کامل شده رمان اسپرسو شیرین | نگین چیت فروش کاربر انجمن نگاه دانلود

نظرتون درمورد رمانم ممنون...

  • عالیه!

    رای: 8 66.7%
  • خوبه!

    رای: 2 16.7%
  • افتضاحه!

    رای: 0 0.0%
  • کدوم قست بیان رمان رو دوست دارین؟ (آرشام،آیرین)

    رای: 1 8.3%
  • آرشام

    رای: 1 8.3%
  • آیرین

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    12
وضعیت
موضوع بسته شده است.

نگین چیت فروش

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/12/15
ارسالی ها
46
امتیاز واکنش
780
امتیاز
231
سلام به همگی اینم پست بعدی
رمان اسپرسو شیرین _ قسمت سی و هفتم
[ آیرین ]
پتور رو کشیدم روی 4 تاشون و از اتاق خوابمون اومدم بیرون. چون هنوز یک ماهشون بود توی اتاق خودمون تخت گذاشته بودیم و پیش خودمون میخوابیدن.
یه نگاه به ساعت توی راهرو انداختم...ساعت 9 شب بود. پس الان آرشام باید توی اتاق مطالعه باشه.
درو باز کردم و رفتم داخل،آرشام سرشو تا کتف کرده بود توی لپ تاپ و یه چیزیو داشت با دقت میخوند!!
انقدر غرق بود که اصلا نفهمید من اومدم تو اتاق!!
از فرصت استفاده کردم و رفتم پشت سرش ایستادم،یعنی قربون تمرکز آقامون برم، اصلا نفهمید من پشت سرشم!!
میخواستم یکم اذیتش کنم،تا دستمو دراز کردم صدای بم و مردونش به گوشم خورد!
آرشام: میدونم پشت سرمی و میخوای اذیتم کنی خانوم موشه!!
چشمام شد قده دوتا سکه 500 تومنی!! از کجا فهمید؟! من که خیلی نامحسوس اومدم اینجا!!!
همراه صندلیش چرخید سمت منو با خنده زل زد بهم.خدایا من چقدر عاشق این مرد جذابم!! چقدر عاشقشم...میخوام جونمم واسش بدم یعنی...
همینجوری خیره خیره زل زده بودم بهش که خندش شدت گرفت و گفت
آرشام: تموم شد؟!
اخم محوی کردم و گفتم
من: شوهر خودمه،دلم میخواد با چشمام قورتش بدم به تو چه؟! فضولی؟!
خخخخخخ!!! خدایی من عجب رویی دارما!!!
خندید و دستمو گرفت و منو نشوند روی پاش. دستاشو دور کمرم حلقه کرد،منم دستامو دور گردنش حلقه کردم.
گونمو بوسید و کنار گوشم به حالت زمزمه گفت
آرشام: بعد اون وقت منم بخوام مقابله به مثل کنم که چیزی ازت نمیمونه خانوم خانوما! بعدم نگاه تبدارشو بهم دوخت!!
دستمو گذاشتم روی صورتش و آروم نوازشش کردم که چشماش بسته شد!! این نشون میداد که داره از کارم آرامش میگیره...
دیدم حسابی غرق آرامشه یهو کرمم گرفت!! خوبیش اینه آرشامم مثل خودم بدجور روی گردنش حساسه!!!
سرم رو خم کردم و یه بـ..وسـ..ـه نرم و یکم طولانی روی گودی گردنش نشوندم!!! یک لحظه حس کردم نفسش قطع شد!!
سریع سرم رو کشیدم کنار و منتظر واکنشش شدم!!
چشماشو باز کرد و زل زد به من!! عین ببری که به طعمش نگاه میکنه!! بسم الله، بدبخت شدم!!! پدرمو درمیاره شک نکن!!!
برای جلوگیری از هرگونه له شدگی توسط آرشام شروع کردم به التماس کردن.
من: به خدا فقط میخواستم شوخی کنم،منو نکشی یه وقت...جون هرکی دوست داری.. منو نخور...مامان...
همین جوری داشتم جیغ و ویغ میکردم که آرشام دستشو گذاشت روی دهنم و گفت
آرشام: اولا دیگه جون خودتو قسم نمیدی،دوما این بارو گذشت میکنم اگه تکرار بشه دیگه خودت میدونی!!
بعدش دستشو برداشت که با اخم گفتم
من: من که جون خودمو قسم ندادم!!
آرشام: گفتی جون هرکی دوست داری.منم فقط تورو دوست دارم دیگه...
خندیدم که با عشق گونمو بوسید.عاشق ابراز محبت کردنشم. لب و گردن بهانست،اگه یه مرد عاشق زنش باشه گونشو یا پیشونیشو میبوسه...
آرشام: یه سورپرایز واست دارم!!
عین بچه ها ذوق کردم وگفتم
من: چی؟ چی؟ بگو...بگوووووو....
آرشام: خیلخب صبر کن.
بعدم دستشو دراز کرد و از توی کشوی میزش دو تا بلیط درآورد...گرفتش سمت من که گرفتمشون و نگاهشون کردم. بلیط هواپیما بود...نگاه به مقصدش انداختم چشمام 4 تا شد...به چیزی که میدیدم اعتماد نداشتم برای همین با چشمای گرد و ابروهای بالا رفته گفتم
من: ایراااان؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!
آرشام لبخندی زد و گفت
آرشام: بله ایران...
با ناباوری نگاهم بین بلیطا و آرشام در رفت و آمد بود و گفتم
من: آخه چجوری؟! اگه بری اونجا که میگیرنت.
نگاهم کرد و با حوصله توضیح داد.
آرشام: پدرت به خاطر تو اسم منو از تو کل پرونده خط زده،یعنی هیچ مدرکی علیه من نیست.من خودمم تازه فهمیدم.
با ذوق گفتم
من: یعنی با خیال راحت میتونیم بریم ایران؟!
لبخند جذابی زد و گفت
آرشام: آره خانومم،این بلیطارو چند روز پیش گرفتم که سورپرایزت کنم.
با ذوق خودمو انداختم تو بغلش،سرم رو سینش بود،صدای کوبش قلبش روحمو نوازش میکرد...
با صدای آرومی گفتم
من: ممنون آرشام،ممنون مرد زندگی من!!
ادامه دارد....
 
  • پیشنهادات
  • نگین چیت فروش

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/15
    ارسالی ها
    46
    امتیاز واکنش
    780
    امتیاز
    231
    سلااااااااام،این پست رو دوس دارم،،،امیدوارم شمام دوسش داشته باشین..
    رمان اسپرسو شیرین _ قسمت سی و هشتم
    [ آرشام ]
    از فرودگاه اومدیم بیرون. یک کالسکه دوقلو دست من بود یکی هم دست آیرین،بار بر هم که داشت چمدونارو میاورد.
    هوای آلوده تهران رو به ریه هام کشیدم،نمیدونم دلم تنگ شده بود یا چیز دیگه ای بود اما تنفس توی این هوای غبارآلود لبخندی روی لبم آورد.
    نگاهی به دور و اطراف انداختم،چند قدم اون طرف تر سینا و ساحل کنار هم ایستاده بودن و گرم صحبت بودن. ساحل داشت با ذوق یه چیزی رو تعریف میکرد و سینا هم داشت با عشق نگاش میکرد. بعد از تموم شدن حرف ساحل سینا لپشو کشید و هردوتاشون غش غش زدن زیر خنده!!
    خداروشکر این دوتا هم خوش بخت شدن!! به آیرین اشاره کردم و باهم رفتیم سمتشون.
    من: سلام آقای پاکمهر میبینم که خیلی بهتون خوش میگذره!!
    بعدم با چشم به ساحل اشاره کردم!
    بعد از اون حالگیری اساسی که بعد از عروسی خودم سره سینا درآوردم، چند باری گفت ببخشید و غلط کردم که بخشیدمش!!!
    به روم لبخند زد و اومد بغلم کرد و چند بار زد پشتم و گفت
    سینا: سلام داداش خوبی؟ راحت اومدی؟
    ازش جدا شدم و گفتم
    من: آره خداروشکر راحت اومدیم.
    بعدشم برگشت سمت آیرین و شروع کرد با اون احوال پرسی کردن،منم رفتم سمت ساحل و باهاش دست دادم.
    ساحل: سلام آرشام،خوبی داداشی؟!
    چشمام گرد شد که خندید و گفت
    ساحل: خیلی سعی کردم که اون عشقی که بهت داشتم و تبدیل کنم به یه عشق خواهرانه که موفق هم شدم. الانم تنها عشق زندگیم شوهرم سیناست!!
    لبخندی زدم و گفتم
    من: پس معلومه حسابی خوش بختی،نه؟!
    ساحل نگاهی با کلی عشق به سینا انداخت و گفت
    ساحل: آره،سینا خیلی مرده،حتی گذشته کثیفمو به روم نمیاره...جوری رفتار میکنه که انگار هیچ گذشته ای نبوده و منو برای اولین بار توی عروسی شما شناخته...ازت ممنونم.
    متعجب گفتم
    من: از من چرا ممنونی؟
    خواست جواب بده که سینا از پشت سرم گفت
    سینا: چون ما دوتارو باهم آشنا کردی!!
    آیرین: سلام ساحل جان خوبی؟
    ساحل آیرین رو بغـ*ـل گرفت و گفت
    ساحل: سلام،ممنون خوبم،تو خوبی زن داداش؟!
    آیرینم مثل من جا خورد و گفت
    آیرین: زن داداش؟؟!!!
    ساحل: آره دیگه آرشام داداش منه! پس توام زن داداشمی!!
    یهو گریه یکی از بچه ها در اومد و هممون برگشتیم سمتشون!
    سینا: آخی نازی!! راستی تبریک میگم واسه بابا شدنت آرشام. ماشالا عجب قدرتی هم داشتی 4 تارو یکی کردی!!!
    یه دونه زدم پس کلش که نیششو جمع کرد!! آیرین و ساحل هم رفته بودن بالا سر بچه ها،ساحل همونطور که با لبخند به بچه ها نگاه میکرد گفت
    ساحل: اسماشون چیه؟
    من: آراد و آراس و آرتین و آرشین.
    سینا خندید و گفت
    سینا: چه باحال،اسم دو تا اولیا شبیه اسم آرشامه،دو تا آخریا شبیه اسم آیرین!!
    آیرین همونطور که آراس رو آروم میکرد گفت
    آیرین: فکر آرشام بود، این طوری عدالتم رعایت شده!!
    سینا یه سوئیچ گرفت طرفم که سوالی نگاهش کردم که گفت
    سینا: سوئیچ ماشینته. نفروختمش،کلید خونتونم تا داشبورد ماشینه. اونم نفروختم، تمیزش کردیم به جای هتل برین اونجا! تو خونه خودتون!!!
    یه نگاه قدرشناسانه بهش انداختم و سوئیچو ازش گرفتم،بعد از خداحافظی با سینا، همراه آیرین رفتیم سراغ ماشینم!! آخی چقدر دلم واسه آ او دیم تنگ شده بود!!
    چمدونارو گذاشتم صندوق عقب،بچه هارم همراه صندلیای مخصوصشون گذاشتم صندلیه عقب. آیرینم نشست جلو و خودمم رفتم پشت فرمون نشستم!!
    تمام خاطراتی که با آیرین توی این ماشین داشتیم زنده شد. از شب اول تا روز آخر که از خونشون بردمش خونه خودم،بعدم با پرادوم که تو پارکینگ بود رفتیم خونه سیاوش و بقیه ماجرا!!
    چشم بسته مسیر خونمو رفتم،ذوق داشتم واسه دیدنش!!!
    ماشین رو بردم داخل حیاط و پارکش کردم،دلم واسه سگام تنگ شده بود. امیدوارم هنوزم اینجا باشن، انگشتمو گذاشتم رو لبم و سوتی زدم که هر سه تاشون یعنی رکس، جولی و جانی دوییدن طرفم و شروع کردن به پارس کردن و خودشونو به پام مالیدن!!خم شدم و یکم نوازششون کردم،اونام رفتن!!
    بچه هارو برگردوندم توی کالسکه هاشون،چمدونارم گذاشتم زمین!
    اول کالسکه هارو بردیم داخل بعدم برگشتم و چمدونارو بردم! همه چیز عین همون روزی بود که رفتم!!
    آیرین وسط خونه ایستاده بود و تکون نمیخورد،فکر کنم اونم به همون شب فکر میکرد! همون شبی که تیر خورده بودم!!
    رفتم و از پشت بغلش کردم!
    من: به چی فکر میکنی خانوم موشه؟!
    دستشو گذاشت روی دستم که روی شکمش بود و گفت
    آیرین: به اون شبی که تیر خورده بودی،چقدر خوش گذشت!!
    گونه بــ..وسـ...ید و گفتم
    من: چیش خوش گذشت؟!
    زیر چونمو بوسید و گفت
    آیرین: کنار تو بودن!!!
    ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
    روی مبل وسط خونه آیرین اینا نشستم و دارم به مادرش و آیرین نگاه میکنم و به اتفاقات یک ساعت پیش فکر میکردم.
    ما بعد از اینکه یکم استراحت کردیم به خواست آیرین اومدیم خونشون،بماند که مامانش اول غش کرد و با کلی آب قند و گلاب بهوش آوردیمش!!
    بعدشم که زد زیر گریه و درحین آبغوره گیری های فراوان مهناز خانوم، من بچه هارو بردم بالا،تو اتاق سابق آیرین که دست نخورده بود، خوابوندم و برگشتم پایین و فهمیدم آیرین تمام قضایای اتفاق افتاده رو تعریف کرده!
    مامانش اولش یه جوری نگام میکرد که انگار به خونم تشنست،اما بعد که از خوش بخت بودن آیرین خیالش راحت شد اجازه داد به رسم احترام دستشو ببوسم و آخرم بهم گفت
    مهناز: دخترمو خوش بخت کن پسرم!
    خب این لفظ " پسرم " نشون میده که منو بخشیده،بعد از این که آروم شد بلند شد و زنگ زد به آقا سعید و سر بسته یه چیزایی گفت،آقا سعیدم گفت که سریع خودشو میرسونه!!
    تو همین فکرا بودم که حس کردم صدای گریه آرشین رو از طبقه بالا شنیدم که با یه نگاه یه آیرین و مامانش که غرق صحبت و اشک ریختنای آروم بودن،بلند شدم و رفتم بالا!!
    نمیدونم چند دقیقه گذشته بود،آرشین آروم گرفته بود و کنار برادراش خوابیده بود که حس کردم صدای آقا سعید، همون سرهنگ عزیز خودمون رو از طبقه پایین شنیدم.
    بلند شدم و رفتم توی راه پله
    سعید: کجاست؟! اون شوهره...پووووف کجاست میگم؟ هان؟!
    از پله ها اومدم پایین که پشت سره آقا سعید قرار گرفتم.
    من: من اینجام جناب سرهنگ!!
    برگشت که با قیافه اخموش رو به رو شدم. چهرش شکسته شده بود و فهمیدن دلیل این قضیه خیلی سخت نبود!!
    بدون هیچ حرفی صدای یه کشیده جانانه توی خونه پیچید که صدای " هییییین " آیرین و " خدا مرگم بده" مهناز خانوم بالا رفت!
    سرم به سمت راست برگشته بود،ماشالا عجب ضرب دستی داره این پدر زن عصبی ما!!
    چیزی نگفتم،حتی دستمو نیاوردم بالا که روی صورتم بزارم،فقط سرمو بلند کردم که با این حرکتم موهام که روی پیشونیم ریخته بود کنار رفت!!
    با خونسردی زل زدم به چشمای آقا سعید که کشیده دوم رو هم زد!! عجبا خوشش اومده!!!
    مزه شوری خون رو توی دهنم حس کردم!! گرمی خون که به خاطر قرار گرفتن لبم بین دندونام روی پوست گوشه لبم جاری شده بود رو حس کردم!!
    دوباره با خونسردی زل زدم به آقا سعید،هیچی نمیگفت و با خشمی که به وضوح توی صورتش بود بهم نگاه میکرد،دستشو برد بالا که سیلی سوم رو بزنه که صدای آیرین مانع شد!!
    آیرین: بسه دیگه بابا، اون شوهر منه!!
    باباش برگشت سمتشو،خنده هیستریکی کرد و گفت
    سعید: شوهر؟! همین فردا طلاقتو میگیرم!! چیه فکر کردی دل خوشی ازش دارم که اسمشو از توی پرونده خط زدم؟! نه جانم به خاطر اینکه خیالش راحت بشه و بیاد ایران تا تورو از دستش خلاص کنم اینکارو کردم!! من باید طلاق تورو از این قاتل بگیرم!!
    خیلی ممنون واقعا!! من خیلی وقته آدم شدم بابا!! قاتل چیه آخه؟! خواستم چیزی بگم اما ترجیح دادم سکوت کنم این دعوای پدر و دختر بود به من ربطی نداشت!!
    آیرین درست رو به روی پدرش قرار گرفت و گفت
    آیرین: چی؟! طلاقم رو میگیری؟! میخوای خودمو بدبخت کنی؟! میخوای بچه هامو بی پدر کنی؟!
    آقا سعید جوری جا خورد که یک لحظه اخماش باز شد و چشماش گرد شد!!
    سعید: بچه ؟؟!!!
    مهناز خانوم که تا اون لحظه ساکت بود ا مد جلو و گفت
    مهناز: آره سعید آقا آرشام و آیرین 4 تا بچه 4 قلو دارن!!
    آقا سعید همون جا مستاصل ایستاده بود و نمیدونست چیکار کنه یا چی بگه. آیرین با نگرانی اومد سمت منو خواست دستشو بذاره گوشه لبم که سرم رو عقب کشیدم و گفتم
    من: چیزی نیست عزیزم نگران نباش.
    رفتم جلو تا رو به روی آقا سعید قرار بگیرم!!
    من: ببین آقا سعید،میدونم از من بدت میاد،میدونم فکر میکنی دخترتو بدبخت کردم، میدونم اصلا بدت نمیاد یه گلوله تو مغزم خالی کنی. اما بدون آیرین الان زن منه، مادر بچه هامه،همه زندگیمه پس نمیتونی اونو ازم بگیریش!! الانم اگه نمیخوای ریخت منو ببینی،قبول من میرم! آیرین و نوهات تا هروقت که آیرین بخواد پیش شما بمونن،بعدش خودم نوکرشونم میام دنبالشون برمیگردیم سر خونه زندگیمون!
    بعدم برگشتم سمت مهناز خانوم و گفتم
    من: با اجازتون ببخشید زحمت دادم.
    داشتم از کنار آیرین رد میشدم که بازومو گرفت،سوالی نگاهش کردم که گفت
    آیرین: من بدون تو اینجا نمیمونم!!
    بعد رو به پدرش گفت
    آیرین: اگه منو بچه هامو میخوای،باید شوهرمم بخوای!!
    پدرش چیزی نگفت که دوباره آیرین گفت
    آیرین: چیکار کنم بابا،بمونم یا برم؟!
    سعید برگشت سمت آیرین،طی یک حرکت کاملا باورنکردنی پیشونیه آیرین رو بوسید و گفت
    سعید: بمون بابا جان،بمونین!!
    بعدم خسته با شونه های افتاده رفت طبقه بالا. آیرین همونطور که بازوی من توی دستش بود رفت سمت مبل و منو نشوند روش،خودشم رفت توی آشپزخونه.
    مهناز خانوم اومد روی مبل کناریم نشست و گفت
    مهناز: تروخدا ببخشید...
    پریدم وسط حرفش و گفتم
    من: اشکال نداره مهناز خانوم،به هر حال حق دارن عصبانی باشن.
    تو همین حین آیرین با پنبه و بتادین اومد....اووووووه انگار زخم شمشیر خوردم،چیزیم نیست که شلوغش میکنی!! خواستم مقاومت کنم که اصلا نذاشت من حرف بزنم و پنبه آغشته به بتادین رو گذاشت روی لبم که تا فیه خالدونم سوخت!!
    من: آخ...
    سریع پنبه رو برداشت و سرشو آورد جلو و شروع کرد به فوت کردن،حیف...حیف که مادرش اینجا نشسته وگرنه میبوسیدمش!!! خخخخخخ!!!
    تو همین فکرای منحرفانه خودم بودم که صدای مهناز خانوم اومد.
    مهناز: راستی آیرین میدونی چیشده؟!
    یه نگاه دیگه به زخم لب من انداخت و نشست کنارم و گفت
    آیرین: چیشده؟
    مهناز: پرهام بالاخره ازدواج کرد!!
    پرهام دیگه کیه؟! خواستم بپرسم که آیرین گفت
    آیرین: عه؟! به سلامتی...کی؟!
    مهناز: دو هفته پیش! امشب دعوتشون کردم همراه عموت و یکی از دوستای قدیم پدرت که تازه دیدتش بیان اینجا. اگه میخوای زنگ بزنم بگم نیان!
    آیرین: نه بابا،این چه حرفیه؟! فقط اگه میخوای...ما بریم؟! اگه یه موقع..
    مهناز خانوم پرید وسط حرف آیرین و گفت
    مهناز: نه بمونین،ما به همه فامیل گفتیم که اینجا عقد کردین رفتین خارج،همه چیز خودمونی بوده،واسه همین جشن نگرفتیم.
    من: اشکال نداره مهناز خانوم،واسه سالگرد ازدواجمون یه جشن حسابی میگیریم،شما هم تمام فامیلاتون رو دعوت کنید. حالا این آقا پرهام کی هست؟!
    مهناز: خواستگار سابق آیرین،بنده خدا وقتی فهمید آیرین ازدواج کرده داغون شد!!
    اخمام به آنی توهم رفت!! چی؟؟!! خواستگار آیرین؟؟؟!!!
    آیرین که اخمای منو دید سریع گفت
    آیرین: البته پرهام برای من فقط یه پسر عمو بیشتر نبود!!
    از جام بلند شدم و گفتم
    من: خیلخب من برم پس!!
    آیرین که نگران شده بود از جاش بلند شد و گفت
    آیرین: کجا آرشام؟!
    لبخندی زدم و گفتم
    من: چرا نگرانی؟ برم واسه تو و بچه ها لباس بیارم واسه مهمونیه امشب!!
    آیرین لبخندی زد و گفت
    آیرین: آها،ترسیدم و فکر کردم ناراحت شدی..
    سرشو انداخت پایین،موهاشو که ریخته بود توی صورتش فرستادم پشت گوشش و گفتم
    من: ناراحت که شدم،اما فکرشم نکن که قهر کنم و برم!!
    پیشونیشو بوسیدم و بعد از خداحافظی با مهناز خانوم از در رفتم بیرون و بعد از گذشتن از حیاط سرسبز خونشون رفتم بیرون،سوار ماشینم شدم و تخته گاز رفتم تا خونه!!
    ×××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××
    توی اتاق در چمدون رو باز کردم و دنبال یه لباس مناسب برای آیرین میگشتم،مخصوصا با وجود پرهام،خواستگار سابق آیرین!!
    همین جوری داشتم میگشتم که یه لباس ماکسی به رنگ آبی کاربنی که آستینای کوتاه داشت و خودم تو ترکیه واسه آیرین خریده بودم نظرم رو جلب کرد!!
    چون روش سنگ دوزی شده بود شیک و مناسب برای مهمونی امشب بود! اما اون طور که یادمه این لباس یه کت کوتاه،آستین بلند داشت،پس کو کتش؟!
    یکم چمدون رو زیر و رو کردم تا کتشم پیدا کردم، شال و کفش پاشنه بلند آبی آسمونیشم برداشتم و به همراه سرویس زمردی که واسش خریده بودم گذاشتم توی کاور.
    رفتم سراغ چمدون کوچیک عروسکی که وسایل بچه ها بود و سه تا لباس پسرا که مدل زیردکمه دار بود و سرمه ای_ سفید بود رو برداشتم،اینارو آیرین براشون خریده بود.
    مدلشون خیلی باحال بود، جوری بود که انگار اون سفید بالاش که آستین کوتاه بود، پیراهن بود و قسمت سرمه ای پایین با بندینک به بالاش وصل شده بود و جلوی یقش یه پاپیون سرمه ای داشت!! بابا فداتون بشه خوش تیپای من!!
    کتونیای فسقلی سرمه ای سفیدشونم برداشتم.
    حالا لباس آرشین،لباس آرشینم مدلش کپی لباس پسرا بود با این تفاوت که پاپیون رو نداشت و رنگشم صورتی بود و به جای اینکه قسمت بالاش حالت پیراهن مردونه باشه تور توری و دخترونه بود!! کتونیای آل استار صورتی سفید آرشینم برداشتم. فدای پرنسس بابا بشم من!!
    پریدم تو حموم و یه دوش نیم ساعته گرفتم و صورتم رو اصلاح کردم و اومدم بیرون تا کت و شلوار سرمه ایمو بپوشم!!
    پس کجاست این کت و شلوار من؟؟!! گوشیم رو برداشتم و زنگ زدم به آیرین.
    آیرین: جونم؟
    من: سلام آیرین،کت و شلوار سرمه ای من کو؟!
    آیرین: مگه اونم میخواستی بیاری؟
    ای بابا!! این حرفش یعنی نیاورده،اما بازم گفتم
    من: آره گذاشته بودمش توی اتاق بچه ها،مگه آخرین بار از اونجا نیومدی بیرون؟!
    آیرین: نه من آخرین بار از توی آشپزخونه اومدم بیرون!!
    با ناامیدی گفتم
    من: فدات بشم!! یعنی نیاوردیش دیگه؟!
    آیرین: نه متاسفانه!
    من: مرسی واقعا!! پس آماده باش میام دنبالت بریم خرید فعلا.
    بعدم بدون اینکه اجازه بدم خداحافظی کنه قطع کردم. سریع شلوار جین تیرمو با پیراهن مردونه سرمه ایمو پوشیدم و سوئیچ و همراه وسایل آیرین و بچه ها برداشتم و از خونه زدم بیرون.
    +++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++
    آیرین: اون کت و شلواره قشنگه آرشام؟!
    به کت و شلواری که آیرین بهش اشاره کرده بود نگاه کردم،یه کت و شلوار خوش دوخت آبی کاربنی!! قشنگ بود اما...
    من: قشنگه ولی نه...
    آیرین نگاهم کرد و متعجب گفت
    آیرین: چرا؟؟!!
    من: من اگه قرار باشه اونو بپوشم باید یه پیراهن روشن از زیرش بپوشم که من اهلش نیستم!!
    از بازوم آویزون شد و گفت
    آیرین: خواهش میکنم،مگه عروسیمون پیراهن سفید نپوشیدی؟! الانم بپوش!!
    من: اون عروسیمون بود،الان که عروسی نیست!!
    عین بچه ها گفت
    آیرین: توروخدا آرشام،جون آیرین!!
    این وروجک هم نقطه ضعف من دستشه!! یه نگاه تند بهش کردم و رفتم داخل مغازه!
    بالاخره اون کت و شلوار با پیراهن آبی آسمونی خیلی روشن که به سفید میزد خریدم و یک و نیم میلیون پول بی زبون رو ریختم تو جیب یارو و برگشتیم خونه!!
    ادامه دارد....
     

    نگین چیت فروش

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/15
    ارسالی ها
    46
    امتیاز واکنش
    780
    امتیاز
    231
    سلام به همگی اینم پست جدید تقدیمتون...
    رمان اسپرسو شیرین _ قسمت سی و نهم
    [ آیرین ]
    حقا که سلیقه آرشام حرف نداره!! این لباس رو اولین باریه که میخوام بپوشم، الان که دقت میکنم میبینم لباسم دقیقا همرنگ لباس آرشامه!! آخی عشقم!!
    لباسای بچه هارم پوشوندم. یه آرایش ملایم داشتم،چون از لباس انتخاب کردن آرشام معلوم بود دلش نمیخواد من خیلی توی چشم باشم!!
    شالمو روی سرم مرتب کردم و یکم از عطرم زدم و رفتم بیرون. همون لحظه ام آرشام از اتاق مامان و بابا که درست رو به روی اتاق سابق من بود اومد بیرون،رفته بود لباس عوض کنه!!
    نگاهش کردم،ای جونم آقامون!! نگاش کن توروخدا چقدر رنگ روشن بهش میاد!!
    دلم واسش ضعف رفت،صورتش 6 تیغه که هیچی،فکر کنم 50،60 تیغه کرده بود،عین آینه!!!!
    موهاشم همه رو داده بود بالا،اون کت و شلوار خوش دوختم که انگار تو تن آرشام دوخته بودن جذابیتشو صد چندان کرده بود!!
    بوی عطر خاصش تو این فاصله ای هم که من ایستاده بودم آدمو دیوونه میکرد!! یه نفس عمیق کشیدم و با لبخند رفتم سمتش.
    من: تو میخوای امشب منو بکشی نه؟!
    یه لبخند جذاب زد و گفت
    آرشام: من غلط بکنم بانو،چرا؟!
    مشتی به بازوش زدم و گفتم
    من: نمیدونی چه خوش تیپ شدی که...
    سرشو آورد کنار گوشم و گفت
    آرشام: شما حواست به خودت باشه که امشب یه لقمه چپ آقا گربهه نشی خانوم موشه!!
    بعدم رفت پایین!!
    مطمئنم گونه هام قرمز شده!! یه نفس عمیق کشیدم و از پله ها رفتم پایین!
    همون لحظه زنگ در به صدا در اومد و هممون رفتیم برای استقبال!!
    اول عموم و زن عموم اومدن و بعد از سلام و احوال پرسی و گله و شکایت اومدن داخل،چقدرم عموم از آرشام تعریف کرد!!
    پرهام همراه خانومش اومدن داخل،داشتن با مامان و بابا سلام و احوال پرسی میکردن که آرشام کنار گوشم گفت
    آرشام: خواستگار قبلیت اون دختره بوده؟!
    هاااااان؟؟؟؟؟!!!!!! دختره کیه؟؟؟؟!!!!! متعحب برگشتم سمتش که دیدم نگاهش به پرهامه،پس چرا گفت دختر؟؟!!!
    آرشام: آخه اینکه اصلا مزد نیست ابروشو ببین!!
    آهاااان،پس به خاطر ابروهای مرتب شدش گفت دختر!!! خندم گرفته بود!!
    پرهام و خانومش هم اومدن جلوی ما!! پرهام یه نگاه غمگین بهم انداخت و گفت
    پرهام: سلام دختر عمو! خوبی؟
    دستشو آورد جلو اما با نگاه غضبناک آرشام دستشو عقب کشید و گفت
    پرهام: مبارک باشه.
    بعدم روشو کرد سمت آرشام و گفت
    پرهام: سلام،پرهامم پسر عموی آیرین!
    آرشامم با یه قیافه جدی باهاش دست داد و گفت
    آرشام: سلام،آرشامم خوش بختم.
    پرهامم یه لبخند تلخ زد و رفت،حالا نوبت خانومش بود! قیافش که خیلی خوشگل و مهربون بود!!
    دختر: سلام عزیزم،من درسام همسر پرهام،تبریک میگم بابت ازدواجتون!
    باهام دست داد و روبوسی کرد و بعد از عرض تبریک رفت!
    من و آرشامم پشت سرشون،من رفتم تو آشپزخونه و آرشامم رفت سمت سالن!
    چایی ریختم و رفتم تو سالن.
    اول به بابا و عمو و مامان و زن عمو تعارف کردم،رفتم جلوی آرشام و تا خم شدم چایی تعارف کنم اخمای آرشام جمع شد و سینی رو از دستم کشید،بعدم خودش بلند شد و برای پرهام و درسا چایی تعارف کرد!!
    وا...این چرا اینجوری کرد؟! منم بالاجبار روی مبل دو نفره نشستم و آرشامم اومد کنارم نشست.
    کنار گوشش گفتم
    من: آرشام چیشد؟
    آرشام که همچنان اخم داشت گفت
    آرشام: یقه اون لباست رو درست کن،کل دار و ندارت معلوم بود خانوم خانوما!!
    یه نگاه به یقه لباسم انداختم،راست میگفت آخه شالمو مدل دار بسته بودم. با یه "ببخشید" بلند شدم و رفتم توی اتاقم و یقه لباسم رو با یه سنجاق کیپ کردم و برگشتم توی سالن.
    خیلی وقت نبود که نشسته بودیم که دسته دوم مهمونام اومدن. رفتیم واسه استقبال اما با دیدن پسر خانواده حشمتی خشکم زد!! آر...آرمین!!!!!!!!!
    آرمین پسر دوست بابام بود؟؟؟!!!! منه خنگ اصلا به اون مارمولک فکر نکرده بودم که فامیلی اون هم حشمتی بوده!!
    چشمام گرد شده بود که با فشار زیادی که به مچم وارد شد برگشتم که دیدم آرشام چنان اخمی کرده که من عین چی ازش ترسیدم!!! یا پیغمیر....پس آرشامم اون آرمین عوضی رو شناخته!!!
    با صدایی که از بین دندونای قفل شدش به گوشم میرسید گفت
    آرشام: تو چرا خشکت زده؟؟!!! چرا رنگت پریده؟؟!! هان؟؟؟!! چرا دستت یخ کرده؟؟!
    معلوم بود خیلی عصبانیه،سعی میکرد صداش بالا نره!!
    آرشام: جواب منو بده!! نکنه عشق قدیمی زده به سرت؟؟؟!!!! آره؟؟؟!!!
    فشار دستش روی مچم جوری بود که هرآن احتمال میدادم مچم بشکنه! آرشام داشت اشتباه میکرد،من فقط جا خورده بودم،عشق قدیمی چیه؟!
    میخواستم واسش توضیح بدم که آرمین به همراه یه دختری که بیشتر شبیه میمون بود تا آدم اومدن جلومون!! دختره لباشو پروتز کرده بود و عین بادکنک!! ابروهاش رو شیطونی تتو کرده بود و با اون آرایش غلیظ و موهای زردش بیشتر وحشتناک بود تا خوشگل!!!
    آرمین با یه لبخند به من نگاه کرد و گفت
    آرمین: سلام آیرین جان خوبی؟!
    آرشام یک لحظه جوری دستمو فشار داد که بی حس شد ولی بعدش ولش کرد. اخمی کردم که بیشتر به خاطر درد بود.
    آرمین دستشو آورد جلو که دست بده،اما آرشام به جای من دست آرمینو گرفت و فکر کنم فشار داد چون اخمای آرمین جمع شد! آرمین رو به من گفت
    آرمین: معرفی نمیکنی عزیزم؟!
    آرشام از بین دندونای قفل شدش گفت
    آرشام: خانوم اصلانی!! منم آرشامم همسرش!!
    بعدم دست آرمین رو ول کرد،که آرمین با یه نگاه و پوزخند سمت من رفت داخل سالن. دختری که همراهش بود اومد جلو،معلوم بود از اون افاده ای هاست!
    دختر: منم رویام دختر خاله و البته نامزد آرمین!!
    بعدم بدون اینکه منتظر جواب باشه رفت داخل سالن.
    منج برگشتم سمت آرشام تا یه چیزی بگم که آرشامم بدون توجه به من با یه اخم وحشتناک رفت توی سالن!! خدایا حالا من چیکار کنم؟!
    رفتم تو آشپزخونه تا واسه مهمونای تازه رسیده چایی ببرم. با سینی چایی وارد سالن شدم که سریع آرشام بلند شد و سینی رو از دستم گرفت و با لحن تندی گفت
    آرشام: برو بشین سرجات!!
    بعدم رفت سمت آقا و خانوم حشمتی و بدون اینکه نیم سانت خم بشه،چایی رو تعارف کرد. اما تا رسید جلوی آرمین و رویا فنجونای چایی رو همراه سینی همونطور گذاشت روی میز عسلی جلوی اونا!!
    بعدم بدون اینکه حتی یه نیم نگاه به من که وسط سالن ایستاده بودم بندازه با یه "ببخشید" رفت بالا و بعد از چند لحظه برگشت و رفت توی حیاط!!
    چند دقیقه گذشته بود که نشسته بودم ولی دیدم آرشام نمیاد که بلند شدم و رفتم تو حیاط. حیاطمون نسبتا بزرگ بود،یکم چشمامو چرخوندم تا آرشام رو پشت یه درخت تنومند قدیمی پیدا کردم!
    وقتی جلوتر رفتم دیدم که یه سیگار دستشه!! وااای نه...سیگار واسش سمه...
    سریع رفتم رو به روش ایستادم و سیگار رو از توی دستش کشیدم و انداختم زیر پام.
    آرشام یه نگاه خونسرد بهم انداخت بعدم پوزخند زد و گفت
    آرشام: دلت اومد آرمین جونو ول کنی و بیای تو حیاط؟! آخی...راست میگن هیشکی عشق اول نمیشه نه؟! حتما تا دیدیش قلبت شروع کرد به کوبیدن؟! دستات یخ کرده بود...آخه چرا؟! میگن عشق آدمو داغ میکنه تو برعکس با دیدن عشق اولت یخ کردی؟!
    دیدم خیلی داره چرت و پرت میگه،منم دیگه کنترلم رو از دست دادم و دستمو آوردم بالت و یکی خوابوندم زیر گوشش!!
    بعدم انگشتمو تهدیدوار گرفتم جلوشو گفتم
    من: خوب گوشاتو وا کن جناب آرشام اصلانی،جناب شوهر،پدر بچه هام، منه خر فقط تورو دوست دارم احمق،حالیته یا نه؟! عشق اول و آخر من تویی،میفهمی؟؟!! تویی!! تویی که عشقمو باور نداری،تویی که بهم اعتماد نداری،توی نامردی که هر چرتی به زبونت میاد بار زنت میکنی، توی احمقی که نمیتونی بفهمی عشق توی نگاهم مال کیه!
    جمله آخرم رو جوری داد زدم که فکر کنم مهمونا هم صدامو شنیدن!
    بعدم بدون اینکه اجازه بدم آرشام که داشت با دهن باز منو نگاه میکرد حرف بزنه برگشتم توی خونه و بدون توجه به بقیه رفتم بالا تو اتاق سابق خودم که بچه ها توش خواب بودن!
    رفتم و کنار تختم روی زمین نشستم و بغضم شکسته شد و اشکام راه خودشونو روی گونه های سردم پیدا کردن.
    خودمم نمیدونستم چرا دارم گریه میکنم،شاید چون آرشام بهم شک کرده بود...
    تو همین فکرا بودم که دره اتاق باز شد و آرشام اومد تو. رومو ازش برگردوندم که طبق عادت همیشگیش اومد و جلوم زانو زد.
    آرشام: خانومی،نگام نمیکنی؟
    بی اعتنا بهش نشسته بودم که دستامو گرفت،خواستم دستامو بکشم که نذاشت و با صدای آرومی گفت
    آرشام: میدونم ازم ناراحتی خانومم،ببخش دست خودم نبود،تو یهو با دیدنش رنگت پرید، حالت بد شد،منم فکر کردم حتما با دیدنش خاطراتتون یادت اومده. منو میبخشی؟
    دستشو گذاشت روی همون مچم که فشار داده بود.دردم اومد.
    من: آخ...
    سریع آستین کتم رو داد بالا،جای انگشتای آرشام کبود شده بود و به سیاهی میزد!
    آرشام جای انگشتاشو بوسید و گفت
    آرشام: الهی دستم بشکنه،الهی دستم قطع بشه آیرین،ببخشید،فقط ببخش.
    حس کردم صداش بغض داشت،سرشو که آورد بالا اول چشمای نمناکش نظرمو جلب کرد بعدم جای 4 تا انگشت ظریف که روی صورتش قرمز شده بود!! یعنی انقدر محکم زدم؟!
    منم عین خودش جای انگشتامو که روی صورتش بود بوسیدم.خودمو توی آغوشش رها کردم و گفتم
    من: آرشام ببخشید،نمیخواستم بزنم تو گوشت،ببخشید...
    هق هق گریم بلند شد...آرشام که سرم رو نوازش میکرد گفت
    آرشام: هیششش...آروم باش،دستتم درد نکنه که زدی تو گوشم.
    بعدم از خودش جدام کرد و دست راستمو که باهاش زده بودم تو گوشش بوسید و گفت
    آرشام: دستتم میبوسم که زدی تو گوشم که به خودم بیام!
    تو نگاه همدیگه غرق بودیم که مامانم تقه ای به در زد و بدون لحظه ای مکث وارد اتاق شد. آرشام عین بچه آدم نشست کنارم،منم سریع آستین کتم را درست کردم. مامانم تا صورت آرشام رو دید با دست زد تو صورتش و گفت
    مامانم: خاک بر سرم،خدا مرگم بده چیشده مادر؟!
    سرم رو انداختم پایین که فکر کنم مامانم فهمید! چون رفت و بعد از چند دقیقه با یه کیسه یخ برگشت.یخ رو داد به من و گفت
    مامانم: بیا اینو بذار روی صورتش،شامتونم میارم بالا میگم بچه ها بی تابی میکنن!
    سری تکون دادم که مامانم بعد از اینکه یه نگاه به آرشام که ساکت نشسته بود انداخت رفت بیرون.
    برگشتم سمت آرشام که داشت منو نگاه میکرد. خجالت میکشیدم توی چشماش نگاه کنم. آخه کدوم زنی دست روی شوهرش بلند میکنه؟! خدا لعنتت کنه آیرین!
    نگاهمو ازش گرفتم و همونطور که اطراف رو نگاه میکردم یخ رو گذاشتم روی صورتش. دستمو گرفت اما بازم نگاهش نکردم و سرمو چرخوندم سمت بچه ها!
    با انگشتش چونم رو گرفت و مجبورم کرد نگاهش کنم،با لحن آرومی گفت
    آرشام: هیچ وقت نگاهتو ازم ندزد،هیچ وقت چشماتو ازم دریغ نکن چون میمیرم!
    با بغض گفتم
    من: آخه آرشام کدوم زنی دست روی شوهرش،رو همه زندگیش بلند میکنه که من کردم؟!
    اشکام دونه دونه سر خوردن روی گونه هام که آرشام لبخندی زد و گفت
    آرشام: اینم یه جور محبت بود دیگه!! بعدشم حق داشتی که زدی!!
    پیشونیم رو بوسید و کنار گوشم گفت
    آرشام: خانوم من تو دنیا تکه،پس محبتاشم تکه!!
    بعدم ازم جدا شد و با اون نگاه جذابش زل زد به من.منم زل زده بودم به چشماش،برق نگاه شوهرم توان هرکاری رو ازم میگرفت فقط تونستم بگم
    من: خیلی دوست دارم آرشام!
    اونم خندید و گفت
    آرشام: ما بیشتر خانومی!!
    ادامه دارد....
     

    نگین چیت فروش

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/15
    ارسالی ها
    46
    امتیاز واکنش
    780
    امتیاز
    231
    سلام به همگی اینم پست جدید...
    رمان اسپرسو شیرین _ قسمت چهلم
    [ آرشام ]
    من: پرهام گلارو سفارش دادی یا نه؟
    پرهام خندید و گفت
    پرهام: آخ یادم رفت داداش!
    عصبی شدم و گفتم
    من: داداش و زهر مار،خب الان من چه گلی به سرم بگیرم؟!
    پرهام فقط میخندید که سینا از اون طرف سالن گفت
    سینا: آرشام،پرهام زر میزنه،سفارش داده!!
    چشم غره ای به پرهام رفتم و به کارم مشغول شدم! امروز سالگرد ازدواج من و آیرینه البته کجا؟! تو ایران!!!!
    ما قصدمون این بود که برگردیم ترکیه ولی به اصرار خود آیرین و مادر و پدرش که الان دیگه منو عین پسرشون قبول کردن موندیم ایران. من یه مدت خیلی کوتاه واسه درست کردن کارا و فروش خونه و ماشین و درصدی از سهام شرکت رفتم ترکیه.
    شرکت الان دوتا سهامدار داشت،من و آقایی به اسم آقای یزدی که ایرانی مقیم ترکیه بود و شرکت رو اون میچرخوند و منم تو سود و زیانش شریک بودم.
    تو ایران برگشته بودم سراغ شرکت و کارخونه خودم که الحق سینا خوب امانتداری کرده بود!
    راستی گفتم سینا،ساحل بارداره،یه دختر خوشگل عین پدر و مادرش!
    الان سوال واستون پیش اومده که چیشده من با پرهام خوب شدم!!! والا عرضم به حضور انورتون که این آقا پرهام خیلی پسر خوب و با معرفتی تشریف داشتن و بعد از اینکه چندبار باهاشون رفت و آمد کردیم،فهمیدم نگاه بدی به آیرین نداره و دم به ساعت هم بهش آبجی آبجی میگه!! باهم کلی رفیق شدیم!! جوری که الان ما سه تا زوج یعنی من و آیرین،سینا و ساحل،پرهام و درسا خانوم محال ممکن بود بدون هم جایی بریم!!
    پرنس ها و پرنسس باباهم حالشون خیلی خوب بود و در آرامش کامل داشتن بزرگ میشدن!
    سینا: هوی شازده کجایی؟! بجنب دیر شد!!
    کتمو برداشتم و گفتم
    من: اومدم اومدم.
    بعدم از در رفتم بیرون. میخواستیم بریم تالار ببینیم اوضاع در چه حاله!! چون ما عروسی نگرفته بودیم برای فامیلا،قرار بر این شد که روز سالگرد ازدواجمون یه جشن بزرگ بگیریم و کل فامیلشون رو دعوت کنیم.
    سه تایی جلوی در تالار پیاده شدیم و رفتیم داخل!! بابا دمشون گرم،یه جوری همه جارو با گل تزئین کرده بودن انگار عروسیه!!
    خدایی اگه من یه دست کت و شلوار دامادی و آیرین یه لباس عروس میپوشید میشد عروسی!! البته یه سورپرایز واسه آیرین دارم که مطمئنم خیلی خوش حال میشه!!
    خلاصه بعد از اینکه خیالمون راحت شد برگشتیم خونه. اول از همه من پریدم تو حموم و دوش گرفتم و صورتمو اصلاح کردم شد عین آینه!!!
    اومدم و بعد از ور رفتن با موهام یه دست لباس اسپرت پوشیدم و کاور و پلاستیک حاوی سورپرایزمو برداشتم و بدون توجه به سوال پیچ کردن بچه ها رفتم بیرون و سوار ماشینم که تازه از کارواش آورده بودمش شدم و حرکت کردم به سمت آرایشگاهی که آیرین رفته بود!
    گوشیم رو درآوردم و زنگ زدم به آیرین.
    آیرین: جون دلم؟! سلام آقامون!!
    من: سلام تک دونه عشق من،کارت تموم شده خانومم؟!
    آیرین: آره گلم کار ما سه تا تموم شده،میخوایم آژانس بگیریم برگردیم چطور؟
    پیچیدم توی کوچه ای که آرایشگاه توش بود و گفتم
    من: به ساحل و درسا خانوم بگو خودشون برن،توام بیا دم در باهم بریم جایی کارت دارم.
    یهو به جای صدای آیرین صدای ساحل اومد!!
    ساحل: عه؟! خیلی نامردی داداش تنها تنها با خانومت کجا میخوای بری؟!
    پس صدام روی اسپیکر بود،عجباا!!!
    من: فضولیش به تو نیومده آبجی خانوم! آیرین جانم من دم درم بیا دیگه،فعلا!!
    بعدم گوشیرو قطع کردم و منتظر شدم آیرین بیاد!
    چند دقیقه بعد فرشته من اومد! واقعا هم فرشته شده بود،با اون آرایش که در عین سادگی زیبا بود،بیش از پیش زیبا شده بود!
    با خنده اومد و سوار ماشین شد،برای اینکه اذیتش کنم گفتم
    من: ببخشید خانوم شما توی آرایشگاه بودین این آیرین زشتوی مارو ندیدین؟!
    مشتی به بازوم زد و گفت
    آیرین: من زشتم دیگه!!
    مثلا قیافمو متعجب نشون دادم و همونطور که حرکت میکردم گفتم
    من: عه...آیرین خودتی؟! دست آرایشگره درد نکنه چه رنگ و لعابی بهت داده!!
    دوباره زد به بازوم و گفت
    آیرین: بدجنس!!
    خندیدم و گفتم
    من: الهی من قربونت برم،تو که میدونی من دیوونتم،دیگه از اذیت کردنام نباید حرص بخوری!
    خندید و گفت
    آیرین: حالا دیوونه کجا داریم میریم؟!
    من: بماند!
    بعدم سرعتم رو زیاد کردم،تا رسیدیم به محل مورد نظرم و ماشین رو پارک کردم. کاور و پلاستیک رو از صندلی عقب برداشتم و گفتم
    من: بپر پایین.
    آیرین که چشماش رو سر در ساختمون خشک شده بود گفت
    آیرین: آتلیه؟!
    خندیدم و گفتم
    من: آره آتلیه!!
    بعدم پیاده شدم و باهم رفتیم داخل.خلاصه فرستادنمون توی اتاق پرو که لباس بپوشیم.
    لباس من که کت و شلوار دامادیم بود،لباس آیرینم که لباس عروسش بود.
    هردو همزمان از اتاق پروهایی که رو به روی هم بودن اومدیم بیرون! خب خداروشکر عکاس زنه و زیبایی آیرین رو که بدجوری هوش از سر من بـرده کسی نمیبینه!!
    خلاصه چنتا عکس با لباس عروس و کت و شلوار انداختیم بعدم به آیرین گفتم لباس اسپرت آوردم واسه عکس اسپرت!! چشماش 4 تا شد ولی چیزی نگفت!! هی لباس عوض کردیم و هی عکس انداخیتیم!! تا بالاخره کارمون تموم شد و از آتلیه اومدیم بیرون.
    سوار ماشین بودیم که یهو آیرین پرید و گونمو بوسید!!
    دستمو گذاشتم روی جای بـ..وسـ..ـه آیرین و گفتم
    من: خیلی ممنون ولی این برای چی بود؟!
    آیرین: چون با این کارت خیلی خوش حالم کردی آرشام...خیلی
    بعدم خندید که گفتم
    من: فدای خنده هات...
    بعدم دنده رو عوض کردم و تخته گاز رفتیم تا خونه!!
    یه نگاه به خودم توی آینه انداختم.کت و شلوار طوسی روشن با پیراهن مشکی،کرواتم که نزدم،درسته تیپم تیرس ولی درعوضش قشنگ و شیکه!!
    کمربند و کفش مردونه چرم مشکی! موهامم که همه رو داده بودم بالا!! نه خوبم حله..
    از اتاق رفتم بیرون و رفتم توی سالن نشستم روی مبل تا آیرین بیاد.
    سرم پایین بود و داشتم با انگشتام بازی میکردم که با صدای تق تق کفشای آیرین به خودم اومدم!! ای جوووونم!!!! قربونت برم من خب!!!
    لباسشو خودم واسش خریده بودم.یه لباس ماکسی آستین بلند سفید که دور یقه و زیر سینش به حالت کج سنگدوزی مشکی داشت به همراه کیف و کفش پاشنه بلند مشکی!
    نگاش کن،تنها زیورآلاتی که انداخته،همون گردنبند قلب که پشتش نوشته " آرشین"، به همراه حلقش و یه گوشواره خیلی ریز!! همین!!
    یه شال حریر هم انداخته بود روی سرش!! فوق العاده شده بود!!
    اومد رو به روم ایستاد و گفت
    آیرین: من آماده ام بریم؟
    دستشو گرفتم و پیشونیشو بوسیدم. بوسیدن پیشونیش بهم آرامش میداد،من عشقمو اینجوری نشون میدادم.
    همراه هم سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت محل جشن خودمون،بچه هارم که مامان و بابا می آوردن!
    از وقتی شده بودم پسر خانواده به مهناز خانوم و آقا سعید میگفتم مامان و بابا!!
    خدایا به خاطر خوش بختیم مدیونتم، شکرت!!!
    ادامه دارد....
     

    نگین چیت فروش

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/15
    ارسالی ها
    46
    امتیاز واکنش
    780
    امتیاز
    231
    سلام اینم پست جدید
    رمان اسپرسو شیرین _ قسمت چهل و یکم
    [ آیرین ]
    وای خدا...نگاه کن یه جوری جشن گرفته انگار عروسیه!!! خدایا شکرت به خاطر عشقی که بهم دادی،درسته عذاب خیلی کشیدیم،اما بازم شکرت!
    کل فامیل بودن،چون عروسی نگرفته بودیم که بهمون کادو بدن،امشب کلی بهمون کادو دادن!!
    اما اصلی ترین کادو،کادوی آرشام بود که بهم نداده بود و هی میگفت سورپرایزه!! پرهام و سینا هم که هی میومدن پیش آرشام و نمیدونم چی بهش میگفتن که صدای خندشون بلند میشد!! از طرفی هم خداروشکر میکنم که رابـ ـطه پرهام آرشام خیلی خوبه و هی بهم داداش و نوکرتم و مخلصتم میبندن!!
    البته اینم بگم که درسا و ساحل هم کم نمیذاشتن و هی میومدن کنار گوش من چرت و پرت میگفتن و تیکه مینداختن!! خداروشکر میکنم بابت دو تا خواهر خوبی که نصیبم شده، درسا که ماه بود واقعا،ساحل هم که دیگه اون طور با عشق به آرشام نگاه نمیکرد و همش میچسبید به من!! شده بود عین یه خواهر دوست داشتنی که قرار بود تا چند ماه دیگه واسم یه خواهرزاده خوشگل بیاره!!!
    موزیک درحال پخش بود و همه داشتن میرقصیدن که یهو صدای آهنگ قطع شد!! مجلسمون مختلط بود و ارکستر رو همه میدیدن!! یه نگاه به سن انداختم و دیدم پرهام و سینا دارن سر اینکه میکروفون دست کدومشون باشه بکش بکش میکنن!!! واااا..... بعد از یه کشتی گرفتن حسابی،پرهام موفق شد میکروفون رو بگیره دستش و با یه لبخند که تا لوزالمعدش دیده میشد گفت
    پرهام: آقا خوش گذشت،ماها کلی کادو دادیم اما وظیفه ما نبود!! سالگرد ازدواج این دوتا بود پس...
    رو کرد سمت آرشام و گفت
    پرهام : داداش بریز پایین کادوتو ببینم چه کردی!!
    آرشامم خندید و یه جعبه نسبتا بزرگ از کنارش برداشت و گرفت جلوم.
    آرشام: تقدیم با کلی عشق به بهترین همسر دنیا!!
    با لبخند جعبه رو ازش گرفتم و باز کردم. یه غنچه گل رز قرمز بود!!
    پرهام: واقعا که...فقط یه شاخه گل؟؟!!
    شاخه گل رو بو کردم،همین برای من یه دنیا ارزش داشت،عشق آرشام برام بهترین هدیه بود،دیگه کادو میخواستم چیکار؟! میخواستم دره جعبه رو ببندم که حس کردم یه چیزی مثل دفترچه توی جعبه است، برش داشتم و بازش کردم،تا خواستم ببینم چیه پرهام اومد و از دستم کشیدش!!
    پرهام: با عرض پوزش آبجی جان!!
    بعدم یه ذره اون دفترچه رو زیر و رو کرد و دادش دست من. جوری که انگار سکته کرده دستشو گذاشت روی قلبش و رو به جمع گفت
    پرهام: میدونین چی بود؟؟!!! سند 6 دونگ یه ویلای 800 متری توی شمال!!
    همه شروع کردن به دست زدن و هورا کشیدن،اما من عین این مسخ شده ها آرشام رو نگاه میکردم.
    من: آرشام...
    آرشام دستمو گرفت و گفت
    آرشام: جون دل آرشام...شیشه عمر آرشام. این کادو اصلا قابلتو نداره،ارزش تو خیلی بیشتر از این حرفاست!
    من: آخه چیزی که من برات گرفتم در مقابل این هیچه!!
    آرشام: وجود خودت،حضور خودت تو زندگیم مهمه آیرین،تو اگه نباشی من حتی دلم نمیخواد نفس بکشم!!
    دو تا جعبه ای که کادوهای آرشام بود رو از کیفم درآوردم و گرفتم جلوی آرشام.
    با ذوق کادوهارو گرفت و بازشون کرد! اولیش یه ساعت مارک بند سرامیک جدید بود که براش گرفته بودم،خیلی خوشش اومد و همون لحظه دستش کرد!
    دومیشم یه پلاک و زنجیر تیتانیوم " آیرین و آرشام " بود که سفارش داده بودم واسش درست کنن. یه جوری این دو تا اسم توی هم کشیده شده بود و شده بود یه پلاک قشنگ و مردونه!!
    از چشمای آرشام که برق میزد معلوم بود خیلی خوشش اومده و راضیه!! من برق نگاه شوهرم رو با دنیا عوض نمیکنم!!
    اونم همون لحظه گردنش کرد و انداختش داخل پیراهنش!! بعدم گونمو بوسید و تشکر کرد.
    یه آهنگ توی سالن پخش شد که آرشام دست منو گرفت و بلندم کرد.
    باهم رفتیم وسط سالن،آهنگش نه آروم بود نه تند اما به هر حال آرشام منو توی آغوشش گرفت. لبشو به گوشم نزدیک کرد و از اول تا آخر آهنگ با صدای گیرا و مردنش کنار گوشم نجوا کرد. انگار آهنگ از عمق قلب آرشام میومد و آرامش عجیبی رو به قلب من تزریق میکرد.
    کاری کردی که منم مثل خودت ساده بشم
    منه مغرور انقدر پیش تو افتاده بشم
    کاری کردی بتونم راحت بگم دوست دارم
    وقتی اسمتو میگم دست روی قلبم بذارم
    حالمو ببین مگه میتونم ازت جدا بشم
    تا نفس ندی میبینی من نفس نمیکشم
    شبی که گفتی بهم اونجوری شدم از حس تو
    که به یه زندونی انگار بگن آزادی برو
    چشمام تو چشماته اما نمیدونم
    تو گریه میکنی یا من تو بارونم
    پیش تو حاضرم از دنیا بگذرم
    من دنیا اومدم تورو ببینم و برم
    دستتو بده نبض دستت ساعت جهانمه
    لمس لحظه هام کنارت بهترین زمانمه
    چی بگم به جز آرزویی که میشه رو کنم
    چی میخوای بگو منم همونو آرزو کنم
    چشمام تو چشماته اما نمیدونم
    تو گریه میکنی یا من تو بارونم
    پیش تو حاضرم از دنیا بگذرم
    من دنیا اومدم تورو ببینم و برم
    (احسان خواجه امیری_ کاری کردی)
    آهنگ که تموم شد آرشام ازم جدا شد. این آهنگ واقعا حال آرشام رو میگفت،تغیرش بعد از اومدن من،کنار گذاشتن غرورش....
    آرشام با گفتن جمله " دیوونتم زندگیم " منو به اوج رسوند. پیشونیم رو بوسید که همه شروع کردن به دست زدن و سوت کشیدن!!
    ادامه دارد....
     

    نگین چیت فروش

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/15
    ارسالی ها
    46
    امتیاز واکنش
    780
    امتیاز
    231
    سلام به همه اینم پست آخر....
    رمان اسپرسو شیرین _ قسمت چهل و دوم
    [ آرشام ]
    چندین سال بعد...
    پرهام: کی آراس رو داماد میکنی آرشام؟!
    پامو روی پام انداختم و گفتم
    من: بابا زوده،بذار پسرم عشق و حال دوران نامزدیشو بکنه!!
    بعدشم یه چشمک به آیرین که کنارم نشسته بود زدم!!
    سینا: ولی حقا که پسرت دست روی خوب کسی گذاشته!!
    آیرین خندید و گفت
    آیرین: تو از دخترت تعریف نکنی کی تعریف کنه؟؟!!
    همگی خندیدیم ولی سینا راست میگفت،دخترش ویدا واقعا دختر فوق العاده ای بود! چند وقتی بود که با آراس نامزد کرده بودن!!
    من: ولی خوشم میاد سلیقه پسرم خوبه،به خودم رفته!!
    درسا: بعله سلیقه شما که خیلی خوبه!!
    بعدم به آیرین اشاره کرد. یهو آراد و آرتین و آرشین از طبقه بالای ویلای شمال که برای آیرین بود اومدن پایین و آراد گفت
    آراد: یعنی ما بی سلیقه ایم بابا؟!
    خندید و اومد کنارم نشست که گفتم
    من: تو که سلیقت فوق العادس آراد جان!!
    بعدم بهش چشمک زدم،نفهمید من چی گفتم اما من که خوب میدونستم دلش عجیب گیر کرده پیش آناهید دختر پرهام و درسا!!
    آرشین و آرتین هم اومدن،آرتین ایستاد و آرشینم رفت و آیرین رو بوسید که با دلخوری ظاهری گفتم
    من: خوبه والا منم که این وسط بوقم!!
    یهو خودشو انداخت تو بغلم،روی پام نشسته بود و هی بوسم میکرد!!
    آرشین: الهی من قربون بابای خوش تیپم برم که سریع دلخور میشه!!
    صورتشو بوسیدم! آرشین نفس من بود! تک دختر و عشق پدرش،سیبی که از وسط نصف کردی آیرین،با این تفاوت که آیرین چشماش مشکی بود اما چشمای آرشین به من رفته بود و قهوه ای بود!!
    یهو صدای آرتین اومد.
    آرتین: خب منم میرم معتاد بشم بیوفتم تو جوب!!
    ساحل: وا...چرا عمه؟!
    بچه ها به ساحل میگفتن عمه،به درسا میگفتن خاله،به سینا و پرهامم میگفتن عمو!!
    آرتین اخمی کرد و گفت
    آرتین: والا آراس که زن گرفته و هیچی،آرادم که سلیقش فوق العادس و هیچی، آرشینم که عشق باباست و تو بغلش نشسته و هیچی، فقط من این وسط هیچی به هیچی!!
    آرشین با اشاره من از روی پام بلند شد،بعدم خودم بلند شدم و رفتم پسرم رو که همیشه پشت پدرش بوده رو تو آغـ*ـوش پدرانم گرفتم. کنار گوشش گفتم
    من: تو پشت و پناه پدرتی پسر!! بلند نگفتم ریا نشه!!
    آرتینم خندید و ازم جدا شد که دره ویلا باز شد و آراس و ویدا اومدن تو و طبق معمول شلوغ کاری کردن!!
    خلاصه جمعمون جمع بود که آراد رو به پرهام گفت
    آراد: عمو بچه هات کجا پیچوندن؟!
    منظورش آناهید و آرش دختر و پسر پرهام بود!
    پرهام: نمیدونم والا ولی فکر نکنم پیچونده باشنا!!
    آراد: چرا اتفاقا شک نکنین پیچوندن خصوصا اون آناهیده...
    اما حرفش نصفه موند چون یه دونه دمپایی رو فرشی با فرق سرش برخورد کرد و این ضرب دست کار کسی نبود به غیر از آناهید عزیز!!
    آناهید خیلی ریلکس انگار هیچی نشده همراه آرش اومد داخل و بعد از سلام و احوال پرسی روی زمین پایین پای مادرش نشست،آرشم کنار پرهام نشست!
    دست آیرین رو که روی دسته مبل بود گرفتم که برگشت سمتم و لبخند شیرینش رو به روم زد!! هنوزم عین روز اول عاشقش بودم!!
    زندگی ما بالا و پایین خیلی داشت اما الان این صداهای خنده عین خوشبختی بود!!
    بهشت همینجا بود کنار همسرم،بچه هام،عروسم،بهترین رفیقام!!
    خدایا شکر نعمتت رو نمیتونم تمام و کمال به جا بیارم اما خدایا شکرت به خاطر خانواده ای که بهم دادی، به خاطر زندگی خوبی که دارم! به خاطر بهترین همسر دنیا!!
    دوباره به آیرین نگاه کردم،یه نگاه که تمام عشقم توش بود!!
    خدایا شکرت به خاطر بهشتی که بهم هدیه دادی!!!!
    پایان
    رمان اسپرسو شیرین به قلم نگین چیت فروش.
    5/10/1395 ساعت 23:55
    ¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤
    دوستان بالاخره این رمان تموم شد. امیدوارم خوشتون اومده باشه و پسندیده باشینش. ممنون از خانواده خوبم که کلی تشویقم کردن،خیلی خیلی ممنونم از دوست خوبم که عین خواهره برام،فاطمه عبدالعالی زاده که علاوه بر تشویق کردنم،قسمت های اولیه رمان که مربوط به شخصیت " آیرین " بود رو نوشت و کلی کمکم کرد.
    خودم که عاشق این رمانم بودم،امیدوارم شما هم لـ*ـذت بـرده باشین.
    ممنون که رمانم رو دنبال کردین و با آرزوی بهترین ها براتون.
     

    FATEMEH_R

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2015/09/05
    ارسالی ها
    9,323
    امتیاز واکنش
    41,933
    امتیاز
    1,139
    خسته نباشید
    cbo9_edtn_144619095596511.jpg
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا