خوب باشیم یا بد.هر سه چهار شب یک بار؛با دوستاش خونه یکی جنع میشدن؛شب هم همون جا می موندن!من شبها؛توی اون دوطبقه خونه؛تنها می خوابیدم.اما در اتاقم رو قفل می کردم؛چون از کیارش می ترسیدم؛تعجبی نداشت؛اون گرفتاررفقای ناباب شده بود؛واین یعنی یه ادم کاملا بی بند وباره؛وغیر قابل اطمینان!خسته شدم بس که تنها بودم.خیلی اوقات؛فکر خودکشی به سرم میزد؛با خودم می گفتم:تاکی تنهاباشم؟برم اون دنیا؛حداقل پیش بابا ومامان مهری؛تنها نیستم؛اما نمی دونم چرا؛ولی حرف های اون قران خون؛به قول خودش زیرنور افتاب وچله تابستون سر خاک بابام؛منو از این کار منع می کرد.وگرنه من؛هیچ دلیل دیگه نداشتم وندارم!خسته شدم؛از بس فکر وخیال کردم.خسته شدم از بس؛غذای بیرون وپیتزا خورده بودم!بی خیال همه چیز؛گفتم برم یکم اشپزی کنم؛اخه همیشه اشپزی فکرمو مشغول می کرد؛وغم وغصه هامو فراموش کنم!از اتاق رفتم بیرون؛وارد اشپزخونه شدم؛اول رفتم سراغ یخچال.درش رو باز کردم؛انگار خونه ارواحه؛دریغ از یه تیکه نون تو یخچال!سری تکون دادم؛بی خیال به سمت کابینتارفتم.یکی درشون روباز کردم.بالاخره توی یه کابینت؛یک بسته ماکارونی دیدم.چشام برق زد وخوشحال شدم!ولی خیلی دور بود؛باید تا شکم می رفتم داخل کابینت.همین کارو کردم؛بسته رو برداشتم؛توی تاریکی کابینت؛دستم به چندتا شیشه برخورد کرد!تعجب کردم.این شیشه ها چی بودن؟انگار یکی اونارو مخفی کرده بود.دستمو بردم دوباره جلو؛با زحمت یکی؛یکیشون رو دراوردم.سه تا بودن.یه سری نوشته های انگلیسی روشون بود؛که من چیزی نمی فهمیدم.یکیشون قرمی خوش رنگی بود واون دوتای دیگه؛بی رنگ بودن.درشون روباز کردم؛اوفففف!یه بوی بدی میداد؛که خدا می دونه!خدای من؛یعنی مال کیه؟چی داره توش؟یکم به مغزم فشار اوردم.هرچی از زمان مدرسه انگلیسی بلد بودم؛ریختم روی دایره...اما چیز هایی که روی شیشه ها نوشته بود؛پاک روانمو بهم ریخت.خدای من!کار کیارش به جایی رسیده بود که؛به قول مامان مهری؛نجسی می خورد؟یعنی فقط همیناست؛یاشاهکار های دیگه هم داره؟وقت فکر کردن نبود؛خوبه که امروز هم نمیاد!شیشه هارو خالی کردم؛تو چاه.شیشه هارم انداختم کف اشپزخونه؛هرکدومش؛هزار تیکه شد!اون عقلش رواز دست داده؛اما من که خواهرشم؛باید یه کاری براش می کردم.خوشحال وراضی بالاسر؛شیشه های خورد شده واستاده بودم!انگار از کیارش انتقام گرفته بودم.ولی باصدای در؛که محکم باز وبسته شد؛وکیارش یهو توی خونه ؛ظاهر شد.بدبخت شدم.....اگه بفهمه؛وای نه!!!!

خدا خدا می کردم؛منو نبینه بره تو اتاق؛شاید بتونم وقت بخرم؛این اشغالارو از روی زمین جمع کنم!منو ندید.خم شدم تند تند؛شیشه هارو جمع کنم؛یهو با صدای کیارش به خودم اومدم.
با دیدن من؛اروم گفت:باز چی شکستی؟دست وپا چلفتی!
هول شدم.دست وپامو گم کردم.سریع از جام بلند شدم وگفتم:هیچی؛چیزی نیست.ازدستم افتاد شکست.
چشمش افتاد به شیشه ها؛یهو رنگ نگاهش تغییر کرد.لباش رو جویید.اضطراب وعصبانیت؛باهم ادغام شد.از شدت حرص خوردن؛به نفس نفس افتاده بود.فریادی سرم کشید؛که پرده گوشم پاره شد.عصبی گفت:تو چه غلطی کرده؟دختره احمق!؟به اون شیشه ها چیکار داشتی؟
به من من افتادم.تویه حرکت سریع؛از اشپزخونه زدم بیرون.داشتم به سمت اتاقم می رفتم؛طی یه حرکت انی؛موهای بلند قشنگمو؛چنگ زد.به همین خاطر متوقف شدم.اخ بلندی گفتم؛دلش خنک شد.اما هنوزم؛موهام توی چنگش بود.با التماس گفتم:ول کن توروخدا موهامو؛کچل شدم.کیارش...
خنده بلندی کرد.اما زود به همون حالا قبلیش برگشت.دوباره با عصبانیت گفت:تو جای اونارو از کجا پیدا کردی؟جای تورو تنگ کرده بود؛دختره عوضی!اااا ببین سر شیشه های نازنینم؛چه بلایی اورده!
منم که دیدم بی خیال نمیشه؛دستش رو گاز گرفتم؛چون یهویی شد؛موهامو ول کرد ودست خودش رو چسبید!هه حقشه؛خوب کاری کردم.خودش روی مبل پرت کرد؛با حرص گفت:دارم برات؛هاپو خانوم!حالا با زبون خوش بگو؛چرا اونارو شکستی؟
پوزخندی زدم.با طعنه گفتم:زبون خوشی ندیدم؛که بازبون خوش حرف بزنم.تازشم؛هرکاری کردم به خاطر خودت بوده ؛دیوونه!
کیارش سری تکون داد.با عمون لحن عصبی گفت:د اخه به تو چه ربطی داره؟نخود هر اش!
با ناراحتی گفتم:نخود هر اش؟من خواهرتم احمق!تو دیگه کسیو نداری؛که برات دل بسوزونه جز من.
کیارش از روی مبل بلند شد.به سمتم خیز گرفت.وای خداجون!انگشتش رو به نشونه تهدید؛جلوی صورتم تکون داد.یه جوری که بره تو کلم گفت:توخواهر من نیستی ونبودی؛فهمیدی؟از روزی که پا تواین خونه گذاشتی؛باباروازم گرفتی؛من قرار بود بشم ته تغاری برا بابام؛اماتو....
سری تکون دادم.خدای من!یعنی این کینه وعداوت کیارش؛از بچگی تا حالا همراهش بوده؟یعنی این همه بدی به من؛به همین خاطر بوده؟باورم نمیشد.من خواهرانه دوسش داشتم.اما اون؛چقدر ادم حسودو بی مهریه؛درست مثل مامان!هه پسر همون زنه دیگه.
با ناراحتی گفتم:تو هرجور که میخوای؛فکر کن.اما من نمی ذارم با خوردن اون اشغالا؛خودت رو نابود کنی.
کیارش دستاش رو گذاشت روی سرش.سری تکون داد ورفت توی فکر.چند لحظه همون طوری بود.بعدش با ناراحتی گفت:تو از من چی میدونی؟از زندگیه من؛از غم وغصه هام.هان ؛بگو دیگه جواب بده!من اگر شیشه نکشم؛از اون اشغالا نخورم؛با دوستام قمار نزنم؛دق می کنم می فهمی؟دق.غصه شوهر کردن ننه ام وبی غیرت شدن خودم؛مرگ بابام؛منو می کشه.باید یه جوری سر بی صاحابمو گرم کنم...من دیگه هیچی برای از دست دادن ندارم!یه قرون توی حساب بانکی ام نیست.همش رو دود کردم وقمار زدم.اماچند شب دیگه قراره؛زندگیم از این روبه اون رو بشه...خونه رو مرتب کن.باید غذا درست کنی؛مهمونی دارم.دوستام قراره بیان اینجا.یه معامله توپ؛که منو از این بی پولی درمیاره...
تا خواستم حرفی بزنم؛از خونه زد بیرون.حرفای کیارش؛برام غیر قابل هضم بود.قمار؛شیشه...خدای من!اون چه بلایی داشت سر خودش می اورد؟اگه یه شب همین طوری؛خمـار مواد بیاد خونه؛یا توی توهم باشه؛اگه بلایی سرمن بیاره؟؟؟؟؟داشتم دیوونه میشدم.سرم داشت منفجر میشد.من می تونستم چیکار کنم؟کیارش؛از چی حرف میزد؟قراربود چه اتفاقی بیفته؛که اون از این وضع در بیاد؟خدای من لقمه حروم...نه باباارش که همچین بچه ای تربیت نکرده...اونقدر فکر وخیال کردم؛که نفهمیدم کی خواب؛منو به عالم بی خبری برد......
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • fatemeh.a

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    193
    امتیاز واکنش
    2,537
    امتیاز
    336
    سن
    23
    محل سکونت
    mashhad
    از خوده صبح تا حالا؛دلشوره دارم!دلیلش روهم نمی دونم.اصلا انگار؛اعصابم داغونه.حس خوبی به امشب ندارم.ترس بدی به جونم افتاده بود.واسه همین رفتم توی اتاق درو هم بستم.یه جورایی؛خودم روقایم کردم.از سوراخ قفل در؛به بیرون نگاه کردم.سه چهارتا پسر؛از خوده کیارش بزرگتر؛دورهم جمع بودند.همشون؛قیافه های وحشتناکی داشتند.یعنی یه طورایی؛مشکوک می زدند.چون ادم حسابی نبودند.بوی الـ*کـل ودودسیگار؛حتی از سوراخ در هم می اومد داخل اتاق.اونقدر دودم ودم بود؛که چهره های هیچ کدوم شون؛مشخص نبود.کاش میشد امشب؛از خونه می زدم بیرون.استرس داشتم.صدای خنده هاشون روی مغزم مته می کشید.منتظر یه کلمه حرف بودن؛تا هر پنج تاشون؛هروکر راه بندازن.خدایا؛روزگار مارو می بینی؟پسر بابا ارش؛که سرسفره حلال بزرگ شده؛حالا به جای اینکه برا پدرش؛کاری بکنه که روخش شاد بشه؛با رفقای ناباب می گرده؛تن اون بدبختم توی گور می لرزونه.هه ننه مهربونش ؛کجاست ببینه؟کجاست که شازده پسرش معتاد والکلی شده؟دستامو مشت کرده بودم وبه دیوار خیره شدم.هی زیرلب با خودم حرص می خوردم.یهو صدای خنده ها قطع شد.در اتاق با صدای بلندی باز شد.کیارش با وضع بدی وارد شد.موهای پریشونش؛از شدت عرق به پیشونیش چسبیده بود.دکمه های بالاش ؛باز بود.از چشماش خون وشرارت می بارید.چشمای قرمزش؛به خاطر خوردن زیادی بود.دلم گواه بد میداد.به سمتم اومد.از جام بلند شدم.تا به خودم بیام؛بازوم روتوی چنگش گرفت.منو کشون کشون؛دنبال خودش کشید.هر کاری کردم؛نتونستم از چنگش ازاد بشم.موهای مواجم؛تو هوا معلق بود.با دست ازادم؛پشت سرهم ؛به بازوش مشت زدم.انا تکون نخورد.داشت منو کجا می برد؟خدایا؛با لباس تو خونه ای وبدون حجاب؛نکنه پیش اون لات ها منو ببره؟به پذیرایی رسیدیم.منو پرت کرد روی کاناپه.با صورت افتادم روش.موهام رواز توی صورتم کنار زدم.چشمم افتاد ؛به چهارتا پسر؛که وضعشون مشابه ؛کیارش بود.داشتن با لبخند های کریهی؛بهم نگاه می کردن.سریع نشستم.موهامو کنار زدم.با عصبانیت سر کیارش فریادزدم:احمق!چرا منو پیش این دوستای هرزت اوردی؟
    یکی از اون ها ؛با لحن چندشی گفت:نه دیگه خانوم کوچولو؛نشد.اگه بد تا کنی؛معامله مون نمیشه.
    کدوم معامله؟از چی حرف میزد؟نکنه کیارش غلطی کرده وپای منو پیش کشیده؟
    دستمو با حرص جلوی صورتش تکون دادم:شما ساکت لطفا.
    کیارش خنده ای مسـ*ـتانه کرد.روبه اون پسره گفت:ببخشید؛متین جان!یکم زبون درازه؛اما خدایی خوشگله....
    ای خدا داشت باهام چیکار می کرد؟عصبی روبه رو؛کیارش ایستادم.با فریاد گفتم:این احمقا چی کارن؟چی میگن؟
    کیارش بی خیال شونه ای بالا انداخت.بی خیال گفت:هیچی. اینبار تنوع ایجاد کردم.سرتو شرط بستم....
    با گفتن این حرفش؛دنیا روی سرم خراب شد.کیارش بامن؛چیکار کرده بود؟ای خدا اگه گیر اینا بیفتم؛چه جوری از خودم دفاع کنم؟چه کاری از دستم برمیاد؟نه نه نه نه...کاش خواب بودم وبیدار میشدم.دستم اوردم بالا.تموم تنفرم ریختم توش؛باهمه توان زدم توگوش کیارش.اونم که اونقدر خورده بود ؛که چیزی حالیش نبود.خودش ودوستاش زدن زیر خنده؛هه بایدم به بدبختی من بخندن.بادو رفتم؛تواتاق درم قفل کردم؛ باید دعا می کردم؛کیارش برنده بشه؛که دست اون مرتیکه هیز نیفتم...

    رفتم سراغ کمد لباسم.توش رو گشتم؛بالاخره،سجاده وجانمازی که از مامان مهری؛برام به یادگار مونده بود رو پیدا کردم.سجاده روبه قبله پهن کردم.چادرو انداختم روی سرم.تسبیح تربت کربلا رو؛توی مشتم فشار دادم.تند تند وپشت سرهم ذکر گفتم.هرچی که بلد بودم رو؛به زبون اوردم.با خودم وخدا درد ودل کردم.
    من:خدایا؟منو می بینی؟اخه منم بنده تم.این همه بدبختی واوارگی؛بس نبود؟این دیگه چه مصبیتی بود ؛که سرم اومد؟حالا با این غصه چیکار کنم؟کجای دلم بذارمش؟کیارش برادر بی غیرت من؛سرخواهرش شرط بسته،کجای دنیا؛یه برادر همچین ظلمی در حق خداهرش می کنه؟که این پسره دومیش باشه.خدایا کمکم کن!اگه کیارش شروط روببره؛من نجات پیدا می کنم؛اما....نه فکرشم ازارم میده.دارم از غصه می میرم!خدایا می دونم؛حاجت حرومی دارم ؛اما.....
    گریه ام گرفت.از بلا تکلیفی؛از اتفاق هایی که قراربود بیفته.روی سجاده دراز کشیدم.....
    ساعت از دوازده شب گذشته بود.صداهایی به گوشم می رسید.صدای خنده های کیارش.صدای خداحافظی ؛دوستاش...خدایا یعنی به حرفم گوش کردی؟توهمین فکرا بودم؛که صداها قطع شد.ویه صدایی دیگه به گوشم خورد.صدایی که منو می ترسوند.صدای قدم های یک نفر...کیارش از پشت در صدام کرد.اما درو براش باز نکردم.با لگد؛درو بازکرد وقفل در شکست.سراسیمه وپراز اضطراب ؛ازروی سجاده بلند شدم.کیارش؛هنوزم توی همون حالت بود.تازه یکم بدتر هم شده بود.باخنده به سمتم اومد.با صدای نسبتا بلندی گفت:توخیلی خوش شانسی؛از تو بیشتر منم که خوش شانسم!
    ترس بدی به جونم افتاد .با من من گفتم:از چی حرف می زنی کیارش؟حالت خوبه؟
    کیارش شونه بالا انداخت.با خنده گفت:منظورم واضحه ؛من شرط رو بردم.
    لبخندی از ته دل زدم ولی هنوزم استرس داشتم.اما...از ادامه حرفاش؛از لبخند شیطانیش می ترسیدم.تا خواستم حرفی بزنم؛با حالت بدی؛به سرتاپام نگاهی انداخت.نگاهش برادرانه نبود؛بلکه کثیف وهرز بود...لبخند کریهی زد.با تباهـ*کاری گفت:حالاهم اومدم؛از جایزه شرطم استفاده کنم...از تو...
    دنیا روی سرم اوار شد.من هیچی برای از دست دادن نداشتم.تنها چیزی که داشتم؛یه جو ابرو وعفت بود؛اگه همینم از دست می دادم؛وای نه خدا نکنه....
    کیارش به دنبال حرفش؛دونه دونه دکمه های لباسش روباز کرد.لباسش رو پرت کرد روی تخت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemeh.a

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    193
    امتیاز واکنش
    2,537
    امتیاز
    336
    سن
    23
    محل سکونت
    mashhad
    دستش رو از باز کرد.هرلحظه بهم نزدیک تر میشد.از ترس ضربان قلبم روی هزار بود.لبامو می جوییدم.چه طوری از دستش فرار می کردم؟خدایا این بارم کمکم کن...اونقدر عقب عقب رفتم؛که محکم خوردم به دیوار.کیارش دست از کارش برنمی داشت.از ترس نفسم بند اومده بود.دستمو گرفتم به میز که نیفتم؛که دستم خورد به گلدون شیشه ای که ؛روی میز بود.گلدون سنگین ونسبتا بزرگی بود.تویه فکر انی؛گلدون روبرداشتم.محکم زدن توی سر کیارش.خنده هاش متوقف شد؛یک قدم عقب رفت.یکم به چپ وراست منحرف شد.با صورت افتاد روی زمین.سرش پراز خون شد.حتی زمین هم؛از خونش رنگین شد.بدجور ترسیده بودم.خدایا اگه بمیره چی؟من می افتم زندان؛اعدامم می کنن.دستام رو گذشتم روی صورتم.با پام چندبار کیارش رو صدا زدم؛اما جواب نداد.بیهوش شده بود.نبضش رو گرفتم؛خدایا نبض نداشت.داشتم می مردم.اگه بمیره؛ چه بلایی سرمن میاد؟مامان...جواب اونو چی بدم ؟من کشتمش ؟دستامو اوردم بالا.به خون هاشون نگاهی انداختم.خدایا؛من چه غلطی کردم؟برادرمو کشتم؟نه نه نه نه.بدوبدو رفتم ؛سمت کمد لباسام.کوله پشتی؛مدرسه ام رو برداشتم.چندتا لباس توش گذاشتم.شناسنامه وهرچی پول داشتم؛گذاشتم داخلش.اونقدری بود که؛یه ماهی خرجم بشه.یه دست لباس پوشیدم.برای اخرین بار؛به خونه نگاهی انداختم.با گریه از خونه زدم بیرون.نمی دونستم؛باید کجا برم؟بارون نم نم گرفته بود.هوایکم خنک شده بود.به سرعت؛خودم رو به خیابون اصلی رسوندم.اون موقع شب...هق هق گریه؛نفسم رو بند اورده بود.لباسام خیس شده بود.موهام نیمی از؛صورتم روپوشونده بود.هرچی دست میدادم؛هیچ کس نگه نمیداشت.هر ده قدم که جلو می رفتم؛پنج قدم به عقب برمی گشتم.دلم می خواست؛فریاد بزنم.باید می رفتم؛کیارش رو می رسوندم بیمارستان...اما اگر حالش خوب میشد؛خونم پای خودم بود!زندم نمی ذاشت.سردرگم؛کنار خیابون نشسته بودم.بلند بلند گریه می کردم.باخودم گفتم؛برم ترمینال.من باید از این شهر برم.این اتفاق پایانی به صبر وجبر من توی اون خونه بود.اما کاش اینطوری نمیشد؛کاش بلایی سرش نمی اوردم؛کاش....اگه پلیس دنبالم بیفته چی؟باید تاکسی نفهمیده فرار کنم...
    با تکاپو از جام بلند شم.بالاخره یه ماشین برام نگه داشت.منو دم ترمینال پیاده کرد.بیچاره اقاهه؛با دیدن سروضع من؛دلش برام سوخت وازم پول نگرفت.توی ترمینال؛فقط چندتا اتوبوس بود...قم ؛قزوین؛رشت ؛ساری....به سمت راننده اتوبوسی که؛مقصدش تهران بود ؛رفتم.یه مرد؛مو فرفری با سبیل های قیطونی بود.دسمال یزدی دور دستش پیچونده بود.قیافه اش شبیه لوتی ها بود.یه شلوار گشاد مشکی وپیرهن گل گلی تنش بود.نگاهی بهش انداختم.خیلی جدی وخشک پرسیدم:نفری چقدر تا تهران می بری؟
    مرده لبخندی زد؛که دندونهای زرد وجرم گرفته اش؛پیدا شد.با همون لبخند زد گفت:حالا شوما سوار شو؛ابجی؛باز سرقیمتش کنار میایم...
    اما من کوتاه نیومدم.پول بلیط رو دادم.به یه اتوبوس قرمز رنگ ولوو؛اشاره کرد.رفتم سوارش شدم اکثر صندلی ها پربود.رفتم ردیف اخر...صندلی کنار پنجره نشستم.مسافر همه خواب بودند.چون ساعت از دونصفه شب گذشته بود.سرمو به پنجره تکیه دادم.اشکام ریخت.به حال گذشته ای که یادم نمیاد واینده نامعلومم!
    اسپیکرمو دراوردم.هنذفری هارو گذاشتم توی گوشم.اهنگی رو پلی کردم؛که خیلی به حال وروزم می اومد..............
    (دوستای گلم؛ممنون که تا اینجا همراهم بودید.منتظر تشکرهاتون ؛هستم.این مژده رو بدم؛که از این به بعد؛رمان فوق العاده جذاب میشه.پس تا اخر همراه من باشید)
     

    fatemeh.a

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    193
    امتیاز واکنش
    2,537
    امتیاز
    336
    سن
    23
    محل سکونت
    mashhad
    نشستم که این؛روزها بگذرن
    روزهایی که دلتگی یادم برن
    نمی تونی که جای من باشی و
    تو اینقد تو دنیا تنها شی و
    بسوزی بسازی وهیچی نگی
    برات غیر ممکن بشه زندگی
    بیان وبگیرن همه حس تو
    فقط درد باقی بمونه با تو
    یه کار کنن؛از خودت بگذری
    یه شب هرچی داری؛
    بذاری بری
    بشینی به یه؛
    نقطه هی خیره شی
    نشه غصه هاتو به هیچ کس بگی
    یه کاری کنن؛از خودت بگذری
    یه شب هرچی داری؛
    بذاری بری
    بشینی به یه؛
    نقطه هی خیره شی
    نشه غصه هاتو به هیچ کس بگی
    تویه لحظه ویروون بشه باورت
    کسی دیگه نمونه دور وبرت
    به دنیا وبه ادما شک کنی
    رودیوار تنهاییتو؛حک کنی
    تو باشی وروزهای پراضطراب
    شبایی که با گریه میری به خواب
    ندونی چی باشی برات بهتره
    اونی که میاد کی قراره بره؟
    یه کاری کنن؛از خودت بگذری
    یه شب هرچی داری؛
    بذاری بری
    بشینی به یه؛
    نقطه هی خیره شی
    نشه غصه هاتو
    به هیچ کس بگی.....
    (اهنگ روزهای دلتنگی؛محمدرضا هدایتی)
    اشکای من؛نه تنها صورتم؛بلکه پنجره اتوبوس رو هم خیس کرده بود.چشمام؛به راه تاریک وپرپیچ وخم؛خیره مونده بود.جاده پراز ظلمت وسکوت بود؛درست مثله زندگی من.از اینکه بلیط تهران گرفتم؛پشیمون شدم.اخه کجارو داشتم؛تو تهران که برم؟خیلی دلشوره داشتم.دلشوره با نوعی استرس؛توام شده بود.جوری که سرم داشت؛از درد می ترکید.بدجور توی دوراهی گیر کرده بودم.توی تهران؛نه کس وکاری داشتم؛نه سرپناه!پس کجا باید می رفتم؟خداکنه؛مسافر خونه؛پیدا کنم برم.بر فرض هم که رفتم؛تا کی اونجا بمونم؟با این خرده پولی که من دارم؛خونه نمی تونم اجاره کنم؟اصلا کی به یه دختر تنها؛جا ومکان میده؟باید کار پیدا می کردم،یه کار خوب که یه حقوقی داشته باشه؛حداقل بتونم خرج خودمو دربیارم....اما چه کاری؟بدون سابقه کاری؟بدون تحصیلات؟خدای من!این فکرا داشت ؛مغزمو مثه خوره؛می جویید.نمی تونستم؛که از این فکرا فرار کنم؛چون چند ساعت دیگه به تهران می رسیدم....
    اونقدر فکر وخیال داشتم؛که تا خوده صبح بیدار بودم.هوا روشن شده بود.چشمم به تابلو؛سبز شبرنگ؛افتاد که نوشته شده بود:تهران 35 کیلومتر....
    وای چیزی نمونده بود؛که برسم!کاش صبح نمیشد.حالا تنهایی؛توشهر غریب؛چیکار کنم؟؟؟؟؟
     

    fatemeh.a

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    193
    امتیاز واکنش
    2,537
    امتیاز
    336
    سن
    23
    محل سکونت
    mashhad
    اتوبوس؛توی ترمینال نگه داشت.همه پیاده شدن.منم ؛بااکراه پیاده شدم.توی ترمینال؛خیلی شلوغ وپلوغ بود.کلی ادم ؛زن ومرد.بچه نوجوان....ذهنم ؛صداهای مختلفی به گوش می رسید.هر راننده ای؛واسه اتوبوس خودش؛مسافر جمع می کرد.کوله پشتی؛روی دوشم بود.سرگردون برا خودم می چرخیدم.تا کی ول می چرخیدم؟از اونجا اومدم بیرون.کلی تاکسی؛اونجا پارک شده بود.بین همه اونا؛یه پراید؛سفید درب وداغون رودیدم؛که یه زن پشتش نشسته بود.به سمت پراید رفتم.باید می رفتم توی شهر؛تا یه جایی براخودم دست وپا می کردم.با دیدن من؛از ماشینش پیاده شد!خب معلومه این قیافه زاری که من داشتم؛هرکسی رو مشکوک می کرد.یه دختر جوون بود.شاید از من؛دویا سه سال بزرگتر بود.یه شلوار تنگ سوار کاری مشکی؛پاش بود.یه مانتو اسپرت سبز ؛کوتاه قد تنش بود.که استیناش ر و زده بود بالا.یه مقنعه مشکی هم سرش بود؛یه کلاه سبز به رنگ مانتوش ؛به سر داشت که مردونه بود.در کل؛شبیه دخترا نبود.تیپ وقیافه اش مثه مردا بود.چشمای درشت قهوه ایش؛در کنار پوست گندمیش؛صورتش رو زیبا کرده بود.دماغ کوچیکی داشت؛ولباش هم باریک بود.یکم از موهاش پیدا بود؛که رنگش مشکی بود.قدبلند ولاغر اندام بود.البته از حق نگذریم؛هیکلش عین مانکن بود؛اما از سروضع مردونه اش؛سردر نمی اوردم.بهش رسیدم؛نگاهی به سرتا پام انداخت.با لحن مردونه ای گفت:؛بفرمایید؟امری بود؟
    نمی دونم چرا؛ولی ازش ترسیدم.با من من گفتم:من تازه رسیدم تهران؛از اهواز اومدم...
    دوباره گفت:خب ؟به ما چه مربوط ابجی؟
    یکم صدامو صاف کردم وگفتم:جایی رو نمی شناسم؛اگه میشه منو ببرید؛دم یه مسافر خونه مطمئن.
    به ماشین اشاره کرد ولوتی وار گفت:سوار شو ابجی.می دونم کجا ببرمت...
    در عقب رو باز کردم.نشستم؛تو ماشینش.صندلی های ماشینش؛داغون بود.اگه یکی سنگین تر بود؛وروی اون می نشست؛فنرهاش در می رفت!نشست پشت فرمون.به بقیه راننده تاکسی ها؛دست تکون داد وخداحافظی کرد.راه افتاد.دست فرمونش هم؛هی بدک نبود!پشت چراغ بود؛که از تو اینه بهم نگاهی انداخت.با خجالت پرسید:ببخشید می پرسم ها؛ولی به نظر میاد تنهایی؟واسه درس خوندن اومدی؛یا....
    اهی کشیدم.انگار درست؛دست گذاشته بود روی مشکلات؛بی پایان من.شایدم ذهن هارو می خوند.اروم گفتم:اره تنهام.هیچ کس رو هم ندارم.واسه درس خوندن هم نیومدم...
    دستی به تسبیح ؛اویزون از اینه اش کشید.با لبخند شیطونی گفت:نکنه؛دختر فراری هستی؟اره؟
    دروغ نمی گفت.اما منم نمی تونستم؛به یه راننده تاکسی اطمینان کنم.با لحنی که دروغ گفتنم؛ضایع نشه؛گفتم:نه گفتم بیام تهران؛کار برا خودم پیدا کنم.ادم بی کس؛فرار کردنش چیه؟
    دوباره با همون لبخندش گفت:باشه ماهم باور کردیم.عیبی نداره؛دوست نداری نگو.حالا چرا مسافر خونه؟تهران کس وکار نداری؟
    بازم دروغ گفتم.چون سیاوش تو همین شهر بود.دوباره گفتم:نه هیچ کس.وگرنه که سراغ مسافرخونه رو نمی گرفتم!
    چراغ سبز شد.توی خیابون ها؛منو چرخوند؛تا بالاخره به در یه مسافر خونه رسیدیم.مسافر خانه؛نیکخواه..با مدیریت؛عباس نیکخواه اینا روی تابلوش نوشته شده بود.روبه من گفت:پیاده شو بریم اینجا؛ببینیم چی میشه؟
    باشه ای گفتم واز ماشین پیاده شدم.دنبالش راه افتادم.جلوی مسافر خونه؛یه راه پله طولانی؛باریک بود.ازپله ها بالا رفتیم.وارد یه جایی شدیم.یه قفس قناری؛از جلوی ورودی اویزون بود.قناریه خیلی پرسروصدا بود.یه مرد میانسال ؛پشت میز واستاده بود؛که قیافه اش؛یکمی ناجور بود.خوده دختره هم فهمید؛چون؛اروم زیر گوشم گفت:تو همین جا واستا؛من خودم با مرده صحبت می کنم؛ببینم اتاق خالی واست داره یانه؟
    سری تکون دادم.اروم گفت:افرین دختر حرف گوش کن.
    نمی دونم چرا؟ولی ازش بدم نمی اومد.حتی حس بدی هم بهش نداشتم.شاید تو گذشته های دور؛اون رو دیدم؛چون چهرش هم برام غریبه نیست!چند دقیقه ای از حرف زدنشون گذشت.از اقاهه خداخافظی کرد.دستمو گرفت؛که مجبور شدم دنبالش راه افتادم.توی راه پله بودیم که ازش پرسیدم:چی شد؟اقاهه چی گفت؟
    با ناراحتی گفت:حالا بیا بریم برات تعریف می کنم تو ماشین.
    اینبار صندلی جلو نشستم.از این حرکتم؛یکم تعجب کرد اما سریع به خودش اومد.ماشین رو روشن کرد؛وراه افتاد.دلم می خواست بدونم؛چرا اقاهه بهم اتاق نداد؟چرا دختره؛ناراحت شد؟دوباره پرسیدم:چه اتفاقی افتاد؟چرا برام اتاق نگرفتی؟
    سری تکون داد.با تاسف گفت:ببین ابجی؛قبول که به یه دختره تنها؛بی کس وکار؛اونم مجرد؛اتاق دادن سخته دیگه.ترسید؛فکر کرد از اون دختر فراری هایی؛فردا صدتا ننه بابا برات پیدا میشه؛در مسافر خونه رم پلیس تخته می کنه وخلاص!
    از لحنش خندم گرفت!خیلی لوتی حرف میزد.راست می گفت؛به اون اقاهه حق دادم؛که اطمینان نکنه واتاق هم بهم نده....حالا کجارو داشتم که برم؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemeh.a

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    193
    امتیاز واکنش
    2,537
    امتیاز
    336
    سن
    23
    محل سکونت
    mashhad
    به ساعت ماشینش نگاهی انداختم؛ساعت پنج بعداز ظهر گذشته بود ومن؛همچنان بی جا ومکان بودم!وقتی داشتم فرار می کردم؛فکر اینجاشو نکرده بودم؛از ظهر ده تا مسافر خونه رو ؛گشتیم اما هیچ کس؛همچین ریسکی رو قبول نمی کرد ؛وبهم اتاق نمیداد.حالا هم توی ماشین نشسته بودم؛منتظر حنانه تا برگرده!اونقدر این ور واونور رفتیم؛که اسم های همدیگرو یاد گرفتیم.از مسافر خونه؛اومد بیرون.بازم قیافه اش داد میزد؛که نتونسته اتاق بگیره.در ماشین روباز کردم ونیم خیز؛صداش زدم.سرش رو گرفت بالا وپرسید:جونم؟چی می خوای سپیده؟
    با استرس پرسیدم:اتاق جور شد؟
    همین که سرش رو تکون داد؛تا ته ماجرارو خوندم.در ماشین رو با عصبانیت بستم.تقصیر اون بیچاره هم نبود؛من بدبخت بودم.در مسافر خونه رو باز کردم؛اولش یه حیاط تقریبا بزرگ بود؛ته حیاط دوطبقه؛ساختمون قدیمی بود.تو هر طبقه حداقل؛بیست تا سی تا اتاق وجود داشت.از حیاط عبور کردم.چندبار می خواستم بخورم زمین.چون موزائیک های کفش؛خیلی خراب ودرب وداغون بود.چندتا مرد؛گرد واستاده بودن؛باهم حرف می زدن.بی توجه به اونها؛از یه راه پله اهنی باریک؛که با گذاشتن پا روش؛صدای قیژ می داد؛بالا رفتم.دریکی از اتاق ها باز بود.یه اقا پشت یه میز ؛شبیه هتلها ایستاده بود؛که پشتش یه عالمه کلید اویزوون بود.سعی کردم نترسم و؛خیلی جدی برخورد کنم.واسه همین با قدم های محکم؛وارد اتاق شدم.از صدای کفشهام؛سرش رو گرفت بالا ومتوجه اومدن من شد!یه مرد جوون ؛اما با صورتی اروم که شیطنتی نداشت؛پشت میز بود.لباس هایی ساده به تن داشت؛دوباره سرش رو انداخت پایین؛با متانت گفت:بفرمایید؟امری داشتین؟
    با عصبانیت گفتم:بله که امری داشتم؛مگه دخترا گـ ـناه کردن که دختر شدن؟فرق شون با شما مردا چیه؟
    اقاهه از این همه عصبانیت جاخورد.اروم گفت:چرا خانوم؟مگه کسی از مسافرا به شما توهین کرده؟یا مشکلی پیش اومده؟
    دست به سـ*ـینه جلوش واستادم.یه نگاه به سرتاپاش انداختم ؛وخیلی حق به جانب گفتم:مسافرتون نخیر؛اما صاحب اینجا بله!
    بیچاره خیلی ادم مظلومی بود.گوشه لبش رو گزید ؛واستغفرالله گفت.سرشو اورد بالا ؛یه نگاه به صورتم انداخت؛با پشیمونی گفت:من که خاطرم نیست؛به شما توهین کرده باشم؛اما اگر شما میگید؛خب ؛من از شما عذر می خوام!
    یکم از موضعم اومدم پایین؛اما بازم گفتم:ببینید؛من عذر خواهی نمی خوام.یه اتاق می خوام؛همین وبس!خواسته زیادیه؟
    اقاهه یکم فکر کرد.انگار چیزی یادش اومده باشه؛محترمانه پرسید:شما باهمون خانومی هستید؛که همین الان رفتن؟برای شما اتاق می خواستن؟
    با حرص سر تکون دادم وگفتم:بله ؛برا بنده می خواستن!
    یکم فکر کرد؛از پشت سرش یه کلید برداشت.با کلید توی دستش گفت:ببین خواهرمن؛ما دنبال دردسر نیستیم؛پس خواهشا از اتاقت خیلی بیرون نیا!چون اینجا ادم های خوبی رفت وامد نمی کنن.واسه خودتون میگم؛می دونید که....
    دستمو اوردم بالا وگفتم:بله می فهمم.دستتون درد نکنه.چیزهایی رو هم که گفتین؛حتما رعایت می کنم.
    دستمو دراز کردم:کلید لطفا!
    کلید رو کف دستم گذاشت.شماره اتاق رو نگاه کردم.تشکری کردم واومدم بیرون.
    با چشم دنبال؛شماره اتاق می گشتم؛که یکی به شونه ام زد.یهوترسیدم وبرگشتم طرفش.دیدم حنانه اس!دستمو گذاشتم روی قلبم.پوفی کشیدم وگفتم:ترسوندیم؛تو کجا بودی؟
    ابروهاش پرید بالا.با خنده وشیطنت؛گفت:اوهوک!خانوم!من اینجا چی کار می کنم؟من از وقتی داشتی با اون مرده بدبخت؛دعوا می کردی؛نگاهت می کردم.با خودم گفتم؛دست مریزاد!عجب شیری این دختر!نه خوشم اومد.صبح توی ترمینال دیدمت؛فک نمی کردم؛اینهمه زبون داشته باشی.باریکلا دختر؛همیشه همین طوری حقتو بگیر.
    خندم گرفت.اون لحظه بابامم منو نمی شناخت؛از بس جدی وغد شده بودم!ولی لازم بود؛وگرنه که اتاق گیرم نمی اومد.پس کله مو خاروندم وگفتم:راست میگی؟اونقدرا هم که میگی نبود.فقط یکمی؛سیاست به خرج دادم؛همین!
    لپمو کشید؛باخنده گفت:جووون؛خوشگله ؛چوب کاری نکن!
    از این لحن هیزش؛هردومون خندیدیم.یه کاغذ خودکار؛از جیب مانتوش دراورد.پاشو اورد بالا؛کاغذرو گذاشت روش؛شروع کرد به نوشتن.کاغذ رو به سمتم گرفت؛با لحنی خواهرانه گفت:ببین سپیده؛نمی دونم کی هستی؛وچی هستی؟اما من ادمارو تویه نگاه می شناسم؛توروهم تواین نصفه روز خوب شناختم.این شماره موبایل منه؛داشته باش؛کاری باری چیزی داشتی؛در خدمتم!
    با هم رفتیم کوله ام رو؛از توماشینش برداشتم.از تو جیبش؛یه تراول در اوردم؛گرفتم سمتش.با دیدنش؛خندید ودستمو پس زد.با مهربونی گفت:باشه پیش خودت.بعدا باهم حساب می کنیم.
    یه چیزی یادم اومد.روبه بهش گفتم:من میخوام کار پیدا کنم؛ولی نمی دونم چجوری؟میشه لطفا؛کمکم کنی؟
    سری به معنای باشه تکون داد.سوار ماشین شد ورفت.خدایا بازم شکر؛که یه اتاق پیدا کردم.کلید روتوی در؛چرخوندم.درباز شد.برق رو زدم که همه جا روشن شد.یه تخت اهنی زنگ زده؛گوشه اتاق بود؛با یه دونه پتو قرمز رنگ ویه بالش کهنه.یه موکت قهوه ای هم کف اتاق بود.فقط همینا بود وبس!هیچی دیگه هم نداشت.باید فردا یکم خوراکی برا خودم میگرفتم.از دیشب هیچی نخورده بودم.اما خواب؛در اولویت بود.کوله مو پرت کردم روی زمین.درو قفل کردم؛کلید رو گذاشتم زیر بالش.خودمم روی تخت ولو شدم؛ونفهمیدم کی خوابم برد!؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemeh.a

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    193
    امتیاز واکنش
    2,537
    امتیاز
    336
    سن
    23
    محل سکونت
    mashhad
    صبح با صدا تق تق در؛از خواب بیدار شدم.چشمامو باز کردم؛به دور وبرم نگاهی انداختم.شالم هنوز روی سرم بود.چشمامو با دست مالیدم ؛وشال رو سرم درست کردم.یارو پشت سرهم در میزد.عصبی شدم وداد زدم:ها چه خبرته؟الان باز می کنم!
    یارو از پشت در گفت:باز کن بابا!دوساعته معطلم!
    یکم سرمو خاروندم.صدا برام اشنا بود.به سمت در رفتم.درو باز کردم.یکم چشمامو باز وبسته کردم؛اوهو اینکه حنانه بود.کلاهی که سرش بود رو برداشت؛وتا کمر خم شد!با لوتی گری گفت:سام علیک؛خدمت سپیده خانوم!
    خندم گرفت.سری تکون دادم واز جلوی در اومدم کنار.اومد داخل.نگاهی به سرتاپام انداخت؛با خنده گفت:حتما دیشب با همین لباسا؛ولو شدی وخوابیدی؛اره؟
    خندم شدت گرفت.انگار غیب می دونست.بین خنده هام ؛اروم زدم به بازوش:از دست تو؛دختری؛اما عین مردایی!
    یهو برام سوال شد؛که چرا این موقع صبح اومده اینجا؟با شیطونی گفتم:حالا چی شده این موقع صبح؛اومدی از من سربزنی؟
    یه نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت.یکم ارومتر گفتم:خب چیه؟بچه زدن نداره که؛سوال پرسیدم!
    زد زیر خنده.بین خنده هاش گفت:ببینم خانوم خانوما؛دیشب عمه من بود ؛که گفت کار می خوام پیدا کنم؟ها بگو دیگه.
    تازه یادم افتاد.با شرمندگی؛سری تکون دادم.اروم وپشیمون ؛گفتم:ببخشید حنانه جان!یادم نبود،حالا شیری یا روباه؟
    ابروهاش پرید بالا.فک کنم؛تیکش بود؛با تمسخر گفت:اوهوک خانومو!لیسانس و فوق لیسانس؛دکتر مهدنساش؛بی کارن؛تو هنوز از راه نیومدی؛کار می خوای؟نه جونم به این راحتی ها نیست.
    با این حرفش؛ته دلم خالی شد.یکم ترسیدم.اروم گفت:پس چه خاکی تو سرم بریزم؟
    شونه هاشو انداخت بالا؛با لبخند گفت:خاک رس گلم....
    با حرص گفتم:مسخره!جدی دارم حرف می زنم.
    در حالی که خندش رو کنترل می کرد؛از توی کیفش؛یه عالمه؛روزنامه در اورد.نشست روی زمین.به منم گفت؛بشینم.با تعجب به روز نامه ها نگاه کردم.رو بهش گفتم:اینا براچیه؟
    سرش رو گرفت بالا؛وگفت:اینا روز نامه نیاز مندیه؛باید توش بگردیم؛برات یه کار مناسب پیدا کنیم.
    سری تکون دادم.نشستم ؛کنارش وروزنامه هارو ورق زدم....
    کمرم از درد؛شکست.از خوده صبح؛همین طوری اینور واونور؛زنگ زدیم؛اما هیچی به هیچی!از شدت کمر درد؛روی زمین؛دراز به دراز افتادم.پوفی کشیدم؛وروزنامه توی دستم رو پرت کردم.با حرص رو به حنانه گفتم:هیچ کس حاضر نیست؛بهم کار بده!من مگه تا کی می تونم؛تو مسافر خونه بمونم؟تا کی از این یه ذره پس انداز؛استفاده کنم؟بالاخره باید؛یه اب باریکه ای برا؛پول دراودن پیدا کنم دیگه!اینجوری که نمیشه.
    حنانه سری تکون داد.نفس عمیقی کشید وگفت:بهت که گفتم؛کار پیدا کردن به این راحتی ها نیست.حالا هم صبر داشته باش؛خدابزرگه!
    عصبی شدم.خدا خدا خدا!اگه حواسش بهم بود؛که اینهمه بدبختی سرم نمی اومد!اهی کشیدم؛سرمو گرفتم بالا وبه حنانه گفتم:کدوم خدا حنانه جان؟اگه حواسش بهم بود؛که وضعم الان این نبود.
    در حالی داشت روزنامه هارو؛ورق میزد؛خنده ای کرد؛ودرجوابم چیزی نگفت.هنوز دودقه نشده بود؛که انگار برقش گرفت!با ناخن؛انگشت اشاره اش؛تند تند وپشت سرهم؛ زد روی شکمم.کلافه شدم؛واز جام بلند شدم.با کلافگی گفتم:هااا؟چته ؟چرا اینطوری می کنی؟
    به روزنامه توی دستش اشاره کرد؛لبخند عمیقی زد وگفت:دیدی خانوم!دیدی گفتم خدا بزرگه.بفرما؛اینم نشونه اش!
    سری تکون دادم.اصلا از حرفاش سر در نمی اوردم؛با سردرگمی پرسیدم:چی میگی؟من که منظورت رو نمی فهمم!
    حنانه پوفی کشید وگفت:بابا تو چقد خنگولی!وقتی به روزنامه ها؛اشاره می کنم یعنی چی؟
    منم اداشو دراوردم:یعنی چی؟
    دستاش رو بهم کوبید؛با شوق گفت:یعنی یه کار توپ برات پیدا کردم.
    به یه جایی وسط ورق؛روزنامه؛اشاره کرد وگفت:ببین؛اینجا نوشته؛به یک مادریار برای کار در شیرخوارگاه؛با حقوق ماهیانه....نیازمندیم.
    چونمو خاروندم.مادریار یعنی چی؟اصلا شیرخوارگاه کجاست؟با تعجب گفتم:خب مادر یار یعنی چی؟
    نفس عمیقی کشید وبا حرص گفت:ببین؛مادر یار یعنی تو توی شیر خوار گاه؛از یه عده نوزاد ونوباوه؛مراقبت می کنی همین!
    کار بدی نبود.وای خدایا؛اگه استخدام میشدم؛خیلی عالی میشد.اما یه چیزی ذهنمو مشغول کرده بود.اونم اینکه؛برای همچین شغلی باید سابقه کاری داشته باشی امامن.....
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemeh.a

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    193
    امتیاز واکنش
    2,537
    امتیاز
    336
    سن
    23
    محل سکونت
    mashhad
    روبه حنانه گفتم:حنانه یه سوال؛من که سابقه کاری ؛درست وحسابی ندارم؛اوناهم که این بچه هارو؛از سر راه نیاوردن؛که دست هرکی بسپرن؛پس سخت بهم اطمینان کنند.شایدم اصلا استخدامم نکنن!
    حنانه توی فکر فرو رفت.انگار داشت؛با خودش دو دوتا؛چهارتا می کرد.پوفی کشید ؛انگار به نتیجه ای نرسید؛چون سری تکون داد وگفت:خب.....
    بی خیال بابا!سنگ مفت؛گنجیشک مفت؛شانست رو امتحان کن.اگه شد که چه عالی؛نشدم به درک!یه خاکی توسرت می ریزیم دیگه.
    حرصی مشت زدم به بازوش؛با ناراحتی گفتم:دیوونه.من همینطوری هم؛خاک برسر هستم؛که اینطوری تو شهر غریب حیروون موندم.
    انگار؛از حرفش پشیمون شد.اروم گفت:من منظوری نداشتم.توروخدا از دستم؛ناراحت نباش.
    لبخند مهربونی زدم وگفتم:می دونم.همین که منو راهنمایی می کنی؛بی منت کمکم می کنی؛خیلی. درحقم لطف کردی حنانه جان.خوشحالم که دوستی به خوبی تورو؛پیدا کردم.
    ابروهاش پرید بالا.با لوتی گری گفت:چوب کاری نفرمایید ؛سپیده خانوم!خوبی از خداتونه.اره به مولا.
    خندام گرفت.از دست این دختر؛قابلیت فوق العاده جالبی داشت؛اونم این بود که؛در عرض کسری از ثانیه؛حال وهواتو عوض می کرد.من که بدی توش؛نمی بینم؛خداکنه همینطور باشه.به نظرم اون فرشته نجات من می تونه باشه.دستش رو جلوی صورتم تکون داد.با خنده گفت:کجارفتی دخترجون؟
    سرمو به چپ وراست تکون دادم.با لبخند گفتم:هیچ جا همین جام.
    نفس عمیقی کشید.موبایلش رو برداشت؛شماره شیرخوارگاه رو گرفت.بعداز چندتا بوق؛گوشی رو یه خانوم برداشت.
    خانوم:سلام بفرمایید؟
    حنانه صداشو صاف؛ودخترونه کرد وگفت:سلام خسته نباشید برای اگهی استخدام تماس گرفتم.
    خانوم بعداز چند لحظه مکث؛اروم گفت:شما چند سالتونه؟شرایط استخدام رو می دونید؟
    حنانه باایما واشاره؛ازم پرسید چند سالته؟منم با لب خونی گفتم:نوزده سالمه.
    سری تکون داد.با تامل گفت:نوزده سالمه.شرایط استخدام هم هرچی که باشه؛قبول می کنم.
    خانومه با احترام گفت:پس شما اینجا تشریف بیارید؛تا ما باهاتون مصاحبه کنیم.
    حنانه ادرس رو گرفت وتشکری کرد.بعداز تشکر با خانومه خداحافظی کرد.
    حنانه رفت وقرار شد؛فردا ساعت هشت صبح؛بیاد دنبالم.بریم همون شیرخوارگاهی که زنگ زدیم؛برا مصاحبه.تازه تا وقتی که داشت؛از در می رفت بیرون؛بهم سفارش می کرد.هنوزم صداش؛توی گوشم بود:ببین سپیده چیزهایی رو که میگم؛خوب یادت باشه.اول از همه یه دست؛مانتو شلوار رسمی می پوشی؛بایه مقنعه.درضمن کفش اسپرت هم نپوشی؛یه جفت کفش حاج خانومی پات کن.خلاصه یه تیپ رسمی داشته باش؛که با تکیه بر باری تعالی؛بتونیم با دوز وکلک استخدامت کنیم.
    سری تکون دادم.واقعاحرفهاش؛خنده دار بود.نمی دونم چرا این دختر؛طرز صحبت کردن ؛رفتارش وحتی لباس پوشیدنش؛مردونه بود؟این سوالی بود که؛به شدت ذهنم رو مشغول کرده بود.تازه دلم میخواست ازش بیشتر بدونم.اینکه ازدواج کرده یا نه؛ولی فکر نکنم.تنها زندگی می کنه؛خانواده اش کی ان؟مطمئنم که اون هم؛همین حس رو نسبت به من داره؛یعنی دلش میخواد؛دلیل تنهایی اومدنم به تهران رو بدونه.خیلی کنجکاوه که بفهمه؛من کی ام وچی کاره؟اما اصلا به زبون نمیاره ومن؛این چیز هارو فقط حس کردم؛همین.شاید اینطورهم نباشه.چه میدونم والا!چقد من فضول شدم.یکی نیست بگه؛اخه زندگی مردم؛به تو چه ربطی داره دخترجون؟
    فکرهای زیادی توی سرم می چرخید.فقط همینا نبود که؛از همه بیشتر؛اضطراب داشتم.نگرانی امونمو بریده بود.میخواستم بدونم؛کیارش چه بلایی سرش اومد؟زندس یا مرده؟مامان هم فهمیده من فرار کردم یانه؟خدای من؛اگر کیارش زنده نباشه؛اونوقت من بدبخت میشم.نه نه نه.امیدوارم اینطور نباشه.فردا برای من؛روز مهمی بود.باید تموم انرژی وتمرکزم رو؛برای فردا می گذاشتم؛که موفق بشم.نمی دونم چرا؟ولی هر کاری می کردم؛نمی تونستم براسترسم غالب بشم.نفس داشت می گرفت.هوای اتاق حبس بود.دیوارهاش ؛سیاه وچرک گرفته بود.یه پنجره متوسط روبه روی در اتاق بود؛که روبه خیابون باز میشد.به سمتش رفتم.پنجره روباز کردم.نفس عمیقی کشیدم.هوای پراز سرب والودگی تهران؛تموم ریه هام رو پر کرد.تاجایی که یادم میاد؛سال هاپیش که ما از این شهر رفتیم؛هواش اینجوری نبود.نگاهم افتاد به اسمون.ماه هلال کوچیکی بود.یعنی هنوز؛کامل نشده بود.اسمون صاف وبدون ابرهای سیاه بود.همون طور که؛به اسمون خیره بودم؛با خدایی که توی اسمون بود؛راز ونیاز کردم........
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemeh.a

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    193
    امتیاز واکنش
    2,537
    امتیاز
    336
    سن
    23
    محل سکونت
    mashhad
    چه شبی بود اون شب!مگه تا صبح خوابم برد؟همش استرس واضطراب.تا صبح؛تموم حرف های که قرار بود بگم رو ؛صدبار باخودم مرور کردم.تا کوچک ترین اشکالی توی؛مصاحبه ام پیش نیاد.تا بتونم استخدام بشم.خدای من اون بالا شاهده؛که من به این کار نیاز دارم.وگرنه یک ماه هم نمی تونستم دووم بیارم ؛تو این شهر اونم بدون پول.با صدا تک زنگ گوشیم؛از جا پریدم.اصلا یادم نبود که ممکنه حنانه باشه.نفس عمیقی کشیدم.برای اولین بار؛ازاون شب؛از اتاق اومدم بیرون.سعی کردم؛دست وپامو گم نکنم ومحکم قدم بردارم.سـ*ـینه سپر کردم وسرمو گرفتم بالا.با اعتماد به نفس؛از پله ها اومدم پایین.یکی از اون مردا که صورتش رو هم ندیدم؛از پشت سرم با تمسخر گفت:اوهوک بچه ها؛این خانوم کوچولو ؛کجا بوده که ما؛ملاقاتش نکردیم؟
    همشون زدن زیر خنده.اولش عصبی شدم؛خواستم یه جواب دندون شکن بهش بدم؛که عین لاک پشت بره تو خودش؛اما خیلی زود پشیمون شدم ؛یاد حرفهای صاحب اینجا افتادم؛وهمین باعث سکوت من شد.بی توجه به اونها؛از حیاط مسافرخونه؛زدم بیرون.پراید لخه حنانه؛برام بوق می زد.از حرف خودم خندم گرفت.حنانه هم مثله من؛تیپ خانومی زده بود.از ماشین پیاده شد.با لبخند رضایت؛سرتاپام رو برانداز کرد.با همون لبخند گفت:خیلی عالی شدی.واقعا اینجور لباس پوشیدن بهت میاد سپیده.سوار شو بریم که خیلی کار داریم.
    لبخندی زدم وگفتم:اتفاقا بیشتر ازمن؛اینطور لباس پوشیدن به تومیاد عزیزم.
    لبخند خجالت زده ای اومد روی لباش.با شیطنت گفت:اوف توروخدا هیچی ؛نگو سپیده که انگار؛این لباسا داره منو می خوره.دارم دیوونه میشم؛همش فکر می کنم شبیه خلا شدم...
    حرصم گرفت.یعنی منم شبیه خلا شده بودم دیگه.با حرص گفتم:دست شما دردنکنه دیگه؛یعنی من هم شبیه خلا شدم ؟
    دستش رو گذاشت روی دهنش؛اروم گفت:نه نه منظورم تو نبودی به خدا.
    یهو نگاهش به ساعت مچی اش افتاد.زد روی صورتش؛با استرس گفت:بزن بریم که دیرمون شد.د زود باش دختر....
    حنانه ؛از این همه استرس ودلهره من؛کلافه شده بود.اونقدر پوست لبم رو کندم؛که مزه شور خون رو؛روی زبونم حس کردم.اونقدر غرق بودم که؛متوجه نشدم کی رسیدیم؟حنانه ترمز محکمی زد ؛که از جا پریدم.عصبی گفتم:چه خبرته؟چیکار میکنی ؟
    حنانه پوفی کشید؛حرصی گفت:توچیکار می کنی سپیده؟چه خبرته؟چرا این همه استرس به من وخودت؛وارد می کنی؟
    نفس عمیقی کشیدم.بیچاره حنانه؛چقد از دستم حرصی شده بود.با لحن دلجویی گفتم:ببخشید؛ولی دست خودم نیست.میخوام اروم باشم ولی....
    حنانه دستش رو اورد بالا؛یعنی ساکت شو.با لحنی وه ارامش ازش می بارید گفت:اما ولی توی کارت نیار؛که به بن بست می خوری.به جاش؛بگو می تونم ومیشه....باشه ؟
    بااین حرفش خیلی ارومم کرد.اونقد که فکر کردم؛کاش مادرم به خوبی حنانه بود؛یا حداقل یه خواهر مثله اون داشتم.مثه دخترای حرف گوش کن؛سری به معنای باشه تکون دادم.لبخندی به روم زد.ازماشین پیاده شدیم.اون ور خیابون؛یه مکان وسیع بود که؛سردرش؛یه تابلو داشت.اسم شیرخوارگاه؛اسیه بود.زیراون سال تاسیس ؛وخیری که کمک کرده اونجا ساخته بشه؛نوشته شده بود.جلوی در رسیدیم.یه در میله ای بزرگ؛به رنگ سبز که؛از لابه لای در؛میشد حیاط اونجا رو دید.اونطرف در؛سمت راست؛یه دکه نگهبانی بود؛نگهبان با دیدن ما؛از دکه اومد بیرون که درو باز کنه.نگهبان؛یه مرد میانسال بود که؛شلوار مشکی وبلوز ابی روشن به تن داشت؛با سرشونه هایی که واکسیل های نارنجی رنگ داشت.یه جورایی شبیه نگهبان های پارک بود.چهره سبزه ای داشت؛با چشم وابرو مشکی وته ریش.به سمتمون اومد.یه نگاه به ما دونفر انداخت.انگار حنانه؛مامانمه ؛همه با اون حرف می زدن.روبه حنانه گفت:بفرمایید؟امری داشتید؟
    حنانه نفس عمیقی کشید.موقر واروم گفت:بله پدرجان.منو دوستم برای استخدام نیرو اومدیم.
    سری تکون دادوبا احترام گفت:خوش اومدید. دخترم.بفرمایین داخل.
    به دنبال حرفش درو برامون باز کرد.

    ازش تشکر کردیم.محوطه فوق العاده زیبایی بود.یه محوطه بزرگ دایره مانند؛که همش فضای سبز بود؛وبه خاطر فصل بهار گل های رنگارنگی توی باغچه هاش؛کاشته شده بود.فقط وسط این دایره؛درست مثل قطر دایره؛یه راهروی مستطیلی؛که سنگ فرش بود ؛برای رفت وامد وجود داشت.سمت راست فضای سبز یه محوطه بازی برای بچه ها بود که؛توش تاب وسرسره های کوچیک وبزرگ وجودداشت.مشغول انالیز محیط اطرافم بودم که ؛یهو دستی محکم به کمرم خورد.صدای اخم بلند شد.درحالی که صورتم از درد جمع شده بود؛حنانه رو دیدم که دستش رواورده بالا؛وقصد داره دوباره بزنه تو کمرم.با همون صورت چروک گفتم:کمرم شکست!براچی می زنی؟
    حنانه لبخندی؛به پهنای صورت زد وگفت:اوا؛سپیده جان!خب قوز کرده بودی.هرچی هم صدات می کردم؛کرشده بودی جواب نمیدادی.
    یه نگاه پراز حرص به لبخندش انداختم؛وگفتم:اها توهم زدی ؛که صاف راه برم.
    باهمون لبخند چندبار؛سرش روبه معنی اره تکون داد.دیگه وقت جدال وجروبحث نبود.به یه ساختمون رسیدیم.دوتا پله داشت که رفتیم بالا.در برقی از هم؛باز شد و ما وارد شدیم.اول یه سالن بزرگ ؛بود که کفش از سنگ مرمر پوشونده شده بود.یه تعدادی خانوم بالباسی شبیه پرستارا؛در رفت وامد بودن و؛نگاهی گذرا به مادونفر می انداختن.گوشه سالن؛یه راه پله بود.ازش رفتیم بالا.یکی از خانوم ها رو صدا زدم.
    من:ببخشید خانوم؟
    از حرکت ایستاد.نگاهی کرد وگفت:بله بفرمایید؟
    صدامو صاف کردم ؛وبا احترام گفتم:اتاق مدیریت کجاست؟
    خانومه یه طور عجیبی نگاه کرد وگفت:با مدیریت چیکار داشتین؟
    این بار حنانه وسط پرید؛واروم گفت:برای اگهی استخدام تشریف اوردیم.
    خانومه مشکوک؛گفت:انتهای همین راهرو؛سمت راست...
    راهش رو گرفت ورفت.منو حنانه به هم نگاه کردیم؛هردومون شونه ای بالا انداختیم؛ودلیل اینطور رفتار کردنش رو متوجه نشدیم.داشتیم به انتهای راهرو نزدیک میشدیم.قلبم بی امان؛به سـ*ـینه می کوبید.فک کنم فشارم افتاد بود؛چون دستام یخ کرده بود.به در اتاق مدیریت که رسیدیم؛حنانه دستای یخ زده ام رو؛محکم توی دستای گرمش فشار داد.سرش رواورد بالا؛وبا اطمینان بهم نگاه کرد.یکم اروم شدم.با چند تا تقه به در؛وارد اتاق شدیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemeh.a

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    193
    امتیاز واکنش
    2,537
    امتیاز
    336
    سن
    23
    محل سکونت
    mashhad
    یه اتاق تقریبا بزرگ؛که یه طرفش قفسه هایی ؛پراز کتاب های رنگارنگ چیده شده بود.یه میز قهوه ای رنگ ؛که صندلی پشتش بود.یه خانوم میانسال؛از جاش به احترام ما دونفر بلند شد.قد متوسطی داشت وهیکلی توپر ویه خرده چاق.ابروهای باریک وتتو مانند داشت؛با چشمای سبز؛که به صورت سفیدش خیلی می اومد.دماغ وبینی اش خیلی کوچولو بود.عینک طبی؛با فریم مستطیلی به چشم داشت؛یه دست مانتو شلوار قهوه ای سوخته تنش بود؛وتیپ اداری داشت.دوطرف مانتو جیب هایی کرم رنگ داشت؛وخانومه یه مقعنه کرم روشن سرش بود که با رنگ پوستش؛هم خونی جالبی ایجاد کرده بود.چهره اش فوق العاده مهربون بود.با لبخندی به سمتمون اومد.یه مبل چرم دونفره؛سمت چپ میزش بود.به صندلی اشاره کرد؛با مهربونی گفت:خوش اومدین!بفرمایین بشینید.
    منو حنانه به هم نگاه کردیم.راستش هردومون تعجب کرده بودیم؛چون انگار می دونست ما برای چه کاری اومدیم.حتی نپرسید؛کی هستیم؟با ارامش روی صندلی نشستیم؛وخودمون رو جابه جا کردیم.اون هم روی صندلیش نشسته بود؛دستاش رو روی میز گذاشت وتوی هم؛گره کرد.به منو حنانه نگاهی انداخت وگفت:خب،من مینا سعادتی هستم؛مدیر شیرخوارگاه اسیه.وشما؟
    حنانه زد به پهلوم؛یعنی خودت رو معرفی کن.منم مثه سعادتی؛خیلی رسمی گفتم:من سپیده ضیایی هستم.دیروز بابت اگهی استخدام تماس گرفتم.یه خانومی گفتن بیام اینجا؛برای مصاحبه.
    اوفف.جونم در اومد؛تا این چند کلمه حرف رو گفتم.قلبم روی هزارتامیزد؛دستام داشت اروم اروم؛به لرزه در می اومد.حتی خودمم دلیل این همه ؛اضطراب رو نمی دونستم.شایدم استرس نبود؛ونوعی ترس بود.خانوم سعادتی؛نفس عمیقی کشید.انگار داشت ؛اتفاقات دیروز روبه یاد می اورد.اروم وموقر گفت:پس شما دیروز تماس گرفتید؟
    سرمو تکون دادم.با همون لحن گفت:بله یه چند وقتی هست که؛بخشنامه برامون اومده بود که؛برای اداره بهتر؛یه تعداد کارمند استخدام کنیم؛که مادریار باشن واز بچه های ما مراقبت کنند.به همین خاطر؛اگهی زدیم توی روزنامه.راستش؛این کار یه جورایی؛خیلی درامد نداره؛وبیشتر دلیه...می فهمید که چی میگم؟
    منظورش رو گرفتم.یعنی حقوقش زیاد بالا نیست؛وبخور ونمیره.اما من به همون بخور ونمیر هم؛راضی بودم.ازاین بهتر بود که؛برگردم خرمشهر؛وزیر منت کیارش زندگی کنم...به خاطر چند لحظه سکوتم فکر کرد که من؛از اومدنم پشیمون شدم.
    اروم گفت:خانوم ضیایی؟
    سرمو گرفتم بالا وگفتم:من منظورتون رو متوجه شدم.من چون ؛به نگه داری بچه ها؛خیلی علاقه دارم؛گفتم بیام اینجا واستخدام بشم.واصلا مقدار حقوق؛برام هیچ اهمیتی نداره.به نظر من؛هرشغلی یه ظاهر داره ویه باطن.من به خاطر باطن این شغل به اینجا اومدم.
    سری تکون داد.انگار از این اظهار نظر حکیمانه وعارفانه من؛خیلی خوشش اومده بود.از توی کشوی میزش؛چندتا کاغذ وفرم در اورد.روبه من گرفت وگفت:خیلی خوشحالم که شما؛با این طرز تفکر به اینجا اومدید.امیدوارم با پرکردن این فرم هاوتایید شما از طرف هیات مدیره؛بتونیم افتخار همکاری باشما رو داشته باشیم.
    لبخندی زدم.اونقدراهم که فکر می کردم؛سخت نبود.فرم هارو پر کردم.تشکر کردم وبا خانوم سعادتی ؛دست دادم.ازش خداحافظی کردم؛وبا حنانه زدیم بیرون.داشتم خفه میشدم.شماره موبایلمو گرفت؛وقرارشد باهام تماس بگیرن.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا